عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۱ - جشن مهرگان و عید رمضان
و سوم ماه رمضان امیر حاجب بزرگ بلگاتگین را گفت: کسان باید فرستاد تا حشر راست کنند بر جانب خار مرغ که شکار خواهیم کرد. حاجب بدیوان ما آمد و پسران نیازی قودقش را که این شغل بدیشان مفوّض بودی بخواند و جریدهیی که بدیوان ما بودی چنین چیزها را بخواستند و مثالها نبشته آمد و خیلتاشان برفتند و پیاده حشر راست کردند. و امیر روز شنبه سیزدهم این ماه سوی خروار و خار مرغ رفت و شکاری سخت نیکو کرده آمد و بغزنین باز آمد روز یکشنبه هفت روز مانده ازین ماه.
[جشن مهرگان و عید رمضان]
و روز دوشنبه دو روز مانده از ماه رمضان بجشن مهرگان بنشست و چندان نثارها و هدیهها و طرف و ستور آورده بودند که از حد و اندازه بگذشت. و سوری صاحب دیوان بینهایت چیزی فرستاده بود نزدیک وکیل درش تا پیش آورد، همچنان وکلاء بزرگان اطراف چون خوارزمشاه آلتونتاش و امیر چغانیان و امیر گرگان و ولات قصدار و مکران و دیگران بسیار چیز آوردند و روزی با نام بگذشت.
و روز چهارشنبه عید کردند. و تعبیهیی فرموده بود امیر، رضی اللّه عنه، چنانکه بروزگار سلطان ماضی پدرش، رحمة اللّه علیه، دیده بودم، وقتی که اتّفاق افتادی که رسولان، اعیان و بزرگان عراق و ترکستان بحضرت حاضر بودندی. و چون عید کرده بود، امیر از میدان بصفّه بزرگ آمد. خوانی نهاده بودند سخت با تکلّف، آنجا نشست، و اولیا و حشم و بزرگان را بنشاندند. و شعرا پیش آمدند و شعر خواندند و بر اثر ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند . و شراب روان شد هم برین خوان و دیگر خوان که سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند، مشربههای بزرگ، چنانکه از خوان مستان باز گشته بودند. امیر قدحی چند خورده بود از خوان و بتخت بزرگ اصل در صفّه بار آمد و مجلسی ساخته بودند که ماننده آن کس یاد نداشت و وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و ندما حاضر آمدند. و مطربان سرایی و بیرونی دست بکار بردند و نشاطی برپا شد که گفتی درین بقعت غم نماند که همه هزیمت شد.
و امیر شاعرانی را که بیگانهتر بودند بیست هزار درم فرمود، و علوی زینبی را پنجاه هزار درم بر پیلی بخانه او بردند، و عنصری را هزار دینار دادند، و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم.
و آن شعرها که خواندند همه در دواوین مثبت است و اگر اینجا نبشتمی دراز شدی که استادان در صفت مجلس و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند، و اینجا قصیدهیی که داشتم سخت و بغایت نیکو نبشتم که گذشتن سلطان محمود و نشستن محمد و آمدن امیر مسعود از سپاهان، رضی اللّه عنه، و همه احوال در این قصیده بیامده است. و سبب این چنان بود که درین روزگار که تاریخ را اینجا رسانیده بودم، مرا صحبت افتاد با استاد بوحنیفه اسکافی و شنوده بودم فضل و ادب و علم وی سخت بسیار، اما چون وی را بدیدم، این بیت متنبّی را که گفته است، معنی نیکوتر بدانستم، شعر:
و أستکبر الأخبار قبل لقائه
فلمّا التقینا صغّر الخبر الخبر
و در میان مذاکرات وی را گفتم: هر چند تو در روزگار سلطانان گذشته بودی که شعر تو دیدندی وصلت و نواخت مر ترا کمتر از آن دیگران نبودی، اکنون قصیدهیی بباید گفت و آن گذشته را بشعر تازه کرد تا تاریخ بدان آراسته گردد. وی این قصیده بگفت و نزدیک من فرستاد. چون کسی پادشاهی گذشته را چنین شعر داند گفت، اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد، وی سخن را بکدام درجه رساند؟ و امروز، بحمد اللّه و منّه، چنین شهر هیچ جای نشان نمیدهند بآبادانی و مردم بسیار و ایمنی و راحت و سلطان عادل مهربان، که همیشه این پادشاه و مردم شهرباد، اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد و خداوندان این صناعت محروم. و چون در اول این تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین، این حضرت بزرگوار که پاینده باد، آن واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که از این شهر باشند و در ایشان فضلی باشد، ذکر ایشان بیاوردن خاصّه مردی چون بو حنیفه که کمتر فضل وی شعر است و بیاجری و مشاهره درس ادب و علم دارد و مردمان را رایگان علم آموزد. و پس از این بر فضل وی اعتماد خواهم کرد تا آنچه مرا بباید از اشعار که فراخور تاریخ باشد، بخواهم.
[قصیده ابو حنیفه]
و اینک بر اثر، این قصیده که خواسته بودم، نبشته آمد تا بر آن واقف شده آید.
[جشن مهرگان و عید رمضان]
و روز دوشنبه دو روز مانده از ماه رمضان بجشن مهرگان بنشست و چندان نثارها و هدیهها و طرف و ستور آورده بودند که از حد و اندازه بگذشت. و سوری صاحب دیوان بینهایت چیزی فرستاده بود نزدیک وکیل درش تا پیش آورد، همچنان وکلاء بزرگان اطراف چون خوارزمشاه آلتونتاش و امیر چغانیان و امیر گرگان و ولات قصدار و مکران و دیگران بسیار چیز آوردند و روزی با نام بگذشت.
و روز چهارشنبه عید کردند. و تعبیهیی فرموده بود امیر، رضی اللّه عنه، چنانکه بروزگار سلطان ماضی پدرش، رحمة اللّه علیه، دیده بودم، وقتی که اتّفاق افتادی که رسولان، اعیان و بزرگان عراق و ترکستان بحضرت حاضر بودندی. و چون عید کرده بود، امیر از میدان بصفّه بزرگ آمد. خوانی نهاده بودند سخت با تکلّف، آنجا نشست، و اولیا و حشم و بزرگان را بنشاندند. و شعرا پیش آمدند و شعر خواندند و بر اثر ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند . و شراب روان شد هم برین خوان و دیگر خوان که سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند، مشربههای بزرگ، چنانکه از خوان مستان باز گشته بودند. امیر قدحی چند خورده بود از خوان و بتخت بزرگ اصل در صفّه بار آمد و مجلسی ساخته بودند که ماننده آن کس یاد نداشت و وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و ندما حاضر آمدند. و مطربان سرایی و بیرونی دست بکار بردند و نشاطی برپا شد که گفتی درین بقعت غم نماند که همه هزیمت شد.
و امیر شاعرانی را که بیگانهتر بودند بیست هزار درم فرمود، و علوی زینبی را پنجاه هزار درم بر پیلی بخانه او بردند، و عنصری را هزار دینار دادند، و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم.
و آن شعرها که خواندند همه در دواوین مثبت است و اگر اینجا نبشتمی دراز شدی که استادان در صفت مجلس و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند، و اینجا قصیدهیی که داشتم سخت و بغایت نیکو نبشتم که گذشتن سلطان محمود و نشستن محمد و آمدن امیر مسعود از سپاهان، رضی اللّه عنه، و همه احوال در این قصیده بیامده است. و سبب این چنان بود که درین روزگار که تاریخ را اینجا رسانیده بودم، مرا صحبت افتاد با استاد بوحنیفه اسکافی و شنوده بودم فضل و ادب و علم وی سخت بسیار، اما چون وی را بدیدم، این بیت متنبّی را که گفته است، معنی نیکوتر بدانستم، شعر:
و أستکبر الأخبار قبل لقائه
فلمّا التقینا صغّر الخبر الخبر
و در میان مذاکرات وی را گفتم: هر چند تو در روزگار سلطانان گذشته بودی که شعر تو دیدندی وصلت و نواخت مر ترا کمتر از آن دیگران نبودی، اکنون قصیدهیی بباید گفت و آن گذشته را بشعر تازه کرد تا تاریخ بدان آراسته گردد. وی این قصیده بگفت و نزدیک من فرستاد. چون کسی پادشاهی گذشته را چنین شعر داند گفت، اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد، وی سخن را بکدام درجه رساند؟ و امروز، بحمد اللّه و منّه، چنین شهر هیچ جای نشان نمیدهند بآبادانی و مردم بسیار و ایمنی و راحت و سلطان عادل مهربان، که همیشه این پادشاه و مردم شهرباد، اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد و خداوندان این صناعت محروم. و چون در اول این تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین، این حضرت بزرگوار که پاینده باد، آن واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که از این شهر باشند و در ایشان فضلی باشد، ذکر ایشان بیاوردن خاصّه مردی چون بو حنیفه که کمتر فضل وی شعر است و بیاجری و مشاهره درس ادب و علم دارد و مردمان را رایگان علم آموزد. و پس از این بر فضل وی اعتماد خواهم کرد تا آنچه مرا بباید از اشعار که فراخور تاریخ باشد، بخواهم.
[قصیده ابو حنیفه]
و اینک بر اثر، این قصیده که خواسته بودم، نبشته آمد تا بر آن واقف شده آید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۲ - قصیدهٔ اسکافی
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زر عیار
فلک بچشمِ بزرگی کند نگاه در آنک
بهانه هیچ نیارد ز بهرِ خردیِ کار
سوار کش نبود یار اسبِ راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار
بقابِ قوسین آن را برد خدای که او
سبک شمارد در چشمِ خویش وحشتِ غار ()
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردیِ کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر درش مرد یابد بار
ز هر که آید کاری درو پدید بود
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار
پگاه خاستن آید نشان مرد درو
که روزِ ابرهمی باز به رسد بشکار
شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان
هزار کاخ فزون کرد با زَمی هموار
چو بزمِ خسرو و آن رزمِ وی بدیده بوی
نشاط و نصرتش افزونتر از شمار شمار
همانکه داشت برادرت را بر آن تخلیط
همو ببست برادرت را بصد مسمار
چو روزِ مرد شود تیره و بگردد بخت
همو بد آمد خود بیند از به آمد کار
نکرد هرگز کس بر فریب و حیلت سود
مگر کلیله و دمنه نخواندهای ده بار؟
چو رأیِ عالی چونان صواب دید که باز
ز بلخ آید و مر ملک را زند پرگار
بشهر غزنین از مرد و زن نبود دو تن
که یک زمان بود از خمرِ شوقِ او هشیار
نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش براه
ز بهر دیدنِ آن چهره چو گل ببهار
درین تفکّر بودند کافتابِ ملوک
شعاعِ طلعت کرد از سپهرِ مهد اظهار
بدارِ ملک درآمد بسان جدّ و پدر
بکامِ خویش رسیده، ز شکر کرده شعار
از آن سپس که جهان سر بسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینیِ کسی افگار
بزاد و بود وطن کرد، ز انکه چون خواهد
که قطره دُر گردد آید او بسویِ بحار
ز بهرِ جنبش گرد، جهان برآمد شاه
نه ز آنکه تاش چو شاهان کنند سیم نثار
خدایگان فلک است و نگفت کس که فلک
مکانِ دیگر دارد کش اندروست مدار
ایا موفق بر خسروی که دیر زییی
بشکر نعمت زاید ز خدمتت بسیار
از آن قبلِ که ترا ایزد آفرید بخاک
ز چاکرانِ زمینِ است گنبدِ دوّار
بر آن امید که بر خاکِ پات بوسه دهد
بسویِ چرخ برد باد سال و ماه، غبار
درم رباید تیغِ تو زانش در سرِ خصم
کنی بزندان وز مغزِ او دهیش زوار
اگر ندیدی کوهی بگشت بر یک خشت
یکی دو چشم بر آن راهوارِ خویش گمار
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار
نه آدمی است مگر لشکرِ تو خیلِ قضاست
که بازشان نتوان داشت بر در و دیوار
نَعُوذُ بِاللّه اگر زان یکی شود مُثله
ز حرصِ حمله بود همچو جعفرِ طیّار
بدان زمان که چو مژّه بمژّه از پیِ خواب
در اوفتند به نیزه دو لشکر جرّار
ز بس رکوع و سجودِ حسام گوئی تو
هوا مگر که همی بندد آهنین دستار
ز کرکسانِ زمین کرکسان گردون راند
ز زینِ اسبان از بس که تن کند ایثار
ز کفکِ اسبان گشته کُناغ بار هوا
ز بانگِ مردان در پاسخ آمده اقطار
یکی در آنکه جگر گردد از پیِ حمیت
یکی در آنکه زبان گردد از پیِ زنهار
چنان بسازد با حزم تو تهوّر تو
چنانکه رامش را طبع مردمِ می خوار
فلک چو دید قرارِ جهانیان بر تو
قرار کرد و جهانت بطوع کرد اقرار
ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کان شود بسیار؟
خدایگانا برهانِ حق بدست تو بود
اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی
اگر چه مرد بود چرب دست و زیرکسار
نیاید آن نفع از ماه کاید از خورشید
اگر چه منفعتِ ماه نیز بیمقدار
بسروری و امیری رعیّت و لشکر
خدای، عزّ و جلّ، گر دهد مثال تبار
که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک
پدر چه کرد همان پیشه کن بلیل و نهار
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مردِ بیداد از بیمِ بد بود بیدار
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده است منبر و دار
عزیز آن کس نبود که تو عزیز کنی
ز بهرِ آنکه عزیزِ تو زود گردد خوار
عزیز آن کس باشد که کردگارِ جهان
کند عزیزش بیسیرِ کوکبِ سیّار
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه آن بود که قضا کرد ایزدِ دادار
کلیمکی که بدریا فکند مادرِ او
ز بیم فرعون آن بد سرشتِ دل چون قارِ
نه برکشیدش فرعون از آب و ز شفقت
بیک زمان ننهادش همی فرو ز کنار؟
کسی کش از پیِ ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آردش بخت یوسفوار
مثل زنند کرا سر بزرگ درد بزرگ
مثل درست، خمار از می است و می ز خمار
گر استوار نداری حدیث آسان است
مدیحِ شاه بخوان و نظیرِ شاه بیار
خدایگانِ جهان خسروِ جهان مسعود
که شد عزیز بدو دین احمدِ مختار
ز مجد گوید چون عابد از عفاف سخن
ز ظلم جوید چون عاشق از فراق قرار
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست
که تا ز حشمتِ او درنمانَد از گفتار
و زان نیارد بپسود هر کسی رزمش
که پوستِ مار بباید فگند چون سر مار
بعقل مانَد کز علم ساخت گنج و سپاه
بعدل مانَد کز حلم کرد قصر و حصار
اگر پدرش مر او را ولایتِ ری داد
ز مهر و شفقت بود آن نه از سرِ آزار
چو کرد خواهد مر بچه را مرشّح، شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار
چو خواست کردن از خود ترا جدا آن شاه
نه سیم داد و نه زرّ و نه زین نه زین افزار
نه مادر و پدر از جمله همه پسران
نصیبِ آن پسر افزون دهد که زار و نزار؟
از آنکه تا بنماید بخسروان هنرش
نکرد با او چندانکه در خورش کردار
چو بچه را کند از شیرِ خویش مادر باز
سیاه کردنِ پستان نباشد از پیکار
بمالشِ پدران است بالش پسران
بسر بریدنِ شمع است سرفرازیِ نار
چو راست گشت جهان بر امیرِ دین محمود
ز سومنات همی گیر تا درِ بلغار
جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موفّق اندر کار
چو ملک دنیی در چشمِ وی حقیر نمود
بساخت همّتِ او با نشاطِ دارِ قرار
قیامتی دگر اندر جهان پدید آمد
قیامت آید چون ماه کم کند رفتار
از آنکه داشت چو جدّ و پدر، ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار
چنانکه کرد همی اقتضا سیاستِ مُلک
سُها بجایِ قمر بود چند گاه مشار
چو کارِ کعبه مُلکِ جهان بدان آمد
که بادِ غفلت بربود ازو همی استار
خدایگانِ جهان مر نماز نافله را
بجای ماند و ببست از پیِ فریضه ازار
گسیل کرد رسولی سویِ برادر خویش
پیام داد بلُطف و لَطَف نمود هزار
که دارِ ملک ترا جز بنام ما ناید
طَرازِ کسوتِ آفاق و سکّه دینار
نداشت سود از آن کاینه سعادتِ او
گرفته بود بگفتارِ حاسدان زنگار
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد سهگانه ازدرِ دار
چو رایتِ شهِ منصور از سپاهان زود
بسیچِ حضرت معمور کرد بر هنجار
ز گردِ موکب، تابنده، رویِ خسروِ عصر
چنانکه در شبِ تاری مه دو پنج و چهار
ز پیشِ آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیردش آمد فوجی بسانِ موجِ بحار
شریفتر ز نبوّت مدان تو هیچ صفت
که مانده است ازو در جهان بسی آثار
شنیدهای که پیمبر چو خواست گشت بزرگ
صهیب و سلمان را نامد آمدن دشوار
مثل زنند که آید بچشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار
که شاه تا بهرات آمد از سپاهِ پدرش
چو مور مردم دیدی ز هر سوئی بقطار
بسانِ فرقان آمد قصیدهام بنگر
که قدر دانش کند در دل و دو دیده نگار
اگر چه اندر وقتی زمانه را دیدم
که باز کرد نیارم ز بیمِ طی، طومار
ز بس که معنیِ دوشیزه دید با من لفظ
دل از دلالتِ معنی بکند و شد بیزار
از آنکه هستم از غزنی و جوانم نیز
همی نه بینم مر علمِ خویش را بازار
خدایگانا چون جامهایست شعر نکو
که تا ابد نشود پودِ او جدا از تار
ز کار نامه تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤِ شهوار
مگوی شعر و پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی تخمِ نکو کار و رسمِ بد بردار
بگو که لفظی این هست لؤلوی خوشاب
بگو که معنی این هست صورتِ فرخار
همیشه تا گذرنده است در جهان سختی
تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو بر زمانه بمان همچنین شه و سالار
همیشه تا همی از کوه بردمد لاله
همیشه تا چکد از آسمان همی امطار
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار
بپایان آمد این قصیده غرّاء چون دیبا در او سخنان شیرین با معنی دست در گردن یکدیگر زده . و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد، چنانکه یافتند استادان عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی، رحمة اللّه علیهم اجمعین، در سخن موی بدو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد فانّ اللّهی تفتح اللّها، و مگر بیابد، که هنوز جوان است، وَ ما ذلِکَ عَلَی اللَّهِ بِعَزِیزٍ، و بپایان آمد این قصّه.
ز خاک تیره نماید بخلق زر عیار
فلک بچشمِ بزرگی کند نگاه در آنک
بهانه هیچ نیارد ز بهرِ خردیِ کار
سوار کش نبود یار اسبِ راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار
بقابِ قوسین آن را برد خدای که او
سبک شمارد در چشمِ خویش وحشتِ غار ()
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردیِ کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر درش مرد یابد بار
ز هر که آید کاری درو پدید بود
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار
پگاه خاستن آید نشان مرد درو
که روزِ ابرهمی باز به رسد بشکار
شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان
هزار کاخ فزون کرد با زَمی هموار
چو بزمِ خسرو و آن رزمِ وی بدیده بوی
نشاط و نصرتش افزونتر از شمار شمار
همانکه داشت برادرت را بر آن تخلیط
همو ببست برادرت را بصد مسمار
چو روزِ مرد شود تیره و بگردد بخت
همو بد آمد خود بیند از به آمد کار
نکرد هرگز کس بر فریب و حیلت سود
مگر کلیله و دمنه نخواندهای ده بار؟
چو رأیِ عالی چونان صواب دید که باز
ز بلخ آید و مر ملک را زند پرگار
بشهر غزنین از مرد و زن نبود دو تن
که یک زمان بود از خمرِ شوقِ او هشیار
نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش براه
ز بهر دیدنِ آن چهره چو گل ببهار
درین تفکّر بودند کافتابِ ملوک
شعاعِ طلعت کرد از سپهرِ مهد اظهار
بدارِ ملک درآمد بسان جدّ و پدر
بکامِ خویش رسیده، ز شکر کرده شعار
از آن سپس که جهان سر بسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینیِ کسی افگار
بزاد و بود وطن کرد، ز انکه چون خواهد
که قطره دُر گردد آید او بسویِ بحار
ز بهرِ جنبش گرد، جهان برآمد شاه
نه ز آنکه تاش چو شاهان کنند سیم نثار
خدایگان فلک است و نگفت کس که فلک
مکانِ دیگر دارد کش اندروست مدار
ایا موفق بر خسروی که دیر زییی
بشکر نعمت زاید ز خدمتت بسیار
از آن قبلِ که ترا ایزد آفرید بخاک
ز چاکرانِ زمینِ است گنبدِ دوّار
بر آن امید که بر خاکِ پات بوسه دهد
بسویِ چرخ برد باد سال و ماه، غبار
درم رباید تیغِ تو زانش در سرِ خصم
کنی بزندان وز مغزِ او دهیش زوار
اگر ندیدی کوهی بگشت بر یک خشت
یکی دو چشم بر آن راهوارِ خویش گمار
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار
نه آدمی است مگر لشکرِ تو خیلِ قضاست
که بازشان نتوان داشت بر در و دیوار
نَعُوذُ بِاللّه اگر زان یکی شود مُثله
ز حرصِ حمله بود همچو جعفرِ طیّار
بدان زمان که چو مژّه بمژّه از پیِ خواب
در اوفتند به نیزه دو لشکر جرّار
ز بس رکوع و سجودِ حسام گوئی تو
هوا مگر که همی بندد آهنین دستار
ز کرکسانِ زمین کرکسان گردون راند
ز زینِ اسبان از بس که تن کند ایثار
ز کفکِ اسبان گشته کُناغ بار هوا
ز بانگِ مردان در پاسخ آمده اقطار
یکی در آنکه جگر گردد از پیِ حمیت
یکی در آنکه زبان گردد از پیِ زنهار
چنان بسازد با حزم تو تهوّر تو
چنانکه رامش را طبع مردمِ می خوار
فلک چو دید قرارِ جهانیان بر تو
قرار کرد و جهانت بطوع کرد اقرار
ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کان شود بسیار؟
خدایگانا برهانِ حق بدست تو بود
اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی
اگر چه مرد بود چرب دست و زیرکسار
نیاید آن نفع از ماه کاید از خورشید
اگر چه منفعتِ ماه نیز بیمقدار
بسروری و امیری رعیّت و لشکر
خدای، عزّ و جلّ، گر دهد مثال تبار
که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک
پدر چه کرد همان پیشه کن بلیل و نهار
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مردِ بیداد از بیمِ بد بود بیدار
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده است منبر و دار
عزیز آن کس نبود که تو عزیز کنی
ز بهرِ آنکه عزیزِ تو زود گردد خوار
عزیز آن کس باشد که کردگارِ جهان
کند عزیزش بیسیرِ کوکبِ سیّار
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه آن بود که قضا کرد ایزدِ دادار
کلیمکی که بدریا فکند مادرِ او
ز بیم فرعون آن بد سرشتِ دل چون قارِ
نه برکشیدش فرعون از آب و ز شفقت
بیک زمان ننهادش همی فرو ز کنار؟
کسی کش از پیِ ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آردش بخت یوسفوار
مثل زنند کرا سر بزرگ درد بزرگ
مثل درست، خمار از می است و می ز خمار
گر استوار نداری حدیث آسان است
مدیحِ شاه بخوان و نظیرِ شاه بیار
خدایگانِ جهان خسروِ جهان مسعود
که شد عزیز بدو دین احمدِ مختار
ز مجد گوید چون عابد از عفاف سخن
ز ظلم جوید چون عاشق از فراق قرار
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست
که تا ز حشمتِ او درنمانَد از گفتار
و زان نیارد بپسود هر کسی رزمش
که پوستِ مار بباید فگند چون سر مار
بعقل مانَد کز علم ساخت گنج و سپاه
بعدل مانَد کز حلم کرد قصر و حصار
اگر پدرش مر او را ولایتِ ری داد
ز مهر و شفقت بود آن نه از سرِ آزار
چو کرد خواهد مر بچه را مرشّح، شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار
چو خواست کردن از خود ترا جدا آن شاه
نه سیم داد و نه زرّ و نه زین نه زین افزار
نه مادر و پدر از جمله همه پسران
نصیبِ آن پسر افزون دهد که زار و نزار؟
از آنکه تا بنماید بخسروان هنرش
نکرد با او چندانکه در خورش کردار
چو بچه را کند از شیرِ خویش مادر باز
سیاه کردنِ پستان نباشد از پیکار
بمالشِ پدران است بالش پسران
بسر بریدنِ شمع است سرفرازیِ نار
چو راست گشت جهان بر امیرِ دین محمود
ز سومنات همی گیر تا درِ بلغار
جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موفّق اندر کار
چو ملک دنیی در چشمِ وی حقیر نمود
بساخت همّتِ او با نشاطِ دارِ قرار
قیامتی دگر اندر جهان پدید آمد
قیامت آید چون ماه کم کند رفتار
از آنکه داشت چو جدّ و پدر، ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار
چنانکه کرد همی اقتضا سیاستِ مُلک
سُها بجایِ قمر بود چند گاه مشار
چو کارِ کعبه مُلکِ جهان بدان آمد
که بادِ غفلت بربود ازو همی استار
خدایگانِ جهان مر نماز نافله را
بجای ماند و ببست از پیِ فریضه ازار
گسیل کرد رسولی سویِ برادر خویش
پیام داد بلُطف و لَطَف نمود هزار
که دارِ ملک ترا جز بنام ما ناید
طَرازِ کسوتِ آفاق و سکّه دینار
نداشت سود از آن کاینه سعادتِ او
گرفته بود بگفتارِ حاسدان زنگار
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد سهگانه ازدرِ دار
چو رایتِ شهِ منصور از سپاهان زود
بسیچِ حضرت معمور کرد بر هنجار
ز گردِ موکب، تابنده، رویِ خسروِ عصر
چنانکه در شبِ تاری مه دو پنج و چهار
ز پیشِ آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیردش آمد فوجی بسانِ موجِ بحار
شریفتر ز نبوّت مدان تو هیچ صفت
که مانده است ازو در جهان بسی آثار
شنیدهای که پیمبر چو خواست گشت بزرگ
صهیب و سلمان را نامد آمدن دشوار
مثل زنند که آید بچشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار
که شاه تا بهرات آمد از سپاهِ پدرش
چو مور مردم دیدی ز هر سوئی بقطار
بسانِ فرقان آمد قصیدهام بنگر
که قدر دانش کند در دل و دو دیده نگار
اگر چه اندر وقتی زمانه را دیدم
که باز کرد نیارم ز بیمِ طی، طومار
ز بس که معنیِ دوشیزه دید با من لفظ
دل از دلالتِ معنی بکند و شد بیزار
از آنکه هستم از غزنی و جوانم نیز
همی نه بینم مر علمِ خویش را بازار
خدایگانا چون جامهایست شعر نکو
که تا ابد نشود پودِ او جدا از تار
ز کار نامه تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤِ شهوار
مگوی شعر و پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی تخمِ نکو کار و رسمِ بد بردار
بگو که لفظی این هست لؤلوی خوشاب
بگو که معنی این هست صورتِ فرخار
همیشه تا گذرنده است در جهان سختی
تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو بر زمانه بمان همچنین شه و سالار
همیشه تا همی از کوه بردمد لاله
همیشه تا چکد از آسمان همی امطار
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار
بپایان آمد این قصیده غرّاء چون دیبا در او سخنان شیرین با معنی دست در گردن یکدیگر زده . و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد، چنانکه یافتند استادان عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی، رحمة اللّه علیهم اجمعین، در سخن موی بدو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد فانّ اللّهی تفتح اللّها، و مگر بیابد، که هنوز جوان است، وَ ما ذلِکَ عَلَی اللَّهِ بِعَزِیزٍ، و بپایان آمد این قصّه.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۳ - مشورت در باب هندوستان
[مراسم دشت شابهار]
و روز یکشنبه پنجم شوّال امیر مسعود، رضی اللّه عنه، برنشست و در مهد پیل بود، بدشت شابهار آمد با تکلّفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتان، چنانکه سی اسب با ساختها بود مرصّع بجواهر و پیروزه و یشم و طرایف دیگر، و غلامی سیصد در زر و سیم غرق، همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی، و جنیبتی پنجاه دیگر با ساخت زر؛ و همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند و سپرکشان مروی و پیادهیی سه هزار سکزی و غزنیجی و هریوه و بلخی و سرخسی، و لشکر بسیار، و اعیان و اولیا و ارکان ملک- و من که بو الفضلم بنظاره رفته بودم و سوار ایستاده- امیر بر آن دکّان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند، و خواجه احمد حسن و عارض و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند، مظالم کرد و قصّهها بخواستند و سخن متظلّمان بشنیدند و بازگردانیدند. و ندیمان را بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را بشراب بازگرفت و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد تا حاجتمندان میخورند و شراب دادن گرفتند و مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغرّ محجّل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد.
