عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصرالدین
خداوند ما شاه کشورستان
که نامی بدو گشت زاولستان
سر شهریاران ایران زمین
که ایران بدو گشت تازه جوان
یکی خانه کردهست فر خاردیس
که بفروزد از دیدن او روان
جهانی و چون خانههای بهشت
زمینی و همسایهٔ آسمان
ز خوبی چو کردار دانشپژوه
ز خوشی چو گفتار شیرین زبان
همه زر کانی و سیم سپید
ز سر تا به بن، وز میان تا کران
نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زر در هیچ کان
نبشته درو آفرینهای شاه
ز گفتار این و ز گفتار آن
بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان
چه گویی سکندر چنین جای کرد
چه گویی چنین داشت نوشیروان
به فرخترین روز بنشست شاه
درین خانهٔ خرم دلستان
بدان تا درین خانهٔ نو کند
دل لشکر خویش را شادمان
سپه را بود میزبان و بود
هزار آفرین بر چنین میزبان
یکی را بهایی به تن در کشد
یکی را نوندی کشد زیر ران
بهایی، بر آن رنگهای شگفت
نوندی، بر آن بر ستامی گران
کسی را که باشد پرستش فزون
کنون کوه زرین کشد زیر ران
به یزدان که کس در پرستیدنش
نکرده ست هرگز به مویی زیان
همه پادشاهان همی زو زنند
به شاهی و آزادگی داستان
ز شاهان چنو کس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان
ستوده به نام و ستوده به خوی
ستوده به جان و ستوده به خوان
جهان را به شمشیر هندی گرفت
به شمشیر باید گرفتن جهان
شهان دگر باز مانده بدو
بدادند چون سکزیان سیستان
ندادند و بستد به جنگی که خاک
زخون شد در آن جنگ چون ارغوان
به تیغ او چنان کرد وایشان چنین
چه گویی چنین به بود یا چنان
هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان
به بدروز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان
بزرگی و نیکی نیابد هگرز
کسی کو به بد بود همداستان
همه پادشاهان که بودند، زر
به خاک اندرون داشتندی نهان
نبودی به روز و به شب ماه و سال
جز اندیشه بر گنجشان قهرمان
خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفرینندهٔ پاک جان
بدین دل گرفتهست گستاخوار
به زر و به سیم اندرون خان و مان
ز بس تودهٔ زر که در کاخ او
بهر کنج گنجی بود شایگان
کسی کو به جنگ آید آنجا ز جنگ
چنان باز گردد که سرگشته خان
هر آن دودمان کان نه زین کشورست
برآید همی دود از آن دودمان
همی تا به هر جای در هر دلی
گرامی و شیرین بود سو زیان
همی تا ز بهر فزونی بود
همیشه تکاپوی بازارگان
به شادی زیاد و جز او کس مباد
جهان را جهاندار تا جاودان
بد اندیش او گشته در روز جنگ
چو در کینهٔ اردشیر اردوان
بماناد تا مانده باشد زمین
بزرگی و شاهی درین خاندان
که نامی بدو گشت زاولستان
سر شهریاران ایران زمین
که ایران بدو گشت تازه جوان
یکی خانه کردهست فر خاردیس
که بفروزد از دیدن او روان
جهانی و چون خانههای بهشت
زمینی و همسایهٔ آسمان
ز خوبی چو کردار دانشپژوه
ز خوشی چو گفتار شیرین زبان
همه زر کانی و سیم سپید
ز سر تا به بن، وز میان تا کران
نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زر در هیچ کان
نبشته درو آفرینهای شاه
ز گفتار این و ز گفتار آن
بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان
چه گویی سکندر چنین جای کرد
چه گویی چنین داشت نوشیروان
به فرخترین روز بنشست شاه
درین خانهٔ خرم دلستان
بدان تا درین خانهٔ نو کند
دل لشکر خویش را شادمان
سپه را بود میزبان و بود
هزار آفرین بر چنین میزبان
یکی را بهایی به تن در کشد
یکی را نوندی کشد زیر ران
بهایی، بر آن رنگهای شگفت
نوندی، بر آن بر ستامی گران
کسی را که باشد پرستش فزون
کنون کوه زرین کشد زیر ران
به یزدان که کس در پرستیدنش
نکرده ست هرگز به مویی زیان
همه پادشاهان همی زو زنند
به شاهی و آزادگی داستان
ز شاهان چنو کس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان
ستوده به نام و ستوده به خوی
ستوده به جان و ستوده به خوان
جهان را به شمشیر هندی گرفت
به شمشیر باید گرفتن جهان
شهان دگر باز مانده بدو
بدادند چون سکزیان سیستان
ندادند و بستد به جنگی که خاک
زخون شد در آن جنگ چون ارغوان
به تیغ او چنان کرد وایشان چنین
چه گویی چنین به بود یا چنان
هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان
به بدروز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان
بزرگی و نیکی نیابد هگرز
کسی کو به بد بود همداستان
همه پادشاهان که بودند، زر
به خاک اندرون داشتندی نهان
نبودی به روز و به شب ماه و سال
جز اندیشه بر گنجشان قهرمان
خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفرینندهٔ پاک جان
بدین دل گرفتهست گستاخوار
به زر و به سیم اندرون خان و مان
ز بس تودهٔ زر که در کاخ او
بهر کنج گنجی بود شایگان
کسی کو به جنگ آید آنجا ز جنگ
چنان باز گردد که سرگشته خان
هر آن دودمان کان نه زین کشورست
برآید همی دود از آن دودمان
همی تا به هر جای در هر دلی
گرامی و شیرین بود سو زیان
همی تا ز بهر فزونی بود
همیشه تکاپوی بازارگان
به شادی زیاد و جز او کس مباد
جهان را جهاندار تا جاودان
بد اندیش او گشته در روز جنگ
چو در کینهٔ اردشیر اردوان
بماناد تا مانده باشد زمین
بزرگی و شاهی درین خاندان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین
هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان
که دل نبستم بر گلستان و لالهستان
کسی که لاله پرستد به روزگار بهار
ز شغل خویش بماند به روزگار خزان
گلی که باد بر او برجهد فرو ریزد
چرا دهم دل نیکو پسند خویش بر آن
مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا
عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
به حسن پیشرو نیکوان ترکستان
به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان
به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان
به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید
به رخ بهار و بهارش چو روضهٔ رضوان
دهن چو غالیه دانی و سی ستارهٔ خرد
به جای غالیه، اندر میان غالیهدان
به من نموده، نشان دل مرا، به دهن
به من نموده، خیال تن مرا، به میان
چو وقت باده بود باده گیر و بادهگسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران
اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم
ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان
