عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۲۰- سورة طه- مکیّة
۳ - النوبة الثالثة
قوله: «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ»، بدان که آدمى دو چیزست: جانست و تن جان از نورست و نور علوى، تن از خاک و خاک سفلى، جان خواست که بر شود که علوى بود، تن خواست که فرورود که سفلى بود، ملک تعالى و تقدّس بکمال قدرت خویش هر دو را بند یکدیگر ساخت، جان بند تن شد و تن بند جان، هر دو در بند.
جان و تن با یکدیگر قرار گرفتند تا روز مرگ که عمر بنده بسر آید و اجل در رسد این بند گشاده گردد، چنان که مرغ از قفس بیرون آید جان از تن بر آید، سوى هوا شود، بآشیان خویش، تن راه زمین گیرد. تا شود با مرکز خویش، جان را در قندیل نور نهند و از درخت طوبى بیاویزند، تن را در کفن پیچند و بخاک سپارند، اینست که ربّ العالمین گفت: «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ» روزى چند بر آید جان بنظاره تن آید. حال تن دیگرگون بیند بنالد، گوید اى چشم عبرت بین! اى دیده نرگسین! آن دیدن تو کو؟ اى زبان حکمت گوى! آن گفتار شیرین تو کو؟ اى روى پرنگار زیبا! آن زیب و جمالت کو؟ اى بیامده از خاک و داشته بر خاک و روزى یافته از خاک و باز گردانیده بخاک و نیست گشته بخاک! شعر:
أ لیس من التّراب ابا تراب
خلقنا و المصیر الى التراب‏
فما معنى التّأسف ان دفنا
ترابا فى التّراب ابا تراب‏
چنانستى که ملک میگوید جلّ جلاله: یک بار خاک را سبب هستى کنم، یک بار سبب نیستى، تا عالمیان بدانند که قادر بر کمال منم، و هر بوده راهست کننده منم.
اى جوانمرد اگر زانکه ترا در گورستان گذرى باشد، نگر تا بچشم عبرت نگرى در آن لشکرگاه، که آن نه خاکست که تو مى‏بینى، آن تن عزیزانست، گوشت و پوست جوانانست، قد و بالاى بناز پروردگانست، موى و محاسن پیرانست، شعر:
بلینا و ما تبلى النجوم الطّوالع
و تبقى الجبال بعدنا و المصانع
ثابت بنانى گفت: که بگورستان بیرون آمدم بقصد زیارت، گوینده‏اى آواز داد که: یا ثابت! لا یغرّنّک صموت اهلها فکم من نفس مغمومة فیها.
مجاهد گفت: چون بنده را در خاک نهند، خاک با وى بسخن آید، گوید: انا بیت الدّود و بیت الوحدة و بیت الغربة و بیت الظلمة هذا ما اعددت لک فما ذا اعددت لى؟ اگر بنده در دنیا ذاکر بوده باشد ربّ العزة گوید: ملائکتى غریب قد نأى عنه الاهلون، وحید قد جفاه الاقربون، قد کان فى الدّنیا لى ذاکرا. اى بنده بیچاره درمانده! اى لشکر امیدت راه هزیمت گرفته! اى رخت عمرت تاراج شده! اى اسباب و کارت معطل مانده! اى در سکرات مرگ جانت بلب رسیده! اى زبان گویایت خاموش شده! اى دل دانایت از فزع ساعت خون گشته! همه رفتند و ما ماندیم، همه برگشتند و ما بر وفائیم، همه بگذاشتند و ما برداشتیم. عبدى ترکوک و عزتى و جلالى لأنشرن علیک رحمتى.
«مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ» آدمى هم قوالب است، هم ودایع، اجساد قوالبست، و ارواح ودایع، فالقوالب نسبتها التربة، و الودایع صفتها القربة فالقوالب یربیها بافضاله، و الودایع یربیها بکشف جلاله و لطف جماله، فللقوالب الیوم اعتکاف على بساط عبادته، و للودایع اتّصاف بدوام معرفته. عمل قوالب روزه و نمازست، تحفه ودایع راز و نازست، قوالب را گفت: «فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ»، ودایع را گفت: «وَ إِلى‏ رَبِّکَ فَارْغَبْ» نواخت قوالب در نسیه نهاد که مى‏گوید عزّ جلاله: «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏ فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى‏»، ودایع جز به نقد وقت تن در نداد، تا گفت جلّ جلاله: «انا جلیس من ذکرنى، انا عند ظنّ عبدى بى و هو معکم اینما کنتم».
در عهد ازل با قوالب قادروار گفت: من خدایم، با ودایع دوست‏وار گفت: من دوستم آن اظهار ربوبیّت و قدرت است، و این اظهار مهر و محبّت، با قوالب گفت شما آن منید، با ودایع گفت من آن شماام.
قوله: «أَرَیْناهُ آیاتِنا کُلَّها» فرعون را آیات قدرت و عجایب فطرت بظاهر وى نمودیم، امّا دیده سرّ وى از دیدن حقایق آن بدوختیم تا بما راه نبرد، و گرد در ما نگردد، که او شایسته بارگاه ما و سزاى حضرت ما نیست، ما آن کنیم که خود خواهیم، آنچه مراد مشیّت ماست مى‏دانیم، و برضا و سخط کس ننگریم، هر کرا خواهیم، بهر چه خواهیم قهر کنیم، و کس را باسرار الهیّت خویش راه ندهیم. فرمان آمد که اى خلیل تو نمرود را دعوت کن! اى موسى تو فرعون را دعوت کن! اى محمّد (ص) تو صنادید قریش را دعوت کن! شما همى خوانید و آیات معجزات مى‏نمائید، من آن را هدایت دهم که خود خواهم، اى نمرود لعین! اى مردود شقى که دعوى خدایى میکنى، اینک پشه‏اى فرستادم تا سزاى تو در کنار تو نهد. اى فرعون طاغى باغى خویشتن بین! که نعره «أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلى‏» مى‏زنى! اینک پاره‏اى چوب از حضرت خود بدست موسى فرستادیم، تا قدر تو پیش تو نهد، اى صنادید قریش! و اى سروران کفر! که قصد حبیب ما کرده‏اید و او را از وطن خود بتاخته‏اید و باندیشه هلاک او از پى وى آمده‏اید، و دوست ما با صدّیق در آن غار غیرت رفته، ما عنکبوت ضعیف را از غیب بشحنگى وى فرستادیم، تا دست دعاوى شما را فروبندد و سیاست قهر ربّانى بر سر شما براند، آرى در راه ما گاه عنکبوتى مبارزى کند، گاه پشه‏اى سپاه سالارى کند، گاه عصائى در صحرایى اژدهایى کند، گاه آبى فرمان بردارى کند، گاه آتشى مونسى کند، گاه درختى سبز مشعله دارى کند، موسى فرعون را دعوت کرد، عصاوید بیضا در وى اثر نکرد، که ناخواسته و نابایسته بود، باز سحره فرعون مست جادویى گشته و بعزّت فرعون سوگند یاد کرده بامداد همى گفتند: بعرت فرعون «إِنَّا لَنَحْنُ الْغالِبُونَ» و نماز دیگر مى‏گفتند: «إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنا». و گفته‏اند سحره فرعون با آنکه در عین کفر بودند، با خبث جنابت نیز بودند، زیرا که سحر جایگیر نیفتد تا ساحر جنب نبود، امّا چون باد دولت از مهب لطف و کرامت بوزید نه سحر گذاشت نه ساحرى، نه کفر ماند نه کافرى، بامداد در جنابت کفر و انکار، شبانگاه بر جنیبت ایمان و استغفار.
قوله: «إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنا لِیَغْفِرَ لَنا خَطایانا» اهمّ الاشیاء على من عرفه مغفرته له خطایاه، هذا آدم لمّا استکشف عن حاله و حلّ به ما حلّ قال: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ» و هذا نوح (ع) بعد مقاساته طول البلاء قال: «وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِی وَ تَرْحَمْنِی أَکُنْ مِنَ الْخاسِرِینَ». و هذا موسى (ع) قال: «رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی فَاغْفِرْ لِی» و قال لنبینا (ص): «وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِکَ»، و قال صلى اللَّه علیه و سلّم: انّه لیغان على قلبى و استغفر اللَّه فى الیوم سبعین مرّة و منّ علیه بقوله: «لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ.
رشیدالدین میبدی : ۲۲- سورة الحجّ- مدنیّة
۱ - النوبة الثالثة
قوله: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ»، استنارت الارواح بذکر الحبیب و انشقت الاکباد بشوق الحبیب، فلا راحة للحبیب بدون الحبیب، و لا سکون للحبیب الى غیر الحبیب، حتى یصل الى الحبیب:
رکبت بحار الحبّ جهلا بقدرها
و تلک بحار لیس یطفوا غریقها
فسرت على ریح تدلّ علیکم
و لاح قلیلا ثم غاب طریقها
الیکم بکم ارجوا النجاة و لا ارى
لنفسى دلیلا غیرکم فیسوقها
نام خداوند کریم مهربان، پناه درویشان و ذخیره مفلسان، همراه باز پس ماندگان و قرّة العین محبّان، سور دل دوستان، و سرور نزدیکان. خداوندى که آئین بهشت در آئین دوستى او کجا پدید آید، نعیم دو گیتى در تجلى لطف او چه نماید، کریمى که ناپاکى ناپاکان او را ضجر نکند، جوادى که الحاح سائلان او راه بستوه نیاورد، مهربانى که ببد کرد رهى بخشیده وانستاند، آمرزگارى که بجرم امروزینه از عفو دیگینه واپس نیاید نیک عهدى که ببد عهدى بنده از گفته پشیمان نشود، لطیفى که ناشایسته بفضل خود شایسته کند، کریمى که رهى را از جنایت مى‏شوید و پاک بیرون آرد، قرینى که دوستان را پیش از خاطر ایشان ببر حاضر آید، عظیم پادشاهى، نیک خداوندى، مهر پیوندى، معیوب پسندى، راحت نمایى، دل گشایى، سرّ آرایى، مهر افزایى. آن عزیزى در مناجات خویش گوید: الهى سمع العابدون عظمتک فخشعوا، و سمع الجبابرة سلطانک فخضعوا، و سمع المذنبون رحمتک فطمعوا، خداوندا عابدان وصف بزرگوارى تو شنودند گردنها بسته کردند، سلطانان وصف‏ علاء تو شنیدند از بیم قهر تو گردن نهادند، عاصیان صفت رحمت تو شنیدند امیدها دربستند.
دست مایه بندگانت گنج خانه فضل تست
کیسه امید از آن دوزد همى امیدوار
«یا أَیُّهَا النَّاسُ»، نداء علامتست، «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا»، نداء کرامت. نداء علامت عامه مردم راست، نداء کرامت اهل خصوص را. نداء علامت تخویف است و تحذیر، نداء کرامت تشریف است و تبشیر. آن گه گفت: «اتَّقُوا رَبَّکُمْ» دو کلمتست یکى قهر، و یکى لطف. «اتَّقُوا» قهر است که مى‏راند بعدل خویش، «رَبَّکُمْ» لطفست که مى‏نماید بفضل خویش. بنده را میان قهر و لطف مى‏دارد تا در خوف و رجا زندگى میکند، چون در خوف باشد بفعل خود مینگرد و میزارد، چون در رجا بود بلطف اللَّه تعالى مینگرد و مینازد، چون بخود نگرد همه سوز و نیاز شود، چون بحق نگرد همه راز و ناز شود.
