عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۷
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۷
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۴
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۲
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۵۶
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸۲
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من
از خدای خود نترسد چون کند آزار من
سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم
تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من
کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی
تا بود در کشتن من بیگنه دلدار من
دوستان را حضم خود سازم که بعد از کشتنم
خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من
دشمنان را دوست دارم تا پس از قتلم نهد
این گنه بر گردن ایشان مه پرکار من
گوسیه شورویم از ترک عبادت تا مرا
بندهٔ یک رنگ خود داند پری رخسار من
محتشم خواهد به خاک تیره یکسان خویش را
تا مرا دیگر به کام خویش بیند یار من
از خدای خود نترسد چون کند آزار من
سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم
تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من
کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی
تا بود در کشتن من بیگنه دلدار من
دوستان را حضم خود سازم که بعد از کشتنم
خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من
دشمنان را دوست دارم تا پس از قتلم نهد
این گنه بر گردن ایشان مه پرکار من
گوسیه شورویم از ترک عبادت تا مرا
بندهٔ یک رنگ خود داند پری رخسار من
محتشم خواهد به خاک تیره یکسان خویش را
تا مرا دیگر به کام خویش بیند یار من
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح پادشاه دکن گفته
دهندهای که به گل نکهت و به گل جان داد
به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد
به عرش پایه عالی به فرش پایهٔ پست
ز روی مصلحت و رای مصلحتدان داد
به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور
ز پرتو حرکات سپهر گردان داد
به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن
برای نزهت دیرین سرای دوران داد
دو کشتی متساوی اساس را در بحر
یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد
دو سالک متشابه سلوک را در عشق
یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد
هزار دایه طلب را ز حسرت افزائی
رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد
هزار خسته جگر را ز صبر فرمائی
گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد
گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل
عدیل وار حیات و ممات یکسان داد
درین مقاسمهاش نیز بود مصلحتی
که مسکنت به گدا سلطنت به سلطان داد
زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن
به کمترین طبقات صنوف حیوان داد
عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض
دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد
به شکرین دهنان داد از سخن نمکی
که چاشنی به نباتات شکرستان داد
به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم
که خجلت قد رعنای سرو بستان داد
بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست
که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد
ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت
به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد
به چشمهای سیه شیوهای ز ناز آموخت
که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد
به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد
به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد
به هر که لایق اسباب کامرانی بود
سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد
بهر که در طلب گنج لایزالی بود
گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد
به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر
بسیط عرصهای اندر بساط دوران داد
چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی
زیاده دید از ایشان بمیر میران داد
غیاث ملت و دین کافتاب دولت او
ز خاک یزد ضیا تا به عرش یزدان داد
سمی والد سامی محمد عربی
که داد رونق دین و رواج ایمان داد
خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش
به سایه جای هزاران خدیو و خاقان داد
بذرهٔ تربیتش کار آفتاب آموخت
به مور تقویتش قدرت سلیمان داد
قیام رکن جلالش که قایم ابدیست
بسی مدد به قوام چهار ارکان داد
نه ابر ریخت به دشت و نه بحر داد به بر
به سایل آن چه کفش آشکار و پنهان داد
دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم
که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد
قضا زد آتش غیرت به مهر و ماه آن دم
که پاسبانی ایوان او به کیوان داد
سپهر بر در او در مراتب خدمت
نخست پایه به سلطان چهارم ایوان داد
چو گشت لشگریش فارس زمانه به او
قضا ز هفت فلک هفت گونه خفتان داد
پلاس پوش درش خلعت مریدی خویش
به شاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد
به تو شمال وی از صحن پر کواکب چرخ
فلک فراخور شیلان او نمکدان داد
بگرد رفت هزار ازدحام حشر آن جا
که میزبان سخایش صلای مهمان داد
به شرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع
دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد
به جای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر
