عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رفتن رامین به گوراب و دیدن گل و عاشق شدن بر وى
اگر چه یافت رامین مرزبانی
به درگاه برادر پهلوانی
دلش بی ویس با فرمان و شاهی
به سختی بود چود بی آب ماهی
بگشت او گرد مرز پادشایی
گرفته رای فرمانش روایی
به هر شهری و هر جایی گذر کرد
بدان را از جهان زیر و زبر کرد
چنان بی بیم و ایمن کرد گرگان
که میشان را شبان بودند گرگان
عقاب و باز بُد در حد ساری
رفیق و جفت کبگ کوهساری
ز بس بی خوردن و خوشی در آمل
تو گفتی بودش آب رودها مل
ز داد او همه مردم به کامش
نشسته روز و شب با عیش و رامش
ز بیم تیغ او در مرز گوراب
همی با شیر بیشه خورد گور آب
نشسته با سپاهی در سپاهان
که بود از مرزها بهتر سپاهان
ز گرگان تا ری و اهواز و بغداد
بگسترده بساط رامش و داد
جهان چون خفته آسوده ز سختی
همه کس شادمان از نیکبختی
زمانه از نیاز آزاد گشته
ولایت چون نهشت آباد گشته
حسودان از جهان دل بر گرفته
درختان از سعادت بر گرفته
گرفته روز و شب دست سران جام
به چنگ آورده دولت را سرانجام
چو رامین گرد مرز خویش بر گشت
چنان مآمد که بر گوراب بگذشت
سر افرازان چو شاپور و رفیدا
در آن کشور به نام نیک پیدا
یکایک ساختندش میهمانی
ستوده بزمهای خسروانی
سحر گاهانهمه به شکار رفتند
به گاه نیم روزان می گرفتند
گهی در صید گه با تیر و خنجر
گهی در بزمگه با رود و ساغر
گهی شیران گرفتند از نیستان
کهی جام نبید اندر گلستان
بدین خوبی که گفتم روزگاری
بسر بردند در عیش و شکاری
دل رامین به هشیاری و مستی
چو ناز آگنده بود از درد و سستی
گر او تیری به نخچیری فگندی
هوای دل برو تیری فگندی
به شب کز دوستان تنها بماندی
ز خون دیدگان دریا براندی
بدین سان بود حالش تا یکی روز
به ره بر دید خورشید دل افروز
نگاری نوبهاری غمگساری
ستمگاری به دل بردن سواری
به خوبی پادشایی دل ربایی
به بوسه جان فزایی دلگشایی
به دو رخ بوستانی گلستانی
میان گلستان شکر ستانی
دو زلفش خوانده نقش هر گسونی
گرفته تاب هر جیمی و نونی
لبش گشته شفای هر گزندی
ببرده آب هر شهدی و قندی
دهان تنگ چون میمی عقیقین
درو دندان بسان وین سیمین
به چشم آورده تیر افگن ز ابخاز
به زلف آورده جراره ز اهواز
رخانش تخت دیباهای ششتر
لبانش تنگ شکرهای عسکر
یکی چون گل که بر وی مشک بیزد
یکی چون در که در وی باده ریزد
زره را در میان پروین فگنده
کمان را توزهء مشکین فگنده
یکی بر سنبلش گشته زره گر
یکی بر نرگسش گشته کمان ور
رهی گشته دلش را سنگ و فولاد
چنان چون قداو را سرو و شمشاد
رخش را نام شد گلنار بربر
دو زلفش را لقب زنجیر دلبر
یکی را چشمهء نوش آب داده
یکی را دست فتنه تاب داده
ز برف و شیر و خون و می راخانی
ز قند و نوش و شهد و در دهانی
یکی را بر کران مشکین جراره
یکی را بر میان رخشان ستاره
نهفته در قصب اندام چون سیم
چو اندر آب روشن ماهی شیم
به سر بر افسری از مشک و عنبر
فرازش افسری از زر و گوهر
فرو هشته ز سر تا پای گیسوی
به بوی مشک و رنگ جان جادوی
چنان آویخته شب از شباهنگ
و یا از مشک بر مه بسته اورنگ
بنا گوشش چو دیبای پر از گل
طرازی کرده بر دیبا ز سنبل
برین سان تن گدازی دل نوازی
خوش آوازی سرافرازی بنازی
چو باغی از مه و پروین بهارش
بهاری از گل و سوسن نگارش
نگاری بود بنگاریده دادار
بت ارایش نگاریده دگر بار
تنش دیبا و در پوشیده دیبا
رخش زیبا و بنگاریده زیبا
ز پس زیور جو گنجی پر ز زیور
ز بس گوهر چو کانی پر ز گوهر
همی باریدش از مر غول عنبر
چنان کز نقش جامه در و گوهر
به یک فرسنگ او را روشنایی
همی شد با نسیم آشنایی
مهش از تاج و مهر از روی تابان
سهیل از گردن و پروین ز دندان
ز خوشی همچو شاهی و جوانی
ز شیرینی چو کام و زندگانی
ز خوبی همچو باغ نوبهاری
ز گُشی چون گوزن مرغزاری
ز خوبان گرد او هشتاد دلبر
بتان چین و روم و هند و بربر
همه گردش چو گرد سرو نسرین
همه پیشش چو پیش ماه پروین
چو رامین دید آن سرو روان را
بت با جان و ماه با روان را
تو گفتی دید خورشید جهان تاب
که از دیدار او چشمش گرفت آب
دو پایش سست شد خیره فرومند
ز سستی تیرها از دست بفشاند
نبودش دیده را دیدار باور
که بت بیند همی یا ماه یا خور
بهشتست این که دیدم یا بهارست
بهشتی حور یا چینی نگارست
به باغ دلبری آزاده سروست
به دشت خرمی نازان تذروست
بتان چون لشکرند او شاه ایشان
ویا چون اخترند او ماه ایشان
درین آندیشه بود آزاده رامین
که آمد نزد او آن سرو سیمین
تو گفتی بود دیرین دوستدارش
فراز آمد گرفت اندر کنارش
بدو گفت ای جهان را نامور شاه
ز تو چون ماه روشن کشور ماه
شب آمد تو به نزد ما فرود آی
غمین گشتی یکی ساعت بیاسای
ز ما بپذیر یک شب میهمانی
که داریمت به ناز و شادمانی
می گلگونت ارم روشن و خوش
که دارد بوی مشک و رنگ آتش
ز بیشه شنبلید آرمت خود روی
بنفشه آرمت همچون تو خوش بوی
ز بیشه مرغ و دُراخ بهاری
ز کوه آرمت کبگ کوهساری
ز باغ آرم گل و آزاده سوسن
کنم مجلس چو دیبای ملون
گرامی دارمت چون جان شیرین
که خود میهمان داریم چونین
جهان افروز رامین گفت ای ماه
مرا از نام و از گوهر کن آگاه
به گوراب از کدامین تخم زادی
تن سیمین بداری یا ندادی
چه نامی وز کدامین جایگاهی
مرا خواهی به جفتی یا نخواهی
اگر با تو کسی پیوند جوید
ازو مادرت کاوین چند جوید
لب شیرین تو پر شهد و قندست
نگویی تا ازان قندی به چندست
اگر قند ترا باشد بها جان
به چان تو که باشد سخت ارزان
جوابش داد خورشید سخن گوی
سروش دلکش آن حور پری روی
نه آنم من که پوشیدست نامم
کسی را گفت باید من کدامم
که مهر از هیچ کس پنهان نماند
همه کس مهر تابان را بداند
مرا مامک گهر بابا رفیدا
درین کشور به نام نیک پیدا
مرا فرخ برادر مرزبانست
که آذربایگان را پهلوانست
مرا مادر به زیر گل بزادست
گل خوشبوی نام من نهادست
ستوده گوهرم از مام و از باب
که این از همدانست آن ز گوراب
منم گل برگ گل بوی گل اندام
گلم چهره گلم گونه گلم نام
به من شد هر که در گوراب حستو
که من هستم کنون گوراب بانو
مرا هست این نکویی مادر آورد
مرا داید به مهر و ناز پرورد
مرا گردن بلورین سینه سیمین
به نر می قاقم و بر بوی نسرین
چه پرسی از من و از خاندانم
که من نام و نژادت نیک دانم
تو رامین شهنشه را برادر
که مهر ویس با جانت برابر
تو بشکیبی ز دیدارش به گوراب
اگر هر گز شکیبد ماهی از آب
جدا مانی تو زان شمشاد آزاد
اگر دجله جدا ماند ز بغداد
شود شسته ز جانت این تباگی
گر از زنگی شود شسته سیاهی
دلت بستست بر وی دایهء پیر
به افسون ساخته مسمار و زنجیر
تو نتوانی که از وی باز گردی
و با یار دگر آنباز گردی
چو زو نشکیبی او را باش تنها
تو زو رسوا و او نیز از تو رسوا
شهنشه از تو ننگ آلود گشته
خدا از هر دو ناخشنود گشته
چو بشنید این سخن آزاده رامین
به دل مر بیدلی را کرد نفرین
کجا از بیدلی گشت او علامت
شنید از هر که در گیتی ملامت
دگر باره به نرمی گفت با ماه
سخنهایی که برد او را دل از راه
بدو گفت ای نگار سرو بالا
بت خورشید چهر ماه سیما
مکن مرد بلا دیده ملامت
ز یزدان خواه تا یابد سلامت
همه کار خدای از خلق رازست
قصا را دست بر مردم درازست
مرا بر سر مزن کم کار زشتست
قصا بر من مگر چونین نبشتست
مکن یاد گذشته کار گیهان
که کار رفته را در یافت نتوان
اگر فرمان بری ماه دو هفته
نباشی یاد گیر از کار رفته
ز دی نندیشی و امروز بینی
مرا از هر که بینی بر گژینی
به نیکی مر مرا انباز گردی
به انبای مرا دمساز گردی
تو باشی آفتاب اندر حصارم
رخت باشد بهار اندر کنارم
اگر من یابم از تو کامگاری
بیابی تو ز من کامی که داری
ترا نگزیرد از بخشنده شاهی
مرا نگزیرد از رخشنده ماهی
تو باش اکنون به کام دل مرا ماه
که من باشم به کام دل ترا شاه
ترا بخشم ز گیتی هر چه دارم
و گر جانم بخوانی پیشت آرم
سراین را نباشد جز تو بانو
روانم را نباشد جز تو دارو
هر آن گاهی که یابم از تو پیوند
خورم بر راستی پیش تو سوگند
که تا باشد به گیتی کوه و صحرا
رود جیحون و دجله سوی دریا
ز چشمه آب خیزد زاب ماهی
نماید خور فروغ و شب سیاهی
بتابد مهر و ماه آسمانی
ببالد زاد سرو بوستانی
جهد باد صبا بر کوهساران
چرد گور ژیان در مرغزاران
تو با من باشی و من با تو جاوید
به مهر یکدگر داریم اومید
نگیرم جز تو یاری را در آغوش
کنم آن را که دیدستم فراموش
نبود از ویس نیکوتر مرا یار
به دو گیتی شدم زو نیز بیزار
جوابش داد خورشید گل اندام
منه راما مرا از جادوی دام
نه آنم من که در دام تو آیم
چنین بی رنج در کام تو آیم
مرا از تو نیاید پادشایی
نه خودکامی و نه فرمان روایی
نه میدانی پر از آشوب لشکر
نه ایوانی پر از دینار و گوهر
مرا کامیست از تو گر بیابم
سر از فرمان و رایت بر نتابم
تو باشی پیش من شاه جهاندار
چو من باشم به پیش تو پرستار
اگر مهرم بپروردن توانی
وفای من بسر بردن توانی
نیابی در جهان چون من یکی یار
وفا ورز و وفا جوی و وفادار
نباید مر ترا مرز خراسان
هم ایدر باش دل شاد و تن آسان
مشو دیگر به نزد ویس جادو
زن موبد کجا باشدت بانو
مکن زو یاد گرچه مهربانست
کجا چیز کسان زان کسانست
بکن پیمان که نه مهرش پرستی
نه پیغامش دهی نه کس فرستی
اگر با من کنی زین گونه پیمان
تن ما را سر باشد یکی جان
چو بشنید این سحن رامین از آن ماه
زبان خود ز پاسخ کرد کوتاه
پذیره کرد از گل این بهانه
گرفتش دست و بردش سوی خانه
چو رامین شد در ایوان رفیدا
گرفته دست ماه سرو بالا
گهی صد جام در پایش فشاندند
به گاه زر نگارش بر نشاندند
در و دیوار در دیبا گرفتند
زمین در عنبر سارا گرفتند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
عروسى کردن رامین با گل
پس آنگه نامداران را بخواندند
دگر ره در و گوهر بر فشاندند
جهان افروز رامین کرد پیمان
به سو گندی که بود آئین ایشان
که تا جانم بماند در تن من
گل خورشید رخ باشد زن من
نجویم نیز ویس بدگمان را
نه جز وی نیکوان این جهان را
مرا تا من زیم گل یار باشد
دلم از دیگران بیزار باشد
گل گلبوی باشد دل گشایم
زمین کشور بود گوراب جایم
مرا تا گل بود سوسن نبویم
همین تا مه بود اختر نجویم
پس آنگه گل به خویشان کس فرستاد
همه کس را ازین کار آگهی داد
ز گرگان و ری و قم و صفاهان
ز خوزستان و کوهستان و ارّان
ز هر شهری بیامد شهریاری
ز هر مرزی بیامد مرز داری
شبستان پر شد از انبوه ماهان
هم ایوان پر شد از انبوه شاهان
سراسر دل به رامش بر گشادند
به شادی ماه را بر شاه دادند
چهل فرسنگ آذینها ببستند
همه جایی به می خوردن نشستند
ز بس بر دستها پُر مر پیاله
تو گفتی بود یکسر دشت لاله
چو روز آمد به هر دشتی و رودی
به گوش آمد ز هر گونه سرودی
چو شب بودی به هر دشتی و راغی
به هر دستی ز جام می چراغی
عقیقین بود سنگ کوهساران
چو نوشین بود آب جویباران
ز بس بر راغ دیدند لهد بازی
بیامختند گوران لعب سازی
ز بس بر کوه دیدند شاد خواری
بدانستند مرغان می گساری
ز بس بر روی صحرا مشک و دیبا
همه خرخیز و ششتر گشت صحرا
ز بس در مرغها دستان نوایی
همه مرغان شده چنگی و نایی
ز بس می ریختن در کوهساران
ز می سیل آمد اندر جویباران
بخار بوی خوش چون ابر بسته
به می گرد از همه گیتی بشسته
که و مه پاک مرد و زن یکی ماه
به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه
گهی ژوپین زدند و گاه طنبور
گهی مستان بُدند و گاه مخمور
گهی ساغر زدند و گاه چوگان
گهی دستان زدند و گاه پیکان
گهی آهو رمانیدند از کوه
گهی از دل زداییدند اندوه
گهی غرم و گوزن و رنگ کهسار
ز بالا سوی هامون رفت ناچار
گهی آهو و گور از روی صحرا
ز دست یوز و سگ رگته به بالا
جهان بی غم نباشد گاه و بی گاه
در آن کشور نبود اندوه یک ماه
جهانی عاشق و معشوق با هم
نشسته روز و شب بی رنج و بی غم
گشاده دل بهبخشش مهتران را
روایی خاسته را مشگران را
سرایان هر یکی بر نام رامین
سرودی نغز و دستانی بآیین
همی گفتند راما شاد و خرم
بزی تو جاودان دور از همه غم
به هر کامی که داری کامگاری