پیر طریقت گفت: الهى گاهى بخود نگرم گویم از من زارتر کیست؟ گاهى بتو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟ بنده چون بفعل خود نگرد بزبان تحقیر از کوفتگى و شکستگى گوید:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم.
چون بلطف الهى و فضل ربّانى نگرد بزبان شادى و نعمت آزادى گوید:
چه کند عرش که او غاشیه من نکشد
چون بدل غاشیه حکم و قضاء تو کشم‏
بوى جان آیدم از لب چو حدیث تو کنم
شاخ عزّ رویدم از دل چو بلاء تو کشم.
«إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَیْ‏ءٌ عَظِیمٌ»، زلزله رستاخیز و سیاست قیامت آن را چه شرح و چه نشان توان داد که ربّ العزّه گفت. «شَیْ‏ءٌ عَظِیمٌ» چیزى عظیم است، روزى و چه روزى، کارى، و چه کارى، روز بازارى، و چه روز بازارى، سرا پرده عزت بصحراء قدرت زده، بساط عظمت گسترده، ترازوى عدل آویخته، صراط راستى باز کشیده، زبانهاى فصیح همه گنگ و لال گشته، عذرها همه باطل کرده که: هذا یَوْمُ لا یَنْطِقُونَ وَ لا یُؤْذَنُ لَهُمْ فَیَعْتَذِرُونَ‏، بسا پرده‏ها که آن روز دریده گردد، بسا نسبها که بریده شود، بسا سپید رویان که سیاه روى شوند، بسا پارسایان که رسوا گردند، بسا کلاه دولت که در خاک مذلّت افکنند، و منشور سلاطین که آن را توقیع عزل بر کشند، که: «وَ الْأَمْرُ یَوْمَئِذٍ لِلَّهِ». بسا پدران که در قعر دوزخ فریاد میکشند و فرزندان در مرغزار بهشت میخرامند، لا یَجْزِی والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جازٍ عَنْ والِدِهِ شَیْئاً. از سیاست آن روز آدم در پیش آید که بار خدایا آدم را بگذار و با فرزندان تو دانى که چه کنى، نوح نوحه میکند که بار خدایا بر ضعف و درماندگى من رحمت کن، ابراهیم خلیل و موسى کلیم و عیسى روح اللَّه هر یکى بخود درمانده و بزبان افتقار در حالت انکسار همى گویند: نفسى نفسى، باز سیّد اوّلین و آخرین چراغ آسمان و زمین گزیده و پسندیده ربّ العالمین محمّد (ص) در آن صحراء قیامت بر آید هم چنان که ماه دو هفته، عالم همه روشن شود و فکل گلشن گردد چون سیّد جمال و کمال خود بنماید و تلألؤ نور رخسار وى با عالم قیامت افتد، اهل ایمان را سعادت و امان پدید آید، چنان که ماه اندر فلک بستارگان گذر همى کند، آن مهتر عالم آن روز بمؤمنان گذر همى کند، و برخسار ایشان نظر همى کند، و اهل ایمان را بشفاعت همى دارد، «وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى‏».
«یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ مِنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ تُرابٍ» الایه، ترکیب جسد آدمى در آفرینش اوّل حجتى روشن است بر منکران بعث، میگوید.. من آن خداوندم که جسدى و هیکلى بدین زیبایى، قد و قامتى و صورتى بدین نیکویى بیافریدم از آن نطفه مهین در آن قرار مکین، جاى دیگر گفت: «أَ لَمْ نَخْلُقْکُمْ مِنْ ماءٍ مَهِینٍ فَجَعَلْناهُ فِی قَرارٍ مَکِینٍ»؟ جسدى که هر چه مخلوقاتست و محدثات در عالم علوى و در عالم سفلى نمودگار آن درین جسد یابى اگر تأمل کنى چنان که در آسمان هفت فلک مرتب ساخته، درین جسد هفت عضو مرکب کرده از آب و خاک آن گه از گوشت و پوست و رگ و پى و استخوان، و چنان که فلک بخشیده بر دوازده برج، در این بنیت ساخته دوازده ثقبه بر مثال دوازده برج، دو چشم و دو گوش و دو بینى و دو پستان و دو راه معروف و دهن و ناف، و چنان که فریشتگان را روش است در اطباق سماوات، همچنین قواى نفس را روش است در این ترکیب آدمى، و چنان که برجها در آسمان لختى جنوبى‏اند و لختى شمالى، این ثقبه‏ها در جسد لختى سوى یمینند و لختى سوى شمال، و چنان که بر فلک آسمان هفت کوکبست که آن را سیارات گویند و بر زعم قومى نحوست و سعادت در نواصى ایشان بسته، همچنین در جسد تو هفت قوّت است که صلاح جسد در آن بسته، قوّت باصره و قوّت سامعه و قوّت ذائقه و شامّه و لامسه و ناطقه و عاقله، و اصل این شاخها در دل است و الیه الاشارة
یقوله صلّى اللَّه علیه و سلّم: «انّ فى جسد ابن آدم لمضغة اذا صلحت صلح لها سائر الجسد»
الحدیث.. این خود اعتبار جسد است بعالم علوى، امّا اعتبار جسد بعالم سفلى آنست که جسد همچون زمینست، عظام همچون جبال، مخ چون معادن، جوف چون دریا، امعاء و عروق چون جداول، گوشت چون خاک، موى چون نبات، روى چون عامر، پشت چون غامر، پیش روى چون مشرق، پس پشت چون مغرب، یمین چون جنوب، یسار چون شمال، نفس چون باد، سخن چون رعد، اصوات چون صواعق، خنده چون نور، غم و اندوه چون ظلمت، گریه چون باران، ایّام صبى چون ایّام ربیع، ایّام شباب چون ایام صیف، ایّام کهولت چون ایام خریف، ایام شیخوخت چون ایام شتاء، در جمله همیدان که هیچ حیوان و نبات و صامت و ناطق نیست که نه خاصیت او درین نقطه خاکى بازیابى ازینجا گفته‏اند بزرگان دین که: همه چیز در آدمى بازیابى و آدمى را در هیچ چیز باز نیابى، این جسد بدین صفت که شنیدى بر مثال تختى است شاهى برو نشسته که او را دل گویند، او را با این خاک کثیف قرابتى نه و همچون زندانى او را با وحشت زندان آرام و قرار نه، شب و روز در اندیشه آن که تا ازین زندان کى خلاص یابد، و بعالم لطف «ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ» کى بار شود، همچون مرغى در قفص پیوسته سر از دریچه نفس فراز مى‏کند که:
کى باشد کاین قفص بپردازم
در باغ الهى آشیان سازم.
«ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّهُ یُحْیِ الْمَوْتى‏» الایة. این اختلاف احوال خلق که نمود. بآن نمود که وى براستى خداست و خدایى را سزاست، و بقدر خود بجاست موجودى که فنا را بدو راه نه، موصوفى که صفات او را بعقل دریافت نه، خلق را آفرید چنان که خواست، و برگزید آن را که خواست، در آفریدن از شرکت مقدس، درگزیدن از تهمت منزّه. در وجود آورد بتقاضاء قدرت، بداشت بتقاضاء رحمت، با عدم برد بتقاضاء غیرت، حشر کرد بتقاضاء حکمت، خلقکم لاظهار القدرة ثمّ رزقکم لاظهار الکرم ثمّ یمیتکم لاظهار الجبروت، ثم یحییکم للثواب و العقاب. آدمى اوّل نطفه‏اى بود، بقدرت خود علقه گردانید، بمشیّت خود مضغه ساخت، بارادت خود عظام پدید آورد، بجود خود کسوت لحم در عظام پوشانید، حکمت درین آن بود که تا آراسته و پرداخته در صدف رحم نگاه داشته، او را بر پدر و مادر جلوه کند، همچنین فرداى قیامت آراسته و پیراسته در صدف خاک نگاه داشته لؤلؤ وار بیرون آرد و بر فریشتگان و پیغامبران جلوه کند، اینست که ربّ العالمین گفت. «وَ أَنَّ اللَّهَ یَبْعَثُ مَنْ فِی الْقُبُورِ».
رشیدالدین میبدی : ۳۶- سورة یس - مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّا نَحْنُ نُحْیِ الْمَوْتى‏ ارباب معرفت در احیاء موتى معنى دیگر دیده‏اند و فهمى دیگر کرده‏اند گفتند: اشارت است بزنده گردانیدن دلهاى اهل غفلت بنور قربت و زنده کردن جانهاى اهل هوا و شهوت بنسیم مشاهدت و روح مواصلت، اگر همه جانهاى عالمیان ترا بود و نور قربت ترا حیاة طیّبه ندهد مرده زندانى تویى، و اگر هزار سال در خاک بوده‏اى چون ریحان توحید رحمن در روضه روح تو بود مایه همه زندگانى تویى، عزیز باشد کسى که ناگاه بسر چشمه حیاة رسد. و خضروار درو غسلى بیارد تا حىّ ابد گردد.
پیر طریقت گفت: الهى! زندگانى همه با یاد تو و شادى همه با یافت تو، و جان آنست که در و شناخت تو، الهى! موجود نفسهاى جوانمردانى، حاضر دلهاى ذاکرانى، از نزدیکت نشان میدهند و برتر ازانى، و از دورت مى‏پندارند و نزدیکتر از جانى، ندانم که در جانى یا خود جانى نه اینى نه آنى، جان را زندگى مى‏باید تو آنى.
وَ نَکْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ یعنى خطاهم الى المسجد فى ظلم اللیل و وقوفهم على بساط المناجاة معنا. و فى الخبر بشر المشائین فى اللیل الى المساجد بالنور التام یوم القیمة.
در وقت سحرگاه که بنده از حجره اندوه خود بیرون آید بقصد مسجد و محراب، و قدم بر بساط مناجات نهد، هر چه در اطراف و اکناف سماوات مقرّب بود زبانها بحمد و ثنا بگشایند و از جناب جبروت سرا بسر کأس شراب وصل‏ انا جلیس من ذکرنى‏ روان گردد، آن ساعت آسمان و زمین از غیرت فرو گدازند و در این اطباق کونین زبانهاى تعطّش از عین شوق بگشایند که و للارض من کأس الکرام نصیب، عزیز کسى که آن ساعت بستر و بالین وداع کند و روى بمحراب عبادت نهد و درد خود را مرهم جوید، شریف وقتى که آنست، عزیز ساعتى آن ساعت که جلال احدیّت بنعت صمدیّت بساط نزول بیفکند و با تو این خطاب کند که هل من سائل؟ هل من تائب؟ هیچ درد زده‏اى را سؤالى هست تا جام اجابت در کام او ریزیم؟ هیچ تائبى هست تا مرکب قبول باستقبال او فرستیم؟ هیچ عاصیى هست تا جریده جریمه او را توقیع غفران کشیم.