توان خواص کف او به ابر نیسان داد
کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سؤال
گذشت در دل سایل هزار چندان داد
برای آن که ز طول حیات داد حضور
تواند آن شه خرم دل طرب ران داد
اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد
به بازگشت زمان گذشته فرمان داد
سخای او که ز احسان به منعم و مفلس
هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد
به جیب محتشمان لعل و در به دامان ریخت
به دست بی درمان سیم و زر به میان داد
چو پا نهاد ز دشت عدم به ملک وجود
به جود دست برآورد و داد احسان داد
فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت
چو شخص همت او رخش جود جولان داد
لب صدف پر ترجیح دست او برابر
گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد
به ملک مصر مگر داده باشد از یوسف
ازو به خطهٔ یزد آن شرف که یزدان داد
ایا بلند جنابی که آستان تو را
فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد
توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت
رواج عدل از ایران اثر به توران داد
تو در ممالک قدس آن شهی که مالک ملک
و گر تو را ز ملایک هزار دربان داد
نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد
مهیمنی که به ارواح ربط ابدان داد
شکوه سنج تو را عالم ثقیل و خفیف
ز سطحهای فلک کفههای میزان داد
خدا شناس که مادون ذات واجب را
به ممکنات قرار از کمال ایقان داد
تو را به دور تو بر ممکنات فایق دید
تو را به عهد تو بر کائنات رجحان داد
اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی
چو خاک بایدت از طوع تن به فرمان داد
و گر برین کره آرمیده بانگ زنی
به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد
کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند
به عکس یابد اگر در زمانه سامان داد
تواند از زبر و زیر کردن گیتی
به زیر هفت زمین جای این نه ایوان داد
کسی عدیل تو باشد که گر به نوع دگر
به پایدش نسق گرم و سرد دوران داد
ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است
فلک به عالی و سافل خواص چندان داد
که خاک رهگذر کمترین منازل یزد
بدیدهها اثر سرمه صفاهان داد
ز خاک پای سگان در تو یک ذره
به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد
حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر
ممات را نتوان احتمال امکان داد
به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض
که آبش از مطر قطرههای باران داد
ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد
ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد
نمود ساز ز اقسام نظم قانونی
که مالش حسن و گوشمال حسان داد
اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر
مقدمات ثنایش نتیجهٔ خسران داد
دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد
ز مخزن کرمش راتب نمایان داد
به حال جمعی اگر برد از سخای تو رشک
ولی به نعمت هر ساله رشک ایشان داد
چو بود عیب گدای تو محض گیرائی
ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد
همیشه تا به کف روزگار در و گهر
توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد
ز اقتدار تواند کف به خلق جهان
عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد
به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد
به عرش پایه عالی به فرش پایهٔ پست
ز روی مصلحت و رای مصلحتدان داد
به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور
ز پرتو حرکات سپهر گردان داد
به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن
برای نزهت دیرین سرای دوران داد
دو کشتی متساوی اساس را در بحر
یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد
دو سالک متشابه سلوک را در عشق
یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد
هزار دایه طلب را ز حسرت افزائی
رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد
هزار خسته جگر را ز صبر فرمائی
گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد
گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل
عدیل وار حیات و ممات یکسان داد
درین مقاسمهاش نیز بود مصلحتی
که مسکنت به گدا سلطنت به سلطان داد
زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن
به کمترین طبقات صنوف حیوان داد
عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض
دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد
به شکرین دهنان داد از سخن نمکی
که چاشنی به نباتات شکرستان داد
به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم
که خجلت قد رعنای سرو بستان داد
بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست
که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد
ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت
به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد
به چشمهای سیه شیوهای ز ناز آموخت
که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد
به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد
به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد
به هر که لایق اسباب کامرانی بود
سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد
بهر که در طلب گنج لایزالی بود
گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد
به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر
بسیط عرصهای اندر بساط دوران داد
چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی
زیاده دید از ایشان بمیر میران داد
غیاث ملت و دین کافتاب دولت او
ز خاک یزد ضیا تا به عرش یزدان داد
سمی والد سامی محمد عربی
که داد رونق دین و رواج ایمان داد
خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش
به سایه جای هزاران خدیو و خاقان داد
بذرهٔ تربیتش کار آفتاب آموخت
به مور تقویتش قدرت سلیمان داد
قیام رکن جلالش که قایم ابدیست
بسی مدد به قوام چهار ارکان داد
نه ابر ریخت به دشت و نه بحر داد به بر
به سایل آن چه کفش آشکار و پنهان داد
دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم
که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد
قضا زد آتش غیرت به مهر و ماه آن دم
که پاسبانی ایوان او به کیوان داد
سپهر بر در او در مراتب خدمت
نخست پایه به سلطان چهارم ایوان داد
چو گشت لشگریش فارس زمانه به او
قضا ز هفت فلک هفت گونه خفتان داد
پلاس پوش درش خلعت مریدی خویش
به شاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد
به تو شمال وی از صحن پر کواکب چرخ
فلک فراخور شیلان او نمکدان داد
بگرد رفت هزار ازدحام حشر آن جا
که میزبان سخایش صلای مهمان داد
به شرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع
دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد
به جای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر
توان خواص کف او به ابر نیسان داد
کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سؤال
گذشت در دل سایل هزار چندان داد
برای آن که ز طول حیات داد حضور
تواند آن شه خرم دل طرب ران داد
اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد
به بازگشت زمان گذشته فرمان داد
سخای او که ز احسان به منعم و مفلس
هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد
به جیب محتشمان لعل و در به دامان ریخت
به دست بی درمان سیم و زر به میان داد
چو پا نهاد ز دشت عدم به ملک وجود
به جود دست برآورد و داد احسان داد
فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت
چو شخص همت او رخش جود جولان داد
لب صدف پر ترجیح دست او برابر
گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد
به ملک مصر مگر داده باشد از یوسف
ازو به خطهٔ یزد آن شرف که یزدان داد
ایا بلند جنابی که آستان تو را
فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد
توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت
رواج عدل از ایران اثر به توران داد
تو در ممالک قدس آن شهی که مالک ملک
و گر تو را ز ملایک هزار دربان داد
نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد
مهیمنی که به ارواح ربط ابدان داد
شکوه سنج تو را عالم ثقیل و خفیف
ز سطحهای فلک کفههای میزان داد
خدا شناس که مادون ذات واجب را
به ممکنات قرار از کمال ایقان داد
تو را به دور تو بر ممکنات فایق دید
تو را به عهد تو بر کائنات رجحان داد
اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی
چو خاک بایدت از طوع تن به فرمان داد
و گر برین کره آرمیده بانگ زنی
به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد
کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند
به عکس یابد اگر در زمانه سامان داد
تواند از زبر و زیر کردن گیتی
به زیر هفت زمین جای این نه ایوان داد
کسی عدیل تو باشد که گر به نوع دگر
به پایدش نسق گرم و سرد دوران داد
ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است
فلک به عالی و سافل خواص چندان داد
که خاک رهگذر کمترین منازل یزد
بدیدهها اثر سرمه صفاهان داد
ز خاک پای سگان در تو یک ذره
به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد
حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر
ممات را نتوان احتمال امکان داد
به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض
که آبش از مطر قطرههای باران داد
ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد
ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد
نمود ساز ز اقسام نظم قانونی
که مالش حسن و گوشمال حسان داد
اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر
مقدمات ثنایش نتیجهٔ خسران داد
دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد
ز مخزن کرمش راتب نمایان داد
به حال جمعی اگر برد از سخای تو رشک
ولی به نعمت هر ساله رشک ایشان داد
چو بود عیب گدای تو محض گیرائی
ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد
همیشه تا به کف روزگار در و گهر
توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد
ز اقتدار تواند کف به خلق جهان
عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
ای به فر ذات بیهمتا دو عالم را مقر
سایهٔ خورشید عونت هفت گردون را سپر
بهر حمل بار حملت کاسمان هم سنگ اوست
کوه میبندد خیال اما نمیبندد کمر
چرخ کاندر ضبط گیتی نیست رایش را نظیر
نسخهٔ قانون تدبیر تو دارد در نظر
از تو عالم کامرانست ای کریم کامکار
چون زبان از نطق و گوش از سامعهٔ چشم از بصر
آسمان عظم تو سنجید و شکستی شد پدید
در یکی از کفههای اعظم شمس و قمر
هیئتت وقت ظفر چون جبنبش آرد در زمین
گوید از دهشت زمین با آسمان این المفر
کاروان سالار فتحت چون رسد از گرد راه
از سپاه خصم بربندد ظفر بار سفر
دولتت نخلی است کز خاصیت فطری مدام
نصرتش شاخ است و فتحش برگ و اقبالش ثمر
گر پناه محرمان گردی نباشد هیچ جا
فتوی آزارشان از هیچ مفتی معتبر
گر کنی استغفرالله قصد تا مجرم کشی
گردد اندر هفت ملت خون معصومان هدر
