عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳
توفیق نمی‌شود به زاری حاصل
وز عمر عزیز است چه خواری حاصل
چون باد ز گردیدن بیهوده چه چیز
کردیم به غیر جانسپاری حاصل؟
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸
سرمایه دین و دل به غارت دادم
سود دو جهان را به خسارت دادم
سوگند ز می هزار پی خوردم و باز
می‌خوردم و ایمان به کفارت دادم
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵
درویش، ز تن جامه صروت بر کن
تا در ندهب به جامه صورت تن
رو کهنه گلیم فقر بر دوش افکن
در زیر گلیم طبل سلطانی زن
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
تا کی پی هر نگار مهوش، سلمان،
گردی چو سر زلف مشوش، سلمان؟
گر طلعت شاهد قناعت بینی
زلفش به کف آر و خوش فروکش سلمان
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح دلشاد خاتون
آب آتش رنگ ده ساقی که می‌بخشد صبا
خاک را پیرانه سر پیرایه عهد صبا
فرش خاکی می‌برد اجرام علوی را فروغ
روح نامی می‌دهد ارواح قدسی را صفا
از طراوت می‌پذیرد آسمان عکس زمین
وز لطافت می‌نماید بر زمین رنگ سما
عکس رخسار گل و گلبانگ بلبل می‌دهد
گلشن نیلوفری را گونه گون برگ و نوا
دود از آتش می‌دماند لاله آتش لباس
پر ز پیکان می‌نماید گلبن پیکان نما
زهره بر گردون ستاند غازه از عکس هلال
لاله در نیسان نماید صورت قلب شتا
بوی آن می‌آید از لطف هوا کاندر چمن
مرده را چون غنچه بخشد قوت نشو و نما
صبحدم بشنو که در بستان سرای روزگار
داستانی می‌سراید بلبل دستان سرا
کم مباش از نرگسی، هر گه که خیزی جام گیر
کم نئی از دانه‌ای، هر جا که افتی خوش برا
غنچه هر برگی که کرد آورد گل بر باد داد
چون کند مسکین، ندارد اعتمادی بر بقا
سعی کن کز سفره گل هم به برگی در رسی
کز چمن زد بلبل سر مست گلبانگ صلا
می‌گشاید غنچه را دل قوت یاقوت و زر
آری آری، خود زر و یاقوت باشد دلگشا
چون بنفشه، بر زبان در عمر خود حرفی نراند
پس زبانش را چرا بیرون کشیدند از قفا؟
گل که در شب خارگرد آرد چو حمال حطب
عاقبت دانم که خواهد بودنش آتش جزا
از گل خوشبوی اگر خاری نبود بر دلی
نازنینی کی به چندین خار بودی مبتلا؟
ابر هر ساعت، دهان لاله می‌شوید به مشک
تا گشاید لب به مدح داور فرمانروا
آفتاب عاطفت بدر الدجی، بحر الخضم
آسمان مکرمت، کهف الام، طود العلا
کعبه ارکان دولت، قبله ارباب دین
ناصر شرع پیمبر، سایه لطف خدا
عصمت دنیا و دین، دلشاد بلقیس اقتدار
مریم عیسی نفس، قید اف داراب را
آن خداوندی که فراشان قدرش می‌زنند
بر سر خرگاه گردون بارگاه کبریا
طاق ایوان رفیعش را، محل آسمان
خاک درگاه معینش را، خواص کیمیا
شادی اندر نام او مد غم چو در صهبا نشاط
همت اندر ذات او مضمر چو در انجم ضیا
گوهر شمشیر او گر عکس بر کوه افکند
سرخ گرداند به خون لعل، روی کهربا
رای او گر تکیه کردی بر سپهر بی ثبات
بالش خورشید بودی در خور او متکا
ای جهان جاه را قدر تو چرخ بی‌ثبات
وای سپهر عدل را رای تو خط استوا
گوهر ذات تو عقد سلطنت را واسطه
خاک درگاه تو چشم مملکت را توتیا
در عبارات تو توضیحات منهاج نجات
در اشارات تو کلیات قانون را شفا
آهوی از پشتی عدلت می‌رود در کام شیر
بوم، از اقبال بختت می‌دهد فر شما
از کفایت، حضرتت را صاحب کافی غلام
وز سخاوت، مجلست را حاتم طایی گدا
بر چراغ عمر اگر حفظ تو دامن گسترد
تا به نفخ صور ایمن گردد از باد فنا
گر سها در سایه رایت رود، چون آفتاب
بعد ازین چشم و چراغ آسمان باشد، سها
زهره را از عفتت گر زانکه آگاهی دهند
بر نیاید بعد ازین، الا که در ستر خفا
تا نخواند خطبه بلبل، در زمان عفتت
بر ندارد برقع از رخسار گل، باد صبا
گرد خنگت بر فلک می‌رفت و می‌کفت آفتاب:
مرحبا ای سرمه اعیان دولت مرحبا
پادشاهان جهان را با تو گفتن نسبتی
جز به رسم پادشاهی عقل کی دارد روا
در کتابت با کیا باشد گیا یکسان ولی
از گیا هرگز کی آید در جان کار کیا
نافه مشکین دمم، تا کی خورم خون جگر؟
بلبل دستان سرای، چند باشم بی‌نوا؟
مه نیم، تا کی خرامم در لباس مستعار؟
گل نیم، زین رو بدان رو چند گردانم قبا؟
کافرم گر هیچکس روزی به آبی تازه کرد
کشت امید مرا جز آب احسان شما
کرده‌ام چون باد آمد شد به هر در لیک نیست
ز آستان هیچکس بر دامنم گردد عطا
عالم از انعام سلطان گشته، مالامال و من
چشم امید از نوال کس چرا دارم چرا؟
چون شبه بادم سیه رو گر به غیر حضرتت
بسته‌ام بر هیچ صاحب دولتی در ثنا
من به اجمال افاضل، در بسیط ملک نظم
مقتدایان سخن را هستم اینک، مقتدا
شعر من شعرست و شعر دیگران هم شعر لیک
ذوق نیشکر کجا یابد مذاق از بوریا
جاهل از یاقوت، مرجان باز نشناسد ولی
جوهری داند به حد خویش هر یک را بها
گر کسی را اعتراضی، هست بر دعوی من
حضرت فضل است حاضر، بنده اینک گو بیا
بکر فکرم را درین دعوی گواهست از سخن
خود که خواهد بود مریم را به عیسی از گوا؟
این سخن بر کوه اگر خوانم به اقبالت ز کوه
صد هزار « احسنت » برخیزد به جای هر صدا
ای فلک بر من تو هر جوری که می‌خواهی بکن
من نخواهم رفت ازین حضرت به صد چندین جفا
ذره از خورشید و ظل از کوه بتوان دور کرد
لیک از خاک درش نتوان مرا کردن جدا
تا نشاند بر کمر یاقوت کوه سرفراز
تا فشاند بر سر کافور باد مشکسا
کژ نهد نرگس کله بر طرز ترکان طراز
خم کند سنبل، کله بر شکل خوبان خطا
روز نوروزت مبارک باد و هر روز از نوت
ابتدای دولتی کان را نباشد انتها
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در پند و دوری از دنیا
قدم نه بر سر هستی که هست این پایه ادنی
ورای این مکان جاییست عالی، جای توست آنجا
رها کن جنس هستی را، به ترک خود فروشی کن
که در بازار دین خواهند زد بر رویت این کالا
اساس عالم بالا برای تست و تو غافل
تو قدر خود نمی‌دانی که دارای منصب والا
تو از افلاک بالایی نگفتم زیر بالایی
اگر زیر فلک باشد چه باشد زیر تا بالا
کسی بالا بود کارش که از الا گذر یابد
مرو بالا مرو، زیرا که نتوانی شدن بالا
درخت لادوشاخ آمد، یکی شرک و دوم وحدت
بزن بر شاخ وحدت دست و بر شاخ دگر نه پا
به بی تعویذ بسم الله، مرو در شارع وحدت
که در بیدا لا، غولست تا سرمنزل الا
دلت را با غم عشقش به معنی آشنایی ده
که تن را آشنا کردن، نمی‌شاید درین دریا
نه هر کو نعمتی دارد شریف استو عزیز آنکس
که گل در دامن خارست و زر در کیسه خارا
ز کج بینی اگر نقشی، به چشمت زشت می‌آید
تو وقتی راست بین باشی، که بینی زشت را زیبا
به گرد کعبه دل گرد و حجی کن، همه عمره
چه می‌گردی درین بیدا، که پایان نیستش پیدا
چه واجب ساختن خود را وگرنه خانه رحمت
گشاند ستند دردر وی قدم گرمی نهی فرما
ز شرع احمدت راهی است روشن پیش لیکن تو
چه خواهی دید ازین ره چون نداری دیده بینا
تو عین عزت نفس عزیز ار آنچه می‌خواهی
رو از قاف قناعت جو چو عنقا مسکن و ماوا
چو شهباز از پی طعمه مشو پابست قید خود
کزان رو شاه مرغان شد که خود را کرد کم عنقا
نشست باز در دست است و مسند زان کند سینه
ولی مسکین نمی‌بیند که دارد بند را برپا
به هرکاری که خواهی کرد ز اول بر زبان آور
مبارک نام یزدان را تبارک ربنا الاعلی
سخنهای بزرگان را نشان اندر دل و خاطر
که حاصل می‌شود ز انفاس دریا عنبرسارا
سخن فیضی است ربانی بزرگ و خرد چون باران
که بر خاطر همی آید فرود از عالم بالا
سخن را بر زمین نتوان فکندن جمله چون باران
بسی در گوش باید کرد، همچون لولولالا
سخن با هرکسی باید به قدر فهم او گفتن
چه دریابند انعام از رموز و نکته و ایما
تو را سرسام جهلست و سخن بیهوده می‌گویی
حکیمی نیست حاذق خود که درمانی کند دردا
علاج علت سرسام عناب است و نیلوفر
تو می‌جویی زخرما و عدس درمان؟ زهی سودا!
