عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در توحید فرماید
امانت کلمهٔ توحید میدان
که از وی زنده می‌ماند ترا جان
حیات انس و جن دایم بجانست
وجود جمله‌شان قایم بجانست
حیات جان بود از نور کلمه
مبادا هیچکس مهجور کلمه
کتاب چارگانه با صحایف
همان تفسیر و تحقیق و لطایف
همان اخبار و آن آثار مشهور
که هست اندر کتب آن جمله مسطور
تمامت شرح توحید است جانا
که تا بینا شود زان مرد دانا
بقای اهل کفرو اهل ایمان
ز نور کلمه توحید میدان
بدنیا در بدان نورند قایم
به عقبی در بقا یابند دایم
بنفیش اهل کفر اندر جحیمند
باثباتش محبان در نعیمند
شراب نفی خوردند اهل خذلان
باثباتند دایم اهل ایمان
بود هم مرهم ریش اندران گنج
بودهم نوش و هم نیش اندران گنج
درو هم دارو و درد است مدفون
درو هم لطف و هم قهر است مخزون
بود مدفونش اندر نفی و اثبات
شقاوتهای جمله با سعادات
امین می‌باش در حفظ امانت
مکن یک لحظه اند روی خیانت
که تا از جملهٔ احرار باشی
ابد دل زمرهٔ ابرار باشی
تو حق صحبت گنج امانت
توانی از خود ای صاحب دیانت
بخوان آن را ز قرآن وز اخبار
براه شرع در میباش هشیار
سر مویی مشو دور از شریعت
که تا حقش گذاری در حقیقت
چو صاحب شرع ز تو خوشنود گردد
زیانهای تو یکسر سود گردد
بچشم اندر ز تو جویند امانت
درو گر کرده باشی یک خیانت
بقدر آن خیانت دور گردی
ز اصل دوستی مهجور گردی
نشاید خواندت آنگه ز انسان
شوی ز انعام از قرآن توبرخوان
بجان رنجور و از حضرت شوی دور
مقامت نار باشد خالی از نور
هر آنکس کو نگهدارد امانت
بجای آوردن حق در دیانت
توان خواندن مر او را آدمیزاد
بود آدم از آن فرزند دلشاد
نسب ز آدم بود او را بمعنی
بصورت می‌کند خود جمله دعوی
چو شد آدم صفت باشد ز اخبار
بود از جمله احرار و ابرار
پسر باشد یقین اندر حقیقت
بود نسبت همین اندر طریقت
همیشه نسبت معنی نگهدار
بمحشر تا نباشی تو گنهکار
نسب گر منقطع گردد ز معنی
بصورت او نماند جز که دعوی
ز دعوی کار مردم برنیاید
که کار هر یک از معنی گشاید
شناس جوهر و حفظ امانت
بجا آوردن حق دیانت
قبائی بود بر بالای احمد
که شد پوشیده سر تا پای احمد
امانت را بحق دارنده او بود
چوشد آزاد از خود بنده اوبود
کمال آن شناس و حفظ آن کار
نبد جز در خور سالار مختار
ز هر یک او نصیب بیکران یافت
شد از اهل سعادت هر که آن یافت
چو بخشیدت نصیبی زان سعادت
پی دل گیر در کوی ارادت
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح دل فرماید
بجدّ و سعی خود آن را طلب کن
اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل به جز نامی ندانی
که در قالب همیشه قلب خوانی
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک و سگ را آنچنان دل
از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهی
نماید از سپیدی تا سیاهی
بود منزلگهش آن گوشت بی‌شک
نگیرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطیف روشن پاک
بدین منزل فرود آمد بدین خاک
جمالش چونکه بنماید ز بالا
درین منزل شود نورش هویدا
بود چون قالبی آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نماید نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابی نماید
درو هر لحظه نوری می‌فزاید
به بینی آنگهی چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگیرد نور او نزدیک و هم دور
شود کار تو زان نور علی نور
فرو گیرد تمامی سینهٔ تو
شود شادی غم دیرینهٔ تو
بود آئینه وجه الهی
درو بینی هر آن چیزی که خواهی
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبی دل را دل اوست
چو وسعت یابد از نور الهی
بود منظور لطف پادشاهی
گهی ارضی بود گاهی سمائی
گهی صدقی بود گاهی صفایی
از آن خوانند قلب او راکه هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهی قلب انوار آمد آن نور
بدین اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد دیو را هرگز در او راه
بود آئینه کل ممالک
نماید اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح می‌یابد پیاپی
پس آنگه عقل راحت یابد از وی
هر آنکس را که بخشیدند آن دل
مراد او شود یکسر بحاصل
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگرنه از معانی جمله فردی
وجودی راکه ازخود آگهی نیست
سزای حضرت شاهنشهی نیست
بدل یابی خبر از سرّ هر کار
بدل گردی قرین جمله احرار
تو صاحب دل شو ای مرد معانی
که تا اسرار هر کاری بدانی
بگوش دل شنیدن جمله اسرار
بچشم عقل دیدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شیطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
تو غافل دان هر آنکس را که پیوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنیا هر که کو شد
چینن کس چشم عقل خویش پوشد
تو عاقل آن کسی را دان که عقبی
گزیند بر نعیم و ملک دنیا
بدنیا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آنکس را که او آساید از کبر
همیشه خویش را بزداید از کبر
بجان و دل شود جویای دنیا
زبانش دائماً گویای دنیا
چنین کس را نشاید خواند عاقل
بود دیوانه و مجنون و غافل
ازان عالی تر آمد جوهر عقل
