عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی
مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال
نیک وقت و نیک جشن و نیک روز و نیک حال
فال فیروزی و زرّست آسمان و بوستان
کان یکی پیروزه جامه است این دگر زرّین نهال
گرد برگ زرد او بر چفته شاخ زرد خوش
راست پنداری که بدر آویختستی از هلال
بگذرد باد شمال ایدون که نشناسی که او
دستهای ناقد زرّست یا باد شمال
آسمان پاکست و یکپاره در او ابر سیاه
یافته است از بزمگاه خسروی مشرق مثال
جام پیروزه است گوئی بیضه عنبر درو
پیش شاهنشاه پیروز اختر نیکو خصال
عالم فضل و یمین دولت و اصل هنر
حجت یزدان ، امین ملت و عین کمال
کامکاری را ثبات و نامداری را سبب
پادشاهی را صلاح و شهریاری را جمال
داور بی مثل و نیکو سیرت و عالی صله
خیر بخش بی ریا و جنگ جوی بیملال
خادم او باش تا مردان ترا خدمت کنند
سائل او باش تا شاهان کنند از تو سؤال
جز بجان اندر ، سنان او نیابد ره همی
کآب دادستش بخون دشمنان روز قتال
مژه از چشم عدو یک یک بنیزه بر کند
ور بخواهد در نشاند هم بجای او نصال
خاک و باد و آب و آتش طبع ازان شد که اسب اوست
خاک طاقت ، آب گردش ، باد پا ، آتش نعال
از غزال و کوه اگر نسبت ندارد پس چرا
گه ثبات کوه دارد گاه انگیز غزال
آلت روز شتاب و منزل روز سفر
نزهت روز شکار و قلعۀ روز نزال
آلتست آری ولیکن آلتی کش نیست عجز
منزل است آری ولیکن منزلی کش نیست هال
آلتست آری ولیکن روزگارش زیر دست
قلعه است آری ولیکن آفتابش کوتوال
آفتاب عقل و رای و روح طبع و دهر عزم
آسمان قدر و زمانه دولت و دریا نوال
این جهان و آن جهان در زیر مهر وجود اوست
مهر او حسن المآب وجود او خیرالمنال
همت عالیش را گوئی عیال است ای عجب
هرچه بشناسی ز هستی جز خدای ذوالجلال
گوهری باشد که در گنجد بدو چندین هنر
همتی باشد که در گنجد بدو چندین عیال
فایدۀ دیدار بیش از دیدن او خیر نیست
گر نبینندش بود دیدار بر دیده و بال
اعتدالست التفانش مر طبایع را نگر
کار ناید زان طبایع کو بماند ز اعتدال
هیچ هندو ننگرد از بیم او در آینه
زانکه جوید روی خویش از تیغ او بیند خیال
تیغش ایشان را شبی دادست کآنرا روز نیست
روی ایشان بیشتر زانست همرنگ لیال
در بلاد و بیشه های هندوان از بیم او
مرد حاسد بر زنست و شیر حاسد بر شکال
گنجهای هندوانرا شاه غارت کرده بود
مانده بود آن پیشروشان تنگدست و سست حال
تیر شاه از کشتگان در جنگ چندان برکشد
تا ز بس پیکان زرین باز گرد آیدش مال
بودنی داند چنان گویی که بی تدبیر او
مر کواکب را بیکدیگر نباشد اتصال
تا نبارد قطرۀ باران ز آتش بر زمین
تا نسوزد آتش سوزنده در آب زلال
بر زیادت باد عمر و روزگار ملک او
ساعت او روز باد و روز ماه و ماه سال
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
دژم شده ست مرا جان از آن دو چشم دژم
بخم شده ست مرا پشت از آن دو زلف بخم
لبم چو خاک درو باد سرد خواسته شد
دلم بر آتش وز دیده گشته وادی زم
مشعبد است غم عشق هر کجا باشد
ز خاک آب پدید آورد ز آتش نم
فریش سیم و مر آن سیم را ز مشک حجاب
فریش لاله و آن لاله را ز قیر رقم
بزیر غمزۀ چشمش هلاک و فتنۀ خلق
بزیر حلقۀ زلفش کلید باغ ارم
مهندسی است سر زلف او که دایره را
همی زند به گل سرخ بر خم اندر خم
همیشه سرو و صنم خصم او شدند که او
ز سرو قامت برده ست و نیکوئی ز صنم
بهم ندید و نبیند کس از جهان شب و روز
مگر به چهرۀ او بر که هست هر دو بهم
به سالی اندر هموار پنج جشن بود
دو رسم دین عرابی سه رسم ملک عجم
سه مر عجم را نوروز و مهرگان و سده
بهار و تیر که آباد زو شود عالم
بهار صورت رویی که عارض و زلفش
ز لاله دارد رنگ و ز مشک دارد شم
ز مهرگان و سده بس دلیل روی و دلم
پر آتشم دل و رخساره گشته زرد از غم
دو عید رسم عرب عید اضحی و فطر است
لقای مجلس میر است بر عبید و خدم
سرای اوست مرا کعبه حج خدمت اوست
رکیب او حجرالاسود و کفش زمزم
چو من طواف کنم گرد مجلسش دولت
کند طواف به نزدم چو حاجیان به حرم
