عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۵ - در منقبت امیرالمؤمنین علی و یازده فرزند معصوم او علیهم السلام و مدح نقیب النقباء ری شرف الدین مرتضی رحمة الله علیه گوید
چو صاحب شریعت پس از کردگار
ثنا گوی بر صاحب ذوالفقار
سپهدار اسلام شیر خدای
امیر عرب سید بردبار
گزارنده در یاری شرع تیغ
برآرنده از بت پرستان دمار
ستاننده از پهلوانان روان
گشاینده درنصرت دین حصار
برآورده از خار اسلام گل
فرو برده در دیده کفر خار
به چه در؛ زده تیر در چشم دیو
ز منبر سخن گفته در گوش مار
ز تأئیدش ادریس را گل افشان
ز تهدیدش ابلیس را سنگسار
ولی نعمت اهل دین از رسول
ولی عهد پیغمبر کردگار
به نزدیک ما سابق ده و دو
به قولی دگر خاتم چار یار
شده ز«ا»هد وقت در عهد او
به بتخانه در لعبت میگسار
شکسته قلم را به هنگام او
در ایوان دل دیو صورت نگار
نخورده نبیذ و نجسته سماع
نکرده زنا و ندیده قمار
معلی ز نسبت معری ز عیب
بری ازخطا و برون از عوار
ز تقویش حله ز پرهیز تاج
ز عصمت ردا و ز طهارت ازار
فرو هشته از علم برقع بروی
نبوده چو جاهل خلیع العذار
مبارز چو روباه گمراه بود
زشمشیر آن شیر در کارزار
اگر کارزار علی نیستی
شدی اهل اسلام را کارزار
سپر بود در پیش دین تیغ او
همی کرد در راه حق جان سپار
به مردی حدیث علی گو؛ مگوی
که رستم چه کرد است و اسفندیار
مرید علی باش نه خصم او
که این در جوا الست و آن در جوار
چو گوئی به علم علی بود کس
خرد گوید ازروی من شرم دار
سرافراز ازاصحاب و زاهل بیت
همی کن زهریک جدا افتخار
ولیکن یقین دان که فاضلتر است
محمد ز پنج و علی از چهار
خلافی نکردی علی با عمر
تو اندر میانه تعصب میار
چه باشد که باشند امامان حق
بدین دم مرا نص؛ تو را اختیار
چو باغی است دین و پیمبر درخت
شریعت چو شاخ و امامان چو بار
خلافی مکن گر بود میل طبع
یکی را به سیب و یکی را به نار
مبین دشمنان علی را؛ چرا
که بی نور باشند اصحاب نار
ببین شیعتش را که دیده نه ای
جمال جوانان دارالقرار
به دنیا درون کین او ماهئی است
که از دوزخش هست دریا کنار
بدین در یکی مرغ شد مهر او
که ملک بهشتش بود مرغزار
ششم گشت ز آل عبا جبرئیل
چو بر در کمر بسته شد بنده وار
سرائی کش از عرش پرده بود
یکی جبرئیلش بود پرده دار
به شاه و سپهدار اگر حاجت است
سپه را که برجای گیرد قرار
سپاه هدی را کفایت بود
علی پهلوان و نبی شهریار
علی چون محمد نگویم که هست
رهی چون بود چون خداوندگار
ولی گویم از امتش بهتر است
یکی مرد باشد فزون از هزار
ز بعد علی یازده سیدند
به میدان دین در؛ ز عصمت سوار
همه پاک و معصوم و نص از خدای
پیمبر وقار و فرشته شعار
ز جد و پدر یافته علم دین
نه از روزگار و نه ز آموزگار
یکی مانده زیشان نهان در جهان
جهانی ازو مانده در انتظار
اگر گوئیم غیبت آن امام
چرا مصلحت دید جبار بار
جهانی پر از لشکر ظلم و جور
ستمکار و ناپاک و بی زینهار
شب و روز در غارت یکدگر
نهاده دو دیده نهان و جهار
گرابلیس بدفعل ظاهر شود
بود سیدالقوم این روزگار
نه نیکو بود یوسف خوبروی
به چنگال گرگان زنهار خوار
به دین وقت مهدی نیاید برون
به شب شمس کی تابد از کوهسار
چو آید به سر مدت مصلحت
نشنید ز باران رحمت غبار
برون آید از کنج عیار دین
جهان را ز عدلش بگردد عیار
ز کعبه ندا در دهد جبرئیل
که باطل نهان گشت و حق آشکار
جهان تازه گردد ز انصاف او
چو از دولت صدر پرهیزگار
سر و سید و صدر سادات دهر
کزو گشت بنیاد دین استوار
گرفته از او دین یزدان شرف
فزوده از او ملک سلطان وقار
چو هم علم بابست و همنام جد
شدند اهل اسلام از او نامدار
پیمبر فش و پادشاسیرت است
کش از لطف پرورد پروردگار
شده رفعت چرخ خورشید فش
شده همنشین امر اومیدبار
چو زو کاروان سعادت رسید
نحو است ز آفاق بربست بار
ز نزدیک او جوید انصاف راه
ز درگاه او خواهد اقبال بار
ز رحمت کند همت عالیش
برین عالم مختصر اختصار
قوی تر بود مرد در خدمتش
نکوتر بود سرو در جویبار
ایا جود تو دشمن خواسته
و یا طبع تو عاشق خواستار
ز خلق تو اندر بهاران بود
چمن شادی افزای و گل غمگسار
ز خشم تو اندر زمستان بود
زمین مرده و آسمان سوگوار
بود جاودان جامه جاه تو
کش اقبال پود است و انصاف تار
بسی جنگ رفت آتش و آب را
که این خاکدل بود و آن بادسار
چو از عدل تو بادشد خاکبوس
گرفت آب را آتش اندر کنار
بود دولت دوستان از درت
بود رونق بوستان ازبهار
بترسد عدو ز آتش خشم تو
که دریا بخار است و دوزخ شرار
به بوجهل ماند بداندیش تو
که نارش موافق تر آید ز عار
ز سادات اسلام خرد و بزرگ
ز شاهان گیتی صغار و کبار
نباشد نظیری تو را زانکه تو
پیمبر نژادی و خسرو تبار
از آن تابود خادم و حاجبت
سیاه و سپید است لیل و نهار
چه داند جهان قیمت فضل تو
چه آگه ز دفتر کشیدن حمار
بزرگا مکن با قوامی عتاب
چه گر ناقوام است و ناحق گزار
که او نانبائی است چابک ضمیر
که نامش بود سالها یادگار
ز دهقانی گندم خاطرش
ملک بر فلک می کند تخمکار
به بازار اقبال دکان او
خریدار او مردم بختیار
الا تا به صورت بود خاک و زر
سیه فام و تاریک و زرد و نزار
نکو خواهتان باد چون زر عزیز
بداندیشتان باد چون خاک خوار
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۷ - در دیوان مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان شاعر نامی در قصیدتی به مطلع:
بنظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به استاد لبیبی و مصراعی از شعر وی تضمین کند و گوید:
در این قصیده که گفتم من اقتفا کردم
باوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت:
«سخن که نظم کنند آن درست باید و راست »
این متن کامل‌تر این قصیده است که «امید سروری» در «سفینهٔ ترمذ» گردآمدهٔ «محمد بن یغمور» احتمالاً مربوط به قرن هشتم یا بعد از آن یافت است. به نظر می‌رسد قصیده خطاب به «عنصری» سروده شده باشد.