که باشد هر سری اندر خور عقل
نخستین گوهر پاک گزیده
که هست ایزد تعالی آفریده
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
دربیان و شرح عقل فرماید
خرد شد کاشف سرّ الهی
بنور او شود روشن سیاهی
خرد شد پیشوای اهل ایمان
هم او شد رهنمای جمله نیکان
خرد شد قهرمان خانهٔ تن
اگرچه هست او بیگانهٔ تن
ازو گر نور نبود در دماغت
ز نادانی خلل گیرد چراغت
ندانی خالق خود را نه خود را
شناسا می‌نگردی نیک و بد را
دلیل و رهبر آمد مرد ره را
بنور او توانی دیده ره را
نگردد هیچ چیزش مانع نور
بود روشن برو نزدیک و هم دور
گهی شعله زند بالای افلاک
گهی گردد بگرد تودهٔ خاک
نهایتها بنور خود ببیند
سعادتهای هر یک برگزیند
بپای خود بپوید گرد عالم
گشاید مشکلاتش را بیک دم
کند معلوم اسرار معانی
شود روشن برو راز نهانی
بود محکوم احکام شریعت
شود منعم بانعام شریعت
بنور علم عقل آگاه باشی
اگر نه تا ابد گمراه باشی
تو با روحانیان همره بعقلی
مرایشان را تو اندر خور بعقلی
بدان جوهر هرانکو نیست قایم
بود اندر صف جمع بهایم
تو محکوم شریعت بهر آنی
که داری در دماغ از در کانی
جدا گر مانی از وی روزگاری
شریعت را نباشد با تو کاری
زهی گوهر که او محکوم شرع است
اساس بندگی زان اصل و فرع است
سزای معرفت از بهر آنی
که آن جوهر تو داری در نهانی
همان جوهر اگر یادت نبودی
بدرگاه خدا یادت نبودی
عجب نوریست نور عقل و ای جان
شود پیدا ز نورش جمله پنهان
همه چیزی بنور خود بداند
مگر در راه عشق او خیره ماند
خوشا مرغی که اصل کیمیا شد
بصورت درد و در معنی دوا شد
نشاید زندگی بی عشق کردن
نه هرگز بندگی بی عشق کردن
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح نفس فرماید
نباید بود ازو غافل زمانی
اگر غافل شوی یابی زیانی
بصورت گرچه او بیگانهٔ تست
بمعنی در میان خانهٔ تست
چو خصم اندر میان خانه باشد
ازو غافل مگر دیوانه باشد
هزاران مکر و تلبیس آورد پیش
که گرداند ترا از صورت خویش
مخالف باش و با او جنگ میکن
بجنگش هر نفس آهنگ میکن
مگر با تو براه تو درآید
مسلمان گردد و کارت برآید
اگر از خواب غفلت گردد آگاه
بسا یاری کزو یابی درین راه
اگر از طبع تو میلش بگردد
بسا منزل که با تو در نوردد
بضرب چوب تقوایش ادب کن
پس آنگاهی ازو یاری طلب کن
بسا زحمت کز اول رو نماید
بآخر چون درآید خوش برآید
ولی تا گردد او مرتاض در راه
بسی زحمت نماید گاه و بیگاه
نشاید از خود او رادور کردن
صفتهای ورا نتوان شمردن
ولیکن اصل آن اوصاف بسیار
بصر باشد برادر گوش میدار
چو باشد دشمنت اماره باشد
ز دستش هر کسی بیچاره باشد
خلاف او همی کن در همه کار
ولیکن بر طریق شرع زنهار
تو تقوی با شریعت یار میکن
برین تقوی تو با او کار میکن
مخالف چون شدی میلش بگردد
بساط دشمنی اندر نوردد
بگیرد بر تو هر دم صد غرامت
کند گاهیت جنگ و گه ملالت
بود لوامه نامش اندرین وقت
بری خواهد شدن از کبر و از مقت
لجام تقویش در کش توای دوست
که در اصل اوست تند و سرکش ای دوست
بدست دل عنانش سخت میدار
مبادا روی برگرداند از کار
درین منزل بماند مدت دیر
بکلی گردد او از طبع خود سیر
ز تقوی و شریعت کار گیرد
وزین هر دو بتن او بار گیرد
مسلمان گردد او بر دست جانت
رساند او بکام دوستانت
پس آنگه مطمئن و رام گردد
بکام قلب تو خوشکام گردد
تو او را مطمئن میخوان درین حال
که گر دیدست بر وی یکسر احوال
بود هم یار و هم پشتت درین راه
شوی از خاصگان حضرت شاه
مقامات آورد در زیر معراج
نهد پای اضافت بر سر تاج
ندای خاص حضرت را بشاید
چو بشنید این ندا یک دم نپاید
بسی قول خلافست اندرین باب
سخن را من نگهدارم ز اطناب
چو مختار خداوند من این است
بدین گفته هزاران آفرین است
من آن گویم که او را اختیار است
ترا با قول دیگر کس چکار است
سخن شد مبتلا از اول کار
مبادا تا که خورده گیرد اغیار
نباشد کار درویشان بترتیب
کند هر گونهٔ در گفت ترکیب
ازین شیوه دمی اندر گذشتم
ورق را زین نمط اندر نوشتم
دهم از نوع دیگر ساز این کار
بگوش دل تو بشنو راز این کار
سخن بر نوع دیگر ساز کردم
ز من بشنو که چون آغاز کردم
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
نباید بود ازو غافل زمانی
بدان ای دل اگر هستی تو عاقل
که یک دم می‌نشاید بود غافل
بروز و شب عبادت کرد باید
دل و جانت قرین درد باید
از آن بخشیدت ای جان زندگی را
که تا بندی کمرمر بندگی را
براه بندگی چون اندر آیی
بقدر وسع خود جهدی نمایی
کلید معرفت آمد عبادت
بشرط آنکه گوئی ترک عادت
عبادت را اساس راه دین دان
عبادت بود مقصودش یقین دان
چو مرد از اصل فطرت مستعد است
همه کار وی اندر دین مجد است
چوگشتی مستعد این سعادت
مکن تقصیر در عین عبادت
عبادت چون کنی از علم باید
که تا کاری ترا ز آنجا گشاید
اگر بی علم باشد کار و بارت
یقین بر هیچ پاید روزگارت
حقیقت دان اگر هستی تو غافل
ولی هرگز نگردد مرد جاهل
نه او کامل بود اندر عبادت
پرستشها کند لیکن به عادت
چو رو آری برین ره علم آموز
که بی علمت شود تیره شب و روز
بکارت هرچه آمد ظاهر شرع
بیاموز از فقیهی اصل تا شرع
وضو وغسل و ارکان طهارت
تمامت فهم کن اندر عبادت
همان حکم نماز و روزهٔ خویش
