عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابودلف
بتی سرو بالا و سرو سمنبر
که شمشاد دارد ببرگ سمن بر
رخش همچو ماهی که گل بار دارد
برش همچو سروی که دارد سمن بر
روان گردد از نقش رویش منقش
سخن گردد از وصف زلفش معنبر
کجا زلف او باشد و قامت من
نه چوگان بکار آید آنجا نه چنبر
برخ بر شب و روز دارد فروزان
فروزان بدل هر شب و روزم آذر
نسوزد همی زلف او ز آتش رخ
مرا ز آتش دل بسوزد همی بر
گر از کودکان دل ستانند پیران
ببادام و شکر عجب نیست بنگر
عجب ز آن بت خرد کو دل ستاند
ز پیران جادو ببادام و شکر
سخن شد چنان کم ببایست رفتن
بنزدیک آن پادشاه سخنور
پری پیکر من شد آگاه و آمد
گذشته خروش دلش از دو پیکر
فرازی من آمد خروشان و جوشان
دو دیبا پر از لؤلؤش از دو عبهر
شده سیمگون لب شده زردگون رخ
شده نیلگون تن شده نیلگون بر
زمانی همی خست مرجان بمرجان
زمانی همی سود مرمر بمرمر
ز نسرین همی کند برگ بنفشه
ز نرگس همی ریخت آب معصفر
دلش گشته از رفتنم سخت لرزان
چو از باد صرصر درخت صنوبر
مرا گفت هر سال این وقت شغلت
همی بانی و رود و می بود و ساغر
کنون شغلت از زین اسب است و پالان
حدیثت ز هامون و اسب است و استر
ز جوئی که کندی برد آب دشمن
ز تخمی که کشتی مخالف برد بر
بدو گفتم آری چنین بود دائم
یکی کند کان و یکی یافت گوهر
قضا روزی خضر کرد آب حیوان
کشیده بظلمات سختی سکندر
تو از حکم یزدان گرگر شناس این
گذر نیست از حکم یزدان گرگر
توانگر نخواهد که درویش گردد
چو درویش خواهد که گردد توانگر
من از تو به خیره نبرم و لیکن
گهی خیر باید کشیدن گهی ضر
برفت از بر من بزاری نهاده
یکی دست بر دل یکی دست بر سر
نشستم بر آن باره باد تک من
که هم کوه مالست و هم کوه پیکر
سبق برده از رخش و شبدیز مانا
که رخشش پدر بود و شبدیز مادر
ز بالا به پستی قضای الهی
ز پستی ببالا دعای پیمبر
قمر دائم از زخم گوشش منقش
زمین دائم از شکل نعلش مقمر
بآب اندرون همچو موسی عمران
بر آتش درون چون براهیم آذر
همش دم گشاده همش یال بسته
همش پشت فربه همش ساق لاغر
سمش دشتها را چنان در نوشتی
که انگشت مردم ورقهای دفتر
سر اندر بیابان نهاده من و او
همه جای دیوان و غولان سراسر
در او رسته پیوسته خار مغیلان
چو دندان افعی و چنک غضنفر
یکی همچو زوبین یکی همچو سوزن
یکی همچو پیکان یکی همچو نشتر
چو طمع تهی دست و دشنام دشمن
چو طبع هوا پیشه و جان کافر
در او دیو بستوه چونانکه باشد
بدو در سروش اهرمن را مسخر
چنان کز فسونگر گریزند دیوان
بصد میل از ایشان گریزد فسونگر
هزیمت گرفتند کآغاز کردم
بجای فسون مدح میر مظفر
خداوند کامل شهنشاه عادل
ملک بود لف خسرو بنده پرور
کجا تیغ او سست دیوار آهن
کجا دست او خشک دریای اخضر
بیک لفظش اندر دو صد علم یونان
بیک جودش اندر دو صد گنج قیصر
بود خشک پیش کفش هفت دریا
بود تنگ پیش دلش هفت کشور
تهی کرد و پر کرد گیتی بمردی
ز کردار آذر ز آثار جعفر
درخت بریده نبالد و لیکن
ز نامش ببالد هر آدینه منبر
از او بخل پوشیده شد جود پیدا
از او عدل ظاهر شد و جور مضمر
ولایت ز کردار او شد معالی
بزرگی ز آثار او شد مشهر
چنان چون صدف شد گرامی ز لؤلؤء
چنان چون عرض شد مشهر بجوهر
ز شمشیر و زوبین او دشمنان را
بدنها مشقق جگرها مجدر
شود خار با مهر او شاخ طوبی
شود زهر با یاد او آب کوثر
چو اخگر شود گر شود جفت کینش
دل تیره بد سگال و بد اختر
دل اوست انگشت و کینش شد آتش
ز انکشت و آتش چه زاید جز اخگر
از افسر بنازد سر شهریاران
چنان کز سر وی همینازد افسر
جهان همچو دریاست او همچو کشتی
زمانه چو موج و کف او چو لنگر
جهان از ستم کرد خالی و لیکن
کفش بر درم هست دائم ستمگر
برش خوار دینار و دانش گرامی
خرابست از او گنج و عالم معمر
بجنگ اندرون تیر خصمان او را
شود پر چو پیکان و پیکان شود پر
اگر علم عالم بخوانی به پیشش
بیاموزد و باز خواند مکرر
ایا شهریاری که گردون بنازد
بتدبیر و فرهنگ تو تا بمحشر
بر شاخ دولت بچنگ آرد آنکس
که یک بیت مدح تو برخواند از بر
همت راستی کار و هم رادی آئین
که هم مال بخشی و هم دادگستر
نه یارانت را با تو حاجت بخواهش
نه خصمانت را با تو حاجت بداور
ازیرا که پیدا نکرده است باری
سخای ترا حد و فضل ترا مر
چو فضل و سخای تو گویم بهر جا
ندارند تا خود نه بینند باور
امیر اجل از پی آنکه روزش
شد از طلعت فرخ تو منور
تو دلبند اویی و پیوند اویی
از او بیش بودی ز روی برادر
ازیرا که از بهر دفع معادی
ترا کرد با میر بونصر یاور
چو لشکر کشیدی بجنگ مخالف
زدی هم بر لشگر او معسگر
سپاهی گزیده ز گردان و شیران
ز گردون گردان بتازی سبکتر
بدست اندرون تیغهای مهند
بزیر اندرون باره های مصور کذا
همه لاله شان تیغ و پالیز میدان
همه ترکشان بالش و درع بستر
همه بانک کردند و گفتند ما را
همه خیل عالم نیاید برابر
یکی خیل ما وین همه خیل دشمن
یکی باز تنها و دشتی کبوتر
ز بس گرد اسبان و خون سواران
هوا گشته اغبر زمین گشته احمر
ز آواز مردان و از گرد اسبان
ز باران زوبین و از تاب خنجر
همی ماند لشکر بابری که او را
شده برق و باران و تندر بهم بر
خلاف اوفتاده میان دو لشگر
بلا ایستاده میان دو کشور
ز جنگ تو آگه نبودند خصمان
وز آن تیر دلسوز و آن تیغ صفدر
چو بنهفتی آن پهلوی تن بجوشن
بپوشیدی آن سروری سر بمغفر
ز بیم نهیب تو آن خیل دشمن
چو در جنگ گوران پلنگان بربر
بیک حمله تو چنان شد که خصمان
همه عرض کردند مغفر بمعجر
سپاه تو افتاده در خیل دشمن
چو شیران جنگی چو ثعبان تندر
سر نیزه آلوده از خون عدوان
سر خصم آلوده از خون خنجر
بیک سرکشی بر شکستی بر آنسانک
رضای تو را سر نهادند یکسر
دویدند نزدیک تو خاکبوسان
همه خورده خاک و همه برده کیفر
که گر سر ز راه تو بیرون کشیدیم
بلا از حسام تو دیدیم در خور
گرفته است کافر گذر بر مسلمان
کز آهنگ کافر در این شهر بگذر
بر آن صلح کردی که چون بازگردی
کنی جنگ با کافر شوم بی فر
ایا پادشاهی که نیکوتر آمد
ز مخبرت منظر ز منظرت مخبر
رهاند از تو کافر عدو را ولیکن
رهاندی تو مر مؤمنان را ز کافر
اگر بنده هر سال ناید بخدمت
تو آن علت از ذلت بنده مشمر
که من بنده بودم بفرمان شاهی
که همچون تو میر است و سالار و در خور
مرا بود در خدمت او همیشه
تهی دل ز تیمار و پر کیسه از زر
کنون کم بداده است فرمان رسیدم
بنزد تو ای میر پاکیزه گوهر
هوای تو با جان پاکیزه بستم
گشادم ز مدح تو بر دل دو صد در
الا تا بود در جهان آذر و گل
الا تا که آزار باشد ز آذر
رخ دوستان تو بادا پر از گل
دل دشمنان تو بادا پر آذر
که شمشاد دارد ببرگ سمن بر
رخش همچو ماهی که گل بار دارد
برش همچو سروی که دارد سمن بر
روان گردد از نقش رویش منقش
سخن گردد از وصف زلفش معنبر
کجا زلف او باشد و قامت من
نه چوگان بکار آید آنجا نه چنبر
برخ بر شب و روز دارد فروزان
فروزان بدل هر شب و روزم آذر
نسوزد همی زلف او ز آتش رخ
مرا ز آتش دل بسوزد همی بر
گر از کودکان دل ستانند پیران
ببادام و شکر عجب نیست بنگر
عجب ز آن بت خرد کو دل ستاند
ز پیران جادو ببادام و شکر
سخن شد چنان کم ببایست رفتن
بنزدیک آن پادشاه سخنور
پری پیکر من شد آگاه و آمد
گذشته خروش دلش از دو پیکر
فرازی من آمد خروشان و جوشان
دو دیبا پر از لؤلؤش از دو عبهر
شده سیمگون لب شده زردگون رخ
شده نیلگون تن شده نیلگون بر
زمانی همی خست مرجان بمرجان
زمانی همی سود مرمر بمرمر
ز نسرین همی کند برگ بنفشه
ز نرگس همی ریخت آب معصفر
دلش گشته از رفتنم سخت لرزان
چو از باد صرصر درخت صنوبر
مرا گفت هر سال این وقت شغلت
همی بانی و رود و می بود و ساغر
کنون شغلت از زین اسب است و پالان
حدیثت ز هامون و اسب است و استر
ز جوئی که کندی برد آب دشمن
ز تخمی که کشتی مخالف برد بر
بدو گفتم آری چنین بود دائم
یکی کند کان و یکی یافت گوهر
قضا روزی خضر کرد آب حیوان
کشیده بظلمات سختی سکندر
تو از حکم یزدان گرگر شناس این
گذر نیست از حکم یزدان گرگر
توانگر نخواهد که درویش گردد
چو درویش خواهد که گردد توانگر
من از تو به خیره نبرم و لیکن
گهی خیر باید کشیدن گهی ضر
برفت از بر من بزاری نهاده
یکی دست بر دل یکی دست بر سر
نشستم بر آن باره باد تک من
که هم کوه مالست و هم کوه پیکر
سبق برده از رخش و شبدیز مانا
که رخشش پدر بود و شبدیز مادر
ز بالا به پستی قضای الهی
ز پستی ببالا دعای پیمبر
قمر دائم از زخم گوشش منقش
زمین دائم از شکل نعلش مقمر
بآب اندرون همچو موسی عمران
بر آتش درون چون براهیم آذر
همش دم گشاده همش یال بسته
همش پشت فربه همش ساق لاغر
سمش دشتها را چنان در نوشتی
که انگشت مردم ورقهای دفتر
سر اندر بیابان نهاده من و او
همه جای دیوان و غولان سراسر
در او رسته پیوسته خار مغیلان
چو دندان افعی و چنک غضنفر
یکی همچو زوبین یکی همچو سوزن
یکی همچو پیکان یکی همچو نشتر
چو طمع تهی دست و دشنام دشمن
چو طبع هوا پیشه و جان کافر
در او دیو بستوه چونانکه باشد
بدو در سروش اهرمن را مسخر
چنان کز فسونگر گریزند دیوان
بصد میل از ایشان گریزد فسونگر
هزیمت گرفتند کآغاز کردم
بجای فسون مدح میر مظفر
خداوند کامل شهنشاه عادل
ملک بود لف خسرو بنده پرور
کجا تیغ او سست دیوار آهن
کجا دست او خشک دریای اخضر
بیک لفظش اندر دو صد علم یونان
بیک جودش اندر دو صد گنج قیصر
بود خشک پیش کفش هفت دریا
بود تنگ پیش دلش هفت کشور
تهی کرد و پر کرد گیتی بمردی
ز کردار آذر ز آثار جعفر
درخت بریده نبالد و لیکن
ز نامش ببالد هر آدینه منبر
از او بخل پوشیده شد جود پیدا
از او عدل ظاهر شد و جور مضمر
ولایت ز کردار او شد معالی
بزرگی ز آثار او شد مشهر
چنان چون صدف شد گرامی ز لؤلؤء
چنان چون عرض شد مشهر بجوهر
ز شمشیر و زوبین او دشمنان را
بدنها مشقق جگرها مجدر
شود خار با مهر او شاخ طوبی
شود زهر با یاد او آب کوثر
چو اخگر شود گر شود جفت کینش
دل تیره بد سگال و بد اختر
دل اوست انگشت و کینش شد آتش
ز انکشت و آتش چه زاید جز اخگر
از افسر بنازد سر شهریاران
چنان کز سر وی همینازد افسر
جهان همچو دریاست او همچو کشتی
زمانه چو موج و کف او چو لنگر
جهان از ستم کرد خالی و لیکن
کفش بر درم هست دائم ستمگر
برش خوار دینار و دانش گرامی
خرابست از او گنج و عالم معمر
بجنگ اندرون تیر خصمان او را
شود پر چو پیکان و پیکان شود پر
اگر علم عالم بخوانی به پیشش
بیاموزد و باز خواند مکرر
ایا شهریاری که گردون بنازد
بتدبیر و فرهنگ تو تا بمحشر
بر شاخ دولت بچنگ آرد آنکس
که یک بیت مدح تو برخواند از بر
همت راستی کار و هم رادی آئین
که هم مال بخشی و هم دادگستر
نه یارانت را با تو حاجت بخواهش
نه خصمانت را با تو حاجت بداور
ازیرا که پیدا نکرده است باری
سخای ترا حد و فضل ترا مر
چو فضل و سخای تو گویم بهر جا
ندارند تا خود نه بینند باور
امیر اجل از پی آنکه روزش
شد از طلعت فرخ تو منور
تو دلبند اویی و پیوند اویی
از او بیش بودی ز روی برادر
ازیرا که از بهر دفع معادی
ترا کرد با میر بونصر یاور
چو لشکر کشیدی بجنگ مخالف
زدی هم بر لشگر او معسگر
سپاهی گزیده ز گردان و شیران
ز گردون گردان بتازی سبکتر
بدست اندرون تیغهای مهند
بزیر اندرون باره های مصور کذا
همه لاله شان تیغ و پالیز میدان
همه ترکشان بالش و درع بستر
همه بانک کردند و گفتند ما را
همه خیل عالم نیاید برابر
یکی خیل ما وین همه خیل دشمن
یکی باز تنها و دشتی کبوتر
ز بس گرد اسبان و خون سواران
هوا گشته اغبر زمین گشته احمر
ز آواز مردان و از گرد اسبان
ز باران زوبین و از تاب خنجر
همی ماند لشکر بابری که او را
شده برق و باران و تندر بهم بر
خلاف اوفتاده میان دو لشگر
بلا ایستاده میان دو کشور
ز جنگ تو آگه نبودند خصمان
وز آن تیر دلسوز و آن تیغ صفدر
چو بنهفتی آن پهلوی تن بجوشن
بپوشیدی آن سروری سر بمغفر
ز بیم نهیب تو آن خیل دشمن
چو در جنگ گوران پلنگان بربر
بیک حمله تو چنان شد که خصمان
همه عرض کردند مغفر بمعجر
سپاه تو افتاده در خیل دشمن
چو شیران جنگی چو ثعبان تندر
سر نیزه آلوده از خون عدوان
سر خصم آلوده از خون خنجر
بیک سرکشی بر شکستی بر آنسانک
رضای تو را سر نهادند یکسر
دویدند نزدیک تو خاکبوسان
همه خورده خاک و همه برده کیفر
که گر سر ز راه تو بیرون کشیدیم
بلا از حسام تو دیدیم در خور
گرفته است کافر گذر بر مسلمان
کز آهنگ کافر در این شهر بگذر
بر آن صلح کردی که چون بازگردی
کنی جنگ با کافر شوم بی فر
ایا پادشاهی که نیکوتر آمد
ز مخبرت منظر ز منظرت مخبر
رهاند از تو کافر عدو را ولیکن
رهاندی تو مر مؤمنان را ز کافر
اگر بنده هر سال ناید بخدمت
تو آن علت از ذلت بنده مشمر
که من بنده بودم بفرمان شاهی
که همچون تو میر است و سالار و در خور
مرا بود در خدمت او همیشه
تهی دل ز تیمار و پر کیسه از زر
کنون کم بداده است فرمان رسیدم
بنزد تو ای میر پاکیزه گوهر
هوای تو با جان پاکیزه بستم
گشادم ز مدح تو بر دل دو صد در
الا تا بود در جهان آذر و گل
الا تا که آزار باشد ز آذر
رخ دوستان تو بادا پر از گل
دل دشمنان تو بادا پر آذر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در مدح ابوالمعمر
بتی که راستی از قد او رباید تیر
بتیر غمزه ز گردون فرود آرد تیر
نه سیب سرخ بود با رخان او مر مهر
نه با درنگ بود چون رخان من مه تیر
ز خواب دیده پر آب من ندارد بهر
وز آب دیده بی خواب من ندارد سیر
اگر ببیند زلفین او بخواب شود
پر از عبیر دهان کننده تعبیر
عقیق پیش رخ تو چو زر پیش عقیق
حریر پیش بر او چو سنگ پیش حریر
بدل ربودن بادام او کند تعجیل
ببوسه دادن یاقوت او کند تأخیر
بروی همچو بسیم اندرون نشانده عقیق
بزلف همچو بمشگ اندرون سرشته عبیر
همیشه وعده او نادرست و ناز درست
همیشه او بجفا بی هژیر و روی هژیر
بلای او بکشد هرکه زوش نیست شکیب
جفای او ببرد هر که زوش نیست گزیر
ایا گلی که ترا شد چمن دل عاشق
ایا بتی که ترا شد شمن بت کشمیر
بدانکه زر بپذیری شدم بزردی زر
چنانکه زر بپذیری مرا یکی بپذیر
اگر بهجر تو اندر تن من است کمان
وگر بعشق تو اندر دل من است اسیر
چرا همیشه بود با دو چشم تو جادو
چرا همیشه بود با دو زلف تو زنجیر
سعیر باشد با روی تو مرا چو بهشت
بهشت باشد بی روی تو مرا چو سعیر
بغمزه هستی چون تیغ اوستاد اجل
بقد هستی چون رمح اوستاد خطیر
ابوالمعمر کافی کف آنکه دست ودلش
نیاز ابر مطیر است و رشگ بحر غزیر
بود کثیر عطا نزد او همیشه قلیل
بود قلیل ثنا نزد او همیشه کثیر
بعادلی بجهان اندرونش نیست عدیل
بناظری بجهان اندرونش نیست نظیر
عنای جان معادی بود میان قبا
سرور جان موالی بود فراز سریر
بطمع بخشش او آز باز کرده ز فر
ز بیم کوشش او چرخ بر گرفته ز فیر
بکردن صفت او غنی شود وصاف
ز گفتن سمر او شود بزرگ سمیر
بگاه نثر شود تیره زو روان خلیل
بگاه نظم شود خیره زو روان جریر
بدانش و هنر خویش یافت او همه نام
گمان مبر که کسی نامور شده است بخیر
همیشه ناز موالی بکلک گوهر بخش
همیشه رنج معادی بتیغ کشور گیر
یکی نه شاب و لیکن برنج برده شباب
یکی نه پیر ولیکن بعقل و دانش پیر
یکی چو چرخ که او را بجرم هست گذر
یکی چو مرغ که را صفیر هست سفیر
یکی چو خورشید اندر میان چرخ ستیر
یکی چو غواص اندر میان بحر ضمیر
یکی همیشه میان تن و روان چو نفر
یکی همیشه از او جان دشمنان بنفیر
یکی ز بازوی استاد راد گشته بزرگ
یکی ز خاطر استاد راد گشته خطیر
ایا ز جود تو بنیاد خلق کرده قرار
ایا ز کف تو دیدار جود گشته قریر
ز بیم تیغ تو گردان زره کنند ز تیغ
ز بیم تیر تو مردان قلم کنند از تیر
جلیل نیست کسی کش نکرده ای تو جلیل
حقیر نیست کسی کش نکرده ای تو حقیر
شجاعت تو بدهر افکند همی تشویش
سخاوت تو براندازد از جهان تشویر
شود ز هیبت تو تیر از کمان پرتاب
شود ز حشمت تو باز از فلک تقدیر
نشاط کن که برآمد ز دست تو کاری
که کس نکرد بدهر از همه صغیر و کبیر
بر اسب کام شد از کرده تو میر سوار
شگفت نیست که از تو همی بنازد میر
خنک مر آن پدری را که هست چون تو پسر
خنک مر آن ملکی را که هست چون تو وزیر
