عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ایرج میرزا : قصیده ها
سیه چشمِ نامهربان
ای سیه چشم چه دیدی تو از این دیده گناه
که نگاهت چو کنم خیره کنی چشم سیاه
هرکسی با کس در کوچه شود رویاروی
همه را چشم فُتَد بر رخ هم خواه نخواه
پیش چشم تو گنهکار همین چشم منست
چشم های دگران را نَبُود هیچ گناه
تو به نظمّیه و مُستَخدَمِ تأمیناتی
گر خطا کار مرا دانی زین گونه نگاه
جلب بر در گهِ خود کن پیِ استنطاقم
بهرِ تحقیق نگهدار مرا در درگاه
هر دو دستم را با بندِ کمر شمشیرت
سخت بر بند که از غیرِ تو گردد کوتاه
ساز تحتِ نظرِ خود دو سه مَه توفیقم
حبسِ تاریک کن اندر خَمِ آن زلفِ دوتاه
بر تنم پوش از آن جامه که دزدان پوشند
به گناهی که چرا کردم دزدیده نگاه
درردیفِ همه دزدان دو به دو چار به چار
پیِ تسطیحِ خیابان برو روبیدنِ راه
هیچ یک لحظه مشو دور ز بالایِ سرم
تا به سر نگذرد امّیدِ فرارم ناگاه
شرط باشد که ز آزادیِ خود دم نزنم
گرچه مشروطه طلب باشم و آزادی خواه
من گواهی نگرفتم که ترا دارم دوست
تا مفتّش شِنَوَد قصۀ عشقم ز گواه
داغِ مهرِ تو بود شاهد بر جبهۀ من
وین چنین داغ نباشد دگران را به جِباه
من گرفتم که ترا در دلِ خود دارم دوست
آن که بودت که ز رازِ دلِ من کرد آگاه
خوب حس کردی عاشق شدن آیینِ منست
این به من ارث رسید از پدرم طابَ ثراه
بی جهت اخم مکن ، تندمرو ، زشت مگو
که چو من بهرِ تو پیدا نشود خاطرخواه
بهرمن کج کنی ابرو برو ای چشم سفید
وه چه بی جا غلطی شد برو ای چشم سیاه
که ترا گفت که در کوچه سلامم نکنی ؟
که ترا گفت که باید نروی با من راه
آن که گوید بگریز از من و با او بنشین
خواهد از چاله برون آیی و افتی در چاه
آن رفیق تو ترا مصلحتِ خویش آموخت
به خدا می برم از دستِ رفیق تو پناه
کیست جز من که خورد باطناً از بهر تو غم
کیست جز من که کشد واقعاً از بهر تو آه
کیست جز من که اگر شهر پر از خوشگل بود
او همان شخص تو را خواهد الاللّه
کیست اُستادتر از من که کَماهی داند
که چه اُستادی در خِلقتِ تو کرد اله
کیست جز من که زند یک مهِ آزاد قلم
و آورد پیشِ تو شهریّۀ خود آخِرِ ماه
دورِ پیری را با محنت و سختی سپرد
که تو ایّامِ جوانی گذرانی به رِفاه
فی المثل گر سر و پای خود او مانَد لُخت
کُلَه و کفش خَرَد بهرِ تو با کفش و کلاه
من همان صورتِ زیبایِ تو را دارم دوست
مطمئن باش که در من نبُوَد قوۀ باه
به هوایِ تو کنم گردشِ باغِ ملّی
به سراغ تو روم مقبرۀ نادر شاه
کوه سنگی را در راهِ تو بر سینه زنم
سنگ بر سینه زدن بهتر از این دارد راه
خواهی امروز به من اخم کن و خواهی نه
عاقبت رام و دلارامِ منی خواه نخواه
حاضرم دکّۀ بالوده فروش دمِ ارگ
با تو پالوده خورم من که نخوردم با شاه
با درشکه بَرَمَت تا گُلِ خَطمی هر روز
چکنم نیست در این شهر جز این گردشگاه
گر دهد ره پدرِ دانش و صَدر التُجّار
با تو آسوده توان بود شبی در نو چاه
باش بینی که تو خود سویِ من آیی با میل
گرچه امروز به من می گذری با اکراه
باش بینی که وِفاقِ من و تو زایل کرد
مثل «وافَقَ شَنّ طَبَقَه» از اَفواه