بخوان و فهم کن آنگه بیندیش
همان حکم زکوة و حج یکسر
اگر مالت بود بر خوان ز دفتر
همان حکم حلال و هر حرامی
همی خوان تا که یابی نیکنامی
ز شخص عالم این یکسر بیاموز
که تا روزت شود پیوسته فیروز
ز غیر حق تبری کن تو جانا
که تا بینا شوی در راه و دانا
که پیش سالکان توبه همین است
چنین توبه اساس راه دین است
بدان ارکان نیت پنج چیز است
وزان هر پنج دین تو عزیز است
سه باشد عام و دو خاص ای برادر
بترک هر یکی سوزی بر آذر
شهادت با نماز و روزه عام است
که کار خلق از آنها با نظام است
زکوة و حج خاص مالدار است
چو بگذاری از آن بهتر چه کار است
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان ایمان و اسلام
از ایمانست اصل جمله ای یار
تو را همچو جان در دل نگهدار
بسان بیخ باشد اصل ایمان
بود اسلام شاخش میوه احسان
چو بیخ اندر دلت ایمان قوی کرد
توانی در دو عالم رهروی کرد
از آن بیخ قوی شاخی کشد سر
که اسلامش بود نام ای برادر
ز جوی شرع آبش ده تو زنهار
که تا می‌روید و می‌آورد بار
فرو گیرد تمامت سینه‌ات را
دهد شادی غم دیرینه‌ات را
درخت بارور گردد با یام
که از بارش ترا شیرین شود کام
مزین کن باقرارش زبان را
مسجل کن بدان اقرار جان را
چو خواهی میوه‌ات بی بر نگردد
جدا باید ز یکدیگر نگردد
اگر اسلامت از ایمان شود دور
نماند هیچ ایمان ترا نور
چو ایمان تو بی اسلام باشد
حقیقت دان که کارت خام باشد
در اسلامت چو ایمان نیست یاور
سیه رو باشی اندر پیش داور
نه هرگز شاخ بی برگی کشد سر
نه هرگز بیخ بی شاخی دهد بر
مقارن باشدت اسلام و ایمان
که تا پیدا شود از هر دو انسان
چو حاصل گشت احسان دو گانه
توان گفتن ترا مرد یگانه
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان و شرف علم فرماید
شرف از علم حاصل کن تو جانا
عزیز آمد همیشه مرد دانا
نباشد هیچ عزت به ز دانش
نباید بُد دمی غافل ز دانش
همیشه مرد گردد حاصل از علم
مبادا هیچکس بی‌حاصل از علم
شرف شد مرد را حاصل ز دانش
نباید بد دمی غافل ز دانش
شرف خواهی تو علم آموز دایم
درین اندیشه خود را سوز دایم
که تا جانت شود روشن ز دانش
وجود تو شود گلشن ز دانش
بعلمست آدمی انسان مطلق
چو علمش نیست شد حیوان مطلق
ولی علم تو باید با عمل یار
که تا شاخ امیدت آورد بار
چو علمت با علم انباز گردد
همه کار تو برگ و ساز گردد
چو علمت بی عمل باشد سفیهی
چو باعلمت عمل باشد فقیهی
ترا چون در عمل تقصیر باشد
ز نفست دیو را توقیر باشد
عمل با علم چون شد یار و هم پشت
نماند دیو را جز باد در مشت
چو علمت هست جانا در عمل کوش
که تا پندت بود چون حلقه در گوش
چو علمت همت پیش آور تو کردار
که تا هر کس ترا بیند کند کار
چوعالم بیعمل شد گاه وبیگاه
شود هر کس ز او گستاخ و گمراه
چو علم آموختی رو در عمل آر
که تا یابی بنزد حضرتش بار
چو علمت با عمل همکار نبود
بنزد راسخونت بار نبود
هدایت را بعلم اندر عمل دان
ازو یابی تو نزدیکی بیزدان
چو با علمت عمل هم یار نبود
هدایت را بنزدت کار نبود
مقصر در عمل مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
بعلم اندر تو توفیر عمل کن
در آن توفیر تقصیر عمل کن
چوعلمت باعمل همراز گردد
عمل با علم تو انباز گردد
تو با علم و عمل باش ای برادر
که تاکار تو گردد جمله در خور
بسا گنجا که یابی در معانی
پر از در خوشاب و لعل کانی
بدانی سر شرع مصطفی را
از آن دانش کنی حاصل صفا را
عمل بی‌علم خود سودی ندارد
چو بیماری که بهبودی ندارد
چو بی علمت بود اعمال میدان
بود راضی و خوشحال از تو شیطان
چو اعمال تو بی‌علمست یکسر
بکاری باز ناید روز محشر
عمل را علم چون جانست دایم
وجود شخص از جانست قایم
چو بی جان را بدن ناید بکاری
طمع دروی کند هر مور و ماری
عمل را علم باید زانکه جاهل
بود از شرط و رکن فرض غافل
فرایض از سنن چون بازنشناخت
بیاید پیشکش با دیو پرداخت
عمل بی علم باشد جهل مطلق
بجهل ای جان نشاید یافتن حق
عمل با علم و با اخلاص باید
که در محشر ازو کاری براید
منه تفضیل جهل خویش بر علم
سعادت جمله مدفونست در علم
اگرچه بی عمل شد مرد عالم
نباشد از ثوابی فرد عالم
مثال علم اگرچه با عمل نیست
بگویم زانکه در گفتن خلل نیست
بود چون آنکسی که راه داند
ولی تا صد ره از آن باز ماند
طبیعت پای جهل او نبندد
عمل ناکردن از خود می‌پسندد
نهاون میکند ره را نپوید
ولیکن وصف ره با جمله گوید
اگرچه پای جهلش بسته گردد
بعلمش جاهل از خود رسته گردد
ازو هر کس نشان راه جوید
زبان دارد نشانها باز گوید
چو او یکسر کسان را ره نماید
بود روزی که خود را برگشاید
ثواب آن نشانها را که گوید
گشاده گردد و ره را بپوید
هر آنکس کو دلیل نیک داند
هم او خود را بمنزل در رساند
بود چون کور مادر زاد جاهل
که باشد از ره و بیراه غافل
نهد رو در بیابان راه داند
خلایق را از آن بیراه خواند
مشو گستاخ چون او گردد آگاه
بود بیشک فتاده در بن چاه
چو متبوع افتد اندر چاه بی شک
درافتد تابعانش جمله یک یک
عجب چاهیست این چاه طبیعت
مشو زنهار گمراه طبیعت
در آن چه گر فتادی در نیائی
که اندر وی نیابی روشنائی
عمل کن تا که اخلاص آورد یار
که بی اخلاص برناید ترا کار
