عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : مثنویات
در هجو کیدی
هله کیدی غلام ناقابل
فکر خود کن که کار شد مشکل
تا نمیری نمیشوی آزاد
این غل هجو تو مبارک باد
السلام ای سیاه ساز و نیاز
به اجازت که هجو کردم ساز
خامه کردم به فکر هجو تو تیز
ای سیاه گریز پا بگریز
هله کیدی غلام ناقابل
فکر خود کن که کار شد مشکل
قلمم باز در سیاهی شد
تو دگر چون سفید خواهی شد
هجوت ای دزد پربها کردم
دیگرت بر چراغ پا کردم
خویش را زنده میگذاری تو
رگ مردی مگر نداری تو
ای سکندر بسی بداندامی
خرک لولهٔ سیه کامی
فچه موش خستهای، آقا
گربهٔ پا شکستهای آقا
گه سگ چیست، جسم ناپاکت
پشم آن موی روی ناپاکت
ریش بز بستهای، برو آقا
بد اگر گفتهام بگو آقا
چون گه گربه است پیکر تو
ای گه گربه خاک بر سر تو
گوز کون پلید شیطانی
جعل مبرز جهودانی
پخ سقل، بد عمل، جعل سیما
زشت گو، یاوه گو، کریه لقا
کون دهن، خایه سر،ذکر قامت
بیحیا، بد لقا، نجس خلقت
کیسه بر، دزد کاسه هر جابر
مهرهٔ خر فروش، بد گوهر
روبه حیله ساز پر تزویر
گربهٔ اسود کبوتر گیر
کیک گهناک دلق کناسان
کنهٔ کون گاو خر آسان
هیچ دندان نمانده در دهنت
که کسی بشکند گه سخنت
آنکه پروردهای به نعمت او
میکنی صبح و شام غیبت او
وانکه آدم شدی ز اقبالش
چون سگ افتادهای به دنبالش
از تو بد بیند آنکه باتو نکوست
اینهمه جرم آن رگ هندوست
زین ترا عیب چون توان کردن
هست کار کلاغ گه خوردن
انتقام فلک نمیدانی
حق نان و نمک نمیدانی
تف به روی تو بیحقیقت، تف
تف بر آن طبع و آن طبیعت تف
تف بر آن طبع بیتمیزانه
تف بر آن روی و ریش هیزانه
کشتنت راکه کام مرد و زن است
کار موقوف نیم گز رسن است
اینک از بافق میرسد اسباب
دو سه گز ریسمان ولی پر تاب
روزها گرد بافق گردیدم
تحفه لایقت همین دیدم
تحفهٔ من که یک دو گز رسن است
گر پسندی به جای خویشتن است
زود از این سر فراز خواهی شد
و ز سر خلق باز خواهی شد
تا نمیری نمیشوی آزاد
این غل هجو تومبارک باد
فکر خود کن که کار شد مشکل
تا نمیری نمیشوی آزاد
این غل هجو تو مبارک باد
السلام ای سیاه ساز و نیاز
به اجازت که هجو کردم ساز
خامه کردم به فکر هجو تو تیز
ای سیاه گریز پا بگریز
هله کیدی غلام ناقابل
فکر خود کن که کار شد مشکل
قلمم باز در سیاهی شد
تو دگر چون سفید خواهی شد
هجوت ای دزد پربها کردم
دیگرت بر چراغ پا کردم
خویش را زنده میگذاری تو
رگ مردی مگر نداری تو
ای سکندر بسی بداندامی
خرک لولهٔ سیه کامی
فچه موش خستهای، آقا
گربهٔ پا شکستهای آقا
گه سگ چیست، جسم ناپاکت
پشم آن موی روی ناپاکت
ریش بز بستهای، برو آقا
بد اگر گفتهام بگو آقا
چون گه گربه است پیکر تو
ای گه گربه خاک بر سر تو
گوز کون پلید شیطانی
جعل مبرز جهودانی
پخ سقل، بد عمل، جعل سیما
زشت گو، یاوه گو، کریه لقا
کون دهن، خایه سر،ذکر قامت
بیحیا، بد لقا، نجس خلقت
کیسه بر، دزد کاسه هر جابر
مهرهٔ خر فروش، بد گوهر
روبه حیله ساز پر تزویر
گربهٔ اسود کبوتر گیر
کیک گهناک دلق کناسان
کنهٔ کون گاو خر آسان
هیچ دندان نمانده در دهنت
که کسی بشکند گه سخنت
آنکه پروردهای به نعمت او
میکنی صبح و شام غیبت او
وانکه آدم شدی ز اقبالش
چون سگ افتادهای به دنبالش
از تو بد بیند آنکه باتو نکوست
اینهمه جرم آن رگ هندوست
زین ترا عیب چون توان کردن
هست کار کلاغ گه خوردن
انتقام فلک نمیدانی
حق نان و نمک نمیدانی
تف به روی تو بیحقیقت، تف
تف بر آن طبع و آن طبیعت تف
تف بر آن طبع بیتمیزانه
تف بر آن روی و ریش هیزانه
کشتنت راکه کام مرد و زن است
کار موقوف نیم گز رسن است
اینک از بافق میرسد اسباب
دو سه گز ریسمان ولی پر تاب
روزها گرد بافق گردیدم
تحفه لایقت همین دیدم
تحفهٔ من که یک دو گز رسن است
گر پسندی به جای خویشتن است
زود از این سر فراز خواهی شد
و ز سر خلق باز خواهی شد
تا نمیری نمیشوی آزاد
این غل هجو تومبارک باد
وحشی بافقی : ترجیعات
ترجیع بند - ما گوشه نشینان خرابات الستیم
ساقی بده آن باده که اکسیر وجود است
شوینده آلایش هر بود و نبود است
بی زیبق و گوگرد که اصل زر کانیست
مفتاح در گنج طلا خانهٔ جود است
بی گردش خورشید کم و بیش حرارت
کان زر از او هر چه فراز است و فرود است
قرعی نه و انبیقی و حلی و نه عقدی
در بوته گداز زر و نه نار و نه دود است
سیماب در او عقد وفا بسته بر آتش
از هردو عجب اینکه نه بود و نه نمود است
هم عهد در او سود و زیان همه عالم
وین طرفه که در وی نه زیان است و نه سود است
در عالم هستی که ز هستی به در آییم
ما را چه زیان از عدم سود وجود است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
مطرب به نوای ره ما بیخبران زن
تا جامه درانیم ره جامه دران زن
آورد خمی ساقی و پیمانه بر آن زد
تو نیز بجو ساز خود و زخمه بر آن زن
زان زخمه که بیحوصله از شحنه هراسد
خنجر کن و زخمش به دل بیجگران زن
آن نغمه بر آور که فتد مرغ هوایی
زان رشته گره بر پر بیهوده پران زن
بانگی که کلاه از سر عیوق در افتد
بر طنطنه کوکبهٔ تاجوران زن
این میکده وقف است و سبیل است شرابش
بر جمله صلایی ز کران تا به کران زن
بگذار که ما بیخود و مدهوش بیفتیم
این نعمهٔ مستانه به گوش دگران زن
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی مییهست در این میکده مستیم
ساقی بده آن می که ز جان شور برآرد
بر دار اناالحق سر منصور برآرد
آن می که فروغش شده خضر ره موسی
آتش ز نهاد شجر طور برآرد
آن می که افق چون شودش دامن ساغر
خورشید ز جیب شب دیجور برآرد
آن می که چو ته مانده فشانند به خاکش
صد مرده ی سرمست سر از گور برآرد
آن می که گر آهنگ کند بر در و بامم
ماتم ز شعف زمزمهٔ سور برآرد
آن می که چو تفسیده کند طبع فسرده
سد «العطش» از سینه کافور برآرد
آن می به کسی ده که به میخانه نرفته ست
تا آن میش از مست و ز مستور بر آرد
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
کو مطرب خوش نغمه که آتش اثر آید
کان نغمه برآرد که ز جان دود برآید
آن نغمه که سر می و میخانه کند فاش
تا زاهد پیمانه شکن شیشه گر آید
آن نغمه که چون شعله فروزد به در گوش
از راه نفس بوی کباب جگر آید
آن نغمه که چون گام نهد بر گذر هوش
جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آید
آن نغمهٔ شیرین که پرد روح به سویش
مانند مگس کاو به سلام شکر آید
آن نغمهٔ پر حال که در کوی خموشان
هر نالهاش از عهدهٔ صد جان به درآید
ز آن نغمه خبرده به مناجاتی مسجد
بی آنکه چو ما از دو جهان بیخبر آید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم
لای ته خم سندل سر ساخته یعنی
ایمن شده از دردسر کون و مکانیم
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی
بیکیسهٔ بازار چه سود و چه زیانیم
ما هیچ بها بنده کم از هیچ نیرزیم
هر چند که اندر گرو رطل گرانیم
شیریم سر از منت ساطور کشیده
قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم
پروانهای از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپای زبانیم
هشیار شود هر که در این میکده مست است
اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
رندان خرابات سر و زر نشناسند
چیزی به جز از باده و ساغر نشناسند
بیخود شده و برده وجود و عدم از یاد
درویش ندانند و توانگر نشناسند
رطلی که بغلتید شناسند و دگر هیچ
دور فلک و گردش اختر نشناسند
یابند که در ظلمت میخانه حیات است
آن چشمه که میجست سکندر نشناسند
بازان کم آزار نظر بسته ز صیدند
غیر از می چون خون کبوتر نشناسند
دشنام و دعا را بر ایشان دوییی نه
شادی ز غم و زهر ز شکر نشناسند
هستند شناسای می و میکده چون ما
فردوس ندانسته ز کوثر نشناسند
ما گوشه نشینان خرابا الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
تا راه نمودند به ما دیر مغان را
خوش میگذرانیم جهان گذران را
از مغبچگان بسکه در او غلغل شادیست
نشینده کس آوازهٔ اندوه جهان را
دیری نه ، بهشتی ، ز می و مغبچه در وی
از کوثر و از جام فراغت دل و جان را
آن دیر که هر مست که آنجا گذر انداخت
خود گم شدو گم کرد ز خود نام و نشان را
دیری که سر از سجدهٔ بت باز نیاورد
هرکس که در او خورد یکی رطل گران را
مسجد نه که در وی می و میخواه نگنجد
سد جوش در این راه هم این را و هم آن را
غلتیده چو ما پیش بتی مست به بویی
هر گوشه هزاران و نیالوده دهان را
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
ترسا بچهای کز می و جامش خبرم نیست
خواهم برمش نام ولی آن جگرم نیست
کافر شدم از بسکه کنم سجده به پایش
اینست که زناری از او بر کمرم نیست
ناقوس نوازم که مناجات بت اینست
در حلقهٔ تسبیح شماران گذرم نیست
آنجا که صلیب است نمودار سر دار
پایم شد و کم گشت و سراغی ز سرم نیست
گر خدمت خنزیر کند امر چه تدبیر
گیرم ره خدمت که طریق دگرم نیست
شیخی پس سد چله پی دختر ترسا
آن کرد، از او غیرت دین بیشترم نیست
ترسا بچه گو باده از این مست ترم ساز
تا بستن زنار بگویم خبرم نیست
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
گر عشق کند امر که زنار ببندیم
زنار مغان در سر بازار ببندیم
سد بوسه به هر تار دهیم از پی تعظیم
تسبیح بتش بر سر هر تار ببندیم
گر صومعه داران مقلد نپسندند
هر چند گشایند دگر بار ببندیم
معلوم که بر دل چو در لطف گشاید
آن عشق که برخویش به مسمار ببندیم
برلب تری باده و خشک ار نم او حلق
پیداست چه طرف از در خمار ببندیم
آن باده خوش آید که دود بر سر و بر گوش
راه سخن مردم هشیار ببندیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
خواهم که شب جمعهای از خانه خمار
آیم به در صومعه زاهد دین دار
در بشکنم و از پس هر پرده زرقی
بیرون فکنم از دل او سد بت پندار
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر
آرم به در صومعه سد حلقه زنار
مردان خدا رخت کشیدند به یکبار
چیزی به میان نیست به جز جبه و دستار
این صومعه داران ریایی همه زرقند
پس تجربه کردیم همان رند قدح خوار
می خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست
بر مست نگیرند سخن مردم هشیار
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم
حرفی که به انجام برم پی ، نشیندم
سد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول
از شک و گمانی به یقینی نرسیدم
بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته
یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم
گفتند درون آی و ببین ماحصل کار
غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم
گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند
هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم
جستم می منصور ز سر حلقهٔ مجلس
آن میطلبی گفت که هرگز نچشیدم
دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ
با دردکشان باز به میخانه دویدم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
المنة لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان
نی بستهٔ امیدی و نی خستهٔ بیمی
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی
یک گوشهٔ نان بس بود و پاره گلیمی
بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور
دریوزهٔ هر سفله بود عیب عظیمی
ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع
ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی
گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست
سد سال توان زیست به تحریک نسیمی
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه
کو مطرب و سازی که بگویم به ترانه
خواهم که سر آوازهای از تازه بسازم
کرند به بازار به آواز چغانه
سر کندن و انداختنش را چه توان گفت
مرغی که نه آبی طلبیدهست و نه دانه
در عهد که بوده ست که یک بار شنودهست
تاریخ جهان هست فسانه به فسانه
بلبل هدف تیر نمودن که پسندد
خاصه که بود بلبل مشهور زمانه
جز عشق و محبت گنهم چیست ،چه کردم
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
ساقی سخن مست دراز است ، بده می
تا درد سر شکوه کشد یا ز میانه
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
گر شکوهای آمد به زبان بزم شراب است
باید که بشویند ز دل عالم آب است
زینش نتوان سوخت گر از خویش بنالد
آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است
ابری برسد روزی و جانش به تن آید
آن ماهی تفسیده که در آب سراب است
گر قهقههاش نیست مخوان مرغ به کویش
آن کبک که آرامگهش جای عقاب است
پا در گلم و مقصد من دور حرم لیک
تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است
وین طرفه که بارم همه شیشه ست پر از می
وقتی که شود شیشه تهی ، کار خراب است
کو خضر که تا باز کند چشم و ببیند
خمخانه و خمها که پر از بادهٔ ناب است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
میخانه که پروردهام از لای خم او
بادا سر من خاک ته پای خم او
حیف است به زیر سر من ، بر سر من نه
آن خشت که بوده ست به بالای خم او
در خدمتم آنجا که برای گل تسبیح
خاکی به کف آرم مگر از جای خم او
سوری و چه سوری ست که در عقد کس آید
بنت العنب آن بکر طرب زای خم او
توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید
آبی که زند موج ز دریای خم او
در زردی خورشید قیامت به خود آییم
ما را که صبوحیست ز صهبای خم او
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید
کز عهدهٔ شکر می ساقی به درآید
آن ساقی باقی که پی جرعه کش او
خورشید قدح ساز و فلک شیشه گر آید
آن درد که در میکده او به سفالی ست
لطفی ست که کرده ست چو در جام زر آید
خواهد ز سبوی می او تاج سر خویش
آن کس که سدش بنده زرین کمر آید
در کوچه میخانهٔ او گر فکنی راه
بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید
گردر بزنی ، سد قدحت پیش دوانند
آن وقت که آواز خروس سحر آید
گو میر شبش گیر و بزن سخت و ببر رخت
مستی که شبانگاه از آنجا به درآید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
شوینده آلایش هر بود و نبود است
بی زیبق و گوگرد که اصل زر کانیست
مفتاح در گنج طلا خانهٔ جود است
بی گردش خورشید کم و بیش حرارت
کان زر از او هر چه فراز است و فرود است
قرعی نه و انبیقی و حلی و نه عقدی
در بوته گداز زر و نه نار و نه دود است
سیماب در او عقد وفا بسته بر آتش
از هردو عجب اینکه نه بود و نه نمود است
هم عهد در او سود و زیان همه عالم
وین طرفه که در وی نه زیان است و نه سود است
در عالم هستی که ز هستی به در آییم
ما را چه زیان از عدم سود وجود است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
مطرب به نوای ره ما بیخبران زن
تا جامه درانیم ره جامه دران زن
آورد خمی ساقی و پیمانه بر آن زد
تو نیز بجو ساز خود و زخمه بر آن زن
زان زخمه که بیحوصله از شحنه هراسد
خنجر کن و زخمش به دل بیجگران زن
آن نغمه بر آور که فتد مرغ هوایی
زان رشته گره بر پر بیهوده پران زن
بانگی که کلاه از سر عیوق در افتد
بر طنطنه کوکبهٔ تاجوران زن
این میکده وقف است و سبیل است شرابش
بر جمله صلایی ز کران تا به کران زن
بگذار که ما بیخود و مدهوش بیفتیم
این نعمهٔ مستانه به گوش دگران زن
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی مییهست در این میکده مستیم
ساقی بده آن می که ز جان شور برآرد
بر دار اناالحق سر منصور برآرد
آن می که فروغش شده خضر ره موسی
آتش ز نهاد شجر طور برآرد
آن می که افق چون شودش دامن ساغر
خورشید ز جیب شب دیجور برآرد
آن می که چو ته مانده فشانند به خاکش
صد مرده ی سرمست سر از گور برآرد
آن می که گر آهنگ کند بر در و بامم
ماتم ز شعف زمزمهٔ سور برآرد
آن می که چو تفسیده کند طبع فسرده
سد «العطش» از سینه کافور برآرد
آن می به کسی ده که به میخانه نرفته ست
تا آن میش از مست و ز مستور بر آرد
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
کو مطرب خوش نغمه که آتش اثر آید
کان نغمه برآرد که ز جان دود برآید
آن نغمه که سر می و میخانه کند فاش
تا زاهد پیمانه شکن شیشه گر آید