شکرِ امروز بکن قدرِ محبّان بشناس
من نگویم که در آخِر چه شود وا اَسَفاه
دید خواهی که تو هم مثل فلان الدوله
خط برآورده یی از گِردِ بُناگوشِ چو ماه
لاجَرَم مهر کنی پیشه و پیش آری چبر
بوسد بشماریم از لطف ز یک تا پنجاه
کج مرولج مکن ایرج مشو آقایی کن
چاکرانت را نیکوتر از این دار نگاه
گاهی احوالِ مرا نیز بپرس از دمِ در
گاهی از لطف مرا نیز ببین ذر سرِ راه
نه چو من عاشقی افتد نه چو تو معشوقی
هر دو بی شبهه نداریم شَبَه از اشباه
گر به دریا شوی اندر دل تَحتُ البَحری
یا روی در شکم زیپلَن بر قلۀ ماه
ور روی در حرمِ قُدس تحصُّن جویی
عاقبت مالِ منی مالِ من اِن شاءَاللّه
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح مولایِ متّقیان
خوش آن که او را در دل بود وِلایِ علی
که هست باعث رحمت به دنیی و عقبی
پناه شاه و گدا ملجاً وَضیع و شریف
مَلاذِ پیر و جوان مَهرَبِ فقیر و غنی
مِهین امامِ هُدی بهترین دلیلِ اُمَم
سُتوده شیرِ خدا فر خجسته ظهرِ نَبی
بدوست نازش قِرآن بدین دلیل که هست
هَماره نازشِ الفاظ را اَبَر معنی
همی پرستد او را جمیعِ خلقِ جهان
اگر کند به خداییِّ خویشتن دعوی
به دست اوست سنائی که بود در کُهِ طور
به پایِ اوست شعاعی که در کَفِ موسی
وزید رایحۀ لطف او به عیسی از آن
پدید آمد تأثیر در دمِ عیسی
شود چو چشمۀ خورشید روشن ار برسد
ز خاکِ پایش گَردی به دیدۀ اعمی
نسیمِ مهرش جان بخش تر ز آبِ حیات
سَمومِ قهرش تن کاه تر ز مرگ فُجی
صفات او چه شُمارم به یک زبان که بُوَد
به صد هزار زبان لاتُعَدّ و لاتَحصی
چگونه وصف نمایم بزرگواری را
که کرده وصف بزرگّی او خدای و نُبی
من و مدیحِ چنین شهریار بوالهوسیست
خوش آن که مدحِ امیر اجلّ کنم انشی
خدایگانِ امیران مِهین امیر نظام
که نیست جز به در او جلال را مَجری
ز تیغِ فربیِ او جسمِ ظلم شد لاغَر
ز کلکِ لاغر او جانِ عدل شد فَربی
مگر قبول نماید به چاکری روزی
تباه گشت در این آرزو دلِ گیتی
به حسرتی که ببیند قرین او یک تن
سفید گشت ازین غصّه دیدۀ دُنیی
بزرگوارا امیرا هر آنچه حکم کنی
نخست رایِ تو آن حکم را دهد فَتوی
شعار شِعری کامد بریده در مدحت
از آن نماید مرکسبِ روشنی شِعری
به روز معرکه که چون تیغ گیری اندر کف
همی بمانَد از کارِ خویش بویحیی
تو چون فَلاطون باشی و شاه اسکندر
تو چون بزرگ امیدی و شاه چون کِسری
بود به دیدۀ افعی مقامِ دشمن تو
از آن که تنگ و مَهیبست دیدۀ افعی
همیشه تا که بُوَد در جهان سِنین و شُهور
تو در جهان به سِنین و شُهور دیر بِزی
همیشه کور ز جاهِ تو دیدۀ بدخواه
هماره دور ز عمرِ تو آفت بَلوی
بدار پاس ولّی و بگیر جانِ عدو
ببخش کیسِ طلا و بنوش کاسِ طَلی


ایرج میرزا : قصیده ها
شکایت از دوریِ یار
چندی گُزیده یار ز من دوری
افزوده شور بختِ مرا شوری
چون بیندم به خویش فزون مشتاق
از من فزون کند بتِ من دوری
آری مجرّبست که در هر باب
مشتاقی است مایۀ مهجوری
ای ماهرو که در صفِ مه رویان
داری به دست رایتِ منصوری
در خر گهِ جمالِ تو روز و شب
آیند مهر و ماه به مزدوری
آزادیَم به عقل نمی گنجد