چو مقرون گشت اخلاصت باعمال
قبول حضرت آید جمله افعال
عمل با علم و با اخلاص چون شد
ز نورش زهرهٔ شیطان بخون شد
خطر دارد بسی در راه مخلص
بفضل حق شود آگاه مخلص
که اخلاصی که در وی شد هویدا
ز استعمال شرعش گشت پیدا
چو از حضرت بیامد آن هدایت
که از شارع شناسد این حکایت
همین دانش بود او را چو پیری
خطر برخیزد و گردد خطیری
بجو پیری اگر تو مرد راهی
که باشد پیر همچون روشنائی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان مرد دین و شرح پیر فرماید
چو دولت همنشین مرد باشد
همیشه او قرین درد باشد
چو درد دین نماید وی ترا راه
شوی از خواب غفلت زود آگاه
پدید آید ترا در سینه شوقی
که یابد نفس تو زان شوق ذوقی
پس آنگه شوق و ذوقت سوز گردد
شبت زان سوز همچون روز گردد
شوی طالب که تا خود کیستی تو
درین دنیا ز بهر چیستی تو
شب و روزت بود این درد دایم
وجود تو بود زین درد قایم
مشایخ درد دین دانند این درد
کنند از جمله آلایش ترا فرد
عجب دردیست این درد مبارک
بود در خورد هر مرد مبارک
مبادا هیچکس زین درد خالی
که ماند از سعادت فرد و خالی
دوای جملهٔ انسی و جنی
همین درد است می‌باید که دانی
خوشا دردا که آخر او دوا شد
تمامت رنجها را او شفا شد
همان دل کو ز دین بی درد باشد
یقین دان کو ز معنی فرد باشد
درونت گر دمی از وی جدا شد
بصد گونه بلاها مبتلا شد
اگرچه نفست از وی در عذابست
ولیکن جان و دل را فتح بابست
چو درد دین ترا در دل اثر کرد
ز خویشت خواجگی باید بدر کرد
بباید یک نظر کردن در آفاق
تفکر کردن اندر عهد و میثاق
پس آنگه زان نظر باید بریدن
تمامت پرده هستی دریدن
بفکرت باید اندر خود نظر کرد
پس آنگه بیخود اندر خود سفر کرد
چو آن چیزی که تو جویای آنی
برون از تو نباشد تا تودانی
در آفاقش نیابی گرچه جوئی
ولی در خود بیابی گر بجوئی
ولی تنها ندانی کار کردن
بباید این سفر ناچار کردن
بخود گر برنشینی گم کنی راه
بدان این تا نیفتی در بن چاه
بسا طالب که بر خود برنشستند
تمامت راه را بر خود ببستند
نشاید بیدلیلی رفتن این راه
که درهومنزلش باشد دو صد چاه
در آن هر یک بود غولی خطرناک
شده در رهزدن گستاخ و چالاک
بآواز خوشت خواند فراچاه
نهد بر دست و پایت بند از آن چاه
در آنچاه طبیعت ار بمانی
شود یکباره تلخت زندگانی
بباید رهبر چابک طلب کرد
که او داند ترا در ره ادب کرد
برایش خویشتن تسلیم میکن
رسوم و راه از آن تعلیم میکن
شریعت ورز باشد مرد هشیار
شده مکشوف بروی جمله اسرار
قدم اندر شریعت داشته او
نه هرگز سنتی بگذاشته او
نکرده یک نفس با او مدارا
همه آفاق بر وی آشکارا
شده او مطمئن اندر همه حال
بکرده ترک نفس و جاه با مال
نه هرگز ره زده بر وی هوائی
نه صادر گشته زاعمالش ریائی
گذشته از مقامات و ز تلوین
شده قایم بحالات و بتمکین
منازل قطع کرده ره بریده
تمامت پردهٔ هستی دریده
اجازت یافته در کارها او
بجان ودل کشیده بارها او
علوم ظاهر و باطن برش جمع
گدازان گشته اندر راه چون شمع
که تا با او دراین ره در بدایت
بنور شمع او یابی هدایت
صلاح کار او یکسر بجوید
ز نفست زنگ خود بینی بشوید
ترا در ره بهمّت پاس دارد
منازل یک بیک بر تو شمارد
بگوید آفت هر منزلی چیست
همان همره ترا در هر قدم کیست
نشان قرب و بعدو وصل هجران
از آن یکسر بیاموزی او ای جان
چو دولت پایمرد کار باشد
همان بخت تو هر دم یار باشد
بدست آور چنین صاحب دلی را
که بگشائی ازو هر مشکلی را
همان چیزی که فرماید تو زنهار
بجان و دل کن استقبال آن کار
ز دست ظاهر او خرقه در پوش
بباطن رو بجان و دل همی کوش
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان نمایش و روش و کشش
کسی کو صاحب این درد باشد
درونش از دو عالم فرد باشد
هر آنکو طالب این کار نبود
مقامش اندرین ره یار نبود
نمایش باشد از اول قدمگاه
پس آنگه گردشش باشد بناگاه
چو گردید او روش پیدا کند زود
چنان کاندر طریقت شرع فرمود
پس آنگاهی کشش در پیش آید
ز پیش مال و جاه خود برآید
چو صدیقان ره درویش گردد
عدو مال و جاه خویش گردد
شریعت را شعار خویش سازد
دوای درد و کار خویش سازد
بیک سنت مخالف چون نگردد
ز دست نفس خود در خون نگردد
روش از راه شرع آید فرا دید
کشش زان اصل و فرع آید فرادید
حقیقت راه حق میدان که شرعست
اساس بندگی زان اصل و فرع است
چو او در راه حق هشیار باشد
کشش خود دایماً در کار باشد
شریعت را چو شد منقاد و بنده
شود معلوم آن هر دو رونده
که یک جذبه ورا چندین کشش کرد
که در صد قرن نتوان آن روش کرد
چو او را در شریعت پرورش بود
یقین دان اوّل و آخر کشش بود
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان ریاضت فرماید
یکی دلقی و دو نان و سجاده
چو دانا گوشهٔ عزلت فتاده
بترک جمله بایداکردی یار
ارادت را نشاید جز که اینکار
بدان ای طالب راه سعادت
که آمد اصل کارت با سه عادت
نخستین آنکه اندک خوار گردی
اگر پرخور شوی پر خوار گردی
دوم کم گوی تا گردی سلامت
که پرگوئی بسی دارد ملامت
سیم کم خسب تا کاهل نگردی
که از کاهل نیاید هیچ مردی
تو دایم این سه عادت را نگهدار
سعادت بر تو بگشاید همه کار
که تا یابی در این ره اجتهادی
همی کن دائماً با خود جهادی