سپاهدار عجم میر نصر ناصر دین
که جود خواهد ابر از دو دست او به سلم
به بزمگاه دهد مرد باژگونه عطا
به رزمگاه دهد صید باژگونه درم
همی ز سیرت او گردد آسیای کمال
همی ز عادت او تابد آفتاب کرم
همی بنالد از کف او خزینه به درد
کزوست بر همه کس داد و بر خزینه ستم
بلی کننده به امرش رها شود ز بلا
نعم کننده به کامش رسد به جاه و نعم
نه مونس است موالیت را به از دولت
نه مجلس است معادیت را به از ماتم
همی مدیح ترا من سواد کردم دوش
به نام تو برسیدم نماز برد قلم
به خاکپای تو اندر زمانه را شرف است
سر زمانه همانجا که بر نهی تو قدم
خدایگانا دانی که عید قربان است
به عید نبود چیزی ز رسم قربان کم
به حال عنصری اندر همی خورد امروز
از آنکه خوانند ای شاه تا زیانش غنم
همیشه تا سلب نو بهار حله بود
چنان کجا سلب مهرگان بود ملحم
بقات باد به شادی و عید فرّخ باد
ولیت شاد دل و دشمنت به غم مغنم
همی چمد فلک از بهر آنکه تو بچمی
همیشه باد ترا کار با چمیده بچم
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان محمود فرماید
چون تن بجان و بدانش دل و بعقل روان
فروخته است زمانه بدولت سلطان
یمین دولت و مر ملک را دلیل بیمن
امین ملت و مر خلق را ز رنج امان
ز جان بفکرت محکم برون کنند ثناش
ز کوه زر بآهن برون کند کهکان
لقاش جانی کاندر خیال او خردست
سخاش ابری کاندر سرشگ او طوفان
سپهر گفت ز من کوشش و ازو جنبش
زمانه گفت ز من طاعت و ازو فرمان
مدیح او بقیاس آفتاب رخشانست
بنور صفوت او خلق معترف یکسان
ایا کسی که ندانی وجود را ز عدم
در وجود و عدم جود و خشم خسرو دان
مگر حرارت صفر است حمله بردن او
کزو مخالف تا زنده را زده یرقان
از آن که آهن و سودا بطبع هر دو یکیست
ز بیم تیغش گیرد عدوش را خفقان
بدان فرود خدائی بهم نبوّت و ملک
برادرند غذا یافته ز یک پستان
خدای طاعت خویش و رسول خواست
نکرد فرق بدین هر سه امر در فرقان
نجات خلق بحمد محمد و محمود
سر نبی و نبی خدایگان جهان
از آنکه بد بحجاز آن و این به ایرانشهر
حجاز دین را قبله است و ملکرا ایران
هر آن کمان که بجنباندش کس آن نکشد
چنان که سر بهم آرند گوشهای کمان
رود ز شست درستش صواب تیرش اگر
بجای سوفار آرد بسوی زه پیکان
مبارزان را تیرش همی چرا نکشد
از آنکه هست گذارش بچشمۀ حیوان
ولیکن ار کشد از بهر آن کشد که چرا
مرا ز بهر تو آمد ز دست او هجران
ایا هوای ترا در دل ملوک وطن
ایا رضای ترا بر سر زمانه عنان
بدین جهان نفروشد حکیم خدمت تو
وگر بجان بفروشد بود بنرخ ارزان
توئی که رای تو در دل همی فروزد عقل
توئی که روی تو در تن همی فزاید جان
بفرّ قصر تو شد خوب همچو عقد به درّ
هوای بست و لب هیرمند و دشت لکان
اگر بدیدی نعمان سرای فرّخ تو
ره سدیر و خور نق نکوفتی نعمان
ببویش اندر عطار هندوان عاجز
برنگش اندر نقاش چینیان حیران
یکی نگاشته اصلی که بی تکلف رنگ
شود ز دیدن او دیده ها نگارستان
فروغ او بشب تیره نور روز سفید
هوای او بزمستان هوای تابستان
بپشت ماهی پایش ببرج ماهی سر
زمین باصل و سر بر جهاش بر سرطان
بهار طبع ولیکن بدو بهار حقیر
ارم نهاد ولیکن بدو ارم خلقان
ز محکمی پی بنیاد او ، به بیخ زمین
ز برتری خم ایوان او خم کیوان
ور از رواق گشاده نظر کنی سوی آب
همه قوام جسد بینی و غذای روان
بروی صحرا چندانکه چشم کار کند
کشیده بینی پیروزه رنگ شاد روان
بلور حل شده بینی به پی باد صبا
شکن گرفته چو زلف بتان ترکستان
ز عکس آب هوا سبز گشته چون خط دوست
سپهر سبز و جهان سبز گشته چون بستان
ز سبز کلۀ خرما درخت مطرب وار
همی خروشد بلبل همی زند دستان
گر از بلند رواقش نظر کنی سوی شیب
ستاره بینی روی زمین کران بکران
بساط ازرق بینی فراخ از شبنم
برآن بساط پراکنده لؤلؤ و مرجان
همی درخشند گویی تو گشت چرخ فلک
یکی بزیر و یکی از برو تو در دو میان
وگر یکی بدر خانه ژرف در نگری
کشیده بینی حصنی ز گوهر الوان
رواق تخت سلیمان و آب زیر رواق
بسان صرح ممرد که خلق ازو بگمان
ز عکس او متلون شده چو قوس قزح