تا هست طرّۀ تو و مقهوری
بی چشم و رو بُوَد که به خود بندد
نرگس به پیش چشمِ تو مخموری
بس نیش زد به دیدۀ من مژگان
تا جویمت پس از همه مهجوری
اَطباقِ عنکبوتیِ چشم من
شد رخنه همچو پردۀ زنبوری
من شاعری خمیده و درویشم
تو جنگجوی تُرکِ سَلَحشوری
بر خویشم ار بخوانی ممنونم
از پیشم ار برانی معذوری
خواهی نوازشم کن و خواهی نه
مختاری و مُصابی و مَأجوری
من دیده بهر دیدنِ تو خواهم
زانست اگر حذر کنم از کوری
گر نیست مال و عزّت و زورِ من
وین نیستی است علّتِ منفوری
تا با منی تو ، جمله بُوَد با من
تو عزّتی ، تو مالی و تو زوری
تو صدری و تو بدری و تو قدری
تو شاهی و تو ماهی و تو هوری
بر خانۀ گلینم پا بگذار
تا بگذرد ز خرگه تیموری
از کوزۀ سفالِ من آبی نوش
تا گیرد آبِ کاسۀ فغفوری
گردد ز عکسِ آینۀ رویت
خشتِ وِثاقم آینۀ غُوری
بنشین که تا بهشت شود خانه
بار بودن تو خوبتر از خوری
در ساده زندگانی من می بین
کِت روشنی ببخشد و مسروری
آلوده اش نبینی و چرکینش
کاسوده از عَوار بود عوری
در سادگی تهفته حَلاوت هاست
زان بیشتر که در حَلَلِ صُوری
نه کذب اندرو نه شره نی کین
نه ضَنَّت و ضَلالت و مغروری
ما پاکباز بلبلِ قَوّالیم
در ما مجوی شهوتِ عُصفوری
آسای در خرابۀ من چون گنج
بر من ببخش منصبِ گنجوری
پوشیدم در به رخ ز همه اغیار
مستی کنیم از پسِ مستوری
تو جویی از دفاترِ من اشعار
من بویَم از دو عارضِ تو سوری
مشغولیِ خیالِ ترا گویم
افسانه های کلده و آشوری
تاریخهایِ همچو لبت شیرین
از سیبِری بخوانم و مَنچوری
وز دیده های خود به شبانِ تار
اوصافِ عشق و پیری و رنجوری
چون هر دو را بغایت دارم دوست
جانِ تو و ادیبِ نِشابوری
عاشق ترا چو من نشود پیدا
ای همچو آفتاب به مشهوری
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱
قمر آن نیست که عاشق بَرَد از یاد او را
یادش آن گُل که نه از کف ببَرَد باد او را
ملَکی بود قمر پیشِ خداوند عزیز
مرتعی بود فلک خرّم و آزاد او را
چون خدا خلقِ جهان کرد به این طرز و مثال
دقّتی کرد و پسندیده نیفتاد او را
دید چیزی که به دل چنگ زند در وی نیست
لاجرم دل ز قمر کند و فرستاد او را
حسن هم داد خدا بر وی ، حُسنِ عَجَبی
گرچه بس بود همان حسنِ خداداد او را
جمله اَطوارِ نِکوهیده از او باز گرفت
هرچه اخلاقِ نکو بود و بجا ، داد او را
گرچه به شمشاد و به سوسن گذرد اندر باغ
بپرستند همه سوسن و شمشاد او را
بلبل از رشکِ صدایِ او گلو پاره کند
ورنه بهر چه بُوَد این همه فریاد او را
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۲
روزگار آسوده دارد مردم آزاده را
زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را
از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق
چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را
خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان
اصلاً اندر قلب تأثیریست حرفِ ساده را
من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش
چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را