بجد و جهد و سعی و طاقت خویش
خورش از خود بگیر ای مرد درویش
خورش چون از وجودت پاک باشد
خورنده رهرو و چالاک باشد
خورش در راه تو اصل تمام است
ز خوردن کار هرکس بانظام است
خورش را اصل راه کار دین دان
خللها ازخورش آمد یقین دان
هران تن کو بشبهت پرورش کرد
هر آن آفت کزو آید خورش کرد
که تا یابی تو ذوقی از طریقت
شود مکشوف بر جانت حقیقت
ز تقوی جامهٔ ایمان خود دوز
که تا عریان نمانی اندرین روز
چو با شرع تو تقوی یار نبود
بنزد خاصگانت بار نبود
اگر خواهی که باشی رهرو تیز
ز پیش مال و جاه خویش برخیز
چو اندر بند مال و قید جاهی
نیابی هیچ مقصودی که خواهی
سر موئی مشو خارج از آداب
که تا بیدار گردد بختت ازخواب
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان رعایت ادب فرماید
اساس راه دین را بر ادب دان
مقرّب از ادب گشتند مردان
ادب شد اصل کار و وصل هجران
هم او شد مایهٔ هر درد و درمان
نشاید بی ادب این ره بسر برد
نشاید هیچکس را داشتن خورد
بچشم حرمت و تعظیم در پیر
نگه کن در همه کین هست توقیر
بروزی هر که باشد مهتر از تو
چنان میدان که هست او بهتر از تو
بجان میکوش در تعظیم هر پیر
که تا در دل نیابی زحمت از پیر
ادب با خالق و خلقان نگهدار
که تاکشت امیدت بر دهد بار
نگهدار ادب شو در همه حال
که تا مقبول باشد از تو اعمال
چو اعمال تو با آداب باشد
ترا صد گونه فتح الباب باشد
همیشه بی ادب مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
عمل چون با ادب هم یار نبود
عمل رانزد حضرت بار نمود
بترک یک ادب محجوب گردی
یقین با صد هنر معیوب گردی
چو باشی با ادب یابی معانی
چو باشی بی ادب زو باز مانی
ادب آمد درین ره اصل هر کار
همی گویم ادب زنهار زنهار
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان نصیحت و نگاهداشت صحبت
ز عهد خویش داد خویش بستان
اگر غافل شوی باشی چو مستان
نفسهای تو معدود است یکسر
کند بر هر یکی حکمی بمحشر
موزع کن بخود اوقات و ساعت
بروز و شب بانواع عبادت
بشرط آنکه چون کوشیده باشی
بجد و جهد خود پوشیده باشی
مکن بعد از فریضه هیچ کاری
مگر باری که برداری ز یاری
چو خدمت هست ترک نافله گوی
بخدمت برده‌اند از هر کسی گوی
بخدمت کوش تا یابی تو حرمت
بخدمت مرد گردد اهل صحبت
بهین جمله خدمتهاست خدمت
سر جمله سعادتهاست خدمت
یقین میدان شهی یابی ز خدمت
نجات از گمرهی یابی زخدمت
سلوک راه و معراج معانی
شود پیدا ز خدمت تا که دانی
منه منت به پیش راه درویش
مقامی نیست نک این باب اندیش
چنان خدمت کن ای یار یگانه
که منّت بر تو باشد جاودانه
چو خدمت کردی و منت نهادی
یقین آن رنج را بر باد دادی
چو برگ منتی دیدی تو برخیز
از آن صحبت بپای جهد بگریز
کزان صحبت نیابی هیچ کاری
بجز ضایع گذشتن روزگاری
بدان در راه صحبت بس خطرهاست
نفسها را بصحبت بس اثرهاست
بد افتد مر ترا از بد قرینت
اگر یک دم بود او هم نشینت
در آن یک دم خرابیها نماید
که شرح آن بگفتن در نیاید
اگر هم صحبت نیکست در راه
فزاید مر ترا در صحبتش جاه
چو قدر صحبت او را بدانی
چشی زان صحبت آب زندگانی
گر آن صحبت دمی معدود باشد
از آن هم صحبتش مسعود باشد
مثال کیمیا دان صحبت چند
که بر افعال و اعمال تو افکند
تمامت را برنگ خود برآرد
بتوبه روز بدبختی سرآرد
بجان و جاه و مال ای مرد درویش
که تا تو داده باشی داد صحبت
تقرب کن تو با همصحبت خویش
بود بر جا همان بنیاد صحبت
منه تفضیل خود را بر یکی مور
کز آن معنی شود چشم دلت کور
اگر فضلی شناسی خویشتن را
بود بر تو فضیلت اهر من را
بخود گر زانکه داری نیک ظن را
همان قدری شناسی خویشتن را
ز تو بیقدر تر اندر دو عالم
نباشد هیچکس ز اولاد آدم
ز رحمت باشی الحق بیکرانه
چو کردی خویش بینی در میانه
نظر بر فضل او میدار دائم
بلطف حق درین ره باش قائم
که کردارت بکاری باز ناید
تمامی کارت از فضلش گشاید
همی کن کار و بفکن از نظر دور
که تا باشی از آن پیوسته مسرور
بدست و کسب خود میکن تو کاری
که راحت می‌رسد از تو بیاری
سئوال و خواستن رادر فرو بند
که بگشاید از این معنی دو صد بند
مگر گردی تو حاجتمند مطلق
سئوالی کرد شاید از در حق
که باشی اندر و دور از ذخیره
شود مرد از ذخیره سخت خیره
مخور جز بر ضرورت لقمه وقف
صفا هرگز نیارد لقمه وقف
بود مردار مال وقف پیشم
بود این مرتبه آئین و کیشم
مدار از کس دریغی لقمهٔ خویش
اگر باشد شه و ورهست درویش
که وقت احتیاج آب و نانی
بود یکسان شهی و پاسبانی
ولیکن صحبت از هر کس نگهدار
ز بد صحبت فرو بندد ترا کار
بدستت گرفتد وقتی دو تا نان
بنه نانی از آن برخوان اخوان
چو مردی هر دو را ایثار کن زود
اگر در دست داری خرج کن زود
در آن وجهی که صاحب شرع فرمود
خدا گردد از این ایثار خوشنود
تو برگ مرگ از قرآن همی ساز
که تا کارت بود پیوسته با ساز
حدیث و نص را نیکو نگهدار
بشرط آنکه آری هر دو در کار
اگر بیکار مانی این و آن را
یقین دان خصم کردی هر دو آن را
شفیعت خصم گردد در قیامت
ندارد سود آنگاهی ندامت
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در تحقیق مقامات اهل سلوک
مراد رهروان در فعل و طاعات
مقاماتست و اوقاتست و حالات
مقامات اختصاص خاص باشد