آن نغمه که چون شعله فروزد به در گوش
از راه نفس بوی کباب جگر آید
آن نغمه که چون گام نهد بر گذر هوش
جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آید
آن نغمهٔ شیرین که پرد روح به سویش
مانند مگس کاو به سلام شکر آید
آن نغمهٔ پر حال که در کوی خموشان
هر نالهاش از عهدهٔ صد جان به درآید
ز آن نغمه خبرده به مناجاتی مسجد
بی آنکه چو ما از دو جهان بیخبر آید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم
لای ته خم سندل سر ساخته یعنی
ایمن شده از دردسر کون و مکانیم
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی
بیکیسهٔ بازار چه سود و چه زیانیم
ما هیچ بها بنده کم از هیچ نیرزیم
هر چند که اندر گرو رطل گرانیم
شیریم سر از منت ساطور کشیده
قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم
پروانهای از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپای زبانیم
هشیار شود هر که در این میکده مست است
اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
رندان خرابات سر و زر نشناسند
چیزی به جز از باده و ساغر نشناسند
بیخود شده و برده وجود و عدم از یاد
درویش ندانند و توانگر نشناسند
رطلی که بغلتید شناسند و دگر هیچ
دور فلک و گردش اختر نشناسند
یابند که در ظلمت میخانه حیات است
آن چشمه که میجست سکندر نشناسند
بازان کم آزار نظر بسته ز صیدند
غیر از می چون خون کبوتر نشناسند
دشنام و دعا را بر ایشان دوییی نه
شادی ز غم و زهر ز شکر نشناسند
هستند شناسای می و میکده چون ما
فردوس ندانسته ز کوثر نشناسند
ما گوشه نشینان خرابا الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
تا راه نمودند به ما دیر مغان را
خوش میگذرانیم جهان گذران را
از مغبچگان بسکه در او غلغل شادیست
نشینده کس آوازهٔ اندوه جهان را
دیری نه ، بهشتی ، ز می و مغبچه در وی
از کوثر و از جام فراغت دل و جان را
آن دیر که هر مست که آنجا گذر انداخت
خود گم شدو گم کرد ز خود نام و نشان را
دیری که سر از سجدهٔ بت باز نیاورد
هرکس که در او خورد یکی رطل گران را
مسجد نه که در وی می و میخواه نگنجد
سد جوش در این راه هم این را و هم آن را
غلتیده چو ما پیش بتی مست به بویی
هر گوشه هزاران و نیالوده دهان را
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
ترسا بچهای کز می و جامش خبرم نیست
خواهم برمش نام ولی آن جگرم نیست
کافر شدم از بسکه کنم سجده به پایش
اینست که زناری از او بر کمرم نیست
ناقوس نوازم که مناجات بت اینست
در حلقهٔ تسبیح شماران گذرم نیست
آنجا که صلیب است نمودار سر دار
پایم شد و کم گشت و سراغی ز سرم نیست
گر خدمت خنزیر کند امر چه تدبیر
گیرم ره خدمت که طریق دگرم نیست
شیخی پس سد چله پی دختر ترسا
آن کرد، از او غیرت دین بیشترم نیست
ترسا بچه گو باده از این مست ترم ساز
تا بستن زنار بگویم خبرم نیست
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
گر عشق کند امر که زنار ببندیم
زنار مغان در سر بازار ببندیم
سد بوسه به هر تار دهیم از پی تعظیم
تسبیح بتش بر سر هر تار ببندیم
گر صومعه داران مقلد نپسندند
هر چند گشایند دگر بار ببندیم
معلوم که بر دل چو در لطف گشاید
آن عشق که برخویش به مسمار ببندیم
برلب تری باده و خشک ار نم او حلق
پیداست چه طرف از در خمار ببندیم
آن باده خوش آید که دود بر سر و بر گوش
راه سخن مردم هشیار ببندیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
خواهم که شب جمعهای از خانه خمار
آیم به در صومعه زاهد دین دار
در بشکنم و از پس هر پرده زرقی
بیرون فکنم از دل او سد بت پندار
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر
آرم به در صومعه سد حلقه زنار
مردان خدا رخت کشیدند به یکبار
چیزی به میان نیست به جز جبه و دستار
این صومعه داران ریایی همه زرقند
پس تجربه کردیم همان رند قدح خوار
می خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست
بر مست نگیرند سخن مردم هشیار
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم
حرفی که به انجام برم پی ، نشیندم
سد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول
از شک و گمانی به یقینی نرسیدم
بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته
یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم
گفتند درون آی و ببین ماحصل کار
غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم
گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند
هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم
جستم می منصور ز سر حلقهٔ مجلس
آن میطلبی گفت که هرگز نچشیدم
دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ
با دردکشان باز به میخانه دویدم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
المنة لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان
نی بستهٔ امیدی و نی خستهٔ بیمی
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی
یک گوشهٔ نان بس بود و پاره گلیمی
بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور
دریوزهٔ هر سفله بود عیب عظیمی
ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع
ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی
گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست
سد سال توان زیست به تحریک نسیمی
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه
کو مطرب و سازی که بگویم به ترانه
خواهم که سر آوازهای از تازه بسازم
کرند به بازار به آواز چغانه
سر کندن و انداختنش را چه توان گفت
مرغی که نه آبی طلبیدهست و نه دانه
در عهد که بوده ست که یک بار شنودهست
تاریخ جهان هست فسانه به فسانه
بلبل هدف تیر نمودن که پسندد
خاصه که بود بلبل مشهور زمانه
جز عشق و محبت گنهم چیست ،چه کردم
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
ساقی سخن مست دراز است ، بده می
تا درد سر شکوه کشد یا ز میانه
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
گر شکوهای آمد به زبان بزم شراب است
باید که بشویند ز دل عالم آب است
زینش نتوان سوخت گر از خویش بنالد
آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است
ابری برسد روزی و جانش به تن آید
آن ماهی تفسیده که در آب سراب است
گر قهقههاش نیست مخوان مرغ به کویش
آن کبک که آرامگهش جای عقاب است
پا در گلم و مقصد من دور حرم لیک
تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است
وین طرفه که بارم همه شیشه ست پر از می
وقتی که شود شیشه تهی ، کار خراب است
کو خضر که تا باز کند چشم و ببیند
خمخانه و خمها که پر از بادهٔ ناب است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
میخانه که پروردهام از لای خم او
بادا سر من خاک ته پای خم او
حیف است به زیر سر من ، بر سر من نه
آن خشت که بوده ست به بالای خم او
در خدمتم آنجا که برای گل تسبیح
خاکی به کف آرم مگر از جای خم او
سوری و چه سوری ست که در عقد کس آید
بنت العنب آن بکر طرب زای خم او
توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید
آبی که زند موج ز دریای خم او
در زردی خورشید قیامت به خود آییم
ما را که صبوحیست ز صهبای خم او
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید
کز عهدهٔ شکر می ساقی به درآید
آن ساقی باقی که پی جرعه کش او
خورشید قدح ساز و فلک شیشه گر آید
آن درد که در میکده او به سفالی ست
لطفی ست که کرده ست چو در جام زر آید
خواهد ز سبوی می او تاج سر خویش
آن کس که سدش بنده زرین کمر آید
در کوچه میخانهٔ او گر فکنی راه
بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید
گردر بزنی ، سد قدحت پیش دوانند
آن وقت که آواز خروس سحر آید
گو میر شبش گیر و بزن سخت و ببر رخت
مستی که شبانگاه از آنجا به درآید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
وحشی بافقی : ترکیبات
در هجو ملا فهمی
لازم شده کسر حرمت تو
ملا فهمی به رخصت تو
دی نوبت کیدی دگر بود
امروز شدهست نوبت تو
میباید گفت باز سد فحش
از نکبت که ز نکبت تو
خوش پرده درانه میزدم نیش
ای وای بر اهل عصمت تو
خود را بکشی اگر بگویم
از مردی و از حمیت تو
اینست که بهر خاطر میر
واجب شده حفظ صورت تو
ما نکبتییم ،گو چنین باش
خوش دولتی است حضرت تو
گوزت یار است ، دولتت کو
گوزم به تو و به دولت تو
شمشیر بدادهام به زهر آب
نازم جگرت گر آوری تاب
تو هیچ به ملحدان نمانی
چونست که شهرهای به الحاد
سد تهمت و سد هزار بهتان
مردم به تو میکنند اسناد
این طعنهٔ خلق ، بد بلاییست
ای کاش که مادرت نمیزاد
از عصمتیان تو چه گویم
دشنام به تو نمیتوان داد
خواهند که بند بند گردی
از بنده بگیر تا به آزاد
تو یک تن و دشمن تو خلقی
یک کشتنی و هزار جلاد
از شیر سگت بزرگ کردهست
مادر، که به مرگ تو نشیناد
ذات تو کجا و آدمیت
آدم نشوی به آدمیت
از قصهٔ شب ترا خبر نیست
چون گوش تو هیچ گوش کر نیست
تا چاشتگهی، به خواب مستی
گوشت به دهل زن سحر نیست
رسواتر از این نمیتوان گفت
دشنامی از این صریح تر نیست
مسخی تو چنانکه خانهات را
حاجت به حلیم و مغز خر نیست
این شاخ که از گل تو سر زد
جز طعنهٔ مردمش ثمر نیست
هر دشنامی که میتوان گفت
رویش ز تو در کسی دگر نیست
هر فعل بدی که میتوان گفت
از سلسلهٔ شما به در نیست
داند همه کس که این دروغ است
نتوان گفتن که ماست دوغ است
گفتم که حدیث مختصر کن
وین عربده با کسی دگر کن
در هم نشوی ز گفته ما
اینها عرضیست معتبر کن
گفتم که تو شیشه باز داری
جهل است ز سنگ من حذر کن
حالا کس و کون یک قبیله
آمادهٔ میخ چار سر کن
خود کاشتهای کنون بیاور
از خانه جوال پر گزر کن
این فتنه شده است از تو بر پا
خود دستهاش این زمان به در کن
بر کردنی است این سخنها
بشنو که فتاده در دهنها
دشنام به غلتبان رسیدهست
خود را بکش این زمان رسیدهست
ناگفتنیی که بود در دل
از دل به سر زبان رسیدهست
سد لقمهٔ طعمهٔ گلوگیر
نزدیک لب و دهان رسیدهست
بر باد شود کنون به رویت
کاین تیر به تیردان رسیدهست
آن بند شکست بند ناموس
این بند به کسرشان رسیدهست
این پردهٔ تو درست ماند
مهتاب به این کتان رسیدهست
اینست که قیمهات کشیدم
این کارد به استخوان رسیدهست
اینست که تیر شد گذاره
شستم به زه کمان رسیدهست
بگریز که باز میکنم شست
بگریز که تیرم از کمان جست
بگذار که از نسب بگویم
وز نسبت جد و اب بگویم
تا پشت چهارم تو یعنی
هیزم کش بو لهب بگویم
بگذار که نام پشت پشتت
با کنیت و با لقب بگویم
کوتاه کنم ز کونشان دست
هیچ از دم یک وجب بگویم
سد بوبک و بوبکی نیارم
سد کیدی وزن جلب بگویم
بگذار که من خموش باشم
سد فقره بلعجب بگویم
آن معنی کدخدا عرب کن
در قافیهٔ عرب بگویم
آمد شد آن گروه معلوم
در پهلوی لفظ شب بگویم
دریاب زبان رمز و ایما
دریاب کنایه و معما
ای منکر حضرت رسالت
سبحان اله زهی سفاهت
انکار کسی که شق کند ماه
از چیست ز غایت شقاوت
برگشته کسی ز دین احمد
این است نهایت ضلالت
معبود تو ملحدیست چون تو
او نیز سگیست بی سعادت
هجو تو چو حاصل تبراست
فهرست جریدههای طاعت
قتل تو چو معنی جهاد است
سرمایهٔ طاعت و عبادت
در شرع محمدیست واجب
قتل تو به سد دلیل و عادت
از ما به زبان طعن و دشنام
و ز شاه به خنجر سیاست
ای کشتهٔ زخم خنجر ما
اینست جهاد اکبر ما
ملا فهمی به رخصت تو
دی نوبت کیدی دگر بود
امروز شدهست نوبت تو
میباید گفت باز سد فحش
از نکبت که ز نکبت تو
خوش پرده درانه میزدم نیش
ای وای بر اهل عصمت تو
خود را بکشی اگر بگویم
از مردی و از حمیت تو
اینست که بهر خاطر میر
واجب شده حفظ صورت تو
ما نکبتییم ،گو چنین باش
خوش دولتی است حضرت تو
گوزت یار است ، دولتت کو
گوزم به تو و به دولت تو
شمشیر بدادهام به زهر آب
نازم جگرت گر آوری تاب
تو هیچ به ملحدان نمانی
چونست که شهرهای به الحاد
سد تهمت و سد هزار بهتان
مردم به تو میکنند اسناد
این طعنهٔ خلق ، بد بلاییست
ای کاش که مادرت نمیزاد
از عصمتیان تو چه گویم
دشنام به تو نمیتوان داد
خواهند که بند بند گردی
از بنده بگیر تا به آزاد
تو یک تن و دشمن تو خلقی
یک کشتنی و هزار جلاد
از شیر سگت بزرگ کردهست
مادر، که به مرگ تو نشیناد
ذات تو کجا و آدمیت
آدم نشوی به آدمیت
از قصهٔ شب ترا خبر نیست
چون گوش تو هیچ گوش کر نیست
تا چاشتگهی، به خواب مستی
گوشت به دهل زن سحر نیست
رسواتر از این نمیتوان گفت
دشنامی از این صریح تر نیست
مسخی تو چنانکه خانهات را
حاجت به حلیم و مغز خر نیست
این شاخ که از گل تو سر زد
جز طعنهٔ مردمش ثمر نیست
هر دشنامی که میتوان گفت
رویش ز تو در کسی دگر نیست
هر فعل بدی که میتوان گفت
از سلسلهٔ شما به در نیست
داند همه کس که این دروغ است
نتوان گفتن که ماست دوغ است
گفتم که حدیث مختصر کن
وین عربده با کسی دگر کن
در هم نشوی ز گفته ما
اینها عرضیست معتبر کن
گفتم که تو شیشه باز داری
جهل است ز سنگ من حذر کن
حالا کس و کون یک قبیله
آمادهٔ میخ چار سر کن
خود کاشتهای کنون بیاور
از خانه جوال پر گزر کن
این فتنه شده است از تو بر پا
خود دستهاش این زمان به در کن
بر کردنی است این سخنها
بشنو که فتاده در دهنها
دشنام به غلتبان رسیدهست
خود را بکش این زمان رسیدهست
ناگفتنیی که بود در دل
از دل به سر زبان رسیدهست
سد لقمهٔ طعمهٔ گلوگیر
نزدیک لب و دهان رسیدهست
بر باد شود کنون به رویت
کاین تیر به تیردان رسیدهست
آن بند شکست بند ناموس
این بند به کسرشان رسیدهست
این پردهٔ تو درست ماند
مهتاب به این کتان رسیدهست
اینست که قیمهات کشیدم
این کارد به استخوان رسیدهست
اینست که تیر شد گذاره
شستم به زه کمان رسیدهست
بگریز که باز میکنم شست
بگریز که تیرم از کمان جست
بگذار که از نسب بگویم
وز نسبت جد و اب بگویم
تا پشت چهارم تو یعنی
هیزم کش بو لهب بگویم
بگذار که نام پشت پشتت
با کنیت و با لقب بگویم
کوتاه کنم ز کونشان دست
هیچ از دم یک وجب بگویم
سد بوبک و بوبکی نیارم
سد کیدی وزن جلب بگویم
بگذار که من خموش باشم
سد فقره بلعجب بگویم
آن معنی کدخدا عرب کن
در قافیهٔ عرب بگویم
آمد شد آن گروه معلوم
در پهلوی لفظ شب بگویم
دریاب زبان رمز و ایما
دریاب کنایه و معما
ای منکر حضرت رسالت
سبحان اله زهی سفاهت
انکار کسی که شق کند ماه
از چیست ز غایت شقاوت
برگشته کسی ز دین احمد
این است نهایت ضلالت
معبود تو ملحدیست چون تو
او نیز سگیست بی سعادت
هجو تو چو حاصل تبراست
فهرست جریدههای طاعت
قتل تو چو معنی جهاد است
سرمایهٔ طاعت و عبادت
در شرع محمدیست واجب
قتل تو به سد دلیل و عادت
از ما به زبان طعن و دشنام
و ز شاه به خنجر سیاست
ای کشتهٔ زخم خنجر ما
اینست جهاد اکبر ما
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
جاهلی از گنج خرد تنگدست
آرزوی گنج به دل نقش بست
در طلب گنج به ویرانهها
بود سراسیمه چو دیوانهها
رفت یکی روز به ویرانهای
چون دل ویران خودش خانهای
جغد به میراث در او خانه گیر
گشته بسی جغد در آن خانه پیر
گشته روان ریگ در آن سرزمین
خشت در او بود مربع نشین
دید برون آمده ماری عجب
بر تن او نقش و نگاری عجب
شکل خوشی در نظرش نقش بست
نقش زدش راه و گرفتش به دست
یک دو سه گامش به کف خویش داشت
غافل از آن زهر که در نیش داشت
بر کف او نیش فرو برد مار
نیش مگو دشنهٔ زهراب دار
دست برافشاند و درآمد ز پای
سر به زمین سود و برآورد وای
داشت یکی دشمن دانا رسید
بر سر آن خسته که مارش گزید
چارهٔ آن زهر دل آزار جست
کارد زد و پنجهاش انداخت چست
زهر کش جهل نظر باز کرد
دشمن خود دید و سخن ساز کرد
گفت چه از دست من آید کنون
رفت چو سر پنجه ز دستم برون
جز نم خون کامده از تن فرو
آنچه ز دست آیدم امروز کو
یافتهای دست و به جان رنجهام
سستی تو گر نبری پنجهام
گفت خردپیشه که خاموش باش
شرح دهم یک دو سخن گوش باش
مار ز یاری چو کفت بوسه داد
داد دمش خرمن عمرت به باد
تیغ من از خون تو چون رنگ بست
داد ترا چشمهٔ حیوان به دست
بوسهٔ آن رخت کشیدت به خاک
زخم منت باز رهاند از هلاک
تا تو بدانی که ز دشمن ضرر
به که رسد دوستی از اهل شر