چو آتش تیزی و گرمی کنی در هرکسی افتی
همان بهتر که بنشینی ز سر بیرون کنی صفرا
غریق نعمت دنیا دهد جان از پی نانی
چو در دریا ز شوق آب مسکین صاحب استسقا
بامید جوین نانی که حاصل گرددت تا کی
در آتش باشی و دودت رود بر سر تنور آسا؟
به هرجایی که خواهی رفت خواهی خود رزق خود
نخواهد بیش و کم گشتن به جا بلقا و جابلسا
همه وقتی نشاید خورد جام شادی ار وقتی
غمی آید، مخور زان غم که باشد خار با خرما
مراد و کام دنیایی مضر چون زهر مارآمد
ز بهر زهر هر ساعت مرد در کام اژدرها
مکن قصد کسی کز بعد چندین سال در عالم
هنوز امروز بر دارست نقش قاصد دارا
شنیدم ملک دارا گشت دار الملک اسکندر
نه اسکندر بماند نه دارالملک نه دارا
تو را بالای جسم و جان مقامی داده‌اند ای جان
«مکن در جسم و جان منزل که این دون است و آن والا»
درون اهل عرفان نیست جای دنیی و عقبی
«قدم از هر دو بیرون نه نه اینجا باش نه آنجا»
جاهن صنع صانع را چو غایت نیست، هست امکان
که باشد عالمی دیگر برون زین عالم مینا
بقول «لیس للانسان الا ما سعی» سعیی
همی کن تا شود ماه نوت بدر جهان آرا
اگر چه از « ولو شینا» نمی‌شاید گذر کردن
ولی جهدیت می‌باید به حکم «جاهدوا فینا»
به خود پرداز روزی چند کز اندیشه آتش
نخواهد بود از حسرت به خود پروانه‌وش پروا
تیه حرص پر آهو چو تازی نفس چون سگ را
به صحرای قناعت رو که بی‌آهوست آن صحرا
شب برنایی ار در خواب بودی بود هم عذری
چه خسبی، کز سواد شب بیاض صبح شد پیدا
شکوفه رنگ شد مویت چو سرو آن به که برنایی
به رعنایی که بر پیران نزیبد کسوت دنیا
توان نوری که از خورشید رخشان می‌شود حاصل
ز خاک تیره می‌جویی زهی سر گشته شیدا
ز نفس بد اگر نیکی طمع داری چنان باشد
که از زاغ سیه داری طمع سر سبزی ببغا
صفای باطنت روشن کند چون صبح، مهر دل
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما
چه می‌داند کسی حال گل اندامان به زیر گل
بگفتی خاک، اگر بودی زبان سوسنش گویا
بدی بر کان تو می‌آید، ز چشم است و زبان و دل
مباش ایمن که روز و شب تو را در خانه‌اند اعدا
مشو بدنام را منکر، نخوانده نامه سرش
که بدنام است و افعال نکو می‌آید از صهبا
من آن را آدمی دانم که دارد سیرت نیکو
مرا چه مصلحت با آن که این گبرست و آن ترسا
«و ما اوتیت» می‌خوانی و می‌گویی: که می‌دانم
علوم غیب اگر هستی علوم غیب را دانا
بگو تا فتنه بر آتش چرا گردیده پروانه؟
بگو تا عاشق خورشید رخشان از چه شد حربا؟
درین دریاز خونخوار قضا ساز از رضا کشتی
بدان کشتی قدم در نه که «بسم الله مجریها»
نجات از رحمت حق جو، نه از احیای غزالی
شفا زودان، نه از قانون طب بوعلی سینا
سلاح از حفظ یزدان کن وگر گوید خلاف آن
حدیثی در غلافت تیغ از وی دم مخور قطعاً
براق فکر را یک شب، به معراج حقیقت ران
به گوش سر زجان بشنو، که «سبحان الذی اسری»
الهی! ما گنه کاریم و از شرم آستین بر رو
کریمی، دامن رحمت بپوشان بر گناه ما
چو دین دادی بده دنیا که چندان خوش نمی‌باشد
هزاران بدره بخشیدن به یک جو کردن استسقا
بیابان است و شب تاریک و ما گمراه و منزل دور
دلیلی نیست غیر از تو خداوندا رهی بنما
مرا توفیق طاعت بخش و خطی ده ز درویشی
چنا خطی که از هردو جهانم باشد استغنا
به بوی رحمت و غفران بدرگاه آمدیم اینک
گنه کار و خجل فاغفر لنا یارب و ارحمنا
سنایی گر مرا دیدی ز ننگ و نام کی گفتن
«مسلمانی ز سلمان پرس و درد دینز بوردردا»
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - درموعظه و پند
سرای خانه گیتی که خانه دودراست
در دو اساس اقامت منه که رهگذر است
تو کدخدایی این خانه می‌کنی، غلطی
تو را مقام اقامت به خانه دگر است
مجال عمر تو چندانکه می‌شود کمتر
تو را امید فزون است و حرص بیشتر است
به اسمی و علمی از دو عالمی قانع
اگر چه خود تو برآنی که عالم این قدر است
شود درست عیارت ز آتش فردا
اگر چه کار تو امروز راست همچو زر است
منازل سفرت دور و راه رفتن توست
ولی نه مرکب راهت نه سفره سفر است
ز جهل دامن درکش، به علم دین پیوند
که جهل خار ره دین و علم بارور است
تو فکر تیر و تبر می‌کنی به قصد کسان
مکن که ناوک تیر ضعیف کارگر است
به شرع اگر چه حلال است در مروت نیست
هلاک صید که او نیز چون تو جانور است
چه رحمت و شفقت در دل آید آنکس را
که در دلش همه تیر است و در سرش تبر است
ملک نهاد فقیر از ملک نژاد، به است
به پیش من ملک آن است کو ملک سیر است
سرای و باغ، چو بی کدخدا بخواهد ماند
گل و بنفشه مرست و سر او باغ مرست
مشو ز حادثه ایمن که از فلک تا حشر
روان به ساحل گیتی قوافل حشر است
ز رفتن دگران پند جونه از ناصح
حقیقت سخن این است و غیر آن سمر است
به گردن همه تیغ اجل در آمده است
سبک سری که ز شمشیر مرگ بر حذر است
خدنگ چار پر مرگ باز نتوان داشت
هزار تو اگرت درع و جوشن و سپر است
به پای دار طریق قیام لیل چو شمع
که نور طلعت شمس از کرامت سحر است
تو روزی از در آنکس طلب که هر روزت
به قرص گرم خورشید آسمان وظیفه خوراست
سیاه کاسه بود وقت شام از آن تنگ است
بقای صبح کم آمد چرا که پرده در است
به خاک بر سر و چشم، سیر، به که به پا
که هر کجا که بران پا نهند چشم و سراست
صدت حدیث و خبر بر دل است ازین معنی
ولی دلت همگی زان حدیث بی‌خبر است
چو آفتاب زهر ذره می‌شود لامع
فروغ صبح حجابی که هست در سحر است
تو را ز خاصیت آفتاب چیست خبر
به غیر از آنکه از انوار دیده بهره‌ور است؟
درین سرا چه کسی نیست کز غمی خالی است
به قدر خویش همه کس مقید قدر است
ز سوز سینه لب بحر روز و شب خشک است
ز آب دیده رخ ابر صبح و شام تر است
زنار ناله شنو اشک آتشش بنگر
که خون همی جهد و ظن مبر که آن شرر است
چه شد که باد صبا خاک می‌کند بر سر
برادریش گرامی مگر به خاک در است؟
اگر نه خاک زمین را مصیبتی سنگی است
چراش اینهمه خون‌های لعل در جگر است؟
بیا و یک نظر اعتماد کن در خاک
که خاک تکیه‌گه خسروان معتبر است؟
کنار خاک مقام بتان موی میان
کلاه لاله مثال شهان تا جور است
سری که بر سپر آفتاب می‌سایید
به زیر پای وحوش و سباع بی سپر است
به تخته بند مقید چو قد شمشاد است
به خاک تیره فرو رفته روی چون قمر است
کجا شدند بزرگان نامور امروز؟
نشانشان به جهان در نه نام، نی اثر است
وفا مجوی که این امهات و آبا را
نه مهر مادر بر ما، نه رحمت پدر است
درین پدر شفقت نیست، ورنه کردی رحم
برآنکه گفت اینم خلف ترین پسر است
نجیب دین محمد، محمدبن حسین
که در دیار وجود او به جود مشتهر است
چراغ روشن او تا نشاند باد اجل
به دود کرده سیه دوده ابوالبشر است
ز آب دیده مردم ترست دامن خاک
چنانکه هر طرفش زابگیر بیشتر است
فلک بر آمده زین غم به جامه‌های کبود
جهان تشنه به سوگ بزرگ پر هنر است
کسی که بود برو بر فراز مسند ملک
مدار مملکت امروز بالشش مدر است
پناه ملک زکریا که لطف و قهرش را
طریق عقل و سیاست نتیجه نفع و ضرر است
پناه مملکت او بود درگذشت کنون
امید ملک بدین خواجه ملک سیر است
مدار مرکز اسلام شمس دولت و دین
که اختیار وجود و خلاصه بشر است
