عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۰
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۴
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۵
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۷۴
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۳۷
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۵۲
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۳
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۷
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶
رمضان موکب رفتن زره دور آراست
علم عید پدید آمد و غلغل برخاست
مرد میخوار نماینده بدستی مه نو
دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟
مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)
در سراییدن چنگست و در الحان نواست
نی و می هر دو بدور وی همی فخر کنند
بسرایی که دو فخرند کجا هر دو سزاست
نی همی گوید سلطان من امروز قویست
می همی گوید بازار من امروز رواست
در هوا جلوۀ کافور ریاحیست ز بس
طبع کافور ریاحی و دگر طبع زداست (؟)
در هوا برف چو از باد بر آشفته شود
گویی از ذرۀ سیمین بهوا در غوغاست
آتشی باید کافاق چنان افروزد
که تو پنداری خورشید کنون در جوزاست
لعل کانی و عقیقست چو آید بنشیب
مشک سارا و عبیرست چو اندر بالاست
پارة لعل کجا از سبکی پنداری
بدل آب زلال و دگر باد صباست
آنکه او جان نشاطست و هلاک حزنست
و آنکه معیار نژاد آمد و اکسیر سخاست
آنکه گر روبه ازو صد یک قطره بچشد
ظنش افتد که مرا بر جگر شیر چراست
راست خواهی بجهان فتنۀ این باده منم
گر جزین باید گفتن چه توان گفتن راست
عالمی فتنۀ این باده شد ستند کزو
صامت کسوت گردد بمروت کم و کاست ؟
خوردن باده خطا دانم ، لیکن بخورم
دور باد از من و از باده که گویند خطاست
هر زمان جامه و دستار بباید بخشید
هر زمان مجلس و خوان باز بباید آراست
سره آرند ازو رور بتان اند همی (؟)
ز انکه او سخت گران قدر بود بیش بهاست
باده را باید برنای نشاطی که بدو (؟)
گوید او را همۀ خلق که زیبا بوفاست
بوی نگرفته هنوز ، از تن و از جامۀ او
او بر آن طیع بود کین که زمن خواهد خواست ؟
علم عید پدید آمد و غلغل برخاست
مرد میخوار نماینده بدستی مه نو
دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟
مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)
در سراییدن چنگست و در الحان نواست
نی و می هر دو بدور وی همی فخر کنند
بسرایی که دو فخرند کجا هر دو سزاست
نی همی گوید سلطان من امروز قویست
می همی گوید بازار من امروز رواست
در هوا جلوۀ کافور ریاحیست ز بس
طبع کافور ریاحی و دگر طبع زداست (؟)
در هوا برف چو از باد بر آشفته شود
گویی از ذرۀ سیمین بهوا در غوغاست
آتشی باید کافاق چنان افروزد
که تو پنداری خورشید کنون در جوزاست
لعل کانی و عقیقست چو آید بنشیب
مشک سارا و عبیرست چو اندر بالاست
پارة لعل کجا از سبکی پنداری
بدل آب زلال و دگر باد صباست
آنکه او جان نشاطست و هلاک حزنست
و آنکه معیار نژاد آمد و اکسیر سخاست
آنکه گر روبه ازو صد یک قطره بچشد
ظنش افتد که مرا بر جگر شیر چراست
راست خواهی بجهان فتنۀ این باده منم
گر جزین باید گفتن چه توان گفتن راست
عالمی فتنۀ این باده شد ستند کزو
صامت کسوت گردد بمروت کم و کاست ؟
خوردن باده خطا دانم ، لیکن بخورم
دور باد از من و از باده که گویند خطاست
هر زمان جامه و دستار بباید بخشید
هر زمان مجلس و خوان باز بباید آراست
سره آرند ازو رور بتان اند همی (؟)
ز انکه او سخت گران قدر بود بیش بهاست
باده را باید برنای نشاطی که بدو (؟)
گوید او را همۀ خلق که زیبا بوفاست
بوی نگرفته هنوز ، از تن و از جامۀ او
او بر آن طیع بود کین که زمن خواهد خواست ؟
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
عید مبارک آمدو بر بست روزه بار
زان گونه بست بار که پیرار بست و پار
در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان
میل شراب دار کند طبع روزه دار
بی شک بطبع عید خوش آیدش آنکه او
در باغ گل نماید و در راغ لاله زار
در دست ازو ستاره و دو چشم ازو فروغ
در طبع ازو سخاوت و در مغز ازو بخار
بی نو بهار بیند ازو دیدۀ طرب
در باغ جام تازه گل سرخ کامگار
بر دست لاله کارد و بر رخ زند فروغ
در طبع آتش آرد و بر سر زند شرار