همیشه تا نبود جای خاک نافه مشگ
همیشه تا نبود جای شیر چشمه قیر
چو مشگ بادا در دست دوستان تو خاک
چو قیر بادا در کام دشمنان تو شیر
بتیر غمزه ز گردون فرود آرد تیر
نه سیب سرخ بود با رخان او مر مهر
نه با درنگ بود چون رخان من مه تیر
ز خواب دیده پر آب من ندارد بهر
وز آب دیده بی خواب من ندارد سیر
اگر ببیند زلفین او بخواب شود
پر از عبیر دهان کننده تعبیر
عقیق پیش رخ تو چو زر پیش عقیق
حریر پیش بر او چو سنگ پیش حریر
بدل ربودن بادام او کند تعجیل
ببوسه دادن یاقوت او کند تأخیر
بروی همچو بسیم اندرون نشانده عقیق
بزلف همچو بمشگ اندرون سرشته عبیر
همیشه وعده او نادرست و ناز درست
همیشه او بجفا بی هژیر و روی هژیر
بلای او بکشد هرکه زوش نیست شکیب
جفای او ببرد هر که زوش نیست گزیر
ایا گلی که ترا شد چمن دل عاشق
ایا بتی که ترا شد شمن بت کشمیر
بدانکه زر بپذیری شدم بزردی زر
چنانکه زر بپذیری مرا یکی بپذیر
اگر بهجر تو اندر تن من است کمان
وگر بعشق تو اندر دل من است اسیر
چرا همیشه بود با دو چشم تو جادو
چرا همیشه بود با دو زلف تو زنجیر
سعیر باشد با روی تو مرا چو بهشت
بهشت باشد بی روی تو مرا چو سعیر
بغمزه هستی چون تیغ اوستاد اجل
بقد هستی چون رمح اوستاد خطیر
ابوالمعمر کافی کف آنکه دست ودلش
نیاز ابر مطیر است و رشگ بحر غزیر
بود کثیر عطا نزد او همیشه قلیل
بود قلیل ثنا نزد او همیشه کثیر
بعادلی بجهان اندرونش نیست عدیل
بناظری بجهان اندرونش نیست نظیر
عنای جان معادی بود میان قبا
سرور جان موالی بود فراز سریر
بطمع بخشش او آز باز کرده ز فر
ز بیم کوشش او چرخ بر گرفته ز فیر
بکردن صفت او غنی شود وصاف
ز گفتن سمر او شود بزرگ سمیر
بگاه نثر شود تیره زو روان خلیل
بگاه نظم شود خیره زو روان جریر
بدانش و هنر خویش یافت او همه نام
گمان مبر که کسی نامور شده است بخیر
همیشه ناز موالی بکلک گوهر بخش
همیشه رنج معادی بتیغ کشور گیر
یکی نه شاب و لیکن برنج برده شباب
یکی نه پیر ولیکن بعقل و دانش پیر
یکی چو چرخ که او را بجرم هست گذر
یکی چو مرغ که را صفیر هست سفیر
یکی چو خورشید اندر میان چرخ ستیر
یکی چو غواص اندر میان بحر ضمیر
یکی همیشه میان تن و روان چو نفر
یکی همیشه از او جان دشمنان بنفیر
یکی ز بازوی استاد راد گشته بزرگ
یکی ز خاطر استاد راد گشته خطیر
ایا ز جود تو بنیاد خلق کرده قرار
ایا ز کف تو دیدار جود گشته قریر
ز بیم تیغ تو گردان زره کنند ز تیغ
ز بیم تیر تو مردان قلم کنند از تیر
جلیل نیست کسی کش نکرده ای تو جلیل
حقیر نیست کسی کش نکرده ای تو حقیر
شجاعت تو بدهر افکند همی تشویش
سخاوت تو براندازد از جهان تشویر
شود ز هیبت تو تیر از کمان پرتاب
شود ز حشمت تو باز از فلک تقدیر
نشاط کن که برآمد ز دست تو کاری
که کس نکرد بدهر از همه صغیر و کبیر
بر اسب کام شد از کرده تو میر سوار
شگفت نیست که از تو همی بنازد میر
خنک مر آن پدری را که هست چون تو پسر
خنک مر آن ملکی را که هست چون تو وزیر
همیشه تا نبود جای خاک نافه مشگ
همیشه تا نبود جای شیر چشمه قیر
چو مشگ بادا در دست دوستان تو خاک
چو قیر بادا در کام دشمنان تو شیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح ابومنصور
بلای غربت و تیمار عشق و فرقت یار
شدند با من دلخسته این سه آفت یار
همیشه بود نشاط دلم ز دیدن دوست
همیشه بود قرار تنم بصحبت یار
برفت یار و مرا غم گرفت جای نشاط
برفت یار و مراتب گرفت جای قرار
پری ندیدم و همچون پری گرفته شدم
ز درد فرقت آن لعبت پری دیدار
بشب ز حسرت آن روی چون ستاره روز
ستاره بار دو چشمم بود ستاره شمار
مرا بزاری گوید چکارت آمد پیش
هر آن کسیکه ببیند که من بگریم زار
ز دوست دورم ازین زارتر چه باشد حال
ز یار فردم ازین صعبتر چه باشد کار
میان آتش و آب اندرون گرفتارم
که جانم آتش کانست و دیده دریابار
ز بهر آن رخ رنگین چو نقش بر دیبا
بمانده ام متحیر چو نقش بر دیوار
گمان بری که دو رخسار او نیافته باز
سرشگ دیده همی باز کردم از رخسار
ز آب دیده ندیدم کنار خویش تهی
از آن گهی که ز من آن بتم گرفت کنار
همی ندانم چاره فراق و نیست عجب
که هیچ عاقل خود کرده را نداند چار
یکی زمان ز دلم عاشقی جدا نشود
چنانکه مردمی از طبع شاه گیتی دار
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که اختیار ملوکست و افتخار تبار
برزم شهرگشا و بفکر دشمن بند
بتیغ ملک ستان و بدست ملک سپار
بروز رزم بگرید ز دست او شمشیر
بروز بزم بگرید ز دست او دینار
شمر خلق و شمار زمین اگر داند
بروز خواسته دادن نداند ایچ شمار
همه سخاوت بینیش بر یسار و یمین
همه شجاعت بینیش بر یمین و یسار
شب مخالف او را نکرده گردون روز
گل موافق او را ندیده گیتی خار
نه اسب و جامه بنزدیک او گرفت درنگ
نه زر و سیم بنزدیک او گرفت قرار
درست گوئی کز اسب و جامه دارد ننگ
درست گوئی کز زر و سیم دارد عار
موافقانش بلندند لیک بر سر تخت
مخالفانش بلندند لیک بر سر دار
بروی جور بر آورد عدل او شمشیر
بچشم بخل فرو کرد جود او مسمار
ایا حسام تو هنگام صید شیر شکر
ایا سنان تو هنگام رزم شیر شکار
گهی شکار طرازی گهی مصاف افروز
مگر ز بهر تو کرد آسمان مصاف و شکار
نه دشمنان را با تیغ تو بود امید
نه آهوانرا با یوز تو بود زنهار
همیشه تا بود اندر میان نار شعاع
همیشه تا بود اندر میان خاک غبار
غبار باد نصیب مخالفانت ز خاک
شعاع باد نصیب موافقانت ز نار
شدند با من دلخسته این سه آفت یار
همیشه بود نشاط دلم ز دیدن دوست
همیشه بود قرار تنم بصحبت یار
برفت یار و مرا غم گرفت جای نشاط
برفت یار و مراتب گرفت جای قرار
پری ندیدم و همچون پری گرفته شدم
ز درد فرقت آن لعبت پری دیدار
بشب ز حسرت آن روی چون ستاره روز
ستاره بار دو چشمم بود ستاره شمار
مرا بزاری گوید چکارت آمد پیش
هر آن کسیکه ببیند که من بگریم زار
ز دوست دورم ازین زارتر چه باشد حال
ز یار فردم ازین صعبتر چه باشد کار
میان آتش و آب اندرون گرفتارم
که جانم آتش کانست و دیده دریابار
ز بهر آن رخ رنگین چو نقش بر دیبا
بمانده ام متحیر چو نقش بر دیوار
گمان بری که دو رخسار او نیافته باز
سرشگ دیده همی باز کردم از رخسار
ز آب دیده ندیدم کنار خویش تهی
از آن گهی که ز من آن بتم گرفت کنار
همی ندانم چاره فراق و نیست عجب
که هیچ عاقل خود کرده را نداند چار
یکی زمان ز دلم عاشقی جدا نشود
چنانکه مردمی از طبع شاه گیتی دار
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که اختیار ملوکست و افتخار تبار
برزم شهرگشا و بفکر دشمن بند
بتیغ ملک ستان و بدست ملک سپار
بروز رزم بگرید ز دست او شمشیر
بروز بزم بگرید ز دست او دینار
شمر خلق و شمار زمین اگر داند
بروز خواسته دادن نداند ایچ شمار
همه سخاوت بینیش بر یسار و یمین
همه شجاعت بینیش بر یمین و یسار
شب مخالف او را نکرده گردون روز
گل موافق او را ندیده گیتی خار
نه اسب و جامه بنزدیک او گرفت درنگ
نه زر و سیم بنزدیک او گرفت قرار
درست گوئی کز اسب و جامه دارد ننگ
درست گوئی کز زر و سیم دارد عار
موافقانش بلندند لیک بر سر تخت
مخالفانش بلندند لیک بر سر دار
بروی جور بر آورد عدل او شمشیر
بچشم بخل فرو کرد جود او مسمار
ایا حسام تو هنگام صید شیر شکر
ایا سنان تو هنگام رزم شیر شکار
گهی شکار طرازی گهی مصاف افروز
مگر ز بهر تو کرد آسمان مصاف و شکار
نه دشمنان را با تیغ تو بود امید
نه آهوانرا با یوز تو بود زنهار
همیشه تا بود اندر میان نار شعاع
همیشه تا بود اندر میان خاک غبار
غبار باد نصیب مخالفانت ز خاک
شعاع باد نصیب موافقانت ز نار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
بفرخ فال و خرم بخت و میمون روز و نیک اختر
بدارالملک باز آمد شه نیک اختر از لشگر
شکسته لشکر جنگی بسان خیل افریدون
گشاده قلعه محکم بسان سد اسگندر
چنین زی لشگر ترکان و پیکار بداندیشان
برفت و قلعه ای بگرفت در دم اژدها پیکر
چنان چون اژدهای هند پیچان بر لب دریا
رسانده زی ثری دنبال و برده بر ثریا سر
ندیدند ایچ میغی را که بارید از بر او نم
ندیدند ایج مرغی را که بگشود از سر او پر
همه گیتی همی گفتند جنگ و شغل آن دژ را
نباید تاختن آنجا بباید ساختن ایدر
ملک نشنید قول کس به رأی خویش بیرون شد
که فر خداوند است و با تأیید پیغمبر
همانا غیب ها داند که هرچه گوید آن باشد
ز ناز و رنج و مهر و کین و صلح و جنگ و خیر و شر
نه هر کاری خدایی را ز مردم مشورت باید
نه هرگز هیچ پیغمبر کسی را گشت فرمان بر
کسی کو را بود یزدان مساعد عالم او را دان
چه انس و جان و گنج و کان چه کوه و در چه بحر و بر
بدین زودی ظفر کو یافت بر محکم دزی چونین
نه رستم یافت بر گنگ نه حیدر یافت بر خیبر
جهانگیری چنو هرگز نبوده است و نباشد هم
از آدم باز تا اکنون وز اکنون تا گه محشر
بچشم دوستان اندر خیالش همچو خواب خوش
بچشم دشمنان اندر سنانش چون سر نشتر
بدست حاسدانش گل شود چون شعله آتش
به نزد ناصحانش آتش شود چون دیبه ششتر
از او راضی شده سلطان از او عاجز شده دشمن
خدای آسمان او راگشاد از ناز و نیکی در
جهان از فر او خالی نباشد جاودان زیرا
که داد از فر خویش او را خدای جاودانی فر
همیشه هست کارش راست زان کور است دارد دل
چه با دوست و چه با دشمن چه با مؤمن چه با کافر
اگر رادیش را گویی چو حاتم شایدش خادم
و گر مردیش را گویی چو رستم بایدش چاکر
همیشه تا فلک گردان و خور تابان بود باشد
خداوند فلک یزدان خداوند زمین جعفر
نبرده بوالخلیل آن کو بنوک نیزه و زوبین
ظفر جوید ز پیل مست و ببر تند و شیر نر
سپرده خدمتش را جان امیران جهان یکسان
نهاده طاعتش را سر بزرگان جهان یکسر
امیرا از تو بدخواهان غلط کردند یکسر ظن
ندانستند کت دانش مشیر است و خرد رهبر
نباشد هیچ روزی نو که فتح تو نیابی تو
نباشد هفته ای دیگر که نستانی دژ دیگر
همه نام از هنر جویی همه داد از خردخواهی
ز هرکس داد بستاند کسی کو را خرد داور
همه کردارهای تو مهان و خسروان شاها
همی بینند در عمری نباشد شان همی باور
بروز بزم در مجلس سخا باشد تو را مونس
بروز رزم در میدان فلک باشد ترا یاور
بکف راد روز مهر و تیغ تیز روز کین
بدین سازنده چون آبی بدان سوزنده چون اخگر
بروز رزم تو خصمان دهند اندر هزیمت گه
دو صد مغفر بیک معجر دو صد جوشن بیک چادر
ازانگه کآفرید ایزد جهان اندر جهان نامد
جز از تو تخت را زیبا جز از تو تاج را در خور
تو چون جمشید دانائی چو افریدون توانائی
بدانش همچو بهرامی بمردی همچو زال زر
ببانگ سائلان جانت بیفروزد چونا ناگاهان
ببانگ گم شده فرزند بفروزد دل مادر
چنان گشته است زر و سیم خوار از کف راد تو
که دارد سنگ ننگ از سیم و دارد خاک عار از زر
همت دین است و هم دانش همت رای است و هم رامش
همت بخشش همت کوشش همت منظر همت مخبر
امیرا بنده معذور است گر نامد بره با تو
که پشتش بود چون چوگان و قدش بود چون چنبر
گر از سر پای دانستی کسی کردن بدانائی
بجان پاک تو شاها که کردی بنده پا از سر
الا تا آرزو نکند کسی سوزن به سو سنبر
الا تا کس گزین نکند همی حنظل شبکر بر
بزیر و پشت بدگویانت سوسن باد چون سوزن
میان کام دلجویانت حنظل باد چون شکر
بدارالملک باز آمد شه نیک اختر از لشگر
شکسته لشکر جنگی بسان خیل افریدون
گشاده قلعه محکم بسان سد اسگندر
چنین زی لشگر ترکان و پیکار بداندیشان
برفت و قلعه ای بگرفت در دم اژدها پیکر
چنان چون اژدهای هند پیچان بر لب دریا
رسانده زی ثری دنبال و برده بر ثریا سر
ندیدند ایچ میغی را که بارید از بر او نم
ندیدند ایج مرغی را که بگشود از سر او پر
همه گیتی همی گفتند جنگ و شغل آن دژ را
نباید تاختن آنجا بباید ساختن ایدر
ملک نشنید قول کس به رأی خویش بیرون شد
که فر خداوند است و با تأیید پیغمبر
همانا غیب ها داند که هرچه گوید آن باشد
ز ناز و رنج و مهر و کین و صلح و جنگ و خیر و شر
نه هر کاری خدایی را ز مردم مشورت باید
نه هرگز هیچ پیغمبر کسی را گشت فرمان بر
کسی کو را بود یزدان مساعد عالم او را دان
چه انس و جان و گنج و کان چه کوه و در چه بحر و بر
بدین زودی ظفر کو یافت بر محکم دزی چونین
نه رستم یافت بر گنگ نه حیدر یافت بر خیبر
جهانگیری چنو هرگز نبوده است و نباشد هم
از آدم باز تا اکنون وز اکنون تا گه محشر
بچشم دوستان اندر خیالش همچو خواب خوش
بچشم دشمنان اندر سنانش چون سر نشتر
بدست حاسدانش گل شود چون شعله آتش
به نزد ناصحانش آتش شود چون دیبه ششتر
از او راضی شده سلطان از او عاجز شده دشمن
خدای آسمان او راگشاد از ناز و نیکی در
جهان از فر او خالی نباشد جاودان زیرا
که داد از فر خویش او را خدای جاودانی فر
همیشه هست کارش راست زان کور است دارد دل
چه با دوست و چه با دشمن چه با مؤمن چه با کافر
اگر رادیش را گویی چو حاتم شایدش خادم
و گر مردیش را گویی چو رستم بایدش چاکر
همیشه تا فلک گردان و خور تابان بود باشد
خداوند فلک یزدان خداوند زمین جعفر
نبرده بوالخلیل آن کو بنوک نیزه و زوبین
ظفر جوید ز پیل مست و ببر تند و شیر نر
سپرده خدمتش را جان امیران جهان یکسان
نهاده طاعتش را سر بزرگان جهان یکسر
امیرا از تو بدخواهان غلط کردند یکسر ظن
ندانستند کت دانش مشیر است و خرد رهبر
نباشد هیچ روزی نو که فتح تو نیابی تو
نباشد هفته ای دیگر که نستانی دژ دیگر
همه نام از هنر جویی همه داد از خردخواهی
ز هرکس داد بستاند کسی کو را خرد داور
همه کردارهای تو مهان و خسروان شاها
همی بینند در عمری نباشد شان همی باور
بروز بزم در مجلس سخا باشد تو را مونس
بروز رزم در میدان فلک باشد ترا یاور
بکف راد روز مهر و تیغ تیز روز کین
بدین سازنده چون آبی بدان سوزنده چون اخگر
بروز رزم تو خصمان دهند اندر هزیمت گه
دو صد مغفر بیک معجر دو صد جوشن بیک چادر
ازانگه کآفرید ایزد جهان اندر جهان نامد
جز از تو تخت را زیبا جز از تو تاج را در خور
تو چون جمشید دانائی چو افریدون توانائی
بدانش همچو بهرامی بمردی همچو زال زر
ببانگ سائلان جانت بیفروزد چونا ناگاهان
ببانگ گم شده فرزند بفروزد دل مادر
چنان گشته است زر و سیم خوار از کف راد تو
که دارد سنگ ننگ از سیم و دارد خاک عار از زر
همت دین است و هم دانش همت رای است و هم رامش
همت بخشش همت کوشش همت منظر همت مخبر
امیرا بنده معذور است گر نامد بره با تو
که پشتش بود چون چوگان و قدش بود چون چنبر
گر از سر پای دانستی کسی کردن بدانائی
بجان پاک تو شاها که کردی بنده پا از سر
الا تا آرزو نکند کسی سوزن به سو سنبر
الا تا کس گزین نکند همی حنظل شبکر بر
بزیر و پشت بدگویانت سوسن باد چون سوزن
میان کام دلجویانت حنظل باد چون شکر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح ابودلف شاه نخجوان
تا بیشتر زند بدلم عشق نیشتر
باشد مرا بمهر بتان میل بیشتر
اندیشه یکی پسر اندر دلم فتاد
هرگز نیامده ببر من چنو پسر
تا عشق آن پسر بسرم بر نهاد رخ
خون دلم ز دیده برخ برنهاد سر
زلفینش باژگونه و من باژگونه زو
کردارهای او ز همه باژ گونه تر
بنوازدم بناز و بیندازدم برنج
درخواندم زبام و برون راندم ز در
چون ماه زیرا بر رخ او بزیر زلف
چون ابر زیر ماه دل او بزیر بر
زلفش بسان مشگ سرشته بغالیه
رویش بسان سیم زدوده بمعصفر
با مشگ زلفگانش و با دیبه رخانش
گاهی به تبتم در و گاهی بشوشتر
از روی او همیشه کنارم چو قندهار
از قد او همیشه سرایم چو غاتفر
ای حور ترک پیکر و ای ترک حوروش
هم زینت بهشتی و هم زیور خزر
عشق تو گوهریست که جانش بود بها
روی تو آتشی است که عشقش بود شرر
تا کی بود ز عشق رخم زرد و اشگ سرخ
تا کی بود ز هجر لبم خشک و دیده تر
بیداد دور کن ز دل و داد پیشه کن
تا مهربان دلم نشود بر تو کینه ور
بیداد تو کجا کند آنکس که دیده اش
دیده سیاست ملک راد و داد گر
تاج شهان ابودلف آنکو بکف او
هم نازش گهر شد و هم کاهش گهر
هنگام جود خامه او آفتاب خیر
هنگام حرب خنجر او آسمان شر
شیرین تر از روان و نو آئین تر از خرد
نامی تر از روان و گرامی تر از بصر
گردوستیش در دل ماران کند نشان
ور دشمنیش در دل مرغان کند اثر