که صاحب وقت خاص الخاص باشد
چو صاحب حال گشت و مرتبت یافت
ورای فقر ذوق و مسکنت یافت
چو مسکین گشت و شد یکباره آزاد
بیارد از زمان و از مکان یاد
تصوف رو بحال او نهد رود
شود حضرت ازو راضی و خوشنود
شود صاحب سخن اندر معانی
بود قوتش چو آب زندگانی
ز خورد و گفت و خفت و کردو کارش
شود یکباره بیرون اختیارش
عدوی خسروان زو دفع گردد
تمامت فتنه‌ها زو رفع گردد
برند ارواح قوت خود ز جودش
بود آسایش خلق از وجودش
همه احوال او از اصل تا فرع
بود مستحسن اندر ظاهر شرع
بود نادر چنین مرد یگانه
بدو ناجی شوند اهل زمانه
نداند هیچکس از حیرت او را
که پوشد حق قبای غیرت او را
تمامت رهروان هفتادگانه
ببوسند خاکپایش عاشقانه
نباید پیش او چون و چرا گفت
که هر چیزی که او گوید خدا گفت
مقاماتش همه درجات گوید
همه اوقات از حالات گوید
خلافی نیست ای جان در مناجات
میان رهروان اندر مقامات
مفصل نام هر یک گر بخوانی
یکایک را بحال خود بدانی
ولی در وقت و در حالت خبرهاست
که هر یک را درین معنی نظرهاست
بسی گفتند در اوقات و حالات
ز سر خویشتن هر یک مقالات
بر من آن بود کان شاه گوید
من آن گویم که آن دلخواه گوید
بر او صاحب وقت آن زمان است
که بر وقت خودش حکمی روانست
چو همت بر زمان خود گمارد
همان ساعت برنگ خود گذارد
نباشد هرگز او را انتظاری
ز بهر وقتی وز بهر کاری
هر آن کو انتظار وقت دارد
که تا وقتش برنگ خود برارد
چو وقت اندر درون او اثر کرد
چو برقی زود از تیری گذر کرد
بیابد او ز وقت خویش ذوقی
زیادت گرددش زان ذوق شوقی
دگر ره منتظر باشد همان را
که تا کی باز یابد آن زمان را
درین گفتن بسی سرها عیانست
همی گویم ته این معنی نهانست
همی دان هست صاحب حال آنکس
که بیند حالها از پیش و از پس
تمامت حال ز اول تا آخر
بود بر وی همه مکشوف و ظاهر
در آن حالت که او بودست در حال
وقوفی باشدش بر جمله احوال
برون زین او نه صاحب حال باشد
بود کز جملهٔ ابدال باشد
چو شرط اختصار آمد ز اول
نمی‌گویم سخن‌های مطول
هر آن چیزی که او اصلست گفتم
فروع هر یک اندر وی نهفتم
اگر اهلی تو و جویای آنی
شود مکشوف بر تو این معانی
اگر ذوقی ازین معنی نداری
حدیثم را همه بازی شماری
شناس این معانی هست مشکل
کسی داند که باشد صاحب دل
سخن بنگر که ما را میکشد زور
که تا پیدا شود این راز مستور
چو اهل این معانی را ندیدم
عنان این سخن با خود کشیدم
بجان و دل شنو هر دم ندا را
سه فرقت دان تو اصحاب هدی را
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان نیستی و «موتواقبل ان تموتوا»
چو در بند خودی افتاد بنده
شود گوش مرادش نشنونده
مقید گردد اندر راه خسته
شود باب فتوحش جمله بسته
بود در خاطرش که گشت واصل
ولی زین ره ندارد هیچ حاصل
اگر در خاطر آرد کو کسی هست
تمامت راهها را او فرو بست
مبادا هیچکس بر خویش مغرور
به پندار غرور از ره فتد دور
بسا عاما که گوید خاص گشتم
چو خاص الخاص و خاص الخاص گشتم
نه از ایزد خبر دارد نه از خویش
ز دین باشد بروز حشر درویش
ز دعوی هیچ ناید اندرین باب
که باشد مدعی پیوسته کذّاب
تمامت معنی اندر نیستی جوی
کزین میدان بمسکینی بری گوی
توقف برنتابد راه درویش
نباید بود هر جائی دمی بیش
بدان مقدار کانجا را بدانی
حقیقت گردد اندر وی معانی
چو دانستی از آنجا زود بگذر
که تا باغت نگردد جمله بی بر
در این ره هر که او جائی بماند
بدان کو خاک بر سر می‌فشاند
هر آن کو یک دم اندر خود بماند
یقین کز وی عبودیت نیاید
بغیر حق هر آنچه آید فراپیش
تلی دان ای برادر در ره خویش
بهر چیزی که از حق باز مانی
حقیقت دان که تو در بند آنی
طبیعت را ز خود دوری ده ای یار
همان خود را ز عادتها نگهدار
چو کردی ترک طبع و ترک عادت
نماند در تو خود خواه و ارادت
خلاف حق اگر خواهی تو ضدّی
چو خواهی بر مراد او تو ندّی
یقین دانند مردان رونده
که از ضد نیست سود هیچ بنده
گهی کز بندخواه خویش برخاست
قبای بندگی آمد برو راست
تو هرجائی که یابی احتیاجی
یقین باید که می‌خواهد خراجی
چه داند که بحضرت هست محتاج
نهد از بندگی بر فرق او تاج
چه جای اختیار و احتیاج است
چه جای ملک و تخت و طوق و تاج است
نگر تا گرد این معنی نپویم
قضیه منعکس گردد بگویم
بگویم ناید اندر دین فسادی
مریدی را ز اول شد مرادی
محبی بود پس محبوب گردید
بدان که طالب و مطلوب گردید
محبت اندرو چندان اثر کرد
که آن محبوب را بیخویش تر کرد
چنان مستغرق محبوب خود شد
که از یادش تمامت نیک و بد شد
ندارد آگهی ز اقوال و افعال
بود چون مردهٔ در دست غسال
در آن حالت بود که باشد او خوش
مراعاتش کند محبوب دلکش
بهر چه از حضرت آید دیر یا زود
بود از جان و دل راضی و خوشنود
نیاز وناز باشد گاه و بیگاه
عبارت را نباشد اندرو راه
پس آنگه با خبر گردد ز هر کار
شود مکشوف بر وی جمله اسرار
ممّکن گردد اندر حالت خویش
که صاحب حال گردد مرد درویش
هم از حضرت خبر دارد هم از خود
شناسد بد ز نیک و نیک از بد
بود این مرد مجموع المعانی
حقیقت خورده آب زندگانی
بدو کن اقتدا در جمله کاری
که تا ضایع نگردد روزگارت
شناسد هر که او بی‌خویش نبود
کمال بندگی زین بیش نبود