باد بهار چونکه ازین پس بروز چند
صحرای نو بهار نماید چو قندهار
زلف بنفشه تاب در آرد ببوستان
گه زار زار مرغ بنالد بمرغزار
گه پوی پوی پر در آرد ببوستان
رخسار لاله رنگ برآورد بکوهسار
مرجان فروغ لاله برون آید از چمن
مینا نهاد برگ برون آید از چنار
در بوستان نهند بهر جای مجلسی
چون طبع عشق پرور و چون خان شاد خوار
غلتان میان تودة گل عاشقان مست
از غم کنار کرده و معشوق در کنار
گه لب بسوی باده و گه دست سوی گل
گه گوش سوی بربط گه چشم سوی یار
دانم که نوبهار چنینست و بیش ازین
با هجر یاربهره ندارم ز نو بهار
خودکام و بردبار دلی دارم ، ای عجب
فریاد و جور ازین دل خودکام بردبار
صدبار گفتمش که ، چو کار تو نیست عشق
ره باز جوی و رخت بپرداز و سر مخار
امروز مهر بیشتر آرد همی ز دی
و امسال عشق بیشتر آرد همی ز پار
ای دل ، بعاشقی چه شتابی ؟ عنان بکش
و آن عشوه های عشق بیک ره فروگذار
تا کی هوا ؟ حدیث مه نیکوان ببر
تا کی غزل ؟ مدیح سر خسروان بیار
زیبا همام دولت و فرخ جمال دین
کورا گزید دولت و دین کرد اختیار
میرانشه بن قاورد ، آن خسروی کزوست
میری و خسروی طرب افزای و نامدار
بر طبع ورای اوست کم و بیش راگذر
بر خشم و حلم اوست بد و نیک را گذار
در خشم او سیاست و بر عفو او امید
در رای او براعت و در طبع او وقار
ای روزگار بندۀ رای تو روز عزم
وی آفتاب چاکر روی تو روز بار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار ؟
گر زتو بندنایبه بگشاید از فلک
تیر تو برج کنگره بردارد از حصار
مانند تو سوار ندیدست روز جنگ
الماس آب چهره و شبرنگ را هوار
در دامن فنا ز نهیب تو گم شوند
گردان کار دیده و شاهان کامگار
مر دشمن ترا دو لقب داد آسمان
دون همت نگونه و بدبخت خاکسار
ز آسیب نعل خنگ تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
از بهر آنکه مار بپیچد چو رمح تو
در طبع و جان سرشت خداوند سهم مار
خصم تو و کمان تو بر یکدگر بجنگ
بیدل دو عاشقند بهجران بسنده کار
ورنه چرا گمان تو بر دست تو بدو
پیکان آبداده فرستد بیاد گار؟
گور افکند بباد و سوار افکند بعکس
تیغ تو در نبرد و سنان تو در شکار
گردافکنی که با تو بمیدان برون شود
بر وعده گاه مرگ نهد جان بانتظار
با سهم جنگ تو ز نهیب کمند تو
از حلقۀ کمر بهراسد دل سوار
در شعر چون بنام تو بندند قافیت
فارغ شود سخن ز مجازات و استعار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای آفتاب گاه سعادت که جاه را
دوران آسمان چو تو ننمود شهریار
در جشن روز عید می لعل فام خواه
بگزار در مراد چنین جشن صد هزار
زان می ستان کجا شود از رنگ و بوی او
باد هوا و خاک زمین لعل مشکبار
در طبع تو ز رنگ و فروغ از ره خرد
دارد چهار چیز درو نسبت از چهار
یاقوت گل فروغ و گل ارغوان نسب
بیجادۀ معنبر و مرجان لاله کار
تا تاج و بند تلخ و خوش آید برخرد
تا تخت و دار نیک و بد آید بهوشیار
با تاج باد ناصح تو بر فراز تخت
با بند باد حاسد تو بر فراز دار
زان گونه بست بار که پیرار بست و پار
در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان
میل شراب دار کند طبع روزه دار
بی شک بطبع عید خوش آیدش آنکه او
در باغ گل نماید و در راغ لاله زار
در دست ازو ستاره و دو چشم ازو فروغ
در طبع ازو سخاوت و در مغز ازو بخار
بی نو بهار بیند ازو دیدۀ طرب
در باغ جام تازه گل سرخ کامگار
بر دست لاله کارد و بر رخ زند فروغ
در طبع آتش آرد و بر سر زند شرار
باد بهار چونکه ازین پس بروز چند
صحرای نو بهار نماید چو قندهار
زلف بنفشه تاب در آرد ببوستان
گه زار زار مرغ بنالد بمرغزار
گه پوی پوی پر در آرد ببوستان
رخسار لاله رنگ برآورد بکوهسار
مرجان فروغ لاله برون آید از چمن
مینا نهاد برگ برون آید از چنار
در بوستان نهند بهر جای مجلسی
چون طبع عشق پرور و چون خان شاد خوار
غلتان میان تودة گل عاشقان مست
از غم کنار کرده و معشوق در کنار
گه لب بسوی باده و گه دست سوی گل
گه گوش سوی بربط گه چشم سوی یار
دانم که نوبهار چنینست و بیش ازین
با هجر یاربهره ندارم ز نو بهار
خودکام و بردبار دلی دارم ، ای عجب
فریاد و جور ازین دل خودکام بردبار
صدبار گفتمش که ، چو کار تو نیست عشق
ره باز جوی و رخت بپرداز و سر مخار
امروز مهر بیشتر آرد همی ز دی
و امسال عشق بیشتر آرد همی ز پار
ای دل ، بعاشقی چه شتابی ؟ عنان بکش
و آن عشوه های عشق بیک ره فروگذار