وقت چاشتگاه آواز کوس و طبل و بوق بخاست که تاش فراش این روز حرکت میکرد سوی خراسان و عراق از راه بست. نخست حاجب جامهدار یارق تغمش درآمد ساخته با کوکبهیی تمام و مردمش بگذشت و وی خدمت کرد و بایستاد، و بر اثر وی سرهنگ محمودی سه زرین کمر و هفت سیمین کمر با سازهای تمام، و بر اثر ایشان گوهر آیین خزینهدار این پادشاه که مر وی را برکشیده و بمحلّی بزرگ رسانیده در آمد و چند حاجب و سرهنگان این پادشاه با خیلها ؛ و خیلها میگذشت و مقدّمان میایستادند. پس تاش سپاه سالار در رسید با کوس و علامتی و آلتی و عدّتی تمام و صد و پنجاه غلام از آن وی و صد غلام سلطانی که آزاد کرده بودند و بدو سپرده. تاش بزمین آمد و خدمت کرد، امیر فرمود تا برنشاندند و اسب سپاه سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدّمان را که با وی نامزد بودند. سه و چهار شراب بگشت، امیر تاش را گفت: «هشیار باش که شغلی بزرگ است که بتو مفوّض کردیم و گوش بمثال کدخدای دار که بر اثر در رسد در هر چه بمصالح پیوندد، و نامه نبشتهدار تا جوابها رسد که بر حسب آن کار کنی، و صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان تا او را تمکینی تمام باشد تا حالها را بشرحتر بازمینماید. و این اعیان و مقدّمان را بر مقدار محلّ و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن مااند تا ایشان، چنانکه فرمودهایم، ترا مطیع و فرمانبردار باشند و کارها بر نظام رود، و امیدوارم که ایزد، عزّ ذکره، همه عراق بر دست شما گشاده کند.» و تاش و دیگران گفتند: «بندگان فرمان بردارند» و پیاده شدند و زمین بوسه دادند. امیر گفت: بسم اللّه، بشادی و مبارکی خرامید، برنشستند و برفتند بر جانب بست. و بیاید در تاریخ پس ازین بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاری تاش و کدخدایی دو عمید بوسهل حمدوی و طاهر کرجی که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید.
[مشاوره در باب حرکت امیر به هندوستان]
و امیر بازگشت و بکوشک دولت بازآمد و بشراب بنشست و دو روز در آن بود. و روز سیم بار داد و گفت: «کارها آنچه مانده است، بباید ساخت که سوی کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جانبی که رأی واجب کند حرکت کرده آید» و حاجب بزرگ بلگاتگین را گفت: فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده آید، کدام وقت رسند؟ بلگاتگین گفت: چند روز است تا سواران رفتهاند و درین هفته جمله پیلان را بکابل آورده باشند. گفت: نیک آمد. و بار بگسست، خواجه بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلگاتگین و بگتغدی، و خالی کردند؛ امیر گفت: بر کدام جانب رویم؟ خواجه گفت: خداوند را رأی چیست و چه اندیشیده است؟ گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنهیی که بپای شد، غزوی کنیم بر جانب هندوستان دور دستتر تا سنّت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد، ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند.
خواجه گفت: خداوند این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رأی عالی بیند. امّا جای مسئلتی است، و چون سخن در مشورت افکنده آمد، بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه، آنگاه آنچه خوشتر آید، میباید کرد. خداوند سالاری با نام و ساخته بهندوستان فرستاد، و آنجا لشکری است ساخته و مردم ماوراء النّهر نیز آمدن گرفتند و با سعیدان نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثواب آن خداوند را باشد. و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان و ری؛ تا کار قرار گیرد بر وی، روزگار باید، و استواری قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند. و علی تگین مار دم کنده است برادر برافتاده و وی بیغوث مانده. و با قدر خان سخن عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفتهاند و در مناظره اند و قرار نگرفته است، چنانکه نامههای رسولان رسیده است. و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که بهپیچد . و علی تگین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد، که سلجوقیان با وی یکی شدهاند، و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند، باشد که سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد.
بنده را صوابتر آن مینماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار و کدخدایی نامزد کرده آید که از بلخ بر اثر تاش برود که تا کدخدایی نرسد، کارها همه موقوف باشد، و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهادند بدان وقت که خداوند قصد خراسان کرد و امیر محمّد برادر بر جای بود و امیر مرد فرستاد که ختّلان بدو داده آید و آن هوس در دل وی مانده است. و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باللّه نالان است و دل از خود برداشته و کارها بقائم پسرش سپرده ؛ اگر خبر وفات او رسد، نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد. و بگرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت میباید نهاد. و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است. و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت، اگر رأی غزو دور دستتر افتد، توان کرد سال دیگر با فراغت دل. شما که حاضرانید اندرین که گفتم چه گویید؟ همگان گفتند: «آنچه خواجه بزرگ بیند و داند، ما چون توانیم دید و دانست، و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را.» امیر گفت:
«رأی درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. و وی ما را پدر است، برین قرار داده آمد، بازگردید و بسازید که درین هفته حرکت خواهد بود.» قوم آن خلوت بازگشتند با ثنا و دعا که خواجه را گفتند. و چنو دیگر در آن روزگار نبود.
و روز یکشنبه پنجم شوّال امیر مسعود، رضی اللّه عنه، برنشست و در مهد پیل بود، بدشت شابهار آمد با تکلّفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتان، چنانکه سی اسب با ساختها بود مرصّع بجواهر و پیروزه و یشم و طرایف دیگر، و غلامی سیصد در زر و سیم غرق، همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی، و جنیبتی پنجاه دیگر با ساخت زر؛ و همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند و سپرکشان مروی و پیادهیی سه هزار سکزی و غزنیجی و هریوه و بلخی و سرخسی، و لشکر بسیار، و اعیان و اولیا و ارکان ملک- و من که بو الفضلم بنظاره رفته بودم و سوار ایستاده- امیر بر آن دکّان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند، و خواجه احمد حسن و عارض و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند، مظالم کرد و قصّهها بخواستند و سخن متظلّمان بشنیدند و بازگردانیدند. و ندیمان را بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را بشراب بازگرفت و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد تا حاجتمندان میخورند و شراب دادن گرفتند و مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغرّ محجّل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد.
وقت چاشتگاه آواز کوس و طبل و بوق بخاست که تاش فراش این روز حرکت میکرد سوی خراسان و عراق از راه بست. نخست حاجب جامهدار یارق تغمش درآمد ساخته با کوکبهیی تمام و مردمش بگذشت و وی خدمت کرد و بایستاد، و بر اثر وی سرهنگ محمودی سه زرین کمر و هفت سیمین کمر با سازهای تمام، و بر اثر ایشان گوهر آیین خزینهدار این پادشاه که مر وی را برکشیده و بمحلّی بزرگ رسانیده در آمد و چند حاجب و سرهنگان این پادشاه با خیلها ؛ و خیلها میگذشت و مقدّمان میایستادند. پس تاش سپاه سالار در رسید با کوس و علامتی و آلتی و عدّتی تمام و صد و پنجاه غلام از آن وی و صد غلام سلطانی که آزاد کرده بودند و بدو سپرده. تاش بزمین آمد و خدمت کرد، امیر فرمود تا برنشاندند و اسب سپاه سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدّمان را که با وی نامزد بودند. سه و چهار شراب بگشت، امیر تاش را گفت: «هشیار باش که شغلی بزرگ است که بتو مفوّض کردیم و گوش بمثال کدخدای دار که بر اثر در رسد در هر چه بمصالح پیوندد، و نامه نبشتهدار تا جوابها رسد که بر حسب آن کار کنی، و صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان تا او را تمکینی تمام باشد تا حالها را بشرحتر بازمینماید. و این اعیان و مقدّمان را بر مقدار محلّ و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن مااند تا ایشان، چنانکه فرمودهایم، ترا مطیع و فرمانبردار باشند و کارها بر نظام رود، و امیدوارم که ایزد، عزّ ذکره، همه عراق بر دست شما گشاده کند.» و تاش و دیگران گفتند: «بندگان فرمان بردارند» و پیاده شدند و زمین بوسه دادند. امیر گفت: بسم اللّه، بشادی و مبارکی خرامید، برنشستند و برفتند بر جانب بست. و بیاید در تاریخ پس ازین بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاری تاش و کدخدایی دو عمید بوسهل حمدوی و طاهر کرجی که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید.
[مشاوره در باب حرکت امیر به هندوستان]
و امیر بازگشت و بکوشک دولت بازآمد و بشراب بنشست و دو روز در آن بود. و روز سیم بار داد و گفت: «کارها آنچه مانده است، بباید ساخت که سوی کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جانبی که رأی واجب کند حرکت کرده آید» و حاجب بزرگ بلگاتگین را گفت: فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده آید، کدام وقت رسند؟ بلگاتگین گفت: چند روز است تا سواران رفتهاند و درین هفته جمله پیلان را بکابل آورده باشند. گفت: نیک آمد. و بار بگسست، خواجه بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلگاتگین و بگتغدی، و خالی کردند؛ امیر گفت: بر کدام جانب رویم؟ خواجه گفت: خداوند را رأی چیست و چه اندیشیده است؟ گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنهیی که بپای شد، غزوی کنیم بر جانب هندوستان دور دستتر تا سنّت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد، ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند.
خواجه گفت: خداوند این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رأی عالی بیند. امّا جای مسئلتی است، و چون سخن در مشورت افکنده آمد، بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه، آنگاه آنچه خوشتر آید، میباید کرد. خداوند سالاری با نام و ساخته بهندوستان فرستاد، و آنجا لشکری است ساخته و مردم ماوراء النّهر نیز آمدن گرفتند و با سعیدان نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثواب آن خداوند را باشد. و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان و ری؛ تا کار قرار گیرد بر وی، روزگار باید، و استواری قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند. و علی تگین مار دم کنده است برادر برافتاده و وی بیغوث مانده. و با قدر خان سخن عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفتهاند و در مناظره اند و قرار نگرفته است، چنانکه نامههای رسولان رسیده است. و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که بهپیچد . و علی تگین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد، که سلجوقیان با وی یکی شدهاند، و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند، باشد که سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد.
بنده را صوابتر آن مینماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار و کدخدایی نامزد کرده آید که از بلخ بر اثر تاش برود که تا کدخدایی نرسد، کارها همه موقوف باشد، و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهادند بدان وقت که خداوند قصد خراسان کرد و امیر محمّد برادر بر جای بود و امیر مرد فرستاد که ختّلان بدو داده آید و آن هوس در دل وی مانده است. و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باللّه نالان است و دل از خود برداشته و کارها بقائم پسرش سپرده ؛ اگر خبر وفات او رسد، نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد. و بگرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت میباید نهاد. و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است. و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت، اگر رأی غزو دور دستتر افتد، توان کرد سال دیگر با فراغت دل. شما که حاضرانید اندرین که گفتم چه گویید؟ همگان گفتند: «آنچه خواجه بزرگ بیند و داند، ما چون توانیم دید و دانست، و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را.» امیر گفت:
«رأی درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. و وی ما را پدر است، برین قرار داده آمد، بازگردید و بسازید که درین هفته حرکت خواهد بود.» قوم آن خلوت بازگشتند با ثنا و دعا که خواجه را گفتند. و چنو دیگر در آن روزگار نبود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۴ - گذشته شدن القادر بالله
و امیر از غزنی حرکت کرد، روز پنجشنبه نیمه شوّال و بکابل آمد و آنجا سه روز ببود و پیلان را عرضه کردند هزار و ششصد و هفتاد نر و ماده، بپسندید، سخت فربه و آبادان بودند. و مقدّم پیلبانان مردی بود چون حاجب بو النّضر، و پسران قراخان و همه پیلبانان زیر فرمان وی. امیر بو النّضر را بنواخت و بسیار بستودش و گفت: «این آزاد مرد در هوای ما بسیار بلا دیده است و رنجهای بزرگ کشیده از امیر ماضی، چنانکه بیک دفعت او را هزار چوب زدند و جانب ما را در آن پرسش نگاه داشت و بحقیقت تن و جان فدای ما کرد. وقت آمد که حقّ او نگاه داشته آید، که چنین مرد بزعامت پیلبانان دریغ باشد با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دریافته است خدمت پادشاهان را.» خواجه احمد گفت: بو النّضر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید پیغامها را .
امیر فرمود تا او را بجامهخانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند که بروزگار داشته بود، و پیش آمد با قبای سیاه و کلاه دو شاخ و کمر زر، و رسم خدمت بجای آورد و بخیمه خود باز رفت. و حق او همه اعیان درگاه بواجبی بگزاردند. و پس ازین هر روزی وجیهتر بود تا آنگاه که درجه زعامت حجّاب یافت، چنانکه بیارم بجای خویش که کدام وقت بود. و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه بحمد اللّه بجای است- و بجای باد سلطان معظّم ابو شجاع فرّخزاد ابن ناصر دین اللّه که او را بنواخت و حقّ خدمت قدیم وی بشناخت- و لشکرها میکشد و کارهای با نام بر دست وی میبرآید، چنانکه بیارم، و چون بغزنین باشد در تدبیر ملک سخن گوید و اگر رسولی آید، رسوم بازمینماید ؛ و در مشکلات، محمودی و مسعودی و مودودی، رضی اللّه عنهم، رجوع با وی میکنند، و کوتوالی قلعت غزنین شغلی با نام که برسم وی است، حاجبی از آن وی بنام قتلغ تگین آن را راست میدارد .
و امیر پس از عرض کردن پیلان نشاط شراب کرد. و پیلبانان را بپایمردی حاجب بزرگ بلگاتگین خلعت داد. و صد پیل نر جدا کردند تا با رایت عالی ببلخ آرند. و دیگر پیلان را بجایهای خود بازبردند. و از کابل برفت امیر و بپروان آمد و آنجا پنج روز ببود با شکار و نشاط شراب تا بنهها و ثقل و پیلان از بژ غوزک بگذشتند. پس از بژ بگذشت و بچوکانی شراب خورد. و از آنجا بولوالج آمد و دو روز ببود. و از ولوالج سوی بلخ کشید و در شهر آمد روز سهشنبه سیزدهم ذو القعده سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه و بکوشک در عبد الاعلی مقام کرد یک هفته و پس بباغ بزرگ رفت و بنهها بجمله آنجا آوردند و دیوانها آنجا ساختند، که بر آن جمله که امیر مثال داده بود و خط برکشیده دهلیز و میدانها و دیوانها و جز آن وثاقهای غلامان همه راست کرده بودند و آن جوی بزرگ که در باغ میرود فوّاره ساخته.
و چون بغزنین بودند بوسهل زوزنی در باب خوارزمشاه آلتونتاش حیلتی ساخته بود و تضریبی کرده بود و تطمیعی نموده در مجلس امیر، چنانکه آلتونتاش در سر آن شد و بوسهل را نیز بدین سبب محنتی بزرگ افتاد در بلخ و مدّتی در آن محنت بماند؛ و اینجا جای آن نیست، چون ببلخ رسید این پادشاه و چند شغل فریضه که پیش داشت و پیش آمد و برگزاردند، نبشته آید آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی .
[در گذشت خلیفه القادر بالله]
و روز سهشنبه ده روز باقی مانده ازین ماه خبر رسید که امیر المؤمنین القادر باللّه، انار اللّه برهانه، گذشته شد و امیر المؤمنین ابو جعفر الامام القائم بامر اللّه، ادام اللّه سلطانه، را که امروز سنه إحدی و خمسین و اربعمائه بجای است و بجای باد و ولی عهد بود بر تخت خلافت نشاندند و بیعت کردند و اعیان هر دو بطن از بنی هاشم، علویان و عبّاسیان، بر طاعت و متابعت وی بیارامیدند و کافّه مردم بغداد، [و] قاف تا قاف جهان نامهها نبشتند و رسولان رفتند تا از اعیان ولات بیعت میستانند؛ و فقیه ابو بکر محمّد بن محمّد السّلیمانی الطّوسی نامزد حضرت سلطان بخراسان آمد مرین مهم را. امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بدین خبر سخت اندیشمند شد و با خواجه احمد و استادم بونصر خالی کرد و گفت: در این باب چه باید کرد؟ خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد در دولت و بزرگی تا وارث اعمال باشد، هر چند این خبر حقیقت است، مگر صواب چنان باشد که این خبر را پنهان داشته شود و خطبه هم بنام قادر میکنند، که رسول چنین که نبشتهاند، بر اثر خبر است و باشد که زود در رسد. و آنگاه چون وی رسید و بیاسود، پیش خداوند آرندش بسزا تا نامه تعزیت و تهنیت برساند و بازگردد و دیگر روز خداوند بنشیند و رسم تعزیت بجای آورد سه روز، پس از آن روز آدینه بمسجد آدینه رود تا رسم تهنیت نیز گزارده شود بخطبه کردن بر قائم و نثارها کنند. امیر گفت: «صواب همین است.» و این خبر را پنهان داشتند و آشکارا نکردند. و روز [یک] شنبه دهم ذی الحجّه رسم عید اضحی با تکلّف عظیم بجای آوردند و بسیار زینتها رفت از همه معانی.
و روز آدینه نیمه ذی الحجّه این سال نامه رسید که سلیمانی رسول بشبورقان رسید و از ری تا آنجا ولات و عمال و گماشتگان سلطان سخت نیکو تعهّد کردند و رسم استقبال را بجا آوردند. امیر خواجه علی میکائیل را، رحمة اللّه علیه، بخواند و گفت: رسولی میآید، بساز [تا] با کوکبهیی بزرگ از اشراف علویان و قضاة و علما و فقها باستقبال روی از پیشتر و اعیان درگاه و مرتبهداران بر اثر تو آیند و رسول را بسزا در شهر آورده آید. علی درین باب تکلّفی ساخت از اندازه گذشته که رئیس الرّؤسا بود و چنین کارها او را آمده بود و خاندان مبارکش را که باقی باد این خانه در بقای خواجه عمید ابو عبد اللّه الحسین بن میکائیل، ادام اللّه تأییده فنعم البقیّة هذا الصّدر، و برفت باستقبال رسول. و بر اثر وی بوعلی رسولدار با مرتبهداران و جنیبتان بسیار برفتند. و چون بشهر نزدیک رسید، سه حاجب و بو الحسن کرجی و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی و ده سرهنگ با سواری هزار پذیره شدند و رسول را با کرامتی بزرگ در شهر آوردند روز آدینه هشت روز مانده از ذو الحجّة، و بکوی سبدبافان فرود آوردند بسرای نیکو و آراسته و در وقت بسیار خوردنی با تکلّف بردند و اللّه اعلم بالصّواب.
امیر فرمود تا او را بجامهخانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند که بروزگار داشته بود، و پیش آمد با قبای سیاه و کلاه دو شاخ و کمر زر، و رسم خدمت بجای آورد و بخیمه خود باز رفت. و حق او همه اعیان درگاه بواجبی بگزاردند. و پس ازین هر روزی وجیهتر بود تا آنگاه که درجه زعامت حجّاب یافت، چنانکه بیارم بجای خویش که کدام وقت بود. و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه بحمد اللّه بجای است- و بجای باد سلطان معظّم ابو شجاع فرّخزاد ابن ناصر دین اللّه که او را بنواخت و حقّ خدمت قدیم وی بشناخت- و لشکرها میکشد و کارهای با نام بر دست وی میبرآید، چنانکه بیارم، و چون بغزنین باشد در تدبیر ملک سخن گوید و اگر رسولی آید، رسوم بازمینماید ؛ و در مشکلات، محمودی و مسعودی و مودودی، رضی اللّه عنهم، رجوع با وی میکنند، و کوتوالی قلعت غزنین شغلی با نام که برسم وی است، حاجبی از آن وی بنام قتلغ تگین آن را راست میدارد .
و امیر پس از عرض کردن پیلان نشاط شراب کرد. و پیلبانان را بپایمردی حاجب بزرگ بلگاتگین خلعت داد. و صد پیل نر جدا کردند تا با رایت عالی ببلخ آرند. و دیگر پیلان را بجایهای خود بازبردند. و از کابل برفت امیر و بپروان آمد و آنجا پنج روز ببود با شکار و نشاط شراب تا بنهها و ثقل و پیلان از بژ غوزک بگذشتند. پس از بژ بگذشت و بچوکانی شراب خورد. و از آنجا بولوالج آمد و دو روز ببود. و از ولوالج سوی بلخ کشید و در شهر آمد روز سهشنبه سیزدهم ذو القعده سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه و بکوشک در عبد الاعلی مقام کرد یک هفته و پس بباغ بزرگ رفت و بنهها بجمله آنجا آوردند و دیوانها آنجا ساختند، که بر آن جمله که امیر مثال داده بود و خط برکشیده دهلیز و میدانها و دیوانها و جز آن وثاقهای غلامان همه راست کرده بودند و آن جوی بزرگ که در باغ میرود فوّاره ساخته.
و چون بغزنین بودند بوسهل زوزنی در باب خوارزمشاه آلتونتاش حیلتی ساخته بود و تضریبی کرده بود و تطمیعی نموده در مجلس امیر، چنانکه آلتونتاش در سر آن شد و بوسهل را نیز بدین سبب محنتی بزرگ افتاد در بلخ و مدّتی در آن محنت بماند؛ و اینجا جای آن نیست، چون ببلخ رسید این پادشاه و چند شغل فریضه که پیش داشت و پیش آمد و برگزاردند، نبشته آید آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی .
[در گذشت خلیفه القادر بالله]
و روز سهشنبه ده روز باقی مانده ازین ماه خبر رسید که امیر المؤمنین القادر باللّه، انار اللّه برهانه، گذشته شد و امیر المؤمنین ابو جعفر الامام القائم بامر اللّه، ادام اللّه سلطانه، را که امروز سنه إحدی و خمسین و اربعمائه بجای است و بجای باد و ولی عهد بود بر تخت خلافت نشاندند و بیعت کردند و اعیان هر دو بطن از بنی هاشم، علویان و عبّاسیان، بر طاعت و متابعت وی بیارامیدند و کافّه مردم بغداد، [و] قاف تا قاف جهان نامهها نبشتند و رسولان رفتند تا از اعیان ولات بیعت میستانند؛ و فقیه ابو بکر محمّد بن محمّد السّلیمانی الطّوسی نامزد حضرت سلطان بخراسان آمد مرین مهم را. امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بدین خبر سخت اندیشمند شد و با خواجه احمد و استادم بونصر خالی کرد و گفت: در این باب چه باید کرد؟ خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد در دولت و بزرگی تا وارث اعمال باشد، هر چند این خبر حقیقت است، مگر صواب چنان باشد که این خبر را پنهان داشته شود و خطبه هم بنام قادر میکنند، که رسول چنین که نبشتهاند، بر اثر خبر است و باشد که زود در رسد. و آنگاه چون وی رسید و بیاسود، پیش خداوند آرندش بسزا تا نامه تعزیت و تهنیت برساند و بازگردد و دیگر روز خداوند بنشیند و رسم تعزیت بجای آورد سه روز، پس از آن روز آدینه بمسجد آدینه رود تا رسم تهنیت نیز گزارده شود بخطبه کردن بر قائم و نثارها کنند. امیر گفت: «صواب همین است.» و این خبر را پنهان داشتند و آشکارا نکردند. و روز [یک] شنبه دهم ذی الحجّه رسم عید اضحی با تکلّف عظیم بجای آوردند و بسیار زینتها رفت از همه معانی.
و روز آدینه نیمه ذی الحجّه این سال نامه رسید که سلیمانی رسول بشبورقان رسید و از ری تا آنجا ولات و عمال و گماشتگان سلطان سخت نیکو تعهّد کردند و رسم استقبال را بجا آوردند. امیر خواجه علی میکائیل را، رحمة اللّه علیه، بخواند و گفت: رسولی میآید، بساز [تا] با کوکبهیی بزرگ از اشراف علویان و قضاة و علما و فقها باستقبال روی از پیشتر و اعیان درگاه و مرتبهداران بر اثر تو آیند و رسول را بسزا در شهر آورده آید. علی درین باب تکلّفی ساخت از اندازه گذشته که رئیس الرّؤسا بود و چنین کارها او را آمده بود و خاندان مبارکش را که باقی باد این خانه در بقای خواجه عمید ابو عبد اللّه الحسین بن میکائیل، ادام اللّه تأییده فنعم البقیّة هذا الصّدر، و برفت باستقبال رسول. و بر اثر وی بوعلی رسولدار با مرتبهداران و جنیبتان بسیار برفتند. و چون بشهر نزدیک رسید، سه حاجب و بو الحسن کرجی و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی و ده سرهنگ با سواری هزار پذیره شدند و رسول را با کرامتی بزرگ در شهر آوردند روز آدینه هشت روز مانده از ذو الحجّة، و بکوی سبدبافان فرود آوردند بسرای نیکو و آراسته و در وقت بسیار خوردنی با تکلّف بردند و اللّه اعلم بالصّواب.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۵ - آمدن رسول از بغداد
ذکر ورود الرّسول من بغداد و اظهار موت الخلیفة القادر باللّه رضی اللّه عنه و اقامة رسم الخطبة للامام القائم بامر اللّه أطال اللّه بقاءه و ادام سموّه و ارتقاءه
و چون رسول بیاسود- سه روز سخت نیکو بداشتندش- امیر خواجه را گفت: رسول بیاسود، پیش باید آورد. خواجه گفت: وقت آمد، فرمان بر چه جمله است؟ امیر گفت: چنان صواب دیدهام که روزی چند بکوشک [در] عبد الاعلی باز رویم که آنجا فراهمتر و ساختهتر است چنین کارها را و دو سرای است، غلامان و مرتبهداران را برسم بتوان ایستادن و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کرد. آنگاه چون از این فارغ شویم، بباغ باز آئیم. خواجه گفت: خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید. و خالی کردند و حاجب بزرگ و سالار غلامان و عارض و صاحب دیوان رسالت را بخواندند و حاضر آمدند، و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبهداران و غلامان سرایی، همگان را مثال داد و بازگشتند. و امیر نماز دیگر برنشست و بکوشک در عبد الاعلی بازآمد و بنهها بجمله آنجا بازآوردند و همچنان بدیوانها قرار گرفتند، و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد، رسول را پیش آرند. و استادم خواجه بونصر مشکان مثالی که رسم بود، رسولدار بوعلی را بداد و نامه بیاوردند و بر آن واقف شدند، در معنی تعزیت و تهنیت نوشته بودند. و در آخر این قصّه نبشته آید این نامه و بیعتنامه تا بر آن واقف شده آید، که این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم درین روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم با فرزند استادم خواجه بونصر، ادام اللّه سلامته و رحم والده .
و اگر کاغذها و نسختهای من همه بقصد ناچیز نکرده بودندی، این تاریخ از لونی دیگر آمدی، حکم اللّه بینی و بین من فعل ذلک . و کار لشکر و غلامان سرایی و مرتبهداران حاجب بزرگ و سالاران بتمامی بساختند.
تاریخ سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه
غرّه این محرم روز پنجشنبه بود. پیش از روز کار همه راست کردند چون صبح بدمید چهار هزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت بچند رسته بایستادند؛ دو هزار با کلاه دو شاخ و کمرهای گران ده معالیق بودند و با هر غلامی عمودی سیمین، و دو هزار با کلاه چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغا و نیم لنگ بر میان بسته و هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بر دست. و همگان با قباهای دیبای شوشتری بودند. و غلامی سیصد از خاصّگان در رستهای صفّه نزدیک امیر بایستادند با جامههای فاخرتر و کلاههای دو شاخ و کمرهای بزر و عمودهای زرّین. و چند تن آن بودند که با کمرها بودند مرصّع بجواهر، و سپری پنجاه و شصت بدر بداشتند در میان سرای دیلمان، و همه بزرگان درگاه و ولایتداران و حجّاب با کلاههای دو شاخ و کمر زر بودند، و بیرون سرای مرتبهداران بایستادند. و بسیار پیلان بداشتند. و لشکر بر سلاح و برگستوان و جامههای دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید.
رسولدار برفت با جنیبتان و قومی انبوه و رسول را برنشاندند و آوردند و آواز بوق و دهل و کاسه پیل بخاست، گفتی روز قیامت است و رسول را بگذرانیدند برین تکلّفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و مدهوش و متحیّر گشت و در کوشک شد، و امیر، رضی اللّه عنه، بر تخت بود پیش صفّه، سلام کرد رسول خلیفه، و با سیاه بود . و خواجه بزرگ احمد حسن جواب داد، و جز وی کسی نشسته نبود پیش امیر، دیگران بجمله بر پای بودند. و رسول را حاجب بو النّضر بازو گرفت و بنشاند، امیر آواز داد که خداوند امیر المؤمنین را چون ماندی؟
رسول گفت «ایزد، عزّ ذکره، مزد دهاد سلطان معظّم را بگذشته شدن امام القادر باللّه امیر المؤمنین، انار اللّه برهانه، انّا للّه و انّا الیه راجعون. مصیبت سخت بزرگ است، امّا موهبت ببقای خداوند بزرگتر . ایزد، عزّ ذکره، جای خلیفه گذشته فردوس کناد و خداوند دین و دنیا امیر المؤمنین را باقی داراد.» خواجه بزرگ فصلی سخن بگفت بتازی سخت نیکو درین معنی و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه را برساند. رسول برخاست و نامه در خریطه دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت و همانجا که نشانده بودند، بنشست. امیر خواجه بونصر را آواز داد، پیش تخت شد و نامه بستد و باز پس آمد و روی فرا تخت بایستاد و خریطه بگشاد و نامه بخواند، چون بپایان آمد، امیر گفت: ترجمهاش بخوان تا همگان را مقرّر گردد. بخواند بپارسی چنانکه اقرار دادند شنوندگان که کسی را این کفایت نیست.
و رسول را بازگردانیدند و بکرامت بخانه بازبردند.
و چون رسول بیاسود- سه روز سخت نیکو بداشتندش- امیر خواجه را گفت: رسول بیاسود، پیش باید آورد. خواجه گفت: وقت آمد، فرمان بر چه جمله است؟ امیر گفت: چنان صواب دیدهام که روزی چند بکوشک [در] عبد الاعلی باز رویم که آنجا فراهمتر و ساختهتر است چنین کارها را و دو سرای است، غلامان و مرتبهداران را برسم بتوان ایستادن و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کرد. آنگاه چون از این فارغ شویم، بباغ باز آئیم. خواجه گفت: خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید. و خالی کردند و حاجب بزرگ و سالار غلامان و عارض و صاحب دیوان رسالت را بخواندند و حاضر آمدند، و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبهداران و غلامان سرایی، همگان را مثال داد و بازگشتند. و امیر نماز دیگر برنشست و بکوشک در عبد الاعلی بازآمد و بنهها بجمله آنجا بازآوردند و همچنان بدیوانها قرار گرفتند، و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد، رسول را پیش آرند. و استادم خواجه بونصر مشکان مثالی که رسم بود، رسولدار بوعلی را بداد و نامه بیاوردند و بر آن واقف شدند، در معنی تعزیت و تهنیت نوشته بودند. و در آخر این قصّه نبشته آید این نامه و بیعتنامه تا بر آن واقف شده آید، که این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم درین روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم با فرزند استادم خواجه بونصر، ادام اللّه سلامته و رحم والده .