امیر عالم عادل محمد محمود
که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان
به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا
خلیفهٔ عمر و یادگار نوشروان
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان
کجا ز فضل ملکزادگان سخن گویند
امیر عالم عادل بود سر دیوان
در سرای سعادت سرای خدمت اوست
تو خادمان ملک را به جز سعید مدان
دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن
که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان
مرا به خدمت او دستگاه داد سخن
مرا به مدحت او پایگاه داد زبان
سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من
مرا به مدح محمد همیبرد فرمان
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان
چه ظن بری که تولا به دولت که کنم
که خانمان من از بر اوست آبادان
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان
همه گمان من آن بود کانچه طمع منست
عزیز کرد مرا از توافر احسان
به هفتهای به من آن داد ناشنیده مدیح
که نابغه به همه عمر یافت از نعمان
همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر
همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
به روزگار خزان روی برگهای رزان
به کام خویش زیاد و به آرزو برساد
به شکر باد ز عمر دراز و بخت جوان
جهانیان را بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان
خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهان را بر او به هیچ زمان
که دل نبستم بر گلستان و لالهستان
کسی که لاله پرستد به روزگار بهار
ز شغل خویش بماند به روزگار خزان
گلی که باد بر او برجهد فرو ریزد
چرا دهم دل نیکو پسند خویش بر آن
مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا
عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
به حسن پیشرو نیکوان ترکستان
به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان
به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان
به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید
به رخ بهار و بهارش چو روضهٔ رضوان
دهن چو غالیه دانی و سی ستارهٔ خرد
به جای غالیه، اندر میان غالیهدان
به من نموده، نشان دل مرا، به دهن
به من نموده، خیال تن مرا، به میان
چو وقت باده بود باده گیر و بادهگسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران
اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم
ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان
امیر عالم عادل محمد محمود
که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان
به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا
خلیفهٔ عمر و یادگار نوشروان
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان
کجا ز فضل ملکزادگان سخن گویند
امیر عالم عادل بود سر دیوان
در سرای سعادت سرای خدمت اوست
تو خادمان ملک را به جز سعید مدان
دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن
که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان
مرا به خدمت او دستگاه داد سخن
مرا به مدحت او پایگاه داد زبان
سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من
مرا به مدح محمد همیبرد فرمان
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان
چه ظن بری که تولا به دولت که کنم
که خانمان من از بر اوست آبادان
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان
همه گمان من آن بود کانچه طمع منست
عزیز کرد مرا از توافر احسان
به هفتهای به من آن داد ناشنیده مدیح
که نابغه به همه عمر یافت از نعمان
همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر
همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
به روزگار خزان روی برگهای رزان
به کام خویش زیاد و به آرزو برساد
به شکر باد ز عمر دراز و بخت جوان
جهانیان را بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان
خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهان را بر او به هیچ زمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان
من در آن اندهم که رنج رسید
بر میان تو از کشیدن آن
با میانی کزو اثر نه پدید
چون توانی کشید بار گران
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی ازین دو نشان
گر تو گویی روا بود بکنم
از تن و دل ترا میان و دهان
نی حدیث دل از میان بگذار
نبود خود به دل مرا فرمان
دل به مهر امیر دادستم
کس نگوید که داده باز ستان
دل چه باشد کجا امیر بود
من به راه امیر بدهم جان
عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف برادر سلطان
آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست
از همه خسروان امید جهان
گفتگویست در میان سپاه
زو گه و بیگه، آشکار و نهان
همه همواره یکزبان شدهاند
کو خداوند دولتیست جوان
کار او بس بزرگ خواهد گشت
وین پدید آیدش زمان به زمان
اختران را عنایتست بدو
همه بر سعد او کنند قران
بخت با ملک میر پیمان بست
بر مگر داد بخت از این پیمان
تا همه کارها به کام کند
بنماید تمام هر چه توان
خشندی شاه جست باید و بس
تا شود کار چون نگارستان
آنچه سلطان کند به نیم نظر
نکند دولت، این درست بدان
ای امیر بزرگوار کریم
ای سر فضل و مایهٔ احسان
آلت خسروی و پیشروی
همه دادهست مر ترا یزدان
به زبان و به دل زبردستی
مرد چون بنگری دلست و زبان
گر به مردی مراد یابد کس
تو رسیدی به ملک نوشروان
ور ز تیغست ملک را منشور
جز به منشور ملک را مستان
تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک
تو تواناتر از همه ملکان
ملک شاهان بهای تست ملک
کار ویران کنی تو آبادان
کارها کن چنانکه کرد همی
بیژن گیو و رستم دستان
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان
از خداوند خسروان درخواه
تا فرستد ترا به ترکستان
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان
دخل گرگان ترا وفا نکند
با همه دخل بصره و عمان
شادمان زی و کامران و عزیز
وز بد دهر بیگزند و زیان
عید قربان خجسته بادت و باد
دشمنان تو پیش تو قربان
زین غم و وسوسه مرا برهان
من در آن اندهم که رنج رسید
بر میان تو از کشیدن آن
با میانی کزو اثر نه پدید
چون توانی کشید بار گران