ای که امشب باده یی با ساده خوردی در وِثاق
نوشِ جانت باد من بی ساده خوردم باده را
خوان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما
رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را
هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب
من هم اینجا دارم آخِر آیةُ اللّه زاده را
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۵
طرب افسرده کند دل چو ز حدّ در گذرد
آبِ حیوان بکُشَد نیز چو از سر گذرد
من ازین زندگی یک نهج آزرده شدم
قند اگر هست نخواهم که مکّرر گذرد
گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهاتست
کاش این عمر گرانمایه سبکتر گذرد
تو از این خلعتِ هستی چه تفاخر داری
این لباسی است که بر پیکرِ هر خر گذرد
آه از آن روز که بی کسبِ هنر شام شود
وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد
لحظهٔی بیش نبود آنچه ز عمرِ تو گذشت
وانچه باقیست به یک لحظۀ دیگر گذرد
آنهمه شوکت و ناموسِ شهان آخِرِ کار
چند سطریست که بر صفحۀ دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
ای وطن ، زینهمه ابنایِ تو کس یافت نشد
که به راهِ تو نگویم ز سر ، از زر گذرد
نه شریف العلما بگذرد از سیمِ سفید
نه رئیس الوزرا از زرِ احمر گذرد
گر به محشر هم از این جنس دوپا در کارند
وای از آن طرز مظالم که به محشر گذرد
ور یکی زان همه عمّال بُوَد ایرانی
گله ها بینِ خداوند و پیمبر گذرد
این همه نقش که بر صحنۀ گیتی پیداست
سینماییست که از دیدۀ اختر گذرد
عَن قریب است که از عشقِ تو چون پیراهن
سینه را چاک کند ایرج و از سر گذرد


ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۶
نشسته بودم و دیدم ز در بشیر آمد
که خیز و جان و دل آماده کن امیر آمد
امیرِ مملکتِ حُسن با چنان حشمت
چه خواب دید که سر وقتِ این فقیر آمد
چو دید از غمِ هجرانش سخت دلگیرم
به دلنوازیِ این پیرِ گوشه گیر آمد
نمانده بود مرا طاقتِ جدایی او
به موقع آمد و نیک آمد و هُژیر آمد
نکرده جنگ اسیرم نموده بود به خویش
کنون به سرکشیِ موقفِ اسیر آمد
شکایتِ شبِ هجران به او نباید کرد
که خود ز دردِ دلِ عاشقان خبیر آمد
چه زور بود که بر پیکرِ علیل رسید
چه نور بود که در دیدۀ ضریر آمد
کنون که آمده تا نصف شب نگاهش دار
ز دست زود مده دامنش که دیر آمد
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۷
شکر خدا را که بخت هادیم آمد
نامه یی از حاج شیخ هادیم آمد
از پس سرگشتگی به وادی حیرت
هادیِ سر منزلِ ایادیم آمد
از پسِ یک عمر رنج در طلبِ گنج
هادیِ آن کانِ فضل و رادیم آمد
وز رشحاتِ غَمامِ فضل و کمالش
نامه یی امروز بهرِ شادیم آمد
کرده در آن نامه از مکارم و اَلطاف
درج بدان حدّ که خود زیادیم آمد
داد بساط مرا نشاط ربیعی
گرچه مر آن نامه در جُمادیم آمد
چرخ چو دانست بر مراد رسیدم
دی پیِ تمهیدِ نامُرادیَم آمد
کرد ز خانه مرا برون و به خانه
حضرتِ ذی قدرِ اوستادیم آمد
هیچ ز حرمانِ خود شگفت ندارم
کاینهمه از سوء بختِ عادیم آمد
درکِ لقایش غنیمتی است مه برچنگ
از سفرِ این خجسته وادیم آمد