ز آسمان خرد انجم معانی را
ضمیر او به شب تار ملک راهبر است
هر آنچه در کفش آمد غریق بخشش گشت
چه شک درین که به دریا درآمدن خطر است
خدایگانا معلوم رای روشن توست
که بی‌وفاست حیات از وفات ناگزر است
بنای خاک بنایی است سخت سست نهاد
سرای عمر سرایی عظیم مختصر است
اگر چه عیش جهان است چو شکر شیرین
و لیک زهر هلاهل سررشته در شکر است
ترا به ملک سعادت قرار چندان باد
که در سرای قرار آن سعید را مقر است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح امیر شیخ حسن
تا باد خزان رانگ رز رنگرزان است
گویی که چمن کارگه رنگرزان است
بر برگ رز اینک به زر آب است نوشته
کانکس که چنین رنگ کند رنگرز آن است
رفت آنکه به زنگار و بقم سبزه و لاله
گفتی که سم گور و لب رنگرزان است
امروز چو چشم اسد و شاخ غزال است
گر شاخ درخت است و گر رنگرزان است
بر برگ رزان قطره باران شده ریزان
اشکی است که بر چهره عشاق روان است
در آب شمر آن همه ماهی زراندود
بید از پی آن ریخت که به راه یرقان است
تا ابر سر خوان فلک دیده پر از برگ
از ذوق فرود آمده آبش به دهان است
یاران سبک روح معطل منشینید
امروز که روز طلب و رطل گران است
ماه رمضان رفت، دگر عذر میارید
خیزید و می‌آرید که عیدست و خزان است
در غره شوال محرم نبود، می
آن رفت که گویند رجب یا رمضان است
عمر از پی دنیا مگذارید به سختی
خوش می‌گذرانید که دنیا گذران است
نای است فرو رفته دم آواز دهیدش
کو گوش به ره دارد و چشمش نگران است
از دست مغان چنگ از آن رو که زنندش
در بارگه شاه برآورده فغان است
دارای زمان، شیخ حسن، آنکه به تحقیق
دارای زمین است و خداوند زمان است
بحری است که در وقت سکون، کوه رکاب است
ابری است که گاه حرکت، برق عنان است
آن نیست قضا کز سخن او به درآید
هرچیز که او گفت چنین است چنان است
ای شیر شکاری که دل شیر زبیمت
همچون دل آهوی فلک در خفقان است
جود تو محیطی است که بی غور و کنار است
جاه تو جهانی است که بی حد و کران است
قدر تو درختی است که طاووس فلک را
پیوسته بر اغصان جلالش طیران است
عدل تو چو رسم ستم اسباب جدل را
برداشته یکبارگی از روی جهان است
در مملکتت آنچه بگویند کسی هست
کز بهر جدل تیز کند تیغ فسان است
ناداده به عهد تو کسی آب حسامت
انصاف تو مالیده بسی گوش کمان است
ورنه چه سبب میل کمان است به گوشه
خود را ز چه رو تیغ کشیده ز میان است
الا که سنان همچو حسام از گهر بد
در مملکتت طعنه زدن کس نتوان است
امروز از ایشان که به مجموع مذاهب
مستوجب حدند و حسام است و سنان است
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است
بخت از هوس صحبت تو خواب ندارد
زان روز و شبش خاک جناب تو مکان است
گر بخت شود عاشق روی تو عجب نیست
تو وجه حسن داری و بخت تو جوان است
شاها چو دعا گوت بسی‌اند دعاگو
تا ظن نبری کو ز قبیل دگران است
در راه هوا، مجمره و شمع دمی گرم
دارند ولی این به دم و آن به زبان است
جایی که درآید به زبان بلبل طبعم
آنجا شکرین نکته طوطی، هذیان است
من ختم سخن می‌کنم اکنون به دعایت
کامین ملایک ز میان دل و جان است
تا هست جهان در کنف امن و امان باد
ذات تو که او واسطه امن و امان است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح سلطان اویس
صبح ظفر از مشرق امید بر آمد
اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد
از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر
بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد
بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار
رخسار دل‌آرای ظفر جلوه‌گر آمد
بی‌درد سر نیزه و آمد شد پیکان
آن فتح که مفتاح امان بود برآمد
سلطان فلک با کفن و تیغ به زنهار
زیر علم خسرو جمشید فر آمد
خورشید کرم، شیخ اویس آنکه ثریا
در کوکبه همت او بی‌سپر آمد
جمشید جهانگیر که خاک کف پایش
تاج سر گردون مرصع کمر آمد
آن قلزم زخار که عمان گهربخش
با موج کف او ز شمار شمر آمد
تیغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت
لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد
یک رو زعطایش نه که یک ساعت خرجش
محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد
هر سرکه به خاک در او گشت مشرف
همچون فلک از دور ازل تاجور آمد
ای شیر شکاری که به عونت چو غزاله
آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد
چون خط نگارین بتان بر گل رخسار
طغرای تو آرایش دور قمر آمد
ابر سر شمشیر تو هرجا که ببارد
از خاک زمین خنجر بران به بر آمد
آنجا که نسیم دم لطف تو اثر کرد
بر شاخ شجر، زهره به جای زهر آمد
از سیر سپاهت خم چوگان فلک را
گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد
آنکس که چو نرگس نتوانست تو را دید
از عین حسد، دیده شوخش به در آمد
چون نقره دلت با همه کس صافی و پاک است
کار تو درست از پی آن همچو زر آمد
هرکس که به عهد تو بر او اسم خلاف است
چون بید سراپاش، سزای تبر آمد
اوصاف کمالات تو از شرح فزون است
وصف تو نه به اندازه فکر بشر آمد
آن را که جگر گرم شد از آتش کینت
هم چشمه شمشیر تواش آبخور آمد
گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد
رمحت به دلش راست چو اندیشه در آمد
تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد
هرجا که دمی زد دم او کارگر آمد
بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت
وز هر سر مویش بلایی به سر آمد
دو لشکر جرار که از کینه یکایک
چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد
این پیش تو بر خاک ره افتاد چو سایه
وآن ز آتش تیغ تو جهان، چون شرر آمد
فی الجمله، یکی جست و برون شد ز میانه
والقصه، یکی از در زنهار در آمد
شاها! منم آن طوطی گویا که به شکرت
از گفته من کام جهان پر شکر آمد
زان روی که دارم دم مشکین، من مسکین
چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد
باشد به هنر بیشی قدر همه کس، لیک
کم قدری من بنده به قدر هنر آمد
قسمت چو به تقدیر قضا رفت، رضا ده
سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد؟
تا هست محل بد و نیک و غم و شادی
زین خانه شش سو که به اول دو در آمد
چون رکن حرم قبله شاهان جهان باد
درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح سلطان اویس
سحرگهی که چمن، شمع لاله در گیرد
سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد
جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود
هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد
چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
مشابه گل زرد فلک شور گل سرخ
نخست تیغ برآرد، دگر سپر گیرد
نمونه‌ای است ز حراق و آتش و کبریت
چراغ لاله که هر شب زباد درگیرد
بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل
همه لطایف اوراق گل ز بر گیرد
اگر نسیم سحر، بر ختن گذار کند
زرشک مشک، چه خونها که در جگر کند
مسافری عجیب است این گل رسیده که او
چو برگ سفره بسازد، ره سفر گیرد!