تا کی هوا ؟ حدیث مه نیکوان ببر
تا کی غزل ؟ مدیح سر خسروان بیار
زیبا همام دولت و فرخ جمال دین
کورا گزید دولت و دین کرد اختیار
میرانشه بن قاورد ، آن خسروی کزوست
میری و خسروی طرب افزای و نامدار
بر طبع ورای اوست کم و بیش راگذر
بر خشم و حلم اوست بد و نیک را گذار
در خشم او سیاست و بر عفو او امید
در رای او براعت و در طبع او وقار
ای روزگار بندۀ رای تو روز عزم
وی آفتاب چاکر روی تو روز بار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار ؟
گر زتو بندنایبه بگشاید از فلک
تیر تو برج کنگره بردارد از حصار
مانند تو سوار ندیدست روز جنگ
الماس آب چهره و شبرنگ را هوار
در دامن فنا ز نهیب تو گم شوند
گردان کار دیده و شاهان کامگار
مر دشمن ترا دو لقب داد آسمان
دون همت نگونه و بدبخت خاکسار
ز آسیب نعل خنگ تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
از بهر آنکه مار بپیچد چو رمح تو
در طبع و جان سرشت خداوند سهم مار
خصم تو و کمان تو بر یکدگر بجنگ
بیدل دو عاشقند بهجران بسنده کار
ورنه چرا گمان تو بر دست تو بدو
پیکان آبداده فرستد بیاد گار؟
گور افکند بباد و سوار افکند بعکس
تیغ تو در نبرد و سنان تو در شکار
گردافکنی که با تو بمیدان برون شود
بر وعده گاه مرگ نهد جان بانتظار
با سهم جنگ تو ز نهیب کمند تو
از حلقۀ کمر بهراسد دل سوار
در شعر چون بنام تو بندند قافیت
فارغ شود سخن ز مجازات و استعار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای آفتاب گاه سعادت که جاه را
دوران آسمان چو تو ننمود شهریار
در جشن روز عید می لعل فام خواه
بگزار در مراد چنین جشن صد هزار
زان می ستان کجا شود از رنگ و بوی او
باد هوا و خاک زمین لعل مشکبار
در طبع تو ز رنگ و فروغ از ره خرد
دارد چهار چیز درو نسبت از چهار
یاقوت گل فروغ و گل ارغوان نسب
بیجادۀ معنبر و مرجان لاله کار
تا تاج و بند تلخ و خوش آید برخرد
تا تخت و دار نیک و بد آید بهوشیار
با تاج باد ناصح تو بر فراز تخت
با بند باد حاسد تو بر فراز دار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
چون چتر روز گوشه فرو زد بکوهسار
بر زد سر علامت عید از شب آشکار
هر کوکبی بتهنیت عید بر فلک
در زیور شعاع برآمد عروس وار
چون بر فراخت عید علامت بدست شب
نوروز در رسید و علمهای نوبهار
باد صبا مقدمه بود از سپاه گل
لشکر همی کشید بهر کوه و هر قفار
چون گوشۀ علامت عید از فلک بدید
اندیشه در گرفت و فرو شد باضطرار
تافر خجسته رایت نوروز در رسید
از گرد راه با علم و خیل بی شمار
باد صبا بیامد و خدمت نمود و گفت :
کای جان لهو و کام دل و سعد روزگار
آگه نه ای که عید همایون ببندگیست
درگوش چرخ کرد زر اندوده گوشوار
گر ما بپیش لشکر او بر گذر کنیم
هم جای فتنه باشد و هم بیم کارزار
نوروز ماه گفت : مرا با خجسته عید
شرطیست مهر پرور و عهدیست استوار
ز ایدر عنان بتاب و بدو بر پیام من
بنشین ، بگو و بشنو ، برگرد و پاسخ آر
ز اول زمین ببوس و ثنا خوان و پس بگوی :
کای رایت سعادت و فهرست افتخار
بخرام سوی من ، که ز بهر خرام تو
بستم هزار قبه ز کشمیر و قندهار
با تختهای جامۀ دیبای شوشتر
با عقدهای لؤلؤ دریای زنگبار
بر گرد گرد قبه گروه از پی گروه
مرجان سلب پیاده و مینا سنان سوار
مرجان گرفته در لب و زنگار در قدم
شنگرف سوده بر رخ و در دل نهاده قار
رایاتشان ز تودۀ یاقوت شب چراغ
اعلامشان ز دانۀ لؤلؤی شاهوار
از بهر آنکه چون سوی صحرا برون روند
بر روی خاک تیره بسازند رهگذار
در سپید ابر فرو ریزد از دهن
مشک سیاه باد برافشاند از کنار
بیجاده حقه حقه بسایم ببوستان
پیروزه حلقه حلقه بر آرم ز جویبار
هم چهره های سرخ برون آرم از چمن
هم بیخهای سبز برون آرم از چنار
سیماب چون بلور فرو ریزم از هوا
شنگرف چون عقیق بر آرم ز شاخسار
زنگار و سیم خام فشانم زبار و برگ
کافور و زر پخته نمایم ز برگ و بار
بر سایۀ سر تو ، بهر جا که بگذری
چتری زنم بنفش ز دیبای سبزکار
مشک سرشته در دل بیجاده افکند
دست زمین ز بهر تو برطرف مرغزار
از بهر مدحت تو زبان سازد از عقیق
اندر دهان غنچه گل سرخ کامگار
زان پیشتر که به سر حراقۀ فلک
خورشید تیغ بر کشد از تیغ کوهسار
بخرام ، تا پگاه بآیین بندگی
هر دو بهم رویم بدرگاه شهریار
شمس دول طغانشه ، زین امم کزوست
ایام شادمانه و افلاک بختیار
از خشم اوست آتش سوزنده را شتاب