خلیلى هل ابصرتما او سمعتما
با کرم من مولى تمشى الى عبد؟
وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا أَصْحابَ الْقَرْیَةِ خبر میدهد از بازداشتگان عدل ازل، وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِینَةِ رَجُلٌ یَسْعى‏ نشان میدهد از برداشتگان لطف قدم، آن بازداشتگان عدل را داغ قطیعت بر نهاد که لَمْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ، این برداشتگان لطف ازل را بالزام از راه تقوى در کشید که وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى‏، آن رانده اخْسَؤُا فِیها وَ لا تُکَلِّمُونِ و این خوانده وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلى‏ دارِ السَّلامِ مقبولان حضرت دیگراند و مطرودان قطیعت دیگر، مقبولان حضرت را میگوید: أُولئِکَ حِزْبُ اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ، مطرودان قطیعت را میگوید: أُولئِکَ حِزْبُ الشَّیْطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّیْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ کرم و رحمت او مقرعه عزت پیش مرکب دولت حزب اللَّه میزند و چون و چرا نه، جبروت و کبریاى او کوس قهر و سیاست در دماغ حزب الشیطان میکوبد و روى سؤال نه، و کس را بر اسرار جلال ذو الجلال اطّلاع نه امیر المؤمنین على کرّم اللَّه وجهه گوید: یکى را در خاک مى‏نهادم سه بار روى او بجانب قبله کردم هر بار روى از قبله بگردانید، پس ندایى شنیدم که اى على دست بدار آن را که ما ذلیل کردیم تو او را عزیز نتوانى کرد. کرامت خواندگان و اهانت راندگان همه از درگاه جلال اوست و بارادت و مشیّت اوست تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ نشان کرامت بنده آنست که مردوار در آید و جان و دل و روزگار فداى دین اسلام کند چنانک آن جوانمرد کرد حبیب نجار مؤمن آل یس، تا از حضرت عزّت این خلعت کرامت بدو رسید که: ادْخُلِ الْجَنَّةَ دوستان او چون بآن عقبه خطرناک رسند بایشان خطاب آید که أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا، باز ایشان را بشارت دهند که وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ. احمد حنبل قدس اللَّه روحه در نزع بود بدست اشارت میکرد و بزبان دندنه‏اى میگفت عبد اللَّه پسرش گوش بر دهان او نهاد تا چه شنود، او در خویشتن میگفت: لا بعد لا بعد نه هنوز نه هنوز، پسر گفت اى پدر این چه حالت است؟ گفت اى عبد اللَّه وقتى با خطرست بدعا مددى ده اینک ابلیس برابر ایستاده و خاک ادبار بر سر میریزد و میگوید: اى احمد جان ببردى از زخم ما، و من میگویم: لا بعد هنوز نه، تا یک نفس مانده جاى خطر است نه جاى امن. در خبر میآید که بنده مؤمن چون از این سراى فانى روى بدان منزل بقا نهاد، غسال او را بران تخته چوبین خواباند تا بشوید، از جناب قدم بنعت کرم خطاب آید که اى مقرّبان درگاه در نگرید چنانک آن غسال ظاهر او بآب میشوید ما باطن او بآب رحمت میشوئیم، ساکنان حضرت جبروت گویند: پادشاها ما را خبر کن تا آن چه نور است که از دهان وى شعله میزند؟
گوید که آن نور جلال ماست که از باطن وى بر ظاهر تجلّى میکند. حبیب نجار چون بآن مقام دولت رسید او را گفتند: ادْخُلِ الْجَنَّةَ، اى حبیب در رو درین جاى ناز دوستان و میعاد راز محبّان و منزل آسایش مشتاقان تا هم طوبى بینى هم زلفى هم حسنى، طوبى عیش بى‏عتاب است، زلفى ثواب بى‏حساب است، حسنى دیدار بى‏حجاب است.
حبیب چون آن نواخت و کرامت دید گفت: یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِی رَبِّی...
آرزو کرد که کاشک قوم من دانندى که ما کجا رسیدیم و چه دیدیم! نواخت حقّ دیدیم و بمغفرت اللَّه رسیدیم.
آنجاى که ابرار نشینند نشستیم
صد گونه شراب از کف اقبال چشیدیم‏
ما را همه مقصودى بخشایش حق بود
المنّة للَّه که بمقصود رسیدیم‏
الحمد لولیّه.
رشیدالدین میبدی : ۴۲- سورة الشورى - مکیه
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: فَما أُوتِیتُمْ مِنْ شَیْ‏ءٍ فَمَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ وَ أَبْقى‏... الایة، مفهوم آیت آنست که: ایمان راست و توکل درست، کسى را بود که در جمله احوال اعتماد بر ضمان اللَّه کند و نظام کار و راستى حال خود، از عنایت و رعایت اللَّه جوید، نه از دنیا و متاع دنیا، که این دنیا پلى گذشتنى است و بساطى در نوشتنى و منزلى که بناکام مى‏بباید گذاشت و عمر عزیز سرمایه‏اى که بى‏مراد، مى درباید باخت. پس سزاى بنده آنست که از این آلایش دنیا کرانه گیرد و روى بآرایش دین نهد، تا فردا داغ خسار، برخسار خود نبیند و در هاویه حرمان و خسران نیفتد.
و فى الخبر: من جعل الهموم هما واحدا کفاه اللَّه کل هم، و من تشعبت به الهموم لم یال اللَّه فى اى واد اهلکه.
دنیا همه پراکندگى است و گسستگى، بایستهاى گوناگون و اندیشه‏هاء رنگارنگ، هر که این پراکندگى و این بایستهاى بیهوده، ار دل بیرون کند و بدلى صافى و سینه‏اى خالى و همتى عالى روى بقبله حق نهد، و جز درگاه او پناه خود نسازد، رب العزة همه اندوه وى، کفایت کند و از هر چه ترسد او را ایمن گرداند، و راهش بخود نزدیک کند.
اى درویش، اول این کار، زهر است و آخر، نوش، بدایت این راه بعد است، و نهایت راه حلقه قرب در گوش، و گر مثالى خواهى بشنو وصف الحال بو بکر شبلى قدس اللَّه روحه: پیش از آنکه قدم در کوى طریقت نهاد، میر سیه پوشان بغداد بود، عادت داشت که دزدیده بمجلس جنید رفتى، اى من غلام آنکه دزدیده در این کوى سرى دارد. روزى بر زبان جنید برفت که: اگر همه بت‏پرستان و ناکسان عالم را بفردوس اعلى فرود آورند، هنوز حق کرم خود نگزارده است. شبلى از جاى برجست، نعره‏زنان و جامه‏دران و گفت منم میر سیه‏پوشان و از ناکسى خویش، خروشان، چه کویى مرا پذیرد؟ در این حال جنید گفت: اى جوانمرد، بمراسلت موسى و هارون، چندین سال فرعون مدبر را میخواند تا بپذیرد، اگر بیابد سوخته‏اى موحد که بپاى خود آید و درو زارد چون که نپذیرد. شبلى در کار آمد و هر چه داشت از ضیاع و اسباب و اموال، پاک در باخت و مجرد بایستاد، آن گه گفت: اى شیخ مرا چه باید کرد؟ گفت ترا در بازار باید شد و دریوزه باید کرد.
هم چنان کرد تا چنان گشت که کس بوى چیزى نداد، پس جنید تازیانه‏اى بوى داد و گفت در این سردابه شو و دل را، با اندوه و درد دین پرداز و چشم را بآب حسرت و ندامت سپار، و هر گه، که جز حق در خاطرت گذر کند، باین تازیانه اندامهاى خویش، در هم شکن.
شبلى سه سال در آن سردابه، آب حسرت از دیدگان همى ریخت و بر روزگار گذشته دریغ و تحسر همى خورد و زینهار همى خواست، بعد از سه سال، سکرى در وى پدید آمد، همچون مستان، واله و سرگردان از آن سردابه بیرون آمد، کاردى بدست گرفت و در بغداد همى گشت و همى گفت: بجلال قدر حق که هر که نام دوست برد باین کارد، سرش از تن جدا کنم، آن خبر به جنید رسید، جنید گفت: او را شربتى داده‏اند و مست گشته، از مستى و بیخودى میگوید، چون با خود آید ساکن شود. یک سال در آن مقامش بداشتند، چون از آن مقام درگذشت، دامن خویش پر از شکر کرد و بگرد محلها میگشت و میگفت: هر که بگوید اللَّه، دهانش پر از شکر کنم. پس عشق وى روى در خرابى نهاد، پیوسته در همه اوقات همى گفت: اللَّه اللَّه، تا روزى که جنید گفت: یا با بکر، اگر دوست غائب است این غیبت کردن چراست؟ و اگر حاضر است این گستاخى و ترک ادبى از کجاست؟ سخن جنید او را ساکن کرد، پس جنید بفرمود تا او را بحمام بردند و موى چند ساله از سر وى فرو کردند، آن گه، دست وى گرفت و بمسجد شونیزیه برد، هشتاد و اند کس، از این جوانمردان طریقت و سلاطین حقیقت حاضر بودند. بو الحسین نورى و بو على رودبارى و سمنون محب و رویم بغدادى و جعفر خلدى و امثال ایشان.
جنید گفت: اى اصحاب و مشایخ، هر چه پیر ما سرى سقطى قدس سره از ریاضت و مجاهدت از ما بدید، ما از این کودک بدیدیم، اگر اجازت فرمائید تا لباس بگرداند، باشد که برکات این لباس او را بر استقامت دین بدارد و اگر حق این لباس فرو نهد لباس، خود، از وى، داد خود بستاند.
جنید بر پاى خاست و مرقع از سر خود برکشید و در گردن شبلى افکند.
اى جوانمرد، گوهر وصال او نه چیزیست که بدست هر دون همتى رسد، درّى است که جز در صندوق صدق صدیقان نیابند، عبهریست که جز در باغ راز و ناز دوستان نبینند، کسى را که این دولت در راه بود، اگر بهزار کوى فرو شود، آخر هر کوى بخود بربسته بیند، تا قبله وى، یکى گردد و مقصد وى یکى شود، یک دل و یک همت بود، کار از یک جاى و حکم از یک در بیند. و الیه الاشارة بقوله: أَلا إِلَى اللَّهِ تَصِیرُ الْأُمُورُ. منه الابتداء و الیه الانتهاء، قال اللَّه تعالى: وَ أَنَّ إِلى‏ رَبِّکَ الْمُنْتَهى‏، وَ اللَّهُ خَیْرٌ وَ أَبْقى‏.
رشیدالدین میبدی : ۴۸- سورة الفتح - مدنیة
۱ - النوبة الثالثة
بدانکه صعب‏ترین احوال بندگان چهار حالت است: یکى سکرات مرگ و جان کندن. دیگر در چهار دیوار لحد جواب منکر و نکیر بصواب دادن. سدیگر برستاخیز از خاک حسرت برخاستن. چهارم بر سر دوزخ پل صراط بازگذاشتن.
بنده مؤمن در حال نزع بگوید بسم اللَّه، سکرات مرگ برو آسان شود.
در ظلمت لحد بگوید، خاک برو روضه رضوان شود. در قیامت و رستاخیز بگوید، رویش چون ماه دو هفته تابان شود. قدم بر پل صراط نهد بگوید: بسم اللَّه، آتش دوزخ از وى گریزان شود: قال النّبی (ص): ان فى الجنة جبلا اسمه جبل السرور و فیه مدینة اسمها مدینة الرحمة و فیها قصر اسمه قصر السلامة و فیه بیت اسمه بیت الجلال خلق اللَّه تعالى لهذا البیت مائة الف باب من الدر و الیاقوت ما بین کل باب مسیرة خمس مائة عام لا یفتح بابها الا بقول بسم اللَّه الرحمن الرحیم.
مهتر عالم و سید ولد آدم (ص) فرمود: جبار قدیم صانع حکیم جل جلاله و عظم شأنه در جنات عدن کوهى آفریده در نهایت لطافت و غایت ظرافت نام آن کوه جبل السرور است یعنى کوه شادى که هر که گام برو نهد بر سریر سرور نشیند، همه شادى و طرب بیند در آن کوه.