به هر نامی که جویی نامداری
به پیروزی فزوده گشت کامت
به بهروزی ستوده گشت نامت
به نخچیر آمدی با بس شگفتی
چو گل بایسته نخچیری گرفتی
به نیکی آفتاب آمد شکارت
گل خوبی شکفت اندر کنارت
کنون همواره گل در پیش داری
همیشه گل پرستی کیش داری
بهشتی گل نباشد چون گل تو
که گلزار آمد این گل را دل تو
گلی کش بوستان ماه دو هفتست
کدامین گل چو او بر مه شکفتست
به دی ماهان تو گل بر بار داری
نکوتر آنکه گل بی خار داری
گلش با گلستان سرو روانست
کجا دانی که چونین گلستانست
گلستانی که با تو گاه و بی گاه
گهی در باغ باشد گاه بر گاه
به شادی باش با وی کاین گلستان
نه تابستان بریزد نه زمستان
گلی کش خار زلف مشک سایست
عجبتر آنکه مشکش دلربایست
گلی کاو را دو کژدم باغبانست
گلی کاو را دو نرگس پاسبانست
گلی کز رنگ او آید جوانی
چنان کز بویش آید زندگانی
گلی کاو را به دل باید که جویی
گلی کاو را به جان باید که بویی
گلی با بوی مشک و رنگ باده
فرسته کشته رصوان آب داده
گلی کاو خاص گشت و هر گلی عام
نهاده فتنه گردش عنبرین دام
گلی عنبر فروشان بر کنارش
گلی شکر فروشان بر گذارش
بماناد این گل اندر دست رامین
و با او می بر دست رامین
چنین بادا به پیروزی چنین باد
جهان یکسر به کام آن و این باد
چو ماهی خرمی کردند هموار
به چوگان و شراب و رود و اشکار
به پایان شد عروسی نوبهاران
برفتند آن ستوده نامداران
گل و رامین آسایش گرفتند
به شادی بر دز گوراب رفتند
دگر باره فراز آمد بت آرای
نگارید آن سمن بر را سراپای
از آرایش چنان شد ماه گوراب
که از دیده او دیده گرفت آب
رخش گفتی نگار اندر نگارست
بنا گوشش بهار اندر بهارست
اگر چه بود مویش زنگیانه
چنان چون بود چشمش آهوانه
مشاطه مشکش اندر گیسوان کرد
چو سرمه در دو چشم آهوان کرد
دو زلف و ابروانش را بپیراست
بناگوش و رخانش را بیاراست
گل گل بوی شد چون گل شکفته
چو سروی در زر و گوهر گرفته
چکان از هر دو رخ آب جوانی
روان از دو لب آب زندگانی
نگارین روی او چون قبلهء چین
نگارین دست مثل زلف پر چین
چو رامین روی یار دلستان دید
رُخش را چون شکفته گلستان دید
چو ابری دید زلف مشکبارش
به ابر اندر ستاره گوشوارش
دو زلفش چون ز عنبر حلقه در هم
رخانش چون ز لاله توده بر هم
به گردن برش مروارید چندان
چو بر سوسن چکیده قطر باران
لبس خندان چو یاقوت سخنگوی
دهانش تنگ چون گلاب خوش بوی
اگر پیدا بدی در روز اختر
چنان بودی که بر گردنش گوهر
بدو گفت ای به خوبی ماه گوراب
ببرده ماه رویت ماه را آب
مرا امروز تو درمان جانی
که ویس دلستان را نیک مانی
تو چون ویسی لب از نوش و بر از سیم
تو گویی کرده شد سیبی به دو نیم
گل آشفته شد از گفتار رامین
بدو گفت ای بد اندیش و بد آیین
چنین باشد سخن آزادگان را
ویا قول زبان شهزادگان را
مبادا در جهان چون ویس دیگر
بد آغاز و بد انجام و بد اختر
مبادا در جهان چون دایه جادو
کزو گیرد همه سرمایه جادو
ترا ایشان چنین خود کام کردند
ز خود کامی ترا بد نام کردند
نه تو هرگز خوری از خویشتن بر
نه از تو بر خورد یک یار دیگر
ترا کردست دایه سخت بیهوش
نیاری سوی پند دیگران گوش
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رفتن دایه به گوراب نزد رامین
بگفت این و به راه اگتاد شبگیر
کمان شد مرو دایه جسته زو تیر
جنان تیری که بودش راه پرتاب
ز مرو شایگان تا مرز گوراب
چو اندر مرز گوراب آمد از راه
به صحرا پیشش آمد بی وفا شاه
بسان شیر خشم آلود تازان
به گوران و گوزنان و گرازان
سپه در ره شد همچون حصاری
حصاری گشته در وی هر شکاری
ز بس در چرم ایشان آژده تیر
تو گفتی پروّر بودند نخچیر
هوا پر باز بود و دشت پر سگ
شتابان هر دو از پرواز و از تگ
یکی کرده هوا را پر پرنده
دگر کرده زمین را پر درنده
زرنگ خون رنگان کوه پر رنگ
چو سنگی کوه بر آهو شده تنگ
چو دایه دید رامین را به نخچیر
دلش گشت از جفای رام پر تیر
کجا رامین چو او را دید در راه
نه از راهش بپرسید و نه از ماه
بدو گفت ای پلثد دیو گوهر
بد آموز و بداندیش و بد اختر
مرا بفریفتی صد به نیرنگ
ز من بردی چو مستی هوش و فرهنگ
دگر بار آمدی چون غول ناگاه
که تا سازی مرا در راه گمراه
نبیند نیز باد تو غبارم
نگیرد بیش دست تو مهارم
ترا بر گشت باید هم ازیدر
که هستت آمدن بی سود و بی بر
برو با ویس گو از من چه خواهی
چرا سیری نیابی زین تباهی
ز کام دل بزه بسیار کردی
ز نام بد بلا بسیار خوردی
کنون گاهست اگر پوزش نمایی
پشیمانی خوری نیکی فزایی
جوانی هردوان بر باد دادیم
دو گیتی بر سر کامی نهادیم
بدین سر هردوان بد نام گشتیم
بدان سر هردوان بد کام گشتیم
اگر تو بر نخواهی گشت از این راه
ازین پس من نباشم با تو همراه
اگر صد سال دیگر مهر کاریم
نگه کن تا به فرجامش چه داریم
پذیرفتیم من از روشن دلان پند
بخوردم پیش یزدان سخت سوگند
به هر چیزی که آن بهتر ز گیهان
به خاک پاک و ماه و مهر تابان
که من با او نجویم نیز پیوند
بجز چونانکه بپسندد خداوند
مرا پیوند با او باشد آنگاه
که آن ماه زمین را من بوم شاه
که داند سال رفته چند باشد
که با او مر مرا پیوند باشد
مثال ما چنان آمد که گوید
خرا تو زی که تا سبزه بروید
همی تا من رسم با آن پری روی
بسا آبا که ژواهد رفت در جوی
به امید کسی تا کی نشینم
که او را با دگر کس جفت بینم
همانا تیره گشتی روی خورشید
اگر او زیستی سالی به امید
برین امید رفت از من جوانی
همی گویم دریغا زندگانی
دریغا کم جوانی بار بر بست
نماند از وی مرا جز باد در دست
ز خوبی بود چون طاووس رنگین
ز سختی بود چون اروند سنگین
مرا بود او بهار زندگانی
ز خوبی چون نگار بوستانی
به باد عشق ریزان شد بهارم
به دست غم سترده شد نگارم
چو هر سالی بهار آید به گلزار
بهار من نیاید جز یکی بار
شد آن هنگام و آن روز جوانی
ککه من بر باد دادم زندگانی
اگر باشد خزان را طبع نوروز
مرا امروز باشد طبع آن روز
نگر تا نیز بیهوده نگویی
ز پیری طبع برنایی نجویی
هم اکنون باز گرد و ویس را گوی
زنان را نیست چیزی بهتر از شوی
ترا دادار شویی نیک دادست
که چرخ دولت و خورشید دادست
تو گر نیک اختری او را نگه دار
جز او هر مرد را کمتر به یاد آر
کجا گر تو چنین بهروز باشی
به بهروزی جهان افروز باشی
شهت سالار باشد من برادر
جهانت بنده باشد بخت چاکر
بدین سر در جهان باشی نکونام
بدان سر جاودان باشی رواکام
پس آنگه خشمناک از دایه بر گشت
به چشم دایه چون زندان شده دشت
نه گرمی دید از گفتار رامین
نه خوبی دید از دیدار رامین
همی شد باز پس کور و پشیمان
گسسته جان پر دردش ز درمان
اگر تیمار دایه بود چندین
که دید آن خواری از گفتار رامین
نگر تا چند بود آزار آن ماه
که دشمن گشت وی را دوست ناگاه
وفا کشت و جفا آورد بارش
بدی کرد ارچه نیکی کرد یارش
رسول آمد ز دیده اشک ریزان
ز لبها گرد و از دل دود خیزان
پیامی برده شیرین تر ز شکر
جواب آورده بران تر ز خنجر
سیا ابر آمد و بارید باران
نه باران بلکه زهر آلوده پیکان
درخش آمد ز دوری بر دل ویس
سموم آمد ز خواری بر گل ویس
به شمشیر جفا شد دلش خسته
به زنجیر بلا شد جانش بسته
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتن ویس به رامین و دیدار خواستن
چو بشنید این سخن فرزانه مشکین
به فرهنگش جهان را کرد مشکین
یکی نامه نوشت از ویس دژکام
به رامین نکوبخت و نکو نام
حریر نامه بود ابریشم چین
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین
قلم از مصر بود آب گل از جور
دویت از عنبرین عود سمندور
دبیر از شهر بابل جادوی تر
سخن آمیخته شکر به گوهر
حریرش چون بر ویس پری روی
مدادش همچو زلف ویس خوشبوی
قلم چون قامت ویس از نزاری
ز بس کز رام دید آزار و خواری
دبیر از جادوی چون دیدگانش
سخن چون در و شکر در دهانش
سر نامه به نام یک خداوند
وزان پس کرده یاد مهر و پیوند
ز سروی سوخته وز بن گسسته
به سروی از چمن شاداب رسته
ز ماهی در محاق مهر پنهان
به ماهی در سپهر کام تابان
ز باغی سر بسر آفت گرفته
به باغی سر بسر خرم شکفته
ز شاخی خشک گشته هامواره
به شاخی بار او و ستاره
ز کانی کنده و بی بر بمانده
به کانی در جهان غوهر فشانده
ز روزی بر هد مغرب رسیده
به یاقوتی به تاجی در نشانده
ز گلزاری سموم هجر دیده
به گلزاری ز خوبی بشکفیده
ز دریایی شده بی در و بی آب
به دریایی پر آب و در خوشاب
ز بختی تیره چون شوریده آبی
به بختی نامور چون آفتابی
ز مهری تا گه محشر فزایان
به مهری هر زمان کاهش نمایان
ز عشقی تاب او از حد گذشته
به عشقی گرم بوده سرد گشته
ز جانی در عذاب و رنج و سختی
به جانی در هوای نیک بختی
ز طبعی در هوا بیدار گشته
به طبعی در هوا بیزار گشته
ز چهری آب جوبی زو رمیده
به چهری آب خوبی زو دمیده
ز رویی همچو دیبای بر آتش
به رویی همچو دیبای منقش
ز چشمش سال ومه بی خواب و پر آب
به چشمی سال و مه بی آب و پر خواب
ز یاری نیک پر مهر و وفا جوی
به یاری شوخ و بی شرم و جفا جوی
ز ماهی بی کس و بی یار گشته
به شاهی بر جهان سالار گشته
نبشتم نامه در حال چنین زار
که جان از تن تن از جان بود بیزار
منم در آتش هجران گدازان
توی در مجلس شادی نوازان
منم گنج وفا را گشته گنجور
توی دست جفا را گشته دستور
یکی بر تو دهم در نامه سوگند
به حق دوستی و مهر و پیوند
به حق آنکه با هم جفت بودیم
به حق آنکه ما هم گفت بودیم
به حق صحبت ما سالیانی
به حق دوستی و مهربانی
که این نامه ز سر تا بن بخوانی
یکایک حال من جمله بدانی
بدان راما که گیتی گرد گردست
ازو گه تن درستی گاه دردست
گهی رنجست و گاهی شادمانی
گهی مرگست و گاهی زندگانی
به نیک و بد جهان بر ما سرآید
وزان پس خود جهان دیگر آید
ز ما ماند به گیتی در فسانه
در آن گیتی خدای جاودانه
فسان ما همه گیتی بخوانند
یکایک خوب و زشت ما بداند
تو خود دانی که از ما کیدت بد نام
کجا از نام بد جوید همه کام
من آن بودم به پاکی کم دیدی
به خوبی از جهانم بر گزیدی
من از پاکی چو قطر ژاله بودم
به خوبی همچو برگ لاله بودم
ندیده کام جز تو مرد بر من
زمانه نا فشانده گرد بر من
چو گوری بودم اندر مرغزاران
ندیده دام و داس دام دادن
تو بودی دام دار و داس دارم
نهادی داس و دام اندر گذارم
مرا در دام رسوایی فگندی
کنون در چاه تنهایی فگندی
مرا بفریفتی وز ره ببردی
کنون زنهار با جانم بخوردی
بدان سر مر ترا طرار دیدم
بدین سر مر ترا غدار دیدم
همی گویی که خوردی سخن سوگند
که با ویسم نباشد نیز پیوند
نه با من نیز هم سوگند خوردی
که تا جان داری از من بر نگردی
کدامین راست گیرم زین دو سوگند
کدامین راست گیرم زین دو پیوند
ترا سوگند چون باد بزانست
ترا پیوند چون آب روانست
بزرگست از جهان این هر دو را نام
ولیکن نیست شان بر جای آرام
تو همچون سندسی گردان به هر رنگ
و یا همچون زری گردان به هر چنگ
کرا دانی چو من در مهربانی
چو تو با من نمانی با که مانی
نگر تا چند کار بد بکردی
که آب خویش و آب من ببردی
یکی بفریفتی جفت کسان را
به ننگ آلوده دودمان را
دوم سوگندها بدروغ کردی
ابا ژنهاریان زنها خوردی
سوم برگشتی از یار وفادار
بی آب کزوی رسیدت رنج و آزار
چهارم ناسزا گفتی بر آن کس
که او را خود توی اندر جهان بس
من آن ویسم که رویم آفتابست
من آن ویسم که مویم مشک نابست
من آن ویسم که چهرم نوبهارست
من آن ویسم که مهرم پایدارست
من آن ویسم که ماه نیکوانم
من آن ویسم که شاه جادوانم
من آن ویسم که ماهم بر رخانست
من آن ویسم که نوشم در لبانست
من آن ویسم من آن ویسم من آن ویسم
که بودی تو سلیمان من چو بلقیس
مرا باشد به از تو در جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمین ماه
هر آن گاهی که دل از من بتابی
چو باز آیی مرا دوشوار یابی
مکن راما که خود گردی پشیمان
نیابی درد را جز ویس در مان
مکن راما که از گل سیر گردی
نیابی ویس را آنگه بمردی
مکن راما که تو امروز مستی
ز مستی عهد من بر هم شکستی
مکن راما که چون هشیار گردی
ز گیتی بی زن وبی یار گردی
بسا روزا که تو پیشم بنالی