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی ازین دو نشان
گر تو گویی روا بود بکنم
از تن و دل ترا میان و دهان
نی حدیث دل از میان بگذار
نبود خود به دل مرا فرمان
دل به مهر امیر دادستم
کس نگوید که داده باز ستان
دل چه باشد کجا امیر بود
من به راه امیر بدهم جان
عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف برادر سلطان
آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست
از همه خسروان امید جهان
گفتگویست در میان سپاه
زو گه و بیگه، آشکار و نهان
همه همواره یکزبان شدهاند
کو خداوند دولتیست جوان
کار او بس بزرگ خواهد گشت
وین پدید آیدش زمان به زمان
اختران را عنایتست بدو
همه بر سعد او کنند قران
بخت با ملک میر پیمان بست
بر مگر داد بخت از این پیمان
تا همه کارها به کام کند
بنماید تمام هر چه توان
خشندی شاه جست باید و بس
تا شود کار چون نگارستان
آنچه سلطان کند به نیم نظر
نکند دولت، این درست بدان
ای امیر بزرگوار کریم
ای سر فضل و مایهٔ احسان
آلت خسروی و پیشروی
همه دادهست مر ترا یزدان
به زبان و به دل زبردستی
مرد چون بنگری دلست و زبان
گر به مردی مراد یابد کس
تو رسیدی به ملک نوشروان
ور ز تیغست ملک را منشور
جز به منشور ملک را مستان
تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک
تو تواناتر از همه ملکان
ملک شاهان بهای تست ملک
کار ویران کنی تو آبادان
کارها کن چنانکه کرد همی
بیژن گیو و رستم دستان
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان
از خداوند خسروان درخواه
تا فرستد ترا به ترکستان
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان
دخل گرگان ترا وفا نکند
با همه دخل بصره و عمان
شادمان زی و کامران و عزیز
وز بد دهر بیگزند و زیان
عید قربان خجسته بادت و باد
دشمنان تو پیش تو قربان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح خواجه ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن
نازنده چون بالای آن زاد سرو
تابنده چون رخسار آن سیمتن
شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن
چون زلف خوبان بیخ او پر گره
چون جعد خوبان شاخ او پر شکن
چون آفتاب و جزوی از آفتاب
چون گوهر و با گوهر از یک وطن
چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن
گویی گنهکاریست کو را همی
در پیش خواجه گفت باید سخن
دستور زادهٔ شاه ایران زمین
حجاج، تاج خواجگان، بوالحسن
پرورده اندر دامن مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن
او برگرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن
بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مردم ممتحن
اندر کفایت صاحب دیگرست
و اندر سیاست سیف بن ذوالیزن
او ایدر است و رای و تدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن
گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب
شمشیر، کاغذ گردد و مرد، زن
هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیرزن
از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن
چندان بیان دارد به فضل از مهان
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
او آتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر باد خن
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن
سختم شگفت آید که تا چون شده ست
چندان فضایل جمع در یک بدن
گر مایهٔ فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن
زایر کز آنجا باز گردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر، به من
بس کس که او چون قصد وی کرد باز
با نهمت و با کام دل شد چو من
بر ظن نیکو قصد کردم بدو
آزادگی کرد و وفا کرد ظن
روز نخستم خلعتی داد زرد
از جامهای کن را ندانم ثمن
با جامه زری زرد چون شنبلید
با زر، سیمی پاک چون نسترن
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
بر پای کرده کودکی چون وثن
مهتر چنین باید موالی نواز
مهتر چنین باید معادی شکن
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن
جشن سدهست از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن
می خور ز دست لعبتی حور زاد
چون زاد سروی پر گل و یاسمن
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
جامی به کف بر نه چو زرین لگن
تا می پرستی پیشهٔ موبدست
تا بت پرستی پیشهٔ برهمن
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش تو گرم و حزن
از تیرهای حادثات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن
باغ امیدت پر گل و لاله باد
چون باغ فضلت پر گل و نسترن
چون سرو زرین پر عقیق یمن
نازنده چون بالای آن زاد سرو
تابنده چون رخسار آن سیمتن
شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن
چون زلف خوبان بیخ او پر گره
چون جعد خوبان شاخ او پر شکن
چون آفتاب و جزوی از آفتاب
چون گوهر و با گوهر از یک وطن
چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن
گویی گنهکاریست کو را همی
در پیش خواجه گفت باید سخن
دستور زادهٔ شاه ایران زمین
حجاج، تاج خواجگان، بوالحسن
پرورده اندر دامن مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن
او برگرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن
بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مردم ممتحن
اندر کفایت صاحب دیگرست
و اندر سیاست سیف بن ذوالیزن
او ایدر است و رای و تدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن
گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب
شمشیر، کاغذ گردد و مرد، زن
هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیرزن
از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن
چندان بیان دارد به فضل از مهان
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
او آتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر باد خن
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن
سختم شگفت آید که تا چون شده ست
چندان فضایل جمع در یک بدن
گر مایهٔ فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن
زایر کز آنجا باز گردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر، به من
بس کس که او چون قصد وی کرد باز
با نهمت و با کام دل شد چو من
