عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل پنجم
بدین مذمت که دنیا را کرده آمد، گمان مبر که هر چه در دنیاست مذموم است، بلکه در دنیا چیزهاست که آن نه دنیاست، چه علم و عمل در دنیا باشد و آن نه از دنیا بود که آن در صحبت آدمی به آخرت رود، اما علم بعینه با وی بماند و اما عمل اگر چه بعینه بنماند، اثر آن بماند و این دو قسم بود، یکی پاکی و صفای جوهر دل که از ترک معاصی حاصل شود، و یکی انس به ذکر خدای عزوجل که از مواظبت بر عبادت کردن حاصل شود، پس این جمله از جمله باقیات صالحات است که حق عزوجل گفت، «و الباقیات الصالحات خیر عد ربک».
و لذت علم و لذت مناجات و لذت انس به ذکر خدای تعالی بیشتر است و آن از دنیاست و نه از دنیاست، پس همه لذتها مذموم نیست، بلکه لذتی که بگذرد و بنماند و آن نیز جمله مذموم نیست که این دو قسمت یکی آن است که اگر چه وی از دنیاست و پس از مرگ بماند، ولیکن معین است بر کار آخرت و بر علم و عمل و بر بسیار گشتن مومنان، چون قوت و نکاح و لباس و مسکن که به قدر حاجت بود که این شرط راه آخرت است هر کس از دنیا بر این قدر قناعت کند و قصد وی از این فراغت بود بر کار دین، وی از اهل دنیا نباشد.
پس مذموم از دنیا آن باشد که مقصود از وی نه کار دین باشد، بلکه وی سبب غفلت و بطر و قرار گرفتن دل در این عالم و نفرت گرفتن وی از آن عالم بود و برای این بود که رسول (ص) گفت، «الدنیا ملعونه، و ملعون ما فیها الا ذکرالله و ما والاه» گفت: «دنیا و هر چه در آن است ملعون است الا ذکر خدای تعالی و آنچه بر آن معاونت کند.»
این مقدار از شرح حقیقت و مقصود دنیا کفایت بود باقی در قسم سوم از ارکان معاملات که آن را عقبات راه دین گویند بگوئیم.
و لذت علم و لذت مناجات و لذت انس به ذکر خدای تعالی بیشتر است و آن از دنیاست و نه از دنیاست، پس همه لذتها مذموم نیست، بلکه لذتی که بگذرد و بنماند و آن نیز جمله مذموم نیست که این دو قسمت یکی آن است که اگر چه وی از دنیاست و پس از مرگ بماند، ولیکن معین است بر کار آخرت و بر علم و عمل و بر بسیار گشتن مومنان، چون قوت و نکاح و لباس و مسکن که به قدر حاجت بود که این شرط راه آخرت است هر کس از دنیا بر این قدر قناعت کند و قصد وی از این فراغت بود بر کار دین، وی از اهل دنیا نباشد.
پس مذموم از دنیا آن باشد که مقصود از وی نه کار دین باشد، بلکه وی سبب غفلت و بطر و قرار گرفتن دل در این عالم و نفرت گرفتن وی از آن عالم بود و برای این بود که رسول (ص) گفت، «الدنیا ملعونه، و ملعون ما فیها الا ذکرالله و ما والاه» گفت: «دنیا و هر چه در آن است ملعون است الا ذکر خدای تعالی و آنچه بر آن معاونت کند.»
این مقدار از شرح حقیقت و مقصود دنیا کفایت بود باقی در قسم سوم از ارکان معاملات که آن را عقبات راه دین گویند بگوئیم.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل هفتم
اکنون وقت آن است که معنی «عذاب قبر» بشناسی و بدانی که عذاب القبر هم دو قسم است، روحانی و جسمانی اما جسمانی همه کس بشناسد و روحانی نشناسد الا کسی که خود را بشناخته باشد و حقیقت روح وی بدانسته که وی قایم است به ذات خویش و از قالب مستغنی است در قوام خویش و پس از مرگ، وی باقی است که مرگ وی را نیست نگرداند، لکن چشم و دست و پای و گوش و جمله ی حواس از وی مرگ باز ستاند، و چون حواس از وی بازستد، زن و فرزند و مال و ضیاع و سرای و بنده و ستور و خویش و پیوند، بلکه آسمان و زمین و هر چه آن را به حواس می توان یافت، از وی باز ستد، اگر این چیزها معشوق بود و همگی خویش بدان داده بود، در عذاب فراق بماند به ضرورت و اگر از همه فارغ بود و اینجا هیچ معشوق نداشت، بلکه آرزومند مرگ بود، به راحت افتاد و اگر دوستی خدای تعالی یافته بود و انس به ذکر وی حاصل کرده، و همگی خویش بدو داده بود و اسباب دنیا آن بر وی منغص و شولیده می داشت، چون بمرد به معشوق رسید و مزاحم و مشوش از میان برخاست و به سعادت رسید.
اکنون اندیشه کن تا ممکن شود که کسی خود را بداند و بشناسد که وی باقی خواهد بود که همه مراد و معشوق وی در دنیاست و آنگاه در شک باشد که چون از دنیا بشد در رنج و عذاب خواهد بود در فراق محبوبات خویش، چنان که رسول گفت، «احبب ما احببت، فانک مفارقه» و یا چون بداند که محبوب وی همه حق تعالی است و دنیا را و هر چه در وی است دشمن دارد، الا آن مقدار که زاد وی است، در شک تواند بود که چون ازدنیا برود از رنج برهد و به راحت افتد پس هر که این شناسد، وی را در عذاب القبر هیچ شک نماند که هست و متقیان را نیست، بلکه دنیاداران راست، و کسانی که همگی خویش به دنیا داده اند و به دین، معنی این خبر معلوم شود که: «الدنیا سجن المومن و جنه الکافر».
اکنون اندیشه کن تا ممکن شود که کسی خود را بداند و بشناسد که وی باقی خواهد بود که همه مراد و معشوق وی در دنیاست و آنگاه در شک باشد که چون از دنیا بشد در رنج و عذاب خواهد بود در فراق محبوبات خویش، چنان که رسول گفت، «احبب ما احببت، فانک مفارقه» و یا چون بداند که محبوب وی همه حق تعالی است و دنیا را و هر چه در وی است دشمن دارد، الا آن مقدار که زاد وی است، در شک تواند بود که چون ازدنیا برود از رنج برهد و به راحت افتد پس هر که این شناسد، وی را در عذاب القبر هیچ شک نماند که هست و متقیان را نیست، بلکه دنیاداران راست، و کسانی که همگی خویش به دنیا داده اند و به دین، معنی این خبر معلوم شود که: «الدنیا سجن المومن و جنه الکافر».
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۴۷ - فریضه چهارم
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۷ - دعوات پراکنده
بدان که دعاهای ماثوره بسیار است که رسول (ص) گفته و فرموده است و سنت است خواندن آن بامداد و شبانگاه و پس از نمازها و در اوقات مختلف و بسیاری از آن جمع کرده ایم در کتاب احیا و دعایی چند نیکوتر در کتاب بدایه الهدایه آورده ایم. اگر کسی خواهد از آنجا یاد گیرد که نبشتن آن در این کتاب دراز شود و تفسیر آن معروف باشد و هرکسی از آن چیزی یاد گرفته باشد.
و ما دعاهایی چند که در میان حوادث که افتد و کارهایی که کرده آید سنت است و آن کمتر یاد دارند، بیاریم تا یاد گیرند و معنی آن بشناسند و هر یکی به وقت خویش می گویند که در هیچ وقت نباید که بنده از حق تعالی غافل باشد و از تضرع و دعا خالی بود:
چون از خانه بیرون آمد بگوید، «بسم الله، رب اعوذبک ان اضل او اظلم اواظلم او اجهل او یجهل علی بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول ولا قوه الا بالله، التکلان علی الله.» چون در مسجد شود بگوید، «اللهم صل علی محمد و آله و سلم. اللهم اغفرلی ذنوبی و افتح لی ابواب رحمتک» و پای راست پیش دارد. و چون در مجلس نشیند که سخنهای پراکنده رود، کفارت آن بود که بگوید، «سبحانک اللهم و بحمدک. اشهد ان الاله الاانت، استغفرک و اتوب الیک، عملت سوء و ظلمت نفسی فاغفرلی: انه لایغفر الذنوب الا انت.» و چون در بازار شود بگوید، «لا اله الاالله وحده لا شریک له: له الملک و له الحمد یحیی و یمیت، و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر». و چون جامه نو درپوشد گوید، «اللهم کسوتنی هذاالثوب فلک الحمد. اسالک من خیره و خیر ماصنع له، و اعوذبک من شره و شر ماصنع له» و چون ماه نو بیند گوید، «اللهم اهله علینا بالامن و الایمان و السلامه و الاسلام. ربی و ربک الله». و چون باد جهد بگوید، «اللهم انی اسالک خیر هذاالریح و خیر مافیها و خیر ماارسلت به. و نعوذبک من شرها و شر ما فیها و شر ما ارسلت به.» و چون خبر مرگ کسی شنود گوید، « سبحان الحی الذی لایموت: انالله و اناالیه راجعون». و چون صدقه دهد گوید، «ربنا تقبل منا، انک انت السمیع العلیم.» و چون زیانی افتد، بگوید، «عسی ربنا ان یناخیرا منها انا الی ربنا راغبون». چون ابتدای کاری خواهد کردن بگوید، «ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییء لنا امرنا رشدا». و چون در آسمان نگرد گوید، «ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار. تبارک الذی جعل فی السماء بروجا و جعل فیها سرجا و قمرا منیرا». و چون آواز رعد شنود گوید، «اللهم لا تفتلنا بغضبک و لا نهلکنا بعذابک و عافنا قبل ذلک». و به وقت باران گوید، «اللهم اجعله سقیاهنیا و صبا نافعا واجعله سبب رحمه و لا تجعله سبب عذاب». در وقت خشم گوید، «اللهم اغفرلی ذنبی واذهب غیظ قلبی من الشیطان الرجیم.» در وقت ترس و بیم گوید، «اللهم انا نجعلک فی نحورهم و نعوذبک من شرورهم» چون جایی درد کند، دست بر وی نهد و سه بار بگوید، «بسم الله» و هفت بار بگوید، «اعوذبالله و قدرته من شر ما اجدوا حاذر». و چون اندوهی رسد بگوید، «لااله الاالعلی الحکیم، لااله الالله رب العرش العظیم الااله الاالله رب السموات و الارض و رب العرش الکریم». چون به کاری درماند بگوید، «اللهم انی عبدک وابن عبدک وابن امتک. ناصیتی بیدک ماض فی حکمک عدل فی قضاوک، اسالک بکل اسم سمیت به نفسک او انزلته فی کتابک او اعطیته احدا من خلقک اواستاثرت به فی علم الغیب عندک: ان تجعل القرآن ربیع قلبی و نور صدری و جلاد غمی و ذهاب حزنی و همی.» و چون در آینه نگرد بگوید، «الحمدلله الذی خلقنی فاحسن خلقی، و صورنی فاحسن صورتی». و چون بنده ای خرد، موی پیشانی وی بگیرد و بگوید، « اللهم انی اسالک خیره و خیر ما جبل علیه و اعوذبک من شره شر ما جبل علیه.» و چون بخسبد بگوید، «رب! باسمک وضعت جنبی و باسمک ارفعه: هذه نفسی انت تتوفاها لک مماتها و محیاها ان امسکتها فاغفرلها. و ان ارسلتها فاحفظها بما تحفظ به عبادک الصالحین.» و چون بیدار شود بگوید، «الحمدلله الذی احیانا بعد ما اماتنا و الیه النشور اصبحنا و اصبح الملک و العظمه و السلطان لله. و العزه و القدره الله اصبحنا علی فطره الاسلام و کلمه الاخلاص و علی دین نبینا محمد علیه السلام و علی مله ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین».
و ما دعاهایی چند که در میان حوادث که افتد و کارهایی که کرده آید سنت است و آن کمتر یاد دارند، بیاریم تا یاد گیرند و معنی آن بشناسند و هر یکی به وقت خویش می گویند که در هیچ وقت نباید که بنده از حق تعالی غافل باشد و از تضرع و دعا خالی بود:
چون از خانه بیرون آمد بگوید، «بسم الله، رب اعوذبک ان اضل او اظلم اواظلم او اجهل او یجهل علی بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول ولا قوه الا بالله، التکلان علی الله.» چون در مسجد شود بگوید، «اللهم صل علی محمد و آله و سلم. اللهم اغفرلی ذنوبی و افتح لی ابواب رحمتک» و پای راست پیش دارد. و چون در مجلس نشیند که سخنهای پراکنده رود، کفارت آن بود که بگوید، «سبحانک اللهم و بحمدک. اشهد ان الاله الاانت، استغفرک و اتوب الیک، عملت سوء و ظلمت نفسی فاغفرلی: انه لایغفر الذنوب الا انت.» و چون در بازار شود بگوید، «لا اله الاالله وحده لا شریک له: له الملک و له الحمد یحیی و یمیت، و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر». و چون جامه نو درپوشد گوید، «اللهم کسوتنی هذاالثوب فلک الحمد. اسالک من خیره و خیر ماصنع له، و اعوذبک من شره و شر ماصنع له» و چون ماه نو بیند گوید، «اللهم اهله علینا بالامن و الایمان و السلامه و الاسلام. ربی و ربک الله». و چون باد جهد بگوید، «اللهم انی اسالک خیر هذاالریح و خیر مافیها و خیر ماارسلت به. و نعوذبک من شرها و شر ما فیها و شر ما ارسلت به.» و چون خبر مرگ کسی شنود گوید، « سبحان الحی الذی لایموت: انالله و اناالیه راجعون». و چون صدقه دهد گوید، «ربنا تقبل منا، انک انت السمیع العلیم.» و چون زیانی افتد، بگوید، «عسی ربنا ان یناخیرا منها انا الی ربنا راغبون». چون ابتدای کاری خواهد کردن بگوید، «ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییء لنا امرنا رشدا». و چون در آسمان نگرد گوید، «ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار. تبارک الذی جعل فی السماء بروجا و جعل فیها سرجا و قمرا منیرا». و چون آواز رعد شنود گوید، «اللهم لا تفتلنا بغضبک و لا نهلکنا بعذابک و عافنا قبل ذلک». و به وقت باران گوید، «اللهم اجعله سقیاهنیا و صبا نافعا واجعله سبب رحمه و لا تجعله سبب عذاب». در وقت خشم گوید، «اللهم اغفرلی ذنبی واذهب غیظ قلبی من الشیطان الرجیم.» در وقت ترس و بیم گوید، «اللهم انا نجعلک فی نحورهم و نعوذبک من شرورهم» چون جایی درد کند، دست بر وی نهد و سه بار بگوید، «بسم الله» و هفت بار بگوید، «اعوذبالله و قدرته من شر ما اجدوا حاذر». و چون اندوهی رسد بگوید، «لااله الاالعلی الحکیم، لااله الالله رب العرش العظیم الااله الاالله رب السموات و الارض و رب العرش الکریم». چون به کاری درماند بگوید، «اللهم انی عبدک وابن عبدک وابن امتک. ناصیتی بیدک ماض فی حکمک عدل فی قضاوک، اسالک بکل اسم سمیت به نفسک او انزلته فی کتابک او اعطیته احدا من خلقک اواستاثرت به فی علم الغیب عندک: ان تجعل القرآن ربیع قلبی و نور صدری و جلاد غمی و ذهاب حزنی و همی.» و چون در آینه نگرد بگوید، «الحمدلله الذی خلقنی فاحسن خلقی، و صورنی فاحسن صورتی». و چون بنده ای خرد، موی پیشانی وی بگیرد و بگوید، « اللهم انی اسالک خیره و خیر ما جبل علیه و اعوذبک من شره شر ما جبل علیه.» و چون بخسبد بگوید، «رب! باسمک وضعت جنبی و باسمک ارفعه: هذه نفسی انت تتوفاها لک مماتها و محیاها ان امسکتها فاغفرلها. و ان ارسلتها فاحفظها بما تحفظ به عبادک الصالحین.» و چون بیدار شود بگوید، «الحمدلله الذی احیانا بعد ما اماتنا و الیه النشور اصبحنا و اصبح الملک و العظمه و السلطان لله. و العزه و القدره الله اصبحنا علی فطره الاسلام و کلمه الاخلاص و علی دین نبینا محمد علیه السلام و علی مله ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۱ - رکن دوم (رکن معاملات است)
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۱۴ - اما آداب بیرون آمدن
آن است که به دستوری بیرون آید و میزبان باید که تا به سرای با وی بیرون آید که رسول (ص) چنین فرموده است و باید که میزبان سخن خوش گوید و گشاده روی بود و میزبان نیز اگر تقصیری بیند درگذارد و فرو پوشد به نیکوخویی که حسن خلق از بسیاری قربات فاضلتر است. در حکایت است که استاد جنید رحمه الله را کودکی بخواند به دعوت که پدرش کرده بود. چون به در سرای رسیدند، پدرش وی را درنگذاشت، وی بازگشت. دیگر باره کودک وی را بخواند، بازآمد، پدر اندر نگذاشت. همچنین تا چهار بار می آمد تا دل کودک خوش می شود و باز می گشت تا دل پدرش خوش می شود و وی از در میان فارغ و اندر آن هر ردی و قبولی وی را عبرتی بود که وی آن را از جای دیگر می دید.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۲۰ - باب سیم
بدان که چون معلوم شد که نکاح اصلی است از اصول دین، باید که آداب دین در وی نگاه دارد، اگر نه فرق نباشد میان نکاح آدمیان و گشنی ستوران، پس در دوازده کار ادب نگاه باید داشت؛
ادب اول
ولیمه است و این سنتی موکد است. رسول (ص) عبدالرحمن عوف را گفت چون نکاح کرده بود، «اولم و لو بشاه ولیمه کن اگر همه به یک گوسفند باشد.» و هرکه گوسفند ندارد، آن قدر از طعام پیش دوستان نهند ولیمه باشد. رسول (ص) چون صفیه را نکاح کرد، از پست جو و خرما ولیمه کرد. پس آن قدر که ممکن باشد بباید کرد تعظیم کار را و باید که از سه روز اول در نگذراند و اگر تاخیر افتد از هفته بیرون نشود.
و سنت است دف زدن و نکاح اظهار کردن و بدان شادی نمودن که عزیزترین خلق بر روی زمین آدمیانند و فتح باب و آفرینش ایشان نکاح است پس این شادی در محل خویش بود و سماع و دف زدن در چنین وقت سنت است.
روایت است از ربعیه بنت معود که گفت، «آن شب که مرا عروس کردند دیگر روز رسول (ص) درآمد و کنیزکان دف می زدند و سرود می گفتند. چون رسول را بدیدند ثنای رسول (ص) گفتن گرفتند به شعر. رسول (ص) گفت، « همان گویید که می گفتید»، و نگذاشت که ثنای وی گویند بر دف که جد به بازی آمیختن پسندیده نباشد و ثنای وی دین جد باشد.
ادب دوم
خوی نیکو پیش گرفتن با زنان. و معنی خوی نیکو آن باشد که ایشان را نرنجانند بلکه آن که رنج ایشان تحمل کنند و بر محال گفتن و ناسپاسی کردن ایشان صبر کنند که اگر در خبر است که زنان را از ضعف و عورت آفریده اند. داروی ضعف ایشان خاموش بودن است و داروی عورت ایشان خانه بر ایشان زندان کردن است. رسول (ص)می گوید، «هرکه بر خوی بد اهل خویش صبر کند وی را چندان ثواب دهد که ایوب را دادند بر بلای وی. و هر زن که بر خوی بد شوی صبر کند، ثواب وی چون ثواب آسیه زن فرعون بود». و آخرین خبری که به وقت وفات از رسول شنیدند این بود که در زیر زبان می گفت، «نماز به پای دارید و بندگان را نیکو دارید و الله الله در حدیث زنان که ایشان اسیرانند در دست با ایشان زندگانی نیکو کنید».
