عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
بدان که اتفاق است میان اهل سنت و جماعت و اهل تحقیق و معرفت که: ایمان را اصلی و فرعی است، اصل آن تصدیق به دل باشد و فرع آن مراعات امر و اندر عادت عرب است که فرع چیزی را، بر وجه استعارت به نام اصل آن باز خوانند؛ چنانکه نور آفتاب را آفتاب خوانند به همه لغات. و هم بدان معنی گروهی طاعت را ایمان خوانند؛ که بنده جز بدان ایمن نشود از عقوبت، و تصدیق مجرد امن اقتضا نکند تا احکام فرمان به جای نیارد. پس هرکه را طاعت بیشتر بود، امن وی از عقوبت زیادت بود چون آن علت امن آمد به تصدیق و قول مر آن را ایمان گفتند.
باز این گروه دیگر گفتند که: علت امن معرفت است نه طاعت. اگر چه طاعت حاصل بود چون معرفت موجود نباشد سود ندارد و چون معرفت موجود باشد اگر طاعت نباشد آخر بنده نجات یابد هرچند که حکمش اندر مشیت بود؛ که خداوند عزّ و جلّ یا به فضل زَلّتش درگذارد، یا به شفاعت پیغمبر علیه السّلام بخشد، یا به مقدار جرمش عذاب فرماید آنگاه به بهشت فرستدش. پس چون اصحاب معرفت باشند اگرچه مجرم بوند به حکم معرفت جاوید به دوزخ نمانند و اصحاب عمل به عمل مجرد بی معرفت به بهشت اندر نیایند. پس اینجا طاعت علت امن نیامد؛ کما قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: «لَنْ یَنْجُوَ أحدُکم بِعَمَلِه.» قیل: «ولاانت، یا رسول اللّه؟» قال: «ولا انا، الّا ان یَتَغَمَّدَنِیَ اللّهُ برحْمَتِهِ.»
:«نرهد یکی از شما به عمل خود.» گفتند: «تو نیز نرهی به عمل خود، یا رسول اللّه؟» گفت: «من نیز نرهم، الا خدای عزّ و جلّ به رحمت خویش اندر گذارد.»
پس از روی حقیقت بی خلاف میان امت «ایمان معرفت است و اقرار و پذیرفت عمل.» و هرکه ورا بشناسد به وصفی شناسد از اوصاف و اخص اوصاف وی بر سه قسمت است: بعضی آن که تعلق به جمال دارد و بعضی آن که به جلال، و بعضی آن که به کمال. پس خلق را به کمال وی راه نیست بهجز آن که وی را کمال اثبات کنند و نقص از وی نفی کنند ماند اینجا جمال و جلال. آن که شاهد وی جمال حق باشد اندر معرفت، پیوسته مشتاق رؤیت بود و آن که شاهد وی جلال حق باشد، پیوسته از اوصاف خود با نفرت بود. دلش اندر محل هیبت بود. پس شوق تأثیر محبت باشد و نفرت از اوصاف بشریت همچنان؛ از آنچه کشف حجاب وصف بشریت جز به عین محبت نبود. پس ایمان و معرفت محبت آمد و علامت محبت طاعت؛ از آنچه چون دل محل دوستی بود و دیده محل رؤیت عبرت و دل موضع مشاهدت، تن باید که تارک الامر نباشد، و آن که تارک الامر بود از معرفت بیخبر باشد.
و این آفت اندر زمانه، اندر میان متصوّفه ظاهر شد؛ که گروهی از مَلاحده جمال ایشان بدیدند و قدر و منزلت ایشان معلوم گردانیدند، خود را بدیشان ماننده کردند و گفتند که: «این رنج چندان است که نشناختهای چون بشناختی، کلفت برخاست.»
گوییم که: لا، بل چون بشناختی دل محل تعظیم شد. تعظیم فرمان زیادت گشت و روا داریم که مطیع به درجتی رسد که رنج طاعت از وی بردارند و برگزاردن امرش توفیق زیادت دهند تا آنچه خلق به رنج گزارند وی را از گزاردِ آن رنجی نباشد. و این جز به شوقی مُقلق و مُزعج نتواند بود.
و باز گروهی ایمان را همه از حق میگویند و گروهی همه از بنده. و این خلاف اند رمیان خلق دراز شده است به ماوراء النهر. پس آن که همه ازوی گوید جبر محض بود؛ از آنچه بنده اندر آن باید تا مضطر باشد و آن که همه از خود گوید قَدَر محض بود؛ که بنده جز به اعلام وی، وی را نداند و طریق توحید دون جبر باشد و فوق قدر. و بهحقیقت ایمان فعل بنده باشد به هدایت حق مقرون؛ که گم کردهٔ وی به راه نداند آمد و به راه آوردهٔ وی گم نگردد؛ لقوله، تعالی: «فَمَنْ یُرِدِ اللّهُ أنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإسلامِ و مَنْ یُرِدْ أنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً (۱۲۵/الأنعام).»
پس بر این اصل باید تا گروش هدایت حق بود و گرویدن فعل بنده. پس علامت گرویدن بر دل اعتقاد توحید است و بر دیده حفظ از مَنْهیّات و عبرت کردن اندر علامات و آیات و بر گوش استماع کلام وی، و بر معده تخلی از حرام کردهٔ وی و بر زبان صدق قول و بر تن پرهیز کردن از مَنهیات تا دعوی با معنی موافق بود و از این بود که آن گروه زیادت و نقصان در ایمان روا داشتند و اتفاق است میان همه که اندر معرفت زیادت و نقصان روا نباشد؛ که اگر معرفت زیادت و نقصان شدی بایستی که معروف زیادت و نقصان شدی. چون بر معروف زیادت و نقصان روانبود، بر معرفت نیز روا نبود؛ که معرفت ناقص معرفت نباشد. پس باید تا زیادت و نقصان در عمل و فرع باشد و باتفاق بر طاعت زیادت و نقصان – که در عمل و فرع باشد روا بود و مر حشویانی را که به فریقین نسبت کنند این بر دل دشوار اید؛ که از حشویان گروهی طاعت را از جملهٔ ایمان گویند و باز گروهی ایمان را بهجز قول مجرد نگویند و این هر دو عدم انصاف باشد.
و در جمله ایمان بر حقیقت استغراق کل اوصاف بنده باشد اندر طلب حق، و جملهٔ گرویدگان را بر این اتفاق باید کرد که غلبهٔ سلطان معرفت قاهر اوصاف نکرت بود و آنجا که ایمان بود اسباب نکرت منفی بود؛ که گفتهاند: «اذا طَلَعَ الصَّباحُ بطَلَ المصباحُ». چون صبح منتشر شد جمال چراغ ناچیز گشت، و روز را به دلیل بیان بنمود؛ چنانکه گفتهاند: «از روز روشنتر دلیل نباید.» قوله، تعالی: «إنَّ الْمُلُوکَ إذا دَخَلُوا قَرْیةً أفسَدُوها (۳۴/النّمل).» چون حقیقت معرفت اندر دل عارف حاصل آمد ولایت ظن و شک و نکرت فانی شد و سلطان آن مر حواسّ و هوای وی را مسخر خود گردانید تا در هر چه کند و گوید ونگرد همه اندر دایرهٔ امر باشد.
و یافتم که: ابراهیم خواص را پرسیدند از حقیقت ایمان. گفت: «اکنون این را جواب ندارم؛ از آنچه هرچه گویم عبارت بود و مرا باید تا به معاملت جواب گویم. اما من قصد مکه دارم و تونیز بر این عزمی، اندر این راه با من صحبت کن تا جواب مسأله خود بیابی.» گفتا: چنان کردم چون به بادیه فرو رفتم، هر شب دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی. یکی به من دادی و یکی بخوردی. تا روزی اندر میان بادیه، پیری همیآمد سواره. چون وی را بدید از اسب فرو آمد و یکدیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند و پیر برنشست و بازگشت. گفتم: «ایّها الشیخ، مرا بگوی تا آن پیر که بود.» گفت: «آن جواب سؤال تو بود.» گفتم: «چگونه؟» گفت: «آن خضر پیغمبر بود علیه السّلام که از من می صحبت طلبید و من اجابت نکردم؛ که بترسیدم که اندر آن صحبت اعتماد ازدون حق با وی کنم توکل مرا ببشولاند.» و حقیقت ایمان حفظ توکل باشد با خداوند، عزّو جلّ. قوله، تعالی: «وَعَلَ اللّهِ فَتَوَکَّلُوا إنْ کُنْتُمْ مُؤمِنینَ (۲۳/المائده).»
و محمد بن خفیف گوید، رحمة اللّه علیه: «الأیمانُ تَصْدیقُ القَلْبِ بِما أعْلَمَهُ الْغُیُوبُ.»
ایمان باور داشتن دل است بدانچه اندر غیب بر وی کشف کنند و وی را بیاموزند و ایمان به غیب و خداوند تعالی از چشمِ سر غایب، جز به قوت الهی اندر یقین بنده پدیدار نتوان آوردن و آن جز به اعلام خداوند تعالی نباشد چون معرف و معلم عارفان و عالمان وی است جلّ جلالُه و عمّ نوالُه که اندر دلهای ایشان معرفت و علم آفرید و حوالهٔ آن از کسب ایشان منقطع کرد، پس هر که دل را به معرفت حق باور داشت مؤمن بود.
و به حکم آن که مرا بهجز اندر این کتاب در این باب سخن بسیار است، اینجا بدین مقدار اقتصار کردم تا کتاب مطول نشود و نیز اگر هدایت حق باشد این مایه بسنده بود. اکنون با سر معاملات رویم و حجب آن کشف گردانیم تا طالبان را فواید باشد، ان شاء اللّه.
باز این گروه دیگر گفتند که: علت امن معرفت است نه طاعت. اگر چه طاعت حاصل بود چون معرفت موجود نباشد سود ندارد و چون معرفت موجود باشد اگر طاعت نباشد آخر بنده نجات یابد هرچند که حکمش اندر مشیت بود؛ که خداوند عزّ و جلّ یا به فضل زَلّتش درگذارد، یا به شفاعت پیغمبر علیه السّلام بخشد، یا به مقدار جرمش عذاب فرماید آنگاه به بهشت فرستدش. پس چون اصحاب معرفت باشند اگرچه مجرم بوند به حکم معرفت جاوید به دوزخ نمانند و اصحاب عمل به عمل مجرد بی معرفت به بهشت اندر نیایند. پس اینجا طاعت علت امن نیامد؛ کما قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: «لَنْ یَنْجُوَ أحدُکم بِعَمَلِه.» قیل: «ولاانت، یا رسول اللّه؟» قال: «ولا انا، الّا ان یَتَغَمَّدَنِیَ اللّهُ برحْمَتِهِ.»
:«نرهد یکی از شما به عمل خود.» گفتند: «تو نیز نرهی به عمل خود، یا رسول اللّه؟» گفت: «من نیز نرهم، الا خدای عزّ و جلّ به رحمت خویش اندر گذارد.»
پس از روی حقیقت بی خلاف میان امت «ایمان معرفت است و اقرار و پذیرفت عمل.» و هرکه ورا بشناسد به وصفی شناسد از اوصاف و اخص اوصاف وی بر سه قسمت است: بعضی آن که تعلق به جمال دارد و بعضی آن که به جلال، و بعضی آن که به کمال. پس خلق را به کمال وی راه نیست بهجز آن که وی را کمال اثبات کنند و نقص از وی نفی کنند ماند اینجا جمال و جلال. آن که شاهد وی جمال حق باشد اندر معرفت، پیوسته مشتاق رؤیت بود و آن که شاهد وی جلال حق باشد، پیوسته از اوصاف خود با نفرت بود. دلش اندر محل هیبت بود. پس شوق تأثیر محبت باشد و نفرت از اوصاف بشریت همچنان؛ از آنچه کشف حجاب وصف بشریت جز به عین محبت نبود. پس ایمان و معرفت محبت آمد و علامت محبت طاعت؛ از آنچه چون دل محل دوستی بود و دیده محل رؤیت عبرت و دل موضع مشاهدت، تن باید که تارک الامر نباشد، و آن که تارک الامر بود از معرفت بیخبر باشد.
و این آفت اندر زمانه، اندر میان متصوّفه ظاهر شد؛ که گروهی از مَلاحده جمال ایشان بدیدند و قدر و منزلت ایشان معلوم گردانیدند، خود را بدیشان ماننده کردند و گفتند که: «این رنج چندان است که نشناختهای چون بشناختی، کلفت برخاست.»
گوییم که: لا، بل چون بشناختی دل محل تعظیم شد. تعظیم فرمان زیادت گشت و روا داریم که مطیع به درجتی رسد که رنج طاعت از وی بردارند و برگزاردن امرش توفیق زیادت دهند تا آنچه خلق به رنج گزارند وی را از گزاردِ آن رنجی نباشد. و این جز به شوقی مُقلق و مُزعج نتواند بود.
و باز گروهی ایمان را همه از حق میگویند و گروهی همه از بنده. و این خلاف اند رمیان خلق دراز شده است به ماوراء النهر. پس آن که همه ازوی گوید جبر محض بود؛ از آنچه بنده اندر آن باید تا مضطر باشد و آن که همه از خود گوید قَدَر محض بود؛ که بنده جز به اعلام وی، وی را نداند و طریق توحید دون جبر باشد و فوق قدر. و بهحقیقت ایمان فعل بنده باشد به هدایت حق مقرون؛ که گم کردهٔ وی به راه نداند آمد و به راه آوردهٔ وی گم نگردد؛ لقوله، تعالی: «فَمَنْ یُرِدِ اللّهُ أنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإسلامِ و مَنْ یُرِدْ أنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً (۱۲۵/الأنعام).»
پس بر این اصل باید تا گروش هدایت حق بود و گرویدن فعل بنده. پس علامت گرویدن بر دل اعتقاد توحید است و بر دیده حفظ از مَنْهیّات و عبرت کردن اندر علامات و آیات و بر گوش استماع کلام وی، و بر معده تخلی از حرام کردهٔ وی و بر زبان صدق قول و بر تن پرهیز کردن از مَنهیات تا دعوی با معنی موافق بود و از این بود که آن گروه زیادت و نقصان در ایمان روا داشتند و اتفاق است میان همه که اندر معرفت زیادت و نقصان روا نباشد؛ که اگر معرفت زیادت و نقصان شدی بایستی که معروف زیادت و نقصان شدی. چون بر معروف زیادت و نقصان روانبود، بر معرفت نیز روا نبود؛ که معرفت ناقص معرفت نباشد. پس باید تا زیادت و نقصان در عمل و فرع باشد و باتفاق بر طاعت زیادت و نقصان – که در عمل و فرع باشد روا بود و مر حشویانی را که به فریقین نسبت کنند این بر دل دشوار اید؛ که از حشویان گروهی طاعت را از جملهٔ ایمان گویند و باز گروهی ایمان را بهجز قول مجرد نگویند و این هر دو عدم انصاف باشد.
و در جمله ایمان بر حقیقت استغراق کل اوصاف بنده باشد اندر طلب حق، و جملهٔ گرویدگان را بر این اتفاق باید کرد که غلبهٔ سلطان معرفت قاهر اوصاف نکرت بود و آنجا که ایمان بود اسباب نکرت منفی بود؛ که گفتهاند: «اذا طَلَعَ الصَّباحُ بطَلَ المصباحُ». چون صبح منتشر شد جمال چراغ ناچیز گشت، و روز را به دلیل بیان بنمود؛ چنانکه گفتهاند: «از روز روشنتر دلیل نباید.» قوله، تعالی: «إنَّ الْمُلُوکَ إذا دَخَلُوا قَرْیةً أفسَدُوها (۳۴/النّمل).» چون حقیقت معرفت اندر دل عارف حاصل آمد ولایت ظن و شک و نکرت فانی شد و سلطان آن مر حواسّ و هوای وی را مسخر خود گردانید تا در هر چه کند و گوید ونگرد همه اندر دایرهٔ امر باشد.
و یافتم که: ابراهیم خواص را پرسیدند از حقیقت ایمان. گفت: «اکنون این را جواب ندارم؛ از آنچه هرچه گویم عبارت بود و مرا باید تا به معاملت جواب گویم. اما من قصد مکه دارم و تونیز بر این عزمی، اندر این راه با من صحبت کن تا جواب مسأله خود بیابی.» گفتا: چنان کردم چون به بادیه فرو رفتم، هر شب دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی. یکی به من دادی و یکی بخوردی. تا روزی اندر میان بادیه، پیری همیآمد سواره. چون وی را بدید از اسب فرو آمد و یکدیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند و پیر برنشست و بازگشت. گفتم: «ایّها الشیخ، مرا بگوی تا آن پیر که بود.» گفت: «آن جواب سؤال تو بود.» گفتم: «چگونه؟» گفت: «آن خضر پیغمبر بود علیه السّلام که از من می صحبت طلبید و من اجابت نکردم؛ که بترسیدم که اندر آن صحبت اعتماد ازدون حق با وی کنم توکل مرا ببشولاند.» و حقیقت ایمان حفظ توکل باشد با خداوند، عزّو جلّ. قوله، تعالی: «وَعَلَ اللّهِ فَتَوَکَّلُوا إنْ کُنْتُمْ مُؤمِنینَ (۲۳/المائده).»
و محمد بن خفیف گوید، رحمة اللّه علیه: «الأیمانُ تَصْدیقُ القَلْبِ بِما أعْلَمَهُ الْغُیُوبُ.»
ایمان باور داشتن دل است بدانچه اندر غیب بر وی کشف کنند و وی را بیاموزند و ایمان به غیب و خداوند تعالی از چشمِ سر غایب، جز به قوت الهی اندر یقین بنده پدیدار نتوان آوردن و آن جز به اعلام خداوند تعالی نباشد چون معرف و معلم عارفان و عالمان وی است جلّ جلالُه و عمّ نوالُه که اندر دلهای ایشان معرفت و علم آفرید و حوالهٔ آن از کسب ایشان منقطع کرد، پس هر که دل را به معرفت حق باور داشت مؤمن بود.
و به حکم آن که مرا بهجز اندر این کتاب در این باب سخن بسیار است، اینجا بدین مقدار اقتصار کردم تا کتاب مطول نشود و نیز اگر هدایت حق باشد این مایه بسنده بود. اکنون با سر معاملات رویم و حجب آن کشف گردانیم تا طالبان را فواید باشد، ان شاء اللّه.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
کشف الحجاب الرّابع فی الطّهارة
از پس ایمان نخستین چیز که بر بنده فریضه شود طهارت کردن بود مر گزاردِ نماز راو آن طهارت بدن بود از نجاست و جنابت و شستن سه اندام و مسح کردن بر سر بر متابعت شریعت و یا تیمم در حال فقدِ آب یا شدت مرض و یا خوف مرض؛ چنانکه احکام این معلوم است.
پس بدان که طهارت بر دو گونه بود: یکی طهارت تن و دیگر طهارت دل.
چنانکه بی طهارتِ بدن نماز درست نیاید، بی طهارت دل معرفت درست نیاید پس طهارت تن را آب مطلق باید به آب مشوّش و مستعمل نشاید و طهارت دل را توحید محض باید به اعتقاد مختلط و مشوش نشاید. پس این طایفه پیوسته بظاهر بر طهارت باشند و بباطن بر توحید؛ کما أمَرَ النبیُّ، علیه السّلام: «داوِمْ عَلَی الوُضُوءِ یُحْبِبْکَ حافِظاکَ.» و قولُه، تعالی: «إنَّ اللّهَ یُحِبُّ التّوابینَ و یحبُّ المتطهّرینَ (۲۲۲/البقره).»
پس هر که به ظاهر بر طهارت مداومت کند ملائکه وی را دوست دارند، و هرکه به باطن بر توحید قیام کند خداوند تعالی وی را دوست دارد و رسول صلی اللّه علیه پیوسته میگفتی: «اللّهمّ طَهِّرْ قَلْبی مِنَ النِّفاقِ. بار خدایا دلم را از نفاق پاک گردان»، و به هیچ حال نفاق اندر دلش صورت نگرفتی، اما رؤیت کرامات خویشتن مر او را می اثبات غیر نمود و اثبات غیر نفاق بود اندر محل توحید هر چند یک ذره از کرامات مشایخ سرمهٔ دیدهٔ مریدان کردند، آخر اندر محل کمال آن حجاب مُکرِم بوده است؛ از آنچه هرچه غیر بود رؤیت آن آفت بود، خواه خود را بیند خواه دیگری را.
و ابویزید گفت، رضی اللّه عنه: «نِفاقُ العارفینَ أفضلُ مِنْ إخلاصِ المریدینَ.»
نفاقِ رسیدگان فاضلتر از اخلاص طالبان؛ یعنی آنچه مرید را مقام باشد کامل را حجاب باشد مرید را همت آن که کرامات یابد و کامل را همت آن که مکرم یابد.
و در جمله اثبات کرمات مر اهل حق را نفاق نماید؛ از آنچه آن معانقهٔ غیر باشد. پس آفت دوستان خدای، نجات جمله اهل معصیت بود از معصیت و آفت اهل معصیت، نجات جمله اهل ضلالت از ضلالت؛ که اگر کافران بدانندی که معصیت ایشان ناپسند خدای عزّ و جلّ است، چنانکه عاصیان دانند، جمله از کفرنجات یابندی و اگر عاصیان بدانندی که جملهٔ معاملات ایشان محل علت است، چنانکه دوستان دانند جمله از معصیت نجات یابندی و از همه آفات طاهر شوندی.
پس باید که طهارت ظاهر موافق طهارت سرّ بود؛ یعنی چون دست بشوید باید که دل از دوستی دنیا بشوید و چون استنجا کند، چنانکه از نجاست ظاهر نجات جست از دوستی غیر به باطن نجات جوید و چون آب اندر دهان کند باید که دهان از ذکر غیر خالی گرداند و چون استنشاق کند باید که بوی شهوتها بر خود حرام کند و چون روی بشوید باید که از جملهٔ مألوفات یکبارگی اعراض کند و به حق اقبال کند و چون دست بشوید باید که تصرف از جملهٔ نصیبهای خود منقطع گرداند و چون مسح سر کند باید که امور خود به حق تسلیم کند و چون پای بشوید باید که نیز جز بر حق فرمان خدای تعالی نیت اقامت نکند تا هر دو طهارت وی را حاصل آید؛ که جملهٔ امور شرعی ظاهر به باطن پیوسته است. چون ایمان قول زبان ظاهر و تصدیق به دل باطن، حقیقت نیت به دل و احکام طاعت بر تن پس طریق طهارت دل تفکر و تدبّر بود اندر آفت دنیا و دیدنِ آن که دنیا سرای غدار است و محل فنا، دل از آن خالی نشود جز به مجاهدت بسیار و مهمترین مجاهدتها حفظ آداب ظاهر است و ملازمت بر آن اندر همه احوال.
از ابراهیم خواص رحمةاللّه علیه میآید که گفت: «مرا از خدایتعالی عمر ابد میباید اندر دنیا، تا همه خلق اندر نعمت دنیا مشغول گردند و خدمت حق فراموش کنند و من اندر بلای دنیا به حفظ آداب شریعت قیام کنم و حق را یاد دارم.»
و میآید که بوطالب حرمی چهل سال به مکه مجاور بود،اندر مکه طهارت نکرد هر بار از مکه به طهارت بیرون آمدی گفتی: «زمینی را که خداوند تعالی به خود اضافت کرده است، من کراهیت دارم که آب مستعمل من بر آن زمین ریزد.»
و از ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه میآید که: وی اندر جامع ری مبطون بود. اندر یک شبانروز شصت غسل بکرده بود. آخر وفاتش در میان آب بود.
ابوعلی رودباری رحمة اللّه علیه یک چندگاه به بلای وسواس اندر طهارت مبتلا شد. گفتا: روزی سحرگاه به آب فرو شدم تا به وقت آفتاب برآمدن بماندم اندر آن میانه رنجور دل ببودم و گفتم: «بار خدایا، العافیة.» هاتفی آواز داد که: «العافیةُ فی العلمِ.»
از سفیان ثوری میآید رحمة اللّه علیه که: مر یک نماز را شصت بار طهارت کرده بود، اندر بیماری در حال بیرون رفتن از دنیا. گفت: «تا چون فرمان اندر آید من طاهر باشم.»
گویند شبلی رحمة اللّه علیه روزی طهارت کرد به قصد آن که به مسجد اندر آید از هاتفی شنید که: «ظاهر شستی، صفای باطن کجاست؟» گفتا: بازگشتم و همه ملک و میراث بدادم و یک سال جز بدان مقدار جامه که نماز بدان روا بود نپوشیدم آنگاه به نزدیک جنید آمدم. وی گفت، رضی اللّه عنه: «یا بابکر، این سخت سودمند طهارتی بود که کردی. خدای تو را پیوسته طاهر داراد.» گفت: از پس آن هرگز بی طهارت نبود؛ تا حدی که چون از دنبا بخواست رفتن طهارتش را نقض افتاد. اشارت به مریدی کرد که: مرا طهارتی ده. مرید وی را طهارت داد و تخلیل محاسن فراموش کرد. وی رادر آن حال زبان نبود که سخن گفتی. دست آن مرید بگرفت و به محاسن خوداشارت فرمودتا تخلیل کرد.
از وی میآید که گفت: من هیچ وقتی ادبی ترک نکردهام از آداب طهارت که نه در باطنم بندی پدیدار آمد.
و از ابویزید رحمة اللّه علیه میآید که گفت: هرگاه که اندیشهٔ دنیا بر دلم گذر کند طهارتی بکنم و چون اندیشهٔ عقبی گذرد غسلی؛ از آنچه دنیا محدَث است اندیشهٔ آن حدث باشد و عقبی محل غیبت و آرام با آن جنابت. پس از حدث طهارت واجب شود و ازجنابت غسل.
و ازشبلی میآید رحمة اللّه علیه که: روزی طهارت کرد. چون اندر مسجد آمد به سرش ندا کردند که: «یا بابکر، طهارت آن داری که بدین بُستاخی به خانهٔ ما خواهی آمد؟» این بشنید بازگشت. ندا آمد که: «از درگاه ما می بازگردی، کجا خواهی شد؟» گفتا: نعرهای بزد، ندا آمد که: «بر ما می شناعت کنی؟» بر جای خموش بیستاد ندا آمد که: «دعوی تحمل بلای ما میکنی؟» فریاد برآورد که: «المستغاثُ بِکَ مِنْکَ.»
و مشایخ این قصه را رحمهم اللّه اندر تحقیق طهارت سخن بسیار است و مریدان را مداومت طهارت ظاهر و باطن فرمودهاند و قصدشان به درگاه حق بود. چون کسی به ظاهر قصد خدمت کند باید که به ظاهر طهارت کند و چون به باطن قصد قربت کند باید که طهارت باطن کند. طهارت ظاهر به آب و از آنِ باطن به توبه و رجوع کردن به درگاه حق، تعالی.
کنون من حکم توبه و متعلقاتش را بشرح بیارم تا حقیقت آن تو را معلوم گردد ان شاء اللّه.
پس بدان که طهارت بر دو گونه بود: یکی طهارت تن و دیگر طهارت دل.
چنانکه بی طهارتِ بدن نماز درست نیاید، بی طهارت دل معرفت درست نیاید پس طهارت تن را آب مطلق باید به آب مشوّش و مستعمل نشاید و طهارت دل را توحید محض باید به اعتقاد مختلط و مشوش نشاید. پس این طایفه پیوسته بظاهر بر طهارت باشند و بباطن بر توحید؛ کما أمَرَ النبیُّ، علیه السّلام: «داوِمْ عَلَی الوُضُوءِ یُحْبِبْکَ حافِظاکَ.» و قولُه، تعالی: «إنَّ اللّهَ یُحِبُّ التّوابینَ و یحبُّ المتطهّرینَ (۲۲۲/البقره).»
پس هر که به ظاهر بر طهارت مداومت کند ملائکه وی را دوست دارند، و هرکه به باطن بر توحید قیام کند خداوند تعالی وی را دوست دارد و رسول صلی اللّه علیه پیوسته میگفتی: «اللّهمّ طَهِّرْ قَلْبی مِنَ النِّفاقِ. بار خدایا دلم را از نفاق پاک گردان»، و به هیچ حال نفاق اندر دلش صورت نگرفتی، اما رؤیت کرامات خویشتن مر او را می اثبات غیر نمود و اثبات غیر نفاق بود اندر محل توحید هر چند یک ذره از کرامات مشایخ سرمهٔ دیدهٔ مریدان کردند، آخر اندر محل کمال آن حجاب مُکرِم بوده است؛ از آنچه هرچه غیر بود رؤیت آن آفت بود، خواه خود را بیند خواه دیگری را.
و ابویزید گفت، رضی اللّه عنه: «نِفاقُ العارفینَ أفضلُ مِنْ إخلاصِ المریدینَ.»
نفاقِ رسیدگان فاضلتر از اخلاص طالبان؛ یعنی آنچه مرید را مقام باشد کامل را حجاب باشد مرید را همت آن که کرامات یابد و کامل را همت آن که مکرم یابد.
و در جمله اثبات کرمات مر اهل حق را نفاق نماید؛ از آنچه آن معانقهٔ غیر باشد. پس آفت دوستان خدای، نجات جمله اهل معصیت بود از معصیت و آفت اهل معصیت، نجات جمله اهل ضلالت از ضلالت؛ که اگر کافران بدانندی که معصیت ایشان ناپسند خدای عزّ و جلّ است، چنانکه عاصیان دانند، جمله از کفرنجات یابندی و اگر عاصیان بدانندی که جملهٔ معاملات ایشان محل علت است، چنانکه دوستان دانند جمله از معصیت نجات یابندی و از همه آفات طاهر شوندی.
پس باید که طهارت ظاهر موافق طهارت سرّ بود؛ یعنی چون دست بشوید باید که دل از دوستی دنیا بشوید و چون استنجا کند، چنانکه از نجاست ظاهر نجات جست از دوستی غیر به باطن نجات جوید و چون آب اندر دهان کند باید که دهان از ذکر غیر خالی گرداند و چون استنشاق کند باید که بوی شهوتها بر خود حرام کند و چون روی بشوید باید که از جملهٔ مألوفات یکبارگی اعراض کند و به حق اقبال کند و چون دست بشوید باید که تصرف از جملهٔ نصیبهای خود منقطع گرداند و چون مسح سر کند باید که امور خود به حق تسلیم کند و چون پای بشوید باید که نیز جز بر حق فرمان خدای تعالی نیت اقامت نکند تا هر دو طهارت وی را حاصل آید؛ که جملهٔ امور شرعی ظاهر به باطن پیوسته است. چون ایمان قول زبان ظاهر و تصدیق به دل باطن، حقیقت نیت به دل و احکام طاعت بر تن پس طریق طهارت دل تفکر و تدبّر بود اندر آفت دنیا و دیدنِ آن که دنیا سرای غدار است و محل فنا، دل از آن خالی نشود جز به مجاهدت بسیار و مهمترین مجاهدتها حفظ آداب ظاهر است و ملازمت بر آن اندر همه احوال.
از ابراهیم خواص رحمةاللّه علیه میآید که گفت: «مرا از خدایتعالی عمر ابد میباید اندر دنیا، تا همه خلق اندر نعمت دنیا مشغول گردند و خدمت حق فراموش کنند و من اندر بلای دنیا به حفظ آداب شریعت قیام کنم و حق را یاد دارم.»
و میآید که بوطالب حرمی چهل سال به مکه مجاور بود،اندر مکه طهارت نکرد هر بار از مکه به طهارت بیرون آمدی گفتی: «زمینی را که خداوند تعالی به خود اضافت کرده است، من کراهیت دارم که آب مستعمل من بر آن زمین ریزد.»
و از ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه میآید که: وی اندر جامع ری مبطون بود. اندر یک شبانروز شصت غسل بکرده بود. آخر وفاتش در میان آب بود.
ابوعلی رودباری رحمة اللّه علیه یک چندگاه به بلای وسواس اندر طهارت مبتلا شد. گفتا: روزی سحرگاه به آب فرو شدم تا به وقت آفتاب برآمدن بماندم اندر آن میانه رنجور دل ببودم و گفتم: «بار خدایا، العافیة.» هاتفی آواز داد که: «العافیةُ فی العلمِ.»
از سفیان ثوری میآید رحمة اللّه علیه که: مر یک نماز را شصت بار طهارت کرده بود، اندر بیماری در حال بیرون رفتن از دنیا. گفت: «تا چون فرمان اندر آید من طاهر باشم.»