بر ظن نیکو قصد کردم بدو
آزادگی کرد و وفا کرد ظن
روز نخستم خلعتی داد زرد
از جامهای کن را ندانم ثمن
با جامه زری زرد چون شنبلید
با زر، سیمی پاک چون نسترن
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
بر پای کرده کودکی چون وثن
مهتر چنین باید موالی نواز
مهتر چنین باید معادی شکن
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن
جشن سدهست از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن
می خور ز دست لعبتی حور زاد
چون زاد سروی پر گل و یاسمن
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
جامی به کف بر نه چو زرین لگن
تا می پرستی پیشهٔ موبدست
تا بت پرستی پیشهٔ برهمن
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش تو گرم و حزن
از تیرهای حادثات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن
باغ امیدت پر گل و لاله باد
چون باغ فضلت پر گل و نسترن
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در ذکر مسافرت ازسیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی
چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همینادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همیلشکر کشید اندر زمان
جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پردهٔ راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبههای آبگون برگستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزهٔ سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش تودهٔ ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کآفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان
من بدین راه طلسم آگین همیکردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بیروان
باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافلهست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراستهست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لالهٔ خودروی زاید باغ، بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بودهست گویی شهر بست
خانهٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشهٔ زرین برآید خیزران
تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفهٔ بستان ستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همینادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همیلشکر کشید اندر زمان
جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پردهٔ راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبههای آبگون برگستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزهٔ سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش تودهٔ ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کآفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان
من بدین راه طلسم آگین همیکردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بیروان
باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافلهست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراستهست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لالهٔ خودروی زاید باغ، بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بودهست گویی شهر بست
خانهٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشهٔ زرین برآید خیزران
تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفهٔ بستان ستان
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
فرمان ملک چه ساحری ساخت
کز سحر بهار آزری ساخت
در هندسه دست موسوی داشت
در شعبده صنع ساحری ساخت
شکل فلک دوازده برج
زین قصر دوازده دری ساخت
از بس که به صنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت
از چهرهٔ چرخ برد زنگار
نزهتگه خسرو سری ساخت
وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت
یک دریا گوهر از قلم راند
تا صورت شاه گوهری ساخت
شاه عجم اخستان که دین را
پیرایه ز عدلپروری ساخت
اسکندر وقت کز حسامش
عقل آینهٔ سکندری ساخت
کز سحر بهار آزری ساخت
در هندسه دست موسوی داشت
در شعبده صنع ساحری ساخت
شکل فلک دوازده برج
زین قصر دوازده دری ساخت
از بس که به صنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت
از چهرهٔ چرخ برد زنگار
نزهتگه خسرو سری ساخت
وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت
یک دریا گوهر از قلم راند
تا صورت شاه گوهری ساخت
شاه عجم اخستان که دین را
پیرایه ز عدلپروری ساخت
اسکندر وقت کز حسامش
عقل آینهٔ سکندری ساخت
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در شکایت از حبس و بند و مدح عظیم الروم عز الدوله قیصر
فلک کژروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا
نه روح الله در این دیر است چون شد
چنین دجال فعل این دیر مینا
تنم چون رشتهٔ مریم دوتا است
دلم چون سوزن عیساست یکتا
من اینجا پایبند رشته ماندم
چو عیسی پایبند سوزن آنجا
چرا سوزن چنین دجال چشم است
که اندر جیب عیسی یافت ماوا
لباس راهبان پوشیده روزم
چو راهب زان برآرم هر شب آوا
به صور صبح گاهی برشکافم
صلیب روزن این بام خضرا
شده است از آه دریا جوشش من
تیمم گاه عیسی قعر دریا
به من نامشفقند آباء علوی
چو عیسی زان ابا کردم ز آبا
مرا از اختر دانش چه حاصل
که من تاریک او رخشنده اجزا
چه راحت مرغ عیسی را ز عیسی
که همسایه است با خورشید عذرا
گر آن کیخسرو ایران و تور است
چرا بیژن شد اندر چاه یلدا
چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست
که اکمه را تواند کرد بینا
نتیجه دختر طبعم چو عیسی است
که بر پاکی مادر هست گویا
سخن بر بکر طبع من گواه است
چو بر اعجاز مریم نخل خرما
چو من ناورد پانصد سال هجرت
دروغی نیست ها برهان من ها
برآرم زاین دل چون خان زنبور
چو زنبوران خون آلوده غوغا
زبان روغنینم زآتش آه
بسوزد چون دل قندیل ترسا
چو قندیلم برآویزند و سوزند
سه زنجیرم نهادستند اعدا
چو مریم سرفکنده، ریزم از طعن
سرشکی چون دم عیسی مصفی
چنان استادهام پیش و پس طعن
که استاده است الفهای اطعنا
مرا زانصاف یاران نیست یاری
تظلم کردنم زان نیست یارا
علی الله از بد دوران علی الله
تبرا از خدا دوران تبرا