قصیده‌ای که مسعود سعد سلمان ذکر او کرد این استاد لبیبی است -رحمة الله علیهما- و آن استاد لبیبی در ایام سامانیان و محمدی سیدالشعر بوده است، خاصه در عصر سلطان محمود -نورالله مرقده
سخن که نظم دهند آن درست باید و راست
طریق نظم درست اندر این زمانه جزاست
سخن که من بنگارم به نظم اگر دگری
به نثر خوب گزارد چنان گزارد راست
ز حسن خالی دارم ز لفظ ناقص پاک
درست و راست ز بایسته نه فزون نه به کاست
مرا سخن به بلندی سماست و معنی‌ها
از او درفشان گویی که آفتاب سماست
به صنعت و به معانی و نازکی و خوشی
یکی قصیدهٔ من ... شعراست
وگر گواهی خواهد یکی بر این دعوی
همین قصیده بدین بدین گفت من بسنده گواست
مرا چه باید گفت این سخن که نیک افتاد
چو آفتاب درفشان ز آسمان پیداست
به صنعت است روان شعر چو جان در تن
بلی و آن دگر کس به سان باد رواست
ایا گروهی کاین شعرها همی‌خوانیت
به حلق و حنجره گویی که زیر باد دو تاست
مرا به سوی شما آب نیست و مرتبه نیست
سوی شما همه جاه و بزرگی آن کس راست
که شعرهاش چو تعویذهای کالبدی‌ست
درست است نماینده نه درست و نه راست
به شعرهای لبیبی شما نگاه کنیت
که شعرهای لبیبی چه بابت عقلاست
همیشه رغبت اهل هنر به شعر من است
به سوی اوست شما را همیشه میل و رواست
به دسته‌های ریاحین کی التفات کند
ستور سرزده جایی که دسته‌های گیاست
مرا بگوی که یک شعر نیک بایسته
کزو مثل زد شاید ز گفته‌هاش کجاست
نه هر ه نظمی دارد ز گفته‌ها نیک است
نه هر چه رنگش باشد ز جامه‌ها دیباست
ز مشک و زلف وزآن کاربسته معنی‌ها
چه خوشی و چه شگفتی وزآن چه خواهد خاست
به نظم و نثر سخن را نهایتی باید
کزو مثل زد شاید که زین چه گفت و چه خواست
بر این طریق بگویش که یک دو بیت بگوی
بر این قیاس که من گفته‌ام گرش یاراست
صفات مشک مگوی و ز زلف یاد مکن
اگر توانی دانم که این قصیده تو راست
جز آن قصیده که از روزگار برنایی
که کار پیر نه چون کار مردم برناست
وگر به خواسته آراسته نشده تن تو
رواست کایزد جان مرا به علم آراست
بدان که بی‌خردی را درم فزون باشد
به فضل کی آخر برابر داناست
به هیچ حال ابوجهل چون محمد نیست
وگر چه هر دو به نسبت ز آدم و حواست
مرا ز دانش رنج تن است و راحت جان
شناخته مثل است این که خار با خرماست
مرا بی‌درمی ویحکا چه طعنه زتی
بدان قدر که بسنده‌ست حال من به نواست
به هیچ وقتی آزار تو نجستم من
تویی که سوی منت سال و ماه قصد جفاست
به طبع دشمن آنی که دانشی دارد
شگفت نیست که ظلمت میشه ضد ضیاست
به شعرت چه عطای بزرگ داد ملک
هنر نه از توست آن پادشا بزرگ عطاست
به سیم خواستن و یافتن چه فخر کنی
تفاخر آن کاو را مکارم است و سخاست
تو هر چه یافته‌ای من ندانم آن دانم
که نظم و نثر تو یکسر معلل است و خطاست
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۲ - به شاهد لغت توفید، بمعنی حسد و آواز از غلبه و جوش در افتاد
از آن لشکر گشن توفید دهر
بکام عدو نوش شد همچو زهر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸۰ - به شاهد لغت بنشاختن، بمعنی بنشاندن
چو باز آمد از حمله و تاختن
بفرمودش از پای بنشاختن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹ - قطعه از غزل
خسرو گیتی ستان سبحانقلی خان شاه عصر
خاک پای او جواهر سرمه چشم تر است
کوکب طالع شد از ذات شریفش نامدار
بر زمینش آفتاب افتاده چون خشت زر است
کوکب است این یا طلوع شمس یا بدر منیر
یا سپهر پر کواکب یا فروزان اختر است
قرص خورشید است یا مه پاره یی برج شرف
ربع مسکون است یا آئینه اسکندر است
خاتم جمشید یا مهر سلیمان است این
یا نگین شاه با عدل رعیت‌پرور است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
بهر خصم از خسروان امداد می باید گرفت
انتقام کوه از فرهاد می باید گرفت
روی بر زلف دل آویز تو می باید نهاد
حلقه زنجیر عدل و داد می باید گرفت
می کند تعظیم پیش ساغر و می می دهد
خلق احسان را ز مینا یاد می باید گرفت
طبع روشن تیره گردد از تمناهای نفس
این چراغ از رهگذار باد می باید گرفت
از دل صد پاره ام راحت مجو ای آسمان
خرج و باج از کشور آباد می باید گرفت
بهر قتل بیگناهان بیع ها دارد فلک
تیغ کین از دست این جلاد می باید گرفت
تا به کی مغرور خود باشی تو ای دنیاپرست
عبرت از فرعون و از شداد می باید گرفت
بر بنای قصر هستی تکیه چون صورت مکن
پشت از این دیوار بی بنیاد می باید گرفت
می کند دوران تو را آخر به تنهایی اسیر
خود به دام و دانه ی صیاد می باید گرفت
فتنه را ای نرگس از بادام چشمان یاد گیر
این سبق تعلیم از استاد می باید گرفت
از دل او سیدا بیرون نمی گردد ستم
جوهر از آئینه فولاد می باید گرفت
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - در تهنیت تخت حضرت فردوس مکانی
بهار معدلت سبحانقلی خان
بخار از مقدم او شد گلستان
چه شد صاحبقران ملک اقبال
چه شده آئینه خورشید تمثال
به ذاتش فتح و نصرت آفرین گوی
ز تیغش آبرو را آب در جوی
بساط خرمی رخت مقامش
بهشت عافیت دارالسلامش
به دورش جام عشرت مجلس افروز
به عهد او بود هر روز نوروز
فروغ گوهر ذاتش نجابت
چراغ خاندان او سیادت
به کنعان کرم یعقوب جاهی
به مصر جود یوسف دستگاهی
محیط از بهر احسانش حبابی
بود آب گهر موج سرابی
به ملک آستینش چین خیالی
به روی کشور او هند خالی
از او تا گشته روشن چشم دوران
پریده سرمه یک میل از صفاهان
به مظلومان بود عدلش رعایت
کمر بربسته شاه ولایت
دلش کوه است اما کان حلم است
اگر دریا بود دریای علم است
بیا بوس جلوس شاه دوران
بنا کردند تختی چون سلیمان
به فرمان شه جمشید اورنگ
تراشیدند تختی از دل سنگ
چه تخت افلاک باشد پایه او
زمین آسوده زیر سایه او
تجلی ریخته مهتاب رنگش
ز کوه طور آوردند سنگش
شود چشم از تماشایش مزین
چو سنگ سرمه جان اوست روشن
چو کوه بیستون گردید بر پا
عروس اوست معراج تماشا
ز کوه قاف نتوان حرف گفتن
بود در پیش او سنگ فلاخن
ازو گاو زمین در دادخواهی