دو رخ بر خاک پای من بمالی
دل از کینه به سوی مهر تابی
مرا جویی به صد دست و نیابی
چو از من سیر گشتی وز لبانم
ز گل هم سیر گردی بی گمانم
رو چون بامن نسازی با که سازی
هوا با من نبازی با که بازی
همی گوید هر آن کاو مهر بازد
کرا ویسه نسازد مرگ سازد
ز بدبختیت بس باد این نشانی
گلی دادت چو بستد گلستانی
ترا بنمود رخشان ماهتابی
ز تو بستد فروزان آفتابی
همی نازی که داری ارغوانی
ندانی کز تو گم شد بوستانی
همانا کردی آن تلخی فراموش
که بودی از هوا بی صبر و بی هوش
خیالم گر به خواب اندر بدیدی
گمان بردی که بر شاهی رسیدی
چو بودی من به مغزت بر گذشتی
تنت گر مرده بودی زنده گشتی
چنین است آدمی بی رام و بی هوش
کند سختی و شادی را فراموش
دگر گفتی که گم کردم جوانی
همی گویی دریغا زندگانی
مرا گم شد جوانی در هوایت
همیدون زندگانی در وفایت
گمان بردم که شاخ شکری تو
بکارم تا شکر بار آوری تو
بکشتم پس بپروردم به تیمار
چو بر رستی کبست آوردیم بار
چو یاد آرم از آن رنجی که بردم
وز آن دردی که از مهر تو خوردم
یکی آتش به مغز من در آید
کزو جیحون ز چشم من بر آید
چه مایه سختی و خواری کشیدم
به فرجام از تو آن دیدم که دیدم
مرا تو چاه کندی دایه زد دست
به جاه افگنده و خود آسوده بنشست
تو هیزم دادی او آتش برافروخت
به کام دشمنان در آتشم سوخت
ندانم کز تو نالم یا ز دایه
که رنجم زین دوان بردست مایه
اگر چه دیدم از تو بی وفایی
نهادی بر دلم داغ جدایی
و گر چه آتشمدر دل فگندی
مرا مانند خر در گل فگندی
و گر چه چشم من خون بار کردی
کنارم رود جیحون بار کردی
دلم ناید به یزدانت سپردن
جفایت پیش یزدان بر شمردن
مبیند ایچ دردت دیدگانم
که باشد درد تو هم بر روانم
کنون ده در بخواهم گفت نامه
به گفتاری که خون بارد ز خامه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه اول در صفت آرزومندى و درد جدایى
اگر چرخ فلک باشد حریرم
ستاره سر بسر باشد دبیرم
هوا باشد دوات سیاهی
حروف نامه برگ و ریگ و ماهی
نویسند این دبیران تا به محشر
امید و آرزوی من به دلبر
به جان تو که ننویسند نیمی
مرا جز هجر ننمایند بیمی
مرا خود بأ فراقت خواب ناید
و گر آید خیالت در رباید
چنان گشتم درین هجران که دشمن
ببخشاید همی چون دوست بر من
به گریه گه گهی دل را کنم خوش
همی آتش کشم گویی به آتش
نشانم گرد هر چیزی به گردی
کنم درمان هر دردی به دردی
من از هجران تو با غم نشسته
تو با بدخواه من خرم نشسته
بگرید چون ببیند دیدهء من
مهار دسإت اندر دست دشمن
تو گویی آتشست این درد دوری
که خود چیزی نسوزد جز صبوری
نیاید خواب در گرما همه کس
در آتش چون شود راحت مرا بس
من آن سروم که هجران تو بر کند
به کام دشمانان از پای بفگند
کنون آن کم تو دیدی سرو بالا
به بستر در فتاده گشته دو تا
هما لانم چو مهر دل نمایند
مرا گه گه بپرسیدن در آیند
اگر چه گرد بالینم نشینند
چنانم از نزاری کم نبینند
به طناصی همی گویند هر بار
مگر بیمار ما رفتست به شکار
تنم را آرزومندی چنان کرد
که از دیدار بیننده نهان کرد
به ناله می بدانستند حالام
کنون نتوانم از سستی که نالم
اگر مرگ آید و سالی نشیند
به جان تو که شخص منم نبیند
به هجر اندر همین یک سود بینم
که از مرگ امینم تا من چنینم
مرا اندوه چون کهسار گشست
ره صبرم برو دشوار هشست
مبادا هر گز از دردم رهایی
اگر من صبر دارم در جدایی
شکیبایی در آن دل چون بماند
که جز سوزنده دوزخ را نماند
دلی کاو شد تهی از خون خود نیز
درو آرام چون گیرد دگر چیز
دروغست آنکه جان در تن ز خونست
مرا خون نیست جانم مانده چونست
نگارا تا تو بودی در بر من
تنم چون شاخ بود و گل بر من
سزد گر بی تو سوزم بر آذر
که خود سوزد همه کس شاخ بی بر
تو تا رفتی برفت از من همه کام
نه دیدارت همی یابم نه آرام
جدا شد کام من تا تو جدایی
نیاید باز تا تو باز نایی
بیاشفست با من روزگارم
تو گویی با فلک در کار زارم
جهانم بی تو آشفته یکسر
چو باشد بی امیر آشفته لشکر
چنان در هجر بر من بگذرد روز
که در صسرا بر آهو بگذرد یوز
اگر گریم بدین تیمار نیکوست
گرستن بر چنین حالی نه آهوست
منم بی یار وز دردم بسی یار
منم بی کار وز عشقم بسی کار
نیابم بی تو کام اینجهانی
هماما کم تو بودی زندگانی
بکشتیدر دلم تخم هوایت
کنون آبش ده از جوی وفایت
ببین روی مرا یک بار دیگر
نگر تا در جهان دیدی چنین زر
اگر چه دشمنی با من به کینی
ببخشایی چو روی من ببینی
اگر چه بی وفا بد سگالی
به درد من تو از من بیش نالی
مرا گویند بیماری و نالان
طبیبی جوی تا سازدت درمان
اگر درمان بیمار از طبیبست
مرا خود درد و آزار از طبیبست
طبیب من خیانت کرد با من
بماند از غدر او این درد با من
مرا تا باشد این درد نهانی
ترا جویم که درمانم تو دانی
به دیدار تو باشم آرزومند
ندارم دل نادیدنت خرسند
نیم از بخت و از دادار نومید
که باز آید مرا تابنده خورشید
اگر خورشید روی تو بر آید
شب تیمار و رنج من سر اید
ببخشاید مرا دیرینه دشمن
چه باشد گر ببخشایی تو بر من
چه باشد گر به من رحم آوری تو
که نه از دشمن دشمنتری تو
گر این نامه بخانی باز نایی
به بی رسمی بر تو گوایی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء دوم دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دیدن
نگارا تا ز پیش من برفتی
دلم را با نوا از من گرفتی
چه بایست ز پیش من برفتن
گه رفتن نوا از من گرفتن
نوا دادم ترا دل تا تو دانی
که من بی دل نجویم شادمانی
دلم با تست هر جایی که هستی
چو بیماری که جوید تندرسی
دلی کاو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جای دیگر
دلی کاو را تو هم جانی و هم هوش
از آن دل چون شود یادت فراموش
ز هجرت گر چه تلخی دید چندین
درو شیرین تری از جان شیرین
چه باشد گر تو کردی بی وفایی
به نادانی ز من جستی جدایی
وفای تو من اکنون بیش دارم
جفاهایی که کردی یاد نارم
کنم چندان وفا و مهربانی
که جور خویش و مهر من بدانی
ترا چون بی وفایی بود پیشه
چرایم سنگدل خواندی همیشه
منم سنگینه دل در مهربانی
وفا در وی چو نقش جاودانی
وفا را در دلم زیرا درنگست
ازیرا کاین دلم بنیاد سنگست
و گر مسکین دلم سنگین نبودی
درنگ مهر تو چندین نبودی
دلم در عاشقی می زان خورد
مرا زین گونه مست جاودان کرد
چو مستان لاجرم گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
و گر خورشید بینم چون بر آید
مرا خورشید روی تو نماید
اگر بینم به باغ اندر صنوبر
همی گویم زهی بالای دلبر
ببوسم لاله را در ماه نیسان
همی گویم توی رخسار جانان
چو باد آرد نسیم گل سحرگاه
کند بویش مرا از بویت آگاه
به دل گویم هم اکنون در رسد دوست
کجا آن بوی خوش بوی تن اوست
به خواب اندر خیالت پیشم آید
مرا در خواب روی تو نماید
گهی با روی تو اندر عتیبم
گهی از تیر چشمت در نهیبم
چو در خوابم همی مهرم نمایی
چو بی خوابم همی دردم فزایی
اگر در خواب مهر من گزینی
به بیداری جرا با من به کینی
به خواب اندر کریم و مهربانی
به بیداری بخیل و جان ستانی
به بیداری نیایی چون بخوانم
بدان تا بیشتر باشد فغانم
به گاه خواب ناخوانده بیایی
بدان تا حسرتم افزون نمایی
چه اندر هجر دیدار خیالت
چه از من رفته آن روز و صالت
چه روزی کم و صالت یادم آید
چه آن شب کم خیال تو نماید
چو از من رفت چه شب رفت و چه روز
مژه از هر دو یکسان دارم امروز
ز دیدارت مرا تیمار ماندست
ز تیمارت دل بیمار ماندست
ز بس کم دل به تو هست آرزومند
به دیدار خیالت گشت خرسند
نه خرسندی بود چونین به ناکام
چو مرغی کاو بود خرسند در دام
مرا مادر دعا کردست گویی
که بادا دور از تو هرچه جویی
کجا در عشق همواره چنینم
بدان شادم که در خوابت ببینم
چه مستیست این دل تیمار بین را
که شادی خواند اندوه چنین را
ز بخت خویش چندان ناز بینم
کجا در خواب رویت باز بینم
چه بودی گر بخفتی دیدگانم
ترا دیدی به خواب اندر نهانم
نخفتم تا ترا دیدم شب و روز
ز شب تا روز بی کام ای دل افروز
نخفتم تا ز تو ببریدم اکنون
ز بس کز دیدگان بارم همی خون
نگر تا چند کردست این زمانه
میان این دو ناخفتن بهانه
یکی ناخفتن از بس باز کردن
یکی ناخفتن از بس درد خوردن
ز بس ناخفتن اندر مهربانی
به بی خوابی شد از من زندگانی
چه باشد گر بوم صد سال بیدار
چو در گیتی بود نامم وفادار
وفا کشتم بدان چشم بی خواب
دهد کشت مرا دیدگان آب
وفا چون گوهرست و عشق چون کان
زکان گوهر نشاید بردن آسان
اگر گیرم ترا یک روز دامن
بسا شرما که خواهی بردن از من
مرا دل خوش کند زنهار داری
ترا دل بشکند زنهار خواری
اگر یزدان بوددر حشر داور
نماند در وفایم رنج بی بر
مرا از ناگهان بار آورد یار
زداید از دلم اندوه و تیمار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء سوم اندر بدل جستن به دوست
کجایی ای دو هفته ماه تابان
چرا گشتی به خون من شتابان
ترا باشد به جای من همه کس
مرا اندر دو گیتی خود توی بس
مرا گویند بیهوده چه نالی
چرا چندین ز بد مهری سگالی
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر
نداند آنکه این گفتار گوید
که تشنه تا تواند آب جوید
اگر چه آب گل پاکست و خوشبوی
نباشد تشنه را چون آب در جوی
کسی کشی مار شیدا بر جگر زد
ورا تریک سازد نه طبرزد
شکر هر چند خوش دارد دهان را
نه چون تریک سازد خستگان را
مرا اکنون کز آن دلبر بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
ز دیهر کس مرا سودی نیاید
کسی دیگر به جای او نشاید
چو دست من بریده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستی ز گوهر
تو خورشیدی مرا از روشنایی
نیاید روز من تا تو نیایی
به گاه و صلت ای خورشید لشکر
کنار من صدف بود و تو گوهر
صدف چون شد تهی از گوهر خویس
نبیند نیز گوهر در بر خویش
چو او گوهر نگیرد بار دیگر
سزد گر من نگیرم یار دیگر
بدل باشد همه چیز جهان را
بدل نبود مگر پاکیزه جان را
ترا چون جان هزاران گونه معنیست
مرا تو جانی و جان را بدل نیست
اگر بر تو بدل جویم نیابم
نباشد هیچ مه چون آفتابم
مشستم در فراقت روی و مویم
بدان تا بوی تو از تن نشویم
مرا تا مهرت ایدون یاد باشد
کسی دیگر ز من چون شاد باشد
دل مسکین من گویی که جانست
به جان اندر ز مهرت کاروانست
اگر ایشان نپردازند خان را
نباشد جای دیگر کاروان را
تنم چون موی گشت از رنج بردن
دلم چون سنگ گشت از صبر کردن
به سنگ اندر نکارم مهر دیگر
که گردد تخم و رنجم هر دو بی بر
نگارا گرچه از پیشم تو دوری
سرم را چشم و چشمم را تو نوری
به نادانی مجوی از من جدایی
که در گیتی تو خود با من سزایی
منم آذار و تو نوروز خرم
هر آیینه بود این هر دو با هم
توی کبگ جفا من کوه اندوه
بود همواره جای کبگ در کوه
کنارم هست چون دریای پر آب
دهانت چون صدف پر در خوشاب
ندانم چون شدی از من شکیبا
که نشکیبد صدف هرگز ز دریا
تو سرو جویباری چشم من جوی
چمنگه بر کنار جوی من جوی
گل سرخی نگارا من گل زرد
تو از شادی شکفتی و من از درد
بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه
که در باغ این دو گل با یکدگر به
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چون جان را نیست چون باشد جهان را
تنم بی خواب مانده گاه و بی گاه
دلم چون خفته از گیتی نه آگاه
مرا گویند رو یار دگر گیر
گر او گیرد ستاره تو قمر گیر
مرا کز مهربانان نیست روزی
چرا جویم ازیشان دلفروزی
همین مهری که ورزیدم مرا بس
نورزم نیز هر گز مهر با کس
چنان نیکو نیامد رنگم از دست
که پایم نیز باید اندران بست
وفا کشتم چه سود آورد بارم
کزین پس رنج بینم نیز کارم
نهال مهر بس باد اینکه کشتم
چک بیزاری از خوبان نوشتم
فرو کشتم بدل در آتش آز
نهادم سر به بخت خوایشتن باز
من آن مرغم که زیرک بود نامم
به هر دو پای افتاده به دامم
چو بازرگان به دریا در نشستم
ز دریا گوهر شهوار جستم
درازست ار بگویم سر گذشتم
که چون بود و چگونه غرقه گشتم
به موج اندر کنونم بیم جانست
ندیده سود و سرمایه زیانست
همی خوانم خدایم را به زاری