وگر بخواهی شو بنگر و درست بدان
شدست بسته زبانم ز وصف کردن او
بوصف هر چه بخواهی منم گشاده زبان
بدین لطیفی جائی بدین نهاد سرای
نکرد جز تو کس ای شهریار در کیهان
زمین چو خوش بود از وی نبات خوش باشد
ز رای خاطر عامر چنین بود عمران
همیشه تا بجهان در بود قران و قرین
قرین دولت بادی بصد هزار قران
بهر چه گوئی داری تو مایه و تصدیق
بهر چه خواهی داری تو قدرت و امکان
مباد بی تو زمانه مباد بی تو زمین
مباد بی تو مکین و مباد بی تو مکان
موافقان هدی را ز فر دولت تو
چهار چیز بجای چهار گشته عیان
بجای محنت : نعمت . بجای غم : شادی
بجای بیم : امید و بجای ضعف : توان
مخالفان هدی را ز بیم هیبت تو
چهار چیز بجای چهار شد بنیان
بجای عمر : هلاک و بجای درمان : درد
بجای ناز : نیاز و بجتی لهو : احزان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در صفت بهار و مدح سلطان محمود
بخار دریا بر اورمزد و فروردین
همی فرو گسلد رشته های درّ ثمین
ز آب پاک دهان پر ستاره دارد ابر
ز باد پاک شکم پر ستاره دارد طین
بمشکرنگ لباس اندرون شدست هوا
بلعل رنگ پرند اندرون شدست زمین
........................................
که گل ستاند از گلستان مشک آگین
هوای روشن اگر عرض کرد لشکر زنگ
زمین تیره کند نیز عرض لشکر چین
عجب نگار گرست ابر و باد دیبا باف
بدشت و بیشه نمودست کارسان رنگین
بباغ روده گذر دست باف باد ببوی
بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین
بهار ، دو است : یکی طبعی و دگر عقلی
یکی شمامه و دیگر بودش مانی چین
بهار طبعی صنع خدای عزوجل
بهار عقلی مدح خدایگان زمین
امیر سید شاه مظفر منصور
یمین دولت عالی ، امین ملت و دین
علامت ظفرست اندر آن خجسته نسب
کفایت فلک است اندر آن خجسته نگین
زمانه دولت را و خدای ملت را
بیمن و امن دلیل آمد از یمین و امین
رسوم او ملکانرا ادب کند تعلیم
فعال او شعرا را سخن کند تلقین
خجسته مرکب او باد و آتش است بهم
بگاه سیر چنان و بگاه حمله چنین
عجب که شاه همی برکند بباد لگام
عجبتر اینکه همی برنهد بر آتش زین
فضائی است و بدو خلق را نباشد دست
زمینی است و براند بآسمان برین
تنی که جان خورد آن تیغ زهر خوردۀ اوست
چه حرز دارد جز نقش آن خجسته نگین
به تیزی سخن و دولت اندرو معنی
بگونۀ فلک و گوهر اندرو پروین
هنر بقوّت بازوی شاه داند کرد
که بخت یارش بوده است و کردگار معین
بپای بارۀ او حصن دشت ساده شود
بصف لشکر او دشت ساده حصن حصین
ز رای او رود اندر فلک ستارۀ روز
ز کف او رود اندر بهشت ماء معین
ایا بزرگ خداوند خلق و خسرو شرق
جهان سراسر شک است و همت تو یقین
زوال نعمت هرگز خدای نپسندد
بدان زمین که بدو در موافق تو مکین
عذاب دوزخ تا روز حشر کم نشود
ازان زمین که بدو در مخالف تو دفین
از آفرین تو بیرون اگر سخن طلبند
صفت نیابند اندر جهان مگر نفرین
روا نباشد اگر کس قرین تو جوید
ز بهر آنکه خدایت نیافرید قرین
برون برد علم تو ز مغز شیران هوش
برون برد کرم تو ز روی پیران چین
بدولت تو قضا با فلک منادی کرد
عدوی زاده بمرد و فگانه گشت جنین
دو جای دارد بدخواه ملکت از دو جهان
ازین جهان همه سجن و از آنجهان سجین
بدیع لفظ تو درّست و افتخار صدف
بزرگ بأس تو شیرست و روزگار عرین
ز طالع تو نمودند چرخ را حرکت
ز سنگ حلم تو دادند کوه را تسکین
نه سر بود که نباشد بخدمت تو عزیز
نه دل بود که نباشد بطاعت تو رهین
حسد برد همه تن بر جبین خادم تو
ز بهر آنکه نهد پیش تو بخاک جبین
خدایگانا تو مهر دوستان بگذار
که روزگار خود از دشمنان گذارد کین
همیشه تا فلک و آسمان بود گردان
بود ز گردش او گردش شهور و سنین
براستی بگرای و بمردمی ببسیج
بمهتری بسگال و بخسروی بنشین
مباد هر که نخواندت شاه ، جز بنده
مباد هر که نخواهدت شاد ، جز غمگین
تراست بخشش و گیتی ، تراست دولت و روز
ببخش نعمت و گیتی بگیر و روز گزین
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتگین
گل نوشکفته است و سرو روان
برآمیخته مهر او با روان