و ز حلم اوست خاک گراینده را وقار
زرین شود زمانه ، گر از بحر دست او
کمتر ز ساعتی بهوا بر شود بخار
با بوی گرد لشکر او آهوان هند
بر دشت ترک نافه همی بفگنند خوار
گر بشنود پلنگ امین خدنگ او
هر سال پوست بفکند از تن بسان مار
از بیم شیر رایت او شیر دست کش
در صورت گوزن همی گردد آشکار
ای آفتاب بخشش و شادی بروز بزم
وی آسمان همت و رادی بروز بار
تا ز آب رنگ تیغ تو الماس بر دمید
الماس جز در آب نگیرد همی قرار
این مملکت گرفتن و این ملک داشتن
در گوهر شریف تو بنهاد کردگار
زخم درشت باید و پیکان سنگ سنب
تیغ بنفش خواهد و بازوی کامگار
سعهد سپهر مرکز شاهی و قطب ملک
زین چار نگذارند و داری تو هر چهار
تیغ تو برفگند و سنان تو بر درید
بر چرخ سیر انجم و بر کوه خاره غار
از ران و ساعد تو جهان در هم افکند
آن خنگ شیر زهره و آن گرز گار سار
بحریست همت تو سخارا ، سپهر موج
ابریست فکرت تو سخن را ، ستاره یار
از چنبر سپهر بخدمت فرو نشست
بر گوشۀ کلاه تو خورشید چند بار
وز فر خدمت تو کنون از شعاع او
لعل بدیع روید و یاقوت آبدار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
خونی که از عدو بچکاند سنان تو
بر خاک سطرهای مدیحت کند نگار
شیری که گرد اسب تو بر سوی او نشست
هر چند گاه گیرد نافش بمشک بار
گر اشک دشمن تو بلؤلؤ صفت کنند
بیرون دمد ز لؤلؤ ناسفته نوک خار
سیمرغ پر ز پوست بمنقار برکشد
از بهر آنکه تیر ترا برشود بکار
در سایۀ سنان تو گردد گیاه سبز
رنگین چو لعل سوده و سوزنده چون شرار
آهو کزان گیا بخورد قطره های مشک
اندر دهان نافه کند دانهای نار
گر بشنود نهنگ بدریا ز زخم تو
چون خارپشت سینه کند پیش سر حصار
جان مخالف تو بصد میل بشنود
از کوهۀ سنان تو آواز گیرو دار
دندان بپنجه در دهن شیر بشکند
آن روبهی که از تو شود رسته در شکار
کان شیشۀ بلور شود در مسام سنگ
گر رای روشن تو کند بر فلک مدار
شاخ گیای زرد شود کیمیای زر
کز نعل مرکب تو نشنید برو غبار
ساز نشاط باید و آیین خسروی
ای شاه نامجوی ، بدین جشن نامدار
از بسکه تیغ جود تو در زر گذارد زخم
و ز بسکه کرد دست تو سیم سخا نثار
سیم از دل شکوفه برآمد بجای برگ
زر در دهان غنچه فرو شد بزینهار
چون روی لاله باد بشوید بچشم ابر
در هم زند بنفشه سر زلف تابدار
بلبل همی بنالد بر هجر یار سخت
قمری همی بگرید بی آب دیده زار
چون تودۀ عقیق یمانی بدست گیر
در ساغر بلور می لعل خوشگوار
از دست دلبری ، که بود سوی و روی او
بر مشتری بنفشه و بر ماه لاله زار
تا پنجۀ هزبر نگردد سرین گور
تا سینۀ صدف نشود پشت سوسمار
گیر و ببوس و بشنو و بستان ، بنه کنون
زلف و لب و سماع و می ، از سر غم خمار
شعر و سماع خواه و طرب جوی و باده خور
دینار و بدره بخش و جهان گیر و ملک دار
بر زد سر علامت عید از شب آشکار
هر کوکبی بتهنیت عید بر فلک
در زیور شعاع برآمد عروس وار
چون بر فراخت عید علامت بدست شب
نوروز در رسید و علمهای نوبهار
باد صبا مقدمه بود از سپاه گل
لشکر همی کشید بهر کوه و هر قفار
چون گوشۀ علامت عید از فلک بدید
اندیشه در گرفت و فرو شد باضطرار
تافر خجسته رایت نوروز در رسید
از گرد راه با علم و خیل بی شمار
باد صبا بیامد و خدمت نمود و گفت :
کای جان لهو و کام دل و سعد روزگار
آگه نه ای که عید همایون ببندگیست
درگوش چرخ کرد زر اندوده گوشوار
گر ما بپیش لشکر او بر گذر کنیم
هم جای فتنه باشد و هم بیم کارزار
نوروز ماه گفت : مرا با خجسته عید
شرطیست مهر پرور و عهدیست استوار
ز ایدر عنان بتاب و بدو بر پیام من
بنشین ، بگو و بشنو ، برگرد و پاسخ آر
ز اول زمین ببوس و ثنا خوان و پس بگوی :
کای رایت سعادت و فهرست افتخار
بخرام سوی من ، که ز بهر خرام تو
بستم هزار قبه ز کشمیر و قندهار
با تختهای جامۀ دیبای شوشتر
با عقدهای لؤلؤ دریای زنگبار
بر گرد گرد قبه گروه از پی گروه
مرجان سلب پیاده و مینا سنان سوار
مرجان گرفته در لب و زنگار در قدم
شنگرف سوده بر رخ و در دل نهاده قار
رایاتشان ز تودۀ یاقوت شب چراغ
اعلامشان ز دانۀ لؤلؤی شاهوار
از بهر آنکه چون سوی صحرا برون روند
بر روی خاک تیره بسازند رهگذار
در سپید ابر فرو ریزد از دهن
مشک سیاه باد برافشاند از کنار
بیجاده حقه حقه بسایم ببوستان
پیروزه حلقه حلقه بر آرم ز جویبار
هم چهره های سرخ برون آرم از چمن
هم بیخهای سبز برون آرم از چنار
سیماب چون بلور فرو ریزم از هوا