همی جویم ز دریا رسگاری
اگر رسته شوم زین موج منکر
ازین پس نسپرم دریای دیگر
من اندر هجر تو سوگند خوردم
که هرگز گرد بد مهران نگردم
به یاری دل نبندم بر دگر کس
خدای هر دو گیتی یار من بس
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء پنجم اندر جفا بردن از دوست
ترا دیدم که چونین گش نبودی
چنین تند و چنین سرکش نبودی
ترا دیدم که چون می بر زدی آه
ز آه تو سیه شد بر فلک ماه
ز خواری همچو خاک راه بودی
به کام دشمن و بدخواه بودی
چو دوزخ بود جان ز بس تاب
چون دریا بود چشم تو ز بس آب
هر آن روزی که تو کمتر گرستی
جهان را دجالهء دیگر ببستی
کنون افزونتر از جمشید گشتی
مگر همسایهء خورشید گشتی
مگر آن روزها کردی فراموش
که تو بودی زمن بی صبر و بی هوش
مگر آنگاه گشتی از نهانم
که من بر تو چگونه مهربانم
مگر رنجی که دیدی رفت از یاد
کجا بر من کشیدی دست بیدار
چرا با من به تلخی همچو هوشی
که با هر کس به شیرینی چو نوشی
همه کس را همی خوشی نمایی
مرا باری چرا گشی فزایی
تو با صد گنج پیروزی و نازی
به چندین گنج شاید گر بنازی
چه باشد گر تو نازی از تن خویش
که ناز من به تو از ناز تو بیش
به تو نازم که تو زیبای نازی
بسازم با تو گر با من بسازی
ولیکن گر چه روی تو بهارست
همیشه بر رخانت گل بیار است
بهار نیکوی بر کس نماند
جهان روزی دهد روزی ستاند
مکش چندین کمان بر دوستانت
که ناگه بشکند روزی کمانت
و گر پر تیر داری جعبهء ناز
همه تیرت به یک عاشق مینداز
مرا دل چون کبابست ای پریچهر
فگنده روز و شب بر آتش مهر
بهل تا باشد این آتش فروزان
کبابی را که ببرشتی مسوزان
مکن کاری که من با تو نکردم
مبر آبم که من آبت نبردم
مکن چندین ستم جانا برین دل
که ما هر دو از این خاکیم و زین گل
بدم من نیز همچون تو نیازی
نکردم با تو چندین سرفرازی
نباشد دوستی را هیچ خوشی
چو باشد دوستی با عجب و گشّی
نه بس جان مرا در جدایی
که نیزش درد بیزاری نمایی
ز گشّی بر فلک بردی تن خویش
ز عجب آتش زدی در خرمن خویش
تو چون من مردمی نه چون خدایی
مرا چندین جفا تا کی نمایی
اگر هستی تو چون خورشید والا
شبانگه هم فرود آیی ز بالا
دلی مثل دلت خواهم ز یزدان
سیاه و سرکش و بدمهر و نادان
خداوند چنیندل رسته باشد
جهان از دست این دل خسته باشد
رخی بینم ترا چون باغ رنگی
دلی بینم ترا چون کوه سنگین
دریغ آید مرا کت دل چنینست
به گاه بی وفایی آهنینست
اگر تو هجر جویی من نجویم
و گر تو سرد گویی من نگویم
وفا کارم اگر تو جور کاری
من آب آرم اگر تو آتش آری
وفا را زاد مادر چون مرا زاد
جفا را زاد مادر چون ترا زاد
دل من کرد گر با من جفا کرد
که شد طبع وفا در بی وفا کرد
نشانه کردی او را لاجرم زه
نکو کردی به تیر نرگسان ده
همی زن تا بگویند کاین چرا کرد
بلا بخرید و جان را بها کرد
ازان خوانند آرش را کمانگیر
که از ساری به مرو انداخت یک تیر
تو اندازی به جان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب
ترا زیبد نه آرش را سواری
که صد فرسنگ بگذشتی ز ساری
جفا پیشه کنی از راه چندین
چه بی حمت دلی داری چه سنگین
رخم کردی ز خون دیده جیحون
دلم کردی ز درد هجر قارون
عجبتر آنکه چندین جور بینم
نفرسایم همانا آهنیم
مرا گویند مگری کز گرستن
چو مویی شد به باریکی ترا تن
کسی گرید چنین کز مهر و خویش
شود نومید از دیدار رویش
حسودا تو مگر آگه نداری
که در باران بود امیدواری
بهار آید چو بارد ابر بسیار
مگر باز آمد از باران من یار
بهار آمد کنم بر وی گل افشان
چو یار آید کنم بروی دل افشان
به هجرش بر فشانم در و مرجان
به وصلش بر فشانم دیده و جان
اگر روزی کند یک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز دیدار
اگر جانی فروشندم به صد جان
برافشانم دو صد جان پیش جانان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء ششم اندر نواختن و خواندن دوست
نگارینا ز پیش من برفتی
چه گفتی یا چه فرمایی نگفتی
دلم بردی و خود باره براندی
مرا در شهر بیگانه بماندی
نکردی هیچ رحمت بر غریبان
چو بیماران نمانده بی طبیبان
کنون دانم که خود یادم نیاری
که هم بد مهر و هم بد زینهاری
نبخشایی و از یزدان نترسی
ز حال خستگان خود نپرسی
نگویی حال آن بیچاره چونست
که بی من در میان موج خونست
چنین باید وفا و مهربانی
که من بی تو بمیرم تو ندانی
به تو نالم بگو یا از تو نالم
که من بی تو به زاری بر چه حالم
پدید آمد مرا دردی ز هجران
که نبود غیر مردن هیچ درمان
به گیتی عاشقی بی غم نباشد
خوشی و عاشقی با هم نباشد
همی سخت آیدت کز تو بنالم
بنالم تا شوی آگه ز حالم
ترا چون دل دهد یارا نگویی
که چون دشمن جفای دوست جویی
نه بس بود آنکه از پیشم برفتی
که رفتی نیز یار نو گرفتی
مرا این آگهی بشنید بایست
ز تو این بی وفایی دید بایست
منم این کز تو دیدستم چنین کار
توی بی من نشسته با دگر یار
منم پیش تو چونین خوار گشته
توی از من چنین بیزار گشته
نه تو آنی که من فتنه بودی
به دیدارم همیشه تشنه بودی
نه من آنم که خورشید تو بودم
به گیتی کام و امید تو بودم
نه من آنی که بی من مرده بودی
چو برگ دی مهی پژمرده بودی
نه من آنم که جانت باز دادم
ترا با بخت فرخ ساز دادم
نه تو آنی که جز یادم نکردی
همی از خاک پایم سرمه کردی
نه من آنم که بودم جفت جانت
کجا بی من نبد خوش این جهانت
چرا اکنون من آنم تو نه آنی
ز تو کینست و از من مهربانی
چرا با من به دل بدساز گشتی
چه بد کردم از من باز گشتی
مگر آسان بریدی راه دشوار
کجا از مهر من بودی سبکبار
تو در دریای هجرم غرقه بودی
ز موج غم بسی رنج آزمودی
دلت با یار دیگر زان بپیوست
کجا غرقه به هر چیزی زند دست
چه باشد گر تو یار نو گرفتی
نباید از تو ما را این شکفتی
بسا کس کاو خورد سر که به خوان بر
نهاده پیش او حلوای شکر
وصل من ترا خوش بود چون می
فراقم چون خماری بود در پی
تو مخموری و از می سر بتابی
هر آن گاهی که بوی می بیابی
اگر تو گشته ای از می بدین سان
ترا جز می نباشد هیچ درمان
چو جان باشد گزیده یار پیشین
تو بر یار گزیده هیچ مگزین
و گر نو کرده ای نو را نگه دار
کهن را نیز بیهوده میازار
بود مهر دل مردم چو گوهر
ازو پر مایه تر باشد کهن تر
بگرداند گهر چون نو بود رنگ
چه آن گوهر هر که بدرنگست و چه سنگ
بگردد مهر نو با دل نو
چنان چون رنگ نو در جوهر نو
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر
هزار آرام چون آرام پیشین
هزاران یار چون یار نخستین
نه من یابم چو تو یار دل آزار
نه تو یایی چو من یار وفادار
نه من بتوانم از تو دل بریدن
نه تو بتوانی از من سر کشیدن
به مهر اندر تو ماهی منت خورشید
تو با من باشی و من با تو جاوید
ترا باشد هم از من روشنایی
بسی گردی و پس هم با من آیی
بدان منگر که از من دور گشتی
چنین تابنده و پر نور گشتی
کنون ای سنگدل بر خیز و باز آی
مرا و خویشتن را رنج مفزای
که من با تو چنان باشم از این پی
چو دانش با روان و شیر با می
فراقت قفل سخت آمد روان را
بجز وصل تو نگشاید مر آن را
مخور زثن روزگار رفته تشویر
وفا و مهربانی را ز سر گیر
چه باشد گر شدی در مهر بد رای
نهال دوستی ببریدی از جای
چو ببریدی دگر باره فرو کار
که پیوسته نکوتر آورد بار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه هفتم اندرگریستن به جدایى و نالیدن به تنهایى
الا ای ابر گرینده به نوروز
بیا گریه ز چشم من بیاموز
اگر چون اشک من باشدت باران
جهان گردد به یک بارانت ویران
همی بارم چنین و شرم دارم
همی خواهم که صد چندین ببارم
بدین غم در خورد چندین وزین بیش
و لیکن مفلسی آید مرا پیش
گهی خوناب و گاهی خون بگریم
چو زین هردو بمانم چون بگریم
هر آن روزی که زین هر دو بمانم
به جای خون ببارم دیدگانم
مرا چشم از پی دیدنت باید
و گر دیده نباشد بی تو شاید
بگریم تا کنم هامون چو دریا
منالم تا کنم چون سرمه خارا
عفااللّه زین دو چشم سیل بارن
که در روزی چنین هستند یارن
نه چون صبرند عاصی گشته بر من
و یا چون دل شده بدخواه دشمن
به چونین روز جوید هر کسی یار
مرا یاران ز من گشتند بیزار
اگر صبرست با من نیست هم پشت
و گر بختست خود بختم مرا کشت
مرا دل در بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پیغام
که من صبرم یکی شاخ بهشتی
مرا بردی و در دوزخ بکشتی
دلا تو دوزخی پر آتش و دود
ازیرا من ز تو بگریختم زود
دل تا جان تو بر تو و بالست
مرا از صبر نالیدن محالست
به هر دردی که باشد صبر نیکوست
به چونین حال صبر از عاشق آهوست
نخواهم روی صبرم را که بینم
بهل تا هم به بی صبری نشینم
تو از من رفته ای یار دلارام
مرا در خور نباشد صبر و ارام
اگر خرسند گردم در جدایی
ز من باشد نشان بی وفایی
من اندر کار تو کردم دل و جان
تو دانی هر چه خواهی کن بدیشان
هر آن عاشق که کار مهر ورزد
دو صد جان پیش وی نانی نیرزد
چنین باید که باشد مهر کاری
چنین باید که باشد دوستداری
اگر درد من از جور تو آید
همی تا این فزاید آن فزاید
به نیکی یاد باد آن روزگاری
که بود اندر کنارم چون تویاری
قصا در خواب بود و بخت بیدار
بد اندیش اندک و احید بسیار
جهان ایست کار دارد جاویدانه
خوشی برّد به شمشیر زمانه
ترا از چشم من ناگه ببرید
دو چشمم زین بریدن خون بیارید
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده
مرا بی روی تو ناله ندیمست
دریغ هجر در جانم مقیمست
ز درد من همه همسایگانم
فغان برداشتند از بس فغانم
همی گویند ازین ناله بیاسای
دل ما سوختی بر ما ببخشای
به گیتی عاشقان بسیار دیدیم
به چون تو مستمندی زار دیدیم
مرا بگذاشت آن بت روی جانان
چو آتش را به دشت اندر شبانان
مرا تنها بماند اینجا به خواری
چو خان راه مرد رهگذاری
نه بس بود آنکه از پیشم سفر کرد
که رفت اندر سفر یار دگر کرد
اگر نالم همی بر داد نالم
که اینست از جفای دوست حالی
دلم گوید مرا از بس که نالی
به ناله یر نالان را همالی
به تخت کامرانی بر نشسته
چو نخچیرم به چنگ شیر خسته
اگر زین آمد ای عاشق ترا درد
که یارت در سفر یار دگر کرد
ندانی تو که یارت هست خورشید
همه کسی را به خورشیدست امید
گهی نزدیک باشد گه ز تو دور
ترا و دیگران را زو رسد نر
نگارا من ز دلتنگی چنانم
که خود با تو چه می گویم ندانم
به سان مادرم گم کرده فرزند
ز غم بر دل دو صد کوه دموند
چو دیوانه به کوه و دشت پویان
ز هر سو در جهان فرزند جویان
ندارم آگهی از درد و آزار
اگر ناگه مرا بر دل خلد خار
عجب دارم که بر من چون پسندی
جنین زاری و چونین مستمندی
به چندین کز تودیدم رنج و آزار
اگدلم ندهد که نالم پیش دادار
بترسم از قصای آسمانی
نیام کرد بر تو دل گرانی
ز بس خواری که هجر آرد برویم
ز ز دلتنگی همین مایه بگویم
ترا بی من مبادا شادمانی
مرا بی تو مبادا زندگانی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء هشتم اندر خبر دوست پرسیدن
دلی دارم به داغ دوست بریان
گوا بر حال من دو چشم گریان
تنی دارم بسان موی باریک
جهان بر چشم من چون موی تاریک
چو روزم پاک چون شب تیره گونست
شبم از تیرگی بنگر که چونست
به گیتی چشمم آنگه روز بیند
که آن رخسار جان افروز بیند
همی تا تو شدستی کاروانی
ز هر کاری گزیدم دیدبانی
به راهی بر همیشه دیدبانم
تو گویی باژ خواه کاروانم
به من بر نگذرد یک کاروانی
که نه پرسم همی از تو نشانی
همی گویم که دید آن بی وفا را
که نشناسد به گیتی جز جفارا
که دید آن ماهروی لشکری را
که یزدان آفریدش دلبری را
که دید آن دلربای دلستان را
که جز فتنه نیامد زو جهان را
خبر دارید کان دلبد چونست
کمست امروز مهرش یا فزونست
خبر دارید کاو در دل چه دارد
به من بر رحمت آرد یا نیارد
دگر با من خورد ز نهار یا نه
مرا با او بود دیدار یا نه
ز نیک و بد چه خواهد کرد با من
چه گوید مر مرا با دوست و دشمن
ز من خشنود باشد با دلازار
جفا جویست با من یا وفادار
ز من یاد آورد گوید که چون باد
کسی کان سال و مه دارد مرا یاد
ز کس پرسد که بی او چیست حالم
به دل در دارد امید وصالم