و رسول (ص) خشم و صفرای زنان احتمال کردی روزی زن عمر جواب وی بازداد در خشم. عمر گفت، «یالکاع جواب باز می دهی؟»، گفت، «آری رسول از تو بهتر است و زنان او را جواب باز می دهند.» و عمر گفت، «اگر چنین است وای بر حفصه که خاکسار شد»، آنگاه حفصه را بدید، دختر خویش که زن رسول علیه السلام بود و گفت، «زنهار تا جواب بازندهی رسول را (ص) و به دختر ابوبکر غره نشوی که رسول (ص) او را دوست دارد، از وی احتمال کند». و یک روز زنی به خشم دست بر سینه رسول زد، مادر وی با وی درشتی کرد که چرا چنین کردی؟ رسول(ص) گفت، «بگذار که ایشان بیش از این نیز کنند و من درگذرم». و رسول گفت، علیه السلام، «خیرکم خیرکم لاهله، و انا خیرکم لاهلی. بهترین شما آن است که با اهل خویش بهتر است و من با اهل خویش از همه بهترم.»
ادب سیم
آن است که با ایشان مزاح کند و بازی کند و گرفته نباشد و به درجه عقل ایشان باشد. و هیچ کس با اهل چندان طیبت نکردی که رسول (ص) تا آنجا که با عایشه به هم بدوید تا که در پیش شود. رسول (ص) در پیش شد. یک بار دیگر باز دوید، عایشه در پیش شد. رسول گفت، «یکی به یکی، این بدان بشود، یعنی اکنون برابریم»، و یکروز آواز زنگیان شنید که بازی می کردند و پای می کوفتند، عایشه را گفت، «خواهی که ببینی؟» گفت، «خواهم» برخاست و نزدیک در آمد و دست پیش داشت تا عایشه زنخدان بر ساعد رسول (ص) نهاد و نظاره کرد ساعتی در آن. گفت، « یا عایشه بس نباشد؟» گفت، «خاموش» تا سه بار بگفت، آنگاه بسنده کرد. و عمر با جد و درشتی وی در کارها می گوید که مرد باید که با اهل خویش چون کودکی باشد و چون از وی کدخدایی خواهند چون مردان بود. گفته اند، «مرد باید که خندان باشد که درآید و خاموش بود که بیرون شود. هرچه بباید بخورد و از هرچه نیابد نپرسد».
ادب چهارم
آن که مزاح و بازی بدان حد نرساند که هیبت وی به جملگی بیفتد و با ایشان در هوای باطل مساعدت نکند، بلکه چون کاری بیند که به خلاف مروت یا خلاف شریعت بود سیاست کند، چه اگر بگذارد مسخر ایشان گردد که خدای تعالی فرموده است، «الرجال قوامون علی النساء باید که مرد بر زن مستولی باشد». رسول (ص) گفت، «تعس عبدالزوجه، نگونسار است کسی که بنده زن باشد.» چه زن باید که بنده مرد بود. و گفته اند که با زنان مشاورت باید کرد و باز خلاف باید کرد در آنچه گویند. و حقیقت نفس زن همچون توست. اگر اندکی فرابگذاری از دست بشود و از حد درگذرد و تدارک دشوار بود.
و در جمله زنان ضعفی است که علاج آن احتمال بود و کوژی است که علاج آن سیاست مرد باشد. مرد باید که چون طبیب استاد بود که هر علاجی به وقت خویش نگاه می دارد. و در جمله صبر و احتمال غالب باید که بود که در خبر است که مثل زن همچون استخوان پهلوست. اگر خواهی که راست کنی بشکند.
ادب پنجم
آن است که در حدیث غیرت اعتدال نگاه دارد و از هرچه ممکن بود که از آن آفت خیزد بازدارد تا تواند بیرون نگذارد و به بام درنگذارد که هیچ نامحرم وی را بیند. و نگذارد که به روزن و طاقچه به نظاره مردان شود که آفت از چشم خیزد و آن از درون خانه نخیزد. بلکه از روزن و طاقچه و در و بام خیزد. و نشاید که این معنی آسان گذارد. و نباید که بی سببی گمان بد برد و تعنت کند و غیرت از حد نبرد و در تجسس باطن کارها مبالغت نکند.
وقتی رسول (ص) نزدیک شهر بود که از سفری رسیده بود. نهی کرد و گفت، «هیچ کس امشب به خانه نرود ناگاه و صبر کنید تا فردا». دو تن خلاف کردند. هر یکی در خانه خویش کاری منکر دیدند. و علی می گوید که غیرت بر زنان از حد مبرید که آنگاه مردمان بدانند و بدان سبب زبان به ایشان دراز کنند. و اصل غیرت آن است که راه چشم ایشان از نامحرم بسته دارد.
رسول (ص) فاطمه (ع) را گفت که زنان را چه بهتر؟ گفت، «آن که هیچ مرد ایشان را نبیند». رسول (ص) را خوش آمد. وی را در کنار گرفت و گفت، «ذریه بعضها من بعض» و معاذبن جبل زن خویش را بزد که به روزنی فرو نگریست و زن را که سیبی بشکست، پاره ای خود بخورد و پاره ای به غلام داد، وی را بزد. عمر گفت، «زنان را جامه نیکو مکنید تا در خانه بنشینند که چون جامه نیکو دارند آرزوی بیرون شدنشان پدید آید». و در روزگار رسول (ص) زنان را دستوری بود تا پوشیده به جماعت شدندی به مسجد در صف بازپسین. در روزگار صحابه منع کردند. عایشه گفت، «اگر رسول علیه السلام بدیدی که اکنون زنان بر چه صفت اند به مسجد نگذاشتی. و امروز منع از مسجد و مجلس و نظاره فریضه تر است، مگر پیرزنی که جامه خلق درپوشد که از آن خللی نباشد.»
و آفت بیشتر زنان از مجلس نظاره خیزد و به هر جایی که بیم فتنه بود روا نباشد زن را که چشم نگاه ندارد که نابینایی در خانه رسول (ص) آمد و عایشه و زنی دیگر نشسته بودند. برنخاستند و گفتند که نابیناست. رسول (ص) گفت، «اگر وی نابیناست، شما نیز نابینایید؟»
ادب ششم
آن که نفقه نیکو کند، تنگ نگیرد و اسراف نکند. و بداند که ثواب نفقه کردن بر عیال بیش از ثواب صدقه است. رسول (ص) می گوید، «دیناری که مرد در غزا نفقه کند و دیناری که بدان بنده ای آزاد کند و دیناری که بر عیال نفقه کند و فاضلترین و نیرومندترین این دینار است که بر عیال نفقه کند.»
و باید که هیچ طعام خوش نخورد و اگر بخواهد خورد پنهان دارد و طعامی که نخواهد ساخت صفت آن در پیش ایشان نگوید. و ابن سیرین می گوید که در هفته ای یک بار باید که حلوا یا شیرینی سازد که از حلاوت دست باز داشتن بیکبارگی از مروت نباشد. و نان با اهل به هم خورد و به جمع چون مهمانی دیگر ندارد که در اثر چنین است که خدای و فرشتگان صلوات می دهند بر اهل بیتی که طعام جمله به هم خورند و اصل آن است که آنچه نفقه کند از حلال به دست آرد که هیچ خیانت و جفا بیش از این نبود که ایشان را به حرام پرورد.
ادب هفتم
آن که هرچه زنان از علم دین در کار نماز و طهارت و حیض و غیر آن به کار آید ایشان را بیاموزد و چون مرد بیاموخت زن را روا نباشد که بی دستوری بشود و بپرسد و اگر نیاموزد بر زن واجب شود که بیرون شود و بپرسد و اگر مرد در این تقصیر کند مرد عاصی شود که خدای تعالی می گوید، «قوا انفسکم واهلیکم نارا... الایه خود را و اهل خود را از آتش دوزخ نگاه دارید» و این مقدار باید که بیاموزد که چون پیش از آفتاب فرو شدن حیض منقطع شود نماز پیشین و دیگر قضا باید کرد و چون پیش از نماز صبح برآمدن حیض منقطع شد نماز شام و خفتن قضا باید کرد و بیشتر زنان این ندانند.
ادب هشتم
آن که اگر دو زن دارد، میان ایشان برابر دارد که در خبر است که هرکه به یک زن میل زیادت کند، روز قیامت می آید و یک نیمه وی کوژ شده. و برابری در عطا دادن شب با ایشان بودن نگاه دارد، اما در دوستی با ایشان و مباشرت کردن واجب نیست که این در اختیار نیاید.
و رسول (ص) هر شبی به نزدیک زنی می بود، اما عایشه را دوست تر داشتی و می گفت، «بارخدایا آنچه به دست من است جهد می کنم، اما دل به دست من نیست». و اگر کسی از یک زن سیر شده باشد و نخواهد که بر وی شود، باید که طلاق دهد و در بند ندارد. رسول (ص) سوده را طلاق خواست داد که بزرگ شده بود. گفت، «من نوبت خویش به عایشه دادم. مرا طلاق مده تا در قیامت از جمله زنان تو باشم.»وی را طلاق نداد و دو شب به نزدیک عایشه بود و یک شب به نزدیک هر زنی.
ادب نهم
آن که چون زنی بی فرمانی کند و طاعت شوی ندارد ورا به تلطف و رف به طاعت آرد اگر طاعت ندارد خشم گیرد و در جامه خواب پشت سوی وی کند. اگر طاعت ندارد سه شب جامه خواب جدا کند. پس اگر سود ندارد وی را بزند، چنان که بر روی نزند و سخت نزند که جایی بشکند. و اگر در نماز با کار دین تقصیر کند روا بود که از وی خشم گیرد ماهی و چندان باشد که رسول (ص) یک ماه از جمله زنان خشم گرفت.
ادب دهم
در صحبت کردن است. باید که روی از قبله بگرداندو در ابتدا به حدیث و بازی و قبله و معانقت دل وی خوش کند. رسول (ص) گفته است، «مرد نباید که بر زن افتد چون ستور. باید که در پیش صحبت رسولی باشد» گفتند، «یا رسول الله آن رسول چیست؟» گفت، «بوسه دادن» پس چون ابتدا خواهد کرد بگوید، «بسم الله العلی العظیم. الله اکبر، الله اکبر» و اگر قل هو الله احد برخواند نخست نیکوتر آید و بگوید، «اللهم جنینا الشیطان، و جنب الشیطان مما رزقنا» که در خبر است که هرکه این بگوید کودکی که باشد از شیطان ایمن باشد. و در وقت انزال باید که به دل بیندیشد که الحمدلله الذی خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا آنگاه چون انزال کرد صبر کند تا زن نیز انزال افتد، که رسول گفته است (ص)، «سه چیز از عجز مرد باشد یکی آن که کسی را بیند که وی را دوست دارد و نام وی معلوم نکند. دوم آن که برادری وی را کرامت کند آن کرامت رد کند. سوم پیش از آنکه به بوسه و معانقه مشغول شود، صحبت کند و آنگاه که حاجت وی روا شود صبر نکند تا حاجت زن نیز روا شود. و از امیرالمومنین علی و معاویه و ابوهریره روایت کرده اند که صحبت در شب نخستین ماه و شب بازپسین و شب نیمه کراهیت است که شیاطین در این شبها حاضر آیند به وقت صحبت. و باید که در حال حیض خویشتن از صحبت نگاه دارد، اما با زن حائض برهنه خفتن روا باشد. و پیش از غسل حیض نیز نشاید و چون یک بار صحبت کرد و دیگر باره خواهد کرد باید که خویشتن بشوید. و اگر جنب چیزی خواهد خورد باید که طهارت کهین بکند و چون بخواهد خفتن نیز وضو کند، اگرچه جنب باشد که سنت چنین است و پیش از غسل موی و ناخن بازنکند تا بر جنابت از وی جدا نشود و اولیتر آن است که آب به رحم رساند و بازنگیرد. و اگر عزل کند درست آن است که حرام نباشد. و مردی از رسول (ص) پرسید، «مرا کنیزکی است خادمه و نمی خواهم که آبستن شود که از کار بماند.» گفت، «عزل کن که اگر تقدیر کرده باشد فرزند خود پدید آید، پس از آن بیامد که فرزند پدید آید.» و جابر می گوید، «کنانعزل و القرآن بنزل ما عزل می کردیم و وحی می آمد و ما را نهی نکردند.»
ادب یازدهم
در آمدن فرزند است. و باید که چون فرزند آمد در گوش راست وی بانگ نماز کند و در گوش چپ قامت کند که در خبر است که هرکه چنین کند کودک از بیماری کودکان ایمن شود و وی را نام نیکو کند. و در خبر است که دوستترین نامها نزد خدای تعالی عبدالله و عبدالرحمن و عبدالرحیم و چنین نامهاست. و کودک اگرچه از شکم بیفتند سنت است ورا نام نهادن. و عقیقه سنتی موکد است. دختر را با یک گوسپند و پسر را به دو گوسپند و اگر یکی بود هم رخصت است. و عایشه رضی الله عنها گفته است که استخوان عقیقه را نباید شکست. و سنت آن است که چون بیاید شیرینی به کار وی بباید در کردن و روز هفتم موی وی بباید ستردن و هم سنگ موی زر یا سیم صدقه دادن و باید که به سبب دختر کراهیت ننماید و به پسر شادی بسیار نکند که نداند که بهی در کدام است و دختر مبارک تر بود و ثواب در وی بیشتر بود. و رسول (ص) گفت، «هرکه وی را سه دختر بود یا سه خواهر و رنج ایشان بکشد و شغل ایشان بسازد، خدای تعالی به سبب رحم وی بر ایشان و بر وی رحمت کند». یکی گفت، «یا رسول الله اگر دو دارد؟»، دیگری گفت، «اگر یکی دارد»، گفت، «اگر یکی دارد نیز». و نیز رسول (ص) گفت، «هرکه یک دختر دارد رنجور است و هرکه دو دارد گران بار است و هرکه سه دارد ای مسلمانان وی را یاری دهید که وی با من در بهشت همچون دو انگشت باشد، یعنی نزدیک. و گفت، «هرکه از بازار نوباوه ای خرد و به خانه برد همچون صدقه ای باشد و باید که ابتدا به دختر کند و آنگاه به پسر که هر دختری را شاد کند، همچنان بود که از بیم خدای بگریسته بود و هرکه از بیم خدای تعالی بگرید، تن وی بر آتش حرام شود.»
ادب دوازدهم
آن که تا بتواند طلاق ندهد که خدای تعالی از جمله مباحات طلاق را دشمن دارد و در جمله رنجانیدن کسی مباح نشود الا به ضرورتی. چون حاجت افتد به طلاق، باید که یکی بیش ندهد که سه به یک بار مکروه است.
و در حال حیض طلاق دادن حرام است و در حال پاکی که صحبت کرده باشد هم حرام بود. و باید که عذری آرد و در طلاق بر سبیل تلطف و به خشم و استخفاف طلاق ندهد. و آنگاه هدیه ای دهد وی را که دل وی بدان خوش شود و سر زن با هیچ کس نگوید. و پیدا نکند که به چه عیب طلاق می دهد. یکی را پرسیدند که زن را چرا طلاق می دهی؟ گفت، «سر زن خویش آشکارا نتوان کرد.» چون طلاق داد گفتند، «چرا طلاق دادی؟» گفت، «مرا با زن کسان چه کار تا حدیث وی کنم؟»
ادب اول
ولیمه است و این سنتی موکد است. رسول (ص) عبدالرحمن عوف را گفت چون نکاح کرده بود، «اولم و لو بشاه ولیمه کن اگر همه به یک گوسفند باشد.» و هرکه گوسفند ندارد، آن قدر از طعام پیش دوستان نهند ولیمه باشد. رسول (ص) چون صفیه را نکاح کرد، از پست جو و خرما ولیمه کرد. پس آن قدر که ممکن باشد بباید کرد تعظیم کار را و باید که از سه روز اول در نگذراند و اگر تاخیر افتد از هفته بیرون نشود.
و سنت است دف زدن و نکاح اظهار کردن و بدان شادی نمودن که عزیزترین خلق بر روی زمین آدمیانند و فتح باب و آفرینش ایشان نکاح است پس این شادی در محل خویش بود و سماع و دف زدن در چنین وقت سنت است.
روایت است از ربعیه بنت معود که گفت، «آن شب که مرا عروس کردند دیگر روز رسول (ص) درآمد و کنیزکان دف می زدند و سرود می گفتند. چون رسول را بدیدند ثنای رسول (ص) گفتن گرفتند به شعر. رسول (ص) گفت، « همان گویید که می گفتید»، و نگذاشت که ثنای وی گویند بر دف که جد به بازی آمیختن پسندیده نباشد و ثنای وی دین جد باشد.
ادب دوم
خوی نیکو پیش گرفتن با زنان. و معنی خوی نیکو آن باشد که ایشان را نرنجانند بلکه آن که رنج ایشان تحمل کنند و بر محال گفتن و ناسپاسی کردن ایشان صبر کنند که اگر در خبر است که زنان را از ضعف و عورت آفریده اند. داروی ضعف ایشان خاموش بودن است و داروی عورت ایشان خانه بر ایشان زندان کردن است. رسول (ص)می گوید، «هرکه بر خوی بد اهل خویش صبر کند وی را چندان ثواب دهد که ایوب را دادند بر بلای وی. و هر زن که بر خوی بد شوی صبر کند، ثواب وی چون ثواب آسیه زن فرعون بود». و آخرین خبری که به وقت وفات از رسول شنیدند این بود که در زیر زبان می گفت، «نماز به پای دارید و بندگان را نیکو دارید و الله الله در حدیث زنان که ایشان اسیرانند در دست با ایشان زندگانی نیکو کنید».
و رسول (ص) خشم و صفرای زنان احتمال کردی روزی زن عمر جواب وی بازداد در خشم. عمر گفت، «یالکاع جواب باز می دهی؟»، گفت، «آری رسول از تو بهتر است و زنان او را جواب باز می دهند.» و عمر گفت، «اگر چنین است وای بر حفصه که خاکسار شد»، آنگاه حفصه را بدید، دختر خویش که زن رسول علیه السلام بود و گفت، «زنهار تا جواب بازندهی رسول را (ص) و به دختر ابوبکر غره نشوی که رسول (ص) او را دوست دارد، از وی احتمال کند». و یک روز زنی به خشم دست بر سینه رسول زد، مادر وی با وی درشتی کرد که چرا چنین کردی؟ رسول(ص) گفت، «بگذار که ایشان بیش از این نیز کنند و من درگذرم». و رسول گفت، علیه السلام، «خیرکم خیرکم لاهله، و انا خیرکم لاهلی. بهترین شما آن است که با اهل خویش بهتر است و من با اهل خویش از همه بهترم.»
ادب سیم
آن است که با ایشان مزاح کند و بازی کند و گرفته نباشد و به درجه عقل ایشان باشد. و هیچ کس با اهل چندان طیبت نکردی که رسول (ص) تا آنجا که با عایشه به هم بدوید تا که در پیش شود. رسول (ص) در پیش شد. یک بار دیگر باز دوید، عایشه در پیش شد. رسول گفت، «یکی به یکی، این بدان بشود، یعنی اکنون برابریم»، و یکروز آواز زنگیان شنید که بازی می کردند و پای می کوفتند، عایشه را گفت، «خواهی که ببینی؟» گفت، «خواهم» برخاست و نزدیک در آمد و دست پیش داشت تا عایشه زنخدان بر ساعد رسول (ص) نهاد و نظاره کرد ساعتی در آن. گفت، « یا عایشه بس نباشد؟» گفت، «خاموش» تا سه بار بگفت، آنگاه بسنده کرد. و عمر با جد و درشتی وی در کارها می گوید که مرد باید که با اهل خویش چون کودکی باشد و چون از وی کدخدایی خواهند چون مردان بود. گفته اند، «مرد باید که خندان باشد که درآید و خاموش بود که بیرون شود. هرچه بباید بخورد و از هرچه نیابد نپرسد».