خرد چهر او برنگارد بدل
که دل مهر او باز بندد بجان
اگر بنگری سوی رخسار او
بروید بچشم اندرت ارغوان
بمن گر بانگشت اشارت کنی
ز ناخنت بیرون دمد زعفران
به از شکّرش لفظ شکّرشکن
به از عنبرش زلف عنبر فشان
اگر نام پیچیده زلفش بری
پر از مشک یابی تو کام و دهان
وگر وصف گوئی ز شیرین لبش
روان گرددت انگبین بر زبان
وگر نیست خواهی که هستی شود
ببینش چو بندد کمر بر میان
نگارست گوئی میان سپاه
نگاری چو آراسته بوستان
چه سود از نگار سپاهی ترا
سخن را بمدح سپهبد رسان
خداوند علم و خداوند عدل
خداوند ایمان و یمن و امان
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
قوی گشت فرهنگ و دولت جوان
طبایع ز حزمش بود بی خلل
زمانه بعزمش زند داستان
بدی به ز نیکی در اعدای او
کژی بهتر از راستی در کمان
ادب را برسمش کنند اقتراح
خرد را به رایش کنند امتحان
چنان کآسمانست در همتش
جهان همچنانست در آسمان
بزرگیش را در جهان جای نیست
که پر گشت از آثار نیکش جهان
اگر عکس تیغش در افتد به پیل
بجوش آیدش مغز در استخون
ابا ضربت و زور بازوی او
چه ضایع تر از درع و بر گستوان
ز پیکار او شد همه مرغزار
سراسر همه دشت هندوستان
رگ بدسگالان درو جوی خون
پی بت پرستان درو خیزران
بدان مرکب فرخش ننگری
که ساکن یقین است و جنبان گمان
چو بادست و زو بر هوا بار نه
چو کوه است و بر خاک بار گران
چرا کوه را باد باشد نقاب
چرا باد را کوه دارد عنان
ز تیزی تو گوئی مکان گیر نیست
که بر لامکان گیر گیرد مکان
اگر عرض او نیستی ، نیستی
سخن گفتن عقل را ترجمان
وگر صورت او نبودی ز فضل
همه رمز بودی نبودی بیان
کسی رایگان چیز ندهد بکس
همی جود او زر دهد رایگان
بساط زمین شد مسخر ز بس
که راندند زوّار او کاروان
نشاید بد اندر جهان نعمتی
که از داغ جودش ندارد نشان
پسندیدنش هست سودی بزرگ
بهر دو جهان ناپسندش زیان
ایا پاکدین شاه دانش گزین
ز دین تو اهل هوا راهوان
جهان بی تو تاراج اهریمن است
بره گرک درّد چو نبود شبان
بزرگی و شاهی مثل آتش است
از آتش تو نوری و جز تو دخان
همی تا فصول طبایع ز سال
تموز و دی است و بهار و خزان
بمان تا زمین است شاه زمین
بزی تا زمانست فخر زمان
به نیکی بکوش و بهمت برش
بشادی بباش و برادی بمان
همایون و فرخنده بادت عید
عدو مستمند و ولی کامران
تو از قدرت ایزدی بر زمین
همی باش بر قدرتش جاودان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
بفال نیک و بفرخنده روزگار ، جهان
بسان دولت شاه جهان شدست جوان
اگر ز گوهر ناسفته ابر شد چو صدف
چرا شد از گل ناکشته دشت چون بستان
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک الشرق از نثار ملوک
بجعفری و بعدلی نهفته شادروان
کنار پر گل از آن کرد گل که ابر سیاه
فرو گذشت بدو پر گلاب کرده دهان
درخت را حسد آمد همی ز شاعر شاه
که شعر خواند بر شاه و بیندش بعیان
زبان و چشم برآرد همی کنون ز حسد
شکوفه هاش همه چشم و برگهاش زبان
دخان از آتش جستی همیشه تا بوده است
کنون چه بود که آتش همی جهد ز دخان
چنان جهد که تو گویی همی پدید آید
ز گرد ، لشکر جرار حملۀ سلطان
یمین دولت عالی امین ملت حق
نظام دولت تازی و ملت یزدان
بروزگار عزیرش عزیز گشت خرد
باعتقاد درستش درست شد ایمان
ز بندگیش علامت بود میان بستن
ملوک ازیرا زرین کنند بند میان
بخدمتش ملکان سر فرو برند نخست
از آن بتاج سزاوار شد سر ملکان
اجل بیاید و انگشت برنهد بعدو
بساعت اندر کو تیر برنهد بکمان
بزرگ چون خردست و عزیز چون دولت
قوی چو حجت اسلام و پاک چون فرقان
چگونه دست گذارد بدین جهان جودش
که جود او را باید چنین هزار جهان
بود عطای امیران بکیسه و کاغذ
عطای میر خراسان بگنج خانه و کان
همی رود بر هر لفظی از مدایح او
هزار حجت و با هر یکی هزار زبان
ز بسکه آتش زد شاه در ولایت هند
کشیده دود ز بتخانه هاش بر کیوان
بر آن زمین ز تفش گرمسیر گشت هوا
سیاه گشت هم از دود چهرۀ ایشان
بعمر شاه جهان بر زمین قیامت را
رسوم شاه به تیغ است و شاه هندستان