نهاده سینه را در پشت ماهی
به روی تخت شاه عمر جاوید
نماید چون ز کوه نور خورشید
شه عالی به روی تخت امکان
بود چون لعل در کوه بدخشان
فلک بر دوش خود افگنده رختش
زمین کفشی بود بر پای تختش
شکوه بخت او را نیست حدی
به یأجوج حوادث بسته سدی
به بالایش بود از رفعت ایوان
بلندی را رسیده سد به کیوان
چه ایوان در پناهش قصر شیرین
ستون او بود بهرام چوبین
چه ایوان بر کواکب آسمانی
ستون اوست خط کهکشانی
منقش چون سپهر پر ز انجم
ره نظاره از جوش نظر گم
از رفعت گر کند بر چرخ دعوا
ستونهایش گواه پای بر جا
ز دیوارش گریزان بیمداری
ستون او علم بر پایداری
چو بست ایوان شه را عدل آئین
ستونش شد ستون خانه دین
ستون او ستون آسمانست
دروغی نیست جای راستانست
چو شاخ گل ستون اوست رنگین
ندیده کس چنین بنیاد سنگین
چمن طفلی در آغوش فزایش
نسیم گل هوادار هوایش
گل خورشید از وی دست معمار
ز رنگ او مصور نقش دیوار
منقش سقف او چون بال طاووس
در او گردون معلق همچو فانوس
چو شه در زیر ایوانش ستون کرد
فلک در خدمت آمد پاستون کرد
بزرگان را در این مأواست مسکن
نگهبان ستونهایش چهل تن
فلک تا صفه او کرد تعمیر
درو اصحاب صفه شیر و نخچیر
همه با عقل و دانش ذوفنونی
بنای ملک را هر یک ستونی
دو صفه از دو جانب بار بر دوش
کشیده ربع مسکون را در آغوش
بود فرش زمینش نقره زر
غبار اوست رشک مشک و عنبر
بود صحنش بهشت پر ز نعمت
بسایل خیر مقدم کوی عشرت
بیا ساقی که بزم شهریار است
نشاط انگیز چون فصل بهار است
به دست سیدا ده جام سرشار
کند از جان دعای شاه تکرار
خدایا ذات این شاه جوان بخت
بود تا حشر بر پا بر سر تخت
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - عریضه فرستادن عبدالکریم بی از ولایت سمرقند به شاه جم نشان یعنی حضرت عبدالعزیز خان و عزیمت کردن خان از بخارا به کرمینه و آمدن اورگنجی و به شهر بخارا درآمده و غارت کردن و شرح آن
دم صبح با شاه خیرالبشر
ز سوی سمرقند آمد خبر
که ای دادرس گوش کن داد ما
تویی مرجع آه و فریاد ما
گروهی ز قیچاق و قوم خطا
ز اندازه بیرون نهادند پا
همه تافته رو ز فرمان بری
جبین ها پر از چین غارتگری
به ظاهر چو غنچه زبانها خموش
به باطن بر سوار دل در خروش
هنوزش که این قوم نااعتماد
در ایام ظاهر نگردد فساد
سر نیش ایشان بباید شکست
به نوعی که بر خاک گردند پست
به عالم فتادست این گفتگوی
به سوی میانکال دارند روی
شد بحر و بر شاه عبدالعزیز
چو بشنید این قصه پرستیز
طلب کرد میران و میرزادگان
به ایشان بیان کرد این داستان
در آن روز گردان رستم لقب
به کنگاش کردن کشادند لب
بگفتند با هم پس از گفتگوی
به کرمینه باید نهادند روی
به روز دگر پادشاه و سپاه
نهادند پای عزیمت به راه
ز قلعه برون شد شه نیک رای
نظر کرد سوی سکندر سرای
بگفتا تویی شهریان را پدر
ازین قلعه و ارک شو با خبر
ندارم به اورگنجیان اعتماد
غباریست ز ایشان مرا در نهاد
به تحقیق ز ایشان چو یابی خبر
فرستان به ما قاصد تیز پر
دعا کرده برگشت از پیش شاه
در ارک را کرد آرامگاه
شب و روز بر عیش و عشرت نشست
ز غفلت می شادمانی به دست
به ناگه رسید اول شب خبر
رسید اینک اورگنجی خیره سر
قیامت شد آن شب به شهر آشکار
خلایق پریشان تر از زلف یار
بیفتاد در شهر و صحرا خروش
زمین شد به جنبش زمان شد به جوش
دم صبح کین مرغ آتش نفس
برآمد برین لاجوردی قفس
فلک جامه نو چو در بر کشید
جهان خویش را زیور و زر کشید
نمایان شد از قبله گرد سپاه
غبارش گرفته رخ مهر و ماه
سپاهی چو مور و ملخ بی حساب
به هم متصل گشته چون موج آب
رسیدند صف صف بر اطراف شهر
نمودار از رویشان کین و قهر
به نزدیک قلعه یکی باغ بود
ازو چار باغ ارم داغ بود
شه محترم کرده بودش بنا
نهاده فلک نام او دلکشا
هماندم در آنجا فرود آمدند
بنای اقامت شب آنجا زدند
منادی بینداخت زین گفتگوی
خلایق سوی قلعه آرند روی
دوان بزرگان سوی دروازه ها
سوی رخنه ها صاحب آوازه ها
به هر گرد برهی گروه دگر
ز هر کنگری آدمی کرده سر
مسلح سراسر به تیر و تفنگ
به خود کرده آماده اسباب جنگ
همه شب درین فکر خورد و کلان
که فردا چه پیش آید از آسمان
که را فتح و نصرت دهد یاوری
که افتد به گرداب غارتگری
که را خانه ایمن شود زین بلا
که گردد به این درد و غم مبتلا
که از شهر تن جان سلامت برد
که خود را برون زین قیامت برد
که را سر ز دستار گردد جدا
که را سازد ایام بی دست و پا
که را خویش و فرزند گردد اسیر
که گردد غنی و که گردد فقیر
چو شب را رساندند مردم به روز
برافراخت قد فتنه خانه سوز
ز جا جمله اورگنجیان خاستند
پی قلعه گیری صف آراستند
گروهی پیاده شدند از سمند
به یک دست ملتق به دیگر کمند
لب دامن اندر میان بر زده
روان سوی دروازه ها سرزده
رسیدند غوغاکنان چون شغال
به دنبالشان قوم دیگر کشال
کمان های پرتاب کهنه به مشت
به کف تیرها از پر خارپشت
ز غربال در بر کشیده ز ره
سرا پای خفتانشان پر گره
بود تیغشان اره و رنده ها
نی و نیزه از تیغ بافنده ها
کمربندشان ریسمان درشت
کله خودها کاسه سنگ پشت
کمربند شمشیرشان کهنه زه
ز کفگیر اشکسته تو بی زره
ز دم های روباه پرها به سر
طبقهای چوبین کهنه پسر
پر تیرشان از پر ماکیان
به پهلو یک آویزشان استخوان
تبرزینشان شانه گوسفند
ز قمچینشان منفعل پایبند
به بر جامه ها پر ز زخم درفش
ندیده کف پایشان روی کفش
همه قاق لنج و گرسنه شکم
چو بوق سر آسیا سیر دم
همه ریگ ریز و همه جوی کن
به ده پشت نداف و دیوار زن
چو خرگوش گشتند در جست و خیز
رسیدند بر قلعه چون خاک ریز
چو یأجوج بر قلعه ماندند دست
درآمد به سد سکندر شکست
برآمد ز مردم فغان چون نفیر
فتادند آخر همه از صفیر
سکندر که بودی تمام اشتلم
چو دید این بلا دست و پا کرد گم
خلایق دوان سوی کاشانه ها
نفس سوخته جانب خانه ها
ز دنبال این مردم آن قوم شوم
رسیدند پرواز کرده چو بوم
به کف تیغ هر جانبی تاختند
بریدند دست و سرانداختند
به جوبار رفتند مانند سیل
به ویرانی خانه ها کرده میل
به بازار خواجه گروه دگر