ای علم کبر برافراخته
تاج تواضع ز سر انداخته
هر که به این تاج نشد بهرهور
به که نیابند ز خاکش اثر
خاک ره مردم آزاده باش
بر صفت خاک ره افتاده باش
خاک صفت راه تواضع گزین
خاکیو از خاک نیاید جز این
سجده گه پاک دلان گشته خاک
زانکه فتد در ره مردان پاک
گر کست از بوسه کند پای ریش
دست نیاری ز تکبر به پیش
خاک به هر پای بود بوسه ده
خاک به فرقت که ز تو خاک به
خواجه آکنده به کبر و منی
کوهش اگر هیکل گردن کنی
مشکل اگر سرکشیش کم شود
در ره تعظیم قدش خم شود
ای سرت از قاف گرانتر بسی
کوه به این سنگ نیابد کسی
حیرتم از گردن پر زور تست
کاو به چنین بار بماند درست
بر همه خلق است تقدم ترا
وجه شرف چیست به مردم ترا
گر به لباست بود این برتری
این که نباشد به چه فخر آوری
ور تو به گنج و درمی محترم
چون کنی آن دم که نباشد درم
گوهر آدم اگر از درهم است
خر که زرش بار کنی آدم است
رو که ز زر خر نشود آدمی
هیچ خر از زر نشود آدمی
زان فکنی جامهٔ اطلس به دوش
تا شود آن بر خریت پرده پوش
رو که ترا آن خری دیگر است
جامهٔ اطلس چو سزای خر است
لاف خرد چون زند آن خود پرست
کش بنشانند اگر زیر دست
خانهٔ تابوت تمنا کند
تا زبر دست کسان جا کند
خواجه خرامنده به سد احترام
صوف و سقر لاط به دست غلام
هر قدمش فکری و رایی دگر
هر دمش اندیشه به جایی دگر
شانه زن از پنجه به قسطاس خویش
ریش کن از غایت وسواس خویش
بیهده دادهست ز کف نقد جان
ریش نگر میکند از بهر آن
کرده ز سودا در گفتار باز
کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز
این روش مردم بیدار نیست
خواجه به خواب است و خبردار نیست
دیدهای آخر که چو کس شد به خواب
خود به خودش هست عتاب و خطاب
خواجه به خواب است که خوابش حرام
زان ندهد باز جواب سلام
منعم پر کبر به خود پای بند
ساخته در گاه سرا را بلند
تا چو زند گام برون از سرا
پشت نسازد ز تکبر دو تا
گر نه ز ایام خورد گوشمال
جستنش از خواب نماید محال
خواجه که پر گشته ز باد غرور
خم نکند پشت تواضع به زور
مشک پر از باد کجا خم شود
گر نه ز بادش قدری کم شود
باد به خود کرده ولی وقت کار
پوست کند از سر او روزگار
گشت چو از باد قوی گوسفند
پنجه قصاب از او پوست کند
چند به این باد به سر میبری
نیستی آخر دم آهنگری
دم که به باد است چنین پای بست
هیچ به جز باد ندارد به دست
ای ز دمت رفته جهانی به رنج
چند توان بود چو دم باد سنج
باد چو بر شمع ره انداخته
تاج زرش خاک سیه ساخته
باد در پردهٔ هر پاک زاد
هست بلی پرده در غنچه باد
چند شوی همچو گل بوستان
در صفت خویش سراسر زبان
دعوی گل راه به سوییش هست
زانکه نکو رنگی و بوییش هست
بخت تو بر چیست چه داری بگو
کیستی و در چه شماری بگو
لاف ز بالای پدر میکنی
خود بنما تا چه هنر میکنی
شمع که ز آینده ازو گشته دود
خانه کند روشن و آن یک کبود
ناخلفی پا چو نهد در میان
پرتو عزت برد از دودمان
چون گذر روزنه را دود بست
شمع فروزنده ز پرتو نشست
پرتو جمعی ز سر یک تن است
مجلسی از مشعلهای روشن است
مجلس جمع است فروزان ز شمع
شمع چو بنشست شود تیره جمع
شمع نهای، جامهٔ شمعی چه سود
روشنی شمع نیاید ز دود
نیست ترا نقد خرد در کنار
زان نکنی رسم تواضع شعار
کفه چو خالیست شود سرفراز
پر چو شد افتاد به خاک نیاز
پست نشد پایه اهل صفا
گر چه فرو دست تواش گشت جا
مرتبهٔ شمع نگردیده پست
گر چه که از دود فروتر نشست
خس نشود کس به زبردست کس
آب همانست و همانست خس
سرزنش ناخن از این پستی است
کش چو تو عادت به زبردستی است
شد به فرودست چو ساعد مقیم
بین که گرفتند بتانش به سیم
گر کست از راه خوش آمد ستود
آنچه نباشی تو نباید شنود
حرف خوش آمد مشنو کان خطاست
مضحکهٔ خلق مشو کان بلاست
زاغ که شد باز سفیدش لقب
عقدهٔ سد خنده گشاید ز لب
نیست خوش آمد به در از چند حال
بیغرضی نیست خوش آمد سگال
رخت چو در کوی خوش آمد برند
گر ز طمع نیست زتو بد برند
چون به جگر شد دل قصاب بند
بوسه زند بر قدم گوسفند
در هدف گربه چو افتاد موش
وصف دگر کرد به هر تار موش
تو همه تن عیب و خوش آمد سگال
نام نهادت به هنر بیمثال
آنکه ستاید به خوش آمد ترا
از تو نکوتر نشناسد ترا
آرزوی گنج به دل نقش بست
در طلب گنج به ویرانهها
بود سراسیمه چو دیوانهها
رفت یکی روز به ویرانهای
چون دل ویران خودش خانهای
جغد به میراث در او خانه گیر
گشته بسی جغد در آن خانه پیر
گشته روان ریگ در آن سرزمین
خشت در او بود مربع نشین
دید برون آمده ماری عجب
بر تن او نقش و نگاری عجب
شکل خوشی در نظرش نقش بست
نقش زدش راه و گرفتش به دست
یک دو سه گامش به کف خویش داشت
غافل از آن زهر که در نیش داشت
بر کف او نیش فرو برد مار
نیش مگو دشنهٔ زهراب دار
دست برافشاند و درآمد ز پای
سر به زمین سود و برآورد وای
داشت یکی دشمن دانا رسید
بر سر آن خسته که مارش گزید
چارهٔ آن زهر دل آزار جست
کارد زد و پنجهاش انداخت چست
زهر کش جهل نظر باز کرد
دشمن خود دید و سخن ساز کرد
گفت چه از دست من آید کنون
رفت چو سر پنجه ز دستم برون
جز نم خون کامده از تن فرو
آنچه ز دست آیدم امروز کو
یافتهای دست و به جان رنجهام
سستی تو گر نبری پنجهام
گفت خردپیشه که خاموش باش
شرح دهم یک دو سخن گوش باش
مار ز یاری چو کفت بوسه داد
داد دمش خرمن عمرت به باد
تیغ من از خون تو چون رنگ بست
داد ترا چشمهٔ حیوان به دست
بوسهٔ آن رخت کشیدت به خاک
زخم منت باز رهاند از هلاک
تا تو بدانی که ز دشمن ضرر
به که رسد دوستی از اهل شر
ای علم کبر برافراخته
تاج تواضع ز سر انداخته
هر که به این تاج نشد بهرهور
به که نیابند ز خاکش اثر
خاک ره مردم آزاده باش
بر صفت خاک ره افتاده باش
خاک صفت راه تواضع گزین
خاکیو از خاک نیاید جز این
سجده گه پاک دلان گشته خاک
زانکه فتد در ره مردان پاک
گر کست از بوسه کند پای ریش
دست نیاری ز تکبر به پیش
خاک به هر پای بود بوسه ده
خاک به فرقت که ز تو خاک به
خواجه آکنده به کبر و منی
کوهش اگر هیکل گردن کنی
مشکل اگر سرکشیش کم شود
در ره تعظیم قدش خم شود
ای سرت از قاف گرانتر بسی
کوه به این سنگ نیابد کسی
حیرتم از گردن پر زور تست
کاو به چنین بار بماند درست
بر همه خلق است تقدم ترا
وجه شرف چیست به مردم ترا
گر به لباست بود این برتری
این که نباشد به چه فخر آوری
ور تو به گنج و درمی محترم
چون کنی آن دم که نباشد درم
گوهر آدم اگر از درهم است
خر که زرش بار کنی آدم است
رو که ز زر خر نشود آدمی
هیچ خر از زر نشود آدمی
زان فکنی جامهٔ اطلس به دوش
تا شود آن بر خریت پرده پوش
رو که ترا آن خری دیگر است
جامهٔ اطلس چو سزای خر است
لاف خرد چون زند آن خود پرست
کش بنشانند اگر زیر دست
خانهٔ تابوت تمنا کند
تا زبر دست کسان جا کند
خواجه خرامنده به سد احترام
صوف و سقر لاط به دست غلام
هر قدمش فکری و رایی دگر
هر دمش اندیشه به جایی دگر
شانه زن از پنجه به قسطاس خویش
ریش کن از غایت وسواس خویش
بیهده دادهست ز کف نقد جان
ریش نگر میکند از بهر آن
کرده ز سودا در گفتار باز
کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز
این روش مردم بیدار نیست
خواجه به خواب است و خبردار نیست
دیدهای آخر که چو کس شد به خواب
خود به خودش هست عتاب و خطاب
خواجه به خواب است که خوابش حرام
زان ندهد باز جواب سلام
منعم پر کبر به خود پای بند
ساخته در گاه سرا را بلند
تا چو زند گام برون از سرا
پشت نسازد ز تکبر دو تا
گر نه ز ایام خورد گوشمال
جستنش از خواب نماید محال
خواجه که پر گشته ز باد غرور
خم نکند پشت تواضع به زور
مشک پر از باد کجا خم شود
گر نه ز بادش قدری کم شود
باد به خود کرده ولی وقت کار
پوست کند از سر او روزگار
گشت چو از باد قوی گوسفند
پنجه قصاب از او پوست کند
چند به این باد به سر میبری
نیستی آخر دم آهنگری
دم که به باد است چنین پای بست
هیچ به جز باد ندارد به دست
ای ز دمت رفته جهانی به رنج
چند توان بود چو دم باد سنج
باد چو بر شمع ره انداخته
تاج زرش خاک سیه ساخته
باد در پردهٔ هر پاک زاد
هست بلی پرده در غنچه باد
چند شوی همچو گل بوستان
در صفت خویش سراسر زبان
دعوی گل راه به سوییش هست
زانکه نکو رنگی و بوییش هست
بخت تو بر چیست چه داری بگو
کیستی و در چه شماری بگو
لاف ز بالای پدر میکنی
خود بنما تا چه هنر میکنی
شمع که ز آینده ازو گشته دود
خانه کند روشن و آن یک کبود
ناخلفی پا چو نهد در میان
پرتو عزت برد از دودمان
چون گذر روزنه را دود بست
شمع فروزنده ز پرتو نشست
پرتو جمعی ز سر یک تن است
مجلسی از مشعلهای روشن است
مجلس جمع است فروزان ز شمع
شمع چو بنشست شود تیره جمع
شمع نهای، جامهٔ شمعی چه سود
روشنی شمع نیاید ز دود
نیست ترا نقد خرد در کنار
زان نکنی رسم تواضع شعار
کفه چو خالیست شود سرفراز
پر چو شد افتاد به خاک نیاز
پست نشد پایه اهل صفا
گر چه فرو دست تواش گشت جا
مرتبهٔ شمع نگردیده پست
گر چه که از دود فروتر نشست
خس نشود کس به زبردست کس
آب همانست و همانست خس
سرزنش ناخن از این پستی است
کش چو تو عادت به زبردستی است
شد به فرودست چو ساعد مقیم
بین که گرفتند بتانش به سیم
گر کست از راه خوش آمد ستود
آنچه نباشی تو نباید شنود
حرف خوش آمد مشنو کان خطاست
مضحکهٔ خلق مشو کان بلاست
زاغ که شد باز سفیدش لقب
عقدهٔ سد خنده گشاید ز لب
نیست خوش آمد به در از چند حال
بیغرضی نیست خوش آمد سگال
رخت چو در کوی خوش آمد برند
گر ز طمع نیست زتو بد برند
چون به جگر شد دل قصاب بند
بوسه زند بر قدم گوسفند
در هدف گربه چو افتاد موش
وصف دگر کرد به هر تار موش
تو همه تن عیب و خوش آمد سگال
نام نهادت به هنر بیمثال
آنکه ستاید به خوش آمد ترا
از تو نکوتر نشناسد ترا
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
بود سفیهی به سفاهت علم
ساخته محکم به جهالت قدم
داشت یکی لاشه خبر پشت ریش
بر تن او زخم ز اندازه بیش
بوی بد زخم تن آن خمار
باعث قی کردن مردار خوار
شل به یکی دست وبه یک پای لنگ
کور شده بسکه زده سر به سنگ
کرد رسن بر سر و بردش کشان
داد به دلال سر ریسمان
گفت که از دست عنان دادهام
همچو خر اندر وحل افتادهام
زین وحل از لطف برآور مرا
بازخر از خواری این خر مرا
مرد فروشنده زبان باز کرد
در صفت خر سخن آغاز کرد
کاین خر صرصر تک آهو نهاد
گوی برون برده ز میدان باد
گر بنهی بر زبرش بار فیل
پیل صفت بگذرد از رود نیل
دست و دو پایش که ستون تنند
چار ستونند که از آهنند
کره خر شیره نینداخته
با همه اسبان به گرو باخته
صاحب خر این سخنان چون شنفت
رفت و به دلال خر آهسته گفت
کاینهمه تعریف تو گر هست راست
هست حماری که مرا مدعاست
داشتم این طور حماری مراد
شکر که بیرنج طلب دست داد
گفت فروشنده که ای غلتبان
چند از این درد سر رایگان
لاشهٔ خود را نشناسی که چیست
رو که برین عقل بباید گریست
ای ز دل مور دلت تنگتر
حرص تو از کوه گران سنگتر
گر فکند حرص تو بر کوه دست
در کمر کوه درآرد شکست
مور نهای ، این کمر آز چیست
گور نهای ، این دهن باز چیست
گور که خاکش به دهان ریختند
لقمه طلب بود از آن ریختند
آنکه نشد حرص و طمع دور از او
به که خورد لقمه لب گور از او
تن که تواش پرورش از جان دهی
پرورش لقمهٔ موران دهی
دیده کز او مور شود طعمه خوار
چند به هر خوان نهیش کاسه وار
به که چنان دیده نمکدان شود
کاو ز طمع کاسهٔ هر خوان شود
نان سر خوان لئیمان مخور
زهر خور و سبزی هر خوان مخور
گردهٔ گرمی که دهد مبخلت
داغ جگر سوز نهد بر دلت
آب بقا باد بر او ناگوار
کز پی نان است سگ داغدار
باش چو آهوی ختا پوست پوش
برگ گیا میکن ازین دشت نوش
آهوی چین گشته چنین خوش نفس
زانکه خورد برگ گیاهی و بس
مس که ز اکسیر طلا میشود
از اثر برگ گیا میشود
چند نشینی به سر خوان آز
گر نبود نان به گیاهی بساز
لب بدران حرص دهن باز را
میل بکش چشم بد آز را
ای به غم آب و علف پای بند
چون سگ نفست نرساند گزند
پیش سگ آهو نکند جان تلف
تا شکمش نیست پر آب و علف
آهو اگر میل گیا میکند
در بدنش مشک ختا میکند
در ره این معده که بادا خراب
فضلهٔ مردار شود مشک ناب
آه از این معدهٔ آتش نشان
شعله فروزنده آتش فشان
جاذبهٔ او نفس اژدر است
هاضمهٔ او دم آهنگر است
آتش این هاضمه گیتی فروز
شعله فروزنده و آفاق سوز
بس بودت دافعه آموزگار
کاو نکند فضلهٔ کس اختیار
فضلهٔ مردار که دنیایی است
داشتن آن نه ز دانایی است
چند به این فضله شوی پای بند
چون جعلش گرد کنی تا بچند
بگذر از آلودگی روزگار
دست از این فضله بشو زینهار
مایل سیم و زر عالم مباش
داغ دل از حسرت درهم مباش
باش در ایوان کرم صف نشین
ریز چو همیان درم از آستین
از درمی چند که بودیش نیست
پیش خردمند وجودیش نیست
چیست ترا ای همه تن حرص وآز
همچو خم زر دهن از خنده باز
با همه کس نخوت و زردار چیست
این همه عجب از دو سه دینار چیست
کبر و دماغش نه به جای خود است
گر درمش هست برای خود است
مخزن جمشید و فریدون کجاست
گنج فرو رفته قارون کجاست
جمله در این خاک فرو رفتهاند
با کفنی زیر زمین خفته اند
آنکه فرستاد به این کشورت
خلق نکرد از پی جمع زرت
گر ز من و تست غرض جمع زر
کوه ز ما و تو بود سختتر
گر چه درم مونس دلخواه تست
دشمن جانیست که همراه تست
آنکه در اول به سرای سپنج
زیر گل و خاک نهان کرده گنج
کرده اشارت که بر هوشیار
گنج عدوییست به خاکش سپار
زر نه متاعیست بلاییست زر
الحذر ای زر طلبان الحذر
ساخته محکم به جهالت قدم
داشت یکی لاشه خبر پشت ریش
بر تن او زخم ز اندازه بیش
بوی بد زخم تن آن خمار
باعث قی کردن مردار خوار
شل به یکی دست وبه یک پای لنگ
کور شده بسکه زده سر به سنگ
کرد رسن بر سر و بردش کشان
داد به دلال سر ریسمان
گفت که از دست عنان دادهام
همچو خر اندر وحل افتادهام
زین وحل از لطف برآور مرا
بازخر از خواری این خر مرا
مرد فروشنده زبان باز کرد
در صفت خر سخن آغاز کرد
کاین خر صرصر تک آهو نهاد
گوی برون برده ز میدان باد
گر بنهی بر زبرش بار فیل
پیل صفت بگذرد از رود نیل
دست و دو پایش که ستون تنند
چار ستونند که از آهنند
کره خر شیره نینداخته
با همه اسبان به گرو باخته
صاحب خر این سخنان چون شنفت
رفت و به دلال خر آهسته گفت
کاینهمه تعریف تو گر هست راست
هست حماری که مرا مدعاست
داشتم این طور حماری مراد
شکر که بیرنج طلب دست داد
گفت فروشنده که ای غلتبان
چند از این درد سر رایگان
لاشهٔ خود را نشناسی که چیست
رو که برین عقل بباید گریست
ای ز دل مور دلت تنگتر
حرص تو از کوه گران سنگتر
گر فکند حرص تو بر کوه دست
در کمر کوه درآرد شکست
مور نهای ، این کمر آز چیست
گور نهای ، این دهن باز چیست
گور که خاکش به دهان ریختند
لقمه طلب بود از آن ریختند
آنکه نشد حرص و طمع دور از او
به که خورد لقمه لب گور از او
تن که تواش پرورش از جان دهی
پرورش لقمهٔ موران دهی
دیده کز او مور شود طعمه خوار
چند به هر خوان نهیش کاسه وار
به که چنان دیده نمکدان شود
کاو ز طمع کاسهٔ هر خوان شود
نان سر خوان لئیمان مخور
زهر خور و سبزی هر خوان مخور
گردهٔ گرمی که دهد مبخلت
داغ جگر سوز نهد بر دلت
آب بقا باد بر او ناگوار
کز پی نان است سگ داغدار
باش چو آهوی ختا پوست پوش
برگ گیا میکن ازین دشت نوش
آهوی چین گشته چنین خوش نفس
زانکه خورد برگ گیاهی و بس
مس که ز اکسیر طلا میشود
از اثر برگ گیا میشود
چند نشینی به سر خوان آز
گر نبود نان به گیاهی بساز
لب بدران حرص دهن باز را
میل بکش چشم بد آز را
ای به غم آب و علف پای بند
چون سگ نفست نرساند گزند
پیش سگ آهو نکند جان تلف
تا شکمش نیست پر آب و علف
آهو اگر میل گیا میکند
در بدنش مشک ختا میکند
در ره این معده که بادا خراب
فضلهٔ مردار شود مشک ناب
آه از این معدهٔ آتش نشان
شعله فروزنده آتش فشان
جاذبهٔ او نفس اژدر است
هاضمهٔ او دم آهنگر است
آتش این هاضمه گیتی فروز
شعله فروزنده و آفاق سوز
بس بودت دافعه آموزگار
کاو نکند فضلهٔ کس اختیار
فضلهٔ مردار که دنیایی است
داشتن آن نه ز دانایی است
چند به این فضله شوی پای بند
چون جعلش گرد کنی تا بچند
بگذر از آلودگی روزگار
دست از این فضله بشو زینهار
مایل سیم و زر عالم مباش
داغ دل از حسرت درهم مباش
باش در ایوان کرم صف نشین
ریز چو همیان درم از آستین
از درمی چند که بودیش نیست