ز آه سرد برآوردن هزیمتیان
زمین ترکستان سرد سیر گشت چنان
قیامت آید این هر دو داغ مانده بود
ز تیغ شاه به هندوستان و ترکستان
اگر بخواهی دیدن تو روزنامۀ فخر
رسوم شاه ببین و مدیح شاه بخوان
بعمر و روزی غمگین مباش تا دهمت
نشان روزی بی رنج و عمر جاویدان
بشاه رو که ده انگشت شاه در دو کفش
کلید روزی خلق است و چشمۀ حیوان
سخن فروشان آیند نزد ، او چو روند
ز جود او شده گوهر فروش و بازرگان
یکی مبارک حرزست قصد خدمت او
کجا که آفت درویشی اندروست عیان
بدان رسید بلندی که او نماید راه
بدان دهند بزرگی که او دهد فرمان
شود اشارت تیغش دعای پیغمبر
اگر عدو کند از ماه جوشن و خفتان
ز جان و عقل مصور شده است پنداری
که سیرتش همه عقلست و صورتش همه جان
هر آنکسی که خدایش عزیز خواهد کرد
بسوی خدمت شاهش دهد نخست نشان
نیاز عرضه بدو کن که بی نیاز شوی
حدیث او کن تا رسته گردی از حدثان
سخن بدو بر تابخت زی تو آرد رخت
دلت بدو ده و آنگه دل ملوک ستان
بدوست قصد همه مردمان ، بدو باید
که جز ولایت او جای نیست آبادان
مبارکست پی رای او بهر چه رود
هزار گونه پدید آمدست ازو برهان
هم از مبارکی رای شهریار آمد
امیر زادۀ بغداد سوی او مهمان
نگه توانستی داشتن ز آفت و عیب
سپاه خانه خویش و ولایت کرمان
ولیکن از قبل آن که او همی دانست
کفایت و کرم و فضل خسرو ایران
بیامد ایدر تا دولت استوار کند
هم از نخستش محکم فرو نهد بنیان
زمین توانستی داشتن خدای نگاه
گر استوار نکردی چنین بکوه گران
بزرگتر بود آن دولتی که شاه دهد
بدست دولت و تأیید گر دهدش عنان
چو طالعند بزرگان [و] او قران بزرگ
ز حکم طالع باقی ترست حکم قران
نه دولتی که ازو رفت ره برد بزوال
نه مر زیارت او را تبه کند نقصان
رونده دولت و پاینده ملکتش پس از این
چو پایدار زمین باشد و رونده زمان
همانکه با او پیکار جست و دندان زد
کنون بطاعت او آمد از بن دندان
ایا گشاده بحق دست و آفریدۀ حق
بتست دولت او را کفایت توران (؟)
بگرید آنکه بخندد بکینه جستن تو
نماند آنکه ببندد بکین تو پیمان
اگر مخالف تو جان آهنین دارد
کندش ریزه سرنیزۀ تو چون سوهان
چو شیر بیند دو چشم او شود تیره
مگر ز دیدۀ شیر آب داده ای تو سنان
چنان که تازی زان کشور ای ملک تو بدین
کسی نتازد از آن سر بدین سر میدان
جهان اگر چه بزرگست بر علامت تست
بنامه ماند و نام تو از برش عنوان
همیشه تا بخزان باد زرگری سازد
شود بنوبت نوروز باد مشک افشان
بملک خویش بپای و به رای خویش برو
بنام خویش بناز و بجای خویش بمان
زمانه داد تو داده است داد ملک بده
خدای کام تو رانده است کام خویش بران
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح سلطان محمود غزنوی
بدان گردیست آن سیمین زنخدان
بدان خمیدگی زلفین جانان
یکی گوئی که از کافور گوییست
یک گوئی که هست از مشگ چوگان
چه چیزست آن خط مشکین و آن لب
که دارد رنگ راح و بوی ریحان
یکی مانند مشک اندوه لاله است
یکی مانند زهر آلوده پیکان
شکنج زلف و چشم او رباید
دل از دست خردمندان بدستان
یکی دعوی کند مر جادویی را
یکی بنماید اندر وقت برهان
عزیز از من بنزد من دو چیزست
روانست و زبان آفرین خوان
یکی در طاعت یزدان عزیزست
یکی در آفرین و مدح سلطان
یمین دولت آمد در دو گردش
امین ملت آمد در دو دوران
یکی در گشت ملک و گشت دولت
یکی در دور دین و دور ایمان
دو طوفان تیغ او بارید از آتش
یکی در هند و دیگر در خراسان
یکی بر تخمۀ چیپال و داود
یکی بر ایلک و خیل قدر خان
چه چیزست آن رونده کلک خسرو
چه چیزست آن بلارک تیغ بران
یکی اندر دهان جان زبانست
یکی اندر دهان مرگ دندان
اگر شمشیر و گرد لشکر او
بخواهد روز جنگ و روز جولان
یکی دریا کند صحرای آموی
یکی صحرا کند دریای عمان
بپیمان تیر چرخ و تیر ناوک
همی بازوی او بگذارد آسان
یکی بر قلعه ای کش کوه باره است
یکی بر جوشنی کش غیبه سندان
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران
یکی خوی گردد اندر زیر جوشن
یکی خف گردد اندر زیر خفتان