شارستانى است بنهایت جمال و غایت کمال، نام آن شارستان مدینة الرحمة، هر که بوى رسید از زحمت رست و برحمت پیوست و اندر آن شارستان کوشکى است آراسته و پیراسته، نام وى قصر السلامة است، هر که در آن کوشک شد، آفتاب سلامت برو تافت و بمنزل امن و کرامت شتافت و اندر آن کوشک خانه‏ایست، رب العزة آن را بیت الجلال نام نهاده، بدایع قدرت و صنایع فطرت در شکل وى بنموده، صد هزار در از درّ و یاقوت بر وى نهاده، از درى تا درى پانصد ساله راه و آن درها را بند کرده و گفتار بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ کلید آن درها ساخته، چون بنده مؤمن این نام باخلاص و صدق بر زبان براند، درها گشاده شود و از حضرت عزت ندا آید که ملک این خانه و ولایت این شارستان بتو سپردیم و عزا بدى و جلال سرمدى شعار روزگار تو کردیم، اى جوانمرد چون این نام ترا در پذیرفت از عالم میندیش و از افلاس باک مدار.
او که مهتر عالم بود و سید ولد آدم (ص)، چون عز درویشى در بازار افلاس بدید، جامه درویشى در پوشید و از روى تواضع بر درگاه عزت، نیاز خود عرضه کرد: احینى مسکینا و امتنى مسکینا و احشرنى فى زمرة المساکین، تا لا جرم از حضرت عزت او را خطاب آمد که، اکنون خویشتن را بچشم حقارت مینگرى و نام خود را مسکین مى‏نهى، ما بنام تو و جمال و کمال تو آسمان و زمین بیاراستیم و در خزائن غیب بر تو گشادیم که: إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً چند سورة است در قرآن که مفتتح آن، انّا است: إِنَّا أَنْزَلْناهُ، إِنَّا أَرْسَلْنا، إِنَّا أَعْطَیْناکَ إِنَّا فَتَحْنا لَکَ.
آن مهجور در گاه عزازیل گفت: انا خیر. دمار از او برآوردیم و هفتصد هزار ساله طاعت و خدمت او بباد بى‏نیازى بر دادیم و داغ خذلان و هجران بر جگر او نهادیم. فرعون بى‏عون گفت: أ لیس لى ملک مصر؟ او را از نعمت و ملکت و شوکت فرد کردیم و بآب بکشتیم. قارون گفت: عَلى‏ عِلْمٍ عِنْدِی، بتیغ قهر سرش برگرفتیم و نگونسار بزمین فرو بردیم.
فرشتگان گفتند: وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ هزاران از ایشان بآتش جلال بسوختیم تا جهانیان بدانند که جز ما کس را نرسد که گوید که من، یا ما. زیرا که خداوند مائیم خداوندى را سزا و بخدا کارى دانا، در ذات یکتا، و در صفات بى‏همتا. با عزت و با کبریا، با عظمت و بابها. الکبریاء ردائى و العظمة ازارى فمن نازعنى واحدا منهما ادخلته النار.
قوله: لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ، یا محمد ما بحرمت و حشمت تو گناه آدم و حوا آمرزیدیم. بدعوت و شفاعت تو گناهان امت آمرزیدیم، عاصیان امت در پناه تواند، همه عالم طفیل جاه تواند. آفتاب دولت تو بر انبیا تافت، تا هر کس از شعاع تو بهر یافت. تکریم آدم بجاه تو بود، رفعت ادریس بسبب تو بود، شرف نوح بطفیل تو بود، خلت خلیل بنسب تو بود، عز موسى بشوق تو بود، عیش عیسى در عشق تو بود.
فرمان آمد که اى ساکنان عالم قدس و اى مسبّحان درگاه جبروت همه داغ مهر این مهتر بر دل نهید، آتش شوق او در جان زنید و در راه انتظار او بنشینید تا آخر دور که ما او را بفیض جود در وجود آریم و سراپرده نبوت او از قاف تا قاف باز کنیم و بر تخت بخت در صدر رسالت بنشانیم تا هر که برو برگذرد، خلعتى و کرامتى یابد و بهر که نظر کند رفعتى و عزتى بیند. مردى که با وى در سفر غار بود صدیق اکبر شود. مردى که از بهر وى تیغى بر کشد فاروق انور شود. مردى که لشکر او را جهازى سازد، ذو النورین ازهر شود. مردى که علم او بردارد و در پیش او تیغ زند، عالم او را مسخر شود، حبشیى که او را مؤذنى کند از دهر مخیر شود. رومى که بدرگاه او آید، در عالم مشهر شود. سنگى که برو پاى نهد، در و گوهر شود.
خاکى که برو گذرد مشک و عنبر شود. هر که بوى ایمان آرد، نیک اختر شود.
هر که دوست او بود از عیب مطهر شود. هر که از امت او بود گناهش مکفر شود، دلش منور و جانش معطر شود، و از رحمت نصیب او موفر شود، شربت او از حوض کوثر شود، جاى او بهشت معنبر شود، خلعت او دیدار خداى اکبر شود.
قوله: هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ سکینه آرامى است که حق جل جلاله فرو فرستد بر دل دوستان خویش، آزادى آن دلها را و آن در دو چیز است: در خدمت و در یقین. اما سکینه در خدمت سه چیز کرد: کار بر سنت کرد تا باندک توانگر کشت و بر اصل اعتماد کرد تا از وساوس آزاد گشت و خلق در آن فراموش کرد تا از ریا آزاد گشت. و سکینه در یقین در دل سه چیز کرد: بقسمت قسام رضا داد تا از احتیال بیاسود و ضر و نفع از یک جا دید تا از حذر فارغ گشت و وکیل بپسندید تا از علائق رها شد. نشان این سکینه که در دل فرو آید آنست که مرد بخشاینده و بخشنده گردد، بخشایشى که همه دنیا بکافرى بخشد و منت ننهد، بخششى که همه نعیم عقبى بمؤمنى بخشد و گر بپذیرد منت دارد. اینست سنت جوانمردان و سیرت ایشان. در خبر است که خالد ولید از سفرى باز آمد از جانب روم و جماعتى از ایشان اسیر آورده، رسول خدا اسلام بر ایشان عرضه کرد، قبول نکردند. بفرمود تا چند کس را از ایشان بکشتند، بآخر جوانى آوردند تا او را بکشند، خالد بن ولید گوید: تیغ بر کشیدم تا زنم. رسول گفت (ص) این یکى را مزن. یا خالد گفتم یا رسول اللَّه در میان این قوم هیچ کس در کفر قوى‏تر ازین جوان نبوده است، سید فرمود (ص): جبرئیل آمده و میگوید این را مکش که او در میان قوم خویش جوانمرد بوده و جوانمرد را کشتن روى نیست، آن جوان همى گوید: چه بوده است که مرا به یاران خود در نرسانید گفتند در حق تو وحى آمده که اى سید ترا درین سراى با کافر جوانمرد عتاب نیست و ما را در آن سراى با مؤمن جوانمرد حساب نیست، آن جوان گفت اکنون بدانستم که دین شما حق است و راست، ایمان بر من عرضه کنید که از جوانمردى من جز قوم من خبر نداشتند. اکنون یقین همى دانم که این سید راستگوى است، اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمدا رسول اللَّه، پس رسول گفت: این جوانمرد خلعت ایمان ببرکة جوانمردى یافت.
رشیدالدین میبدی : ۵۰ - سورة ق‏
۲ - النوبة الثالثة
قوله: وَ جاءَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ، بدان اى جوانمرد که از عهد آدم تا فناء عالم کس از مرگ نرست، تو نیز نخواهى رست.
الموت کأس و کلّ الناس شاربه.
روزگارى که آدم را وفا نداشت ترا کى وفا دارد، عمرى که بر نوح بپایان رسید با تو کى به بقا دار. اجلى که بر خلیل تاختن آورد ترا کى فرو گذارد. مرگى که بر سلیمان کمین ساخت با تو کى مسامحت کند. موکّلى که جان مصطفى را تقاضا کرد با تو کى مدارا کند. اگر عمر نوح و مال قارون و ملک سلیمان و حکمت لقمان بدست آرى بدر مرگ سود ندارد و با تو محابا نکند. هفت هزار سال کم کسرى گذشت تا آدمیان اندر این سفرند. از اصلاب بارحام میآیند و از ارحام بپشت زمین و از پشت زمین بشکم زمین میروند. همه عالم گورستان است، زیرا او همه حسرت، زیر او همه حسرت. سر بر آر و از آسمان بپرس که در شکم چند نازنین دارى.
سل الطارم العالى الذّرى عن قطینه
نجا ما نجا من بؤس عیش و لینه‏
فلما استوى فى الملک و استعبد الورى
رسول المنایا تلّه للجبینه‏
اى سخره امل، اى غافل از اجل، اى اسیر آز، اى بنده نیاز. تا کى در زمستان غم تابستان خورى و در تابستان غم زمستان. و کارى که لا محالة بودنى است از آن نه اندیشى و راهى که على التحقیق رفتنى است زاد آن راه برنگیرى. شغل دنیا راست میدارى و برگ مرگ نسازى. اى مسکین مرگت در قفاست از او یاد آر. منزلت گور است آباد دارد. امروز در خوابى، باش تا بیدار گردى. امروز مستى، باش تا هشیار گردى. حطام دنیا جمع میکنى و از مستحق منع میکنى، چه طمع دارى که جاوید با آن بمانى. باش تا ملک الموت درآید و جانت غارت کند، وارث درآید و مالت غارت کند، خصم درآید و طاعتت غارت کند. کرم درآید و پوست و گوشتت غارت کند.
آه اگر با این غفلت و زلّت و اندرین زحمت و ظلمت دشمن درآید و ایمان غارت کند. مفلسا که تو باشى بى‏تن و بى‏جان بى‏مال و سود و زیان، بى‏طاعت و بى‏ایمان.
و گر ترا در مرگ شکى هست بر شمر که تا بآدم صفى چند پدر داشته‏اى که یکى از مرگ نرست. در عالم هیچ کس را بر درگاه عزت آن جاه و حشمت نبود که مصطفى عربى را، و با وى مسامحت نرفت خطاب آمد إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ.
اى سیّدى که کلّ کمال نکته‏ایست از کمال تو، جمله جمال نقطه‏ایست از جمال تو، اى مهترى که ماه روشن سیاه گردد اگر بیند طلعت با جمال تو، خورشید عالم شیدا گردد از نسیم شمال تو، رضوان رضا دهد بدربانى صهیب و بلال تو.
ملک از فلک نثار کند ستاره‏اى بر خد و قد با اعتدال تو. مشک را رشک آید از زلف و خال تو. مجد و حمد و ملّت و دولت پیوسته میم و حامیم و دال تو. با این همه منقبت و مرتبت اى سید، راه فنات مى‏بباید رفت و در کف لحد مى‏بباید خفت. پدرت خلیل از این قهر نرست، برادرت کلیم از این زهر نجست.
اى محمد اکنون که کار تام شد و قواعد شرع بنظام شد که: الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ. منشور رسالت برخواندى، مکه گشادى، بر اعدا ظفر یافتى، دامن کفر چاک کردى، صنادید قریش هلاک کردى، کعبه را از بتان پاک کردى، قیصر روم از بیم تو در قصر خویش بى‏آرام است، نجاشى در حبشه ترا بنده غلام است، هرقل در روم ترا مطیع فرمان و پیامست، آسمان بفرق تو مینازد، زمین بخاک قدمت مینازد وقت آن آمد که روى در نشیب مرگ آرى و همه را یکبارگى بگذارى. کار چون بکمال رسد نقصان گیرد.