پیش خردمند وجودیش نیست
چیست ترا ای همه تن حرص وآز
همچو خم زر دهن از خنده باز
با همه کس نخوت و زردار چیست
این همه عجب از دو سه دینار چیست
کبر و دماغش نه به جای خود است
گر درمش هست برای خود است
مخزن جمشید و فریدون کجاست
گنج فرو رفته قارون کجاست
جمله در این خاک فرو رفتهاند
با کفنی زیر زمین خفته اند
آنکه فرستاد به این کشورت
خلق نکرد از پی جمع زرت
گر ز من و تست غرض جمع زر
کوه ز ما و تو بود سختتر
گر چه درم مونس دلخواه تست
دشمن جانیست که همراه تست
آنکه در اول به سرای سپنج
زیر گل و خاک نهان کرده گنج
کرده اشارت که بر هوشیار
گنج عدوییست به خاکش سپار
زر نه متاعیست بلاییست زر
الحذر ای زر طلبان الحذر
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
بی درمی خار کشیدی به پشت
نامده جز آبله هیچش به مشت
بود همین زخم سر نیش خار
آنچه به دست آمدش از روزگار
زخم بسی خار بر اندام داشت
خواری بسیار از ایام داشت
رو به در قاضی حاجات کرد
دست برآورد و مناجات کرد
کای ز تو خرم شده باغ و بهار
خار ز فیض تو گل آورده بار
چند در این دشت من تیره روز
خرقهٔ سد پاره کنم خاردوز
چند شوم نخل صفت لیف پوش
چند توان بار کشیدن به دوش
نخل که شد خارکشی کار او
هست رطب نیز گهی بار او
وه که من از خارکشی سوختم
جز ضرر خار نیندوختم
جز گل اندوهم ازین خار نیست
هیچم از این خار جز آزار نیست
تیشه به گل میزد و میکند خار
گشت ز گل مشربهای آشکار
مشربهای بود در او زر بسی
از سر زردار گرانتر بسی
چون سر آن مشربه را باز کرد
زمزمه خوشدلی آغاز کرد
رفت و به زن صورت آن راز گفت
صورت آن راز نهان باز گفت
پرده برانداخت چو از روی راز
رفت زن و گفت به همسایه باز
راز نخواهی که شود آشکار
لب بگز و باز مگو زینهار
کوه که سنگ است و ندارد بیان
وز پی گفتار ندارد زبان
هیچ مگویش که بیان میکند
راز نهان تو عیان میکند
آن سخن افسانه بازار شد
والی آن شهر خبردار شد
گفت که از خانه برونش کشند
از سر آزار به خونش کشند
حاجب شه رفت و به فرمان شاه
برد کشانش به سوی بارگاه
شاه باو بانگ زد از روی قهر
شربت آن عیش بر او کرد زهر
کی شده از خارکشی پشت ریش
جامه زربفت چه پوشی به خویش
وصلهٔ پالان خر خارکش
نیست ز پر گالهٔ زربفت خوش
گنج برون آر که رستی ز رنج
مار صفت کشته مشو بهر گنج
خارکشش گفت که ای شهریار
دست ز آزار اسیران بدار
از نفس گرم اسیران بترس
ز آه دل ریش فقیران بترس
گنج ز من میطلبی گنج چیست
حاصل ایام به جز رنج چیست
گنج کنی مشربهای را لقب
کنج کند خاک به سر زین سبب
شاه زد از خشم گره بر جبین
گفت که بستند دو دستش ز کین
از فلکش آه و فغان میگذشت
وز سر دردش به زبان میگذشت :
کز غم این حادثه گر جان برم
چشم کنم دوش و مغیلان برم
از سر بیداد زدندش بسی
قاعدهٔ داد ندید از کسی
ای ز حسد با همه عالم به جنگ
زین عمل بد همه عالم به تنگ
نیست ز رنج حسد امید زیست
وای به جان تو علاج تو چیست
دیده انصاف ز تو خاردوز
چشم هنربین ز تو مسماردوز
پیشه تو عیب هنرپیشگان
عیب شمار هنراندیشگان
دشمن آن کز هنرش مایهایست
بر سرش از فر هما سایهایست
عیب کنی مرد هنر کیش را
تا بنمایی هنر خویش را
زین هنر آنکس که بود هوشمند
بیهنریهای تو داند که چند
آنکه تو عیب هنرش میکنی
در همه جا نامورش میکنی
گر ز هنر نیست غرض نام و بس
به ز تو شهرت که دهد نام کس
آن هنر اندیش شود نامدار
کش تو کنی عیب شماری شعار
آنکه چو پروانهٔ آتش پرست
گرد تو گشت از تو در آتش نشست
شعله زنی بر تن خود شمع وار
تا دگری از تو شود داغدار
آنکه پی حفظ تو فانوس وار
شب همه شب ساخته پا استوار
پاس تو شب تا به سحر داشته
باد به نزدیک تو نگذاشته
سر زده او را ز تو دود از نهاد
زین عمل زشت ترا شرم باد
جور به پاداش وفا میکنی
باد ترا شوم چها میکنی
خار نشانند و گل آرد به بار
ای تو کم از خار ز خود شرم دار
بد مکن از گردش دوران بترس
دور مکافات کند ز آن بترس
هر که در این مزرعه شد دانه کار
آرد از آن دانه همان دانه بار
ما که چو پرگار قدم میزنیم
چرخ برین نقطه غم میزنیم
دور ز هر نقطه که برداشتیم
باز به آن نقطه گذر داشتیم
آنکه به ره خار فشان بست بار
باز چو گردید به ره داشت خار
هر که بدی کرد به جز بد ندید
کرد که یک بد که عوض سد ندید
مار که او بر سر آزار رفت
زندگیش بر سر این کار رفت
شمع که آتش ز درون برفروخت
سوخت دلش چون دل پروانه سوخت
کس چه کند دشمنی زشتخو
دشمن او بس عمل زشت او
مار که آزار کسان کار اوست
هر که بود بر سر آزار اوست
آنکه گذر بر سر نیکی فکند
کی رسد از اهل گزندش گزند
زر که به مردم همه راحت دهد
ز آتش سوزنده سلامت جهد
خار کز و شد همه را پا فکار
سوخت چو افکند بر آتش گذار
شیوهٔ آزار مکن اختیار
ور نه ز بیخت بکند روزگار
خار پر آزار که نشتر زند
خارکن از بیخ و بنش بر کند
نور فشان گر چه بسوزی به داغ
کسب کن این قاعده را از چراغ
باید اگر سوخت ، بساز و بسوز
خانهٔ تاریک کسی بر فروز
فتنه مینگیز و بترس از ستیز
ورنه شوی کشته در آن فتنه خیز
خلق کشند آتش خلوت فروز
زانکه مبادا شود آفاق سوز
آنکه در او هست ز لنگر اثر
نیست به جز کشتی دریا گذر
هر که نصیبی ز هنر میبرد
بیشتر از فیض نظر میبرد
رو نظری جو که هدایت در اوست
مایه اکسیر سعادت در اوست
از طرف اهل دلی یک نگاه
رهبر مقصود تو سد ساله راه
فیض ازل از نظر اهل راز
کرده دری بر رخ مقصود باز
آنکه ترا مایه جان میدهد
هر چه طلب میکنی آن میدهد
جان طلب و بگذر ازین آب وخاک
جسم رها کن که شوی جان پاک
وحشی ازین گفته فروبند لب
روز نهان است و عیان است شب
نامده جز آبله هیچش به مشت
بود همین زخم سر نیش خار
آنچه به دست آمدش از روزگار
زخم بسی خار بر اندام داشت
خواری بسیار از ایام داشت
رو به در قاضی حاجات کرد
دست برآورد و مناجات کرد
کای ز تو خرم شده باغ و بهار
خار ز فیض تو گل آورده بار
چند در این دشت من تیره روز
خرقهٔ سد پاره کنم خاردوز
چند شوم نخل صفت لیف پوش
چند توان بار کشیدن به دوش
نخل که شد خارکشی کار او
هست رطب نیز گهی بار او
وه که من از خارکشی سوختم
جز ضرر خار نیندوختم
جز گل اندوهم ازین خار نیست
هیچم از این خار جز آزار نیست
تیشه به گل میزد و میکند خار
گشت ز گل مشربهای آشکار
مشربهای بود در او زر بسی
از سر زردار گرانتر بسی
چون سر آن مشربه را باز کرد
زمزمه خوشدلی آغاز کرد
رفت و به زن صورت آن راز گفت
صورت آن راز نهان باز گفت
پرده برانداخت چو از روی راز
رفت زن و گفت به همسایه باز
راز نخواهی که شود آشکار
لب بگز و باز مگو زینهار
کوه که سنگ است و ندارد بیان
وز پی گفتار ندارد زبان
هیچ مگویش که بیان میکند
راز نهان تو عیان میکند
آن سخن افسانه بازار شد
والی آن شهر خبردار شد
گفت که از خانه برونش کشند
از سر آزار به خونش کشند
حاجب شه رفت و به فرمان شاه
برد کشانش به سوی بارگاه
شاه باو بانگ زد از روی قهر
شربت آن عیش بر او کرد زهر
کی شده از خارکشی پشت ریش
جامه زربفت چه پوشی به خویش
وصلهٔ پالان خر خارکش
نیست ز پر گالهٔ زربفت خوش
گنج برون آر که رستی ز رنج
مار صفت کشته مشو بهر گنج
خارکشش گفت که ای شهریار
دست ز آزار اسیران بدار
از نفس گرم اسیران بترس
ز آه دل ریش فقیران بترس
گنج ز من میطلبی گنج چیست
حاصل ایام به جز رنج چیست
گنج کنی مشربهای را لقب
کنج کند خاک به سر زین سبب
شاه زد از خشم گره بر جبین
گفت که بستند دو دستش ز کین
از فلکش آه و فغان میگذشت
وز سر دردش به زبان میگذشت :
کز غم این حادثه گر جان برم
چشم کنم دوش و مغیلان برم
از سر بیداد زدندش بسی
قاعدهٔ داد ندید از کسی
ای ز حسد با همه عالم به جنگ
زین عمل بد همه عالم به تنگ
نیست ز رنج حسد امید زیست
وای به جان تو علاج تو چیست
دیده انصاف ز تو خاردوز
چشم هنربین ز تو مسماردوز
پیشه تو عیب هنرپیشگان
عیب شمار هنراندیشگان
دشمن آن کز هنرش مایهایست
بر سرش از فر هما سایهایست
عیب کنی مرد هنر کیش را
تا بنمایی هنر خویش را
زین هنر آنکس که بود هوشمند
بیهنریهای تو داند که چند
آنکه تو عیب هنرش میکنی
در همه جا نامورش میکنی
گر ز هنر نیست غرض نام و بس
به ز تو شهرت که دهد نام کس
آن هنر اندیش شود نامدار
کش تو کنی عیب شماری شعار
آنکه چو پروانهٔ آتش پرست
گرد تو گشت از تو در آتش نشست
شعله زنی بر تن خود شمع وار
تا دگری از تو شود داغدار
آنکه پی حفظ تو فانوس وار
شب همه شب ساخته پا استوار
پاس تو شب تا به سحر داشته
باد به نزدیک تو نگذاشته
سر زده او را ز تو دود از نهاد
زین عمل زشت ترا شرم باد
جور به پاداش وفا میکنی
باد ترا شوم چها میکنی
خار نشانند و گل آرد به بار
ای تو کم از خار ز خود شرم دار
بد مکن از گردش دوران بترس
دور مکافات کند ز آن بترس
هر که در این مزرعه شد دانه کار
آرد از آن دانه همان دانه بار
ما که چو پرگار قدم میزنیم
چرخ برین نقطه غم میزنیم
دور ز هر نقطه که برداشتیم
باز به آن نقطه گذر داشتیم
آنکه به ره خار فشان بست بار
باز چو گردید به ره داشت خار
هر که بدی کرد به جز بد ندید
کرد که یک بد که عوض سد ندید
مار که او بر سر آزار رفت
زندگیش بر سر این کار رفت
شمع که آتش ز درون برفروخت
سوخت دلش چون دل پروانه سوخت
کس چه کند دشمنی زشتخو
دشمن او بس عمل زشت او
مار که آزار کسان کار اوست
هر که بود بر سر آزار اوست
آنکه گذر بر سر نیکی فکند
کی رسد از اهل گزندش گزند
زر که به مردم همه راحت دهد
ز آتش سوزنده سلامت جهد
خار کز و شد همه را پا فکار
سوخت چو افکند بر آتش گذار
شیوهٔ آزار مکن اختیار
ور نه ز بیخت بکند روزگار
خار پر آزار که نشتر زند
خارکن از بیخ و بنش بر کند
نور فشان گر چه بسوزی به داغ
کسب کن این قاعده را از چراغ
باید اگر سوخت ، بساز و بسوز
خانهٔ تاریک کسی بر فروز
فتنه مینگیز و بترس از ستیز
ورنه شوی کشته در آن فتنه خیز
خلق کشند آتش خلوت فروز
زانکه مبادا شود آفاق سوز
آنکه در او هست ز لنگر اثر
نیست به جز کشتی دریا گذر
هر که نصیبی ز هنر میبرد
بیشتر از فیض نظر میبرد
رو نظری جو که هدایت در اوست
مایه اکسیر سعادت در اوست
از طرف اهل دلی یک نگاه
رهبر مقصود تو سد ساله راه
فیض ازل از نظر اهل راز
کرده دری بر رخ مقصود باز
آنکه ترا مایه جان میدهد
هر چه طلب میکنی آن میدهد
جان طلب و بگذر ازین آب وخاک
جسم رها کن که شوی جان پاک
وحشی ازین گفته فروبند لب
روز نهان است و عیان است شب
وحشی بافقی : ناظر و منظور
رو به میدان معانی کردن و تیغ دو زبان برآوردن در مدح شهسواری که از دو انگشت نوک تیغ دو سر دیدهٔ شرک را کور نمود و از بنان ذوالفقار پیکر باب خیبر گشاده
از آنرو صبح این روشندلی یافت
که چون ما در دلش مهر علی تافت
ز مهر او منور خانهٔ خاک
به نام او مزین مهر افلاک
قضا چون رایت هستی برافرخت
علم را عین نامش سر علم ساخت
قدر بر لوح هستی چون قلم زد
به اول حرف نام او رقم زد
ز رفعت در حساب اهل ادراک
ده و نه کمترین حرفش به افلاک
نشان نعل دلدل قرص ماهش
بساط چرخ ادنی عرصه گاهش
چو کینش سر ز جان مره برزد
دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد
دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال
که از دستش سر شرک است پامال
سر شرک از دم شمشیر او پست
نبی را دین ز بازویش قوی دست
بنای کفر از او گردید ویران
ز خصمش گرم بزم اهل نیران
الا ای از خرد بیگانه گشته
به دیو جاهلی همخانه گشته
ز راه رفعت او سر کشیده
به کوی پست قدر آن رمیده
پی دجال کیشان بر گرفته
به تو نیرنگ ایشان در گرفته
ترا دجال شد چون هادی راه
بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه
فتادی در پی گمگشتهای چند
سرا پا در گناه آغشتهای چند
به ایجاد جهنم گشته باعث
اسیران درک را بوده وارث
سر پستان و گمراهان عالم
مقدم بر مقیمان جهنم
شیاطین را به سامان کار از ایشان
مقیمان درک را عار از ایشان
در آن دم کز پی تسخیر خیبر
ز کین گشتند یاران حمله آور
به اول ساز رسم جنگ کردند
در آخر ترک نام و ننگ کردند
هزیمت ریخت در ره خار غمشان
وزان بشکفت گلهای المشان
که بود آن کس که سلطان رسالت
گل نوخیز بستان رسالت
به عزم فتح با او کرد همراه
لوای نصرت « نصر من الله»
ز منقارش دو انگشت همایون
ز پای فتح خار آورد بیرون
ز منقارش دو انگشت همایون
ز پای فتح خار آورد بیرون
که تابد غیر از او خیبر گشودن
دری آن طور از خیبر ربودن
در علم نبی غیر از علی کیست
ز هستی مدعا غیر از علی چیست
زهی از آفرینش مدعا تو
در گنجینهٔ سر خدا تو
گدایانیم از گنج سخایت
نهاده چشم بر راه عطایت
نه سیم و زر گدایی از تو داریم
گدایی آشنایی از تو داریم
در این دریای ناپیدا کناره
که غیر از غرقه گشتن نیست چاره
اگر تو بگذری از آشنایی
که از موجش دهد ما را رهایی
بخار ظلم این دریای پر شور
چراغ معدلت را کرده بی نور
مگر فرمان دهی صاحب زمان را
که شمعی از تو افروزد جهان را
رسد صیت ظهورش تا ثریا
فرود آید مسیح از دیر مینا
ره طی کرده گیرد پیک خور پیش
دگر ره باز گردد از پی خویش
برد آب روان را شوق از کار
ز بیهوشی دمی افتد ز رفتار
بفرماید که برخیزند از خاک
هواداران وصل او طربناک
از این دجال طبعان وارهد دور
نماند کار و بار عالم این طور
بنای ظلم در دوران نماند
جهان زین بیشتر ویران نماند
شود تاریکی ظلم از جهان دور
نماند شمع بزم عدل بینور
ز آب عدل عالم را بشوید
به جای سبز گنج از خاک روید
به نقد خود ننازد محتشم پر
کند خود را چو درویشان تصور
جهان را رسم عشرت تازه گردد
نوای دین بلند آوازه گردد
به وحشی کز گدایان است ، او را
یکی از بینوایان است ، او را
ز خوان مرحمت بخشد نوایی
رساند از ره لطفش به جایی
که چون ما در دلش مهر علی تافت
ز مهر او منور خانهٔ خاک
به نام او مزین مهر افلاک
قضا چون رایت هستی برافرخت
علم را عین نامش سر علم ساخت
قدر بر لوح هستی چون قلم زد
به اول حرف نام او رقم زد
ز رفعت در حساب اهل ادراک
ده و نه کمترین حرفش به افلاک
نشان نعل دلدل قرص ماهش
بساط چرخ ادنی عرصه گاهش
چو کینش سر ز جان مره برزد
دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد
دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال
که از دستش سر شرک است پامال
سر شرک از دم شمشیر او پست
نبی را دین ز بازویش قوی دست
بنای کفر از او گردید ویران
ز خصمش گرم بزم اهل نیران
الا ای از خرد بیگانه گشته
به دیو جاهلی همخانه گشته
ز راه رفعت او سر کشیده
به کوی پست قدر آن رمیده
پی دجال کیشان بر گرفته
به تو نیرنگ ایشان در گرفته
ترا دجال شد چون هادی راه
بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه
فتادی در پی گمگشتهای چند
سرا پا در گناه آغشتهای چند
به ایجاد جهنم گشته باعث
اسیران درک را بوده وارث
سر پستان و گمراهان عالم
مقدم بر مقیمان جهنم
شیاطین را به سامان کار از ایشان
مقیمان درک را عار از ایشان
در آن دم کز پی تسخیر خیبر
ز کین گشتند یاران حمله آور
به اول ساز رسم جنگ کردند
در آخر ترک نام و ننگ کردند
هزیمت ریخت در ره خار غمشان
وزان بشکفت گلهای المشان
که بود آن کس که سلطان رسالت
گل نوخیز بستان رسالت
به عزم فتح با او کرد همراه
لوای نصرت « نصر من الله»
ز منقارش دو انگشت همایون
ز پای فتح خار آورد بیرون
ز منقارش دو انگشت همایون
ز پای فتح خار آورد بیرون
که تابد غیر از او خیبر گشودن
دری آن طور از خیبر ربودن
در علم نبی غیر از علی کیست
ز هستی مدعا غیر از علی چیست
زهی از آفرینش مدعا تو
در گنجینهٔ سر خدا تو
گدایانیم از گنج سخایت
نهاده چشم بر راه عطایت
نه سیم و زر گدایی از تو داریم
گدایی آشنایی از تو داریم
در این دریای ناپیدا کناره
که غیر از غرقه گشتن نیست چاره
اگر تو بگذری از آشنایی
که از موجش دهد ما را رهایی
بخار ظلم این دریای پر شور
چراغ معدلت را کرده بی نور
مگر فرمان دهی صاحب زمان را
که شمعی از تو افروزد جهان را
رسد صیت ظهورش تا ثریا
فرود آید مسیح از دیر مینا
ره طی کرده گیرد پیک خور پیش
دگر ره باز گردد از پی خویش
برد آب روان را شوق از کار
ز بیهوشی دمی افتد ز رفتار
بفرماید که برخیزند از خاک
هواداران وصل او طربناک
از این دجال طبعان وارهد دور