ز یک نسیم که در آستین غنچه بکر
دمد شمال چو مریم، به روح بر گیرد
ز بس قراضه که گل کرد در دامن
مجال نیست که دامن به یکدگر گیرد
ز آفتاب چو چرخ خمیده نرگس مست
بیاد خسرو آفاق جام زر گیرد
اگر حمایت او ذره را دهد تمکین
فراز مسند خورشید، مستقر گیرد
ایا سحای نوالی که دست بخشش تو
به گاه فیض عطا بحر را شمر گیرد!
تو آفتاب منیری چو آفتاب سپهر
چهار بالش ملک از تو زیب و فر گیرد
عنایت تو روانی به یک نفس بخشد
کفایت تو جهانی به یک نظر گیرد
به فر داد تو دراج، چشم باز کند
به عون عدل تو روباه شیر نر گیرد
برید فکر تو افلاک زیر پا آرد
همای همت آفاق زیر پر گیرد
چو تیغ تو بدرخشد قضا مفر جوید
چو شصت تو بگشاید قدر حذر گیرد
مهابت تو اگر باد را عنان پیچد
صلابت تو اگر کوه گران را ز جای برگیرد
به قهر باد سبک را به خاک دفن کند
به حکم کوه گران را زجای برگیرد
عدو و حسام تو را چشمه اجل خواند
ولی نیام تو را مطلع ظفر گیرد
چو آفتاب ضمیرت به یک اشارت رای
زحد خاور تا مرز باختر گیرد
شب زمانه به مهر تو گردد آبستن
وگرنه کین تو حالی دم سحر گیرد
ز خاک پایت اگر حور ذره‌ای یابد
به خاک پات که در دامن بصر گیرد
شرار آتش قهرت اگر به کوه رسد
ز خاصیت همه اجزای او شکر گیرد
زبان نطق تو به خامه گر سخن راند
چو نیشکر همه اجزای او شکر گیرد
بهار جاه ز خلق تو رنگ و بو یابد
نهال عدل ز بذل تو بار و بر گیرد
زمانه اطلس گلریز سبز گردون را
ز گرد کحلی خنگ تو استر گیرد
اگر ز نعل سمند تو افسری یابد
سر سپهر به ترک کلاه خور گیرد
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشه‌وار زبان از قفا بدر گیرد
مرا زمانه فضیلت نهد بر اهل زمین
وگر همین قلم خشک و شعر تر گیرد
همیشه تا که خود این سرای شش سوار
ز بهر آمد و شد خانه دو در گیرد
سرای عمر تو معمور باد تا حدی،
که کارخانه گردونش از تو فر گیرد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در بیان اوضاع نامناسب ساوه
چون به عزم حضرت خورشید جمشید اقتدار
آفتاب سایه گستر، سایه پروردگار
ابر دریا، آستین خورشید گردون آستان
اردشیر شیر دل نوشین روان روزگار
زهره عشرت ماه طلعت مهر بهرام انتقام
مشتری رای عطارد فطنت کیوان وقار
ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان
کاسمان را بر مدار رای او باشد مدار
از خراب آباد شهر ساوه کردم عزم جزم
ساعتی میمون به فال سعد و روز اختیار
جمعی از واماندگان موج طوفان بلا
قومی از سرگشتگان تیه ظلم روزگار
جمله در فتراک من آویختند از هر طرف
کاخر از بهر خدا پا از پی اهل تبار
چون به سعی کعبه حاجات داری روی دل
حاجتی داریم حاجتمند را حاجت برآر
هدهدی تاج کرامت، بر سرت حال سبا
گر مجالی با شدت پیش سلیمان عرضه دار
کای سکندر معدلت از جور یاجوج الامان
وی سلیمان زمان از ظلم دیوان زینهار
ساوه شهری بود بل بحری پر از گوهر که بود
اصل او را معجز مولود احمد یادگار
هم نهاد خطه‌اش را زینت بیت الحرام
هم سواد عرصه‌اش را رتبت دارالقرار
باد او چون باد عیسی دلگشا و روح بخش
آب او چون آب کوثر غمزدای و سازگار
در شمال فصل تابستان او، برد شتا
در مزاج آذر و آبان او، لطف بهار
هیچ تشویشی در او نابوده جز در زلف دوست
هیچ بیماری درو ناخفته الا چشم یار
همچو نرگس مست و زردست ایمن نیم شب
خفته بودندی غریبان بر سر هر رهگذار
خواجگان ما دلدار معتبر در وی چنانک
هر یکی را همچو قارون بود صد سرمایه دار
خواجه شد بی اعتبار ومال شد مار سیه
ای خداوندان مال ، الاعتبار الاعتبار!
بوده از خوبی سوادش چون سواد خال جمع
وز پریشانی شده چون زلف خوبان تار تار
بقعه ای بینی چو دریا در تموج ز اضطراب
مردمی دروی چو در دریا غریق اضطراب
عین گستاخی است گفتن در چنین حضرت به شرح
آنچه در وی رفت از قحط وبا پیرار وپار
قحط تا حدی که مرد از فرط بی قوتی چو شمع
چشم خود را سوختی در آتش و بردی به کار
شب همه شب تا سحر بر ناله های رود زن
خون شوهر می کشد از کاسه سر چون عقار
هر دم از شوق سر پستان مادر می گرفت
در دهان پیکان خون آلود طفل شیر خوار
آه از آن اشرار کایشان ز آتش شمشیر میر
می جهند ونی نمی میرند هر یک چون شرار
اولا بردند هر یک از سرای وخان ومان
هر چه بود از نقد وجنس اندر نهان وآشکار
تا به آب دیده هازان خیکها کردند تر
تا به خشت خانه ها بر اشتران کردند بار
آن که مهتر بود بهتر از پی سیبی به چوب
پوست برتن سر به سر بشکافتنذش چون انار
همچو آتش چوب می خوردند می دادند زر
وانکه از بی طاقتی بر خاک می مردند زار
همچو اشک افتاده مردم زادگان از چشم خلق
رخ بی خون لعل شسته جسته از مردم کنار
آنکه دوش از ناز چون گل بود با صد پیرهن
می کند امروز بهر خورده ای خود از افکار
بر گل رخسار وسروقد خوبان چگل
چشم کردند چون سحاب از روی غیرت آشکار
توده توده بی کفن اندامهای نازنین
درمیان خاک وگل افتاده همچون خار وخوار
آنک از صد دست بودش جامه در تن این زمان
دستها بر پیش وپس دارد زخجلت چون چنار
تاج بردند از سر منبر چو دستار از خطیب
طاق بر کندند از مسجد چو قندیل از منار
بوریا در ناخن عابدزنان هر دم که خیز
حلقه بیرون کن زگوش وطوق پس پیش من آر
در ضیاع او که هر یک بود شهری معتبر
گور وآهو راست مسکن شیر وروبه را قرار
باغ چون راغش خراب ودشت گشتن چون سراب
زاغ آن را باغان وقاز این را باز یار
می کند هر شب به جای بلبلان فریادبوم
کا الفرار عاقلان زین وحشت آباد ، الفرار
خسرو الله دمی از حال مسکینان بپرس
((حسبه الله )) نظر بر حال مسکینان گمار
الامان از تیغ زهر آلود درویش الامان
الحذار از ناوک فریاد مظلوم ، الحذر !
می رباید خال اقبال از رخ مقبل به حکم
تیر آه مستمندان در دل شبهای تار
چون روا داری که در ایام عدل شاملت
کز تواضع می فرستد باز تاج سر به سار
شیر وآهو دست ها در گردن هم کرده خو
خفته باشند ایمن و آسوده در هر مرغزار
آنکه از تشویش ما را جای در سورا خ موش
و آنکه از بیداد ما را پای بر دنبال مار
لجه دریا وما لب خشک چون کشتی صفت
حضرت خورشید وما محروم از وخفاش وار
اند آن شهر این زمان جمعی که باقی مانده اند
از فقیر واز توانگر وز صغار وز کبار
بر امید طلعت خورشید عدلت این زمان
همچو حربا بر سر راهند چشم انتظار
گر زاظهار عنایت هیچ تقصیری فتد
بعد از این دیار کی گردد به گرد این دیار؟
آفتابی از دل ما نور حشمت وا مگیر
آسمانی از سر ما ظل رحمت بر مدار
تا دعای دولتت را از سر امن وامن
می کنیم اندر ((اناء الیل )) و((اطراف انهار))
در کلامم چون که بود اطناب از بیم ملال
بر دو بیت عنصری کردم سخن از اختصار
(( تا ببندد تا گشاید تا ستاند تا دهد
تا جهان بر پای باشد شاه را این یادگار
آنچه بستاند ولایت ، آنچا بدهد خواسته
آنچا بندد پای دشمن ، وآنچه بگشاید حصار ))
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مدح امیر شیخ حسن
دجله عمری است، تر وتازه که خوش می گذرد
ساقیا می گذر عمر به عطلت مگذار!
چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر ؟
چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار؟
کار آن است تو را کار ، ورت صد کار است
بر لب دجله رو ودست بشوی از همه کار
کمتر از خارنه ای ، دامن گل بویی گیر
کمتر از سرونه ای ، تازه نگاری به کف آر
جام خورشید از آن پیش که بردارد صبح
جام جمشیدیصبها به صبوحی بردار
جام بر کف نه ودر باده نگر تا زصفا
حور در پرده روحت بنماید دیدار
می گلگون که کند پرتو عکسش به صبوح
صبح را همچو شفق گونه به گلگونه نگار
بخت یار است وفلک تابع وایام به کام
فتنه در خواب وجهان ایمن ودولت بیدار
دور مستی است در این دور نزیبد که بود
بجز از حزم خداوند جهان کس هشیار
نقطه دایره پادشهی ، شیخ حسن
شاه خورشید محل ، خسرو جمشید آثار
آنکه بر شاهسوار فلک ار بانگ زند
که بدار ای فلک او را نبود باز مدار
کف او مقسم ارزاق وضیع است وشریف
در او کعبه آمال صغار است وکبار
بار ها با گهر افشانی دستش زحیا
ابر آب دهن انداخته در روی بحار
قرص خورشید اگر در خور خوانش بودی
عیسی مایده آراش بدی خوان سالار
ای که از نزهت ایوان تو بابی است بهشت
وی که از روضه ی اخلاق تو فصلی است بهار !
فلک آثار سم اسب تو در روز مصاف
همه بر دیده خورشید نویسد به غبار
زحل از قدر تو آموخت بزرگی وشرف
این چنین ها کند آری اثر حسن جوار
شرح رای تو دهد شمع فلک در اصباح
دم زخلق تو زند باد صبا در اسحار
بیلکت چون بنهد چشم بر ابروی کمان
زه به گوش ظفر آید زدهان سوفار
روز بزم تو درم به همه قدر از سبکی
در نیار به جوی هیچکس او را به شمار
گرزند نا میه در دامن انصاف تو چنگ
بر کند لطف تو از پای گل ونسرین خار
باز اگر پای به دست تو مشرف نکند
پای خود را ندهد بوسه به روزی صد بار
هر که بیرون نهد از دایره حکم تو پای
بس که سر گشته رود گرد جهان چون پرگار
خسروا لشگر منصورت اگر رجعت کرد
نیست بر دامن جاه تو ازین هیچ غبار
عقل داند که در ادوار فلک بی رجعت
استقامت نپذیرند نجوم سیار
این یقین است که در عرصه ملک شطرنج
برتر از شاه یکی نیست به تمکین و وقار
دیده باشی که چو رخ برطرف شاه نهد
بیدقی بی هنری کم خطری بی مقدار
وقت باشد که نظر بر سبب مصلحتی
نزد شاپش ویک سو شود از راه گذار
نه ارزان عزم بود پایه بیدق را قدر
نه از این حزم بود منصف شاهی را عار
آخر دست بر آرد اثر دولت شاه
زنهادش به سم اسب وپی پیل دمار
پادشاها منم آن مدح سرایی که نیافت
مثل من باغ سخن طوطی شکر گفتار
بلبلی نیست که در معرضم آید امروز
من تنها وز مرغان خوش آواز هزار
تا جهان را بود از گردش ایام نظام
تا زمین را بود از جنبش افلاک قرار
باد در سایه اقبال تو شهزاده اویس
دایم از عمر وجوانی وجهان بر خوردار!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح سلطان اویس
مبشران سعادت برین بلند رواق
همی کنند ندا در ممالک آفاق
که سال هفتصد و پنجاه و هفت رجب
به اتفاق خلایق بیاری خلاق
نشست خسرو ریو زمین به استحقاق
فراز تخت سلاطین به دار ملک عراق
خدایگان سلاطین عهد شیخ اویس
پنا هو پشت جهان خسرو علی الا طلاق
شهنشهی که برای نثار مجلس اوست
پر از جواهر انجم سپهر را اطباق
مشام روح ودماغ خرد زباغ بهشت
به جز روایح خلقش نکرده استنشاق
-زبان ناطقه از منهیان عالم غیب
به جز نتایج طبعش نکرده استنطاق
فکنده قصه یوسف جمال او در چاه
نهاده نامه کسری ، زمان او بر طاق
اگر نه ترک فلک پیش او کمر بند
فلک به جای کله بر سرش نهد بغطاق
کسی به دولت عدلش نمی کند جز عود
ز دست راهزنان ، نا له در مقام عراق
چه گوشمال که از دست او کشیده کمان ؟
چه سر زنش که ز انصاف او نیافت چماق ؟
زهی شهنشه انجم تو را کمینه غلام !
زهی مبارز پنچم تو را کهینه وشاق !
به بندگی جناب تو خسروان مشعوف
بپای بوس رکاب تو سر وران مشتاق
ز گوشه های سیر تو بخت جسته وطن
به خانه های کمانت ظفر گر فته وثاق
فروغ تیغ به چشم تو لمعه ای ساغر
نوای کوس به گوش تو ناله عشاق
کمان هیبتت افکنده سهم در اطراف
کمند طاعتت آورده دست در اعناق
به بحر نسبت طبع تو می کنو همه وقت
اگر چه در صف بحر می کنم اغراق
صحیفه ای است وجود مبارک تو درو
همه مکارم ذات و محاسن اخلاق
علو قدر تو را آفتاب اگر نگردد
چو سایه باز فتد در رواق چرخ به طاق
صبا ز دفتر خلق تو یک ورق می خواند
چمن مجلد گل را به باد داد اوراق
شمال صیت تو را شد براق برق عنان
هلال زین براق تو گشت وبدر جناق
ز هیبت تو دل دشمنان بروز نبرد
چنان بود که دل عاشقان به روز فراق
خدایگانا ! ز امروز تا به روز حساب
به توست عالمیان را حوالت ارزاق !
تراست مملکت سلطنت به استقلال
تراست سلطنت مملکت ، به استحقاق
جهانیان همه زنهاریان عدل تواند
امیدوار به فضل ومراحم واشفاق
به چشم راستی آنکس که ننگرد در تو
چو نرگسش بدر آورد ز پلکها ، احداق
به آب تیغ نشان آتش شرارت خصم
از آنکه می زندش دیگ سینه جوش نفاق
یقین به موضوع تریاک داده باشی زهر
به جای زهر عدو را اگر دهی تریاق
اگر چه با تو نه آبای آسمان خوردند
به چادر مادر عنصر هزار پی سه طلاق
به سد عدل حصین کن حصار دولت خویش
مباش غافل از این چرخ ازرق زراق
هنوذ با تو کنون می خورد فلک سوگند
هنوز با تو کنون می کند جهان میثاق
به پایه ای برسی از شرف که چون سدره
درخت قدر تو بر ساق عرش ساید ساق
شها ! به شکر طوطی گر این حدیث از من
کند سماع شکر خوش نباشدش به مذاق
مرادلی وزبانی است پر صفا وصفات
مرا سری ودرو نیست بر وفا ووفاق
عروس خاطر من نیست زان قبیل که او
به جز قبول جنابت کند قبول صداق
همیشه تا ملک شرق با مداد پگاه
بر آید وکند آفاق روشن از اشراق
خجسته باد تو را تاج وتخت سلطانی !
به بندگیت سلاطین عهد بسته نطاق !