ماه در آسمان تا هلال بود در زیادت بود، چون بدر گردد و شعاعش تمام شود نقصان گیرد.
شاخ درختان بوقت بهار هر روزى در زیادت بود، برگ میآراید گل میشکفاند، عالم معطر میدارد، بوستان منوّر میدارد، چون بکمال رسد و میوه دهد در نقصان افتد.
اى سید عالم و اى مهتر اولاد آدم، گاه آن آمد که گوشوار مرگ در گوش بندگى کنى و قصد حضرت ما کنى، تا ما آن کنیم که تو خواهى.
و قد مضت قصة وفاته صلّى اللَّه علیه و آله فى سورة الانبیاء.
وَ جاءَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ، هر چند که حالت مرگ بظاهر صعب مى‏نماید، لکن مؤمنانرا و دوستان را اندر آن حال در باطن همه عز و ناز باشد و از دوست هر لمحتى راحتى و در هر ساعتى خلعتى آید مصطفى (ص) از اینجا فرمود: تحفة المؤمن الموت.
هیچ صاحب صدق از مرگ نترسد.
حسین بن على (ع) پدر را دید که بیک پیراهن حرب میکرد. گفت: لیس هذا زى المحاربین.
على گفت: ما یبالى ابوک اسقط على الموت ام سقط الموت علیه.
صدق زاد سفر مرگست و مرگ راه بقاست و بقا سبب لقاست.
من احبّ لقاء اللَّه احبّ اللَّه لقاه.
اهل غفلت چون بسر مرگ رسند بآن نگرند که چه میستانند. پیراهن خلق از سر برمیکشند و خلعت نو در سر میافکنند. مردى که هفتاد سال بر یک پیراهن ببود و آن پیراهن خلق گشت آن پیراهن را از سر وى برمیکشند و قرطه ملک ابد در وى میپوشند، جاى شادى است نه جاى زارى.
عمار یاسر عمر وى بنود سال رسید نیزه در دست گرفتى دستش میلرزیدى مصطفى (ع) او را گفته بود آخر قوت تو از طعام دنیا شیر باشد، در حرب صفین عمار حاضر بود نیزه در دست گرفته و تشنگى بر وى افتاده، شربتى آب خواست، قدحى شیر بوى دادند. یادش آمد حدیث مصطفى (ص)، گفت امروز روز دولت عمار است.
آن شربت بکشید و پیش رفت و میگفت: الیوم القى الا حبّة محمدا و حزبه.
اى جوانمرد این حیاة دنیوى پرده‏ایست ظلمانى در روى روزگار تو کشیده، روز مرگ این پرده بدست لطف در کشند، تا تو بسر نقطه حیاة ابد رسى و تا این حیاة بر جاى است بقاء ابدى در پرده است. چون این پرده برگرفتند بقاء ابدى روى بتو آرد.
و ذلک قوله: فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً.
گفته‏اند مؤمن در گور همچون آن کودک است در رحم مادر، بیندیش تا اول در رحم مادر حالت چون بود: ضعیف بودى نه قوت بود نه قدرت، نه رفتن و گرفتن، نه شنود و گفتن. ترا در آن ظلمات پیدا آوردم و جگر مادر بسان آئینه پیش روى تو بداشتم. شکل تو در وى پیدا آوردم تا هر چه ترا بایست بود ما در آن همى خورد و بتو همى رسید تو در ناز و راحت و کس را از تو خبر نه.
بآخر همان کنم که باول کردم. بینایى و گویایى و شنوایى و گیرایى و روایى بستانم، آن گه در لحد نهم، چنانک در اول جگر مادر آیینه ساختم، لحد آئینه سازم، تا چنانک آنجا راحت نعمت دنیوى بتو همى رساندم و کس را خبر نه، بآخر راحت بوى بهشت بتو میرسانم و کس را خبر نه، تا دانى که من رحیم و کریم و لطیف‏ام.
بنده من، قادر بودم که بى‏زندان رحم ترا پیدا آوردمى، قادر بودم که زندان لحد تو را بقیامت رسانیدمى، لکن نه ماه در زندان رحم بداشتم و سالهاى دراز در خاک بداشتم چرا چنین کنم؟
بنده من چون خواستم که یوسف را از دست حسد برادران برهانم سه روز او را در زندان چاه بداشتم و چون خواستم که ملک مصر بدو سپارم هفت سال او را بزندان بداشتم.
اى یوسف صدّیق، راحت از دست حاسدان سه روز زندان چاه ارزد. مملکت و ولایت مصر هفت سال زندان مصر ارزد. مؤمن موحّد، دیدار جمال مادر و پدر، نه ماه زندان رحم ارزد. دیدار لم یزل و لا یزال و جوار خداوند ذو الجلال، هزار سال زندان لحد ارزد.
قوله تعالى: إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْرى‏ لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ اگر صد بار روى در خاک مالى و عالم بر فرق سر بپیمایى، تا آن نقطه حقیقى که نام وى دل است رفیق این طاعت نباشد، همه را رقم نیستى درکشند که در خبر است: تفکّر ساعة خیر من عبادة الثقلین.
چون بنده بدرگاه آید و راز بگشاید و دل هم چنان گرفتار شغل دنیا مانده، رقم خذلان بر آن طاعت کشند و بر وى وى باز زنند که گفته‏اند: من لم یحضر قلبه فى الصلاة فلا تقبل صلوته، دلى که از قید عبودیت اغیار خلاص یافت آن دل مر حق را یکتا شد. نه رنگ ریاء خلق دارد نه گرد سمعت بر وى نشیند، لکن در سفینه خطر باشد که اشارت صاحب شرع چنین است که: و المخلصون على خطر عظیم.
هر که مخلص‏تر، بحق نزدیکتر. و هر که بحق نزدیکتر لرزانتر.
مقرّبان حضرت و ملازمان درگاه صمدیّت و پاکان مملکت، پیوسته در هراس باشند که میفرماید جل جلاله: وَ هُمْ مِنْ خَشْیَتِهِ مُشْفِقُونَ إِنَّما یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ و مصطفى (ص) فرموده: انا ارجو ان یکون اخشاکم للَّه اصدق لنبى اللَّه.
نزدیکان را بیش بود حیرانى
کایشان دانند سیاست سلطانى‏
آن وزیر، پیوسته از مراقبت سلطان هراسان بود و آن ستوردار را هراسى نه، زیرا که سینه وزیر خزینه اسرار سلطان است و مهر خزینه شکستن خطرناک بود.
حذیفه یمان صاحب سرّ رسول بود، گفتار روزى شیطان را دیدم که میگریست گفتم اى لعین این ناله و گریه تو چیست، گفت از براى دو معنى یکى آنکه: درگاه لعنت بر ما گشاده، دیگر آنکه: درگاه دل مؤمنان بر ما بسته. بهر وقتى که قصد درگاه دل مؤمن کنم بآتش هیبت سوخته گردم.
بداود وحى آمد: که یا داود، زبانت دلّالى است که بر سر بازار دعوى او را در صدر دار الملک دین محلّى نیست، محلّى که هست دل راست که از او بوى اسرار احدیّت و ازلیّت آید.
عزیز مصر با برادران گفت: رخت بردارید و بوطن و قرارگاه خود باز شوید که از دلهاى شما بوى مهر یوسفى مى‏نیاید. اینست سرّ آنچه رب العالمین فرمود: إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْرى‏ لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ... الایة قوله: وَ اسْتَمِعْ یَوْمَ یُنادِ الْمُنادِ مِنْ مَکانٍ، اى انتظر یا محمد صیحة القیامة و هول البعث حین ینادى المنادى، مِنْ مَکانٍ قَرِیبٍ. گوش دار اى محمد، منتظر باش صیحه رستاخیز را و هول قیامت را، آن روز که اسرافیل از صخره بیت المقدس ندا کند که اى استخوانهاى ریزیده و گوشتهاى پوسیده، اى صورتهاى نیست شده و اعضاى از هم جدا گشته، همه جمع شوید بفرمان حق، روز روز محشر است و روز عرض اکبر است و روز جمع لشکر است. چون این ندا در عالم دهد، اضطراب در خلق افتد. آن گوشتها و پوستها پوسیده و استخوان ریزیده و خاک گشته و ذره ذره بهم برآمیخته، بعضى بشرق و بعضى بغرب، بعضى ببرّ و بعضى ببحر، بعضى دودکان خورده و بعضى مرغان برده. همه با هم میآید و ذره ذرّه بجاى خود باز میشود. هر چه در هفت اقلیم خاکى جانور بوده از ابتداء دور عالم تا روز رستخیز همه با هم آید، تنها راست گردد، صورتها پیدا شود، اعضاء و اجزاء مرتّب و مرکّب گردد. ذرّه‏اى کم نه و ذرّه‏اى بیش نه. مویى ازین با آن نیامیزد و ذرّه‏اى از آن با این نپیوندد.
آه، صعب روزى که روز رستاخیز است. روز جزاء خیر و شرّ است. ترازوى راستى آویخته، کرسىّ قضا نهاده، بساط هیبت باز گسترده، همه خلق بزانو درآمده که: وَ تَرى‏ کُلَّ أُمَّةٍ جاثِیَةً دوزخ مى‏غرّد که: تَکادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ زبانیه در عاصى آویخته که: خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ هر کس بخود درمانده و از خویش و پیوند بگریخته: لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ آورده‏اند که پیش از برآمدن خلق از خاک، جبرئیل و میکائیل بزمین آیند براق میآرند و حلّه و تاج از بهر مصطفى (ص) و از هول آن روز ندانند که روضه سید کجاست؟. از زمین میپرسند و زمین میگوید: من از هول رستاخیز ندانم که در بطن خود چه دارم. جبرئیل شرق و غرب همى نگرد از آنجا که خوابگاه سیّد است نورى برآید جبرئیل آنجا شتابد. سید از خاک برآید چنان که در خبر است: انا اول من تنشقّ عنه الارض. اول سخن این گوید که اى جبرئیل حال امّتم چیست؟ خبر چه دارى؟ گوید اى سید اول تو برخاسته‏اى ایشان در خاکند. اى سید، تو حلّه در پوش و تاج بر سر نه و بر براق نشین و بمقام شفاعت رو، تا امّت در رسند مصطفى (ص) همى رود تا بحضرت عزت سجده آرد و حق را جل جلاله بستاید و حمد گوید، از حق جل جلاله خطاب آید که: اى سیّد، امروز نه روز خدمت است، که روز عطا و نعمت است. نه روز سجود است که روز کرم وجود است. سر بردار و شفاعت کن هر چه تو خواهى آن کنم. تو در دنیا همه آن کردى که فرمودیم. ما امروز ترا آن دهیم که تو خواهى وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى‏
رشیدالدین میبدی : ۸۳- سورة التطفیف (المطففین)- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ:
مرا تا باشد این درد نهانى
رکبت بحار الحبّ جهلا بقدرها
و تلک بحار لیس یطفوا غریقها
و اوقفت لمّا دار رأسى سفینتى
و عینى قد ذابت و سال عروقها
فسرت على ریح تدلّ علیکم
فلاحت قلیلا ثمّ غاب طریقها
الیکم بکم ارجو النّجاة و لا ارى
دلیلا علیکم غیرکم فیسوقها
ترا جویم، که درمانم تو دانى‏
اى خداوند همه خداوندان، اى بار خداى همه بار خدایان، اى پادشاه بر همه شاهان، پیش از هر زمان و پیش از هر نشان. خدایا بردبارى، و بندگان را فراگذارى، مى فراگذارى تا فروگذارى، یا مى‏فراگذارى تا درگذارى، اگر فروگذارى بى‏نیازى، ور درگذارى بنده‏نوازى عظیم المنّ و قدیم الاحسان و جهانیان را نوبت سازى.