نماند کار و بار عالم این طور
بنای ظلم در دوران نماند
جهان زین بیشتر ویران نماند
شود تاریکی ظلم از جهان دور
نماند شمع بزم عدل بینور
ز آب عدل عالم را بشوید
به جای سبز گنج از خاک روید
به نقد خود ننازد محتشم پر
کند خود را چو درویشان تصور
جهان را رسم عشرت تازه گردد
نوای دین بلند آوازه گردد
به وحشی کز گدایان است ، او را
یکی از بینوایان است ، او را
ز خوان مرحمت بخشد نوایی
رساند از ره لطفش به جایی
وحشی بافقی : ناظر و منظور
حکایت ناقل این مقاله و شکایت قایل این رساله در بیوفایی یاران ریایی و دلایل بر فضیلت گوشهٔ تنهایی
دلا برخیز تا کنجی نشینیم
ز ابنای زمان کنجی گزینیم
عجب دوری و ناخوش روزگاریست
نه بر مردم نه بر دور اعتباریست
اگر سد سال باشی با کسی یار
پشیمانی کشی در آخر کار
از این بیمهر یاران دوری اولا
ز بزم وصلشان مهجوری اولا
بسا یاران که همدم مینمودند
وفادارانه خود را میستودند
به اندک گفتگویی آخر کار
حدیث جور و کین کردند اظهار
گذشتند از طریق دوستداری
به دل دادند آهی یادگاری
چه عقل است این که نقد زندگانی
دهی تا در عوض آهی ستانی
خرد چون بر من مجنون بخندد
بر این سودا بخندد چون نخندد
از این سودا بغیر از شیونم نیست
بجز خوناب غم در دامنم نیست
بلی آن کس که این سوداست کارش
جز این نفعی نیاید در کنارش
مرا از سیل خون چشم خونبار
چه حاصل این زمان کز دست شد کار
غلط خود کردهام جرم که باشد
سرشکم خون به دامان از چه باشد
همان به تا کنم کنجی نشیمن
چنان سازم پر از خونابه دامن
که سوی کس به عزم همزبانی
دگر نتوان شد از فرط گرانی
برآنم تا ز یاران ریایی
گریزم سوی اقلیم جدایی
اگر باشد ز خنجر خار آن راه
نهم بر خویشتن آزار آن راه
به رفتن گام همت بر گشایم
تهیپا آن بیابان طی نمایم
کنم از آب چشم شور خونبار
به دور خویش سد در سد نمکزار
که روز طاقتم را گر شب آید
ز درد بی کسی جان بر لب آید
به ره نتوان نهادن پای افکار
به عزلت خانه باید ساخت ناچار
دلا از پای همت بگسل این بند
نشینی در میان دور بلا چند
بیا چون ما کناری زین میان گیر
برو ترک وصال این و آن گیر
ازین ناجنس یاران ریایی
بسی بیگانگی به ز آشنایی
نهای از مردمان دیده بهتر
به کنج خانه ساز و سر فرو بر
نظر بر مردمان دیده افکن
که چون کردند در کنجی نشیمن
چنان دیدند صاف آیینه خویش
که بینند آنچه باید دید از پیش
از آنرو طالب گنجند مردم
که شد در گوشهٔ ویرانهای گم
چنین آب روان بیقدر از آنست
که او ناخوانده هر جانب روانست
طریق گوشه گیری چون کمان گیر
به دستت سر پیی دادم جهان گیر
کشندت گر به سوی خویش سد بار
طریق گوشه گیری را نگه دار
مکن بهر شکم اوقات ضایع
بهر چیزی که باشد باش قانع
چراغ از داغ داران بهر آنست
که پر از لقمهٔ چربش دهانست
به اندک خاک چون قانع شود مار
بود پیوسته با گنجش سروکار
از آن رو صیت کوس افتد به عالم
که او پیوسته خالی دارد اشکم
خم می برکند خود را سر از تن
که او را شد شکم پر تا به گردن
پی نان بر در اهل زمانه
چه سر مالی چو سگ بر آستانه
تو آن شیری که عالم بیشهٔ تست
کجا رفتن به هر در پیشهٔ تست
نیاید زان به پهلو شیر را سنگ
که از رفتن به هر در باشدش ننگ
چو سگ تا چند بر هر در فتادن
پی نانی عذاب خویش دادن
به ا ین سگ طبعی از خود باد ننگت
که بهر لقمهای کافتد به چنگت
بود هر دم سرت بر آستانی
کشی هر لحظه جور پاسبانی
ز ابنای زمان کنجی گزینیم
عجب دوری و ناخوش روزگاریست
نه بر مردم نه بر دور اعتباریست
اگر سد سال باشی با کسی یار
پشیمانی کشی در آخر کار
از این بیمهر یاران دوری اولا
ز بزم وصلشان مهجوری اولا
بسا یاران که همدم مینمودند
وفادارانه خود را میستودند
به اندک گفتگویی آخر کار
حدیث جور و کین کردند اظهار
گذشتند از طریق دوستداری
به دل دادند آهی یادگاری
چه عقل است این که نقد زندگانی
دهی تا در عوض آهی ستانی
خرد چون بر من مجنون بخندد
بر این سودا بخندد چون نخندد
از این سودا بغیر از شیونم نیست
بجز خوناب غم در دامنم نیست
بلی آن کس که این سوداست کارش
جز این نفعی نیاید در کنارش
مرا از سیل خون چشم خونبار
چه حاصل این زمان کز دست شد کار
غلط خود کردهام جرم که باشد
سرشکم خون به دامان از چه باشد
همان به تا کنم کنجی نشیمن
چنان سازم پر از خونابه دامن
که سوی کس به عزم همزبانی
دگر نتوان شد از فرط گرانی
برآنم تا ز یاران ریایی
گریزم سوی اقلیم جدایی
اگر باشد ز خنجر خار آن راه
نهم بر خویشتن آزار آن راه
به رفتن گام همت بر گشایم
تهیپا آن بیابان طی نمایم
کنم از آب چشم شور خونبار
به دور خویش سد در سد نمکزار
که روز طاقتم را گر شب آید
ز درد بی کسی جان بر لب آید
به ره نتوان نهادن پای افکار
به عزلت خانه باید ساخت ناچار
دلا از پای همت بگسل این بند
نشینی در میان دور بلا چند
بیا چون ما کناری زین میان گیر
برو ترک وصال این و آن گیر
ازین ناجنس یاران ریایی
بسی بیگانگی به ز آشنایی
نهای از مردمان دیده بهتر
به کنج خانه ساز و سر فرو بر
نظر بر مردمان دیده افکن
که چون کردند در کنجی نشیمن
چنان دیدند صاف آیینه خویش
که بینند آنچه باید دید از پیش
از آنرو طالب گنجند مردم
که شد در گوشهٔ ویرانهای گم
چنین آب روان بیقدر از آنست
که او ناخوانده هر جانب روانست
طریق گوشه گیری چون کمان گیر
به دستت سر پیی دادم جهان گیر
کشندت گر به سوی خویش سد بار
طریق گوشه گیری را نگه دار
مکن بهر شکم اوقات ضایع
بهر چیزی که باشد باش قانع
چراغ از داغ داران بهر آنست
که پر از لقمهٔ چربش دهانست
به اندک خاک چون قانع شود مار
بود پیوسته با گنجش سروکار
از آن رو صیت کوس افتد به عالم
که او پیوسته خالی دارد اشکم
خم می برکند خود را سر از تن
که او را شد شکم پر تا به گردن
پی نان بر در اهل زمانه
چه سر مالی چو سگ بر آستانه
تو آن شیری که عالم بیشهٔ تست
کجا رفتن به هر در پیشهٔ تست
نیاید زان به پهلو شیر را سنگ
که از رفتن به هر در باشدش ننگ
چو سگ تا چند بر هر در فتادن
پی نانی عذاب خویش دادن
به ا ین سگ طبعی از خود باد ننگت
که بهر لقمهای کافتد به چنگت
بود هر دم سرت بر آستانی
کشی هر لحظه جور پاسبانی
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در جستجوی جایی دلکش و سرزمینی خرم
ز هم پرواز اگر مرغی فتد دور
قفس باشد به چشمش گلشن حور
گرش افتد به شاخ سرو پرواز
نماید شاخ سروش چنگل باز
رمد طبعش ز فکر آب و دانه
ارم باشد برا و صیاد خانه
نهد گل زیر پا آسیب خارش
نماید آشیان سوراخ مارش
نه ذوق آنکه افشاند غباری
کشد مرغوله ای در مرغزاری
نه آن خاطر که برآزاده سروی
کند بازی به منقار تذوری
ز باغ و راغ در کنجی خزیده
سری در زیر بال خود کشیده
دل شیرین که مرغی بسته پر بود
پرش ساعت به ساعت خسته تر بود
ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ
سرا بستان خسرو چون قفس تنگ
دگر مرغان پر اندر پر نواساز
غم دل بسته او را راه پرواز
ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ
بر آن شد تا پرد زان گوشهٔ کاخ
نهد بر شاخساری آشیانه
شود ایمن از آن مرغان خانه
ز کار خویش بردارد شماری
کند کاری که ماند یادگاری
به پرگاری کشد طرح اساسی
که از کارش کند هر کس قیاسی
به شغلش خویش را مشغول دارد
ز خسرو طبع را معزول دارد
یکی را از پرستاران خود خواند
کشید آهی و اشک از دیده افشاند
که دیدی آشناییهای مردم
به مردم بیوفاییهای مردم
بنامیزد زهی یاری و پیوند
عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند
چه تخمیرست از آب و گل من
دلم کرد این، که لعنت بر دل من
تو او را بین که مارا خواند بر خوان
خودش فرمود دیگر جا به مهمان
به بازارشکر خود کرده آهنگ
مرا اینجا نشانده با دل تنگ
چه اینجا پاس این دیوار دارم
همانا فرضتر زین کار دارم
به خسرو ماند این بستان سرایش
موافق نیست طبعم را هوایش
دراین آب و هوا بوی وفا نیست
به چم نرگس باغش حیا نیست
فقیر آن بلبلی، مسکین تذوری
که اینجا با گلی خو کرد و سروی
یک نزهتگهی خواهم شکفته
غزالی هر طرف بر سبزه خفته
نم سرچشمهها پیوسته با نم
بساط سبزهها نگسسته از هم
صفیر مرغکان بر هر سر سنگ
گلش خوشرنگ و مرغانش خوش آهنگ
چنین جایی برای من بجویید
بپویید و رضای من بجویید
کزین مهمان نوازیهای بسیار
بسی شرمندهام از روی آن یار
به این مهمانی و مهمان نوازی
توان صد سال کردن عشقبازی
بزرگی کرد و مهمان را نکو داشت
چنین دارند مهمان را که او داشت
فرو نگذاشت هیچ از میزبانی
که برخوردار باد اززندگانی
چه زهر آلود شکرها که خوردیم
چه دندانهاکه بر دندان فشردیم
زهی مهمان کش آن صاحب سرایی
که آید در سرایش آشنایی
کند از خانه و مهمان کرانه
گذارد خانه با مهمان خانه
قفس باشد به چشمش گلشن حور
گرش افتد به شاخ سرو پرواز
نماید شاخ سروش چنگل باز
رمد طبعش ز فکر آب و دانه
ارم باشد برا و صیاد خانه
نهد گل زیر پا آسیب خارش
نماید آشیان سوراخ مارش
نه ذوق آنکه افشاند غباری
کشد مرغوله ای در مرغزاری
نه آن خاطر که برآزاده سروی
کند بازی به منقار تذوری
ز باغ و راغ در کنجی خزیده
سری در زیر بال خود کشیده
دل شیرین که مرغی بسته پر بود
پرش ساعت به ساعت خسته تر بود
ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ
سرا بستان خسرو چون قفس تنگ
دگر مرغان پر اندر پر نواساز
غم دل بسته او را راه پرواز
ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ
بر آن شد تا پرد زان گوشهٔ کاخ
نهد بر شاخساری آشیانه
شود ایمن از آن مرغان خانه
ز کار خویش بردارد شماری
کند کاری که ماند یادگاری
به پرگاری کشد طرح اساسی
که از کارش کند هر کس قیاسی
به شغلش خویش را مشغول دارد
ز خسرو طبع را معزول دارد
یکی را از پرستاران خود خواند
کشید آهی و اشک از دیده افشاند
که دیدی آشناییهای مردم
به مردم بیوفاییهای مردم
بنامیزد زهی یاری و پیوند
عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند
چه تخمیرست از آب و گل من
دلم کرد این، که لعنت بر دل من
تو او را بین که مارا خواند بر خوان
خودش فرمود دیگر جا به مهمان
به بازارشکر خود کرده آهنگ
مرا اینجا نشانده با دل تنگ
چه اینجا پاس این دیوار دارم
همانا فرضتر زین کار دارم
به خسرو ماند این بستان سرایش
موافق نیست طبعم را هوایش
دراین آب و هوا بوی وفا نیست
به چم نرگس باغش حیا نیست
فقیر آن بلبلی، مسکین تذوری
که اینجا با گلی خو کرد و سروی
یک نزهتگهی خواهم شکفته
غزالی هر طرف بر سبزه خفته
نم سرچشمهها پیوسته با نم
بساط سبزهها نگسسته از هم
صفیر مرغکان بر هر سر سنگ
گلش خوشرنگ و مرغانش خوش آهنگ
چنین جایی برای من بجویید
بپویید و رضای من بجویید
کزین مهمان نوازیهای بسیار
بسی شرمندهام از روی آن یار
به این مهمانی و مهمان نوازی
توان صد سال کردن عشقبازی
بزرگی کرد و مهمان را نکو داشت
چنین دارند مهمان را که او داشت
فرو نگذاشت هیچ از میزبانی
که برخوردار باد اززندگانی
چه زهر آلود شکرها که خوردیم
چه دندانهاکه بر دندان فشردیم
زهی مهمان کش آن صاحب سرایی
که آید در سرایش آشنایی
کند از خانه و مهمان کرانه
گذارد خانه با مهمان خانه
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار اندر گفت و شنید غلامان شیرین با فرهاد و بردن او را به نزد شیرین مه جبین
حریص گنج بنای گهر سنج
بگفت این کار ممکن نیست بیگنج
بباید گنجی از گوهر گشادن
گره از سیم و قفل از زر گشادن
بود بر زر مدار کار عالم
به زر آسان شود دشوار عالم
اگر خواهی هنر را سخت بازو
زر بی سنگ باید در ترازو
به خلق و لطف خاطرها شود رام
زر و سیم است دام، آن دانهٔ دام
دو چیز آمد کمند هوشمندان
کز آن بندند پای ارجمندان
یکی جودی که بیمنت دهد کام
یکی خلقی که بینفرت زند گام
برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست
که در دستت کمند زیرکی نیست
بگفتندش که ما صنعت شناسیم
هنر را پایهٔ قیمت شناسیم
تو صنعت کن که زر خود بیشمار است
به پیش ما هنر را اعتباراست
هنر کمیاب باشد زر بسی هست
هنر چیزیست کان با کم کسی هست
هر آن جوهر که نایابست کانش
چو پیدا شد بود نرخ گرانش
به زر نرخ هنر هست از هنر دور
چه نیکو گفت آن استاد مشهور
هر آن صنعت که برسنجی به مالی
بهای گوهری باشد سفالی
به گنج سیم و زر بنواختندش
به شغل خویش راضی ساختندش
به تعریف و به تحسین و به تعظیم
به انعام و به احسان زر و سیم
به مرد تیشه سنج سخت بازو
چو زر کردند گوهر در ترازو
ز کار کارفرمایان بر آشفت
گره بر گوشهٔ ابرو زد و گفت
مگر از بهر زر ما کار سنجیم
ز میل طبع خود زینسان به رنجیم
چه مایه زر که ما بر باد دادیم
از آن روزی که بازو بر گشادیم
به ذوق کارفرما کار سازیم
ز مزد کارفرما بینیازیم
بلی گفتید در پیشانی مرد
نوشته حالت پنهانی مرد
برای صورت باطن نمایی
چنین آیینهای باشد خدایی
ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج
که پنهانش به هر بازوست سد گنج
تهی دستی خروشد از غم قوت
که او را نیست بازو بند یاقوت
به ناخن تنگدستی گو بکن کان
که الماسش نباشد در نگین دان
ترا دانیم محتاجی به زر نیست
که سد گنجت به پای یک هنر نیست
به ذوق کارفرما پیش نه پای
که خیزد ذوق کار از کارفرما
اگر تو کارفرما را بدانی
چو نقش سنگ در کارش بمانی
بگفت این کارفرما خود کدام است
که درهر نسبتی کارش تمام است
بگفتندش که آن شیرین مشهور
کزو پرویز را شوریست در شور
ز نام او قیاس کار او کن
حلاوت سنجی گفتار او کن
نه تنها دیده جاسوس جمال است
که راه گوش هم راه خیال است
به کامش درنشست آن نام چون نوش
چنان کش تلخکامی شد فراموش
از آن نامش که جنبش در زبان بود
اثر در حل و عقد استخوان بود
از آن جنبش که در ارکان فتادش
تزلزل در بنای جان فتادش
از آن نامش به جان میلی درآمد
چه میلی کز درش سیلی درآمد
از آن سیلش که در رفت از ره گوش
نگون شد سقف و طاق خانهٔ هوش
به استادی ره آن سیل میبست
دل خود را گذر بر میل میبست
بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای
که افتد چشم من بر کارفرمای
بگفتندش چنین باشد بلی خیز
بس است این نازهای صنعتآمیز
گرت حسن هنر پرناز دارد
که یارد تا از آنت باز دارد
ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام
بود نازی، چنین شد رسم ایام
ولی این ناز هر جا درنگیرد
بود کس کش به کاهی بر نگیرد
سخی را پرده زینسان میگشادند
غرض از پرده بیرون مینهادند
عبارت با کنایت یار می شد
به نکته مدعا اظهار میشد
از آن تخمی که میکردند در گل
وفا میرستش از جان، مهر از دل
چنانش مهر غالب شد در آن کام
که ره میخواست طی سازد به یک گام
هوای دل چو گردد رغبتانگیز
ز جان فریاد برخیزد که هان خیز
تقاضای دل امید پرورد
تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد
هوس را در گریبان اخگر افتاد
صبوری را خسک در بستر افتاد
دلیپر آرزو، جانی هوا خواه
سراپای وجود آمادهٔ راه
به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است
توقف از صلاح کار دور است
کسی کش عزم را بیحزم شد پیش
چو محبوسان بود در خانهٔ خویش
به زندان گر رود از باغ و بستان
درنگ بوستان بند است زندان
چو دیدندش به رفتن استواری
در آن ناسازگاری سازگاری
ستودندش به تعریف و به تحسین
به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین
طلب را کفش پیش پا نهادند
غرض را رخت در صحرا نهادند
جهانیدند بر صحرا ز انبوه
عنان دادند بر هنجار آن کوه
به ذوق خویش هر یک نکته پیوند
سخن را بر مذاق خود ز سد بند
عمل پیوند عشق تازه آغاز
نهان از یک به یک در پوزش راز
از این پرسیدی آداب بساطش
وزان ترتیب اسباب نشاطش
که در بزمش بساط آرایی از کیست
بساطش را نشاط افزایی از کیست
مذاقش را چه زهر است و چه تریاک
هوس سوز است طبعش یا هوسناک
دلش سخت است یا نرم است چونست
عتابش بیش یا لطفش فزونست
غروری خواهدش بودن به ناچار
که اسباب غرورش هست بسیار
بگوییدم که رخش بی نیازی
کجا تازد کجا آرد به بازی
بگفتندش که آری پر غرور است
ولی جایی که استغنا ضرور است
تغافلهای او با تاجداران
تواضعهای او با خاکساران
کس ار مسکین بود مسکین نوازست
و گر نه پای استغنا دراز است
سحاب رحمت است و سخت باران