گر از حالم نپرسد آن دل افروز
من از هالش همی پرسم شب و روز
همانست او که من دیدم همناست
همان سنگین دل و نانهسر بسانست
همان گلبوی و گلچهره نگارست
همان خونریزو خونخواره سوارست
اگر چند او مرا ناشاد خواهد
به جان من همه بیداد خواهد
من او را شاد خواهم جاودانه
شده ایمن ز بیداد زمانه
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگان شاهی آرد
من آن کس را چو چشم خویش دارم
که چشمش دیده باشد روی یارم
چو گوید شادمان دیدم فلان را
من از شادی بدو بخشم روان را
غم هجران به روی او گسارم
ز بهر دوست اورا دوست دارم
هر آن بادی کز آن کشور بر آید
مرا از جان شرین خوشتر آید
بدانم من چو باشد باد خوش بوی
که شاد و تندرستست آن پری روی
مرا از زلفش بهرد بوی سنبل
چو زان رخسار و لب بوی می و گل
بر آرم سرد بادی زین دل ریش
نمایم بادرا راز دل خویش
الا ای خوش نسیم نوبهاری
تو بوی زلف آن بت روی داری
بگو چون دیدی آن سرو سهی را
که دارد در بلای جان رهی را
به بوی زلف اویم شاد کردی
و لیکن بر دلم بیداد کردی
همی گوید دل مسکین من وای
که بوی زلف او بردی دگر جای
خبر دارد که چونم در جدایی
جدا از خورد و خواب و آشنایی
تنم زین آه سرد و چشم گریان
بمانده در میان باد وو باران
چو من هست آن نگار مهرپرور
و یا دل بر گرفت از مهر یکسر
چو نامم بشنور شادی فزاید
و یا از بی وفابی چشمش آید
ببر بادا پیام من بدان ماه
که ببریدش قصا از من به ناگاه
بگو ای رفته مهر من ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
چنین باشد وفا و مهربانی
که من بی تو بمیرم تو بمانی
جوانمردی همی ورزی به گیهان
جوانمردان چنین دارند پیمان
هزاران دل بدیدم از جفا ریش
ندیدم هیچ دل همچون دل خویش
جفا باشد به عشق اندر بتر زین
که پاداشن دهی مهر مرا کین
نه پرسی از کسی نام و نشانم
نه بخشایی برین خسته روانم
نه بر گیری ز من درد جدایی
نه حال خویش در نامه نمایی
ندانم تا ترا دل بر چه سانست
مرا باری به کام دشمنانست
چنان گوشم به در چشمم به راهست
که گویی خانه ام زندان و چاهست
اگر مرغی بپرد ای دلارای
دل مسکین من بر پرد از جای
دل من زان رخ طاووس پیکر
کبوتروار شد همچون کبوتر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نهم در شرح زارى نمودن
نگارا سرو قدا ماهرویا
بهشتی پیکرا زنجیر مویا
ز بی رحمی مرا تا کی نمایی
دریغ دوری و درد جدایی
به جان تو که این نامه بخوانی
یکایک حالهای من بدانی
مداد و خون دل در هم سرشتم
پس آنگه این جفا نامه نوشتم
جفا نامه نهادم نام نامه
که بر وی خون همی بارید خامه
چو یاد آمد مرا آن بی وفایی
که از تو دیده ام روز جدایی
ز هفت اندام من اتش بر افروخت
قلمها را در انگشتم همی سوخت
چو بی تدبیر و بی چاره بماندم
ز دیده بر قلم باران فشاندم
بدین چاره رهانیدم قلم را
نبشتم قصهء جان دژم را
ببین این حرفهای پژمریده
همه نقته بریشان خون دیده
خط نامه چو بخت من سیاهست
همان نونش چو پشت من دو تا هست
جهان حلقه شده بر من چو میمش
امید من شکسته همچو جیمش
مرا چون لام نامه قد دوتاست
ترا همچون الفها قامت راست
من و تو هر دو خواهم مست و خرم
بسان لام الف پیچاده بر هم
جفایت گشت پیشه ای جفا جوی
چو کاف نامه بن بسته یکی کوی
همی گویم که از پیشت گذر نیست
ترا زین کوی بن بسته خبر نیست
سر نامه به نام کردگارست
خداوندی که بر ما کامگارست
در مهر تو بر من او گشادست
وفا در جان من هم او نهادست
به کار خویش یاور کردم او را
و با نامه شفیع آوردم او را
اگر دانی شفیع و یاوردم را
ببخشای این دل بی داورم را
نه دارم من شفیع از ایزدم بیش
نه خواهشگر فزون از نامهء خویش
تو از من پیش ازین زنهار جستی
ز باغ عارصم گلنار جستی
اگر من سر در آوردم به دامت
پذیرفتم همه گونه پیامت
تو نیز اکنون نکن محکم کمانی
به دل یاد آر مهر سالیانی
چو این نامه بخوانی زان بیندیش
که نازر گرگ بود و جان تو میش
کنون از چنگ گرگ من برستی
چو گرگ اندر کنار من نشستی
چو این نامه بخوانی زان به یاد آر
که بختت خفته بود و عشق من مار
کنون از خواب خوش بیدار گشتی
منت خفته شدم تو مار گشتی
بخوان این نامه با زنهار چندین
نگر تا دیده ام آزار چندین
من آن یارم چنان بر تو گرامی
که کردیم با تو چندان شاد کامی
من آن یارم چنان بر تو نیازی
که کردم با تو چندان عشق بازی
کنون نامه همی باید نوشتن
بدین بیچارگی خرسند گشتن
در آن جایی که بودم شاه و مهتر
ز بخت بد شدستم خوار و کهتر
مرا بینید وز من پند گیرید
دگر در مهر خواهش مه پذیرید
مرا بینید هر که هوشیارید
دگر مهر کسان در دل مکارد
نگارا خود ترا ان سرزنش بس
که باشد در جهان نام تو ناکس
چونه هر که این نامه بخواند
وزین نامه نهان ما بداند
مرا گوید عفااللّه ای وفادار
که چندین جست مهر بی وفا یار
ترا گوید جزا اللّه ای جفا جوی
که خود در تو نبود از مردمی بوی
رسید این نامهء دلبر به پایان
مرا با تو سخن مانده فراوان
بسنالیدم بسی از روزگاران
هنوز این نیست یکّی از هزاران
عتابم با تو هرگز سر نیاید
وزین گفتار کامم برنیاید
همی تا با تو گویم یافته گفتار
روم لابه کنم در پیش دادار
شوم فریاد خوانم بر در آن
که نه حاجب بود او را نه دربان
ازو خواهم نه از تو روشنایی
وزو جویم نه از تو آشنایی
دری کار بست بر من او گشاید
گشاینده جز اویم کس نباید
ببرم دل ز هر چیزی وزو نه
که او از هر چه در گیتی مرا به
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء دهم اندر دعاکردن و دیدار دوست خواستن
دل پر آتش و جانی پر از دود
تنی چون موی و رخساری زر اندود
برم هر شب سحرگه پیش دادار
بمالم پیش او بر خاک رخسار
خروش من بدرد پشت ایوان
فغان من ببندد راه کیوان
چنان گریم که گرید ابر آذار
چنان نالم که نالد کبگ کهسار
چنان جوشم که جوشد بحر از باد
چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد
به اشک از شب فرو شویم سیاهی
بیاغارم زمین تا پشت ماهی
چنان از حسرت دل بر کشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه
ز بس کز دل کشم آه جهان سوز
ز خاور بر نیارد آمدن روز
ز بس کز جان بر آرم دود اندوه
ببندد ابر تیره کوه تا کوه
بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پر آب و روی زرد و پر گرد
همی گویم خدایا کردگارا
بزرگا کامگارا برد بارا
تو یار بی دلان و نی کسانی
همیشه چارهء بیچارگانی
نیام گفت راز خویس با کس
مگر با تو که یار من توی بس
همی دانی که چون خسته روانم
همی دانی که چون بسته زبانم
زبانم با تو گوید هر چه گوید
روانم از تو جوید هرچه جوید
تو ده جان مرا زین غم رهایی
تو بردان از دلم بند جدایی
دل آن سنگدل را نرم گردان
به تاب مهربانی گرم گردان
به یاد آور دلش را مهر دیرین
پس آنگه در دلش کن مهر شیرین
یکی زین غم که من دارم برو نه
که باشد بار او از هر کهی مه
به فصل خویش وی را زی من آور
و یازیدر مرا نزدیک او بر
گشاده کن به ما بر راه دیدار
کجا خود بسته گردد راه تیمار
همی تا باز بینم روی آن ماه
نگه دارش ز چشم و دست بدخواه
بجز مهر منش تیمار منمای
بجز عشق منش آزار مفزای
و گر رویش نخواهم دید ازین پس
مرا بی روی او جان و جهان بس
هم اکنون جان من بستان بدو ده
که من بی جان و آنبت با دو جان به
نگارا چند نالم چند گویم
به زاری چند گریم چند مویم
نگویم بیس ازین در نامه گفتار
و گرچه هست صد چندین سزاوار
نباشد گفته بر گوینده تاوان
چه باشد اندک و سودش فراوان
بگفتم هر چه دیدم از جفایت
ازین پس خود تو می دان با خدایت
اگر کردار تو با کوه گویم
بموید سنگ او چون من بمویم
ببخشاید مرا سنگ و دل نه
به گاه مردمی سنگ از دلت به
مرا چون سنگ بودی این دل مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشکست
درود از من بداد شمشاد آزاد
که دارد در میان پوشیده پولاد
درود از من بدان یاقوت سفته
که دارد سی گهر در وی نهفته
درود از من بدان عیار نرگس
که دارد مر مرا از خواب مفلس
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد ماه بخت من گرفته
درود از من بدان باغ شکفته
که دارد خانهء صرم کآشفته
درود از من بدان شاخ صنوبر
که دارد شاژ بختم خشک و بی بر
درود از من بدان گلبرگ خندان
که دارد مر مرا همواره گریان
درود از من بدان خود روی لاله
که دارد چشمم آگنده به ژاله
درود از من بدان دو رسته گوهر
درود از من بدان دو خوشه عنبر
درود از من بدان عیار سرکش
که دارد مرمرا در خواب ناخوش
درود از من بدان دیبای رنگین
درود از من بدان مهناب و پروین
درود از من بدان سر و گل اندام
که دارد مر مرا دل خسته مادام
درود از من بدان زلفین عطار
که زو مر مشک را بشکست بازار
درود از من بدان چشم فسونگر
که دارد مر مرا بی خواب و بی خور
درود از من بدان رخسار مهوش
که دارد جانم از محنت بر آتش
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد مر مرا بیهوش و تفته
درود از من بدان مشهور آفاق
که دارد مر مرا از کام دل طاق
درود از من بدانگلروی خوشبوی
که دارد سال و ماهم در تگ و پوی
درود از من بدانزلف رسن باز
که دارد مر مرا مشهور شیراز
درود از من بدان ناز و عاتبش
که آبم برد زنخدان خوشابش
درود از من بدانآیین و آن فر
که دارد رویم از تیمار چون زر
درود از من بدان گنج نگویی
که دارد پیشه با من کینه جویی
درود از من بدان خورشید تابان
که دارد حسن بر خورشید گیهان
درود از من بدان روی چو گلبرگ
که دارد شرم رخش رریزد ز گل برگ
درود از من بدان سرو سمن روی
که ندهد همچو بوی او سمن بوی
درود از من بدان پیروزگر شاه
درود از من بدان بیدادگر ماه
درود از من بدان تاج سواران
درود از من بدان رشک بهاران
درود از من بدان جان جهانم
درود از من بدان جفت جوانم
درود از من بدان ماه سمن بوی
درود از من بدان یار جفا جوی
درود از من بدان کاورا درودست
مرا بی او دو دیده چون دو رودست
درود از من فزون از هر شماری
درود از من فزون از هر بهاری
فزون از ریگ کهسار و بیابان
فزون از قطرهء دریا و باران
فزون از رستنی بر کوه و صحرا
فزون از جانوز بر خشک و دریا
فزون از روزگار هر دو دوران
فزون از اختران چرخ گردان
فزون از گونه گونه تخم عالم
فزون از نر و ماده نسل آدم
فزون از پر مرغ و موی حیوان
فزون از حرف دفترهای دیوان
فزون از فکرت و اندیشهء ما
فزون از از و هم و کیش و پیشهء ما
ترا از من درود جاودانی
مرا از تو وفا و مهربانی
ترا از من درود آتشنایی
مرا از ماه رویت روشنایی
هزاران بار چونین باد چونین
دعا از من ز بخت نیک آمین
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
تمام شده ده نامه و ستادن ویس آذین را به رامین
نویسنده چو از نامه بپرداخت
به جای آورد هر چاری که بشناخت
چو مشکین کرد مشکین نوک خامه
به نوک خامه مشکین کرد نامه
گرفت آن نامه را ویسه ز مشکین
بمالیدش بدان دو زلف مشکین
به یک فرسنگ بوی نامهء ویس
همی شد همچو بوی جامهء ویس
پس آنگه خواند آذین را بر خویش
بدو گفت ای به من شایسته چون خویش
اگر بودی تو تا امروز چاکر
ازین پس باشی آزاده برادر
به جاه اندر ترا انباز دارم
به مهر اندر ترا همراز دارم
ترا خواهم فرستاده به رامین
مرا در خورتر از جان و جهان بین
تو فرزندی مرا رامین خداوند
عزیز دل خداوندست و فرزند
مکن در ره درنگ و زود بشتاب
چو باد دی مهی و تیر پرتاب
که من زین پس به راهت چشم دارم
گهی روز و گهی ساعت شمارم
چنان کن کت نبیند دوست و دشمن
به رامین بر پیام و نامهء من
درودش ده ز من بیش از ستاره
بگو ای ناکس زنهار خواره
من از تو بد کنش آن رنج دیدم
که درد مرگ را صد ره چشیدم
فرامش کردی آن سوگند و زنهار
که خوردی بامن و کردی دو صد بار
چه آن سوگند و چه باد گذاری
چه آن زنهار و چه ابر بهاری
تو آن کردی بدین مسکین دل من
که هر گز نه کند دشمن به دشمن
یکایک آنچه کردی پیشت آیاد
به جابی کت نیاید کس به فریاد
تو پنداری که بامن کردی این بد
به جان من که کردی با تن خود
نشانه شد روانست سرزنش را