از کمال افزائی اکسیر حکمتهای تو
میتوان نقص جمادیت بدر برد از مدر
ز اقتضای عهد استغنا خواصبت میشود
حالت جر زود در ترکیب رفع از حرف جر
دیدهٔ جن و ملک کم دیده در یک آدمی
ای خدیو نامدار نامجوی نامور
این همه فر و جلال و این همه شان و جمال
این همه لطف مقال و این همه حسن سیر
گردد از افراط مالامال نعمت صد جهان
توشمالت بهر یک مهمان چو آرد ماحضر
بر درت کانجا مکرر گنجها را برده باد
نیست در چشم گدا چیزی مکررتر ز زر
وقت زر بخشیدنت گردد زمین هم پر نجوم
بس که شهری را درد دامن سپاهی را سپر
شهریارا سروران عالم مدارا داورا
ای ضمیرت با قضا در کشتی دانش قدر
دارم از کم لطفیت در دل شکایت گونهای
ز اعتماد عفوت اما میکنم از دل بدر
در تمام عمر امسال این شکست آمد مرا
کز ممر مسکنت شد خانهام زیر و زبر
وز سموم فاقه در کشت وجود من نماند
یک سر مو نشاهٔ نشو و نما در خشک و تر
وز ضرورت بر درت هرچند کردم عرض حال
از جوابی هم نشد گوش امیدم بهرهور
در چه دوران رشک نزدیکان شدند امسال و پار
از درت من دورتر هر سال از سالی دگر
چشم این کی از تو بود ای داور کی اقتدار
کاندرین حالت به خویشم واگذاری این قدر
من نه آخر آن ثناخوانم که در بزم تو بود
مسندمنصوب من از همگنان مرفوع تر
زر برایت در قطار اهل دعوت داشتند
بختیان من به پیشآهنگی از گردون گذر
وین زمان هم هر شب از شست دعایم بهر تو
قاب و قوسین است آماج سهام کارگر
دشمن از بیمهریت آرد اگر روزم به شام
پشت من گرم است ازین ای آفتاب بحر و بر
کانکه میداند که شبها در چه کارم بهر تو
باز شامم میتواند کرد از مهرت سحر
هست چون زیب لب اطناب مهر اختصار
بر دعای او کن ای داعی سخن را مختصر
تا ز اخیار است رضوان روضهٔ آرای جنان
تا ز اشرار است مالک آتش افرزو سقر
از سعادت دوستانت را جنان بادا مکان
وز شقاوت دشمنانت را سقر بادا مقر
سایهٔ خورشید عونت هفت گردون را سپر
بهر حمل بار حملت کاسمان هم سنگ اوست
کوه میبندد خیال اما نمیبندد کمر
چرخ کاندر ضبط گیتی نیست رایش را نظیر
نسخهٔ قانون تدبیر تو دارد در نظر
از تو عالم کامرانست ای کریم کامکار
چون زبان از نطق و گوش از سامعهٔ چشم از بصر
آسمان عظم تو سنجید و شکستی شد پدید
در یکی از کفههای اعظم شمس و قمر
هیئتت وقت ظفر چون جبنبش آرد در زمین
گوید از دهشت زمین با آسمان این المفر
کاروان سالار فتحت چون رسد از گرد راه
از سپاه خصم بربندد ظفر بار سفر
دولتت نخلی است کز خاصیت فطری مدام
نصرتش شاخ است و فتحش برگ و اقبالش ثمر
گر پناه محرمان گردی نباشد هیچ جا
فتوی آزارشان از هیچ مفتی معتبر
گر کنی استغفرالله قصد تا مجرم کشی
گردد اندر هفت ملت خون معصومان هدر
از کمال افزائی اکسیر حکمتهای تو
میتوان نقص جمادیت بدر برد از مدر
ز اقتضای عهد استغنا خواصبت میشود
حالت جر زود در ترکیب رفع از حرف جر
دیدهٔ جن و ملک کم دیده در یک آدمی
ای خدیو نامدار نامجوی نامور
این همه فر و جلال و این همه شان و جمال
این همه لطف مقال و این همه حسن سیر
گردد از افراط مالامال نعمت صد جهان
توشمالت بهر یک مهمان چو آرد ماحضر
بر درت کانجا مکرر گنجها را برده باد
نیست در چشم گدا چیزی مکررتر ز زر
وقت زر بخشیدنت گردد زمین هم پر نجوم
بس که شهری را درد دامن سپاهی را سپر
شهریارا سروران عالم مدارا داورا
ای ضمیرت با قضا در کشتی دانش قدر
دارم از کم لطفیت در دل شکایت گونهای
ز اعتماد عفوت اما میکنم از دل بدر
در تمام عمر امسال این شکست آمد مرا
کز ممر مسکنت شد خانهام زیر و زبر
وز سموم فاقه در کشت وجود من نماند
یک سر مو نشاهٔ نشو و نما در خشک و تر
وز ضرورت بر درت هرچند کردم عرض حال
از جوابی هم نشد گوش امیدم بهرهور
در چه دوران رشک نزدیکان شدند امسال و پار
از درت من دورتر هر سال از سالی دگر
چشم این کی از تو بود ای داور کی اقتدار
کاندرین حالت به خویشم واگذاری این قدر
من نه آخر آن ثناخوانم که در بزم تو بود
مسندمنصوب من از همگنان مرفوع تر
زر برایت در قطار اهل دعوت داشتند
بختیان من به پیشآهنگی از گردون گذر
وین زمان هم هر شب از شست دعایم بهر تو
قاب و قوسین است آماج سهام کارگر
دشمن از بیمهریت آرد اگر روزم به شام
پشت من گرم است ازین ای آفتاب بحر و بر
کانکه میداند که شبها در چه کارم بهر تو
باز شامم میتواند کرد از مهرت سحر
هست چون زیب لب اطناب مهر اختصار
بر دعای او کن ای داعی سخن را مختصر
تا ز اخیار است رضوان روضهٔ آرای جنان
تا ز اشرار است مالک آتش افرزو سقر
از سعادت دوستانت را جنان بادا مکان
وز شقاوت دشمنانت را سقر بادا مقر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - فی مدح صدرالاجل امیر شمسالدین محمد کرمانی گفته
ایا صبا برسان تحفهٔ درود و سلام
ز کمترین خلایق به بهترین انام
پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول
جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام
سمی صدر رسل هادی جمیع سبل
سر رئوس امم تاج تارک اسلام
خدایگان صدور جهان که در آفاق
صدارت از شرفش در تفاخر است مدام
بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد
که ای جلال تو را جلوه در لباس دوام
غلام بی بدلت محتشم که خواند اول
بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام
بر او زمین وسیع آخر آن چنان شد تنگ
که گشت شیرهٔ جان در تنش فشرده تمام
نه پای راه نوردی که در گشایش کار
ره امید به دستش دهد گشایش کام
نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی
کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام
اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت
سبک بهاثمری تازه میکند لب و کام
ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون
نسیم لطف تمامی نمیرسد به مشام
که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب
شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام
درین زمان که غم انگیز گشتنش میکرد
زمانه بادهٔ عیشی که ریختش درجام
همان رحیق روان کلام مولی بود
که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام
کلام نی که زلالی بدیع سلسلهای
طراز دوش امم گوشوار گوش گرام
زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز
دری جدید به روی دل ذوی الافهام
به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات
حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام
چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف
نبات را به تکلف نهند حنظل نام
ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند
به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام
ز سرزمین فصاحت روایح گلها
بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام
در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود
به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام
در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ
لباس برقد معنی برد به این اندام
بزرگوارا دارم دلی و صد امید
جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام
که هست از مدد منعم غنی و قدیر
کریم عام کرم واهب جمیع مرام
بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف
صلای جود درین دور در ترقی تام
مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص
تو را ز لطف به امثال من توجه عام
بود بعید که عرش مکان من نرسد
در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام
ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع
مهام را به ید قدرت شهیست زمام
که در نوازش و دریادلی و زربخشی
هزار حاتمش از روی نسبت است غلام
مضیق است زمان ای زمان مزین ساز
صحیفهٔ سخنت را به مهر ختم کلام
برای دولت دیر انتقال تا یابد
دعا به ذکر ثبات و دوام استحکام
ز پایداری اقبال باد مستحکم
صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام
ز کمترین خلایق به بهترین انام
پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول
جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام
سمی صدر رسل هادی جمیع سبل
سر رئوس امم تاج تارک اسلام
خدایگان صدور جهان که در آفاق
صدارت از شرفش در تفاخر است مدام
بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد
که ای جلال تو را جلوه در لباس دوام
غلام بی بدلت محتشم که خواند اول
بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام
بر او زمین وسیع آخر آن چنان شد تنگ
که گشت شیرهٔ جان در تنش فشرده تمام
نه پای راه نوردی که در گشایش کار
ره امید به دستش دهد گشایش کام
نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی
کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام
اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت
سبک بهاثمری تازه میکند لب و کام
ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون
نسیم لطف تمامی نمیرسد به مشام
که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب
شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام
درین زمان که غم انگیز گشتنش میکرد
زمانه بادهٔ عیشی که ریختش درجام
همان رحیق روان کلام مولی بود
که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام
کلام نی که زلالی بدیع سلسلهای
طراز دوش امم گوشوار گوش گرام
زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز
دری جدید به روی دل ذوی الافهام
به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات
حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام
چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف
نبات را به تکلف نهند حنظل نام
ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند
به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام
ز سرزمین فصاحت روایح گلها
بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام
در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود
به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام
در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ
لباس برقد معنی برد به این اندام
بزرگوارا دارم دلی و صد امید
جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام
که هست از مدد منعم غنی و قدیر
کریم عام کرم واهب جمیع مرام
بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف
صلای جود درین دور در ترقی تام
مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص
تو را ز لطف به امثال من توجه عام
بود بعید که عرش مکان من نرسد
در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام
ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع
مهام را به ید قدرت شهیست زمام
که در نوازش و دریادلی و زربخشی
هزار حاتمش از روی نسبت است غلام
مضیق است زمان ای زمان مزین ساز
صحیفهٔ سخنت را به مهر ختم کلام
برای دولت دیر انتقال تا یابد
دعا به ذکر ثبات و دوام استحکام
ز پایداری اقبال باد مستحکم
صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ایضا فی مدحه
بحمدالله که قیوم توانا
قدیم واجب التعظیم دانا
بساط استراحت گسترنده
جهان آرای گیتی پرورنده
ریاض سلطنت را تازگی داد