ولی بر کشتزار عجز کاران
از آن ابری که گردد قطرهانگیز
کند از رشحهٔ خود سبزه نوخیز
چو آید وقت آن کان سبزهٔ تر
رسد جایی کز آن دهقان خورد بر
فرو بارد چنان محکم تگرگی
که نی شاخش بجا ماند نه برگی
چنان ابری که گر بر خشک خاری
نم خود را دهد گاهی گذاری
چنان نشوی دهد دربار آن خار
که نخلی گردد و آرد رطب بار
وفا تخمیست رسته از گل او
فراموشی نمیداند دل او
دلی دارد که گر موری شود ریش
به سد عذرش فرستد مرهم خویش
به یک ایما بیابد یک جهان راز
به یک دیدن بگوید سد چنان باز
ز شوخیها که مخصوص جوانیست
تو گویی عاشق مرکب دوانیست
به خاصان بر نشسته صبح تا شام
ندارد هیچ جا یک ذره آرام
ازین جانب دواند تیر در شست
شود ز آنسوی مرغ کشته در دست
یکی چابک عنانش زیر زین است
که نی بر آسمان، نی بر زمین است
هر آن جنبش که بر خاطر گذشته
بدان میزان عنان انداز گشته
رود بر راه موی پر خم و پیچ
که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ
گرش افتد به چشم مور رفتار
نگردد ور از آن رفتن خبردار
بتازد آنقدر روزیش کان راه
نپوید ابلق گردون به یک ماه
همان در رقص باشد زیر رانش
اگر تازد جهان اندر جهانش
برقصد چون نرقصد آری آری
که دارد آنچنان چابک سواری
سواری چون سوار لعب دانی
سواری خود سر و چابک عنانی
چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند
چو او ره سر کند دنباله دارند
بتازد از کناره در میانه
به بالا برده دست و تازیانه
ز شوخی در پی این یک دواند
به بازی بر سر آن یک جهاند
کنون هر جا که هست اندر سواریست
شکار انداز کبک کوهساریست
بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه
سمندش را گذار افتد بر این راه
بگفتندش که راهی نیست بسیار
از اینجا تا به آن دامان کهسار
عجب نبود که آید از پی گشت
که نزدیک است آن صحرا به این دشت
یکی سدگشت شوق و اضطرابش
ز دل یکباره طاقت رفت و تابش
هجوم آورد رغبتهای جانی
سراپا دیده شد در دیدهبانی
نه یک دیدن همه دستش نظر گاه
نشانده سد نگه در هر گذرگاه
بلی چون آرزو در دل نهد گام
نظر گردد مجاور در ره کام
به وسواس گمان آرزومند
به راه آرزو سالی شود بند
اساسی دارد این امید دیدار
که نتوان کندنش کاهی ز دیوار
اگر سد تیشهٔ حرمان شود تیز
نگردد گرد این بی جنبشآمیز
نفرساید بنای استوارش
نسازد کهنه طول انتظارش
خوش است امید و امید خوش انجام
که در ریزد به یکبار از در و بام
خوشا امید اگر آید فرادست
خوشا بخت کسی کاین دولتش هست
تک و پوی نظر از حد گذشته
در آن صحرا نگاهش پهن گشته
بگفت این کار ممکن نیست بیگنج
بباید گنجی از گوهر گشادن
گره از سیم و قفل از زر گشادن
بود بر زر مدار کار عالم
به زر آسان شود دشوار عالم
اگر خواهی هنر را سخت بازو
زر بی سنگ باید در ترازو
به خلق و لطف خاطرها شود رام
زر و سیم است دام، آن دانهٔ دام
دو چیز آمد کمند هوشمندان
کز آن بندند پای ارجمندان
یکی جودی که بیمنت دهد کام
یکی خلقی که بینفرت زند گام
برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست
که در دستت کمند زیرکی نیست
بگفتندش که ما صنعت شناسیم
هنر را پایهٔ قیمت شناسیم
تو صنعت کن که زر خود بیشمار است
به پیش ما هنر را اعتباراست
هنر کمیاب باشد زر بسی هست
هنر چیزیست کان با کم کسی هست
هر آن جوهر که نایابست کانش
چو پیدا شد بود نرخ گرانش
به زر نرخ هنر هست از هنر دور
چه نیکو گفت آن استاد مشهور
هر آن صنعت که برسنجی به مالی
بهای گوهری باشد سفالی
به گنج سیم و زر بنواختندش
به شغل خویش راضی ساختندش
به تعریف و به تحسین و به تعظیم
به انعام و به احسان زر و سیم
به مرد تیشه سنج سخت بازو
چو زر کردند گوهر در ترازو
ز کار کارفرمایان بر آشفت
گره بر گوشهٔ ابرو زد و گفت
مگر از بهر زر ما کار سنجیم
ز میل طبع خود زینسان به رنجیم
چه مایه زر که ما بر باد دادیم
از آن روزی که بازو بر گشادیم
به ذوق کارفرما کار سازیم
ز مزد کارفرما بینیازیم
بلی گفتید در پیشانی مرد
نوشته حالت پنهانی مرد
برای صورت باطن نمایی
چنین آیینهای باشد خدایی
ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج
که پنهانش به هر بازوست سد گنج
تهی دستی خروشد از غم قوت
که او را نیست بازو بند یاقوت
به ناخن تنگدستی گو بکن کان
که الماسش نباشد در نگین دان
ترا دانیم محتاجی به زر نیست
که سد گنجت به پای یک هنر نیست
به ذوق کارفرما پیش نه پای
که خیزد ذوق کار از کارفرما
اگر تو کارفرما را بدانی
چو نقش سنگ در کارش بمانی
بگفت این کارفرما خود کدام است
که درهر نسبتی کارش تمام است
بگفتندش که آن شیرین مشهور
کزو پرویز را شوریست در شور
ز نام او قیاس کار او کن
حلاوت سنجی گفتار او کن
نه تنها دیده جاسوس جمال است
که راه گوش هم راه خیال است
به کامش درنشست آن نام چون نوش
چنان کش تلخکامی شد فراموش
از آن نامش که جنبش در زبان بود
اثر در حل و عقد استخوان بود
از آن جنبش که در ارکان فتادش
تزلزل در بنای جان فتادش
از آن نامش به جان میلی درآمد
چه میلی کز درش سیلی درآمد
از آن سیلش که در رفت از ره گوش
نگون شد سقف و طاق خانهٔ هوش
به استادی ره آن سیل میبست
دل خود را گذر بر میل میبست
بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای
که افتد چشم من بر کارفرمای
بگفتندش چنین باشد بلی خیز
بس است این نازهای صنعتآمیز
گرت حسن هنر پرناز دارد
که یارد تا از آنت باز دارد
ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام
بود نازی، چنین شد رسم ایام
ولی این ناز هر جا درنگیرد
بود کس کش به کاهی بر نگیرد
سخی را پرده زینسان میگشادند
غرض از پرده بیرون مینهادند
عبارت با کنایت یار می شد
به نکته مدعا اظهار میشد
از آن تخمی که میکردند در گل
وفا میرستش از جان، مهر از دل
چنانش مهر غالب شد در آن کام
که ره میخواست طی سازد به یک گام
هوای دل چو گردد رغبتانگیز
ز جان فریاد برخیزد که هان خیز
تقاضای دل امید پرورد
تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد
هوس را در گریبان اخگر افتاد
صبوری را خسک در بستر افتاد
دلیپر آرزو، جانی هوا خواه
سراپای وجود آمادهٔ راه
به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است
توقف از صلاح کار دور است
کسی کش عزم را بیحزم شد پیش
چو محبوسان بود در خانهٔ خویش
به زندان گر رود از باغ و بستان
درنگ بوستان بند است زندان
چو دیدندش به رفتن استواری
در آن ناسازگاری سازگاری
ستودندش به تعریف و به تحسین
به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین
طلب را کفش پیش پا نهادند
غرض را رخت در صحرا نهادند
جهانیدند بر صحرا ز انبوه
عنان دادند بر هنجار آن کوه
به ذوق خویش هر یک نکته پیوند
سخن را بر مذاق خود ز سد بند
عمل پیوند عشق تازه آغاز
نهان از یک به یک در پوزش راز
از این پرسیدی آداب بساطش
وزان ترتیب اسباب نشاطش
که در بزمش بساط آرایی از کیست
بساطش را نشاط افزایی از کیست
مذاقش را چه زهر است و چه تریاک
هوس سوز است طبعش یا هوسناک
دلش سخت است یا نرم است چونست
عتابش بیش یا لطفش فزونست
غروری خواهدش بودن به ناچار
که اسباب غرورش هست بسیار
بگوییدم که رخش بی نیازی
کجا تازد کجا آرد به بازی
بگفتندش که آری پر غرور است
ولی جایی که استغنا ضرور است
تغافلهای او با تاجداران
تواضعهای او با خاکساران
کس ار مسکین بود مسکین نوازست
و گر نه پای استغنا دراز است
سحاب رحمت است و سخت باران
ولی بر کشتزار عجز کاران
از آن ابری که گردد قطرهانگیز
کند از رشحهٔ خود سبزه نوخیز
چو آید وقت آن کان سبزهٔ تر
رسد جایی کز آن دهقان خورد بر
فرو بارد چنان محکم تگرگی
که نی شاخش بجا ماند نه برگی
چنان ابری که گر بر خشک خاری
نم خود را دهد گاهی گذاری
چنان نشوی دهد دربار آن خار
که نخلی گردد و آرد رطب بار
وفا تخمیست رسته از گل او
فراموشی نمیداند دل او
دلی دارد که گر موری شود ریش
به سد عذرش فرستد مرهم خویش
به یک ایما بیابد یک جهان راز
به یک دیدن بگوید سد چنان باز
ز شوخیها که مخصوص جوانیست
تو گویی عاشق مرکب دوانیست
به خاصان بر نشسته صبح تا شام
ندارد هیچ جا یک ذره آرام
ازین جانب دواند تیر در شست
شود ز آنسوی مرغ کشته در دست
یکی چابک عنانش زیر زین است
که نی بر آسمان، نی بر زمین است
هر آن جنبش که بر خاطر گذشته
بدان میزان عنان انداز گشته
رود بر راه موی پر خم و پیچ
که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ
گرش افتد به چشم مور رفتار
نگردد ور از آن رفتن خبردار
بتازد آنقدر روزیش کان راه
نپوید ابلق گردون به یک ماه
همان در رقص باشد زیر رانش
اگر تازد جهان اندر جهانش
برقصد چون نرقصد آری آری
که دارد آنچنان چابک سواری
سواری چون سوار لعب دانی
سواری خود سر و چابک عنانی
چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند
چو او ره سر کند دنباله دارند
بتازد از کناره در میانه
به بالا برده دست و تازیانه
ز شوخی در پی این یک دواند
به بازی بر سر آن یک جهاند
کنون هر جا که هست اندر سواریست
شکار انداز کبک کوهساریست
بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه
سمندش را گذار افتد بر این راه
بگفتندش که راهی نیست بسیار
از اینجا تا به آن دامان کهسار
عجب نبود که آید از پی گشت
که نزدیک است آن صحرا به این دشت
یکی سدگشت شوق و اضطرابش
ز دل یکباره طاقت رفت و تابش
هجوم آورد رغبتهای جانی
سراپا دیده شد در دیدهبانی
نه یک دیدن همه دستش نظر گاه
نشانده سد نگه در هر گذرگاه
بلی چون آرزو در دل نهد گام
نظر گردد مجاور در ره کام
به وسواس گمان آرزومند
به راه آرزو سالی شود بند
اساسی دارد این امید دیدار
که نتوان کندنش کاهی ز دیوار
اگر سد تیشهٔ حرمان شود تیز
نگردد گرد این بی جنبشآمیز
نفرساید بنای استوارش
نسازد کهنه طول انتظارش
خوش است امید و امید خوش انجام
که در ریزد به یکبار از در و بام
خوشا امید اگر آید فرادست
خوشا بخت کسی کاین دولتش هست
تک و پوی نظر از حد گذشته
در آن صحرا نگاهش پهن گشته
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در نوشتن شیرین جواب خسرو را و عتاب کردن بدو در عشق و محبت با دیگران
که از ما آفرین بر آن خداوند
که نبد در خداوندیش مانند
خداوندی که هست آورد از نیست
جز او از نیست هست آور، دگر کیست
سپهر از وی بلند و خاک از او پست
بلند و پست را او میکند هست
یکی را طبع آتشناک دادهست
یکی را مسکنت چون خاک دادهست
یکی را بار نه کرد و قوی دست
یکی را بارکش فرمود و پا بست
یکی را گفت رو آتش بر افروز
یکی را گفت چون خاشاک میسوز
یکی را توتی شهد و شکر کرد
یکی را قوت دل خون جگر کرد
به خسرو داد مغروری که میتاز
به شیرین داد مسکینی که میساز
به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی
به شیرین هر چه جوید گفت میجوی
کرم گستر خدیوا، سرفرازا
عدالت پرورا، مسکین نوازا
زهی هر کام از اختر جسته دیده
شکر را رام و شیرین را رمیده
رسید آن نامه یعنی خنجر تیز
رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز
روان افروخت اما همچو آذر
جگر پرورد لیکن همچو خنجر
نمود آن ناوک زهر آب داده
به دل از آنچه میجستی زیاده
اثر چندان که میجویی فزونتر
جگر چندان که خواهی غرق خونتر
ز بیانصافی شاهم به فریاد
کزین سان بسته شیرین را به فرهاد
ز بیم آن شهم درتهمت افکند
که بر شکر زند لعلم شکر خند
زدی طعنم که گر مسکین نوازی
چرا با بی دلی چون من نسازی
تو شاهی پادشاهان ارجمندند
نیاز عشق برخود چون پسندند
تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی
به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی
به یک تلخی که از شیرین چشیدی
به درد خود ز شکر چاره دیدی
ترا جز کامرانی خو نباشد
چو شکر هست گو شیرین نباشد
چرا تلخی ز شیرین بایدت برد
چو شیرینی ز شکر میتوان خورد
دگر فرمود شه کز رشک شکر
چو شیرین داشتی جانی بر آذر
چرا بد نام کردی خویشتن را
به یاری بر گزیدی کوهکن را
شکر دور از تو چندانی ندارد
که شیرینش به انسانی شمارد
چه جای آن که بی انصافی آرم
چنین هم سنگ مردانش شمارم
تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد
میالا خویش را در طعن فرهاد
مبین نادیده مردم را به خواری
که دور است از طریق شهریاری
چه کارت با گدای گوشهگیری
ستمکش خستهای، زاری، فقیری
اسیر محنت درد جهانی
بلای آسمانی را نشانی
ز سختیهای دوران خورده نیرنگ
فتاده کار او با تیشه و سنگ
به دست آورده با سد گونه تشویش
لب نانی به زور بازوی خویش
نه جسته خاطرش دلجویی کس
نه اندر گفتهاش بدگویی کس
قرار زحمت ما داده بر خویش
اگر بگذاردش طعن بد اندیش
ز سختیهای سنگین نیست آزار
مگر از سخت گوییهای اغیار
مگر با هر که فرماید کسی کار
نهانی با ویش گرم است بازار
مگر از کارفرما گر به مزدور
رود لطفی ز تهمت نیست معذور
اگر چه با کسی کاری ندارم
که بر ناکرده سوگندی بیارم
ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است
خدا داند که شیرین بیگناه است
مرا مشمول تهمت سازی این شاه
که با اغیار پردازی به دلخواه
مگر بی تهمت آزادی نیابی
دلی نا کرده خون شادی نیابی
مگر تا زهر در کامی نریزی
به عشرت باده در جامی نریزی
و گر افسوس شیرین خورده بودی
غم ناموس شیرین خورده بودی
مکن شاها مخور افسوس شیرین
مفرما تلخ بر خود عیش شیرین
مخور چندین غم شیرین نباید
که درعیش تو نقصانی در آید
ترا پروای شیرین اینقدر نیست
از اینها جز تمنای شکر نیست
چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه
کزین ره دیگران را دادهای راه
ز رسوایی کسی را کی گزند است
چو طبع شه چنین رسوا پسند است
چرا رسوایی خود را نجویم
که پیش شه فزاید آبرویم
مگرنه دیگران را این هنر بود
که هر دم آبروشان بیشتر بود
مرا دامان بحمدالله پاک است
ز حرف عیب جویانم چه باک است
ز خسرو بهتری اندر جهان کو
ز من کامی که دیدی باز برگو
چه افسونهای شیرین کار بردی
که از حلوای شیرینم نخوردی
چو راه دل نزد افسون شاهم
که خواهد بردن از افسون ز راهم
اگر شیرین ز افسون نرم گشتی
کجا بازار شکر گرم گشتی
اگر گشتی ز دامان آتشم تیز
ز من کی سرد گشتی مهر پرویز
اگر درمن هوس را راه بودی
کمینه شکر گویم شاه بودی
هوس دشمن شدم روزم سیه گشت
وفا جستم چنین کاری تبه گشت
فریب هر هوسناکی بخوردم
که خسرو از هوسناکان شمردم
تو خود را پاس دار از حرف بدگو
چو خود بهتر شدی درمان من جو
چو خوش با یار گفت آن رند سرمست
که از مستی فتاد و شیشه بشکست
که چون من راه رو تا خود نیفتی
بدان ماند نصیحتها که گفتی
ز کار نامه چون پرداخت خامه
سمنبر مهر زد بر پشت نامه
به پیک شاه داد و گفت برخیز
سنان بر تحفه جای ناوک تیز
زبانیگفت با پرویز بر گوی
که این آزرده را آزار کم جوی
مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل
منه بار آنکه را بار است در دل
جفا با این دل ناشاد کم کن
چو از چشمم فکندی یاد کم کن
ترا عیشی خوش و روزیست فیروز
چه میخواهی از این جان غم اندوز
تو روز و شب به عیش و کامرانی
ز شبهای سیه روزان چه دانی
به شکر آنکه داری جان خرم
مرنجان خسته جانی را به هردم
نه آن شیرین بود شیرین که دیدی
که گر کوه بلا دیدی کشیدی
کنون سختی چنان از کارش افکند
که کاهش مینماید کوه الوند
وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز
به کوه بیستون بر رغم پرویز
همی رفتی و با خود راز گفتی
غم و درد گذشته باز گفتی
به دل گفتی که ای سودا گرفته
من از دستت ره صحرا گرفته
به چندین محنتم کردی گرفتار
نمیدانم دلی یا خصم خون خوار
به خاک تیره گر خواهی نشستم
دگر عهد هوا خواهان شکستم
گرم با درد همدم خواهی اینک
گرم رسوای عالم خواهی اینک
فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی
به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی
برون مشکل برم جان از چنین دل
به اندر سینه پیکان از چنین دل
تنوری باشد و اختر درونش
به از سینه و این دل در درونش
چه اندر خانه سد خصمم به کینه
چه این دل را نگه دارم به سینه
فتادم تا پی دل خوار گشتم
شدم تا یار دل بی یار گشتم
ز شهر و آشنایان دورم از دل