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مدح شیخ زاهد برادر سلطان اویس
ماهی از برج شرف زاده خورشید کمال
زاده الله جمالاً به جهان داد جمال
گلبن (انبته الله نباتاً حسنا)
بر دمانید سپهر از چمن جاه و جلال
روز آدینه نه از ماه ربیع الاخر
رفته از عهد عرب هفتصدو پنجاه و سه سال
شیخ زاهد شه فرخنده پی آمد به وجود
شد جهان از اثر طالع او فرخ فال
از پی خواب گهش در ازل آراسته اند
مهد فیروزه افلاک به انواع لال
حضرتش مجد جلال است و ببینی روزی
بسته خود را فلک پیرو برو چون اطفال
در هوای شرف طالعش از گشت فلک
سر کشیدست کنون سنبله بر اوج کمال
تا کند زهره نثار قدم میمونش
در انجم به ترازو کشد از بیت المال
اژدهای علم عزم ورا بهر عدو
عقرب از پیش دوان نیش اجل در دنبال
مشتری خانه قوسش زره ملکیت داد
و بنوشت ز ایوان قضاتیرمثال
جدی کان خانه عیش و طرب اولاد است
زحل آراست به پیرایه عز و اقبال
تا غبار مرض و خوف نشاند زرهش
می کشد چرخ به دلو از یم کوثر سلسال
برج هوتش که شد آن خانه زوج و شرکاء
چون جمش مملکتی داد بلا شرک و مثال
هشتمین خانه او داشت امیر هفتم
تا در خوف و خطر را ندهد هیچ مجال
نهمین خانه علم است و در و پیر و زحل
همچو طفلان شده ساکن ز پی کسب کمال
حصه مملکت و سلطنت جوزا شد
وندرو زهره و مریخ و عطارد عمال
مهر و برجیس و معالراس به برج سرطان
رفته کان باب نجاح است ومال آمال
اسدش خانه اعداد و به خون اعدا کرده
چون کف خضیب است و مخضب چنگال
باش تا غنچه این روضه دماند گل بخت
باش تا طایر این بیضه درآرد پر و بال
شود انگشت نمای همه عالم چو هلال
باش تا کنگره افسر گردون سایش
باش تا باز کند چتر همایونش پر
عالمی بینی در سایه اوفارغ بال
از پی تهنیت آیند ملایک چو ملوک
به در خسرو اعظم ز سر استقبال
داور دور زمان شیخ حسن آنکه به تیغ
فتنه را می کند از روی زمین استیصال
در خوی از غیرت فیض کرمش روی سحاب
در گل از طیره قدمش آب زلال
ای زبحر کرمت چشمه خورشید سراب
وی زتاب غضبت آتش مریخ زگال
اثر کوثر شمشیر تو در روز اجل
صدمه نعل سم اسب تو درگاه جلال
خون کند نقطه امطار در ارحام صدف
بشکند مهره احجار در اصلاب جبال
گرد خیل تو چون از روی زمین برخیزد
آسمانش کند از مرکز خویش استقبال
اثر عدل تو دان اینک بر اطراف افق
در دم گرگ رود آهوی زرین تمثال
در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل
ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال
خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک
همه چیزی به تو داده است خدای متعال
فسحت مملکت وکامرواییو خدم
رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال
در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل
ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال
خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک
همه چیزی به تو داده است خدای متعال
فسحت مملکت وکامرواییو خدم
رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال
وین دو نوباوه عزو شرف و جاه که هست
عالمی شان ز جلال آمده در تحت ظلال
اینت اسکندر گیتی زره استعداد
وانت کیخسرو ثانی ز سر استقلال
ثالث این عیسی فرخ قدم میمون فر
کامد از رابطه ثانیه در مهد جلال
پادشاهی است مطیع تو که هستند
امروزپادشاهان جهانش همه ممنون نوال
شاه دلشاد جوانبخت که در روی زمین
با همه دیده ندیدش فلک پیر مثال
آنکه رضوان به سرو دیده کشد روی بهشت
خاک پایش ز پی سرمه ارباب حجال
خاتم مملکت جم نشدی ضایع اگر
بودی آراسته بلقیس بدین خوی و خصال
ای به توشیح ثنای تو مرشح اوراق
وی به تزیین دعای تو مزین اقوال
پایه قدر تو بر فرق زحل زرین تاج
سایه چتر تو بر روی ظفر مشکین خال
نیل گردون شده بر چهره اقبال تو لام
لام اقبال تو بر عین سعادت شده دال
میکشد ذیل کرم عفو تو بر روی گناه
می برد گوی سبق جود تو از پیش سوال
بی هوایت خرد از الفت سرگشت ملول
بی رضایت بدن از صحت جان یافت ملال
گر دماغ چمن ازخوی تو بویی یابد
بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال
در زمان گوهر تیغ تو آزار حریر
سوزن تیز نیارد که درآرد به خیال
با عطای کف تو بخشش آل برمک
مثل لجه دریا بود و لمعه آل
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
به جز از عقد ثریا ندهد بار نهال
سرورا مدت شش سال تمام است که من
هستم از حلقه به گوشان درت چون اقبال
به هواداری درگاه فلک قدر شما
کرده ا ترک دیار و وطن و مال و منال
بعد ازآن کز صدف مدح شما خاطر من
گرد اطراف جهان را زگهر مالا مال
قرب سی سال به نیکو سخنی در عالم
شده مشهور شدم جاهل و بدگو امسال
هنر آمد شرف مردم و از طالع بد
هنر من همه شد عیب و شرف گشت وبال
من چه بر بسته ام از لولو لالای سخن
کاش چون لاله زبان سخنم بودی لال
بسته نظم دلاویز شدم همچو صدف
خسته نافه مشکین خودم همچو غزال
نبود هجو به جز کار خسیسی طامع
نبود هزل به جز کار سفیهی هزال
من که امروز کمال سخنم تا حدی است
که عطارد کند از خاطر من استکمال
به چنین شغل کنم قصد زهی قصد و غرض
به چنین فکر کنم میل زهی فکر محال
خود به یکبارگی از پای درآورد مرا
غم درویشی و بیماری و تیمار عیال
سفره وارم فلک افکند و من حلقه به گوش
می کنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال
سالها رفت که من می کنم این ناله و کس
نرسانید به من هیچ نوایی ز منال
تا برآید به چمن ناله زار از صلصل
تا که باشد به جهان طینت خلق از صلصال
تا ابد طینت ذات تو مبیناد خلل
جاودان سایه جاهت مپذیرد زوال
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در موعظه ونصیحت
رفتند رفیقان ورسیدند به منزل
در خواب غروری تو هنوز ، ای دل غافل !
از نیست به هستی وزهستی به ره نیست
تا شهر وجود است روان است قوافل
راه تو پر از آب وگل ولاشه ضعیف است
بس شاهسواری که فرو رفت درین گل
ای غرقه ی دنیا مطلب غور ! که جستند
نه قعر پدید ست در این بحر نه ساحل
ناکا می ورنج است همه حاصل دنیا
ور کام بود حاصل از آن نیز چه حاصل
قسمت نشود بیش و کم از کوشش وتقصیر
تا خود چه قدر گشت مقدر زاوایل
خواهی که به رغبت هما پیوند تو خواهند
رو رشته پیوند نخست از همه بگسل
دنیا چه کنی جمع ؟ که مقصود ز دنیاست
دلقی کهن ونانی وباقی همه فاضل
تن ده به رضا کانچه قضا بر تو نوشته است
از تو نشود دفع به تعویذوحمائل
حق را بشناس از نظر وچشم ودل وگوش
کاینها همه بر قدرت حق اند دلایل
گفتی تو که با حقم وحق بر طرفت نیست
با توست بلی حق وتو مشغول به باطل
جز حق که تواند که کند آدمیی را
پیدا زکفی خاک بدین شکل وشمایل
در خوردن وخفتن چه شوی همسر انعام ؟
می کن عملی تا نشوی کم زعوامل
هم سوده وفرسوده شوی آخر اگر خود
ز آهن شودت فرق وز فولاد فواصل
قول علمایی که عمل نیست در ایشان
ماننده یرمحی است که خالیست ز عامل
این طول امل چیست ؟ بر آنی که زمانه
شد عمر تو را تا به قیامت متکفل
خواهی که چو گل از دمت آسوده شود خلق ؟
چون غنچه بر آن باش که گردی هم تن دل
عاجل دهی از دست که آجل بستانی
رو دوست طلب کن چه کنی عاجل آجل
از خود گذرای یار وبدو رس که کسی نیست
غیر از تو میان تو ومقصود تو حایل
در راه هوا کاه وشی سارع وپران
در شارع دین کوه صفت سنگی وکاهل
این اشک ریایی است چو در وجه نشیند
سیم سره باید ، که بصیرست معامل
از حسن مزن لاف که خواهد شدن آخر
این نرگس چشم وگل رخسار تو زایل
تو در ظلمات شب کفران وبرایت
بر کرده در این گنبد فیروزه مشاعل
در جاه گرفتم که شدی طغرل وسنجر
بنگر که کجا اند کنون سنجر وطغرل