امارت را بلند آوازگی برآورد
همایون طایر توفیق و اقبال
به صبر آورد جنبش در پر و بال
جهان را کوری چشم اعادی
بجست از حسن طالع چشم شادی
خبرهای جدید اهل زمین را
طربهای نهان دنیا و دین را
اشارت گرم ایمای بشارت
بشارت کار فرمای بشارت
که عالم روی در آبادی آورد
نوید آور نوید و شادی آورد
قضا رایات عدل تازه افراخت
قدر طرح ولی سلطانی انداخت
برآمد گوهری از معدن ملک
سری پیدا شد از بهر تن ملک
چه گوهر درة التاج سلاطین
چه سر سرمایه فخر خواقین
برای او ز اسماء گشته نازل
ولی سلطان ولی سلطان عادل
گران است آن قدرها سایهٔ او
بلند است آن قدرها پایهٔ او
که پیش مالکان ملک ادراک
به میزان قیاس عقل دراک
یکی هم پایهٔ کوه حدید است
یکی همسایهٔ عرش مجید است
بود در خلقت آن عرش درگاه
ز خلقش تا نشانش آن قدر آه
که عقل دور بین راهست تفسیر
به بعد المشرقینش کرده تعبیر
مجد سکه سلطانی از وی
روان حکم محمد خانی از وی
بود گر صولت سلطانی او
دو روزی پیشکار خانی او
نگردد شانش از گیتی ستانی
به خانی قانع و مافوق خانی
ایا تابان مه برج ایالت
ایا رخشان در درج جلالت
به عدلت عالمی امیدوارند
نظر بر شاه راه انتظارند
که در تازی به میدان عدالت
برآمد بانک کوس استمالت
فتد هم رخنه در بنیاد بیداد
شود هم مملکت از داد آباد
سیاست را شود تیغ آن چنان تیز
که باشد در نیام از سهم خونریز
تو جبر ظلم برخود کرده لازم
ستانی داد مظلومان ز ظالم
شود خوش زبان شکوه خاموش
کشد دوران فلک را پنبه از گوش
که بشنو شکر از اهل شکایت
ببین راه شکایت را نهایت
همین چشم از تو دارند ای جهاندار
جهان گردان پا افتاده از کار
وطن آوارگی غربت آهنگ
تجارت پیشهگان صخرهٔ اورنگ
که از طول امل زان فرقه اکثر
به آهنگ حصول خورده زر
در آن وادی که وحشش ماهیانند
طیورش سر به سر مرغابیانند
سوار اسب چو بینند یک سر
عنان در دست طوفانهای صرصر
سکندر خوردنی زان اسب بیقوت
سوارش را برد تا سینهٔ حوت
غرض کان را کبان مرکب فلک
به استدعای آبادانی ملک
بسان ماهیان غافل از شست
سر سودا نهاده بر کف دست
یکی سنگین متاع از شکر و نیل
یک رنگین بساط از لون مندیل
یکی از اقمشه بیرام اندوز
که نامش عید اتراکست امروز
یکی را عقد مروارید دربار
که باید در بهایش زر بخروار
یکی با وی غلامان و کنیزان
به آن رنگ از عداد حور و غلمان
دگر اشیا که هریک بهر کاری است
یکایک را درین ملک اعتباریست
سخن را مابقی اینست کایشان
نباشند این زمان خاطر پریشان
کنند از صیت عدلت رو درین بوم
نگردند از تو و ملک تو محروم
به خانها در کشند اسباب چندان
کزان گردد لب آمال خندان
دکاکین را بیارایند اجناس
ز حفظ حارست مستغنی از پاس
اگر ترکی به ایشان برخورد گرم
به سودا نبودش پشت کمان نرم
خورد از شست عدلت ناوک قهر
به آیینی که گردد عبرت شهر
چو گردد دفع ظلم از دولت تو
کند رفع تعدی صولت تو
شود زورین کمان ظلم بیزور
نیاید از سلیمان زور برمور
ز دنیا کشور خزم تو داری
ز عالم بندر اعظم تو داری
ولی بندر ز تجار جهانگرد
همانا میتواند بندری کرد
ولی این وحشیان را صید خود ساز
یکایک را اسیر قید خود ساز
که با فرمانبری گردند سر راست
به پایت نقد جان ریزند بیخواست
الا ای نوجوان سلطان عادل
زبانها متفق گردیده با دل
که خواهی زد در ایام جوانی
به دولت نوبت نو شیروانی
بهر ملکیست سلطانی طرب کوش
بهر جانیست جانانی همآغوش
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی
خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشا چشمی که بیند طلعت تو
نباشد بینصیب از صحبت تو
من عزلت گزین چون بینصیبم
همانا در دیار خود غریبم
به پیغامیم گه گه شاد میکن
ز قید محنتم آزاد میکن
که دوران محتشم زان کرده نامم
که ادنی بندگانت را غلامم
الهی تا بود بر لوح ایام
ز نام نامی نوشیروان نام
بهر کشور که نام عدل دانند
تو را نوشیروان عصر خوانند
قدیم واجب التعظیم دانا
بساط استراحت گسترنده
جهان آرای گیتی پرورنده
ریاض سلطنت را تازگی داد
امارت را بلند آوازگی برآورد
همایون طایر توفیق و اقبال
به صبر آورد جنبش در پر و بال
جهان را کوری چشم اعادی
بجست از حسن طالع چشم شادی
خبرهای جدید اهل زمین را
طربهای نهان دنیا و دین را
اشارت گرم ایمای بشارت
بشارت کار فرمای بشارت
که عالم روی در آبادی آورد
نوید آور نوید و شادی آورد
قضا رایات عدل تازه افراخت
قدر طرح ولی سلطانی انداخت
برآمد گوهری از معدن ملک
سری پیدا شد از بهر تن ملک
چه گوهر درة التاج سلاطین
چه سر سرمایه فخر خواقین
برای او ز اسماء گشته نازل
ولی سلطان ولی سلطان عادل
گران است آن قدرها سایهٔ او
بلند است آن قدرها پایهٔ او
که پیش مالکان ملک ادراک
به میزان قیاس عقل دراک
یکی هم پایهٔ کوه حدید است
یکی همسایهٔ عرش مجید است
بود در خلقت آن عرش درگاه
ز خلقش تا نشانش آن قدر آه
که عقل دور بین راهست تفسیر
به بعد المشرقینش کرده تعبیر
مجد سکه سلطانی از وی
روان حکم محمد خانی از وی
بود گر صولت سلطانی او
دو روزی پیشکار خانی او
نگردد شانش از گیتی ستانی
به خانی قانع و مافوق خانی
ایا تابان مه برج ایالت
ایا رخشان در درج جلالت
به عدلت عالمی امیدوارند
نظر بر شاه راه انتظارند
که در تازی به میدان عدالت
برآمد بانک کوس استمالت
فتد هم رخنه در بنیاد بیداد
شود هم مملکت از داد آباد
سیاست را شود تیغ آن چنان تیز
که باشد در نیام از سهم خونریز
تو جبر ظلم برخود کرده لازم
ستانی داد مظلومان ز ظالم
شود خوش زبان شکوه خاموش
کشد دوران فلک را پنبه از گوش
که بشنو شکر از اهل شکایت
ببین راه شکایت را نهایت
همین چشم از تو دارند ای جهاندار
جهان گردان پا افتاده از کار
وطن آوارگی غربت آهنگ