به جان زار و به تن رنجورم از دل
بتی بودم ز سر تا پا دلارا
چنان گشتم که نشناسم سر از پا
ز گیسو داشتم زنجیر شیران
به زنجیر اوفتادم چون اسیران
هر آن خنجر که از مژگان کشیدم
به من بر گشت و زهر او چشیدم
کمند زلف بهر صید بودم
چو دیدم خویشتن در قید بودم
لبم کآب حیات خویشتن داشت
برای خویش مرگ جاودان داشت
به نرگس جادویی تعلیم کردم
به جادو خویش را تسلیم کردم
فروزان بود چهر آتشینم
ندانستم که در آتش نشینم
چو شمشیرم بد ابروی خمیده
کنون شمشیر بر رویم کشیده
دل سنگین که بد در سینهٔ من
کنون سنگی بود بر سینهٔ من
مرا چاهی که بد زیب زنخدان
در آن چاهم کنون چون ماه کنعان
وز آن آتش که خوی من برافروخت
مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت
بلا بودم چو بالا مینمودم
ولی آخر بلای خویش بودم
ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک
کز او افروختی شبهای تاریک
بگفت و کرد چهر از اشک خون تر
که از شیرین کسی بینی زبون تر
به خواری بسته دل نادیده خواری
به یار بسته دل نادیده یاری
به حدی ساخت خواری با مزاجش
که بر مرگ است پنداری علاجش
چنان خصمی بود با جان خویشش
که گویی نیست جان خصمیست پیشش
چو سوزد بیش راحت بیش دارد
مگر کآتشپرستی کیش دارد
مرا بینی که چون سخت است جانم
عدوی خویش و ننگ خاندانم
به خود خصمی ز دشمن بیش کردم
که کردهست آنکه من با خویش کردم
کس از ظلمات جوید مهر تابان
کس از شمشیر نوشد آب حیوان
غزالی کاو وصال شیر جوید
نخست از جان شیرین دست شوید
طمع بستن به کس وانگه به پرویز
بود پلهو زدن بر خنجر تیز
وفا جستن ز کس وانگه به خسرو
بود عمر گذشته جستن از نو
به یادش سینه بر خنجر نهادم
که پا ننهاد بر خاری به یادم
به نامش زهرها نوشید کامم
که در کامش نشد جامی به نامم
وفاداری بر پرویز ننگ است
بود یک رنگ با هرکس دورنگ است
هوس را در برش قدری تمام است
از آن خصمیش با هر نیکنام است
طمع داند به خون خود وفا را
طفیلی نام بنهد آشنا را
به مسکینی کسی کاید به کویش
چو مسکینان نظر دارد به رویش
گذشتم در رهش از شهریاری
چرا او بنگرد بر من به خواری
چو آیم من به پای خود ز ارمن
از این افزون سزاوار است برمن
ببست از دیگرانم چشم امید
به چشم دیگرانم کاش میدید
مرا داند پرستاری به درگاه
که با من عشق میورزد به دلخواه
گر از چشم بزرگی دیده بر خویش
از او کم نیستم گر نیستم بیش
از آن بگذر که در ارمن امیرم
به ملک دلبری صاحب سریرم
اگر فر جهانداریست دارم
وگر فرهنگ دلداریست دارم
چه شد کز سر تکبر دور دارم
ترحم با دلی رنجور دارم
به خود گفتم که گر خسرو امیر است
چو داغ عاشقی دارد فقیر است
همه عجز است و مسکینیست خویش
نشاید از تکبر دید سویش
بر او از مهر همدردی نمودم
زنی بودم جوانمردی نمودم
وفاداری خوش است اما نه چندان
که بار آرد چنین خواری و حرمان
تهی از ده دلان پهلو کنی به
به یاران دورو یک رو کنی به
به پهلو یکدلی بنشان نکو خو
که جز یک دل نمیگنجد به پهلو
به شکر بست خود را وین نه بس بود
مرا بندد به فرهاد این چه کس بود
بر مردان نهد پتیارهای را
کز او رسوا کند بیچارهای را
شه آفاق داند خویشتن را
فقیری بی سر و پا کوهکن را
همانا در دل این اندیشه دارد
که او خنجر به دست این تیشه دارد
نداند کز فریب چشم جادو
گذارم تیشهٔ این در کف او
چنین میگفت و از دل ناله میکرد
دل از مژگان خود پر کاله میکرد
زمین از اشک چشمش سیل خون شد
روان با سیل سوی بیستون شد
به لب زین رشک جان خسرو آمد
ولی فرهاد را جانی نو آمد
که نبد در خداوندیش مانند
خداوندی که هست آورد از نیست
جز او از نیست هست آور، دگر کیست
سپهر از وی بلند و خاک از او پست
بلند و پست را او میکند هست
یکی را طبع آتشناک دادهست
یکی را مسکنت چون خاک دادهست
یکی را بار نه کرد و قوی دست
یکی را بارکش فرمود و پا بست
یکی را گفت رو آتش بر افروز
یکی را گفت چون خاشاک میسوز
یکی را توتی شهد و شکر کرد
یکی را قوت دل خون جگر کرد
به خسرو داد مغروری که میتاز
به شیرین داد مسکینی که میساز
به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی
به شیرین هر چه جوید گفت میجوی
کرم گستر خدیوا، سرفرازا
عدالت پرورا، مسکین نوازا
زهی هر کام از اختر جسته دیده
شکر را رام و شیرین را رمیده
رسید آن نامه یعنی خنجر تیز
رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز
روان افروخت اما همچو آذر
جگر پرورد لیکن همچو خنجر
نمود آن ناوک زهر آب داده
به دل از آنچه میجستی زیاده
اثر چندان که میجویی فزونتر
جگر چندان که خواهی غرق خونتر
ز بیانصافی شاهم به فریاد
کزین سان بسته شیرین را به فرهاد
ز بیم آن شهم درتهمت افکند
که بر شکر زند لعلم شکر خند
زدی طعنم که گر مسکین نوازی
چرا با بی دلی چون من نسازی
تو شاهی پادشاهان ارجمندند
نیاز عشق برخود چون پسندند
تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی
به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی
به یک تلخی که از شیرین چشیدی
به درد خود ز شکر چاره دیدی
ترا جز کامرانی خو نباشد
چو شکر هست گو شیرین نباشد
چرا تلخی ز شیرین بایدت برد
چو شیرینی ز شکر میتوان خورد
دگر فرمود شه کز رشک شکر
چو شیرین داشتی جانی بر آذر
چرا بد نام کردی خویشتن را
به یاری بر گزیدی کوهکن را
شکر دور از تو چندانی ندارد
که شیرینش به انسانی شمارد
چه جای آن که بی انصافی آرم
چنین هم سنگ مردانش شمارم
تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد
میالا خویش را در طعن فرهاد
مبین نادیده مردم را به خواری
که دور است از طریق شهریاری
چه کارت با گدای گوشهگیری
ستمکش خستهای، زاری، فقیری
اسیر محنت درد جهانی
بلای آسمانی را نشانی
ز سختیهای دوران خورده نیرنگ
فتاده کار او با تیشه و سنگ
به دست آورده با سد گونه تشویش
لب نانی به زور بازوی خویش
نه جسته خاطرش دلجویی کس
نه اندر گفتهاش بدگویی کس
قرار زحمت ما داده بر خویش
اگر بگذاردش طعن بد اندیش
ز سختیهای سنگین نیست آزار
مگر از سخت گوییهای اغیار
مگر با هر که فرماید کسی کار
نهانی با ویش گرم است بازار
مگر از کارفرما گر به مزدور
رود لطفی ز تهمت نیست معذور
اگر چه با کسی کاری ندارم
که بر ناکرده سوگندی بیارم
ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است
خدا داند که شیرین بیگناه است
مرا مشمول تهمت سازی این شاه
که با اغیار پردازی به دلخواه
مگر بی تهمت آزادی نیابی
دلی نا کرده خون شادی نیابی
مگر تا زهر در کامی نریزی
به عشرت باده در جامی نریزی
و گر افسوس شیرین خورده بودی
غم ناموس شیرین خورده بودی
مکن شاها مخور افسوس شیرین
مفرما تلخ بر خود عیش شیرین
مخور چندین غم شیرین نباید
که درعیش تو نقصانی در آید
ترا پروای شیرین اینقدر نیست
از اینها جز تمنای شکر نیست
چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه
کزین ره دیگران را دادهای راه
ز رسوایی کسی را کی گزند است
چو طبع شه چنین رسوا پسند است
چرا رسوایی خود را نجویم
که پیش شه فزاید آبرویم
مگرنه دیگران را این هنر بود
که هر دم آبروشان بیشتر بود
مرا دامان بحمدالله پاک است
ز حرف عیب جویانم چه باک است
ز خسرو بهتری اندر جهان کو
ز من کامی که دیدی باز برگو
چه افسونهای شیرین کار بردی
که از حلوای شیرینم نخوردی
چو راه دل نزد افسون شاهم
که خواهد بردن از افسون ز راهم
اگر شیرین ز افسون نرم گشتی
کجا بازار شکر گرم گشتی
اگر گشتی ز دامان آتشم تیز
ز من کی سرد گشتی مهر پرویز
اگر درمن هوس را راه بودی
کمینه شکر گویم شاه بودی
هوس دشمن شدم روزم سیه گشت
وفا جستم چنین کاری تبه گشت
فریب هر هوسناکی بخوردم
که خسرو از هوسناکان شمردم
تو خود را پاس دار از حرف بدگو
چو خود بهتر شدی درمان من جو
چو خوش با یار گفت آن رند سرمست
که از مستی فتاد و شیشه بشکست
که چون من راه رو تا خود نیفتی
بدان ماند نصیحتها که گفتی
ز کار نامه چون پرداخت خامه
سمنبر مهر زد بر پشت نامه
به پیک شاه داد و گفت برخیز
سنان بر تحفه جای ناوک تیز
زبانیگفت با پرویز بر گوی
که این آزرده را آزار کم جوی
مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل
منه بار آنکه را بار است در دل
جفا با این دل ناشاد کم کن
چو از چشمم فکندی یاد کم کن
ترا عیشی خوش و روزیست فیروز
چه میخواهی از این جان غم اندوز
تو روز و شب به عیش و کامرانی
ز شبهای سیه روزان چه دانی
به شکر آنکه داری جان خرم
مرنجان خسته جانی را به هردم
نه آن شیرین بود شیرین که دیدی
که گر کوه بلا دیدی کشیدی
کنون سختی چنان از کارش افکند
که کاهش مینماید کوه الوند
وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز
به کوه بیستون بر رغم پرویز
همی رفتی و با خود راز گفتی
غم و درد گذشته باز گفتی
به دل گفتی که ای سودا گرفته
من از دستت ره صحرا گرفته
به چندین محنتم کردی گرفتار
نمیدانم دلی یا خصم خون خوار
به خاک تیره گر خواهی نشستم
دگر عهد هوا خواهان شکستم
گرم با درد همدم خواهی اینک
گرم رسوای عالم خواهی اینک
فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی
به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی
برون مشکل برم جان از چنین دل
به اندر سینه پیکان از چنین دل
تنوری باشد و اختر درونش
به از سینه و این دل در درونش
چه اندر خانه سد خصمم به کینه
چه این دل را نگه دارم به سینه
فتادم تا پی دل خوار گشتم
شدم تا یار دل بی یار گشتم
ز شهر و آشنایان دورم از دل
به جان زار و به تن رنجورم از دل
بتی بودم ز سر تا پا دلارا
چنان گشتم که نشناسم سر از پا
ز گیسو داشتم زنجیر شیران
به زنجیر اوفتادم چون اسیران
هر آن خنجر که از مژگان کشیدم
به من بر گشت و زهر او چشیدم
کمند زلف بهر صید بودم
چو دیدم خویشتن در قید بودم
لبم کآب حیات خویشتن داشت
برای خویش مرگ جاودان داشت
به نرگس جادویی تعلیم کردم
به جادو خویش را تسلیم کردم
فروزان بود چهر آتشینم
ندانستم که در آتش نشینم
چو شمشیرم بد ابروی خمیده
کنون شمشیر بر رویم کشیده
دل سنگین که بد در سینهٔ من
کنون سنگی بود بر سینهٔ من
مرا چاهی که بد زیب زنخدان
در آن چاهم کنون چون ماه کنعان
وز آن آتش که خوی من برافروخت
مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت
بلا بودم چو بالا مینمودم
ولی آخر بلای خویش بودم
ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک
کز او افروختی شبهای تاریک
بگفت و کرد چهر از اشک خون تر
که از شیرین کسی بینی زبون تر
به خواری بسته دل نادیده خواری
به یار بسته دل نادیده یاری
به حدی ساخت خواری با مزاجش
که بر مرگ است پنداری علاجش
چنان خصمی بود با جان خویشش
که گویی نیست جان خصمیست پیشش
چو سوزد بیش راحت بیش دارد
مگر کآتشپرستی کیش دارد
مرا بینی که چون سخت است جانم
عدوی خویش و ننگ خاندانم
به خود خصمی ز دشمن بیش کردم
که کردهست آنکه من با خویش کردم
کس از ظلمات جوید مهر تابان
کس از شمشیر نوشد آب حیوان
غزالی کاو وصال شیر جوید
نخست از جان شیرین دست شوید
طمع بستن به کس وانگه به پرویز
بود پلهو زدن بر خنجر تیز
وفا جستن ز کس وانگه به خسرو
بود عمر گذشته جستن از نو
به یادش سینه بر خنجر نهادم
که پا ننهاد بر خاری به یادم
به نامش زهرها نوشید کامم
که در کامش نشد جامی به نامم
وفاداری بر پرویز ننگ است
بود یک رنگ با هرکس دورنگ است
هوس را در برش قدری تمام است
از آن خصمیش با هر نیکنام است
طمع داند به خون خود وفا را
طفیلی نام بنهد آشنا را
به مسکینی کسی کاید به کویش
چو مسکینان نظر دارد به رویش
گذشتم در رهش از شهریاری
چرا او بنگرد بر من به خواری
چو آیم من به پای خود ز ارمن
از این افزون سزاوار است برمن
ببست از دیگرانم چشم امید
به چشم دیگرانم کاش میدید
مرا داند پرستاری به درگاه
که با من عشق میورزد به دلخواه
گر از چشم بزرگی دیده بر خویش
از او کم نیستم گر نیستم بیش
از آن بگذر که در ارمن امیرم
به ملک دلبری صاحب سریرم
اگر فر جهانداریست دارم
وگر فرهنگ دلداریست دارم
چه شد کز سر تکبر دور دارم
ترحم با دلی رنجور دارم
به خود گفتم که گر خسرو امیر است
چو داغ عاشقی دارد فقیر است
همه عجز است و مسکینیست خویش
نشاید از تکبر دید سویش
بر او از مهر همدردی نمودم
زنی بودم جوانمردی نمودم
وفاداری خوش است اما نه چندان
که بار آرد چنین خواری و حرمان
تهی از ده دلان پهلو کنی به
به یاران دورو یک رو کنی به
به پهلو یکدلی بنشان نکو خو
که جز یک دل نمیگنجد به پهلو
به شکر بست خود را وین نه بس بود
مرا بندد به فرهاد این چه کس بود
بر مردان نهد پتیارهای را
کز او رسوا کند بیچارهای را
شه آفاق داند خویشتن را
فقیری بی سر و پا کوهکن را
همانا در دل این اندیشه دارد
که او خنجر به دست این تیشه دارد
نداند کز فریب چشم جادو
گذارم تیشهٔ این در کف او
چنین میگفت و از دل ناله میکرد
دل از مژگان خود پر کاله میکرد
زمین از اشک چشمش سیل خون شد
روان با سیل سوی بیستون شد
به لب زین رشک جان خسرو آمد
ولی فرهاد را جانی نو آمد
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
ای کرده قال و قیل تو را شیدا
هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟
تا غره گشتهای به سخنهائی
کاینها خبر دهند همی زانها!
تا گوش و چشم یافتهای بنگر
تا بر شنوده هست گوا بینا
چون دو گوا گذشت بر آن دعوی
آنگاه راست گوی بود گویا
گر زی تو قول ترسا مجهول است
معروف نیست قول تو زی ترسا
او بر دوشنبه و تو بر آدینه
تو لیل قدر داری و او یلدا
بر روز فضل روز به اعراض است
از نور و ظلمت و تبش و سرما
روز و شب تو از شب و روز او
بهتر به چیست؟ خیره مکن صفرا
موسی به قول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما
پس فضل فاضلان نه به اعراض است
ای مرد، نه مگر به قد و بالا
بفزای قامت خرد و حکمت
مفزای طول پیرهن و پهنا
بویات نفس باید چون عنبر
شایدت اگر جسد نبود بویا
تنها یکی سپاه بود دانا
نادانت با سپاه بود تنها
غره مشو بدانچه همی گوید
بهمان بن فلان ز فلان دانا
کز دیده بر شنوده گوا باید
ورنی همیت رنجه کند سودا
گویند عالمی است خوش و خرم
بی حد و منتهاست در و نعما
صحراش باغ و زیر نهفتش در
بر تختهاش تکیهگه حورا
آن است بیزوال سرای ما
والا و خوب و پر نعم و آلا
وین قول را گواست در این عالم
تابنده همچو مشتری از جوزا
زیرا که خاک تیره به فروردین
بر روی می نقاب کند دیبا
وز چوب خشک در فرو بارد
دری که مشک بوی کند صحرا
وین چهرههای خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و شیدا
دانی که نیست حاضر و نه حاصل
در خاک و باد و آتش و آب اینها
بی شکی از بهشت همی آید
این دل پذیر و نادره معنیها
وانچ او ز دور مرده کند زنده
پس زنده و طری بود و زیبا
پس جای چون بود، چو بود زنده؟
بل بر مجاز گفته شود کانجا
برگفتهٔ خدای ز کردارش
چندین گواهیت بدهند آنا
بر قول ار به جمله گوا یابی
در امهات و زاتش و در آبا
وانچ از قرانش نیست گوا عالم
رازی خدائی است نهان ز اعدا
تاویلش از خزانهٔ آن یابی
کز خلق نیست هیچ کسش همتا
فردی که نیست جز که به جد او
امید مر تو را و مرا فردا
چون و چرا ز حجت او یابد
برهان ز کل عالم، وز اجزا
چون و چرای عقل پدید آید
بیعقل نیست چون و نه نیز ایرا
ای بیخرد، چو خر زچرا هرگز
پرسیدنت ازین نبود یارا
چون و چرا عدوی تؤست ایرا
چون و چرا همی کندت رسوا
چون طوطیان شنوده همی گوئی
تو بربطی به گفتن بیمعنا
ور بر رسم ز قولی، گوئی کاین
از خواجه امام گفت یکی برنا
پیغمبری ولیک نمیبینم
چیزیت معجزات مگر غوغا
نظمی است هر نظام پذیری را
گر خواندهای در اول موسیقا
چون از نظام عالم نندیشی
تا چیست انتهاش و چه بد مبدا؟
خوش بوی هست آنکه همی از وی
خاک سیاه مشک شود سارا
وان چیز خوش بود به مزه کایدون
شیرین ازو شدهاست چنان خرما
وز مشک خاک بوی چرا گیرد؟
وز آتش آب از چه گرد گرما؟
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا
وز بابهای علم نکو بر رس
مشتاب بیدلیل سوی دریا
هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟
تا غره گشتهای به سخنهائی
کاینها خبر دهند همی زانها!