شنگرف چون عقیق بر آرم ز شاخسار
زنگار و سیم خام فشانم زبار و برگ
کافور و زر پخته نمایم ز برگ و بار
بر سایۀ سر تو ، بهر جا که بگذری
چتری زنم بنفش ز دیبای سبزکار
مشک سرشته در دل بیجاده افکند
دست زمین ز بهر تو برطرف مرغزار
از بهر مدحت تو زبان سازد از عقیق
اندر دهان غنچه گل سرخ کامگار
زان پیشتر که به سر حراقۀ فلک
خورشید تیغ بر کشد از تیغ کوهسار
بخرام ، تا پگاه بآیین بندگی
هر دو بهم رویم بدرگاه شهریار
شمس دول طغانشه ، زین امم کزوست
ایام شادمانه و افلاک بختیار
از خشم اوست آتش سوزنده را شتاب
و ز حلم اوست خاک گراینده را وقار
زرین شود زمانه ، گر از بحر دست او
کمتر ز ساعتی بهوا بر شود بخار
با بوی گرد لشکر او آهوان هند
بر دشت ترک نافه همی بفگنند خوار
گر بشنود پلنگ امین خدنگ او
هر سال پوست بفکند از تن بسان مار
از بیم شیر رایت او شیر دست کش
در صورت گوزن همی گردد آشکار
ای آفتاب بخشش و شادی بروز بزم
وی آسمان همت و رادی بروز بار
تا ز آب رنگ تیغ تو الماس بر دمید
الماس جز در آب نگیرد همی قرار
این مملکت گرفتن و این ملک داشتن
در گوهر شریف تو بنهاد کردگار
زخم درشت باید و پیکان سنگ سنب
تیغ بنفش خواهد و بازوی کامگار
سعهد سپهر مرکز شاهی و قطب ملک
زین چار نگذارند و داری تو هر چهار
تیغ تو برفگند و سنان تو بر درید
بر چرخ سیر انجم و بر کوه خاره غار
از ران و ساعد تو جهان در هم افکند
آن خنگ شیر زهره و آن گرز گار سار
بحریست همت تو سخارا ، سپهر موج
ابریست فکرت تو سخن را ، ستاره یار
از چنبر سپهر بخدمت فرو نشست
بر گوشۀ کلاه تو خورشید چند بار
وز فر خدمت تو کنون از شعاع او
لعل بدیع روید و یاقوت آبدار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
خونی که از عدو بچکاند سنان تو
بر خاک سطرهای مدیحت کند نگار
شیری که گرد اسب تو بر سوی او نشست
هر چند گاه گیرد نافش بمشک بار
گر اشک دشمن تو بلؤلؤ صفت کنند
بیرون دمد ز لؤلؤ ناسفته نوک خار
سیمرغ پر ز پوست بمنقار برکشد
از بهر آنکه تیر ترا برشود بکار
در سایۀ سنان تو گردد گیاه سبز
رنگین چو لعل سوده و سوزنده چون شرار
آهو کزان گیا بخورد قطره های مشک
اندر دهان نافه کند دانهای نار
گر بشنود نهنگ بدریا ز زخم تو
چون خارپشت سینه کند پیش سر حصار
جان مخالف تو بصد میل بشنود
از کوهۀ سنان تو آواز گیرو دار
دندان بپنجه در دهن شیر بشکند
آن روبهی که از تو شود رسته در شکار
کان شیشۀ بلور شود در مسام سنگ
گر رای روشن تو کند بر فلک مدار
شاخ گیای زرد شود کیمیای زر
کز نعل مرکب تو نشنید برو غبار
ساز نشاط باید و آیین خسروی
ای شاه نامجوی ، بدین جشن نامدار
از بسکه تیغ جود تو در زر گذارد زخم
و ز بسکه کرد دست تو سیم سخا نثار
سیم از دل شکوفه برآمد بجای برگ
زر در دهان غنچه فرو شد بزینهار
چون روی لاله باد بشوید بچشم ابر
در هم زند بنفشه سر زلف تابدار
بلبل همی بنالد بر هجر یار سخت
قمری همی بگرید بی آب دیده زار
چون تودۀ عقیق یمانی بدست گیر
در ساغر بلور می لعل خوشگوار
از دست دلبری ، که بود سوی و روی او
بر مشتری بنفشه و بر ماه لاله زار
تا پنجۀ هزبر نگردد سرین گور
تا سینۀ صدف نشود پشت سوسمار
گیر و ببوس و بشنو و بستان ، بنه کنون
زلف و لب و سماع و می ، از سر غم خمار
شعر و سماع خواه و طرب جوی و باده خور
دینار و بدره بخش و جهان گیر و ملک دار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
جشن و نوروز دلیلند بشادی بهار
لاله رخسارا ، خیز و می خوشبوی بیار
طرب افزای بهار آمد و نوروز رسید
باز باید شد بر راه طرب پیش بهار
مطرب از رامش چون زهره نباید پرداخت
ساقی از گردش چون چشم نشاید بی کار
شب و روز از می و شادی و سماع دلبر
نبود خوب تهی دست و دل و گوش و کنار
خاصه نوروز مرا گفت که اندر سفرست
این پیام از من در مجلس صاحب بگزار
که بهار آمد و از بهر عروسان چمن
با خود آورد بسی مرسله و تاج و سوار
همچو ملک از سر کلک تو جهان از پی او
هر زمان بینی آراسته تر کرده شعار
گاه در جلوه بگردند عروسان چمن
گاه در پرده بخندند بتان گلزار
دامن برقع هر لاله براندازد باد
گوشۀ هودج هر غنچه فرو گیرد خار
افسر خویش مکلل کند اکنون گلبن
کمر خویش مرصع کند اکنون کهسار
لاله را قیمت و مقدار نباشد پس ازین
که ز بس لاله ستان بر شد از وی مقدار
تا تویی بادۀ گلرنگ نباشی زین پس
تا تو یک ساعت بی جام نباشی هشیار