و اگر کاغذها و نسختهای من همه بقصد ناچیز نکرده بودندی، این تاریخ از لونی دیگر آمدی، حکم اللّه بینی و بین من فعل ذلک . و کار لشکر و غلامان سرایی و مرتبهداران حاجب بزرگ و سالاران بتمامی بساختند.
تاریخ سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه
غرّه این محرم روز پنجشنبه بود. پیش از روز کار همه راست کردند چون صبح بدمید چهار هزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت بچند رسته بایستادند؛ دو هزار با کلاه دو شاخ و کمرهای گران ده معالیق بودند و با هر غلامی عمودی سیمین، و دو هزار با کلاه چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغا و نیم لنگ بر میان بسته و هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بر دست. و همگان با قباهای دیبای شوشتری بودند. و غلامی سیصد از خاصّگان در رستهای صفّه نزدیک امیر بایستادند با جامههای فاخرتر و کلاههای دو شاخ و کمرهای بزر و عمودهای زرّین. و چند تن آن بودند که با کمرها بودند مرصّع بجواهر، و سپری پنجاه و شصت بدر بداشتند در میان سرای دیلمان، و همه بزرگان درگاه و ولایتداران و حجّاب با کلاههای دو شاخ و کمر زر بودند، و بیرون سرای مرتبهداران بایستادند. و بسیار پیلان بداشتند. و لشکر بر سلاح و برگستوان و جامههای دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید.
رسولدار برفت با جنیبتان و قومی انبوه و رسول را برنشاندند و آوردند و آواز بوق و دهل و کاسه پیل بخاست، گفتی روز قیامت است و رسول را بگذرانیدند برین تکلّفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و مدهوش و متحیّر گشت و در کوشک شد، و امیر، رضی اللّه عنه، بر تخت بود پیش صفّه، سلام کرد رسول خلیفه، و با سیاه بود . و خواجه بزرگ احمد حسن جواب داد، و جز وی کسی نشسته نبود پیش امیر، دیگران بجمله بر پای بودند. و رسول را حاجب بو النّضر بازو گرفت و بنشاند، امیر آواز داد که خداوند امیر المؤمنین را چون ماندی؟
رسول گفت «ایزد، عزّ ذکره، مزد دهاد سلطان معظّم را بگذشته شدن امام القادر باللّه امیر المؤمنین، انار اللّه برهانه، انّا للّه و انّا الیه راجعون. مصیبت سخت بزرگ است، امّا موهبت ببقای خداوند بزرگتر . ایزد، عزّ ذکره، جای خلیفه گذشته فردوس کناد و خداوند دین و دنیا امیر المؤمنین را باقی داراد.» خواجه بزرگ فصلی سخن بگفت بتازی سخت نیکو درین معنی و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه را برساند. رسول برخاست و نامه در خریطه دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت و همانجا که نشانده بودند، بنشست. امیر خواجه بونصر را آواز داد، پیش تخت شد و نامه بستد و باز پس آمد و روی فرا تخت بایستاد و خریطه بگشاد و نامه بخواند، چون بپایان آمد، امیر گفت: ترجمهاش بخوان تا همگان را مقرّر گردد. بخواند بپارسی چنانکه اقرار دادند شنوندگان که کسی را این کفایت نیست.
و رسول را بازگردانیدند و بکرامت بخانه بازبردند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۶ - اقامهٔ رسم تعزیت
[اقامه رسم تعزیت]
و امیر ماتم داشتن ببسیجید و دیگر روز که بار داد با دستار و قبا بود سپید و همه اولیا و حشم و حاجبان با سپید آمدند. و رسول را بیاوردند تا مشاهد حال بود.
و بازارها در ببستند و مردم و اصناف رعیّت فوج فوج میآمدند. و سه روز برین جمله بود و رسول را میآوردند و چاشتگاه که امیر برخاستی، بازمیگردانیدند و پس از سه روز مردمان ببازارها بازآمدند و دیوانها در بگشادند. و دهل و دبدبه بزدند.
امیر خواجه علی را بخواند و گفت: مثال ده تا خوازه زنند از درگاه تا در مسجد آدینه و هر تکلّف که ممکن گردد، بجای آرند که آدینه در پیش است و ما بتن خویش بمسجد آدینه خواهیم آمد تا امیر المؤمنین را خطبه کرده آید. گفت: چنین کنم. و بازگشت و اعیان بلخ را بخواند و آنچه گفتنی بود، بگفت و روی بکار آوردند روز دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه تا بلخ را چنان بیاراستند از در عبد الاعلی تا مسجد جامع که هیچ کس بلخ را بر آن جمله یاد نداشت، و بسیار خوازه زدند از بازارها تا سر کوی عبد الاعلی و از آنجا تا درگاه و کویهای محتشمان که آنجا نشست داشتند. پس شب آدینه تا روز میآراستند. روز را چنان شده بود که بهیچ زیادت حاجت نیامد.
و امیر بار داد روز آدینه و چون بار بگسست، خواجه علی میکائیل گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، آنچه فرمان عالی بود در معنی خوازهها و آذین بستن راست شد، فرمان دیگر هست؟ امیر گفت: بباید گفت تا رعیّت آهسته فرو نشیند و هر گروهی بجای خویش باشند و اندیشه خوازه و کالای خویش میدارند و هیچ کس چیزی اظهار نکند از بازی و رامش تا ما بگذریم، چنانکه یک آواز شنونده نیاید.
آنگاه که ما بگذشتیم کار ایشان راست، آنچه خواهند کنند، که ما چون نماز بکردیم، از آنجانب شارستان بباغ بازرویم. گفت: فرمان بردارم، و بازگشت و این مثال بداد و سیاه پوشان برآمدند و حجّت تمام گرفتند .
[برگزاری مراسم تهنیت و مذاکره با رسول]
و امیر چاشتگاه فراخ برنشست و چهار هزار غلام بر آن زینت که پیش ازین یاد کردم- روز پیش آمدن رسول- پیاده در پیش رفت و سالار بگتغدی در قفای ایشان و غلامان خاص بر اثر و علامت سلطان و مرتبهداران و حاجبان در پیش و حاجب بزرگ بلگاتگین در قفای ایشان و بر اثر سلطان خواجه بزرگ با خواجگان و اعیان درگاه و بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاة و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ، و رسول خلیفه با ایشان درین کوکبه بر دست راست علی میکائیل. امیر برین ترتیب بمسجد جامع آمد سخت آهسته، چنانکه بجز مقرعه و بردابرد مرتبهداران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. چون بمسجد فرود آمد در زیر منبر بنشست. و منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. خواجه بزرگ و اعیان درگاه بنشستند. و علی میکائیل و رسول خلیفه دورتر بنشستند. و رسم خطبه را و نماز را خطیب بجای آورد، چون فارغ شد و بیارامیدند، خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را، و بر اثر آن نثارها آوردن گرفتند از آن خداوندزادگان، امیران فرزندان و خواجه بزرگ و حاجب بزرگ، پس از آن دیگران، و آواز میدادند که نثار فلان و نثار فلان و مینهادند، تا بسیار زر و سیم بنهادند. چون سپری شد، امیر برخاست و برنشست و بپای شارستان فرو رفت با غلامان و حشم و قوم درگاه سوی باغ بزرگ. و خواجه بزرگ با وی برفت. و خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها را بخزانه بردند از راه بازار. و خواجه علی میکائیل برنشست و رسول را با خود برد و برسته بازار برآمدند، و مردم بلخ بسیار شادی کردند و بسیار درم و دینار و طرائف و هر چیزی برافشاندند و تا نزدیک نماز شام روزگار گرفت تا آنگاه که بدر عبد الاعلی رسیدند. پس علی از راهی دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد و تکلّفی بزرگ ساخته بودند، نان بخوردند و علی دندان مزدی بسزا داد رسول را و آن نزدیک امیر بموقعی سخت نیکو افتاد .
و امیر ماتم داشتن ببسیجید و دیگر روز که بار داد با دستار و قبا بود سپید و همه اولیا و حشم و حاجبان با سپید آمدند. و رسول را بیاوردند تا مشاهد حال بود.
و بازارها در ببستند و مردم و اصناف رعیّت فوج فوج میآمدند. و سه روز برین جمله بود و رسول را میآوردند و چاشتگاه که امیر برخاستی، بازمیگردانیدند و پس از سه روز مردمان ببازارها بازآمدند و دیوانها در بگشادند. و دهل و دبدبه بزدند.
امیر خواجه علی را بخواند و گفت: مثال ده تا خوازه زنند از درگاه تا در مسجد آدینه و هر تکلّف که ممکن گردد، بجای آرند که آدینه در پیش است و ما بتن خویش بمسجد آدینه خواهیم آمد تا امیر المؤمنین را خطبه کرده آید. گفت: چنین کنم. و بازگشت و اعیان بلخ را بخواند و آنچه گفتنی بود، بگفت و روی بکار آوردند روز دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه تا بلخ را چنان بیاراستند از در عبد الاعلی تا مسجد جامع که هیچ کس بلخ را بر آن جمله یاد نداشت، و بسیار خوازه زدند از بازارها تا سر کوی عبد الاعلی و از آنجا تا درگاه و کویهای محتشمان که آنجا نشست داشتند. پس شب آدینه تا روز میآراستند. روز را چنان شده بود که بهیچ زیادت حاجت نیامد.
و امیر بار داد روز آدینه و چون بار بگسست، خواجه علی میکائیل گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، آنچه فرمان عالی بود در معنی خوازهها و آذین بستن راست شد، فرمان دیگر هست؟ امیر گفت: بباید گفت تا رعیّت آهسته فرو نشیند و هر گروهی بجای خویش باشند و اندیشه خوازه و کالای خویش میدارند و هیچ کس چیزی اظهار نکند از بازی و رامش تا ما بگذریم، چنانکه یک آواز شنونده نیاید.
آنگاه که ما بگذشتیم کار ایشان راست، آنچه خواهند کنند، که ما چون نماز بکردیم، از آنجانب شارستان بباغ بازرویم. گفت: فرمان بردارم، و بازگشت و این مثال بداد و سیاه پوشان برآمدند و حجّت تمام گرفتند .
[برگزاری مراسم تهنیت و مذاکره با رسول]
و امیر چاشتگاه فراخ برنشست و چهار هزار غلام بر آن زینت که پیش ازین یاد کردم- روز پیش آمدن رسول- پیاده در پیش رفت و سالار بگتغدی در قفای ایشان و غلامان خاص بر اثر و علامت سلطان و مرتبهداران و حاجبان در پیش و حاجب بزرگ بلگاتگین در قفای ایشان و بر اثر سلطان خواجه بزرگ با خواجگان و اعیان درگاه و بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاة و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ، و رسول خلیفه با ایشان درین کوکبه بر دست راست علی میکائیل. امیر برین ترتیب بمسجد جامع آمد سخت آهسته، چنانکه بجز مقرعه و بردابرد مرتبهداران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. چون بمسجد فرود آمد در زیر منبر بنشست. و منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. خواجه بزرگ و اعیان درگاه بنشستند. و علی میکائیل و رسول خلیفه دورتر بنشستند. و رسم خطبه را و نماز را خطیب بجای آورد، چون فارغ شد و بیارامیدند، خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را، و بر اثر آن نثارها آوردن گرفتند از آن خداوندزادگان، امیران فرزندان و خواجه بزرگ و حاجب بزرگ، پس از آن دیگران، و آواز میدادند که نثار فلان و نثار فلان و مینهادند، تا بسیار زر و سیم بنهادند. چون سپری شد، امیر برخاست و برنشست و بپای شارستان فرو رفت با غلامان و حشم و قوم درگاه سوی باغ بزرگ. و خواجه بزرگ با وی برفت. و خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها را بخزانه بردند از راه بازار. و خواجه علی میکائیل برنشست و رسول را با خود برد و برسته بازار برآمدند، و مردم بلخ بسیار شادی کردند و بسیار درم و دینار و طرائف و هر چیزی برافشاندند و تا نزدیک نماز شام روزگار گرفت تا آنگاه که بدر عبد الاعلی رسیدند. پس علی از راهی دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد و تکلّفی بزرگ ساخته بودند، نان بخوردند و علی دندان مزدی بسزا داد رسول را و آن نزدیک امیر بموقعی سخت نیکو افتاد .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۷ - تدبیر عهد بستن با خلیفه
و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجه بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود، بنهادند که امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط که چون ببغداد بازرسد، امیر المؤمنین منشوری تازه فرستد [چنانکه] خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جمله هند و سند و چغانیان و ختلان و قبادیان و ترمذ و قصدار و مکران و والشتان و کیکانان و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبه حلوان و گرگان و طبرستان در آن باشد، و با خانان ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را، هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بیواسطه این خاندان، چنانکه بروزگار گذشته بود که خلیفه گذشته، القادر باللّه، رضی اللّه عنه، نهاده بود با سلطان ماضی، تغمّده اللّه برحمته، و وی که سلیمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حسن رأی امیر المؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان، و قرامطه را برانداخته شود، و لشکری بیاندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد، اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر به ری این کار را ماند و چون وی گذشته شد، اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت، امروز بمصر یا شام بودیمی؛ و ما را فرزندان کاری در رسیدند و دیگر میرسند و ایشان را کار میباید فرمود، و با آل بویه دوستی است و آزار ایشان جسته نیاید، امّا باید که ایشان بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش باز برند و راه حج را گشاده کنند که مردم ولایت را فرموده آمده است تا کار حج راست کنند، چنانکه با سالاری از آن ما بروند و ما اینک حجّت گرفتیم و اگر درین باب جهدی نرود، ما جد فرمائیم که ایزد، عزّ ذکره، ما را ازین بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عدّت و آلت تمام و لشکر بیاندازه.
رسول گفت: این سخن همه حقّ است، تذکرهیی باید نبشت تا مرا حجّت باشد.
گفتند: نیک آمد. و وی را بازگردانیدند. و هر چه رفته بود، بونصر با امیر
بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمه محرّم قضاة و اعیان بلخ و سادات
را بخواندند و چون بار بگسست، ایشان را پیش آوردند. و علی میکائیل نیز
بیامد.
و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ
بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من
بپارسی کرده بود، ترجمهیی راست چون دیبای رومی، همه شرایط را نگاه-
داشته، برسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا مینگریست و بآوازی بلند
بخواند، چنانکه حاضران بشنودند، رسول گفت «عین اللّه علی الشّیخ، برابر
است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است، و همچنین با امیر المؤمنین، اطال
اللّه بقاءه بگویم.» بونصر نسخت بتمامی بخواند. امیر گفت: شنودم «و جمله
آن مرا مقرّر گشت، نسخت پارسی مرا ده» بونصر بدو باز داد و امیر مسعود
خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنه، ندیدم که کسی پارسی
چنان خواندی و نبشی که وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند، چنانکه هیچ
قطع نکرد و پس دوات خاصّه پیش آوردند در زیر آن بخطّ خویش تازی و پارسی
عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. و
دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای
خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود، بونصر از جهت وی
نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر
ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گرداند. گفت:
ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت
وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت:
خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت: «بیست هزار من نیل رسم رفته است
خاصّه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و
بخزانه معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و
رسول را معلوم است که چه دهند. و در اخبار عمرو لیث خواندهام که چون
برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته
بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و
عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا
بدو رسد، عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید، اما رسول چون
بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات ولوا و عهد آوردند، هفتصد هزار
درم در کار ایشان بشد . و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی
بسزا باید او را و صد هزار درم صلت .
آنگاه چون بازآید و آنچه خواستهایم بیارد، آنچه رأی عالی بیند، بدهد».
[ترتیب هدیه برای خلیفه]
امیر گفت: «سخت صواب آمد.» و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی
مینبشت (): صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی، از آن ده بزر . و پنجاه
نافه مشک و صد شمّامه کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و
پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره
یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی ختلی بجل و
برقع دیبا، و پنج غلام ترک قیمتی. چون نبشته آمد، امیر گفت: این همه راست
باید کرد.
خواجه گفت: «نیک آمد» و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را
بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند. و این همه خازنان راست کردند و امیر
بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت، چنانکه
او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری . و آنرا تحریر من کردم که
بوالفضلم که نامههای حضرت خلافت و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف همه
بخطّ من رفتی. و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند. و دریغا و بسیار
بار دریغا که آن روضههای رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر
شدی، و نومید نیستم از فضل ایزد، عزّ ذکره، که آن بمن باز رسد تا همه
نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلومتر شود؛ وَ ما ذلِکَ عَلَی
اللَّهِ بِعَزِیزٍ* . و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و
آنگاه هر دو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان، هر دو بخواند و سخت
پسند آمد.
و روز [سه] شنبه بیستم محرّم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر،
چنانکه فقها را دهند: ساخت زر، پانصد مثقال و استری و دو اسب، و
بازگردانیدند.
و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول
را و بیست جامه قیمتی. و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و
برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک
وی فرستاد بر دست رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم
محرّم و پنج قاصد با وی فرستادند، چنانکه یکان یکان را میبازگرداند با
اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده
آید. و در جمله رجّالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر
دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود، باز نماید- و امیر مسعود در این باب
آیتی بود، بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها- و نامهها رفت
باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت
نیکو بدارند، چنانکه بخشنودی رود.
چون ازین قصّه فارغ شدم، آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد.
رسول گفت: این سخن همه حقّ است، تذکرهیی باید نبشت تا مرا حجّت باشد.
گفتند: نیک آمد. و وی را بازگردانیدند. و هر چه رفته بود، بونصر با امیر
بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمه محرّم قضاة و اعیان بلخ و سادات
را بخواندند و چون بار بگسست، ایشان را پیش آوردند. و علی میکائیل نیز
بیامد.
و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ
بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من
بپارسی کرده بود، ترجمهیی راست چون دیبای رومی، همه شرایط را نگاه-
داشته، برسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا مینگریست و بآوازی بلند
بخواند، چنانکه حاضران بشنودند، رسول گفت «عین اللّه علی الشّیخ، برابر
است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است، و همچنین با امیر المؤمنین، اطال
اللّه بقاءه بگویم.» بونصر نسخت بتمامی بخواند. امیر گفت: شنودم «و جمله
آن مرا مقرّر گشت، نسخت پارسی مرا ده» بونصر بدو باز داد و امیر مسعود
خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنه، ندیدم که کسی پارسی
چنان خواندی و نبشی که وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند، چنانکه هیچ
قطع نکرد و پس دوات خاصّه پیش آوردند در زیر آن بخطّ خویش تازی و پارسی
عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. و
دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای
خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود، بونصر از جهت وی
نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر
ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گرداند. گفت:
ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت
وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت:
خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت: «بیست هزار من نیل رسم رفته است
خاصّه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و
بخزانه معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و
رسول را معلوم است که چه دهند. و در اخبار عمرو لیث خواندهام که چون
برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته
بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و
عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا
بدو رسد، عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید، اما رسول چون
بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات ولوا و عهد آوردند، هفتصد هزار
درم در کار ایشان بشد . و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی
بسزا باید او را و صد هزار درم صلت .
آنگاه چون بازآید و آنچه خواستهایم بیارد، آنچه رأی عالی بیند، بدهد».
[ترتیب هدیه برای خلیفه]
امیر گفت: «سخت صواب آمد.» و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی
مینبشت (): صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی، از آن ده بزر . و پنجاه
نافه مشک و صد شمّامه کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و
پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره
یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی ختلی بجل و
برقع دیبا، و پنج غلام ترک قیمتی. چون نبشته آمد، امیر گفت: این همه راست
باید کرد.
خواجه گفت: «نیک آمد» و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را
بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند. و این همه خازنان راست کردند و امیر
بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت، چنانکه
او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری . و آنرا تحریر من کردم که
بوالفضلم که نامههای حضرت خلافت و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف همه
بخطّ من رفتی. و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند. و دریغا و بسیار
بار دریغا که آن روضههای رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر
شدی، و نومید نیستم از فضل ایزد، عزّ ذکره، که آن بمن باز رسد تا همه
نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلومتر شود؛ وَ ما ذلِکَ عَلَی
اللَّهِ بِعَزِیزٍ* . و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و
آنگاه هر دو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان، هر دو بخواند و سخت
پسند آمد.
و روز [سه] شنبه بیستم محرّم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر،
چنانکه فقها را دهند: ساخت زر، پانصد مثقال و استری و دو اسب، و
بازگردانیدند.
و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول
را و بیست جامه قیمتی. و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و
برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک
وی فرستاد بر دست رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم
محرّم و پنج قاصد با وی فرستادند، چنانکه یکان یکان را میبازگرداند با
اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده
آید. و در جمله رجّالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر
دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود، باز نماید- و امیر مسعود در این باب
آیتی بود، بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها- و نامهها رفت
باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت
نیکو بدارند، چنانکه بخشنودی رود.
چون ازین قصّه فارغ شدم، آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۸ - نسخة الکتاب
نسخة الکتاب
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم من عبد اللّه و ولیّه، عبد اللّه ابی جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین الی ناصر دین اللّه الحافظ لعباد اللّه المنتقم من اعداء اللّه ظهیر خلیفة اللّه ابی سعید مولی امیر المؤمنین ابن نظام الدین و کهف الاسلام و المسلمین یمین الدّولة و امین المّلة ابی القاسم ولّی امیر المؤمنین- التوقیع العالی: اعتضادی باللّه- سلام علیک فانّ امیر المؤمنین یحمد [الیک] اللّه الّذی لا اله الّا هو و یسأله ان یصلّی علی محمّد رسوله صلّی اللّه علیه و علی آله و سلّم. امّا بعد، احسن اللّه حفظک و حیاطتک و أمتع امیر المؤمنین بک و بالنّعمة الجسیمة و المنحة الجلیلة و الموهبة النفیسة فیک و عندک و لا اخلاه منک .
و الحمد للّه القاهر بعظمته القادر بعزّته، الدّائم القدیم العزیز الرّحیم الملک المتجبّر المهیمن المتکبّر ذی الآلاء و الجبروت و البهاء و الملکوت الحیّ الذّی لا یموت، فالق الأصباح و قابض الارواح، لایعجزه معتاص و لا یوجد من قضائه مناص، لا تدرکه الأبصار و لا یتعاقب علیه اللّیل و النّهار، الجاعل لکلّ اجل کتابا و لکلّ عمل بابا و لکلّ مورد مصدرا و لکلّ حیّ امدا مقدّرا «اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها وَ الَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنامِها فَیُمْسِکُ الَّتِی قَضی عَلَیْهَا الْمَوْتَ وَ یُرْسِلُ الْأُخْری إِلی أَجَلٍ مُسَمًّی، إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ» المتفرّد بالرّبوبیّة الحاکم لکلّ من خلقه من البقاء بمدّة معلومة حتما منه علی البریّة و عدلا فی القضیّة لا یخرج عنه ملک مقرّب و لا نبیّ مرسل و لا صفیّ لمصافاته و لا خلیل لمناجاته لخلته .
قال اللّه عزّ و جلّ «وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ» و قال عزّ اسمه «إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَیْها وَ إِلَیْنا یُرْجَعُونَ».
و الحمد للّه الّذی اختار محمّدا صلّی اللّه علیه و علی آله و سلّم من خیر اسرة و اجتباه من اکرم ارومة و اصطفاه من افضل قریش حسبا و اکرمها نسبا و اشرفها اصلا و ازکاها فرعا، و بعثه سراجا منیرا و مبشّرا و نذیرا و هادیا و مهدیّا و رسولا مرضیّا، داعیا الیه و دالّا علیه و حجّة بین یدیه لینذر الّذین ظلموا و بشری للمحسنین، فبلّغ الرسالة و ادّی الامانة و نصح الامّة و جاهد فی سبیل اللّه و عبده حتی اتاه الیقین. صلّی اللّه علیه و علی آله و سلمّ و شرّف و کرّم و عظّم.
و الحمد للّه الذّی انتخب امیر المؤمنین من اهل تلک الملّة الّتی علت غراسها و رست اساسها و استحکمت ارومتها و رسخت جرثومتها و تزین اصلها و تصون فرعها و اجتباه من بین الامّة التّی یذکوزنادها و اصطفاه من لباب الخلافة التّی ینیر شهابها، و اوحده بالسّجایا الجمیلة، و افرده بالخلائق الزّکیّة و اختصّه بالطّرائق الرضّیة الّتی من اوجبها و اولاها و احقّها و احراها التسلیم لامر اللّه تعالی و قضائه و الرضّا ببأسائه و ضرّائه .
فأوفی کلّ ما [هو] من ذلک القبیل و اتّبعه و سلکه و قصد علی منهاج سلفه الصالح و سلک طریقهم المنیر الواضح، و هو فی المنحة علی ما یرطّب لسانه من الشّکر و یقابل مولم الرّزیة بما اسبغ اللّه تعالی علیه من الصّبر و یتلقّی النازلة برضائه بقضائها علی ما سخّر له الذّی جلّ ذراه و یقضی حق الشکر فی الحالین لخالقه و مولاه و یرتبط النّعمة بما یقرّرها و یهنیها و النازلة بالإحتساب الّذی یعفیها و یری انّ الموهبة لدیه فیهما سابغة و الحجّة علیه باعتقاد المصلحة بهما معا بالغة. فلا یعذر فی النّقمة من ربّه سبحانه و هو معترف فی العارفة باحسانة راض فی النائبة بابتلائه و امتحانه لیکون للمزید من فضل اللّه حائزا و من الثّواب بالقدح المعلّی فائزا و لا تفیده الفائدة من جمیع الجهات و لا تعنیه العائدة کیف انصرفت الحالات علما منه بانّ اللّه سبحانه یبتدیء النّعم بفضله و یقضی فیها بعدله و یقدّر الاشیاء بحکمته و یدبّر اختلافها بارادته و یمضیها بمشیئته و یتّفرّد فی ملکه و خلقه و یصرّف احوالهم علی حکمه و یوجب علی کلّ منهم ان یکون لأوامره مسلما و باحکامه راضیا مذعنا .
فسبحان من لا یحمد سواه علی السّراء و الضّراء و تبارک من لا یتّهم [فی] قضایاه فی الشدة و الرخاء. و هو جلّ اسمه یقول «وَ نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ.»
و لمّا استبدّ اللّه تعالی بمشیئته من نقل الامام التقّی الطّاهر الزّکی القادر باللّه- صلّی اللّه علیه حیّا و میتا و قدّس روحه باقیا و فانیا- الی محلّ اجلاله و دار کرامته عند اشفائه علی نهایة الامد المعلوم و بلوغه غایة الاجل المحتوم و ألحقه بآبائه الخلفاء الراشدین صلوات اللّه علیهم اجمعین اسوة ما حتمه اللّه تعالی علی کلّ حیّ سواه و مخلوق فطرته (بجای «فطره» نقل از حواشی مرحوم دکتر فیاض) یداه و حسن لامیر المؤمنین انتقاله الی دار القرار لعلمه بتعویض اللّه ایّاه مرافقة انبیائه الابرار و اعطائه ما اعدّ اللّه الکریم له من الرّاحة و الکرامة و الحلول فی دار المقامة. لکن لا دغ الحرقة و مولم الفرقة اورثه استکانة و وجوما و کسبه تأسّفا و هموما فوقف بین الامر و النّهی مسترجعا و سلّم لمن له الخلق و الامر مبتدأ و مرتجعا لا یغالب فی احکامه و لا یعارض فی نقضه و ابرامه، یساله من فی السموات و الارض کلّ یوم هو فی شأن .
فلجأ امیر المؤمنین عقب هذه القادمة التّی المّت و الهادمة التّی اظلّت الی ما یرید اللّه منه و اوجبه علیه و استکان و استرجع بعد أن ارتاع و تفجّع و قال انّا للّه و انّا الیه راجعون و احتسب و صبر و رضی و شکر بعد معالجة کلّ مغلق من الغمرات و مدافعة کلّ مولم من الملمّات اذ کان رأی الامام القادر باللّه رضی اللّه عنه و قدّس روحه نجما ثاقبا و حلمه جبلا راسیا، شدید الشکیمة فی الدّین وثیق العزیمة فی اطاعة اللّه ربّ العالمین صلّی اللّه علیه صلوة یسکنه بها فی جنّات النعیم و یهدیه الی صراط مستقیم.
و له قدس [اللّه] روحه من جمیل افعاله و کریم اخلاقه ما یعلی درجته فی الائمة الصالحین و تفلح [به] حجّته فی العالمین، انّه لا یضیع اجر المحسنین. و رای امیر المؤمنین بفطنته الثاقبة و فکرته الصافیة صرف الخاطر عن الجزع علی هذه المصائب الی ابتغاء الاجر عنه و الثواب و وصل الرغبة الی اللّه تعالی فی ردّ امانته علی مولاه و انهاضه بما استکفاه یسأله ان یحظی الامام الطاهر القادر باللّه علیه صلوات اللّه و رضوانه و غفرانه بما قدّمه من افعال الخیر المقّربة الیه و یزلفه بما سبق منها لدیه حتّی تتلقّاه الملائکة مبشرة بالغفران و موصلة الیه کرائم التحف و الرضوان .
قال اللّه تبارک و تعالی «یُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِیها نَعِیمٌ مُقِیمٌ خالِدِینَ فِیها أَبَداً، إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ.»