گویند شبلی رحمة اللّه علیه روزی طهارت کرد به قصد آن که به مسجد اندر آید از هاتفی شنید که: «ظاهر شستی، صفای باطن کجاست؟» گفتا: بازگشتم و همه ملک و میراث بدادم و یک سال جز بدان مقدار جامه که نماز بدان روا بود نپوشیدم آنگاه به نزدیک جنید آمدم. وی گفت، رضی اللّه عنه: «یا بابکر، این سخت سودمند طهارتی بود که کردی. خدای تو را پیوسته طاهر داراد.» گفت: از پس آن هرگز بی طهارت نبود؛ تا حدی که چون از دنبا بخواست رفتن طهارتش را نقض افتاد. اشارت به مریدی کرد که: مرا طهارتی ده. مرید وی را طهارت داد و تخلیل محاسن فراموش کرد. وی رادر آن حال زبان نبود که سخن گفتی. دست آن مرید بگرفت و به محاسن خوداشارت فرمودتا تخلیل کرد.
از وی میآید که گفت: من هیچ وقتی ادبی ترک نکردهام از آداب طهارت که نه در باطنم بندی پدیدار آمد.
و از ابویزید رحمة اللّه علیه میآید که گفت: هرگاه که اندیشهٔ دنیا بر دلم گذر کند طهارتی بکنم و چون اندیشهٔ عقبی گذرد غسلی؛ از آنچه دنیا محدَث است اندیشهٔ آن حدث باشد و عقبی محل غیبت و آرام با آن جنابت. پس از حدث طهارت واجب شود و ازجنابت غسل.
و ازشبلی میآید رحمة اللّه علیه که: روزی طهارت کرد. چون اندر مسجد آمد به سرش ندا کردند که: «یا بابکر، طهارت آن داری که بدین بُستاخی به خانهٔ ما خواهی آمد؟» این بشنید بازگشت. ندا آمد که: «از درگاه ما می بازگردی، کجا خواهی شد؟» گفتا: نعرهای بزد، ندا آمد که: «بر ما می شناعت کنی؟» بر جای خموش بیستاد ندا آمد که: «دعوی تحمل بلای ما میکنی؟» فریاد برآورد که: «المستغاثُ بِکَ مِنْکَ.»
و مشایخ این قصه را رحمهم اللّه اندر تحقیق طهارت سخن بسیار است و مریدان را مداومت طهارت ظاهر و باطن فرمودهاند و قصدشان به درگاه حق بود. چون کسی به ظاهر قصد خدمت کند باید که به ظاهر طهارت کند و چون به باطن قصد قربت کند باید که طهارت باطن کند. طهارت ظاهر به آب و از آنِ باطن به توبه و رجوع کردن به درگاه حق، تعالی.
کنون من حکم توبه و متعلقاتش را بشرح بیارم تا حقیقت آن تو را معلوم گردد ان شاء اللّه.
هجویری : باب التّوبة و ما یتعلّق بها
باب التّوبة و ما یتعلّق بها
بدان که اول مقام سالکان طریق حق توبه است؛ چنانکه اول درجهٔ طالبانِ خدمت طهارت؛، کما قال اللّه، تعالی: «یا ایّها الّذینَ امَنُوا تُوبُوا إلَی اللّه تَوْبَةً نَصُوحاً (۸/التّحریم).» و نیز گفت: «وتوبوا إلی اللّه جمیعاً (۳۱/النّور).» و رسول صلّی اللّه علیه و سلم گفت: «ما مِنْ شیءٍ أحَبُّ إلی اللّهِ مِن شابٍّ تائبٍ. نیست چیزی بر خداوند تعالی دوست تر از جوانی توبه کرده.» و نیز گفت، صلی اللّه علیه: «التّائبُ مِنَ الذَّنْبِ کَمَنْ لا ذَنْبَ لَهُ»، ثم قال: «إذا أحَبَّ اللّهُ عَبْداً لم یَضَرَّه ذَنْبٌ.» ثم تلا: «إنَّ اللّهَ یُحِبُّ التّوابینَ (۲۲۲/البقره).»
: «تائب از گناه بی گناه شود و چون خدای تعالی بنده ای را دوست دارد گناه وی را زیان ندارد.» گفتند: «علامت توبه چیست؟» گفتا: «ندامت.»
اما آنچه گفت: «گناه مر دوستان را زیان ندارد»؛ یعنی بنده به گناه کافر نشود و اندر ایمانش خلل در نیاید و چون سرمایه را گناه زیان ندارد زیانِ معصیتی که عاقبت آن نجات باشد، بهحقیقت زیان نباشد.
و بدان که توبه اندر لغت به معنی رجوع باشد؛ چنانکه گویند: «تابَ، ای رَجَعَ.» پس بازگشتن از نهی خداوند تعالی بدانچه خوب است از امر خداوند تعالی حقیقت توبه بود و پیغمبر گفت،علیه السّلام: «النَّدَمُ تَوْبةٌ. پشیمانی توبه باشد.» و این لفظی است که شرایط توبه بجمله اندر این مودَع است؛ از آنچه یک شرط توبه را اسف است بر مخالفت و دیگر اندر حال ترک زَلّت، و سدیگر عزم ناکردن به معاودت به معصیت و این هر سه شرط اندر ندامت بسته است؛ که چون ندامت به حاصل آمد اندر دل این دو شرط دیگر تبع آن باشد.
و ندامت را سه سبب باشد؛ چنانکه توبه را: یکی خوف عقوبت بر دل سلطان شود و اندوه کردهها بر دل صورت گیرد ندامت حاصل آید و دیگر آن که ارادتِ نعمت بر دل مستولی شود معلوم گردد که به فعل بدو نافرمانی آن نیابد از آن پشیمان شود به امید آن که بیابد و سدیگر شرم خداوند شاهد شود واز مخالفت پشیمان گردد. پس یکی از این سه تایب بود و یکی مُنیب و یکی اواب.
و توبه را سه مقام است: یکی توبه، و دیگر انابت و سدیگر اَوْبت. توبه خوف عقاب را، إنابت طلب ثواب را، أوْبَت رعایت فرمان را؛ از آنچه توبه مقام عامّهٔ مؤمنان است و آن از کبیره بود؛ لقوله تعالی: «یا ایّها الّذینَ امَنُوا تُوبُوا إلی اللّهِ توبةً نَصُوحاً (۸/التحریم).» و انابت مقام اولیاست و مقربان؛ لقوله، تعالی: «مَنْ خشِیَ الرّحمنَ بِالْغَیْبِ وجاءَ بِقَلْبٍ مُنیبٍ (۳۳/ق).» و أوبت مقام انبیاست و مرسَلان؛ لقوله، تعالی: «نِعْمَ الْعَبْدُ إنَّهُ أوّابٌ (۳۰/ص).»
پس توبه رجوع از کبایر بود به طاعت، و انابت رجوع از صغایر به محبت و أوبت رجوع از خود به خداوند،تعالی. فرق میان آن که از فواحش به اوامر رجوع کند و از آنِ آن که از لَمَم و اندیشه به محبت رجوع کند و میان آن که از خودی خود به حق رجوع کند، ظاهر است.
و اصل توبه از زواجر حق تعالی باشد و بیداری دل از خواب غفلت و دیدن عیب حالی، و چون بنده تفکر کند اندر سوء احوال و قبح افعال خود و از آن خلاص جوید، حق تعالی اسباب توبه بر وی سهل گرداند و وی را از شومی معصیت وی برهاند و به حلاوت طاعت برساند.
و روا باشد به نزدیک اهل سنت و جماعت و جملهٔ مشایخ معرفت که کسی از یک گناه توبه کند و گناهان دیگر میکند، خداوند تعالی بدانچه وی از آن یک گناه باز بوده است وی را ثواب دهد و باشد که به برکات آن از گناهان دیگرش باز آرد؛ چنانکه شخصی میخواره و زانی باشد از زنا توبه کند و بر می خوردن مصر میباشد توبهٔ وی از آن یک گناه درست باشد با ارتکابش بر این گناه دیگر.
و بَهْشمیان از معتزله گویند: «اسم توبه درست نیاید، جز بر کسی که از همه کبایر مجتنب باشد.» و این قول محال است؛از آنچه بر هر معاصی که بنده نکند وی را بدان عقوبت نکنند، و چون به ترک یک نوع بگوید از عقوبت آن ایمن شود، لامحاله بدان تایب بود ونیز کسی اگر بعضی از فرایض بکند و بعضی دست باز دارد، لامحاله بدانچه میکند وی را ثواب باشد؛ چنانکه بر آن که می نکند عقاب باشد و اگر کسی را آلت معصیت موجود نباشد و اسباب آن مهیا نه، از آن توبه کند تایب باشد؛ از آنچه توبه را یک رکن ندامت بود که وی را بدان توبه برگذشته ندامت حاصل اید و اندر حال از آن جنس معصیت مُعرض است و عزم دارد که اگر آلت موجود گردد و اسباب مهیا، من هرگز به سر این معصیت باز نگردم.
و مشایخ مختلفاند اندر وصف توبه و صحت آن.
سهل بن عبداللّه با جماعتی رحمهم اللّه برآناند که: «التّوبةُ أنْ لاتنسی ذَنْبَک.»
توبه آن باشد که هرگز گناهِ کرده را فراموش نکنی و پیوسته اندر تشویر آن باشی تا اگرچه عمل بسیار داری بدان معجَب نگردی؛ از آنچه حسرت کردار بد مقدم بود بر اعمال صالح. و هرگز این کس معجب شود که گناه فراموش نکند؟
و باز جنید و جماعتی رحمهم اللّه بر آناند که: «التَّوْبَةُ أنْ تَنْسی ذَنْبَکَ.»
توبه آن باشد که گناه را فراموش کنی؛ از آنچه تایب محب بود و محب اندر مشاهدت بود و اندر مشاهدت ذکر جفا جفا باشد چندگاه با جفا باشد باز چندگاه با ذکر جفا و ذکر جفا ازوفا حجاب باشد.
و رجوع این خلاف اندر خلاف مجاهدت و مشاهدت بسته است. ذکر این در مذهب سهلیان باید جست. آن که تایب را به خود قایم گوید نسیانِ ذنب وی را غفلت داند و آن که به حق قایم گوید ذکر ذنب وی را شرک نماید و در جمله اگر تایب باقی الصّفه باشد عقدهٔ اسرارش حل نگشته باشد و چون فانی الصفه باشد ذکر صفت ورا درست نیاید. موسی علیه السّلام گفت: «تُبْتُ إلَیْکَ (۱۴۳/الأعراف)»، در حال بقای صفت و رسول صلّی اللّه علیه گفت: «لاأُحْصی ثَناءً علیک»، در حال فنای صفت. فی الجمله ذکر وحشت اندر محل قربت وحشت باشد و تایب را باید که از خودی خود یاد نیاید، گناهش چگونه یاد آید؟ و بهحقیقت یاد گناه گناه بود؛ از آنچه محل اعراض است وهمچنان که گناه محل اعراض است یاد آن هم محل اعراض باشد وذکر غیر آن همچنان. و چنانکه ذکر جرم جرم باشد نسیان او هم جرم بود؛ از آنچه تعلق ذکر و نسیان هر دو به تو بازبسته است.
جنید گفت رحمة اللّه علیه که: کتب بسیار برخواندم مرا چندان فایده نبود که اندر این بیت:
إذا قُلْتُ ما أذْنَبْتُ قالَتْ مُجیبَةً
حیاتُکَ ذَنْبٌ لایُقاسُ به ذَنْبُ
چون وجود دوستی اندر حضرت دوستی جنایت بود وصفش را چه قیمت بود؟
و فی الجمله توبه تأیید ربانی بود و معاصی فعل جسمانی. چون بر دل ندامت اندر آید، بر تن هیچ آلت نماند که ندامت دل را دفع کند. چون در ابتدا فعل وی دافع توبه نبود، چون بیامد اندر انتها نیز فعلش حافظ توبه نباشد. و خداوند گفت، عزّ وجلّ: «فَتابَ عَلَیْهُ إنَّه هُوَ التّوابُ الرّحیمُ (۳۷/البقره).» و مر این را در نص کتاب نظایر بسیار است؛ تا حدی که از معروفی به اثبات کردن حاجت نیاید.
پس توبه بر سه گونه باشد: یکی از خطا به صواب و دیگر از صواب به اصوب و سدیگر از صواب خود به حق.
از خطا به صواب؛ لقوله،تعالی: «والّذینَ إذا فَعَلُوا فاحِشَةً أوْ ظَلَمُوا أنْفُسَهُم ذَکَروا اللّهَ فَاسْتَغْفرُوا لِذُنُوبِهم ... الآیه (۱۳۵/آل عمران).»
و از صواب به اصوب آن که موسی گفت، علیه السّلام: «تُبْتُ الیک (۱۴۳/الأعراف).»
و از خود به حق؛ کما قالَ النّبی، صلی اللّه علیه: «و إنّه لَیَغانُ عَلی قَلْبی و انّی لأسْتَغْفِرُ اللّهَ کُلِّ یَوْمٍ سَبْعینَ مَرَّةً.»
ارتکاب خطا زشت و مذموم است و رجوع از خطا به صواب خوب و محمود و این توبهٔ عام است و حکم این ظاهر است، و تا أصوَب باشد با صواب قرار گرفتن وَقْفَت است و حجاب؛ و رجوع از صواب به اصوب اندر درجهٔ اهل همت ستوده و این توبهٔ خاص است و محال باشد که خواص از معصیت توبه کنند. ندیدی که همه عالم اندر حسرت رؤیت خدای عزّ و جلّ میسوختند و موسی علیه السّلام از آن توبه کرد؟ از آنچه رؤیت به اختیار خواست و اندر دوستی اختیار آفت بود،ترک آفت اختیار وی مر خلق را ترک رؤیت نمود.
: «تائب از گناه بی گناه شود و چون خدای تعالی بنده ای را دوست دارد گناه وی را زیان ندارد.» گفتند: «علامت توبه چیست؟» گفتا: «ندامت.»
اما آنچه گفت: «گناه مر دوستان را زیان ندارد»؛ یعنی بنده به گناه کافر نشود و اندر ایمانش خلل در نیاید و چون سرمایه را گناه زیان ندارد زیانِ معصیتی که عاقبت آن نجات باشد، بهحقیقت زیان نباشد.
و بدان که توبه اندر لغت به معنی رجوع باشد؛ چنانکه گویند: «تابَ، ای رَجَعَ.» پس بازگشتن از نهی خداوند تعالی بدانچه خوب است از امر خداوند تعالی حقیقت توبه بود و پیغمبر گفت،علیه السّلام: «النَّدَمُ تَوْبةٌ. پشیمانی توبه باشد.» و این لفظی است که شرایط توبه بجمله اندر این مودَع است؛ از آنچه یک شرط توبه را اسف است بر مخالفت و دیگر اندر حال ترک زَلّت، و سدیگر عزم ناکردن به معاودت به معصیت و این هر سه شرط اندر ندامت بسته است؛ که چون ندامت به حاصل آمد اندر دل این دو شرط دیگر تبع آن باشد.
و ندامت را سه سبب باشد؛ چنانکه توبه را: یکی خوف عقوبت بر دل سلطان شود و اندوه کردهها بر دل صورت گیرد ندامت حاصل آید و دیگر آن که ارادتِ نعمت بر دل مستولی شود معلوم گردد که به فعل بدو نافرمانی آن نیابد از آن پشیمان شود به امید آن که بیابد و سدیگر شرم خداوند شاهد شود واز مخالفت پشیمان گردد. پس یکی از این سه تایب بود و یکی مُنیب و یکی اواب.
و توبه را سه مقام است: یکی توبه، و دیگر انابت و سدیگر اَوْبت. توبه خوف عقاب را، إنابت طلب ثواب را، أوْبَت رعایت فرمان را؛ از آنچه توبه مقام عامّهٔ مؤمنان است و آن از کبیره بود؛ لقوله تعالی: «یا ایّها الّذینَ امَنُوا تُوبُوا إلی اللّهِ توبةً نَصُوحاً (۸/التحریم).» و انابت مقام اولیاست و مقربان؛ لقوله، تعالی: «مَنْ خشِیَ الرّحمنَ بِالْغَیْبِ وجاءَ بِقَلْبٍ مُنیبٍ (۳۳/ق).» و أوبت مقام انبیاست و مرسَلان؛ لقوله، تعالی: «نِعْمَ الْعَبْدُ إنَّهُ أوّابٌ (۳۰/ص).»
پس توبه رجوع از کبایر بود به طاعت، و انابت رجوع از صغایر به محبت و أوبت رجوع از خود به خداوند،تعالی. فرق میان آن که از فواحش به اوامر رجوع کند و از آنِ آن که از لَمَم و اندیشه به محبت رجوع کند و میان آن که از خودی خود به حق رجوع کند، ظاهر است.
و اصل توبه از زواجر حق تعالی باشد و بیداری دل از خواب غفلت و دیدن عیب حالی، و چون بنده تفکر کند اندر سوء احوال و قبح افعال خود و از آن خلاص جوید، حق تعالی اسباب توبه بر وی سهل گرداند و وی را از شومی معصیت وی برهاند و به حلاوت طاعت برساند.
و روا باشد به نزدیک اهل سنت و جماعت و جملهٔ مشایخ معرفت که کسی از یک گناه توبه کند و گناهان دیگر میکند، خداوند تعالی بدانچه وی از آن یک گناه باز بوده است وی را ثواب دهد و باشد که به برکات آن از گناهان دیگرش باز آرد؛ چنانکه شخصی میخواره و زانی باشد از زنا توبه کند و بر می خوردن مصر میباشد توبهٔ وی از آن یک گناه درست باشد با ارتکابش بر این گناه دیگر.
و بَهْشمیان از معتزله گویند: «اسم توبه درست نیاید، جز بر کسی که از همه کبایر مجتنب باشد.» و این قول محال است؛از آنچه بر هر معاصی که بنده نکند وی را بدان عقوبت نکنند، و چون به ترک یک نوع بگوید از عقوبت آن ایمن شود، لامحاله بدان تایب بود ونیز کسی اگر بعضی از فرایض بکند و بعضی دست باز دارد، لامحاله بدانچه میکند وی را ثواب باشد؛ چنانکه بر آن که می نکند عقاب باشد و اگر کسی را آلت معصیت موجود نباشد و اسباب آن مهیا نه، از آن توبه کند تایب باشد؛ از آنچه توبه را یک رکن ندامت بود که وی را بدان توبه برگذشته ندامت حاصل اید و اندر حال از آن جنس معصیت مُعرض است و عزم دارد که اگر آلت موجود گردد و اسباب مهیا، من هرگز به سر این معصیت باز نگردم.
و مشایخ مختلفاند اندر وصف توبه و صحت آن.
سهل بن عبداللّه با جماعتی رحمهم اللّه برآناند که: «التّوبةُ أنْ لاتنسی ذَنْبَک.»
توبه آن باشد که هرگز گناهِ کرده را فراموش نکنی و پیوسته اندر تشویر آن باشی تا اگرچه عمل بسیار داری بدان معجَب نگردی؛ از آنچه حسرت کردار بد مقدم بود بر اعمال صالح. و هرگز این کس معجب شود که گناه فراموش نکند؟
و باز جنید و جماعتی رحمهم اللّه بر آناند که: «التَّوْبَةُ أنْ تَنْسی ذَنْبَکَ.»
توبه آن باشد که گناه را فراموش کنی؛ از آنچه تایب محب بود و محب اندر مشاهدت بود و اندر مشاهدت ذکر جفا جفا باشد چندگاه با جفا باشد باز چندگاه با ذکر جفا و ذکر جفا ازوفا حجاب باشد.
و رجوع این خلاف اندر خلاف مجاهدت و مشاهدت بسته است. ذکر این در مذهب سهلیان باید جست. آن که تایب را به خود قایم گوید نسیانِ ذنب وی را غفلت داند و آن که به حق قایم گوید ذکر ذنب وی را شرک نماید و در جمله اگر تایب باقی الصّفه باشد عقدهٔ اسرارش حل نگشته باشد و چون فانی الصفه باشد ذکر صفت ورا درست نیاید. موسی علیه السّلام گفت: «تُبْتُ إلَیْکَ (۱۴۳/الأعراف)»، در حال بقای صفت و رسول صلّی اللّه علیه گفت: «لاأُحْصی ثَناءً علیک»، در حال فنای صفت. فی الجمله ذکر وحشت اندر محل قربت وحشت باشد و تایب را باید که از خودی خود یاد نیاید، گناهش چگونه یاد آید؟ و بهحقیقت یاد گناه گناه بود؛ از آنچه محل اعراض است وهمچنان که گناه محل اعراض است یاد آن هم محل اعراض باشد وذکر غیر آن همچنان. و چنانکه ذکر جرم جرم باشد نسیان او هم جرم بود؛ از آنچه تعلق ذکر و نسیان هر دو به تو بازبسته است.
جنید گفت رحمة اللّه علیه که: کتب بسیار برخواندم مرا چندان فایده نبود که اندر این بیت:
إذا قُلْتُ ما أذْنَبْتُ قالَتْ مُجیبَةً
حیاتُکَ ذَنْبٌ لایُقاسُ به ذَنْبُ
چون وجود دوستی اندر حضرت دوستی جنایت بود وصفش را چه قیمت بود؟
و فی الجمله توبه تأیید ربانی بود و معاصی فعل جسمانی. چون بر دل ندامت اندر آید، بر تن هیچ آلت نماند که ندامت دل را دفع کند. چون در ابتدا فعل وی دافع توبه نبود، چون بیامد اندر انتها نیز فعلش حافظ توبه نباشد. و خداوند گفت، عزّ وجلّ: «فَتابَ عَلَیْهُ إنَّه هُوَ التّوابُ الرّحیمُ (۳۷/البقره).» و مر این را در نص کتاب نظایر بسیار است؛ تا حدی که از معروفی به اثبات کردن حاجت نیاید.
پس توبه بر سه گونه باشد: یکی از خطا به صواب و دیگر از صواب به اصوب و سدیگر از صواب خود به حق.
از خطا به صواب؛ لقوله،تعالی: «والّذینَ إذا فَعَلُوا فاحِشَةً أوْ ظَلَمُوا أنْفُسَهُم ذَکَروا اللّهَ فَاسْتَغْفرُوا لِذُنُوبِهم ... الآیه (۱۳۵/آل عمران).»
و از صواب به اصوب آن که موسی گفت، علیه السّلام: «تُبْتُ الیک (۱۴۳/الأعراف).»
و از خود به حق؛ کما قالَ النّبی، صلی اللّه علیه: «و إنّه لَیَغانُ عَلی قَلْبی و انّی لأسْتَغْفِرُ اللّهَ کُلِّ یَوْمٍ سَبْعینَ مَرَّةً.»
ارتکاب خطا زشت و مذموم است و رجوع از خطا به صواب خوب و محمود و این توبهٔ عام است و حکم این ظاهر است، و تا أصوَب باشد با صواب قرار گرفتن وَقْفَت است و حجاب؛ و رجوع از صواب به اصوب اندر درجهٔ اهل همت ستوده و این توبهٔ خاص است و محال باشد که خواص از معصیت توبه کنند. ندیدی که همه عالم اندر حسرت رؤیت خدای عزّ و جلّ میسوختند و موسی علیه السّلام از آن توبه کرد؟ از آنچه رؤیت به اختیار خواست و اندر دوستی اختیار آفت بود،ترک آفت اختیار وی مر خلق را ترک رؤیت نمود.
هجویری : باب التّوبة و ما یتعلّق بها
فصل
ذوالنون مصری گوید: «تَوْبَةُ العَوامُ مِنَ الذُّنُوب و تَوْبَةُ الخَواصّ مِنَ الغَفْلَةِ.»
توبهٔ عام از گناه باشد و توبهٔ خاص از غفلت؛ از آنچه عام را از ظاهر حال پرسند و خواص را از تحقیق معاملت؛ از آنچه غفلت مر عوام را نعمت است و مر خواص را حجاب.
ابوحفص حداد رحمه اللّه گوید: «لیسَ لِلْعَبْدِ فی التَّوْبَةِ شَیْءٌ؛ لِاَنَّ التَّوْبَةَ إلَیْهِ لامِنْه.» از توبه به بنده هیچ چیز نیست؛ از آنچه توبه از حق به بنده است نه از بنده به حق و بدین قول باید تا توبه مکتسب بنده نباشد که موهبهای بود از مواهب حق سبحانه و تعالی. و تعلق این قول به مذهب جنید باشد.
و ابوالحسن بوشنجه رضی اللّه عنه گوید در توبه: «إذا ذَکَرْتَ الذَّنْبَ، ثُمّ لاتَجِدُ حَلاوةً عِنْدَ ذِکْرِه فَهُوَ التَّوْبَةُ.»
چون گناه را یاد کنی و از یاد کردن آن در دل لذتی نیابی آن توبه باشد؛ از آنچه ذکر معصیت یا به حسرتی بود یا به ارادتی. چون کسی به حسرت و ندامت معصیت خود یاد کند تایب باشد و هر که به ارادت معصیت یاد کند عاصی باشد؛ از آنچه در فعل معصیت چندان آفت نباشد که اندر ارادت آن؛ از آن که فعل آن یک زمان بود و ارادتش همیشه. پس آن که یک ساعت به تن با معصیت بود نه چنان باشد که روز و شب به دل با آن صحبت کند.
ذوالنون مصری گوید، رحمة اللّه علیه: «التّوبةُ تَوْبَتانِ: توبةُ الإنابةِ، و توبةُ الإسْتجابةِ. فَتَوْبَةُ الإنابةِ دن یتوبَ العبدُ خوفاً مِن عُقُوبَتِه، و توبةِ الإستجابةِ أنْ یتوبَ حیاءً مِنْ کَرَمِهِ.»
توبه دو گونه باشد: یکی توبهٔ انابت، و دیگر توبهٔ استجابت توبهٔ انابت آن بود که بنده توبه کند از خوف عقوبت خدای عزّ و جلّ و توبهٔ استجابت آن که توبه کند از شرم کرم خدای، عزّ و جلّ. توبهٔ خوف از کشف جلال بود، و از آنِ حیا از نظارهٔ جمال. پس یکی در جلال از آتش خوف وی میسوزد و یکی اندر جمال از نور حیا میفروزد یکی از این دو سَکران بود و دیگری مدهوش. اهل حیا اصحاب سُکْر بوند واهل خوف اصحاب صَحْوصَحْو.
و سخن اندر این دراز است، من کوتاه کردم خوف تطویل را. و باللّه العونُ و العصمةُ و حسبُنا اللّهُ و نِعْمَ الرّفیقُ.
توبهٔ عام از گناه باشد و توبهٔ خاص از غفلت؛ از آنچه عام را از ظاهر حال پرسند و خواص را از تحقیق معاملت؛ از آنچه غفلت مر عوام را نعمت است و مر خواص را حجاب.
ابوحفص حداد رحمه اللّه گوید: «لیسَ لِلْعَبْدِ فی التَّوْبَةِ شَیْءٌ؛ لِاَنَّ التَّوْبَةَ إلَیْهِ لامِنْه.» از توبه به بنده هیچ چیز نیست؛ از آنچه توبه از حق به بنده است نه از بنده به حق و بدین قول باید تا توبه مکتسب بنده نباشد که موهبهای بود از مواهب حق سبحانه و تعالی. و تعلق این قول به مذهب جنید باشد.
و ابوالحسن بوشنجه رضی اللّه عنه گوید در توبه: «إذا ذَکَرْتَ الذَّنْبَ، ثُمّ لاتَجِدُ حَلاوةً عِنْدَ ذِکْرِه فَهُوَ التَّوْبَةُ.»
چون گناه را یاد کنی و از یاد کردن آن در دل لذتی نیابی آن توبه باشد؛ از آنچه ذکر معصیت یا به حسرتی بود یا به ارادتی. چون کسی به حسرت و ندامت معصیت خود یاد کند تایب باشد و هر که به ارادت معصیت یاد کند عاصی باشد؛ از آنچه در فعل معصیت چندان آفت نباشد که اندر ارادت آن؛ از آن که فعل آن یک زمان بود و ارادتش همیشه. پس آن که یک ساعت به تن با معصیت بود نه چنان باشد که روز و شب به دل با آن صحبت کند.
ذوالنون مصری گوید، رحمة اللّه علیه: «التّوبةُ تَوْبَتانِ: توبةُ الإنابةِ، و توبةُ الإسْتجابةِ. فَتَوْبَةُ الإنابةِ دن یتوبَ العبدُ خوفاً مِن عُقُوبَتِه، و توبةِ الإستجابةِ أنْ یتوبَ حیاءً مِنْ کَرَمِهِ.»
توبه دو گونه باشد: یکی توبهٔ انابت، و دیگر توبهٔ استجابت توبهٔ انابت آن بود که بنده توبه کند از خوف عقوبت خدای عزّ و جلّ و توبهٔ استجابت آن که توبه کند از شرم کرم خدای، عزّ و جلّ. توبهٔ خوف از کشف جلال بود، و از آنِ حیا از نظارهٔ جمال. پس یکی در جلال از آتش خوف وی میسوزد و یکی اندر جمال از نور حیا میفروزد یکی از این دو سَکران بود و دیگری مدهوش. اهل حیا اصحاب سُکْر بوند واهل خوف اصحاب صَحْوصَحْو.
و سخن اندر این دراز است، من کوتاه کردم خوف تطویل را. و باللّه العونُ و العصمةُ و حسبُنا اللّهُ و نِعْمَ الرّفیقُ.
هجویری : باب التّوبة و ما یتعلّق بها
فصل
بدان که نماز عبادتی است که از ابتدا تا انتها، مریدان، راه حق اندر آن یابند و مقاماتشان اندر آن کشف گردد؛ چنانکه توبه مریدان را به جای طهارت بود و تعلق به پیری به جای اصابت قبله و قیام به مجاهدتِ نفس به جای قیام و ذکر دوام به جای قرائت و تواضع به جای رکوع و معرفة النفس به جای سجود و مقام انس به جای تشهد و تفرید ازدنیا و بیرون آمدن از بند مقامات به جای سلام. و از آن بود که چون رسول صلّی اللّه علیه از کل مشارب منقطع شدی اندر محل کمال حیرت، طالب شوقی گشتی و تعلق مشربی کردی، گفتی: «أرِحْنا یا بِلالُ بالصَّلوةِ. یا بلال ما را به نماز و بانگ نماز خرم گردان.»
و مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این سخن است و هر یکی را درجتی. گروهی گویند که: «نماز آلت حضور است.» و گروهی گویند: «آلت غیبت.» گروهی که غایب بودند، اندر نماز حاضر شدند و گروهی که حاضر بودند، اندر نماز غایب شدند؛ چنانکه اندر آن جهان اندر محل رؤیت، گروهانی که خداوند را ببینند غایب باشند حاضر شوند و گروهانی که حاضر باشند غایب شوند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم که: نماز امر است نه آلت حضور و نه آلت غیبت؛ از آنچه امر هیچ چیز را آلت نگردد؛ که علت حضور عین حضور بود و علت غیبت عین غیبت و امر خداوند تعالی را به هیچ سبب تعلق نیست؛ که اگر نماز علت و آلت حضور بودی بایستی تا غایب را حاضر کردی و اگر علت و آلت غیبت بودی غایب به ترک آن حاضر شدی و چون غایب و حاضر را به ترک آن عذر نیست آن خود اندر نفس خود سلطانی است، اندر غیبت و حضور نبسته است.
پس نماز اهل مجاهدت و اهل استقامت بیشتر کنند و فرمایند؛ چنانکه مشایخ مر مریدان را در شبانروزی چهارصد رکعت نماز فرمایندمر عادت تن را بر عبادت؛ و مستقیمان نیز نماز بسیار کنند، مر شکر قبول را د رحضرت ماندند اینجا ارباب احوال و ایشان بر دو گونه باشند: گروهی آنان که نمازهاشان اندر کمال مشرب به جای مقام جمع بود، بدان مجتمع شوند و گروهی آنان که نمازهاشان اندر انقطاع مشرب به جای مقام تفرقه بود، بدان مفترق شوند. پس آنان که اندر نماز مجتمع باشند، روز و شب اندر نماز باشند و آنان که مفترق باشند بهجز فرایض و سنن زیادتی کمتر کنند.
و رسول علیه السّلام گفت: «جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فی الصَّلوةِ.»