گروهی گل آباد را کرده سر
گروهی روان جانب اطلمش
بکپان همه قوم کهنه کشش
کشیدند تیر و کشادند شصت
نهادند دیگر به تاراج دست
شکسته در کوی ها بی ابا
دوان صاحب خانه در کوچه ها
چو آئینه عریان همه منعمان
گریزان سوی خانه مفلسان
ز کاشانه خواجه ها تا گدا
پلاسی نماندند به جز بوریا
زن و مرد یکسان در آن ترکتاز
فقیر و غنی را نماند امتیاز
سراها چو دست گدا شد تهی
بود لاغری آخر فربهی
یکی پیرهن می کشید از بری
مقید به تنبان کشی دیگری
یکی بر سر کوچه ملتق به دست
به خون ریختن مستعد همچو مست
یکی بر سر دست برنده تیغ
دوان بر سر بامها بی دریغ
بغل را یکی کرده پر سیم و زر
یکی جامه شال صوفی به بر
یکی تنگ کرباس مخمل به دوش
یکی دیگری گشته زربفت پوش
یکی را به کف اشتر پر ز بار
ز حیرت روان ساربان در قطار
ز کجبازیی دهر نابرده رنج
فتادند چون مار جمله به گنج
ز تاراج دلهایشان بر حضور
به خرمن درافتاده مانند مور
گرفتند از خانه مالی که بود
شکستند هر جا سفالی که بود
به اسپان تازی هم جلوه گر
ندیده پدرهایشان روی خر
یتیمانشان صاحب اشتران
ببر جامه ها همچو سوداگران
به خدمت غلامان و داهان همه
چو سوداگران صفاهان همه
سرایی که نبود نگهبان درو
درآیند دزدانش آسان درو
به شهری که نبود درو پادشاه
کشاید به غارتگران قلعه راه
کشید این ستم تا نماز دگر
مگس دیر گردد جدا از شکر
چو از حد گذشت آن جفا و ستم
به رحم آمد این چرخ پر پیچ و خم
انوشه یکی قاصد سوی شهر
فرستاد پرورده با قهر و زهر
بگفتا برو جانب خواجه ها
پس آنگه بگو بر سکندر سرا
به هم متفق گشته خورد و کلان
رسانند خود را برین آستان
ز ما گوی دیگر به خورد و بزرگ
که ما هم شبانیم و همه کهنه گرگ
اگر سر درآرند و یاور شوند
به ما جانب شهر رهبر شوند
به ایشان شبانیم تا زنده ایم
وگرنه همان گرگ درنده ایم
ز بیچارگی مردم و خواجه ها
مهیا به خود ساخته تحفه ها
به ناچار رفتند بیرون شهر
برون آشتی و درون پر ز قهر
یکی با انوشه رساند این پیام
که بادا تو را تخت و دولت به کام
رسیدند اینک بزرگان عهد
چبین ها پر از تحفه و قند و شهد
طلب کرد آن ساعت و بار داد
به ایشان در مشورت را کشاد
به تسلیم از جا قد آراستند
ببستند عهد و امان خواستند
به نامش خطیبان کشادند لب
شد آن روز هنگامه بوالعجب
همه خلق گشتند حیران کار
دگر تا چه سازد به ما روزگار
بیا ساقی آن باده فیل زور
که موجش بود پای تا سر غرور
به من ده که سازد مرا پادشاه
ربایم ز خورشید زرین کلاه
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - متوجه شدن خان جنت آشیان از ولایت فاطر بخارا به طوف مزار فیض آثار حضرت شاه نقشبند و عنان عزیمت به جانب آقتاچ کشیدن از آنجا به دارالسلطنه سمرقند خرامیدن
رقم سنج این دفتر پر نهیب
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۳ - متوجه شدن حضرت جنت مکان از میانکال با ساپه بیکران به جانب ساغرچ و فرستادن قاضی عبدالرحمن به سوی ده بید
دم صبح کاین خسرو تاج بخش
به اقلیم گیری طلب کرد رخش
برآمد برین وادی پر نفاق
گذشت از میانکال با طمطراق
به مردم خروش روا روفگند
به عالم چو خورشید پرتو فگند
به جنبش درآمد زمان و زمین
به اهل سمرقند شد این یقین
که شاه فلک قدر انجم سپاه
چو مه بر سر ما زند خیرگاه
ازین مژده کردند مردم حضور
برآمد بر افلاک بانگ سرور
شکفتند چون گل سمرقندیان
که آمد سوی باغ آن باغبان
بزرگان شهر از پی یکدگر
پی پیشبازش نهادند سر
به ده بیدیان چون رسید این خبر
که آمد شهنشاه خیرالبشر
همه سرکشان گشته فرمان برش
همه از دل و جان شده چاکرش
سپاهی که بیرون بود از حساب
ندیدست زین پیش دوران به خواب
به خدمت کمربسته چون مور چست
به هم ساخته عهد و پیمان درست
به زهر آب داده نظرهایشان
بود تیغ بازی هنرهایشان
اگر کوه آهن شود رو به رو
نتابند مانند فرهاد رو
دلیرند چون غمزه دلبران
به خون ریختن تیز کرده سنان
بود حلقه چشم ایشان کمند
به یک دیدن آرند دشمن به بند
نشینند پیوسته پیر و جوان
به یک خانه آرند تیر و کمان
چو این قصه را خواجه رازق شنید
سراسیمه با خواجه مهدی رسید
بگفتا که شاه فلک آشیان
شنیدم به ساغرچ برده عنان
هنوزش که آن آفتاب سپهر
نکرده به مردم عیان کین و مهر
هنوزش که آن برق پر از ستیز
نگشته به صحرای ما شعله ریز
گروهی که غارتگر عالمند
ز بهر اطاعت به ما همدمند
بگیریم این قوم را بی دریغ
ببریم سرهای ایشان به تیغ
به اقبال شاهنشه پاک و دین
نباشد به ما تحفه ای به ازین
به آن شه شویم از ته دل مطیع
بیاریم روح بزرگان شفیع
بود او شهنشاه صاحب کرم
به بختش چو خورشید باشد علم
محیط است آن شاه جوئیم ما
نمک خورده خوان اوئیم ما
خصومت از این خاندان نیست باب
چه سازد صف ذره با آفتاب
شهان را به شاهان بود همسری
کند شیر با شیر کین آوری
نکرده به شه دشمنی هیچ کس
چه سازد به آتش صف خار و خس
زبان بعد از آن خواجه مهدی کشاد
چنین بود با او جوابی که داد
ندانسته ای خود که من مهدیم
به این قوم تاراجگر عهدیم
چنین مصلحت سر به سر هست خام
بود آمد شه سخن های عام
مکن هیچ اندیشه بنشین به جا
بخارا کجا باشد و ما کجا
به کار خود آن خلق درمانده اند
از این ناحیت دامن افشانده اند
بگفتا به او خواجه رازق جواب
مرا آمد ارواح امشب به خواب
ز هر جانبی آتش افروختند
تر و خشک ده بید را سوختند
به افلاک شد بانگ بیداد داد
بدادند خاکسترش را به باد
نباشد مرا در دل از غیر پاک
ازین خواب شوریده ام هولناک
مرا هست امروز خاطر ملول
ندارند ارواح ما را قبول
همان به که زین جای بیرون شویم
وداع وطن کرده یکسو رویم
بگفت این و برخاست از جای خویش
ره رفتن خویش بگرفت پیش
به صد عز و شأن پادشاه و سپاه
چو کردند ساغرچ را تکیه گاه
ز هر سو خلایق به دیدار شه
نهادند شادی کنان رو به ره
رسیدند هر یک بر آن آستان
به کف تحفه های گران نقد جان
همه حال خود را بیان ساختند
وطن های خود را عیان ساختند
ندیدند مردم بر آن آستان
نشانی ز ده بید و ده بیدیان
شه مرحمت کیش و دشمن نواز