فلک مر قلعه و مر باغ او را
بپیروزی در افکنده است بنیان
یکی را سد یأجوج است باره
یکی را روضۀ خلدست بالان
همیشه گنج و کاخ شاه گیتی
بوافر مال و نعمتهای الوان
یکی پیراسته است از بهر زایر
یکی آراسته است از بهر مهمان
برهنه شاعر و درویش زایر
در ایران از عطای شاه ایران
یکی دیبا فرو ریزد برزمه
یکی دینار بر سنجد بقپّان
ز نعمان بگذرد در خدمتش مرد
بمدحش بگذرد شاعر ز حسّان
یکی را او کند نعمان ز نعمت
یکی را او کند حسان ز احسان
همه هندوستان پر دیو و شیرست
بگرد کشور آبادان و ویران
یکی در خون دل غرق از حسامش
یکی بر آتش تیمار بریان
سخنش ار بشنوی بسیار و اندک
هنرش ار بنگری پیدا و پنهان
یکی بیش آید از جان سخنگوی
یکی بیش آید از ریگ بیابان
همی تا تیر مه نیلوفر آید
چنان کاید گل سوری به نیسان
یکی چون گوهر کوه نشابور
یکی چون گوهر کوه بدخشان
دعا از من دو باشد شاه را بس
همی گویم همی تا باشدم جان
یکی تا ملک باشد تو همی باش
یکی تا ملک ماند تو همی مان
عدوی ملک و ضد دولتت باد
بدردی کش نباشد روی درمان
یکی را بی سعادت باد طالع
یکی را بی زیادت باد نقصان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین
لاله دارد توده توده ریخته بر پرنیان
مشک دارد حلقه حلقه بافته بر ارغوان
تخت بزّازست یا رب یا فروزان لاله زار
طبل عطارست یا رب یا شکفته بوستان
گر نتابد زلف مشکین اندرو خود گم شود
بافته دارد همیشه زلف را از بهر آن
او بزلف خویش درگر گم نشد پس من ز دور
چون بدو در گم شدستم ، نادرست این داستان
جامۀ نیکو نه زان پوشد که نیکوتر شود
بلکه نیکوییش را پوشد بجامه بیگمان
شمع تا باشد برهنه بر جهان روشن شود
چون بپوشندش به چیزی نور او گردد نهان
در میدان دود و آتش هرچه باشد سوخته است
ور نسوزد هیچکس را دل نسوزد در جهان
گر نسوزد در میان دود و آتش خط او
من چرا باید که باشم سوخته دل زین میان
چون بخندد شکّر و لؤلؤ فرو ریزد بتنگ
گوییا از عسکر و عمانش آید کاروان
چون برابر چشم با مژگان سرافرازد همی
راست گویی راند شاه شرق تیر اندر کمان
بوالمظفر میر نصر ناصرالدین کز ملوک
هر ملک را او کند هر روز بارا امتحان
فعل او چرخست پنداری و آثارش نجوم
عزم او دهرست پنداری و کردارش زمان
دل سگالد مدحش و گوید زبان از بهر آنک
حکم اخلاص از دلست و حکم ایمان از زبان
گر بدریا جستی و دستت پر از گوهر نشد
مدح او کن تا کند ناجسته پر گوهر دهان
سیرت پاکش ز بس خیر اندر آمیزد بفعل
عادت نیکش ز بس لطف اندر آمیزد بجان
هر که تیر شاه کرد آهنگ او روز نبرد
آهنین باشد بمحشر مغزش اندر استخوان
آب در غربال چون ماند ، چنان باشد درست
تیرش اندر غیبه های جوشن و برگستوان
گر ز آهن بگذرد تیرش نباشد پس عجب
بگذرد ز آهن بدانک از صاعقه دارد سنان
تیغ او از خشم وز حلمش سرشته شد مگر
زانکه همچون خشم او تیزست و چون حلمش گران
صورتش آبست و دارد فعل آتش طبع او
گوهرش سنگست و دارد رنگ چینی پرنیان
کان بیجاده کند مغز عدو را روز جنگ
جوشد اندر کان بیجاده ز مروارید کان
ای بفضل اندر موافق ، ای بعدل اندر بزرگ
ای بعلم اندر ستوده ، ای بعمر اندر جوان
ای ز درویشی نجات و ای ز غمناکی فرح
وی ز بدبختی خلاص و ای ز بدراهی امان
ای سعادت را مزاج و ای مروت را سبب
ای ولایت را نظام و ای جلالت را مکان
ای ز هر چیزی معانی ، ای ز هر چیزی هنر
ای ز هر کاری میانه ، ای ز هر علمی بیان
ای بقوت چون زمانه ، ای بحجت چون خرد
ای به نیکی چون دیانت ، ای بپاکی چون روان
آفرین بر تو کند ملک ، ای بنیکی آفرین
داستان بر تو زند حق ، ای به حق همداستان
جود را مسکن پدید آورد تا بر پای کرد
مر بنای جود را ایزد بدان فرّخ بیان
رایگان کردی تو مال خویش مر خواهنده را
حرص او خود کم شود چون مال باشد رایگان
زر تاج خسروان بودی و اکنون بسته اند
بندگان تو کمر شمشیر زرّین بر میان
پیش تو ناید سپاهی کت نبیند چیره دست
روز بر تو شب نگردد کت نبیند میزبان
زرد گرداند مبارز را به هیبت روز جنگ
مویهای ریش گردد ریشه های زعفران