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان مواظبت بریاضت و چهار اربعین و کیفیت آن
مربّی باید ای جان اندر این راه
که او باشد ز سر کار آگاه
تن اندر راه دین باید در آورد
چهارت اربعین باید سر آورد
ترا در اربعینت پیر باید
که هر خواب ترا تعبیر باید
طبیب معنی آمد پیر این کار
بدین دعوی مکن انکار زنهار
طبیب حاذقت باید براندیش
تو معلولی هزاران علتی پیش
اگر بی پیر باشد اربعینت
بود شیطان در او یار و معینت
تو ربانی ز شیطانی ندانی
درین معنی فرو مانی بمانی
هوائی را خدائی خوانی آنگاه
فرو بندند بر تو یکسر آن راه
اگر باهستی و همدست کردی
بزیر پای شیطان پست گردی
بمانی در خیالات هوائی
بعمر اندر نیابی زو روائی
علاجت بعد ازاین دیگر نشاید
که غول مستیت از ره رباید
مجو از پیر خود زنهار دوری
تو میکن دایماً با او صبوری
بمعنی حاضر درگاه او باش
مدام اندر پناه جاه او باش
بصورت گر شوی از پیر خود دور
بمعنی زو مشو یک لحظه مهجور
بمعنی چون شوی همراه و حاضر
بود پیوسته پیرت در تو ناظر
چو غایب صورتی حاضر صفت باش
که تا بیرون شوی از صف اوباش
بمعنی چونکه غایب گشتی ای یار
برون رفتی یقین از جمع احرار
بصورت حاضر وغایب بمعنی
همه زرق است و تلبیس است و دعوی
بزرق و حیلت ودعوی و تلبیس
نگردد از تو راضی جز که ابلیس
بمعنی حاضر وغایب بصورت
اگر وقتی تو کردی از ضرورت
ندارد غیبت صورت زیانی
چو معنی نیست غایب یک زمانی
نمی‌گویم که صورت معتبر نیست
که کار صورت ای جان مختصر نیست
ولی چون تابع معنی است ای یار
بکسب معنی خود می‌کند کار
نباشد این چنین کار همه کس
خبرداران معنی را بود بس
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در دستور اربعین اول فرماید
چو کردی اربعین اول آغاز
ز هر کس تا توانی پوش آن راز
در آن مدت که آن خواهی برآورد
بکم خوردن ترا باید سرآورد
بباید احتیاط طعمه کردن
پس آنگه لقمه‌ها بر خود شمردن
کنی هر شب بتدریج اندکی کم
که تا از نفس ناید بر دلت غم
شب اول دو صد درهم خورش کن
بدان خوردن تنت را پرورش کن
بدین ترتیب هر شب میفکن پنج
که تا قوتت شود پنجاه بیرنج
همان پنجه مقرر تا بآخر
که تا ضعفی نگردد در تو ظاهر
اگر میلت بشیرین باشد و چرب
مشو با نفس خود پیوسته در حرب
بهر هفته بخور شیرین و چربی
درین معنی مکن با نفس حربی
ولی باید که یک گوشه گزینی
نداند کس که تو گوشه گزینی
اگر جفت حلالت هم نداند
ترا بهتر که آن پوشیده ماند
بپوشی از خلایق حال خود را
که کس واقف نگردد نیک و بد را
اگر معروف خواهی شد برین کار
برون جمع باید شد بناچار
یکی گوشه گزین از بهر خلوت
که تا یابد دلت آرام و سلوت
چنان جائی که باشد تنگ و تاریک
در او اندیشه‌ها میکن تو باریک
ولی پوشیده باید آن ز هر کس
چنانکه آن جای را تو دانی و بس
اگر پیرت نشاند باک نبود
دم او بر تو جز تریاک نبود
بهرجائی که او گوید تو بنشین
صلاح کار خود یکسر در آن بین
مکن ترک جماعت وان جمعه
بری شو از ریا و ذوق سمعه
برون میرو ولی از خلق مگریز
بصورت با کسی اندر میامیز
همیشه با وضو و ذکر میباش
بجان آنگه بدل با فکر میباش
بنصف آخر شب پاس میدار
تطوع میگذار و اشک میبار
شب هر جمعهٔ میدار زنده
بجان بشنو تو ای مرد رونده
اگر نوری به‌بینی یا خیالی
نظر با آن مکن در هیچ حالی
اگر پیرت بود از پیر می‌پرس
بهر مشکل ازو تعبیر می‌پرس
بصورت گر بود پیرت ز تو دور
مدار احوال خود از پیر مستور
اگر ممکن بود اعلام کردن
به پیر خویشتن پیغام کردن
مدار احوال خود پوشیده از پیر
که پیرت خود بسازد جمله تدبیر
چو پیر آنجا نباشد ذکر میکن
درین معنی همیشه فکر میکن
همان احوال را پوشیده میدار
که خود مکشوف گردد بر تو اسرار
به عشر اولین تسبیح کن ذکر
بگو عشر دوم تمجید با فکر
در تهلیل باید بعد از آن سفت
که تهلیلست ازتو بهترین گفت
بدین شیوه که شد گفته نگهدار
ز خواب و خورد و وز گفت وز کردار
اگر دولت بود یار و قرینت
بآخر آید اول اربعینت
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان اربعین ثانی
پس آنگه ساز و ترتیب سفر کن
بکلی خویش را از خود بدر کن
تو اصل کار خود را نیستی دان
که از هستی نیابی ذوق ایمان
بساز از جان تو ساز اربعینت
که تا ایزد بود یار و معینت
برآور اربعین ثانی ای یار
تهی از خود شو و فارغ از اغیار
بفکر اندر شده مستغرق وقت
بری گشته ز شکر و کبر و ازمقت
بذکر اندر زبان با دل موافق
بدار ای جان که تا باشی توصادق
مکن ذکری به جز تهلیل جانا
که تهلیست بهتر ذکر دانا
دل خود را بجد و جهد میجوی
که تا گاهیت بنماید ترا روی
اگر روی دل خود بازیابی
تمامت برگ خود را ساز یابی
مگردان قوت خود کمتر ز پنجاه
مباش ایمن ز نقش خویش در راه
بقدر طاقت خود خواب کن دور
ز بیخوابی مشو یکباره رنجور
شب هر جمعهٔ بیدار میباش
بجان و دل تو اندر کار میباش
چنان میکوب این در را بحرمت
که بگشایند و بخشایند جرمت
بدین سان اربعینی چون برآری
بدان در ره ز معنی برقراری
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در اربعین ثالث فرماید
سیم را چونکه خواهی کرد آغاز
تو خود را از تمناها بپرداز
ببر یکباره از ترس جهنم
هم از امید خلوت خوب و خرم
تو قوتت کن ز ذوق ذکر حاصل