ورت از بلبل خیزد هوس این روزی چند
گوش زی نغمۀ این بلبل خوش الحان دار
بلبل بی پر و منقار ولیکن دمساز
ساق او بی پر و از تارک کرده منقار
آن کمانیست که بر حلق و سرین وزانوش
ساخته در هم تیر و هدفست و سوفار
آن نزاریست شده پوست بر اندامش خشک
شاید ار خشک شود پوست بر اندام نزار
اوست آن الکن با معنی و لفظ بی حد
اوست آن اصلع با طره و زلف بسیار
سخن از لفظ و زبان گوید چون خواهد گفت
هر زبانی را باید که شود لفظی یار
دل او تافته مانندۀ زلفین ویست
ورنه چون زلف بتان دلش چرا باشد تار ؟
همه اندام زبانست و بدین گونه بود
هر زبانی را در مدحت صاحب گفتار
عارض لشکر منصور سعید احمد
آنکه تیغ و قلم اوست جهان را معمار
آنکه در پرورش اوست فلک را تاکید
و آنکه در بندگی اوست جهان را اقرار
سخن ورایش دشمن فکن و نصرت یاب
قلم و تیغش کشور شکن و فتح شکار
خوب حالیست بدو ملک زمین را الحق
گرم کاریست بد و سعد فلک را نهمار
لفظ و دیدارش اندوه بر وشادی بخش
دست و انگشتش دینار ده و گوهر بار
خصل زوار درش هیچ نگردد محسوس
گر نباشد ز عطاهاش در آن خصل آثار
آسمان قدر شوی ، گر ز پیش جویی قدر
سو زیان بار شوی،گر ز درش جویی بار
حسن دانایان را هیچ نگردد محسوس
تا نباشد ز عطا ها ش در آن چیز آثار
چون عطایی را خدمت کند ، آن خدمت او
شرم دارد که عطایی بدهد دیگر بار
نگذاردش تواضع که نشیند بر صدر
یا بدان ماند کز صدر همی دارد عار
آلت حشمت چندان و تواضع چندین
آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار
ای بهار خرد از رای تو با تابش و فر
وی تر از سخن از لفظ تو پر نقش و نگار
مدد صحت از رأی تو باشد ، سهلست
گر شود مملکت از رنج ضلالت بیمار
نکند عمر قبول آنرا کو شد ز تو فرد
نکند بخت عزیز آن را کو شد ز تو خوار
گر کنند آینه اعدای تو از آب چو زنگ
ز آب چون زنگ خلاف تو بر آرد زنگار
گشته سیراب سنانیست ترا تشنه بخون
خورده زهر اب حسابیست ترا رمح گزار
کرده چون شاعر تشبیه حسامت بپرند
چون پرند او را دستیست بخون در آغاز
دست ابطال فرو کوفته با حربه بحرب
چو بجنگ اندر اسب تو بر انگیخت غبار
آن چه گر ز دست کزو گرد و هبا گردد کوه ؟
آن چه تیغست کزو برکۀ خون گردد غار ؟
در زمانی بجهان آن دو بگردند دلیر
وز جهانی بزمان آن دو بر آرند دمار
بر دل دشمن تاریک کنی روز دغا
ز آنکه تن باشد بی جان جسد جان او بار
ساخته کار قوی گشته ترا کار آموز
یافته دست قوی بوده ترا کار گزار
رنج نا کرده اثر در تو و با عزم نشاط
باز پرداخته چون مرد ز لهو از پیکار
ناز صدرایی بردن ز جهانی بر خصم (؟)
دل تهی کرده و نگذاشته ز ایشان دیار
گشته بر خوردار از رزم تو این خلق دژم
وز تو خلقی بسخای تو شده بر خوردار
تو چه ذاتی که هنر بی تو نگیرد قوت ؟
تو چه شخصی که سخابی تو ندارد بازار ؟
هم دری لشکر و هم داری ، نشگفت که تو
تیغ را لشکر در داری و قلم لشکردار
روشن آن دیده که با خلعت سلطان دیدت
آنکه پودش بود از دولت و اقبالش تار
بخت بر گونۀ او اصل و شرف کرده بهم
طبع در سدۀ او سعد فلک برده بکار
طبع فردوس درو دیده ضمیر رضوان
فر خورشید بدو داده سپهر دوار
داشته فرو بها از تو ، چو روز از خورشید
یافته نور و محل از تو ، چو چشم از دیدار
بر براق آمده چونانکه رسول از معراج
وز جمال تو چو فردوس برین گشته دیار
بر براقی که خرد چار لقب کرد او را :
کوه تن ، بحر در روراهرو و کوه گذار
آن گهش یابی خرم که بود منزل دور
وآنگهش بینی غمگین که بود جای قرار
بحر و بر را بتمامی ببرد وز تک او
از جهان دیدن بی بهره بود چشم سوار
ایستد ساکن چون نقطۀ پرگار بسیم
دایره سازد بر خاک چو نوک پرگار
گشته از خدمت زوار تو پیش در تو
همچو انگشت که بر دست محاسب بشمار
شاعر از فکرت آسوده نبوده یک دم
راوی از خواندن خاموش نگشته هموار
هر کرا بود ز مدح تو دهان پر گوهر
آستینش شده از صلت تو پر دینار
رفته از پیش تو با صله هزار اهل هنر
هم چنین بادی در دولت سالی دو هزار
تا سبب باشد نصرت را دولت بمدد
تا مدارست فلک را بکمالی ناچار
سبب نصرة را از علمت باد مدد
فلک ملت را بر قلمت باد مدار
تا جهان را ز چهار ارکان اصلست و نظام
چار چیز تو بری باد همیشه ز چهار
نعمت از معرض کم بودن و طبع از اندوه
دولت از آفت کم گشتن و جان از تیمار
لاله رخسارا ، خیز و می خوشبوی بیار
طرب افزای بهار آمد و نوروز رسید
باز باید شد بر راه طرب پیش بهار
