عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲۴
هر دم دل خسته‌ام برنجاند یار
یا سنگدلست یا نمیداند یار
از دیده به خون نبشته‌ام قصهٔ خویش
می‌بیند و هیچ بر نمیخواند یار
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲۶
آمد آمد آنکه نرفت او هرگز
بیرون نبد آن آب از این جو هرگز
او نافهٔ مشک و ما همه بوی وئیم
از نافه شنیده‌ای جدا بو هرگز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲۷
آمد بر من دوش نگاری سر تیز
شیرین سخنی شکر لبی شورانگیز
با روی چو آفتاب بیدارم کرد
یعنی که چو آفتاب دیدی برخیز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳۰
آن یار نهان کشید باز دستم امروز
از دست شدم بند گسستم امروز
یک مست نیم هزار مستم امروز
دیوانهٔ دیوانه پرستم امروز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳۷
ای صلح تو با بنده همه جنگ آمیز
تا کی بود این دوستی ننگ‌آمیز
آمیزش من با تو اگر میجوئی
دریاب ز آب دیدهٔ رنگ‌آمیز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴۰
ای کرده ز نقش آدمی چنگی ساز
جانها همه اقوال تو از روی نیاز
ای لعل لبت توانگری عمر دراز
یک هدیه از آن لعل به قوال انداز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴۱
ای لاله بیا و از رخم رنگ آموز
وی زهره بیا و از دلم چنگ آموز
و آنگه که نوای وصل آهنگ کند
ای بخت بد بیا و آهنگ آموز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴۲
امروز خوشم به جان تو فردا نیز
هم آبم و هم گوهرم و دریا نیز
هم کار و گیای دوست کارافزا نیز
هر لاف که دل زند بگویم ما نیز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴۴
امشب که گشاده است صنم با ما راز
ای شب چه شبی که عمر تو باد دراز
زاغان سیاه امشب اندر طربند
با باز سپید جان شده در پرواز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵۲
دل آمد و گفت هست سوداش دراز
شب آمد و گفت زلف زیباش دراز
سرو آمد و گفت قد و بالاش دراز
او عمر عزیز ماست گو باش دراز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵۳
دل بر سر تو بدل نجوید هرگز
جز وصل تو هیچ گل نبوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی دگر نروید هرگز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵۵
شب گشت و خبر نیست مرا از شب و روز
روز است شبم ز روی آن روز افروز
ای شب شب از آنی که از او بیخبری
وی روز برو ز روز او روز آموز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶۵
معشوقهٔ ما کران نگیرد هرگز
وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز
هم صورت و هم آینه والله که ویست
این آینه زنگی نپذیرد هرگز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶۶
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷۰
نی چارهٔ آنکه با تو باشم همراز
نی زهرهٔ آنکه بی‌تو پردازم راز
کارم ز تو البته نمیگردد ساز
کار من بیچاره حدیثی است دراز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷۸
ای یوسف جان ز حال یعقوب بپرس
وی جان کرم ز رنج ایوب بپرس
وی جمله خوبان بر تو لعبتگان
حال ما را ز هجرنا خوب بپرس
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷۹
جانا صفت قدم ز ابروت بپرس
آشفتگیم ز زلف هندوت بپرس
حال دلم از دهان تنگت بطلب
بیماری من ز چشم جادوت بپرس
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸۲
دلدار چنان مشوش آمد که مپرس
هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸۹
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس
زانسان شده‌ام بی سر و سامان که مپرس
ای مرغ خیال سوی او کن گذری
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹۷
از آتش تو فتاده جانم در جوش
وز باده تو شده است جانم مدهوش
از حسرت آنکه گیرمت در آغوش
هرجای کنم فغان و هر سوی خروش