روشنایی چشم من اندر نمازنهادهاند؛ یعنی همه راحت من اندر نماز است؛ از آنچه مشرب اهل استقامت اندر نماز بود و آن چنان بود که چون رسول را صلی اللّه علیه و سلم به معراج بردند و به محل قرب رسانیدند، نفسش از کون گسسته شد. بدان درجه رسید که دلش بود. نفس به درجهٔ دل رسید و دل به درجهٔ جان، و جان به محل سر و سر ازدرجات فانی گشت و از مقامات محو شد و از نشانیها بی نشان ماند و اندر مشاهدت از مشاهدت غایب شد و از مغایبه برمید. شرب انسانی متلاشی شد. مادت نفسانی بسوخت. قوت طبیعی نیست گشت. شواهد ربانی اندر ولایت خود. از خود به خود نماند، معنی به معنی رسید، و اندر کشف لم یزل محو شد بی اختیار خود تشوقی اختیار کرد، گفت: «بارخدایا، مرا بدان سرای بلا باز مبر و اندر بند طبع و هوی مفکن.» فرمان آمد که: «حکم ما چنین است که بازگردی به دنیا مر اقامت شرع را، تا تو را اینجا آنچه بدادهایم آنجا هم بدهیم.» چون به دنیا باز آمد، هرگاه که دلش مشتاق آن مقام معلا و معالی گشتی، گفتی: «أرِحْنا یا بِلالُ، بالصَّلوةِ.» پس هر نمازی وی را معراجی بودی و قربتی. خلق ورا اندر نماز دیدی، جان وی اندر نماز بودی و دلش اندر نیاز و سرش اندر پرواز و نفسش اندر گداز؛ تا قرهٔ عین وی نماز شدی، تنش اندر ملک بودی، جان اندر ملکوت. تنش اِنسی بود و جانش اندر محل اُنس.
و سهل بن عبداللّه گوید، رضی اللّه عنه: «عَلامةُ الصّادِقِ أنْ یَکُونَ له تابعٌ مِنَ الجنِّ إذا دَخَلَ وَقْتُ الصّلوةِ یَحُثُّهُ عَلَیْها و یُنَبِّهُه إنْ کانَ نائماً.»
صادق آن بود که خداوند عزّ و جلّ فریستهای را بر وی گماشته بود، که چون وقت نماز آید بنده را برگزارد نمازحث کند و اگر خفته باشد بیدار گرداندش و این اندر سهل عبداللّه رضی اللّه عنه ظاهر بود؛ از آنچه از پیری زَمِن گشته بود. چون وقت نماز بودی تندرست گشتی. چون نماز بکردی بر جای بماندی.
یکی گوید از مشایخ، رضی اللّه عنه: «یَحْتاجُ الْمُصلّی إلی أَرْبَعَةِ أشیاءٍ: فناءِ النَّفْسِ، و ذَهابِ الطَّبْعِ، و صفاءِ السِّرِّ و کمالِ المُشاهَدَةِ.»
نماز کننده را از فنای نفس چاره نیست و آن جز به جمع همت نباشد چون همت مجتمع شود ولایت نفس برسد؛ از آنچه وجود وی تفرقه است اندر تحت عبارت جمع نیاید، و ذهاب طبع جز به اثبات جلال نباشد؛ که جلال حق زوال غیر باشد و صفای سر جز به محبت نباشد و کمال مشاهدت جز به صفای سر نه.
همی آید که: حسین بن منصور اندر شبانروزی چهارصد رکعت نماز کردی و بر خود فریضه داشتی. گفتند: «اندر این درجه که تویی چندین رنج از بهر چراست؟» گفت: «این رنج و راحت اندر حال تو نشان کند ودوستان فانی الصفه باشند، نه رنج اندر ایشان نشان کند نه راحت. نگر تا کاهلی را رسیدگی نام نکنی و حرص را طلب نه.»
یکی گفت: من از پس ذوالنون نماز میکردم چون ابتدای تکبیر کرد و گفت: «اللّهُ اکبر»، بیهوش بیفتاد؛ چون جسدی که اندر او حس نباشد.
و جنید رضی اللّه عنه چون پیر شد، هیچ ورد از اوراد جوانی ضایع نکرد. وی را گفتند: «ایّها الشّیخ، ضعیف گشتی بعضی از نوافل دست بدار.» گفت: «این چیزهایی است که اندر بدایت هرچه یافتهام بدین یافتهام بعد از قضای خدای، محال باشد که دست از این بدارم اندر نهایت.»
و معروف است که ملائکه پیوسته اندر طاعتاند و عبادت. مشربشان از طاعت است و غذاشان از عبادت؛ از آنچه روحانیاند و نفسشان نیست و زاجر و مانع بنده از طاعتِ خدای، نفسِ بد فرمای بود هر چند که وی مقهورتر میشود طریق بندگی کردن سهلتر میشود و چون نفس فانی شود غذا و مشرب او عبادت گردد؛ چنانکه از آنِ ملایکه، اگر فنای نفس درست آید.
و عبداللّه مبارک گوید: من زنی دیدم از متعبدات که اندر نماز، کژدم وی را چهل بار بزد و هیچ تغیر اندر وی پدیدار نیامد. چون از نماز فارغ شد، گفتمش: «ای مادر، چرا آن کژدم از خود دفع نکردی؟» گفت: «ای پسر، تو کودکی، چگونه روا باشد که من اندر میان کار حق، کار خود کنم؟»
و ابوالخیر اقطع را آکله اندر پای افتاده بود. اطبا گفتند که: «این پای را بباید برید.» وی بدان رضا نداد. مریدان گفتند که: «اندر نماز پای وی بباید برید، او خود خبر ندارد.» چنان کردند. چون از نماز فارغ شد پای بریده دید.
و از ابوبکر صدیق رضی اللّه عنه میآید که: چون نماز شب کردی قرائت نرم خواندی و عمر رضی اللّه عنه بلند خواندی. پیغمبر صلی اللّه علیه گفت: «یا بابکر، چرا مینرم خوانی؟» گفت: «یَسْمَعُ مَنْ اُناجی. میشنود آن که میخوانمش، اگر نرم خوانم یا بلند.» و عمر را گفت: «چرا بلند خوانی؟» گفت: «أُوقِظُ الوَسْنانَ و أطرُدُ الشّیطان. بیدار کنم خفته را و برانم دیو را.» رسول علیه السّلام گفت: «بر تو باد، یا ابابکر، که بلندتر خوانی»، و عمر را گفت: «تو نرم تر خوان»، و مر ترک عادت را.
پس بعضی از این طایفه فرایض آشکارا کنند و نوافل اندر نهان و بدان آن خواهند تا از ریا رسته باشند؛ که چون کسی اندر معاملت ریا برزد خلق بدو مُرائی گردند و گویند: «اگر چه ما معاملت نبینیم، خلق ببینند و آن هم ریا بود.» و گروهی دیگر فرایض و نوافل آشکارا کنند، گویند: «ریا باطل است و طاعت صحیح و حق، محال باشد که از برای باطلی را حقی نهان کنیم. پس ریا از دل بیرون باید کرد و عبادت هرجا که خواهی میکرد.»
و مشایخ رضی اللّه عنهم حق آداب آن نگاه داشتهاند و مریدان را بدان فرمودهاند یکی میگوید از ایشان که: «چهل سال سفر کردم. هیچ نماز از جماعت خالی نبود و هر آدینه به قصبهای بودم.»
و احکام این بیش از آن است که حصر توان کرد. آنچه به نماز پیوندد از مقامات، محبت بود. کنون من احکام آن بیارم، ان شاء اللّه، تعالی.
و مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این سخن است و هر یکی را درجتی. گروهی گویند که: «نماز آلت حضور است.» و گروهی گویند: «آلت غیبت.» گروهی که غایب بودند، اندر نماز حاضر شدند و گروهی که حاضر بودند، اندر نماز غایب شدند؛ چنانکه اندر آن جهان اندر محل رؤیت، گروهانی که خداوند را ببینند غایب باشند حاضر شوند و گروهانی که حاضر باشند غایب شوند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم که: نماز امر است نه آلت حضور و نه آلت غیبت؛ از آنچه امر هیچ چیز را آلت نگردد؛ که علت حضور عین حضور بود و علت غیبت عین غیبت و امر خداوند تعالی را به هیچ سبب تعلق نیست؛ که اگر نماز علت و آلت حضور بودی بایستی تا غایب را حاضر کردی و اگر علت و آلت غیبت بودی غایب به ترک آن حاضر شدی و چون غایب و حاضر را به ترک آن عذر نیست آن خود اندر نفس خود سلطانی است، اندر غیبت و حضور نبسته است.
پس نماز اهل مجاهدت و اهل استقامت بیشتر کنند و فرمایند؛ چنانکه مشایخ مر مریدان را در شبانروزی چهارصد رکعت نماز فرمایندمر عادت تن را بر عبادت؛ و مستقیمان نیز نماز بسیار کنند، مر شکر قبول را د رحضرت ماندند اینجا ارباب احوال و ایشان بر دو گونه باشند: گروهی آنان که نمازهاشان اندر کمال مشرب به جای مقام جمع بود، بدان مجتمع شوند و گروهی آنان که نمازهاشان اندر انقطاع مشرب به جای مقام تفرقه بود، بدان مفترق شوند. پس آنان که اندر نماز مجتمع باشند، روز و شب اندر نماز باشند و آنان که مفترق باشند بهجز فرایض و سنن زیادتی کمتر کنند.
و رسول علیه السّلام گفت: «جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فی الصَّلوةِ.»
روشنایی چشم من اندر نمازنهادهاند؛ یعنی همه راحت من اندر نماز است؛ از آنچه مشرب اهل استقامت اندر نماز بود و آن چنان بود که چون رسول را صلی اللّه علیه و سلم به معراج بردند و به محل قرب رسانیدند، نفسش از کون گسسته شد. بدان درجه رسید که دلش بود. نفس به درجهٔ دل رسید و دل به درجهٔ جان، و جان به محل سر و سر ازدرجات فانی گشت و از مقامات محو شد و از نشانیها بی نشان ماند و اندر مشاهدت از مشاهدت غایب شد و از مغایبه برمید. شرب انسانی متلاشی شد. مادت نفسانی بسوخت. قوت طبیعی نیست گشت. شواهد ربانی اندر ولایت خود. از خود به خود نماند، معنی به معنی رسید، و اندر کشف لم یزل محو شد بی اختیار خود تشوقی اختیار کرد، گفت: «بارخدایا، مرا بدان سرای بلا باز مبر و اندر بند طبع و هوی مفکن.» فرمان آمد که: «حکم ما چنین است که بازگردی به دنیا مر اقامت شرع را، تا تو را اینجا آنچه بدادهایم آنجا هم بدهیم.» چون به دنیا باز آمد، هرگاه که دلش مشتاق آن مقام معلا و معالی گشتی، گفتی: «أرِحْنا یا بِلالُ، بالصَّلوةِ.» پس هر نمازی وی را معراجی بودی و قربتی. خلق ورا اندر نماز دیدی، جان وی اندر نماز بودی و دلش اندر نیاز و سرش اندر پرواز و نفسش اندر گداز؛ تا قرهٔ عین وی نماز شدی، تنش اندر ملک بودی، جان اندر ملکوت. تنش اِنسی بود و جانش اندر محل اُنس.
و سهل بن عبداللّه گوید، رضی اللّه عنه: «عَلامةُ الصّادِقِ أنْ یَکُونَ له تابعٌ مِنَ الجنِّ إذا دَخَلَ وَقْتُ الصّلوةِ یَحُثُّهُ عَلَیْها و یُنَبِّهُه إنْ کانَ نائماً.»
صادق آن بود که خداوند عزّ و جلّ فریستهای را بر وی گماشته بود، که چون وقت نماز آید بنده را برگزارد نمازحث کند و اگر خفته باشد بیدار گرداندش و این اندر سهل عبداللّه رضی اللّه عنه ظاهر بود؛ از آنچه از پیری زَمِن گشته بود. چون وقت نماز بودی تندرست گشتی. چون نماز بکردی بر جای بماندی.
یکی گوید از مشایخ، رضی اللّه عنه: «یَحْتاجُ الْمُصلّی إلی أَرْبَعَةِ أشیاءٍ: فناءِ النَّفْسِ، و ذَهابِ الطَّبْعِ، و صفاءِ السِّرِّ و کمالِ المُشاهَدَةِ.»
نماز کننده را از فنای نفس چاره نیست و آن جز به جمع همت نباشد چون همت مجتمع شود ولایت نفس برسد؛ از آنچه وجود وی تفرقه است اندر تحت عبارت جمع نیاید، و ذهاب طبع جز به اثبات جلال نباشد؛ که جلال حق زوال غیر باشد و صفای سر جز به محبت نباشد و کمال مشاهدت جز به صفای سر نه.
همی آید که: حسین بن منصور اندر شبانروزی چهارصد رکعت نماز کردی و بر خود فریضه داشتی. گفتند: «اندر این درجه که تویی چندین رنج از بهر چراست؟» گفت: «این رنج و راحت اندر حال تو نشان کند ودوستان فانی الصفه باشند، نه رنج اندر ایشان نشان کند نه راحت. نگر تا کاهلی را رسیدگی نام نکنی و حرص را طلب نه.»
یکی گفت: من از پس ذوالنون نماز میکردم چون ابتدای تکبیر کرد و گفت: «اللّهُ اکبر»، بیهوش بیفتاد؛ چون جسدی که اندر او حس نباشد.
و جنید رضی اللّه عنه چون پیر شد، هیچ ورد از اوراد جوانی ضایع نکرد. وی را گفتند: «ایّها الشّیخ، ضعیف گشتی بعضی از نوافل دست بدار.» گفت: «این چیزهایی است که اندر بدایت هرچه یافتهام بدین یافتهام بعد از قضای خدای، محال باشد که دست از این بدارم اندر نهایت.»
و معروف است که ملائکه پیوسته اندر طاعتاند و عبادت. مشربشان از طاعت است و غذاشان از عبادت؛ از آنچه روحانیاند و نفسشان نیست و زاجر و مانع بنده از طاعتِ خدای، نفسِ بد فرمای بود هر چند که وی مقهورتر میشود طریق بندگی کردن سهلتر میشود و چون نفس فانی شود غذا و مشرب او عبادت گردد؛ چنانکه از آنِ ملایکه، اگر فنای نفس درست آید.
و عبداللّه مبارک گوید: من زنی دیدم از متعبدات که اندر نماز، کژدم وی را چهل بار بزد و هیچ تغیر اندر وی پدیدار نیامد. چون از نماز فارغ شد، گفتمش: «ای مادر، چرا آن کژدم از خود دفع نکردی؟» گفت: «ای پسر، تو کودکی، چگونه روا باشد که من اندر میان کار حق، کار خود کنم؟»
و ابوالخیر اقطع را آکله اندر پای افتاده بود. اطبا گفتند که: «این پای را بباید برید.» وی بدان رضا نداد. مریدان گفتند که: «اندر نماز پای وی بباید برید، او خود خبر ندارد.» چنان کردند. چون از نماز فارغ شد پای بریده دید.
و از ابوبکر صدیق رضی اللّه عنه میآید که: چون نماز شب کردی قرائت نرم خواندی و عمر رضی اللّه عنه بلند خواندی. پیغمبر صلی اللّه علیه گفت: «یا بابکر، چرا مینرم خوانی؟» گفت: «یَسْمَعُ مَنْ اُناجی. میشنود آن که میخوانمش، اگر نرم خوانم یا بلند.» و عمر را گفت: «چرا بلند خوانی؟» گفت: «أُوقِظُ الوَسْنانَ و أطرُدُ الشّیطان. بیدار کنم خفته را و برانم دیو را.» رسول علیه السّلام گفت: «بر تو باد، یا ابابکر، که بلندتر خوانی»، و عمر را گفت: «تو نرم تر خوان»، و مر ترک عادت را.
پس بعضی از این طایفه فرایض آشکارا کنند و نوافل اندر نهان و بدان آن خواهند تا از ریا رسته باشند؛ که چون کسی اندر معاملت ریا برزد خلق بدو مُرائی گردند و گویند: «اگر چه ما معاملت نبینیم، خلق ببینند و آن هم ریا بود.» و گروهی دیگر فرایض و نوافل آشکارا کنند، گویند: «ریا باطل است و طاعت صحیح و حق، محال باشد که از برای باطلی را حقی نهان کنیم. پس ریا از دل بیرون باید کرد و عبادت هرجا که خواهی میکرد.»
و مشایخ رضی اللّه عنهم حق آداب آن نگاه داشتهاند و مریدان را بدان فرمودهاند یکی میگوید از ایشان که: «چهل سال سفر کردم. هیچ نماز از جماعت خالی نبود و هر آدینه به قصبهای بودم.»
و احکام این بیش از آن است که حصر توان کرد. آنچه به نماز پیوندد از مقامات، محبت بود. کنون من احکام آن بیارم، ان شاء اللّه، تعالی.
هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
باب المحبّة و ما یتعلّق بها
قوله، تعالی: «یا ایّها الّذین آمَنوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دینِه فَسَوْفَ یأتِی اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُم و یُحِبُّونَه (۵۳/ المائده).»
ونیز گفت، عزّ و جلّ: «ومِنَ النّاسِ مَنْ یَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللّهُ أنداداً یُحِبُّونَهُم کَحُبِّ اللّهِ (۱۶۵/البقره).»
و پیغمبر علیه السّلام گفت که: از جبرئیل شنیدم که گفت که: خداوند عزّ و جلّ گفت: «من أهانَ لی ولیّاً فقد بارَزَنی بالمحاربة و ما تردَّدْتُ فی شیءٍ کتردٌدی فی قبض نفس عبدی المؤمن یَکْرَهُ الموتَ واکرَهُ مساءَتَه ولابدَّ لَه منه و ما تقرّبَ إلیّ عبدی بشیءٍ أحبُّ إلیَّ مِنْ أداء مَا افْتَرَضْتُ علیه ولایزال عبدی یتقرّبُ إلیَّ بالنّوافل حتّی اُحِبَّه فاذا أحْبَبْتُه کُنْتُ لهُ سَمْعاً و بصراً و یداً و مؤیِّدا.»
و نیز گفت، علیه السّلام: «من أحَبَّ لِقاءَ اللّه أحَبَّ اللّهُ لِقاءَه.»
و قوله، علیه السّلام: «إذا أحَبَّ اللّهُ العبدَ، قالَ لجبرئیلَ: یا جبریلُ، انّی اُحِبُّ فلاناً فأحِبَّه، فیُحِبُّه جبریلُ، ثمَّ یقولُ جبریل لأهلِ السّماء: إنّ اللّه قد أحَبَّ فاناً فاحِبُّوه، فیُحبُّه أهلُ السّماء. ثمّ یضعُ له القبولَ فی الأرض فیحبّه أهلُ الأرضِ، و فی البُغْضِ مِثْلُ ذلک.»
بدان که محبت خداوند تعالی مر بنده را و محبت بنده مر خداوند تعالی را درست است و کتاب و سنت بدین ناطق و امت بر این مجتمع و خداوند سبحانه و تعالی به صفتی است که دوستان ورا دوست دارند و وی دوستان خود را دوست دارد.
و به معنی لغت گویند: محبت مأخوذ است از «حِبّه»به کسر حاء و آن تخمهایی بود که اندر صحرا بر زمین افتد. پس حُبّ را حُبّ نام کردند از آن که اصل حیات اندر آن است چنانکه اصل نبات اندر حِبّ؛ چنانکه آن تخم اندر صحرا بریزد و اندر خاک پنهان شود و بارانها بر آن میآید و آفتابها بر آن میتابد و سرما و گرما بر آن میگذرد و آن تخم به تغیر ازمنه متیغر نمیگردد محبت نیز اندر دل به تغیر محنتهای الوان متغیر نگردد؛ کما قال الشّاعر:
یا منْ سَقامُ جُفونِه
لِسَقامِ عاشِقه طبیبُ
حُزتُ المودّةَ فاستوی
عندی حضورُک و المغیبُ
و نیز میگویند: مأخوذ است از «حُبّ» ی که اندر وی آب بسیار باشد و آن پر گشته باشد و چشمها را اندر آن مساغی نباشد و باز دارندهٔ آن شده باشد همچنین دوستی چون اندر دل طالب مجتمع شود و دل وی را ممتلی گرداند بهجز حدیث دوست را اندر دل وی جای نماند؛ چنانکه چون خداوند سبحانه و تعالی مر خلیل را به خُلّت مکرم گردانید، و وی علیه السّلام بهجز از حدیث حق مجرد شد عالم حجاب وی شدند، وی در آن دوستی دشمن حُجُب گشت. آنگاه ما را خبر داد؛ قوله تعالی: «فانّهم عَدوٌّ لی إلّا رَبَّ العالمین (۷۷/الشّعراء).»
و اندر این معنی شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «سَمیّتِ المَحبّةُ مَحبّةً لأنّها تُمْحو من القلبِ ما سِوَی المحبوبِ.»
و نیز گویند: «حُبّ» نام آن چهارچوب باشد در هم ساخته که کوزهٔ آب بر آن نهند. پس حب را بدان معنی حب خوانند که محب، عزوذُل و رنج و راحت و بلا و جفای دوست تحمل کند و آن بر وی گران نباشد؛ از آن که کارش آن بود؛ چنانکه کار آن چوبها و ترکیب و خلقتش مر آن را بود. و اندر این معنی گوید:
إنْ شِئتِ جودی و ان ما شئتِ فامتَنِعی
کلاهُما منکِ منسوبٌ الی الکرمِ
و نیز گویندکه: مأخوذ است از «حَبّ» و آن جمع حبّهٔ دل بود و حبّهٔ دل محل لطیفه و قوام آن باشد که اقامت آن بدان بود. پس محبت را حُبّ نام کردند به اسم محل آن، که قرارش اندر حبّهٔ دل است و عرب نام کنند چیزی را به اسم موضع آن.
ونیز گویند: مأخوذ است از «حَبابُ الماءِ» و غَلَیانُه عندَ المَطَر الشّدید، آن غلیان آبی بود اندر حال بارانی عظیم. پس محبت را حب نام کردند؛ «لانَّه غَلَیانُ القَلْبِ عند الإشتیاقِ إلی لِقاء المحبوبِ.» پیوسته دلِ دوست اندر اشتیاق رؤیت دوست مضطرب باشد و بی قرار؛ چنانکه اجسام به ارواح مشتاق چگونه باشند، دلهای محبان به لقای احباب مشتاق باشند و چنانکه قیام جسم به روح بود، قیام دل به محبت بود و قیام محبت به رؤیت و وصل محبوب بود. فی معناه:
إذا ما تَمنّی النّاسُ رَوْحاً و راحةً
تمنّیتُ أنْ ألقاکِ یا عزّ خالیا
و نیز گویند که: «حُبّ» اسمی است مر صفای مودت را موضوع؛ از آنچه عرب مر صفای بیاض انسان چشم را «حبّة الانسان» خوانند(!)، چنان که صفای سویدای دل را «حبّةُ القلب». پس این یکی محل محبت آمد و آن یکی محل رؤیت از آن معنی را که دل و دیده اندر دوستی مقارن بودند.
و اندر این معنی گوید:
القَلْبُ یَحْسُدُ عَیْنی لَذَّةَ النَّظَرِ
و العَیْنُ تَحْسُدُ قلبی لَذَّةَ الفِکَرِ
ونیز گفت، عزّ و جلّ: «ومِنَ النّاسِ مَنْ یَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللّهُ أنداداً یُحِبُّونَهُم کَحُبِّ اللّهِ (۱۶۵/البقره).»
و پیغمبر علیه السّلام گفت که: از جبرئیل شنیدم که گفت که: خداوند عزّ و جلّ گفت: «من أهانَ لی ولیّاً فقد بارَزَنی بالمحاربة و ما تردَّدْتُ فی شیءٍ کتردٌدی فی قبض نفس عبدی المؤمن یَکْرَهُ الموتَ واکرَهُ مساءَتَه ولابدَّ لَه منه و ما تقرّبَ إلیّ عبدی بشیءٍ أحبُّ إلیَّ مِنْ أداء مَا افْتَرَضْتُ علیه ولایزال عبدی یتقرّبُ إلیَّ بالنّوافل حتّی اُحِبَّه فاذا أحْبَبْتُه کُنْتُ لهُ سَمْعاً و بصراً و یداً و مؤیِّدا.»
و نیز گفت، علیه السّلام: «من أحَبَّ لِقاءَ اللّه أحَبَّ اللّهُ لِقاءَه.»
و قوله، علیه السّلام: «إذا أحَبَّ اللّهُ العبدَ، قالَ لجبرئیلَ: یا جبریلُ، انّی اُحِبُّ فلاناً فأحِبَّه، فیُحِبُّه جبریلُ، ثمَّ یقولُ جبریل لأهلِ السّماء: إنّ اللّه قد أحَبَّ فاناً فاحِبُّوه، فیُحبُّه أهلُ السّماء. ثمّ یضعُ له القبولَ فی الأرض فیحبّه أهلُ الأرضِ، و فی البُغْضِ مِثْلُ ذلک.»
بدان که محبت خداوند تعالی مر بنده را و محبت بنده مر خداوند تعالی را درست است و کتاب و سنت بدین ناطق و امت بر این مجتمع و خداوند سبحانه و تعالی به صفتی است که دوستان ورا دوست دارند و وی دوستان خود را دوست دارد.
و به معنی لغت گویند: محبت مأخوذ است از «حِبّه»به کسر حاء و آن تخمهایی بود که اندر صحرا بر زمین افتد. پس حُبّ را حُبّ نام کردند از آن که اصل حیات اندر آن است چنانکه اصل نبات اندر حِبّ؛ چنانکه آن تخم اندر صحرا بریزد و اندر خاک پنهان شود و بارانها بر آن میآید و آفتابها بر آن میتابد و سرما و گرما بر آن میگذرد و آن تخم به تغیر ازمنه متیغر نمیگردد محبت نیز اندر دل به تغیر محنتهای الوان متغیر نگردد؛ کما قال الشّاعر:
یا منْ سَقامُ جُفونِه
لِسَقامِ عاشِقه طبیبُ
حُزتُ المودّةَ فاستوی
عندی حضورُک و المغیبُ
و نیز میگویند: مأخوذ است از «حُبّ» ی که اندر وی آب بسیار باشد و آن پر گشته باشد و چشمها را اندر آن مساغی نباشد و باز دارندهٔ آن شده باشد همچنین دوستی چون اندر دل طالب مجتمع شود و دل وی را ممتلی گرداند بهجز حدیث دوست را اندر دل وی جای نماند؛ چنانکه چون خداوند سبحانه و تعالی مر خلیل را به خُلّت مکرم گردانید، و وی علیه السّلام بهجز از حدیث حق مجرد شد عالم حجاب وی شدند، وی در آن دوستی دشمن حُجُب گشت. آنگاه ما را خبر داد؛ قوله تعالی: «فانّهم عَدوٌّ لی إلّا رَبَّ العالمین (۷۷/الشّعراء).»
و اندر این معنی شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «سَمیّتِ المَحبّةُ مَحبّةً لأنّها تُمْحو من القلبِ ما سِوَی المحبوبِ.»
و نیز گویند: «حُبّ» نام آن چهارچوب باشد در هم ساخته که کوزهٔ آب بر آن نهند. پس حب را بدان معنی حب خوانند که محب، عزوذُل و رنج و راحت و بلا و جفای دوست تحمل کند و آن بر وی گران نباشد؛ از آن که کارش آن بود؛ چنانکه کار آن چوبها و ترکیب و خلقتش مر آن را بود. و اندر این معنی گوید:
إنْ شِئتِ جودی و ان ما شئتِ فامتَنِعی
کلاهُما منکِ منسوبٌ الی الکرمِ
و نیز گویندکه: مأخوذ است از «حَبّ» و آن جمع حبّهٔ دل بود و حبّهٔ دل محل لطیفه و قوام آن باشد که اقامت آن بدان بود. پس محبت را حُبّ نام کردند به اسم محل آن، که قرارش اندر حبّهٔ دل است و عرب نام کنند چیزی را به اسم موضع آن.
ونیز گویند: مأخوذ است از «حَبابُ الماءِ» و غَلَیانُه عندَ المَطَر الشّدید، آن غلیان آبی بود اندر حال بارانی عظیم. پس محبت را حب نام کردند؛ «لانَّه غَلَیانُ القَلْبِ عند الإشتیاقِ إلی لِقاء المحبوبِ.» پیوسته دلِ دوست اندر اشتیاق رؤیت دوست مضطرب باشد و بی قرار؛ چنانکه اجسام به ارواح مشتاق چگونه باشند، دلهای محبان به لقای احباب مشتاق باشند و چنانکه قیام جسم به روح بود، قیام دل به محبت بود و قیام محبت به رؤیت و وصل محبوب بود. فی معناه:
إذا ما تَمنّی النّاسُ رَوْحاً و راحةً
تمنّیتُ أنْ ألقاکِ یا عزّ خالیا
و نیز گویند که: «حُبّ» اسمی است مر صفای مودت را موضوع؛ از آنچه عرب مر صفای بیاض انسان چشم را «حبّة الانسان» خوانند(!)، چنان که صفای سویدای دل را «حبّةُ القلب». پس این یکی محل محبت آمد و آن یکی محل رؤیت از آن معنی را که دل و دیده اندر دوستی مقارن بودند.
و اندر این معنی گوید:
القَلْبُ یَحْسُدُ عَیْنی لَذَّةَ النَّظَرِ
و العَیْنُ تَحْسُدُ قلبی لَذَّةَ الفِکَرِ
هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
بدان که محبت اندر استعمال علما بر وجوه است: یکی به معنی ارادت به محبوب بی سکون نفس و میل و هوی و تمنای قلب و استیناس و تعلق این جمله بر قدیم روا نباشد و این جمله مخلوقان را باشد با یکدیگر و اجناس را و خداوند تعالی متعالی است از این جمله، عُلوّاً کبیراً ودیگر به معنی احسان باشد و تخصیص بنده که ورا برگزیند و به درجهٔ کمال ولایت رساند و به گونه گونه کرامتها مخصوص گرداند و سدیگر به معنای ثنای جمیل باشد بر بنده.
و گروهی از متکلمان گویند که: محبت حق که ما را خبر داده است از جملهٔ صفات سمعی است، همچون وجه و ید و استوا، که اگر کتاب و سنت بدان ناطق نبودی وجود آن مر حق تعالی را از روی عقل مستحیل بودی. پس آن را اثبات کنیم و بدان بگرویم اما اندر تصرف کردن آن توقف کنیم و مراد این طایفه آن است که روا ندارند به اطلاق این لفظ مر حق تعالی را.
این جمله اقاویل است که یاد کردیم و مر تو را حقیقت این بیان کنم، ان شاء اللّه.
و گروهی از متکلمان گویند که: محبت حق که ما را خبر داده است از جملهٔ صفات سمعی است، همچون وجه و ید و استوا، که اگر کتاب و سنت بدان ناطق نبودی وجود آن مر حق تعالی را از روی عقل مستحیل بودی. پس آن را اثبات کنیم و بدان بگرویم اما اندر تصرف کردن آن توقف کنیم و مراد این طایفه آن است که روا ندارند به اطلاق این لفظ مر حق تعالی را.
این جمله اقاویل است که یاد کردیم و مر تو را حقیقت این بیان کنم، ان شاء اللّه.
هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
کیفیّةُ المحبَّةِ مِنَ اللّهِ تعالی بأولیائِهِ و مِن اولیائه إلی حَضْرته
بدان که محبت حق تعالی مر بنده را ارادت خیر بود و رحمت کردن بر وی و محبت اسمی است از اسامی ارادت چون رضا و سخط و رأفت، و آنچه بدین ماند. حمل این اسامی جز به ارادت حق تعالی نشاید کرد و آن یک صفت است او را قدیم که بدان خواهان است مر افعال خود را. پس اندر حکم مبالغت و اظهار فعل از این بعضی اخص بعضی است.
و فی الجمله محبت خداوند تعالی مر بنده را آن است که: با وی نعمت بسیار کند و وی را اندر دنیا و عقبی ثواب دهد و از محل عقوبت ایمن گرداند و وی را از معصیت معصوم دارد و احوال رفیع و مقامات سنی وی را کرامت کند و سرش را از التفات به اغیار بگسلاند و عنایت ازلی را بدو پیونداند؛ تا از کل مجرد شود و مر طلب رضای وی را مفرد گردد و چون حق تعالی بندهای را بدین معانی مخصوص گرداند آن تخصیص ارادت وی را محبت نام کنند و این مذهب حارث محاسبی و جنید و جماعتی از مشایخ است، و فقهای فریقین و متکلمان سنت بیشتر هم بر ایناند. رضوانُ اللّه علیهم اجمعین.