بنده را بر ناسزا مى‏بینى و بعقوبت نشتاوى. از بنده کفر شنوى، و نعمت بازنگیرى ور باز آید وعده عفو و مغفرت دهى که: إِنْ یَنْتَهُوا یُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ کریم و رحیم و لطیف خدایى.
در اخبار داود است علیه السّلام که گفت: بار خدایا! خواهم که بدانم که کرم تو با بنده عاصى تا کجاست؟ گفت: یا داود تا آنجا که بنده‏اى باشد که گناه کند و من او را از سر گناه فرا دارم بلطف و نعمت نه بقهر و عقوبت. نعمت بر وى بیشتر ریزم و نواخت خود بر وى بیشتر نهم، تا آخر از من شرمى بدارد، و بدرگاه من بازگردد. سزاى بنده ضعیف آنست که بزبان سپاسدارى، بنعت تضرّع و زارى گوید: اى نزدیکتر بما از ما و مهربانتر بر ما از ما. نوازنده ما بکرم خویش نه بسزاى ما. نه کار ما بما، نه بار بطاقت ما، نه معاملت در خور ما، نه منّت بتوان ما هر چه کردیم تاوان بر ما، هر چه تو کردى باقى بر ما هر چه کردى بجاى ما بخود کردى نه براى ما.
وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ الآیة.
روى عن ابن عباس قال: قال رسول اللَّه (ص): «خمس بخمس». قالوا: یا رسول اللَّه و ما خمس بخمس؟ قال: «ما نقض قوم العهد الّا سلّط علیهم عدوّهم و ما حکموا بغیر ما انزل اللَّه فیهم الّا فشا فیهم الفقر و ما ظهرت فیهم الفاحشة الّا فشا فیهم الموت و لا طفّفوا الکیل الّا منعوا النّبات و اخذوا بالسّنین و لامنعوا الزّکاة الّا حبس عنهم القطر».
مهتر عالم و سیّد ولد آدم، شمع انور، شمس از هر، رسول خدا، سیّد و سالار بشر (ص)، چنین میفرماید که: در عهد اوّل در سابقه ازل حاکم حکم کرده‏ و قلم بر لوح رفته که پنج چیز به پنج چیز مقابل است و معارض. یاران رسول گفتند: آن مجاوران درگاه نبوّت، و حاضران حضرت رسالت که: یا رسول اللَّه این سخن را چه معنى است؟ و آن پنج خصلت چیست که پنج حکم مقابل آنست؟ گفت: از آدمیان هیچ گروه نیست که ایشان را با خالق یا با خلق عهدى بود و پیمانى و زینهارى آن گه آن عهد بشکنند و پیمان نقض کنند و زنهار بگذارند که نه دشمن بر ایشان مسلّط کنند و جوانب ایشان بنکبات و بلیّات فرو گیرند تا بجزاء آن نقض عهد خویش رسند. دیگر هیچ گروه نیست که بر یکدیگر حکمى کنند بر خلاف آیات منزل و نه بر وفق قول صاحب شرع که نه فقر و فاقت درویشى و بى‏کامى و بى‏نوایى بر ایشان ظاهر گردد آن فقرى که رسول خدا (ص) از آن بفریاد آمده و زینهار خواسته که: «اعوذ بک من الفقر و الکفر»
و نگر تا ظنّ نبرى که فقر همه آنست که بى‏مال و بى‏کام دنیا باشى. فقر صعب که بکفر نزدیک است فقر دل است که تعظیم شرع از از دل ببرند و بجاى علم و حکمت و اخلاص، آز و حرص و شهوت نهند تا چون عادیان قدم بر مقام عدوان نهند و چون قوم صالح روى از عالم صلاح بگردانند، و چون فرعون طاغى غرق طوفان طغیان شوند و چون قارون قرین هلاک گردند. حرص دنیا راه دین بر ایشان زده، قدم بر خطّ خطا نهاده، جریده خود بجریمه سیاه کرده، آینه دل پر از زنگار گناه شده و هر دل که خراب و سیاه گشت، مستوجب عقوبت و مستحقّ قطیعت پادشاه گشت.
سدیگر خصلت هیچ گروه نیست که نابکار و ناشایست و انواع فواحش در میان ایشان آشکارا گردد و بر امر معروف و نهى منکر چشم بر هم نهند و حسبت نرانند که نه طاعون در ایشان پیچد و مرگ عموم روى بایشان نهند. اى مسکین کار مرگ صعب است و دشخوار، و صعبتر از مرگ احوال و اهوال رستاخیز است که از پس مرگ پیش آید و دشخوار آنست.
پیر طریقت ازین معنى کلماتى چند نغز گفته بر سبیل موعظه. گفت: اى جوانمرد، سفر قیامت درازست زاد تقوى بر گرفتن باید، و از مقام سؤال اندیشه داشتن باید عقبه صراط بس باریک و تند است مرکب طاعت ساختن باید، ور بروز حساب ایمان دارى، دست از معصیت بداشتن باید ور میدانى که دیّان اکبر بر ظاهر و باطن تو مطّلع است از نظر او شرم داشتن باید. اى مسکین تا کى ازین غفلت و تا چند ازین غرور؟
امل دراز در پیش گرفته و اجل پس پشت انداخته، معصیت بنقد کرده و توبه در نسیه نهاده خبر ندارى که سپیدى موى تو رسول مرگست. ترا آگاهى مى‏دهد که مرگ را کار خود بساز و از روز پسین اندیشه دار! دست از آزار حقّ بدار و بیش ازین خود را تخم حسرت و ندامت مکار. انس مالک روایت کند از مصطفى (ص). گفتا: «هیچ دانید شما که زیرک‏ترین مردمان کیست»؟ گفتند: اللَّه و رسوله اعلم.
قال: «اکثر هم للموت ذکرا و احسنهم له استعدادا».
و قیل: لابى الدّرداء: ما لنا نکره الموت؟ قال: لانّکم خرّبتم آخرتکم و عمّرتم دنیاکم، فکرهتم ان تنتقلوا من العمران الى الخراب.
چهارم خصلت: هیچ گروه نیست که در معاملات پیمانه و ترازو کاهند و بر مسلمانان زیان خواهند که نه ربّ العالمین از زمین ایشان نبات باز گیرد و برکات ببرد و روزى بکاهد، و بر ایشان قحط و نیاز و گرسنگى گمارد، تا بعذاب و سختى رسند اینست در دنیا عذاب ایشان و در آخرت اللَّه تعالى ایشان را وعید گفته و بیم داده که: أَ لا یَظُنُّ أُولئِکَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ لِیَوْمٍ عَظِیمٍ یَوْمَ یَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمِینَ ایشان که مسلمانان را بد خواهند و حقوق ایشان بپیمانه و ترازو بکاهند، نمى‏دانند که ایشان را روزى عظیم است در پیش روز شمار و پاداش، روز تغابن و روز حسرت. دوزخ تافته با انکال و سلاسل آن بهامون آرند و ترازوى عدل بیاویزند و نامه‏ها پرّان کنند و خصمان حاضر کنند و اسرار خلق جمله آشکارا کنند و منادى هیبت بر پاى کنند.
یکى را نداى بیزارى زنند که: «الا انّ فلانا شقى شقاوة لا یسعد بعدها ابدا». دیگرى را نداى بشارت و سعادت زنند که: «الا انّ فلانا سعد سعادة لا یشقى بعدها ابدا».
آن فاجر بد بخت را با قرناء شیاطین به «سجّین» برند، و این جوانمرد نیک بخت را با مقرّبان درگاه به «علّیّین»، اینست که ربّ العالمین گفت: وَ ما أَدْراکَ ما عِلِّیُّونَ کِتابٌ مَرْقُومٌ‏ یَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ. مقرّبان اهل قرب‏اند، نه قرب مسافت میگویم که قرب ولایت میگویم. امروز نزدیکان‏اند و فردا نزدیکان، زندگانى ایشان زور عرش است. نه امروز دورند تا فردا نزدیک شوند، نه امروز غایب‏اند تا فردا حاضر شوند امروز همان‏اند که فردا، و فردا همانند که امروز. مقرّب اوست که نه صور گوش او را مشغول دارد، نه فردوس دیده او. او که او را مى‏بیند چه آید در دیده او؟ او که ازو مى‏شنود چه آید در گوش او؟ او که بشارت قرب او نیافت، کى شاد بود بغیر او؟ مقرّب کى بود او که از آواز صور آگاه شود؟ یا هول رستاخیز او را مشغول دارد، یا دود دوزخ بدو رسد، یا نعیم بهشت برو آویزد؟ امروز همه جهان پر خلق و ایشان با یکى، و فردا همه خلق در نعیم غرق و ایشان هم با آن یکى:
تسبیح رهى، وصف جمال تو بسست
وز هر دو جهان ورا وصال تو بسست‏
اندر دل هر کسى جدا مقصودیست
مقصود دل رهى خیال تو بسست.
رشیدالدین میبدی : ۸۸- سورة الغاشیة- مکیة
النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ الْغاشِیَةِ (۱) رسید بتو سخن آن روز که در آید بر هر چیز و بر هر کس؟.
وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ خاشِعَةٌ (۲) رویهاست آن روز فرو شکسته از خوارى.
عامِلَةٌ ناصِبَةٌ (۳) درین جهان کار کنندگان و رنجوران.
تَصْلى‏ ناراً حامِیَةً (۴) و در آن جهان بآتش سوزان رسان.
تُسْقى‏ مِنْ عَیْنٍ آنِیَةٍ (۵) مى‏آشامانند ایشان را از چشمه‏هاى بغایت گرمى رسیده جوشان.
لَیْسَ لَهُمْ طَعامٌ نیست ایشان را هیچ خورش إِلَّا مِنْ ضَرِیعٍ (۶) مگر از خار درشت تلخ.
لا یُسْمِنُ وَ لا یُغْنِی مِنْ جُوعٍ (۷) که نه فربه کند و نه از گرسنگى سود دارد.
وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ (۸) رویهاست آن روز بناز.
لِسَعْیِها راضِیَةٌ (۹) کردار خویش را پسندگار.
فِی جَنَّةٍ عالِیَةٍ (۱۰) در بهشتى بر بالاى.
لا تَسْمَعُ فِیها لاغِیَةً (۱۱) در بهشت هیچ سخن نابکار و ناخوش نشنوند.
فِیها عَیْنٌ جارِیَةٌ (۱۲) در آن بهشت چشمه‏هاى روان.
وَ أَکْوابٌ مَوْضُوعَةٌ (۱۴) و پیرایه‏هاى شراب نهاده.
فِیها سُرُرٌ مَرْفُوعَةٌ (۱۳) در آن تختها است بلند برداشته.
وَ نَمارِقُ مَصْفُوفَةٌ (۱۵) و بالشها نهاده بر رسته.
وَ زَرابِیُّ مَبْثُوثَةٌ (۱۶) و طنفسه هاى پراکنده گسترانیده.