ماران برآورند همه بال و پر و پای
مرغان بیفکنند همه پای و بال و پر
هرگز نکرده چشم بدی سوی او نگاه
هرگز نکرده سوی دل او بدی گذر
اندر وفای اوست ولیرا نشان نفع
اندر جفای اوست عدو را دلیل ضر
ای چون خرد شریف وخرد را ز تو شرف
وی چون روان خطیر و روان را ز تو خطر
از بهر آنکه کور نیوشد ز تو سخن
از بهر آنکه کر فکند سوی تو نظر
مرگوش کر را حسد آید ز چشم کور
مر چشم کور را حسد آید ز گوش کر
از بهر آنکه سیم بود زی تو بی محل
از بهر آنکه زر بود زی تو بی خطر
اندر میان سنگ بود جایگاه سیم
اندر میان خاک بود جایگاه زر
در جود تست جود دگر مردمان چنانک
در آینه ز صورت مردم بود صور
گوهر بود بنزد همه خلق پایدار
مهمان بود بنزد همه خلق برگذر
همواره پایدار بود زی تو میهمان
همواره بر گذر بود از نزد تو گهر
علم از ضمیر تو نتواند شدن نهان
نتواند از حسام تو کردن قضا حذر
هرکو بخدمت تو زمانی سفر کند
سالی کند بخانه او مال تو سفر
دائم سرای تو حضر مردمان بود
دائم سرای ایشان باشد ترا سفر
ای فخر آل جستان ای تاج روزگار
نادیده نیست بخشش و جنگ تو جانور
آن سالها که من بسر خویش بودمی
هر گه بدرگه تو همی آمدم بسر
اکنون بخدمت ملکی مانده ام که او
نگذاردم همی زبر خویش راستر
هرچند من سفر نکنم سوی تو همی
هرچند تو همی نکنی سوی من نظر
هر سال شعر من بسوی تو سفر کند
هر سال سیم تو بسوی من کند سفر
تا جان مؤمنان نرود جز سوی جنان
تا جان کافران نرود جز سوی سقر
بر دوستان تو چو جنان باد جایگاه
بر دشمنان تو چو سقر باد مستقر
چندانکه رای تست همی زی به نای ورود
چندانکه کام تست همی زی بکام و فر
باشد مرا بمهر بتان میل بیشتر
اندیشه یکی پسر اندر دلم فتاد
هرگز نیامده ببر من چنو پسر
تا عشق آن پسر بسرم بر نهاد رخ
خون دلم ز دیده برخ برنهاد سر
زلفینش باژگونه و من باژگونه زو
کردارهای او ز همه باژ گونه تر
بنوازدم بناز و بیندازدم برنج
درخواندم زبام و برون راندم ز در
چون ماه زیرا بر رخ او بزیر زلف
چون ابر زیر ماه دل او بزیر بر
زلفش بسان مشگ سرشته بغالیه
رویش بسان سیم زدوده بمعصفر
با مشگ زلفگانش و با دیبه رخانش
گاهی به تبتم در و گاهی بشوشتر
از روی او همیشه کنارم چو قندهار
از قد او همیشه سرایم چو غاتفر
ای حور ترک پیکر و ای ترک حوروش
هم زینت بهشتی و هم زیور خزر
عشق تو گوهریست که جانش بود بها
روی تو آتشی است که عشقش بود شرر
تا کی بود ز عشق رخم زرد و اشگ سرخ
تا کی بود ز هجر لبم خشک و دیده تر
بیداد دور کن ز دل و داد پیشه کن
تا مهربان دلم نشود بر تو کینه ور
بیداد تو کجا کند آنکس که دیده اش
دیده سیاست ملک راد و داد گر
تاج شهان ابودلف آنکو بکف او
هم نازش گهر شد و هم کاهش گهر
هنگام جود خامه او آفتاب خیر
هنگام حرب خنجر او آسمان شر
شیرین تر از روان و نو آئین تر از خرد
نامی تر از روان و گرامی تر از بصر
گردوستیش در دل ماران کند نشان
ور دشمنیش در دل مرغان کند اثر
ماران برآورند همه بال و پر و پای
مرغان بیفکنند همه پای و بال و پر
هرگز نکرده چشم بدی سوی او نگاه
هرگز نکرده سوی دل او بدی گذر
اندر وفای اوست ولیرا نشان نفع
اندر جفای اوست عدو را دلیل ضر
ای چون خرد شریف وخرد را ز تو شرف
وی چون روان خطیر و روان را ز تو خطر
از بهر آنکه کور نیوشد ز تو سخن
از بهر آنکه کر فکند سوی تو نظر
مرگوش کر را حسد آید ز چشم کور
مر چشم کور را حسد آید ز گوش کر
از بهر آنکه سیم بود زی تو بی محل
از بهر آنکه زر بود زی تو بی خطر
اندر میان سنگ بود جایگاه سیم
اندر میان خاک بود جایگاه زر
در جود تست جود دگر مردمان چنانک
در آینه ز صورت مردم بود صور
گوهر بود بنزد همه خلق پایدار
مهمان بود بنزد همه خلق برگذر
همواره پایدار بود زی تو میهمان
همواره بر گذر بود از نزد تو گهر
علم از ضمیر تو نتواند شدن نهان
نتواند از حسام تو کردن قضا حذر
هرکو بخدمت تو زمانی سفر کند
سالی کند بخانه او مال تو سفر
دائم سرای تو حضر مردمان بود
دائم سرای ایشان باشد ترا سفر
ای فخر آل جستان ای تاج روزگار
نادیده نیست بخشش و جنگ تو جانور
آن سالها که من بسر خویش بودمی
هر گه بدرگه تو همی آمدم بسر
اکنون بخدمت ملکی مانده ام که او
نگذاردم همی زبر خویش راستر
هرچند من سفر نکنم سوی تو همی
هرچند تو همی نکنی سوی من نظر
هر سال شعر من بسوی تو سفر کند
هر سال سیم تو بسوی من کند سفر
تا جان مؤمنان نرود جز سوی جنان
تا جان کافران نرود جز سوی سقر
بر دوستان تو چو جنان باد جایگاه
بر دشمنان تو چو سقر باد مستقر
چندانکه رای تست همی زی به نای ورود
چندانکه کام تست همی زی بکام و فر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح شاه ابومنصور
چون رخ معشوق خندان شد بصحرا لاله زار
ابر نیسانی همی گرید ز عشق لاله زار
از نسیم باد خارستان همه شد گلستان
وز سرشگ ابر شورستان همه شد لاله زار
باغ شد خرخیز بوی و راغ شد فر خار نقش
کوه شد گردون نهاد و دشت شد فردوس وار
همچو چشم نیکوان نرگس نماید در چمن
همچو جسم عاشقان شد خیزران زار و نزار
باز نشناسی سحرگه کوهسار از آسمان
باز نشناسی شبانگه آسمان از کوهسار
لاله چون ناری که باشد دودش اندر زیر نور
گرچه باشد زیر دود اندر همیشه نور نار
بانگ بلبل چون عتاب بیدلان اندر نبید
گونه گل چون رخان دلبران اندر خمار
باد بگشاید ز روزی نرگس و نسرین نقاب
ابر بزداید ز روی سوسن و خیری غبار
بلبل و صلصل سرایان سرکش آئین در چمن
سار و قمری باربد کردار نالان بر چنار
دشتها زنگارگون و کوهها شنگرف رنگ
مرزها پیروزه پوش و شاخها بیجاده بار
صابری گردد نهار و عاشقی گردد فزون
تا نهار اندر فزونی رفت و لیل اندر نهار
دوست یاد آرد ز بانک فاخته آوای دوست
یار یاد آرد ز بانگ ارغنون آواز یار
چون بساط خسروانست از طرائف بوستان
چون درفش کاویان است از جواهر میوه دار
سیم پوش روز بار است از شکوفه باغها
مشگبوی و مشگ رنگ است از بنفشه جویبار
از نسیم باد پر مشگست خاک غار و کوه
از فروغ لاله پر خونست سنگ کوه و غار
این چو مجلسگاه صاحب روز جشن و خرمی
و آن چو لشکرگاه صاحب روز جنگ و کارزار
آفتاب جود ابومنصور کو دارد جهان
بر موالی چون بهشت و بر معادی چون حصار
نیست جودش را شمار و نیست لطفش را کران
ملک بادش بیکران و عمر بادش بیشمار
مهر و ناز او ز ماه رنج بزداید خسوف
آب جود او ز دشت آز بنشاند غبار
کردگارش ناصر است و روزگارش یاور است
آسمانش چاکر است و آفتابش پیشکار
کار مردی جز بطبع او نگیرد انتظام
بند رادی جز بدست او نگردد استوار
شاعران از هر زمینی نزد او گشته گروه
زائران از هر دیاری نزد او بسته قطار
گمرهان جهل را دائم دل پاکش دلیل
بستگان آز را دائم کف رادش زوار
کردگار او را بنور خود پدید آورد باز
کرد دین و دانش و جود و وفا بر وی نثار
خانه بخشیدنش را عقل بوم و فضل بام
جامه پوشیدنش را خیر پود و فخر تار
در هزاران وعد او هرگز نبینی یک خلاف
در هزاران جود او یکره نبینی انتظار
ای شکار زائران پیوسته زر و سیم تو
وی روان دشمنان همواره تیغتر اشکار
چاره بیچارگان و یاور درماندگان
سائلان را دست گیر و غمکنان را غمگسار
هرکجا گیری قرار آنجا سخا گیرد مقام
هرکجا گیری مقام آنجا وفا گیرد قرار
ای بدانش رهنمایان سخن را رهنما
وی زرادی خواستاران درم را خواستار
هرکجا من بوده ام مدح توام بوده است شغل
هرکجا من بوده ام شکر توام بوده است کار
سال و مه از حسرت نادیدن دیدار تو
بود جان من نژند و بود جسم من فکار
صد هزاران شکر بادا کردگار عرشرا
چون بمن بنمود چهر تو بشادی کردگار
تا نگردد مور مار از گشت سعد آسمان
تا نگردد مار مور از گشت نحس روزگار
بر تن خصمان تو بادا بسان مار مور
بر دل یاران تو بادا بسان مور مار
ابر نیسانی همی گرید ز عشق لاله زار
از نسیم باد خارستان همه شد گلستان
وز سرشگ ابر شورستان همه شد لاله زار
باغ شد خرخیز بوی و راغ شد فر خار نقش
کوه شد گردون نهاد و دشت شد فردوس وار
همچو چشم نیکوان نرگس نماید در چمن
همچو جسم عاشقان شد خیزران زار و نزار
باز نشناسی سحرگه کوهسار از آسمان
باز نشناسی شبانگه آسمان از کوهسار
لاله چون ناری که باشد دودش اندر زیر نور
گرچه باشد زیر دود اندر همیشه نور نار
بانگ بلبل چون عتاب بیدلان اندر نبید
گونه گل چون رخان دلبران اندر خمار
باد بگشاید ز روزی نرگس و نسرین نقاب
ابر بزداید ز روی سوسن و خیری غبار
بلبل و صلصل سرایان سرکش آئین در چمن
سار و قمری باربد کردار نالان بر چنار
دشتها زنگارگون و کوهها شنگرف رنگ
مرزها پیروزه پوش و شاخها بیجاده بار
صابری گردد نهار و عاشقی گردد فزون
تا نهار اندر فزونی رفت و لیل اندر نهار
دوست یاد آرد ز بانک فاخته آوای دوست
یار یاد آرد ز بانگ ارغنون آواز یار
چون بساط خسروانست از طرائف بوستان
چون درفش کاویان است از جواهر میوه دار
سیم پوش روز بار است از شکوفه باغها
مشگبوی و مشگ رنگ است از بنفشه جویبار
از نسیم باد پر مشگست خاک غار و کوه
از فروغ لاله پر خونست سنگ کوه و غار
این چو مجلسگاه صاحب روز جشن و خرمی
و آن چو لشکرگاه صاحب روز جنگ و کارزار
آفتاب جود ابومنصور کو دارد جهان
بر موالی چون بهشت و بر معادی چون حصار
نیست جودش را شمار و نیست لطفش را کران
ملک بادش بیکران و عمر بادش بیشمار
مهر و ناز او ز ماه رنج بزداید خسوف
آب جود او ز دشت آز بنشاند غبار
کردگارش ناصر است و روزگارش یاور است
آسمانش چاکر است و آفتابش پیشکار
کار مردی جز بطبع او نگیرد انتظام
بند رادی جز بدست او نگردد استوار
شاعران از هر زمینی نزد او گشته گروه
زائران از هر دیاری نزد او بسته قطار
گمرهان جهل را دائم دل پاکش دلیل
بستگان آز را دائم کف رادش زوار
کردگار او را بنور خود پدید آورد باز
کرد دین و دانش و جود و وفا بر وی نثار
خانه بخشیدنش را عقل بوم و فضل بام
جامه پوشیدنش را خیر پود و فخر تار
در هزاران وعد او هرگز نبینی یک خلاف
در هزاران جود او یکره نبینی انتظار
ای شکار زائران پیوسته زر و سیم تو
وی روان دشمنان همواره تیغتر اشکار
چاره بیچارگان و یاور درماندگان
سائلان را دست گیر و غمکنان را غمگسار
هرکجا گیری قرار آنجا سخا گیرد مقام
هرکجا گیری مقام آنجا وفا گیرد قرار
ای بدانش رهنمایان سخن را رهنما
وی زرادی خواستاران درم را خواستار
هرکجا من بوده ام مدح توام بوده است شغل
هرکجا من بوده ام شکر توام بوده است کار
سال و مه از حسرت نادیدن دیدار تو
بود جان من نژند و بود جسم من فکار
صد هزاران شکر بادا کردگار عرشرا
چون بمن بنمود چهر تو بشادی کردگار
تا نگردد مور مار از گشت سعد آسمان
تا نگردد مار مور از گشت نحس روزگار
بر تن خصمان تو بادا بسان مار مور
بر دل یاران تو بادا بسان مور مار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح شاه ابوالخلیل
چون روز بر کشید سر از قیرگون حریر
بر کوهسار زر بگسترد چون زریر
چون زردگون حریر شد از عکس او بلون
یاقوت زرد ریخته بر زرگون حریر
چون شنبلید زار میان بنفشه زار
از گوشه سپهر روان مهر دلپذیر
یا چون غدیر بود پر از آب نیلگون
از زر زورقی زبر آب آن غدیر
گوئی نشسته خسرو چین بر سریر زر
زرین سپر بداشته در پیش آن سریر
کوه از فروغ آن شده پر توده های زر
دشت از شعاع این شده پر چشمه های شیر
از ماه تا بماهی اگرچه تفاوت است
بگرفته است از اوزثری نور تا اثیر
اندرا سد ندیدم چونینش تافته
وندر حمل نیافتم ایدونش مستنیر
گسترده بد ز گاه سحر تا گه زوال
سوزنده در زمستان چون در تنور تیر
در پیش تافتنش نه کاریست بیهده
وز نور دادنش نه حدیثی است خیر خیر
از تف او جدا ز تن مفلسان ضرر
وز نور او بخواندی نقش نگین ضریر
مانا بسعد خسروی و فال مشتری
در وی نشاط زهره و تدبیر رای تیر
ایزد بکاست دیده ز بهر خزینه بخش؟
یزدان فزود عمر شهنشاه شیر گیر
چون مهر چهر خویش نهان کرد در زمین
از گوشه سپهر برآمد مه منیر
نزدیک زی میانش دو صد تیر تابناک
چون در کمان زرین سیمین نهاده تیر
اندر میان جوزا تابنده ماه نو
چون در کمر نهاده نگون تاج اردشیر
چون موی بند حورا چون یاره پری
چون ناخن بریده چو ابروی مرد پیر
چون نیم طوق فاخته از زر ساخته
یا در کنار ماه درخشان درفش میر
قطب و قرار ملک جهان میر ابوالخلیل
کز روی اوست چشم ملوک جهان قریر
از تف تیغ شاه شراریست آفتاب
وز آه دشمنانش بخاریست زمهریر
شاه سریر اگر بکشد سر ز طاعتش
گردد سریر بند گران بر شه سریر
قیصر ز قصر مملکت ار قصد او کند
دستش ز قصر ملک کند تیغ او قصیر
ور کین او سگالد سالار قیروان
قیران روزگار کند روز او چو قیر
فارغ مباد جان عدوش از عذاب عصر
خالی مباد دست وی از ساغر عصیر
جستن خطای او خطر جان و تن بود
دائم کند حذر ز خطر مردم خطیر
حاسد فتد بدام چو اسبش کند صهیل
ناصح رسد بکام چو کلکش کشد صریر
از جان دوستان غم و ناله کند نفور
وز جان دشمنان بکشد ناله و نفیر
کلک و بنان اوست همه روزی بشر
تیغ و سنان اوست بفتح بشر بشیر
خصمانش را ز دهر بود بهره زهر مار
اعداش را ز چرخ بود بهره تیغ و تیر
بر دشمنانش چو تیر کند خشم او بهار
بر دوستان خویش کند چون بهار تیر
چون خاک و نار و آب و هوایش درست خوش
دیدنش ناگزای و گزیدنش ناگزیر
بر حاسدان جهان شد از هول او حصار
بر جانشان خلافش چون نار بر حصیر
در مغز بدسگال کند تیغ او مقر
وز رأی روزگار بود رأی او خبیر
خواهد بفخر مهر که بر گیردش بمهر
خواهد بطبع تیر که پیشش بود دبیر
آن روز بد نبیند کو باشدش معین
وان راه بد نگیرد کو باشدش مشیر
ای روزگار چون تو نیاورده شهریار
شاهان ترا شکار و امیران ترا اسیر
گاه سلام و سهم چو کاوس و کیقباد
گاه کلام و فهم چو قابوس وشمگیر
هنگام رزم پیلی و هنگام بزم نیل
در نثر چون خلیلی و در نظم چون جریر
دارد چهار گوهر در طبع تو سرشت
هستی ز چار گوهر بی مثل و بی نظیر
عزم درست داری و رأی صواب و راست
عقل تمام داری و کردارها خبیر
گردون ترا مسخر و انجم ترا مطیع
گیتی ترا مساعد و یزدان ترا نصیر
از مهر تو سعیر شود بر ولی بهشت
از کین تو بهشت شود برعد و سعیر
خصمت سلیم باد و غم و رنج او سلیم
بدگوی تو ضریر و تو در کارها بصیر
ای لفظ تو بخوبی ماننده زبور
کرده مدیح تو همه خلق هان زبیر
اندر مدیح شاه جهان ظن برم که نیست
کس را بداده قدرت من ایزد قدیر
آن شاعری کند بجهان نقص شعر من
کو شعر و وزن شعر نه بشناسد از شعیر
نظمم بمدح شاه بود گوهر نظیم
نثرم بذکر میر بود لؤلؤ نثیر
تا بانگ زیر باشد در بزم گاه شاه
تا گنج زر میر فراز آورد بزیر
تا هست نام مرده عدوی تو مرده باد
تا هست نام میری شاهی کن و ممیر
بر کوهسار زر بگسترد چون زریر
چون زردگون حریر شد از عکس او بلون
یاقوت زرد ریخته بر زرگون حریر
چون شنبلید زار میان بنفشه زار
از گوشه سپهر روان مهر دلپذیر
یا چون غدیر بود پر از آب نیلگون
از زر زورقی زبر آب آن غدیر
گوئی نشسته خسرو چین بر سریر زر
زرین سپر بداشته در پیش آن سریر
کوه از فروغ آن شده پر توده های زر
دشت از شعاع این شده پر چشمه های شیر
از ماه تا بماهی اگرچه تفاوت است
بگرفته است از اوزثری نور تا اثیر
اندرا سد ندیدم چونینش تافته
وندر حمل نیافتم ایدونش مستنیر
گسترده بد ز گاه سحر تا گه زوال
سوزنده در زمستان چون در تنور تیر
در پیش تافتنش نه کاریست بیهده
وز نور دادنش نه حدیثی است خیر خیر
از تف او جدا ز تن مفلسان ضرر
وز نور او بخواندی نقش نگین ضریر
مانا بسعد خسروی و فال مشتری
در وی نشاط زهره و تدبیر رای تیر
ایزد بکاست دیده ز بهر خزینه بخش؟
یزدان فزود عمر شهنشاه شیر گیر
چون مهر چهر خویش نهان کرد در زمین
از گوشه سپهر برآمد مه منیر
نزدیک زی میانش دو صد تیر تابناک
چون در کمان زرین سیمین نهاده تیر
اندر میان جوزا تابنده ماه نو
چون در کمر نهاده نگون تاج اردشیر
چون موی بند حورا چون یاره پری
چون ناخن بریده چو ابروی مرد پیر
چون نیم طوق فاخته از زر ساخته
یا در کنار ماه درخشان درفش میر
قطب و قرار ملک جهان میر ابوالخلیل
کز روی اوست چشم ملوک جهان قریر
از تف تیغ شاه شراریست آفتاب