بود دایما در جهان سرفراز
رسولی طلب کرد با احترام
که از ما رسان خواجگان را سلام
بگویش که اینست خوان شما
خلایق شده میهمان شما
به مهمان نکرده کسی ترشروی
بود صاحب خانه گر تند خوی
نکردند هرگز چنین ماجرا
به اجداد ما بزرگان شما
شما تا به کی بی وفایی کنید
به ما چند ناآشنایی کنید
نباشد چنین کار کار شما
خدا می کند حق ز باطل جدا
چه باشد اگر کار آسان کنید
توجه به روح بزرگان کنید
به هر جانبی میل ایشان شود
به ما و شما کار آسان شود
ز اقبال قاصد سبک خیز شد
زمین بوسه داد و به ره تیز شد
چو قاصد ز تاب ره افروخته
به ده بید آمد نفس سوخته
نظر باز کرد از یمین و یسار
به گردون رسیده زبان شرار
ز گرمی گریزان شده آفتاب
به زیر زمین گاو ماهی کباب
شراری که ماننده اژدها
لبی بر زمین یکی لب در هوا
گریزان به هر سوی خورد و بزرگ
چو از لشکر شاه روباه و گرگ
چو بودند ده بیدیان خودپسند
در آتش فتادند همچون سپند
بزرگی که سرکش شود چون چنار
به جان خود آخر زند خود شرار
بود زلف از سرکشی در شکست
ز گردنکشی می شود شعله پست
فرستاده آمد ز ده بید زود
فرو رفته در گرد مانند دود
درآمد برافروخته در سخن
چو شمعی که روشن کند انجمن
در آغاز گفت ای خداوند کار
قیامت به ده بید شد آشکار
فتادست آتش در آن سرزمین
چه آتش که سر تا به پا قهر و کین
چو بودند آن قوم دور از ادب
خدا کرده آخر به ایشان غضب
تبه شد در ایام احوالشان
به تاراج بردند اموالشان
زمینی که می رست مهر گیاه
برابر شد آخر به خاک سیاه
به هر کس بلایی که آمد ز پیش
یقین دان که باشد ز کردار خویش
همین است تنبور را حسب حال
ز دست نوا می خورد گوشمال
بیا ساقی آن جام آتش نفس
که گرم است ازو صحبت خار و خس
به من ده که بخشد دلم را حضور
بسوزد به فرقم کلاه غرور
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - عریضه فرستادن محمد نظربی به ولایت بلخ به حضرت سبحانقلی خان و شنیدن خان جنت آشیان مخالفت نمودن او را بعد از آن غازی بی و الله بردی را با سپاه بیکران فرمودن آنها را رفته بیگاهی خودها را به ولایت قرشی انداخته محمد نظربی را بسته فرستادن گذشته به ولایت بایسون رفته لشکر بلخ را شکست داده به فتح و نصرت تمام گشته آمدن
دم صبح سلطان گردون شکوه
برآمد به بالای البرز کوه
روان کرد کشتی به دریای آب
پی غارت ملک افراسیاب
شه کشور بلخ سبحانقلی
کزو گشت آئینه ها منجلی
پی تهنیت صحبتی ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای شیرمردان با گیرودار
به دوران شده فتنه ای آشکار
محمد نظربی یکی نامه ایی
فرستاده با سخت هنگامه ایی
نوشستست کای شاه عالی مقام
تو را ما همه چاکریم و غلام
قدم در رکاب جنیبت گذار
عنان تاب شو سوی ملک بخار
درین مشورت چیست راه صواب
به یکبار دادند جمله جواب
مبارک بود با تو تاج شهی
تو را باد پاینده شاهنشهی
بزن کوس شاهی که نوبت ز توست
تأمل مکن تاج دولت ز توست
ز تو ره نمودن دلیری ز ما
ز تو سروری ملک گیری ز ما
تو را ما همه بنده و چاکریم
به فرمان تو جمله فرمان بریم
به شهر بخارا رسید این خبر
که کرده محمد نظر فتنه سر
فراموش کردست حق نمک
نموده ره غیر بر مردمک
شه آسمان قدر عبدالعزیز
سرانگشت غیرت گزید از ستیز
بگفتن به چندی ز نام آوران
که بندید چون نی ز صد جامیان
به قرشی رسانید خود را چو باد
برآرید او را دمار از نهاد
بدل نام آن قوم یک یک شمرد
به غازی بی و الله بردی سپرد
دواندند رخش توجه چنان
که خود را رساندند شب در میان
از ایشان نشد هیچ کس باخبر
فرو رفته مردم به خواب سحر
به بالین غفلت گرفته قرار
شب پاسبانان شب زنده دار
چو شهر عدم بسته دروازها
گره در درون گشته آوازها
نشستند هر یک ز روی ستیز
به اطراف آن قلعه چون خاک ریز
ز تدبیر هر جانبی تاختند
در آخر چنین مصلحت ساختند
ز یک گوشه ای رخنه باید نمود
پس آنگه در قلعه باید گشود
چو بر خود گرفتند این رای پیش
دری باز کردند بر روی خویش
به یک بار جمله درون آمدند
نوای مخالف ز هر سو زدند
محمد نظر بی شنید این فغان
سبک جست آن شب ز خواب گران
بپرسید این شور و غوغا ز چیست
در این وقت این فتنه بر پا ز کیست
هنوزش نکرده سخن را تمام
لبش بود در گفتگوی کلام
چو ترکش به اطراف او ریختند
به دست و گریبانش آویختند
به زنجیر غل ساختند استوار
دهانش ببستند چون روزه دار
بکردند سوی بخارا روان
به گردن دو شاخ و رسن در میان
چو از کار قرشی بپرداختند
سوی بایسون اسپ انداختند
به آن قلعه دادند خود را قرار
درو بند او ساختند استوار
نشسته هنوز از جبین گرد راه
نکرده دمی گرم آرامگاه
درآمد ز در قاصدی تیز پر
بر احوال پرشور داد این خبر
که سبحانقلی خان به صد اضطراب
سوی کیلف بگذشت از روی آب
گروهی جدا کرد از لشکرش
همه تیز دم چون دم خنجرش
سوی قلعه درف شد رهنما
سر قوم کردش شکور توخبا
چو این قصه آن قوم را شد عیان
بجستند از جا چو ببر بیان
بگفتند اگر زین سفر سرکشیم
لباس نکونامی از برکشیم
چو بر پشت زین جای گیرد سپاه
همان به شود کشته در رزمگاه
سپاهی که جان روی بستر دهد
به سر جای دستار معجر نهد
کسی خدمت شه رود ابتدا
سری پیشکشها کند جان فدا
چو غنچه همان به که یکدل شویم
ازو بیشتر بر سر او رویم
گر ایشان کثیرند و ما اندکی
به کم بودن ما نباشد شکی
نباید ازین خویش را کم شمرد
نباید به دارنده خود را سپرد
اگر بخت با ما کند یاوری
برآریم نامی به نام آوری
اگر دولت از ماست ناپایدار
ازین عمر بیهوده ماراست عار
رساندند این جا سئوال و جواب
پس آنگه نهادند پا در رکاب
چو در خانه زین مکان ساختند
علم ها ز هر سو برافراختند
نهادند رو در بیابان دلیر
به صید افگنی خوی کرده چو شیر
رسیدند نزدیک آن مرحله
چو گرگی فتد در کمین گله
ز هر دو طرف قاصدان نظر
خبردار گشتند از یکدگر
فلک پهن کرد آن زمان رخت شام
گرفتند آن شب در آنجا مقام
همه شب دلیران با نیک و نام
به خود ساختند خواب شیرین حرام
فرو رفته هر یک به اندیشه ها
که فردا چه زاید ازین شبشبها
گر آن بخت و اقبال یاور شود