أَ فَلا یَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ در نمینگرند در شتر کَیْفَ خُلِقَتْ (۱۷) که چون آفریدند آن را؟
وَ إِلَى السَّماءِ کَیْفَ رُفِعَتْ (۱۸) و در آسمان که چون برآوردند آن را؟
وَ إِلَى الْجِبالِ کَیْفَ نُصِبَتْ (۱۹) و در کوه‏ها که چون برکشیدند آن را؟
وَ إِلَى الْأَرْضِ کَیْفَ سُطِحَتْ (۲۰) و در زمین که چون گسترانیدند آن را؟
فَذَکِّرْ یاد کن و پند ده إِنَّما أَنْتَ مُذَکِّرٌ (۲۱) که تو در یاد دهى پند ده.
لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ (۲۲) تو بر دشمنان برگماشته‏اى، دسترس دار نیستى.
فَیُعَذِّبُهُ اللَّهُ الْعَذابَ الْأَکْبَرَ (۲۴) عذاب کند اللَّه او را بعذاب مهین.
إِلَّا مَنْ تَوَلَّى وَ کَفَرَ (۲۳) لکن هر که برگردد و بنگرود.
إِنَّ إِلَیْنا إِیابَهُمْ (۲۵) با ماست بازگشت ایشان.
ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا حِسابَهُمْ (۲۶) پس آن گه بر ما است شمار و پاداش ایشان.
رشیدالدین میبدی : ۹۹- سورة اذا زلزلت (الزلزال)- مدنیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة من تأمّلها بمعانیها و وقف على ما اودع فیها رتعت اسراره فی ریاض من الانس مونقة و ظلّت افکاره بلوائح من الیقین مشرقة. فهى على جلال الحقّ شاهدة. و على ما یحیط به الذّکر و یأتى علیه الحصر زائدة.
درگرفتم بنام خداوند جهان، قادر و قاهر و دیّان، لطیف و کریم و رحیم و رحمن، بى‏نیاز از اهل زمین و آسمان، دارنده هر دو عالم، داننده آشکارا و نهان، آفریننده خلق نه چنین و نه چنان، بردارنده گردون گردان، پیدا کننده بساط و میدان، نگارنده از گل صورت انسان، نوازنده او بخلعت احسان، مطیعان را وعده داد بنعیم جاودان و درجات جنان، عاصیان را بیم داد بدرکات نیران، همه را هست کرد درین سراى امتحان، جایگاه عموم و آخران، و بحکمت اختلاف نهاد میان ایشان، بعضى گریان و بعضى خندان، لختى با کفر و نفاق، لختى با اسلام و ایمان، آن گه در خاک کند مدّتى پنهان پس بجنباند زمین را بفرمان روان، تا بیرون افکند بار خویش از آدمیان و پریان و غیر ایشان. اینست که ربّ العالمین گفت در تنزیل قرآن: إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها.
بدانکه این سوره همه صفات رستاخیزست و بیان احوال و اهوال آن. آن روز که جبال راسیات راسخات از بیخ برکنند و چون پشم زده در هوا پرّان کنند. زلزله در زمین افکنند و خاک فرا جنبش آرند. دریا بجوش آرند و آب آتش گردانند. آسمان فرو گشایند و ستارگان فرو ریزانند. ماه از گردون بیفکنند و آفتاب از فلک جدا کنند. ترکیب جهان نیست کنند. و نظام عالم خراب کنند. و گرد از کون بر آرند. از هوا فریشته فرو آید. و از خاک مرده بر آید. نه در هوا فریشته ماند. نه در خاک مرده. همه را در یک عرصه جمع کنند. و همه را جزاى کردار خویش دهند. مؤمنان را احسان و رضوان و غفران، کافران را انکال و اغلال و زقّوم و قطران. قال اللَّه تعالى: فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ.
اى مسکین یکى بر اندیش تا چه کرده‏اى و چه ساخته‏اى؟! آن روز را هر چه کرده‏اى از اعمال و هر چه گفته‏اى از اقوال هم سنگ ذرّه‏اى فرو نگذارند، همه را در حساب آرند. و جزاء آن بتمامى برسانند تُوَفَّى کُلُّ نَفْسٍ ما کَسَبَتْ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ آن روز درگاه حکومت و خصومت بگشایند. خروش مظلومان بر آید. فریاد از ظالمان برخیزد، سرگشتگى عاصیان ظاهر شود. اقویا در دست ضعفا اسیر شوند، فقرا بر امرا امیر گردند، مطیع که طاعت دارست شادان و خندان بود، مقصّر که تقصیر کرده گریان و سوزان بود. نه کس را زهره حمایت بود، نه کس را مکنت عنایت بود. یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ فَما لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَ لا ناصِرٍ. یکى از بزرگان دین گفته: هر که را توفیق رفیق بود و سعادت مساعد، از همه قرآن در وعظ او را این آیت بس که: فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ. صعصعة عمّ فرزدق پیش مصطفى (ص) آمد و مسلمان گشت و از رسول خدا درخواست تا از قرآن لختى بر وى خواند. رسول خدا (ص) سوره إِذا زُلْزِلَتِ بر وى خواند. چون باین آیت رسید که: فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ آن مرد بشورید. آشوبى و شورى از نهاد وى بر آمد، فریاد و ولوله در گرفت، و چون مرغ نیم بسمل بخاک در افتاد. و زار بگریست. آن گه گفت: حسبى هذا من القرآن.
مرد دانا چون بدانست که در آن عرصه کبرى بر مقام سؤال از ذرّات و حبّات و نقیر و قطمیر بخواهند پرسید و هیچ فرو نخواهند گذاشت، دست در دامن ورع زند و در هیچ معاملت گزاف کارى نکند و با نفس خویش بنقیر و قطمیر حساب بکند تا خود با ایمان بود و خلق از وى در امان باشند. وى با اسلام بود. و خلق از قصد جنایت وى بسلامت باشند. اینست که مصطفى (ص) گفت: «المؤمن من امنه النّاس على انفسهم و دمائهم و اموالهم. و المسلم من سلم المسلمون من لسانه و یده».
رشیدالدین میبدی : ۱۰۰- سورة العادیات- المکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة اذا سمعها العاصون نسوا زلّتهم فی جنب رحمته و اذا سمعها العابدون نسوا صولتهم فی جنب الهیّته، کلمة من سمعها ما غادرت له شغلا الّا کفته. و لا امرا الّا اصلحته و لا ذنبا الّا غفرته و لا اربا الّا قضته.
نام خداوندى که جز از وى خدایى نه، و در حکم وى چون و چرایى نه، و جز بنور او کس را روشنایى نه، و جز بالهام او کس را توانایى نه، و با حکم او کس را توانایى نه، و جز بهدایت او کس را بینایى نه. عزیز است این نام که دلها را انس است، و جانها را پیغام، از دوست یادگار و بر جان عاشقان سلام. در هجده هزار عالم کس نتواند که قدم بر بساط توفیق نهد مگر بمدد لطف این نام. کس را در هر دو سراى زندگى مسلّم نبود مگر برعایت و حمایت این نام. در هفت آسمان و هفت زمین کس مقبول حضرت نیامد، مگر باقرار این نام و کس مهجور درگاه عزّت نگشت مگر بانکار این نام.
یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً.
قوله: وَ الْعادِیاتِ ضَبْحاً این عادیات که اللَّه قسم بدان یاد کرد، یا اسبهاى غازیان‏اند، یا راحله‏هاى حاجیان چون مرکبهاى ایشان را این شرف و منزلت است که اللَّه تعالى قسم بدان یاد کند. شرف و منزلت غازیان و حاجیان، خود که داند غایت و نهایت آن و کدام زبان عبارت کند از درجات و کرامات ایشان؟! آرى هر که در راه طاعت او رود عجب نباشد، که در رعایت و عنایت او باشد. آن غازى که در معرکه ابطال و در مقام قتال از بهر اعزاز دین اسلام و اعلاء کلمه حقّ میکوشد، تن سبیل و دل فدا کرده. و سینه عزیز خود هدف تیر دشمن ساخته، و آن حاجى که طبل رحیل فرو کوفته و خان و مان را وداع کرده، و روى ببادیه مردم خوار نهاده، ضیاع و اسباب را ضایع گذاشته، و با میلهاى بادیه دوستى گرفته، به کعبه مشرّف مقدّس رسیده، رداء تجرید بر افکنده، لبّیک تفرید زده آنها که بدین صفت‏اند زائران حقّ‏اند. و حقّ است بر خداوند کریم که قاصدان درگاه خود را و زائران حضرت عزّت را بنوازد و با ایشان کرامت کند. فردا در حظیره قدس ایشان را ساخته، کاس انس خلعت وصال یافته، از خداوند ذو الجلال در روضه رضوان بر تخت بخت تکیه زنان، در مجمع روح و ریحان، دیدار ذو الجلال عیان، ایشان مهمانان حقّ‏اند، و حقّ ایشان را میزبان.
إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَکَنُودٌ موضع قسم است. اللَّه سوگند یاد مى‏کند که: این آدمى کنود و کفور است. ناسپاس و ناپاک از کار دین، همیشه غافل و بجهل و حرص و بخل نائل. روز روشن بگناه سیاه کرده و شب دراز بخواب غفلت کوتاه کرده.
درگاه خداوند گذاشته. و روى بخیمه و خرگاه کرده شاد بدانست که سال نو در آید و شادیش بیفزاید. خود نداند و نه اندیشد که هر نفسى که بر مى‏آرد گامى بمرگ نزدیک‏تر مى‏شود. و هر روزى منزلى از راه آخرت باز مى‏برد:
انّا لنفرح بالایّام نقطعها
و کلّ یوم مضى یدنى من الاجل!
أَ فَلا یَعْلَمُ إِذا بُعْثِرَ ما فِی الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ ما فِی الصُّدُورِ. نمیداند این مردم که چه عقبه‏ها در پیش دارد. که بر آن گذر مى‏باید کرد؟ از سکرات مرگ و ظلمات گور و حسرات قیامت و فزعات دوزخ و درکات زندان! رسول خدا (ص) میگوید: «لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لبکیتم کثیرا و لو تعلم البهائم من الموت ما یعلمه ابن آدم ما اکلتم سمینا».
اگر آنچه مرا بر آن دیدار افتادست شما را بعشر عشیر آن دیدار بودى، روز و شب دیده شما اشک بار بودى و خنده شما اندک و گریستن بسیار بودى. و اگر این حیوانها و بهائم نامکلّف و این ستوران که با ایشان خطاب و عتاب نیست و بر ایشان امر و نهى نیست و ایشان را ثواب و عقاب نیست از این حدیث مرگ آن مقدار بدانستندى که آدمیان دانسته‏اند، کس از گوشت ایشان لقمه‏اى چرب نخوردى که از بیم و باک مرگ زار و نزار گشتندى. و از راحت و لذّت علفهاى خویش بیزار شدندى! مسکین آدمى بى‏حذرست از آنکه بى‏خبرست، خبر ندارد از آنکه خطر ندارد. آن روز بداند که دانش سود ندارد. آن گه دریابد که دریافت را فائده نبود!
رشیدالدین میبدی : ۱۰۲- سورة التکاثر- مکیة
النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ (۱). مشغول داشت شما را نبرد کردن با یکدیگر بانبوهى.
حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ (۲) تا آن گه که بمردید، تا آن گه که مردگان در گور بشمردید.
کَلَّا کلّا کلّا، نشاید نشاید نشاید، از جستن راه رستگى مشغول بودن، نشاید نه نه نه.
سَوْفَ تَعْلَمُونَ (۳) آرى آگاه شوید.
کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ (۵). اگر شما میدانید دانستنى بى‏گمان.