مشو یک دم ز ذکر و فکر غافل
بغیر از کلمه توحید ذکری
مکن در هیچ تسبیحی تو فکری
زبان ظاهر خود را تو دائم
بدان گفتن همیشه دار قائم
که تا گویا شود در دل زبانی
که از گفتن نیاساید زمانی
چو ذکر دل ترا آید فرا دید
همه احوال تو یکسر بگردید
ز خواب و خورد خود بیزار گردی
گهی مست و گهی هوشیارگردی
دلی را کاندرو این درد باشد
چه جای خفت و خواب و خورد باشد
کشش از مطرب مذکور یابی
وجود خود از آن مسرور یابی
بدین دولت چو گردی تو سزاوار
شود مکشوف بر تو بعضی اسرار
اگر هستی توعالی همت ای یار
مشو قانع درین ره جز بدیدار
بدین ره هر که عالی همت آمد
سزای قرب ووصل حضرت آمد
چو عالی همت آمد مرد درویش
کند ترک وجود و هستی خویش
هلاک تو بهمت بدر گردد
بهمت دان که صاحب قدر گردد
یقین میدان که هستی مرد همت
که باشد همتت در خورد همت
چو عالی همتی گردی ز احرار
بودعالی همم پیوسته ز اخیار
بنا از همت عالی برآور
پس آنگه اربعین دیگر آور
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان دستور اربعین رابع
چو کردی اربعین دیگر آغاز
بکلی خویش را از خود بپرداز
درین نوبت دگرگون گردد احوال
که خواهی گشت ای جان صاحب حال
شوی مرده ز هستیها به یکبار
که بر تو ناید از هستی دگربار
بترک ذکر و فکر خود بگوئی
بیکره دست ودل زانجمله شوئی
چنان مستغرق مذکور گردی
که صد فرسنگ از خوددور گردی
مگر وقت ادای هر نمازی
ترا با خود دهند از بهررازی
بجز یک قطره آبی وقت افطار
درونت از خورش ندهد دگر بار
بیابی تو عنایت را عطائی
بیابد نفست از خوردن رهائی
دگر هرگز خبر از خود نداری
که تا این اربعین را برسرآری
مگر در صبح آخر روز ناچار
هم از خود باخبر گردی هم از یار
چنین گر بر سر آید اربعینت
بسا دولت که با جان شد قرینت
بدین دولت نیابد هر کسی راه
مگر آنکس که باشد خاص درگاه
درین امت کسان هستند مستور
بمعنی دائماً از خلق مهجور
که روزی را که بگذارند در صوم
بود فاضلتر از چل روز آن قوم
سه روز ایام بیضی را که دارند
از ایشان اربعین‌ها درگذارند
هر آن کشفی که ایشان را بچل روز
شود حاصل بجد و جهد دلسوز
بر اینها کشف گردد آن بیکدم
از آن باشند بر جمله مقدم
ازین بگذر فلان ساز دگر ساز
که با هر کس نشاید گفتن این راز
چو این چار اربعین آمد بانجام
دگرگون ریزم اندر حلق تو جام
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان سماع و کیفیت آن
سماع اصلی بزرگست اندرین ره
چو یابی سمع دل گردی تو آگاه
اگر سمع دلت نبود ندانی
بپوشند بر تو یکسر این معانی
کسی را کز سماعش ذوق نبود
حقیقت دان که او را شوق نبود
بنای عشقبازی شوق باشد
کسی داند که صاحب ذوق باشد
کسی کو را نباشد سمع معنی
نباشد از سماعش جمع معنی
بود معزول از سمع حقیقت
نباشد در صف جمع طریقت
بود جان و دلش از ذوق محجوب
نه طالب باشد او هرگز نه مطلوب
شود اوصاف او یکسر فسرده
تو او را زنده دانی هست مرده
ازو هرگز نیاید هیچ کاری
مگر ضایع گذارد روزگاری
بسر پرد درین ره مرد آگاه
نثار از جان و دل سازد در این راه
زمان باید پس آنگه خوش مکانی
پس اخوان تا شود آسوده جانی
ز منهیات شرعی دور باید
ز ناجنسان بسی مستور باید
ازین جمله اگر یک چیز کم شد
همه شادی دل اندوه و غم شد
ولی برمبتدی زهر است دائم
که نفس او بهستی گشت قائم
چو مرتاض و مجاهد گشت شد پاک
نماند از هستیش در راه خاشاک
ز گفت و خواب و خور بیزار گردد
گهی مست و گهی هشیار گردد
زبانش دائماً گویای این راه
بجان ودل بود پویای این راه
تمامی از کدورت پاک گردد
برش هر زهر چون تریاک گردد
نباشد طالب جاه و متاعی
بود پیوسته جویای سماعی
ز آواز خوشی کاید بگوشش
رود از شوق جانان عقل و هوشش
ببوی وصل جانان زنده باشد
بوقت و فهم او گوینده باشد
چو زین عالم ترقی کرد درحال
در او ظاهر نگردد قول قوال
مگر گویندهٔ خوب و موافق
قرین حال او معشوق و عاشق
در آن پرده که رهرو را مقام است
بدان کین سالکان را زآن مقام است
از آن صورت بود گر هست دلکش
شود وقت عزیزان یک زمان خوش
خورد روحش بمعراج معانی
ز جوی قرب آب زندگانی
اگر حاضر بود صاحب نیازی
بروز آن وقت آن برگی و سازی
کند زان توشهٔ راه قیامت
در آن ره یابد از آفت سلامت
چو زین عالم ترقی کرد رهرو
سماعش را تو شرح و وصف بشنو
بوقت استماع قول قوّال
که هر یک را دگرگون گردد احوال
تو گوی شفقت از روی فتوت
بباید کردن او را صد مروت
ترا جمع بایدش کردن ز احوال
که تا حاضر شود با تو در آن حال
بصورت با تو در جنبد زمانی
دهد حالات خود را زان نشانی
شود بیمار حالان را طبیبی
دهد صاحب نصیبان را نصیبی
بود چون کیمیا آن وقت و آن حال
بگردد جمله رازان جمله احوال
تمامت را برنگ خود برآرد
بر ایشان روز بدبختی سرآرد
سزای وقت و استعداد هر یک
ببخشد خلعتی زانجمله بیشک
بود نادر چنین صاحب سماعی
که بر هر کس بتابد زان شعاعی
بجان آن چنان وقت و چنان حال
که تا یکسر بگردد بر تو احوال
در آن جمع ار شوی حاضر بیکبار
نماند از گنه برگردنت بار
اگر یک دم در آن محفل نشینی
بسا تخم سعادت را که چینی
خوری زان مجمع آب زندگانی
بدل حاضر شو ای جان گر توانی
شنیده باشی ای جان حال شاهد
مشو منکر تو بر احوال شاهد