خواستم کت آسمان خوانم چو دیدم قدر تو
خاطر من زیر خویش اندر همی دید آسمان
ای زجود بیکرانت بیکران گشته طمع
بیکران گردد طمع چون جود باشد بیکران
تا جهان بودست شادی از تو بودست اندرو
جز بتو یکدل نگشتست و نگردد شادمان
هرچه رحمت گفت خواهد جود تو گوید همی
نیست رحمت را به از جودت بگیتی ترجمان
علم را فرّ خدایست آن دل دانش پژوه
ملک را فرّ همایست آن کف گوهرفشان
صید کردندی به آهن ملک را خصمان او
گر نبودی آهن تو خصم صید ملک....ان
گام ننهد جز بشادروان خدمت آن کسی
کز در قنّوج پیماند زمین تا قیروان
هر کجا توقیع جودت بگذرد همچون بهار
گلستان را تازه گرداند بسان بوستان
برخور از عمر و جوانی برخور از فرزند و ملک
مر جهان را بهره ده شاها وزو بهره ستان
زیر فرمان تو بادا تا جهان باشد سه چیز
بخت نیک و دولت باقی و عمر جاودان
بخت و ملک و شادی و کام دلت حاصل شدست
تاج بخش و ملک دار و شاد باش و ملک ران
اورمزد ماه شهریور بخدمت پیش تو
آمد ای خسرو ؛ مر او را جز بشادی مگذران
شهریاری همچنان ، شهریور نو صد هزار
بخت نیک و دولت باقی و ملک جاودان
زیر فرمان تو بادا تا جهانست ای چهار
خیر بخش و ملک دار و شادباش و کام ران
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح سلطان محمود غزنوی
چو آفرید بتا روی تو ز دوده خدای
مجوی فتنه و روی ز دوده را مزدای
بعارض تو آن گرد مشک سوده بسست
بچشم سرمه مکن ، خلق را بلا منمای
بلای تافته جعدت بسست بر دل خلق
متاب زلف و دگر بر بلا بلا مفزای
ببستن کمر و لب گشادن از خنده
همی میان و دهان ترا نبیند رای
اگر نمود نخواهی همی میان و دهان
یکی ببند لب از خنده و مبان بگشای
دگر بجور مکوشی که جور نپسندد
خدایگان خراسان امیر بار خدای
یمین دولت پیروز روز ملک افروز
امین ملت پیغمبر جهان آرای
چه امر نافذ او خلق را چه گردش چرخ
چه سایۀ علمش ملک را چه فرّ همای
فلک بنای سعادت همی بپای کند
بر آن زمین که همی شاه بسپردش بپای
هوا چو خاک بطبعش فرو نشیند پست
زمین چو ذره ز حلمش بماند اندر وای
خیال همت او را اگر بپیماید
بعمر خویش نپیماید آسمان پیمای
کمند او ببرد زور پیل گردنکش
سنان او بکند یشک شیر دندان خای
همی نگون شود از بأس و از مهابت شاه
به ترک خانۀ خان و به هند رایت رای
هنر بمایۀ فرهنگ او ندارد سنگ
خرد بمرتبت رای او نگیرد جای
اگر جمال پرستی سیرش را بپرست
وگر کمال ستایی هنرش را بستای
نگفت عادت او هیچ حلم را که برو
نگفت فکرت او هیچ خلق را که میای
برای بردن نامش دهان بعنبر شوی
بحال گفتن مدحش زبان بزر اندای
مجوی دولت خود را جز آن مبارک در
زمانه را مطلب جز در آن خجسته سرای
زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست
بزخم مار بود هم زمان ما را فسای
خدایگانا علمی نماند و فایده ای
که خاطر تو مر آنرا نکرد دست گرای
تراست نعمت ،پروردنی همی پرور
تراست فرمان ، فرمودنی همی فرمای
مبارکت باد این جشن مهرگان بزرگ
نصیب شادی ازین جشن برگذر بربای
بساط بزم کن از گونه گونه تحفۀ باغ
سرای خلد کن از نعمۀ سرود سرای
نشستگاه یکی نوبهار ساز بدیع
بجای گل می سوری بجای بلبل نای
بدار بسته همیدون دل ولی و عدو
ولی بنعمت و ناز و عدو بقلعۀ نای
اگر زمانه نگردد تو با زمانه بگرد
وگر سپهر نپاید تو با سپهر بپای
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
شکفته شد گل از باد خزانی
تو در باد خزانی بی زیانی
همه شمشاد و نرگس گشتی ای دل
چه چیزی مردمی یا بوستانی
ز بوی موی پیچان سنبلی تو
ز رنگ و روی رخشان ارغوانی
چه کرده است آن سر زلف ببویت
که یک ساعت به یک جایش نمانی
گهس بربندی و گاهش ببری
گهش گردآوری گه برفشانی
گهش آویخته داری دو بر دو
گهش بر آتش رخشان نشانی
بیا تا هر دو عطاری گزینیم
که مشگ و زعفران شد رایگانی
بدان زلف و بدین رخ رنج نبود
ز بی مشکی و از بی زعفرانی
مرا طعنه زنی گوئی دلت نیست
اگر من بی دلم تو بی دهانی
بیا تا آفرین شاه خوانیم
..............................