وز آه دشمنانش بخاریست زمهریر
شاه سریر اگر بکشد سر ز طاعتش
گردد سریر بند گران بر شه سریر
قیصر ز قصر مملکت ار قصد او کند
دستش ز قصر ملک کند تیغ او قصیر
ور کین او سگالد سالار قیروان
قیران روزگار کند روز او چو قیر
فارغ مباد جان عدوش از عذاب عصر
خالی مباد دست وی از ساغر عصیر
جستن خطای او خطر جان و تن بود
دائم کند حذر ز خطر مردم خطیر
حاسد فتد بدام چو اسبش کند صهیل
ناصح رسد بکام چو کلکش کشد صریر
از جان دوستان غم و ناله کند نفور
وز جان دشمنان بکشد ناله و نفیر
کلک و بنان اوست همه روزی بشر
تیغ و سنان اوست بفتح بشر بشیر
خصمانش را ز دهر بود بهره زهر مار
اعداش را ز چرخ بود بهره تیغ و تیر
بر دشمنانش چو تیر کند خشم او بهار
بر دوستان خویش کند چون بهار تیر
چون خاک و نار و آب و هوایش درست خوش
دیدنش ناگزای و گزیدنش ناگزیر
بر حاسدان جهان شد از هول او حصار
بر جانشان خلافش چون نار بر حصیر
در مغز بدسگال کند تیغ او مقر
وز رأی روزگار بود رأی او خبیر
خواهد بفخر مهر که بر گیردش بمهر
خواهد بطبع تیر که پیشش بود دبیر
آن روز بد نبیند کو باشدش معین
وان راه بد نگیرد کو باشدش مشیر
ای روزگار چون تو نیاورده شهریار
شاهان ترا شکار و امیران ترا اسیر
گاه سلام و سهم چو کاوس و کیقباد
گاه کلام و فهم چو قابوس وشمگیر
هنگام رزم پیلی و هنگام بزم نیل
در نثر چون خلیلی و در نظم چون جریر
دارد چهار گوهر در طبع تو سرشت
هستی ز چار گوهر بی مثل و بی نظیر
عزم درست داری و رأی صواب و راست
عقل تمام داری و کردارها خبیر
گردون ترا مسخر و انجم ترا مطیع
گیتی ترا مساعد و یزدان ترا نصیر
از مهر تو سعیر شود بر ولی بهشت
از کین تو بهشت شود برعد و سعیر
خصمت سلیم باد و غم و رنج او سلیم
بدگوی تو ضریر و تو در کارها بصیر
ای لفظ تو بخوبی ماننده زبور
کرده مدیح تو همه خلق هان زبیر
اندر مدیح شاه جهان ظن برم که نیست
کس را بداده قدرت من ایزد قدیر
آن شاعری کند بجهان نقص شعر من
کو شعر و وزن شعر نه بشناسد از شعیر
نظمم بمدح شاه بود گوهر نظیم
نثرم بذکر میر بود لؤلؤ نثیر
تا بانگ زیر باشد در بزم گاه شاه
تا گنج زر میر فراز آورد بزیر
تا هست نام مرده عدوی تو مرده باد
تا هست نام میری شاهی کن و ممیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح ابوالخلیل جعفر و امیر مملان
دگر فکار نباشد دلم ز هجر نگار
دکر نباشد رویم ز خون دیده نگار
تنم ز خار رها گشت او فتاد بگل
دلم بنور بپیوست و دور گشت زنار
بوصل آن بت گلرخ کجا روا نبود
گلی بهیچ بهار و بتی بهیچ دیار
مقام من بدی اندر ز بوی او چو بهشت
بساط من بدی اندر ز روی او چو بهار
نثار مشگ ز زلفین او کنم چندان
که در فراقش کردم ز دیده در نثار
کنار من شده از روی او چو لاله و گل
که در جدائی کردم ز آب دیده کنار
سرای من شده از روی او چو لاله ستان
کنار من شده از موی او چو سنبل زار
بسی چشیدم درد و بسی کشیدم غم
بباده غم بکسارم ز دست باده گسار
بتی بروشنی مهر و دلستانی ماه
مهی بتیزی نار و بگونه گلنار
چه مهر مهری کورا بود نشاط فروغ
چه نار ناری کورا بود سرور شرار
جهان گرفته غبارش بروزگار ولیک
بساعتی نگرد خلق را بطبع غبار
بسی نیابد میخواره کام خویش چنان
که یافت شاه بتدبیر میر گیتی دار
خدایگان جهان بوالخلیل جعفر کو
بزهد و تقوی باشد چو جعفر طیار
بمهرش اندر شادی بکینش اندر غم
بصلحش اندر منبر بجنگش اندر دار
ز تخت تا بود او هیچکس نیابد بخت
ز ملک تا بود او هیچکس نیابد بار
بگاه داد چنان راست کردکار جهان
چنانکه هیچکس از هیچکس ندید آزار
ز رنج ناز پدید آورد ز غم شادی
ز درد دارو پیدا کند ز دود شرار
چنانکه با همه آفاق راست دارد دل
بداشت راست همه کارش ایزد دادار
جهان و خلق بزنهار میسپرد ولیک
درم نیابد نزدیک دست او زنهار
از آن شده است گرامی بنزد خلق که هست
ثنا گرامی نزدیک او و خواسته خوار
شود ز مهرش چون نوش زهر زود گزای
شود ز کینش چون زهر نوش زود گوار
بفضل هست تمام و بعقل هست تمام
بتیغ هست سوار و بکلک هست سوار
چو مصطفی است بخلق و چو مرتضی است بخلق
امیر مملان او را چو حیدار کرار
بمهر جوئی دارد همیشه مهر نمای
بکینه جوئی دارد همیشه کینه گذار
همیشه دشمن شان پست باد و دوست بلند
همیشه ناصح شان شاد باد و حاسد خوار
بخرمی بگذارند هر دو میر که هست
مدامشان خرد آموزگار و ایزد یار
جهان مساعد و گردون مطیع و بخت قرین
خدای پشت و خداوند بوالفوارس یار
نه روز کوشش او را پدید هست قیاس
نه روز بخشش او را پدید هست شمار
بدست ابر مثال و بتیغ صاعقه فعل
به رأی شهر گشای و به تیر شیر شکار
اگر بیابد خشمش چو کاه گردد کوه
وگر ببیند خشتش چو مور گردد مار
هر آن کسی که مر او را بدشمنی نگرد
شود بچشمش مژگان چو تافته مسمار
از آن گذشت بقدر از همه ملوک زمین
کجا ندارد نزدیک او درم مقدار
بمرد میش و بمردیش هرکسی خوشنود
براستیش و برادیش کرده خلق اقرار
نه جفت اوست بمردانگی کس از عالم
نه یار اوست بفرزانگی کس از دیار
چو شب کند بمعادی به رای عالی روز
چو گل کند بولی برد و کف کافی خار
همیشه تا بدمد گل بنوبهار بباغ
همیشه تا بکفد نار در خزان بر بار
رخان ناصح ایشان دمیده باد چو گل
دو چشم حاسد ایشان کفیده باد چو نار
خجسته باد ابر شاه نوجوان گیتی
مخالفانش خوار و معاندانش زار
عزیز باد چو دینار و دین بخاص و بعام
کز او برآید دین و فزون شود دینار
دکر نباشد رویم ز خون دیده نگار
تنم ز خار رها گشت او فتاد بگل
دلم بنور بپیوست و دور گشت زنار
بوصل آن بت گلرخ کجا روا نبود
گلی بهیچ بهار و بتی بهیچ دیار
مقام من بدی اندر ز بوی او چو بهشت
بساط من بدی اندر ز روی او چو بهار
نثار مشگ ز زلفین او کنم چندان
که در فراقش کردم ز دیده در نثار
کنار من شده از روی او چو لاله و گل
که در جدائی کردم ز آب دیده کنار
سرای من شده از روی او چو لاله ستان
کنار من شده از موی او چو سنبل زار
بسی چشیدم درد و بسی کشیدم غم
بباده غم بکسارم ز دست باده گسار
بتی بروشنی مهر و دلستانی ماه
مهی بتیزی نار و بگونه گلنار
چه مهر مهری کورا بود نشاط فروغ
چه نار ناری کورا بود سرور شرار
جهان گرفته غبارش بروزگار ولیک
بساعتی نگرد خلق را بطبع غبار
بسی نیابد میخواره کام خویش چنان
که یافت شاه بتدبیر میر گیتی دار
خدایگان جهان بوالخلیل جعفر کو
بزهد و تقوی باشد چو جعفر طیار
بمهرش اندر شادی بکینش اندر غم
بصلحش اندر منبر بجنگش اندر دار
ز تخت تا بود او هیچکس نیابد بخت
ز ملک تا بود او هیچکس نیابد بار
بگاه داد چنان راست کردکار جهان
چنانکه هیچکس از هیچکس ندید آزار
ز رنج ناز پدید آورد ز غم شادی
ز درد دارو پیدا کند ز دود شرار
چنانکه با همه آفاق راست دارد دل
بداشت راست همه کارش ایزد دادار
جهان و خلق بزنهار میسپرد ولیک
درم نیابد نزدیک دست او زنهار
از آن شده است گرامی بنزد خلق که هست
ثنا گرامی نزدیک او و خواسته خوار
شود ز مهرش چون نوش زهر زود گزای
شود ز کینش چون زهر نوش زود گوار
بفضل هست تمام و بعقل هست تمام
بتیغ هست سوار و بکلک هست سوار
چو مصطفی است بخلق و چو مرتضی است بخلق
امیر مملان او را چو حیدار کرار
بمهر جوئی دارد همیشه مهر نمای
بکینه جوئی دارد همیشه کینه گذار
همیشه دشمن شان پست باد و دوست بلند
همیشه ناصح شان شاد باد و حاسد خوار
بخرمی بگذارند هر دو میر که هست
مدامشان خرد آموزگار و ایزد یار
جهان مساعد و گردون مطیع و بخت قرین
خدای پشت و خداوند بوالفوارس یار
نه روز کوشش او را پدید هست قیاس
نه روز بخشش او را پدید هست شمار
بدست ابر مثال و بتیغ صاعقه فعل
به رأی شهر گشای و به تیر شیر شکار
اگر بیابد خشمش چو کاه گردد کوه
وگر ببیند خشتش چو مور گردد مار
هر آن کسی که مر او را بدشمنی نگرد
شود بچشمش مژگان چو تافته مسمار
از آن گذشت بقدر از همه ملوک زمین
کجا ندارد نزدیک او درم مقدار
بمرد میش و بمردیش هرکسی خوشنود
براستیش و برادیش کرده خلق اقرار
نه جفت اوست بمردانگی کس از عالم
نه یار اوست بفرزانگی کس از دیار
چو شب کند بمعادی به رای عالی روز
چو گل کند بولی برد و کف کافی خار
همیشه تا بدمد گل بنوبهار بباغ
همیشه تا بکفد نار در خزان بر بار
رخان ناصح ایشان دمیده باد چو گل
دو چشم حاسد ایشان کفیده باد چو نار
خجسته باد ابر شاه نوجوان گیتی
مخالفانش خوار و معاندانش زار
عزیز باد چو دینار و دین بخاص و بعام
کز او برآید دین و فزون شود دینار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح ابومنصور
رخ چو لاله شکفته بر گل سور
زلف چون میغ در شب دیجور
یابد از رنگ آن بهار بها
خیزد از بوی این بخار بخور
ویل کرده بر غم رنج مرا
ساج بر عاج و مشگ بر کافور
زان میان چون میان زنبورش
زرد و زارم چو زیر بر طنبور
تنگدل زان دهان چون سفته
برگ لاله بسوزن زنبور
شیره بارد همیشه دیده من
از غم آن دو خوشه انگور
می هجرانش می خورم هر شب
همه روز از دو چشم او مخمور
دهنش پر ز لؤلؤ منظوم
سخنش همچو لؤلؤ منثور
لیک با من سخن نگوید هیچ
گر بخواهم بر او هزار زبور
تن و جانم ز چشم او پیچان
دیده و دل ز زلف او رنجور
همچو از تیغ تیز میر اجل
خان و خاقان و قیصر و فغفور
تاج میران و مهتران جهان
ناصرالدین امیر ابومنصور
کین و جنگس دلیل ماتم و غم
مهر و صلحش نشان سور و سرور
نشود هیچ عیب از او پیدا
نبود هیچ غیب از او مستور
خیل ابخازیان از او مقتول
قوم قاوردیان از او مقهور
نکشد بار تیر او باره
نکند سود با سنانش سور
تیغش از لشگر و سران سپاه
کرد گرگان و کرکسانرا سور
گرچه از چه کشید بیژن را
رستم از دست تور دختر تور
در همه کارها که رستم کرد
نبود پیش رزم او مقدور
او بشمشیر میر فضلون را
بستد از کف کافران کفور
کافرانی دلیر چون رستم
میر شان چون فراسیاب غیور
پس از این هیچ نامه ای بجهان
نبود جز بفتح او مسطور
تخت شاهی از او شده روشن
همچو از نور ایزدی که طور
هرکه یک سطر مدح او بنوشت
نکشد رنج نیزه و ساطور
کشتگان نیاز و سختی را
جان دهد جود او چو نفخه صور
ای امیری که مر تو را هستند
همه میران و سرکشان مأمور
هر سرابی ز تو شود دریا
هر خرابی ز تو شود معمور
آن کسی کایزدش کند یاری
و آن تنی کش خرد بود دستور
بر سپاه مخالفان همه سال
چون تو باشد مظفر و منصور
بر زمین نام تو بمردی وجود
هست چون مه بر آسمان مشهور
جود و مردی ز تو عجب نبود
همچو از مشگ بوی و از مه نور
تو بخواهنده شادتر باشی
که بمعشوق عاشق مهجور
ناصبوری بگاه دادن خیر
باز هنگام کارزار صبور
هست چون نام تو بمردی وجود
هفت کوکب بر آسمان مشهور
مردی و رادی از تو هست پدید
نفرت و زشتی از تو هست نفور
هرچه یابی همه ببخشی پاک
نشوی غره زین جهان غرور
در دیاری بود که حرب کنی
جاودانه معصفری غصفور
بر زمینی شود که سازی بزم
سنگ چون زر و خاک چون کافور
ای بهنگام بزم چون بهرام
وی بهنگام رزم چون شاپور
دوری آن جوید از برت که بود
ببر دیو جان او مزدور
همه شادیست بهره جان ترا
شاد بادی ز کردگار غفور
همچو منشور دادیش بدهی
بدو گیتی دهادت او منشور
شکر این بنده از تو نیست عجب
که همه عالم از تو هست شکور
گر نیاید همی بخدمت تو
دار او را بمردمی معذور
که چنانست پایش از نقرس
که بر او چون قبور گشته قصور
تا بود زاری از نمودن دیو
تا بود شادی از شنودن حور
باد زاری ز دوستان تو فرد
باد شادی ز دشمنان تو دور
زلف چون میغ در شب دیجور
یابد از رنگ آن بهار بها
خیزد از بوی این بخار بخور
ویل کرده بر غم رنج مرا
ساج بر عاج و مشگ بر کافور
زان میان چون میان زنبورش
زرد و زارم چو زیر بر طنبور
تنگدل زان دهان چون سفته
برگ لاله بسوزن زنبور
شیره بارد همیشه دیده من
از غم آن دو خوشه انگور
می هجرانش می خورم هر شب
همه روز از دو چشم او مخمور
دهنش پر ز لؤلؤ منظوم
سخنش همچو لؤلؤ منثور
لیک با من سخن نگوید هیچ
گر بخواهم بر او هزار زبور
تن و جانم ز چشم او پیچان
دیده و دل ز زلف او رنجور
همچو از تیغ تیز میر اجل
خان و خاقان و قیصر و فغفور
تاج میران و مهتران جهان
ناصرالدین امیر ابومنصور
کین و جنگس دلیل ماتم و غم
مهر و صلحش نشان سور و سرور
نشود هیچ عیب از او پیدا
نبود هیچ غیب از او مستور
خیل ابخازیان از او مقتول
قوم قاوردیان از او مقهور
نکشد بار تیر او باره
نکند سود با سنانش سور
تیغش از لشگر و سران سپاه
کرد گرگان و کرکسانرا سور
گرچه از چه کشید بیژن را
رستم از دست تور دختر تور
در همه کارها که رستم کرد
نبود پیش رزم او مقدور
او بشمشیر میر فضلون را
بستد از کف کافران کفور
کافرانی دلیر چون رستم
میر شان چون فراسیاب غیور
پس از این هیچ نامه ای بجهان
نبود جز بفتح او مسطور
تخت شاهی از او شده روشن
همچو از نور ایزدی که طور
هرکه یک سطر مدح او بنوشت
نکشد رنج نیزه و ساطور
کشتگان نیاز و سختی را
جان دهد جود او چو نفخه صور
ای امیری که مر تو را هستند
همه میران و سرکشان مأمور
هر سرابی ز تو شود دریا
هر خرابی ز تو شود معمور
آن کسی کایزدش کند یاری
و آن تنی کش خرد بود دستور
بر سپاه مخالفان همه سال
چون تو باشد مظفر و منصور
بر زمین نام تو بمردی وجود
هست چون مه بر آسمان مشهور
جود و مردی ز تو عجب نبود
همچو از مشگ بوی و از مه نور
تو بخواهنده شادتر باشی
که بمعشوق عاشق مهجور
ناصبوری بگاه دادن خیر
باز هنگام کارزار صبور
هست چون نام تو بمردی وجود
هفت کوکب بر آسمان مشهور
مردی و رادی از تو هست پدید
نفرت و زشتی از تو هست نفور
هرچه یابی همه ببخشی پاک
نشوی غره زین جهان غرور
در دیاری بود که حرب کنی
جاودانه معصفری غصفور
بر زمینی شود که سازی بزم
سنگ چون زر و خاک چون کافور
ای بهنگام بزم چون بهرام
وی بهنگام رزم چون شاپور
دوری آن جوید از برت که بود
ببر دیو جان او مزدور
همه شادیست بهره جان ترا
شاد بادی ز کردگار غفور
همچو منشور دادیش بدهی
بدو گیتی دهادت او منشور
شکر این بنده از تو نیست عجب
که همه عالم از تو هست شکور
گر نیاید همی بخدمت تو
دار او را بمردمی معذور
که چنانست پایش از نقرس
که بر او چون قبور گشته قصور
تا بود زاری از نمودن دیو
تا بود شادی از شنودن حور
باد زاری ز دوستان تو فرد
باد شادی ز دشمنان تو دور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
ز روزنامه شاهان چنین دهند خبر
چنین کنند بزرگان چیره دست هنر
که شهریار زمین کرد و پادشاه زمان
امیر و سید و خورشید خسروان جعفر
اگرچه دیر همی داد داد او گردون
و گرچه دیر همی جست کام او اختر
کنون که دادش این داد و جست کامش آن
از او نتابد تأیید روی تا محشر
ز بهر خدمتش آورد شهریار اران
سپاه خویش برای نبرد بسته کمر
یکی بتیر فکندن بسان ارش نیو
یکی بدرع دریدن بسان رستم زر
بجای جامه بتنشان همیشه بر جوشن
بجای تاج بسرشان همیشه بر مغفر
بسال و ماه بود طرف زینشان بالین
بسال و ماه بود پشت اسبشان بستر
نیاید از دهن آواز سوی گوش چنانک
کجا رود ز کمان تیرشان بسوی بصر
بتیغ مغز شکاف و بنیزه دیده گذار
بتیر شیر شکار و بگرز شاه شکر
بتن چو کوه ولیکن بتاب کوهستان
بتک چو باد و لیکن بسم باد سپر
پناه ایشان در بیشه ای که بود همه
چو زلف خوبان کاندر شده بیکدیگر
بچاره کردی باد اندر او همیشه گذار
بباره کردی دیو اندر او همیشه گذر
بماه آذر از برق تیغ لشگر شاه
بغز و ایشان اندر فروختند آذر
بدان سپاه نبود او نیازمند ولیک
بدان سپاه شهان خواند تا بهر کشور
خبر دهند که چون او رود بحرب عدو
بود بلشگرش اندر شه اران و خزر
همی بفخر بخوانند جنگ بیژن و گیو
که او میان گرازی بزد بیک خنجر
بیک خدنگ ملک لشگری شکست کجا
گراز بود همیشه غذای آن لشگر
بتن موافق پیکار کین شاه جهان
بدل موافق گفتار دین پیغمبر
سپاهشان را کردند تار و مار همه
زمینشان را کردند پاک زیر و زبر
فراز نیزه اینان جگر بجای سنان
میان سینه آنان سنان بجای جگر
از آن زمینها چندان غنیمت آوردند
که از شنیدن و دیدنش عاجز است بشر
همی نداند کردن مهندس او را حد
همی نیارد کردن محاسب او را مر
عدو در اول آذر بجست کینه شاه
کشید کینه از او هم در اول آذر
همان عدوی خدا و خدایگان جهان