نه از عباسیان خواهم معونت
نه بر سلجوقیان دارم تولا
چو داد من نخواهد داد این دور
مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا
چو یوسف نیست کز قحطم رهاند
مرا چه ابنیامین چه یهودا
مرا اسلامیان چون داد ندهند
شوم برگردم از اسلام حاشا
پس از تحصیل دین از هفت مردان
پس از تاویل وحی از هفت قرا
پس از الحمد و الرحمن والکهف
پس از یاسین و طاسین میم و طاها
پس از میقات حج و طوف کعبه
جمار و سعی و لبیک و مصلی
پس از چندین چله در عهد سی سال
شوم پنجاهه گیرم آشکارا
مرا مشتی یهودی فعل، خصمند
چو عیسی ترسم از طعن مفاجا
چه فرمائی که از ظلم یهودی
گریزم بر در دیر سکوبا
چه گوئی کستان کفر جویم
نجویم در ره دین صدر والا
در ابخازیان اینک گشاده
حریم رومیان آنک مهیا
بگردانم ز بیت الله قبله
به بیت المقدس و محراب اقصی
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا
روم ناقوس بوسم زین تحکم
شوم زنار بندم زین تعدا
کنم تفسیر سریانی ز انجیل
بخوانم از خط عبری معما
من و ناجرمکی و دیر مخران
در بقراطیانم جا و ملجا
مرا بینند اندر کنج غاری
شده مولو زن و پوشیده چوخا
به جای صدرهٔ خارا چو بطریق
پلاسی پوشم اندر سنگ خارا
چو آن عود الصلیب اندر بر طفل
صلیب آویزم اندر حلق عمدا
وگر حرمت ندارندم به ابخاز
کنم زآنجا به راه روم مبدا
دبیرستان نهم در هیکل روم
کنم آئین مطران را مطرا
بدل سازم به زنار و به برنس
ردا و طیلسان چون پور سقا
کنم در پیش طرسیقوس اعظم
ز روح القدس و ابن و اب مجارا
به یک لفظ آن سه خوان را از چه شک
به صحرای یقین آرم همانا
مرا اسقف محققتر شناسد
ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا
گشایم راز لاهوت از تفرد
نمایم ساز ناسوت از هیولا
کشیشان را کشش بینی و کوشش
به تعلیم چو من قسیس دانا
مرا خوانند بطلمیوس ثانی
مرا دانند فیلاقوس والا
فرستم نسخهٔ ثالث ثلاثه
سوی بغداد در سوق الثلاثا
به قسطنطین برند از نوک کلکم
حنوط و غالیه موتی و احیا
به دست آرم عصای دست موسی
بسازم زان عصا شکل چلیپا
ز سرگین خر عیسی ببندم
رعاف جاثلیق ناتوانا
ز افسار خرش افسر فرستم
به خانان سمرقند و بخارا
سم آن خر به اشک چشم و چهره
بگیرم در زر و یاقوت حمرا
سه اقنوم و سه قرقف را به برهان
بگویم مختصر شرح موفا
چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه
که مریم عور بود و روح تنها
هنوز آن مهر بر درج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا
چه بود آن نطق عیسی وقت میلاد
چه بود آن صوم مریم وقت اصغا
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا
چه معنی گفت عیسی بر سر دار
که آهنگ پدر دارم به بالا
وگر قیصر سکالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا
بگویم کان چه زند است و چه آتش
کز او پازند و زند آمد مسما
چه اخگر ماند از آن آتش که وقتی
خلیل الله در آن افتاد دروا
به قسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا
چرا پیچد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا
به نام قیصران سازم تصانیف
به از ارتنک چین و تنگلوشا
بس ای خاقانی از سودای فاسد
که شیطان میکند تلقین سودا
رفیق دون چه اندیشد به عیسی؟
وزیر بد چه آموزد به دارا؟
مگو این کفر و ایمان تازه گردان
بگو استغفر الله زین تمنا
فقل و اشهد بانالله واحد
تعالی عن مقولاتی تعالی
چه باید رفت تا روم از سر ذل
عظیم الروم عز الدوله اینجا
یمین عیسی و فخر الحواری
امین مریم و کهف النصاری
مسیحا خصلتا قیصر نژادا
تورا سوگند خواهم داد حقا
به روح القدس و نفخ روح و مریم
به انجیل و حواری و مسیحا
به مهد راستین و حامل بکر
به دست و آستین باد مجرا
به بیت المقدس و اقصی و صخره
به تقدیسات انصار و شلیخا
به ناقوس و به زنار و به قندیل
به یوحنا و شماس و بحیرا
به خمسین و به دنح و لیلة الفطر
به عیدالهیکل و صوم العذارا
به پاکی مریم از تزویج یوسف
به دوری عیسی از پیوند عیشا
به بیخ و شاخ و برگ آن درختی
که آمد میوهش از روح معلا
به ماه تیر کانگه بود نیسان
به نخل پیر کانجا گشت برنا
به بانگ و زاری مولو زن از دیر
به بند آهن اسقف بر اعضا
به تثلیث بروج و ماه و انجم
به تربیع و به تسدیس ثلاثا
ز تثلیثی کجا سعد فلک راست
به تربیع صلیبت باد پروا
که بهر دیدن بیتالمقدس
مرا فرمان بخواه از شاه دنیا
ز خط استوا و خط محور
فلک را تا صلیب آید هویدا
سزد گر عیسی اندر دیر هرقل
کند تسبیح از این ابیات غرا
مرا دارد مسلسل راهب آسا
نه روح الله در این دیر است چون شد
چنین دجال فعل این دیر مینا
تنم چون رشتهٔ مریم دوتا است
دلم چون سوزن عیساست یکتا
من اینجا پایبند رشته ماندم
چو عیسی پایبند سوزن آنجا
چرا سوزن چنین دجال چشم است
که اندر جیب عیسی یافت ماوا
لباس راهبان پوشیده روزم
چو راهب زان برآرم هر شب آوا
به صور صبح گاهی برشکافم
صلیب روزن این بام خضرا
شده است از آه دریا جوشش من
تیمم گاه عیسی قعر دریا
به من نامشفقند آباء علوی
چو عیسی زان ابا کردم ز آبا
مرا از اختر دانش چه حاصل
که من تاریک او رخشنده اجزا
چه راحت مرغ عیسی را ز عیسی
که همسایه است با خورشید عذرا
گر آن کیخسرو ایران و تور است
چرا بیژن شد اندر چاه یلدا
چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست
که اکمه را تواند کرد بینا
نتیجه دختر طبعم چو عیسی است
که بر پاکی مادر هست گویا
سخن بر بکر طبع من گواه است
چو بر اعجاز مریم نخل خرما
چو من ناورد پانصد سال هجرت
دروغی نیست ها برهان من ها
برآرم زاین دل چون خان زنبور
چو زنبوران خون آلوده غوغا
زبان روغنینم زآتش آه
بسوزد چون دل قندیل ترسا
چو قندیلم برآویزند و سوزند
سه زنجیرم نهادستند اعدا
چو مریم سرفکنده، ریزم از طعن
سرشکی چون دم عیسی مصفی
چنان استادهام پیش و پس طعن
که استاده است الفهای اطعنا
مرا زانصاف یاران نیست یاری
تظلم کردنم زان نیست یارا
علی الله از بد دوران علی الله
تبرا از خدا دوران تبرا
نه از عباسیان خواهم معونت
نه بر سلجوقیان دارم تولا
چو داد من نخواهد داد این دور
مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا
چو یوسف نیست کز قحطم رهاند
مرا چه ابنیامین چه یهودا
مرا اسلامیان چون داد ندهند
شوم برگردم از اسلام حاشا
پس از تحصیل دین از هفت مردان
پس از تاویل وحی از هفت قرا
پس از الحمد و الرحمن والکهف
پس از یاسین و طاسین میم و طاها