و انتدب امیر المؤمنین للقیام بما و کّله اللّه الیه و وجب بالنصّ من الإمام الطاهر القادر باللّه کرّم اللّه مضجعه و نوّر مصرعه علیه لیرئب الصّدع و یقیم السّنن و یضمّ ما تشتّت من الامن و یجبر الوهن و الخلل و یتلافی ما حدث من الزّیغ و الزّلل و یقوم بحقّ اللّه فی رعیّته و یحفظ ما استحفظه ایّاه فی امر بریتّه، فجلس مجلسا عامّا بحضرة اولیاء الدّعوة و زعائمها و اکابر الأسرة و جهائرها و اعیان القضاة و الفقهاء و الشّهود و العلماء و الامائل و الصلحاء، فرغبوا الی امیر المؤمنین فی القیام بحّق اللّه فیهم و التزموا ما اوجبه اللّه من الطّاعة علیهم و اعطوا للصفق ایمانهم بالبیعة اصفاق رضی و انقیاد و تبرّک و استسعاد و قد انار اللّه بصائرهم و اخلص ضمائرهم و ارشدهم الی الهدی و دلّهم علی التّمسّک بالعروة الوثقی. و کان الخطب مما یجلّ و النقص ممّا یخلّ فاصبح کلّ نازلة زائلة و کلّ عضلة جالیة و کلّ متفرق مؤتلفا و کلّ صلاح بادیا منکشفا .
و اصدر امیر المؤمنین کتابه هذا و قد استقامت له الامور و جری علی ادلاله التدبیر و انتصب منصب آبائه الراشدین و قعد مقعد سلفه من الائمّة المهدیّین، صلوات اللّه علیهم اجمعین مستشعرا من قهر اللّه تعالی فیما یسرّو یعلن و یظهر و یبطن مؤثرا رضاه فیما یحلّ و یعقد و یأتی و یقصد آخذا بامر اللّه فیما یقضی متقرّبا الیه بما یزلف و یرضی، طالبا ما عنده من الثواب خائفا من سوء الحساب لا یؤثر قریبا لقرابته و لا یؤخّر بعیدا عن استحقاقه و لا یعمل فکرا و لا رویّة الّا فی حیاطة الحوزة و الرعیّة الی ان یقوّم الحقوق و یرتق الفتوق و یؤمن السّرب و یعذب الشّرب و یطفئ الفتن و یخمد نارها و یهدم منارها و یعفی آثارها و یمّزق اتباعها و یفرّق اشیاعها. و یسأل اللّه المعونة علی ما ولّاه و ارشاده فیما استرعاه جمیع اموره و انحائه و یوفّقه للصّواب فی عزائمه و آرائه .
فامدد متّعنی اللّه بک علی برکة اللّه و حسن توفیقه الی بیعة امیر المؤمنین یدک و لیمدد الیها کلّ من صحبک و سائر من یحویه مصرک. فانّک شهاب دولته الذّی لا یخمد و رائدها الذّی لا ینکدو حسامها الذی لا یرکد، و اجر علی احمد طرائقک و ارشد خلائقک و اجمل سجایاک و اکرم مزایاک فی رعایة ما سوّلناه لک و حیاطته و حفظه و کلاءته. و کن للرّعیّة ابا رؤفا و امّا عطوفا، فانّ امیر المؤمنین قد استرعاک لسیاستهم و استدعاک لإیالتهم. وخذ علی نفسک الیمین المنفّذة الیک من آخذ هذا الکتاب و استوفها علی جمیع من لدیک بمشهد امین امیر المؤمنین محمّد بن محمد السلیمانّی لتکون حجة اللّه و حجّة امیر المؤمنین علیک و علیهم قائمة و الوفاء بها واجبة لازمة. و اعلم ان محلّک عند امیر- المؤمنین محلّ الثّقة الامین لا المتّهم الظّنین، اذ کان فوّض الامر الیک و استظهر بک و لم یستظهر علیک علما منه بانّک تسلک فیها مسالک المخلصین و تکون من المفلحین فانّ السعادة بذلک مقترنة و البرکة فیه مجتمعة و الخیر کلّ الخیر علیک به متوّفر و لک فیه تامّ مستمر. و قرّر عند الخاصّة و العامّة انّ امیر المؤمنین لا یهمل مصلحتها و لا یخلّ برعایتها آخذا فی ذلک بامر اللّه ربّ العالمین حیث یقول و هو اصدق القائلین «الَّذِینَ إِنْ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّکاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَ لِلَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ .
و هذه مناجاة امیر المؤمنین ایّاک، احسن اللّه بک الأمتاع و ادام عنک الرّقاع فتلقّها بالإحنان لها و الإعظام لقدرها و قرّر ما تضمنته علی الکّافة لینشر ذکرها فی الجمهور و یتکامل به الجذل و السرور و لیسکنوا الی ما اباحه اللّه لهم من عطوفة امیر المؤمنین علیهم و نظره بعین الرّأفة الیهم. و اقم الدّعوة لامیر المؤمنین علی منابر ملکک مسمعا بها و مفیدا و مبدئا و معیدا. و بادر الی امیر المؤمنین بالجواب من هذا الکتاب باختیارک ما منه فیه فانّه یتشوّقه و یستدعیه و اطلعه بصواب أثرک فیما نلته و سداد ما تریده و تمضیه و استقامتک علی احمد الشّواکل فی طاعته و اجمل الطرائق فی متابعته فانه یتوکّف ذلک و یتطّلبه و یترقّبه و یتوقّعه ان شاء اللّه و السّلام علیک و رحمة اللّه و برکاته و برکة عبده امیر المؤمنین بک و بالنّعمة الجلیلة و المنحة الجسیمة و الموهبة النفّیسة فیک و عندک و لا اخلاه منک و صلّی اللّه علی محمّد و آله اجمعین و حسبنا اللّه وحده .
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم من عبد اللّه و ولیّه، عبد اللّه ابی جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین الی ناصر دین اللّه الحافظ لعباد اللّه المنتقم من اعداء اللّه ظهیر خلیفة اللّه ابی سعید مولی امیر المؤمنین ابن نظام الدین و کهف الاسلام و المسلمین یمین الدّولة و امین المّلة ابی القاسم ولّی امیر المؤمنین- التوقیع العالی: اعتضادی باللّه- سلام علیک فانّ امیر المؤمنین یحمد [الیک] اللّه الّذی لا اله الّا هو و یسأله ان یصلّی علی محمّد رسوله صلّی اللّه علیه و علی آله و سلّم. امّا بعد، احسن اللّه حفظک و حیاطتک و أمتع امیر المؤمنین بک و بالنّعمة الجسیمة و المنحة الجلیلة و الموهبة النفیسة فیک و عندک و لا اخلاه منک .
و الحمد للّه القاهر بعظمته القادر بعزّته، الدّائم القدیم العزیز الرّحیم الملک المتجبّر المهیمن المتکبّر ذی الآلاء و الجبروت و البهاء و الملکوت الحیّ الذّی لا یموت، فالق الأصباح و قابض الارواح، لایعجزه معتاص و لا یوجد من قضائه مناص، لا تدرکه الأبصار و لا یتعاقب علیه اللّیل و النّهار، الجاعل لکلّ اجل کتابا و لکلّ عمل بابا و لکلّ مورد مصدرا و لکلّ حیّ امدا مقدّرا «اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها وَ الَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنامِها فَیُمْسِکُ الَّتِی قَضی عَلَیْهَا الْمَوْتَ وَ یُرْسِلُ الْأُخْری إِلی أَجَلٍ مُسَمًّی، إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ» المتفرّد بالرّبوبیّة الحاکم لکلّ من خلقه من البقاء بمدّة معلومة حتما منه علی البریّة و عدلا فی القضیّة لا یخرج عنه ملک مقرّب و لا نبیّ مرسل و لا صفیّ لمصافاته و لا خلیل لمناجاته لخلته .
قال اللّه عزّ و جلّ «وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ» و قال عزّ اسمه «إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَیْها وَ إِلَیْنا یُرْجَعُونَ».
و الحمد للّه الّذی اختار محمّدا صلّی اللّه علیه و علی آله و سلّم من خیر اسرة و اجتباه من اکرم ارومة و اصطفاه من افضل قریش حسبا و اکرمها نسبا و اشرفها اصلا و ازکاها فرعا، و بعثه سراجا منیرا و مبشّرا و نذیرا و هادیا و مهدیّا و رسولا مرضیّا، داعیا الیه و دالّا علیه و حجّة بین یدیه لینذر الّذین ظلموا و بشری للمحسنین، فبلّغ الرسالة و ادّی الامانة و نصح الامّة و جاهد فی سبیل اللّه و عبده حتی اتاه الیقین. صلّی اللّه علیه و علی آله و سلمّ و شرّف و کرّم و عظّم.
و الحمد للّه الذّی انتخب امیر المؤمنین من اهل تلک الملّة الّتی علت غراسها و رست اساسها و استحکمت ارومتها و رسخت جرثومتها و تزین اصلها و تصون فرعها و اجتباه من بین الامّة التّی یذکوزنادها و اصطفاه من لباب الخلافة التّی ینیر شهابها، و اوحده بالسّجایا الجمیلة، و افرده بالخلائق الزّکیّة و اختصّه بالطّرائق الرضّیة الّتی من اوجبها و اولاها و احقّها و احراها التسلیم لامر اللّه تعالی و قضائه و الرضّا ببأسائه و ضرّائه .
فأوفی کلّ ما [هو] من ذلک القبیل و اتّبعه و سلکه و قصد علی منهاج سلفه الصالح و سلک طریقهم المنیر الواضح، و هو فی المنحة علی ما یرطّب لسانه من الشّکر و یقابل مولم الرّزیة بما اسبغ اللّه تعالی علیه من الصّبر و یتلقّی النازلة برضائه بقضائها علی ما سخّر له الذّی جلّ ذراه و یقضی حق الشکر فی الحالین لخالقه و مولاه و یرتبط النّعمة بما یقرّرها و یهنیها و النازلة بالإحتساب الّذی یعفیها و یری انّ الموهبة لدیه فیهما سابغة و الحجّة علیه باعتقاد المصلحة بهما معا بالغة. فلا یعذر فی النّقمة من ربّه سبحانه و هو معترف فی العارفة باحسانة راض فی النائبة بابتلائه و امتحانه لیکون للمزید من فضل اللّه حائزا و من الثّواب بالقدح المعلّی فائزا و لا تفیده الفائدة من جمیع الجهات و لا تعنیه العائدة کیف انصرفت الحالات علما منه بانّ اللّه سبحانه یبتدیء النّعم بفضله و یقضی فیها بعدله و یقدّر الاشیاء بحکمته و یدبّر اختلافها بارادته و یمضیها بمشیئته و یتّفرّد فی ملکه و خلقه و یصرّف احوالهم علی حکمه و یوجب علی کلّ منهم ان یکون لأوامره مسلما و باحکامه راضیا مذعنا .
فسبحان من لا یحمد سواه علی السّراء و الضّراء و تبارک من لا یتّهم [فی] قضایاه فی الشدة و الرخاء. و هو جلّ اسمه یقول «وَ نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ.»
و لمّا استبدّ اللّه تعالی بمشیئته من نقل الامام التقّی الطّاهر الزّکی القادر باللّه- صلّی اللّه علیه حیّا و میتا و قدّس روحه باقیا و فانیا- الی محلّ اجلاله و دار کرامته عند اشفائه علی نهایة الامد المعلوم و بلوغه غایة الاجل المحتوم و ألحقه بآبائه الخلفاء الراشدین صلوات اللّه علیهم اجمعین اسوة ما حتمه اللّه تعالی علی کلّ حیّ سواه و مخلوق فطرته (بجای «فطره» نقل از حواشی مرحوم دکتر فیاض) یداه و حسن لامیر المؤمنین انتقاله الی دار القرار لعلمه بتعویض اللّه ایّاه مرافقة انبیائه الابرار و اعطائه ما اعدّ اللّه الکریم له من الرّاحة و الکرامة و الحلول فی دار المقامة. لکن لا دغ الحرقة و مولم الفرقة اورثه استکانة و وجوما و کسبه تأسّفا و هموما فوقف بین الامر و النّهی مسترجعا و سلّم لمن له الخلق و الامر مبتدأ و مرتجعا لا یغالب فی احکامه و لا یعارض فی نقضه و ابرامه، یساله من فی السموات و الارض کلّ یوم هو فی شأن .
فلجأ امیر المؤمنین عقب هذه القادمة التّی المّت و الهادمة التّی اظلّت الی ما یرید اللّه منه و اوجبه علیه و استکان و استرجع بعد أن ارتاع و تفجّع و قال انّا للّه و انّا الیه راجعون و احتسب و صبر و رضی و شکر بعد معالجة کلّ مغلق من الغمرات و مدافعة کلّ مولم من الملمّات اذ کان رأی الامام القادر باللّه رضی اللّه عنه و قدّس روحه نجما ثاقبا و حلمه جبلا راسیا، شدید الشکیمة فی الدّین وثیق العزیمة فی اطاعة اللّه ربّ العالمین صلّی اللّه علیه صلوة یسکنه بها فی جنّات النعیم و یهدیه الی صراط مستقیم.
و له قدس [اللّه] روحه من جمیل افعاله و کریم اخلاقه ما یعلی درجته فی الائمة الصالحین و تفلح [به] حجّته فی العالمین، انّه لا یضیع اجر المحسنین. و رای امیر المؤمنین بفطنته الثاقبة و فکرته الصافیة صرف الخاطر عن الجزع علی هذه المصائب الی ابتغاء الاجر عنه و الثواب و وصل الرغبة الی اللّه تعالی فی ردّ امانته علی مولاه و انهاضه بما استکفاه یسأله ان یحظی الامام الطاهر القادر باللّه علیه صلوات اللّه و رضوانه و غفرانه بما قدّمه من افعال الخیر المقّربة الیه و یزلفه بما سبق منها لدیه حتّی تتلقّاه الملائکة مبشرة بالغفران و موصلة الیه کرائم التحف و الرضوان .
قال اللّه تبارک و تعالی «یُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِیها نَعِیمٌ مُقِیمٌ خالِدِینَ فِیها أَبَداً، إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ.»
و انتدب امیر المؤمنین للقیام بما و کّله اللّه الیه و وجب بالنصّ من الإمام الطاهر القادر باللّه کرّم اللّه مضجعه و نوّر مصرعه علیه لیرئب الصّدع و یقیم السّنن و یضمّ ما تشتّت من الامن و یجبر الوهن و الخلل و یتلافی ما حدث من الزّیغ و الزّلل و یقوم بحقّ اللّه فی رعیّته و یحفظ ما استحفظه ایّاه فی امر بریتّه، فجلس مجلسا عامّا بحضرة اولیاء الدّعوة و زعائمها و اکابر الأسرة و جهائرها و اعیان القضاة و الفقهاء و الشّهود و العلماء و الامائل و الصلحاء، فرغبوا الی امیر المؤمنین فی القیام بحّق اللّه فیهم و التزموا ما اوجبه اللّه من الطّاعة علیهم و اعطوا للصفق ایمانهم بالبیعة اصفاق رضی و انقیاد و تبرّک و استسعاد و قد انار اللّه بصائرهم و اخلص ضمائرهم و ارشدهم الی الهدی و دلّهم علی التّمسّک بالعروة الوثقی. و کان الخطب مما یجلّ و النقص ممّا یخلّ فاصبح کلّ نازلة زائلة و کلّ عضلة جالیة و کلّ متفرق مؤتلفا و کلّ صلاح بادیا منکشفا .
و اصدر امیر المؤمنین کتابه هذا و قد استقامت له الامور و جری علی ادلاله التدبیر و انتصب منصب آبائه الراشدین و قعد مقعد سلفه من الائمّة المهدیّین، صلوات اللّه علیهم اجمعین مستشعرا من قهر اللّه تعالی فیما یسرّو یعلن و یظهر و یبطن مؤثرا رضاه فیما یحلّ و یعقد و یأتی و یقصد آخذا بامر اللّه فیما یقضی متقرّبا الیه بما یزلف و یرضی، طالبا ما عنده من الثواب خائفا من سوء الحساب لا یؤثر قریبا لقرابته و لا یؤخّر بعیدا عن استحقاقه و لا یعمل فکرا و لا رویّة الّا فی حیاطة الحوزة و الرعیّة الی ان یقوّم الحقوق و یرتق الفتوق و یؤمن السّرب و یعذب الشّرب و یطفئ الفتن و یخمد نارها و یهدم منارها و یعفی آثارها و یمّزق اتباعها و یفرّق اشیاعها. و یسأل اللّه المعونة علی ما ولّاه و ارشاده فیما استرعاه جمیع اموره و انحائه و یوفّقه للصّواب فی عزائمه و آرائه .
فامدد متّعنی اللّه بک علی برکة اللّه و حسن توفیقه الی بیعة امیر المؤمنین یدک و لیمدد الیها کلّ من صحبک و سائر من یحویه مصرک. فانّک شهاب دولته الذّی لا یخمد و رائدها الذّی لا ینکدو حسامها الذی لا یرکد، و اجر علی احمد طرائقک و ارشد خلائقک و اجمل سجایاک و اکرم مزایاک فی رعایة ما سوّلناه لک و حیاطته و حفظه و کلاءته. و کن للرّعیّة ابا رؤفا و امّا عطوفا، فانّ امیر المؤمنین قد استرعاک لسیاستهم و استدعاک لإیالتهم. وخذ علی نفسک الیمین المنفّذة الیک من آخذ هذا الکتاب و استوفها علی جمیع من لدیک بمشهد امین امیر المؤمنین محمّد بن محمد السلیمانّی لتکون حجة اللّه و حجّة امیر المؤمنین علیک و علیهم قائمة و الوفاء بها واجبة لازمة. و اعلم ان محلّک عند امیر- المؤمنین محلّ الثّقة الامین لا المتّهم الظّنین، اذ کان فوّض الامر الیک و استظهر بک و لم یستظهر علیک علما منه بانّک تسلک فیها مسالک المخلصین و تکون من المفلحین فانّ السعادة بذلک مقترنة و البرکة فیه مجتمعة و الخیر کلّ الخیر علیک به متوّفر و لک فیه تامّ مستمر. و قرّر عند الخاصّة و العامّة انّ امیر المؤمنین لا یهمل مصلحتها و لا یخلّ برعایتها آخذا فی ذلک بامر اللّه ربّ العالمین حیث یقول و هو اصدق القائلین «الَّذِینَ إِنْ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّکاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَ لِلَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ .
و هذه مناجاة امیر المؤمنین ایّاک، احسن اللّه بک الأمتاع و ادام عنک الرّقاع فتلقّها بالإحنان لها و الإعظام لقدرها و قرّر ما تضمنته علی الکّافة لینشر ذکرها فی الجمهور و یتکامل به الجذل و السرور و لیسکنوا الی ما اباحه اللّه لهم من عطوفة امیر المؤمنین علیهم و نظره بعین الرّأفة الیهم. و اقم الدّعوة لامیر المؤمنین علی منابر ملکک مسمعا بها و مفیدا و مبدئا و معیدا. و بادر الی امیر المؤمنین بالجواب من هذا الکتاب باختیارک ما منه فیه فانّه یتشوّقه و یستدعیه و اطلعه بصواب أثرک فیما نلته و سداد ما تریده و تمضیه و استقامتک علی احمد الشّواکل فی طاعته و اجمل الطرائق فی متابعته فانه یتوکّف ذلک و یتطّلبه و یترقّبه و یتوقّعه ان شاء اللّه و السّلام علیک و رحمة اللّه و برکاته و برکة عبده امیر المؤمنین بک و بالنّعمة الجلیلة و المنحة الجسیمة و الموهبة النفّیسة فیک و عندک و لا اخلاه منک و صلّی اللّه علی محمّد و آله اجمعین و حسبنا اللّه وحده .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۹ - نسخة العهد
نسخة العهد
بسم اللّه الرحمن الرحیم بایعت سیّدنا و مولانا عبد اللّه ابا جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین بیعة طوع و اتّباع و رضی و اختیار و اعتقاد و اظهار و اسرار بصدق من نیّتی و اخلاص من طویّتی و صحّة من عقیدتی و ثبات من عزیمتی، طائعا غیر مکره و مختارا غیر مجبر، بل مقّرا بفضله مذعنا بحقّه معترفا ببرکته معتمدا بحسن عائدته عالما بما عنده من العلم بمصالح من فی توکید عهده من الخاصّة و العامّة و لمّ الشّعث و امن العواقب و سکون الدّهماء و عزّ الاولیاء و قمع الملحدین و رغم انف المعاندین علی انّ سیّدنا و مولانا الإمام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین عبد اللّه و خلیفته مفترضة علیّ طاعته و مناصحته الواجبة علی الامّة امامته و ولایته اللازم لهم القیام لحقّه و الوفاء بعهده، لا اشکّ فی ذلک و لا ارتاب به و لا اداهن فی امره و لا امیل الی غیره، و علی انّی ولیّ اولیائه و عدّوا اعدائه من خاصّ و عامّ و قریب و بعید و حاضر و غائب متمسّک فی بیعته بوفاء العهد و ابراء ذمّة العقد سّری فی ذلک مثل علانیتی و ضمیری فیه مثل ظاهری .
و علی انّ اطاعتی هذه البیعة التّی وقعت فی نفسی و توکیدی ایّاه الّذی [لزم] فی عنقی لسیّدنا و مولانا القائم بامر اللّه امیر المؤمنین بسلامة من نیّتی و استقامة من عزیمتی و استمرار من هوای و رایی و علی انّ لا اسعی فی نقض شیء منها و لا اؤوّل علیه فیها و لا اقصد مضرتّه فی الرّخاء و الشّدة و لا ادع النّصح له فی کلّ حال، دانیة و قاصیة و لا اخلی من موالاته فی کلّ الامور النّیة و لا اغیّر شیئا ممّا عقد علیّ فی هذه- البیعة و لا ارجع عنه و لا اتوب منه و لا اشوب نیتّی و طویّتی بضدّه و لا اخالفه فی وقت من الاوقات و لا علی حال من الاحوال بما یفسده. و علیّ ایضا لکتّابه و خدمه و حجّابه و جمیع حواشیه و اسبابه مثل هذه البیعة فی التزام شروطها و الوفاء بعهودها.
و اقسمت مع ذلک راضیا غیر کاره و آمنا غیر خائف یمینا یؤاخذنی اللّه بها یوم اعرض علیه و یطالبنی بدرک حقّه یوم اقف بین یدیه فقلت: و اللّه الّذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشّهادة الرّحمن الرّحیم الکبیر و السموات و علمه بما مضی کعلمه بما هو آت و بحقّ اسماء اللّه المتعال الغالب المدرک القاهر المهلک الّذی نفذ علمه فی- الارضین الحسنی و آیاته العلیاء کلماته التّامات کلّها و حقّ کلّ عهد و میثاق اخذ اللّه علی جمیع خلقه و حقّ القران العظیم و من انزل و نزل به و حقّ التوریة و الانجیل و الزّبور و الفرقان و بحقّ محمّد النبّی المصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و حقّ اهل بیته الطاهرین و اصحابه المنتجبین و ازواجه الطّاهرات امّهات المؤمنین علیهم- السلام اجمعین و حقّ الملائکة المقرّبین و الانبیاء المرسلین أنّ بیعتی هذه الّتی عقدت بها لسانی و یدی بیعة طوع یطّلع اللّه جلّ جلاله منّی علی تقلّدها و علی الوفاء برمّته بما فیها و علی الإخلاص فی نصرتها و موالاة اهلها. اعرض ذلک بطیب البال لا ادهان و لا احتیال و لا عیب و لا مکر حتی القی اللّه موفیا بعهدی فیها و مؤدّبا للامانة فیما لزمنی منها غیر مستریب و لا ناکث و لا متأوّل و لا حانث اذ کان الذین یبایعون ولاة- الامر یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ. فمن نکث فانّما ینکث علی نفسه و من اوفی بما عاهد علیه اللّه فسیؤتیه اجرا عظیما.
و علی انّ هذه البیعة التی طوّقتها عنقی و بسطت بها یدی و اعطیت بها صفقتی و ما اشترط علیّ فیها من وفاء و موالاة و نصح و مشایعة و طاعة و موافقة و اجتهاد و مبالغة عهد اللّه، انّ عهده کان [عنه] مسئولا و ما اخذ علی انبیائه و رسله علیهم السلام و علی کلّ احد من عباده من مؤکّد مواثیقه و علیّ ان اتشّبث بما اخذ علیّ منها و لا ابدّل و اطیع و لا اعصی و اخلص و لا ارتاب و استقیم و لا امیل و اتمسّک بما عاهدت اللّه علیه تمسّک اهل الطّاعة بطاعتهم و ذوی الحقّ و الوفاء بحقّهم و وفائهم.
فان نکثت هذه البیعة او شیئا منها او بدّلت شرطا من شروطها او نقضت رسما من رسومها او غیّرت امرا من امورها مسّرا او معلنا او محتالا او متأوّلا او مستثنیا علیها او مکفّرا عنها او ادهنت او اخللت فیما اعطیت من نفسی و فیما اخذت به [من] عهود اللّه و مواثیقه علی ان ارغب عن السبل الّتی یعتصم بها من لا یحقّر الامانة و لا یستحلّ الغدر و الخیانة و لا یثبّطه شیء عن العقود المعقودة فکفرت بالقران العظیم و من انزله و من نزل به و من انزل علیه و برئت من اللّه و رسوله و اللّه و رسوله منّی بریئان و ما آمنت بملائکة اللّه و کتبه و رسله و الیوم الآخر .
و کلّما اتملّکه فی وقت تلفظی بهذه الیمین او اتملّکه بقیّة عمری من مال عین او ورق او جوهر او ابنیة او ثیاب او فرش او عرض او عقار او ضیاع او سائمة او زرع او ضرع او غیر ذلک من صنوف الاملاک المعتادة مما یجّل قدره او یقّل خطبه صدقة علی المساکین فی وجوه سبیل اللّه ربّ العالمین محرّم علیّ ان یرجع ذلک او شیء منه الی مالی و ملکی بحیلة من الحیل او وجه من الوجوه او سبب من الاسباب او تعریض من تعاریض الایمان و کلّ مملوک اتملّک من ذکر او انثی فی وقت تلفّظی بهذه الیمین او اتملّکه بقیة عمری احرار لوجه اللّه لا یرجع شیء من ولائهم و کلّ کراع املکه من دابّة او بغل او حمار او جمل او اتملّکه بقیة عمری طالق فی سبیل اللّه و کلّ زوج تزوّجتها او اتزوّجها بقیة عمری طالق طالق (طالق) طلاقا بائنا لارجعة [فیه] و لا تعمیة بمذهب من المذاهب الّتی یستعمل فیه الرّخص فی مثل هذه الحال. *
و متی نقضت شرطا من شروط بیعتی هذه او خالفت قاعدة من قواعدها او استثنیت علیها او کفّرت او تأوّلت فیها او ذکرت بلسانی خلاف ما [هو] عقیدتی او لم یوافق ظاهر قولی باطن عملی فعلیّ الحجّ الی بیت اللّه الحرام العتیق ببطن مکّة ثلثین حجّا راجلا لا فارسا فیها و ان لم اوف بهذه الیمین فلا تقبّل اللّه منّی صرفا و لا عدلا الّا بعد التزامی بشرائطها و خذلنی اللّه یوم احتاج الی نصرته و معونته و احالنی اللّه الی حول نفسی و قوّتی و منعنی حوله و قوّته و حرّمنی العافیة فی الدّنیا و العفو فی الآخرة.
و هذه الیمین یمینی و البیعة المسطورة فیها بیعتی حلفت بها من اوّلها الی آخرها حلفا معتقدا لوفائها، و هی لازمة مطوّقة فی عنقی معقودة بعضها الی بعض. و النّیة فی جمیعها نّیة سیّدنا عبد اللّه ابی جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین اطال اللّه بقاءه طولا وافیا للدّنیا و الدّین و عمرا کافیا للمصالح اجمعین و نصر رایاته و اکرم خطابه و اعلی کلمته و کبّ اعدائه و اعزّ احبابه و اشهد اللّه تعالی علی نفسی بذلک و کفی به شهیدا. *
بسم اللّه الرحمن الرحیم بایعت سیّدنا و مولانا عبد اللّه ابا جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین بیعة طوع و اتّباع و رضی و اختیار و اعتقاد و اظهار و اسرار بصدق من نیّتی و اخلاص من طویّتی و صحّة من عقیدتی و ثبات من عزیمتی، طائعا غیر مکره و مختارا غیر مجبر، بل مقّرا بفضله مذعنا بحقّه معترفا ببرکته معتمدا بحسن عائدته عالما بما عنده من العلم بمصالح من فی توکید عهده من الخاصّة و العامّة و لمّ الشّعث و امن العواقب و سکون الدّهماء و عزّ الاولیاء و قمع الملحدین و رغم انف المعاندین علی انّ سیّدنا و مولانا الإمام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین عبد اللّه و خلیفته مفترضة علیّ طاعته و مناصحته الواجبة علی الامّة امامته و ولایته اللازم لهم القیام لحقّه و الوفاء بعهده، لا اشکّ فی ذلک و لا ارتاب به و لا اداهن فی امره و لا امیل الی غیره، و علی انّی ولیّ اولیائه و عدّوا اعدائه من خاصّ و عامّ و قریب و بعید و حاضر و غائب متمسّک فی بیعته بوفاء العهد و ابراء ذمّة العقد سّری فی ذلک مثل علانیتی و ضمیری فیه مثل ظاهری .
و علی انّ اطاعتی هذه البیعة التّی وقعت فی نفسی و توکیدی ایّاه الّذی [لزم] فی عنقی لسیّدنا و مولانا القائم بامر اللّه امیر المؤمنین بسلامة من نیّتی و استقامة من عزیمتی و استمرار من هوای و رایی و علی انّ لا اسعی فی نقض شیء منها و لا اؤوّل علیه فیها و لا اقصد مضرتّه فی الرّخاء و الشّدة و لا ادع النّصح له فی کلّ حال، دانیة و قاصیة و لا اخلی من موالاته فی کلّ الامور النّیة و لا اغیّر شیئا ممّا عقد علیّ فی هذه- البیعة و لا ارجع عنه و لا اتوب منه و لا اشوب نیتّی و طویّتی بضدّه و لا اخالفه فی وقت من الاوقات و لا علی حال من الاحوال بما یفسده. و علیّ ایضا لکتّابه و خدمه و حجّابه و جمیع حواشیه و اسبابه مثل هذه البیعة فی التزام شروطها و الوفاء بعهودها.