و آن که گوید: «محبت حق تعالی به معنای ثنای جمیل است بر بنده»، ثنای وی کلام وی بود و کلامش نامخلوق است و آن که گوید: «به معنی احسان است»، احسان وی فعل وی بود به حکم معنی متقارب است این اقاویل و حکم جمله موجود.
اما محبت بنده مر خداوند را صفتی است که اندر دل مؤمن مطیع پدیدار آید، به معنی تعظیم و تکبیر؛ تا رضای محبوب را طلب کند و اندر طلب رؤیت وی بی صبر گردد واندر آرزوی قربت وی بی قرار گردد و بدون وی با کس قرار نیابد و خو با ذکر وی کند و از دون ذکر وی تبرا کند و آرام بر وی حرام شود. قرار از وی نَفُور گردد واز جملهٔ مألوفات و مستأنسات منقطع گردد و از هواها اعراض کند. به سلطان دوستی اقبال کند و مر حکم او را گردن نهد و به نُعوت کمال مر حق را تعالی و تقدس بشناسد.
و روا نباشد که محبت حق مر بنده را از جنس محبت خلق باشد یکدیگر را؛ که آن میل باشد به احاطت و ادراک محبوب و این حکم صفت اجسام بود. پس محبان حق تعالی مستهلکان قرب ویاند نه طالبان کیفیت وی؛ که طالب به خود قایم بود اندر دوستی و مستهلک به محبوب قایم بود و درستترین کسان در معرکه گاه محبت مستهلکاناند و مقهوران؛ از آنچه محدَث را به قدیم جز به قهر قدیم توسل نباشد و هرکه تحقیق محبت را معلوم کند ابهام برخیزد و شبهت نماند.
و محبت بر دو گونه باشد: یکی محبت جنس به جنس و آن میل و توطین نفس باشد و طلب ذات محبوب از راه مماست و ملازقت و دیگر محبت جنس نه با جنس و این طلب قرار کند با صفتی از اوصاف محبوب که با آن بیارامد و انس گیرد چون شنیدن کلام و یا دیدار.
و گرویدگان اندر محبت بر دو قسمتاند: یکی آن که إنعام حق با خود بینند و رؤیت انعام و احسان، محبت منعم و محسن تقاضا کند ودیگر آن که کل انعام را از غلبهٔ دوستی اندر محل حجاب نهند و راهشان از رؤیت نعم به منعم بود و این عالیتر است. واللّه اعلم.
و فی الجمله محبت خداوند تعالی مر بنده را آن است که: با وی نعمت بسیار کند و وی را اندر دنیا و عقبی ثواب دهد و از محل عقوبت ایمن گرداند و وی را از معصیت معصوم دارد و احوال رفیع و مقامات سنی وی را کرامت کند و سرش را از التفات به اغیار بگسلاند و عنایت ازلی را بدو پیونداند؛ تا از کل مجرد شود و مر طلب رضای وی را مفرد گردد و چون حق تعالی بندهای را بدین معانی مخصوص گرداند آن تخصیص ارادت وی را محبت نام کنند و این مذهب حارث محاسبی و جنید و جماعتی از مشایخ است، و فقهای فریقین و متکلمان سنت بیشتر هم بر ایناند. رضوانُ اللّه علیهم اجمعین.
و آن که گوید: «محبت حق تعالی به معنای ثنای جمیل است بر بنده»، ثنای وی کلام وی بود و کلامش نامخلوق است و آن که گوید: «به معنی احسان است»، احسان وی فعل وی بود به حکم معنی متقارب است این اقاویل و حکم جمله موجود.
اما محبت بنده مر خداوند را صفتی است که اندر دل مؤمن مطیع پدیدار آید، به معنی تعظیم و تکبیر؛ تا رضای محبوب را طلب کند و اندر طلب رؤیت وی بی صبر گردد واندر آرزوی قربت وی بی قرار گردد و بدون وی با کس قرار نیابد و خو با ذکر وی کند و از دون ذکر وی تبرا کند و آرام بر وی حرام شود. قرار از وی نَفُور گردد واز جملهٔ مألوفات و مستأنسات منقطع گردد و از هواها اعراض کند. به سلطان دوستی اقبال کند و مر حکم او را گردن نهد و به نُعوت کمال مر حق را تعالی و تقدس بشناسد.
و روا نباشد که محبت حق مر بنده را از جنس محبت خلق باشد یکدیگر را؛ که آن میل باشد به احاطت و ادراک محبوب و این حکم صفت اجسام بود. پس محبان حق تعالی مستهلکان قرب ویاند نه طالبان کیفیت وی؛ که طالب به خود قایم بود اندر دوستی و مستهلک به محبوب قایم بود و درستترین کسان در معرکه گاه محبت مستهلکاناند و مقهوران؛ از آنچه محدَث را به قدیم جز به قهر قدیم توسل نباشد و هرکه تحقیق محبت را معلوم کند ابهام برخیزد و شبهت نماند.
و محبت بر دو گونه باشد: یکی محبت جنس به جنس و آن میل و توطین نفس باشد و طلب ذات محبوب از راه مماست و ملازقت و دیگر محبت جنس نه با جنس و این طلب قرار کند با صفتی از اوصاف محبوب که با آن بیارامد و انس گیرد چون شنیدن کلام و یا دیدار.
و گرویدگان اندر محبت بر دو قسمتاند: یکی آن که إنعام حق با خود بینند و رؤیت انعام و احسان، محبت منعم و محسن تقاضا کند ودیگر آن که کل انعام را از غلبهٔ دوستی اندر محل حجاب نهند و راهشان از رؤیت نعم به منعم بود و این عالیتر است. واللّه اعلم.
هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
در جمله محبت اندر میان همه اصناف خلق معروف است، و به همه زبانها مشهور و به همه لغتها متداول و هیچ صنف از عقلا مر آن را بر خود بنتوانند پوشید.
و از مشایخ این طایفه سَمنون المحب رضی اللّه عنه اندر محبت مذهبی و مشربی دارد مخصوص و گوید که: «محبت اصل و قاعدهٔ راه حق تعالی است و احوال و مقامات نازلاند و اندر هر محل که طالب اندر آن باشد زوال بر آن روا باشد، الا در محل محبت و به هیچ حالی زوال بر آن روا نباشد مادام تا راه موجود بود.»
و مشایخ دیگر جمله اندر این معنی با وی موافقت کردند؛ اما به حکم آن که این اسمی عام بود ظاهر، خواستند که حکم این اندر میان خلق بپوشند و اسم را مبدل کنند اندر تحقیق وجود معنی آن، صفای محبت را صفوت نام کردند و محب را صوفی خواندند و گروهی مر ترک اختیار محب را اندر اثبات اختیار حبیب فقر خواندند و محب را فقیر نام کردند؛ از آنچه کمترین درجه اندر محبت موافقت است و موافقت حبیب غیرمخالفت بود.
و من اندر ابتدای کتاب حکم فقرو صفوت را کشف کردهام و اندر این معنی آن پیر بزرگوار گوید: «الحبُّ عندَ الزُّهادِ أظهرُ مِنَ الاجتهاد، حبّ به نزدیک زهّاد ظاهرتر از اجتهاد است به معروفی و عند التّائبینَ أوجدُ من حَنینٍ و أنینٍ، و به نزدیک تایبان آسان یابتر از ناله و فغان است. و عندَ الأتراکِ أشْهَرُ مِنَ الفتراک، و به نزدیک ترکان مشهورتر از آلت سواری ایشان و سَبْیُ الحُبِّ عندَ الهنودِأظهرُ من سَبْیِ محمودٍ و زخم و لهب محبت به نزدیک هندوان اندر شهرگی چون زخم محمود است اندر هندوستان. و قصَّةُ الحُبِّ و الحبیبِ عند الرُّومِ أشهرُ من الصّلیب و قصّهٔ حب و حبیب اندر روم ظاهرتر است از صلیب. و فی العرب فی کلّ حیٍّ منه طربٌ و ویلٌ و حزنٌ، و ازمحبت اندر عرب اندر هر حیی طربی است و یا حزنی و یا نیلی و یا ویلی.»
و مراد از این جمله آن است که هیچ جنس مردم نیست که وی را اندر غیب کاری افتاده نیست که نه اندر دل از محبت فرحی دارد و یا دلش به شراب آن مست است و یا از قهر آن مخمور مانده؛ از آنچه ترکیب دل از انزعاج و اضطراب است و بهجز عقد دوستی اندر آن به جای سراب است و دل را محبت چون طعام و شراب است و هردل که از آن خالی است آن دل خراب است و تکلف را به دفع و جلب آن راه نیست ونفس از لطایف آنچه بر دل گذرد آگاه نیست.
و عمروبن عثمان المکی گوید رحمة اللّه علیه اندر کتاب محبت که: خداوند تعالی دلها را پیش از تنها بیافرید و به هفت هزار سال و اندر مقام قرب بداشت؛ و جانها را پیش از دلها بیافرید به هفت هزار سال و اندر روضهٔ انس بداشت؛ و سرها راپیش از جانها بیافرید به هفت هزار سال و اندر درجهٔ وصل بداشت؛ و هر روز سیصد و شصت بار به کشف جمال بر سر تجلی کرد و سیصد و شصت نظر کرامت کرد و کلمهٔ محبت مر جان را بشنوانید و سیصد و شصت لطیفهٔ انس بر دل ظاهر کرد؛ تا بجمله اندر کون نگاه کردند از خود گرامیتر کسی ندیدند. زَهْوی و فَرَحی اندر میان ایشان پدیدار آمد. حق جل جلاله بدان مر ایشان را امتحان کرد سر را اندر جان به زندان کرد و جان را اندر دل محبوس کرد و دل را اندر تن باز داشت. آنگاه عقل را اندر ایشان مرکب گردانید و انبیاء صلوات اللّه علیهم بفرستاد و فرمانها داد. آنگاه هر کسی از اهل آن مر مقام خود را جویان شدند. حق تعالی نماز بفرمودشان؛ تا تن اندر نماز شد دل به محبت پیوست جان به قربت رسید سر به وصلت قرار گرفت.
و در جمله عبارت از محبت نه محبت بود؛ از آنچه محبت حال است و حال هرگز قال نباشد. و اگر عالمی خواهند که محبت را جلب کنند نتوانند کرد و اگر تکلف کنند تا دفع کنند نتوانند کرد؛ که آن از مواهب است نه از مکاسب و اگر همه عالم مجتمع شوند تا محبت را جلب کنند به کسی که طالب آن بود نتوانند و اگر خواهند تا دفع کنند از کسی که اهل آن بود نتوانند کرد و عاجز شوند؛ که آن الهی است و آدمی لاهی و لاهی الهی را ادراک نتواند کرد. والسّلام.
و از مشایخ این طایفه سَمنون المحب رضی اللّه عنه اندر محبت مذهبی و مشربی دارد مخصوص و گوید که: «محبت اصل و قاعدهٔ راه حق تعالی است و احوال و مقامات نازلاند و اندر هر محل که طالب اندر آن باشد زوال بر آن روا باشد، الا در محل محبت و به هیچ حالی زوال بر آن روا نباشد مادام تا راه موجود بود.»
و مشایخ دیگر جمله اندر این معنی با وی موافقت کردند؛ اما به حکم آن که این اسمی عام بود ظاهر، خواستند که حکم این اندر میان خلق بپوشند و اسم را مبدل کنند اندر تحقیق وجود معنی آن، صفای محبت را صفوت نام کردند و محب را صوفی خواندند و گروهی مر ترک اختیار محب را اندر اثبات اختیار حبیب فقر خواندند و محب را فقیر نام کردند؛ از آنچه کمترین درجه اندر محبت موافقت است و موافقت حبیب غیرمخالفت بود.
و من اندر ابتدای کتاب حکم فقرو صفوت را کشف کردهام و اندر این معنی آن پیر بزرگوار گوید: «الحبُّ عندَ الزُّهادِ أظهرُ مِنَ الاجتهاد، حبّ به نزدیک زهّاد ظاهرتر از اجتهاد است به معروفی و عند التّائبینَ أوجدُ من حَنینٍ و أنینٍ، و به نزدیک تایبان آسان یابتر از ناله و فغان است. و عندَ الأتراکِ أشْهَرُ مِنَ الفتراک، و به نزدیک ترکان مشهورتر از آلت سواری ایشان و سَبْیُ الحُبِّ عندَ الهنودِأظهرُ من سَبْیِ محمودٍ و زخم و لهب محبت به نزدیک هندوان اندر شهرگی چون زخم محمود است اندر هندوستان. و قصَّةُ الحُبِّ و الحبیبِ عند الرُّومِ أشهرُ من الصّلیب و قصّهٔ حب و حبیب اندر روم ظاهرتر است از صلیب. و فی العرب فی کلّ حیٍّ منه طربٌ و ویلٌ و حزنٌ، و ازمحبت اندر عرب اندر هر حیی طربی است و یا حزنی و یا نیلی و یا ویلی.»
و مراد از این جمله آن است که هیچ جنس مردم نیست که وی را اندر غیب کاری افتاده نیست که نه اندر دل از محبت فرحی دارد و یا دلش به شراب آن مست است و یا از قهر آن مخمور مانده؛ از آنچه ترکیب دل از انزعاج و اضطراب است و بهجز عقد دوستی اندر آن به جای سراب است و دل را محبت چون طعام و شراب است و هردل که از آن خالی است آن دل خراب است و تکلف را به دفع و جلب آن راه نیست ونفس از لطایف آنچه بر دل گذرد آگاه نیست.
و عمروبن عثمان المکی گوید رحمة اللّه علیه اندر کتاب محبت که: خداوند تعالی دلها را پیش از تنها بیافرید و به هفت هزار سال و اندر مقام قرب بداشت؛ و جانها را پیش از دلها بیافرید به هفت هزار سال و اندر روضهٔ انس بداشت؛ و سرها راپیش از جانها بیافرید به هفت هزار سال و اندر درجهٔ وصل بداشت؛ و هر روز سیصد و شصت بار به کشف جمال بر سر تجلی کرد و سیصد و شصت نظر کرامت کرد و کلمهٔ محبت مر جان را بشنوانید و سیصد و شصت لطیفهٔ انس بر دل ظاهر کرد؛ تا بجمله اندر کون نگاه کردند از خود گرامیتر کسی ندیدند. زَهْوی و فَرَحی اندر میان ایشان پدیدار آمد. حق جل جلاله بدان مر ایشان را امتحان کرد سر را اندر جان به زندان کرد و جان را اندر دل محبوس کرد و دل را اندر تن باز داشت. آنگاه عقل را اندر ایشان مرکب گردانید و انبیاء صلوات اللّه علیهم بفرستاد و فرمانها داد. آنگاه هر کسی از اهل آن مر مقام خود را جویان شدند. حق تعالی نماز بفرمودشان؛ تا تن اندر نماز شد دل به محبت پیوست جان به قربت رسید سر به وصلت قرار گرفت.
و در جمله عبارت از محبت نه محبت بود؛ از آنچه محبت حال است و حال هرگز قال نباشد. و اگر عالمی خواهند که محبت را جلب کنند نتوانند کرد و اگر تکلف کنند تا دفع کنند نتوانند کرد؛ که آن از مواهب است نه از مکاسب و اگر همه عالم مجتمع شوند تا محبت را جلب کنند به کسی که طالب آن بود نتوانند و اگر خواهند تا دفع کنند از کسی که اهل آن بود نتوانند کرد و عاجز شوند؛ که آن الهی است و آدمی لاهی و لاهی الهی را ادراک نتواند کرد. والسّلام.
هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
اما اندر عشق مشایخ را سخن بسیار است:
گروهی از آن طایفه آن بر حق روا داشتند، اما از حق تعالی روا نباشد و گفتند که: «عشق صفت منع باشد از محبوب خود و بنده ممنوع است از حق و حق تعالی ممنوع نیست پس عشق بنده را بر وی جایز بود و ازوی روا نباشد.»
و باز گروهی گفتند که: «بر حق تعالی بنده را عشق روا نباشد؛ از آنچه عشق تجاوز حد بود و خداوند تعالی محدود نیست.»
و باز متأخران گفتند: «عشق اندر دو جهان درست نیاید الا بر طلب ادراک ذات و ذات حقتعالی مُدرَک نیست و محبت با صفت درست آید باید که عشق درست نیاید بر وی.»
و نیز گویند که: عشق جز به معاینه صورت نگیرد و محبت به سمع روا باشد. چون آن نظری بود بر حق روا نباشد؛ که اندر دنیا کس وی را نبیند. چون این خبری بود هر یک دعوی کردند که اندر خطاب همه یکساناند پس حق تعالی به ذات مدرَک و محسوس نیست تا خلق را با وی عشق درست آید و به صفات و افعال محسن و مکرم، اولیا را محبت درست آید ندیدی که چون یعقوب را محبت یوسف علیه السّلام مستغرق گردانید در حال فراق چون بوی پیراهن به دماغش رسید چشم نابینا بینا شد. و چون زلیخا را عشق مستهلک گردانید، تا وصلت وی نیافت چشم باز نیافت و این طریقی پس عجب است که یکی هوی پرورد و یکی هوی گذارد.
و نیز گفتهاند که: «عشق را ضد نیست و حق تعالی را ضد نیست تا بر وی آن روا باشد.»
و اندر این، فصول لطیف اید اما مر خوف تطویل را بر این مقدار کفایت کردم و هواعلم.
گروهی از آن طایفه آن بر حق روا داشتند، اما از حق تعالی روا نباشد و گفتند که: «عشق صفت منع باشد از محبوب خود و بنده ممنوع است از حق و حق تعالی ممنوع نیست پس عشق بنده را بر وی جایز بود و ازوی روا نباشد.»
و باز گروهی گفتند که: «بر حق تعالی بنده را عشق روا نباشد؛ از آنچه عشق تجاوز حد بود و خداوند تعالی محدود نیست.»
و باز متأخران گفتند: «عشق اندر دو جهان درست نیاید الا بر طلب ادراک ذات و ذات حقتعالی مُدرَک نیست و محبت با صفت درست آید باید که عشق درست نیاید بر وی.»
و نیز گویند که: عشق جز به معاینه صورت نگیرد و محبت به سمع روا باشد. چون آن نظری بود بر حق روا نباشد؛ که اندر دنیا کس وی را نبیند. چون این خبری بود هر یک دعوی کردند که اندر خطاب همه یکساناند پس حق تعالی به ذات مدرَک و محسوس نیست تا خلق را با وی عشق درست آید و به صفات و افعال محسن و مکرم، اولیا را محبت درست آید ندیدی که چون یعقوب را محبت یوسف علیه السّلام مستغرق گردانید در حال فراق چون بوی پیراهن به دماغش رسید چشم نابینا بینا شد. و چون زلیخا را عشق مستهلک گردانید، تا وصلت وی نیافت چشم باز نیافت و این طریقی پس عجب است که یکی هوی پرورد و یکی هوی گذارد.
و نیز گفتهاند که: «عشق را ضد نیست و حق تعالی را ضد نیست تا بر وی آن روا باشد.»
و اندر این، فصول لطیف اید اما مر خوف تطویل را بر این مقدار کفایت کردم و هواعلم.
هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
و مشایخ این طایفه را اندر تحقیق دوستی رموز بیش از آن است که مر آن را احصا توان کرد و من لختی از گفتههای ایشان بیارم تا وجه تبرک به جای آورده باشم.
استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیه گوید: «المحبّةُ مَحْوُ الْمُحِبِّ بِصفاتِه و إثباتُ المحبوبِ بذاتِه.»
محبت آن بود که محب کل اوصاف خود را اندر حق طلب محبوب خود نفی کند مر اثبات ذات حق را؛ یعنی چون محبوب باقی بود محب فانی باید؛ که غیرت دوستی بقای محب را نفی کند تا ولایت مطلق وی را گردد و فنای صفت محب جز به اثبات ذات محبوب نباشد و روا نباشد که محب به صفت خود قایم بود؛ که اگر به صفت خود قایم بودی از جمال محبوب بی نیاز بودی. چون میداند که حیاتش به جمال محبوب است طالب نفس اوصاف خود باشد بضرورت؛ از آنچه معلوم وی است که با بقای صفت خود از محبوب محجوب است. پس از دوستی دوست دشمن خود گشته است.
و معروف است که چون حسین بن منصور را رحمةاللّهبر دار کردند آخرین سخنان وی این بود: «حَسْبُ الواجِدِ إفرادُ الواحد له.»
و محب را آن بسنده باشد که هستی او از راه دوستی پاک گردد و ولایت نفس اندر وجد وی برسد و متلاشی شود.
ابویزید رحمة اللّه علیه گوید: «المحبَّةُ اسْتقلالُ الکثیرِ مِنْ نَفْسِکَ و استکثارُ القلیلِ مِنْ حَبیبِکَ.»
محبت آن بود که بسیار خود اندک دانی و اندک دوست بسیار دانی و این معاملت حق است بر بنده؛ که نعمت دنیا و آنچه در دنیا داده است به بنده، اندک خواند و گفت: «قُلْ مَتاعُ الدّنیا قلیلٌ (۷۷/النّساء). بگوی یامحمد که: متاع دنیا اندک است آنچه به شما دادهام.» آنگاه اندر این عمر اندک و متاع اندک و جای اندک مر ذکر اندک ایشان را بسیار خواند؛ قوله، تعالی: «والذّاکرینَ اللّهَ کثیراً و الذّاکِراتِ (۳۵/الأحزاب)»؛ تا خلق عالم بدانند که دوستِ بر حقیقت خدای است جل جلاله و این صفت مر خلق را درست نیاید و آنچه از حق است به بنده هیچ اندک نیست.
سهل بن عبداللّه گوید، رضی اللّه عنه: المَحبَّةُ مُعانَقَةُ الطّاعاتِ و مبایَنَةُ المخالَفاتِ.»
محبت آن است که با طاعات محبوب دست در آغوش کنی و از مخالفت وی اعراض کنی؛ از آنچه هرگاه که دوستی اندر دل قویتر بود فرمان دوست بر دوست آسانتر بود. و این رد آن گروه است از مَلاحده که گویند: «بنده اندر دوستی به درجتی رسد که طاعت از وی برخیزد.» و این محال بود که اندر حال صحت عقل حکم تکلیف از بنده ساقط شود؛ از آنچه اجماع است که شریعت محمد مصطفی صلی اللّه علیه و سلم هرگز منسوخ نشود، و چون از یک کس روا باشد برخاستن آن در حال صحت از همه کس روا باشد؛ و این زندقهٔ محض باشد و باز مغلوب و معتوه را حکمی دیگر است و عذری دیگر.
اما روا باشد که بنده را خداوند تعالی اندر دوستی خود به درجتی رساند که رنج گزاردنِ طاعت از وی برخیزد؛ از آنچه رنج امر بر مقدار محبت اَمر صورت گیرد. هر چند که محبت قویتر بود رنج طاعت سهل تر بود. و این ظاهر است اندر حال پیغمبر صلی اللّه علیه که چون از حق بدو قسم آمد «لَعَمْرُکَ (۷۲/الحِجر)»، وی چندان عبادت کرد به شب و روز که از همه کارها بازماند و پایهای مبارک وی بیاماسید؛تا خداوند تعالی گفت: «طه ما أنْزَلْنا عَلَیکَ القرآنَ لِتَشْقی (۱و۲ طه).» و نیز روا بود که اندر حال گزارد فرمان رؤیت طاعت از بنده برخیزد؛ کما کانَ لِلنّبی، علیه السّلام: «وانّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حتّی کُنْتُ استَغْفِرُ اللّهَ فی کُلِّ یَوْمٍ سبعینَ مرَّةً.» هر روزی هفتاد بار من بر کردار خویش استغفار کنم؛ از آنچه به خود و به کردار خود میننگریست تا معجب شدی. به طاعت خود ازتعظیم امر حق مینگریست و میگفت: «طاعت من سزای وی نیست.»
سَمنون محب رضی اللّه عنه گوید: «ذَهَبَ المُحِبُّونَ لِلّهِ بِشَرَفِ الدّنیا و الآخرة؛ لأنّ النّبی صلّی اللّه علیه و سلم قال: المرءُ مَعَ مَنْ أحَبَّ.»
دوستان خدای تعالی اندر شرف دنیاو آخرتاند؛ از آنچه پیغمبر میگوید صلی اللّه علیه که: مرد با آن کس باشد که ورا دوست گیرد. پس ایشان در دنیا و عقبی با حق باشند و خطا روا نباشد با آن که با وی بود. پس شرف دنیا آن بود که حق با ایشان است، و شرف عقبی آن که ایشان با حق باشند.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رحمة اللّه علیه گوید: «حقیقةُ المَحبَّةِ ما لایَنقُصُ بالجفاءِ و لایزیدُ بالبرّ و العَطاءِ.»
محبت به جفا کم نشود و به بر و عطا زیادت نگردد؛ از آنچه این هر دو اندر محبت سبباند و اسباب اندر حال عیان متلاشی بود و دوست را بلای دوست خوش باشد و وفا و جفا اندر تحقیق محبت متساوی بود؛ چون محبت حاصل بود وفا چون جفا باشد و جفا چون وفا.
و اندر حکایات معروف است که: شبلی را به تهمت جنون اندر بیمارستان بازداشتند. گروهی به زیارت وی آمدند پرسید: «مَنْ أنتم؟» قالوا: «أحبّاؤُک». سنگ اندر ایشان انداختن گرفت. جمله بهزیمت شدند. گفت: «لو کُنْتُمْ أحِبّائی لِما فَرَرْتُم من بَلائی؟ فاصْبِروا عَلی بَلائی.» اگر دوستان منید از بلای من چرا میگریزید؟ که دوست از بلای دوست نگریزد.
اندر این معنی سخن بسیار اید و من بر این مایه بسنده کردم. و باللّه التّوفیق.
استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیه گوید: «المحبّةُ مَحْوُ الْمُحِبِّ بِصفاتِه و إثباتُ المحبوبِ بذاتِه.»
محبت آن بود که محب کل اوصاف خود را اندر حق طلب محبوب خود نفی کند مر اثبات ذات حق را؛ یعنی چون محبوب باقی بود محب فانی باید؛ که غیرت دوستی بقای محب را نفی کند تا ولایت مطلق وی را گردد و فنای صفت محب جز به اثبات ذات محبوب نباشد و روا نباشد که محب به صفت خود قایم بود؛ که اگر به صفت خود قایم بودی از جمال محبوب بی نیاز بودی. چون میداند که حیاتش به جمال محبوب است طالب نفس اوصاف خود باشد بضرورت؛ از آنچه معلوم وی است که با بقای صفت خود از محبوب محجوب است. پس از دوستی دوست دشمن خود گشته است.
و معروف است که چون حسین بن منصور را رحمةاللّهبر دار کردند آخرین سخنان وی این بود: «حَسْبُ الواجِدِ إفرادُ الواحد له.»
و محب را آن بسنده باشد که هستی او از راه دوستی پاک گردد و ولایت نفس اندر وجد وی برسد و متلاشی شود.
ابویزید رحمة اللّه علیه گوید: «المحبَّةُ اسْتقلالُ الکثیرِ مِنْ نَفْسِکَ و استکثارُ القلیلِ مِنْ حَبیبِکَ.»
محبت آن بود که بسیار خود اندک دانی و اندک دوست بسیار دانی و این معاملت حق است بر بنده؛ که نعمت دنیا و آنچه در دنیا داده است به بنده، اندک خواند و گفت: «قُلْ مَتاعُ الدّنیا قلیلٌ (۷۷/النّساء). بگوی یامحمد که: متاع دنیا اندک است آنچه به شما دادهام.» آنگاه اندر این عمر اندک و متاع اندک و جای اندک مر ذکر اندک ایشان را بسیار خواند؛ قوله، تعالی: «والذّاکرینَ اللّهَ کثیراً و الذّاکِراتِ (۳۵/الأحزاب)»؛ تا خلق عالم بدانند که دوستِ بر حقیقت خدای است جل جلاله و این صفت مر خلق را درست نیاید و آنچه از حق است به بنده هیچ اندک نیست.
سهل بن عبداللّه گوید، رضی اللّه عنه: المَحبَّةُ مُعانَقَةُ الطّاعاتِ و مبایَنَةُ المخالَفاتِ.»
محبت آن است که با طاعات محبوب دست در آغوش کنی و از مخالفت وی اعراض کنی؛ از آنچه هرگاه که دوستی اندر دل قویتر بود فرمان دوست بر دوست آسانتر بود. و این رد آن گروه است از مَلاحده که گویند: «بنده اندر دوستی به درجتی رسد که طاعت از وی برخیزد.» و این محال بود که اندر حال صحت عقل حکم تکلیف از بنده ساقط شود؛ از آنچه اجماع است که شریعت محمد مصطفی صلی اللّه علیه و سلم هرگز منسوخ نشود، و چون از یک کس روا باشد برخاستن آن در حال صحت از همه کس روا باشد؛ و این زندقهٔ محض باشد و باز مغلوب و معتوه را حکمی دیگر است و عذری دیگر.
اما روا باشد که بنده را خداوند تعالی اندر دوستی خود به درجتی رساند که رنج گزاردنِ طاعت از وی برخیزد؛ از آنچه رنج امر بر مقدار محبت اَمر صورت گیرد. هر چند که محبت قویتر بود رنج طاعت سهل تر بود. و این ظاهر است اندر حال پیغمبر صلی اللّه علیه که چون از حق بدو قسم آمد «لَعَمْرُکَ (۷۲/الحِجر)»، وی چندان عبادت کرد به شب و روز که از همه کارها بازماند و پایهای مبارک وی بیاماسید؛تا خداوند تعالی گفت: «طه ما أنْزَلْنا عَلَیکَ القرآنَ لِتَشْقی (۱و۲ طه).» و نیز روا بود که اندر حال گزارد فرمان رؤیت طاعت از بنده برخیزد؛ کما کانَ لِلنّبی، علیه السّلام: «وانّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حتّی کُنْتُ استَغْفِرُ اللّهَ فی کُلِّ یَوْمٍ سبعینَ مرَّةً.» هر روزی هفتاد بار من بر کردار خویش استغفار کنم؛ از آنچه به خود و به کردار خود میننگریست تا معجب شدی. به طاعت خود ازتعظیم امر حق مینگریست و میگفت: «طاعت من سزای وی نیست.»
سَمنون محب رضی اللّه عنه گوید: «ذَهَبَ المُحِبُّونَ لِلّهِ بِشَرَفِ الدّنیا و الآخرة؛ لأنّ النّبی صلّی اللّه علیه و سلم قال: المرءُ مَعَ مَنْ أحَبَّ.»
دوستان خدای تعالی اندر شرف دنیاو آخرتاند؛ از آنچه پیغمبر میگوید صلی اللّه علیه که: مرد با آن کس باشد که ورا دوست گیرد. پس ایشان در دنیا و عقبی با حق باشند و خطا روا نباشد با آن که با وی بود. پس شرف دنیا آن بود که حق با ایشان است، و شرف عقبی آن که ایشان با حق باشند.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رحمة اللّه علیه گوید: «حقیقةُ المَحبَّةِ ما لایَنقُصُ بالجفاءِ و لایزیدُ بالبرّ و العَطاءِ.»
محبت به جفا کم نشود و به بر و عطا زیادت نگردد؛ از آنچه این هر دو اندر محبت سبباند و اسباب اندر حال عیان متلاشی بود و دوست را بلای دوست خوش باشد و وفا و جفا اندر تحقیق محبت متساوی بود؛ چون محبت حاصل بود وفا چون جفا باشد و جفا چون وفا.
و اندر حکایات معروف است که: شبلی را به تهمت جنون اندر بیمارستان بازداشتند. گروهی به زیارت وی آمدند پرسید: «مَنْ أنتم؟» قالوا: «أحبّاؤُک». سنگ اندر ایشان انداختن گرفت. جمله بهزیمت شدند. گفت: «لو کُنْتُمْ أحِبّائی لِما فَرَرْتُم من بَلائی؟ فاصْبِروا عَلی بَلائی.» اگر دوستان منید از بلای من چرا میگریزید؟ که دوست از بلای دوست نگریزد.
اندر این معنی سخن بسیار اید و من بر این مایه بسنده کردم. و باللّه التّوفیق.
هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
و از مشایخ متصوّفه بودهاند که زکات بستدهاند، و کس بوده است که نستده است؛ از آنچه فقرشان به اختیار بوده است نستدهاند که: «چون مال جمع نکنیم تا زکات نباید داد از ارباب دنیا هم نستانیم تایدشان علیا نباشد و از آنِ ما سُفلی.» و آن که اندر فقر مضطر بودهاند بستدهاند نه مر بایستِ خود را، بل آن خواستهاند تا فریضهای از گردن برادر مسلمانی بردارند. چون نیست این بود ید علیا این بود نه آن اگر دست دهنده علیا بودی و دست ستاننده سفلی باطل بودی؛ لقوله، تعالی: «ویَأخُذُ الصّدقاتِ (۱۰۴/التّوبه)»، و بایستی تا زکات دهنده فاضل تر بودی از ستاننده و این اعتقاد عین ضلالت بود. پس ید علیا آن باشد که چیزی به حکم وجوب آن از برادر مسلمان بستاند تا بار آن ازگردن آن کس بردارد و درویشان دنیایی نیاند که ایشان عقباییاند.
اگر عقبایی بار دنیا از گردن دنیایی برنگیرد حکم فریضه بر وی لازم آید و به قیامت بدان مأخوذ گردد. پس حق تعالی مر عقبایی را به بایستکی سهل امتحان کرد تا دنیائیان بدان بار فریضه را بتوانستند گزارد، ولامحاله ید علیا ید فقرا باشد که بر موافقت حق ستاننده است؛ از آن که حق خدای بر وی واجب بود و اگر ید ستاننده سفلی بودی چنانکه گروهی از اهل حشو میگویند ید پیغمبران بایستی که سفلی بودی؛ که ایشان حق خدای می بستاندند و بر غلطاند و می ندانند که به امر ستدهاند و از پسِ پیغمبران ائمهٔ دین هم بر این بوده اند که حق بیت المال میبستدهاند. و بر غلط است که آن ید سفلی ستاننده را گوید و خیر ید دهنده داند و این هر دو اصلی قوی است اندر تصوّف و مضمون این محل به باب الجود و السّخاء بود و من طرفی بدین پیوندم ان شاء اللّه. و حسبنا اللّه و نعم الرفیق.
اگر عقبایی بار دنیا از گردن دنیایی برنگیرد حکم فریضه بر وی لازم آید و به قیامت بدان مأخوذ گردد. پس حق تعالی مر عقبایی را به بایستکی سهل امتحان کرد تا دنیائیان بدان بار فریضه را بتوانستند گزارد، ولامحاله ید علیا ید فقرا باشد که بر موافقت حق ستاننده است؛ از آن که حق خدای بر وی واجب بود و اگر ید ستاننده سفلی بودی چنانکه گروهی از اهل حشو میگویند ید پیغمبران بایستی که سفلی بودی؛ که ایشان حق خدای می بستاندند و بر غلطاند و می ندانند که به امر ستدهاند و از پسِ پیغمبران ائمهٔ دین هم بر این بوده اند که حق بیت المال میبستدهاند. و بر غلط است که آن ید سفلی ستاننده را گوید و خیر ید دهنده داند و این هر دو اصلی قوی است اندر تصوّف و مضمون این محل به باب الجود و السّخاء بود و من طرفی بدین پیوندم ان شاء اللّه. و حسبنا اللّه و نعم الرفیق.
هجویری : باب الجود و السّخاء
باب الجود و السّخاء
قوله، علیه السّلام: «السّخیُّ قریبٌ مِنَ اللّه، قریبٌ مِنَ الجنّة، بعیدٌ من النّار. و البخیلُ بعیدٌ مِنَ اللّهِ، بعیدٌ من الجنّة، قریبٌ من النّار.»
و به نزدیک علما جود و سخا هر دو به یک معنی باشند اندر صفات خلق، اما مر حق تعالی را جواد خوانند و سخی نخوانند مر عدم توقیف را؛ که وی خود را بدین نام نخوانده است. و از رسول صلی اللّه علیه و سلم خبری نیز نیامده است و به اجماع اهل سنت روا نیست که کسی مر خداوند تعالی را نامی نهد بر مقتضای عقل و لغت تا کتاب و سنت بدان ناطق نباشد؛ چنانکه خداوند تعالی عالم است به اجماع امت ورا عالم توان خواند اما عاقل و فقیه نشاید خواند. پس چون این هر سه به یک معنی بود نام عالمی ورا اطلاق کردند مر صحت توقیف را و از این دو نام احتراز کردند مر عدم توقیف را. همچنان نام جواد وی را اطلاق کردند مر صحت توقیف را و از سخی احتراز کردند مر عدم توقیف را.
و مردمان فرقی کردهاند میان جود و سخا و گفتهاند: سخی آن بود که اندر جود تمیز کند و آن موصول غرضی و سببی باشد، و این مقام ابتدا بود از جود؛ و جواد آن که تمیز نکند و کردارش بی غرض بود و فعلش بی سبب و این حال دو پیغمبر بود، صلوات اللّه علیهما: یکی خلیل و دیگر حبیب.
و اندر اخبار صحاح است که ابراهیم خلیل صلوات اللّه علیه چیزی نخوردی تا مهمانی نیامدی. وقتی سه روز بود تا کسی نیامده بود. گبری بر در سرای وی آمد وی را گفت: «تو چه مردی؟» گفتا: «گبری.» گفت: «برو که مهمانی و کرامت مرا نشایی.» تا از حق تعالی بدو عتاب آمد که: «کسی را که من هفتاد سال بپروردم تو را کرا نکند که گِردهای فرا وی دهی؟»
و چون پسر حاتم به نزدیک پیغمبر صلی اللّه علیه آمد پیغمبر ردای خود برگرفت و اندر زیر وی بگسترانید، و گفت: «اذا أتاکُم کریمُ قومٍ فأکْرِمُوه.»
آن که تمییز کرد دو گرده دریغ داشت و آن که تمییز نکرد طیلسان نبوت بساط کافری گردانید؛ از آنچه مقام ابراهیم سخاوت بود و از آنِ پیغمبر جود، علیهما السّلام. و نیکوترین مذهب اندر این آن است که گفتهاند که: «جود متابعت خاطر اول بود و اگر خاطر ثانی مر اول را غلبه کند علامت بخل باشد.» و اهل تحصیل مر آن را بزرگ داشتهاند؛ که لامحاله خاطر اول از حق باشد.
و یافتم که اندر نشابور مردی بازرگان بود که پیوسته به مجلس شیخ بوسعید بودی. روزی شیخ از بهر درویشی چیزی خواست. این مرد گفت: من دیناری داشتم و قراضهای. اول خاطر مرا گفت: دینار بده. و خاطر دیگر گفت: قراضه بده. من قراضه بدادم. چون شیخ فراسر سخن شد، از وی بپرسیدم که: «روا باشد که کسی حق را منازعت کند؟» گفت: «تو منازعت کردی، که وی گفت: دینار بده، تو قراضه بدادی.»
و نیز یافتم که شیخ ابوعبداللّه رودباری رحمه اللّه به خانهٔ مریدی اندر آمد وی حاضر نبود. بفرمود تا متاع خانهٔ وی را به بازار بردند. چون مرد اندر آمد بدان خرم شد به حکم انبساط شیخ؛ اما چیزی نگفت و چون زن اندر آمد آن بدید اندر خانه شد و جامهٔ خود جدا کرد و اندر انداخت و گفت: «این هم از جملهٔ متاع خانه است و همان حکم دارد.» مرد بانگ بر وی زد که: «این تکلف کردی و اختیار.» زن گفت: «ای مرد، آنچه شیخ کرد حق کرد. باید که ما تکلف کنیم تا جود ما نیز پدیدار آید.» مرد گفت: «بلی،ولیکن چون ما شیخ را مسلم کردیم آن از ما عین جود بود.»
و جود اندر صفت ادبی تکلف بود و مجاز و پیوسته مرید باید که مِلک و نفس خود را مبذول دارد اندر موافقت امر خداوند و از آن بود که سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه گفتی: «الصّوفیُّ دمُهُ هَدَرٌ و مِلکُهُ مُباحٌ.»
و از شیخ بومسلم فارسی رحمه اللّه شنیدم که گفت: وقتی من با جماعتی قصد حجاز کردم و اندر نواحی حُلوان کُردان راه ما بگرفتند و خرقههایی که داشتیم از ما جدا کردند. ما نیز با ایشان نیاویختیم و فراغ دل ایشان جستیم یکی بود اندر میان ما اضطراب کرد. کردی شمشیر بکشید و قصد کشتن او کرد. ما جمله مر آن کرد را شفاعت کردیم. گفت: «روا نباشد که این کذّاب را بگذاریم لامحاله او را بخواهیم کشتن.» ما علت کشتن از وی بپرسیدیم. گفت: «از آنچه وی صوفی نیست و اندر صحبت اولیا می خیانت کند این چنین کس نابوده به.» گفتیم: «از برای چرا؟» گفت: «از آنچه کمترین درجهٔ تصوّف جود است واو را اندر این خرقه پاره چندین بند است او چگونه صوفی باشد و چندین خصومت با یاران خود میکند؟ ما چندین سال است تا کار شما میکنیم و راه شما میرویم و علایق از شما می قطع کنیم.»
و گویند: عبداللّه بن جعفر به مَنْهل گروهی برگذشت. غلامی را دید حبشی که گوسفندان را رعایت میکرد و سگی آمده بود واندر پیش وی نشسته. وی قرصی بیرون کرد و فرا سگ داد ودیگری و سدیگری. عبداللّه پیش رفت و گفت: «ای غلام، قوت تو هر روز چند است؟» گفت: «اینچه دادم.» گفت: «پس چرا همه به سگ دادی؟» گفت: «از آن که وی از راه دور به امیدی آمده است، و این جایِ سگان نیست. از خود نپسندم که رنج وی ضایع گردانم.» عبداللّه را آن خوش آمد مر آن غلام را با آن گوسفندان و آن منهل بخرید و آزاد کرد و گفت: «این گوسفندان و حایط تو را بخشیدم.» وی بر وی دعا کرد و گوسفندان صدقه کرد و مال سبیل کرد واز آنجا برفت.
مردی به در سرای حسن بن علی رضی اللّه عنهما آمد و گفت: «ای پسر پیغامبر، مرا چهارصد درم وام است.» حسن فرمود تا چهارصد دینار بدو دادند و گریان اندر خانه شد. گفتند: «چرا میگریی، ای فرزند پیغمبر؟» گفت: «از آنچه اندر تفحص حال این مرد تقصیر کردم تا وی را به ذُلّ سؤال آوردم.»
و ابوسهل صُعلوکی هرگز صدقه بر دست درویش ننهادی و چیزی که ببخشیدی هرگز به دست کس ندادی، بر زمین بنهادی تا برداشتندی تا از وی بپرسیدند. گفت: «دنیا را آن خطر نیست که اندر دست مسلمانی باید داد تا ید من علیا باشد و از آنِ وی سفلی.»
و از پیغمبر علیه السّلام میآید که: دو من مشک او را مَلِک حبشه بفرستاد. وی بیکبار اندر آب کرد و بر خود مالید.
و از اَنَس میآید که: مردی به نزدیک پیغمبر علیه السّلام آمد و پیغمبر وی را یک وادی میان دو کوه پر گوسفند بخشید چون وی به قوم خود بازگشت، گفت: «یا قوماه، مسلمان شوید که محمد عطای کسی میبخشد که وی ازدرویشی نترسد.»
و هم اَنَس روایت کند که: پیغمبر را صلّی اللّه علیه و سلم هشتاد هزار درم بیاوردند. بر گلیمی ریخت تا همه بنداد از جای برنخاست. علی رضی اللّه عنه گوید: «من نگاه کردم اندر آن حال سنگی بر شکم بسته بود از گرسنگی.»
درویشی را از متأخران سلطان ششصد درم سنگ زر ساو فرستاد که: «این به گرمابه بده.» وی به گرمابه شد. تمام به گرمابه بان داد.
و پیش از این در باب ایثار اندر مذهب نوریان اندر این معنی کلماتی گفتهایم بر این اختصار کردیم. واللّه اعلم.
و به نزدیک علما جود و سخا هر دو به یک معنی باشند اندر صفات خلق، اما مر حق تعالی را جواد خوانند و سخی نخوانند مر عدم توقیف را؛ که وی خود را بدین نام نخوانده است. و از رسول صلی اللّه علیه و سلم خبری نیز نیامده است و به اجماع اهل سنت روا نیست که کسی مر خداوند تعالی را نامی نهد بر مقتضای عقل و لغت تا کتاب و سنت بدان ناطق نباشد؛ چنانکه خداوند تعالی عالم است به اجماع امت ورا عالم توان خواند اما عاقل و فقیه نشاید خواند. پس چون این هر سه به یک معنی بود نام عالمی ورا اطلاق کردند مر صحت توقیف را و از این دو نام احتراز کردند مر عدم توقیف را. همچنان نام جواد وی را اطلاق کردند مر صحت توقیف را و از سخی احتراز کردند مر عدم توقیف را.
و مردمان فرقی کردهاند میان جود و سخا و گفتهاند: سخی آن بود که اندر جود تمیز کند و آن موصول غرضی و سببی باشد، و این مقام ابتدا بود از جود؛ و جواد آن که تمیز نکند و کردارش بی غرض بود و فعلش بی سبب و این حال دو پیغمبر بود، صلوات اللّه علیهما: یکی خلیل و دیگر حبیب.
و اندر اخبار صحاح است که ابراهیم خلیل صلوات اللّه علیه چیزی نخوردی تا مهمانی نیامدی. وقتی سه روز بود تا کسی نیامده بود. گبری بر در سرای وی آمد وی را گفت: «تو چه مردی؟» گفتا: «گبری.» گفت: «برو که مهمانی و کرامت مرا نشایی.» تا از حق تعالی بدو عتاب آمد که: «کسی را که من هفتاد سال بپروردم تو را کرا نکند که گِردهای فرا وی دهی؟»
و چون پسر حاتم به نزدیک پیغمبر صلی اللّه علیه آمد پیغمبر ردای خود برگرفت و اندر زیر وی بگسترانید، و گفت: «اذا أتاکُم کریمُ قومٍ فأکْرِمُوه.»
آن که تمییز کرد دو گرده دریغ داشت و آن که تمییز نکرد طیلسان نبوت بساط کافری گردانید؛ از آنچه مقام ابراهیم سخاوت بود و از آنِ پیغمبر جود، علیهما السّلام. و نیکوترین مذهب اندر این آن است که گفتهاند که: «جود متابعت خاطر اول بود و اگر خاطر ثانی مر اول را غلبه کند علامت بخل باشد.» و اهل تحصیل مر آن را بزرگ داشتهاند؛ که لامحاله خاطر اول از حق باشد.
و یافتم که اندر نشابور مردی بازرگان بود که پیوسته به مجلس شیخ بوسعید بودی. روزی شیخ از بهر درویشی چیزی خواست. این مرد گفت: من دیناری داشتم و قراضهای. اول خاطر مرا گفت: دینار بده. و خاطر دیگر گفت: قراضه بده. من قراضه بدادم. چون شیخ فراسر سخن شد، از وی بپرسیدم که: «روا باشد که کسی حق را منازعت کند؟» گفت: «تو منازعت کردی، که وی گفت: دینار بده، تو قراضه بدادی.»
و نیز یافتم که شیخ ابوعبداللّه رودباری رحمه اللّه به خانهٔ مریدی اندر آمد وی حاضر نبود. بفرمود تا متاع خانهٔ وی را به بازار بردند. چون مرد اندر آمد بدان خرم شد به حکم انبساط شیخ؛ اما چیزی نگفت و چون زن اندر آمد آن بدید اندر خانه شد و جامهٔ خود جدا کرد و اندر انداخت و گفت: «این هم از جملهٔ متاع خانه است و همان حکم دارد.» مرد بانگ بر وی زد که: «این تکلف کردی و اختیار.» زن گفت: «ای مرد، آنچه شیخ کرد حق کرد. باید که ما تکلف کنیم تا جود ما نیز پدیدار آید.» مرد گفت: «بلی،ولیکن چون ما شیخ را مسلم کردیم آن از ما عین جود بود.»
و جود اندر صفت ادبی تکلف بود و مجاز و پیوسته مرید باید که مِلک و نفس خود را مبذول دارد اندر موافقت امر خداوند و از آن بود که سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه گفتی: «الصّوفیُّ دمُهُ هَدَرٌ و مِلکُهُ مُباحٌ.»
و از شیخ بومسلم فارسی رحمه اللّه شنیدم که گفت: وقتی من با جماعتی قصد حجاز کردم و اندر نواحی حُلوان کُردان راه ما بگرفتند و خرقههایی که داشتیم از ما جدا کردند. ما نیز با ایشان نیاویختیم و فراغ دل ایشان جستیم یکی بود اندر میان ما اضطراب کرد. کردی شمشیر بکشید و قصد کشتن او کرد. ما جمله مر آن کرد را شفاعت کردیم. گفت: «روا نباشد که این کذّاب را بگذاریم لامحاله او را بخواهیم کشتن.» ما علت کشتن از وی بپرسیدیم. گفت: «از آنچه وی صوفی نیست و اندر صحبت اولیا می خیانت کند این چنین کس نابوده به.» گفتیم: «از برای چرا؟» گفت: «از آنچه کمترین درجهٔ تصوّف جود است واو را اندر این خرقه پاره چندین بند است او چگونه صوفی باشد و چندین خصومت با یاران خود میکند؟ ما چندین سال است تا کار شما میکنیم و راه شما میرویم و علایق از شما می قطع کنیم.»
و گویند: عبداللّه بن جعفر به مَنْهل گروهی برگذشت. غلامی را دید حبشی که گوسفندان را رعایت میکرد و سگی آمده بود واندر پیش وی نشسته. وی قرصی بیرون کرد و فرا سگ داد ودیگری و سدیگری. عبداللّه پیش رفت و گفت: «ای غلام، قوت تو هر روز چند است؟» گفت: «اینچه دادم.» گفت: «پس چرا همه به سگ دادی؟» گفت: «از آن که وی از راه دور به امیدی آمده است، و این جایِ سگان نیست. از خود نپسندم که رنج وی ضایع گردانم.» عبداللّه را آن خوش آمد مر آن غلام را با آن گوسفندان و آن منهل بخرید و آزاد کرد و گفت: «این گوسفندان و حایط تو را بخشیدم.» وی بر وی دعا کرد و گوسفندان صدقه کرد و مال سبیل کرد واز آنجا برفت.
مردی به در سرای حسن بن علی رضی اللّه عنهما آمد و گفت: «ای پسر پیغامبر، مرا چهارصد درم وام است.» حسن فرمود تا چهارصد دینار بدو دادند و گریان اندر خانه شد. گفتند: «چرا میگریی، ای فرزند پیغمبر؟» گفت: «از آنچه اندر تفحص حال این مرد تقصیر کردم تا وی را به ذُلّ سؤال آوردم.»
و ابوسهل صُعلوکی هرگز صدقه بر دست درویش ننهادی و چیزی که ببخشیدی هرگز به دست کس ندادی، بر زمین بنهادی تا برداشتندی تا از وی بپرسیدند. گفت: «دنیا را آن خطر نیست که اندر دست مسلمانی باید داد تا ید من علیا باشد و از آنِ وی سفلی.»
و از پیغمبر علیه السّلام میآید که: دو من مشک او را مَلِک حبشه بفرستاد. وی بیکبار اندر آب کرد و بر خود مالید.
و از اَنَس میآید که: مردی به نزدیک پیغمبر علیه السّلام آمد و پیغمبر وی را یک وادی میان دو کوه پر گوسفند بخشید چون وی به قوم خود بازگشت، گفت: «یا قوماه، مسلمان شوید که محمد عطای کسی میبخشد که وی ازدرویشی نترسد.»
و هم اَنَس روایت کند که: پیغمبر را صلّی اللّه علیه و سلم هشتاد هزار درم بیاوردند. بر گلیمی ریخت تا همه بنداد از جای برنخاست. علی رضی اللّه عنه گوید: «من نگاه کردم اندر آن حال سنگی بر شکم بسته بود از گرسنگی.»
درویشی را از متأخران سلطان ششصد درم سنگ زر ساو فرستاد که: «این به گرمابه بده.» وی به گرمابه شد. تمام به گرمابه بان داد.
و پیش از این در باب ایثار اندر مذهب نوریان اندر این معنی کلماتی گفتهایم بر این اختصار کردیم. واللّه اعلم.
هجویری : باب الجوع
باب الجوع
قوله، تعالی: «و لنَبْلُونَّکم بشیءٍ من الخوفِ و الجوعِ و نقصٍ من الأموالِ و الأنفُسِ و الثّمراتِ و بشِّرِ الصّابرین (۱۵۵/البقره).»
و قوله، علیه السّلام: «بَطِنٌ جائعٌ أحَبُّ إلی اللّهِ مِنْ سبعینَ عابداً غافلاً.»
بدان که گرسنگی را شرفی بزرگ است و به نزدیک امم و ملل ستوده است؛ از آنچه از روی ظاهر گرسنه را خاطر تیزتر بود و قریح مهذب تر و تن درست تر آن را که شرهی بیشتر نباشد که خود را بر ریاضت مهیا گردانیده باشد: «لأنَّ الجوعَ لِلنَّفسِ خُضُوعٌ و لِلْقَلْبِ خُشُوعٌ.» جایع را تن خاضع بود و دل خاشع؛ از آنچه قوت نفسانی بدان ناچیز گردد.
و قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: «أَجیعُوا بُطُونَکم و أَظمأوا أَکبادَکم و أعْروا أجسادَکم، لعلّ قلوبَکم تری اللّهَ عیاناً فی الدّنیا.»
شکم را گرسنه دارید و جگر را تشنه و تن را برهنه دارید تا مگر خداوند تعالی را ببینید به دل.
اگر تن را از گرسنگی بلا بود، دل را بدان ضیا بود و جان را صفا بود و سر را لقا بود. و چون سر لقا یابد و جان صفا یابد و دل ضیا یابد چه زیان اگر تن بلا یابد؛ که سیرخوردگی را بس خطری نبود؛ که اگر خطری بودی ستوران را سیر نگردانیدندی؛ که سیرخوردگی کار ستوران است، و گرسنگی علاج مردان و گرسنگی عمارت باطن کند و سیرخوردگی عمارت بطون. یکی عمر اندر عمارت باطن کند که تا مرحق را مفرد شود و از علایق مجرد شود، چگونه برابر بود با آن که عمر اندر عمارت بدن کند و خدمت هوای تن کند؟ یکی را عالم از برای خوردن باید و یکی را خوردن از برای عبادت کردن. «کانَ المتقدّمونَ یأکلونَ لِیَعشُونَ و أنْتُم تَعیشُونَ لِتأکُلونَ. متقدمان از برای آن خوردندی تا بزیستندی، شما از برای آن میزیید تا بخورید.» پس فرق بسیار باشد میان این و آن. «الجوعُ طعامُ الصّدیقینَ و مسلکُ المریدینَ.» بعد قضاء اللّه و قَدَرِهِ، بیرون افتادن آدم علیه السّلام از بهشت و دور گشتن وی از جوار حق از برای لقمهای بود.
و بهحقیقت آن که اندر جوع مضطر بود جایع نبود؛ از آنچه طالب اکل به اکل بود. پس آن که ورا درجهٔ جوع بود تارک اکل بود نه از اکل ممنوع بود و آن که اندر حال وجود اکل به ترک آن بگوید و بار و رنج آن بکشد، وی جایع باشد و قید شیطان وی بهجز گرسنگی نباشد و حبس هوای نفس جز به گرسنگی نباشد.
کتانی گوید، رحمة اللّه علیه: «مِنْ حُکْم المریدِ أنْ یکونَ فیه ثلاثُة أشیاءٍ: نومُه غلبةٌ و کلامُه ضرورَةٌ و أکْلُه فاقةٌ.»
شرط مرید آن بود که اندر وی سه چیز موجود باشد: یکی خواب وی بهجز غلبه نباشد و سخنش بهجز ضرورت نبود و خوردنش بهجز فاقه نه.
و به نزدیک بعضی فاقه دو شبانروز بود و به نزدیک بعضی سه شبانروز و به نزدیک بعضی یک هفته و به نزدیک بعضی چهل روز؛ از آنچه محققان بر آناند که جوع صادق هر چهل روز یک بار بود، و این جانداری بود. و در میان آنچه پدیدار آید آن شره و غرور نفس و طبع باشد. بدان عافاک اللّه و الحمدللّه رب العالمین. که عروق اهل معرفت جمله برهان اسرار خداوندی است، و دلهای ایشان موضع نظر متعالی. و ازدلها اندر صدور ایشان درها گشاده است و عقل و هوی بر درگاه آن نشسته. روح مر عقل را مدد میکند و نفس مر هوی را. و هر چند طبایع به اغذیه غذا بیش یابد، نفس قویتر میشود وهوی تربیت بیشتر مییابد، غلوات وی اندر اعضا پراکندهتر باشد و اندر هر عِرقی از انتشاروی حجابی دیگرگونه پدیدار آید و چون طالب، اغذیه از وی بازگیرد، هوی ضعیفتر میشود و عقل قویتر و قوت نفس از عروق گسستهتر میشود و اسرار و براهین ظاهرتر میگردد چون نفس از حرکات خود فروماند و هوی ازوجود خود فانی گردد ارادت باطل اندر اظهار حق محو شود. آنگاه کل مرادِ مرید حاصل گردد.
و از ابوالعباس قصاب میآید رحمة اللّه علیه که گفت: «طاعت و معصیت من در دو گِرده بسته است: چون بخورم مایهٔ همه معاصی اندر خود بیابم، و چون دست از آن بدارم اصل همه طاعت از خود بیابم.»
اما گرسنگی را ثمره مشاهدت بود که مجاهدت قاید آن است. پس سیری با مشاهدت بهتر از گرسنگی با مجاهدت؛ از آنچه مشاهدت معرکه گاه مردان است و مجاهدت ملاعب صبیان، «فالشِّبَعُ بِشاهِدِ الحقِّ خیرٌ مِنَ الجوعِ بشاهدِ الجِدّ.»
و اندر معنی این لفظ سخن بسیار اید، اما تخفیف را اختصار کردم و اللّه اعلم.
و قوله، علیه السّلام: «بَطِنٌ جائعٌ أحَبُّ إلی اللّهِ مِنْ سبعینَ عابداً غافلاً.»
بدان که گرسنگی را شرفی بزرگ است و به نزدیک امم و ملل ستوده است؛ از آنچه از روی ظاهر گرسنه را خاطر تیزتر بود و قریح مهذب تر و تن درست تر آن را که شرهی بیشتر نباشد که خود را بر ریاضت مهیا گردانیده باشد: «لأنَّ الجوعَ لِلنَّفسِ خُضُوعٌ و لِلْقَلْبِ خُشُوعٌ.» جایع را تن خاضع بود و دل خاشع؛ از آنچه قوت نفسانی بدان ناچیز گردد.
و قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: «أَجیعُوا بُطُونَکم و أَظمأوا أَکبادَکم و أعْروا أجسادَکم، لعلّ قلوبَکم تری اللّهَ عیاناً فی الدّنیا.»
شکم را گرسنه دارید و جگر را تشنه و تن را برهنه دارید تا مگر خداوند تعالی را ببینید به دل.
اگر تن را از گرسنگی بلا بود، دل را بدان ضیا بود و جان را صفا بود و سر را لقا بود. و چون سر لقا یابد و جان صفا یابد و دل ضیا یابد چه زیان اگر تن بلا یابد؛ که سیرخوردگی را بس خطری نبود؛ که اگر خطری بودی ستوران را سیر نگردانیدندی؛ که سیرخوردگی کار ستوران است، و گرسنگی علاج مردان و گرسنگی عمارت باطن کند و سیرخوردگی عمارت بطون. یکی عمر اندر عمارت باطن کند که تا مرحق را مفرد شود و از علایق مجرد شود، چگونه برابر بود با آن که عمر اندر عمارت بدن کند و خدمت هوای تن کند؟ یکی را عالم از برای خوردن باید و یکی را خوردن از برای عبادت کردن. «کانَ المتقدّمونَ یأکلونَ لِیَعشُونَ و أنْتُم تَعیشُونَ لِتأکُلونَ. متقدمان از برای آن خوردندی تا بزیستندی، شما از برای آن میزیید تا بخورید.» پس فرق بسیار باشد میان این و آن. «الجوعُ طعامُ الصّدیقینَ و مسلکُ المریدینَ.» بعد قضاء اللّه و قَدَرِهِ، بیرون افتادن آدم علیه السّلام از بهشت و دور گشتن وی از جوار حق از برای لقمهای بود.
و بهحقیقت آن که اندر جوع مضطر بود جایع نبود؛ از آنچه طالب اکل به اکل بود. پس آن که ورا درجهٔ جوع بود تارک اکل بود نه از اکل ممنوع بود و آن که اندر حال وجود اکل به ترک آن بگوید و بار و رنج آن بکشد، وی جایع باشد و قید شیطان وی بهجز گرسنگی نباشد و حبس هوای نفس جز به گرسنگی نباشد.
کتانی گوید، رحمة اللّه علیه: «مِنْ حُکْم المریدِ أنْ یکونَ فیه ثلاثُة أشیاءٍ: نومُه غلبةٌ و کلامُه ضرورَةٌ و أکْلُه فاقةٌ.»
شرط مرید آن بود که اندر وی سه چیز موجود باشد: یکی خواب وی بهجز غلبه نباشد و سخنش بهجز ضرورت نبود و خوردنش بهجز فاقه نه.
و به نزدیک بعضی فاقه دو شبانروز بود و به نزدیک بعضی سه شبانروز و به نزدیک بعضی یک هفته و به نزدیک بعضی چهل روز؛ از آنچه محققان بر آناند که جوع صادق هر چهل روز یک بار بود، و این جانداری بود. و در میان آنچه پدیدار آید آن شره و غرور نفس و طبع باشد. بدان عافاک اللّه و الحمدللّه رب العالمین. که عروق اهل معرفت جمله برهان اسرار خداوندی است، و دلهای ایشان موضع نظر متعالی. و ازدلها اندر صدور ایشان درها گشاده است و عقل و هوی بر درگاه آن نشسته. روح مر عقل را مدد میکند و نفس مر هوی را. و هر چند طبایع به اغذیه غذا بیش یابد، نفس قویتر میشود وهوی تربیت بیشتر مییابد، غلوات وی اندر اعضا پراکندهتر باشد و اندر هر عِرقی از انتشاروی حجابی دیگرگونه پدیدار آید و چون طالب، اغذیه از وی بازگیرد، هوی ضعیفتر میشود و عقل قویتر و قوت نفس از عروق گسستهتر میشود و اسرار و براهین ظاهرتر میگردد چون نفس از حرکات خود فروماند و هوی ازوجود خود فانی گردد ارادت باطل اندر اظهار حق محو شود. آنگاه کل مرادِ مرید حاصل گردد.
و از ابوالعباس قصاب میآید رحمة اللّه علیه که گفت: «طاعت و معصیت من در دو گِرده بسته است: چون بخورم مایهٔ همه معاصی اندر خود بیابم، و چون دست از آن بدارم اصل همه طاعت از خود بیابم.»
اما گرسنگی را ثمره مشاهدت بود که مجاهدت قاید آن است. پس سیری با مشاهدت بهتر از گرسنگی با مجاهدت؛ از آنچه مشاهدت معرکه گاه مردان است و مجاهدت ملاعب صبیان، «فالشِّبَعُ بِشاهِدِ الحقِّ خیرٌ مِنَ الجوعِ بشاهدِ الجِدّ.»
و اندر معنی این لفظ سخن بسیار اید، اما تخفیف را اختصار کردم و اللّه اعلم.
هجویری : باب الجوع
کشفُ الحجابِ الثّامنِ فی الحجّ
قوله، تعالی: «و للّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ البَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ الیه سبیلاً (۹۷/آل عمران).»
و از فرایض اعیان یکی حج است بر بنده اندر حال صحت عقل و بلوغ و اسلام و حصول استطاعت و آن حُرم بود به میقات و وقوف اندر عرفات و طواف زیارت به اجماع و به اختلاف سعی میان صفا و مروه و بی حُرم اندر حَرَم نشاید شد و حَرَم را بدان حَرَم خوانند که اندر او مقام ابراهیم است و محل امن.