تا گوش و چشم یافتهای بنگر
تا بر شنوده هست گوا بینا
چون دو گوا گذشت بر آن دعوی
آنگاه راست گوی بود گویا
گر زی تو قول ترسا مجهول است
معروف نیست قول تو زی ترسا
او بر دوشنبه و تو بر آدینه
تو لیل قدر داری و او یلدا
بر روز فضل روز به اعراض است
از نور و ظلمت و تبش و سرما
روز و شب تو از شب و روز او
بهتر به چیست؟ خیره مکن صفرا
موسی به قول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما
پس فضل فاضلان نه به اعراض است
ای مرد، نه مگر به قد و بالا
بفزای قامت خرد و حکمت
مفزای طول پیرهن و پهنا
بویات نفس باید چون عنبر
شایدت اگر جسد نبود بویا
تنها یکی سپاه بود دانا
نادانت با سپاه بود تنها
غره مشو بدانچه همی گوید
بهمان بن فلان ز فلان دانا
کز دیده بر شنوده گوا باید
ورنی همیت رنجه کند سودا
گویند عالمی است خوش و خرم
بی حد و منتهاست در و نعما
صحراش باغ و زیر نهفتش در
بر تختهاش تکیهگه حورا
آن است بیزوال سرای ما
والا و خوب و پر نعم و آلا
وین قول را گواست در این عالم
تابنده همچو مشتری از جوزا
زیرا که خاک تیره به فروردین
بر روی می نقاب کند دیبا
وز چوب خشک در فرو بارد
دری که مشک بوی کند صحرا
وین چهرههای خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و شیدا
دانی که نیست حاضر و نه حاصل
در خاک و باد و آتش و آب اینها
بی شکی از بهشت همی آید
این دل پذیر و نادره معنیها
وانچ او ز دور مرده کند زنده
پس زنده و طری بود و زیبا
پس جای چون بود، چو بود زنده؟
بل بر مجاز گفته شود کانجا
برگفتهٔ خدای ز کردارش
چندین گواهیت بدهند آنا
بر قول ار به جمله گوا یابی
در امهات و زاتش و در آبا
وانچ از قرانش نیست گوا عالم
رازی خدائی است نهان ز اعدا
تاویلش از خزانهٔ آن یابی
کز خلق نیست هیچ کسش همتا
فردی که نیست جز که به جد او
امید مر تو را و مرا فردا
چون و چرا ز حجت او یابد
برهان ز کل عالم، وز اجزا
چون و چرای عقل پدید آید
بیعقل نیست چون و نه نیز ایرا
ای بیخرد، چو خر زچرا هرگز
پرسیدنت ازین نبود یارا
چون و چرا عدوی تؤست ایرا
چون و چرا همی کندت رسوا
چون طوطیان شنوده همی گوئی
تو بربطی به گفتن بیمعنا
ور بر رسم ز قولی، گوئی کاین
از خواجه امام گفت یکی برنا
پیغمبری ولیک نمیبینم
چیزیت معجزات مگر غوغا
نظمی است هر نظام پذیری را
گر خواندهای در اول موسیقا
چون از نظام عالم نندیشی
تا چیست انتهاش و چه بد مبدا؟
خوش بوی هست آنکه همی از وی
خاک سیاه مشک شود سارا
وان چیز خوش بود به مزه کایدون
شیرین ازو شدهاست چنان خرما
وز مشک خاک بوی چرا گیرد؟
وز آتش آب از چه گرد گرما؟
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا
وز بابهای علم نکو بر رس
مشتاب بیدلیل سوی دریا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب
کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب
گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او
موی من مانند روز و روی تو مانند شب
ای پسر گیتی زنی رعناسب بس غرچه فریب
فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب
تو ز شادی خندخند و نیستی آگاه ازان
او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب
چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد؟
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب؟
چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواه دزد
کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب؟
ای طلبگار طربها، مر طرب را غمروار
چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب؟
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد؟
ور نهای مجنون چرا میپای کوبی در سرب؟
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند
یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب؟
کی شود زندان تاری مر تورا بستان خوش؟
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب
علم حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی
تا به شاخ علم و حکمت پر طرب یابی رطب
آنکه گوید هیاهوی و پای کوبد هر زمان
آن بحق دیوانگی باشد مخوان آن را طرب
من به یمگان در به زندانم از این دیوانگان
عالمالسری تو فریاد از تو خواهم، آی رب
اندر این زندان سنگین چون بماندم بیزوار
از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب؟
جمله گشته ستند بیزار و نفور از صحبتم
هم زبان و هم نشین و هم زمین و هم نسب
کس نخواند نامهٔ من کس نگوید نام من
جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب
چون کنند از نام من پرهیز اینها چون خدای
در مبارک ذکر خود گفتهاست نام بولهب!؟
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب
عامه بر من تهمت دینی ز فضل من برند
بر سرم فضل من آورد این همه شور و جلب
ور تو را از من بدین دعوی گوا باید گواست
مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد
واندکی چر بو پدید آید به ساعت بر قصب
میفروش اندر خرابات ایمن است امروز و من
پیش محراب اندرم با ترس و با بیم و هرب
عز و ناز و ایمنیی دنیا بسی دیدم، کنون
رنج و بیم و سختی اندر دین ببینم یک ندب
ایمنی و بیم دنیا همبر یک دیگرند
ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب
چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟
چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟
گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد
سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب
نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب
نامدار و مفتخر شد بقعت یمگان به من
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب
عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سر گین برون آید همی تاک عنب
من به یمگان در نهانم، علم من پیدا، چنانک
فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ و حب
مونس جان و دل من چیست؟ تسبیح و قران
خاک پای خاطر من چیست؟ اشعار و خطب
راست گویم، علم ورزم، طاعت یزدان کنم
این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب
مایه و تخم همه خیرات یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب
مردم از گاو، ای پسر، پیدا به علم و طاعت است
مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب
طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین
گوش چون داری به گفت بوقماش و بوقنب؟
از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده
یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب
زانکه هفتاد و دو دارد ناصبی در دین امام
چیست حاصل خیر، بنگر، ناصبی را جز نصب
بولهب با زن به پیشت میرود ای ناصبی
بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب
گر نمیبینی تو ایشان را ز بس مستی همی
نیست روئی مر مرا از تو وز ایشان جز هرب
پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو
تا نمانی عمرهای بیکران اندر کرب
کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب
گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او
موی من مانند روز و روی تو مانند شب
ای پسر گیتی زنی رعناسب بس غرچه فریب
فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب
تو ز شادی خندخند و نیستی آگاه ازان
او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب
چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد؟
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب؟
چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواه دزد
کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب؟
ای طلبگار طربها، مر طرب را غمروار
چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب؟
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد؟
ور نهای مجنون چرا میپای کوبی در سرب؟
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند
یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب؟
کی شود زندان تاری مر تورا بستان خوش؟
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب
علم حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی
تا به شاخ علم و حکمت پر طرب یابی رطب
آنکه گوید هیاهوی و پای کوبد هر زمان
آن بحق دیوانگی باشد مخوان آن را طرب
من به یمگان در به زندانم از این دیوانگان
عالمالسری تو فریاد از تو خواهم، آی رب
اندر این زندان سنگین چون بماندم بیزوار
از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب؟
جمله گشته ستند بیزار و نفور از صحبتم
هم زبان و هم نشین و هم زمین و هم نسب
کس نخواند نامهٔ من کس نگوید نام من
جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب
چون کنند از نام من پرهیز اینها چون خدای
در مبارک ذکر خود گفتهاست نام بولهب!؟
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب
عامه بر من تهمت دینی ز فضل من برند
بر سرم فضل من آورد این همه شور و جلب
ور تو را از من بدین دعوی گوا باید گواست
مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد
واندکی چر بو پدید آید به ساعت بر قصب
میفروش اندر خرابات ایمن است امروز و من
پیش محراب اندرم با ترس و با بیم و هرب
عز و ناز و ایمنیی دنیا بسی دیدم، کنون
رنج و بیم و سختی اندر دین ببینم یک ندب
ایمنی و بیم دنیا همبر یک دیگرند
ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب
چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟
چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟
گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد
سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب
نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب
نامدار و مفتخر شد بقعت یمگان به من
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب
عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سر گین برون آید همی تاک عنب
من به یمگان در نهانم، علم من پیدا، چنانک
فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ و حب
مونس جان و دل من چیست؟ تسبیح و قران
خاک پای خاطر من چیست؟ اشعار و خطب
راست گویم، علم ورزم، طاعت یزدان کنم
این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب
مایه و تخم همه خیرات یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب
مردم از گاو، ای پسر، پیدا به علم و طاعت است
مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب
طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین
گوش چون داری به گفت بوقماش و بوقنب؟
از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده
یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب
زانکه هفتاد و دو دارد ناصبی در دین امام
چیست حاصل خیر، بنگر، ناصبی را جز نصب
بولهب با زن به پیشت میرود ای ناصبی
بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب
گر نمیبینی تو ایشان را ز بس مستی همی
نیست روئی مر مرا از تو وز ایشان جز هرب
پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو
تا نمانی عمرهای بیکران اندر کرب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱
ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب
گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب
بر لذت بهیمی چون فتنه گشتهای
بس کردهای بدانکه حکیمت بود لقب
چون ننگری که چه مینویسد بر این زمین
یزدان به خط خویش و به انفاس تیرهشب؟
بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدین کتابت پر نادر عجب
اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی
در نطفها و خایهٔ مرغان و بیخ و حب
خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم
خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب
خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم
خطیت بارو دیگر برگ و سوم خشب
چون نشنوی که دهر چه گوید همی تورا
از رازهای رب نهانک به زیر لب؟
گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای توست»
بر خویشتن مپوش و نگهدار راز رب
کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند
بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب
ای امتی که ملعون دجال کر کرد
گوش شما ز بس جلب و گونهگون شغب
دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست
وین روز چشم روشن اوی است بیریب
چون زو حذرت باید کردن همی نخست
دجال را ببین به حق، ای گاو بیذنب
ایزد یکی درخت برآورد بس شریف
از بهر خیر و منفعت خلق در عرب
خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب
آتش دراو زدید و مر او را بسوختید
تو بیوفا ستور و امامانت چون حطب
تبت یدا امامک روزی هزار بار
کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب
عهد غدیر خم زن بولهب نداشت
در گردن شماست شده سخت چون کنب
و امروز نیستید پشیمان زفعل بد
فعل بد از پدر ماندهاست منتسب
چون بشنوی که مکه گرفتهاست فاطمی
بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب
ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش
کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب
وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب
وز خون خلق خاک زمین حله گون کند
از بهر دین حق ز بغداد تا حلب
آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش
نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب
واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل
واندر برش درشت چو سوهان شود قصب
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق، این شگفت حدیثی است بوالعجب
زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست
کس ملک کس نبرد در اسلام بینسب
بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟
نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه
کز جهل مینسب نشناسند از سبب
زان روز باز دیو بدیشان علم زدهاست
وز دیو اهل دین به فغاناند و در هرب
زیشان جز از محال و خرافات کی شنود
آدینهها و عید نه شعبان و نه رجب؟
گر رود زن رواست امام و نبیدخوار
اسپی است نیز آنکه کند کودک از قصب
ای حجت خراسان از ننگ این گروه
دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب
وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب
گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب
بر لذت بهیمی چون فتنه گشتهای
بس کردهای بدانکه حکیمت بود لقب
چون ننگری که چه مینویسد بر این زمین
یزدان به خط خویش و به انفاس تیرهشب؟
بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدین کتابت پر نادر عجب
اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی
در نطفها و خایهٔ مرغان و بیخ و حب
خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم
خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب
خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم
خطیت بارو دیگر برگ و سوم خشب
چون نشنوی که دهر چه گوید همی تورا
از رازهای رب نهانک به زیر لب؟
گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای توست»
بر خویشتن مپوش و نگهدار راز رب
کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند
بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب
ای امتی که ملعون دجال کر کرد
گوش شما ز بس جلب و گونهگون شغب
دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست
وین روز چشم روشن اوی است بیریب
چون زو حذرت باید کردن همی نخست
دجال را ببین به حق، ای گاو بیذنب
ایزد یکی درخت برآورد بس شریف
از بهر خیر و منفعت خلق در عرب
خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب
آتش دراو زدید و مر او را بسوختید
تو بیوفا ستور و امامانت چون حطب
تبت یدا امامک روزی هزار بار
کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب
عهد غدیر خم زن بولهب نداشت
در گردن شماست شده سخت چون کنب
و امروز نیستید پشیمان زفعل بد
فعل بد از پدر ماندهاست منتسب
چون بشنوی که مکه گرفتهاست فاطمی
بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب
ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش
کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب
وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب
وز خون خلق خاک زمین حله گون کند
از بهر دین حق ز بغداد تا حلب
آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش
نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب
واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل
واندر برش درشت چو سوهان شود قصب
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق، این شگفت حدیثی است بوالعجب
زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست
کس ملک کس نبرد در اسلام بینسب
بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟
نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه
کز جهل مینسب نشناسند از سبب
زان روز باز دیو بدیشان علم زدهاست
وز دیو اهل دین به فغاناند و در هرب
زیشان جز از محال و خرافات کی شنود
آدینهها و عید نه شعبان و نه رجب؟
گر رود زن رواست امام و نبیدخوار
اسپی است نیز آنکه کند کودک از قصب
ای حجت خراسان از ننگ این گروه
دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب
وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷
باز جهان تیز پر و خلق شکار است
باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان ره زن است و قافلهخوار است
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار
صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است
کار جهان همچو کار بیهش مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است
سوی جهان بار مر تو راست ازیراک
معده ات پر خمر و مغز پر ز خمار است
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است
شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است
غره چرا گشتهای به مکر زمانه
گر نه دماغت پر از فساد و بخار است
دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانک
دستهٔ گل نیست آن، که پشتهٔ خار است
میوهٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامهٔ او را نه هیچ پود و نه تار است
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است
گرت گمان است کاین سرای قرار است
روی نیارم سوی جهان که بیارم
کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیار است
رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوهٔ خوش زو طمع مکن که چنار است
بهرهٔ تو زین زمانه روز گذاری است
بس کن ازو این قدر که با تو شمار است
جان عزیز تو بر تو وام خدای است
وام خدای است بر تو، کار تو زار است
جز به همان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گزار است
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گر چه تو را شیر مرغزار شکار است
گر تو از این گرگ دردمند و فگاری
جز تو بسی نیز دردمند و فگار است
ای شده غره به مال و ملک و جوانی
هیچ بدینها تو را نه جای فخار است
فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست
فخر من و تو به علم و رای و وقار است
چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟
من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست
آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است
شهره درختی است شعر من که خرد را
نکته و معنی برو شکوفه و بار است
علم عروض از قیاس بسته حصاری است
نفس سخن گوی من کلید حصار است
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است
خیل سخن را رهی و بندهٔ من کرد
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است
مشتری اندر نمازگاه مر او را
پیش رو و، جبرئیل غاشیهدار است
طلعت «مستنصر از خدای» جهان را
ماه منیر است و، این جهان شب تار است
روح قدس را ز فخر روزی صد راه
گرد درو مجلسش مجال و مدار است
قیصر رومی به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هر چه شمار است جمله زیر هزار است
رایت او روز جنگ شهره درختی است
کش ظفر و فتح برگها و ثمار است
مرکب او را چو روی سوی عدو کرد
نصرت و فتح از خدای عرش نثار است
خون عدو را چو خویش بدو داد
دیگ در قصر او بزرگ طغار است
پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیر و دار خیار است
تا ننهد سر به خط طاعت او بر
ناصبی شوم را سر از در دار است
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است
نیست سر پر فساد ناصبی شوم
از در این شعر، بل سزای فسار است
باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان ره زن است و قافلهخوار است
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار
صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است
کار جهان همچو کار بیهش مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است
سوی جهان بار مر تو راست ازیراک
معده ات پر خمر و مغز پر ز خمار است
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است
شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است
غره چرا گشتهای به مکر زمانه
گر نه دماغت پر از فساد و بخار است
دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانک
دستهٔ گل نیست آن، که پشتهٔ خار است
میوهٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامهٔ او را نه هیچ پود و نه تار است
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است
گرت گمان است کاین سرای قرار است
روی نیارم سوی جهان که بیارم
کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیار است
رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوهٔ خوش زو طمع مکن که چنار است
بهرهٔ تو زین زمانه روز گذاری است
بس کن ازو این قدر که با تو شمار است
جان عزیز تو بر تو وام خدای است
وام خدای است بر تو، کار تو زار است
جز به همان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گزار است
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گر چه تو را شیر مرغزار شکار است
گر تو از این گرگ دردمند و فگاری
جز تو بسی نیز دردمند و فگار است
ای شده غره به مال و ملک و جوانی
هیچ بدینها تو را نه جای فخار است
فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست
فخر من و تو به علم و رای و وقار است
چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟
من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست
آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است
شهره درختی است شعر من که خرد را
نکته و معنی برو شکوفه و بار است
علم عروض از قیاس بسته حصاری است
نفس سخن گوی من کلید حصار است
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است
خیل سخن را رهی و بندهٔ من کرد
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است
مشتری اندر نمازگاه مر او را
پیش رو و، جبرئیل غاشیهدار است
طلعت «مستنصر از خدای» جهان را
ماه منیر است و، این جهان شب تار است
روح قدس را ز فخر روزی صد راه
گرد درو مجلسش مجال و مدار است
قیصر رومی به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هر چه شمار است جمله زیر هزار است
رایت او روز جنگ شهره درختی است
کش ظفر و فتح برگها و ثمار است
مرکب او را چو روی سوی عدو کرد
نصرت و فتح از خدای عرش نثار است
خون عدو را چو خویش بدو داد
دیگ در قصر او بزرگ طغار است
پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیر و دار خیار است
تا ننهد سر به خط طاعت او بر
ناصبی شوم را سر از در دار است
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است
نیست سر پر فساد ناصبی شوم
از در این شعر، بل سزای فسار است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸
شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است
زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است
آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست
با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر
ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است
چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش
اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟
کردار تو را هیچ نه اصل است و نه مایه
گفتار تو را هیچ نه پود است و نه تار است
احسان و وفای تو به حدی است بس اندک
لیکن حسد و مگر تو بیحد و کنار است
صندوقچهٔ عدل تو مانده است به طرطوس
دستارچهٔ جور تو در پیش کنار است
نشگفت که من زیر تو بیخواب و قرارم
هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است
پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز
همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست
ای تن به یقین دان که تو را عاقبت کار
چون گرد تو پیچیده دو مار است دماراست
ناچار از اینجات برد آنکه بیاورد
این نیست سرای تو که این راه گذار است
بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،
امروز در این عالم چون ناخوش و خوار است
اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی
تقدیر قیاسیت بدینجای به کار است
گر نیست به غم جان تو بر رفتن از آنجا
از رفتن ازین جای چرا دلت فگار است
ای مانده در این راهگذر، راحلهای ساز
از علم و ز پرهیز که راهت به قفار است
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار
با بار گران خفتن از اخلاق حمار است
بیهیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان
بیهیچ گنه بند کشیدن دشوار است
بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند
بی هیچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟
پربند حصاری است روان تنت روان را
در بند و حصاری تو، ازین کار تو زار است
گر بند و حصار از قبل دشمن باید
چون دشمن تو با تو در این بند و حصار است؟
این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگی است
وین جان خردمند یکی میش نزار است
گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است
تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک
رفتن به مراد و سپس چاکر عار است
دستارت نیاید ز نوار ای پسر ایراک
هرچند پر از نقش نوار است نوار است
جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ
وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است
نینی که تو بر اشتر تن شهره سواری
و اندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است
زین اشتر بیباک و مهارش به حذر باش
زیرا که شتر مست و برو مار مهار است
باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر
مر باز خرد را ادب و فضل شکار است
پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک
جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است
در سایهٔ دین رو که جهان تافته ریگ است
با شمع خرد باش که عالم شب تار است
بشکن به سر بیخردان در به سخن جهل
زیرا که سخن آب خوش و جهل خمار است
بر علم تو حق است گزاریدن حکمت
بگزار حق علم گرت دست گزار است
مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است
دریای سخن را سخن پند بخار است
ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت
با این دل چون قار تو را جای وقار است؟
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است
خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست
زین سبز درختان، نه همه بید و چنار است
آن سر که به زیر کله و از بر تخت است
در مرتبه دور است از آن سر که به دار است
اندر خور افسر شود از علم به تعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است
بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر
کاین هر دو ز تو یار تو را زشت نثار است
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیر مدار است
دم بر تو شمردهاست خداوند ازیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است
یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک
او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است
اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی
کان را به حرم در کند از مزد هزار است
بشناس حرم را که هم اینجا به در توست
با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زر عیار است
زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد
کم بیش شود زری کان با غش وبار است
زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است
آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست
با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر
ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است
چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش
اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟
کردار تو را هیچ نه اصل است و نه مایه
گفتار تو را هیچ نه پود است و نه تار است
احسان و وفای تو به حدی است بس اندک
لیکن حسد و مگر تو بیحد و کنار است
صندوقچهٔ عدل تو مانده است به طرطوس
دستارچهٔ جور تو در پیش کنار است
نشگفت که من زیر تو بیخواب و قرارم
هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است
پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز
همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست
ای تن به یقین دان که تو را عاقبت کار
چون گرد تو پیچیده دو مار است دماراست
ناچار از اینجات برد آنکه بیاورد
این نیست سرای تو که این راه گذار است
بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،
امروز در این عالم چون ناخوش و خوار است
اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی
تقدیر قیاسیت بدینجای به کار است
گر نیست به غم جان تو بر رفتن از آنجا
از رفتن ازین جای چرا دلت فگار است
ای مانده در این راهگذر، راحلهای ساز
از علم و ز پرهیز که راهت به قفار است
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار
با بار گران خفتن از اخلاق حمار است
بیهیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان
بیهیچ گنه بند کشیدن دشوار است
بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند
بی هیچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟
پربند حصاری است روان تنت روان را
در بند و حصاری تو، ازین کار تو زار است
گر بند و حصار از قبل دشمن باید
چون دشمن تو با تو در این بند و حصار است؟
این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگی است
وین جان خردمند یکی میش نزار است
گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است
تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک
رفتن به مراد و سپس چاکر عار است
دستارت نیاید ز نوار ای پسر ایراک
هرچند پر از نقش نوار است نوار است
جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ
وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است
نینی که تو بر اشتر تن شهره سواری
و اندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است
زین اشتر بیباک و مهارش به حذر باش
زیرا که شتر مست و برو مار مهار است
باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر
مر باز خرد را ادب و فضل شکار است
پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک
جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است
در سایهٔ دین رو که جهان تافته ریگ است
با شمع خرد باش که عالم شب تار است
بشکن به سر بیخردان در به سخن جهل
زیرا که سخن آب خوش و جهل خمار است
بر علم تو حق است گزاریدن حکمت
بگزار حق علم گرت دست گزار است
مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است
دریای سخن را سخن پند بخار است
ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت
با این دل چون قار تو را جای وقار است؟
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است
خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست
زین سبز درختان، نه همه بید و چنار است
آن سر که به زیر کله و از بر تخت است
در مرتبه دور است از آن سر که به دار است
اندر خور افسر شود از علم به تعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است
بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر
کاین هر دو ز تو یار تو را زشت نثار است
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیر مدار است
دم بر تو شمردهاست خداوند ازیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است
یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک
او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است
اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی
کان را به حرم در کند از مزد هزار است
بشناس حرم را که هم اینجا به در توست
با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زر عیار است
زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد
کم بیش شود زری کان با غش وبار است