و اقسمت مع ذلک راضیا غیر کاره و آمنا غیر خائف یمینا یؤاخذنی اللّه بها یوم اعرض علیه و یطالبنی بدرک حقّه یوم اقف بین یدیه فقلت: و اللّه الّذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشّهادة الرّحمن الرّحیم الکبیر و السموات و علمه بما مضی کعلمه بما هو آت و بحقّ اسماء اللّه المتعال الغالب المدرک القاهر المهلک الّذی نفذ علمه فی- الارضین الحسنی و آیاته العلیاء کلماته التّامات کلّها و حقّ کلّ عهد و میثاق اخذ اللّه علی جمیع خلقه و حقّ القران العظیم و من انزل و نزل به و حقّ التوریة و الانجیل و الزّبور و الفرقان و بحقّ محمّد النبّی المصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و حقّ اهل بیته الطاهرین و اصحابه المنتجبین و ازواجه الطّاهرات امّهات المؤمنین علیهم- السلام اجمعین و حقّ الملائکة المقرّبین و الانبیاء المرسلین أنّ بیعتی هذه الّتی عقدت بها لسانی و یدی بیعة طوع یطّلع اللّه جلّ جلاله منّی علی تقلّدها و علی الوفاء برمّته بما فیها و علی الإخلاص فی نصرتها و موالاة اهلها. اعرض ذلک بطیب البال لا ادهان و لا احتیال و لا عیب و لا مکر حتی القی اللّه موفیا بعهدی فیها و مؤدّبا للامانة فیما لزمنی منها غیر مستریب و لا ناکث و لا متأوّل و لا حانث اذ کان الذین یبایعون ولاة- الامر یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ. فمن نکث فانّما ینکث علی نفسه و من اوفی بما عاهد علیه اللّه فسیؤتیه اجرا عظیما.
و علی انّ هذه البیعة التی طوّقتها عنقی و بسطت بها یدی و اعطیت بها صفقتی و ما اشترط علیّ فیها من وفاء و موالاة و نصح و مشایعة و طاعة و موافقة و اجتهاد و مبالغة عهد اللّه، انّ عهده کان [عنه] مسئولا و ما اخذ علی انبیائه و رسله علیهم السلام و علی کلّ احد من عباده من مؤکّد مواثیقه و علیّ ان اتشّبث بما اخذ علیّ منها و لا ابدّل و اطیع و لا اعصی و اخلص و لا ارتاب و استقیم و لا امیل و اتمسّک بما عاهدت اللّه علیه تمسّک اهل الطّاعة بطاعتهم و ذوی الحقّ و الوفاء بحقّهم و وفائهم.
فان نکثت هذه البیعة او شیئا منها او بدّلت شرطا من شروطها او نقضت رسما من رسومها او غیّرت امرا من امورها مسّرا او معلنا او محتالا او متأوّلا او مستثنیا علیها او مکفّرا عنها او ادهنت او اخللت فیما اعطیت من نفسی و فیما اخذت به [من] عهود اللّه و مواثیقه علی ان ارغب عن السبل الّتی یعتصم بها من لا یحقّر الامانة و لا یستحلّ الغدر و الخیانة و لا یثبّطه شیء عن العقود المعقودة فکفرت بالقران العظیم و من انزله و من نزل به و من انزل علیه و برئت من اللّه و رسوله و اللّه و رسوله منّی بریئان و ما آمنت بملائکة اللّه و کتبه و رسله و الیوم الآخر .
و کلّما اتملّکه فی وقت تلفظی بهذه الیمین او اتملّکه بقیّة عمری من مال عین او ورق او جوهر او ابنیة او ثیاب او فرش او عرض او عقار او ضیاع او سائمة او زرع او ضرع او غیر ذلک من صنوف الاملاک المعتادة مما یجّل قدره او یقّل خطبه صدقة علی المساکین فی وجوه سبیل اللّه ربّ العالمین محرّم علیّ ان یرجع ذلک او شیء منه الی مالی و ملکی بحیلة من الحیل او وجه من الوجوه او سبب من الاسباب او تعریض من تعاریض الایمان و کلّ مملوک اتملّک من ذکر او انثی فی وقت تلفّظی بهذه الیمین او اتملّکه بقیة عمری احرار لوجه اللّه لا یرجع شیء من ولائهم و کلّ کراع املکه من دابّة او بغل او حمار او جمل او اتملّکه بقیة عمری طالق فی سبیل اللّه و کلّ زوج تزوّجتها او اتزوّجها بقیة عمری طالق طالق (طالق) طلاقا بائنا لارجعة [فیه] و لا تعمیة بمذهب من المذاهب الّتی یستعمل فیه الرّخص فی مثل هذه الحال. *
و متی نقضت شرطا من شروط بیعتی هذه او خالفت قاعدة من قواعدها او استثنیت علیها او کفّرت او تأوّلت فیها او ذکرت بلسانی خلاف ما [هو] عقیدتی او لم یوافق ظاهر قولی باطن عملی فعلیّ الحجّ الی بیت اللّه الحرام العتیق ببطن مکّة ثلثین حجّا راجلا لا فارسا فیها و ان لم اوف بهذه الیمین فلا تقبّل اللّه منّی صرفا و لا عدلا الّا بعد التزامی بشرائطها و خذلنی اللّه یوم احتاج الی نصرته و معونته و احالنی اللّه الی حول نفسی و قوّتی و منعنی حوله و قوّته و حرّمنی العافیة فی الدّنیا و العفو فی الآخرة.
و هذه الیمین یمینی و البیعة المسطورة فیها بیعتی حلفت بها من اوّلها الی آخرها حلفا معتقدا لوفائها، و هی لازمة مطوّقة فی عنقی معقودة بعضها الی بعض. و النّیة فی جمیعها نّیة سیّدنا عبد اللّه ابی جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین اطال اللّه بقاءه طولا وافیا للدّنیا و الدّین و عمرا کافیا للمصالح اجمعین و نصر رایاته و اکرم خطابه و اعلی کلمته و کبّ اعدائه و اعزّ احبابه و اشهد اللّه تعالی علی نفسی بذلک و کفی به شهیدا. *
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۰ - تضریب بوسهل در کار آلتونتاش
ذکر احوال بوسهل محمد بن حسین زوزنی عارض و فروگرفتن او
ازین پیش درین مجلّد بیاوردهام که چون امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از غزنین قصد بلخ کرد، بوسهل زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم، وی فسادی کرده بود در باب خوارزمشاه آلتونتاش و تضریبی قوی رانده و تطمیعی نموده و بدین سبب او را محنتی بزرگ پیش آمد، قصّه این تضریب بشرح بگویم و باز؟؟؟ که سبب فروگرفتن او چه بود: از خواجه بونصر شنیدم که «بوسهل در سر سلطان؟؟؟ بود که خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست، و او را بشبورقان فرو میبایست گرفت، چون برفت متربّد رفت. و گردنان چون علی قریب واریارق و غازی همه برافتادند، خوارزمشاه آلتونتاش مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد، اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهییی بزرگ و خزانه و لشکر بسیار برافزاید.» امیر گفت: تدبیر چیست؟ که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کار بکند. بوسهل گفت: سخت آسان است، اگر این کار پنهان ماند. خداوند بخطّ خویش سوی قائد ملنجوق که مهتر لشکر کجاتست و حضرتی و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفهیی نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند. و آنجا قریب سه هزار سوار حشم است، پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند، آسان وی را بر توان انداخت. و چون ملطّفه بخطّ خداوند باشد، اعتماد کنند و هیچ کس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. امیر گفت: سخت صواب است؛ عارض تویی، نام هر یک نسخت کن. همچنان کرد و سلطان بخطّ خویش ملطّفه نبشت و نام هر یک از حشمداران ببرد بر محل و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود و در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را برنتوان انداخت و عالمی بشورد. » پس از قضای ایزد، عزّ و جلّ، بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد، و خواجه احمد عبد الصّمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت این همه بجای خود آورده شود.
خواجه بونصر استادم گفت: «چون این ملطّفه بخطّ سلطان گسیل کردند، امیر با عبدوس آن سرّ بگفت، عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحب سرّ وی بود بگفت- و میان عبدوس و بوسهل دشمنایگی جانی بود- و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد. بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمّد مسعدی وکیل [در] خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی در وقت بمعمّایی که نهاده بود با خواجه احمد عبد الصّمد این حال بشرح باز نمود. و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامهها میگرفتند و احتیاط بجا میآوردند. معمّای مسعدی بازآوردند. سلطان بخواجه بزرگ پیغام داد که: وکیل در خوارزمشاه را معمّا چرا باید نهاد و نبشت؟ باید که احتیاط کنی و بپرسی. مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معمّا پرسیدند. او گفت: من وکیل در محتشمیام و اجری و مشاهره وصلت گران دارم و بر آن سوگندان مغلّظ دادهاند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم. و خداوند داند که از من فسادی نیاید، و خواجه بونصر را حال من معلوم است، و چون مهمّی بود این معمّا نبشتم. گفتند: این مهمّ چیست؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم. گفتند: ناچار بباید گفت، که برای حشمت خواجه تو این پرسش برین جمله است والّا بنوعی دیگر پرسیدندی.
گفت: چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان. بازنمودند و امان استدند از سلطان. آن حال باز گفت که از ابو الفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس.
خواجه چون بر آن حال واقف گشت، فرا شد و روی بمن کرد و گفت: «بینی چه میکنند؟» پس مسعدی را گفت: پیش ازین نبشتهای؟ گفت: نبشتهام و این استظهار آنرا فرستادم. خواجه گفت: «ناچار چون وکیل در محتشمی است و اجری و مشاهره وصلت دارد و سوگندان مغلّظه خورده، او را چاره نبوده است. امّا بوالفتح حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است.» و پوشیده مرا گفت «سلطان را بگوی این راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تا چه شود» و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمّا نامهیی نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اسکدار که «آنچه پیش ازین نوشته شده بود باطل بوده است» که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسد چه رود و چه کنند و چه بینیم، و سلطان ازین حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند، هر چند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد.» من رفتم و پیغام خواجه بازگفتم. چون بشنید، متحیّر فروماند، چنانکه سخن نتوانست گفت. و من نشستم. پس روی بمن کرد و گفت «هر چه درین باب صلاح است، بباید گفت، که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و از این گونه تلبیس ساخته.» باز آمدم و آنچه رفته بود، باز راندم با خواجه. و مسعدی را خواجه دل گرم کرد و چنانکه من نسخت کردم درین باب دو نامه معمّا نبشت یکی بدست قاصد و یکی بر دست سوار سلطان که «آنچه نبشته بوده است، آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند و بدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرد.» و مسعدی را بازگردانیدند. و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اشراف بلخ که بدو داده بودند، بازستدند.
ازین پیش درین مجلّد بیاوردهام که چون امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از غزنین قصد بلخ کرد، بوسهل زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم، وی فسادی کرده بود در باب خوارزمشاه آلتونتاش و تضریبی قوی رانده و تطمیعی نموده و بدین سبب او را محنتی بزرگ پیش آمد، قصّه این تضریب بشرح بگویم و باز؟؟؟ که سبب فروگرفتن او چه بود: از خواجه بونصر شنیدم که «بوسهل در سر سلطان؟؟؟ بود که خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست، و او را بشبورقان فرو میبایست گرفت، چون برفت متربّد رفت. و گردنان چون علی قریب واریارق و غازی همه برافتادند، خوارزمشاه آلتونتاش مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد، اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهییی بزرگ و خزانه و لشکر بسیار برافزاید.» امیر گفت: تدبیر چیست؟ که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کار بکند. بوسهل گفت: سخت آسان است، اگر این کار پنهان ماند. خداوند بخطّ خویش سوی قائد ملنجوق که مهتر لشکر کجاتست و حضرتی و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفهیی نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند. و آنجا قریب سه هزار سوار حشم است، پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند، آسان وی را بر توان انداخت. و چون ملطّفه بخطّ خداوند باشد، اعتماد کنند و هیچ کس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. امیر گفت: سخت صواب است؛ عارض تویی، نام هر یک نسخت کن. همچنان کرد و سلطان بخطّ خویش ملطّفه نبشت و نام هر یک از حشمداران ببرد بر محل و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود و در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را برنتوان انداخت و عالمی بشورد. » پس از قضای ایزد، عزّ و جلّ، بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد، و خواجه احمد عبد الصّمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت این همه بجای خود آورده شود.
خواجه بونصر استادم گفت: «چون این ملطّفه بخطّ سلطان گسیل کردند، امیر با عبدوس آن سرّ بگفت، عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحب سرّ وی بود بگفت- و میان عبدوس و بوسهل دشمنایگی جانی بود- و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد. بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمّد مسعدی وکیل [در] خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی در وقت بمعمّایی که نهاده بود با خواجه احمد عبد الصّمد این حال بشرح باز نمود. و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامهها میگرفتند و احتیاط بجا میآوردند. معمّای مسعدی بازآوردند. سلطان بخواجه بزرگ پیغام داد که: وکیل در خوارزمشاه را معمّا چرا باید نهاد و نبشت؟ باید که احتیاط کنی و بپرسی. مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معمّا پرسیدند. او گفت: من وکیل در محتشمیام و اجری و مشاهره وصلت گران دارم و بر آن سوگندان مغلّظ دادهاند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم. و خداوند داند که از من فسادی نیاید، و خواجه بونصر را حال من معلوم است، و چون مهمّی بود این معمّا نبشتم. گفتند: این مهمّ چیست؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم. گفتند: ناچار بباید گفت، که برای حشمت خواجه تو این پرسش برین جمله است والّا بنوعی دیگر پرسیدندی.
گفت: چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان. بازنمودند و امان استدند از سلطان. آن حال باز گفت که از ابو الفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس.
خواجه چون بر آن حال واقف گشت، فرا شد و روی بمن کرد و گفت: «بینی چه میکنند؟» پس مسعدی را گفت: پیش ازین نبشتهای؟ گفت: نبشتهام و این استظهار آنرا فرستادم. خواجه گفت: «ناچار چون وکیل در محتشمی است و اجری و مشاهره وصلت دارد و سوگندان مغلّظه خورده، او را چاره نبوده است. امّا بوالفتح حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است.» و پوشیده مرا گفت «سلطان را بگوی این راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تا چه شود» و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمّا نامهیی نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اسکدار که «آنچه پیش ازین نوشته شده بود باطل بوده است» که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسد چه رود و چه کنند و چه بینیم، و سلطان ازین حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند، هر چند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد.» من رفتم و پیغام خواجه بازگفتم. چون بشنید، متحیّر فروماند، چنانکه سخن نتوانست گفت. و من نشستم. پس روی بمن کرد و گفت «هر چه درین باب صلاح است، بباید گفت، که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و از این گونه تلبیس ساخته.» باز آمدم و آنچه رفته بود، باز راندم با خواجه. و مسعدی را خواجه دل گرم کرد و چنانکه من نسخت کردم درین باب دو نامه معمّا نبشت یکی بدست قاصد و یکی بر دست سوار سلطان که «آنچه نبشته بوده است، آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند و بدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرد.» و مسعدی را بازگردانیدند. و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اشراف بلخ که بدو داده بودند، بازستدند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۱ - کشته شدن قائد ملنجوق
«چون مسعدی برفت، خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند و آن آلتونتاش است نه دیو سیاه، و چون احمد عبد الصّمدی با وی، این بر ایشان کی روا شود؟! آلتونتاش رفت از دست، آن است که ترک خردمند است و پیر شده، نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی بر ما.
طرفهتر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم، چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند! نزدیک امیر رو و بگوی که «بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند، بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن، بجای آورده شود.» برفتم و بگفتم. امیر سخت تافته بود، گفت: «نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که «این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد» حاتمی از آن بازاری ساخته است، تا سزای خویش بدید و مالش یافت.» گفتم: این سلیم است، زندگانی خداوند دراز باد، این باب در توان یافت، اگر چیزی دیگر نرفته است. و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت: «یا بونصر، رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند و بینی که ازین زیر چه بیرون آید .» و بازگشتم.
«پس از آن نماز دیگری پیش امیر نشسته بودم، اسکدار خوارزم بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده. دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد، سخت مهم باشد، آنرا بیاورد و بستدم و بگشادم، نامه صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی. بامیر دادم. بستد و بخواند و نیک از جای بشد . دانستم که مهمّی افتاده است، چیزی نگفتم و خدمت کردم . گفت: مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجّاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند. نامه بمن انداخت و گفت: بخوان. نبشته بود که «امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند، و قائد ملنجوق سالار کجاتان سرمست بود نه [به] جای خود نشست بلکه فراتر آمد.
خوارزمشاه بخندید، او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که «نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم. ازین بیراهی هلاک میشوم. نخست نان آنگاه شراب. آن کس که نعمت دارد، خود شراب میخورد .» خوارزمشاه بخندید و گفت: سخن مستان بر من مگوئید. گفت: «آری سیر خورده، گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ما راست که برین صبر میکنیم.» تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت:
میدانی که چه میگوئی؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید و تو حدّ خویش نگاه نمیداری. اگر حرمت این مجلس عالی نیستی، جواب این بشمشیر باشدی. قائد بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد. حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سقط میگفت و با ایشان میبرآویخت و خوارزم- شاه آواز میداد که یله کنید . در آن اضطراب از ایشان لگدی چند بخایه و سینه وی رسید، و او را بخانه بازبردند. نماز پیشین فرمان یافت و جان با مجلس عالی داد، خداوند عالم باقی باد. خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت: «تو که صاحب بریدی، شاهد حال بودهای، چنانکه رفت، انها کن تا صورتی دیگر گونه بمجلس عالی نرسانند» بنده بشرح بازنمود تا رأی عالی، زاده اللّه علوّا، بر آن واقف گردد، ان- شاء اللّه تعالی.» و رقعتی درج نامه بود که «چون قائد را این حال بیفتاد در باب خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد. و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرّر گردد باذن اللّه.»
چون از خواندن نامه فارغ شدم، امیر مرا گفت: چه گوئی، چه تواند بود؟
گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، غیب نتوانستم دانست، امّا این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتندار است و کس را زهره نباشد که پیش او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود . و بهمه حالها در زیر این چیزی باشد. و صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر. و او را سوگند داده آمده است که آنچه رود، پوشیده انها کند، چنان کش دست دهد . تا نامه پوشیده او نرسد، برین حال واقف نتوان شد. امیر گفت: از تو که بونصری، چند پوشیده کنم؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطّفهیی بخطّ ماست چنین و چنین، و چون نامه وکیل در رسیده باشد، قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته. و دل مشغولی نه از کشتن قائد است ما را، بلکه از آن است که نباید که آن ملطّفه بخطّ ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتن پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد، و آن ملطّفه بدست آن دبیرک باشد.
تدبیر این چیست؟ گفتم: خواجه بزرگ تواند دانست درمان این، بیحاضری وی راست نیاید. گفت: امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیّر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد و همه شب با اندیشه بودم.
طرفهتر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم، چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند! نزدیک امیر رو و بگوی که «بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند، بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن، بجای آورده شود.» برفتم و بگفتم. امیر سخت تافته بود، گفت: «نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که «این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد» حاتمی از آن بازاری ساخته است، تا سزای خویش بدید و مالش یافت.» گفتم: این سلیم است، زندگانی خداوند دراز باد، این باب در توان یافت، اگر چیزی دیگر نرفته است. و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت: «یا بونصر، رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند و بینی که ازین زیر چه بیرون آید .» و بازگشتم.
«پس از آن نماز دیگری پیش امیر نشسته بودم، اسکدار خوارزم بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده. دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد، سخت مهم باشد، آنرا بیاورد و بستدم و بگشادم، نامه صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی. بامیر دادم. بستد و بخواند و نیک از جای بشد . دانستم که مهمّی افتاده است، چیزی نگفتم و خدمت کردم . گفت: مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجّاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند. نامه بمن انداخت و گفت: بخوان. نبشته بود که «امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند، و قائد ملنجوق سالار کجاتان سرمست بود نه [به] جای خود نشست بلکه فراتر آمد.
خوارزمشاه بخندید، او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که «نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم. ازین بیراهی هلاک میشوم. نخست نان آنگاه شراب. آن کس که نعمت دارد، خود شراب میخورد .» خوارزمشاه بخندید و گفت: سخن مستان بر من مگوئید. گفت: «آری سیر خورده، گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ما راست که برین صبر میکنیم.» تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت:
میدانی که چه میگوئی؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید و تو حدّ خویش نگاه نمیداری. اگر حرمت این مجلس عالی نیستی، جواب این بشمشیر باشدی. قائد بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد. حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سقط میگفت و با ایشان میبرآویخت و خوارزم- شاه آواز میداد که یله کنید . در آن اضطراب از ایشان لگدی چند بخایه و سینه وی رسید، و او را بخانه بازبردند. نماز پیشین فرمان یافت و جان با مجلس عالی داد، خداوند عالم باقی باد. خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت: «تو که صاحب بریدی، شاهد حال بودهای، چنانکه رفت، انها کن تا صورتی دیگر گونه بمجلس عالی نرسانند» بنده بشرح بازنمود تا رأی عالی، زاده اللّه علوّا، بر آن واقف گردد، ان- شاء اللّه تعالی.» و رقعتی درج نامه بود که «چون قائد را این حال بیفتاد در باب خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد. و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرّر گردد باذن اللّه.»
چون از خواندن نامه فارغ شدم، امیر مرا گفت: چه گوئی، چه تواند بود؟
گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، غیب نتوانستم دانست، امّا این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتندار است و کس را زهره نباشد که پیش او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود . و بهمه حالها در زیر این چیزی باشد. و صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر. و او را سوگند داده آمده است که آنچه رود، پوشیده انها کند، چنان کش دست دهد . تا نامه پوشیده او نرسد، برین حال واقف نتوان شد. امیر گفت: از تو که بونصری، چند پوشیده کنم؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطّفهیی بخطّ ماست چنین و چنین، و چون نامه وکیل در رسیده باشد، قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته. و دل مشغولی نه از کشتن قائد است ما را، بلکه از آن است که نباید که آن ملطّفه بخطّ ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتن پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد، و آن ملطّفه بدست آن دبیرک باشد.
تدبیر این چیست؟ گفتم: خواجه بزرگ تواند دانست درمان این، بیحاضری وی راست نیاید. گفت: امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیّر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد و همه شب با اندیشه بودم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۲ - فرو گرفتن بوسهل
دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامهها بخواست.
پیش بردم، و بخواجه داد. چون فارغ گشت، گفت: قائد بیچاره را بد آمد. و این را در توان یافت. امیر گفت: «اینجا حالی دیگرست که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفتهام. بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقائد ملطّفهیی بخطّ ما رفته است. و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطّفه بدست آلتونتاش افتد.» خواجه گفت: افتاده باشد، که آن ملطّفه بدست آن دبیر باشد. و خط بر خوارزمشاه باید کشید . و کاشکی فسادی دیگر تولّد نکندی، امّا چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است، داند که خداوند را بر این داشته باشند، و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار، و بهمه حال این چه رفت، از من داند.
و بوسهل نیکو نکرد و حقّ نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرد. و بنده نداند تا نهان داشتن آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است؟ که خطا و صواب این کار بازنمودمی. امیر گفت: بودنی بود، اکنون تدبیر چیست؟ گفت: بعاجل- الحال جواب نامه صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی نباید نهاد و البتّه سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین چه رود، اما این مقدار یاد باید کرد که «قائد ابلهی کرد و حقّ خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت، و حقّ وی را رعایت باید کرد در فرزندانش و خیلش را بپسر دادن» تا دهند یا نه. و بهمه حالها درین روزها نامه صاحب برید رسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند، و حالها را بشرح بازنموده باشد، آنگاه بر حسب آنچه خوانیم، تدبیر دیگر میسازیم. و برادر این ابو الفتح حاتمی است آنجا نایب برید، بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت: همچنین است، که بو الفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود، هر چه در کار پدر ما رفتی، بما مینبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود. من که بونصرم، گفتم: دریغا که من امروز این سخن میشنوم. امیر گفت: اگر بدان وقت میشنودی، چه میکردی؟ گفتم:
بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید. و برخاستیم و بازگشتیم. و امیر بوسهل عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو؟ اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض سخن گویی، گویم گردنت بزنند. و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سرّ ما را که با تو گفتیم، آشکارا کردی! و شما هیچ کس [سرّ] داشتن را نشایید، و برسد بشما خائنان آنچه مستوجب آنید. و امیر پس ازین سخت مشغول دل میبود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجه بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست، که مقرّر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست.
«یک روز بخانه خویش بودم، گفتند: سیّاحی بر در است، میگوید: حدیثی مهمّ دارم. دلم بزد که از خوارزم آمده است؛ گفتم: بیاریدش. در آمد و خالی خواست و این عصایی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن بو عبد اللّه حاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و بمن داد. نبشته بود که «حیلتها کردهام و این سیّاح را مالی بداده، و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت یابد تا این خطر بکرد و بیامد. اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید، اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است بباید شنید و بر آن اعتماد کرد، ان شاء اللّه.» گفتم: پیغام چیست؟ گفت: میگوید که «آنچه پیش ازین نوشته بودم که قائد را در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد، آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبد الصّمد کرد. و مراسیم و جامه دادند، و اگر جز آن نبشتمی، بیم جان بود. و حقیقت آن است که قائد آن روز که دیگر روز کشته شد، دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا [آن] حشم کجات و جغرات خوانده و برملا از خوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که «کار جهان یکسان بنماند، و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن را اند، این حال را هم آخری باشد. و پیداست که من و این دیگر آزاد مردان بینوایی چند توانیم کشید.» و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند.
دیگر روز در بارگاه قائد را گفت: دی و دوش میزبانی بودهای؟ گفت: آری. گفت:
مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مراو کدخدایم را بخوردی؟ قائد مراو را جوابی چند زفتتر باز داد. خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست. چون قائد بازگشت، احمد را گفت خوارزمشاه که «باد حضرت دیدی در سر قائد» احمد گفت: از آنجا دور کرده آید. و بازگشت بخانه. و رسم بود که روز آدینه احمد پگاهتر بازگردد و همگنان بسلام وی روند، بنده آنجا حاضر بود، قائد آمد و با احمد سخن عتاب آمیز گفتن گرفت و درین میانه گفت: «آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت؟» احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی، سخن بچوب و شمشیر گفتی.
ترا و مانند ترا چه محلّ آن باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش گوئید؟
قائد جوابی چند درشت داد، چنانکه دست در روی احمد انداخت . احمد گفت:
این باد از حضرت آمده است، باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی. قائد گفت: بتو خوارزمشاهی نیاید . و برخاست تا برود.
احمد گفت: بگیرید این سگ را؛ قائد گفت که همانا مرا نتوانی گرفت. احمد دست بر دست زد و گفت: دهید . مردی دویست، چنانکه ساخته بودند، پیدا آمدند و قائد بمیان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تیر اندر نهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. و سرایش فرو کوفتند و پسرش را با دبیرش بازداشتند. و مرا تکلّفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند، چنانکه خوانده آمده است. و دیگر روز از دبیرش ملطّفه خواستند که گفتند:
از حضرت آمده است. منکر شد که «قائد چیزی بدو نداده است.» خانه و کاغذهای قائد نگاه کردند، هیچ ملطّفه نیافتند. دبیر را مطالبت سخت کردند، مقرّ آمد و ملطّفه بدیشان داد. بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند، چنانکه کسی بر آن واقف نگشت. و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت . روز چهارم آدینه بار دادند بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلّفی دیگر گونه. و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. و هیچ چیز اظهار نمیکنند که بعصیان ماند. امّا مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی . و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند . و هر چه من پس ازین نویسم بمراد و املاء ایشان باشد، بر آن هیچ اعتماد نباید کرد، که کار من با سیّاحان و قاصدان پوشیده افتاد، و بیم جان است و اللّه ولیّ الکفایة .
من این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم. و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت: این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید، همچنان کردم. و دیگر روز چون بار بگسست، خالی کرد با خواجه بزرگ و با من. چون خواجه نامه [نایب] برید و نسخت پیغام بخواند، گفت: زندگانی خداوند دراز باد، کار نااندیشیده را عاقبت چنین باشد. دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید و کاشکی فسادی تولّد نکندی، بدانکه با علی تگین یکی شود، که بیکدیگر نزدیکاند، و شرّی بزرگ بپای کند. من گفتم: نه همانا که او این کند، و حقّ خداوند ماضی را نگاه دارد و بداند که [در] این خداوند را بدآموزی بر
راه کژ نهاد. امیر گفت: خطّ خویش چکنم که بحجّت بدست گرفتند، و اگر حجّت
کنند، از آن چون بازتوانم ایستاد؟ خواجه گفت: اکنون این حال بیفتاد و یک
چیز مانده است که اگر آن کرده آید مگر بعاجل الحال این کار را لختی تسکین
توان داد، و این چیز را عوض است، هر چند بر دل خداوند رنجگونهیی باشد،
امّا آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست. امیر گفت: آن چیست؟ اگر فرزندی
عزیز را بذل باید کرد، بکنم که این کار برآید و دراز نگردد، و دریغ ندارم.
گفت: بنده را صلاح کار خداوند باید، نباید که صورت بندد که بنده بتعصّب
میگوید [و] بندهیی را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید. امیر گفت:
بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد. گفت:
اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است. هر چند
ملطّفه بخطّ خداوند رفته است، او را مقرّر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها
کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد. او را فدای این کار باید کرد،
بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که
روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت وز هر دو خداوند پشیمان است یکی
آنکه صلات امیر محمّد برادر خداوند بازستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را
بدگمان کرد، که چون وی را نشانده آید، این گناه حسب در گردن وی کرده شود،
از خداوند درین باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زائل شود، هر
چند بدرگاه نیاید، امّا باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد و من بنده
نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فرا روی او بتوانم داشت و بدانکه مرا درین
کار ناقه و جملی نبوده است، سخن من بشنود و کاری افتد . گفت: «سخت صواب
آمد، هم فردا فرمایم تا او را بنشانند، خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و
بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد.» گفت: چنین کنم، و ما
بازگشتیم. خواجه در راه مرا گفت: این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور
برسید، امّا هم نیک است، تا بیش چنین نرود.