پس از میقات حج و طوف کعبه
جمار و سعی و لبیک و مصلی
پس از چندین چله در عهد سی سال
شوم پنجاهه گیرم آشکارا
مرا مشتی یهودی فعل، خصمند
چو عیسی ترسم از طعن مفاجا
چه فرمائی که از ظلم یهودی
گریزم بر در دیر سکوبا
چه گوئی کستان کفر جویم
نجویم در ره دین صدر والا
در ابخازیان اینک گشاده
حریم رومیان آنک مهیا
بگردانم ز بیت الله قبله
به بیت المقدس و محراب اقصی
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا
روم ناقوس بوسم زین تحکم
شوم زنار بندم زین تعدا
کنم تفسیر سریانی ز انجیل
بخوانم از خط عبری معما
من و ناجرمکی و دیر مخران
در بقراطیانم جا و ملجا
مرا بینند اندر کنج غاری
شده مولو زن و پوشیده چوخا
به جای صدرهٔ خارا چو بطریق
پلاسی پوشم اندر سنگ خارا
چو آن عود الصلیب اندر بر طفل
صلیب آویزم اندر حلق عمدا
وگر حرمت ندارندم به ابخاز
کنم زآنجا به راه روم مبدا
دبیرستان نهم در هیکل روم
کنم آئین مطران را مطرا
بدل سازم به زنار و به برنس
ردا و طیلسان چون پور سقا
کنم در پیش طرسیقوس اعظم
ز روح القدس و ابن و اب مجارا
به یک لفظ آن سه خوان را از چه شک
به صحرای یقین آرم همانا
مرا اسقف محققتر شناسد
ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا
گشایم راز لاهوت از تفرد
نمایم ساز ناسوت از هیولا
کشیشان را کشش بینی و کوشش
به تعلیم چو من قسیس دانا
مرا خوانند بطلمیوس ثانی
مرا دانند فیلاقوس والا
فرستم نسخهٔ ثالث ثلاثه
سوی بغداد در سوق الثلاثا
به قسطنطین برند از نوک کلکم
حنوط و غالیه موتی و احیا
به دست آرم عصای دست موسی
بسازم زان عصا شکل چلیپا
ز سرگین خر عیسی ببندم
رعاف جاثلیق ناتوانا
ز افسار خرش افسر فرستم
به خانان سمرقند و بخارا
سم آن خر به اشک چشم و چهره
بگیرم در زر و یاقوت حمرا
سه اقنوم و سه قرقف را به برهان
بگویم مختصر شرح موفا
چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه
که مریم عور بود و روح تنها
هنوز آن مهر بر درج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا
چه بود آن نطق عیسی وقت میلاد
چه بود آن صوم مریم وقت اصغا
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا
چه معنی گفت عیسی بر سر دار
که آهنگ پدر دارم به بالا
وگر قیصر سکالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا
بگویم کان چه زند است و چه آتش
کز او پازند و زند آمد مسما
چه اخگر ماند از آن آتش که وقتی
خلیل الله در آن افتاد دروا
به قسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا
چرا پیچد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا
به نام قیصران سازم تصانیف
به از ارتنک چین و تنگلوشا
بس ای خاقانی از سودای فاسد
که شیطان میکند تلقین سودا
رفیق دون چه اندیشد به عیسی؟
وزیر بد چه آموزد به دارا؟
مگو این کفر و ایمان تازه گردان
بگو استغفر الله زین تمنا
فقل و اشهد بانالله واحد
تعالی عن مقولاتی تعالی
چه باید رفت تا روم از سر ذل
عظیم الروم عز الدوله اینجا
یمین عیسی و فخر الحواری
امین مریم و کهف النصاری
مسیحا خصلتا قیصر نژادا
تورا سوگند خواهم داد حقا
به روح القدس و نفخ روح و مریم
به انجیل و حواری و مسیحا
به مهد راستین و حامل بکر
به دست و آستین باد مجرا
به بیت المقدس و اقصی و صخره
به تقدیسات انصار و شلیخا
به ناقوس و به زنار و به قندیل
به یوحنا و شماس و بحیرا
به خمسین و به دنح و لیلة الفطر
به عیدالهیکل و صوم العذارا
به پاکی مریم از تزویج یوسف
به دوری عیسی از پیوند عیشا
به بیخ و شاخ و برگ آن درختی
که آمد میوهش از روح معلا
به ماه تیر کانگه بود نیسان
به نخل پیر کانجا گشت برنا
به بانگ و زاری مولو زن از دیر
به بند آهن اسقف بر اعضا
به تثلیث بروج و ماه و انجم
به تربیع و به تسدیس ثلاثا
ز تثلیثی کجا سعد فلک راست
به تربیع صلیبت باد پروا
که بهر دیدن بیتالمقدس
مرا فرمان بخواه از شاه دنیا
ز خط استوا و خط محور
فلک را تا صلیب آید هویدا
سزد گر عیسی اندر دیر هرقل
کند تسبیح از این ابیات غرا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - مطلع چهارم
دوش برون شد ز دلو یوسف زرین نقاب
کرد بر آهنگ صبح جای به جای انقلاب
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس به حوت
صبح دم از هیبتش حوت بیفکند ناب
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب
تا که هوا شد به صبح کورهٔ ماورد ریز
بر سر سیل روان شیشهگر آمد حباب
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب
از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح
ساخته گوی انگله دانهٔ در خوشاب
گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون
کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب
خسرو خورشید چتر آنکه ز کلک و کفش
پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب
رای ملک صبح خیز، بخت عدو روز خسب
شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب
صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ
روضهٔ دوزخ اثر حور زبانی عقاب
مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا
خانهٔ دین راست گنج، گنج هدی را نصاب
شاه چو صبح دوم هست جهان گیر از آنک
هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب
زهرهٔ اعدا شکافت چون جگر صبح دم
تا جگر آب را سده ببست از تراب
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب
صبح دلش تا دمید عالم جافی نجست
جیفه نجوید همای پشه نگیرد عقاب
از دل عالم مپرس حالت صبح دلش
بر کر عنین مخوان قصهٔ دعد و رباب
ای کف تو جان جود، رای تو صبح وجود
بخت تو خیر الطیور، خصم تو شر الدواب
دامن جاه تو راست پروز زرین صبح
جیب جلال تو راست گوی زر از آفتاب
چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر
رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب
گرنه به کار آمدی خیمهٔ خاص تورا
صبح نکردی عمود، مه نتنیدی طناب
تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا
جامهٔ عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت
دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در جگر آسیاب
صبح ستاره نما خنجر توست اندر او
گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیدهٔ یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان
صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب
شمهای از خاطرش گر بدمد صبحوار
مهرهٔ نوشین کند در دم افعی لعاب
تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع
روز بقای تو باد هفتهٔ یوم الحساب
چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آمین خضر دعوتشان مستجاب
کرد بر آهنگ صبح جای به جای انقلاب
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس به حوت
صبح دم از هیبتش حوت بیفکند ناب
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب
تا که هوا شد به صبح کورهٔ ماورد ریز
بر سر سیل روان شیشهگر آمد حباب
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب
از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح
ساخته گوی انگله دانهٔ در خوشاب
گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون
کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب
خسرو خورشید چتر آنکه ز کلک و کفش
پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب
رای ملک صبح خیز، بخت عدو روز خسب
شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب
صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ
روضهٔ دوزخ اثر حور زبانی عقاب
مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا
خانهٔ دین راست گنج، گنج هدی را نصاب
شاه چو صبح دوم هست جهان گیر از آنک
هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب
زهرهٔ اعدا شکافت چون جگر صبح دم
تا جگر آب را سده ببست از تراب
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب
صبح دلش تا دمید عالم جافی نجست
جیفه نجوید همای پشه نگیرد عقاب
از دل عالم مپرس حالت صبح دلش
بر کر عنین مخوان قصهٔ دعد و رباب
ای کف تو جان جود، رای تو صبح وجود
بخت تو خیر الطیور، خصم تو شر الدواب
دامن جاه تو راست پروز زرین صبح
جیب جلال تو راست گوی زر از آفتاب
چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر
رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب
گرنه به کار آمدی خیمهٔ خاص تورا
صبح نکردی عمود، مه نتنیدی طناب
تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا
جامهٔ عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت
دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در جگر آسیاب
صبح ستاره نما خنجر توست اندر او
گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیدهٔ یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان
صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب
شمهای از خاطرش گر بدمد صبحوار
مهرهٔ نوشین کند در دم افعی لعاب
تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع
روز بقای تو باد هفتهٔ یوم الحساب
چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آمین خضر دعوتشان مستجاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح خاقان کبیر ابوالمظفر اخستان شروان شاه و ملکه
دل روی مراد از آن ندیده است
کز اهل دلی نشان ندیده است
دل هر دو جهان سه باره پیمود
یک اهل در این میان ندیده است
در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده است
چرخ آمده کعبتین بینقش
کس نقش وفا از آن ندیده است
جنسی که من از جهان ندیدم
پیش از من هم جهان ندیده است
از منقطعان راه امید
یک تن رصد امان ندیده است
روز آمد و روز شد جهان را
کس یک پی کاروان ندیده است
تا پشت وفا زمانه بشکست
کس راستی از زمان ندیده است
از پشت شکستهٔ وفا به
بازوی فلک کمان ندیده است
خاقانی سود و مایهٔ عمر
الا ز زبان زیان ندیده است
آویختگی سر ترازو
الا ز سر زبان ندیده است
عالم ز همه ملوک عالم
جنس ملک اخستان ندیده است
خاقان کبیر، کز جلالت
آن دید که خضر خان ندیده است
شروان شه آفتاب دولت
کورا دوم آسمان ندیده است
جمشید کیان که دین جز او را
روئینتن هفت خوان ندیده است
گو در ملک اخستان نگر آنک
کیخسرو باستان ندیده است
گو رایت بوالمظفری بین
آنک اختر کاویان ندیده است
گویند که مرز تور و ایران
چون رستم پهلوان ندیده است
آن کیست که در صف غلامانش
صد رستم سیستان ندیده است
بر نیزهٔ او سماک رامح
کمتر ز زحل سنان ندیده است
جز بانو و شاه کوه و دریا
کس در یک دودمان ندیده است
دو ابر و دو آفتاب و دو بحر
کس جز کف هر دوان ندیده است
دو روح و دو نور کس جز ایشان
بر یک سر خوان و خان ندیده است
گیتی افق سپهر عصمت
جز حضرت بانوان ندیده است
جمشید ملک نظیر بلقیس
جز بانوی کامران ندیده است
قیدافهٔ مملکت که دهرش
جز رابعهٔ کیان ندیده است
او رابعهٔ بنات نعش است
خود رابعه کس چنان ندیده است
جز نه زن سیدش به ده نوع
کس مثل به صد قران ندیده است
رح القدس آن صفا کز او دید
از مریم پاک جان ندیده است
بر پردهٔ مریم دوم چرخ
جز قیصر پاسبان ندیده است
از قصر جلالتش به صد دور
خورشید یک آستان ندیده است
یک خوان شرف نساخت کایام
سیمرغش مورخوان ندیده است
برخوان کفش طفیل امید
جز رضوان میزبان ندیده است
در مجلس و خوانش چاشنی گیر
جز جنت نقلدان ندیده است
هر سو که همای بخت پرید
الا درش آشیان ندیده است
تا نخل گرفت بوی عدلش
کس در رطب استخوان ندیده است
بیند قلمش به گاه توقیع
هرک آتش در فشان ندیده است
تا نامد مهد دولت او
کس شروان خیروان ندیده است
ملاح خرد به کشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده است
در جنب سخاش بحر و کان را
کس قوت امتحان ندیده است
زین پس کفش آفتاب بخشد
کاندر خور بخش کان ندیده است
کس بیکف راد صفوة الدین
در جسم کرم روان ندیده است
در پرده نهان چو راز غیب است
غیب از دل خود نهان ندیده است
چون کعبه مجاور حجاب است
آن کعبه که کس عیان ندیده است
ذات ملکه است جنت عدن
کس جنت بیگمان ندیده است
شاه ادریس است و خود جز ادریس
از مردان کس جنان ندیده است
بر نه فلک او ستارهٔ قطب
کس قطب سبک عنان ندیده است
با قطب جز این دو قرة العین
کس مرقد فرقدان ندیده است
بر روس و حبش که روز و شب راست
جز داغ ادب نشان ندیده است
این روس و حبش دو خادمش دان
کاین خادم روی آن ندیده است
ای بانوی خاندان جمشید
جم زین به خاندان ندیده است
ای ساره صفات و آسیه زهد
کس چون تو زبیده سان ندیده است
هر کس که ثنات بر زبان راند