که بگزید از کنشها این کنش را
کجا این را به نکته بر شمارند
پس از ما بر نگارستان نگارند
چرا از دوستان دل بر گرفتی
چرا از دشمنان دلبر گرفتی
مرا چون اژدها بر جان گزیدی
چو در شهر کسان جانان گزیدی
کجا یابی تو چون من دوستداری
چو شاهنشاه موبد شهریاری
به خوشی چون خراسان جایگاهی
چو مرو شایگان محکم پناهی
گرامش کردی آن نیکی که دیدی
ز من وز شه به هر کامی رسیدی
ز شاهی بود موبد را یکی نام
ترا بود آن دگر گونه همه کام
چو بر گنجش همه فرمان مرا بود
به گنج اندر همه چیزی ترا بود
تو بر خوردی ز گنج شاهوارش
چنان کز ساز و رخت بی شمارش
ستوران جز گزیده نه نشستی
کمرها جز گرانمایه نبستی
نپوشیدی مگر دیبای صد رنگ
ز چین آورده نیکو تر ز ارژنگ
نخوردی می جز از یاقوت رخشان
چو مریخ از میان مهر تابان
ز بت رویان ستاره پیشکارت
چو ویسه آفتاب اندر کنارت
چنین حال و چنین مال و چنین جای
دلاویز و دل افروز و دلارای
بدل کردی مرا آخر چه بودت
به جای این زیان چندست سودت
نکردی سود و مایه بر فشاندی
نبردی هیج و بی مایه بماندی
قصا برداشت از پیش تو صد گنج
کنون دانگی همی جوبی به صدرنج
چه نادانی که این مایه ندانی
که از بسیار نیکی بر زیانی
بدل داری ز هر چیزی یکی چیز
چنان کز زر بدل دارند ارزیز
به جای سیم ناب و زر خود روی
بدل دادت زمانه آهن و روی
به جای ناز و مهرت رنج و کینه
به جای در خوشاب آبگینه
به جای آب رویت آب جویست
به جای مشک نابت خاک کویست
عجب دارم اگرتو هوشمندی
چنین بد خویشتن را چون پسندی
گلی کاو با تو بسیاری نپاید
بدین سان دل درو بستن چه باید
گلی به یا گلستانی شکفته
گلش نیکوتر از ماه دو هفته
چو آذین سربسر پیغام بشنید
همان گه باد پایی خنگ بگزید
به بلا و به پهنا کوه پیکر
به رفتار و به پویه باد صرصر
به کوه اندر چو سیلاب رونده
به دشت اندر چو عفریت دونده
به بلا بر شدی همچون پلنگان
به دریا در شدی مثل نهنگان
به پای او چه کهسار و چه هامون
به چشم او چه دریا و چه جیحون
به پشتش بر سوار آسوده در راه
چنان بودی که مرد خفته برگاه
بیابان را چو نامه در نوشتی
چو پرنده به گردون بر گذشتی
به راه اندر نه خوردش بود و نه خواب
به دو هفته ز مرو آمد به گوراب
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
مویه کردن ویس بر جدایى رامین
چو ویس دلبر آذین را گسی کرد
به درد و داغ دل مویه بسی کرد
مر آن مردی که این مویه بخواند
اگر با دل بود بی دل بماند
کجا شد آن خجسته روزگارم
که بودی آفتاب اندر کنارم
مرا کز آفتاب آمد جدایی
چگونه پیشم آید روشنایی
برانم زین دو چشم تیره دو رود
که ماه و آفتابم کرد پدرود
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من تیره چرا شد
منم بیمار و نالان در شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار
نکردم بد به کس تا نبینم
چرا اکنون ز بد روزی چنینم
ز بخت بد دلم را هر زمانی
تو پنداری در آید کاروانی
بدرّد این دل از بس غم که در اوست
بدرّد نار چون پر گرددش پوست
دلی بسته به چندین گونه بیدار
نه تابد خور درو و نه وزد باد
همیشه در دل من ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
ببندد ابر و آنگه بر گشاید
چرا ابر دلم چندین بپاید
ازیرا شد رخم همرنگ دینار
که گردد کشت زرد از ابر بسیار
بیامختست عشق من دبیری
بدین پژمرده رخار زریری
به خون من نویسد گونه گونه
حروف غم به خطهای نمونه
چه رویست این که رنگش چون زریرست
چه بختست این که عشق اورا دبیرست
مرا عشق آتشی در دل بر افروخت
دلم با هر چه در دل بد همه سوخت
مرا بر دل همیشه رحمت آید
ز بس کز عشق وی را محنت آید
اگر بی دانشی کرد این دل ریش
چنین شد لاجرم از کردهء خویش
بدا کارا که بود این مهربانی
ببرد از من دل و جان و جوانی
گر اورا خود من آوردم به گیهان
جزای من بسست این داغ هجران
چنین داغی کزو تا جاودانی
بماند بر روان من نشانی
کجایی ای نگار تیر بالا
مرا بین چون کمانی گشته دو تا
تو تیری من کمانم در جدایی
چو رفتی نیز با زی من نیایی
بپیچم چون به یاد آرم جفایت
چو آن شمشادگون زلف دو تایت
بلرزم چون بیندیشم ز هجران
چو گنجشگی که تر گردد ز باران
دلی دارم به دستت زینهاری
ندید از تو مگر زنهار خواری
دلت چون داد آزارش فزودن
قرارش بردن و دردش نمودن
نه گیتی را به چشم تو همی دید
ز چشم بد همی بر تو بترسید
نه دیدار تو بودش کام و امید
نه رخسار تو بودش ماه و خورشید
نه بالای تو بودش سرو و شمشاد
نه زین شمشاد بودی جان او شاد
بنفشه بر دو زلفت کی گزیدی
طبرزد با لبانت کس مزیدی
چرا با جان من چندین ستیزی
چرا بیهوده خون من بریزی
نه من آنم که بودم دلفروزت
رخم ماه شب و خورشید روزت
نه مهرت بود هموراه ندیمم
نه بویت بود همواره نسیمم
نه روی من ز عشقت بود زرین
نه اشک من ز جورت بود خونین
نه رود از هجر تو بر رخ گشادم
نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم
نه جز تو نیست در گیتی مرا کس
درین گیتی هوای من توی بس
مرا دیدی ز پیش مهربانی
کنون گر بینیم گویی نه آنی
نه آنم که تو دیدستی نه آنم
در آن گه تیر و اکنون چون کمانم
زدم بر رخ دو دست خویش چندان
که نیلوفر شد آن گلنار خندان
دهم آبش همی زین چشم بی خواب
که نیلوگر نباشد تازه بی آب
بنام تا بنالد زیر بر مل
ببارم تا ببارد ابر برگل
دو چشم من ز سرخی مثل لاله ست
برو بر اشک من مانند ژاله ست
درخت رنج من گشست بی بر
تن امید من ماندست بی سر
مرا دل دشمنست ای وای بر من
چرا چاره همی جویم ز دشمن
چه نادانم که از دل چاره جویم
که خودیکباره دل برد آب رویم
دل من گر نبودی دشمن من
چنین عاصی نبودی در تن من
پر آتش شد دلم چون گشت سر کش
بلی باشد سزای سر کش آتش
بنال ای دل که ارزانی بدینی
که هم در این جهان دوزخ ببینی
قصا ما را چنین کردست روزی
که من گریم همه ساله تو سوزی
بدین سان زندگانی چون بود خوش
که من باشد در آب و تو در آتش
جهان دریا کنم از دیدگانم
پس آنگه کشتی اندر وی برانم
ز خونین جامه سازم بادبانم
به باد سرد خود کشتی برانم
چو باد از من بود دریا هم از من
نباشد کشتیم را موج دشمن
عدیل ماهیان باشم به دریاب
که خود چون ماهیم همواره در آب
فرستادم به نزد دوست نامه
برو پیچیده خون آلوده جامه
بخواند نامهء من یا نخوانم
بداند زاری من یا نداند
ببخشاید مرا از مهر گوی
کند با من به پاسخ مهر جویی
نباشد عاشقان را زین بتر روز
که چشم نامه ای دارند هر روز
بشد روز وصال و روز خوشی
که من با دوست کردم ناز و گشّی
کنون با او به نامه گشت گفتار
و گر خسپم بود در خواب دیدار
بماندم تا چنین روزی بدیدم
وزان پایه بدین پایه رسیدم
چرا زهر گزاینده نخوردم
چرا روزی به بهروزی نبردم
اگر مرگ من آنگه در رسیدی
مگر چشمم چنین روزی ندیدی
روان را مرگ روز کامرانی
بسی خوشتر ز چونین زندگانی
جهانا خود ترا اینست پیشه
که با بی دل کنی خواری همیشه
همان ابری که باری در دو زاری
ازو بر بیدلانت سنگ باری
همان بادی که آرد بود گلزار
همی نادر به من بوی تن یار
چه بد کردم که او با من چنینست
مگرباد تو با من هم به کینست
بهار خاک را بینم شکفته
زمین را در گل و دیبا گرفته
بهار من ز من مهجور مانده
چو جان پاک از تن دور مانده
همانا خاک در گیتی ز من به
که او را نو بهاست و مرا نه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
سیر شدن رامین از گل و یاد کردن عهد ویس
چو رامین چند گه با گل بپیوست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست
بهار خرمی شد پژمریده
چو باد دوستی شد آرمیده
کمان مهربانی شد گسسته
چو تیر دوستداری شد شکسته
طراز جامهء شادی بفرسود
چو آب چشمهء خوشی بیالود
چنان بد رام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبو تا نوبود آب
چو می بد مهر گل رامین چو میخوار
به شادی خورد ازو تا بود هشیار
دل می خواره را باشد به می آز
بسی رطل و بسی ساغر خورد باز
به فرجامش ز خوردن دل بگیرد
ز مستی آزش اندر تن بمیرد
نخواهد می و گر چه نوش باشد
کجا در نوش وی را هوش باشد
دل رامینه لختی سیر گشته
همان دیدار ویسه دیر گشته
به صحرا رفت روزی با سواران
جهان چون نقش چین و نوبهاران
میان کشت لاله دید بالان
میان شاخ بلبل دید نالان
زمین همرنگ دیبای ستبرق
بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق
ز یارانش یکی حور پری زاد
بنفشه داشت یک دسته بدو داد
دل رامین به یاد آورد آن روز
که پیمان بست با ویس دل افروز
نشسته ویس بر تخت شهنشاه
ز رویش مهر تابان وز برش ماه
به رامین داد یک دسته بنفشه
بیادم دار گفت این را همیشه
کجا بینی بنفشه تازه هر بار
ازین عهد و ازین سوگند یاد آر
پس آنگه کرد نفرین فراوان
بران کاو بشکند سوگند و پیمان
چنان دلخسته شد آزاده رامین
که تیره شد جهانش بر جهان بین
جهان تیره نبود و چشم او بود
که بر چشم آمد از سوزان دلش دود
ز چشم تیره خود چندان ببارید
که آن سال از هوا باران نبارید
سرشک از چشم آن کس بیش بارد
که انده جسم او را ریش دارد
نبینی ابر تیره در بهاران
که اورا بیش باشد سیل باران
چو نو شد یاد ویسه بر دل رام
فزون شد تاب مهر اندر دل رام
تو گفتی آفتاب مهربانی
برون آمد ز میغ بد گمانی
چو آید آفتاب از میغ بیرون
در آن ساعت بود گرماش افزون
چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر
ز یاران دور شد رامین بد مهر
فرود آمد ز باره دل شکسته
قرار از جان و رنگ از رخ گسسته
زمانی بر زمانه کرد نفرین
که جانش را همیشه داشت غمگین
به دل هردم همی کردی خطابی
به سوز جان همی کردی عتابی
بدو گفتی که ای حیران بی خویش
چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش
گهی در شهر و جای خویش رنجور
گهی از خان ومان و دوستان دور
گهی با دوست کردن بردباری
گهی بی دوست کردن زار واری
همی گفت ای دل رنجور تا کی
ترا بینم به سان مست بی می
همیشه تو به مرد مست مانی
که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
به چشمت چه سراب و چه گلستان
به پیشت چه بهار و چه زمستان
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی
ز نادانی پسندی هر چه بینی
جفا را چون وفا شایسته خوانی
هوا را چون خرد بایسته دانی
ز سستی بر یکی پیمان نپایی
ز نادانی به هر رنگی بر آیی
همیشه جای آسیب جهانی
کمینگاه سپاه اندهانی
بلا در تو مجاور گشت و بشست
در امیدواری را فرو بست
به گوراب آمدی پیمان شکستی
مرا گفتی برستم هم نرستی
نه تو مستی که من نادان و مستم
که بر باد تو در دریا نشستم
مرا گفتی که شو یاری دگر گیر
دل از مهر و وفای ویس بر گیر
مترس از من که من هنگام دوری
کنم بر درد نادیدن صبوری
به امید تو از جانان بریدم
به جای او یکی دیگر گزیدم
کنونم غرقه در دریا بماندی
مرا بر آتش هجران نشاندی
نه تو گفتی مرا از دوست بر گرد
چو بر گشتم بر آوردی ز من گرد
نه تو گفتی که من باشم شکیبا
کنونت نا شکیبی کرد شیدا
پشیمانی چرا فرمانت بردم
مهار خود به دست تو سپردم
چرا بر دانش تو کار کردم
ترا و خویشتن را خوار کردم
گمان بردم که از غم رسته گشتی
چو می بینم خود اکنون بسته گشتی
توی در مانده همچون مرغ نادان
چنه دیده ندیده دام پنهان
دلا زنهار با جانم تو خوردی
مرا با کام بد خواهان سپردی
چرا کان چنین بیهوش کردم
چرا گفتار تو در گوش کردم
سرد گر من چنین باشم گرفتار
که خودنادان چنین باشد سزاوار
سزد گر خوار وانده خوار گشتم
که شمع دل به دست خود بکشتم
سزد گرانده و تیمار دیدم
که شاخ شادمانی خود بریدم
منم چون آهوی کش پای در دام
منم چون ماهیی کش شست در کام
به دست خویش چاه خویش کندم
امید دل به چاه اندر فگندم
چو عذر آرم کهون با دل ربایم
دل پر داغ وی را چون نمایم
چه شو خم من چه بی آب وچه بی شرم
اگر بفسرده مهری را کنم گرم
بدا روزا که در وی مهر کشتم
به تیغ هجر شادی را بکشتم
همی تا عشق بر من گشت فیروز
ندیدم خویشتن را شاد یک روز
گهی در غربت از بیگانگانم
گهی در فرقت از دیوانگانم