پس ابراهیم را علیه السّلام دو مقام بوده است: یکی مقام تن و دیگر از آن دل. مقام تن مکه و مقام دل خُلّت. هرکه قصد مقام تن وی کند، از همه شهوات و لذات اعراض باید کرد تا مُحرم بود و کفن اندر پوشید و دست از صید حلال بداشت و جملهٔ حواس را اندر بند کرد و به عرفات حاضر شد و از آنجا به مُزدلفه و مشعرالحرام شد و سنگ برگرفت و به مکه کعبه را طواف کرد و به مِنا آمد و آنجا سه روز ببود و سنگها بشرط بینداخت. و آنجا موی باز کرد و قربان کرد و جامهها درپوشید تا حاجی بود.
و باز چون کسی قصد مقام دل وی کند از مألوفات اعراض باید کرد و به ترک لذات و راحات بباید گفت و از ذکر غیر مُحرم شد و از آنجا التفات به کون محظور باشد آنگاه به عرفات معرفت قیام کرد و از آنجا قصد مزدلفهٔ الفت کرد و از آنجا سر را به طواف حرم تنزیه حق فرستاد و سنگ هواها و خواطر فاسد را به مِنای امان بینداخت، و نفس را اندر منحرگاه مجاهدت قربان کرد تا به مقام خُلّت رسد. پس دخول آن مقام امان باشد از دشمن و شمشیر ایشان، و دخول این مقام امان بود از قطیعت و اخوات آن.
و رسول صلّی اللّه علیه گفت: «الحاجُّ وَفْدُ اللّهِ یُعْطیهِمْ ما سَأَلُوا و یَسْتَجیبُ لَهُم ما دَعُوا. حاج وفد خداوند باشند بدهدشان آنچه خواهند و اجابت کند بدانچه خوانند و دعا کنند.»
و این گروه دیگر نه بخواهند و نه دعا کنند، فاما تسلیم کنند؛ چنانکه ابراهیم علیه السّلام کرد، «إذْ قالَ لَهُ رَبُّه اَسْلِمْ قال اَسْلَمْتُ لِربِّ العالمین (۱۳۱/البقره).» چون ابراهیم علیه السّلام به مقام خُلّت رسید از علایق فرد شد و دل از غیر بگسست. حق تعالی خواست تا وی را بر سر خلق جلوه کند؛ نمرود را بر گماشت تا میان وی و از آنِ مادر و پدرش جدا افکند و آتشی برافروخت. ابلیس بیامد و منجیق بساخت تا وی را در خام گاو دوختند و اندر پلّهٔ منجنیق نهادند. جبرئیل بیامد و پلّهٔ منجنیق بگرفت و گفت: «هَلْ لَکَ حاجَةٍ؟» ابراهیم علیه السّلام گفت: «امّا الیک، فلا.» پس گفت: «به خدای عزّ و جلّ هم حاجتی نداری؟» گفت: «حَسْبی مِنْ سؤالی عِلْمُه بِحالی.» مرا آن بسنده است که او میداند که مرا از برای او در آتش میاندازند. علم او به من زبان مرا از سؤال منقطع گردانیده است.
و محمد بن فضل گوید، رحمة اللّه علیه: «عجب از آن دارم که اندر دنیاخانهٔ وی طلبد، چرا اندر دل مشاهدت وی نطلبد؟ که خانه را، باشد که یابد و باشد که نیابد و مشاهدت لامحاله یابد اگر زیارت سنگی که اندر سالی بدو نظری باشد فریضه بود، دلی که بدو روزی سیصد و شصت نظر باشد به زیارت او اولی تر.»
اما اهل تحقیق را اندر هر قدم از راه مکه نشانی است و چون به حرم رسند از هر یکی خلعتی یابند.
و ابویزید گوید، رضی اللّه عنه: «هرکه را ثواب عبادت به فردا افتد، خود امروز وی عبادت نکرده بود؛ که ثواب هر نَفَسی از مجاهدت حاصل است اندر حال.»
و همو گوید، رحمة اللّه علیه: «به نخستین حج من بهجز از خانه هیچ چیز ندیدم و دوم بار خانه و خداوند خانه دیدم و سدیگر بار همه خداوند خانه دیدم و هیچ خانه ندیدم.»
و در جمله حرم آنجا بود که مشاهدت تعظیم بود و آن را که کل عالم میعاد قرب و خلوتگاه انس نباشد وی را از دوستی هنوز خبر نبود و چون بنده مکاشف بود عالم جمله حرم وی باشند و چون محجوب بود حرم وی را از اظلم عالم بود «اَظْلَمُ الأشیاءِ دارُ الحبیبِ بلا حبیبٍ.»
پس قیمت، مشاهدت راست اندر محل خُلّت، که خداوند سبب آن را دیدار کعبه گردانیده است نه قیمت کعبه راست؛ اما مسبَّب را به هر سبب تعلق میباید کرد تا عنایت حق تعالی از کدام کمینگاه روی نماید و از کجا پیدا شود. پس مراد مردان اندر قطع مَفازات و بَوادی نه حرم بوده است؛ که دوست را رؤیت حرم حرام بود؛ که مراد مجاهدتی بوده است اندر شوقی مُقلقل و یا روزگاری اندر محنتی دایم.
یکی به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد وی را گفت: «از کجا میآیی؟» گفت: «به حج بودم.»
گفت: «حج کردی؟» گفت: «بلی.»
گفت: «از ابتدا که از خانه برفتی و از وطن رحلت کردی از همه معاصی رحلت کردی؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس رحلت نکردی.»
گفت: «چون از خانه برفتی و اندر هر منزلی هر شب مقام کردی، مقامی از طریق حق اندران مقام قطع کردی؟» گفت: «نی.» گفت: «پس منازل نسپردی.»
گفت: «چون مُحرم شدی به میقات از صفات بشریت جدا شدی؛ چنانکه از جامه؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس محرم نشدی.»
گفت «چون به عرفات واقف شدی، اندر کشف مشاهدت وقفت پدیدار آمد؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس به مزدلفه نشدی.»گفت: «چون طواف کردی خانه را، سرّ را اندر محل تنزیه لطایف جمال حق دیدی؟» گفتا: «نی» گفت: «پس طواف نکردی.»
گفت: «چون سعی کردی میان صفا و مروه، مقام صفا و درجهٔ مروّت را ادراک کردی؟» گفتا: «نی.» گفت: «هنوز سعی نکردی.»
گفت: «چون به مِنا آمدی، مُنیتهای تو از تو ساقط شد؟» گفتا: «نه» گفت: «هنوز به منا نرفتی.»
گفت: «چون به منحرگاه قربان کردی، همه خواستهای نفس را قربان کردی؟» گفتا: «نی». گفت: «پس قربان نکردی.»
گفت: «چون سنگ انداختی هرچه با تو صحبت کرد از معانی نفسانی همه بینداختی؟» گفتا: «نه.» گفت: «پس هنوز سنگ نینداختی و حج نکردی بازگرد و بدین صورت حجی بکن تا به مقام ابراهیم برسی.»
شنیدم که یکی از بزرگان در مقابلهٔ کعبه نشسته بود و میگریست و این ابیات میگفت:
واصْبَحْتُ یَوْمَ النَّفْرِ و العیسُ تَرْحَلُ
وَکانَ حُدَی الحادی بِنَا و هُوَ مُعْجِلُ
اُسائِلُ عَنْ سلمی فَهَلْ مِنْ مُخَبِّرٍ
بسانَّ له علماً بها أیْنَ تنزلُ
لَقَد اَفْسَدَتْ حجّی و نُسْکی و عُمرتی
و فی البَیْنِ لی شُغْلٌ عَنِ الحجّ مُشْغِلُ
سأرْجِعُ مِنْ عامی لحَجّةِ قابلٍ
فانّ الّذی قد کان لایُتَقبَّلُ
فضیل بن عیاض گوید، رحمة اللّه علیه: جوانی دیدم اندر موقف خاموش استاده و سر فرو افکنده همه خلق اندر دعا بودند و وی خاموش میبود گفتم: «ای جوان، تو نیز چرا دعایی نکنی؟» گفت: «مرا وحشتی افتاده است. وقتی که داشتم از من فوت شد. هیچ روی دعا کردنم ندارد.» گفتم: «دعا کن تا خدای تعالی به برکت این جمع تو را به سر مراد تو رساند.» گفت: خواست که دست بردارد و دعا کند نعرهای از وی جدا شد و جان با آن ازوی جدا شد.
ذوالنّون مصری گوید، رحمة اللّه علیه: جوانی دیدم به منا ساکن نشسته و همه خلق به قربانها مشغول. من اندر وی نگاه میکردم تا چه کند و کیست. گفت: «بارخدایا، همه خلق به قربانها مشغولاند و من میخواهم تا نفس خود را قربان کنم اند رحضرت تو، از من بپذیر.» این بگفت و به انگشت سبابه به گلو اشارت کرد و بیفتاد. چون نیکو نگاه کردم، مرده بود.
پس حجها بر دو گونه بود: یکی اندر غیبت و دیگر اندر حضور. آن که اندر مکه در غیبت باشد چنان بود که اندر خانهٔ خود؛ از آن که غیبتی از غیبتی اولیتر نیست. و آن که اندر خانهٔ خود حاضر بود چنان بود که به مکه حاضر بود؛ از آن که حضرتی از حضرتی اولیتر نیست. پس حج مجاهدتی مر کشف مشاهدت را بود و مجاهدت علت مشاهدت نی، بل که سبب است و سبب را اندر معانی تأثیری بیشتر نبود. پس مقصود حج نه دیدن خانه بود که مقصود کشف مشاهدت باشد.
اکنون من اندر مشاهدت بابی که متضمن این معانی است بیاورم تا به حضور مقصود تو متقرب بود. و باللّه التوفیقُ.
و از فرایض اعیان یکی حج است بر بنده اندر حال صحت عقل و بلوغ و اسلام و حصول استطاعت و آن حُرم بود به میقات و وقوف اندر عرفات و طواف زیارت به اجماع و به اختلاف سعی میان صفا و مروه و بی حُرم اندر حَرَم نشاید شد و حَرَم را بدان حَرَم خوانند که اندر او مقام ابراهیم است و محل امن.
پس ابراهیم را علیه السّلام دو مقام بوده است: یکی مقام تن و دیگر از آن دل. مقام تن مکه و مقام دل خُلّت. هرکه قصد مقام تن وی کند، از همه شهوات و لذات اعراض باید کرد تا مُحرم بود و کفن اندر پوشید و دست از صید حلال بداشت و جملهٔ حواس را اندر بند کرد و به عرفات حاضر شد و از آنجا به مُزدلفه و مشعرالحرام شد و سنگ برگرفت و به مکه کعبه را طواف کرد و به مِنا آمد و آنجا سه روز ببود و سنگها بشرط بینداخت. و آنجا موی باز کرد و قربان کرد و جامهها درپوشید تا حاجی بود.
و باز چون کسی قصد مقام دل وی کند از مألوفات اعراض باید کرد و به ترک لذات و راحات بباید گفت و از ذکر غیر مُحرم شد و از آنجا التفات به کون محظور باشد آنگاه به عرفات معرفت قیام کرد و از آنجا قصد مزدلفهٔ الفت کرد و از آنجا سر را به طواف حرم تنزیه حق فرستاد و سنگ هواها و خواطر فاسد را به مِنای امان بینداخت، و نفس را اندر منحرگاه مجاهدت قربان کرد تا به مقام خُلّت رسد. پس دخول آن مقام امان باشد از دشمن و شمشیر ایشان، و دخول این مقام امان بود از قطیعت و اخوات آن.
و رسول صلّی اللّه علیه گفت: «الحاجُّ وَفْدُ اللّهِ یُعْطیهِمْ ما سَأَلُوا و یَسْتَجیبُ لَهُم ما دَعُوا. حاج وفد خداوند باشند بدهدشان آنچه خواهند و اجابت کند بدانچه خوانند و دعا کنند.»
و این گروه دیگر نه بخواهند و نه دعا کنند، فاما تسلیم کنند؛ چنانکه ابراهیم علیه السّلام کرد، «إذْ قالَ لَهُ رَبُّه اَسْلِمْ قال اَسْلَمْتُ لِربِّ العالمین (۱۳۱/البقره).» چون ابراهیم علیه السّلام به مقام خُلّت رسید از علایق فرد شد و دل از غیر بگسست. حق تعالی خواست تا وی را بر سر خلق جلوه کند؛ نمرود را بر گماشت تا میان وی و از آنِ مادر و پدرش جدا افکند و آتشی برافروخت. ابلیس بیامد و منجیق بساخت تا وی را در خام گاو دوختند و اندر پلّهٔ منجنیق نهادند. جبرئیل بیامد و پلّهٔ منجنیق بگرفت و گفت: «هَلْ لَکَ حاجَةٍ؟» ابراهیم علیه السّلام گفت: «امّا الیک، فلا.» پس گفت: «به خدای عزّ و جلّ هم حاجتی نداری؟» گفت: «حَسْبی مِنْ سؤالی عِلْمُه بِحالی.» مرا آن بسنده است که او میداند که مرا از برای او در آتش میاندازند. علم او به من زبان مرا از سؤال منقطع گردانیده است.
و محمد بن فضل گوید، رحمة اللّه علیه: «عجب از آن دارم که اندر دنیاخانهٔ وی طلبد، چرا اندر دل مشاهدت وی نطلبد؟ که خانه را، باشد که یابد و باشد که نیابد و مشاهدت لامحاله یابد اگر زیارت سنگی که اندر سالی بدو نظری باشد فریضه بود، دلی که بدو روزی سیصد و شصت نظر باشد به زیارت او اولی تر.»
اما اهل تحقیق را اندر هر قدم از راه مکه نشانی است و چون به حرم رسند از هر یکی خلعتی یابند.
و ابویزید گوید، رضی اللّه عنه: «هرکه را ثواب عبادت به فردا افتد، خود امروز وی عبادت نکرده بود؛ که ثواب هر نَفَسی از مجاهدت حاصل است اندر حال.»
و همو گوید، رحمة اللّه علیه: «به نخستین حج من بهجز از خانه هیچ چیز ندیدم و دوم بار خانه و خداوند خانه دیدم و سدیگر بار همه خداوند خانه دیدم و هیچ خانه ندیدم.»
و در جمله حرم آنجا بود که مشاهدت تعظیم بود و آن را که کل عالم میعاد قرب و خلوتگاه انس نباشد وی را از دوستی هنوز خبر نبود و چون بنده مکاشف بود عالم جمله حرم وی باشند و چون محجوب بود حرم وی را از اظلم عالم بود «اَظْلَمُ الأشیاءِ دارُ الحبیبِ بلا حبیبٍ.»
پس قیمت، مشاهدت راست اندر محل خُلّت، که خداوند سبب آن را دیدار کعبه گردانیده است نه قیمت کعبه راست؛ اما مسبَّب را به هر سبب تعلق میباید کرد تا عنایت حق تعالی از کدام کمینگاه روی نماید و از کجا پیدا شود. پس مراد مردان اندر قطع مَفازات و بَوادی نه حرم بوده است؛ که دوست را رؤیت حرم حرام بود؛ که مراد مجاهدتی بوده است اندر شوقی مُقلقل و یا روزگاری اندر محنتی دایم.
یکی به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد وی را گفت: «از کجا میآیی؟» گفت: «به حج بودم.»
گفت: «حج کردی؟» گفت: «بلی.»
گفت: «از ابتدا که از خانه برفتی و از وطن رحلت کردی از همه معاصی رحلت کردی؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس رحلت نکردی.»
گفت: «چون از خانه برفتی و اندر هر منزلی هر شب مقام کردی، مقامی از طریق حق اندران مقام قطع کردی؟» گفت: «نی.» گفت: «پس منازل نسپردی.»
گفت: «چون مُحرم شدی به میقات از صفات بشریت جدا شدی؛ چنانکه از جامه؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس محرم نشدی.»
گفت «چون به عرفات واقف شدی، اندر کشف مشاهدت وقفت پدیدار آمد؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس به مزدلفه نشدی.»گفت: «چون طواف کردی خانه را، سرّ را اندر محل تنزیه لطایف جمال حق دیدی؟» گفتا: «نی» گفت: «پس طواف نکردی.»
گفت: «چون سعی کردی میان صفا و مروه، مقام صفا و درجهٔ مروّت را ادراک کردی؟» گفتا: «نی.» گفت: «هنوز سعی نکردی.»
گفت: «چون به مِنا آمدی، مُنیتهای تو از تو ساقط شد؟» گفتا: «نه» گفت: «هنوز به منا نرفتی.»
گفت: «چون به منحرگاه قربان کردی، همه خواستهای نفس را قربان کردی؟» گفتا: «نی». گفت: «پس قربان نکردی.»
گفت: «چون سنگ انداختی هرچه با تو صحبت کرد از معانی نفسانی همه بینداختی؟» گفتا: «نه.» گفت: «پس هنوز سنگ نینداختی و حج نکردی بازگرد و بدین صورت حجی بکن تا به مقام ابراهیم برسی.»
شنیدم که یکی از بزرگان در مقابلهٔ کعبه نشسته بود و میگریست و این ابیات میگفت:
واصْبَحْتُ یَوْمَ النَّفْرِ و العیسُ تَرْحَلُ
وَکانَ حُدَی الحادی بِنَا و هُوَ مُعْجِلُ
اُسائِلُ عَنْ سلمی فَهَلْ مِنْ مُخَبِّرٍ
بسانَّ له علماً بها أیْنَ تنزلُ
لَقَد اَفْسَدَتْ حجّی و نُسْکی و عُمرتی
و فی البَیْنِ لی شُغْلٌ عَنِ الحجّ مُشْغِلُ
سأرْجِعُ مِنْ عامی لحَجّةِ قابلٍ
فانّ الّذی قد کان لایُتَقبَّلُ
فضیل بن عیاض گوید، رحمة اللّه علیه: جوانی دیدم اندر موقف خاموش استاده و سر فرو افکنده همه خلق اندر دعا بودند و وی خاموش میبود گفتم: «ای جوان، تو نیز چرا دعایی نکنی؟» گفت: «مرا وحشتی افتاده است. وقتی که داشتم از من فوت شد. هیچ روی دعا کردنم ندارد.» گفتم: «دعا کن تا خدای تعالی به برکت این جمع تو را به سر مراد تو رساند.» گفت: خواست که دست بردارد و دعا کند نعرهای از وی جدا شد و جان با آن ازوی جدا شد.
ذوالنّون مصری گوید، رحمة اللّه علیه: جوانی دیدم به منا ساکن نشسته و همه خلق به قربانها مشغول. من اندر وی نگاه میکردم تا چه کند و کیست. گفت: «بارخدایا، همه خلق به قربانها مشغولاند و من میخواهم تا نفس خود را قربان کنم اند رحضرت تو، از من بپذیر.» این بگفت و به انگشت سبابه به گلو اشارت کرد و بیفتاد. چون نیکو نگاه کردم، مرده بود.
پس حجها بر دو گونه بود: یکی اندر غیبت و دیگر اندر حضور. آن که اندر مکه در غیبت باشد چنان بود که اندر خانهٔ خود؛ از آن که غیبتی از غیبتی اولیتر نیست. و آن که اندر خانهٔ خود حاضر بود چنان بود که به مکه حاضر بود؛ از آن که حضرتی از حضرتی اولیتر نیست. پس حج مجاهدتی مر کشف مشاهدت را بود و مجاهدت علت مشاهدت نی، بل که سبب است و سبب را اندر معانی تأثیری بیشتر نبود. پس مقصود حج نه دیدن خانه بود که مقصود کشف مشاهدت باشد.
اکنون من اندر مشاهدت بابی که متضمن این معانی است بیاورم تا به حضور مقصود تو متقرب بود. و باللّه التوفیقُ.
هجویری : باب المشاهدات
باب المشاهدات
قال النّبیّ، علیه السّلام «أجیعُوا بُطونَکم، دَعُوا الحِرْصَ؛ و أَعْروا أجْسادَکم، قَصْروا الأمَلَ؛ و أَظمأوا أکبادکم، دَعُوا الدُّنیا، لَعَلَّکُم تَرُونَ اللّهَ بِقُلوبِکُم.»
و نیز گفت علیه السّلام در جواب سؤال جبرئیل از احسان که: «اُعبِدُ اللّهَ کانّکَ تَراهُ، فَإنْ لَمْ تَکُنْ تَراهُ فانَّه یَراکَ.»
و وحی فرستاد به داود، علیه السّلام: «یا داود، أتَدْری ما معرفتی؟» قال «لا.» قال: «حیوةُ القَلْبِ فی مشاهدتی.»
و مراد این طایفه از عبارت مشاهدت دیدار دل است که به دل حق تعالی را میبیند اندر خلأ و ملأ.
و ابوالعباس عطا گوید رحمة اللّه علیه از قول خدای، عزّ و جلّ: «اِنَّ الّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ (۳۰/فصّلت)، بِالمُجاهَدَةِ، ثُمَّ اسْتَقامُوا عَلی بِساطِ المُشاهَدَةِ.»
و حقیقت مشاهدت بر دو گونه باشد: یکی از صحت یقین و دیگر از غلبهٔ محبت، که چون دوست اندر محل محبت به درجهای رسد که کلیت وی همه حدیث دوست گردد جز او را نبیند؛ چنانکه محمد بن واسع گوید، رحمة اللّه علیه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیه، أیْ بِصحّةِ الیقین. ندیدم هیچ چیز الّا که حق تعالی را در آن بدیدم.»
شبلی گوید، رحمه اللّه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا اللّهَ.» یعنی بغلباتِ المحبّة و غلیانِ المشاهَدَةِ.
پس یکی فعل بیند و اندر دید فعل به چشم سر فاعل بیند و به چشم سَر فعل و یکی را محبت از کل برباید تا همه فاعل بیند. پس طریق این استدلالی بود و از آنِ آن جذبی. معنی آن بود که یکی مستدل بود تا اثبات دلایل حقایق آن بر وی عیان کند و یکی مجذوب و ربوده باشد؛ یعنی دلایل و حقایق وی را حجاب آید؛ «لأنّ مَنْ عَرَفَ شیئاً لایَهابُ غَیْرَه، و مَن أحَبَّ شیئاً لایُطالِعُ غیرَه، فترکوا المنازعةَ مع اللّهِ و الاعتراضَ علیه فی احکامه و أفعاله.» آن که بشناسد با غیر نیارامد و آن که دوست دارد غیر نبیند. پس بر فعل خصومت نکند تا منازع نباشد و بر کردار اعتراض نکند تا متصرف نباشد.
و خداوند تعالی از رسول صلّی اللّه علیه و سلم و معراج وی ما را خبر داد و گفت: «مازاغَ البصرُ و ماطغی (۱۷/النّجم).» مِن شدّةِ الشّوقِ إلی اللّه، چشم به هیچ چیز باز نکرد تا آنچه ببایست به دل بدید. هرگاه که محب چشم از موجودات فرا کند لامحاله به دل موجد را ببیند؛ لقوله، تعالی: «لقد رَای من آیات ربّه الکبری(۱۸/النّجم)»؛ و قوله، تعالی: «قلْ لِلْمؤمنینَ یَغُضّوا مِنْ أبصارهم (۳۰/النّور)؛ ای ابصار العیونِ من الشّهواتِ و ابصارِ القلوبِ عن المخلوقات.» پس هرکه به مجاهدت چشم سر را از شهوات بخواباند، لامحاله حق را به چشم سر ببیند. «فمن کان أخْلَصَ مجاهدةً کانَ أصدَقَ مشاهدةً.» پس مشاهدت باطن مقرون مجاهدت ظاهر بود.
و سهل بن عبداللّه گوید، رحمة اللّه علیه: «من غَضَّ بَصَرَه عَنِ اللّه طَرْفَة عینٍ لایهتدی طولَ عُمْرِه.»
هرکه بصر بصیرت به یک طرفة العین از حق فرا کند هرگز راه نیابد؛ از آن که التفات به غیر را ثمره بازگذاشتن به غیر بود و هر که را به غیر بازگذاشتند هلاک شد. پس اهل مشاهدت را عمر آن بود که اندر مشاهدت بود، و آنچه اندر مغایبه بود آن را عمر نشمرند؛ که آن مر ایشان را مرگ بر حقیقت بود.
چنانکه از ابویزید پرسیدند رحمة اللّه علیه که: «عمر تو چند است؟» گفت: «چهار سال.» گفتند: «این چگونه باشد؟» گفت: «هفتاد سال است تا در حجاب دنیایم، اما چهارسال است تا وی را میبینم و روز حجاب از عمر نشمرم.»
شبلی گفت: رحمة اللّه علیه: «اللهُمَّ اخبأ الجنّةَ و النّارَ وفی خَبایا غَیْبِکَ حتّی تُعْبَدَ بغیر واسطةٍ.»
بار خدایا، بهشت و دوزخ را به خبایای غیب خویش پنهان کن و یاد آن از دل خلق بزدای و بمحاو ای فراموش گردان تا تو را از برای آن نپرستند. چون اندر بهشت طبع را نصیب است امروز به حکم یقین غافل عبادت از برای آن میکند چون دل را از محبت نصیب نیست غافل را، لامحاله از مشاهدت محجوب باشد.
و مصطفی صلّی اللّه علیه و سلّم از شب معراج مر عایشه را خبر داد که: «حقّ را ندیدم.» و ابن عباس رضی اللّه عنهما روایت کند که: «رسول علیه السّلام مرا گفت: حق را بدیدم.»
خلق با این خلاف بماندند و آنچه بهتر بایست وی از میانه ببرد. اما آنچه گفت: «دیدمش»، عبارت از چشم سِرّ کرد و آنچه گفت: «ندیدم»، بیان از چشم سَر. یکی از این دو، اهل باطن بودند و یکی اهل ظاهر. سخن با هر یک براندازهٔ روزگار وی گفت. پس چون سرّ دید اگر واسطه چشم نباشد چه زیان؟
و جنید گفت رحمة اللّه علیه که: «اگر خداوند مرا گوید که: مرا ببین، گویم: نبینم؛ که چشم اندر دوستی، غیر بود و بیگانه و غیرت غیریت مرا از دیدار می باز دارد؛ که اندر دنیا بی واسطهٔ چشم میدیدمش.»
إنّی لأحْسُدُ ناظِریَّ عَلَیْکا
فأغُضُّ طرفِیَ إذ نَظَرْتُ اِلیْکا
دوست را خود از دیده دریغ دارند؛ که دیده بیگانه باشد.
آن پیر را گفتند: «خواهی تا خداوند را ببینی؟» گفتا: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت: «چون موسی بخواست ندید و محمد نخواست بدید.» پس خواست ما حجاب اعظم ما بود از دیدار حق، تعالی؛ از آنچه وجودِ ارادت اندر دوستی مخالفت بود و مخالفت حجاب باشد و چون ارادت اندر دنیا سپری شد مشاهدت حاصل آمد و چون مشاهدت ثبات یافت دنیا چون عقبی بود و عقبی چون دنیا.
ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «إنّ لِلّه عِباداً لو حُجِبُوا عَنِ اللّهِ فی الدّنیا و الآخرةِ لَارْتدّوا.»
خداوند را تعالی بندگاناند که اگر در دنیا و عقبی به طرفة العینی از وی محجوب گردند مرتد شوند، ای پیوسته مر ایشان را به دوام مشاهدت میپرورد و به حیات محبتشان زنده میدارد و لامحاله چون مکاشف محجوب گردد مطرود شود.
ذوالنون گوید، رحمه اللّه: روزی در مصر میگذشتم. کودکانی را دیدم که سنگ بر جوانی میانداختند. گفتم: «از وی چه میخواهید؟» گفتند: «دیوانه است.» گفتم: «چه علامت دیوانگی بر وی پدید میآید؟» گفتند: «میگوید که: من خداوند را میبینم.» گفتم: «ای جوانمرد، این تو میگویی یا بر تو میگویند؟» گفتا: «نه، که من میگویم؛ که اگر یک لحظه من حق را نبینم و محجوب باشم طاعت ندارمش.»
اما اینجا قومی را غلطی افتاده است از اهل این قصه، میپندارند که رؤیت قلوب و مشاهدت از وجهِ صورتی بود که اندر دل وهم مر آن را اثبات کند اندر حال ذکر و یا فکر و این تشبیه محض بود و ضلالت هویدا؛ از آنچه خداوند تعالی را اندازه نیست تا اندر دل به وهم اندازه گیرد، یا عقل بر کیفیت وی مطلع شود. هرچه موهوم بود از جنس وهم بود و هرچه معقول از جنس عقل و وی تعالی و تقدس مجانس اجناس نیست و لطایف و کثایف جمله جنس یکدگرند اندر محل مُضادّت ایشان مر یکدیگر را؛ از آنچه اندر تحقیق توحید ضد جنس بود اندر جنب قدیم؛ که اضداد محدَثاند و حوادث یک جنساند. تعالی اللّهُ عن ذلک و عمّا یقولُ الظّالمون.
پس مشاهدت اندر دنیا چون رؤیت بود اندر عقبی. چون به اتفاق و اجماع جملهٔ صحابه اندر عقبی رؤیت روا بود، اندر دنیا نیز مشاهدت روا بود. پس فرق نباشد میان مُخبری که از رؤیت عقبی خبر دهد و میان مخبری که از مشاهدت دنیا خبر دهد. و هر که خبر دهد از این دو معنی به اجازت خبر دهد نه به دعوی؛ یعنی گوید که دیدارو مشاهدت روا بود و نگوید که مرا دیدار هست؛ از آنچه مشاهدت صفت سرّ بود و خبر دادن عبارت زیان و چون زیان را از سرّ خبر بود تا عبارت کند این مشاهدت نباشد که دعوی بود؛ از آنچه چیزی که حقیقت آن اندر عقول ثبات نیابد زبان از آن چگونه عبارت کند؟ الّا به معنی جواز؛ «لأنَّ المشاهَدَةَ قُصورُ اللِّسانِ بحضورِ الجَنان.» پس سکوت را درجه برتر از نطق باشد؛ از آنچه سکوت علامت مشاهدت بود و نطق نشان شهادت و بسیار فرق باشد میان شهادت بر چیزی و میان مشاهدت چیزی و از آن بود که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم اندر درجهٔ قرب و محل اعلی که حق تعالی وی را بدان مخصوص گردانیده بود «لاأحصی ثناءُ علیک» گفت؛ یعنی من ثنای تو را احصا نتوانم کرد؛ از آنچه اندر مشاهدت بود و مشاهدت اندر درجهٔ دوستی یگانگی بود و اندر یگانگی عبارت بیگانگی بود. آنگاه گفت: «انتَ کما أثنیتَ عَلی نَفْسِکَ. تو آنی که برخود ثنا گفتهای»؛ یعنی اینجا گفتهٔ تو، گفتهٔ من باشد و ثنای تو، ثنای من. زفان را اهل آن ندارم که از حال من عبارت کند و بیان را مستحق نبینم که حال مرا ظاهر کند.
و اندر این معنی یکی گوید:
تَمنَّیْتُ مَنْ أهوی فلمّا رایتُه
بَهِتُّ فلَمْ أمْلِکْ لساناً ولا طَرْفاً
این است احکام مشاهدات بهتمامی بر سبیل اختصار، و باللّه العونُ و التّوفیقُ.
و نیز گفت علیه السّلام در جواب سؤال جبرئیل از احسان که: «اُعبِدُ اللّهَ کانّکَ تَراهُ، فَإنْ لَمْ تَکُنْ تَراهُ فانَّه یَراکَ.»
و وحی فرستاد به داود، علیه السّلام: «یا داود، أتَدْری ما معرفتی؟» قال «لا.» قال: «حیوةُ القَلْبِ فی مشاهدتی.»
و مراد این طایفه از عبارت مشاهدت دیدار دل است که به دل حق تعالی را میبیند اندر خلأ و ملأ.
و ابوالعباس عطا گوید رحمة اللّه علیه از قول خدای، عزّ و جلّ: «اِنَّ الّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ (۳۰/فصّلت)، بِالمُجاهَدَةِ، ثُمَّ اسْتَقامُوا عَلی بِساطِ المُشاهَدَةِ.»
و حقیقت مشاهدت بر دو گونه باشد: یکی از صحت یقین و دیگر از غلبهٔ محبت، که چون دوست اندر محل محبت به درجهای رسد که کلیت وی همه حدیث دوست گردد جز او را نبیند؛ چنانکه محمد بن واسع گوید، رحمة اللّه علیه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیه، أیْ بِصحّةِ الیقین. ندیدم هیچ چیز الّا که حق تعالی را در آن بدیدم.»