و دیگر روز چون بار بگسست، خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض. و
من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامهها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل
بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند . چون این
نامهها برفت، فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابو الحسن کودیانی ندیم که
«نامهها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه، باطراف گسیل
کردند و سواران مسرع رفتند. خواجه کار آن مرد تمام کند.» خواجه بزرگ بوسهل
را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و
بدان مشغول شدند.
و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانه بوسهل رفت با مشرفان و
ثقات خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و در پیوستگان او جمله که
ببلخ بودند، موقوف کردند و خواجه را بازنمودند، آنچه کردند. خواجه از دیوان
بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد. حاجب نوبتی او را بر استری
نشاند و با سوار و پیادهیی انبوه بقهندز برد، در راه، دو خادم و شصت غلام
او را میآوردند، پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندز
بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید و امیر را آنچه رفته بود،
بازنمودند.
پیش بردم، و بخواجه داد. چون فارغ گشت، گفت: قائد بیچاره را بد آمد. و این را در توان یافت. امیر گفت: «اینجا حالی دیگرست که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفتهام. بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقائد ملطّفهیی بخطّ ما رفته است. و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطّفه بدست آلتونتاش افتد.» خواجه گفت: افتاده باشد، که آن ملطّفه بدست آن دبیر باشد. و خط بر خوارزمشاه باید کشید . و کاشکی فسادی دیگر تولّد نکندی، امّا چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است، داند که خداوند را بر این داشته باشند، و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار، و بهمه حال این چه رفت، از من داند.
و بوسهل نیکو نکرد و حقّ نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرد. و بنده نداند تا نهان داشتن آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است؟ که خطا و صواب این کار بازنمودمی. امیر گفت: بودنی بود، اکنون تدبیر چیست؟ گفت: بعاجل- الحال جواب نامه صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی نباید نهاد و البتّه سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین چه رود، اما این مقدار یاد باید کرد که «قائد ابلهی کرد و حقّ خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت، و حقّ وی را رعایت باید کرد در فرزندانش و خیلش را بپسر دادن» تا دهند یا نه. و بهمه حالها درین روزها نامه صاحب برید رسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند، و حالها را بشرح بازنموده باشد، آنگاه بر حسب آنچه خوانیم، تدبیر دیگر میسازیم. و برادر این ابو الفتح حاتمی است آنجا نایب برید، بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت: همچنین است، که بو الفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود، هر چه در کار پدر ما رفتی، بما مینبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود. من که بونصرم، گفتم: دریغا که من امروز این سخن میشنوم. امیر گفت: اگر بدان وقت میشنودی، چه میکردی؟ گفتم:
بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید. و برخاستیم و بازگشتیم. و امیر بوسهل عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو؟ اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض سخن گویی، گویم گردنت بزنند. و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سرّ ما را که با تو گفتیم، آشکارا کردی! و شما هیچ کس [سرّ] داشتن را نشایید، و برسد بشما خائنان آنچه مستوجب آنید. و امیر پس ازین سخت مشغول دل میبود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجه بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست، که مقرّر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست.
«یک روز بخانه خویش بودم، گفتند: سیّاحی بر در است، میگوید: حدیثی مهمّ دارم. دلم بزد که از خوارزم آمده است؛ گفتم: بیاریدش. در آمد و خالی خواست و این عصایی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن بو عبد اللّه حاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و بمن داد. نبشته بود که «حیلتها کردهام و این سیّاح را مالی بداده، و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت یابد تا این خطر بکرد و بیامد. اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید، اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است بباید شنید و بر آن اعتماد کرد، ان شاء اللّه.» گفتم: پیغام چیست؟ گفت: میگوید که «آنچه پیش ازین نوشته بودم که قائد را در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد، آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبد الصّمد کرد. و مراسیم و جامه دادند، و اگر جز آن نبشتمی، بیم جان بود. و حقیقت آن است که قائد آن روز که دیگر روز کشته شد، دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا [آن] حشم کجات و جغرات خوانده و برملا از خوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که «کار جهان یکسان بنماند، و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن را اند، این حال را هم آخری باشد. و پیداست که من و این دیگر آزاد مردان بینوایی چند توانیم کشید.» و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند.
دیگر روز در بارگاه قائد را گفت: دی و دوش میزبانی بودهای؟ گفت: آری. گفت:
مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مراو کدخدایم را بخوردی؟ قائد مراو را جوابی چند زفتتر باز داد. خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست. چون قائد بازگشت، احمد را گفت خوارزمشاه که «باد حضرت دیدی در سر قائد» احمد گفت: از آنجا دور کرده آید. و بازگشت بخانه. و رسم بود که روز آدینه احمد پگاهتر بازگردد و همگنان بسلام وی روند، بنده آنجا حاضر بود، قائد آمد و با احمد سخن عتاب آمیز گفتن گرفت و درین میانه گفت: «آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت؟» احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی، سخن بچوب و شمشیر گفتی.
ترا و مانند ترا چه محلّ آن باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش گوئید؟
قائد جوابی چند درشت داد، چنانکه دست در روی احمد انداخت . احمد گفت:
این باد از حضرت آمده است، باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی. قائد گفت: بتو خوارزمشاهی نیاید . و برخاست تا برود.
احمد گفت: بگیرید این سگ را؛ قائد گفت که همانا مرا نتوانی گرفت. احمد دست بر دست زد و گفت: دهید . مردی دویست، چنانکه ساخته بودند، پیدا آمدند و قائد بمیان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تیر اندر نهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. و سرایش فرو کوفتند و پسرش را با دبیرش بازداشتند. و مرا تکلّفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند، چنانکه خوانده آمده است. و دیگر روز از دبیرش ملطّفه خواستند که گفتند:
از حضرت آمده است. منکر شد که «قائد چیزی بدو نداده است.» خانه و کاغذهای قائد نگاه کردند، هیچ ملطّفه نیافتند. دبیر را مطالبت سخت کردند، مقرّ آمد و ملطّفه بدیشان داد. بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند، چنانکه کسی بر آن واقف نگشت. و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت . روز چهارم آدینه بار دادند بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلّفی دیگر گونه. و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. و هیچ چیز اظهار نمیکنند که بعصیان ماند. امّا مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی . و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند . و هر چه من پس ازین نویسم بمراد و املاء ایشان باشد، بر آن هیچ اعتماد نباید کرد، که کار من با سیّاحان و قاصدان پوشیده افتاد، و بیم جان است و اللّه ولیّ الکفایة .
من این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم. و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت: این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید، همچنان کردم. و دیگر روز چون بار بگسست، خالی کرد با خواجه بزرگ و با من. چون خواجه نامه [نایب] برید و نسخت پیغام بخواند، گفت: زندگانی خداوند دراز باد، کار نااندیشیده را عاقبت چنین باشد. دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید و کاشکی فسادی تولّد نکندی، بدانکه با علی تگین یکی شود، که بیکدیگر نزدیکاند، و شرّی بزرگ بپای کند. من گفتم: نه همانا که او این کند، و حقّ خداوند ماضی را نگاه دارد و بداند که [در] این خداوند را بدآموزی بر
راه کژ نهاد. امیر گفت: خطّ خویش چکنم که بحجّت بدست گرفتند، و اگر حجّت
کنند، از آن چون بازتوانم ایستاد؟ خواجه گفت: اکنون این حال بیفتاد و یک
چیز مانده است که اگر آن کرده آید مگر بعاجل الحال این کار را لختی تسکین
توان داد، و این چیز را عوض است، هر چند بر دل خداوند رنجگونهیی باشد،
امّا آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست. امیر گفت: آن چیست؟ اگر فرزندی
عزیز را بذل باید کرد، بکنم که این کار برآید و دراز نگردد، و دریغ ندارم.
گفت: بنده را صلاح کار خداوند باید، نباید که صورت بندد که بنده بتعصّب
میگوید [و] بندهیی را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید. امیر گفت:
بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد. گفت:
اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است. هر چند
ملطّفه بخطّ خداوند رفته است، او را مقرّر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها
کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد. او را فدای این کار باید کرد،
بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که
روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت وز هر دو خداوند پشیمان است یکی
آنکه صلات امیر محمّد برادر خداوند بازستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را
بدگمان کرد، که چون وی را نشانده آید، این گناه حسب در گردن وی کرده شود،
از خداوند درین باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زائل شود، هر
چند بدرگاه نیاید، امّا باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد و من بنده
نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فرا روی او بتوانم داشت و بدانکه مرا درین
کار ناقه و جملی نبوده است، سخن من بشنود و کاری افتد . گفت: «سخت صواب
آمد، هم فردا فرمایم تا او را بنشانند، خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و
بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد.» گفت: چنین کنم، و ما
بازگشتیم. خواجه در راه مرا گفت: این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور
برسید، امّا هم نیک است، تا بیش چنین نرود.
و دیگر روز چون بار بگسست، خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض. و
من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامهها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل
بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند . چون این
نامهها برفت، فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابو الحسن کودیانی ندیم که
«نامهها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه، باطراف گسیل
کردند و سواران مسرع رفتند. خواجه کار آن مرد تمام کند.» خواجه بزرگ بوسهل
را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و
بدان مشغول شدند.
و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانه بوسهل رفت با مشرفان و
ثقات خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و در پیوستگان او جمله که
ببلخ بودند، موقوف کردند و خواجه را بازنمودند، آنچه کردند. خواجه از دیوان
بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد. حاجب نوبتی او را بر استری
نشاند و با سوار و پیادهیی انبوه بقهندز برد، در راه، دو خادم و شصت غلام
او را میآوردند، پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندز
بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید و امیر را آنچه رفته بود،
بازنمودند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۳ - نامهٔ امیر مسعود به آلتونتاش
دیگر روز چون بار بگسست، امیر خالی کرد با خواجه و مرا بخواندند و گفت «حدیث بوسهل تمام شد و خیریّت بود که مرد نمیگذاشت که صلاحی پیدا آید» [و] گفت: «اکنون چه باید کرد؟» [خواجه] گفت: صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامهیی نویسد هم اکنون بخوارزمشاه، چنانکه رسم است که وکیل در نویسد، و بازنماید که «چون مقرّر گشت مجلس عالی را که بوسهل خیانتی کرده است و میکند در ملک تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنان تخلیطها کرد باوّل که بدرگاه آمد تا او را متربّدگونه بازبایست گشت و پس از آن فرونایستاد و هم در باب وی و دیگران اغرا میکرد، رأی عالی چنان دید که دست او را از شغل عرض کوتاه کرد و او را نشانده آمد تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود» و آنگاه بنده پوشیده او را بگوید تا بمعمّا نویسد که «خداوند سلطان این همه از بهر آن کرد که بوسهل فرصت نگاه داشته است و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود و بر آن نسخت، بخطّ عالی ملطّفهیی شده و در وقت بخوارزم فرستاده، و دیگر روز چون خداوند اندر آن اندیشه کرد و آن ملطّفه بازخواست، وی گفته و بجان و سر خداوند سوگند خورده که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست، آنرا پاره کرد. و چون مقرّر گشت که دروغ گفته است، سزای او بفرمود» تا امروز این نامه برود و پس از آن بیک هفته بونصر نامهیی نویسد و این حال را شرح کند و دل وی را دریافته آید و بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شود و نامهها را برساند و پیغامها بگزارد و احوالها مقرّر خویش گرداند و بازگردد. و هر چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیهگان و سوختگان بنه شود و دانند که آفروشه نان است، باری مجاملتی در میانه بماند که ترک آرام گیرد. و این پسر او را، ستی هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد و دیناری پنج هزار صلت فرمود تا دل آن پیر قرار گیرد.
امیر گفت: «این همه صواب است، تمام باید کرد. و خواجه را بباید دانست که پس ازین هر چه کرده آید در ملک و مال و تدبیرها همه باشارت او رود و مشاورت با وی خواهد بود.» خواجه زمین بوسه داد و بگریست و گفت: خداوند را بباید دانست که این پیری سه و چهار که اینجا ماندهاند از هزار جوان بهتراند، خدای، عزّ و جلّ، ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند را مانده است، ایشان را زود زود بباد نباید داد.
امیر او را بخویشتن خواند و در آگوش گرفت و بسیار نیکویی گفت. و مرا همچنان بنواخت. و بازگشتیم. و مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود بظاهر و معمّا نبشت و گسیل کرده آمد. و پس از آن بیک هفته بوالقاسم دامغانی را خواجه نامزد کرد تا بخوارزم رود، و این بوالقاسم مردی پیر و بخرد و سخنگوی بود و ز خویشتن نامهیی نبشت سخت نیکو نزدیک خوارزمشاه و من از مجلس عالی نامهیی نبشم برین نسخت.
ذکر مثالی که از حضرت شهاب الدّوله ابو سعید مسعود، رضی اللّه عنه، نبشتند بآلتونتاش خوارزمشاه
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. حاجب فاضل عمّ، خوارزمشاه، ادام اللّه تأییده، ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است و در همه حالها راستی و یکدلی و خدای ترسی خویش اظهار کرده است و بیریا میان دل و اعتقاد خویش را بنموده که آنچه بوقت وفات پدر ما، امیر ماضی، رحمة اللّه علیه، کرد و نمود از شفقت و نصیحتها که واجب داشت نوخاستگان را بغزنین، آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود و پس از آن آمدنی بدرگاه از دل بیریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسباب ملک و تأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. و آن کس که اعتقاد وی برین جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند، چنین وفا دارد و حقّ نعمت خداوند گذشته و خداوند حال را بواجبی بگزارد و جهد کند تا بحقهای دیگر خداوندان رسد، توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده، چنانکه گفتهاند: عاش سعیدا و مات حمیدا، وجودش همیشه باد و فقد وی هیچ گوش مشنواد . و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هوی خواهی بوده است و از جهت ما در مقابله آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوّقان و مضرّبان و عاقبت نانگران و جوانان کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی تا خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشتهایم، ملامت میکنیم . اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که باصل نگرد و بفرع دل مشغول ندارد و همان آلتونتاش یگانه راست یکدل میباشد. و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیدهاند یا بمعاینه چیزی بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند، شخص امیر ماضی، انار اللّه برهانه، را پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختها و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و متسوّقان پیش وی نهند، که وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویّت هست که زود زود سنگ وی را ضعیف در رود نبتوانند گردانید. و ما از خدای، عزّ و جلّ، توفیق خواهیم که بحقهای وی رسیده آید و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است، آنرا بواجبی دریافته شود. و هو سبحانه ولیّ ذلک و المتفضّل و الموفّق بمنّه وسعة رحمته .
«و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم، بوسهل زوزنی بما پیوست، و وی بروزگار ما را خدمت کرده بود و در هوای ما محنتی بزرگ کشید. و بقلعت غرنین مانده، بما چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقتر بندگان است؛ و پیش ما کس نبود از پیران دولت که کاری را برگزاردی یا تدبیری راست کردی، و روی بکاری بزرگ داشتیمی، ناچار چون وی مقدّمتر بود، آن روز در هر بابی سخن وی میگفت و ما آنرا باستصواب آراسته میداشتیم و مرد منظورتر گشت و مردمان امیدها هم در وی بستند، چنانکه رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس و جز ایشان، او را منقاد گشتند.
و حال وی بر آن منزلت بماند تا ما بهرات رسیدیم و برادر ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جمله لشکر بخدمت درگاه ما پیوستند، و کارها این مرد میبرگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف تا کار وی بدان درجه رسید که از وزارت ترفّع مینمود.
«و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پس و پیش آنرا بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده؛ صواب آن نمود که خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را، ادام اللّه تأییده، از هندوستان فرمودیم تا بیاوردند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحّب و تبسّط وی برآساید [اماوی] راه رشد خویش را بندید و آن باد که در سروی شده بود. از آنجا دور نشد و از تسحّب و تبسّط بازنایستاد، تا بدان جایگاه که همه اعیان درگاه ما بسبب وی دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوّض بود که جز بدیشان راست نیامدی و کس دیگر نبود که استقلال آن داشتی، استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل آن بملک پیوست. و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت، چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است و دل ویرا مشغول گردانیده و قائد ملنجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته و ما را بر آن داشته که رأی نیکو را در باب حاجب که مر ما را بجای پدر و عمّ است بباید گردانید.
«و چون کار این مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی ما را ظاهر گشت، فرمودیم تا دست وی از عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند تا دیگر متهوّران بدو مالیده گردند و عبرت گیرند، و شک نیست که معتمدان حاجب این حال را تقریر کرده باشند و وجوه آنرا بازنموده. و اکنون بعاجل الحال فرزند حاجب را، ستی، ولدی و معتمدی، نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی، که کدام کس بود این کار را سزاوارتر از وی بحکم پسر پدری و نجابت و شایستگی، و این در جنب حقهای حاجب سخت اندک است. و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما بحاجب نرسیده است، اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها و بدگمانیها که این مخلّط افکنده است، زائل گردد. و خواجه فاضل بفرمان ما معتمدی را فرستاد و درین معانی گشادهتر نبشت و پیغامها داد، چنانکه از لفظ ما شنیده است. باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافیتر از آن دارد که پیش از آن داشت و آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه و آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد، بتمامی درخواهد، چه بدان اجابت باشد باذن اللّه.
«این نامه نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و بازآمد و سکونی ظاهر پیدا آمد و فسادی بزرگ در وقت تولّد نکرد .»
امیر گفت: «این همه صواب است، تمام باید کرد. و خواجه را بباید دانست که پس ازین هر چه کرده آید در ملک و مال و تدبیرها همه باشارت او رود و مشاورت با وی خواهد بود.» خواجه زمین بوسه داد و بگریست و گفت: خداوند را بباید دانست که این پیری سه و چهار که اینجا ماندهاند از هزار جوان بهتراند، خدای، عزّ و جلّ، ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند را مانده است، ایشان را زود زود بباد نباید داد.
امیر او را بخویشتن خواند و در آگوش گرفت و بسیار نیکویی گفت. و مرا همچنان بنواخت. و بازگشتیم. و مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود بظاهر و معمّا نبشت و گسیل کرده آمد. و پس از آن بیک هفته بوالقاسم دامغانی را خواجه نامزد کرد تا بخوارزم رود، و این بوالقاسم مردی پیر و بخرد و سخنگوی بود و ز خویشتن نامهیی نبشت سخت نیکو نزدیک خوارزمشاه و من از مجلس عالی نامهیی نبشم برین نسخت.
ذکر مثالی که از حضرت شهاب الدّوله ابو سعید مسعود، رضی اللّه عنه، نبشتند بآلتونتاش خوارزمشاه
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. حاجب فاضل عمّ، خوارزمشاه، ادام اللّه تأییده، ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است و در همه حالها راستی و یکدلی و خدای ترسی خویش اظهار کرده است و بیریا میان دل و اعتقاد خویش را بنموده که آنچه بوقت وفات پدر ما، امیر ماضی، رحمة اللّه علیه، کرد و نمود از شفقت و نصیحتها که واجب داشت نوخاستگان را بغزنین، آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود و پس از آن آمدنی بدرگاه از دل بیریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسباب ملک و تأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. و آن کس که اعتقاد وی برین جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند، چنین وفا دارد و حقّ نعمت خداوند گذشته و خداوند حال را بواجبی بگزارد و جهد کند تا بحقهای دیگر خداوندان رسد، توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده، چنانکه گفتهاند: عاش سعیدا و مات حمیدا، وجودش همیشه باد و فقد وی هیچ گوش مشنواد . و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هوی خواهی بوده است و از جهت ما در مقابله آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوّقان و مضرّبان و عاقبت نانگران و جوانان کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی تا خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشتهایم، ملامت میکنیم . اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که باصل نگرد و بفرع دل مشغول ندارد و همان آلتونتاش یگانه راست یکدل میباشد. و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیدهاند یا بمعاینه چیزی بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند، شخص امیر ماضی، انار اللّه برهانه، را پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختها و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و متسوّقان پیش وی نهند، که وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویّت هست که زود زود سنگ وی را ضعیف در رود نبتوانند گردانید. و ما از خدای، عزّ و جلّ، توفیق خواهیم که بحقهای وی رسیده آید و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است، آنرا بواجبی دریافته شود. و هو سبحانه ولیّ ذلک و المتفضّل و الموفّق بمنّه وسعة رحمته .
«و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم، بوسهل زوزنی بما پیوست، و وی بروزگار ما را خدمت کرده بود و در هوای ما محنتی بزرگ کشید. و بقلعت غرنین مانده، بما چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقتر بندگان است؛ و پیش ما کس نبود از پیران دولت که کاری را برگزاردی یا تدبیری راست کردی، و روی بکاری بزرگ داشتیمی، ناچار چون وی مقدّمتر بود، آن روز در هر بابی سخن وی میگفت و ما آنرا باستصواب آراسته میداشتیم و مرد منظورتر گشت و مردمان امیدها هم در وی بستند، چنانکه رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس و جز ایشان، او را منقاد گشتند.
و حال وی بر آن منزلت بماند تا ما بهرات رسیدیم و برادر ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جمله لشکر بخدمت درگاه ما پیوستند، و کارها این مرد میبرگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف تا کار وی بدان درجه رسید که از وزارت ترفّع مینمود.
«و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پس و پیش آنرا بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده؛ صواب آن نمود که خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را، ادام اللّه تأییده، از هندوستان فرمودیم تا بیاوردند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحّب و تبسّط وی برآساید [اماوی] راه رشد خویش را بندید و آن باد که در سروی شده بود. از آنجا دور نشد و از تسحّب و تبسّط بازنایستاد، تا بدان جایگاه که همه اعیان درگاه ما بسبب وی دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوّض بود که جز بدیشان راست نیامدی و کس دیگر نبود که استقلال آن داشتی، استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل آن بملک پیوست. و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت، چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است و دل ویرا مشغول گردانیده و قائد ملنجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته و ما را بر آن داشته که رأی نیکو را در باب حاجب که مر ما را بجای پدر و عمّ است بباید گردانید.
«و چون کار این مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی ما را ظاهر گشت، فرمودیم تا دست وی از عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند تا دیگر متهوّران بدو مالیده گردند و عبرت گیرند، و شک نیست که معتمدان حاجب این حال را تقریر کرده باشند و وجوه آنرا بازنموده. و اکنون بعاجل الحال فرزند حاجب را، ستی، ولدی و معتمدی، نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی، که کدام کس بود این کار را سزاوارتر از وی بحکم پسر پدری و نجابت و شایستگی، و این در جنب حقهای حاجب سخت اندک است. و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما بحاجب نرسیده است، اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها و بدگمانیها که این مخلّط افکنده است، زائل گردد. و خواجه فاضل بفرمان ما معتمدی را فرستاد و درین معانی گشادهتر نبشت و پیغامها داد، چنانکه از لفظ ما شنیده است. باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافیتر از آن دارد که پیش از آن داشت و آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه و آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد، بتمامی درخواهد، چه بدان اجابت باشد باذن اللّه.
«این نامه نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و بازآمد و سکونی ظاهر پیدا آمد و فسادی بزرگ در وقت تولّد نکرد .»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۴ - روایت خواجه احمد عبدالصمد
و آخر کار خوارزمشاه آلتونتاش پیچان میبود تا آنگاه که از حضرت لشکری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزم بآموی آمد و لشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تگین رفت و به دبوسی جنگ کردند و علی تگین مالیده شد و از لشکر وی بسیار کشته آمد و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت و خواجه [احمد] عبد الصّمد، رحمه اللّه، آن مرد کافی دانای بکار آمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکار شد، با علی تگین در شب صلحی بکرد و علی تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرایی را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم باز- برد، رحمة اللّه علیهم اجمعین، چنانکه بیارم چگونگی آن بر جای خویش.
و من که بوالفضلم کشتن قائد ملنجوق را [به] تحقیق تر از خواجه احمد عبد الصّمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دنبور رسید و کینه امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد، و پس از وزارت، خواجه احمد عبد الصّمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد، رحمة اللّه علیه. یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم- و به پیغامی رفته بودم و بوسهل زوزنی هنوز از بست درنرسیده بود- مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟
گفتم: خبری نرسیده است از بست، ولکن چنان باید که تا روزی ده برسد. گفت:
امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد؟ گفتم: «کیست ازو شایستهتر؟ بروزگار امیر شهید، رضی اللّه عنه، وی داشت.» تا حدیث بحدیث خوارزم و قائد ملنجوق رسید و از حالها میبازگفتم، بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت: همچنین است که گفتی، و همچنین رفت، امّا یک نکته معلوم تو نیست و آن دانستنی است. گفتم: اگر خداوند بیند، بازنماید که بنده را آن بکار آید- و من میخواستم که این تاریخ بکنم، هر کجا نکتهیی بودی در آن آویختمی - چگونگی حال قائد ملنجوق از وی بازپرسیدم، گفت:
«روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدایی داد، رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید، دیگران درآمدندی. و اگر مهمّی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم. با خود گفتمی: این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند؟ تا یک روز به هرات بودیم، مهمّی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامهیی رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد . مرا گفت: من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم. با خود گفتم: در بزرگ غلطا که من بودم، حق بدست خوارزمشاه است. و در خوارزم همچنین بود، چون معمّای مسعدی برسید، دیگر روز با من خالی داشت، این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد، چون علی قریبی را که چنویی نبود، برانداختند و چون غازی واریارق. و من نیز نزدیک بودم بشبورقان، خدای، تبارک و تعالی، نگاه داشت. اکنون دست در چنین حیلتها بزدند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرونتواند گرفت و گرفتم که من بر افتادم، ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد، چون نگاه توان داشت از خصمان؟ و اگر هزار چنین بکنند. من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شدهام و ساعت [تا] ساعت مرگ دررسد. گفتم: خود همچنین است، امّا دندانی باید نمود، تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست بوی دراز نتوان کرد. گفت: چون قائد بادی پیدا کند، او را بازباید داشت.
گفتم: به ازین باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود باد خوارزمشاهی در آن نهاد، بباید بریدن، اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت: این بس زشت و بیحشمت باشد. گفتم: این یکی بمن بازگذارد خداوند. گفت: گذاشتم.
و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطّفه بخطّ سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده و آن دعوت بزرگ هم درین پنجشنبه بساخت و کاری شگرف پیش گرفت. «و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد. خوارزمشاه احتمال کرد هر چند تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد. من بخانه خویش رفتم و کار او بساختم . چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت، که همگان هر آدینه بر من بیامدندی، بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حدّ ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت. وی در خشم شد، و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود، سخنهای بلند گفتن گرفت. من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان کجات انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را. و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد. که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. و نائب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خواندهای، انها کرد . خوارزمشاه مرا بخواند، گفت: این چیست، ای احمد، که رفت؟ گفتم:
این صواب بود. گفت: بحضرت چه گویید؟ گفتم: تدبیر آن کردم. و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت: دلیر مردی ای تو! گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین. و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد.»
و من که بوالفضلم کشتن قائد ملنجوق را [به] تحقیق تر از خواجه احمد عبد الصّمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دنبور رسید و کینه امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد، و پس از وزارت، خواجه احمد عبد الصّمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد، رحمة اللّه علیه. یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم- و به پیغامی رفته بودم و بوسهل زوزنی هنوز از بست درنرسیده بود- مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟
گفتم: خبری نرسیده است از بست، ولکن چنان باید که تا روزی ده برسد. گفت:
امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد؟ گفتم: «کیست ازو شایستهتر؟ بروزگار امیر شهید، رضی اللّه عنه، وی داشت.» تا حدیث بحدیث خوارزم و قائد ملنجوق رسید و از حالها میبازگفتم، بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت: همچنین است که گفتی، و همچنین رفت، امّا یک نکته معلوم تو نیست و آن دانستنی است. گفتم: اگر خداوند بیند، بازنماید که بنده را آن بکار آید- و من میخواستم که این تاریخ بکنم، هر کجا نکتهیی بودی در آن آویختمی - چگونگی حال قائد ملنجوق از وی بازپرسیدم، گفت:
«روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدایی داد، رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید، دیگران درآمدندی. و اگر مهمّی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم. با خود گفتمی: این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند؟ تا یک روز به هرات بودیم، مهمّی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامهیی رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد . مرا گفت: من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم. با خود گفتم: در بزرگ غلطا که من بودم، حق بدست خوارزمشاه است. و در خوارزم همچنین بود، چون معمّای مسعدی برسید، دیگر روز با من خالی داشت، این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد، چون علی قریبی را که چنویی نبود، برانداختند و چون غازی واریارق. و من نیز نزدیک بودم بشبورقان، خدای، تبارک و تعالی، نگاه داشت. اکنون دست در چنین حیلتها بزدند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرونتواند گرفت و گرفتم که من بر افتادم، ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد، چون نگاه توان داشت از خصمان؟ و اگر هزار چنین بکنند. من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شدهام و ساعت [تا] ساعت مرگ دررسد. گفتم: خود همچنین است، امّا دندانی باید نمود، تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست بوی دراز نتوان کرد. گفت: چون قائد بادی پیدا کند، او را بازباید داشت.
گفتم: به ازین باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود باد خوارزمشاهی در آن نهاد، بباید بریدن، اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت: این بس زشت و بیحشمت باشد. گفتم: این یکی بمن بازگذارد خداوند. گفت: گذاشتم.
و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطّفه بخطّ سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده و آن دعوت بزرگ هم درین پنجشنبه بساخت و کاری شگرف پیش گرفت. «و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد. خوارزمشاه احتمال کرد هر چند تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد. من بخانه خویش رفتم و کار او بساختم . چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت، که همگان هر آدینه بر من بیامدندی، بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حدّ ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت. وی در خشم شد، و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود، سخنهای بلند گفتن گرفت. من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان کجات انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را. و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد. که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. و نائب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خواندهای، انها کرد . خوارزمشاه مرا بخواند، گفت: این چیست، ای احمد، که رفت؟ گفتم:
این صواب بود. گفت: بحضرت چه گویید؟ گفتم: تدبیر آن کردم. و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت: دلیر مردی ای تو! گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین. و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد.»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۵ - داستان بزرگمهر
چون حدیث این محبوس بوسهل زوزنی آخر آمد، فریضه داشتم قصّه محبوسی کردن.