نجوید بخت با من هیچ پیوند
به بخت من مزایاد ایچ گرزند
چو رامین دور شد لختی ز انبوه
نشسته بر رخانش گرد اندوه
همی شد در پسش پنهای رفیدا
نگهبان گشته بر داماد پیدا
نبود آگه ازو رامین بیدل
چنین باشد به عشق آیین بیدل
رفیدا هر چه رامین گفت بشنید
پس آنگه پیش او رفت و بپرسید
بدو گفت ای چراغ نامداران
چرا داری نشان سو کواران
چه ماند از کامها کایزد ندادت
چرا دیو آورد انده به یادت
چرا کردار بیهوده سگالی
ز بخت نیک و روز نیک نالی
نه تو رامینه ای تاج سواران
برادرت آفتاب شهریاری
اگر چه در زمانه پهلوانی
به نام نیک بیش از خسروانی
جوانی داری و اورنگ شاهی
ازین بهتر که تو داری چه خواهی
مکن بر بخت چندین نا پسندی
که آرد ناپسندی مستمندی
چو از بالین خزّت سر گراید
ترا جز خاک بالینی نشاید
جوابش داد رامین دلازار
که نشناسد درست آزار بیمار
تو معذوری که درد من ندانی
چو من نالم مرا بیهوده خوانی
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
بنالد جامه چون از هم بدری
بگرید رز چو شاخ او ببری
نه من آزار کم دارم ازیشان
چو بینم فرقت یاران و خویشان
ترا گوراب شهر و جای خویشست
ترا هر کس درو فرزند و خویشست
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی
غریب ارچند باشد پادشایی
بنالد چون نبیند آشنایی
مرا گیتی برای خویش باید
همه دارو برای ریش باید
اگر چه ناز و شادی سخت نیکوست
گرامی تر زصد شادی یکی دوست
چنین کز بهر خود خواهم همه نام
ز نهر دوستان خواهم همه کام
مرار شکست بر تو گاه گاهی
چو از دشتی در آیی یا ز راهی
به هم باشند با تو خویش و پیوند
پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند
تو با ایشان و ایشان با تو خرم
همه چون سلسله پیوسته درهم
همه باشند پیرامنت تازان
به بختت گشته هریک چون تو نازان
مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند
نه یار و نه دلارام و نه فرزند
بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویس و پیوند و دلارام
چه خوش بود آن گذشته روزگاران
میان آن همه شایسته یاران
چه خوش بود آنگه از عشقم بلا بود
مرا از دوست گوناگون جفا بود
گهی بودم ز دو نرگس دلازار
گهی بودم ز دو لاله به تیمار
مرا آزار با تیمار خوش بود
که نرگس مست بود و لاله گش بود
چه خوش بود آن جفای دوست چندان
فرو بردن به لب از خشم دندان
چه خوش بود آن به دل اندر عتابش
چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش
اگر در هفته روزی پرده کردی
مرا مثل اسیران برده کردی
چه خوش بود آن شمار بوسه کردن
به هر عذری دو صد سوگند خوردی
چه خوش بود آنکه هر روزی دو دس بار
ازو فریاد خواندم پیش دادار
چه خوش بود آن نماندن بر یکی سان
گهی فریاد خوان گه آفرین خوان
پس آنگه گشتن از کرده پشیمان
دو صد بار آفرین خواندنش بر جان
گهی زلفش دست خود شکستن
گهی از دست او زنار بستن
مرا آن روز روز حرمی بود
گمان بردم که روز در همی بود
مرا گه گه ز گل تیمار بودی
چنان کز نرگسان آزار بودی
ز نرگس خود چرا آزار باشد
و یا از گل کرا تیمار باشد
گر از نرگس یکی بیداد دیدم
ز بیجاده هزاران داد دیدم
چو سنبل کرد بر من راه گیری
مرا برهاند نوش آلود خیری
بجز عشقم نبودی در جهان کان
بجز یارم نبودی بر روان بار
چرا نالد تنی کاین کار دارد
چرا پیچد دلی کاین بار دارد
چنین بودم گفتم روزگاری
ببرده گوی کام از هر سواری
ز روی دوست پیشم گل به خروار
ز روی دوست پیشم مشک انبار
گهی شادی گهی نخچیر کردن
گهی باده گهی بوسه شمردن
تنم آنگه درستی بود و نازان
که من گفتی که بیمارست و نالان
گهی گفتی که من در عشق زارم
گهی گفتی که من در مهر خوارم
کنون زارم که آن زاری نماندست
کنون خوارم که ان خواری نماندست
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتن رفیدا حال رامین با گل
چو از نخچیر باز آمد رفیدا
یکایک راز بر گل کرد پیدا
که رامین کینه کشت و مهر بدرود
همان گوهر که در دل داشت نبود
اگر جاوید وی را آزمایی
دلش جویی و نیکویی نمایی
همان مارست هنگام گزیدن
همان مارست هنگام دریدن
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگر چه ما دهیمش آب شکر
اگر صد ره بپالایی مس و روی
به پالودن نگردد زر خود روی
و گر صد بار بر آتش نهی قیر
نگیرد قیر هرگز گونه شیر
اگر رامین به کس شایسته بودی
وفا با ویسهء بانو نمودی
چو رامین ویس و موبد را نشایست
ترا هم جفت او بودن نبایست
دل رامین همیشه زود سیرست
ز بد سازی و بد خویی چو شیرست
چو اورا با دگر کسها ندیدی
ز نادانی هوای از گزیدی
چه مهر و راستی جستن ز رامین
چه اندر شوره کشتن تازه نسرین
چرا با بی وفا پیوند جستی
چرا از زهر فعل قند جستی
و لیکن چون قصا را بودنی بود
ازین بیهوده گفتن با تو چه سود
چو رامین نیز باز آمد ز نخچیر
چو نخچیری بد اندر دل زده تیر
گره بسته میان ابروان را
به خون دیدگان شسته رخان را
به بزم شاد خواری در چنان بود
که گفتی مثل شخسی بی روان بود
گل گل بوی پیش او نشسته
به رخ بازار بت رویان شکسته
به بالا راست چون سرو جوانه
ز سرو آتش بر آهخته زبانه
به پیکر نغز چون ماه دو هفته
به مه لاله و سوسن شکفته
ز رخ برهر دلی بارنده آتش
چنان کز نوک غمزه تیر آرش
چنان بد پیش رامین آن سمن بر
که باشد پیش مرده گنج گوهر
تنش بر جای مانده دل نه بر جای
همی گفته ز مهرش هر زمان وای
دل او را چنان آمد گمانی
که هست آن حالش از مردم نهانی
به دل مویه کنان با یوبهء جفت
نهان از هر کسی با دل همی گفت
چه خوشتر باشد از بزم جوانان
به هم خرم نشسته مهربانان
مرا این بزم و این ایوان خرم
بدل ناخوشترست از جای ماتم
چنان آید نگارم را گمانی
که من هستم کنون در شادمانی
ندارد آگهی از روزگارم
که من چون مستمند و دل فگارم
همانا گوید اکنون آن نگارین
که از مهرم بیاسودست رامین
نداند حالت من در جدایی
بریده ز آشنایان آشنایی
همی گوید کنون آن دلبر من
برفت آن بی وفا یار از بر من
به شادی با دگر دلدار بنشست
هوا را در دلش بازار بشکست
نداند تا برفتم از بر او
همی پیچم چو مشکین چنبر او
قصا چه نوشت گویی بر سر من
چه خواهد کرد با من اختر من
چه خواهم دید زان سرو سمن بوی
چه خواهم دید زان ماه سخن گوی
نه چون او در جهان باشد ستمگر
نه چون من بر زمین باشد ستم بر
ز بس خواری کشیدن چون زمینم
ز بس رنج آزمودن آهنینم
بفرسودم ز رنج و درد و تیمار
نه خر گشتم که تا مردن کشم بار
روم گوهر ز کان خویش جویم
همان درمان جان خویش جویم
مرا درد آمد از نا دیدن دوست
کنون درمان من هم دیدن اوست
که دیدست ای عجب دردی به گیهان
که چون او را بدیدی گشت درمان
مرا شادی و غم هر دو از آنست
که دیدارش مرا خوشتر ز جانست
چرا با بخت خود چندین ستیزم
چرا از کار خود چندین گریزم
جرا درد از طبیب خویش پوشم
بلا بیش آورد گر بیش کوشم
نجویم بیش ازین با دل مدارا
کنم رازش به گیتی آشکارا
مرا بگذشت آب فرقت از سر
بدین حالم مدارا نیست در خور
روم با دوست گویم هر چه گویم
مگر زنگ جفا از دل بشویم
و لیکن من ز بیماری چنینم
نمانم زنده گر رویش نبینم
هم اکنون راه شهر دوست گیرم
که گر میرم به راه دوست میرم
نهندم گور باری بر سر راه
همه گیتی شوند از حالم آگاه
غریبانی که خاکم را ببینند
زمانی بر سر گورم نشینند
ببخشایند چون حالم بدانند
به نیکی بر زبان نامم برانند
غریبی بود کشته شد ز هجران
روانس را بیامر زاد یزدان
غریبان را غریبان یاد آرند
که ایشان یکدگر را یاد گارند
همه جایی غریبان خوار باشند
ازیرا یکدگر رایار باشند
ز مرگ آن گاه باشد ننگ بر من
که من کشته شوم در دست دشمن
و گر کشته شوم در حسرت دوست
مرا زان مرگ نامی سحت نیکوست
بکوشیدم بسی با پیل و با شیر
به جنگ اندر شدم بر هردوان چیر
بسا لشکر که من بر کندم از جای
بسا دشمن که من بفگندم از پای
سمین بوسد فلک پیش عنانم
کمر بندد قصا پیش سنانم
ز خواری هر چه من کردم به دشمن
بکرد اکنون فراق دوست با من
ز دست کین دشمن رسته گشتم
به دست مهر جانان بسته گشتم
نبودی مرگ را هرگز به من راه
اگر نه فرقتش بودی کمین گاه
ندانم چون روم تنها ازیدر
که نه لشکر برم با خود نه رهبر
مرا تنها ازیدر رفت باید
که گر لشکر برم با خود نشاید
چو من لشکر برم با خود درین راه
ز حال من خبر یابد شهنشاه
دگر باره مرا خواری نماید
ز ویسه هیچ کامم بر نیاید
و گر تنها روم راهم به بیمست
که کوه از برف همچون کان سیمست
ز باران دشتها را رود خیزست
ز سرما دام ودد را رستخیزست
کنون پر برف باشد کشور مرو
هوا کافور بارد بر سر سرو
بدین هنگام سخت و برف و سرما
ندانم چون روم در راه تنها
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن بت روی برمن دل گرانست
نه آمرزد مرا نه رخ نماید
نه بر بام آید و نه در گشاید
نه از خوبی نماید هیچ کردار
نه بر پوزش نیوشد هیچ گفتار
بمانم خسته دل چون حلقه بر در
شود نومید جانم رنج بی بر
دریغا مردی و نام بلندم
کمان و تیر و شمشیر و کمندی
دریغا مرکبان راهوارم
دریغا دوستان بی شمارم
دریغا تخت و ایوان و سپاهم
دریغا کشور و شاهی و گاهم
مرا کاری به روی آمد ز گیهان
که یاری خواست نتوانم ازیشان
نهیبم نیست از ژوپین و خنجر
نبردم نیست با فغفور و قیصر
نهیبم زان رخ چون آفتابست
نبردم با دلی پر درد و تابست
هنر با دل ندانم چون نمایم
در بسته به مردی چون گشایم
گهی گویم دلا تا کی ستیزی
سرشک از چشم و آب از روی ریزی
همه کس را ز دل شادی و نازست
مرا از تو همه سوز و گدازست
گهی باشم در آتش گاه در آب
نه روزم خرمی باشد نه شب خواب
نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان
نه طارم نه شبستان و نه میدان
نه با مردم به صحرا اسب تازم
نه با یاران به میدان گوی بازم
نه در رزم سواران نام جویم
نه در بزم جوانان کام جویم
نه با آزادگان خرم نشینم
نه از خوبان یکی را بر گزینم
به جای راه دستان در افروز
به گوشم سرزنش آید شب و روز
به کوهستان و خوزستان و کرمان
به طبرستان و گرگان و خراسان
رونده یاد من بر هر زبانی
فتاده نام من در هر دهانی
چو بنیوشی ز هر دشتی و رودی
همی گویند بر حالم سرودی
همم در شهر داننده جوانان
همم بر دشت خواننده شبانان
زنان در خانه و مردان به بازار
سرود من همی گویند هموار
مرا در موی سر آمد سفیدی
هنوز اندر دلم نامد نویدی
نه دور از من خود آن بت روی حورست
که صبر و خواب و هوشم نیز دورست
ز بس زردی همی مانم به دینار
ز بس سستی همی مانم به بیمار
پنجه گام بتوانم دویدن
نه انگشتی کمان خود کشیدن
هر آن روزی که من باره دوانم
ز سستی بگسلد گویی میانم
مگر مومین شد آن رویینه پشتم
مگر پشمین شد آن سنگینه مشتم
ستورمن که تگ بفزودی از گور
بر آخر همچومن گشتست بی زور
نه یوزان را سوی غرمان دوانم
نه بازان را سوی کبگان پرانم
نه با کشتی گران زور آزمایم
نه با می خوارگان رامش فزایم
همالانم همه از بخت نازند
گهی اسپ و گهی نازش طرازند
گروهی با بتان خرم به باغند
گروگی شادمان بر دشت و راغند
گروهی گلشن آرایند و ایوان
گروهی باغ پیرایند و بستان
گروهی را بصر بر راه دانش
گروهی را بدل در آز روامش
مرا آز جهان از دل برفتست
دلم گویی که چون بختم بخفتست
چو پیکم روز و شب در راه مانده
چو آبم سال و مه در چاه مانده
نیارم تن به بستر سر به بالین
مرا هست این و آن هر دو نمد زین
گها با دیو گردم در بیابان
گهی با شیر خسپم در نیستان
بدین گیتی ندیدم شادکامی
بدان گیتی نبینم نیک نامی
مرا ببرید تیغ مهربانی
ز کام اینجهانی وانجهانی
همی تا دیگران نیکی سگالند
به توبه جان بدخواهان بمالند
من اندر چاه عشق و بند مهرم
تو پنداری که خود فرزند مهرم
دلا تا کی ز مهر آتش فروزی
مرا در بوتهء تیمار سوزی
دلا بی دانشی از حد ببردی
مرا کشتی به غمّ و خود نمردی
دلا از ناخوشی چون زهر گشتی
به مهر از دو جهان بی بهر گشتی
مبادا چون تو دل کس را به گیهان
که بس مستی و بیهوشی و نادان
چو رامین کرد با دل ساعتی جنگ
هم اواز دل هزیمت کرد دلتنگ