خداوند خداوندان گیتی
جمال خسروی و ملکبانی
سپهبد میر نصر ناصر دین
بهر فخری و هر فضلی یکانی
نداند کرد جز رای درستش
کس الفاظ خرد را ترجمانی
بجز رسم مفیدت کس نکرده ست
به گنج آفرین بر قهرمانی
صلاح دین و دنیا را همیشه
گشاده بد ره و بسته میانی
کسی کو را تو بشناسی به هر حال
بزرگ است ار بخوانی ار برانی
بسان دعوت یوسف نشانت
به پیران باز گرداند جوانی
کمانت وقت زخم آهنگداز است
چگونه گویمت کآهن کمانی
ز مهر صولجانت هر مهی ماه
دو ره بر چرخ گردد صولجانی
ندانم هیچ بخرد کو نبوده ست
به راه حمدت اندر کاروانی
اگر پرویز جود تو بدیدی
نیازیدی به گنج شایگانی
به جای اندر نگنجد پیشی از جای
توئی کاندر جهان پیش از جهانی
ز تست احکام گیتی نه توئی خود
قرانی نیستی صاحب قرانی
بدان کز وی نهانی ، آشکاری
بدات کس کآشکاری ، زو نهانی
همی بینند و تعیینت ندانند
به هر کس مانی و کس را نمانی
به تو ما ایمنیم و در نهیبیم
نهیبی تو ندانم یا امانی
چو حلمت بنگرم گویم تنی تو
چو لفظت بنگرم گویم روانی
اگر حق عمرۀ دین است حقی
وگر جان امر یزدان است جانی
جوانمردی یکی مرموز لفظی ست
مر آن مرموز را شرح و بیانی
تو آثار جلالت را مشیری
تو اخبار کفایت را عیانی
تو تأیید مروت را فصولی
تو تاریخ فتوّت را زبانی
تو مرقوم هدایت را دلیلی
تو مر وقت سلامت را اوانی
تو بر ما مهربانی پیش هیجا
چرا بر خویشتن نامهربانی
اگر گوهر فشانی روز رادی
عجب نبود که تو دریا بیانی
برسم نیک تو منسوخ گردد
رسوم خسروان باستانی
خداوندا نخستین روز آبان
نگر تا جز به شادی نگذرانی
همیشه تا بلندی دارد آتش
همی تا خاک پست است از گرانی
خداوند جهان باش و خداوند
به نام نیک و عمر جاودانی
دو گونه تهنیت گفتم به یک بیت
چو بر خوانم تو این معنی بدانی
ز بنده بر تو فرّخ باد هرمز
ز تو بر بنده جشن مهرگانی
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۲
از مشک نگر که لاله بنگاه گرفت
زو طبع غمی دراز و کوتاه گرفت
بر ماه بشست زلفکان راه گرفت
گیرند بشست ماهی او ماه گرفت
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
کی عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای بغم نشستن و خاستن است
روز طرب و نشاط و می خواستن است
کاراستن سرو ز پیراستن است
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
رخسار ترا لاله و گل بار که داد
وان سنبل نو رسته بگلنار که داد
و انروز بدست آن شب تار که داد
وان یار سزا را بسزاوار که داد
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
بر آتش هجر عمری ار بنشینم
خاک در تو همی بدل بگزینم
از باد همه نسیم زلفت بویم
در آب همه خیال رویت بینم
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
ای ماه بروی لاله رنگ آمده ای
از سینه و دل حریر و سنگ آمده ای
گر تو بدهان و چشم تنگ آمده ای
دلتنگ چرایی ؟ نه بجنگ آمده ای
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۵
پیلان ترا رفتن بادست و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشۀ کندا
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰
بر ماه مشک بینم و بر سنبل آفتاب
آنسال نه بحلقه و این سال نه بخواب
آنرا درنگ نی و همه سال با درنگ
وین را شتاب نی و همه سال با شتاب
آن ماه را ز عنبر سازد همی طلی
وین آفتاب را کند از غالیه خضاب
ابن بر بلور گونه و آن تیره چون شبه
آن گل بدست و بوی دهد خوشتر از گلاب
این گوژ گشته و شده زو گوژپشت من
وان مار گشته خفته و از من ربوده خواب
بفزود عشق و فتنه شدم من بهر دو بر
کان هر دو چیز فتنۀ صبرند و عشق ناب
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۱
حکایت کند نرگس اندر چمن
ز چشم دلارام روز خمار
ز مینا یکی شاخ دیدی لطیف
درم برگ آن شاخ و دینار بار
چو فیروزه بر آینۀ آبگیر
بر آورده نیلوفر سازگار
چو کافر سیه روی بر گرد او
ز دوده سنانها بود آبدار
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۲
تو گفتی ز اسرار ایشان همی
فرستد بدو آفتاب اسکدار
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۷
دل و دامن تنور کرد و غدیر
سرو و لاله کناغ کرد و زریر