حکایت چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده است و دین عیسی پیغمبر، صلوات اللّه علیه، گرفت، برادران را وصیّت کرد که «در کتب خواندهام که آخر الزّمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمّد مصطفی، صلّی اللّه علیه و سلّم، اگر روزگار یابم، نخست کسی من باشم که بدو گروم، و اگر نیابم، امیدوارم که حشر ما را با امّت او کنند. شما فرزندان خود را همچنین وصیّت کنید تا بهشت یابید.» این خبر به کسری نوشیروان بردند. کسری به عامل خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی، بزرجمهر را با بند گران و غل به درگاه فرست.
عامل به فرمان او را بفرستاد. و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد.
حکماء و علماء نزدیک وی میآمدند و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی، و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا میبرند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.
گفت: وصیّت کنم شما را که خدای، عزّ و جلّ، به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما میبیند و آنچه در دل دارید، میداند و زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید، بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب . و نیکویی گویید و نیکوکاری کنید که خدای، عزّ و جلّ، که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگانی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانه زندگانی است، اگر چه بسیار زیید، آنجا میباید رفت. و لباس شرم میپوشید که لباس ابرار است. و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راستگویان را دوست دارند و راستگوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغزن ارچه گواهی راست دهد، نپذیرند. و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای، عزّ اسمه، دایم به جنگ باشد، و اجل ناآمده، مردم را حسد بکشد. و حریص را راحت نیست، زیرا که او چیزی میطلبد که شاید وی را ننهادهاند. و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانهها ویران کنند؛ هر که خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. و مردمان را عیب مکنید، که هیچ کس بیعیب نیست؛ هر که از عیب خود نابینا شد، نادانتر مردمان باشد. و خوی نیک بزرگتر عطاهای خدای است عزّ و جلّ. و از خوی بد دور باشید که آن بند گرانست بر دل و بر پای، همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، و در هر دو جهان ستوده است. و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد، وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مکشید. و همه بر امید اعتماد مکنید، چنانکه دست از کار کردن بکشید . و کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند، آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس شد.
این که گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدار ما به قیامت افتاد.
[داستان زندانی شدن بزرجمهر]
چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. چون پیش آوردند، کسری گفت: ای بزرجمهر، چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رأی ما بیافتی؟ و به درجه وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر تو بود. از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی و حکیم روزگاری، به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیّت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری، ترا به کشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشتهاند، که ترا گناهی است بزرگ، و الّا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفویابی، که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست. گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند، پس چون من از تاریکی به روشنایی آمدم، به تاریکی بازنروم که نادان بیخرد باشم. کسری گفت: بفرمایم تا گردنت بزنند. بزرجمهر گفت: داوری که پیش او خواهم رفت، عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند. کسری چنان در خشم شد که به هیچ وقت نشده بود، گفت: او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد. او را بازداشتند. چون خشم کسری بنشست، گفت: دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا وی را در خانهیی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گماشت که انفاس وی میشمرند و بدو میرسانند.
دو سال برین جمله بماند. روزی سخن وی نشنودند. پیش کسری بگفتند.
کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند، مگر او جواب دهد. وی را به روشنایی آوردند، یافتندش به تن قوی و گونه بر جای. گفتند: ای حکیم، ترا پشمینه ستبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک میبینیم، چگونه است که گونه برجای است و تن قویتر است؟ سبب چیست؟ بزرجمهر گفت: که برای خود گوارشی ساختهام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بماندهام. گفتند: ای حکیم، اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید، آنرا پیش داشته آید. گفت: نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است، باشد. دیگر به قضاء او رضا دادم. سوم پیراهن صبر پوشیدهام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نکنم، باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است، شکر کنم. ششم آنکه از خداوند، سبحانه و تعالی، نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد» آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت؟. و آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند. و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ.
هر که بخواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بیفایده نیست و تاریخ به چنین حکایات آراسته گردد. اکنون بسر تاریخ بازشوم بمشیّة اللّه و عونه، و باللّه التّوفیق.
حکایت چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده است و دین عیسی پیغمبر، صلوات اللّه علیه، گرفت، برادران را وصیّت کرد که «در کتب خواندهام که آخر الزّمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمّد مصطفی، صلّی اللّه علیه و سلّم، اگر روزگار یابم، نخست کسی من باشم که بدو گروم، و اگر نیابم، امیدوارم که حشر ما را با امّت او کنند. شما فرزندان خود را همچنین وصیّت کنید تا بهشت یابید.» این خبر به کسری نوشیروان بردند. کسری به عامل خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی، بزرجمهر را با بند گران و غل به درگاه فرست.
عامل به فرمان او را بفرستاد. و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد.
حکماء و علماء نزدیک وی میآمدند و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی، و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا میبرند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.
گفت: وصیّت کنم شما را که خدای، عزّ و جلّ، به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما میبیند و آنچه در دل دارید، میداند و زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید، بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب . و نیکویی گویید و نیکوکاری کنید که خدای، عزّ و جلّ، که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگانی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانه زندگانی است، اگر چه بسیار زیید، آنجا میباید رفت. و لباس شرم میپوشید که لباس ابرار است. و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راستگویان را دوست دارند و راستگوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغزن ارچه گواهی راست دهد، نپذیرند. و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای، عزّ اسمه، دایم به جنگ باشد، و اجل ناآمده، مردم را حسد بکشد. و حریص را راحت نیست، زیرا که او چیزی میطلبد که شاید وی را ننهادهاند. و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانهها ویران کنند؛ هر که خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. و مردمان را عیب مکنید، که هیچ کس بیعیب نیست؛ هر که از عیب خود نابینا شد، نادانتر مردمان باشد. و خوی نیک بزرگتر عطاهای خدای است عزّ و جلّ. و از خوی بد دور باشید که آن بند گرانست بر دل و بر پای، همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، و در هر دو جهان ستوده است. و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد، وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مکشید. و همه بر امید اعتماد مکنید، چنانکه دست از کار کردن بکشید . و کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند، آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس شد.
این که گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدار ما به قیامت افتاد.
[داستان زندانی شدن بزرجمهر]
چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. چون پیش آوردند، کسری گفت: ای بزرجمهر، چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رأی ما بیافتی؟ و به درجه وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر تو بود. از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی و حکیم روزگاری، به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیّت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری، ترا به کشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشتهاند، که ترا گناهی است بزرگ، و الّا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفویابی، که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست. گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند، پس چون من از تاریکی به روشنایی آمدم، به تاریکی بازنروم که نادان بیخرد باشم. کسری گفت: بفرمایم تا گردنت بزنند. بزرجمهر گفت: داوری که پیش او خواهم رفت، عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند. کسری چنان در خشم شد که به هیچ وقت نشده بود، گفت: او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد. او را بازداشتند. چون خشم کسری بنشست، گفت: دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا وی را در خانهیی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گماشت که انفاس وی میشمرند و بدو میرسانند.
دو سال برین جمله بماند. روزی سخن وی نشنودند. پیش کسری بگفتند.
کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند، مگر او جواب دهد. وی را به روشنایی آوردند، یافتندش به تن قوی و گونه بر جای. گفتند: ای حکیم، ترا پشمینه ستبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک میبینیم، چگونه است که گونه برجای است و تن قویتر است؟ سبب چیست؟ بزرجمهر گفت: که برای خود گوارشی ساختهام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بماندهام. گفتند: ای حکیم، اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید، آنرا پیش داشته آید. گفت: نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است، باشد. دیگر به قضاء او رضا دادم. سوم پیراهن صبر پوشیدهام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نکنم، باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است، شکر کنم. ششم آنکه از خداوند، سبحانه و تعالی، نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد» آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت؟. و آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند. و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ.
هر که بخواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بیفایده نیست و تاریخ به چنین حکایات آراسته گردد. اکنون بسر تاریخ بازشوم بمشیّة اللّه و عونه، و باللّه التّوفیق.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۶ - گماردن بوالفتح رازی به کار دیوان عرض
چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شدند، امیر مسعود، رضی اللّه عنه، با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد بحدیث دیوان عرض که کدام کس را فرموده آید تا این شغل را اندیشه دارد؟ خواجه گفت: ازین قوم بوسهل حمدوی شایستهتر است.
امیر گفت: وی را اشراف مملکت فرمودهایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت: این دیگران را خداوند میداند، کرا فرماید؟ امیر گفت بوالفتح رازی را میپسندم، چندین سال پیش خواجه کار کرده است. خواجه گفت: مردی دیداری و نیکو و کافی است امّا یک عیب دارد که بسته کار است، و این کار را گشاده کاری باید. امیر گفت: شاگردان بددل و بستهکار باشند، چون استاد شدند و وجیه گشتند، کار دیگرگون کنند. و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت: چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت: در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. و روزگاری دراز است تا ترا آزمودهام. این شغل تو در خواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده . و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود.
و در همه احوال من ترا این ترتیب خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی. اکنون رواست و درگذشتم. دل قوی باید داشت و کار بر وجه براند. و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی، که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است.
امّا اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کردهاند دریابی و به بیت المال بازآری، پسندیده خدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز من بنده مستوفی خداوند بودهام و مرا آزموده است و راست یافته، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوند اثری بماند، این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرّر کردم . اگر رأی سامی بیند، از بنده درگذرد که بر رأی خداوند بازننمودهام.
بیش چنین سهو نیفتد. گفت: درگذشتم، بازگرد، این شغل بر تو قرار گرفته است.
و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید، در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و بخانه بازگشت و اعیان حضرت و لشکر حقّی گزاردند نیکو. و دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد، و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود، گامی فراخ نیارست نهاد ؛ و چون او گذشته شد، میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد بجای خود بیارم هر یک.
امیر گفت: وی را اشراف مملکت فرمودهایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت: این دیگران را خداوند میداند، کرا فرماید؟ امیر گفت بوالفتح رازی را میپسندم، چندین سال پیش خواجه کار کرده است. خواجه گفت: مردی دیداری و نیکو و کافی است امّا یک عیب دارد که بسته کار است، و این کار را گشاده کاری باید. امیر گفت: شاگردان بددل و بستهکار باشند، چون استاد شدند و وجیه گشتند، کار دیگرگون کنند. و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت: چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت: در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. و روزگاری دراز است تا ترا آزمودهام. این شغل تو در خواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده . و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود.
و در همه احوال من ترا این ترتیب خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی. اکنون رواست و درگذشتم. دل قوی باید داشت و کار بر وجه براند. و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی، که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است.
امّا اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کردهاند دریابی و به بیت المال بازآری، پسندیده خدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز من بنده مستوفی خداوند بودهام و مرا آزموده است و راست یافته، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوند اثری بماند، این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرّر کردم . اگر رأی سامی بیند، از بنده درگذرد که بر رأی خداوند بازننمودهام.
بیش چنین سهو نیفتد. گفت: درگذشتم، بازگرد، این شغل بر تو قرار گرفته است.
و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید، در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و بخانه بازگشت و اعیان حضرت و لشکر حقّی گزاردند نیکو. و دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد، و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود، گامی فراخ نیارست نهاد ؛ و چون او گذشته شد، میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد بجای خود بیارم هر یک.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۷ - تدبیر جنگ با علی تگین
و در این وقت ملطّفهها رسید از منهیان بخارا که علی تگین البتّه نمیآرامد و ژاژ میخاید و لشکر میسازد. و از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگ است، یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت خانی ترکستان از خاندان ایشان بشد، و دیگر او را امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یکرویه نشده بود که چون او لشکر فرستد با پسری که یاری دهد، او را ولایتی دهد؛ چون بی از جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بیمنازع تخت ملک بخداوند رسید، در آن است که فرصتی یابد و شرّی بپا کند، هر چند تا خداوند ببلخ است، نباید اندیشید. چون امیر بر این حال واقف گشت، خواجه بزرگ احمد حسن و بونصر مشکان را بخواند و خالی کرد و درین باب رأی خواست هرگونه سخن گفتند و رفت . امیر گفت: علی تگین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است، محال است. صواب آن باشد که وی را از ماوراء النّهر برکنده آید . اگر بغراتگین پسر قدرخان که با ما وصلت دارد، بیاید، خلیفت ما باشد و خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد و شرّ این فرصتجوی دور شود. و اگر او نیاید، خوارزمشاه آلتونتاش را بفرماییم تا روی بماوراء النّهر کند با لشکری قوی، که کار خوارزم مستقیم است، یک پسر و فوجی لشکر آنجا نشسته باشند. خواجه گفت: ماوراء النّهر ولایتی بزرگ است. سامانیان که امراء خراسان بودند، حضرت خود آنجا ساختند. اگر بدست آید، سخت بزرگ کاری باشد. اما علی تگین گربز محتال است، سی سال شد تا وی آنجا میباشد. اگر آلتونتاش را اندیشیده است، صواب آن باشد که رسولی با نام نزدیک خوارزمشاه فرستاده آید و درین باب پیغام داد . اگر بهانه آرد و آن حدیث قائد ملنجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد، که بیحشمت وی علی تگین را برنتوان انداخت، تا آنگاه که از نوعی دیگر اندیشیده آید؛ و اگر نشاط رفتن کند، مقرّر گردد که آن ریش نمانده است. امیر گفت: موجّه این است، کدام کس رود؟ خواجه بونصر گفت: امیرک بیهقی را صاحب برید بلخ بفرستیم. و اگر خواهیم که خوارزمشاه برود، کدخدای لشکر عبدوس را باید فرستاد .
امیر گفت: جزوی نشاید. در ساعت عبدوس را بخواندند و استادم نامهها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج سر خوارزمشاه را و خلعتهای دیگر خواجه احمد عبد الصّمد و خاصّگان خوارزمشاه را و اولیا و حشم سلطانی را. و عبدوس از بلخ سوی خوارزمشاه رفت و خوارزمشاه قصد علی تگین کرد و کشته شد و در آن مدّت چند کار سلطان مسعود برگزارد همه با نام، آنها را نیز میباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است:
امیر روز آدینه دوم ربیع الاوّل سوی منجوقیان رفت بشکار و آنجا بسیار تکلّف رفت و جهانی سبز و زرد و سرخ بود با این فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خورد و نشاط کرد. و بباغ بازآمد در باقی ربیع الاوّل.
و غرّه ربیع الآخر چند قاصد آمدند از نزدیک عبدوس که «کارها بر مراد است و آلتونتاش خلعت پوشید و بسیج رفتن کرد.»
و طاهر دبیر را نامزد کرده بود امیر تا سوی ری رود بکدخدایی لشکری که بر سپاه سالار تاش فراش است. و صاحب برید و خازن نامزد شد. و خلعت وی راست کردند و بوالحسن کرجی ندیم را خازنی داد و بوالمظّفر حبشی را صاحب بریدی و گوهر آیین خزینهدار را سالاری . و حاجب جامهدار محمودی یارق تغمش را و چند تن دیگر را از حجّاب و سرهنگان قم و کاشان و جبال و آن نواحی نامزد کرد. و سهشنبه ششم ربیع الآخر خلعتها راست کردند و در پوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت.
روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند .
و هم درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد و گفتند با کالیجارخالش با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود و او را زهر دادند- و این کودک نارسیده بود- تا پادشاهی با کالیجار بگیرد، و نامهها رسیده بود بغزنین که از تبار مرد آویزو وشمگیر کس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد، اگر خداوند سلطان درین ولایت با کالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند، ترتیبی بجایگاه باشد. جواب رفت که «صواب آمد، رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد.
رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید.» و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی و شریف بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرج لیلی، و ایشان را پیش آوردند. و پس از آن خواجه بزرگ نشست و کارها راست کردند: امیری باکالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد. و استادم منشور با کالیجار تحریر کرد و خلعتی سخت فاخر راست کردند و برسولان سپردند و ایشان را خلعت دادند. و طاهر را مثال بود تا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری صاحب دیوان تا با حمل نشابور بحضرت آرند.
هژدهم این ماه نامه رسید بگذشته شدن والده بونصر مشکان، و زنی عاقله بود، و از استادم شنودم که چون سلطان محمود حسنک را وزارت داده بود و دشمن گرفته با چنان دوستی که او را داشت، والدهام گفت «ای پسر، چون سلطان کسی را وزارت داد، اگر چه دوست دارد آن کس را، در هفتهیی دشمن گیرد، از آن جهت که همباز او شود در ملک، و پادشاهی بانبازی نتوان کرد.» و بونصر بماتم بنشست. و نیکو حق گزاردند . و خواجه بزرگ درین تعزیت بیامد و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاری یاسمین شکفته و دیگر ریاحین و مورد و نرگس و سرو آزاد؛ بونصر را گفت: نبایستی که بما بمصیت آمده بودیمی تا حقّ این باغچه گزارده آمدی، چنانکه در روزگار سلطان محمود حقّ باغچه غزنین گزاردیم. و اسبش بکرانه رواق که بماتم آنجا نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت «خداوند باقی باد، آن فخر بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود، و عجب نباشد که این باغ آن سعادت که باغ غزنین یافت، بیابد.» و هر چند امیر بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت، روز چهارشنبه بخدمت رفت، امیر بلفظ عالی خود تعزیت کرد.
قصّه باغ غزنین و آمدن خواجه بگویم، یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیر با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی آمد. از استادم شنودم که امیر ماضی بغزنین روزی نشاط شراب کرد و بسیار گل آورده بودند، و آنچه از باغ من از گل صد برگ بخندید، شبگیر آن را بخدمت امیر فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم. خواجه بزرگ و اولیا و حشم برسیدند. امیر در شراب بود، خواجه را و مرا بازگرفت و بسیار نشاط رفت، و در چاشتگاه خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، شرط آن است که وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصّه چنین گل که ازین رنگینتر و خوشبویتر نتواند بود. امیر گفت: بونصر فرستاده است از باغ خویش. خواجه گفت: بایستی که این باغ را دیده شدی . امیر گفت: میزبانی میجویی؟ گفت: ناچار. امیر روی بمن کرد، گفت: چه گویی؟ گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشمآلود که صید بیوزان نمایند که این در سخت ببسته است. امیر گفت: اگر شیر دستوری دهد؟ گفتم: بلی بتوان نمود. گفت:
دستوری دادم، بباید نمود. هر دو خواجه خدمت کردند. و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت، و آن شراب خوردن بپایان آمد. پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت و خواجه احمد بباغ آمد و کاری شگرف و بزرگ پرداخته بودند؛ نماز دیگر امیر ابو الحسن عقیلی را آنجا فرستاد به پیغام و گفت: «بو الحسن را نگاه باید داشت و دستوری دادیم، فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد» و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند و دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراگندند.
امیر گفت: جزوی نشاید. در ساعت عبدوس را بخواندند و استادم نامهها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج سر خوارزمشاه را و خلعتهای دیگر خواجه احمد عبد الصّمد و خاصّگان خوارزمشاه را و اولیا و حشم سلطانی را. و عبدوس از بلخ سوی خوارزمشاه رفت و خوارزمشاه قصد علی تگین کرد و کشته شد و در آن مدّت چند کار سلطان مسعود برگزارد همه با نام، آنها را نیز میباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است:
امیر روز آدینه دوم ربیع الاوّل سوی منجوقیان رفت بشکار و آنجا بسیار تکلّف رفت و جهانی سبز و زرد و سرخ بود با این فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خورد و نشاط کرد. و بباغ بازآمد در باقی ربیع الاوّل.
و غرّه ربیع الآخر چند قاصد آمدند از نزدیک عبدوس که «کارها بر مراد است و آلتونتاش خلعت پوشید و بسیج رفتن کرد.»
و طاهر دبیر را نامزد کرده بود امیر تا سوی ری رود بکدخدایی لشکری که بر سپاه سالار تاش فراش است. و صاحب برید و خازن نامزد شد. و خلعت وی راست کردند و بوالحسن کرجی ندیم را خازنی داد و بوالمظّفر حبشی را صاحب بریدی و گوهر آیین خزینهدار را سالاری . و حاجب جامهدار محمودی یارق تغمش را و چند تن دیگر را از حجّاب و سرهنگان قم و کاشان و جبال و آن نواحی نامزد کرد. و سهشنبه ششم ربیع الآخر خلعتها راست کردند و در پوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت.
روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند .
و هم درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد و گفتند با کالیجارخالش با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود و او را زهر دادند- و این کودک نارسیده بود- تا پادشاهی با کالیجار بگیرد، و نامهها رسیده بود بغزنین که از تبار مرد آویزو وشمگیر کس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد، اگر خداوند سلطان درین ولایت با کالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند، ترتیبی بجایگاه باشد. جواب رفت که «صواب آمد، رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد.
رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید.» و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی و شریف بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرج لیلی، و ایشان را پیش آوردند. و پس از آن خواجه بزرگ نشست و کارها راست کردند: امیری باکالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد. و استادم منشور با کالیجار تحریر کرد و خلعتی سخت فاخر راست کردند و برسولان سپردند و ایشان را خلعت دادند. و طاهر را مثال بود تا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری صاحب دیوان تا با حمل نشابور بحضرت آرند.
هژدهم این ماه نامه رسید بگذشته شدن والده بونصر مشکان، و زنی عاقله بود، و از استادم شنودم که چون سلطان محمود حسنک را وزارت داده بود و دشمن گرفته با چنان دوستی که او را داشت، والدهام گفت «ای پسر، چون سلطان کسی را وزارت داد، اگر چه دوست دارد آن کس را، در هفتهیی دشمن گیرد، از آن جهت که همباز او شود در ملک، و پادشاهی بانبازی نتوان کرد.» و بونصر بماتم بنشست. و نیکو حق گزاردند . و خواجه بزرگ درین تعزیت بیامد و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاری یاسمین شکفته و دیگر ریاحین و مورد و نرگس و سرو آزاد؛ بونصر را گفت: نبایستی که بما بمصیت آمده بودیمی تا حقّ این باغچه گزارده آمدی، چنانکه در روزگار سلطان محمود حقّ باغچه غزنین گزاردیم. و اسبش بکرانه رواق که بماتم آنجا نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت «خداوند باقی باد، آن فخر بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود، و عجب نباشد که این باغ آن سعادت که باغ غزنین یافت، بیابد.» و هر چند امیر بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت، روز چهارشنبه بخدمت رفت، امیر بلفظ عالی خود تعزیت کرد.
قصّه باغ غزنین و آمدن خواجه بگویم، یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیر با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی آمد. از استادم شنودم که امیر ماضی بغزنین روزی نشاط شراب کرد و بسیار گل آورده بودند، و آنچه از باغ من از گل صد برگ بخندید، شبگیر آن را بخدمت امیر فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم. خواجه بزرگ و اولیا و حشم برسیدند. امیر در شراب بود، خواجه را و مرا بازگرفت و بسیار نشاط رفت، و در چاشتگاه خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، شرط آن است که وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصّه چنین گل که ازین رنگینتر و خوشبویتر نتواند بود. امیر گفت: بونصر فرستاده است از باغ خویش. خواجه گفت: بایستی که این باغ را دیده شدی . امیر گفت: میزبانی میجویی؟ گفت: ناچار. امیر روی بمن کرد، گفت: چه گویی؟ گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشمآلود که صید بیوزان نمایند که این در سخت ببسته است. امیر گفت: اگر شیر دستوری دهد؟ گفتم: بلی بتوان نمود. گفت:
دستوری دادم، بباید نمود. هر دو خواجه خدمت کردند. و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت، و آن شراب خوردن بپایان آمد. پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت و خواجه احمد بباغ آمد و کاری شگرف و بزرگ پرداخته بودند؛ نماز دیگر امیر ابو الحسن عقیلی را آنجا فرستاد به پیغام و گفت: «بو الحسن را نگاه باید داشت و دستوری دادیم، فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد» و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند و دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراگندند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۸ - فتح بخارا به دست خوارزمشاه
روز سهشنبه بیستم این ماه نامه عبدوس رسید با سواران مسرع که «خوارزمشاه حرکت کرد از خوارزم بر جانب آموی و مرا سوی درگاه بازگردانید بر مراد.» امیر روز دیگر برنشست و بصحرا آمد و سالار و لشکر را که نامزد کرده بودند تا بآلتونتاش پیوندند، دیدن گرفت و تا نماز دیگر سواران میگذشتند با ساز و سلاح تمام، و پیاده انبوه، گفتند عدد ایشان پانزده هزار است. چون لشکر بتعبیه بگذشت، امیر آواز داد این دو سالار بگتگین چوگانی پدری و پیری آخور سالار مسعودی را و سرهنگان را که «هشیار و بیدار باشید و لشکر را از رعیّت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن دست کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. و چون بسپاه سالار آلتونتاش رسید، نیکو خدمت کنید و بر فرمان او کار کنید و بهیچ چیز مخالفت مکنید.» همه بگفتند: فرمان برداریم. و پیاده شدند و زمین بوسه دادند و برفتند. و امیرک بیهقی صاحب برید را با آن لشکر بصاحب بریدی نامزد کردند و او را پیش خواند و با وزیر و بونصر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد. و او هم خدمت کرد و روان شد.
روز دوشنبه غره ماه جمادی الأولی این سال علی دایه را بجامه خانه بردند و خلعت سپاه سالاری پوشانیدند، که خواجه بزرگ گفته بود که «از وی وجیهتر مردی و پیری نیست و آلت و عدّت و مردم و غلام دارد» و چنان خلعتی که رسم قدیم بود سپاه سالاران را پوشانیدند، و بازگشت و او را نیکو حق گزاردند؛ دیگر روز سوی خراسان رفت با چهار هزار سوار سلطانی، چنانکه جمله گوش بمثالهای تاش فرّاش سپاه سالار دارند و از آن طاهر دبیر و بطوس مقام کنند و پشتیوان آن قوم باشند و همگنان را دل میدهد و احتیاط کند تا در خراسان خلل نیفتد.
و معمّایی رسید از آن امیرک که «خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید، اوّل بشکوهید که علی تگین تعبیه است، خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون بازگردانیده بود، تا کدخدایش احمد عبد الصّمد او را قوّة دل داد. و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشدهیی میباشد، و بنده چند دفعت بنزدیک وی رفت تا آرام گونهیی یافت؛ مگر عاقبت کار خوب شود که اکنون باری بأبتدا تاریک مینماید.» وزیر گفت:
«خوارزمشاه بازنگشت و برفت، این کار برخواهد آمد و خللی نزاید.»
[فتح بخارا به دست خوارزمشاه]
و بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل درین اخبار بسته، و هر روز اسکدار میرسید. تا چاشتگاه اسکداری رسید حلقه [بر] افکنده و بر در زده که «چون خوارزمشاه از جیحون بگذشت، علی تگین را معلوم شد، شهر بخارا بغازیان ماوراء النّهر سپرد و خزانه و آنچه خفّ داشت با خویشتن برد بدبوسی تا آنجا جنگ کند؛ و غلامی صد و پنجاه را که خیاره آمدند مثال داد تا بقهندز ایشان را نگاه دارند. خوارزمشاه چون بشنید، ده سرهنگ باخیل سوی بخارا تاختنی بدادند و خود بتعبیه رفت و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کمین خللی نزاید. و چون ببخارا رسید، شحنه علی تگین بدبوسی گریخت و غازیان ماوراء النّهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند و گفتند: دیر است تا در آرزوی آنند که رعیّت سلطان اعظم، ملک- الاسلام، شهاب الدّوله، ادام اللّه سلطانه، باشند. خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و بقهر و شمشیر بستدند. و غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند، جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. و قهندز و حصار غارت کردند و بسیار غنیمت و ستور بدست لشکر افتاد. و خوارزمشاه دیگر روز قصد دبوسی کرد، و جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است، چه آنچه داشت و چه ترکمانان و سلجوقیان وحشری، و جنگ بدبوسی خواهد کرد که بجانب صغانیان پیوسته است. و جایگاه کمین است و آب روان و درختان بسیار. و بدولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود.»
روز دوشنبه غره ماه جمادی الأولی این سال علی دایه را بجامه خانه بردند و خلعت سپاه سالاری پوشانیدند، که خواجه بزرگ گفته بود که «از وی وجیهتر مردی و پیری نیست و آلت و عدّت و مردم و غلام دارد» و چنان خلعتی که رسم قدیم بود سپاه سالاران را پوشانیدند، و بازگشت و او را نیکو حق گزاردند؛ دیگر روز سوی خراسان رفت با چهار هزار سوار سلطانی، چنانکه جمله گوش بمثالهای تاش فرّاش سپاه سالار دارند و از آن طاهر دبیر و بطوس مقام کنند و پشتیوان آن قوم باشند و همگنان را دل میدهد و احتیاط کند تا در خراسان خلل نیفتد.
و معمّایی رسید از آن امیرک که «خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید، اوّل بشکوهید که علی تگین تعبیه است، خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون بازگردانیده بود، تا کدخدایش احمد عبد الصّمد او را قوّة دل داد. و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشدهیی میباشد، و بنده چند دفعت بنزدیک وی رفت تا آرام گونهیی یافت؛ مگر عاقبت کار خوب شود که اکنون باری بأبتدا تاریک مینماید.» وزیر گفت:
«خوارزمشاه بازنگشت و برفت، این کار برخواهد آمد و خللی نزاید.»