ادب چهارم
آن که مزاح و بازی بدان حد نرساند که هیبت وی به جملگی بیفتد و با ایشان در هوای باطل مساعدت نکند، بلکه چون کاری بیند که به خلاف مروت یا خلاف شریعت بود سیاست کند، چه اگر بگذارد مسخر ایشان گردد که خدای تعالی فرموده است، «الرجال قوامون علی النساء باید که مرد بر زن مستولی باشد». رسول (ص) گفت، «تعس عبدالزوجه، نگونسار است کسی که بنده زن باشد.» چه زن باید که بنده مرد بود. و گفته اند که با زنان مشاورت باید کرد و باز خلاف باید کرد در آنچه گویند. و حقیقت نفس زن همچون توست. اگر اندکی فرابگذاری از دست بشود و از حد درگذرد و تدارک دشوار بود.
و در جمله زنان ضعفی است که علاج آن احتمال بود و کوژی است که علاج آن سیاست مرد باشد. مرد باید که چون طبیب استاد بود که هر علاجی به وقت خویش نگاه می دارد. و در جمله صبر و احتمال غالب باید که بود که در خبر است که مثل زن همچون استخوان پهلوست. اگر خواهی که راست کنی بشکند.
ادب پنجم
آن است که در حدیث غیرت اعتدال نگاه دارد و از هرچه ممکن بود که از آن آفت خیزد بازدارد تا تواند بیرون نگذارد و به بام درنگذارد که هیچ نامحرم وی را بیند. و نگذارد که به روزن و طاقچه به نظاره مردان شود که آفت از چشم خیزد و آن از درون خانه نخیزد. بلکه از روزن و طاقچه و در و بام خیزد. و نشاید که این معنی آسان گذارد. و نباید که بی سببی گمان بد برد و تعنت کند و غیرت از حد نبرد و در تجسس باطن کارها مبالغت نکند.
وقتی رسول (ص) نزدیک شهر بود که از سفری رسیده بود. نهی کرد و گفت، «هیچ کس امشب به خانه نرود ناگاه و صبر کنید تا فردا». دو تن خلاف کردند. هر یکی در خانه خویش کاری منکر دیدند. و علی می گوید که غیرت بر زنان از حد مبرید که آنگاه مردمان بدانند و بدان سبب زبان به ایشان دراز کنند. و اصل غیرت آن است که راه چشم ایشان از نامحرم بسته دارد.
رسول (ص) فاطمه (ع) را گفت که زنان را چه بهتر؟ گفت، «آن که هیچ مرد ایشان را نبیند». رسول (ص) را خوش آمد. وی را در کنار گرفت و گفت، «ذریه بعضها من بعض» و معاذبن جبل زن خویش را بزد که به روزنی فرو نگریست و زن را که سیبی بشکست، پاره ای خود بخورد و پاره ای به غلام داد، وی را بزد. عمر گفت، «زنان را جامه نیکو مکنید تا در خانه بنشینند که چون جامه نیکو دارند آرزوی بیرون شدنشان پدید آید». و در روزگار رسول (ص) زنان را دستوری بود تا پوشیده به جماعت شدندی به مسجد در صف بازپسین. در روزگار صحابه منع کردند. عایشه گفت، «اگر رسول علیه السلام بدیدی که اکنون زنان بر چه صفت اند به مسجد نگذاشتی. و امروز منع از مسجد و مجلس و نظاره فریضه تر است، مگر پیرزنی که جامه خلق درپوشد که از آن خللی نباشد.»
و آفت بیشتر زنان از مجلس نظاره خیزد و به هر جایی که بیم فتنه بود روا نباشد زن را که چشم نگاه ندارد که نابینایی در خانه رسول (ص) آمد و عایشه و زنی دیگر نشسته بودند. برنخاستند و گفتند که نابیناست. رسول (ص) گفت، «اگر وی نابیناست، شما نیز نابینایید؟»
ادب ششم
آن که نفقه نیکو کند، تنگ نگیرد و اسراف نکند. و بداند که ثواب نفقه کردن بر عیال بیش از ثواب صدقه است. رسول (ص) می گوید، «دیناری که مرد در غزا نفقه کند و دیناری که بدان بنده ای آزاد کند و دیناری که بر عیال نفقه کند و فاضلترین و نیرومندترین این دینار است که بر عیال نفقه کند.»
و باید که هیچ طعام خوش نخورد و اگر بخواهد خورد پنهان دارد و طعامی که نخواهد ساخت صفت آن در پیش ایشان نگوید. و ابن سیرین می گوید که در هفته ای یک بار باید که حلوا یا شیرینی سازد که از حلاوت دست باز داشتن بیکبارگی از مروت نباشد. و نان با اهل به هم خورد و به جمع چون مهمانی دیگر ندارد که در اثر چنین است که خدای و فرشتگان صلوات می دهند بر اهل بیتی که طعام جمله به هم خورند و اصل آن است که آنچه نفقه کند از حلال به دست آرد که هیچ خیانت و جفا بیش از این نبود که ایشان را به حرام پرورد.
ادب هفتم
آن که هرچه زنان از علم دین در کار نماز و طهارت و حیض و غیر آن به کار آید ایشان را بیاموزد و چون مرد بیاموخت زن را روا نباشد که بی دستوری بشود و بپرسد و اگر نیاموزد بر زن واجب شود که بیرون شود و بپرسد و اگر مرد در این تقصیر کند مرد عاصی شود که خدای تعالی می گوید، «قوا انفسکم واهلیکم نارا... الایه خود را و اهل خود را از آتش دوزخ نگاه دارید» و این مقدار باید که بیاموزد که چون پیش از آفتاب فرو شدن حیض منقطع شود نماز پیشین و دیگر قضا باید کرد و چون پیش از نماز صبح برآمدن حیض منقطع شد نماز شام و خفتن قضا باید کرد و بیشتر زنان این ندانند.
ادب هشتم
آن که اگر دو زن دارد، میان ایشان برابر دارد که در خبر است که هرکه به یک زن میل زیادت کند، روز قیامت می آید و یک نیمه وی کوژ شده. و برابری در عطا دادن شب با ایشان بودن نگاه دارد، اما در دوستی با ایشان و مباشرت کردن واجب نیست که این در اختیار نیاید.
و رسول (ص) هر شبی به نزدیک زنی می بود، اما عایشه را دوست تر داشتی و می گفت، «بارخدایا آنچه به دست من است جهد می کنم، اما دل به دست من نیست». و اگر کسی از یک زن سیر شده باشد و نخواهد که بر وی شود، باید که طلاق دهد و در بند ندارد. رسول (ص) سوده را طلاق خواست داد که بزرگ شده بود. گفت، «من نوبت خویش به عایشه دادم. مرا طلاق مده تا در قیامت از جمله زنان تو باشم.»وی را طلاق نداد و دو شب به نزدیک عایشه بود و یک شب به نزدیک هر زنی.
ادب نهم
آن که چون زنی بی فرمانی کند و طاعت شوی ندارد ورا به تلطف و رف به طاعت آرد اگر طاعت ندارد خشم گیرد و در جامه خواب پشت سوی وی کند. اگر طاعت ندارد سه شب جامه خواب جدا کند. پس اگر سود ندارد وی را بزند، چنان که بر روی نزند و سخت نزند که جایی بشکند. و اگر در نماز با کار دین تقصیر کند روا بود که از وی خشم گیرد ماهی و چندان باشد که رسول (ص) یک ماه از جمله زنان خشم گرفت.
ادب دهم
در صحبت کردن است. باید که روی از قبله بگرداندو در ابتدا به حدیث و بازی و قبله و معانقت دل وی خوش کند. رسول (ص) گفته است، «مرد نباید که بر زن افتد چون ستور. باید که در پیش صحبت رسولی باشد» گفتند، «یا رسول الله آن رسول چیست؟» گفت، «بوسه دادن» پس چون ابتدا خواهد کرد بگوید، «بسم الله العلی العظیم. الله اکبر، الله اکبر» و اگر قل هو الله احد برخواند نخست نیکوتر آید و بگوید، «اللهم جنینا الشیطان، و جنب الشیطان مما رزقنا» که در خبر است که هرکه این بگوید کودکی که باشد از شیطان ایمن باشد. و در وقت انزال باید که به دل بیندیشد که الحمدلله الذی خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا آنگاه چون انزال کرد صبر کند تا زن نیز انزال افتد، که رسول گفته است (ص)، «سه چیز از عجز مرد باشد یکی آن که کسی را بیند که وی را دوست دارد و نام وی معلوم نکند. دوم آن که برادری وی را کرامت کند آن کرامت رد کند. سوم پیش از آنکه به بوسه و معانقه مشغول شود، صحبت کند و آنگاه که حاجت وی روا شود صبر نکند تا حاجت زن نیز روا شود. و از امیرالمومنین علی و معاویه و ابوهریره روایت کرده اند که صحبت در شب نخستین ماه و شب بازپسین و شب نیمه کراهیت است که شیاطین در این شبها حاضر آیند به وقت صحبت. و باید که در حال حیض خویشتن از صحبت نگاه دارد، اما با زن حائض برهنه خفتن روا باشد. و پیش از غسل حیض نیز نشاید و چون یک بار صحبت کرد و دیگر باره خواهد کرد باید که خویشتن بشوید. و اگر جنب چیزی خواهد خورد باید که طهارت کهین بکند و چون بخواهد خفتن نیز وضو کند، اگرچه جنب باشد که سنت چنین است و پیش از غسل موی و ناخن بازنکند تا بر جنابت از وی جدا نشود و اولیتر آن است که آب به رحم رساند و بازنگیرد. و اگر عزل کند درست آن است که حرام نباشد. و مردی از رسول (ص) پرسید، «مرا کنیزکی است خادمه و نمی خواهم که آبستن شود که از کار بماند.» گفت، «عزل کن که اگر تقدیر کرده باشد فرزند خود پدید آید، پس از آن بیامد که فرزند پدید آید.» و جابر می گوید، «کنانعزل و القرآن بنزل ما عزل می کردیم و وحی می آمد و ما را نهی نکردند.»
ادب یازدهم
در آمدن فرزند است. و باید که چون فرزند آمد در گوش راست وی بانگ نماز کند و در گوش چپ قامت کند که در خبر است که هرکه چنین کند کودک از بیماری کودکان ایمن شود و وی را نام نیکو کند. و در خبر است که دوستترین نامها نزد خدای تعالی عبدالله و عبدالرحمن و عبدالرحیم و چنین نامهاست. و کودک اگرچه از شکم بیفتند سنت است ورا نام نهادن. و عقیقه سنتی موکد است. دختر را با یک گوسپند و پسر را به دو گوسپند و اگر یکی بود هم رخصت است. و عایشه رضی الله عنها گفته است که استخوان عقیقه را نباید شکست. و سنت آن است که چون بیاید شیرینی به کار وی بباید در کردن و روز هفتم موی وی بباید ستردن و هم سنگ موی زر یا سیم صدقه دادن و باید که به سبب دختر کراهیت ننماید و به پسر شادی بسیار نکند که نداند که بهی در کدام است و دختر مبارک تر بود و ثواب در وی بیشتر بود. و رسول (ص) گفت، «هرکه وی را سه دختر بود یا سه خواهر و رنج ایشان بکشد و شغل ایشان بسازد، خدای تعالی به سبب رحم وی بر ایشان و بر وی رحمت کند». یکی گفت، «یا رسول الله اگر دو دارد؟»، دیگری گفت، «اگر یکی دارد»، گفت، «اگر یکی دارد نیز». و نیز رسول (ص) گفت، «هرکه یک دختر دارد رنجور است و هرکه دو دارد گران بار است و هرکه سه دارد ای مسلمانان وی را یاری دهید که وی با من در بهشت همچون دو انگشت باشد، یعنی نزدیک. و گفت، «هرکه از بازار نوباوه ای خرد و به خانه برد همچون صدقه ای باشد و باید که ابتدا به دختر کند و آنگاه به پسر که هر دختری را شاد کند، همچنان بود که از بیم خدای بگریسته بود و هرکه از بیم خدای تعالی بگرید، تن وی بر آتش حرام شود.»
ادب دوازدهم
آن که تا بتواند طلاق ندهد که خدای تعالی از جمله مباحات طلاق را دشمن دارد و در جمله رنجانیدن کسی مباح نشود الا به ضرورتی. چون حاجت افتد به طلاق، باید که یکی بیش ندهد که سه به یک بار مکروه است.
و در حال حیض طلاق دادن حرام است و در حال پاکی که صحبت کرده باشد هم حرام بود. و باید که عذری آرد و در طلاق بر سبیل تلطف و به خشم و استخفاف طلاق ندهد. و آنگاه هدیه ای دهد وی را که دل وی بدان خوش شود و سر زن با هیچ کس نگوید. و پیدا نکند که به چه عیب طلاق می دهد. یکی را پرسیدند که زن را چرا طلاق می دهی؟ گفت، «سر زن خویش آشکارا نتوان کرد.» چون طلاق داد گفتند، «چرا طلاق دادی؟» گفت، «مرا با زن کسان چه کار تا حدیث وی کنم؟»
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۲۱ - فصل (حق شوی بر زن)
اینکه گفته آمد حق زن است بر شوی، اما حق مرد عظیم تر است بر زن که وی به حقیقت بنده مرد است. و در خبر است که اگر سجود جز خدای را روا بودی، زنان را سجود فرمودندی برای مردان.
حق مرد بر زن آن است که در خانه بنشیند و بی دستوری وی بیرون نشود و به در بام نشود و با همسایگان مخالطت و حدیث بسیار نکند و بی ضرورتی در نزدیک ایشان نشود و از شوی خویش جز نیکویی نگوید و استاخی که میان ایشان باشد در معاشرت و صحبت حکایت نکند و بر همه کار بر مرداد و شادی وی حریص باشد و در مال وی خیانت نکند و شفقت نگاه دارد و چون دوست شوی وی در بکوبد چنان جواب گوید که وی را نشناسد و روی از جمله آشنایان شوی خویش پوشیده دارد تا وی را بازندانند و با شوی بدانچه بود قناعت کند و زیادتی طلب نکند و حق وی را از حق خویشاوندان مقدم دارد و همیشه خویشتن پاکیزه دارد، چنان که صحبت و معاشرت را بشاید و هر خدمتی که به دست خویش بتواند کرد بکند، و با شوی به جمال خویش فخر نکند و بر نیکویی که از وی دیده باشد ناسپاسی نکند و نگوید که من از تو چه دیده ام؟ و هرچه زمانی بی سببی طلب خرید و فروخت نکند و طلاق نخواهد که رسول (ص) می گوید، «در دوزخ نگریستم، بیشتر زنان را دیدم. گفتم چرا چنین است؟ گفتند زیرا که لعنت بسیار کنند و از شوی خویش ناسپاسی و گله کنند.»
حق مرد بر زن آن است که در خانه بنشیند و بی دستوری وی بیرون نشود و به در بام نشود و با همسایگان مخالطت و حدیث بسیار نکند و بی ضرورتی در نزدیک ایشان نشود و از شوی خویش جز نیکویی نگوید و استاخی که میان ایشان باشد در معاشرت و صحبت حکایت نکند و بر همه کار بر مرداد و شادی وی حریص باشد و در مال وی خیانت نکند و شفقت نگاه دارد و چون دوست شوی وی در بکوبد چنان جواب گوید که وی را نشناسد و روی از جمله آشنایان شوی خویش پوشیده دارد تا وی را بازندانند و با شوی بدانچه بود قناعت کند و زیادتی طلب نکند و حق وی را از حق خویشاوندان مقدم دارد و همیشه خویشتن پاکیزه دارد، چنان که صحبت و معاشرت را بشاید و هر خدمتی که به دست خویش بتواند کرد بکند، و با شوی به جمال خویش فخر نکند و بر نیکویی که از وی دیده باشد ناسپاسی نکند و نگوید که من از تو چه دیده ام؟ و هرچه زمانی بی سببی طلب خرید و فروخت نکند و طلاق نخواهد که رسول (ص) می گوید، «در دوزخ نگریستم، بیشتر زنان را دیدم. گفتم چرا چنین است؟ گفتند زیرا که لعنت بسیار کنند و از شوی خویش ناسپاسی و گله کنند.»
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۲۲ - اصل سیم
چون دنیا منزلگاه راه آخرت است و آدمی را به قوت و پوشش حاجت است و آن بی کسب آدمی ممکن نیست، باید که آداب کسب بشناسد که هرکه همگی خود به کسب دنیا مشغول کند بدبخت است و هرکه همگی خود به آخرت دهد نیکبخت است، ولیکن معتدل ترین آن است که هم به معاش مشغول شود و هم به معاد، لیکن باید که مقصود معاد بود و معاش برای فراغت معاد دارد. و ما آنچه دانستنی است از احکام و آداب کسب در پنج باب بیان کنیم انشاء الله تعالی.
باب اول در فضیلت و ثواب کسب
باب دوم در شرطهای معاملت نادرست بود
باب سوم درنگاهداشتن انصاف در معاملات
باب چهارم در نیکوکاری که ورای انصاف باشد
باب پنجم در نگاهداشت شفقت دین با معاملات به هم.
باب اول در فضیلت و ثواب کسب
باب دوم در شرطهای معاملت نادرست بود
باب سوم درنگاهداشتن انصاف در معاملات
باب چهارم در نیکوکاری که ورای انصاف باشد
باب پنجم در نگاهداشت شفقت دین با معاملات به هم.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۶ - حقوق فرزندان
یکی از رسول (ص) پرسید که نیکویی با که کنم؟ گفت، «با مادر و پدر». گفت، «مرده اند». گفت، «با فرزند که همچنان که پدر را حق است فرزند را حق است و یکی از حقوق فرزند آن است که ورا به بدخویی خویش در عقوق نداری». رسول (ص) گفت، «خدای تعالی رحمت کناد برپدری که پسر خویش را به نافرمانی نیارد». انس می گوید که رسول گفت (ص)، «پسری را که هفت روزه شد او را عقیقه کنید و نام و کنیت نیکو نهید و چون شش ساله شد ادب کنید و چون هفت ساله شد به نماز فرمایید و چون نه ساله شد جامه خواب سوا کنید، چون سیزده ساله شد به سبب نماز بزنید، چون شانزده ساله شد، پدر وی را زن دهد و دست وی گیرد و گوید، «ادبت کردم و آموختم و زن دادم. به خدای تعالی در پناهم از فتنه تو در دنیا و از عذاب تو در آخرت».
و از حقوق فرزندان آن است که میان ایشان در عطا و بوسه دادن و در همه نیکویی برابر دارند و کودک خرد را نواختن و بوسه دادن سنت رسول (ص) است. حسن را بوسه می داد. اقرع بن حابس گفت، «مرا ده فرزند است، هیچ کدام را بوسه نداده ام». رسول (ص) گفت، «هرکه بر فرزند رحمت نکند، بر وی رحمت نکنند.» و رسول (ص)، بر منبر بود. حسن بر وی درافتاد. در حال از منبر فرو دوید و وی را برگرفت و این آیت برخواند که انما اموالکم و اولادکم فتنه و یک بار رسول (ص) نماز می کرد، چون به سجود شد، حسن پای به گردن وی درآورد، رسول (ص) چندان توقف کرد که صحابه پنداشتند که مگر وحی آمده است که سجود را دراز می باید کرد. چون سلام داد باز پرسیدند که وحی آمده است در سجود؟ گفت، «نی! حسن مرا شتر خوش ساخته بود، خواستم که بر وی بریده نکنم».
و در جمله حق مادر و پدر موکدتر است که تعظیم ایشان بر فرزند واجب است. خدای تعالی آن را با عبادت خود یاد کرده است، گفت، «و قضی ربک الاتعبدا الا ایاه و بالوادین احسانا» و از عظیمی حق ایشان دو چیز واجب شده است. یکی آن که بیشتر علما برآنند که اگر طعامی باشد از شبهت ولیکن حرام محض نباشد که پدر و مادر فرمایند به خوردن آن، طاعت باید داشت و بباید خورد که خشنودی ایشان مهمتر است از شبهت حذر کردن. دیگر آن که به هیچ سفر نشاید شدن بی دستوری ایشان، مگر آن که فرض عین شده باشد، چون علم نماز و روزه چون آنجا کسی نیابد و درست آن است که به حج اسلام نشاید شدن بی دستوری ایشان که تاخیر آن مباح است، اگرچه فریضه است.