که گفت نیست کسی در جهان مرا همسر
همیشه افسر شاهی مرا سزد که منم
بخسروان و بشاهان دهر چون افسر
خدای داد بدست خدایگانش چنان
بجای افسر بر سر همی کند معجر
زهی مؤید و کشورگشای و دشمن بند
زهی مظفر و فیروز بخت و نیک اختر
از این ظفر که تو کردی بترک رفت نشان
از این هنر که تو جستی بروم رفت خبر
شگفت نیست گرت بندگی کند خاقان
عجیب نیست گرت چاکری کند قیصر
سر مخالف در زیر چنبر ادب است
اگر ز چنبر پیمانت کرد بیرون سر
اگر نه جست رضای تو زود کیفر برد
وگر رضات نجوید دگر برد کیفر
ایا فزوده ز تو نام لشگر اسلام
و یا شکسته ز تو فر لشگر کافر
سنان تو اجل است و سپاه خصم امل
سپاه تو قدر است و حصار خصم حذر
ایا ز بخشش تو خیل آز کشته هبا
و یا ز رامش تو خون شرم گشته هدر
یکی فرو شود از هیبت تو تا ماهی
یکی فرا رود از نعمت تو تا محور
بشعرهای دگر مر ترا همی گفتم
که ملک دشمن خواهد شدن ترا یکسر
ببود هرچه بگفتم من و دگر باشد
پدید کشت نشان اندر این نخست سفر
همه کسان سخن من بفال نیک شمرد
تو نیز هم سخن من بفال نیک شمر
همیشه نازش چاکر بود بخدمت تو
اگر زمانه شود چاکر ترا چاکر
همیشه مهر تو جوید اگر چه نیست آنجا
همیشه شکر تو گوید اگرچه هست ایدر
هزار یک نتواند ز فضلهای تو گفت
اگر ز مدحت تو میکند دو صد دفتر
همیشه تا نبود هیچ شکری چون زهر
همیشه تا نبود هیچ آهنی چون زر
بدست ناصحت اندر چو زر بود آهن
بکام حاسدت اندر چو زهر باد شکر
هزار شهر بگیر و هزار تاج ببخش
هزار شیر ببند و هزار صف بر در
چنین کنند بزرگان چیره دست هنر
که شهریار زمین کرد و پادشاه زمان
امیر و سید و خورشید خسروان جعفر
اگرچه دیر همی داد داد او گردون
و گرچه دیر همی جست کام او اختر
کنون که دادش این داد و جست کامش آن
از او نتابد تأیید روی تا محشر
ز بهر خدمتش آورد شهریار اران
سپاه خویش برای نبرد بسته کمر
یکی بتیر فکندن بسان ارش نیو
یکی بدرع دریدن بسان رستم زر
بجای جامه بتنشان همیشه بر جوشن
بجای تاج بسرشان همیشه بر مغفر
بسال و ماه بود طرف زینشان بالین
بسال و ماه بود پشت اسبشان بستر
نیاید از دهن آواز سوی گوش چنانک
کجا رود ز کمان تیرشان بسوی بصر
بتیغ مغز شکاف و بنیزه دیده گذار
بتیر شیر شکار و بگرز شاه شکر
بتن چو کوه ولیکن بتاب کوهستان
بتک چو باد و لیکن بسم باد سپر
پناه ایشان در بیشه ای که بود همه
چو زلف خوبان کاندر شده بیکدیگر
بچاره کردی باد اندر او همیشه گذار
بباره کردی دیو اندر او همیشه گذر
بماه آذر از برق تیغ لشگر شاه
بغز و ایشان اندر فروختند آذر
بدان سپاه نبود او نیازمند ولیک
بدان سپاه شهان خواند تا بهر کشور
خبر دهند که چون او رود بحرب عدو
بود بلشگرش اندر شه اران و خزر
همی بفخر بخوانند جنگ بیژن و گیو
که او میان گرازی بزد بیک خنجر
بیک خدنگ ملک لشگری شکست کجا
گراز بود همیشه غذای آن لشگر
بتن موافق پیکار کین شاه جهان
بدل موافق گفتار دین پیغمبر
سپاهشان را کردند تار و مار همه
زمینشان را کردند پاک زیر و زبر
فراز نیزه اینان جگر بجای سنان
میان سینه آنان سنان بجای جگر
از آن زمینها چندان غنیمت آوردند
که از شنیدن و دیدنش عاجز است بشر
همی نداند کردن مهندس او را حد
همی نیارد کردن محاسب او را مر
عدو در اول آذر بجست کینه شاه
کشید کینه از او هم در اول آذر
همان عدوی خدا و خدایگان جهان
که گفت نیست کسی در جهان مرا همسر
همیشه افسر شاهی مرا سزد که منم
بخسروان و بشاهان دهر چون افسر
خدای داد بدست خدایگانش چنان
بجای افسر بر سر همی کند معجر
زهی مؤید و کشورگشای و دشمن بند
زهی مظفر و فیروز بخت و نیک اختر
از این ظفر که تو کردی بترک رفت نشان
از این هنر که تو جستی بروم رفت خبر
شگفت نیست گرت بندگی کند خاقان
عجیب نیست گرت چاکری کند قیصر
سر مخالف در زیر چنبر ادب است
اگر ز چنبر پیمانت کرد بیرون سر
اگر نه جست رضای تو زود کیفر برد
وگر رضات نجوید دگر برد کیفر
ایا فزوده ز تو نام لشگر اسلام
و یا شکسته ز تو فر لشگر کافر
سنان تو اجل است و سپاه خصم امل
سپاه تو قدر است و حصار خصم حذر
ایا ز بخشش تو خیل آز کشته هبا
و یا ز رامش تو خون شرم گشته هدر
یکی فرو شود از هیبت تو تا ماهی
یکی فرا رود از نعمت تو تا محور
بشعرهای دگر مر ترا همی گفتم
که ملک دشمن خواهد شدن ترا یکسر
ببود هرچه بگفتم من و دگر باشد
پدید کشت نشان اندر این نخست سفر
همه کسان سخن من بفال نیک شمرد
تو نیز هم سخن من بفال نیک شمر
همیشه نازش چاکر بود بخدمت تو
اگر زمانه شود چاکر ترا چاکر
همیشه مهر تو جوید اگر چه نیست آنجا
همیشه شکر تو گوید اگرچه هست ایدر
هزار یک نتواند ز فضلهای تو گفت
اگر ز مدحت تو میکند دو صد دفتر
همیشه تا نبود هیچ شکری چون زهر
همیشه تا نبود هیچ آهنی چون زر
بدست ناصحت اندر چو زر بود آهن
بکام حاسدت اندر چو زهر باد شکر
هزار شهر بگیر و هزار تاج ببخش
هزار شیر ببند و هزار صف بر در
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح ابومنصور وهسودان
شد ز فر ماه فروردین جهان فردوس وار
باغها دیبا سلب شد شاخها مرجان نگار
صد هزاران فرش رنگینست در هر بوستان
صد هزاران شمع رخشانست در کوهسار
از بهاری باد گیتی گشت چون خلد برین
گوئی از خلد برین آید همی باد بهار
از سرشگ ابر لاله کرده پر لؤلؤ دهان
وز نسیم باد سوسن کرد پر عنبر کنار
از بنفشه مرزها گسترده دیبای بنفش
وز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار
چشم بگشاده است نرگس همچو چشم نیکوان
از شجر بیرون شود مانند یاقوت از حجار
زیر شاخ سرخ لاله زرد شاخ شنبلید
این بروی دوست مانند آن بروی دوستار
پای برده برگ نسرین زیر شاخ شنبلید
قطره شب بر شنبلید افتاده ز ابر تندبار
آن یکی زر عیار است از بر سیم حلال
این یکی سیم حلالست از بر زر عیار
با نگار خویشتن رفتم بباغ خویشتن
باغ را دیدم بسان جنت پروردگار
با هوای اوست گویی هرچه در گیتی نسیم
بر زمین اوست گوئی هرچه در عالم بهار
آن درختان اندر او مانند حوران بهشت
از زمرد جامه وز یاقوت و مرجان گوشوار
از میان جوی آن آبی روان همچون گلاب
شاخهای گل شکفته بر کنار جویبار
بود هرجا بهر نزهتگاه بان و نقل و می
گلستان در گلستان و میوه اندر میوه زار
یار من گفتا بهشت است ای شگفت ای باغ نیست
گفتمش باغیست خرم چون بهشت کردگار
این بهشتی بر زمینست آن بهشتی بر سپهر
این بنقد است آن به نسیه آن نهان این آشکار
آن مکافات نماز است این مکافات مدیح
آن عطای کردگار است این عطای شهریار
اختیار دهر ابومنصور وهسودان که هست
بندگانش را بمیران جهان بر افتخار
دست و تیغش آب و آتش مهر و کینش خیر و شر
امن و بیمش دار و منبر مهر و خشمش فخر و عار
نیک خواهانش بلند و بدسگالانش بلند
نیکخواهانش بتخت و بدسگالانش بدار
عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین
آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار
روزگار خلق پاک از روزگار وی خوش است
تا جهان باشد بماناد این خجسته روزگار
انتظار او براه سائلان باشد مدام
سائلان با جود او هرگز ندارند انتظار
اختیار روزگار و افتخار عالم است
از همه عالم وفا و جود کرده اختیار
پیش یزدان خلق را بسیار باید ایستاد
گر کند یزدان شمار جود او روز شمار
دوستانش را برون آید ز سنگ خاره گل
دشمنانش را برون آید ز برگ لاله خار
روز کوشیدن زمین از دست او گردد تهی
روز بخشیدن زمان از دست او خواهد فرار کذا
خلد بنماید موالی را بروز بزم و لهو
حشر بنماید معادی را بروز کارزار
ای امیر نامدار شکر جوی و مدح جوی
ای خداوند کریم و حق شناس و حق گذار
چون ز شهر خویش رفتم شد عقار از من جدا
هرکسی گفتا که رفت از تو عقار و هم وقار
گر عقار از من بشد دارم خداوندی چو تو
کم ببخشیدی ببیتی شعر ده چندان عقار
دوستانم را تو کردی شادمان و تندرست
دشمنانم را تو کردی دردمند و سوگوار
گر هزارانم دهان در هر یکی سیصد زبان
شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار
تا بهنگام بهار آرد درختی تازه ورد
تا بهنگام خزان آرد درخت نار بار
روی خویشان تو باد از می بسان تازه ورد
روی خصمان تو بادا ز غم بسان کفته نار
باغها دیبا سلب شد شاخها مرجان نگار
صد هزاران فرش رنگینست در هر بوستان
صد هزاران شمع رخشانست در کوهسار
از بهاری باد گیتی گشت چون خلد برین
گوئی از خلد برین آید همی باد بهار
از سرشگ ابر لاله کرده پر لؤلؤ دهان
وز نسیم باد سوسن کرد پر عنبر کنار
از بنفشه مرزها گسترده دیبای بنفش
وز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار
چشم بگشاده است نرگس همچو چشم نیکوان
از شجر بیرون شود مانند یاقوت از حجار
زیر شاخ سرخ لاله زرد شاخ شنبلید
این بروی دوست مانند آن بروی دوستار
پای برده برگ نسرین زیر شاخ شنبلید
قطره شب بر شنبلید افتاده ز ابر تندبار
آن یکی زر عیار است از بر سیم حلال
این یکی سیم حلالست از بر زر عیار
با نگار خویشتن رفتم بباغ خویشتن
باغ را دیدم بسان جنت پروردگار
با هوای اوست گویی هرچه در گیتی نسیم
بر زمین اوست گوئی هرچه در عالم بهار
آن درختان اندر او مانند حوران بهشت
از زمرد جامه وز یاقوت و مرجان گوشوار
از میان جوی آن آبی روان همچون گلاب
شاخهای گل شکفته بر کنار جویبار
بود هرجا بهر نزهتگاه بان و نقل و می
گلستان در گلستان و میوه اندر میوه زار
یار من گفتا بهشت است ای شگفت ای باغ نیست
گفتمش باغیست خرم چون بهشت کردگار
این بهشتی بر زمینست آن بهشتی بر سپهر
این بنقد است آن به نسیه آن نهان این آشکار
آن مکافات نماز است این مکافات مدیح
آن عطای کردگار است این عطای شهریار
اختیار دهر ابومنصور وهسودان که هست
بندگانش را بمیران جهان بر افتخار
دست و تیغش آب و آتش مهر و کینش خیر و شر
امن و بیمش دار و منبر مهر و خشمش فخر و عار
نیک خواهانش بلند و بدسگالانش بلند
نیکخواهانش بتخت و بدسگالانش بدار
عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین
آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار
روزگار خلق پاک از روزگار وی خوش است
تا جهان باشد بماناد این خجسته روزگار
انتظار او براه سائلان باشد مدام
سائلان با جود او هرگز ندارند انتظار
اختیار روزگار و افتخار عالم است
از همه عالم وفا و جود کرده اختیار
پیش یزدان خلق را بسیار باید ایستاد
گر کند یزدان شمار جود او روز شمار
دوستانش را برون آید ز سنگ خاره گل
دشمنانش را برون آید ز برگ لاله خار
روز کوشیدن زمین از دست او گردد تهی
روز بخشیدن زمان از دست او خواهد فرار کذا
خلد بنماید موالی را بروز بزم و لهو
حشر بنماید معادی را بروز کارزار
ای امیر نامدار شکر جوی و مدح جوی
ای خداوند کریم و حق شناس و حق گذار
چون ز شهر خویش رفتم شد عقار از من جدا
هرکسی گفتا که رفت از تو عقار و هم وقار
گر عقار از من بشد دارم خداوندی چو تو
کم ببخشیدی ببیتی شعر ده چندان عقار
دوستانم را تو کردی شادمان و تندرست
دشمنانم را تو کردی دردمند و سوگوار
گر هزارانم دهان در هر یکی سیصد زبان
شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار
تا بهنگام بهار آرد درختی تازه ورد
تا بهنگام خزان آرد درخت نار بار
روی خویشان تو باد از می بسان تازه ورد
روی خصمان تو بادا ز غم بسان کفته نار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح ابونصر
شنبه شادی و اول مه آذر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله احمر
عارض چون لاله برگ بر طرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند بماه ماند و خورشید
چون بخرامد بسرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک برفتار
ماهش خوانم نه ماه حور بمنظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور بلشگر
گر نه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند بکشمیر
سرو چو قدش نکاشتند بکشمر
دل برباید همی بجزع دو بادام
جان برباید همی بلعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زردگون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بی دل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده بباغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون بدرخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بیگاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشگ بود خیر
زآتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید بچشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو بیکجای کم بود بجهان در
تیغ بگوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن بخدمت او راه
راه نگیرد خرد بخدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق بداور
هرکه بود نیکبخت مهر تو جوید
کین تو جوید هرآنکه هست بداختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد بروز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی بنوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله احمر
عارض چون لاله برگ بر طرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند بماه ماند و خورشید
چون بخرامد بسرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک برفتار
ماهش خوانم نه ماه حور بمنظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور بلشگر
گر نه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند بکشمیر
سرو چو قدش نکاشتند بکشمر
دل برباید همی بجزع دو بادام
جان برباید همی بلعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زردگون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بی دل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده بباغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون بدرخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بیگاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشگ بود خیر
زآتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید بچشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو بیکجای کم بود بجهان در
تیغ بگوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن بخدمت او راه
راه نگیرد خرد بخدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق بداور
هرکه بود نیکبخت مهر تو جوید
کین تو جوید هرآنکه هست بداختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد بروز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی بنوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح ابوالیسر سپهسالار اران
گلستان شد چون بهار از فر ابر نوبهار
بوستان آراسته چون لعبتان اندر بهار
آن یکی را کرده از دیبای رومی روی بند
وین یکی را بسته از لؤلؤی لالا کوشوار
فرش دیناری نوشت از گلستان باد صبا
نقش کافوری سترد از بوستان ابر بهار
آن یکی گسترده از زنگار زنگاری بساط
وین یکی پوشیده از شنگرف شنگرفی ازار
گرچه شد دینار بار از باد آذر بوستان
ورچه شد کافور پوش از ابر بهمن کوهسار
آن یکی را باد آزاری کند زنگار پوش
وین یکی را ابر نیسانی کند یاقوت بار
برگ گلنار اوفتاده در میان شنبلید
قطره باران نشسته در میان سبزه زار
آن یکی چون مانده از خون بر رخ عاشق نشان
وین یکی چون مانده از خوی بر رخ جانان نگار
باد هر ساعت کند پرواز گرد بوستان
ابر هر ساعت کند ناورد گرد لاله زار
آن یکی مر لاله را کرده پر از لؤلؤ دهن
وین یکی مر سبزه را کرده پر از عنبر کنار
ابر هر ساعت فشاند گوهر اندر باغ و راغ
برق هر ساعت نماید آتش اندر کوه و غار
آن یکی چون کف شمع دهر خورشید زمان
وین یکی چون تیغ تاج خلق و دیهیم تبار
سرو آزاد آن سپه سالار بوالیسر آنکه هست
پیشکارش روزگار و یارمندش کردگار
آن یکی دائم مر او را یمن دارد بر یمین
وین یکی دائم مر او را یسر دارد بر یسار
گر منجم گردد از گشت فلک سنگ جبال
ور مقوم گردد از دور جهان آن بحار
آن یکی مر جود او را کرد نتواند صفت