[فتح بخارا به دست خوارزمشاه]
و بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل درین اخبار بسته، و هر روز اسکدار میرسید. تا چاشتگاه اسکداری رسید حلقه [بر] افکنده و بر در زده که «چون خوارزمشاه از جیحون بگذشت، علی تگین را معلوم شد، شهر بخارا بغازیان ماوراء النّهر سپرد و خزانه و آنچه خفّ داشت با خویشتن برد بدبوسی تا آنجا جنگ کند؛ و غلامی صد و پنجاه را که خیاره آمدند مثال داد تا بقهندز ایشان را نگاه دارند. خوارزمشاه چون بشنید، ده سرهنگ باخیل سوی بخارا تاختنی بدادند و خود بتعبیه رفت و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کمین خللی نزاید. و چون ببخارا رسید، شحنه علی تگین بدبوسی گریخت و غازیان ماوراء النّهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند و گفتند: دیر است تا در آرزوی آنند که رعیّت سلطان اعظم، ملک- الاسلام، شهاب الدّوله، ادام اللّه سلطانه، باشند. خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و بقهر و شمشیر بستدند. و غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند، جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. و قهندز و حصار غارت کردند و بسیار غنیمت و ستور بدست لشکر افتاد. و خوارزمشاه دیگر روز قصد دبوسی کرد، و جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است، چه آنچه داشت و چه ترکمانان و سلجوقیان وحشری، و جنگ بدبوسی خواهد کرد که بجانب صغانیان پیوسته است. و جایگاه کمین است و آب روان و درختان بسیار. و بدولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود.»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۹ - نامهٔ امیرک
و امیر صفّهیی فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفّهیی سخت بلند و پهنا در خورد بالا، مشرف بر باغ، و در پیش حوضی بزرگ، و صحنی فراخ، چنانکه لشکر دو رویه بایستادی. و مدّتی بود تا برآورده بودند، این وقت تمام شده بود. فرمودند خواجه [ابو] عبد اللّه الحسین بن علیّ میکائیل را تا کاری سخت نیکو بساختند که امیر سهشنبه هژدهم ماه جمادی الاولی درین صفّه نو خواهد نشست. و این روز آنجا بار داد و چندان نثار کردند که حدّ و اندازه نبود. و پس از بار برنشست، بمیدانی که نزدیک این صفّه بود چوگان باختند و تیر انداختند. و درین صفّه خوانی نهادند سخت بزرگ. و امیر بگرمابه رفت از میدان و از گرمابه بخوان رفت و اعیان و ارکان را بخوان بردند و نان خوردن گرفتند و شراب گردان شد و از خوان مستان بازگشتند. و امیر نشاط خواب کرد. و گل بسیار آوردند. و مثال دادند که بازنگردند که نشاط شراب خواهد بود.
و از گلشن استادم بدیوان آمد، اسکدار بیهقی رسید حلقه برافگنده و بر در زده استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت، رسم آن بود که چون نامهها رسیدی، رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند، و اگر مهم بودی، بمن دادی، این ملطّفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصّه . و آغاجی خبر کرد، پیش خواندند، دررفت . مطربان را بازگردانیدند و خواجه بزرگ را بخواندند. و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم، نامههای امیرک بیهقی بود بر آن جمله که «آلتونتاش چون بدبوسی رسید، طلیعه علی تگین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند، با تعبیه تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان، و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند. خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت: «فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید، امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد، دل از خویشتن مبرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آوردهام تا چون خصم پیدا آید، حکم، حال و مشاهدت را باشد . و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصّگانش را حاضر نمودند. چون از نان فارغ شد، با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است، از بیم سلطان ماضی آرامیده بود، او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد، اگر بر آن برفتندی، این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی.
چون منهیان نوشتند که او ناراست است، خداوند سلطان عبدوس را نزدیک من فرستاد و درین معانی فرمان داد، چه چاره بود از فرمان برداری که مضّربان صورت من زشت کرده بودند. اکنون کار بشمشیر رسید، فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که بهزیمت بشوم، اگر حال دیگرگونه باشد، من نفس خود بخوارزم نبرم، اگر کشته شوم، رواست، در طاعت خداوند خویش شهادت یابم، امّا باید که حقّ خدمت قدیم من در فرزندان من رعایت کرده آید. همگنان گفتند:
ان شاء اللّه تعالی که خیر و نصرت باشد. پس مثال داد تا [بر] چهار جانب طلیعه رفت و هر احتیاط که از سالاری بزرگ خوانده آمد و شنوده بجای آورد. و قوم بازگشتند.
و مخالفان بچند دفعت قصد کردند، آوازها افتاد، دشمنان کور و کبود بازگشتند.
«چون صبح بدمید، خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدّمان نزدیک وی و تعبیهها بر حال خویش. گفت: «ای آزاد مردان، چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد، جان را بخواهند زد . و ما آمدهایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر، عیاذا باللّه، سستی کنید، خلل افتد؛ جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت، اگر مرا فراگذارید، شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید.
من آنچه دانستم گفتم.» گفتند: خوارزمشاه داد ما بداد، تا جان بزنیم . و خوارزمشاه در قلب ایستاد، و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد، میفرستد. و بگتگین چوگانی و پیری آخور سالار را بگفت تا برمیمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی. و ساقه قوی بگماشت هر دو طرف را. و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد، میان بدونیم کنند. و برابر طلیعه سواران گزیدهتر فرستادن گرفت.
«چون روز شد، کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. خوارزمشاه بتعبیه راند، چون فرسنگی کناره رود برفت، آب پایاب داشت و مخوف بود، سواری چند از طلیعه بتاختند که «علی تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد، از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، که جنگ اینجا خواهد بود؛ و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند.» هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود، هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم. و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدّمان که بر لب رود مرتّب بودند، پیغام داد که حال چنین است. پس براند، با یکدیگر رسیدند، و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید، و علی تگین هم بر بالایی بایستاد، از علامت سرخ و چتر بجای آوردند، و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت:
در مدّت عمر چنین یاد ندارد. میمنه علی تگین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه بر کوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد؛ خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب، ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند، تاش ماهروی ماند سپاه سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افگندند و همه بگذشتند .
خوارزمشاه میمنه خود را بر میسره ایشان فرستاد، نیک ثبات کردند، دشمن سخت چیره شد، چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت، و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخور سالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوهتر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند، خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب علی تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان . و علی تگین نیز با قلب و میسره خود درآمد. و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت؛ چون علامتش لشکر بدیدند، چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد، و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب، پس از یکدیگر بازگشتند، چنانکه جنگ قائم ماند؛ و اگر خوارزمشاه آن نکردی، لشکری بدان بزرگی بباد شدی.
«و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود. آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش، هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته؛ هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند، خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتّب بودند، احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود. خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود، کس ندانست و مقدّمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند، عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی، فتح برآمدی . گفتند:
چنین کنیم. احمد را و مرا بازگرفت و گفت: این لشکر امروز بباد شده بود، اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی، اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هر چند چنین است، فردا بجنگ روم. احمد گفت «روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند، که من جاسوسان فرستادهام و شبگیر دررسند.» و طلیعهها نامزد کرد مردم آسوده . و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند، نزدیک وی رفتم. گفت: دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند: علی تگین سخت شکسته و متحیّر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هر چند چنین است، چاره نیست، بحیله برنشینیم و پیش رویم. احمد گفت: تا خواجه چه گوید؟ گفتم: اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که «بجنگ خواهد رفت» تا لشکر برنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعهگاه تا گوید که «خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید» تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم، خوارزمشاه گفت: صواب است. اعیان و مقدّمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند.
«و کوس جنگ بزدند، خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست، اسب تندی کرد، از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده، بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد، احمد و امیرک را بخواند، گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم، آنچه صواب است، بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود. احمد بگریست و گفت:
به ازین میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود، میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعه لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد، برنشینیم و کار پیش گیریم، اگر رسولی فرستد، حکم مشاهدت را باشد . گفتند:
سخت صواب است. و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند.
«این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین، محمود بیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهوّر و تعّدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد، و چون ما از آب گذاره کردیم، واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسّطها که سلطان ازو بیازرد، تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی. قضا کار کرد. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد، و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم؛ ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن. و هر چند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند، بمن بلائی رسد، اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. حقّ مسلمانی و حقّ مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید، میکنید .
«کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند.
چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود، رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد .
گفت: احمد، من رفتم . نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم . احمد گفت: «کار ازین درجه گذشته است، صواب آنست که من پیوستهام، تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی [و] از آن جانب جیحون رفته آید، آنگاه این حال بازنمایم. معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد، اگر چنین کرده نیامدی، بسیار خلل افتادی. خوارزمشاه را رنج باید کشید، یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند.» خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبهیی بزرگ و لشکر و اعیان. رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند، چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، در صلح سخن رفت. رسول گفت که علی تگین میگوید: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است، آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان، بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان، عذر من بپذیرد و حال لطیف شود، چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود. خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت، این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ؛ ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم. علوی دعا گفت، و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند، و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدّمان را گفت: چه گویید و چه بینید؟ گفتند:
فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم. و یکسوارگان ما نیک بدرد آمدهاند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی، خللی افتادی که دریافت نبودی، و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شدهاند. گفت: اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. گفتند: چنین کنیم.
«و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد، چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند، گفت: کار من بود، کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را [و] بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید، باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل بازپس نشیند، چنانکه پیش رسول ما حرکت کند، ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت.
«و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادتتر شد، شکر خادم، مهترسرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان.
چون احمد را بدید، گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت به پشت آرید، چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند، چون یک منزل رفته باشید، اگر آشکار شود، حکم مشاهدت شمار است، که اگر عیاذا باللّه خبر مرگ من به علی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. و امیرک حال من چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود، بازنماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد، در رضای خداوند بذل کردم، و امیدوارم که حقّ خدمت من در فرزندانم رعایت کند.
بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. «و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند. احمد بخیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و بلشکر پیغام داد که «کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد. منتظر آواز کوس باشید، و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد، بزمین دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود.» و مقدّمان خواهان این بودند.- و این است عاقبت آدمی، چنانکه شاعر گفته است:
و انّ امرأ قد سار سبعین حجّة
الی منهل من ورده لقریب
خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . و در خبر آمده است: من اصبح آمنا فی سربه معافی فی بدنه و عنده قوت یومه فکانّما حاز الدّنیا بحذافیرها . ایزد، تعالی، توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد- «چون خوارزمشاه فرمان یافت، ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی، مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند: «از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود.» و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده بزرگ زده، او را از پیل فرو گرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکر خادم تنی چند از خواصّ و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید.
احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه، هر کس فوجی لشکر با خود آرید. همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول صلح تا این منزل که آمد بازگفت. غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [و] گفت : اکنون خود را زودتر بآموی افگنیم. خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد، ما بآموی رسیده باشیم. و غلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید؛ و نماز دیگر برنشینم و همه شب برانیم، چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند، سرهنگان را بنشاند، و حشمت میداشتند، پیش احمد نمینشستند، جهد بسیار کرد تا بنشستند؛ گفت: شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است، و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند، هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند، فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کردهام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر، این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرائی حجّت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم، از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر، عیاذا باللّه، شغبی و تشویشی کنید، پیداست که عدد شما چند است، این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید، شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی . این پوست بازکرده بدان گفتم
تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشستهاند با من درین یک سخناند» و روی بقوم کرد که شما همین میگویید؟ گفتند: ما بندگان فرمان برداریم. احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ بر- آوردند و سوی اسب و سلاح شدند. این مقدّمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند، یک زمان حدیث کردند با مقدّمان خود و مقدّمان آمدند که قرار گرفت، از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه، رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد امّا گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد . درین باب لختی تأمّل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. گفت : سخت صواب است. برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین میآمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود، احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید، من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ، امّا این خبر بخوارزم رسد، دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حقّ این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند. و بنده ملطّفهیی پرداخته بود مختصر، این مشرّح پرداختم تا رأی عالی بر آن واقف گردد، ان شاء اللّه تعالی .»
و از گلشن استادم بدیوان آمد، اسکدار بیهقی رسید حلقه برافگنده و بر در زده استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت، رسم آن بود که چون نامهها رسیدی، رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند، و اگر مهم بودی، بمن دادی، این ملطّفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصّه . و آغاجی خبر کرد، پیش خواندند، دررفت . مطربان را بازگردانیدند و خواجه بزرگ را بخواندند. و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم، نامههای امیرک بیهقی بود بر آن جمله که «آلتونتاش چون بدبوسی رسید، طلیعه علی تگین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند، با تعبیه تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان، و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند. خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت: «فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید، امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد، دل از خویشتن مبرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آوردهام تا چون خصم پیدا آید، حکم، حال و مشاهدت را باشد . و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصّگانش را حاضر نمودند. چون از نان فارغ شد، با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است، از بیم سلطان ماضی آرامیده بود، او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد، اگر بر آن برفتندی، این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی.
چون منهیان نوشتند که او ناراست است، خداوند سلطان عبدوس را نزدیک من فرستاد و درین معانی فرمان داد، چه چاره بود از فرمان برداری که مضّربان صورت من زشت کرده بودند. اکنون کار بشمشیر رسید، فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که بهزیمت بشوم، اگر حال دیگرگونه باشد، من نفس خود بخوارزم نبرم، اگر کشته شوم، رواست، در طاعت خداوند خویش شهادت یابم، امّا باید که حقّ خدمت قدیم من در فرزندان من رعایت کرده آید. همگنان گفتند:
ان شاء اللّه تعالی که خیر و نصرت باشد. پس مثال داد تا [بر] چهار جانب طلیعه رفت و هر احتیاط که از سالاری بزرگ خوانده آمد و شنوده بجای آورد. و قوم بازگشتند.
و مخالفان بچند دفعت قصد کردند، آوازها افتاد، دشمنان کور و کبود بازگشتند.
«چون صبح بدمید، خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدّمان نزدیک وی و تعبیهها بر حال خویش. گفت: «ای آزاد مردان، چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد، جان را بخواهند زد . و ما آمدهایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر، عیاذا باللّه، سستی کنید، خلل افتد؛ جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت، اگر مرا فراگذارید، شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید.
من آنچه دانستم گفتم.» گفتند: خوارزمشاه داد ما بداد، تا جان بزنیم . و خوارزمشاه در قلب ایستاد، و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد، میفرستد. و بگتگین چوگانی و پیری آخور سالار را بگفت تا برمیمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی. و ساقه قوی بگماشت هر دو طرف را. و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد، میان بدونیم کنند. و برابر طلیعه سواران گزیدهتر فرستادن گرفت.
«چون روز شد، کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. خوارزمشاه بتعبیه راند، چون فرسنگی کناره رود برفت، آب پایاب داشت و مخوف بود، سواری چند از طلیعه بتاختند که «علی تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد، از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، که جنگ اینجا خواهد بود؛ و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند.» هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود، هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم. و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدّمان که بر لب رود مرتّب بودند، پیغام داد که حال چنین است. پس براند، با یکدیگر رسیدند، و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید، و علی تگین هم بر بالایی بایستاد، از علامت سرخ و چتر بجای آوردند، و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت:
در مدّت عمر چنین یاد ندارد. میمنه علی تگین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه بر کوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد؛ خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب، ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند، تاش ماهروی ماند سپاه سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افگندند و همه بگذشتند .
خوارزمشاه میمنه خود را بر میسره ایشان فرستاد، نیک ثبات کردند، دشمن سخت چیره شد، چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت، و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخور سالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوهتر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند، خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب علی تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان . و علی تگین نیز با قلب و میسره خود درآمد. و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت؛ چون علامتش لشکر بدیدند، چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد، و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب، پس از یکدیگر بازگشتند، چنانکه جنگ قائم ماند؛ و اگر خوارزمشاه آن نکردی، لشکری بدان بزرگی بباد شدی.
«و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود. آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش، هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته؛ هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند، خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتّب بودند، احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود. خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود، کس ندانست و مقدّمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند، عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی، فتح برآمدی . گفتند:
چنین کنیم. احمد را و مرا بازگرفت و گفت: این لشکر امروز بباد شده بود، اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی، اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هر چند چنین است، فردا بجنگ روم. احمد گفت «روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند، که من جاسوسان فرستادهام و شبگیر دررسند.» و طلیعهها نامزد کرد مردم آسوده . و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند، نزدیک وی رفتم. گفت: دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند: علی تگین سخت شکسته و متحیّر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هر چند چنین است، چاره نیست، بحیله برنشینیم و پیش رویم. احمد گفت: تا خواجه چه گوید؟ گفتم: اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که «بجنگ خواهد رفت» تا لشکر برنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعهگاه تا گوید که «خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید» تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم، خوارزمشاه گفت: صواب است. اعیان و مقدّمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند.
«و کوس جنگ بزدند، خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست، اسب تندی کرد، از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده، بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد، احمد و امیرک را بخواند، گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم، آنچه صواب است، بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود. احمد بگریست و گفت:
به ازین میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود، میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعه لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد، برنشینیم و کار پیش گیریم، اگر رسولی فرستد، حکم مشاهدت را باشد . گفتند:
سخت صواب است. و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند.
«این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین، محمود بیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهوّر و تعّدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد، و چون ما از آب گذاره کردیم، واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسّطها که سلطان ازو بیازرد، تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی. قضا کار کرد. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد، و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم؛ ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن. و هر چند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند، بمن بلائی رسد، اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. حقّ مسلمانی و حقّ مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید، میکنید .
«کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند.
چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود، رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد .
گفت: احمد، من رفتم . نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم . احمد گفت: «کار ازین درجه گذشته است، صواب آنست که من پیوستهام، تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی [و] از آن جانب جیحون رفته آید، آنگاه این حال بازنمایم. معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد، اگر چنین کرده نیامدی، بسیار خلل افتادی. خوارزمشاه را رنج باید کشید، یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند.» خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبهیی بزرگ و لشکر و اعیان. رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند، چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، در صلح سخن رفت. رسول گفت که علی تگین میگوید: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است، آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان، بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان، عذر من بپذیرد و حال لطیف شود، چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود. خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت، این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ؛ ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم. علوی دعا گفت، و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند، و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدّمان را گفت: چه گویید و چه بینید؟ گفتند:
فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم. و یکسوارگان ما نیک بدرد آمدهاند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی، خللی افتادی که دریافت نبودی، و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شدهاند. گفت: اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. گفتند: چنین کنیم.
«و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد، چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند، گفت: کار من بود، کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را [و] بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید، باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل بازپس نشیند، چنانکه پیش رسول ما حرکت کند، ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت.
«و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادتتر شد، شکر خادم، مهترسرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان.
چون احمد را بدید، گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت به پشت آرید، چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند، چون یک منزل رفته باشید، اگر آشکار شود، حکم مشاهدت شمار است، که اگر عیاذا باللّه خبر مرگ من به علی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. و امیرک حال من چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود، بازنماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد، در رضای خداوند بذل کردم، و امیدوارم که حقّ خدمت من در فرزندانم رعایت کند.
بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. «و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند. احمد بخیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و بلشکر پیغام داد که «کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد. منتظر آواز کوس باشید، و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد، بزمین دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود.» و مقدّمان خواهان این بودند.- و این است عاقبت آدمی، چنانکه شاعر گفته است:
و انّ امرأ قد سار سبعین حجّة
الی منهل من ورده لقریب
خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . و در خبر آمده است: من اصبح آمنا فی سربه معافی فی بدنه و عنده قوت یومه فکانّما حاز الدّنیا بحذافیرها . ایزد، تعالی، توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد- «چون خوارزمشاه فرمان یافت، ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی، مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند: «از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود.» و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده بزرگ زده، او را از پیل فرو گرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکر خادم تنی چند از خواصّ و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید.
احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه، هر کس فوجی لشکر با خود آرید. همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول صلح تا این منزل که آمد بازگفت. غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [و] گفت : اکنون خود را زودتر بآموی افگنیم. خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد، ما بآموی رسیده باشیم. و غلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید؛ و نماز دیگر برنشینم و همه شب برانیم، چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند، سرهنگان را بنشاند، و حشمت میداشتند، پیش احمد نمینشستند، جهد بسیار کرد تا بنشستند؛ گفت: شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است، و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند، هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند، فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کردهام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر، این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرائی حجّت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم، از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر، عیاذا باللّه، شغبی و تشویشی کنید، پیداست که عدد شما چند است، این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید، شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی . این پوست بازکرده بدان گفتم
تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشستهاند با من درین یک سخناند» و روی بقوم کرد که شما همین میگویید؟ گفتند: ما بندگان فرمان برداریم. احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ بر- آوردند و سوی اسب و سلاح شدند. این مقدّمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند، یک زمان حدیث کردند با مقدّمان خود و مقدّمان آمدند که قرار گرفت، از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه، رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد امّا گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد . درین باب لختی تأمّل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. گفت : سخت صواب است. برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین میآمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود، احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید، من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ، امّا این خبر بخوارزم رسد، دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حقّ این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند. و بنده ملطّفهیی پرداخته بود مختصر، این مشرّح پرداختم تا رأی عالی بر آن واقف گردد، ان شاء اللّه تعالی .»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۰ - گماردن هارون به خوارزمشاهی
اگر چه این اقاصیص از تاریخ دور است، چه در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را بفلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و این آنرا یا او این را بزد و برین بگذشتند، امّا من آنچه واجب است، بجای آرم.
و خواجه بزرگ و استادم در خلوت بودند و هر دو بوالحسن: عبد اللّه و عبد الجلیل را بخواندند و من نیز حاضر بودم و نامهها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بباید آمد، و بگتگین و پیری را مثال دادند تا بکالف و زم بباشند و لشکر ما از رعیّت دست کوتاه دارند، و محمد اعرابی میآید تا بآموی بایستد با لشکر کرد و عرب. [و] نامه رفت بامیر چغانیان بشرح این احوال تا هشیار باشد که علی تگین رسولی خواهد فرستاد و تقرّب او قبول خواهد بود تا فسادی تولّد نگردد. و بخواجه احمد عبد الصّمد نامه رفت- مخاطبه شیخنا بود شیخی و معتمدی کردند- و با بسیار نواخت باحمد و گفته : آنچه خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد، لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش ما اند و مهذّب گشته در خدمت، و یکی را که رأی واجب کند بر اثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد. و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم باحماد این خدمت که کردند. این نامهها بتوقیع و خطّ خویش مقّید کرد. و دیگر روز بار داد هرون پسر خوارزمشاه را که از رافعیان بود از جانب مادر- امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافع بن سیار داشت و نشست او بپوشنگ بود، خوارزمشاه مادرش را آن وقت بزنی کرده بود که بهرات بود در روزگار یمین الدّوله پیش از خوارزمشاهی- هرون یک ساعت در بارگاه ماند، مقرّر گشت مردمان را که بجای پدر او خواهد بود. و میان دو نماز پیشین و دیگر بخانهها بازشدند.
منشور هرون بولایت خوارزم بخلیفتی خداوندزاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند. در منشور این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند و هرون را خلیفة الدّار خوارزمشاه خواندند. منشور توقیع شد، و نامهها نبشته آمد به احمد عبد الصّمد و حشم تا احمد کدخدای باشد؛ مخاطبه هرون ولدی و معتمدی کرده آمد. و خلعت هرون پنجشنبه هشتم جمادی الأولی سنه ثلث و عشرین و اربعمائه بر نیمه آنچه خلعت پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند، و از آنجا رفت بخانه و نیکو حق گزاردند. وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداریتر، و چشم داشته بود که وی را فرستد، غمناک و نومید شد، امیر او را بنواخت و گفت:
تو خدمتهای با نامتر ازین را بکاری؛ وی زمین بوسه داد و گفت «صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند، و بنده یک روز خدمت و دیدار خداوند را بهمه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد.» و روز آدینه هرون بطارم آمد و بونصر سوگند نامه نبشته بود، عرض کرد و هرون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند. و پس از آن پیش امیر آمد و دستوری خواست رفتن را. امیر گفت: «هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود، و احمد تو را بجای پدر است، مثالهای او را کاربند، و خدمتکاران پدر را نیکو دار و خدمت هر یک بشناس، و حقّ اصطناع بزرگ ما را فراموش مکن.» عاقبت او آن حق را فراموش کرد، پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان، دیو راه یافت بدین جوان کار نادیده تا سر بباد داد. و بجای خود بیارم که از گونه گون چه کار رفت تا خواجه احمد عبد الصّمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند و کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید، و چنین است حال آن که از فرمان خداوند تخت امیر مسعود بیرون شود، آنگاه این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت شگفت برانم، ان شاء اللّه تعالی.
و امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. و دل امیر با وی گران کرده بودند، که خواجه بزرگ با وی بد بود از جهت بو عبد اللّه پارسی چاکرش، که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن عبد اللّه ببلخ و صاحب بریدی بروزگار محنت خواجه؛ و خواجه همه روز فرصت میجست، ازین سفر که ببخارا رفته بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی بلخ از وی بازستدند و بوالقاسم حاتمک را دادند، و امیرک را سلطان قوی دل کرد که «شغل بزرگتر فرماییم و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است»، چه از سلطان کریمتر و شرمگینتر آدمی نتواند بود و بیارم احوال وی پس ازین.
چون این قاعده کارها برین جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد، امیر از بلخ حرکت کرد هشت روز باقی مانده بود از جمادی الأولی سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه بر راه دره گز با نشاط شراب و شکار. یازدهم جمادی الأخری در کوشک محمودی که سرای امارت است بغزنین مقام کرد و نیمه این ماه بباغ محمودی رفت. و اسبان بمرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کروان بر رسم رفته گسیل کردند و اللّه اعلم بالصّواب
و خواجه بزرگ و استادم در خلوت بودند و هر دو بوالحسن: عبد اللّه و عبد الجلیل را بخواندند و من نیز حاضر بودم و نامهها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بباید آمد، و بگتگین و پیری را مثال دادند تا بکالف و زم بباشند و لشکر ما از رعیّت دست کوتاه دارند، و محمد اعرابی میآید تا بآموی بایستد با لشکر کرد و عرب. [و] نامه رفت بامیر چغانیان بشرح این احوال تا هشیار باشد که علی تگین رسولی خواهد فرستاد و تقرّب او قبول خواهد بود تا فسادی تولّد نگردد. و بخواجه احمد عبد الصّمد نامه رفت- مخاطبه شیخنا بود شیخی و معتمدی کردند- و با بسیار نواخت باحمد و گفته : آنچه خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد، لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش ما اند و مهذّب گشته در خدمت، و یکی را که رأی واجب کند بر اثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد. و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم باحماد این خدمت که کردند. این نامهها بتوقیع و خطّ خویش مقّید کرد. و دیگر روز بار داد هرون پسر خوارزمشاه را که از رافعیان بود از جانب مادر- امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافع بن سیار داشت و نشست او بپوشنگ بود، خوارزمشاه مادرش را آن وقت بزنی کرده بود که بهرات بود در روزگار یمین الدّوله پیش از خوارزمشاهی- هرون یک ساعت در بارگاه ماند، مقرّر گشت مردمان را که بجای پدر او خواهد بود. و میان دو نماز پیشین و دیگر بخانهها بازشدند.
منشور هرون بولایت خوارزم بخلیفتی خداوندزاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند. در منشور این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند و هرون را خلیفة الدّار خوارزمشاه خواندند. منشور توقیع شد، و نامهها نبشته آمد به احمد عبد الصّمد و حشم تا احمد کدخدای باشد؛ مخاطبه هرون ولدی و معتمدی کرده آمد. و خلعت هرون پنجشنبه هشتم جمادی الأولی سنه ثلث و عشرین و اربعمائه بر نیمه آنچه خلعت پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند، و از آنجا رفت بخانه و نیکو حق گزاردند. وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداریتر، و چشم داشته بود که وی را فرستد، غمناک و نومید شد، امیر او را بنواخت و گفت:
تو خدمتهای با نامتر ازین را بکاری؛ وی زمین بوسه داد و گفت «صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند، و بنده یک روز خدمت و دیدار خداوند را بهمه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد.» و روز آدینه هرون بطارم آمد و بونصر سوگند نامه نبشته بود، عرض کرد و هرون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند. و پس از آن پیش امیر آمد و دستوری خواست رفتن را. امیر گفت: «هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود، و احمد تو را بجای پدر است، مثالهای او را کاربند، و خدمتکاران پدر را نیکو دار و خدمت هر یک بشناس، و حقّ اصطناع بزرگ ما را فراموش مکن.» عاقبت او آن حق را فراموش کرد، پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان، دیو راه یافت بدین جوان کار نادیده تا سر بباد داد. و بجای خود بیارم که از گونه گون چه کار رفت تا خواجه احمد عبد الصّمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند و کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید، و چنین است حال آن که از فرمان خداوند تخت امیر مسعود بیرون شود، آنگاه این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت شگفت برانم، ان شاء اللّه تعالی.
و امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. و دل امیر با وی گران کرده بودند، که خواجه بزرگ با وی بد بود از جهت بو عبد اللّه پارسی چاکرش، که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن عبد اللّه ببلخ و صاحب بریدی بروزگار محنت خواجه؛ و خواجه همه روز فرصت میجست، ازین سفر که ببخارا رفته بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی بلخ از وی بازستدند و بوالقاسم حاتمک را دادند، و امیرک را سلطان قوی دل کرد که «شغل بزرگتر فرماییم و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است»، چه از سلطان کریمتر و شرمگینتر آدمی نتواند بود و بیارم احوال وی پس ازین.
چون این قاعده کارها برین جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد، امیر از بلخ حرکت کرد هشت روز باقی مانده بود از جمادی الأولی سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه بر راه دره گز با نشاط شراب و شکار. یازدهم جمادی الأخری در کوشک محمودی که سرای امارت است بغزنین مقام کرد و نیمه این ماه بباغ محمودی رفت. و اسبان بمرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کروان بر رسم رفته گسیل کردند و اللّه اعلم بالصّواب