عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شتر را بچه او گفت در دشت
شتر را بچه او گفت در دشت
نمی بینم خدای چار سو را
پدر گفت ای پسر چون پا بلغزد
شتر هم خویش را بیند هم او را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پریدن از سر بامی به بامی
پریدن از سر بامی به بامی
نبخشد جره بازان را مقامی
ز نخچیری که جز مشت پری نیست
همان بهتر که میری درکنامی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نهنگی بچه خود را چه خوش گفت
نهنگی بچه خود را چه خوش گفت
به دین ما حراممد کرانه
به موجویز و از ساحل بپرهیز
همه دریاست ما راشیانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
حضور عالم انسانی
دمیت احترام دمی
با خبر شو از مقام دمی
جاویدنامه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چو بلبل نالهٔ زاری نداری
چو بلبل نالهٔ زاری نداری
که در تن جان بیداری نداری
درین گلشن که گلچینی حلال است
تو زخمی از سر خاری نداری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا بر خویش پیچیدن بیاموز
بیا بر خویش پیچیدن بیاموز
بناخن سینه کاویدن بیاموز
اگر خواهی خدا را فاش بینی
خودی را فاش تر دیدن بیاموز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
کبوتر بچه خود را چه خوش گفت
کبوتر بچه خود را چه خوش گفت
که نتوان زیست با خوی حریری
اگر «یاهو» زنی از مستی شوق
کله را از سر شاهین بگیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فتادی از مقام کبریائی
فتادی از مقام کبریائی
حضور دون نهادان چهره سائی
تو شاهینی ولیکن خویشتن را
نگیری تا بدام خود نیائی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خوشا روزی که خود را باز گیری
خوشا روزی که خود را باز گیری
همین فقر است کو بخشد امیری
حیات جاودان اندر یقین است
ره تخمین و ظن گیری بمیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو هم مثل من از خود در حجابی
تو هم مثل من از خود در حجابی
خنک روزی که خود را بازیابی
مرا کافر کند اندیشهء رزق
ترا کافر کند علم کتابی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه خوش گفت اشتری با کره خویش
چه خوش گفت اشتری با کره خویش
خنک آن کس که داند کار خود را
بگیر از ما کهن صحرا نوردان
به پشت خویش بردن بار خود را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دو گیتی را بخود باید کشیدن
دو گیتی را بخود باید کشیدن
نباید از حضور خود رمیدن
به نور دوش بین امروز خود را
ز دوش امروز را نتوان ربودن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نپنداری که مرد امتحان مرد
نپنداری که مرد امتحان مرد
نمیرد گرچه زیرسمان مرد
ترا شایان چنین مرگ است ورنه
زهر مرگی که خواهی میتوان مرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جوانمردی که دل با خویشتن بست
جوانمردی که دل با خویشتن بست
رود در بحر و دریا ایمن از شست
نگه را جلوه مستی ها حلال است
ولی باید نگه داری دل و دست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
برون کن کینه را از سینهٔ خویش
برون کن کینه را از سینهٔ خویش
که دود خانه از روزن برون به
ز کشت دل مده کس را خراجی
مشو ای دهخدا غارتگر ده
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فساد عصر حاضر شکار است
فساد عصر حاضرشکار است
سپهر از زشتی او شرمسار است
اگر پیدا کنی ذوق نگاهی
دو صد شیطان ترا خدمتگزار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به هر کو رهزنان چشم و گوش اند
به هر کو رهزنان چشم و گوش اند
که در تاراج دلها سخت کوش اند
گران قیمت گناهی با پشنیری
که این سوداگران ارزان فروش اند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه شیطانی خرامش واژگونی
چه شیطانی خرامش واژگونی
کند چشم ترا کور از فسونی
من او را مرده شیطانی شمارم
که گیرد چون تو نخچیر زبونی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه زهرابی که در پیمانه اوست
چه زهرابی که در پیمانه اوست
کشد جانرا و تن بیگانه اوست
تو بینی حلقهٔ دامی که پیداست
نهن دامی که اندر دانهٔ اوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بشر تا از مقام خود فتاد است
بشر تا از مقام خود فتاد است
بقدر محکمی او را گشاد است
گنه هم می شود بی لذت و سرد
اگر ابلیس تو خاکی نهاد است