خواستم افزون کنم سخن به مدیحش
قافیه بد تنگ کون گشادیم آمد
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۸
چون خورم می در سرم سودایِ یار آید پدید
راست باشد این مثل کز کار کار آید پدید
جهد کردم تا نگویم رازِ دل بر هیچکس
می کشان را رازِ دل بی اختیار آید پدید
گر مرا آسوده بینی در غمش نبود شگفت
هر غریقی را پس از کوشش قرار آید پدید
بوسه چون بر لعلِ جانان می زنی نشمرده زن
دیدم ام من گفتگو ها از شمار آید پدید
تا توانی سیر بنگر در رخِ صافِ بتان
پیش کاندر صفحۀ چشمت غبار آید پدید
دیدم آن بت را پیِ اُستادِ بد گوهر روان
یادم آمد مُهره در دنبالِ مار آید پدید
هر سؤالِ سخت را زنهار پاسخ نرم ده
سنگ و آهن چون به هم ساید شرار آید پدید
پیری از رخسارِ طبع آبدارم آب بُرد
کی ز طبعِ پیر شعرِ آبدار آید پدید
در خزان هم گاه بگشاید دهان بلبل ولی
کی بود آن نغمه کزو وی در بهار آید پدید
بعد از این وصلش چه جویم چیست سود آن غرقه را
کِش به قعرِ بحر گوهر در کنار آید پدید
نیست کس کاین مملکت را از خطر بخشد نجات
قرنها باید که تا یک مردِکار آید پدید
نان شهر از همّتِ دستورِ ما ممتاز شد
صدقِ این دعوی به هر شام و نهار آید پدید
از وزیران گر یکی چون او شود نَبوَد شگفت
از جراید هم یکی چون نوبهار آید پدید
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۹
یاد کردند مرا باز به گلدانِ دگر
گلبنانِ دگر از طرفِ گلستانِ دگر
بودم افسرده چو گُل دردی و بشکفتم باز
نو بهارست به من تا به زمستانِ دگر
با نواهایِ دگر تهینتِ من گفتند
بلبلانِ دگر از ساحتِ بستانِ دگر
عشق هر فکرِ دگر را ز دلم بیرون کرد
همچو مهمان که کند بُخل به مهمانِ دگر
با چنین گام که نسوانِ وطن پیش روند
عن قریبست که ایران شود ایرانِ دگر
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۲
پیرم و آرزویِ وصلِ جوانان دارم
خانه ویران بود و حسرتِ مهمان دارم
عشق باقی به سر و مویِ سر از غصّه سپید
زیرِ خاکسترِ خود آتشِ پنهان دارم
کاش قیدِ پسران خواستمی پیش از وقت
من کخ اصرار به آزادیِ نسوان دارم
آفتِ جان کسان عشق بود یا پیری
چه کنم من که همین دارم و هم آن دارم
همچو آن آهنِ از کوره برون آمده ام
که به سرپُتک و به زیر تنه سِندان دارم
نیست یک لحظه که از یادِ تو فارغ باشم
گرچه پیرم من و در حافظه نقصان دارم
عقل با حافظه در مرتبۀ قدر یکیست
لیک من حیرت ازین عادتِ انسان دارم
گرچه کس دم نزند هیچ ز بی عقلیِ خویش
از چه با ناز دهد شرح که نسیان دارم
جرم از غیر و عقوبت متوجّه بر من
حالِ سبّابۀ اشخاصِ پشیمان دارم
شعرِ بد گفتن و نسبت به رفیقان دادن
یادگاریست که از مردمِ طهران دارم
همه یارانِ خراسانِ من اهلند و ادیب
بی سبب نیست به سر عشقِ خراسان دارم
هر یکی از شعرا تابعِ یک شیطانیست
من درین مغزِ برآشفته دو شیطان دارم
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۳
ز یاران آن قَدر بد دیده ام کز یار می ترسم
به بیکاری چنان خو کرده ام کز کار می ترسم
شاپوییها خطر ناکند و ترسیدن از آن واجب