از هر که بد آید طمع نیک مدارید
خاصیت کافور مجویید ز فلفل
خیری که خلاص تو در آن است خلوص است
باقی همه اجزای تو قیدند وحبایل
عالم که ندارد عمل او مثال حماری ا ست
بی فایده اثقال کتب را شده حامل
از نفس بدان چشم نکویی نتوان داشت
هر گز ندهد نفع عسل زهر هلاهل
آخر تو نگویی که : که بخشید زوال
اصوات بم وزیر به قمری وعنادل ؟
یا کیست که داد است به باغ از سر مستی
از بلبله گل می گلگون به بلابل ؟
یا بهر کمال از پی تحصیل خرد را
کی بر سر ابنای جهان کرد محصل ؟
یا کیست که از اول ماه ووسط روز
ثور مه وخورشید کند زاید وزایل ؟
اینت چو محقق بود ای بنده ! بود ظلم
گر تو نبری طاعت این حاکم عادل
نفس ملکی را نبود حاجت زینت
طاوس ملایک چه کند زیب جلاجل
دولت نه به عقل است وکیاست وگر این نیست
از چیست که عالم رود اندر پی جاهل ؟
در بیت حرم ، قافله ای سایل ومهجور
در شهر یمن ،طایفه ای ساکن وواصل
بر دوش هر آن کس که طرازی زهنر نیست
آن بین ومزن دست در اذیال زوایل
وحشی که خورد خار قناعت بود آهو
گر زانکه فرود آورد او سر به سنابل
توحید به دل گو چو کسانی که به انگشت
گفتند ونهادند بر آن حرف انامل
رو قطع تعلق کن امروز که فردا
آسوده ز اغلالی وایمن ز سلاسل
تو اصل وجودی شرفت واضح و لایح
خود را همگی ساخته باطل و عاطل
در راندن سایل چه جوابت بود آخر
آن روز که باشد ز تو رزاق تو سایل
چندین چه کنی حکم اواخر که چه باشد؟
تا بر چه نهج رفته بود حکم اوایل
سلمان دگری را چه دهی پند که هستند؟
اوضاع تو را اهل جهان منکر و عازل
پندی که به قول آمدت اول تو به فعل آر
ورنه نبود هیچ کدام موثر دم قایل
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - درطلب آمرزش
منم ، که نیست شب و روز جز گنه کارم
گناهکار وامید عفو می دارم
امیدوار به فضل خدا هر روزی
هزار بار خدا را زخود بیازارم
شکم بسان صراحی مدام پرز حرام
سجود می کنم وز ان سجود بی زارم
چون من مخالف دین می زیم چو ساغر وچنگ
چا سود گریه ی خونین و نا له زارم ؟
چو خامه نامه سیه می کنم بدان سو دا
که زلف دلکش مشکین خطی به دست آرم
تو آن مبین که چو زنبور خر قه ام عسلی است
که من ز بدو ازل باز بسته زنارم
کجا رسند ینابیع حکمتم به زبان
که من به خاک سر چشمه دل انبارم
در آب وگل شده ام غرق ومشکل است از گل
ره برون شدن من که بس گران بارم
به من به چشم بدی می نگرد که من در خود
چو نیک می نگرم بد ترین اشرارم
به آدمیم نخوانی دگر اگر یک ره
کنی مشاهده پرده های اسرارم
چو دیو ناکسم وبد سپاس وبد کردار
مباد در همه عالم کسی به کردارم
نماند بند خرد را مجال در سر من
که پر شدست دماغ ازخیال پندارم
به تن قرین مقیمان کنج محرابم
به دل ندیم حریفان کوی خمارم
دمید صبح مشیت رسی روز اجل
ولی هنوز من از جهل در شب تارم
مرا چو روز وشب آتش فروختن کار است
یقین کا گرم بود در جحیم بازارم
گرم چو عدم بسوزند نیست کسی را جرم
که من به دود دل خویشتن گرفتارم
شکسته عهد وشکسته دلم که خواهد کرد
شکستهای مرا جبر غیر جبارم
مهیمنا ملکا قادرا خداوندا
تویی رئوف ورحیم وعفو وغفارم
زکرده توبه واستغفر الله از گفته
اگر چه خوب وپسندیده است گفتارم
در آن زمان که امید از حیات قطع کنم
ز لطف ورحمت خود نا امید مگذارم
اگر چه من به رضایت نکرده ام کاری
تو رحمتی کن ونا کرده کرده انگارم
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در موعظه و دوری از دنیا
ای دل آخر یک قدم بیرون خرام از خویشتن
آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن
روی ننماید هلال مطلع عین الیقین
تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن
عین انسانیتی خواهی که ظاهر گردت ؟
چهره پنهان داد چون انسان عین از خویشتن
آدمی را آن زمان آرایش دین بر کنند
کا دمش زآلایش طین پا گرداندبدن
چون زنی پیر از دنیا کهنه چرخی در کنار
گر جوانمردی چه گردی چرخ پیرزن
لاف ردی می زنی با چرخ گردانت چه کار ؟
رشته پیوند بگسل چرخ را بر هم شکن
زیر زین داری براق آخر چه خسبی در گلیم
زیر ران داری نجیب ؟ آخر چه پایی در عطن
دار دنیا را به دین دزدان دین ده چون مسیح
راه دار ملک جان گیر از خراب آباد تن
خیمه جان بر جهانی زن که در صحرای او
لاله زار گلشن خضر است خضرای دمن
در مقام صدق جان باید که باشد درنعیم
جسم خواهی در تنعم باش خواهی در حذر
ذات یوسف را به مصر اندر کجا دارد زیان
زان که در کنعان به خون آلوده باشد پیرهن
تا به کی در باد خواهی دادن این عمر عزیز؟
در هوای رنگ و بوی ارغوان یا یا سمن
بس کن این آتش زبانی بس که در پایان چو شمع
خواهدت بر باد دادن سر زبانت بی سخن
هر زبانی کز میان او رسد جان را زیان
شمع وار آن به که سوزد یا بمیرد درلگن
آبروی هر دو عالم آن زمان حاصل کنی
کز سر اخلاص گردی خاک پای بو الحسن
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح سلطان اویس
پیش از این ملکی که جمع را شد میسر بیش از این
شاه را اکنون به فیروزی است در زیر نگین
از غبار فتنه آب تیغ سلطانی بشست
روی عالم را به فیض فضل رب العالمین
سایه ی یزدان معظ الدین والدنیا اویس
پشت ملک ودین و ملت قهرمان ماء وتین
آفرین بر حضرتش آ نجا که بنشیند به تخت
آفرین باشد نثار از حضرت جان آفرین
در میان چار بالش بر سریر سلطنت
همچو خورشیدی است رخشان بر سپهر چارمین
از حوادث خلق را در گاه او سدی سدید
وز وقایع ملک را انصاف او حصنی حصین
از ره تعظیم ورفحت پادشاهانش رهی
وز پی احسان ومنت تا جدارانش رهین
دولتش با آسمان گر دست آرد در کمن
آورد صد بار پشت آسمان را بر زمین
در کف دریا یسارش ابر اگر غوصی کند
با قیاس عقل یم نیمی نماید از یمین
دامن آخر زمان را پر جواهر می کند
آن دو دریای کرم کو دارد اندر آستین
نسر طایر کرد از سهمش فراهم بال وپر
چون گشاید کرکس از زاغ کمان او کمین
گر ستم دندان نماید در زمان عدل او
خنجر آتش زبانش بر کند دندان سین
پشه یخاکی که پرد در هوای لطف او
در دمش سازد عظیم الشان چو منج انگبین
آن چنان که از کائنات ایزد محمد را گزید
از پی رحمت به خلق و از پی اعلای دین
از پی ضبط امور مملکت امروز کرد
سایه ی حق خواجه شمس الدین زکریا گزین
آصف فرخنده پی را بر سر دیوان گماشت
خود سلیمانی چنان را آصفی باید چنین
مسندش را دست فطرت بگذرانید از فلک
بعدی کی وزارت را به دست آرد چنین مسند نشین
رونق ملک ملک شاه و نظام الملک رفت
کو ملکشه گو بیا اکنون نظام ملک بین
زهره اندر پرده گردون فکند آوازها
کافتاب سلطنت را مشتری آمدقرین
این کرامتها گزو دیدی ز بسیار اند کیست
زود باشد کو به فکر سائب ورای رزین
داغ فرمانت نهد بر جبهه چی بال هند
طوق احسانت کند در گردن خاقان چین
ملک احسان تو را صد چون سحاب ادرار خار
خرمن فضل تو را صد چون عطارد خوشه چین
عقل اول اول از رایت زند دم در امور
چون ز خورشید جهان افروز صبح آخرین
هم به طوق منتت مرغان مطوق در هوا
هم به داغ طاعتت شیران مشرف در عرین
در ازل قسم جبین آمد سجود درگهت
زین سعادت بر سر آمد بر همه عضوی جبین
گر نشانی شجنه ای بر چارسوی بوستان
باد بی حکمت نیارد برد بوی از یاسمین
دست زد در عروة الوثقی فتراکت ظفر
گفت من به زین نخواهم یافتن حبل متین
کسی نمی بیند بهعهدت در میان ناز کان
لاغری را کو به مویی می کشد بار سمین
کرد زر مغربی در آستین بهر نثار
آید از مشرق برت هر روز صبح راستین
آفتاب بابی مبارک شد هلال طالعت
کاخ تیار از طالع او می کند چرخ برین
سالها غواص شد در بحر فکرت تا بیافت
آسمان از بهر زیب افسر این در سمین
مقدمش بر عالم و بر شاه عالم جاودان