که را تخته خاک بستر شود
چو لاله کرد تاج افتد به خون
کرا کاسه سر شود سرنگون
کرا خانه گردد ز دوران خراب
که یابد خلاصی ز طوفان آب
که گردد مسافر ز شهر بدن
کرا سازد ایام دور از وطن
که از خانه زین برافتد نگون
سمندی که بی صاحب آید برون
کرا تیغ گردد ز خون سرخ رو
که یابد ز بحر ظفر آبرو
چو اندیشه شب به پایان رسید
گل صبح از باغ مشرق دمید
برآمد ز هر سو فغان و خروش
ز دنبال او پهن شد بانگ کوس
مؤذن خروشیدن آغاز کرد
در سجده بر عالمی باز کرد
وضو ساختند از برای نماز
نهادند سرها ز روی نیاز
چو بر ورد و اوراد شد کار تنگ
فغان کرد از هر طرف طبل جنگ
برافراخت رأیت صدای نفیر
فلک گفت دار و زمین گفت گیر
سواران جنگی چو تیر نگاه
نهادند رو جانب رزمگاه
دو لشکر نگویم دو دریای کین
نهنگان او همچو شیر عرین
رسیدند گردان ز هر دو طرف
چو مژگان خوبان ببستند صف
درآمد به میدان در آغاز کار
چو ببر بیان غازیی نامدار
به کف نیزه یوسف بهادر ز پی
چو شمشیر ایرج به پهلوی وی
ز سوی دگر همچو بال همای
رسیدش به کف تیغ معصوم سرای
درآمد ز سوی دگر چون نسیم
مرصع کمانی به بازو رحیم
ز قوم جلایر یکی بخت نیک
به نام آوری بود ترمیز بیک
یکی بود میرزا مؤمن جویبار
به کف نیزه ای در میان ذوالفقار
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به کف تیغ ها جلوه گر شد ز خشم
چو ابروی خوبان به بالای چشم
بدنها ز شمشیر افگار شد
زمین سیه ارغوان وار شد
سر شیر مردان به پای سمند
بیفتاده چون تکمه پای بند
ز پای سواران تهی شد رکاب
شد از سیل کین خانه زین خراب
پرید از سپر قبه های سپر
جدا گشت چون کاسه سر ز سر
گسسته شد از زه کمان بلند
به گردن فتاده چو خم کمند
ز تیر و تفنگ کوس شد بی نوا
چو خم شکسته تهی از صدا
زره جامه شد چاک چاک از خدنگ
کفن پاره کردند مردان جنگ
چنان گرم گردید بازار مرگ
پر از نقد جان شد سپرهای گرد
در آن دم شکور تو قبای خطا
نهادش سر خود به دار فنا
به تورانیان بخت یاری نمود
در فتح بر روی ایشان کشود
به ایرانیان آخر آمد شکست
زبر دست شد عاقبت زیر دست
علمدار را دست و پا شد قلم
بکردند اسبان دم خود علم
نماند آب شمشیرها را به جوی
به دریا نهادند چون سیل روی
سپاهان بلخی ز بالای زین
فتادند چون نقش پا بر زمین
ز سر دیده زهرداران بلخ
برون گشته چون مغز بادام تلخ
یکی را شده دست از تن جدا
یکی را سرافتاده در زیر پا
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
یکی گشته در زیر جبه خموش
نهان کرده خود را به سوراخ موش
یکی گشته پنهان ز دست اجل
درون مغاکی چو روباه شل
بدن پاره پاره درون ریش ریش
ره آمد خود گرفتند پیش
سوی خسرو خود به صد اضطراب
رسیدند هر یک به حال خراب
بغرید آن شاه ایران زمین
که بادا شما را هزار آفرین
چه دیدید از این یک دو سه خردسال
که با خود گرفتید چندین وبال
چه پیش آمد از گردش روزگار
که کردید خود را چنین شرمسار
از ایشان یکی گفت کای کامجو
به این قوم نتوان شدن روبرو
گروهی که مانند روئینه تن
توهم ندارند بر خویشتن
کمان ها به بازو همه تازه زه
ببر جامه فتح جای زره
همه آهنین چنگ و بازو درشت
به یکجا شده مجتمع همچو مشت
به خون ریختن بی ابا همچو مست
چو مژگان خوبان همه نیزه دست
ز مردن ندارند هرگز حذر
به تیر و سنان سینه هاشان سپر
بود نام غازی سر این گروه
ازو پشت این قوم باشد به کوه
فلک یار و دولت به او یاور است
به هر سو نهد رو ظفر همره است
شده خصم را خانه زیر زمین
نهادست تا پای بر پشت زین
نظر گر کند سوی شیراز ستیز
نهد همچو روباه رو در گریز
چو بر فرق دشمن زند تیغ کین
برآرد سر از پشت گاو زمین
میانه قد و شیر چنگال گرد
به تدبیر پیر و به سال است خورد
یکی مرکب اوراست در زیر پا
به تن همچو دیو و به سر اژدها
کس از پیش آید به دم درکشد
به ستم قفا مغز از سر کشد
به یک حمله در قلب دشمن زند
چو برقی که خود را به خرمن زند
خصومت به او هست از عقل دور
ز آتش همان به کند خس نفور
اساس سخن چون بدانجا رسید
بنایی به قصر تأمل ندید
از آنجا به ترمیز کردش عبور
شبی هم در آنجا نکرده حضور
ز دریا گذر کرده مانند باد
سوی منزل خویشتن رو نهاد
خورد سیل بر کوه اگر پیش پا
به ناچار گردد به راه قفا
بیا ساقی آن باده محترم
که باشد به یکجای ثابت قدم
به من ده که در لشکر غم زنم
صف دشمن خویش بر هم زنم
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۷ - ایلچی فرستادن خان فردوس مکان یوسف خواجه نقشبندی را جواب مقرر نایافتن دویم قلیچ بی را فرستاده و ابواب متفصل مفتوح شدن و داخل به شهر بلخ و مغضوب شدن
دم صبح کاین خسرو قلعه گیر
برآراست بزم از صغیر و کبیر
چو شد ملک ایران و توران ازو
سراسیمه هندو صفاهان ازو
فتادند خصمان او از نظر
حسودان او کور گشتند و کر
حکایت ز هر جانب آغاز کرد
در مشورت جمله را باز کرد
که او هوشمندان با نام و ننگ
ره صلح جوئیم یا راه جنگ
هنوزش که این آتش فتنه باز
نکردست از سنگ بیرون گداز
فشانیم آب سیاست درو
ببندیم با او در آرزو
زبان را کشادند خورد و کلان
که ای شهریار شجاعت نشان
به این قوم اول مدارا کنیم
نشد صلح جنگ آشکارا کنیم
رسولی فرستیم از سوی خویش
ره نرم خویی بگیریم پیش
به بینیم مقصود این قوم چیست
چنین فتنه و جنگ جویی ز کیست
ز حرف رسالت چو شد گفتگوی
سوی خواجه یوسف بکردند روی
که ای خواجه امروز بهر خدای
سوی کشور بلخ بگذار پای
در این امر مشکل تویی دلپسند
تویی نور چشم شه نقشبند
بکن تکیه بر روح اجداد خود
از ایشان طلب ساز امداد خود
دگر تکیه بر دولت شاه کن
تأمل بنه روی بر راه کن
ز ما گوی اول به سلطان سلام
سلام دگر بر خواص و عوام
که اینک رسیدست خان شما
خلایق شده میهمان شما
رسانید قدر شما بر فلک
فراموش گردید حق نمک
چو این قصه با خواجه انجام یافت
عنان عزیمت سوی بلخ تافت
به دروازه خود را رسانید زود
به دل داشت زاری به لب یا ودود
یکی قلعه ای دید آراسته
به معماریش چرخ برخاسته
چه قلعه چو غارتگران سنگدل
بود کوه قاف از سوادش خجل