ولی با این خطرناکی من از دستار می ترسم
نه از مار و نه از کژدم نه زین پیمان شکن مردم
از آن شاهنشهِ بی دینِ خلق آزار می ترسم
نمی ترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو
غم خود را به یکسو هشته از غمخوار می ترسم
چو بی اصرار کار از دست مردم بر نمی آید
چه کار آید ز دست من که از اصرار می ترسم
فراوان گفتنیها هست و باید گفتنش امّا
چه سازم دور دور دیگرست از دار می ترسم
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۵
آزرده ام از آن بُتِ بسیار ناز کن
پا از گلیمِ خویش فزونتر دراز کن
با آنکه از رُخَش خطِ مُشکین دمیده باز
آن تُرکِ ناز کن نشود تَرکِ ناز کن
از چشم بد کنند همه خلق احتراز
من گشته ام ز چشم نکو احتراز کن
رندِ شراب خوارم و در سینه ام دلی است
پاکیزه تر ز جامۀ شیخِ نماز کن
من از زبانِ خویش ندارم شکایتی
چشم است بیشتر که بود کشفِ راز کن
بویی ز بوستانِ مَحَبَّت نبرده اند
سالوس زاهدانِ حقیقت مَجاز کن
این حاجیان به حشر عِنان در عِنان روند
با اشترانِ طَیِّ طریقِ حِجاز کن
من پرورا ندَمَت که تو با این بها شدی
طفلی ندیده ام چو تو بر دایه ناز کن
کی آرزویِ سَلوس و مَنّ ره دهد به دل
آن اکتفا به نان و پنیر و پیاز کن
آن را که آز نیست به شاهان نیاز نیست
سلطانِ وقتِ خویش بود ترک آز کن
نه زور سود داد و نه زاری عِلاج کرد
آری ، زرست زر ، گره از کار باز کن
ما را هوایِ خدمتِ فرمانروایِ مُلک
هست از هوایِ رویِ بُتان بی نیاز کن
فرّخ وُثوقِ دولت کز عدلِ او نماند
دستِ طمع به مالِ رعیّت دراز کن
جز تُرکِ من که تازه کند مشق تُرکتاز
در عهدِ او نماند دگر تُرکتاز کن
دشمن به دار کرد ، ببین چون کند به دوست
آن دشمنانِ خویش چنین سرفراز کن
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۶
باز روز آمد به پایان شامِ دلگیر است و من
تا سحر سودایِ آن زلفِ چو زنجیر است و من
دیگران سر مست در آغوشِ جانان خفته اند
آنکه بیدارست هر شب مرغِ شبگیر است و من
گفته بودم زودتر در راهِ عشقت جان دهم
بعد از این تا زنده باشم عُذرِ تأخیر است و من
سُبحَه و سَجّاده و مُهری مرتّب کرده شیخ
تا چه پیش آید خدا یا دامِ تزویر است و من
از درِ شاهانِ عالَم لَذَّتی حاصل نشد
بعد از این در کنجِ عُزلت خدمتِ پیر است و من
با چنین رعنا غزالی خدعه ساز و عشوه باز
پنجه اندر پنجه کردن قوّۀ شیر است و من
هر گرفتاری کند تدبیرِ استخلاصِ خویش
تا گرفتارش شوم پیوسته تدبیر است و من
مَنعَم از کوشش مکن ناصح که آخِر می رسم
یا به جانان یا به جان میدانِ تقدیر است و من
تا نویسم شِمّه یی از شرحِ دردِ اشتیاق
از سرِ شب تا سحر اسبابِ تحریر است و من
شاه می خواهم که گوید در رخِ اعدایِ مُلک
قطع و فصلِ این دعاوی کارِ شمشیر است و من
در نظامِ امرِ کشور در رواجِ خطِّ عشق
آنکه بتواند سرافرازی کند میر است و من
خواجۀ اعظم نظام السّلطنه کز خدمتش
آنکه نازد بر زمین و آسمان تیر است و من
پیش اربابِ هنر در یک دو بیت از این غزل
قافیه گر شایگان شد عذر تقصیر است و من
ایرج میرزا : مثنوی ها
قبلۀ آمال