مطرب از رامش چون زهره نباید پرداخت
ساقی از گردش چون چشم نشاید بی کار
شب و روز از می و شادی و سماع دلبر
نبود خوب تهی دست و دل و گوش و کنار
خاصه نوروز مرا گفت که اندر سفرست
این پیام از من در مجلس صاحب بگزار
که بهار آمد و از بهر عروسان چمن
با خود آورد بسی مرسله و تاج و سوار
همچو ملک از سر کلک تو جهان از پی او
هر زمان بینی آراسته تر کرده شعار
گاه در جلوه بگردند عروسان چمن
گاه در پرده بخندند بتان گلزار
دامن برقع هر لاله براندازد باد
گوشۀ هودج هر غنچه فرو گیرد خار
افسر خویش مکلل کند اکنون گلبن
کمر خویش مرصع کند اکنون کهسار
لاله را قیمت و مقدار نباشد پس ازین
که ز بس لاله ستان بر شد از وی مقدار
تا تویی بادۀ گلرنگ نباشی زین پس
تا تو یک ساعت بی جام نباشی هشیار
ورت از بلبل خیزد هوس این روزی چند
گوش زی نغمۀ این بلبل خوش الحان دار
بلبل بی پر و منقار ولیکن دمساز
ساق او بی پر و از تارک کرده منقار
آن کمانیست که بر حلق و سرین وزانوش
ساخته در هم تیر و هدفست و سوفار
آن نزاریست شده پوست بر اندامش خشک
شاید ار خشک شود پوست بر اندام نزار
اوست آن الکن با معنی و لفظ بی حد
اوست آن اصلع با طره و زلف بسیار
سخن از لفظ و زبان گوید چون خواهد گفت
هر زبانی را باید که شود لفظی یار
دل او تافته مانندۀ زلفین ویست
ورنه چون زلف بتان دلش چرا باشد تار ؟
همه اندام زبانست و بدین گونه بود
هر زبانی را در مدحت صاحب گفتار
عارض لشکر منصور سعید احمد
آنکه تیغ و قلم اوست جهان را معمار
آنکه در پرورش اوست فلک را تاکید
و آنکه در بندگی اوست جهان را اقرار
سخن ورایش دشمن فکن و نصرت یاب
قلم و تیغش کشور شکن و فتح شکار
خوب حالیست بدو ملک زمین را الحق
گرم کاریست بد و سعد فلک را نهمار
لفظ و دیدارش اندوه بر وشادی بخش
دست و انگشتش دینار ده و گوهر بار
خصل زوار درش هیچ نگردد محسوس
گر نباشد ز عطاهاش در آن خصل آثار
آسمان قدر شوی ، گر ز پیش جویی قدر
سو زیان بار شوی،گر ز درش جویی بار
حسن دانایان را هیچ نگردد محسوس
تا نباشد ز عطا ها ش در آن چیز آثار
چون عطایی را خدمت کند ، آن خدمت او
شرم دارد که عطایی بدهد دیگر بار
نگذاردش تواضع که نشیند بر صدر
یا بدان ماند کز صدر همی دارد عار
آلت حشمت چندان و تواضع چندین
آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار
ای بهار خرد از رای تو با تابش و فر
وی تر از سخن از لفظ تو پر نقش و نگار
مدد صحت از رأی تو باشد ، سهلست
گر شود مملکت از رنج ضلالت بیمار
نکند عمر قبول آنرا کو شد ز تو فرد
نکند بخت عزیز آن را کو شد ز تو خوار
گر کنند آینه اعدای تو از آب چو زنگ
ز آب چون زنگ خلاف تو بر آرد زنگار
گشته سیراب سنانیست ترا تشنه بخون
خورده زهر اب حسابیست ترا رمح گزار
کرده چون شاعر تشبیه حسامت بپرند
چون پرند او را دستیست بخون در آغاز
دست ابطال فرو کوفته با حربه بحرب
چو بجنگ اندر اسب تو بر انگیخت غبار
آن چه گر ز دست کزو گرد و هبا گردد کوه ؟
آن چه تیغست کزو برکۀ خون گردد غار ؟
در زمانی بجهان آن دو بگردند دلیر
وز جهانی بزمان آن دو بر آرند دمار
بر دل دشمن تاریک کنی روز دغا
ز آنکه تن باشد بی جان جسد جان او بار
ساخته کار قوی گشته ترا کار آموز
یافته دست قوی بوده ترا کار گزار
رنج نا کرده اثر در تو و با عزم نشاط
باز پرداخته چون مرد ز لهو از پیکار
ناز صدرایی بردن ز جهانی بر خصم (؟)
دل تهی کرده و نگذاشته ز ایشان دیار
گشته بر خوردار از رزم تو این خلق دژم
وز تو خلقی بسخای تو شده بر خوردار
تو چه ذاتی که هنر بی تو نگیرد قوت ؟
تو چه شخصی که سخابی تو ندارد بازار ؟
هم دری لشکر و هم داری ، نشگفت که تو
تیغ را لشکر در داری و قلم لشکردار
روشن آن دیده که با خلعت سلطان دیدت
آنکه پودش بود از دولت و اقبالش تار
بخت بر گونۀ او اصل و شرف کرده بهم
طبع در سدۀ او سعد فلک برده بکار
طبع فردوس درو دیده ضمیر رضوان
فر خورشید بدو داده سپهر دوار
داشته فرو بها از تو ، چو روز از خورشید
یافته نور و محل از تو ، چو چشم از دیدار
بر براق آمده چونانکه رسول از معراج
وز جمال تو چو فردوس برین گشته دیار
بر براقی که خرد چار لقب کرد او را :
کوه تن ، بحر در روراهرو و کوه گذار
آن گهش یابی خرم که بود منزل دور
وآنگهش بینی غمگین که بود جای قرار
بحر و بر را بتمامی ببرد وز تک او
از جهان دیدن بی بهره بود چشم سوار