ثُمَّ کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ (۴) پس باز نشاید آرى آگاه شوید.
لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ (۶) براستى که شما آتش دوزخ خواهید دید.
ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَیْنَ الْیَقِینِ (۷) باز آن را میخواهید دید دیدنى بچشم بر بى‏گمانى.
ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ (۸) پس آن گه براستى که شما را بخواهند پرسید از ناز این جهان.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۲- سورة التکاثر- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة سماعها غذاء ارواح العابدین، ضیاء اسرار العارفین، بلاء مهج المریدین، دواء کلّ فقیر و قیر مسکین.
نام خداوندى که مؤمنان را دل دارست، و دوستان را وفادار، مریدان را مهردار است، و عاصیان را آمرزگار. در ذات بى‏نظیرست و در صفات بى‏یار، فضلش بسیار و کرمش بى‏شمار، زیبا صنع و شیرین گفتار، عالم الاسرار و معیوبان را خریدار. خداوندى که باز راز او دلهاى دوستان شکار کرد، و آنچه از کلّ کون بپوشید بر آب و خاک آشکار کرد. دلهاى مؤمنان بنور معرفت با ضیاء کرد. زبانهاشان بنطق شهادت گویا کرد.
بر اعضاء و ارکان رنگ دوستى پیدا کرد. و آنچه کرد با مؤمن بسزا کرد. خود میگوید جلّ جلاله: وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى‏ وَ کانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها قوله: أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ خطاب تنبیه و تقریر است. میگوید: اى فرزند آدم بنسبى که عن قریب منقطع میشود چه فخر آرى؟ و بر کثرت عدد خویشان و مال و جاه سر مى‏افرازى؟ و بآن که ترا مهلت داده‏اند و خلیع العذار فرا گذشته، غرّه شده‏اى؟
و تا بچهار دیوار لحد در آن مصرع غربت و محلّ وحدت نرسى هیچ مى‏باز نگردى؟
و عذرى مى‏نخواهى؟ بى‏حذرى از آنکه بى‏خبرى! هیچ راه بصلاح و فلاح خود مى‏نبرى، از آنکه مست حرص و شهوت شده‏اى! کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ثُمَّ کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ آرى بدانى و در کار خود ببینى آن روز که دانستن و دیدن سود ندارد، و توبه و عذر خواست هیچ بکار نیاید.
کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ اگرت «عِلْمَ الْیَقِینِ» و «عَیْنَ الْیَقِینِ» بودى که عقبه مرگ بمى‏باید گذاشت. و سار سفر قیامت بمى‏باید ساخت، همانا که تفاخر و تکاثر در مال و عدد ترا کمتر بودى و رغبت بطاعت و عبادت بیشترى بودى.
لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَیْنَ الْیَقِینِ این لام لام قسم است. ربّ العالمین قسم یاد مى‏کند و میگوید: حقّا که شما بندگان همه دوزخ خواهید دید به عَیْنَ الْیَقِینِ دیدنى بى‏گمان و بى‏هیچ شک. همانست که آنجا گفت: وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها مؤمن بیند بر گذرگاه، کافر ببند و او را قرارگاه. مصطفى (ص) گفت:«خیر ما القى فی‏ القلب الیقین و الیقین الایمان کلّه و انّ اللَّه تعالى بقسطه و عدله جعل الرّوح و الفرح فی الیقین و الرّضا و جعل الهمّ و الحزن فی الشّکّ و السّخط.»
گفتا: بهترین تخمى که در سینه مؤمن ریختند تخم یقین است. و همگى ایمان یقین است. و یقین ایمان را حصنى حصین است، و مؤمن را حبلى متین است. و حقّ جلّ جلاله باجمال لطف و کمال کرم بفضل بى‏میل و عدل بى‏جور و لطف بى‏علّت هر چه روح و راحت بود و امن و فراغت بود، و شادى و طرب بود، همه در یمین یقین و روضه رضا تعبیه کرد.
باز بحکم بى‏غرض و علم بى‏تهمت هر چه اندوه و نکبت بود و رنج و محنت، همه در شکّ و ناپسند تعبیه کرد. و گفته‏اند که: یقین را سه رکن است: «عِلْمَ الْیَقِینِ» و عَیْنَ الْیَقِینِ و حقّ الیقین. عِلْمَ الْیَقِینِ بسینه فرو آید عَیْنَ الْیَقِینِ بسر فرو آید. حقّ الیقین بجان فرو آید. عِلْمَ الْیَقِینِ تقریر ایمان کند. عَیْنَ الْیَقِینِ اخلاص را نشان دهد. حقّ الیقین با حقّ معرفت افکند. طوبى کسى را که در عالم عِلْمَ الْیَقِینِ قدم دارد. زلفى کسى را که از عیان عَیْنَ الْیَقِینِ اثرى بیند. حسنى کسى را که از حقیقت حقّ الیقین خبرى یابد.
رهی معیری : چند قطعه
پند پیرانه
دوش چشمت به خواب غفلت بود
غافل از خویشتن، چو دوش مباش
چون شغالان به لانه ات تازند
کم ز مرغ ار نه ای، خموش مباش
میشوی سهم شعله، خار مشو
میشوی صید گربه، موش مباش
اهل هوشت دهند پند همی
غافل از پند اهل هوش مباش
حامی رنجبر اگر هستی
روز و شب، گرم عیش و نوش مباش
هرچه گردی، عدوپرست مگرد
هرچه هستی، وطن فروش مباش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
جز بندگیم کاری از دست نمی آید
من بنده فرمانم، تا دوست چه فرماید؟
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من
یارب! که رقیب تو از عمر نیاساید
ای گل، تو بحسن خود مغرور مشو چندین
کین خوبی ده روزه بسیار نمی پاید
تا چند جفاگاری، شوخی و دل افگاری؟
جایی که وفا باشد اینها بچه کار آید؟
در عشق هلالی را انکار کنند اما
این کار چو پیش آید افکار نمی شاید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
مردم و خود را ز غمهای جهان کردم خلاص
عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا
کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص
بر سر بازار رمزی گفتم از سودای عشق
مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص
گفتمش: آخر هلالی را ز هجران سوختی
گفت: او را از بلای جاودان کردم خلاص
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در صفت اسب و مدح سلطان غزنوی گوید
چهار پایی کش پیکر از هنر هموار
نگار گر ننگارد چو او بخامه نگار
جهنده ای که همی برق ازو برد جستن
رونده ای که همی باد ازو برد رفتار
رود چنانکه رود گوی روزکار از کف
جهد چنانکه جهد یوز شرزه روز شکار
بیاد ماند و کس باد دید ابر نهاد
بابر ماند و کس ابر دید آتش بار
بکوه ماند و مردم بدو گذارد کوه
بمردمی که شگفت است کوه کوه گذار
چو چرخ گردد و بیرون نهد دو دست از چرخ
چو مار پیچد و اندر جهد بدیدۀ مار
چو بشنوی بسر بانگ بر فرود آید
چو بنگری برسد هر کجا بود دیدار
چنان بود که ز افراز در نشیب آید
چو سنگ کان بنهیبش برانی از کهسار
گر از نشیب بسوی فراز خواهد رفت
ستاره گردد و بر آسمان زند هنجار
بگام تیز کند کام تیز دشمن کند
بسم سنگین هر سنگ را کند شدیار (شدکار)
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار
ز راستی که بگردد همی گه ناورد
گمان بری که بود دست و پای او پرگار
چو آب جوشان باشد چو دست خواهد کند
چو مرغ باشد چون رفت بایدش هموار
گران بود بزمین بر بپای چون بدود
بباد بر نگذارد بدان گرانی بار
سپهروار بگرد هنر همی گردد
سپهر باشد اسبی کش آفتاب سوار
خدایگان جهان آفتاب فرهنگ است
که یک نمایش فرهنگ او شدست هزار
نهان او را پیوست راستی بخرد
امید او را پرورد مردمی بکنار
براستی برسد هرکش او رسد فریاد
ز کاستی برهد هر کش او دهد زنهار
بشاخ خار بر از لطف او بروید گل
ز برگ تازه گل از قهر او بروید خار
چو بنده را بخوراند خدای و خود بخورد
خدایگان بدهد بار و خود ندارد بار
خرد بدانش او رستگاری آرد بر
هنر بگوهر او نیکنامی آرد بار
نگاه کن که در اندازۀ ستایش او
سخن چگونه گرامی شدست و خواسته خوار
میان آب که دید آتش زبانه زنان
بدست شاه چنانست تیغ گوهر بار
تموز به ز بهارست ، تیغ تیزش را
بتفّ باد تموز اندرست رنگ بهار
سری بافسر آرد سری بدار برد
اگرچه گوهرش آگاه نی ز افسر و دار
برنگ مینا گشت اندرو نشانده جمست
جمست ازو شود اندر نبرد دانۀ نار
به مغزش اندر بی زنگ زنگ زنگاراست
شگفت باشد زنگار گون بی زنگار
نه او ز خواب و ز بیداری آگهست و ازو
روان مردم خفته است و بخت او بیدار
شگفت لشکر چیپال بود و لشکر خان
شگفت تر سپه و میر اوست لشکر بسیار
خدایگانا نیکی چنانکه هست تراست
ز نیکوئی که ترا هست باش برخوردار
همه جهانرا رنج است و مر ترا شادی
همه شهانرا گفتار و مر ترا کردار
ز آرزو و ز آرایش ستایش تو
همی بخاک و بسنگ اندر اوفتد گفتار
خدایگانی جاوید را تو داری مهر
بزرگواری و فرهنگ را تو بندی کار
جهانیان همه انبار خواربار کنند
ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار
شماره گیر بیابد کرانه گردون را
کرانۀ هنر تو نیابد او بشمار
ببزم چندان دادی که کس نبرد گمان
برزم جندان کشتی که رستی از پیکار
چه آتشی که نه از تو بود درست ، چه جنگ
چه کار کش نه تو فرمان دهی و چه بیکار
جهان اگر بتو ناید بر که داند رفت
چو ورد اگر بنپرسد ترا ، چه داند خار
توئی که داد تو زنده کند همی مرده
تویی که یاد آسان کند همی دشوار
ز گرد اسپ تو تیره شود سپیدی روز
ز تاختنت سیه شد سیاهی شب تار
تویی که دستخوش تست گردن گردون
تویی که گنج تو دارد بگنج دستگزار
بمهر جان افزائی بکینه جان انجام
بدست جان انگیزی بدشنه جان اوبار
اگر نه تیمار از بهر دشمنت بودی
برامش توّ ز گیتی برون شدی تیمار
بر آن امید کز آن تیر تو کنند مگر
بلند گشت درخت خدنگ در بلغار
به یک خدنگ دژ آهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار
اگر نبرد ترا کوه جانور گردد
وگرش جامه ز آهن شود همه هموار
جدا کنی بسر تیغ بند او از بند
جدا کنی بسر نیزه پود او از تار
همیشه تا که بگیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار
میان به شادی بند و سخن به شادی گوی
زبان راوی باش و درخت نیکی کار
هم از خرد تو همی باش بر خرد گنجور
هم از هنر تو همی باش بر هنر سالار
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۸۸
بهیچ در نروی تا در آن نیابی سود
بهیچکس نروی تا در آن نبینی رنگ
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۸
مکن روز بر خویشتن بر بنفش
به بازیچه پنجه مزن بر درفش
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱
سر که یابد گسسته کیسنه را
دور باشد بتاوه کرسنه را
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۹
پادشاهی که با شکه باشد
حزم او چون بلند که باشد