و یکی از رسول (ص) دستوری خواست تا به غزوه رود. گفت، «والده داری؟» گفت، «دارم» گفت، «به نزدیک و بنشین که بهشت تو در زیر قدم وی است». و یکی از یمن بیامد و دستوری خواست در غزوه. گفت، «مادر و پدر داری به یمن؟» گفت، «دارم» گفت، «باز رو و نخست دستوری خواه، اگر ندهند فرمان ایشان کن که پس از توحید هیچ قربتی نبری به نزد خدای تعالی بهتر از آن.» و بدان که حق برادر مهین به حق پدر نزدیک است و در خبر است، «حق برادر مهین برکهین چون حق پدر است بر فرزند».
و از حقوق فرزندان آن است که میان ایشان در عطا و بوسه دادن و در همه نیکویی برابر دارند و کودک خرد را نواختن و بوسه دادن سنت رسول (ص) است. حسن را بوسه می داد. اقرع بن حابس گفت، «مرا ده فرزند است، هیچ کدام را بوسه نداده ام». رسول (ص) گفت، «هرکه بر فرزند رحمت نکند، بر وی رحمت نکنند.» و رسول (ص)، بر منبر بود. حسن بر وی درافتاد. در حال از منبر فرو دوید و وی را برگرفت و این آیت برخواند که انما اموالکم و اولادکم فتنه و یک بار رسول (ص) نماز می کرد، چون به سجود شد، حسن پای به گردن وی درآورد، رسول (ص) چندان توقف کرد که صحابه پنداشتند که مگر وحی آمده است که سجود را دراز می باید کرد. چون سلام داد باز پرسیدند که وحی آمده است در سجود؟ گفت، «نی! حسن مرا شتر خوش ساخته بود، خواستم که بر وی بریده نکنم».
و در جمله حق مادر و پدر موکدتر است که تعظیم ایشان بر فرزند واجب است. خدای تعالی آن را با عبادت خود یاد کرده است، گفت، «و قضی ربک الاتعبدا الا ایاه و بالوادین احسانا» و از عظیمی حق ایشان دو چیز واجب شده است. یکی آن که بیشتر علما برآنند که اگر طعامی باشد از شبهت ولیکن حرام محض نباشد که پدر و مادر فرمایند به خوردن آن، طاعت باید داشت و بباید خورد که خشنودی ایشان مهمتر است از شبهت حذر کردن. دیگر آن که به هیچ سفر نشاید شدن بی دستوری ایشان، مگر آن که فرض عین شده باشد، چون علم نماز و روزه چون آنجا کسی نیابد و درست آن است که به حج اسلام نشاید شدن بی دستوری ایشان که تاخیر آن مباح است، اگرچه فریضه است.
و یکی از رسول (ص) دستوری خواست تا به غزوه رود. گفت، «والده داری؟» گفت، «دارم» گفت، «به نزدیک و بنشین که بهشت تو در زیر قدم وی است». و یکی از یمن بیامد و دستوری خواست در غزوه. گفت، «مادر و پدر داری به یمن؟» گفت، «دارم» گفت، «باز رو و نخست دستوری خواه، اگر ندهند فرمان ایشان کن که پس از توحید هیچ قربتی نبری به نزد خدای تعالی بهتر از آن.» و بدان که حق برادر مهین به حق پدر نزدیک است و در خبر است، «حق برادر مهین برکهین چون حق پدر است بر فرزند».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۸ - اصل ششم
بدان که علما را اختلاف است که عزلت و زاویه گرفتن فاضلتر یا مخالطت؟ مذهب سوفیان ثوری و ابراهیم ادهم و داوود طایی و فضیل عیاض و سلیمان خواص و یوسف اسباط و حذیف مرعشی و بشر حافی و بسیاری از متقیان و بزرگان آن است که عزلت و زاویه گرفتن فاضلتر از مخالطت و مذهب جماعتی بزرگ از علمای ظاهر آن است که مخالطت اولیتر و عمر گوید، «نصیب خویش از عزلت نگاه دارید.» و ابن سیرین می گوید، «عزلت عبادت است.»
و یکی داوود طایی را گفت، «از دنیا روزه گیر و مگشای تا وقت مرگ و از مردمان بگریز چنان که از شیر گریزند.» و حسن بصری می گوید که در توریه است که آدمی که قناعت کرده بی نیاز باشد و اگر از خلق عزلت گرفت سلامت یافت. و اگر شهوت را زیر پای آورد آزاد شد و اگر حسد را ماند مروت وی ظاهر شد و چون روزی چند صبر کرد برخورداری جاوید یافت.
و وهب بن الورد می گوید، «حکمت ده است. نه در خاموشی است و دهم در عزلت.» و ربیع بن خبثم و ابراهیم نخعی چنین گفته اند که علم بیاموز و گوشه ای گیر از مردمان. و مالک بن اسد به زیادت و عیادت بیماران و تشییع جنازه برفتی. باز یک یک را دست بداشت و زاویه گرفت. و فضیل گفت، «منتی عظیم پذیرفتم از کسی که بر من بگذرد و سلام بلند نکند و چون بیمار شوم به عیادت نیاید». و سعد بن ابی وقاص و سعید بن زید از بزرگان صحابه بودند. به نزدیک مدینه بودندی، جایی که آن را عقیق گویند و به جمعه نیامدندی و به هیچ کار دیگر تا در آنجا بمردند.
و یکی از امیران حاتم اصم را گفت، «حاجتی هست؟» گفت، «هست» گفت، «چه؟» گفت، «آن که تو مرا نبینی و من تو را نبینم». و یکی مر سهل تستری را گفت که می خواهم که میان ما صحبت باشد. گفت، «چون یکی از ما بمیرد دیگر صحبت با که خواهد داشت، اکنون هم با وی باید داشت.»
و بدان که خلاف در این همچنان است که خلاف در آن که نکاح کردن فاضلتر یا ناکردن و حقیقت آن است که این به احوال بگردد. کس بود که وی را عزلت فاضلتر و کس بود که وی را مخالطت فاضلتر و پیدا نشود تا آفات و فواید عزلت گفته نیاید.
و یکی داوود طایی را گفت، «از دنیا روزه گیر و مگشای تا وقت مرگ و از مردمان بگریز چنان که از شیر گریزند.» و حسن بصری می گوید که در توریه است که آدمی که قناعت کرده بی نیاز باشد و اگر از خلق عزلت گرفت سلامت یافت. و اگر شهوت را زیر پای آورد آزاد شد و اگر حسد را ماند مروت وی ظاهر شد و چون روزی چند صبر کرد برخورداری جاوید یافت.
و وهب بن الورد می گوید، «حکمت ده است. نه در خاموشی است و دهم در عزلت.» و ربیع بن خبثم و ابراهیم نخعی چنین گفته اند که علم بیاموز و گوشه ای گیر از مردمان. و مالک بن اسد به زیادت و عیادت بیماران و تشییع جنازه برفتی. باز یک یک را دست بداشت و زاویه گرفت. و فضیل گفت، «منتی عظیم پذیرفتم از کسی که بر من بگذرد و سلام بلند نکند و چون بیمار شوم به عیادت نیاید». و سعد بن ابی وقاص و سعید بن زید از بزرگان صحابه بودند. به نزدیک مدینه بودندی، جایی که آن را عقیق گویند و به جمعه نیامدندی و به هیچ کار دیگر تا در آنجا بمردند.
و یکی از امیران حاتم اصم را گفت، «حاجتی هست؟» گفت، «هست» گفت، «چه؟» گفت، «آن که تو مرا نبینی و من تو را نبینم». و یکی مر سهل تستری را گفت که می خواهم که میان ما صحبت باشد. گفت، «چون یکی از ما بمیرد دیگر صحبت با که خواهد داشت، اکنون هم با وی باید داشت.»
و بدان که خلاف در این همچنان است که خلاف در آن که نکاح کردن فاضلتر یا ناکردن و حقیقت آن است که این به احوال بگردد. کس بود که وی را عزلت فاضلتر و کس بود که وی را مخالطت فاضلتر و پیدا نشود تا آفات و فواید عزلت گفته نیاید.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۰ - علامت خوی نیکو
بدان که علامات خوی نیکو آن است که حق تعالی در قرآن همی گوید اندر صفت مومنان، « قد افلح المومنون الذین هم فی صلاتهم خاشعون و الذین هم عین اللغو معرضون » تا آنجا که می گوید، « اولئک هم الوارثون »، و در آنجا که می گوید، «التائبون العابدون الحامدون» و تا آنجا که می گوید، « و بشر المومنین» و این که گفت، « و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما ».
و هر چه اندر علامت منافقان گفته است، همه علامت خوی بد است، چنان که رسول (ص) گفت، همت من نماز و روزه و عبادت است و همت منافق طعام و شراب چون ستور». حاتم اصم گوید که مومن به فکرت و عبرت مشغول بود و منافق به حرص و امل. و مومن از هر کسی ایمن بود مگر از حق تعالی و منافق از همه کس ترسان بود مگر از حق تعالی و مومن از همه کس نومید مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر به حق تعالی و مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال. مومن طاعت دارد و گرید و منافق معصیت کند و خندد. مومن تنهایی و خلوت دوست دارد و منافق زحمت و مخالطت دوست دارد. مومن همی کارد و می ترسد که ندرود و منافق نمی کارد و طمع آن دارد که بدرود.
و گفته اند، « نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول، و نیکوخواه بود همگنان را. و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار، آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود. نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند. نه فحش گوید و نه شتابزده بود. نه کین دارد و نه حسود بود. پیشانی گشاده و زبان خوش، دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس.
و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید، چنان که رسول (ص) بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند. گفت، « بار خدایا! بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ». ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد. لشکری ای به وی رسید. گفت، «تو بنده ای؟» گفت، «آری». گفت، «آبادانی کجاست؟» اشارت به گورستان کرد. گفت، «من آبادانی همی خواهم.» گفت، «آنجاست.» لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد. چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند، «ای ابله! ابراهیم ادهم است». لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت، «من بنده ام». گفت، «از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام». و گفت، «چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست.» گفت، «از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد». پس گفت، «چون سر من بشکست او را دعا گفتم»، گفتند، «چرا؟» گفت، «دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی. نخواستم که نصیب من از وی نیکوئی بود و نصیب وی از من بدی بود».
بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید. چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است. او برفت. چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند. و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد. و چون همی راند باز همی شد. گفت، «نهمار، نیکو جوانمردی». گفت، « این که از من دیدی خلق سگی است. چون بخوانند بیاید و چون برانند برود. این را چقدر بود؟ » و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی. جامه را پاک کرد و شکر کرد. گفتند، « چرا شکر کردی؟ » گفت، « کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند، جای شکر بود ».
(یکی از بزرگان) به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود. چون وی به گرمابه شدی، خالی بکردندی. روزی خالی کردند. وی اندر گرمابه شد. گرمابه بان غافل بود. روستایی ای در گرمابه شد. وی را دید. پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه. گفت، « خیز آب بیار ». بیاورد، گفت، « برخیز گل بیاور ». بیاورد. و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد. چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید، بترسید و بگریخت. چون بیرون آمد، گفتند، «گرمابه بان بگریخت از این واقعه». گفت، «بگو مگریز، که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد».
عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است. گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی. یک بار غایب بود. شاگرد سیم قلب نگرفت، چون بازآمد گفت، «چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب».
اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی. گفت، «باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد».
یکی احنف قیس را دشنام همی داد و با وی همی رفت و وی خاموش، چون به نزدیک قبیله خویش رسید بایستاد و گفت، «اگر باقی مانده است این جایگاه بگوی که اگر قوم من بشنوند تو را برنجانند».
زنی مالک دینار راگفت، «ای مرایی»، گفت نام من اهل بصره که کرده بودند، تو بازیافتی.
این است نشان کمال حسن خلق که این قوم را بوده است و این صفت کسانی باشد که خویشتن را به ریاضت از صفات بشریت پاک کرده باشند و جز حق تعالی را نبینند و هر چه نبیند از وی ببینند و هر کسی که از خویشتن نه این بیند و نه چیزی اندک که مانند این بود، باید که غره نشود و به خویشتن گمان نیکو خویی نبرد.
و هر چه اندر علامت منافقان گفته است، همه علامت خوی بد است، چنان که رسول (ص) گفت، همت من نماز و روزه و عبادت است و همت منافق طعام و شراب چون ستور». حاتم اصم گوید که مومن به فکرت و عبرت مشغول بود و منافق به حرص و امل. و مومن از هر کسی ایمن بود مگر از حق تعالی و منافق از همه کس ترسان بود مگر از حق تعالی و مومن از همه کس نومید مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر به حق تعالی و مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال. مومن طاعت دارد و گرید و منافق معصیت کند و خندد. مومن تنهایی و خلوت دوست دارد و منافق زحمت و مخالطت دوست دارد. مومن همی کارد و می ترسد که ندرود و منافق نمی کارد و طمع آن دارد که بدرود.
و گفته اند، « نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول، و نیکوخواه بود همگنان را. و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار، آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود. نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند. نه فحش گوید و نه شتابزده بود. نه کین دارد و نه حسود بود. پیشانی گشاده و زبان خوش، دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس.
و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید، چنان که رسول (ص) بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند. گفت، « بار خدایا! بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ». ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد. لشکری ای به وی رسید. گفت، «تو بنده ای؟» گفت، «آری». گفت، «آبادانی کجاست؟» اشارت به گورستان کرد. گفت، «من آبادانی همی خواهم.» گفت، «آنجاست.» لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد. چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند، «ای ابله! ابراهیم ادهم است». لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت، «من بنده ام». گفت، «از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام». و گفت، «چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست.» گفت، «از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد». پس گفت، «چون سر من بشکست او را دعا گفتم»، گفتند، «چرا؟» گفت، «دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی. نخواستم که نصیب من از وی نیکوئی بود و نصیب وی از من بدی بود».
بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید. چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است. او برفت. چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند. و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد. و چون همی راند باز همی شد. گفت، «نهمار، نیکو جوانمردی». گفت، « این که از من دیدی خلق سگی است. چون بخوانند بیاید و چون برانند برود. این را چقدر بود؟ » و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی. جامه را پاک کرد و شکر کرد. گفتند، « چرا شکر کردی؟ » گفت، « کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند، جای شکر بود ».
(یکی از بزرگان) به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود. چون وی به گرمابه شدی، خالی بکردندی. روزی خالی کردند. وی اندر گرمابه شد. گرمابه بان غافل بود. روستایی ای در گرمابه شد. وی را دید. پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه. گفت، « خیز آب بیار ». بیاورد، گفت، « برخیز گل بیاور ». بیاورد. و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد. چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید، بترسید و بگریخت. چون بیرون آمد، گفتند، «گرمابه بان بگریخت از این واقعه». گفت، «بگو مگریز، که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد».
عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است. گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی. یک بار غایب بود. شاگرد سیم قلب نگرفت، چون بازآمد گفت، «چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب».
اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی. گفت، «باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد».
یکی احنف قیس را دشنام همی داد و با وی همی رفت و وی خاموش، چون به نزدیک قبیله خویش رسید بایستاد و گفت، «اگر باقی مانده است این جایگاه بگوی که اگر قوم من بشنوند تو را برنجانند».
زنی مالک دینار راگفت، «ای مرایی»، گفت نام من اهل بصره که کرده بودند، تو بازیافتی.
این است نشان کمال حسن خلق که این قوم را بوده است و این صفت کسانی باشد که خویشتن را به ریاضت از صفات بشریت پاک کرده باشند و جز حق تعالی را نبینند و هر چه نبیند از وی ببینند و هر کسی که از خویشتن نه این بیند و نه چیزی اندک که مانند این بود، باید که غره نشود و به خویشتن گمان نیکو خویی نبرد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۱ - پیدا کردن آفت نگریستن به زنان و آنچه حرام است از آن
بدان که این نادر بود که کسی قدرت یابد اندر چنین کار و خویشتن نگاه تواند داشت. اولیتر آن بود که ابتدای کار نگاه دارد و ابتدای کار چشم است. علاء بن زیاد همی گوید که چشم بر چادر هیچ زن میفکن که از آن شهوتی در دل تو افتد. و حقیقت واجب بود حذر کردن از نظر کردن در جامه زنان و شنودن بوی خوش ایشان و شنیدن آواز ایشان، بلکه پیغام فرستادن و شنیدن به جایی گذشتن که ممکن بود که ایشان تو را بینند، اگرچه تو ایشان را نبینی، که هرکجا که جمال باشد، این همه تخم شهوت و اندیشه بد اندر دل افکندن بود.
و زن را نیز از مرد باجمال حذر باید کرد و هر نظر که به قصد باشد حرام بود، اما اگر چشم بی اختیار برافتد بزه نبود، ولیکن دومین نظر حرام بود. رسول (ص) گفت، «اول نظر توراست و دیگر برتوست» و گفت، «هرکه عاشق شود و خویشتن نگاه دارد و پنهان دارد و از آن رنج بمیرد شهید بود». و خویشتن نگاه داشتن آن بود که چون اول نظر به اتفاق افتاده باشد، دوم نگاه دارد و ننگرد و طلب نکند و آن در دل نگاه می دارد.
و بدان که هیچ تخم فساد چون نشستن با زنان اندر مجلس ها و مهمانی ها و نظاره ها نبود چون میان حجاب نبود. و بدان که زنان چادر و نقاب دارند کفایت نبود، بلکه چون چادر سفید دارند و اندر نقاب نیز تکلف کنند شهوت حرکت کند و باشد که نیکوتر نماید از آن که روی باز کنند. پس حرام است به زنان به چادر سپید و روی بند پاکیزه به تکلف اندر بسته بیرون شدن و هر زن که چنین کند عاصی است و پدر و مادر و برادر و شوهر که دارد و بدان راضی بود اندر آن معصیت با وی شریک باشد که بدان رضا داده بود.
و روا نیست هیچ مردی را جامه زنی را که داشته بود اندر پوشد به قصد شهوت یا دست فرا آن کند یا ببوید، یا شاسپرم یا سیب یا چیزی که بدان ملاطفت کنند فرا زنی دهد و فرا ستاند یا سخنی نرم و خوش گوید. و روا نیست زنی را که سخنی با مرد گوید الا درشت و به زجر، چنان که حق تعالی گوید، «ان اتیقیتن فلا تخضعن بالقول فیطمع الذی فی قلبه مرض و قلن قولا معروفا»، زنان پیغمبر را همی گوید که به آواز خوش با مردان سخن مگویید. و از کوزه ای که زنان آب خورند نشاید به قصد از جای دهان ایشان آب خوردن و از باقی میوه که وی دندان فرو برده باشد خوردن.
و حکیمی همی گوید که اهل ابوایوب انصاری رحمهم الله و فرزندان وی هر کاسه ای که پیش رسول برگرفتندی و انگشت و دهان وی بدان رسیده بودی انگشت فرو آوردندی به تبرک، چون اندرین ثواب باشد و در آنچه قصد تلذذ و خوشی کند بزه باشد.
و از هیچ چیز حذر کردن مهم تر از آن نیست که از آنچه به زنان تعلق دارد. و بدان که هر زن و کودک که به راه پیش آید شیطانی تقاضا کردن گیرد که اندر نگر تا چگونه است باید که با شیطان مناظره کند و گوید، «چه نگرم؟ اگر زشت باشد من رنجور شوم و بزهکار گردم که من قصد آن کرده باشم تا نیکو بود و اگر نیکو بود چون حلال نیست بزهکار شوم و زر و بزه حاصل آید و حسرت و رنج با من بماند. اگر از پس وی فرا شوم دین و عمر بر سر آن« نهم و باشد که به مقصود نرسم».