وین یکی مر فضل او را کرد نتواند شمار
خاتمی بخشید آنرا گشت بخش آسمان
جامه ای پوشید آن را گشت بخش روزگار
آن یکی را از خرد حلقه است و از دانش نگین
وین یکی را از ظفر پود است و از تایید تار
گر ز بهر او شود دریای عمان خواسته
ور بروی او کند گردون گردان روزگار
آن یکی را کف او روزی نماید جایگیر
وین یکی را تیغ او روزی نماید پایدار
پیش کف او نباشد جود هرگز ناپدید
پیش عدل او نباشد جور هرگز آشکار
آن یکی از وی نگردد دور چون از نار نور
وین یکی با وی ندارد پای چون از آب نار
نوک کلکش را قضا باشد همیشه زیر دست
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار
آن یکی آگه ز خیر و شر و اصل خیر و شر
وین یکی آگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار
از پس پستی که دید از تیغ او پولاد صرف
وز پس خواری که دید از کف او زر عیار کذا
آن یکی دارد بسنگ خاره در دائم مقام
وین یکی دارد بخاک تیره در دائم قرار
کلک او ابر است و رزق دوستان او را سرشگ
تیغ او بحر است و مرگ دشمنان او بخار
آن یکی دارد روان دوستانش شادکام
وین یکی دارد روان دشمنانش سوگوار
ای ترا دائم بشادی بخت فرخ رهنمون
وی تو را دائم بدولت روزگار آموزگار
آی یکی بر کینه جویان تو دارد تیره روز
وین یکی بر بدسگالان تو دارد بسته کار
بد سگالان ترا گیتی همیشه بدسگال
دوستداران ترا گردون همیشه دوستدار
آن یکی دارد مر او را دل فکار و تن نژند
وین یکی دارد مر این را شادکام شادخوار
تا پسندیدی مرا با من سعادت گشت جفت
تا پذیرفتی مرا با من سلامت گشت یار
آن یکی بفزود جاه من بنزد مهتران
وین یکی بفزود نام من بنزد شهریار
خدمت تو مر مرا بفزود هر جائی محل
دولت تو مر مرا بفزود هر جائی قرار
آن یکی دارد مرا از بی نیازان بی نیاز
وین یکی دارد مرا بر کامکاران کامکار
جز ثنای تو ندارد هیچ شغلی آسمان
جز دعای تو ندارد هیچ کاری روزگار
آن یکی گوید که بادت با بقای من بقا
وین یکی گوید که بادت با مدار من مدار
بوستان آراسته چون لعبتان اندر بهار
آن یکی را کرده از دیبای رومی روی بند
وین یکی را بسته از لؤلؤی لالا کوشوار
فرش دیناری نوشت از گلستان باد صبا
نقش کافوری سترد از بوستان ابر بهار
آن یکی گسترده از زنگار زنگاری بساط
وین یکی پوشیده از شنگرف شنگرفی ازار
گرچه شد دینار بار از باد آذر بوستان
ورچه شد کافور پوش از ابر بهمن کوهسار
آن یکی را باد آزاری کند زنگار پوش
وین یکی را ابر نیسانی کند یاقوت بار
برگ گلنار اوفتاده در میان شنبلید
قطره باران نشسته در میان سبزه زار
آن یکی چون مانده از خون بر رخ عاشق نشان
وین یکی چون مانده از خوی بر رخ جانان نگار
باد هر ساعت کند پرواز گرد بوستان
ابر هر ساعت کند ناورد گرد لاله زار
آن یکی مر لاله را کرده پر از لؤلؤ دهن
وین یکی مر سبزه را کرده پر از عنبر کنار
ابر هر ساعت فشاند گوهر اندر باغ و راغ
برق هر ساعت نماید آتش اندر کوه و غار
آن یکی چون کف شمع دهر خورشید زمان
وین یکی چون تیغ تاج خلق و دیهیم تبار
سرو آزاد آن سپه سالار بوالیسر آنکه هست
پیشکارش روزگار و یارمندش کردگار
آن یکی دائم مر او را یمن دارد بر یمین
وین یکی دائم مر او را یسر دارد بر یسار
گر منجم گردد از گشت فلک سنگ جبال
ور مقوم گردد از دور جهان آن بحار
آن یکی مر جود او را کرد نتواند صفت
وین یکی مر فضل او را کرد نتواند شمار
خاتمی بخشید آنرا گشت بخش آسمان
جامه ای پوشید آن را گشت بخش روزگار
آن یکی را از خرد حلقه است و از دانش نگین
وین یکی را از ظفر پود است و از تایید تار
گر ز بهر او شود دریای عمان خواسته
ور بروی او کند گردون گردان روزگار
آن یکی را کف او روزی نماید جایگیر
وین یکی را تیغ او روزی نماید پایدار
پیش کف او نباشد جود هرگز ناپدید
پیش عدل او نباشد جور هرگز آشکار
آن یکی از وی نگردد دور چون از نار نور
وین یکی با وی ندارد پای چون از آب نار
نوک کلکش را قضا باشد همیشه زیر دست
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار
آن یکی آگه ز خیر و شر و اصل خیر و شر
وین یکی آگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار
از پس پستی که دید از تیغ او پولاد صرف
وز پس خواری که دید از کف او زر عیار کذا
آن یکی دارد بسنگ خاره در دائم مقام
وین یکی دارد بخاک تیره در دائم قرار
کلک او ابر است و رزق دوستان او را سرشگ
تیغ او بحر است و مرگ دشمنان او بخار
آن یکی دارد روان دوستانش شادکام
وین یکی دارد روان دشمنانش سوگوار
ای ترا دائم بشادی بخت فرخ رهنمون
وی تو را دائم بدولت روزگار آموزگار
آی یکی بر کینه جویان تو دارد تیره روز
وین یکی بر بدسگالان تو دارد بسته کار
بد سگالان ترا گیتی همیشه بدسگال
دوستداران ترا گردون همیشه دوستدار
آن یکی دارد مر او را دل فکار و تن نژند
وین یکی دارد مر این را شادکام شادخوار
تا پسندیدی مرا با من سعادت گشت جفت
تا پذیرفتی مرا با من سلامت گشت یار
آن یکی بفزود جاه من بنزد مهتران
وین یکی بفزود نام من بنزد شهریار
خدمت تو مر مرا بفزود هر جائی محل
دولت تو مر مرا بفزود هر جائی قرار
آن یکی دارد مرا از بی نیازان بی نیاز
وین یکی دارد مرا بر کامکاران کامکار
جز ثنای تو ندارد هیچ شغلی آسمان
جز دعای تو ندارد هیچ کاری روزگار
آن یکی گوید که بادت با بقای من بقا
وین یکی گوید که بادت با مدار من مدار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح میر ابومنصور
گل شکفته نماند مگر بصورت حور
خروش رعد نماند مگر بنفخه صور
همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر
همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور
اگرچه هست زمین جای دیو و معدن دد
اگرچه هست هوا جای حور و معدن نور
ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد
ز لاله گشت زمین جای نور معدن حور
گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ
شکسته باد شمالی شمامه کافور
یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش
یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور
بسوی صحرا تازد همی ز کوه غزال
بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور
چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او
ز بیر کرده چو داودیان شکوفه زبور
جهان مرجان خطی نوشت بر مینا
قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور
زمین چو خزه ملون بگونه گونه نبات
هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور
ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا
ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور
شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار
دمیده نرکس چون چشم لعبت مخمور
به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر
چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور
ز نام او نشود فال نیکبختی فرد
ز رای او نشود پای نیکنامی دور
بکار جود رغیت و بشغل حرب حریص
میان مجلس ساکن میان صف صبور
بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست
خراب گنج ز دست وی و جهان معمور
نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم
نه هیچ گنجی با جود او بود مستور
تن مخالف او باد جفت بند و گزند
دل موافق او بادجفت سور و سرور
بروز رزم کند شادی معادی غم
بروز بزم کند ماتم موالی سور
چو روز گردد با یادمهر او شب داج
چو خار باشد با یاد کین او گل حور
ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل
ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور
بدان خوشی که بسائل سپارد او دینار
کسی درم نسپارد بمشرف و گنجور
برون ز خدمت او فخر هرچه خوانی عار
برون ز مدحت او هرچه راست گوئی زور
بزور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم
در این نباشد بهتان در آن نباشد زور
سؤال سائل باشد بگوش او چونانک
بگوش عاشق سرمست ناله طنبور
نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش
از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور
رها نیابند از تیر او بداندیشان
اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور کذا
کند همیشه سفر تیر او میان عیون
کند همیشه گذر خشت او میان صدور
ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید
ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور
مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب
موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور
ز خون حلق معادی معصفری گردد
اگر بپرد در حربگاه تو عصفور
اگر سنان تو بیند بخواب در قیصر
وگر حسام تو بیند بخواب در فغفور
یکی بنالد بر روم زار و مردم روم
یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور
ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست
درم ز تو بشکایت مدام و خلق شکور
جهان بدنش مأمور بود مأمون را
گرت بدیدی مأمون ترا شدی مأمور
کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت
در این سرای مراد و در آن سرای قصور
بداد و بخشش داد جهان همه بدهی
نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور
هرآنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح
کنند نامش با نام انبیا مسطور
گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان
سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور
میانه هست میان تو و میان مهان
چنانکه باشد مابین قاهر و مقهور
بعمر باقی کرده فلک ترا توقیع
بملک باقی داده جهان ترا منشور
هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک
بوند زی همه کس حاجبان تو معذور
همیشه تا بوزد باد در سرای زمین
همیشه تا که بزنبور زهر شد مستور
سرای جان تو آباد چون ز باد زمین
کشفته خانه خصمت چو خانه زنبور
خروش رعد نماند مگر بنفخه صور
همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر
همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور
اگرچه هست زمین جای دیو و معدن دد
اگرچه هست هوا جای حور و معدن نور
ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد
ز لاله گشت زمین جای نور معدن حور
گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ
شکسته باد شمالی شمامه کافور
یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش
یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور
بسوی صحرا تازد همی ز کوه غزال
بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور
چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او
ز بیر کرده چو داودیان شکوفه زبور
جهان مرجان خطی نوشت بر مینا
قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور
زمین چو خزه ملون بگونه گونه نبات
هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور
ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا
ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور
شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار
دمیده نرکس چون چشم لعبت مخمور
به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر
چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور
ز نام او نشود فال نیکبختی فرد
ز رای او نشود پای نیکنامی دور
بکار جود رغیت و بشغل حرب حریص
میان مجلس ساکن میان صف صبور
بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست
خراب گنج ز دست وی و جهان معمور
نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم
نه هیچ گنجی با جود او بود مستور
تن مخالف او باد جفت بند و گزند
دل موافق او بادجفت سور و سرور
بروز رزم کند شادی معادی غم
بروز بزم کند ماتم موالی سور
چو روز گردد با یادمهر او شب داج
چو خار باشد با یاد کین او گل حور
ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل
ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور
بدان خوشی که بسائل سپارد او دینار
کسی درم نسپارد بمشرف و گنجور
برون ز خدمت او فخر هرچه خوانی عار
برون ز مدحت او هرچه راست گوئی زور
بزور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم
در این نباشد بهتان در آن نباشد زور
سؤال سائل باشد بگوش او چونانک
بگوش عاشق سرمست ناله طنبور
نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش
از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور
رها نیابند از تیر او بداندیشان
اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور کذا
کند همیشه سفر تیر او میان عیون
کند همیشه گذر خشت او میان صدور
ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید
ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور
مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب
موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور
ز خون حلق معادی معصفری گردد
اگر بپرد در حربگاه تو عصفور
اگر سنان تو بیند بخواب در قیصر
وگر حسام تو بیند بخواب در فغفور
یکی بنالد بر روم زار و مردم روم
یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور
ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست
درم ز تو بشکایت مدام و خلق شکور
جهان بدنش مأمور بود مأمون را
گرت بدیدی مأمون ترا شدی مأمور
کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت
در این سرای مراد و در آن سرای قصور
بداد و بخشش داد جهان همه بدهی
نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور
هرآنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح
کنند نامش با نام انبیا مسطور
گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان
سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور
میانه هست میان تو و میان مهان
چنانکه باشد مابین قاهر و مقهور
بعمر باقی کرده فلک ترا توقیع
بملک باقی داده جهان ترا منشور
هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک
بوند زی همه کس حاجبان تو معذور
همیشه تا بوزد باد در سرای زمین
همیشه تا که بزنبور زهر شد مستور
سرای جان تو آباد چون ز باد زمین
کشفته خانه خصمت چو خانه زنبور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح لشگری
که را پشتی کند گردون چه باشد پشتی لشگر
چه باشد یاری لشگر که را دولت بود یاور
چه باید کشتن آن تخمی که بی کشتن ببار آید
چه باید کندن آن کانی که بی کندن دهد گوهر
چه باید مایه آن کس را که یابد سود بی مایه
چه باید داد آن کس را که یابد داد بی داور
چو بنده رنج بردارد چه باید رنج بر خسرو
چو کهتر کار بگذارد چه باید شغل بر مهتر
ملک چون لشگری باید بدارالملک آسوده
فرستاده بهر شهری سریری را یکی همسر
نشاط تازه هر روزه بروی لشگر تازه
سرور دیگرش هر دم بعزم دشمن دیگر
اگر بگذاشت از جیحون گروه ترکمانان را
ملک محمود زابل کرد او را گر بود سنجر
شگفتی نیست از محمود کایشان را بقهر آورد
بدان پیلان جنگ آرای و آن گردان جنگ آور
شگفت از حاجب خسرو که بی پیلان و بیگردان
سپاهی را بهقر آورد ازین کشور بآن کشور
بزخم تیر چون آرش بزخم خشت چون ماکان
بزخم گرز چون رستم بزخم تیغ چون نوذر
کجا خسرو چنین باشد نشاید جز چنان حاجب
کجا مهتر چنین باشد نشاید جز چنان کهتر
ایا شاهی که بر شاهان همی زیبد ترا نازش
ایا میری که بر میران همی زیبد ترا مفخر
بیک حاجب تو آن کردی که کرده نیست افریدون
بیک چاکر تو آن کردی که کرده نیست اسکندر
سپاهی را کجا بودند پر و بال دشمن را
بیاوردی بقهر او را شکسته بال و کنده پر
زمانی تازش ایشان بشروان اندرون بودی
زمانی حمله ایشان بآذربادگان اندر
نبود از تازش ایشان کسی بر جان خود ایمن
نبود از حمله ایشان کسی بر مال خود سرور
همیشه نازش دشمن از ایشان بود بر هرکس
کنون از طعنه ایشان نیارد بر کشیدن شر