ایستد ساکن چون نقطۀ پرگار بسیم
دایره سازد بر خاک چو نوک پرگار
گشته از خدمت زوار تو پیش در تو
همچو انگشت که بر دست محاسب بشمار
شاعر از فکرت آسوده نبوده یک دم
راوی از خواندن خاموش نگشته هموار
هر کرا بود ز مدح تو دهان پر گوهر
آستینش شده از صلت تو پر دینار
رفته از پیش تو با صله هزار اهل هنر
هم چنین بادی در دولت سالی دو هزار
تا سبب باشد نصرت را دولت بمدد
تا مدارست فلک را بکمالی ناچار
سبب نصرة را از علمت باد مدد
فلک ملت را بر قلمت باد مدار
تا جهان را ز چهار ارکان اصلست و نظام
چار چیز تو بری باد همیشه ز چهار
نعمت از معرض کم بودن و طبع از اندوه
دولت از آفت کم گشتن و جان از تیمار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۳
اهل گردون دوش چون دیدند بر گردون هلال
خرمی کردند و فرخ داشتند او را بفال
با دعا و با تضرع دستها بر داشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرة دین و دوام دولت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو حصال
هست نیکو ظاهرش ، چون هست نیکو باطنش
آینه چون هست نیکو راست بنماید جمال
ماه تایید آنگهی تابد که او گوید : بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که او گوید : ببال
گر بجوشن حاجت آید چاکرش را در حروب
آبرا چون غیبۀ جوشن کند باد شمال
ور غلامش را بپیکان حاجت آید در وغا
از زبر جد بر درخت گل پدید آید نصال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تا که از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت با مخدوم بادا خادمانش روز و شب
عمر با معشوق بادا عاشقانش ماه و سال
خرمی کردند و فرخ داشتند او را بفال
با دعا و با تضرع دستها بر داشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرة دین و دوام دولت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو حصال
هست نیکو ظاهرش ، چون هست نیکو باطنش
آینه چون هست نیکو راست بنماید جمال
ماه تایید آنگهی تابد که او گوید : بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که او گوید : ببال
گر بجوشن حاجت آید چاکرش را در حروب
آبرا چون غیبۀ جوشن کند باد شمال
ور غلامش را بپیکان حاجت آید در وغا
از زبر جد بر درخت گل پدید آید نصال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تا که از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت با مخدوم بادا خادمانش روز و شب
عمر با معشوق بادا عاشقانش ماه و سال
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
مبارکی و سعادت نمود روی بشاه
از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله
چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست
موافقان را شادی فزای و انده کاه
بشهریاری و شاهی تمام نسبت او
زهر دو روی نسب شهریار و زادۀ شاه
نه پادشاه چنو بیند از فراز و نشیب
نه شهریار چنو یابد از سپید و سیاه
ز دیبه سلب باد روز در پوشد
کجا ز غیبه بود تارو پود آن دیباه
کلاه ملک ز شاهان بتیغ بستاند
خزانه شان گه بخشش تهی کند بکلاه
ببزم ورزم ببینی که او چه خواهد کرد
ببدره های زر سرخ و قلبهای سیاه
پسر بود بحقیقت پناه و پشت پدر
چه خوب تر بجهان مر تر از پشت و پناه ؟
هر آنچه خواستی و جستی از خدای بزرگ
بیافتی و بداری ، دگر بجوی و بخواه
چو گل بخند و بیفروز ، زان جهت که هنوز
بباغ بخت تو نشکفت یک گل از پنجاه
از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله
چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست
موافقان را شادی فزای و انده کاه
بشهریاری و شاهی تمام نسبت او
زهر دو روی نسب شهریار و زادۀ شاه
نه پادشاه چنو بیند از فراز و نشیب
نه شهریار چنو یابد از سپید و سیاه
ز دیبه سلب باد روز در پوشد
کجا ز غیبه بود تارو پود آن دیباه
کلاه ملک ز شاهان بتیغ بستاند
خزانه شان گه بخشش تهی کند بکلاه
ببزم ورزم ببینی که او چه خواهد کرد
ببدره های زر سرخ و قلبهای سیاه
پسر بود بحقیقت پناه و پشت پدر
چه خوب تر بجهان مر تر از پشت و پناه ؟
هر آنچه خواستی و جستی از خدای بزرگ
بیافتی و بداری ، دگر بجوی و بخواه
چو گل بخند و بیفروز ، زان جهت که هنوز
بباغ بخت تو نشکفت یک گل از پنجاه
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۹
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