تجارت پیشهگان صخرهٔ اورنگ
که از طول امل زان فرقه اکثر
به آهنگ حصول خورده زر
در آن وادی که وحشش ماهیانند
طیورش سر به سر مرغابیانند
سوار اسب چو بینند یک سر
عنان در دست طوفانهای صرصر
سکندر خوردنی زان اسب بیقوت
سوارش را برد تا سینهٔ حوت
غرض کان را کبان مرکب فلک
به استدعای آبادانی ملک
بسان ماهیان غافل از شست
سر سودا نهاده بر کف دست
یکی سنگین متاع از شکر و نیل
یک رنگین بساط از لون مندیل
یکی از اقمشه بیرام اندوز
که نامش عید اتراکست امروز
یکی را عقد مروارید دربار
که باید در بهایش زر بخروار
یکی با وی غلامان و کنیزان
به آن رنگ از عداد حور و غلمان
دگر اشیا که هریک بهر کاری است
یکایک را درین ملک اعتباریست
سخن را مابقی اینست کایشان
نباشند این زمان خاطر پریشان
کنند از صیت عدلت رو درین بوم
نگردند از تو و ملک تو محروم
به خانها در کشند اسباب چندان
کزان گردد لب آمال خندان
دکاکین را بیارایند اجناس
ز حفظ حارست مستغنی از پاس
اگر ترکی به ایشان برخورد گرم
به سودا نبودش پشت کمان نرم
خورد از شست عدلت ناوک قهر
به آیینی که گردد عبرت شهر
چو گردد دفع ظلم از دولت تو
کند رفع تعدی صولت تو
شود زورین کمان ظلم بیزور
نیاید از سلیمان زور برمور
ز دنیا کشور خزم تو داری
ز عالم بندر اعظم تو داری
ولی بندر ز تجار جهانگرد
همانا میتواند بندری کرد
ولی این وحشیان را صید خود ساز
یکایک را اسیر قید خود ساز
که با فرمانبری گردند سر راست
به پایت نقد جان ریزند بیخواست
الا ای نوجوان سلطان عادل
زبانها متفق گردیده با دل
که خواهی زد در ایام جوانی
به دولت نوبت نو شیروانی
بهر ملکیست سلطانی طرب کوش
بهر جانیست جانانی همآغوش
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی
خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشا چشمی که بیند طلعت تو
نباشد بینصیب از صحبت تو
من عزلت گزین چون بینصیبم
همانا در دیار خود غریبم
به پیغامیم گه گه شاد میکن
ز قید محنتم آزاد میکن
که دوران محتشم زان کرده نامم
که ادنی بندگانت را غلامم
الهی تا بود بر لوح ایام
ز نام نامی نوشیروان نام
بهر کشور که نام عدل دانند
تو را نوشیروان عصر خوانند
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۷ - «فی ذم العلماء المشبهین بالامراء المترفعین عن سیرة الفقرا»
علم یابد زیب از فقر، ای پسر
نی ز باغ و راغ و اسب و گاو و خر
مولوی را، هست دایم این گمان
کان بیابد زیب ز اسباب جهان
نقص علم است، ای جناب مولوی
حشمت و مال و منال دنیوی
قاقم و خز چند پوشی چون شهان؟
مرغ و ماهی، چند سازی زیب خوان؟
خود بده انصاف، ای صاحب کمال
کی شود اینها میسر از حلال؟
ای علم افراشته، در راه دین
از چه شد مأکول و ملبوست چنین؟
چند مال شبهه ناک آری به کف؟
تا که باشی نرم پوش و خوش علف
عاقبت سازد تو را، از دین بری
این خودآرایی و این تن پروری
لقمه کید از طریق مشتبه
خاک خور خاک و بر آن دندان منه
کان تو را در راه دین مغبون کند
نور عرفان از دلت بیرون کند
لقمهٔ نانی که باشد شبهه ناک
در حریم کعبه، ابراهیم پاک
گر، به دست خود فشاندی تخم آن
ور به گاو چرخ کردی شخم آن
ور، مه نو در حصادش داس کرد
ور به سنگ کعبهاش، دست آس کرد
ور به آب زمزمش کردی عجین
مریم آیین پیکری از حور عین
ور بخواندی بر خمیرش بیعدد
فاتحه، با قل هوالله احد
ور بود از شاخ طوبی آتشش
ور شدی روحالامین هیزم کشش
ور تو برخوانی هزاران بسمله
بر سر آن لقمهٔ پر ولوله
عاقبت، خاصیتش ظاهر شود
نفس از آن لقمه تو را قاهر شود
در ره طاعت، تو را بیجان کند
خانهٔ دین تو را ویران کند
درد دینت گر بود، ای مرد راه!
چارهٔ خود کن، که دینت شد تباه
از هوس بگذر! رها کن کش و فش
پا ز دامان قناعت، در مکش
گر نباشد جامهٔ اطلس تو را
کهنه دلقی، ساتر تن، بس تو را
ور مزعفر نبودت با قند و مشک
خوش بود دوغ و پیاز و نان خشک
ور نباشد مشربه از زر ناب
با کف خود میتوانی خورد آب
ور نباشد مرکب زرین لگام
میتوانی زد به پای خویش گام
ور نباشد دور باش از پیش و پس
دور باش نفرت خلق، از تو بس
ور نباشد خانههای زرنگار
میتوان بردن به سر در کنج غار
ور نباشد فرش ابریشم طراز
با حصیر کهنهٔ مسجد بساز
ور نباشد شانهای از بهر ریش
شانه بتوان کرد با انگشت خویش
هرچه بینی در جهان دارد عوض
در عوض گردد تو را حاصل، غرض
بیعوض، دانی چه باشد در جهان؟
عمر باشد، عمر، قدر آن بدان
نی ز باغ و راغ و اسب و گاو و خر
مولوی را، هست دایم این گمان
کان بیابد زیب ز اسباب جهان
نقص علم است، ای جناب مولوی
حشمت و مال و منال دنیوی
قاقم و خز چند پوشی چون شهان؟
مرغ و ماهی، چند سازی زیب خوان؟
خود بده انصاف، ای صاحب کمال
کی شود اینها میسر از حلال؟
ای علم افراشته، در راه دین
از چه شد مأکول و ملبوست چنین؟
چند مال شبهه ناک آری به کف؟
تا که باشی نرم پوش و خوش علف
عاقبت سازد تو را، از دین بری
این خودآرایی و این تن پروری
لقمه کید از طریق مشتبه
خاک خور خاک و بر آن دندان منه
کان تو را در راه دین مغبون کند
نور عرفان از دلت بیرون کند
لقمهٔ نانی که باشد شبهه ناک
در حریم کعبه، ابراهیم پاک
گر، به دست خود فشاندی تخم آن
ور به گاو چرخ کردی شخم آن
ور، مه نو در حصادش داس کرد
ور به سنگ کعبهاش، دست آس کرد
ور به آب زمزمش کردی عجین
مریم آیین پیکری از حور عین
ور بخواندی بر خمیرش بیعدد
فاتحه، با قل هوالله احد
ور بود از شاخ طوبی آتشش
ور شدی روحالامین هیزم کشش
ور تو برخوانی هزاران بسمله
بر سر آن لقمهٔ پر ولوله
عاقبت، خاصیتش ظاهر شود
نفس از آن لقمه تو را قاهر شود
در ره طاعت، تو را بیجان کند
خانهٔ دین تو را ویران کند
درد دینت گر بود، ای مرد راه!