و رسول (ص) را یک روز اندر راه چشم بر زنی افتاد نیکو. بازگشت و باز خانه شد و با اهل صحبت کرد. هم در حال غسل کرد و بیرون آمد و گفت، «هرکه را زنی پیش آید، شیطان حرکت شهوت کند با خانه شود و با اهل خویش صحبت کند که آنچه به اهل شماست همچنان است که با آن زن بیگانه».
و زن را نیز از مرد باجمال حذر باید کرد و هر نظر که به قصد باشد حرام بود، اما اگر چشم بی اختیار برافتد بزه نبود، ولیکن دومین نظر حرام بود. رسول (ص) گفت، «اول نظر توراست و دیگر برتوست» و گفت، «هرکه عاشق شود و خویشتن نگاه دارد و پنهان دارد و از آن رنج بمیرد شهید بود». و خویشتن نگاه داشتن آن بود که چون اول نظر به اتفاق افتاده باشد، دوم نگاه دارد و ننگرد و طلب نکند و آن در دل نگاه می دارد.
و بدان که هیچ تخم فساد چون نشستن با زنان اندر مجلس ها و مهمانی ها و نظاره ها نبود چون میان حجاب نبود. و بدان که زنان چادر و نقاب دارند کفایت نبود، بلکه چون چادر سفید دارند و اندر نقاب نیز تکلف کنند شهوت حرکت کند و باشد که نیکوتر نماید از آن که روی باز کنند. پس حرام است به زنان به چادر سپید و روی بند پاکیزه به تکلف اندر بسته بیرون شدن و هر زن که چنین کند عاصی است و پدر و مادر و برادر و شوهر که دارد و بدان راضی بود اندر آن معصیت با وی شریک باشد که بدان رضا داده بود.
و روا نیست هیچ مردی را جامه زنی را که داشته بود اندر پوشد به قصد شهوت یا دست فرا آن کند یا ببوید، یا شاسپرم یا سیب یا چیزی که بدان ملاطفت کنند فرا زنی دهد و فرا ستاند یا سخنی نرم و خوش گوید. و روا نیست زنی را که سخنی با مرد گوید الا درشت و به زجر، چنان که حق تعالی گوید، «ان اتیقیتن فلا تخضعن بالقول فیطمع الذی فی قلبه مرض و قلن قولا معروفا»، زنان پیغمبر را همی گوید که به آواز خوش با مردان سخن مگویید. و از کوزه ای که زنان آب خورند نشاید به قصد از جای دهان ایشان آب خوردن و از باقی میوه که وی دندان فرو برده باشد خوردن.
و حکیمی همی گوید که اهل ابوایوب انصاری رحمهم الله و فرزندان وی هر کاسه ای که پیش رسول برگرفتندی و انگشت و دهان وی بدان رسیده بودی انگشت فرو آوردندی به تبرک، چون اندرین ثواب باشد و در آنچه قصد تلذذ و خوشی کند بزه باشد.
و از هیچ چیز حذر کردن مهم تر از آن نیست که از آنچه به زنان تعلق دارد. و بدان که هر زن و کودک که به راه پیش آید شیطانی تقاضا کردن گیرد که اندر نگر تا چگونه است باید که با شیطان مناظره کند و گوید، «چه نگرم؟ اگر زشت باشد من رنجور شوم و بزهکار گردم که من قصد آن کرده باشم تا نیکو بود و اگر نیکو بود چون حلال نیست بزهکار شوم و زر و بزه حاصل آید و حسرت و رنج با من بماند. اگر از پس وی فرا شوم دین و عمر بر سر آن« نهم و باشد که به مقصود نرسم».
و رسول (ص) را یک روز اندر راه چشم بر زنی افتاد نیکو. بازگشت و باز خانه شد و با اهل صحبت کرد. هم در حال غسل کرد و بیرون آمد و گفت، «هرکه را زنی پیش آید، شیطان حرکت شهوت کند با خانه شود و با اهل خویش صحبت کند که آنچه به اهل شماست همچنان است که با آن زن بیگانه».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۹ - پیدا کردن ثواب ایثار
بدان که ایثار از سخا عظیمتر است که سخی آن باشد که آنچه بدان محتاج نباشد بدهد و ایثار آن بود که با آن که محتاج بود بدهد. و چنان که کمال سخاوت ایثار است و آن باشد که باز آن که محتاج بود بدهد. کمال بخل بدان بود که با حاجت از خود دریغ دارد تا اگر بیمار بود خود علاج آن نکند. در دل وی آرزوها بود و منتظر همی باشد تا از کسی بخواهد و از مال خود بنتواند خرید.
و ثواب ایثار عظیم است و حق تعالی بر انصار بدین ثنا گفت، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» و رسول (ص) گفت، «هرکه چیزی یابد که وی را آرزوی آن باشد، آرزوی خویش اندر باقی کند و بدهد، حق تعالی وی را بیامرزد» عایشه رضی الله عنه می گوید، «اندر خانه رسول هرگز سیر نخوردیم و توانستیم، ولیکن ایثار کردیم. و رسول (ص) را مهمان فرا رسید و اندر خانه هیچ چیز نبود. یکی از انصار درآمد. وی را به خانه برد و طعام اندک داشتند. چراغ بکشتند و طعام پیش وی نهادند و دست همی آوردند و همی بردند و نمی خوردند تا مهمان بخورد. دیگر روز رسول (ص) گفت، «حق تعالی عجب داشت از خلق شما و سخای شما با آن مهمان و این آیت فرود آمد، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه».
و موسی (ع) گفت، «یارب منزلت محمد فرامن نمای»، گفت، «طاقت آن نداری، لیکن از درجات وی یکی فراتو نمایم». چون فرانمود بیم آن بود که از نور عظمت آن مدهوش شود. گفت، «بارخدایا این به چه یافت؟» گفت، «به ایثار با خلق». گفت، «یا موسی! هیچ بنده ای اندر عمر خویش یک بار ایثار نکند که نه شرم دارم که با او حساب کنم. ثواب وی بهشت باشد هرکجا که خواهد».
و عبدالله بن جعفر یک بار اندر خرماستان فرود آمد. غلام سیاه نگهبان آن بود. سه قرص آوردند برای غلام. سگی اندر آمد. غلام یکی فراوی انداخت، بخورد. دیگر بینداخت، بخورد. سه دیگر بینداخت، بخورد. عبدالله گفت، «اجراء تو چند است؟» گفت، «این که دیدی». گفت، «چرا جمله با سگ دادی؟» گفت، «اینجا پگاه سگ نبود. این از جای دور آمده بود. نخواستم که گرسنه باشد.» گفتم، «تو امروز چه خوری؟» گفت، «صبر کنم». گفت، «سبحان الله مرا از سخاوت ملامت همی کنند. این غلام از من سخی تر است». بفرمود تا خرم استان را بخریدند و آن غلام را بخریدند. وی را آزاد کرد و آن خرم استان را به وی داد.
و رسول (ص) از قصد کافران می گریخت. علی رضی الله عنه بر جای وی بخفت تا اگر کافران قصد کنند، خویشتن را فدا کرده باشد. حق جلّ جلاله وحی کرد به جبرئیل و میکائیل که میان شما برادری افکندم و عمر یکی دراز کردم. کیست از شما که ایثار کند؟ هر یکی از ایشان آن عمر درازترین می خواست از بهر خود. حق تعالی گفت، «چرا چنان نکنید که علی کرد؟ وی را با محمد برادری دادم. جان خویشتن فدا کرد و وی را ایثار کرد و بر جای وی بخفت، هردو به زمین شوید و وی را از دشمن نگاه دارید». بیامدند. جبرئیل نزدیک سر وی بایستاد و میکائیل نزدیک پای وی. گفت بخ بخ یا پسر بوطالب که حق تعالی با فرشتگان خویش به تو مباهات می کند. و این آیت فرود آمد که و من الناس من یشری نفسه ابتغاه مرضات الله... و الآیه.
و حسن انطاکی رحمهم الله از بزرگان مشایخ بود. سی و چند کس از اصحاب وی گرد آمده بودند و نان تمام نداشتند. آنچه بود پاره کردند و همه اندر پیش بنهادند و چراغ برگرفتند و بنشستند. چون چراغ بازآوردند همه همچنان بر جای بود و هریکی به قصد ایثار دست بداشته بودند و نخورده تا رفیق بخورد.
و حذیفه عدوی رحمهم الله گوید، «روز جنگ تبوک بسیار خلق شهید شدند. من آب برگرفتم و پسر عم خویش را طلب کردم و آب به نزدیک وی بردم. وی را یک نفس مانده بود. گفتم: آب خواهی؟ گفت: خواهم. دیگری گفت: آه! اشارت کرد که اول پیش او بر. آنجا بردم. هشام بن العاص بود و به جان دادن نزدیک شده بود. گفتم: آب بگیر. دیگری گفت: آه! هشام گفت پیشتر با وی ده. چون نزدیک وی شدم جان بداده بود. باز نزدیک وی آمدم. بمرده بود. باز نزدیک پسر عم آمدم بمرده بود. چنین گویند که هیچ کس از دنیا بیرون نشد چنان که اندر دنیا آمد مگر بشر حافی که در وقت جان دادن سایلی در شد و چیزی از وی خواست. هیچ چیز نداشت، مگر پیراهن. آن نیز برکشید و به وی داد و جامه به عاریت خواست و اندر پوشید و فرمان یافت.
و ثواب ایثار عظیم است و حق تعالی بر انصار بدین ثنا گفت، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» و رسول (ص) گفت، «هرکه چیزی یابد که وی را آرزوی آن باشد، آرزوی خویش اندر باقی کند و بدهد، حق تعالی وی را بیامرزد» عایشه رضی الله عنه می گوید، «اندر خانه رسول هرگز سیر نخوردیم و توانستیم، ولیکن ایثار کردیم. و رسول (ص) را مهمان فرا رسید و اندر خانه هیچ چیز نبود. یکی از انصار درآمد. وی را به خانه برد و طعام اندک داشتند. چراغ بکشتند و طعام پیش وی نهادند و دست همی آوردند و همی بردند و نمی خوردند تا مهمان بخورد. دیگر روز رسول (ص) گفت، «حق تعالی عجب داشت از خلق شما و سخای شما با آن مهمان و این آیت فرود آمد، «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه».
و موسی (ع) گفت، «یارب منزلت محمد فرامن نمای»، گفت، «طاقت آن نداری، لیکن از درجات وی یکی فراتو نمایم». چون فرانمود بیم آن بود که از نور عظمت آن مدهوش شود. گفت، «بارخدایا این به چه یافت؟» گفت، «به ایثار با خلق». گفت، «یا موسی! هیچ بنده ای اندر عمر خویش یک بار ایثار نکند که نه شرم دارم که با او حساب کنم. ثواب وی بهشت باشد هرکجا که خواهد».
و عبدالله بن جعفر یک بار اندر خرماستان فرود آمد. غلام سیاه نگهبان آن بود. سه قرص آوردند برای غلام. سگی اندر آمد. غلام یکی فراوی انداخت، بخورد. دیگر بینداخت، بخورد. سه دیگر بینداخت، بخورد. عبدالله گفت، «اجراء تو چند است؟» گفت، «این که دیدی». گفت، «چرا جمله با سگ دادی؟» گفت، «اینجا پگاه سگ نبود. این از جای دور آمده بود. نخواستم که گرسنه باشد.» گفتم، «تو امروز چه خوری؟» گفت، «صبر کنم». گفت، «سبحان الله مرا از سخاوت ملامت همی کنند. این غلام از من سخی تر است». بفرمود تا خرم استان را بخریدند و آن غلام را بخریدند. وی را آزاد کرد و آن خرم استان را به وی داد.
و رسول (ص) از قصد کافران می گریخت. علی رضی الله عنه بر جای وی بخفت تا اگر کافران قصد کنند، خویشتن را فدا کرده باشد. حق جلّ جلاله وحی کرد به جبرئیل و میکائیل که میان شما برادری افکندم و عمر یکی دراز کردم. کیست از شما که ایثار کند؟ هر یکی از ایشان آن عمر درازترین می خواست از بهر خود. حق تعالی گفت، «چرا چنان نکنید که علی کرد؟ وی را با محمد برادری دادم. جان خویشتن فدا کرد و وی را ایثار کرد و بر جای وی بخفت، هردو به زمین شوید و وی را از دشمن نگاه دارید». بیامدند. جبرئیل نزدیک سر وی بایستاد و میکائیل نزدیک پای وی. گفت بخ بخ یا پسر بوطالب که حق تعالی با فرشتگان خویش به تو مباهات می کند. و این آیت فرود آمد که و من الناس من یشری نفسه ابتغاه مرضات الله... و الآیه.
و حسن انطاکی رحمهم الله از بزرگان مشایخ بود. سی و چند کس از اصحاب وی گرد آمده بودند و نان تمام نداشتند. آنچه بود پاره کردند و همه اندر پیش بنهادند و چراغ برگرفتند و بنشستند. چون چراغ بازآوردند همه همچنان بر جای بود و هریکی به قصد ایثار دست بداشته بودند و نخورده تا رفیق بخورد.
و حذیفه عدوی رحمهم الله گوید، «روز جنگ تبوک بسیار خلق شهید شدند. من آب برگرفتم و پسر عم خویش را طلب کردم و آب به نزدیک وی بردم. وی را یک نفس مانده بود. گفتم: آب خواهی؟ گفت: خواهم. دیگری گفت: آه! اشارت کرد که اول پیش او بر. آنجا بردم. هشام بن العاص بود و به جان دادن نزدیک شده بود. گفتم: آب بگیر. دیگری گفت: آه! هشام گفت پیشتر با وی ده. چون نزدیک وی شدم جان بداده بود. باز نزدیک وی آمدم. بمرده بود. باز نزدیک پسر عم آمدم بمرده بود. چنین گویند که هیچ کس از دنیا بیرون نشد چنان که اندر دنیا آمد مگر بشر حافی که در وقت جان دادن سایلی در شد و چیزی از وی خواست. هیچ چیز نداشت، مگر پیراهن. آن نیز برکشید و به وی داد و جامه به عاریت خواست و اندر پوشید و فرمان یافت.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۲ - فصل (روا بود که چیزی در حق کسی نعمت بود و در حق دیگری بلا)
بدان که اسباب دنیا بیشتر آمیخته بود که در وی هم شر بود و هم خیر، ولکن هرچه منفعت به وی بیشتر از ضرر بود آن نعمت است و این به مردمان بگردد که مال به قدر کفایت منفعت وی بیشتر از ضرر و زیادت از کفایت ضرر آن بیشتر در حق بیشتر مردمان و کس باشد که اندک نیز وی را زیان دارد که سبب آن بود که حرص زیادت بر وی غالب شود و اگر هیچ نخواستی و کس بود که کامل بود و بسیار را زیان ندارد که به وقت حاجت تواند داد، پس بدانی که روا بود که چیزی در حق کسی نعمت بود و همان در حق دیگری بلا بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۰ - فصل (درجات درویشان)
بدان که درجات درویشان متفاوت است. بشر حاف می گوید که ایشان بر سه درجه اند: یکی آن که نخواهند و اگر دهند نستانند و این قوم با روحانیون در علّیین باشند. و دیگر آن که نخواهد و اگر دهند بستانند و این با مقربان در فردوس باشد. و سوم آن که خواهد، ولکن به ضرورت خواهد و این از اصحاب الیمین باشد.
ابراهیم ادهم از شقیق پرسید که فقرا را در شهر خویش چون گذاشتی؟ گفت، «بر نیکوترین حال. اگر یابند خورند و اگر نیابند صبر کنند». ابراهیم گفت، «سگان ما به بلخ همچنین کنند». شقیق گفت، «درویشان شما چگونه کنند؟» گفت، «اگر نیابند شکر کنند و اگر یابند ایثار کنند». شقیق گفت، «حقیقت این است». و بوسه بر سر وی داد.
و یکی ابوالحسن نوری را دید دست فرا داشته و سوال می کرد. آن کس را عجب آمد. با جنید بگفت. جنید گفت، «مپندار که وی دست فرا داشته است از خلق چیزی می خواهد، بلکه از حق از بهر ایشان ثواب و نیکویی می خواهد و ایشان را نیک افتد. وی را آن زیان ندارد». پس جنید گفت، «ترازو بیاور». بیاوردم. صد درم بسخت و آنگاه کفی سیم دیگر بر وی ریخت و گفت، «این به نزدیک نوری برد». مرا عجب آمد که وزن برای آن بود تا مقدار معلوم شود. چرا چیزی به گزاف بر آنجا کرد؟ و گفت نزدیک نوری بردم. ترازو بخواست و صد درم برسخت و گفت، «این با وی ده و باقی برگرفت». و گفت، «آری جنید مردی حکیم است. می خواهد که رسن از هردو سو نگاه دارد». گفتم، «این عجبتر!» با نزدیک جنید بردم و حکایت کردم. گفت، «والله المستعان آنچه وی را بود برگرفت و آنچه ما را بود بازداد.» پرسیدم که این چیست؟ گفت، «آن صد برای ثواب آخرت بود و آنچه به گزاف بود برای خدای تعالی بود، آنچه لله بود قبول کرد و آنچه برای خود دادیم بازداد». درویشان در آن روزگار چنین بودند، لاجرم دلهای ایشان چنان صافی بود که بی ترجمان زبان از اندیشه یکدیگر خبر می یافتند. اگر کسی بدین صفت نبود باری کمتر از آن نبود که در آرزوی این بود و اگر این نبود باری بدین ایمان دارد.
ابراهیم ادهم از شقیق پرسید که فقرا را در شهر خویش چون گذاشتی؟ گفت، «بر نیکوترین حال. اگر یابند خورند و اگر نیابند صبر کنند». ابراهیم گفت، «سگان ما به بلخ همچنین کنند». شقیق گفت، «درویشان شما چگونه کنند؟» گفت، «اگر نیابند شکر کنند و اگر یابند ایثار کنند». شقیق گفت، «حقیقت این است». و بوسه بر سر وی داد.
و یکی ابوالحسن نوری را دید دست فرا داشته و سوال می کرد. آن کس را عجب آمد. با جنید بگفت. جنید گفت، «مپندار که وی دست فرا داشته است از خلق چیزی می خواهد، بلکه از حق از بهر ایشان ثواب و نیکویی می خواهد و ایشان را نیک افتد. وی را آن زیان ندارد». پس جنید گفت، «ترازو بیاور». بیاوردم. صد درم بسخت و آنگاه کفی سیم دیگر بر وی ریخت و گفت، «این به نزدیک نوری برد». مرا عجب آمد که وزن برای آن بود تا مقدار معلوم شود. چرا چیزی به گزاف بر آنجا کرد؟ و گفت نزدیک نوری بردم. ترازو بخواست و صد درم برسخت و گفت، «این با وی ده و باقی برگرفت». و گفت، «آری جنید مردی حکیم است. می خواهد که رسن از هردو سو نگاه دارد». گفتم، «این عجبتر!» با نزدیک جنید بردم و حکایت کردم. گفت، «والله المستعان آنچه وی را بود برگرفت و آنچه ما را بود بازداد.» پرسیدم که این چیست؟ گفت، «آن صد برای ثواب آخرت بود و آنچه به گزاف بود برای خدای تعالی بود، آنچه لله بود قبول کرد و آنچه برای خود دادیم بازداد». درویشان در آن روزگار چنین بودند، لاجرم دلهای ایشان چنان صافی بود که بی ترجمان زبان از اندیشه یکدیگر خبر می یافتند. اگر کسی بدین صفت نبود باری کمتر از آن نبود که در آرزوی این بود و اگر این نبود باری بدین ایمان دارد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۴ - پیدا کردن آنچه زاهد را بدان قناعت باید کرد در دنیا
بدان که خلق در هاویه افتاده اند و وادیها را نهایت نیست، لکن مهم در دنیا شش چیز است: خوردنی و پوشیدنی و مسکن و خنور خانه و زن و مال و جاه.