کنون شد بار دشمن غم کنون شد روز دشمن شب
کنون شد نیک دشمن بد کنون شد خیر دشمن سر
تو چون جمشیدی و حاجب ترا ماننده آصف
تو چون پیغمبری حاجب ترا ماننده حیدر
اگر دیو و پری بودند فرمانبر سلیمان را
ترا فرمان برند آنان که شان چرخ است فرمانبر
نه با ایمان تو ماند بگیتی نقطه کفران
نه با معروف تو ماند بعالم ذره ای منکر
بگوهر بار کلک تو همی نازد دل مؤمن
ز جوهر دار تیغ تو همی سوزد دل کافر
اگر باشدت رأی روم با این لشگر دارا
وگر باشدت قصد هند با این لشگر قیصر
ز بیم تیغ تو گردد چو زندان خانه بر خاقان
ز هول تیغ تو گردد چو دوزخ قصر بر قیصر
الا تا سرخی گلنار باشد در مه نیسان
الا تا سبزی شمشاد باشد در مه آذر
وفا جویانت را همواره چون گلنار باشد رخ
ثناگویانت را همواره چون شمشاد باشد سر
چه باشد یاری لشگر که را دولت بود یاور
چه باید کشتن آن تخمی که بی کشتن ببار آید
چه باید کندن آن کانی که بی کندن دهد گوهر
چه باید مایه آن کس را که یابد سود بی مایه
چه باید داد آن کس را که یابد داد بی داور
چو بنده رنج بردارد چه باید رنج بر خسرو
چو کهتر کار بگذارد چه باید شغل بر مهتر
ملک چون لشگری باید بدارالملک آسوده
فرستاده بهر شهری سریری را یکی همسر
نشاط تازه هر روزه بروی لشگر تازه
سرور دیگرش هر دم بعزم دشمن دیگر
اگر بگذاشت از جیحون گروه ترکمانان را
ملک محمود زابل کرد او را گر بود سنجر
شگفتی نیست از محمود کایشان را بقهر آورد
بدان پیلان جنگ آرای و آن گردان جنگ آور
شگفت از حاجب خسرو که بی پیلان و بیگردان
سپاهی را بهقر آورد ازین کشور بآن کشور
بزخم تیر چون آرش بزخم خشت چون ماکان
بزخم گرز چون رستم بزخم تیغ چون نوذر
کجا خسرو چنین باشد نشاید جز چنان حاجب
کجا مهتر چنین باشد نشاید جز چنان کهتر
ایا شاهی که بر شاهان همی زیبد ترا نازش
ایا میری که بر میران همی زیبد ترا مفخر
بیک حاجب تو آن کردی که کرده نیست افریدون
بیک چاکر تو آن کردی که کرده نیست اسکندر
سپاهی را کجا بودند پر و بال دشمن را
بیاوردی بقهر او را شکسته بال و کنده پر
زمانی تازش ایشان بشروان اندرون بودی
زمانی حمله ایشان بآذربادگان اندر
نبود از تازش ایشان کسی بر جان خود ایمن
نبود از حمله ایشان کسی بر مال خود سرور
همیشه نازش دشمن از ایشان بود بر هرکس
کنون از طعنه ایشان نیارد بر کشیدن شر
کنون شد بار دشمن غم کنون شد روز دشمن شب
کنون شد نیک دشمن بد کنون شد خیر دشمن سر
تو چون جمشیدی و حاجب ترا ماننده آصف
تو چون پیغمبری حاجب ترا ماننده حیدر
اگر دیو و پری بودند فرمانبر سلیمان را
ترا فرمان برند آنان که شان چرخ است فرمانبر
نه با ایمان تو ماند بگیتی نقطه کفران
نه با معروف تو ماند بعالم ذره ای منکر
بگوهر بار کلک تو همی نازد دل مؤمن
ز جوهر دار تیغ تو همی سوزد دل کافر
اگر باشدت رأی روم با این لشگر دارا
وگر باشدت قصد هند با این لشگر قیصر
ز بیم تیغ تو گردد چو زندان خانه بر خاقان
ز هول تیغ تو گردد چو دوزخ قصر بر قیصر
الا تا سرخی گلنار باشد در مه نیسان
الا تا سبزی شمشاد باشد در مه آذر
وفا جویانت را همواره چون گلنار باشد رخ
ثناگویانت را همواره چون شمشاد باشد سر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح ابوالیسر
نگار کرد رخ من بخون دیده نگار
کنار کرد بیکبارگی مرا ز کنار
من از جدائی آن دلبر فریشته خوی
ز خورد و خواب جدا مانده ام فریشته وار
ز بسکه هجر همی کاهدم چنان شده ام
که مهر بر سر دیوار و کاه بر دیوار
بسان نار کفیده شده است دیده من
وز او سرشگ رونده بسان دانه نار
گرفت از آن لب چون باده جان من مستی
گرفت از آن دل چون روی رای من زنگار
همیشه رنج مرا و دو زلف او پیچان
همیشه درد مرا و دو چشم او بیمار
نشاط من بربود و بخصم داد نشاط
قرار من بکسست و بهجر داد قرار
اگر شرنگ بداری بر ابر لب دوست
وگر زریر بداری مقابل رخ یار
بساعت اندر گردد شرنگ همچو شکر
بساعت اندر گردد زریر چون گلنار
ایا مهی که ز تو خوار شد مه گردون
ایا بتی که ز تو خوار شد بت فرخار
بقد سروی گر سر و ماه دارد بر
بروی ماهی گر ماه مشگ آرد بار
ز رنگ و روی تو من بی نیازم از بزاز
ز بوی زلف تو من بینیازم از عطار
که پیش روی تو مانند قار باشد قیر
که پیش زلف تو مانند قیر باشد قار
اگر ببویم زلفین تو کنی پرخاش
وگر ببوسم رخسار تو کنی پیکار
سپاسدار نه ای کآن ببویدت زلفین
پسند کار نه ای کان ببوسدت رخسار
که دیده باشد و بوسیده صد هزاران ره
رکاب عالی و مجلسگه سهپسالار
چراغ ناموران جهان ابوالیسر آن
که یمن و یسرش هستند بر یمین و یسار
بجود بر سر گردون همی زند افسر
بجنگ بر سر شیران همی کند افسار
ولی همیشه فرازان بدو و دشمن پست
عدو همیشه فروزان بدو و خواسته خوار
ز بار انده تا رستخیز رسته شود
هر آن کسیکه بدیدار او بیابد بار
بطبع ناید چندان بصد قرون مردم
ز کان نخیزد چندان بصد قران دینار
که او بکشت گه کینه آختن یکراه
که او بداد گه بزم ساختن یکبار
ز بسکه کشت تهی کرد عالم از اعدا
ز بسکه داد تهی کرد عالم از دینار
بدستش اندر شادی بتیغش اندر غم
بمهرش اندر منبر بکینش اندر دار
ز کین او ببهار اندرون همیشه خزان
ز مهر او به خزان اندرون همیشه بهار
ستاره گشت به فرهنگ و فضل او خوشنود
زمانه داد به تدبیر و رای او اقرار
ایا نشانده بباران جود گرد نیاز
و یا نموده بخورشید فضل روز وقار
سخا ز دست تو پیدا چو ذره از خورشید
وغا بتیغ تو پیدا چو نقطه از پرگار
تو چون میانه ای و دیگران همه چو در
تو چون فذالکی و دیگران همه چو شمار
ز بخشش تو نمانده است ذره ای خواهش
ز رامش تو نمانده است نقطه ای بیمار
همیشه تا نتوان کرد خار فرد از ورد
همیشه تا نتوان کرد نور دور از نار
ز نار باد ابر جان دوستان تو نور
ز ورد باد ابر چشم دشمنان تو خار
کنار کرد بیکبارگی مرا ز کنار
من از جدائی آن دلبر فریشته خوی
ز خورد و خواب جدا مانده ام فریشته وار
ز بسکه هجر همی کاهدم چنان شده ام
که مهر بر سر دیوار و کاه بر دیوار
بسان نار کفیده شده است دیده من
وز او سرشگ رونده بسان دانه نار
گرفت از آن لب چون باده جان من مستی
گرفت از آن دل چون روی رای من زنگار
همیشه رنج مرا و دو زلف او پیچان
همیشه درد مرا و دو چشم او بیمار
نشاط من بربود و بخصم داد نشاط
قرار من بکسست و بهجر داد قرار
اگر شرنگ بداری بر ابر لب دوست
وگر زریر بداری مقابل رخ یار
بساعت اندر گردد شرنگ همچو شکر
بساعت اندر گردد زریر چون گلنار
ایا مهی که ز تو خوار شد مه گردون
ایا بتی که ز تو خوار شد بت فرخار
بقد سروی گر سر و ماه دارد بر
بروی ماهی گر ماه مشگ آرد بار
ز رنگ و روی تو من بی نیازم از بزاز
ز بوی زلف تو من بینیازم از عطار
که پیش روی تو مانند قار باشد قیر
که پیش زلف تو مانند قیر باشد قار
اگر ببویم زلفین تو کنی پرخاش
وگر ببوسم رخسار تو کنی پیکار
سپاسدار نه ای کآن ببویدت زلفین
پسند کار نه ای کان ببوسدت رخسار
که دیده باشد و بوسیده صد هزاران ره
رکاب عالی و مجلسگه سهپسالار
چراغ ناموران جهان ابوالیسر آن
که یمن و یسرش هستند بر یمین و یسار
بجود بر سر گردون همی زند افسر
بجنگ بر سر شیران همی کند افسار
ولی همیشه فرازان بدو و دشمن پست
عدو همیشه فروزان بدو و خواسته خوار
ز بار انده تا رستخیز رسته شود
هر آن کسیکه بدیدار او بیابد بار
بطبع ناید چندان بصد قرون مردم
ز کان نخیزد چندان بصد قران دینار
که او بکشت گه کینه آختن یکراه
که او بداد گه بزم ساختن یکبار
ز بسکه کشت تهی کرد عالم از اعدا
ز بسکه داد تهی کرد عالم از دینار
بدستش اندر شادی بتیغش اندر غم
بمهرش اندر منبر بکینش اندر دار
ز کین او ببهار اندرون همیشه خزان
ز مهر او به خزان اندرون همیشه بهار
ستاره گشت به فرهنگ و فضل او خوشنود
زمانه داد به تدبیر و رای او اقرار
ایا نشانده بباران جود گرد نیاز
و یا نموده بخورشید فضل روز وقار
سخا ز دست تو پیدا چو ذره از خورشید
وغا بتیغ تو پیدا چو نقطه از پرگار
تو چون میانه ای و دیگران همه چو در
تو چون فذالکی و دیگران همه چو شمار
ز بخشش تو نمانده است ذره ای خواهش
ز رامش تو نمانده است نقطه ای بیمار
همیشه تا نتوان کرد خار فرد از ورد
همیشه تا نتوان کرد نور دور از نار
ز نار باد ابر جان دوستان تو نور
ز ورد باد ابر چشم دشمنان تو خار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
هم مساعد یار دارم هم مساعد روزگار
بخت با من سازگار و یار با من سازگار
لیکن از گفتار بدگویان من دور است دوست
لیکن از کردار بدخواهان ز من فرداست یار
دردمندم روز و شب او نیز چون من دردمند
بیقرارم سال و مه او نیز چون من بیقرار
دانه های نار دارد در میان ناردان
نار دارد بر سمن گلنار دارد بر چنار
از فراق نار و گلنار و چنار و نار دانش
اشک من چون ناردان شد چشم من چو آب نار
ز آرزوی آنکه گیرم در کنار آن ماه را
شد کنارم ز آبدیده راست چون دریا کنار
ناچشیده می هنوز از آن لب میگون او
از فراق او مرا هر ساعتی گیرد خمار
بر گل رخساره او نارسیده دست من
درد هجرانش مرا هر ساعتی خارد بخار
روزگاری خرم و خوش بگذرانم گر مرا
با مساعد یار بنشاند مساعد روزگار
گر بیاراید روان من بیک دیدار دوست
من بیارایم دو صد دیوان بمدح شهریار
شاه گیتی بوالخلیل آن در سخا و در سخن
میزبان و خوش سخن همچون خلیل کردگار
هرکه جان و تن بزنهارش ندارد تا زید
جانش یابد زو نهیب و تنش یابد زو نهار
بدسگالان در حصارند از نهیب تیغ او
خواسته بادست او هرگز نباشد در حصار
بار غم برخاسته باشد ز جان آن مدام
کو بعمر اندر بیابد نزد او یکبار بار
گنجش از دینار خالی مجلس از مهمان ملا
عدلش از رایست فره زفتی از رادی نزار
کرده گردون کار گردونی برایش بر نشان
کرده یزدان فر یزدانی برایش بر نثار
طبع او ماننده آبست از پاکی و لطف
طبعاو زفتی نگیرد آب نپذیرد نگار
کوه بگدازد ز کین او بسان پای مور
بر عدو گیتی کند خشمش بسان چشم مار
خواستاران درم را خواستار است او بطبع
همچو دینار و درم را سفله باشد خواستار
از قطار زائران بر درگهش دائم صفوف
وز صفوف دشمنان در لشگرش دائم قطار
بر نکوخواهان شرنگ از مهر او گردد شکر
بر ثناگویان خزان از فر او گردد بهار
زر و سیم آشکار از دست او گشته نهان
گشته از تیغش نهان راز گردون آشکار
او مطیع زائران و خسروان او را مطیع
او شکار سائلان و سرکشان او را شکار
پیشکاران را کند هنگام رادی پیشگاه
تاجداران را کند هنگام مردی تاجدار
تا جهان باشد جهان یکسر بکام شاه باد
دوستانش تاجدار و دشمنانش تاج دار
پیشکارانش فزون از پیشگاهان جهان
پیشگاهان جهان او را همیشه پیشکار
هرگز اندر عادت او کس نبیند اختلاف
هرگز اندر وعده او کس نبیند انتظار
از شگفتی گر بگوئی وصف جنگش پیش خلق
تا بجنگ اندر نبیند آن ندارد استوار
یک عطاش افزون ز حرص مفلسان صد زمین
یک عفوش افزون ز جرم کافران صد دیار
آتش دوزخ بپیش آتش شمشیر او
همچنان باشد که پیش آتش دوزخ شرار
تا بگیتی خوشگوار و جان ستان نوش است و زهر
آن تن و جانرا امان این دیده و دلرا دمار
باد بر یاران او چون نوش زهر جان ستان
باد بر خصمان او چون زهر نوش خوشگوار
عید فرخ باد سال و ماه شاهنشاه را
خسروانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
بخت با من سازگار و یار با من سازگار
لیکن از گفتار بدگویان من دور است دوست
لیکن از کردار بدخواهان ز من فرداست یار
دردمندم روز و شب او نیز چون من دردمند
بیقرارم سال و مه او نیز چون من بیقرار
دانه های نار دارد در میان ناردان
نار دارد بر سمن گلنار دارد بر چنار
از فراق نار و گلنار و چنار و نار دانش
اشک من چون ناردان شد چشم من چو آب نار
ز آرزوی آنکه گیرم در کنار آن ماه را
شد کنارم ز آبدیده راست چون دریا کنار
ناچشیده می هنوز از آن لب میگون او
از فراق او مرا هر ساعتی گیرد خمار
بر گل رخساره او نارسیده دست من
درد هجرانش مرا هر ساعتی خارد بخار
روزگاری خرم و خوش بگذرانم گر مرا
با مساعد یار بنشاند مساعد روزگار
گر بیاراید روان من بیک دیدار دوست
من بیارایم دو صد دیوان بمدح شهریار
شاه گیتی بوالخلیل آن در سخا و در سخن
میزبان و خوش سخن همچون خلیل کردگار
هرکه جان و تن بزنهارش ندارد تا زید
جانش یابد زو نهیب و تنش یابد زو نهار
بدسگالان در حصارند از نهیب تیغ او
خواسته بادست او هرگز نباشد در حصار
بار غم برخاسته باشد ز جان آن مدام
کو بعمر اندر بیابد نزد او یکبار بار
گنجش از دینار خالی مجلس از مهمان ملا
عدلش از رایست فره زفتی از رادی نزار
کرده گردون کار گردونی برایش بر نشان
کرده یزدان فر یزدانی برایش بر نثار
طبع او ماننده آبست از پاکی و لطف
طبعاو زفتی نگیرد آب نپذیرد نگار
کوه بگدازد ز کین او بسان پای مور
بر عدو گیتی کند خشمش بسان چشم مار
خواستاران درم را خواستار است او بطبع
همچو دینار و درم را سفله باشد خواستار
از قطار زائران بر درگهش دائم صفوف
وز صفوف دشمنان در لشگرش دائم قطار
بر نکوخواهان شرنگ از مهر او گردد شکر
بر ثناگویان خزان از فر او گردد بهار
زر و سیم آشکار از دست او گشته نهان
گشته از تیغش نهان راز گردون آشکار
او مطیع زائران و خسروان او را مطیع
او شکار سائلان و سرکشان او را شکار
پیشکاران را کند هنگام رادی پیشگاه
تاجداران را کند هنگام مردی تاجدار
تا جهان باشد جهان یکسر بکام شاه باد
دوستانش تاجدار و دشمنانش تاج دار
پیشکارانش فزون از پیشگاهان جهان
پیشگاهان جهان او را همیشه پیشکار
هرگز اندر عادت او کس نبیند اختلاف
هرگز اندر وعده او کس نبیند انتظار
از شگفتی گر بگوئی وصف جنگش پیش خلق
تا بجنگ اندر نبیند آن ندارد استوار
یک عطاش افزون ز حرص مفلسان صد زمین
یک عفوش افزون ز جرم کافران صد دیار
آتش دوزخ بپیش آتش شمشیر او
همچنان باشد که پیش آتش دوزخ شرار
تا بگیتی خوشگوار و جان ستان نوش است و زهر
آن تن و جانرا امان این دیده و دلرا دمار
باد بر یاران او چون نوش زهر جان ستان
باد بر خصمان او چون زهر نوش خوشگوار
عید فرخ باد سال و ماه شاهنشاه را
خسروانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدح ابوالخلیل جعفر
همیشه بد بود اندوه و درد فرقت یار
بتر بوقت گل و صبح روزگار بهار
کنونکه باد بهاری کنار پر گل کرد
تهی شده است مرا از گل و بنفشه کنار
بهار رویش بر من حصار کرد فراق
کنون که لاله و گل سر برون کند ز حصار
ز درد فرقت آن چون چنار قامت دوست
همی بنالم چون فاخته بشاخ چنار
ز هجر سی و دو لؤلؤ همی عقیقی گشت
مرا دو جزع چو دو شنبلید لؤلؤ بار
گل وصال دلم شاد کام داشت و کنون
همی خلد دل ریشم غم فراق بخار
وصال سالی نرزد بیکشبان فراق
چنانکه مستی نرزد به نیمروز خمار
چگونه باشد از این خسته تر بگیتی دل
چگونه باشد از این بسته تر بگیتی کار
ز دوست فرد شدن با غمانش گشتن جفت
ز یار دور شدن با بلاش گشتن یار
شدن ز یار جدا درد یار باشد صعب
چگونه باشد گشتن جدا ز یار و دیار
غم فراق تو دینار کرد گلنارم
فراق داند دینار کردن از گلنار
بوصلش اندر بسیار خرمی دیدم
بهجرش اندر خواهم گریستن بسیار
اگرچه هست تنم خسته از جدائی دوست
وگرچه هست دلم تافته ز فرقت یار
فراق یار فرامش کنم چو یاد آرم
ز رفتن ملک شهر بخش گیتی دار
ابوالخلیل خداوند خسروان جعفر
که نام جعفر بسترد دستش از دینار
چه سنک باشد در دست او چو سیم حلال
چه خاک باشد در دست او چو زر عیار
همیشه ترسد از او خصم ملک و دشمن دین
چننکه مردم غماز ترسد از عیار
کسی کجاش بود بی رضای او گفتن
کسی کجاش بود بی هوای او دیدار
بکامش اندر دندان شوند چون سوزن
بچشمش اندر مژگان شوند چون مسمار
اگر جهان بستاند همی نیارد فخر
وگر ببخشد سیصد خزانه دارد عار
از آنکه نیست جهان را بنزد او قیمت
از آنکه نیست درم را بنزد او مقدار
ز زر و گوهر زی او ثناگری خوشتر
سئوال خوشتر نزدیک او ز موسیقار
بکام حاسدش اندر چو قار گردد شیر
بجام ناصحش اندر چو شیر گردد قار
بسا که روز شمار ایستاده باید ماند
اگر کنند شمار عطاش روز شمار
یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید فلک
یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید سوار
ز سنگ روید از آن بر پی ولیش سمن
ز آب خیزد از این بر لب عدویش خار
ایا بمسطر تدبیر کرده ملکت راست
جهان بر اعدا کرده چون نقطه پرگار
بکف راد فزائی بجانور روزی
بلفظ خوب زدائی ز طبعها زنگار
ز آب ابر سخای تو قلزمست سرشگ
ز تف آتش تیغ تو دوزخ است شرار
بخواب نوشین اندر شدند خلق بدان
که هست رأی تو بیدار و بخت تو بیدار
بشادمانی هستند خلق مست که هست
دلت به مستی و هشیاری اندران هشیار
ایا بدیدن تو چشم خلق گشته قریر
ایا بدولت تو یافته زمانه قرار
همی روی بسعادت بدرگه سلطان
جهان روشن بر بنده کرد خواهی تار
بهار من چو تو آنجا بوی بود چو خزان
خزان من چو تو اینجا بوی بود چو بهار
اگرچه بر من دوزخ شود ز فرقت تو
شود سپاهان از مقدم تو جنت وار
اگرچه مارا تیمار بی نشاط رسد
رسد بسلطان از تو نشاط بی تیمار
از آن عزیزتر اندر جهان ندارم روز
که باز گردی تو شادمان و خصمان خوار
بجای زر بنهم روی پیش تو بر خاک
بجای در کنم دیده بر سر تو نثار
چنان نثار کنم در مدیح تو دل و جان
که تا جهان بود از نام تو بود آثار
همیشه تا بر دزدان ز دار یابد رنج
همیشه تا ملکان را ز تخت باشد دار
تن موافق تو باد دائم از بر تخت
بر مخالف تو باد دائم از بر دار
کسی که قدح تو گوید ز بخت برنخورد
همیشه باش تو از ملک خویش برخوردار
بتر بوقت گل و صبح روزگار بهار
کنونکه باد بهاری کنار پر گل کرد
تهی شده است مرا از گل و بنفشه کنار
بهار رویش بر من حصار کرد فراق
کنون که لاله و گل سر برون کند ز حصار
ز درد فرقت آن چون چنار قامت دوست
همی بنالم چون فاخته بشاخ چنار
ز هجر سی و دو لؤلؤ همی عقیقی گشت
مرا دو جزع چو دو شنبلید لؤلؤ بار
گل وصال دلم شاد کام داشت و کنون
همی خلد دل ریشم غم فراق بخار
وصال سالی نرزد بیکشبان فراق
چنانکه مستی نرزد به نیمروز خمار
چگونه باشد از این خسته تر بگیتی دل
چگونه باشد از این بسته تر بگیتی کار
ز دوست فرد شدن با غمانش گشتن جفت
ز یار دور شدن با بلاش گشتن یار
شدن ز یار جدا درد یار باشد صعب
چگونه باشد گشتن جدا ز یار و دیار
غم فراق تو دینار کرد گلنارم
فراق داند دینار کردن از گلنار
بوصلش اندر بسیار خرمی دیدم
بهجرش اندر خواهم گریستن بسیار
اگرچه هست تنم خسته از جدائی دوست
وگرچه هست دلم تافته ز فرقت یار
فراق یار فرامش کنم چو یاد آرم
ز رفتن ملک شهر بخش گیتی دار
ابوالخلیل خداوند خسروان جعفر
که نام جعفر بسترد دستش از دینار
چه سنک باشد در دست او چو سیم حلال
چه خاک باشد در دست او چو زر عیار
همیشه ترسد از او خصم ملک و دشمن دین
چننکه مردم غماز ترسد از عیار
کسی کجاش بود بی رضای او گفتن
کسی کجاش بود بی هوای او دیدار
بکامش اندر دندان شوند چون سوزن
بچشمش اندر مژگان شوند چون مسمار
اگر جهان بستاند همی نیارد فخر
وگر ببخشد سیصد خزانه دارد عار
از آنکه نیست جهان را بنزد او قیمت
از آنکه نیست درم را بنزد او مقدار
ز زر و گوهر زی او ثناگری خوشتر
سئوال خوشتر نزدیک او ز موسیقار
بکام حاسدش اندر چو قار گردد شیر
بجام ناصحش اندر چو شیر گردد قار
بسا که روز شمار ایستاده باید ماند
اگر کنند شمار عطاش روز شمار
یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید فلک
یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید سوار
ز سنگ روید از آن بر پی ولیش سمن
ز آب خیزد از این بر لب عدویش خار
ایا بمسطر تدبیر کرده ملکت راست
جهان بر اعدا کرده چون نقطه پرگار
بکف راد فزائی بجانور روزی
بلفظ خوب زدائی ز طبعها زنگار
ز آب ابر سخای تو قلزمست سرشگ
ز تف آتش تیغ تو دوزخ است شرار
بخواب نوشین اندر شدند خلق بدان
که هست رأی تو بیدار و بخت تو بیدار
بشادمانی هستند خلق مست که هست
دلت به مستی و هشیاری اندران هشیار
ایا بدیدن تو چشم خلق گشته قریر
ایا بدولت تو یافته زمانه قرار
همی روی بسعادت بدرگه سلطان
جهان روشن بر بنده کرد خواهی تار
بهار من چو تو آنجا بوی بود چو خزان
خزان من چو تو اینجا بوی بود چو بهار
اگرچه بر من دوزخ شود ز فرقت تو
شود سپاهان از مقدم تو جنت وار
اگرچه مارا تیمار بی نشاط رسد
رسد بسلطان از تو نشاط بی تیمار
از آن عزیزتر اندر جهان ندارم روز
که باز گردی تو شادمان و خصمان خوار
بجای زر بنهم روی پیش تو بر خاک
بجای در کنم دیده بر سر تو نثار
چنان نثار کنم در مدیح تو دل و جان
که تا جهان بود از نام تو بود آثار
همیشه تا بر دزدان ز دار یابد رنج
همیشه تا ملکان را ز تخت باشد دار
تن موافق تو باد دائم از بر تخت
بر مخالف تو باد دائم از بر دار
کسی که قدح تو گوید ز بخت برنخورد
همیشه باش تو از ملک خویش برخوردار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح ابونصر مملان
یاقوت سرخ شد ز می از ابر در بار
شاخ درخت دارد یاقوت و در بار
چون بربط نواخته و چنگ ساخته
قمری و فاخته بخروشند بر چنار
گل بر زمین بخندد مانند روی دوست
ابر از هوا بگرید چون چشم من بزار
گوئی مشاطه گشت بباغ اندرون صبا
کز فعل او شدند درختان عروس وار
این را حریر پیرهن و حله روی بند
آن را عقیق مخنقه و زر گوشوار
چون ابر جای جای بمانده بر آسمان
برفست جای جای بر اطراف کوهسار
گردون چو چادریست مهش تار و میغ پود
هامون چو مطردیست گلش پود و سبزه تار
لاله شکفته سرخ و سیاهیش در میان
نرگس شکفته زرد و سپیدیش در کنار
این چون درون ساغر سیمین نبید زرد
آن چون میان آتش رخشنده دود تار
بلبل گهی بگرید و گه ناله سر کند
این از نشاط گل کند آن از فراق یار
سیمین شد از شکوفه همه باغ و بوستان
مشگین شد از بنفشه همه جوی و جویبار
زیر درخت پیش فکنده بنفشه سر
چون پیش داور اندر مرد گناه کار
چون در ریخته ز بر پرنیان سبز
بر سبزه اوفتاده شکوفه ز میوه دار
وان صدهزار لاله شکفته میان کشت
گوئی میان دریا شمع است صد هزار
بر برگ لاله قطره باران نگاه کن
چون بر عقیق ریخته لؤلؤی شاهوار
چون از بر تذروان پرواز کرده باز
ابر ایستاده از بر گلزار و لاله زار
بیرون رو از حصار و بصحرا فرو نشین
می خور سحر که لاله برون آمد از حصار
بین بر زمین گروه غزال از پی گروه
بین بر هوا قطار کلنک از پس قطار
این را ز بیم یوز بسبزه درون مقام
وان را ز هول باز بآب اندرون قرار
ما را شتاب کرده دل از آرزوی صید
جای قرار کرده از بویه نگار
خر خیز وار گشته که از گونه گونه رنگ
فرخار وار شد چمن از گونه گون نگار
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
آن ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار
آن پیش سرو بید خمیده بروز باد
چون پیش شهریار بزرگان روزگار
میر بزرگوار ابونصر کز ملوک
چون او نیافریده خدای بزرگوار
رادی و راستیش برآورده زیر دست
مردی و مردمیش بپرورده بر کنار
تا یک عدو بود نبود جز دغاش فعل
تا یکدرم بود نبود جز سخاش کار
گردون بود بنزد دل او چو پای مور
دریا بود بنزد کف او چو چشم مار
هرگز ز چار طبع نیاید چنو پدید
چونان که هیچ طبع نیفزاید از چهار
گوئی صراط مال جهان کف راد اوست
کش سوی هیچکس نبود جز بدو گذار
گردون بدور او نکند هیچ بند و رنگ
گیتی بدور او نکند هیچ مکر و چار
او هست سرفراز و همه خلق پی سپر
او هست پیشگاه و همه خلق پیشکار
گر برگ بخت خواهی کار و فاش کن
ور بار سعد خواهی تخم هواش کار
از بهر خواستار کند گرد خواسته
وز بهر آن شدند بزرگانش خواستار
بی عیب و بی عوار بود جاودان چو او
آن زر فضل را که سعادت نکرد عار؟
گر آب را جدا کند ازیم کسی بطبع
یا هیچ کس بر آب پدید آورد نگار
گردد جدا ز رادی آن میر تاجور
آید پدید آرزوی میر نامدار؟
ای آنکه چون تو در همه گیتی سوار نیست
هم بر سخا سواری و هم بر سخن سوار
چون تو جوان ندیدم با طبع و باهنر
چون تو سخی ندیدم بی کبر و بردبار
فخر آورد بطالع مولود تو فلک
کسر آورد بوعده عمر تو روزگار
زائر نماند جود تو نادیده چند ره
دشمن نماند هول تو ناخورده چند بار
ای با ولی برادی سازنده تر ز آب
ای با عدو بمردی سوزنده تر ز نار
هم دوستدار خویش بود دوستدار تو
کز دوستیت راست شود کار دوستدار
تا من بدوستیت بیاراستم روان
بر من بفر دولت تو راست گشت کار
اینم همی درم دهد و آن کند محل
آنم همی گهر دهد و این کند وقار
آنجا که هیچگونه ندارد دلم امید
چون نیکوئی ببخت تو گردد امیدوار
تا نار کفته باشد بر شاخ در خزان
تا گل شگفته باشد در باغ در بهار
خندان لب تو باد بسان شگفته گل
چشم عدوت باد بسان کفیده نار
شاخ درخت دارد یاقوت و در بار
چون بربط نواخته و چنگ ساخته
قمری و فاخته بخروشند بر چنار
گل بر زمین بخندد مانند روی دوست
ابر از هوا بگرید چون چشم من بزار
گوئی مشاطه گشت بباغ اندرون صبا
کز فعل او شدند درختان عروس وار
این را حریر پیرهن و حله روی بند
آن را عقیق مخنقه و زر گوشوار
چون ابر جای جای بمانده بر آسمان
برفست جای جای بر اطراف کوهسار
گردون چو چادریست مهش تار و میغ پود
هامون چو مطردیست گلش پود و سبزه تار
لاله شکفته سرخ و سیاهیش در میان
نرگس شکفته زرد و سپیدیش در کنار
این چون درون ساغر سیمین نبید زرد
آن چون میان آتش رخشنده دود تار
بلبل گهی بگرید و گه ناله سر کند
این از نشاط گل کند آن از فراق یار
سیمین شد از شکوفه همه باغ و بوستان
مشگین شد از بنفشه همه جوی و جویبار
زیر درخت پیش فکنده بنفشه سر
چون پیش داور اندر مرد گناه کار
چون در ریخته ز بر پرنیان سبز
بر سبزه اوفتاده شکوفه ز میوه دار
وان صدهزار لاله شکفته میان کشت
گوئی میان دریا شمع است صد هزار
بر برگ لاله قطره باران نگاه کن
چون بر عقیق ریخته لؤلؤی شاهوار
چون از بر تذروان پرواز کرده باز
ابر ایستاده از بر گلزار و لاله زار
بیرون رو از حصار و بصحرا فرو نشین
می خور سحر که لاله برون آمد از حصار
بین بر زمین گروه غزال از پی گروه
بین بر هوا قطار کلنک از پس قطار
این را ز بیم یوز بسبزه درون مقام
وان را ز هول باز بآب اندرون قرار
ما را شتاب کرده دل از آرزوی صید
جای قرار کرده از بویه نگار
خر خیز وار گشته که از گونه گونه رنگ
فرخار وار شد چمن از گونه گون نگار
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
آن ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار
آن پیش سرو بید خمیده بروز باد
چون پیش شهریار بزرگان روزگار
میر بزرگوار ابونصر کز ملوک
چون او نیافریده خدای بزرگوار
رادی و راستیش برآورده زیر دست
مردی و مردمیش بپرورده بر کنار
تا یک عدو بود نبود جز دغاش فعل
تا یکدرم بود نبود جز سخاش کار
گردون بود بنزد دل او چو پای مور
دریا بود بنزد کف او چو چشم مار
هرگز ز چار طبع نیاید چنو پدید
چونان که هیچ طبع نیفزاید از چهار
گوئی صراط مال جهان کف راد اوست
کش سوی هیچکس نبود جز بدو گذار
گردون بدور او نکند هیچ بند و رنگ
گیتی بدور او نکند هیچ مکر و چار
او هست سرفراز و همه خلق پی سپر
او هست پیشگاه و همه خلق پیشکار
گر برگ بخت خواهی کار و فاش کن
ور بار سعد خواهی تخم هواش کار
از بهر خواستار کند گرد خواسته
وز بهر آن شدند بزرگانش خواستار
بی عیب و بی عوار بود جاودان چو او
آن زر فضل را که سعادت نکرد عار؟
گر آب را جدا کند ازیم کسی بطبع
یا هیچ کس بر آب پدید آورد نگار
گردد جدا ز رادی آن میر تاجور
آید پدید آرزوی میر نامدار؟
ای آنکه چون تو در همه گیتی سوار نیست
هم بر سخا سواری و هم بر سخن سوار
چون تو جوان ندیدم با طبع و باهنر
چون تو سخی ندیدم بی کبر و بردبار
فخر آورد بطالع مولود تو فلک
کسر آورد بوعده عمر تو روزگار
زائر نماند جود تو نادیده چند ره
دشمن نماند هول تو ناخورده چند بار
ای با ولی برادی سازنده تر ز آب
ای با عدو بمردی سوزنده تر ز نار
هم دوستدار خویش بود دوستدار تو
کز دوستیت راست شود کار دوستدار
تا من بدوستیت بیاراستم روان
بر من بفر دولت تو راست گشت کار
اینم همی درم دهد و آن کند محل
آنم همی گهر دهد و این کند وقار
آنجا که هیچگونه ندارد دلم امید
چون نیکوئی ببخت تو گردد امیدوار
تا نار کفته باشد بر شاخ در خزان
تا گل شگفته باشد در باغ در بهار
خندان لب تو باد بسان شگفته گل
چشم عدوت باد بسان کفیده نار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر ابونصر مملان
صبر من کوتاه گشت از عشق آنزلف دراز
کو گهی با گل بسیر است و گهی با مل براز
تا ندیدم زلف او کژدم ندیدم گل سپر
تا ندیدم چشم او نرکس ندیدم مهره باز
آن همی آزار دم دل کش خریدارم بجان
وین همی رنجاندم جان کش بپروردم بناز
او مرا شیرین چو جان است و گرامی چون جهان
از جهان و جان ندارد کس ببازی دست باز
گرچه غمگینم ز عشق آن دو زلف سرنگون
شادمان گردم ز مدح شهریار سرفراز
میر بونصر بن وهسودان بن مملان که هست
روز کین لشکر شکن روز طرب مجلس نواز
یک زمان خالی نباشد مجلس و میدان او
از سواران چگل وز ماهرویان طراز
خسروان ترسان ازو برسان بازان از عقاب
مهتران لرزان ازو ماننده کبکان ز باز
دست گوهر بار او بر خاتم رادی نگین
تیغ گوهر دارا و بر جامه مردی طراز
هم بتیغ او خداوندان مشرق را امید
هم بدست او خداوندان مغرب را نیاز
زو برآمد رایت جود و فروشد خیل بخل
زو تهی شد گنج دینار و ملا شد کان آز
هرکه یک ره دور شد از خدمت درگاه او
خیر و روزی دور شد از نزد او هفتاد باز
گر همی خواهی که دولت سوی تو تازان شود
گرد در کاهش بگرد و سوی ایوانش بتاز
مردم بی برگ را یک خدمتش صد ساله برگ
مردم بی ساز را یک مدحتش صد ساله ساز
با وفای او بگیتی در نبیند کس جفا
با سخای او بعالم در نیابد کس نیاز
نه فراز دوستان با مهر او گردد نشیب
نه نشیب دشمنان با کین او گردد فراز
زخم گاز از مهر او بر دوستان چون برگ گل
برگ گل با کین او بر دشمنان چون زخم گاز
همچو زور مور پیش زور او زور هژبر
همچو زخم پشه پیش زخم او زخم گراز
جود هر شاهی تکلف باشد آن تو بطبع
قول تو دائم حقیقت قول هر میری مجاز
هیچ میری نیست نابرده عطا از کف تو
هیچ شاهی نیست نابرده بدرگاهت نماز
تا ز بانک نوحه کر دائم روان باشد نفور
تا همیشه دل ببانک رود و ساز آید بساز
خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود و ساز
کو گهی با گل بسیر است و گهی با مل براز
تا ندیدم زلف او کژدم ندیدم گل سپر
تا ندیدم چشم او نرکس ندیدم مهره باز
آن همی آزار دم دل کش خریدارم بجان
وین همی رنجاندم جان کش بپروردم بناز
او مرا شیرین چو جان است و گرامی چون جهان
از جهان و جان ندارد کس ببازی دست باز
گرچه غمگینم ز عشق آن دو زلف سرنگون
شادمان گردم ز مدح شهریار سرفراز
میر بونصر بن وهسودان بن مملان که هست
روز کین لشکر شکن روز طرب مجلس نواز
یک زمان خالی نباشد مجلس و میدان او
از سواران چگل وز ماهرویان طراز
خسروان ترسان ازو برسان بازان از عقاب
مهتران لرزان ازو ماننده کبکان ز باز
دست گوهر بار او بر خاتم رادی نگین
تیغ گوهر دارا و بر جامه مردی طراز
هم بتیغ او خداوندان مشرق را امید
هم بدست او خداوندان مغرب را نیاز
زو برآمد رایت جود و فروشد خیل بخل
زو تهی شد گنج دینار و ملا شد کان آز
هرکه یک ره دور شد از خدمت درگاه او
خیر و روزی دور شد از نزد او هفتاد باز
گر همی خواهی که دولت سوی تو تازان شود
گرد در کاهش بگرد و سوی ایوانش بتاز
مردم بی برگ را یک خدمتش صد ساله برگ
مردم بی ساز را یک مدحتش صد ساله ساز
با وفای او بگیتی در نبیند کس جفا
با سخای او بعالم در نیابد کس نیاز
نه فراز دوستان با مهر او گردد نشیب
نه نشیب دشمنان با کین او گردد فراز
زخم گاز از مهر او بر دوستان چون برگ گل
برگ گل با کین او بر دشمنان چون زخم گاز
همچو زور مور پیش زور او زور هژبر
همچو زخم پشه پیش زخم او زخم گراز
جود هر شاهی تکلف باشد آن تو بطبع
قول تو دائم حقیقت قول هر میری مجاز
هیچ میری نیست نابرده عطا از کف تو
هیچ شاهی نیست نابرده بدرگاهت نماز
تا ز بانک نوحه کر دائم روان باشد نفور
تا همیشه دل ببانک رود و ساز آید بساز
خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود و ساز