سر گرد برجش به اوج کمال
به معماریش ایستاده هلال
به بالای او دیدبان ستیز
به اطراف او بیستون خاک ریز
به دروازه هایش ملک پاسبان
بود سد اسکندرش پشتبان
فگندند در شهر آوازه را
به رویش کشادند دروازه را
رسیدند جمعیت بیکران
گرفته به کف تیغ و تیر و سنان
روان بود از تیغشان جوی خون
که می آمد از هر طرف بوی خون
یکی چاکری خواجه همراه داشت
به دل هر زمان صورتی می نگاشت
به خود هر دم اندیشه ها می شمرد
دلش از توهم شد و آب برد
هجوم خلایق ز دنبال و پیش
رساندند او را به سلطان خویش
همان دم نشست و زبان برکشاد
سخن آنچه بودش همه عرضه داد
بوبستند لبها همه از جواب
نشستند گم کرده راه صواب
یکی زان میانه زبان برکشاد
که ما را نباشد به شه اعتماد
رسولی ز ما هم رود سوی شاه
گناهان ما را شود عذرخواه
پس آنگه همه عهد و پیمان کنید
به ما و به خود کار آسان کنید
یکی خواجه عصمت الله بنام
که او بود منظور خواص و عوام
به او راز خود را عیان ساختند
به همراه خواجه روان ساختند
به بیرون دروازه شاه و سپاه
نشسته به امید چشمی به راه
دو کس ناگه از دور پیدا شدند
رسیدند و در بارگه جا شدند
بگفتند هر یک ز احوال شهر
به هم بود آمیخته قند و زهر
رسیدند بر انتهای کلام
نشد فهم ازو انقیاد تمام
جوانان ز هر گوشه برخاستند
پی جنگجویی قد آراستند
بگفتند ای شاه اقلیم گیر
تو را باد پاینده تاج و سریر
ز شاهان پیشین تویی انتخاب
تویی وارث ملک افراسیاب
ز تو امر کردن دلیری ز ما
ستادن ز تو قلعه گیری ز ما
اگر آسمانست این شهر بند
بود همت ما رسا چون کمند
اگر باشد این قلعه از کوه تن
بود دست ما تیشه کوه کن
اگر خاکریزش بود کوه قاف
سر نیزه ماست خارا شکاف
اگر هست دروازه اش آهنین
بود تیغ ما را دم آتشین
چو شه دید آشوب گردنکشان
شد از لعل سیراب گوهرفشان
بگفت ای جوانان تحمل کنید
درین تندخویی تأمل کنید
برآید به تدبیر از پیش کار
به از زور دار است تدبیر وار
فرستیم در بلخ دیگر پیام
پیامی که باشد سراسر نظام
رسولی که باشد لبالب ز فن
کهنسال با رأی رنگین سخن
رسولی که چون شمع در گفتگوی
زبان آتشین باشد و نرم خوی
چراغ رسالت منور کند
به خود این ره پر خطر سر کند
ز فانوس بیرون کند شمع را
به پروانه آمد دل جمع را
زیان برکشادند از هر طرف
گهر ریختند از دهان چون صدف
قلیچ یی در این امر لایق بود
به هر کار رایش موافق بود
به علم و ادب هست آراسته
به تدبیر بنشسته و خاسته
به افسون تواند کند کار را
ز سوراخ بیرون کند مار را
دلیر و سخن سنج و فهمیده است
نهنگان و نام آوران دیده است
پدر تا پدر آمده قلعه گیر
کند حمله شیر اولاد شیر
طلب کرد او را شه کامگار
نشایند در مجلس اعتبار
به کف جام از لطف آماده کرد
ز شهد عنایت در او باده کرد
ز ساقی دوران شده سرفراز
در آن مجمع او را بداد امتیاز
چو او باده مرحمت کرد نوش
لباس رسالت کشیدش به دوش
شه مرحمت کیش گردون رکاب
به او تحفه داد از سئوال و جواب
ز رخصت چو هنگامه انجام یافت
ز صحبت همان لحظه بیرون شتافت
سوی قلعه بلخ آورد روی
زبان و دلش از خدا چاره جوی
سمندش به ره چون قدم کرد تیز
رسیدش ته قلعه چون خاکریز
نظر کرد از کنگرش دیدبان
ستاده یکی مرد آتش عنان
فغان کرد کای غافلان دیار
یکی مرد تورانی نامدار
به بیرون دروازه ایستاده است
لبش در سخن گفتن آماده است
بود نام و آوازه او علم
به تیغش قلیچ بی نموده رقم
به گوش همه چون رسید این ندا
کشادند دروازه را بی ابا
عنانش گرفتند خورد و کلان
کشیدند در پیش نام آوران
رسید و زبان رسالت کشاد
که ای تیره روزان غافل نهاد
چرا اینچنین کارها می کنید
به شاه خود این ماجرا می کنید
رود بعد از این نیکخواهی به باد
شهان را نماند به کس اعتماد
ز طعن خلایق ملامت کشید
به روز قیامت خجالت کشید
همه دست پرورد خوان ویند
به پابوسی او به سرها روند
به گردن همه ترکش آویخته
روید اشک از دیدها ریخته
منازید بر قلعه و بند خود
مسازید فخری به پیوند خود
مبادا شود بر شما کار تنگ
ز مردم بمانید در زیر ننگ
جدا گر شود بند از بند من
همین است بهر شما پند من
ز هر سو کشادند مردم زبان
سخنهایت آورده ما را به جان
یکی گفت تیغی به کارش کنید
همین دم سزا در کنارش کنید
یکی گفت زندان بود جای او
یکی گفت چاه است مأوای او
یکی گفت اینها بود ناپسند
همان به که سازیم در خانه بند
هر آن کس که با او زبان برکشاد
جوابش بگفت و سزایش بداد
در آخر ببردند در یک مکان
در آنجا بوبستند بی ریسمان
چه خانه جنون کرده تعمیر او
بود قفل وسواس زنجیر او
منقش به دیوار او نام مرگ
لب بام او داده پیغام مرگ
اجل را به خود کرده هر دم رقم
نشسته در اندیشه در کنج غم
ز در ناگاه آواز پایی شنید
ز خود دست شست و ز جان کند امید
یکی آمده گفت ای پر ستیز
تو را خان طلب می کند زود خیز
گرفتند و بردند در پیش شاه
دعا کرد و بنشست در پیشگاه
ز بعد ثنا گفت ای شهریار
به مهمانیت آمدیم از بخار
به مهمان نکرده کسی این چنین
خصوصا به شاهان روی زمین
جواب و سئوالی که شه گفته بود
به رنگی به او هر زمان می نمود
به پند و نصیحت چنان گشت گرم
دل سخت او کرد چون موم نرم
امامقل اتالیق ز سوی دگر
پی تقویت گرم شد چون شرر
عوض بی ز سوی دگر شد روان
شدندش همه چون قلم یک زبان
ز هر دو طرف این دو صاحب کمال
کشادند از بهر پرواز بال
به افسون شود اژدها زیر دست
به زنجیر گردن نهد شیر مست
گر آتش زند شعله چون آفتاب
به آتش توان کرد بی آب و تاب
هماندم طلب کرد رخش مراد
ز دروازه بیرون برآمد چو باد
ز دنبال او مردمان فوج فوج
روان بر تماشای دریای موج
ستاده به نظاره اش آسمان
ستاره به مه می کند چون قران
چو نزدیک شد بر در بارگاه
پیاده روان شد به پابوس شاه
دو رخ سود بر مسند خسروی
چو فرزین برون آمد از کجروی
نشست و سوی شهر شد رهنما
به تکلیف برخاست آندم ز جا
بگفتا فلک باد دمساز تو
سر من بود پای انداز تو
به دولت هماندم شه کامیاب
درآورد پا در هلال رکاب
چو روشن شد از مقدمش چشم شهر
قیامت شد آن روز قایم به دهر