فرخ و فرخنده با آمین (رب العالمین)
در همه وقتی جهانت طابع و گردون مطیع
در همه حالی خدایت حافظ و نصرت معین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان اویس
طراوتی است جهان را به فر فروردین
که هر زمان خجل است اسمان ز روی زمین
ز لطف خاک صبا گشت بر هوا غالب
چنان که می چکدش از حیا عرق ز جبین
فلک ز قوس و قزح بر هوا کشیده کمان
هوا ز برق جهان بر جهان گشاده کمین
حریر سبز چمن شد شکوفه را بستر
کنار برگ سمن شد بنفشه بالین
مرا عذاب خوش آید که می زند بر رود
ترانه های دل آویز و صوت های حزین
درخت میوه را چون شاخ ثور برگ نداشت
چو برج ثور بر اورد زهره و پروین
چمن به است ز چرخ برین به سهیه بید
خلاف نیست بر ان چرخ پیر است برین
مثل نرگس رعنا بعینه گویی
که در چمن به تماشای لاله و نسرین
گذشته اند سحر گه مخدرات بهشت
بمانده است در و باز چشم حور العین
نهاده لاله کله کج به شیوه خسرو
گشاده غنچه دهن خوش به خنده شیرین
رسیده خسرو انجم به خانه بهرام
زدند خیمه گل بر منار چوبین
به وصف عارض گل بلبل سخن گو را
معانی کلماتی است نازک و رنگین
سمن چو نظم ثریا و ژاله چون شعری است
که کرده اند در ان نظم دلگشا تضمین
چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی
اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین
چو باد صبح به بوی گل و سمن بر خیز
بیا چو شبنم و خوش بر کنار سبزه نشین
نگر به لاله و نرگس کلاه زر در سر
چنین روند لطیفان به باغ روز چنین
ز داغ طاعت تو سبز خنگ گردون را
ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرین
در ان زمین که ببارد کفن به جای نبات
بر آورند سر از خاک گنجهای دو فینم
ز هی زلوح ضمیر تو عقل علم آموز
زهی زفیض نوال تو ابر گوهر چین
ز عین نعل براق مواکبت دل قاف
هزار بار شده رخنه رخنه چون سر سیم
چنان به عهد تو میزان عدل شد طیار
که میل سوی کبوتر نمی کند شاهین
از ان گذشت که در روزگار احسانت
برای رزق کسی خون خورد به غیر چنین
به طالع تو مشرف شده است شاه فلک
به طلعت تو منور شده است تاج و نگین
ظفر به بند کمند تو معتصم شد و گفت
که فتح را به ازین نیست هیچ حبل متین
به اب تیغ تو میرود به روز کین خود
بود عدوی توزین پس چو اتش بر زین
اگر سپهر در اید به سایه علمت
بنات پرده نشین فلک شوند بنین
نهد ز ضعف شکم و بر زمین براق فلک
اگر شمار تو بر پشت او ببند زین
اگر ز روضه خلدت غزال بوی برد
سراز چه روی فرود اورد به سنبل چین
زبان سوسن ازاده در حدیث اید
اگر کند به ثنای تو این سخن تلقین
اگر چه طبع روان من است گوهر بخش
ور چه شعر متین من است سحر مبین
طرب سرای خیال من است پرده غیب
خزینه دار ضمیر من است روح امین
مرا تصور مدحت چنان بود که بود
شکسته پر مگسی را هوای الیین
سخن دراز کشیدم کنون زمان دعاست
که جبرئیل امین راست بر زبان آمین
همیشه تا متولد شود اناث وذکور
همیشه تا مترادف بود شهور وسنین
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردیبهشت وفروردین
ملوک ملک وملک داعی ومطیع ورهی
خدای عزو جل حافظ ونصیرو معین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸ - در موعظه ونصیحت
زحبس نفس خلاص ای عزیز اگر یابی
سریر سلطنتت مصر جان مقر یابی
از این خرابه کنگر مقام اگر ببری
فراز کنگره یعرش مستقر یابی
اگر به چشم تامل به خاک در نگری
به زیر پای خود اندر هزار سر یابی
کمال قدر وشرف می کنی طلب چون ما
منازلی که تو می جویی از سفر یابی
ز خود سفر کن اگر نعمت ابد طلبی
که در چنین سفر آن سفره ی ما حضر یابی
تو مرغ بی پری از بال نیست خبری
به بال کن طیران تازه بال پر یابی
به زیر تیغ چو کوهی نشسته تا باشد
که سنگ پاره ای از لعل بر کمر یابی
بدان قدر که بیابی زرزق راضی شو
چو بیش و کم همه در قبضه ی قدر یابی
دل است کعبه ی عرفان کعبه ی دل را
دراز صفات توسعی بکن که در یابی
به بوی دوست سحر خیز شو چو باد صبا
که بوی دوست زمشکین دم سحر یابی
چو مشکو عود عزیزی نفس وطیب نفس
بسوز سینه و خونا به ی جگر یابی
ندیم مجلس کروبیان قدس شوی
زشر نفس خلاصی بجوی اگر یابی
به خلوت حرم دوست آن زمان برسی
کزین ده و دو درونه تتق گذر یابی
دل شکسته چو یاقوت شاد کن وانگه
به عهده یمن از آتش اگر ضرر یابی
اگر نه بر دل کوه است خاری از درون
فسرده خون زچه در سینه یحجر یابی
زغصه بر جگر بحر نیز داغی هست
وگرنه از چه لبش خشک وچشم تریابی
ز چشمت ار سبل ریب عیب بر خیزد
سرایر حجب غیب در نظر یابی
خواص خاص زعامی مجو که ممکن نیست
که آنچه در دل بحر است در شمر یابی
برای مصلحتی پادشاه گردون را
گهی به خاوران و گاهی به باختر یابی
سپهر با عظمت را که بسته اند کمر
برای خدمت اولاد بو البشر یابی
تو در مزراغ دنیا چو تخم بد کاری
در آخرت هم ازین جنس بارو بر یابی
دو تویی فقرا جامه ایست کز عظمت
هزار میخی افلاکش استر یابی
ندارد ان شرف و اعتبار دینی درون
که خویش را تو بدان چیز معتبر یابی
ببخش مال و نترس از کمی که هر چه دهی
جزای آن به یک ده ز داد گر یابی
تو همچو منبع ماهی به عینه چندانی
که بیشتر بدهی فیض بیشتر یابی
چو غنچه خانه پر از برگ ودایمی دلتنگ
که کی ز باد هوا خرده ای ز زر یابی
مقرر است نصیب ار هزار سعی کنی
هر آنچه هست مقدر همان قدر یابی
چو نرگست همگی چشم بر زر و سیم است
نظر به زر نکنی هیچ اگر بصر یابی
مکن ملامت دنیا که سست بنیاد است
کزین سرای دو در خلد هشت در یابی
جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشی را
کز آن جمال و مقال حبیب در یابی
چو گاو و چشم ز دیدار عیب سازی کور
چو پیل گوش ز گفتار خلق کر یابی
گذر به لاله ستان کن چو باد تا در خاک
غریق خون همه سرهای تا جور یابی
اگر به نسخه تشریح چشم در نگری
شروح صنع درین جلد مختصر یابی
گذشت عمر عزیزت به هرزه تا امروز
دلا به کوش که باقی عمر دریابی
تو مردمی ز همه مردمی امید مدار
که این کرم ز نفوس ملک سیر یابی
مباش در دم نحلی که در دمش نوش است
که در دم و دم او نوش نیشتر یابی
ببین که با همه حسن اللقا چه کوتاهست
بقای صبح دوم را که پرده در یابی
ز آه سرد حذر کن که کوه را چون کاه
زباد سینه درویش بر حذر یابی
از مروت نیست پیشش بحر را خواندن سخی
وز سبکباری ست گفتن کوه را نزد ش حلیم
ای عیون اختران از خاک در گاهت کحیل !
وی جبین آسمان از داغ فر مانت وسیم
هم به جنب همتت گردون خسیس ومه گد ا
هم به خیل حشمتت دریا بخیل وکان لئیم
سفره ی افلا ک را رای تو بخشد قرص چاشت
ابلق ایام را جودت دهد وجه فضیم
می کند ثابت به برهان های قاطع تیغ تو
کوشهاب ثاقب است وخصم شیطان رجیم
در میان روز وشب گر تیغ تو سدی کشد
خیل شب زان پس نیارد سر بر آوردن زبیم
کعبه درگاه توست اندر مقامی کاسمان
بسته احرام عبادت گرددش گرد حریم
خویشتن را دشمنت بر تیغ دولت می زند
لاجرم پروانه سان می سوزد از تاب الیم
از در اصحاب دولت می توان گشت آدمی
یافت از اقبال ایشان پایه ی انسان رقیم
ای عدو در زیر شیر رایت او شد که هیچ
در نمی گیرد سگی وروبهی با این غنیم!
با قضا حیلت چه آرزد زانکه در روز اجل
عاجز است از دفع دشمن سوزن چو موی سیم
خصم بالین سلامت را کجا بیند به خواب
زا نکه آن سر کش زیادت می کشد پا از گلیم
پادشا ها در بهار دولتت من بی نوا
هستم آن بلبل که چون عنقاست مثل من عدیم
گر چه بیمار است طبعم قوتی دارد سخن
ورچه باریک است معنی دارم الفاضی جسیم
گر به دست دیگری آرم سخن عیبم مکن
زان سبب کز دست خویشم در عذابی بس الیم
تا ندید گل بود هر سال بلبل در بهار
در بهار کامرانی دولتت بادا ندیم !