مهم اول طعام است
در جنس و قدر و نان خورش نظر است، اما جنس کمترین چیزی بود که غذا دهد و اگر همه سبوس بود. و میانه نان جوین و گاورسین. و مهین نان گندمین بود نابیخته. چون بیخته شد از زهد بیرون شد و به تنعم رسید. اما مقدار کمترین ده سیر بود و میانه نیم من و اقصر مدی. و تقدیر شرع در حق درویش این است. اگر بر این زیادت کند زهد در معده فوت شود. و اما نگاه داشتن مستقبل را بزرگترین درجه آن است که بیش از آن که گرسنگی دفع کند هیچ چیز نگاه ندارد که اصل زهد کوتاهی امل است. و میانه آن بود که قوت ماهی یا چهل روز نگاه دارد. و کمترین درجه آن است که یک سال نگاه دارد. اگر زیادت یک سال نگاه دارد از زهد محروم ماند که هرکه امید عمر بیش از یک سال دارد از وی زهد راست نیاید.
و رسول (ص) یک ساله برای عیال بنهادی از آن که ایشان طاقت یک ساله نداشتندی، اما برای خویش شبانگاه هیچ نگذاشتی. و نان خورش کمترین سرکه و تره است. و میانه روغن و آنچه از وی کنند. و مهین گوشت و اگر بر دوام خورد زهد رفت و اگر در هفته یک یا دو بار بیش نخورد از درجه زهد به کلیت بیرون نیفتد.
اما وقت خوردن: باید که دو روزی یک بار بیش نخورد و اگر در روز یک بار خورد تمامتر بود. اما چون روزی دو بار خورد این زهد نبود. و هرکه خواهد که زهر بداند، باید که احوال رسول (ص) بداند. عایشه می گوید که وقت بودی که به چهل شب در خانه رسول(ص) چرا نبودی و طعام نبودی، مگر خرما و آب. و عیسی (ع) گفت، «هرکه طلب فردوس کند، وی را نان جوین و خفتن بر سرگین دان با سگان بسیار بود». و با حواریان گفتی، «نان جوین و تره خورید و گرد گندم نگرید که به شکر آن قیام نتوانید کرد».
مهم دوم جامه است
زاهد را باید که جامه یکی بیش نبود. چون بشوید باید که برهنه بود. چون دو شد زاهد نبود و کمترین این پیراهنی و کلاهی و کفشی بود، و بیشترین آن که باز این دستاری و ازارپایی بود. و اما جنس کمترین پلاس بود و میانه پشم درشت و اعلی پنبه بود درشت. چون نرم و باریک باشد زهد نبود. و در آن وقت که رسول (ص) فرمان یافت، عایشه گلیمی و ازاری بیاورد و گفت این بوده است خاصه وی و بس»، و در خبر است که هیچ کس جامه شهوت در نپوشد که نه خدای تعالی از وی اعراض کند، اگر چه دوست بود نزدیک وی، تا آنگاه که بیرون نکند. و قیمت دو جامه رسول (ص) پانزده درهم بیش نبودی. و گاه بودی که جامه وی چنان شوخگن بودی چون جامه روغن گر، و یک راه جامه ای آوردند وی را به هدیه و بر آن علمی بود. درپوشید و پس بگفت، «این به نزدیک ابوجهم برید و آن گلیم وی بیاورید که این علم چشم مرا مشغول بکرد».
و یک بار شراک نعلین وی نوبکردند. گفت آن کهنه باز آورید که این نخواهم که در نماز چشم من بدین بازنگرید. و بر منبر انگشتری از انگشت بینداخت، بدان که چشمش بر آن افتاد. و یک بار او را نعلین نیکو آوردند. خدای را تعالی سجده کرد و بیرون آمد و اول درویشی را که بدید بدو داد. و گفت نیکو آمد به چشم من، ترسیدم که خدای تعالی مرا دشمن گیرد و سجود از آن کردم. و عایشه را گفت، «اگر خواهی که مرا دریابی به قدر زاد مسافری قناعت کن. هیچ پیراهن بیرون مکن تا پاره ننهی بر جامه».
عمررضی الله عنه چهارده پاره بر دوخته بود. و علی علیه السلام به روزگار خلافت به سه درم پیراهن خرید و از آستین هرچه از دست گذشته بود دور کرد و گفت شکر آن خدای را که این خلعت اوست. یکی می گوید، «هرجامه که بر سفیان ثوری بود قیمت کردند یک درم و چهار دانگ برآمد». و در خبر است که هرکه بر جامه تجمل قادر بود و تواضع خدای را دست بدارد، حق است بر خدای تعالی که وی را عبقری بهشت بر تختهای یاقوت به دل دهد. و علی علیه السلام گفت، «خدای تعالی عهد فرو گرفت بر ائمه هدی که جامه ایشان جامه کمترین مردمان بود تا توانگر بدو اقتدا کند و درویش دل شکسته نشود». فضاله بن عمیر امیر مصر بود. وی را دیدند پای برهنه می رفت با جامه ای مختصر. گفتند، «تو امیر شهری. چنین مکن!» گفت، «رسول (ص) ما را از تنعم نهی کرده است و فرموده است که گاه گاه پای برهنه روید». محمد بن واسع در نزدیک قتیبه بم مسلم رفت با جامه صوف، گفت، «چرا صوف پوشیدی؟» خاموش بود. گفت، «چرا جواب ندهی؟» گفت، «نخواهم گویم از زهد که بر خویشتن ثنا کرده باشم، یا از درویشی که از خدای تعالی گله کرده باشم». سلیمان (ع) را گفتند، «چرا نیکو نپوشی؟» گفت، «بنده را جامه نیکو چه کار؟ چون فردا آزاد شوم از جامه نیکو درنمانم». عمر بن عبدالعزیز پلاسی داشت به شب که نماز کردی و به روز نداشتی تا خلق نبینند. حسن بصری، فرقد سبخی را گفت، «می پنداری که تو را بدین گلیمی که درپوشیدی فضل است بر دیگران؟ شنیدم که دوزخیان بیشتر گلیم پوشان باشند».
مهم سوم مسکن است
و کمترین این آن است که به رسم خاص هیچ جایی ندارد و به گوشه مسجدی و رباطی قناعت کند. و بیشتر آن که حجره ای دارد به ملک یا به اجارت به قدر حاجت که بلند نبود و نگار کرده نبود و بیش از مقدار حاجت نبود و چون سقف بیش از شش گز رفع کرد و به گچ کرد از زهد بیفتاد. و در جمله مقصود مسکن آن است که سرما و گرما و باران بازدارد، جز این طلب نباید کرد. گفته اند که اول چیزی که از طول امل پس از رسول (ص) پدید آمد، بنا کردن به گچ بود و درز جامه بازنوشتن که در آن عهد بیش از یک درز نبودی. و عباس رضی الله عنه منظره ای بلند کرده بود. رسول (ص) بفرمود تا بازکرد و یک راه به گنبدی بلند بگذشت. گفت، «این که راست؟» گفتند، «فلان را». پس از آن مرد به نزدیک رسول (ص) آمد. در وی نمی نگریست. تا آن کس سبب آن بازپرسید. به او بگفتند. آن گنبد را باز کرد. آنگاه رسول با او دل خوش کرد و او را دعا گفت.
و حسن (ع) می گوید که رسول (ص) در همه عمر خشتی بر خشتی ننهاد یا چوبی بر چوبی. و رسول (ص) گفت، «هرکه خدای تعالی با وی شری خواهد مال وی در آب و خاک هلاک کند». و عبدالله بن عمر می گوید که رسول (ص) به من برگذشت. گفت، «این چیست که می کنی؟» گفتم، «خانه ای است تباه شده. مرمت می کنم». گفت، «کار از آن نزدیکتر است که مهلت پذیرد». یعنی که مرگ. و رسول (ص) گفت، «هرکه بنا کند بیش از حاجت، در قیامت وی را تکلیف کنند تا آن برگیرد». و گفت، «در همه نفقتها مزد است الا در آنچه بر آب و خاک کنند». و نوح (ع) خانه ای کرد از نی. گفتند، «اگر از خشم بودی چه بودی؟» گفت، کسی را که می بباید مرد این بسیار است».
و رسول (ص) گفت، «هر بنایی که بنده کند در قیامت بر وی وبال است، الا آن که وی را از گرما و سرما نگاه دارد». و عمر رضی الله عنه در راه شام کوشکی دید از خشت پخته. گفت، «هرگز ندانستم که در این امت این بنا کنند که هامان کرد از بهر فرعون که خشت پخته او خواست». و گفت، «اوقدلی یا هامان علی الطین». و در اثر است که چون بنده بنا از شش گز زیادت بالا نهد فریشته ای منادی کند از آسمان که یا فاسق ترین همه فاسقان کجا می آیی؟ یعنی که تو را به زمین فرود می باید شد به گور، از جانب آسمان کجا می آیی؟»
و حسن می گوید، «در خانه های رسول (ص) همه دست به سقف رسیدی». و فضیل می گوید، «عجب از آن ندارم که بنا کنند و می گذارند. از آن عجب دارم که می بینند و عبرت نمی گیرند».
مهم چهارم خنور خانه است
درجه اعلی در آن درجه عیسی (ع) بوده است که هیچ نداشت مگر شانه ای و کوزه ای. یکی را دید که به انگشتان محاسن شانه می کرد شانه بینداخت. یکی دیگر را دید به دست می خورد و کوزه بینداخت. و میانه آن که از هرچه مهم بود یکی دارد از چوب و سفال. و اگر از مس و برنج بود نه زهد بود، و سلف جهد کردند تا یک چیز در چند چیز به کار دارند. و رسول (ص) را بالشی از ادیم بود و حشو آن لیف بود و فرش وی گلیمی دو تو کرده. و عمر رضی الله عنه یک روز پهلوی وی دید نشان حصیر خرما گرفته. بگریست. گفت، «چرا می گریی؟» گفت، قیصر و کسری در نعمتهای خداوند تعالی و دشمنان وی و تو رسول و دوست خدای در این دشخواریها». گفت، «خرسند نباشی بدان که ما را در آخرت بود و ایشان را در دنیا؟» گفت، «باشم»، گفت، «پس بدان که چنین است».
و یکی در خانه بوذر شد و در همه خانه هیچ چیز نبود. گفت، «در این خانه تو هیچ چیز نیست؟» گفت، «ما را خانه ای است که هرچه به دست آید آنجا فرستیم، یعنی آن جهان». گفت، «تا در این منزل باشید چاره نباشد از متاعی». گفت، «خداوند خانه ما را اینجا نخواهد گذاشت».
و چون عمر بن سعد امیر حمص بود با نزدیک عمر رسید. گفت، «چیست از دنیا با تو؟» گفت، عصایی دارم که بر وی تکیه زنم و مار را بدان بکشم و انبانی دارم که طعام در وی نهم و کاسه ای دارم که از آنجا آب خورم و طهارت کنم، چه هرچه جز این است از دنیا همه تبع این است که من دارم». و رسول (ص) از سفری باز آمد. به در خانه فاطمه (س) شد. پرده ای دید در خانه وی و حلقه ای سیمین در دست وی. بازگردید از کراهیت آن، چون فاطمه بدانست آن حلقه را به درمی و نیم بفروخت و باز آن پرده به هم به صدقه بداد. پس رسول (ص) دل بر وی خوش کرد و گفت، «نیکو کردی».
و در خانه عایشه پرده ای بود، رسول (ص) گفت، «هرگاه که چشم من بر این پرده افتد دنیا با یاد آمدن گیرد. ببرید و به فلان کس دهید». عایشه رضی الله عنه می گوید که رسول (ص) بر گلیمی دوتو خفتی. یک شب فراشی نو فرو کردم. همه شب بر خویشتن همی پیچید. دیگر روز گفت، «دوش خواب از من ببرد. همان گلیم بازآور». و یک راه زر آورده بودند همه قسمت کرد. شش دینار بماند. همه شب بی خواب بود تا به آخر شب. آن به کسی فرستاد و به خواب خوش درشد. آنگاه گفت، «چگونه بودی حال من اگر بمردی و این شش دینار با من؟» حسن بصری می گوید، «هفتاد کس را از صحابه دریافتم که هیچ کس جز از یک جامه نداشت که پوشیده بود و هرگز میان خویش و خاک حجاب نکردندی. پهلو بر خاک نهادندی که بخفتندی و آن جامه بر خویشتن افگندی».
مهم پنجم نکاح است
سهل تستری گوید و سفیان بن عبینه و جمعی گفته اند که در نکاح زهد نیست، چه زاهدترین خلق رسول (ص) بود و زنان را دوست داشتی و نه زن داشت. و علی (ع) با زهد وی چهار زن داشت و دو دوازده سریّت و بدان که بدین آن خواسته باشد که روا نبود که کسی دست از نکاح بدارد تا وی را لذت مباشرت نبود بر طریق زهد که نکاح سبب فرزند است و در وی فایده بسیار و بقای نسل است، این همچنان بود که کسی نان و آب نخورد اصلا تا وی را لذتی نباشد و بدین وی هلاک شود و بدان نسل منقطع شود.
اما اگر کسی را نکاح از خدای تعالی بازخواهد داشت ناکردن اولی تر و اگر شهوت غالب بود، زهد آن بود که زنی خواهد که با جمال نباشد و شهوت نشان باشد نه شهوت انگیز. احمد بن حنبل را زنی می دادند نیکو و گفتند، «این زن خواهری دارد از این عاقل تر لکن یک چشم دارد». آن عاقل ترین بخواست. جنید می گوید، «آن دوست تر می دارم که مرید مبتدی دل نگاه دارد از سه چیز: کسب و نکاح و نبشتن حدیث». و گفت، «دوست ندارم که صوفی خواند و نویسد که اندیشه پراگنده شود».
مهم ششم مال و جاه است
ولکن در مهلکات بگفته ایم که این هر دو زهر قاتل است و آن قدر که حاجت است تریاق است، و آنِ دنیا نیست، بلکه هرچه لابدِ دین است هم از دین است. خلیل (ع) از دوستی وامی خواست. وحی آمد که چرا از خلیل خود نخواستی؟ گفت، «بارخدایا! دانستم که دنیا دشمن داری. ترسیدم که از تو دنیا خواهم». گفت، «هرچه بدان حاجت بود از دنیا نبود».
و در جمله چون شهوات و زیادتها در باقی کرد و از مال و جاه به قدر لابد کفایت کرد و دل وی از آن گسسته بود، دنیا را دوست نداشته باشد. و مقصود این است که چون بدان جهان شود سرش نگونسار نبود و روی بازپس نبود که با دنیا می نگرد، و کسی بازنگرد که دنیا آسایشگاه وی بوده باشد، اما چون در حق وی همچون طهارت جای باشد که جز به وقت حاجت وی را نخواهد، که وی به مرگ از این حاجت گاه برست، کجا به وی التفات کند؟
اما کسی که دل در دنیا می بندد، مثل وی چون کسی باشد که جایی که وی را نخواهند گذاشت سلسله ها از آنجا بر گردن خویش محکم می کند یا موی سر خویش بر آنجا می بندد و محکم تر می کند. تا چون از آنجا برگیرد به موی خویش آویخته بماند. تا آنگاه که همه از بیخ کنده نیاید از آنجا نرهد. و آنگاه جراحت آن با وی بماند. حسن می گوید، «قومی را دریافتم که ایشان به بلا شادتر از آن بودند که شما به نعمت. و اگر شما را دیدندی گفتند: نی اند الا شیطان و اگر شما ایشان را دیدید: گفتید: نه اند الا دیوانگان و این قوم رغبت در بلا از آن می کردند تا دل ایشان از دنیا و خواسته گسسته شود تا به وقت مرگ به هیچ آویخته نباشند».
مهم اول طعام است
در جنس و قدر و نان خورش نظر است، اما جنس کمترین چیزی بود که غذا دهد و اگر همه سبوس بود. و میانه نان جوین و گاورسین. و مهین نان گندمین بود نابیخته. چون بیخته شد از زهد بیرون شد و به تنعم رسید. اما مقدار کمترین ده سیر بود و میانه نیم من و اقصر مدی. و تقدیر شرع در حق درویش این است. اگر بر این زیادت کند زهد در معده فوت شود. و اما نگاه داشتن مستقبل را بزرگترین درجه آن است که بیش از آن که گرسنگی دفع کند هیچ چیز نگاه ندارد که اصل زهد کوتاهی امل است. و میانه آن بود که قوت ماهی یا چهل روز نگاه دارد. و کمترین درجه آن است که یک سال نگاه دارد. اگر زیادت یک سال نگاه دارد از زهد محروم ماند که هرکه امید عمر بیش از یک سال دارد از وی زهد راست نیاید.
و رسول (ص) یک ساله برای عیال بنهادی از آن که ایشان طاقت یک ساله نداشتندی، اما برای خویش شبانگاه هیچ نگذاشتی. و نان خورش کمترین سرکه و تره است. و میانه روغن و آنچه از وی کنند. و مهین گوشت و اگر بر دوام خورد زهد رفت و اگر در هفته یک یا دو بار بیش نخورد از درجه زهد به کلیت بیرون نیفتد.
اما وقت خوردن: باید که دو روزی یک بار بیش نخورد و اگر در روز یک بار خورد تمامتر بود. اما چون روزی دو بار خورد این زهد نبود. و هرکه خواهد که زهر بداند، باید که احوال رسول (ص) بداند. عایشه می گوید که وقت بودی که به چهل شب در خانه رسول(ص) چرا نبودی و طعام نبودی، مگر خرما و آب. و عیسی (ع) گفت، «هرکه طلب فردوس کند، وی را نان جوین و خفتن بر سرگین دان با سگان بسیار بود». و با حواریان گفتی، «نان جوین و تره خورید و گرد گندم نگرید که به شکر آن قیام نتوانید کرد».
مهم دوم جامه است
زاهد را باید که جامه یکی بیش نبود. چون بشوید باید که برهنه بود. چون دو شد زاهد نبود و کمترین این پیراهنی و کلاهی و کفشی بود، و بیشترین آن که باز این دستاری و ازارپایی بود. و اما جنس کمترین پلاس بود و میانه پشم درشت و اعلی پنبه بود درشت. چون نرم و باریک باشد زهد نبود. و در آن وقت که رسول (ص) فرمان یافت، عایشه گلیمی و ازاری بیاورد و گفت این بوده است خاصه وی و بس»، و در خبر است که هیچ کس جامه شهوت در نپوشد که نه خدای تعالی از وی اعراض کند، اگر چه دوست بود نزدیک وی، تا آنگاه که بیرون نکند. و قیمت دو جامه رسول (ص) پانزده درهم بیش نبودی. و گاه بودی که جامه وی چنان شوخگن بودی چون جامه روغن گر، و یک راه جامه ای آوردند وی را به هدیه و بر آن علمی بود. درپوشید و پس بگفت، «این به نزدیک ابوجهم برید و آن گلیم وی بیاورید که این علم چشم مرا مشغول بکرد».
و یک بار شراک نعلین وی نوبکردند. گفت آن کهنه باز آورید که این نخواهم که در نماز چشم من بدین بازنگرید. و بر منبر انگشتری از انگشت بینداخت، بدان که چشمش بر آن افتاد. و یک بار او را نعلین نیکو آوردند. خدای را تعالی سجده کرد و بیرون آمد و اول درویشی را که بدید بدو داد. و گفت نیکو آمد به چشم من، ترسیدم که خدای تعالی مرا دشمن گیرد و سجود از آن کردم. و عایشه را گفت، «اگر خواهی که مرا دریابی به قدر زاد مسافری قناعت کن. هیچ پیراهن بیرون مکن تا پاره ننهی بر جامه».