شبلی گوید، رحمه اللّه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا اللّهَ.» یعنی بغلباتِ المحبّة و غلیانِ المشاهَدَةِ.
پس یکی فعل بیند و اندر دید فعل به چشم سر فاعل بیند و به چشم سَر فعل و یکی را محبت از کل برباید تا همه فاعل بیند. پس طریق این استدلالی بود و از آنِ آن جذبی. معنی آن بود که یکی مستدل بود تا اثبات دلایل حقایق آن بر وی عیان کند و یکی مجذوب و ربوده باشد؛ یعنی دلایل و حقایق وی را حجاب آید؛ «لأنّ مَنْ عَرَفَ شیئاً لایَهابُ غَیْرَه، و مَن أحَبَّ شیئاً لایُطالِعُ غیرَه، فترکوا المنازعةَ مع اللّهِ و الاعتراضَ علیه فی احکامه و أفعاله.» آن که بشناسد با غیر نیارامد و آن که دوست دارد غیر نبیند. پس بر فعل خصومت نکند تا منازع نباشد و بر کردار اعتراض نکند تا متصرف نباشد.
و خداوند تعالی از رسول صلّی اللّه علیه و سلم و معراج وی ما را خبر داد و گفت: «مازاغَ البصرُ و ماطغی (۱۷/النّجم).» مِن شدّةِ الشّوقِ إلی اللّه، چشم به هیچ چیز باز نکرد تا آنچه ببایست به دل بدید. هرگاه که محب چشم از موجودات فرا کند لامحاله به دل موجد را ببیند؛ لقوله، تعالی: «لقد رَای من آیات ربّه الکبری(۱۸/النّجم)»؛ و قوله، تعالی: «قلْ لِلْمؤمنینَ یَغُضّوا مِنْ أبصارهم (۳۰/النّور)؛ ای ابصار العیونِ من الشّهواتِ و ابصارِ القلوبِ عن المخلوقات.» پس هرکه به مجاهدت چشم سر را از شهوات بخواباند، لامحاله حق را به چشم سر ببیند. «فمن کان أخْلَصَ مجاهدةً کانَ أصدَقَ مشاهدةً.» پس مشاهدت باطن مقرون مجاهدت ظاهر بود.
و سهل بن عبداللّه گوید، رحمة اللّه علیه: «من غَضَّ بَصَرَه عَنِ اللّه طَرْفَة عینٍ لایهتدی طولَ عُمْرِه.»
هرکه بصر بصیرت به یک طرفة العین از حق فرا کند هرگز راه نیابد؛ از آن که التفات به غیر را ثمره بازگذاشتن به غیر بود و هر که را به غیر بازگذاشتند هلاک شد. پس اهل مشاهدت را عمر آن بود که اندر مشاهدت بود، و آنچه اندر مغایبه بود آن را عمر نشمرند؛ که آن مر ایشان را مرگ بر حقیقت بود.
چنانکه از ابویزید پرسیدند رحمة اللّه علیه که: «عمر تو چند است؟» گفت: «چهار سال.» گفتند: «این چگونه باشد؟» گفت: «هفتاد سال است تا در حجاب دنیایم، اما چهارسال است تا وی را میبینم و روز حجاب از عمر نشمرم.»
شبلی گفت: رحمة اللّه علیه: «اللهُمَّ اخبأ الجنّةَ و النّارَ وفی خَبایا غَیْبِکَ حتّی تُعْبَدَ بغیر واسطةٍ.»
بار خدایا، بهشت و دوزخ را به خبایای غیب خویش پنهان کن و یاد آن از دل خلق بزدای و بمحاو ای فراموش گردان تا تو را از برای آن نپرستند. چون اندر بهشت طبع را نصیب است امروز به حکم یقین غافل عبادت از برای آن میکند چون دل را از محبت نصیب نیست غافل را، لامحاله از مشاهدت محجوب باشد.
و مصطفی صلّی اللّه علیه و سلّم از شب معراج مر عایشه را خبر داد که: «حقّ را ندیدم.» و ابن عباس رضی اللّه عنهما روایت کند که: «رسول علیه السّلام مرا گفت: حق را بدیدم.»
خلق با این خلاف بماندند و آنچه بهتر بایست وی از میانه ببرد. اما آنچه گفت: «دیدمش»، عبارت از چشم سِرّ کرد و آنچه گفت: «ندیدم»، بیان از چشم سَر. یکی از این دو، اهل باطن بودند و یکی اهل ظاهر. سخن با هر یک براندازهٔ روزگار وی گفت. پس چون سرّ دید اگر واسطه چشم نباشد چه زیان؟
و جنید گفت رحمة اللّه علیه که: «اگر خداوند مرا گوید که: مرا ببین، گویم: نبینم؛ که چشم اندر دوستی، غیر بود و بیگانه و غیرت غیریت مرا از دیدار می باز دارد؛ که اندر دنیا بی واسطهٔ چشم میدیدمش.»
إنّی لأحْسُدُ ناظِریَّ عَلَیْکا
فأغُضُّ طرفِیَ إذ نَظَرْتُ اِلیْکا
دوست را خود از دیده دریغ دارند؛ که دیده بیگانه باشد.
آن پیر را گفتند: «خواهی تا خداوند را ببینی؟» گفتا: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت: «چون موسی بخواست ندید و محمد نخواست بدید.» پس خواست ما حجاب اعظم ما بود از دیدار حق، تعالی؛ از آنچه وجودِ ارادت اندر دوستی مخالفت بود و مخالفت حجاب باشد و چون ارادت اندر دنیا سپری شد مشاهدت حاصل آمد و چون مشاهدت ثبات یافت دنیا چون عقبی بود و عقبی چون دنیا.
ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «إنّ لِلّه عِباداً لو حُجِبُوا عَنِ اللّهِ فی الدّنیا و الآخرةِ لَارْتدّوا.»
خداوند را تعالی بندگاناند که اگر در دنیا و عقبی به طرفة العینی از وی محجوب گردند مرتد شوند، ای پیوسته مر ایشان را به دوام مشاهدت میپرورد و به حیات محبتشان زنده میدارد و لامحاله چون مکاشف محجوب گردد مطرود شود.
ذوالنون گوید، رحمه اللّه: روزی در مصر میگذشتم. کودکانی را دیدم که سنگ بر جوانی میانداختند. گفتم: «از وی چه میخواهید؟» گفتند: «دیوانه است.» گفتم: «چه علامت دیوانگی بر وی پدید میآید؟» گفتند: «میگوید که: من خداوند را میبینم.» گفتم: «ای جوانمرد، این تو میگویی یا بر تو میگویند؟» گفتا: «نه، که من میگویم؛ که اگر یک لحظه من حق را نبینم و محجوب باشم طاعت ندارمش.»
اما اینجا قومی را غلطی افتاده است از اهل این قصه، میپندارند که رؤیت قلوب و مشاهدت از وجهِ صورتی بود که اندر دل وهم مر آن را اثبات کند اندر حال ذکر و یا فکر و این تشبیه محض بود و ضلالت هویدا؛ از آنچه خداوند تعالی را اندازه نیست تا اندر دل به وهم اندازه گیرد، یا عقل بر کیفیت وی مطلع شود. هرچه موهوم بود از جنس وهم بود و هرچه معقول از جنس عقل و وی تعالی و تقدس مجانس اجناس نیست و لطایف و کثایف جمله جنس یکدگرند اندر محل مُضادّت ایشان مر یکدیگر را؛ از آنچه اندر تحقیق توحید ضد جنس بود اندر جنب قدیم؛ که اضداد محدَثاند و حوادث یک جنساند. تعالی اللّهُ عن ذلک و عمّا یقولُ الظّالمون.
پس مشاهدت اندر دنیا چون رؤیت بود اندر عقبی. چون به اتفاق و اجماع جملهٔ صحابه اندر عقبی رؤیت روا بود، اندر دنیا نیز مشاهدت روا بود. پس فرق نباشد میان مُخبری که از رؤیت عقبی خبر دهد و میان مخبری که از مشاهدت دنیا خبر دهد. و هر که خبر دهد از این دو معنی به اجازت خبر دهد نه به دعوی؛ یعنی گوید که دیدارو مشاهدت روا بود و نگوید که مرا دیدار هست؛ از آنچه مشاهدت صفت سرّ بود و خبر دادن عبارت زیان و چون زیان را از سرّ خبر بود تا عبارت کند این مشاهدت نباشد که دعوی بود؛ از آنچه چیزی که حقیقت آن اندر عقول ثبات نیابد زبان از آن چگونه عبارت کند؟ الّا به معنی جواز؛ «لأنَّ المشاهَدَةَ قُصورُ اللِّسانِ بحضورِ الجَنان.» پس سکوت را درجه برتر از نطق باشد؛ از آنچه سکوت علامت مشاهدت بود و نطق نشان شهادت و بسیار فرق باشد میان شهادت بر چیزی و میان مشاهدت چیزی و از آن بود که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم اندر درجهٔ قرب و محل اعلی که حق تعالی وی را بدان مخصوص گردانیده بود «لاأحصی ثناءُ علیک» گفت؛ یعنی من ثنای تو را احصا نتوانم کرد؛ از آنچه اندر مشاهدت بود و مشاهدت اندر درجهٔ دوستی یگانگی بود و اندر یگانگی عبارت بیگانگی بود. آنگاه گفت: «انتَ کما أثنیتَ عَلی نَفْسِکَ. تو آنی که برخود ثنا گفتهای»؛ یعنی اینجا گفتهٔ تو، گفتهٔ من باشد و ثنای تو، ثنای من. زفان را اهل آن ندارم که از حال من عبارت کند و بیان را مستحق نبینم که حال مرا ظاهر کند.
و اندر این معنی یکی گوید:
تَمنَّیْتُ مَنْ أهوی فلمّا رایتُه
بَهِتُّ فلَمْ أمْلِکْ لساناً ولا طَرْفاً
این است احکام مشاهدات بهتمامی بر سبیل اختصار، و باللّه العونُ و التّوفیقُ.
هجویری : باب الصّحبة و ما یتعلّق بها
باب الصّحبة و ما یتعلّق بها
قال اللّه، تبارک و تعالی: «إنَّ الّذینَ آمَنُوا و عَمِلُوا الصّالِحاتِ سیجعلُ لهمُ الرّحمنُ وُدّاً (۹۶/مریم)، ای: بحسن رعایتهم الإخْوانَ.»
مؤمنانی که کردار ایشان نیکو بود، خداوند عزّ و جلّ مر ایشان را دوست گیرد و دوست گرداند اندر دلها، بدانکه دلها نگاه دارند و حقهای برادران بگزارند و فضل ایشان بر خود ببینند.
وقال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم: «ثلاثٌ یُصْفینَ لک وُدَّ أخیکَ: تُسَلِّمُ علیه إنْ لَقیتَهُ، و تُوسِعُ له فِی المَجْلِس، و تَدْعُوهُ بِأحَبِّ أسْمائه.»
اینچه رسول صلّی اللّه علیه فرمود از حسن رعایت و حفظ حرمت بود. گفت: «دوستی برادران مسلمان را سه چیز مصفا کند: یکی چون ببینی ورا سلام کنی اندر راهها ودیگر جای بر وی فراخ کنی اندر مجلسها و سدیگر او را به نامی خوانی که آن به نزدیک وی دوست ترین نامها بود.»
قوله، تعالی: «إنَّما المُؤمِنُونَ إخوةٌ فَأصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُم (۱۰/الحجرات).»
جمله را تعطف و تلطف فرمود میان دو برادر مسلمان تا دلهایشان با یکدیگر خراشیده نباشد.
و قوله، علیه السّلام: «أکْثِرُوا مِنَ الإخْوانِ، فانَّ رَبّکُم حیّیٌ کریمٍ یَستحیی أَنْ یُعَدِّبَ عبدَهُ بینَ إخوانِه یومَ القِیامة.»
برادران بسیار گیرید به حفظ ادب و معاملت نیکو کنید با ایشان که خدای عزّ و جلّ حیّی و کریم است به شرمِ کرم خود بنده را عذاب نکند میان برادران وی روز قیامت. اما باید که صحبت از برای خداوند را باشد عزّ و جلّ نه از برای هوای نفس را و حصول مراد و اغراض را؛ تا به حفظ ادب، آن بنده مشکور گردد.
مالک دینار گفت مر داماد خود را مغیرة بن شعبة، رضی اللّه عنهما: «کلُّ أخٍ و صاحبٍ لَمْ تَسْتَفِدْ منه فی دینک خیراً، فانْبِذْ عَنْک صحبتَه حتّی تَسْلَمَ.»
هر برادری و یاری که دین تو را از صحبت وی فایدهای آن جهانی نباشد با وی صحبت مکن که صحبت آن کس بر تو حرام بود. معنی این ان بود که صحبت با مه از خود باید کرد یا با کِه؛ که اگر با مه از خود کنی تو را از وی فایدهای باشد و اگر با که از خود کنی او را از تو فایده باشد اندر دین؛ که اگر وی از تو چیزی آموزد دینی فایدهٔ دینی حاصل آید و اگر تو چیزی آموزی همچنان. و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «إنَّ مِنْ تمامِ التّقوی تعلیمُ مَنْ لایَعْلَمُ. کمال پرهیزگاری آموختن علم بود مر کسی را که نداند.»
و از یحیی بن مُعاذ الرّازی رحمةاللّه علیه میآید که گفت: «بِئْسَ الصَّدیقُ صَدیقٌ تحتاجُ أنْ تقولَ له إُذکُرْنی فی دُعائک، و بئسَ الصّدیقُ صدیقٌ تحتاجُ أنْ تعیشَ معه بالمُداراةِ، و بئس الصّدیقُ صدیقٌ یُلجئک إلی الإعتذارِ فی زَلَّةٍ کانَتْ مِنک.»
بد یاری بود آن که او را به دعا وصیت باید کرد؛ که حق صحبت یک ساعته دعای پیوسته باشد؛ و بد یاری بود آن که با وی زندگانی به مدارا باید کرد؛ که سرمایهٔ صحبت انبساط بود؛ و بد یاری بود آن که به گناهی که بر تو رفته باشد ازوی عذر باید خواست؛ از آنچه عذر شرط بیگانگی بود و اندر صحبت بیگانگی جفا بود.
و قال النبی، صلّی اللّه علیه و سلم: «المرءُ علی دینِ خَلیله، فلینظُرْ أحدُکم مَنْ یُخالّ.»
مرد آن دین داردو آن طریق رود که دوست وی،نگاه کن تا دوستی و صحبت با که میدارد اگر صحبت با نیکان دارد، وی گرچه بد است نیک است؛ از آنچه آن صحبت او را نیک گرداند و اگر صحبت با بدان دارد وی گرچه نیک است بد است؛ از آنچه بدانچه در ایشان است ورا رضاست چون به بد راضی باشد اگرچه وی نیک بود بد گردد.
که اندر حکایات است که مردی گرد کعبه طواف میکرد و میگفت: «اللهُّمَ أصلِحْ إخوانی. یا ربّ تو برادران مرا نیک گردان.» وی را گفتند: «بدین مقام شریف رسیدهای، چرا خود را دعایی نکنی که همه برادران را دعا کنی؟» گفت، رحمه اللّه: «انّ لی إخواناً أرْجِعُ إلیهم. فإنْ صَلَحُوا صَلَحْتُ مَعَهُمَ و إنْ فَسَدُوا فَسَدْتُ مَعَهُم. مرا برادراناند، چون بدیشان باز گردم اگر ایشان را در صلاح یابم من به صلاح ایشان صالح شوم و اگر به فسادشان یابم من به فساد ایشان مفسد شوم چون قاعدهٔ صلاح من صحبت مصلحان بود، من برادران خود را دعا کنم تا مقصود من و از آنِ ایشان برآید، ان شاء اللّه.»
و اساس این جمله آن است که نفس را سکون با عادت بود در میان هر گروهی که باشد عادت فعل ایشان گیرد؛ از آنچه جملهٔ معاملات و ارادت حق و باطل اندر وی مرکب است آنچه بیند از معاملات ارادت آن پرورش یابد اندر وی و غلبه گیرد بر ارادت دیگری. و صحبت را اثری عظیم است اندر طبع و عادت را صولتی صعب؛ تا حدی که باز به صحبتِ آدمی عالم میشود و طوطی به تعلم ناطق و اسب به ریاضت از حد عادت بهیمی به عادت آدمی آید و مثلهم. این جمله نشان تأثیر صحبت است که کل عادت غریزی ایسان مقلوب گشته است.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم نخست از یکدیگر حق صحبت طلبند و مریدان را بدان فرمایند؛ تا حدی که صحبت اندر میان ایشان چون فریضه گشته است. و پیش از این مشایخ رضی اللّه عنهم اندر آداب صحبت این گروه کتب ساختهاند مشرح؛ چنانکه جنید رضی اللّه عنه کتابی کرد نام آن تصحیح الارادة، و یکی احمدبن خضوریه کرد نام آن الرّعایة بحقوق اللّه، و محمدبن علی التّرمذی رحمة اللّه علیه نیز کتابی کرده است آن را بیان آداب المریدین نام کرده و ابوالقاسم حکیم رضی اللّه عنه و ابوبکر وراق و سهل بن عبداللّه و ابوعبدالرحمان السُّلمی و استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیهم اجمعین نیز اندر این معنی کتب ساختهاند مستوفا و این جمله ائمهٔ این فن بودهاند.
و مقصود من اندر این کتاب آن است تا هر که را این باشدبه کتب دیگر حاجتمند نگردد و پیش از این گفتم اندر مقدمهٔ کتاب اندر حال سؤال تو که این کتاب مر تو را غُنیهای باشد و مر طالبان این طریقت را. اکنون این ابواب اندر انواع معاملت ایشان مرتب بیارم، ان شاء اللّه تعالی وحده و کفی.
مؤمنانی که کردار ایشان نیکو بود، خداوند عزّ و جلّ مر ایشان را دوست گیرد و دوست گرداند اندر دلها، بدانکه دلها نگاه دارند و حقهای برادران بگزارند و فضل ایشان بر خود ببینند.
وقال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم: «ثلاثٌ یُصْفینَ لک وُدَّ أخیکَ: تُسَلِّمُ علیه إنْ لَقیتَهُ، و تُوسِعُ له فِی المَجْلِس، و تَدْعُوهُ بِأحَبِّ أسْمائه.»
اینچه رسول صلّی اللّه علیه فرمود از حسن رعایت و حفظ حرمت بود. گفت: «دوستی برادران مسلمان را سه چیز مصفا کند: یکی چون ببینی ورا سلام کنی اندر راهها ودیگر جای بر وی فراخ کنی اندر مجلسها و سدیگر او را به نامی خوانی که آن به نزدیک وی دوست ترین نامها بود.»
قوله، تعالی: «إنَّما المُؤمِنُونَ إخوةٌ فَأصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُم (۱۰/الحجرات).»
جمله را تعطف و تلطف فرمود میان دو برادر مسلمان تا دلهایشان با یکدیگر خراشیده نباشد.
و قوله، علیه السّلام: «أکْثِرُوا مِنَ الإخْوانِ، فانَّ رَبّکُم حیّیٌ کریمٍ یَستحیی أَنْ یُعَدِّبَ عبدَهُ بینَ إخوانِه یومَ القِیامة.»
برادران بسیار گیرید به حفظ ادب و معاملت نیکو کنید با ایشان که خدای عزّ و جلّ حیّی و کریم است به شرمِ کرم خود بنده را عذاب نکند میان برادران وی روز قیامت. اما باید که صحبت از برای خداوند را باشد عزّ و جلّ نه از برای هوای نفس را و حصول مراد و اغراض را؛ تا به حفظ ادب، آن بنده مشکور گردد.
مالک دینار گفت مر داماد خود را مغیرة بن شعبة، رضی اللّه عنهما: «کلُّ أخٍ و صاحبٍ لَمْ تَسْتَفِدْ منه فی دینک خیراً، فانْبِذْ عَنْک صحبتَه حتّی تَسْلَمَ.»
هر برادری و یاری که دین تو را از صحبت وی فایدهای آن جهانی نباشد با وی صحبت مکن که صحبت آن کس بر تو حرام بود. معنی این ان بود که صحبت با مه از خود باید کرد یا با کِه؛ که اگر با مه از خود کنی تو را از وی فایدهای باشد و اگر با که از خود کنی او را از تو فایده باشد اندر دین؛ که اگر وی از تو چیزی آموزد دینی فایدهٔ دینی حاصل آید و اگر تو چیزی آموزی همچنان. و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «إنَّ مِنْ تمامِ التّقوی تعلیمُ مَنْ لایَعْلَمُ. کمال پرهیزگاری آموختن علم بود مر کسی را که نداند.»
و از یحیی بن مُعاذ الرّازی رحمةاللّه علیه میآید که گفت: «بِئْسَ الصَّدیقُ صَدیقٌ تحتاجُ أنْ تقولَ له إُذکُرْنی فی دُعائک، و بئسَ الصّدیقُ صدیقٌ تحتاجُ أنْ تعیشَ معه بالمُداراةِ، و بئس الصّدیقُ صدیقٌ یُلجئک إلی الإعتذارِ فی زَلَّةٍ کانَتْ مِنک.»
بد یاری بود آن که او را به دعا وصیت باید کرد؛ که حق صحبت یک ساعته دعای پیوسته باشد؛ و بد یاری بود آن که با وی زندگانی به مدارا باید کرد؛ که سرمایهٔ صحبت انبساط بود؛ و بد یاری بود آن که به گناهی که بر تو رفته باشد ازوی عذر باید خواست؛ از آنچه عذر شرط بیگانگی بود و اندر صحبت بیگانگی جفا بود.
و قال النبی، صلّی اللّه علیه و سلم: «المرءُ علی دینِ خَلیله، فلینظُرْ أحدُکم مَنْ یُخالّ.»
مرد آن دین داردو آن طریق رود که دوست وی،نگاه کن تا دوستی و صحبت با که میدارد اگر صحبت با نیکان دارد، وی گرچه بد است نیک است؛ از آنچه آن صحبت او را نیک گرداند و اگر صحبت با بدان دارد وی گرچه نیک است بد است؛ از آنچه بدانچه در ایشان است ورا رضاست چون به بد راضی باشد اگرچه وی نیک بود بد گردد.
که اندر حکایات است که مردی گرد کعبه طواف میکرد و میگفت: «اللهُّمَ أصلِحْ إخوانی. یا ربّ تو برادران مرا نیک گردان.» وی را گفتند: «بدین مقام شریف رسیدهای، چرا خود را دعایی نکنی که همه برادران را دعا کنی؟» گفت، رحمه اللّه: «انّ لی إخواناً أرْجِعُ إلیهم. فإنْ صَلَحُوا صَلَحْتُ مَعَهُمَ و إنْ فَسَدُوا فَسَدْتُ مَعَهُم. مرا برادراناند، چون بدیشان باز گردم اگر ایشان را در صلاح یابم من به صلاح ایشان صالح شوم و اگر به فسادشان یابم من به فساد ایشان مفسد شوم چون قاعدهٔ صلاح من صحبت مصلحان بود، من برادران خود را دعا کنم تا مقصود من و از آنِ ایشان برآید، ان شاء اللّه.»
و اساس این جمله آن است که نفس را سکون با عادت بود در میان هر گروهی که باشد عادت فعل ایشان گیرد؛ از آنچه جملهٔ معاملات و ارادت حق و باطل اندر وی مرکب است آنچه بیند از معاملات ارادت آن پرورش یابد اندر وی و غلبه گیرد بر ارادت دیگری. و صحبت را اثری عظیم است اندر طبع و عادت را صولتی صعب؛ تا حدی که باز به صحبتِ آدمی عالم میشود و طوطی به تعلم ناطق و اسب به ریاضت از حد عادت بهیمی به عادت آدمی آید و مثلهم. این جمله نشان تأثیر صحبت است که کل عادت غریزی ایسان مقلوب گشته است.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم نخست از یکدیگر حق صحبت طلبند و مریدان را بدان فرمایند؛ تا حدی که صحبت اندر میان ایشان چون فریضه گشته است. و پیش از این مشایخ رضی اللّه عنهم اندر آداب صحبت این گروه کتب ساختهاند مشرح؛ چنانکه جنید رضی اللّه عنه کتابی کرد نام آن تصحیح الارادة، و یکی احمدبن خضوریه کرد نام آن الرّعایة بحقوق اللّه، و محمدبن علی التّرمذی رحمة اللّه علیه نیز کتابی کرده است آن را بیان آداب المریدین نام کرده و ابوالقاسم حکیم رضی اللّه عنه و ابوبکر وراق و سهل بن عبداللّه و ابوعبدالرحمان السُّلمی و استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیهم اجمعین نیز اندر این معنی کتب ساختهاند مستوفا و این جمله ائمهٔ این فن بودهاند.
و مقصود من اندر این کتاب آن است تا هر که را این باشدبه کتب دیگر حاجتمند نگردد و پیش از این گفتم اندر مقدمهٔ کتاب اندر حال سؤال تو که این کتاب مر تو را غُنیهای باشد و مر طالبان این طریقت را. اکنون این ابواب اندر انواع معاملت ایشان مرتب بیارم، ان شاء اللّه تعالی وحده و کفی.
هجویری : باب آدابهم فی الصّحبة
باب آدابهم فی الصّحبة
چون مهمترین چیزها بدانستی که مرید را حق صحبت بود، لامحاله رعایت صحبت فریضه باشد؛ از آنچه تنها بودن مرید را هلاکت بود؛ لقوله، علیه السّلام: «الشَّیْطانُ مَعَ الواحِدِ. دیو با آن کس بود که تنها بود»؛ و قوله، تعالی: «ما یکونُ مِنْ نَجْوی ثَلثَةٍ الّا هُوَ رابعُهم (۷/المجادله)، نباشد از شما سه کس الا که چهارم ایشان خداوند تعالی باشد.» پس هیچ آفت مرید را چون تنها بودن نیست.
و اندر حکایات یافتم که مریدی را از آنِ جنید رُضِی عنه صورت نیست که: «من به درجت کمال رسیدم و تنها بودن مرا از صحبت بهتر.» به گوشهای اندر شد و سر از صحبت جماعت درکشید. چون شب اندر آمدی اشتری بیاوردندی و وی را گفتندی که: «تو را به بهشت میباید شدن.» وی بر آن نشستی و میرفتی تا جایگاهی پدید آمد خرم و گروهی خوب صورت و طعامهای خوش و آبهای روان تا سحرگاه وی را آنجا بداشتندی. آنگاه به خواب اندر شدی، چون بیدار شدی خود را بر در صومعهٔ خود دیدی تا رعونت آدمیت اندر وی تعبیه کرد ونخوت جوانی اندر دل وی تأثیر خود ظاهر کرد. زبان دعوی بگشاد و میگفت: «مرا چنین میباشد.» تا خبر به جنید بردند وی برخاست و به در صومعهٔ وی آمد. وی را یافت زَهوی اندر سر افکنده و تکبری فرو گستریده. حال از وی بپرسید. وی جمله با جنید بگفت. جنید رضی اللّه عنه گفت: «چون امشب بدان جای برسی، سه بار بگوی: لاحولَ ولاقوّةَ الّا باللّه العلیّ العظیم.» چون شب اندر آمد وی را میبردند و وی بر جنید به دل انکار میکرد. چون زمانی برآمد مر تجربه را سه بار کلمهٔ «لاحول» بگفت آن جمله بخروشیدند و برفتند. وی یافت خود را اندر میان مَزْبلهای نشسته و لختی استخوانهای مردار برگرد وی نهاده. بر خطای خود واقف شد و تعلق به توبه کرد و به صحبت پیوست.
و مرید را هیچ آفت چون تنهایی نباشد. و شرط صحبت ایشان آن است که هر کسی را اندر درجت وی بدارند، چون با پیران به حرمت بودن و با هم جنسان به عشرت زیستن و با کودکان شفقت برزیدن؛ چنانکه پیران را اندر درجهٔ پدران داند و همجنسان را اندر درجهٔ برادران داند و کودکان را اندر محل فرزندان و از حقد تبرا کند و از حسد بپرهیزد و از کینه اعراض کند و نصیحت از هیچ کس دریغ ندارد. و روا نیست اندر صحبت، یکدیگر را غیبت کردن و خیانت برزیدن و به قول و فعل با یکدیگر انکار کردن؛ از آنچه چون ابتدا صحبت از برای خدای بود عزّ و جلّ باید تا به فعلی یا به قولی که از بنده ظاهر شود آن را بریده نگردانند.
و من از شیخ المشایخ ابوالقاسم کُرّکان پرسیدم رضی اللّه عنه که: «شرط صحبت چیست؟» گفت: «آن که حظ خود نجویی اندر صحبت؛ که همه آفات صحبت از آن است که هر کسی از آن حظ خود طلبند و طالب حظ را تنهایی بهتر از صحبت و چون حَظّ خود فرو گذارد و حظوظ صاحب خود را رعایت کند اندر صحبت مُصیب باشد.»
یکی گوید ازدرویشان که: وقتی از کوفه برفتم به قصد مکه، ابراهیم خواص را یافتم رضی اللّه عنه در راه. ازوی صحبت خواستم. مرا گفت: «صحبت را امیری باید یا فرمانبرداری، چه خواهی امیر تو باشی یا من؟» گفتم: «امیر تو باش.» گفت: «هلا، تو از فرمان امیر بیرون میای.» گفتم: «روا باشد.» گفت: چون به منزل رسیدیم، مرا گفت: «بنشین.» چنان کردم. وی آب از چاه برکشید. سرد بود، هیزم فراهم آورد و آتش برافروخت اندر زیر میلی و به هر کار که من قصد کردمی گفتی: «شرط فرمان نگاه دار.» چون شب اندر آمد بارانی عظیم اندر گرفت. وی مرقعهٔ خود بیرون کرد و تا بامداد بر سر من استاده بود و مرقعه بر دو دست افکنده و من شرمنده میبودم به حکم شرط هیچ نتوانستم گفت. چون بامداد شد، گفتم: «ایّها الشیخ، امروز امیر من باشم.» گفت: «صواب اید.» چون به منزل رسیدیم، وی همان خدمت بر دست گرفت. من گفتم: «از فرمان بیرون میای.» مرا گفت: «از فرمان کسی بیرون آید که امیر را خدمت خود فرماید.» تا به مکه هم بر این صفت با من صحبت کرد و چون به مکه آمدیم از شرم وی بگریختم تا در منا مرا بدید و گفت: «ای پسر بر تو بادا که با درویشان صحبت چنان کنی که من با تو کردم.»
رُوِی عن انس بن مالک، انّه قال: «صَحبتُ رسولَ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم عَشَرَ سنینَ و خَدَمْتُه، فواللّهِ ما قالَ لی: اُفٍّ قَطُّ، و ما قالَ لِشَیءٍ فعلتُ: لِمَ فعلتَ کذا؟ ولا لشیء لم أفعلْه ألّا فَعَلْتَ کذا.» گفت: «ده سال رسول را علیه السّلام خدمت کردم به خدای که هرگز مرا نگفت که: اُفّ، و هرگز هیچ کار نکردم که مرا بگفت که: چرا کردی؟ و آنچه نکردم، هرگز مرا نگفت که: فلان کار چرا نکردی؟»
پس جملهٔ درویشان بر دو قسمتاند: یکی مقیمان و دیگر یک مسافران و مشایخ را رُضِیَ عنهم سنت آن است که: باید تا مسافران مر مقیمان را بر خود فضل نهند؛ از آنچه ایشان بر نصیب خود میروند و مقیمان به حق خدمت نشستهاند و اندر مسافران علامتِ طلب است و اندر مقیمان امارتِ یافت. پس فضل باشد آن را که یافت و فرو نشست و از طلب بیاسود بر آن کس که میطلبد و مقیمان را باید که مسافران را بر خود فضل نهند؛ از آنچه ایشان اصحاب علایقاند و مسافران از علایق فرد گشتهاند و آنان اندر طلباند و اینان اندر وَفْقَتاند. و باید تا پیران جوانان را بر خود فضل نهند؛ که ایشان اندر دنیا قریب العهد ترند و گناهشان کمتر است و باید تا جوانان پیران را بر خود فضل نهند که ایشان اندر عبادت سابقاند و اندر خدمت مقدم و چون چنین باشد هر دو گروه به یکدیگر نجات یابند و الّا هلاک گردند.