چارهٔ خود کن، که دینت شد تباه
از هوس بگذر! رها کن کش و فش
پا ز دامان قناعت، در مکش
گر نباشد جامهٔ اطلس تو را
کهنه دلقی، ساتر تن، بس تو را
ور مزعفر نبودت با قند و مشک
خوش بود دوغ و پیاز و نان خشک
ور نباشد مشربه از زر ناب
با کف خود میتوانی خورد آب
ور نباشد مرکب زرین لگام
میتوانی زد به پای خویش گام
ور نباشد دور باش از پیش و پس
دور باش نفرت خلق، از تو بس
ور نباشد خانههای زرنگار
میتوان بردن به سر در کنج غار
ور نباشد فرش ابریشم طراز
با حصیر کهنهٔ مسجد بساز
ور نباشد شانهای از بهر ریش
شانه بتوان کرد با انگشت خویش
هرچه بینی در جهان دارد عوض
در عوض گردد تو را حاصل، غرض
بیعوض، دانی چه باشد در جهان؟
عمر باشد، عمر، قدر آن بدان
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۹ - فی تأویل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم: حب الوطن من الایمان
ایهاالمأثور فی قید الذنوب
ایها المحروم من سر الغیوب
لا تقم فی اسر لذات الجسد
انها فی جید حبل من مسد
قم توجه شطر اقلیم النعیم
و اذکر الاوطان والعهد القدیم
گنج علم «ما ظهر مع ما بطن»
گفت: از ایمان بود حب الوطن
این وطن، مصر و عراق و شام نیست
این وطن، شهریست کان را نام نیست
زانکه از دنیاست، این اوطان تمام
مدح دنیا کی کند «خیر الانام»
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا
ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر
کاورد رو سوی آن بینام شهر
تو در این اوطان، غریبی ای پسر!
خو به غربت کردهای، خاکت به سر!
آنقدر در شهر تن ماندی اسیر
کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر
رو بتاب از جسم و جان را شاد کن
موطن اصلی خود را یاد کن
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
در میان، جز یک نفس در کار نیست
تا به چند ای شاهباز پر فتوح
باز مانی دور، از اقلیم روح؟
حیف باشد از تو، ای صاحب هنر!
کاندرین ویرانه ریزی بال و پر
تا به کی ای هدهد شهر سبا
در غریبی مانده باشی، بسته پا؟
جهد کن! این بند از پا باز کن
بر فراز لامکان پرواز کن
تا به کی در چاه طبعی سرنگون؟
یوسفی، یوسف، بیا از چه برون
تا عزیز مصر ربانی شوی
وارهی از جسم و روحانی شوی
ایها المحروم من سر الغیوب
لا تقم فی اسر لذات الجسد
انها فی جید حبل من مسد
قم توجه شطر اقلیم النعیم
و اذکر الاوطان والعهد القدیم
گنج علم «ما ظهر مع ما بطن»
گفت: از ایمان بود حب الوطن
این وطن، مصر و عراق و شام نیست
این وطن، شهریست کان را نام نیست
زانکه از دنیاست، این اوطان تمام
مدح دنیا کی کند «خیر الانام»
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا
ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر
کاورد رو سوی آن بینام شهر
تو در این اوطان، غریبی ای پسر!
خو به غربت کردهای، خاکت به سر!
آنقدر در شهر تن ماندی اسیر
کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر
رو بتاب از جسم و جان را شاد کن
موطن اصلی خود را یاد کن
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
در میان، جز یک نفس در کار نیست
تا به چند ای شاهباز پر فتوح
باز مانی دور، از اقلیم روح؟
حیف باشد از تو، ای صاحب هنر!
کاندرین ویرانه ریزی بال و پر
تا به کی ای هدهد شهر سبا
در غریبی مانده باشی، بسته پا؟
جهد کن! این بند از پا باز کن
بر فراز لامکان پرواز کن
تا به کی در چاه طبعی سرنگون؟
یوسفی، یوسف، بیا از چه برون
تا عزیز مصر ربانی شوی
وارهی از جسم و روحانی شوی