عمررضی الله عنه چهارده پاره بر دوخته بود. و علی علیه السلام به روزگار خلافت به سه درم پیراهن خرید و از آستین هرچه از دست گذشته بود دور کرد و گفت شکر آن خدای را که این خلعت اوست. یکی می گوید، «هرجامه که بر سفیان ثوری بود قیمت کردند یک درم و چهار دانگ برآمد». و در خبر است که هرکه بر جامه تجمل قادر بود و تواضع خدای را دست بدارد، حق است بر خدای تعالی که وی را عبقری بهشت بر تختهای یاقوت به دل دهد. و علی علیه السلام گفت، «خدای تعالی عهد فرو گرفت بر ائمه هدی که جامه ایشان جامه کمترین مردمان بود تا توانگر بدو اقتدا کند و درویش دل شکسته نشود». فضاله بن عمیر امیر مصر بود. وی را دیدند پای برهنه می رفت با جامه ای مختصر. گفتند، «تو امیر شهری. چنین مکن!» گفت، «رسول (ص) ما را از تنعم نهی کرده است و فرموده است که گاه گاه پای برهنه روید». محمد بن واسع در نزدیک قتیبه بم مسلم رفت با جامه صوف، گفت، «چرا صوف پوشیدی؟» خاموش بود. گفت، «چرا جواب ندهی؟» گفت، «نخواهم گویم از زهد که بر خویشتن ثنا کرده باشم، یا از درویشی که از خدای تعالی گله کرده باشم». سلیمان (ع) را گفتند، «چرا نیکو نپوشی؟» گفت، «بنده را جامه نیکو چه کار؟ چون فردا آزاد شوم از جامه نیکو درنمانم». عمر بن عبدالعزیز پلاسی داشت به شب که نماز کردی و به روز نداشتی تا خلق نبینند. حسن بصری، فرقد سبخی را گفت، «می پنداری که تو را بدین گلیمی که درپوشیدی فضل است بر دیگران؟ شنیدم که دوزخیان بیشتر گلیم پوشان باشند».
مهم سوم مسکن است
و کمترین این آن است که به رسم خاص هیچ جایی ندارد و به گوشه مسجدی و رباطی قناعت کند. و بیشتر آن که حجره ای دارد به ملک یا به اجارت به قدر حاجت که بلند نبود و نگار کرده نبود و بیش از مقدار حاجت نبود و چون سقف بیش از شش گز رفع کرد و به گچ کرد از زهد بیفتاد. و در جمله مقصود مسکن آن است که سرما و گرما و باران بازدارد، جز این طلب نباید کرد. گفته اند که اول چیزی که از طول امل پس از رسول (ص) پدید آمد، بنا کردن به گچ بود و درز جامه بازنوشتن که در آن عهد بیش از یک درز نبودی. و عباس رضی الله عنه منظره ای بلند کرده بود. رسول (ص) بفرمود تا بازکرد و یک راه به گنبدی بلند بگذشت. گفت، «این که راست؟» گفتند، «فلان را». پس از آن مرد به نزدیک رسول (ص) آمد. در وی نمی نگریست. تا آن کس سبب آن بازپرسید. به او بگفتند. آن گنبد را باز کرد. آنگاه رسول با او دل خوش کرد و او را دعا گفت.
و حسن (ع) می گوید که رسول (ص) در همه عمر خشتی بر خشتی ننهاد یا چوبی بر چوبی. و رسول (ص) گفت، «هرکه خدای تعالی با وی شری خواهد مال وی در آب و خاک هلاک کند». و عبدالله بن عمر می گوید که رسول (ص) به من برگذشت. گفت، «این چیست که می کنی؟» گفتم، «خانه ای است تباه شده. مرمت می کنم». گفت، «کار از آن نزدیکتر است که مهلت پذیرد». یعنی که مرگ. و رسول (ص) گفت، «هرکه بنا کند بیش از حاجت، در قیامت وی را تکلیف کنند تا آن برگیرد». و گفت، «در همه نفقتها مزد است الا در آنچه بر آب و خاک کنند». و نوح (ع) خانه ای کرد از نی. گفتند، «اگر از خشم بودی چه بودی؟» گفت، کسی را که می بباید مرد این بسیار است».
و رسول (ص) گفت، «هر بنایی که بنده کند در قیامت بر وی وبال است، الا آن که وی را از گرما و سرما نگاه دارد». و عمر رضی الله عنه در راه شام کوشکی دید از خشت پخته. گفت، «هرگز ندانستم که در این امت این بنا کنند که هامان کرد از بهر فرعون که خشت پخته او خواست». و گفت، «اوقدلی یا هامان علی الطین». و در اثر است که چون بنده بنا از شش گز زیادت بالا نهد فریشته ای منادی کند از آسمان که یا فاسق ترین همه فاسقان کجا می آیی؟ یعنی که تو را به زمین فرود می باید شد به گور، از جانب آسمان کجا می آیی؟»
و حسن می گوید، «در خانه های رسول (ص) همه دست به سقف رسیدی». و فضیل می گوید، «عجب از آن ندارم که بنا کنند و می گذارند. از آن عجب دارم که می بینند و عبرت نمی گیرند».
مهم چهارم خنور خانه است
درجه اعلی در آن درجه عیسی (ع) بوده است که هیچ نداشت مگر شانه ای و کوزه ای. یکی را دید که به انگشتان محاسن شانه می کرد شانه بینداخت. یکی دیگر را دید به دست می خورد و کوزه بینداخت. و میانه آن که از هرچه مهم بود یکی دارد از چوب و سفال. و اگر از مس و برنج بود نه زهد بود، و سلف جهد کردند تا یک چیز در چند چیز به کار دارند. و رسول (ص) را بالشی از ادیم بود و حشو آن لیف بود و فرش وی گلیمی دو تو کرده. و عمر رضی الله عنه یک روز پهلوی وی دید نشان حصیر خرما گرفته. بگریست. گفت، «چرا می گریی؟» گفت، قیصر و کسری در نعمتهای خداوند تعالی و دشمنان وی و تو رسول و دوست خدای در این دشخواریها». گفت، «خرسند نباشی بدان که ما را در آخرت بود و ایشان را در دنیا؟» گفت، «باشم»، گفت، «پس بدان که چنین است».
و یکی در خانه بوذر شد و در همه خانه هیچ چیز نبود. گفت، «در این خانه تو هیچ چیز نیست؟» گفت، «ما را خانه ای است که هرچه به دست آید آنجا فرستیم، یعنی آن جهان». گفت، «تا در این منزل باشید چاره نباشد از متاعی». گفت، «خداوند خانه ما را اینجا نخواهد گذاشت».
و چون عمر بن سعد امیر حمص بود با نزدیک عمر رسید. گفت، «چیست از دنیا با تو؟» گفت، عصایی دارم که بر وی تکیه زنم و مار را بدان بکشم و انبانی دارم که طعام در وی نهم و کاسه ای دارم که از آنجا آب خورم و طهارت کنم، چه هرچه جز این است از دنیا همه تبع این است که من دارم». و رسول (ص) از سفری باز آمد. به در خانه فاطمه (س) شد. پرده ای دید در خانه وی و حلقه ای سیمین در دست وی. بازگردید از کراهیت آن، چون فاطمه بدانست آن حلقه را به درمی و نیم بفروخت و باز آن پرده به هم به صدقه بداد. پس رسول (ص) دل بر وی خوش کرد و گفت، «نیکو کردی».
و در خانه عایشه پرده ای بود، رسول (ص) گفت، «هرگاه که چشم من بر این پرده افتد دنیا با یاد آمدن گیرد. ببرید و به فلان کس دهید». عایشه رضی الله عنه می گوید که رسول (ص) بر گلیمی دوتو خفتی. یک شب فراشی نو فرو کردم. همه شب بر خویشتن همی پیچید. دیگر روز گفت، «دوش خواب از من ببرد. همان گلیم بازآور». و یک راه زر آورده بودند همه قسمت کرد. شش دینار بماند. همه شب بی خواب بود تا به آخر شب. آن به کسی فرستاد و به خواب خوش درشد. آنگاه گفت، «چگونه بودی حال من اگر بمردی و این شش دینار با من؟» حسن بصری می گوید، «هفتاد کس را از صحابه دریافتم که هیچ کس جز از یک جامه نداشت که پوشیده بود و هرگز میان خویش و خاک حجاب نکردندی. پهلو بر خاک نهادندی که بخفتندی و آن جامه بر خویشتن افگندی».
مهم پنجم نکاح است
سهل تستری گوید و سفیان بن عبینه و جمعی گفته اند که در نکاح زهد نیست، چه زاهدترین خلق رسول (ص) بود و زنان را دوست داشتی و نه زن داشت. و علی (ع) با زهد وی چهار زن داشت و دو دوازده سریّت و بدان که بدین آن خواسته باشد که روا نبود که کسی دست از نکاح بدارد تا وی را لذت مباشرت نبود بر طریق زهد که نکاح سبب فرزند است و در وی فایده بسیار و بقای نسل است، این همچنان بود که کسی نان و آب نخورد اصلا تا وی را لذتی نباشد و بدین وی هلاک شود و بدان نسل منقطع شود.
اما اگر کسی را نکاح از خدای تعالی بازخواهد داشت ناکردن اولی تر و اگر شهوت غالب بود، زهد آن بود که زنی خواهد که با جمال نباشد و شهوت نشان باشد نه شهوت انگیز. احمد بن حنبل را زنی می دادند نیکو و گفتند، «این زن خواهری دارد از این عاقل تر لکن یک چشم دارد». آن عاقل ترین بخواست. جنید می گوید، «آن دوست تر می دارم که مرید مبتدی دل نگاه دارد از سه چیز: کسب و نکاح و نبشتن حدیث». و گفت، «دوست ندارم که صوفی خواند و نویسد که اندیشه پراگنده شود».
مهم ششم مال و جاه است
ولکن در مهلکات بگفته ایم که این هر دو زهر قاتل است و آن قدر که حاجت است تریاق است، و آنِ دنیا نیست، بلکه هرچه لابدِ دین است هم از دین است. خلیل (ع) از دوستی وامی خواست. وحی آمد که چرا از خلیل خود نخواستی؟ گفت، «بارخدایا! دانستم که دنیا دشمن داری. ترسیدم که از تو دنیا خواهم». گفت، «هرچه بدان حاجت بود از دنیا نبود».
و در جمله چون شهوات و زیادتها در باقی کرد و از مال و جاه به قدر لابد کفایت کرد و دل وی از آن گسسته بود، دنیا را دوست نداشته باشد. و مقصود این است که چون بدان جهان شود سرش نگونسار نبود و روی بازپس نبود که با دنیا می نگرد، و کسی بازنگرد که دنیا آسایشگاه وی بوده باشد، اما چون در حق وی همچون طهارت جای باشد که جز به وقت حاجت وی را نخواهد، که وی به مرگ از این حاجت گاه برست، کجا به وی التفات کند؟
اما کسی که دل در دنیا می بندد، مثل وی چون کسی باشد که جایی که وی را نخواهند گذاشت سلسله ها از آنجا بر گردن خویش محکم می کند یا موی سر خویش بر آنجا می بندد و محکم تر می کند. تا چون از آنجا برگیرد به موی خویش آویخته بماند. تا آنگاه که همه از بیخ کنده نیاید از آنجا نرهد. و آنگاه جراحت آن با وی بماند. حسن می گوید، «قومی را دریافتم که ایشان به بلا شادتر از آن بودند که شما به نعمت. و اگر شما را دیدندی گفتند: نی اند الا شیطان و اگر شما ایشان را دیدید: گفتید: نه اند الا دیوانگان و این قوم رغبت در بلا از آن می کردند تا دل ایشان از دنیا و خواسته گسسته شود تا به وقت مرگ به هیچ آویخته نباشند».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۷ - علاج به دست آوردن این حالت
بدان که این سخت عزیز حالتی بود که کسی بضاعتی دارد اگر بدزدند و به زیان آید وی بر جای می باشد، لکن اگرچه عزیز است و نادرست محال نیست، و این بدان بود که ایمان و یقین حاصل اید به کمال فضل و رحمت و به کمال قدرت تا بداند که بسیار کس را بی سرمایه روزی می دهد و بسیار سرمایه که سبب هلاک آن کس است، پس خیرت باشد که در هلاک شدن آن بود.
رسول (ص) گفت که بنده باشد که شب اندیشه کاری می کند که هلاک وی در آن باشد، خدای عزوجل از فوق عرش به نظر عنایت به وی نگرد و آن از وی صرف کند، بامداد اندوهگین برخیزد و گمان بد می برد که این که کرد و چرا کرد؟ و این قصدی بود که همسایه کرد. و این عمرو کرد و فلان کرد و آن رحمت خدای تعالی بود که به وی رسیده است.
و از این بود که عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد درویش خیزم یا توانگر که ندانم که خیرت در کدام است».
و دیگر آن که بداند که بیم درویشی و گمان بد تلقین شیطان است که، «الشیطان یعدکم الفقر». و اعتماد در چنین نظر حق کمال معرفت است. خاصه که بدانسته است که روزی از اسباب خفی نیز که کسی را بدان نبرد بسیار است. و در جمله بر اسباب خفی نیز اعتماد نکند، بلکه بر ضمان خداوند اسباب کند.
عابدی متوکل در مسجدی بود، امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری، اگر کسب کنی فاضل تر. گفت، «جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند»، گفت، «اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی». گفت، «ای جوانمرد! تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است. امامی مسجد به دیگری ده». گفت، «نان از کجا خوری؟» گفت، «صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم، یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست. و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها»، محکم شده است.
حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای؟ گفت، «در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم. چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید. گفت: ضعیف شدی از گرسنگی؟ گفتم: آری. گفت: کاغذ و دوات بیاور. بیاوردم بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو، ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام. من این سه که نصیب من است ضامن آنم. آن سه که نصیب توست تو ضامن باش. و رقعه به من داد و گفت: بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده. چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته، به وی دادم برخواند و بگریست و گفت: کجاست خداوند رقعه؟ گفتم: در مسجد. کیسه ای زر به من داد ششصد دینار، پرسیدم که این کیست؟ گفتند: ترسایی. نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم. گفت: دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید. در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد».
ابویعقوب گوید، «ده روز در حرم گرسنه بودم. بی طاقت شدم، بیرون آمدم. شلغمی انداخته دیدم. گفتم برگیرم. گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده؟ دست بداشتم و با مسجد آمدم. شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت: در دریا بودم. بادی بر آمد. نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم. از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم. و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی؟» پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند.
رسول (ص) گفت که بنده باشد که شب اندیشه کاری می کند که هلاک وی در آن باشد، خدای عزوجل از فوق عرش به نظر عنایت به وی نگرد و آن از وی صرف کند، بامداد اندوهگین برخیزد و گمان بد می برد که این که کرد و چرا کرد؟ و این قصدی بود که همسایه کرد. و این عمرو کرد و فلان کرد و آن رحمت خدای تعالی بود که به وی رسیده است.
و از این بود که عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد درویش خیزم یا توانگر که ندانم که خیرت در کدام است».
و دیگر آن که بداند که بیم درویشی و گمان بد تلقین شیطان است که، «الشیطان یعدکم الفقر». و اعتماد در چنین نظر حق کمال معرفت است. خاصه که بدانسته است که روزی از اسباب خفی نیز که کسی را بدان نبرد بسیار است. و در جمله بر اسباب خفی نیز اعتماد نکند، بلکه بر ضمان خداوند اسباب کند.
عابدی متوکل در مسجدی بود، امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری، اگر کسب کنی فاضل تر. گفت، «جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند»، گفت، «اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی». گفت، «ای جوانمرد! تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است. امامی مسجد به دیگری ده». گفت، «نان از کجا خوری؟» گفت، «صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم، یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست. و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها»، محکم شده است.
حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای؟ گفت، «در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم. چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید. گفت: ضعیف شدی از گرسنگی؟ گفتم: آری. گفت: کاغذ و دوات بیاور. بیاوردم بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو، ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام. من این سه که نصیب من است ضامن آنم. آن سه که نصیب توست تو ضامن باش. و رقعه به من داد و گفت: بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده. چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته، به وی دادم برخواند و بگریست و گفت: کجاست خداوند رقعه؟ گفتم: در مسجد. کیسه ای زر به من داد ششصد دینار، پرسیدم که این کیست؟ گفتند: ترسایی. نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم. گفت: دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید. در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد».
ابویعقوب گوید، «ده روز در حرم گرسنه بودم. بی طاقت شدم، بیرون آمدم. شلغمی انداخته دیدم. گفتم برگیرم. گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده؟ دست بداشتم و با مسجد آمدم. شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت: در دریا بودم. بادی بر آمد. نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم. از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم. و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی؟» پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۰ - فصل (لذت معرفت و دوستی خدای را چگونه می توان به دست آورد؟)
همانا گویی که لذتی که لذت بهشت در آن فراموش شود هیچ گونه نزدیک من صورت نمی بندد، هرچند که سخن بسیار در این بگفته اند تدبیر من چیست تا اگر آن لذت نبود باری ایمان بدان حاصل آید؟ بدان که علاج این چهار چیز:
یکی آن که این سخنها که گفته آمد تامل کنی و در وی بسیار اندیشه کنی تا مگر معلوم شود که به یک راه که سخنی در گوش بگذرد در دل فرو نیاید.
دوم آن که بدانی که صفات آدمی در شهوت و لذت به یک راه نیافریده اند: اول شهوت کودک در خوردن بود و جز آن نداند. چون پانزده ساله شد لذت و شهوت زنان در وی پدیدار آید تا همه را در طلب آن فرو گذارد. چون نزدیک بیست ساله شد لذت ریاست و تفاخر و تکاثر و طلب جاه در وی پدید آید و این آخر درجات لذات دنیاست، چنان که در قرآن گفت، «انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال والاولاد.
پس چون از این برگذرد اگر دنیا به جملگی باطن وی را تباه نکند و دل وی بیمار نگرداند لذت معرفت علم و آفریدگار عالم و اسرار ملک و ملکوت در وی پدید آید، و چنان که هرچه بازپس بود گذشته در آن مختصر بود، این نیز همه در آن مختصر شود و لذت بهشت لذت شکم و فرج و چشم بیش نیست. که در بستانی تماشا می کند و طعام می خورد و در سبزه و آب روان و کوشکهای نگارین می نگرد و این شهوت خود در این جهان در جنب شهوت ریاست و استیلا و فرمان دادن حقیر و مختصر شود تا به معرفت چه رسد که رهبان باشد که صومعه بر خویشتن زندان کند و قوت خویش با قدر نخودی آورد در شره جاه و قبول و لذت آن، پس وی لذت جاه از بهشت دوست تر می دارد. که بهشت بیش از لذت فرج و شکم و چشم نیست. پس لذت جاه که همه شهوات را مختصر بکرد در لذت معرفت فرو شود و بدین همه ایمان داری که بدین همه رسیده ای.
و کودک که به شهوت جاه نرسیده باشد بدین ایمان ندارد و اگر خواهی که وی را لذت ریاست معلوم کنی نتوانی کرد. عارف در دست تو و نابینایی تو هم چنان است که تو در دست کودک، ولکن اگر اندک مایه عقل داری و تامل کنی این پوشیده نماند.
علاج سیم آن که در احوال عارفان نظاره کنی و سخن ایشان بشنوی که مخنّث و عنین اگرچه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارد لکن چون مردان می بیند که هرچه دارند در طلب آن خرج همی کنند، وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون این که وی راست.
رابعه زنی بود. با وی حدیث بهشت کردند. گفت، «الجار ثم الدار، اول خداوند سرای آنگاه سرای». و ابوسلیمان دارانی می گوید که خدای تعالی را بندگانند که بیم دوزخ و امید بهشت ایشان را از خدای مشغول نکند. و یکی از دوستان معروف کرخی با وی گفت که بگوی آن چیست که تو را از دنیا و از خلق چنین نفور کرده است و به عبادت مشغول گشته ای؟ بیم مرگ است یا بیم دوزخ و امید بهشت؟ گفت، «این چیست؟ پادشاهی که همه به دست وی است اگر دوستی وی بچشی این همه فراموش کنی. و اگر تو را با وی معرفت آشنایی پدید آید از این همه ننگ داری».