و اندر حکایات یافتم که مریدی را از آنِ جنید رُضِی عنه صورت نیست که: «من به درجت کمال رسیدم و تنها بودن مرا از صحبت بهتر.» به گوشهای اندر شد و سر از صحبت جماعت درکشید. چون شب اندر آمدی اشتری بیاوردندی و وی را گفتندی که: «تو را به بهشت میباید شدن.» وی بر آن نشستی و میرفتی تا جایگاهی پدید آمد خرم و گروهی خوب صورت و طعامهای خوش و آبهای روان تا سحرگاه وی را آنجا بداشتندی. آنگاه به خواب اندر شدی، چون بیدار شدی خود را بر در صومعهٔ خود دیدی تا رعونت آدمیت اندر وی تعبیه کرد ونخوت جوانی اندر دل وی تأثیر خود ظاهر کرد. زبان دعوی بگشاد و میگفت: «مرا چنین میباشد.» تا خبر به جنید بردند وی برخاست و به در صومعهٔ وی آمد. وی را یافت زَهوی اندر سر افکنده و تکبری فرو گستریده. حال از وی بپرسید. وی جمله با جنید بگفت. جنید رضی اللّه عنه گفت: «چون امشب بدان جای برسی، سه بار بگوی: لاحولَ ولاقوّةَ الّا باللّه العلیّ العظیم.» چون شب اندر آمد وی را میبردند و وی بر جنید به دل انکار میکرد. چون زمانی برآمد مر تجربه را سه بار کلمهٔ «لاحول» بگفت آن جمله بخروشیدند و برفتند. وی یافت خود را اندر میان مَزْبلهای نشسته و لختی استخوانهای مردار برگرد وی نهاده. بر خطای خود واقف شد و تعلق به توبه کرد و به صحبت پیوست.
و مرید را هیچ آفت چون تنهایی نباشد. و شرط صحبت ایشان آن است که هر کسی را اندر درجت وی بدارند، چون با پیران به حرمت بودن و با هم جنسان به عشرت زیستن و با کودکان شفقت برزیدن؛ چنانکه پیران را اندر درجهٔ پدران داند و همجنسان را اندر درجهٔ برادران داند و کودکان را اندر محل فرزندان و از حقد تبرا کند و از حسد بپرهیزد و از کینه اعراض کند و نصیحت از هیچ کس دریغ ندارد. و روا نیست اندر صحبت، یکدیگر را غیبت کردن و خیانت برزیدن و به قول و فعل با یکدیگر انکار کردن؛ از آنچه چون ابتدا صحبت از برای خدای بود عزّ و جلّ باید تا به فعلی یا به قولی که از بنده ظاهر شود آن را بریده نگردانند.
و من از شیخ المشایخ ابوالقاسم کُرّکان پرسیدم رضی اللّه عنه که: «شرط صحبت چیست؟» گفت: «آن که حظ خود نجویی اندر صحبت؛ که همه آفات صحبت از آن است که هر کسی از آن حظ خود طلبند و طالب حظ را تنهایی بهتر از صحبت و چون حَظّ خود فرو گذارد و حظوظ صاحب خود را رعایت کند اندر صحبت مُصیب باشد.»
یکی گوید ازدرویشان که: وقتی از کوفه برفتم به قصد مکه، ابراهیم خواص را یافتم رضی اللّه عنه در راه. ازوی صحبت خواستم. مرا گفت: «صحبت را امیری باید یا فرمانبرداری، چه خواهی امیر تو باشی یا من؟» گفتم: «امیر تو باش.» گفت: «هلا، تو از فرمان امیر بیرون میای.» گفتم: «روا باشد.» گفت: چون به منزل رسیدیم، مرا گفت: «بنشین.» چنان کردم. وی آب از چاه برکشید. سرد بود، هیزم فراهم آورد و آتش برافروخت اندر زیر میلی و به هر کار که من قصد کردمی گفتی: «شرط فرمان نگاه دار.» چون شب اندر آمد بارانی عظیم اندر گرفت. وی مرقعهٔ خود بیرون کرد و تا بامداد بر سر من استاده بود و مرقعه بر دو دست افکنده و من شرمنده میبودم به حکم شرط هیچ نتوانستم گفت. چون بامداد شد، گفتم: «ایّها الشیخ، امروز امیر من باشم.» گفت: «صواب اید.» چون به منزل رسیدیم، وی همان خدمت بر دست گرفت. من گفتم: «از فرمان بیرون میای.» مرا گفت: «از فرمان کسی بیرون آید که امیر را خدمت خود فرماید.» تا به مکه هم بر این صفت با من صحبت کرد و چون به مکه آمدیم از شرم وی بگریختم تا در منا مرا بدید و گفت: «ای پسر بر تو بادا که با درویشان صحبت چنان کنی که من با تو کردم.»
رُوِی عن انس بن مالک، انّه قال: «صَحبتُ رسولَ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم عَشَرَ سنینَ و خَدَمْتُه، فواللّهِ ما قالَ لی: اُفٍّ قَطُّ، و ما قالَ لِشَیءٍ فعلتُ: لِمَ فعلتَ کذا؟ ولا لشیء لم أفعلْه ألّا فَعَلْتَ کذا.» گفت: «ده سال رسول را علیه السّلام خدمت کردم به خدای که هرگز مرا نگفت که: اُفّ، و هرگز هیچ کار نکردم که مرا بگفت که: چرا کردی؟ و آنچه نکردم، هرگز مرا نگفت که: فلان کار چرا نکردی؟»
پس جملهٔ درویشان بر دو قسمتاند: یکی مقیمان و دیگر یک مسافران و مشایخ را رُضِیَ عنهم سنت آن است که: باید تا مسافران مر مقیمان را بر خود فضل نهند؛ از آنچه ایشان بر نصیب خود میروند و مقیمان به حق خدمت نشستهاند و اندر مسافران علامتِ طلب است و اندر مقیمان امارتِ یافت. پس فضل باشد آن را که یافت و فرو نشست و از طلب بیاسود بر آن کس که میطلبد و مقیمان را باید که مسافران را بر خود فضل نهند؛ از آنچه ایشان اصحاب علایقاند و مسافران از علایق فرد گشتهاند و آنان اندر طلباند و اینان اندر وَفْقَتاند. و باید تا پیران جوانان را بر خود فضل نهند؛ که ایشان اندر دنیا قریب العهد ترند و گناهشان کمتر است و باید تا جوانان پیران را بر خود فضل نهند که ایشان اندر عبادت سابقاند و اندر خدمت مقدم و چون چنین باشد هر دو گروه به یکدیگر نجات یابند و الّا هلاک گردند.
هجویری : بابُ آدابِ الإقامة فی الصّحبة
بابُ آدابِ الإقامة فی الصّحبة
چون درویشی اقامت اختیار کند بدون سفر، شرط ادب وی آن بود که چون مسافری بدو رسد به حکم حرمت به شادی پیش وی بازآید و وی را به حرمت قبول کند و چنان داند که وی یکی از آن ضیف ابراهیم خلیل است، علیه السّلام. از مکرمی با وی آن کند که ابراهیم کرد علیه السّلام که بی تکلف آنچه بود وی را پیش آورد؛ چنانکه خدای عزّ و جلّ گفت: «فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمینٍ (۲۶/الذّاریات).» و نپرسد که از کدام سوی آمدی یا کجا میروی و یا چه نامی مر حکم ادب را. آمدنشان از حق بیند و رفتن به سوی حق بیند و نامشان بندهٔ حق داند آنگاه نگاه کند تا راحت وی اندر خلوت بود یا صحبت؛ اگر اختیار وی خلوت بود، جایی خالی کند و اگر اختیار وی صحبت بود، تکلف صحبت کند به حکم انس و عشرت و چون شب سر به بالین بازنهد باید تا مقیم دستی بر پای وی نهد و اگر بنگذارد و گوید: «عادت ندارم»، اندر نیاویزد تا وی گرانبار نشود ودیگر روز گرمابه بر وی عرضه کند و به گرمابهٔ پاکیزهترین بَرَدَش، و جامهٔ وی را از میزرهای گرمابه نگاه دارد و نگذارد که خادم اجنبی وی را خدمت کند، باید که همجنسی ورا خدمت کند به اعتقادی تا به پاک گردانیدن وی آن کس از همه آفات پاک شود. و باید که تا پشت وی بخارد و زانوها و کف پای و دستش بمالد و بیشتر از این شرط نیست.
و اگر این مقیم را دسترس آسان باشد که وی را جامهٔ نو سازد، تقصیر نکند و اگر نباشد تکلف نکند همان خرقهٔ وی را نمازی کند تا چون از گرمابه برآید درپوشد. و چون از گرمابه به جای باز آید و روز دیگر شود اگر در آن شهر پیری بود یا جماعتی از ائمهٔ اسلام وی را گوید: «اگر صواب باشد، تا به زیارت ایشان رویم.» اگر اجابت کند صواب و اگر گوید: «رای و دل آن ندارم»، بر وی انکار نکند؛ از آنچه وقت باشد مر طالبان حق را که دل خود هم ندارند ندیدی که چون ابراهیم خواص را رحمة اللّه علیه گفتند: «از عجایب اسفار خود ما را خبری بگوی.» گفت: عجبتر آن بود که خضر پیغمبر علیه السّلام از من صحبت درخواست، دل وی نداشتم و اندر آن ساعت بدون حق نخواستم که کسی را به نزدیک دل من خطر و مقدار باشد که وی را رعایت باید کرد.»
و البته روا نباشد که مقیم مر مسافر را به سلامگری اهل دنیا برد و یا به ماتمها و عیادتهای ایشان و هر مقیمی را که از مسافران این طمع بود که ایشان را آلت گدایی خود سازد و از این خانه بدان خانه میبردشان، خدمت ناکردن وی مر ایشان را اولیتر از آن که آن ذُلّ بر تن ایشان نهادن و رنج به دل ایشان رسانیدن.
و مرا که علی بن عثمان الجلابیام اندر اسفار خود هیچ رنج و مشقت صعبتر از آن نبود که خادمان جاهل و مقیمان بی باک مرا گاهگاه برداشتندی و از خانهٔ این خواجه به خانهٔ آن دهقان میبردندی و من به باطن بر ایشان سنه میخواندمی و به ظاهر مسامحتی میکردمی. و آنچه مقیمان بر من کردندی از بی طریقتی من نذر کردی که اگر وقتی من مقیم گردم با مسافران این نکنم و از صحبت بی ادبان فایده بیش از این نباشد که آنچه تو را خوش نیاید از معاملت ایشان تو آن نکنی.
و باز اگر درویشی مسافر منبسط شود و روزی چند صحبت و بایستِ دنیا اظهار کند، مقیم را از آن چاره نباشد که وی را به دمِ بایست وی فرا برد و اگر این مسافر مدعیی بود بی همت، مقیم را نباید که بی همتی کند و متابع وی باشد اندر بایستهای محال وی؛ که این طریقت منقطعان است. چون بایست آمد به بازار باید شد به ستد و داد کردن، و یا به درگاه سلطانی به عوانی. وی را با صحبت منقطعان چه کار باشد؟
و گویند که جنید رضی اللّه عنه با اصحاب خود به حکم ریاضتی نشسته بودند. مسافری درآمد. بر نصیب وی تکلفی کردند و طعامی پیش آوردند. وی گفت: «بهجز این مرا فلان چیز بایستی.» جنید گفت: «تو را به بازار باید شد که تو مرد اسواقی نه از آنِ مساجد و صوامع.»
وقتی من از دمشق با دو درویش قصد زیارت ابن العلا کردم و وی به روستای رَمله میبود اندر راه با یکدیگر گفتیم: که ما هر یکی را با خویشتن واقعهای که داریم، اندیشه باید کرد تا آن پیر از باطن ما را خبر دهد و واقعهٔ ما حق شود. من با خود گفتم: «مرا از وی اشعارو مناجات حسین بن منصور باید.» آن دیگری گفت: «مرا دعایی باید تا طحالم بشود.» و آن دیگری گفت: «مرا حلوای صابونی باید.» چون به نزدیک وی رسیدیم فرموده بود تا جزوی نبشته بودند از اشعار و مناجات حسین منصور. پیش من نهاد و دست بر شکم آن درویش مالید طحال از وی بشد و آن دیگری را گفت: «حلوای صابونی غذای عوانان بود، و تو لباس اولیای خدای داری. لباس اولیا با مطالبت عوانان راست نیاید از دو یکی اختیار کن.»
و درجمله مقیم را جز رعایت آن کس واجب نیاید که او به رعایت حق مشغول بود و تارک حظ خود باشد، و چون کسی به حظوظ خود اقامت کرد دیگری را باید تا وی را خلاف کند و چون باز به ترک حظ خود گرفت وی به حظ وی اقامت کند شاید تا اندر هر دو حال راه برده باشد نه راه زده.
و معروف است اندر اخبار پیغمبر علیه السّلام که وی سلمان را با بوذر غفاری برادری داده بود، و هر دو از سرهنگان اهل صفه بودند و از رئیسان و خداوندان باطن. روزی سلمان به خانهٔ ابوذر اندر آمد به زیارت. عیال بوذر با سلمان از بوذر شکایت کرد که: «برادر تو به روز چیزی نمیخورد و به شب نمیخسبد.» سلمان گفت: «چیزی خوردنی بیار.» چون بیاورد بوذر را گفت: «ای برادر، مرا میباید تا با من موافقت کنی، که این روزه بر تو فریضه نیست.» ابوذر موافقت کرد. چون شب اندر آمد، گفت: «ای برادر، میباید که اندر خفتن با من موافقت کنی.» الاثر: «إنَّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً، و إنَّ لِزَوْجِکَ علیک حقّاً و إنَّ لِرَبُّک علیک حقّاً.»
چون دیگر روز بود، بوذر به نزدیک پیغمبر علیه السّلام آمد. وی گفت: «من همان گویم یا باذر، که دوش سلمان گفت: اِنّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً.» چون بوذر به ترک حظوظ خود بگفته بود، سلمان به حظوظ وی اقامت کرد و ورد خود فرو گذاشت. بر این اصل هرچه کنی صحیح و مستحکم آید.
وقتی من اندر دیار عراق اندر طلب دنیا و فنای آن ناباکی میکردم و اوام بسیار برآمده بود و حشو هر کسی با بایستی روی به من آورده بودند و من اندر رنج حصول هوای ایشان مانده سیدی از سادات وقت به من نامهای نبشت:
«نگر ای پسر، تادل خویش از خدای عزّ و جلّ مشغول نکنی به فراغت دلی که مشغول هواست. پس اگر دلی یابی عزیزتر از دل خود، روا باشد که به فراغت آن دل خود را مشغول گردانی، و الا دست از آن کار بدار؛ که بندگان خدای را خدای عزّ و جلّ بسنده باشد.» اندر وقت مرا بدین سخن فراغتی پدید آمد.
این است احکام مقیمان اندر صحبت مسافران بر سبیل اختصار. و باللّه التّوفیق.
و اگر این مقیم را دسترس آسان باشد که وی را جامهٔ نو سازد، تقصیر نکند و اگر نباشد تکلف نکند همان خرقهٔ وی را نمازی کند تا چون از گرمابه برآید درپوشد. و چون از گرمابه به جای باز آید و روز دیگر شود اگر در آن شهر پیری بود یا جماعتی از ائمهٔ اسلام وی را گوید: «اگر صواب باشد، تا به زیارت ایشان رویم.» اگر اجابت کند صواب و اگر گوید: «رای و دل آن ندارم»، بر وی انکار نکند؛ از آنچه وقت باشد مر طالبان حق را که دل خود هم ندارند ندیدی که چون ابراهیم خواص را رحمة اللّه علیه گفتند: «از عجایب اسفار خود ما را خبری بگوی.» گفت: عجبتر آن بود که خضر پیغمبر علیه السّلام از من صحبت درخواست، دل وی نداشتم و اندر آن ساعت بدون حق نخواستم که کسی را به نزدیک دل من خطر و مقدار باشد که وی را رعایت باید کرد.»
و البته روا نباشد که مقیم مر مسافر را به سلامگری اهل دنیا برد و یا به ماتمها و عیادتهای ایشان و هر مقیمی را که از مسافران این طمع بود که ایشان را آلت گدایی خود سازد و از این خانه بدان خانه میبردشان، خدمت ناکردن وی مر ایشان را اولیتر از آن که آن ذُلّ بر تن ایشان نهادن و رنج به دل ایشان رسانیدن.
و مرا که علی بن عثمان الجلابیام اندر اسفار خود هیچ رنج و مشقت صعبتر از آن نبود که خادمان جاهل و مقیمان بی باک مرا گاهگاه برداشتندی و از خانهٔ این خواجه به خانهٔ آن دهقان میبردندی و من به باطن بر ایشان سنه میخواندمی و به ظاهر مسامحتی میکردمی. و آنچه مقیمان بر من کردندی از بی طریقتی من نذر کردی که اگر وقتی من مقیم گردم با مسافران این نکنم و از صحبت بی ادبان فایده بیش از این نباشد که آنچه تو را خوش نیاید از معاملت ایشان تو آن نکنی.
و باز اگر درویشی مسافر منبسط شود و روزی چند صحبت و بایستِ دنیا اظهار کند، مقیم را از آن چاره نباشد که وی را به دمِ بایست وی فرا برد و اگر این مسافر مدعیی بود بی همت، مقیم را نباید که بی همتی کند و متابع وی باشد اندر بایستهای محال وی؛ که این طریقت منقطعان است. چون بایست آمد به بازار باید شد به ستد و داد کردن، و یا به درگاه سلطانی به عوانی. وی را با صحبت منقطعان چه کار باشد؟
و گویند که جنید رضی اللّه عنه با اصحاب خود به حکم ریاضتی نشسته بودند. مسافری درآمد. بر نصیب وی تکلفی کردند و طعامی پیش آوردند. وی گفت: «بهجز این مرا فلان چیز بایستی.» جنید گفت: «تو را به بازار باید شد که تو مرد اسواقی نه از آنِ مساجد و صوامع.»
وقتی من از دمشق با دو درویش قصد زیارت ابن العلا کردم و وی به روستای رَمله میبود اندر راه با یکدیگر گفتیم: که ما هر یکی را با خویشتن واقعهای که داریم، اندیشه باید کرد تا آن پیر از باطن ما را خبر دهد و واقعهٔ ما حق شود. من با خود گفتم: «مرا از وی اشعارو مناجات حسین بن منصور باید.» آن دیگری گفت: «مرا دعایی باید تا طحالم بشود.» و آن دیگری گفت: «مرا حلوای صابونی باید.» چون به نزدیک وی رسیدیم فرموده بود تا جزوی نبشته بودند از اشعار و مناجات حسین منصور. پیش من نهاد و دست بر شکم آن درویش مالید طحال از وی بشد و آن دیگری را گفت: «حلوای صابونی غذای عوانان بود، و تو لباس اولیای خدای داری. لباس اولیا با مطالبت عوانان راست نیاید از دو یکی اختیار کن.»
و درجمله مقیم را جز رعایت آن کس واجب نیاید که او به رعایت حق مشغول بود و تارک حظ خود باشد، و چون کسی به حظوظ خود اقامت کرد دیگری را باید تا وی را خلاف کند و چون باز به ترک حظ خود گرفت وی به حظ وی اقامت کند شاید تا اندر هر دو حال راه برده باشد نه راه زده.
و معروف است اندر اخبار پیغمبر علیه السّلام که وی سلمان را با بوذر غفاری برادری داده بود، و هر دو از سرهنگان اهل صفه بودند و از رئیسان و خداوندان باطن. روزی سلمان به خانهٔ ابوذر اندر آمد به زیارت. عیال بوذر با سلمان از بوذر شکایت کرد که: «برادر تو به روز چیزی نمیخورد و به شب نمیخسبد.» سلمان گفت: «چیزی خوردنی بیار.» چون بیاورد بوذر را گفت: «ای برادر، مرا میباید تا با من موافقت کنی، که این روزه بر تو فریضه نیست.» ابوذر موافقت کرد. چون شب اندر آمد، گفت: «ای برادر، میباید که اندر خفتن با من موافقت کنی.» الاثر: «إنَّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً، و إنَّ لِزَوْجِکَ علیک حقّاً و إنَّ لِرَبُّک علیک حقّاً.»
چون دیگر روز بود، بوذر به نزدیک پیغمبر علیه السّلام آمد. وی گفت: «من همان گویم یا باذر، که دوش سلمان گفت: اِنّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً.» چون بوذر به ترک حظوظ خود بگفته بود، سلمان به حظوظ وی اقامت کرد و ورد خود فرو گذاشت. بر این اصل هرچه کنی صحیح و مستحکم آید.
وقتی من اندر دیار عراق اندر طلب دنیا و فنای آن ناباکی میکردم و اوام بسیار برآمده بود و حشو هر کسی با بایستی روی به من آورده بودند و من اندر رنج حصول هوای ایشان مانده سیدی از سادات وقت به من نامهای نبشت:
«نگر ای پسر، تادل خویش از خدای عزّ و جلّ مشغول نکنی به فراغت دلی که مشغول هواست. پس اگر دلی یابی عزیزتر از دل خود، روا باشد که به فراغت آن دل خود را مشغول گردانی، و الا دست از آن کار بدار؛ که بندگان خدای را خدای عزّ و جلّ بسنده باشد.» اندر وقت مرا بدین سخن فراغتی پدید آمد.
این است احکام مقیمان اندر صحبت مسافران بر سبیل اختصار. و باللّه التّوفیق.
هجویری : بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
چون درویشی سفر اختیار کند بدون اقامت، شرطِ ادب وی آن بود که:
نخست باری سفر از برای خدای تعالی کند نه به متابعت هوی و چنانکه به ظاهر سفری میکند به باطن از هواهای خود نیز سفر کند و مدام بر طهارت باشد و اوراد خود ضایع نکند و باید تا بدان سفر مرادش یا حجی باشد یا غزوی یا زیارت موضعی یا گرفتن فایدهای و طلب علمی یا رؤیت شیخی از مشایخ، و الّا مُخطی باشد اندر آن سفر.
و وی را اندر آن سفر از مرقعهای و سجادهای و عصایی و رکوهای و حبلی و کفشی یا نعلینی چاره نباشد؛ تا به مرقعه عورت بپوشد و بر سجاده نماز کند و به رکوه طهارت کند و به عصا آفتها از خود دفع کند و اندر آن وی را مآرب دیگر بود و کفش اندر حال طهارت در پای کند تا به سر سجاده آید و اگر کسی آلت بیشتر از این دارد مر حفظ سنت را، چون شانه و سوزن و ناخن پیرای و مکحله روا باشد؛ و باز اگر کسی زیادت از این سازد خود را و تجمل کند نگاه کنیم تا در چه مقام است. اگردر مقام ارادت است، این هر یکی بندی و بتی و سدی و حجابی است، و مایهٔ اظهار رعونت نفس وی آن است و اگر در مقام تمکین و استقامت است وی را این و بیش از این مسلم است.
و من از شیخ ابومسلم فارِس بن غالب الفارسی شنیدم رضی اللّه عنه که: روزی من به نزدیک شیخ ابوسعید بن ابی الخیر درآمدم رضی اللّه عنه به قصد زیارت.
وی را یافتم بر تختی، اندر چهار بالشی خفته و پایها بر یکدیگر نهاده و دقی مصری پوشیده؛ و من جامهای داشتم از وَسَخ چون دوال شده تنی از رنج گداخته و گونهای از مجاهدت زرد شده. از دیدن وی بر آن حالت، انکاری در دل من آمد. گفتم: «این درویش و من درویش! من در چندین مجاهدت و وی اندر چندین راحت!» وی اندر حال بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد و نخوت من بدید. مرا گفت: «یا بامسلم، در کدام دیوان یافتی که خویشتن بین خدای بین باشد؟ ای درویش، چون ما همه حق را دیدیم، گفت: جز بر تختت ننشانیم و چون تو همه خود را دیدی، گفت: جز اندر تحتت ندارم از آنِ ما مشاهدت آمد و از آنِ تو مجاهدت.» و این هر دو دو مقام است از مقامات راه. و حق تعالی از این منزله و درویش از مقامات فانی و از احوال رسته. شیخ بومسلم گفت: هوش از من بشد و عالم بر من سیاه گشت. چون به خود بازآمدم توبه کردم و وی توبهٔ من بپذیرفت. آنگاه گفتم: «ایّها الشّیخ مرا دستوری ده تا بروم؛ که روزگار من رؤیت تو را تحمل نمیتواند کرد.» گفت: «صَدَقْتَ، یا بامسلمٍ.» آنگاه بر وجه مثل این بیت بگفت:
آنچه گوشم نتوانست شنیدن به خبر
همه چشمم به عیان یکسره دید آن به بصر
پس باید مسافر را تا پیوسته حافظ سنت باشد و چون به مقیمی فرا رسد به حرمت نزدیک وی درآید و سلام گوید. نخست پای چپ از پای افزار بیرون کند؛ که پیغمبر علیه السّلام چنین کردی و چون پای افزار در پای کند نخست پای راست در پای افزار کند و چون پای افزار بیرون کند، پای بشوید و دو رکعت نماز کند بر حکم تحیت. آنگاه به رعایت حقوق درویشان مشغول شود و نباید که به هیچ حال بر مقیمان اعتراض کند و یا با کسی زیادتی کند به معاملتی یا سخن سفرهای خود کند یا علم و حکایات و روایات گوید اندر میان جماعت؛ که این جمله اظهار رعونت بود و باید که رنج جهله بکشد و بار ایشان تحمل کند از برای خدای را؛ که اندر آن برکات بسیار باشد.
و اگر این مقیمان و یا خادم ایشان بر وی حکمی کنند و وی را سلامی و یا زیارتی دعوت کنند، اگر تواند خلاف نکند؛ اما به دل مراعات اهل دنیا را منکر باشد، و افعال آن برادران را عذری مینهد و تأویلی میکند و باید که به هیچ گونه رنج بایست مُحال خود بر دل ایشان ننهد و مر ایشان را به درگاه سلطان نکشد به طلب راحت و هوای خود.
و اندر جملهٔ احوال مسافر و مقیم را اندر صحبت، طلب رضای خداوند تعالی باید کرد و به یکدیگر اعتقاد نیکو باید داشت و مر یکدیگر را برابر بد نباید گفت و از پسِ پشت غیبت نباید کرد؛ از آنچه شوم باشد بر طالب حق سخن خلق گفتن خاصه به ناخوب؛ از آنچه محققان اندر رؤیت فعل فاعل بینند و چون خلق بدان صفت که باشند از آن خداوند بوند و آفریدهٔ وی بوند معیوب و بی عیب، محجوب و مکاشف خصومت بر فعل، خصومت بر فاعل بود. و چون به چشم آدمیت اندر خلق نگرد از همه باز رهد؛ که جملهٔ خلق محجوب ومهجور و مقهور و عاجزاند، و هر کسی جز آن نتواند کرد و نتواند بود که خلقتش بر آن است و خلق را اندر مُلک وی تصرف نیست و قدرت بر تبدیل عین جز حق را تعالی و تقدّس نباشد و اللّه اعلم.
نخست باری سفر از برای خدای تعالی کند نه به متابعت هوی و چنانکه به ظاهر سفری میکند به باطن از هواهای خود نیز سفر کند و مدام بر طهارت باشد و اوراد خود ضایع نکند و باید تا بدان سفر مرادش یا حجی باشد یا غزوی یا زیارت موضعی یا گرفتن فایدهای و طلب علمی یا رؤیت شیخی از مشایخ، و الّا مُخطی باشد اندر آن سفر.
و وی را اندر آن سفر از مرقعهای و سجادهای و عصایی و رکوهای و حبلی و کفشی یا نعلینی چاره نباشد؛ تا به مرقعه عورت بپوشد و بر سجاده نماز کند و به رکوه طهارت کند و به عصا آفتها از خود دفع کند و اندر آن وی را مآرب دیگر بود و کفش اندر حال طهارت در پای کند تا به سر سجاده آید و اگر کسی آلت بیشتر از این دارد مر حفظ سنت را، چون شانه و سوزن و ناخن پیرای و مکحله روا باشد؛ و باز اگر کسی زیادت از این سازد خود را و تجمل کند نگاه کنیم تا در چه مقام است. اگردر مقام ارادت است، این هر یکی بندی و بتی و سدی و حجابی است، و مایهٔ اظهار رعونت نفس وی آن است و اگر در مقام تمکین و استقامت است وی را این و بیش از این مسلم است.
و من از شیخ ابومسلم فارِس بن غالب الفارسی شنیدم رضی اللّه عنه که: روزی من به نزدیک شیخ ابوسعید بن ابی الخیر درآمدم رضی اللّه عنه به قصد زیارت.
وی را یافتم بر تختی، اندر چهار بالشی خفته و پایها بر یکدیگر نهاده و دقی مصری پوشیده؛ و من جامهای داشتم از وَسَخ چون دوال شده تنی از رنج گداخته و گونهای از مجاهدت زرد شده. از دیدن وی بر آن حالت، انکاری در دل من آمد. گفتم: «این درویش و من درویش! من در چندین مجاهدت و وی اندر چندین راحت!» وی اندر حال بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد و نخوت من بدید. مرا گفت: «یا بامسلم، در کدام دیوان یافتی که خویشتن بین خدای بین باشد؟ ای درویش، چون ما همه حق را دیدیم، گفت: جز بر تختت ننشانیم و چون تو همه خود را دیدی، گفت: جز اندر تحتت ندارم از آنِ ما مشاهدت آمد و از آنِ تو مجاهدت.» و این هر دو دو مقام است از مقامات راه. و حق تعالی از این منزله و درویش از مقامات فانی و از احوال رسته. شیخ بومسلم گفت: هوش از من بشد و عالم بر من سیاه گشت. چون به خود بازآمدم توبه کردم و وی توبهٔ من بپذیرفت. آنگاه گفتم: «ایّها الشّیخ مرا دستوری ده تا بروم؛ که روزگار من رؤیت تو را تحمل نمیتواند کرد.» گفت: «صَدَقْتَ، یا بامسلمٍ.» آنگاه بر وجه مثل این بیت بگفت:
آنچه گوشم نتوانست شنیدن به خبر
همه چشمم به عیان یکسره دید آن به بصر
پس باید مسافر را تا پیوسته حافظ سنت باشد و چون به مقیمی فرا رسد به حرمت نزدیک وی درآید و سلام گوید. نخست پای چپ از پای افزار بیرون کند؛ که پیغمبر علیه السّلام چنین کردی و چون پای افزار در پای کند نخست پای راست در پای افزار کند و چون پای افزار بیرون کند، پای بشوید و دو رکعت نماز کند بر حکم تحیت. آنگاه به رعایت حقوق درویشان مشغول شود و نباید که به هیچ حال بر مقیمان اعتراض کند و یا با کسی زیادتی کند به معاملتی یا سخن سفرهای خود کند یا علم و حکایات و روایات گوید اندر میان جماعت؛ که این جمله اظهار رعونت بود و باید که رنج جهله بکشد و بار ایشان تحمل کند از برای خدای را؛ که اندر آن برکات بسیار باشد.
و اگر این مقیمان و یا خادم ایشان بر وی حکمی کنند و وی را سلامی و یا زیارتی دعوت کنند، اگر تواند خلاف نکند؛ اما به دل مراعات اهل دنیا را منکر باشد، و افعال آن برادران را عذری مینهد و تأویلی میکند و باید که به هیچ گونه رنج بایست مُحال خود بر دل ایشان ننهد و مر ایشان را به درگاه سلطان نکشد به طلب راحت و هوای خود.
و اندر جملهٔ احوال مسافر و مقیم را اندر صحبت، طلب رضای خداوند تعالی باید کرد و به یکدیگر اعتقاد نیکو باید داشت و مر یکدیگر را برابر بد نباید گفت و از پسِ پشت غیبت نباید کرد؛ از آنچه شوم باشد بر طالب حق سخن خلق گفتن خاصه به ناخوب؛ از آنچه محققان اندر رؤیت فعل فاعل بینند و چون خلق بدان صفت که باشند از آن خداوند بوند و آفریدهٔ وی بوند معیوب و بی عیب، محجوب و مکاشف خصومت بر فعل، خصومت بر فاعل بود. و چون به چشم آدمیت اندر خلق نگرد از همه باز رهد؛ که جملهٔ خلق محجوب ومهجور و مقهور و عاجزاند، و هر کسی جز آن نتواند کرد و نتواند بود که خلقتش بر آن است و خلق را اندر مُلک وی تصرف نیست و قدرت بر تبدیل عین جز حق را تعالی و تقدّس نباشد و اللّه اعلم.