دلش هرگه ازو پندی شنیدی
چو مرغ سربریده برتپیدی
چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم
کزو بگریخت همچون بددل از رزم
فرود آمد ز تخت شاهوارش
بیاوردند رخش راهوارش
به پشت رخش که پیکر در آمد
تو گفتی رخش او را پر بر آمد
ز دروازه بشد چون ره شناسان
گرفته راه و هنجار خراسان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رسیدن آذین از ویش به رامین
خوشا بادا که از مشرق در آید
تو گویی کز گلستانی بر آید
ز خرخیز و سمندور و ز قیصور
بیارد بوی مشک و عود و کافور
چه خوش باشد نسیم باد خاور
به خاصه چون بود با بوی دلبر
نسیمی کز کنار دلبر آید
ز بوی مشک و عنبر خوشتر آید
نیامد از گلستان بوی نسرین
چنان چون بوی ویس آمد به رامین
همی گفت این نه بوی گلستانست
همانا بوی ویش دلستانست
چه بادست این که اومید بهی داد
مرا از بوی دلبر آگهی داد
درین اندیشه بود آزاده رامین
که آمد پیش بخت افروز آذین
چو آذین را بدید از دور بشناخت
همانگه رخش گلگون را بدو تاخت
پیام آور فرود آمد ز باره
نه باره بد یکی پیل تخاره
شکفته روی و خندان رفت آذین
زمین بوسه کنان در پیش رامین
دمان زو بوی مشک و بوی عنبر
نه بوی مشک و عنبر بوی دلبر
چه فرخ بود آذین پیش رامین
چه در خور بود رامین پیش آذین
شده هر دو به روی یکدگر شاد
چنانک اندر بهاران سرو و شمشاد
پس آنگه هر دو اسپان را ببستند
به دشت سبر بر مرزی نشستند
پیام آور بپرسیدش فراوان
ز رفته حالهای روزگاران
از آن پس داد وی را نامهء ویس
همان پیراهن و واشمهء ویس
چو رامین نامهء آن سیم بر دید
تو گفتی گور دشتی شیر نر دید
ز لرزه سست شد دو دست و پایش
ربودش هوش یاد دلربایش
چنان لرزه به دست او بر افتاد
که آن نامه ز دست او در افتاد
همی تا نامهء دلبر همی خواند
ز دیده سیل بیجاده همی راند
گهی بر رخ نهادی نامه ویس
گهی بر دل نهادی جامه ویس
گهی بوبید مشک آلود جامه
گهی بوسید خون آلود نامه
یکی ابر از دو چشم او بر آمد
که بارانش وقیق و گوهر آمد
وز آن ابر او فتادش برق بر دل
بدیدش برق آتش سوز در دل
گهی از دیده راندی گوهرین جوی
گهی از دل کشیده آذرین هوی
گهی چون دیو زد بیگوش گشتی
فغان کردی و پس خاموش گشتی
گهی بیخود به روی اندر گتادی
ز بیهوشیش گریه برفتادی
چه لختی هوش باز آمد به جانش
صدف شد در دندان را دهانش
همی گفت آه ازین بخت نگونسار
که تخم رنج کشت و شاخ تیمار
مرا ببرید از آن سرو جوانه
که سروستان او کاخست و خانه
مرا ببرید از آن خورشید تابان
که گردونش شبستانست و ایوان
ز چشم من ببرد آن خوب دیدار
چو از گوشم ببرد آن نوش گفتار
ز دیدارش بدل دادست جامه
ز گفتارش بدل دادست نامه
قرار جان من زین جامه آمد
بهار بخت من زین نامهء آمد
پس آنگه پاسخی بنوشت زیبا
بسی نیکوتر از منسوج دیبا
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ نامهء ویس از رامین
سر نامه بع نام ویس بت روی
مه سوسن بر و مهر سمن بوی
بت پیلستکین و ماه سیمین
نگار قندهار و شمسه چین
درخت پر گل و باغ بهاری
بهار خرم و ماه حصاری
ستون نقره و پیرایهء تاج
سهی سرو بلورین گنبد عاج
نبید خوشگوار و داروی هوش
بهشت خرمی و چشمهء نوش
گل حوشبوی و مروارید حوشاب
پرند شاهوار و گوهر ناب
خور ایوان و مهتاب شبستان
ستارهء طارم و شاخ گلستان
مرا بی تو مبادا زندگانی
ترا اورنگ بادا جاودانی
نیارم ماه رخسار تو دیدن
نیارم نوش گفتارت شنیدن
گنهگارم همی ترسم که با من
کنی کاری که باشد کام دشمن
اگر چه این گناه از بن مرا نیست
گنه بر تو نهادن هم روا نیست
ستنبه دیو هجران را تو خواندی
بدان گاهی که از پیشم براندی
به مهر اندر نمودی زود سیری
مرا دادی به خودکامی دلیری
گمان من به مهر تو نه این بود
گمانت بهسمان بردی زمین بود
تو خود دانی که من در مهربانی
بنا کردم سرای جاودانی
تو ویران کردی آن خرم سرایم
که بود از خرمی شادی فزایم
گناه تست و گویم بی گناهی
خداوندی کنی تو هر چه خواهی
نهادم دل بدان سان کم تو داری
ز تو فرمان و از من بردباری
نگارا گر چه از تو دور گشتی
دلم را به نوازی تو بهشتی
نوای من نشسته در بر تو
چگونه سر کشم از چنبر تو
به جان تو که تا از تو جدایم
تو گویی در دهان اژدهایم
دلی دارم ز هجران تو پر درد
گوا دارم برو دو گونهء زرد
اگر پیس تو بگذارم گوایان
بیارم با گوایان آشنایان
دو چشم سیل بارم آشنا بس
دو مرد آشناإا دو گوا بس
به زر اندوده بینی دو گوایم
به خون آلوده بینی آشنایم
چو بنمایم ترا دیدار ایشان
بدانی راستی گفتار ایشان
ز من جز راستی هرگز نبینی
مرا در راستی عاجز نبینی
جفا کردی جفا دیدی جفا را
وگا کن تا وفا بینی وفا را
کنون کز خویشتن سوزش نمودی
جفای رفته را پوزش نمودی
ز سر گیرم وفا و مهربانی
کنم در کار مهرت زندگانی
ترا دانم ندانم دیگران را
ترا خواهم نخواهم این و آن را
فرو شویم ز دل زنگ جفایت
به دو دیده بخرّم خاک پایت
نکاهم مهر تو گر تو بکاگی
ترا بخشم دل و جان گر بخواهی
چرا جویم ز روی تو جدایی
چرا بُرم ز خورشید آشنایی
چرا از مهر زلفینت بتابم
ز مشک تبتی خوشتر چه یابم
بهشت و حور خواهد دل ز یزدان
مرا ماها تو اینی و هم آن
چه باشد گر برم در وشق تو رنج
نشاید یافت بی رنج از جهان گنج
بیا تا این جهان را باد داریم
ز روز رفته هرگز یاد ناریم
تو با من باش همچون رنگ با زر
که من با تو بود چون نور با خور
تو با من باش همچون رنگ با مل
که من با تو بوم چون بوی با گل
ترا بی من نباشد شادمانی
مرا بی تو نباشد کامرانی
مرا خنجر چو ابر زهر بارست
ترا غمزه چو تیر دل گذارست
چو باشد تیر تو با خنجر من
کجا زنده بماند هیچ دشمن
همی تا در جهان دریا و رودست
ترا از من به هر نیکی درودست
نبشتم پاسخ تو بر سر راه
سخنها کردم اندر نامه کوتاه
کجا من در پس نامه دوانم
اگر صد بند دارم بگسلانم
چنان آیم شتابنده درین راه
که تیر اندر هوا و سنگ در چاه
چو انجامیده شد گفتار رامین
چو باد از پیش او برگشت آذین
جهان افروز رامین از پس اوی
چو چوگان دار تازان از پس گوی
گرفته هر دو هنجار خراسان
بریشان گشته رنج راه آسان
چنان دو تیر پران یر نشانه
میان هر دوان روزی میانه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
چو رامین دید بانو را دلازار
ز لب بارنده زهر آلود گفتار
هزاران گونه لابه کرد و پوزش
ز جان پر نهیب از درد و سوزش
بدو گفت ای بهار مهربانان
به چهره آفتاب دل ستانان
بهشت دلبران اورنگ شاهان
طراز نیکوان سلار ماهان
ستارهء بامداد و ماه روشن
چراغ کشور و خورشید برزن
گل صد گنبد و آزاده سوسن
خداوند من و کام دل من
چرا چندین به خون من شتابی
چرا رویت همی از من بتابی
منم رامین ترا باجان برابر
توی ویسه مرا از جان فزونتر
منم رامین ترا شایسته کهتر
توئی ویسه مرا بایسته مهتر
منم رامین که شاه بی دلانم
ز مهر تو به گیتی داستانم
توی ویسه که ماه نیکوانی
به چشم و زلف شاه جادوانی
همانم من که تو دیدی همانم
همان شایسته یار مهربانم
همانم من که بودم تو نه آنی
چرا بر من نمایی دل گرانی
مگر کردی به گفت دشمنان گوش
که زی تلخ شد آن مهر چون نوش
مگر سوگندها به دروغ کردی
مگر زنهار با جانم بخوردی
مگر یکدل شدی با دشمن من
مگر آتش زدی در خرمن من
دریغ آن مهر و آن امیدواری
که جانم را بد اندر مهر کاری
بکشتم عشق در باغ جوانی
به جان خویش کردم باغبانی
همی ورزید باغم با دل شاد
چنان کز دیدگان آبش همی داد
نه یک شب خفت و نه یک روز آسود
به رنج باغبانی در بفرسود
چو آمد نوبهار ودل روشن
بر آمد لاله و خیزی و سوسن
ز گل بود اندرو صد جای توده
دمان بویش چو بوی مشک سوده
چنار و بید او شد سایه گستر
چنان چون مورد و سروش شاخ پرور
شکفته شد دگر گونه درختان
ز خوبی همچو کام نیکبختان
به بانگ آمد درو قمری و بلبل
دگر مرغان بر آوردند غلغل
وگا پیر امنش آهییخت دیوار
نه دیواری که کوهی نام بردار
به پای کوه نوشین رودباری
به گرد رود زرین مرغزاری
ز رامش بود کبگ کوهساری
چنان کز رنگ شیر مرغزاری
کنون آمد زمستان جدایی
بدو در ابر و باد بی وفایی
ز بدبختی در آمد سال و ماهی
که ویران شد درو هر جایگاهی
ز بی آبی در آمد روزگاری
که در وی خشک شد هر رودباری
نه آن دیوار ماندست و نه آن باغ
نه آن کوه و نه آن رود و نه آن راغ
بد اندیشان در ختانش بکندند
در و دیوار او بر هم فگندند
رمیدند آن همه مرغانش اکنون
چه کبگ از کوه و چه بلبل ز هامون
دریغا آن همه سرو و گل و بید
دریغا روزگار رنج و اومید
نه از زر بود مهر ما ز گل بود
که چون بشکست بی بر گشت و بی سود
دل از دل دور گشت و یار از یار
غم اندر غم فزود و کار در کار
به کام دل رسید از ما بد آموز
که چون ماباد بد فرجام و بدروز
کنون بدگوی ما از رنج ما روت
بیاسوده به کام خویش بنشست
نه پیغامبر بود اکنون نه همراز
نه بدگوی و بدخواه و نه غماز
نه داید رنج بیند نه تو تیمار
نه من درد دل و نه موبد آزار
بجز من در میان کس را گنه نیست
که بخت کس چوبخت من سیه نیست
به ناله زین سیه بخت نگونم
که با او من همه جایی زبونم
مرا گوهر چنان شد پوزش آرای
که آزاده زبون باشد به هر جای
اگر نه خواستی بختم سیاهی
مرا نفریفتی دیو تباهی
کسی کان دیو را باشد به فرمان
به دل چون من بود کور و پشیمان
به جای عود خام و مشک سارا
گرفته چوب بید و ریگ صحرا
به جای زر ناب و در شهوار
به چنگ من سفال و سنگ کهسار
به جای باد رفتار اسپ تازی
گرفته کم بها اسپ طرازی
نگارا نه همه پنداشتی کن
زمانی دوستی و اشتی کن
اگر کردم جفا و زشت کاری
تو با من کن وفا و مهر و یاری
گناه از بن ترا بود ای دلارام
گرفتاری مرا آمد به فرجام
گناهی را که تو کردی یکی روز
هزاران عذر خواهم از تو اموز
کنم پیش تو چندان لابهء زار
که بزدایم ز جانت زنگ آزار
گناه از خویشتن بینم همیشه
کنم تا مرگ با تو عذر پیسه
گهی گویم چو خواهم از تو زنهار
گنهگارم گنهگارم گنهگار
گهی گویم چو خواهم از تو درمان
پشیمانم پشیمانم پشیمان
خداوندی و بر من پادشایی
توانی کم عقوبتها نمایی
و لیکن پس کجا باشد کریمی
خداوندی و رادی و رحیمی
اگر بخشایش از من باز گیری
ز من زاری وپوزش نه پذیری
همین جا بند درگاه تو گیرم
همی گریم به زاری تا بمیرم
بع دیگر جای رفتن چون توانم
که بخشاینده ای چون تو ندانم
مکن ماها و بر جانم ببخشای
بلا زین بیش بر جانم میفزای
چه بود ار من گنه کردم یکی بار
نه جز من نیست در گیتی گنهگار
گناه آید ز گیهان دیده پیران
خطا آید ز داننده دبیران
دونده باره هم در سر در آید
برنده ثیغ هم کندی نماید
گر آمد ناگهان از من خطایی
مرا منمای داغ هر جفایی
منم بنده توی زیبا خداوند
ز بیزاری منه بر پای من بند
همه جوری توانم بردن از یار
جز آن کز من شود یکباره بیزار
مرا کوری به از هجر تو دیدن
مرا کرّی به از طعنت شنیدن
مرا هرگز مبادا از تو دوری
ترا هرگز مباد از من صبوری
نگارا تا تو بر من دل گرانی
به چشم من سبک شد زندگانی
همیشه دج گران باشی به بیداد
گران باشد همیشه سنگ و پولاد
نباشد مهرت اندر دل گه جنگ
نباشد آب در پولاد و در سنگ
مرا خود از دلت آتش در افتاد
که خود آتش فتد از سنگ و پولاد
بر آتش سوز گرد آید همه کس
تو هم فریاد اتش سوز من رس
اگر دریا برین آتش فشانی
نیاید آتشم را زو زیانی
جهان پر دود گشت از دود جانم
چو بختم شد به تاریکی جهانم
جهان بر من همی گرید بدین سان
ازیرا امشب این برفست و باران
به آتشگاه می مانه درونم
به کوه برف می ماند برونم
بدین گونه تنم را مهر کردست
که نیمی سوخته نیمی فسردست
چو من بر آسمان دیک فرشتست
که ایزد ز آتش و برفش سرشتست
نشد برف من از آتش گدازان
که دید آتش چنین با برف سازان
کسی کاو را وفا با جان سرشتست
به برف اندر بکشتن سخت زشتست
گمان بردم که از آتش رهانی
ندانستم که در برفم نشانی
منم مهمانت ای ماه دو هفته
به دو هفته دو ماهه راه رفته
به مهمانان همه خوبی پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
اگر شد کشتنم بر چشمت آسان
به برف اندر مکش باری بدین سان