بشر حافی را بعه خواب دیدند. وی را گفتند که ابونصر تمار و عبدالوهاب وراق را کار چگونه است؟ گفت، «این ساعت ایشان را در بهشت بگذاشتم. طعام بهشت همی خوردند». گفتند، «و تو چه؟» گفت، «خدای تعالی دانست که مرا به طعام و شاب بهشت رغبتی نیست. مرا دیدار خویش بداد». و علی بن الموفق می گوید که بهشت را به خواب دیدم و خلق طعام بسیار همی خوردند و فریشتگان از همه طیّبات طعام در دهان ایشان می نهادند. و یکی را دیدم در پیش حظیره القدس چشم از سر بیفتاده و مبهوت می نگرید. رضوان را گفتم که این چیست؟ گفت، «معروف کرخی است که عبادت وی نه از بیم دوزخ کرد و نه به امید بهشت کرد. وی را نظر مباح کرده است».
و ابوسلیمان دارانی می گوید، «هرکه امروز به خویشتن مشغول است، فردا هم چنین بود». و یحیی بن معاذ می گوید یک شب بایزید را دیدم از نماز شام و نماز خفتن فارغ شد تا بامداد بر سر دو پای نشسته، پاشنه از جای برگرفته و چشم از سر مبهوت وار خیره بمانده. به آخر سجده ای دراز بکرد و سر برآورد و گفت، «بارخدایا! گروهی تو را طلب کردند. ایشان را کرامات دادی تا بر آب رفتند و در هوا پریدند. و من به تو پناهم از آن. و گروهی را گنجهای زمین دادی و گروهی را آن بدادی که به یک شب مسافت بسیار برفتند و خشنود شدند و من به تو پناهم از این». پس بازنگرید مرا دید. گفت، «یا یحیی اینجایی؟» گفتم، «آری»، گفت، «از کی؟» گفتم، «از دیری»، و گفتم، «پس چیزی از این احوال با من بگوی.» گفت، «آن که تو را شاید بگویم». و گفت، «مرا در ملکوت اعلی و ملکوت اسفل بگردانیدند و عرش کرسی و آسمانها و بهشتها همه بگردانیدند و گفتند بخواه از این همه هرچه خواهی تو را دهیم. گفتم از این همه هیچ نخواهم. گفت: تو بنده منی حقا».
و ابوتراب نخشبی را مریدی بود عظیم مستغرق در کار خویش. یک بار ابوتراب وی را گفت اگر بایزید را بینی روا بود. گفت، «من مشغولم از بایزید». پس چند بار دیگر بگفت. مرید گفت، «من خدای بایزید را می بینم. بایزید را چه کنم؟» ابوتراب گفت، «یک بار بایزید را بینی تو را بهتر از آن که هفتاد بار خدای را بینی». مرید متحیر بماند گفت، «چگونه؟»، گفت، «ای بیچاره! تو خدای را بینی بر مقدار تو، تو را ظاهر شود و بایزید را نزد خدای تعالی بینی بر قدر وی بینی». مرید فهم کرد و گفت، «تا برویم». برفتند. بایزید در بیشه ای بود. چون بیرون آمد پوستینی باشگونه درپوشیده بود. مرید در وی نگرید و یک نعره بزد و جان بداد. گفتم، «یا بایزید! به یک نظرت کشتی؟» گفت، «نه، که مرید صادق بود و در وی سری بود که آشکارا نمی شد به قوت وی. ما را بدید به یک راه آشکارا شد و ضعیف نبود، طاقت نداشت، هلاک شد».
و بایزید گفت، «اگر خلت ابراهیم و مناجات موسی و روحانیت عیسی به تو دهند بازمگرد که ورای آن کارها دارد». بایزید را دوستی بود مزّکی. وی را گفت، «سی سال است تا شب نماز همی کنم و روز روزه می دارم و از این هرچه تو می گویی مرا هیچ پدید نمی آید». گفت، «اگر سیصد سال بکنی هم پدید نیاید»، گفت، «چرا؟» گفت، «زیرا که به خود محجوبی». گفت، «علاج آن چیست؟» گفت، «نتوانی کرد». گفت، «بگو تا بکنم»، گفت، «نکنی»، گفت، «آخر بگوی»، گفت، «این ساعت برو نزدیک حجّام شو تا محاسن تو جمله فرو سترد و برهنه بباش و ازاری بر میان بند و توبره ای پرجوز در گردن آویز و در بازار منادی کن که هر کودک که سیلی در گردن به من زند چندین جوز وی را دهم. و همچنین نزدیک قاضی و عدول شو». این مرد گفت، «سبحان الله که این چیست که می گویی؟» بایزید گفت، «شرک آوردی بدین سخن که گفتی سبحان الله که این از تعظیم خویش گفتی»، گفت، «چیزی دیگر بگوی که این نتوانم»، گفت، «علاج اول این است»، گفت، «این نتوانم»، گفت، «من خود گفتم که این نتوانی» و این از آن گفت که آن مرد به کبر و طلب جاه مشغول و مغلوب بوده است و این علاج وی باشد.
و در خبر است که وحی آمد به عیسی (ع) که چون در دل بنده نگرم نه دنیا بینم نه آخرت، دوستی خویش آنجا بنهم و متولی حفظ وی باشم. و ابراهیم ادهم گفت، «بارخدایا! دانی که بهشت نزدیک من بر پشه ای نیرزد در جنب محبت تو که مرا ارزانی داشتی دانستی که مرا به ذکر خویش دادی». و رابعه را گفتند، «رسول را چگونه دوست داری؟» گفت، «صعب، ولکن دوستی خالق مرا از دوستی مخلوقان مشغول کرده است». و عیسی (ع) را پرسیدند که از اعمال کدام فاضلتر؟ گفت، «دوستی خدای و رضا بدانچه وی می کند». و در جمله چنین اخبار و حکایات بسیار است و به قرینه احوال این قوم به ضرورت معلوم شد که لذت معرفت و دوستی وی از بهشت بیشتر است، باید که اندر این تامل کنی.
یکی آن که این سخنها که گفته آمد تامل کنی و در وی بسیار اندیشه کنی تا مگر معلوم شود که به یک راه که سخنی در گوش بگذرد در دل فرو نیاید.
دوم آن که بدانی که صفات آدمی در شهوت و لذت به یک راه نیافریده اند: اول شهوت کودک در خوردن بود و جز آن نداند. چون پانزده ساله شد لذت و شهوت زنان در وی پدیدار آید تا همه را در طلب آن فرو گذارد. چون نزدیک بیست ساله شد لذت ریاست و تفاخر و تکاثر و طلب جاه در وی پدید آید و این آخر درجات لذات دنیاست، چنان که در قرآن گفت، «انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال والاولاد.
پس چون از این برگذرد اگر دنیا به جملگی باطن وی را تباه نکند و دل وی بیمار نگرداند لذت معرفت علم و آفریدگار عالم و اسرار ملک و ملکوت در وی پدید آید، و چنان که هرچه بازپس بود گذشته در آن مختصر بود، این نیز همه در آن مختصر شود و لذت بهشت لذت شکم و فرج و چشم بیش نیست. که در بستانی تماشا می کند و طعام می خورد و در سبزه و آب روان و کوشکهای نگارین می نگرد و این شهوت خود در این جهان در جنب شهوت ریاست و استیلا و فرمان دادن حقیر و مختصر شود تا به معرفت چه رسد که رهبان باشد که صومعه بر خویشتن زندان کند و قوت خویش با قدر نخودی آورد در شره جاه و قبول و لذت آن، پس وی لذت جاه از بهشت دوست تر می دارد. که بهشت بیش از لذت فرج و شکم و چشم نیست. پس لذت جاه که همه شهوات را مختصر بکرد در لذت معرفت فرو شود و بدین همه ایمان داری که بدین همه رسیده ای.
و کودک که به شهوت جاه نرسیده باشد بدین ایمان ندارد و اگر خواهی که وی را لذت ریاست معلوم کنی نتوانی کرد. عارف در دست تو و نابینایی تو هم چنان است که تو در دست کودک، ولکن اگر اندک مایه عقل داری و تامل کنی این پوشیده نماند.
علاج سیم آن که در احوال عارفان نظاره کنی و سخن ایشان بشنوی که مخنّث و عنین اگرچه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارد لکن چون مردان می بیند که هرچه دارند در طلب آن خرج همی کنند، وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون این که وی راست.
رابعه زنی بود. با وی حدیث بهشت کردند. گفت، «الجار ثم الدار، اول خداوند سرای آنگاه سرای». و ابوسلیمان دارانی می گوید که خدای تعالی را بندگانند که بیم دوزخ و امید بهشت ایشان را از خدای مشغول نکند. و یکی از دوستان معروف کرخی با وی گفت که بگوی آن چیست که تو را از دنیا و از خلق چنین نفور کرده است و به عبادت مشغول گشته ای؟ بیم مرگ است یا بیم دوزخ و امید بهشت؟ گفت، «این چیست؟ پادشاهی که همه به دست وی است اگر دوستی وی بچشی این همه فراموش کنی. و اگر تو را با وی معرفت آشنایی پدید آید از این همه ننگ داری».
بشر حافی را بعه خواب دیدند. وی را گفتند که ابونصر تمار و عبدالوهاب وراق را کار چگونه است؟ گفت، «این ساعت ایشان را در بهشت بگذاشتم. طعام بهشت همی خوردند». گفتند، «و تو چه؟» گفت، «خدای تعالی دانست که مرا به طعام و شاب بهشت رغبتی نیست. مرا دیدار خویش بداد». و علی بن الموفق می گوید که بهشت را به خواب دیدم و خلق طعام بسیار همی خوردند و فریشتگان از همه طیّبات طعام در دهان ایشان می نهادند. و یکی را دیدم در پیش حظیره القدس چشم از سر بیفتاده و مبهوت می نگرید. رضوان را گفتم که این چیست؟ گفت، «معروف کرخی است که عبادت وی نه از بیم دوزخ کرد و نه به امید بهشت کرد. وی را نظر مباح کرده است».
و ابوسلیمان دارانی می گوید، «هرکه امروز به خویشتن مشغول است، فردا هم چنین بود». و یحیی بن معاذ می گوید یک شب بایزید را دیدم از نماز شام و نماز خفتن فارغ شد تا بامداد بر سر دو پای نشسته، پاشنه از جای برگرفته و چشم از سر مبهوت وار خیره بمانده. به آخر سجده ای دراز بکرد و سر برآورد و گفت، «بارخدایا! گروهی تو را طلب کردند. ایشان را کرامات دادی تا بر آب رفتند و در هوا پریدند. و من به تو پناهم از آن. و گروهی را گنجهای زمین دادی و گروهی را آن بدادی که به یک شب مسافت بسیار برفتند و خشنود شدند و من به تو پناهم از این». پس بازنگرید مرا دید. گفت، «یا یحیی اینجایی؟» گفتم، «آری»، گفت، «از کی؟» گفتم، «از دیری»، و گفتم، «پس چیزی از این احوال با من بگوی.» گفت، «آن که تو را شاید بگویم». و گفت، «مرا در ملکوت اعلی و ملکوت اسفل بگردانیدند و عرش کرسی و آسمانها و بهشتها همه بگردانیدند و گفتند بخواه از این همه هرچه خواهی تو را دهیم. گفتم از این همه هیچ نخواهم. گفت: تو بنده منی حقا».
و ابوتراب نخشبی را مریدی بود عظیم مستغرق در کار خویش. یک بار ابوتراب وی را گفت اگر بایزید را بینی روا بود. گفت، «من مشغولم از بایزید». پس چند بار دیگر بگفت. مرید گفت، «من خدای بایزید را می بینم. بایزید را چه کنم؟» ابوتراب گفت، «یک بار بایزید را بینی تو را بهتر از آن که هفتاد بار خدای را بینی». مرید متحیر بماند گفت، «چگونه؟»، گفت، «ای بیچاره! تو خدای را بینی بر مقدار تو، تو را ظاهر شود و بایزید را نزد خدای تعالی بینی بر قدر وی بینی». مرید فهم کرد و گفت، «تا برویم». برفتند. بایزید در بیشه ای بود. چون بیرون آمد پوستینی باشگونه درپوشیده بود. مرید در وی نگرید و یک نعره بزد و جان بداد. گفتم، «یا بایزید! به یک نظرت کشتی؟» گفت، «نه، که مرید صادق بود و در وی سری بود که آشکارا نمی شد به قوت وی. ما را بدید به یک راه آشکارا شد و ضعیف نبود، طاقت نداشت، هلاک شد».
و بایزید گفت، «اگر خلت ابراهیم و مناجات موسی و روحانیت عیسی به تو دهند بازمگرد که ورای آن کارها دارد». بایزید را دوستی بود مزّکی. وی را گفت، «سی سال است تا شب نماز همی کنم و روز روزه می دارم و از این هرچه تو می گویی مرا هیچ پدید نمی آید». گفت، «اگر سیصد سال بکنی هم پدید نیاید»، گفت، «چرا؟» گفت، «زیرا که به خود محجوبی». گفت، «علاج آن چیست؟» گفت، «نتوانی کرد». گفت، «بگو تا بکنم»، گفت، «نکنی»، گفت، «آخر بگوی»، گفت، «این ساعت برو نزدیک حجّام شو تا محاسن تو جمله فرو سترد و برهنه بباش و ازاری بر میان بند و توبره ای پرجوز در گردن آویز و در بازار منادی کن که هر کودک که سیلی در گردن به من زند چندین جوز وی را دهم. و همچنین نزدیک قاضی و عدول شو». این مرد گفت، «سبحان الله که این چیست که می گویی؟» بایزید گفت، «شرک آوردی بدین سخن که گفتی سبحان الله که این از تعظیم خویش گفتی»، گفت، «چیزی دیگر بگوی که این نتوانم»، گفت، «علاج اول این است»، گفت، «این نتوانم»، گفت، «من خود گفتم که این نتوانی» و این از آن گفت که آن مرد به کبر و طلب جاه مشغول و مغلوب بوده است و این علاج وی باشد.
و در خبر است که وحی آمد به عیسی (ع) که چون در دل بنده نگرم نه دنیا بینم نه آخرت، دوستی خویش آنجا بنهم و متولی حفظ وی باشم. و ابراهیم ادهم گفت، «بارخدایا! دانی که بهشت نزدیک من بر پشه ای نیرزد در جنب محبت تو که مرا ارزانی داشتی دانستی که مرا به ذکر خویش دادی». و رابعه را گفتند، «رسول را چگونه دوست داری؟» گفت، «صعب، ولکن دوستی خالق مرا از دوستی مخلوقان مشغول کرده است». و عیسی (ع) را پرسیدند که از اعمال کدام فاضلتر؟ گفت، «دوستی خدای و رضا بدانچه وی می کند». و در جمله چنین اخبار و حکایات بسیار است و به قرینه احوال این قوم به ضرورت معلوم شد که لذت معرفت و دوستی وی از بهشت بیشتر است، باید که اندر این تامل کنی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۱ - پیدا کردن فضیلت امل کوتاه
بدان که هرکه در دل خویش صورت کرد که زندگانی بسیار خواهد یافتن تا دیری بزید و مرگ وی نخواهد بود، از وی هیچ کار دینی نیاید که وی می گوید با خویشتن که روزگار در پیش است هرگاه که خواهی می توان کرد، در حال راه آسایش گیر. و چون مرگ خویش نزدیک پندارد همه حال به تدبیر مشغول باشد و این اصل همه سعادتهاست. رسول (ص) ابن عمر را گفت، «بامداد که برخیزی با خویشتن مگوی که شبانگاه را زنده باشی. و از زندگانی زاد مرگ بستان و از تندرستی زاد بیماری برگیر که ندانی که فردا نام تو نزد خدای تعالی چه خواهد بود». و گفت (ص)، «از هیچ چیز بر شما نمی ترسم که از دو خصلت: از پس هوا شدن و امید زندگانی دراز داشتن»، و اسامه چیزی خرید به نسیه تا یک ماه. رسول (ص) گفت، «عجب نماید از اسامه که تا یک ماه چیز خریده است، ان اسامه لطویل الامل، نهمار دراز امید است در زندگانی. بدان خدای که نفس من به دست وی است که چشم برهم نزنم که نپندارم که پیش از برهم نهادن مرگ در آید. و هیچ لقمه در دهان ننهم که نپندارم که به سبب مرگ در گلوی من بخواهد ماند». و آنگاه گفت، «یا مردمان! اگر عقل دارید خویشتن مرده انگارید که به خدایی که جان من به دست وی است که آنچه شما را وعده کرده اند بیاید و از آن خلاص نباید». و رسول (ص) چون آب تاختن کردی در وقت تیمم کردی. گفتندی، «آب نزدیک است»، گفت، ننباید که تا آن وقت زنده نباشم».
و عبدالله بن مسعود می گوید که رسول (ص) خطی مربع بکشید و در میان آن خطی راست و از هردو جانب آن خط خطهای خرد بکشید و گفت این خط در درون مربع آدمی است. و این خر مربع اجل است گرد وی گرفته که از وی نجهد و این خط های خرد از هر دو جانب آفت و بلاست بر راه وی که اگر از یکی بجهد از دیگری نجهد، تا آنگاه که بیفتد در افتادن مرگ و آن خط بیرونی مربع امل و امید وی است که همیشه اندیشه کاری کند که آن در علم خدای تعالی پس از اجل وی خواهد بود.
و رسول (ص) گفت، «آدمی هر روز پیرتر می شود و دو چیز از وی جوان می شود: بایستِ مال و بایست عمر»، و در خبر است که عیسی (ع) پیری را دید بیل در دست و کار می کرد. گفت، «بارخدایا! امل از دل وی بیرون کن». بیل از دست وی بیفتاد و بخفت. چون ساعتی بود گفت، «بارخدایا! امل با وی ده». پیر برخاست و در کار ایستاد. عیسی از وی بپرسید که این چه بود؟ گفت، «در دل من آمد که چرا کار می کنی؟ پیر شده ای؟ زود بمیری». بیل بنهادم. پس دیگر بار در دل من آمد که لابد تو را نان باید تا بمیری، باز برخاستم.
و رسول (ص) گفت، «خواهید که در بهشت شوید؟» گفتند، «خواهیم»، گفت، «امل کوتاه کنید و مرگ در پیش چشم خویش دارید پیوسته و از خدای تعالی شرم دارید چنان که حق وی است». پیری از ری نامه ای بنبشت به کسی که اما بعد، دنیا خواب است و آخرت بیداری و در میانه مرگ. و هرچه ما در آنیم همه اضغاث احلام و السلام.
و عبدالله بن مسعود می گوید که رسول (ص) خطی مربع بکشید و در میان آن خطی راست و از هردو جانب آن خط خطهای خرد بکشید و گفت این خط در درون مربع آدمی است. و این خر مربع اجل است گرد وی گرفته که از وی نجهد و این خط های خرد از هر دو جانب آفت و بلاست بر راه وی که اگر از یکی بجهد از دیگری نجهد، تا آنگاه که بیفتد در افتادن مرگ و آن خط بیرونی مربع امل و امید وی است که همیشه اندیشه کاری کند که آن در علم خدای تعالی پس از اجل وی خواهد بود.
و رسول (ص) گفت، «آدمی هر روز پیرتر می شود و دو چیز از وی جوان می شود: بایستِ مال و بایست عمر»، و در خبر است که عیسی (ع) پیری را دید بیل در دست و کار می کرد. گفت، «بارخدایا! امل از دل وی بیرون کن». بیل از دست وی بیفتاد و بخفت. چون ساعتی بود گفت، «بارخدایا! امل با وی ده». پیر برخاست و در کار ایستاد. عیسی از وی بپرسید که این چه بود؟ گفت، «در دل من آمد که چرا کار می کنی؟ پیر شده ای؟ زود بمیری». بیل بنهادم. پس دیگر بار در دل من آمد که لابد تو را نان باید تا بمیری، باز برخاستم.
و رسول (ص) گفت، «خواهید که در بهشت شوید؟» گفتند، «خواهیم»، گفت، «امل کوتاه کنید و مرگ در پیش چشم خویش دارید پیوسته و از خدای تعالی شرم دارید چنان که حق وی است». پیری از ری نامه ای بنبشت به کسی که اما بعد، دنیا خواب است و آخرت بیداری و در میانه مرگ. و هرچه ما در آنیم همه اضغاث احلام و السلام.