بیا ساقی آن باده لاله گون
که از تیغ موجش زند بوی خون
به من ده که شوید ز طبعم ملال
سر دشمنان را کنم پایمال
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۵
سبب نظم این رباعیات : رحیم بی ولد باقی بی یوز در زمانی که به حکومت ولایت خجند سرفراز بوده به ملا خطی فرستانیده که به جانب ما سیر خواهید کرد بعد از آن ملا به ولایت سمرقند رفته اند و عبدالکریم بی حاکم ولایت سمرقند ما را مانع آمده که راه مخاطره است از آنچه مطلب و مدعای شما را ما پیدا می سازیم، اول مرتبه اسپی وعده کرده و این وعده به دیری کشید. این رباعیات را ملا بدان سبب گفته اند:
صاحب کرما از تو کرامت ماند
ذات تو در ایام سلامت ماند
امروز مرا وعده به فردا مگذار
ترسم که به فردای قیامت ماند
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۹
سبب نظم رباعی اینست: در زمان حضرت عبدالعزیز خان دو جوان بوده اند که یکی را خواجه رفیع و دیگری را خواجه عیسی نام بوده و پدران آن هر دو امام بوده اند، ملا این رباعی را گفته اند
در کشور حسن بینوا باید شد
عیسی و رفیع را گدا باید شد
اندیشه ز دشت کربلا باید کرد
قربان امام زاده ها باید شد
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
سبب نظم رباعی اینست: زر چه بی دیوان بیگی محرمی داشته که او را خواجه المان می گفته اند؛ ملا این رباعی را به او گفته اند
کارم به یکی بلای جان افتاده
سودا به سرم جهان جهان افتاده
فرزند عزیز من که دل نامش بود
عمریست به دست المان افتاده
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
سبب نظم رباعی اینست: در ولایت بخارا خواجه ساقی و خواجه باقی نام دو تماکوفروش بوده اند. ملا این رباعی را به آنها گفته اند؛ رباعی اینست
چشمم که به خشک سال مشتاقی ماند
دور از رخ یار از ره قاقی ماند
چون غنچه لاله گل کند هر سر سال
داغی که ز ساقی به دل باقی ماند
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳ - اسبیات
سبب نظم این رباعیات: در زمانی که رحیم بی یوز ولد باقی بی یوز حاکم ولایت سمرقند شده بوده به ملا خطی فرستاده که به جانب ما سیر کنید. ملا از آنجا تا به ولایت سمرقند رفته اند. رحیم بی به ملا اسپی انعام کرده بوده این رباعیات را در صفت همان اسپ ملا گفته این است:
امروز به زیر پایم اسپ است بدو
چون فیل بود لکه چو فرزین کج رو
پیوسته به کهکشان چرا می سازد
حاجت نه به آخور است او را نه به جو
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۸ - دلال پیاز
شوخ دلال پیازم داشت قصد ترکتاز
خانه خود بردم و کردم برهنه چون پیاز
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
آنانکه پاس حرمت حیدر نداشتند
ایمان به ذات خالق اکبر نداشتند
گر با علی شدند مخالف عجب مدار
تصدیق ز ابتدا به پیمبر نداشتند
گوش همه ز فضل علی در غدیرخم
پُر شد ولی چه سود که باور نداشتند
افشاند شه ز لعل گهرها و مفلسان
همت به ضبط آن دُر و گوهر نداشتند
چندی به احمد ار گرویدند از نفاق
جز مُلک و مال مقصد دیگر نداشتند
هرگز نداشتند به محشر عقیده‌ای
ور نه چگونه خوف ز محشر نداشتند
کردند هر جفا که برآمد ز دستشان
ز آنرو که اعتقاد به کیفر نداشتند
گشتند چیره سخت به عنقای قاف قرب
زاغان که کر و فر کبوتر نداشتند
دین ثابت از علیست بلی آن فراریان
قدرت به فتح قلعه‌ی خیبر نداشتند
در رزم خندق آن همه لشگر به جز علی
مردی حریف عمرو دلاور نداشتند
بی‌شک مقرر است به دوزخ حمیمشان
آنانکه حب ساقی کوثر نداشتند
قومی دلیل راه شناسند ز ابلهی
آن فرقه را که ره سوی داور نداشتند
من خاک پای پاکدلانی که جان و سر
دادند و دل ز مهر علی (ع) برنداشتند
جوید صغیر یاری از آن شه که انبیاء
جز او پناه و ملجاء و یاور نداشتند
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - غدیریه
امروز روز نصب وصی پیمبر است
اندر خم غدیر یکی طرفه محضر است
از چشم دل ببین که نبی فوق منبر است
روحش قرین وجد ز پیغام داور است
پیغام آشنا سخن روح پرور است
ارواح انبیا همه را با نیاز بین
جن و ملک گرفته نشیب و فراز بین
خلقی زهند و روم و عراق و حجاز بین
چشم همه به احمد محمود باز بین
یا للعجب حکایت صحرای محشر است
به به چه محضریست که آنرا نظیر نیست
عنوان صدر و ذیل و غنی و فقیر نیست
ناطق بجز رسول نذیر بشیر نیست
گوید که جز علی بخلایق امیر نیست
وین نیست قول من که ز خلاق اکبر است
انوار لمعه لمعه برآید در آن مکان
از منبر جحاز شتر تا به آسمان
پر گشته از شکوه بنی‌هاشمی جهان
جبریل راست آیه اکملت ارمغان
یعنی کمال دین به تولای حیدر است
افکنده این قضیه بر اجسام ارتعاش
بر دوست جان فزا شده از خصم دلخراش
حافظ ز دور ناظر و گوید ز صدق فاش
گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش
آنرا که دوستی علی نیست کافر است
نور ولایت اسدالله ظهور یافت
زین نور دهر بهجت و گیتی سرور یافت
ارض و سما تجمل الله نور یافت
شاهد ز غیب آمد و جانان حضور یافت
صاحب دلان زمان ملاقات دلبر است
یک دور بود بادهٔ عرفان کبریا
در عهده سقایت افراد انبیا
آن دور منتهی شد و امروز مصطفی
تفویض کرد امر سقایت بمرتضی
زین بعد جام در کف ساقی کوثر است
روزی چنین نکو که بیمن قدوم وی
آمد زمان وصل و شد ایام هجر طی
با بانگ چنگ و ناله تار و نوای نی
ساقی بعشق بوالحسنم بخش جام می
کاین می‌مرا حلالتر از شیر مادر است
رندان دهند از ره انصاف پروری
ترجیح بندگی علی را بسروری
آری کند بچرخ گر از رتبه همسری
یک ذره‌اش بخاک زمین نیست برتری
هر سر که آن نه خاک کف پای قنبر است
رسم است در میان دلیران پهلوان
کارند وصف خود گه پیکار بر زبان
شیر خدای هم بمصاف دلاوران
میکرد وصف خویش بگاه رجز بیان
آنوصف چیست نعرهٔ الله اکبر است
حکم قضا رود همه بر حکمت علی
هستی ز کل و جزو بود حشمت علی
بود صغیر نیست جز از رحمت علی
وین نطق جانفزاش بود نعمت علی
کی نعمتی چنین همه‌کس را میسر است