حاجیان رَخت چو از مکه برند
مدّتی در عقب سر نِگَرَند
تا به جایی که حرم در نظر است
چشم حُجاج به دنبال سر است
من هم از کوی تو گر بستم بار
باز با کوی تو دارم سر و کار
چشمِ دل سوی تو دارم شب و روز
چشم بر کوی تو دارم شب و روز
تو صنم قبله آمال منی
چون کنم صرف نظر ؟ مال منی
روی رخشنده تو قبله ماست
مَردُمِ دیده ما قبله نُماست
ایرج میرزا : قطعه ها
مادّه تاریخ وفات جعفرقلی میرزا عَمِّ شاعر
هر که آمد در این جهان ناچار
رود از این جهان چه شَه چه گدا
یک جَهانِ دگر خدای آراست
که بُوَد نامِ آن جهانِ بقا
سویِ دارِ بَقا رَوَد هر کس
که بیامد در این سرایِ فنا
پورِ ایرج نَوادۀ خاقان
آن مَلِک زادۀ فرشته لَقا
من به او صِهر و او به من عَمّ بود
نه من او را نه او پدید مرا
زیست پنجاه و اَندر سال به دَهر
چون در این خاکدان ندید وفا
سویِ جَنَّت برفت با دلِ شاد
تا بماناد جاوادان آن جا
بهرِ تاریخِ فوتش ایرج گفت
رفت جعفرقُلی میرزا از این دنیا

(۱۳۰۷ ه.ق)
ایرج میرزا : قطعه ها
برای تصویری که به مرحوم عبدالحسینِ بیات داده سُروده است
بنگر چگونه کردم بیرون ز جِسم جان را
آسان چه سان نُمودم تکلیفِ جان ستان را
ای کاش عکس جان داشت، حالا که می نُمودم
تقدیمِ یارِ جانی عَبدُالحسین خان را
ایرج میرزا : قطعه ها
مرثیه
رسمَست هرکه داغ ِ جوان دید، دوستان
رأفت برند حالت ِ آن داغ دیده را
یک دوست زیر بازوی ِ او گیرد از وفا
وان یک ز چهره پاک کند اشکِ دیده را
آن دگری بر او بِفَشانَد گُلاب و شَهد
تا تقویت کند دلِ مِحنِت چَشیده را
یک جمع دَعوَتَش به گُل و بوستان کنند
تا بر کنندش از دل خارِ خَلیده را
جمعِ دگر برای تسلّایِ او دهند
شرح ِ سیاه کاریِ چرخِ خمیده را
القصّه هر کَسی به طریقی ز روی ِ مِهر
تسکین دهد مصیبتِ بر وی رَسیده را
آیا که داد تسلیتِ خاطرِ حسین؟
چون دید نعشِ اکبرِ در خون تپیده را
آیا که غمگساری و اَندُه بَری نمود
لیلایِ داغ دیده ی زَحمت کَشیده را
بعد از پسر دلِ پدر آماجِ تیر شد
آتش زدند لانه ی مرغِ پریده را
ایرج میرزا : قطعه ها
کودک دورۀ طلایی
بچه هایِ زمانه رند شدند
بی ثمر دان تو ژاژخایی را
کودکانِ زمان ما نکنند
جز برایِ زر آشنایی را
یا برو زَر بده که سر بنهند
یا برو دِل بِنه جُدایی را
در نَظَرْشانْ بهایِ جامی نیست
دفترِ جامی و بَهایی را
نشِناسند جز بَرایِ طلا
شیخی و صوفی و بَهایی را
به شَمیزی نمی کنند حِساب
شِعْرِ خاقانی و سَنایی را
یاوه دانند و سُخْره پندارند
مهربانی و آشنایی را
نَبُوَد در مِزاجِشان اثری
عَرْضِ اِفْلاس و بی نَوایی را
نتوانی فَریفْتْ جز به طلا
کودکِ دورۀ طلایی را
ایرج میرزا : قطعه ها
جاه و جلال علی (ع)
اندر خبر بُوَد که نبی شاهِ حق پرست
چون سویِ عرش در شبِ معراج رخت بست
بر مسندِ دَنی فَتدَلّی نِهاد پای
دستی ز غیب و بر پشتِ او نشست
چون دستِ حق بُد و اثرِ لطف ِ دوست بود
از فرطِ شادمانی مدهوش گشت و مست
گویند پا نهاد به دوشِ نَبی علی
از طاقِ کعبه خاست چو اصنام را شِکست
جاه و جلال بینْ که یَدُالله پا نِهاد
آنجا که حقّ نِهاد به صد احترامْ دست