جز کوثر در دهان ندیده است
بر آتش هر که مدح راند
جز طوبی و ضیمران ندیده است
خاک در تو هر آنکه بوسید
جز گوهر رایگان ندیده است
چون تو ملکه نبود و چون من
کس شاعر مدح خوان ندیده است
من دانم داستان مدحت
کس زین به داستان ندیده است
آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده است
و آن بیند بزمت از زبانم
کز بلبل گلستان ندیده است
ذکر تو به باغ خاطر من
شاخی است که مهرگان ندیده است
این مدحت تازه بر در تو
مشکی است که پرنیان ندیده است
بنده ز دکان شعر برخاست
چون بازاری در آن ندیده است
حلاج، دکان گذاشت ایراک
جز آتش در دکان ندیده است
بانوی جهان نپرسدش حال
کو حال دل نوان ندیده است
از هیچ کسی به هیچ دردی
تسکین شفارسان ندیده است
از هر که علاج خواست الا
درد دل ناتوان ندیده است
قرب دو سه سال هست کز شاه
یک حرمت و نیم نان ندیده است
اقطاع و برات رفت و از کس
یک پرسش غم نشان ندیده است
شاه است گران سر ار چه رنجی
زین بندهٔ جان گران ندیده است
گفته است به ترک خدمت اکنون
کانعام خدایگان ندیده است
دستوری خواهد از خداوند
کز درگه شه مکان ندیده است
زنهاری توست و از تو بهتر
یک داور مهربان ندیده است
خواهد ز تو استعانت ایرا
بهتر ز تو مستعان ندیده است
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده است
این شعر وداعی از زبانم
سحر است و کس این بیان ندیده است
مرغ دو زبان چو کلک من کس
بر گلبن ده بنان ندیده است
بر نطق سوارم و عطارد
این مرکب، زیر ران ندیده است
باغی است بقای بانوی عصر
کز باد فنا، خزان ندیده است
بر لوح فرشته نامش ایام
جز بانوی انس و جان ندیده است
صد عید چنین ضمان کند عمر
دولت به ازین ضمان ندیده است
کز اهل دلی نشان ندیده است
دل هر دو جهان سه باره پیمود
یک اهل در این میان ندیده است
در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده است
چرخ آمده کعبتین بینقش
کس نقش وفا از آن ندیده است
جنسی که من از جهان ندیدم
پیش از من هم جهان ندیده است
از منقطعان راه امید
یک تن رصد امان ندیده است
روز آمد و روز شد جهان را
کس یک پی کاروان ندیده است
تا پشت وفا زمانه بشکست
کس راستی از زمان ندیده است
از پشت شکستهٔ وفا به
بازوی فلک کمان ندیده است
خاقانی سود و مایهٔ عمر
الا ز زبان زیان ندیده است
آویختگی سر ترازو
الا ز سر زبان ندیده است
عالم ز همه ملوک عالم
جنس ملک اخستان ندیده است
خاقان کبیر، کز جلالت
آن دید که خضر خان ندیده است
شروان شه آفتاب دولت
کورا دوم آسمان ندیده است
جمشید کیان که دین جز او را
روئینتن هفت خوان ندیده است
گو در ملک اخستان نگر آنک
کیخسرو باستان ندیده است
گو رایت بوالمظفری بین
آنک اختر کاویان ندیده است
گویند که مرز تور و ایران
چون رستم پهلوان ندیده است
آن کیست که در صف غلامانش
صد رستم سیستان ندیده است
بر نیزهٔ او سماک رامح
کمتر ز زحل سنان ندیده است
جز بانو و شاه کوه و دریا
کس در یک دودمان ندیده است
دو ابر و دو آفتاب و دو بحر
کس جز کف هر دوان ندیده است
دو روح و دو نور کس جز ایشان
بر یک سر خوان و خان ندیده است
گیتی افق سپهر عصمت
جز حضرت بانوان ندیده است
جمشید ملک نظیر بلقیس
جز بانوی کامران ندیده است
قیدافهٔ مملکت که دهرش
جز رابعهٔ کیان ندیده است
او رابعهٔ بنات نعش است
خود رابعه کس چنان ندیده است
جز نه زن سیدش به ده نوع
کس مثل به صد قران ندیده است
رح القدس آن صفا کز او دید
از مریم پاک جان ندیده است
بر پردهٔ مریم دوم چرخ
جز قیصر پاسبان ندیده است
از قصر جلالتش به صد دور
خورشید یک آستان ندیده است
یک خوان شرف نساخت کایام
سیمرغش مورخوان ندیده است
برخوان کفش طفیل امید
جز رضوان میزبان ندیده است
در مجلس و خوانش چاشنی گیر
جز جنت نقلدان ندیده است
هر سو که همای بخت پرید
الا درش آشیان ندیده است
تا نخل گرفت بوی عدلش
کس در رطب استخوان ندیده است
بیند قلمش به گاه توقیع
هرک آتش در فشان ندیده است
تا نامد مهد دولت او
کس شروان خیروان ندیده است
ملاح خرد به کشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده است
در جنب سخاش بحر و کان را
کس قوت امتحان ندیده است
زین پس کفش آفتاب بخشد
کاندر خور بخش کان ندیده است
کس بیکف راد صفوة الدین
در جسم کرم روان ندیده است
در پرده نهان چو راز غیب است
غیب از دل خود نهان ندیده است
چون کعبه مجاور حجاب است
آن کعبه که کس عیان ندیده است
ذات ملکه است جنت عدن
کس جنت بیگمان ندیده است
شاه ادریس است و خود جز ادریس
از مردان کس جنان ندیده است
بر نه فلک او ستارهٔ قطب
کس قطب سبک عنان ندیده است
با قطب جز این دو قرة العین
کس مرقد فرقدان ندیده است
بر روس و حبش که روز و شب راست
جز داغ ادب نشان ندیده است
این روس و حبش دو خادمش دان
کاین خادم روی آن ندیده است
ای بانوی خاندان جمشید
جم زین به خاندان ندیده است
ای ساره صفات و آسیه زهد
کس چون تو زبیده سان ندیده است
هر کس که ثنات بر زبان راند
جز کوثر در دهان ندیده است
بر آتش هر که مدح راند
جز طوبی و ضیمران ندیده است
خاک در تو هر آنکه بوسید
جز گوهر رایگان ندیده است
چون تو ملکه نبود و چون من
کس شاعر مدح خوان ندیده است
من دانم داستان مدحت
کس زین به داستان ندیده است
آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده است
و آن بیند بزمت از زبانم
کز بلبل گلستان ندیده است
ذکر تو به باغ خاطر من
شاخی است که مهرگان ندیده است
این مدحت تازه بر در تو
مشکی است که پرنیان ندیده است
بنده ز دکان شعر برخاست
چون بازاری در آن ندیده است
حلاج، دکان گذاشت ایراک
جز آتش در دکان ندیده است
بانوی جهان نپرسدش حال
کو حال دل نوان ندیده است
از هیچ کسی به هیچ دردی
تسکین شفارسان ندیده است
از هر که علاج خواست الا
درد دل ناتوان ندیده است
قرب دو سه سال هست کز شاه
یک حرمت و نیم نان ندیده است
اقطاع و برات رفت و از کس
یک پرسش غم نشان ندیده است
شاه است گران سر ار چه رنجی
زین بندهٔ جان گران ندیده است
گفته است به ترک خدمت اکنون
کانعام خدایگان ندیده است
دستوری خواهد از خداوند
کز درگه شه مکان ندیده است
زنهاری توست و از تو بهتر
یک داور مهربان ندیده است
خواهد ز تو استعانت ایرا
بهتر ز تو مستعان ندیده است
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده است
این شعر وداعی از زبانم
سحر است و کس این بیان ندیده است
مرغ دو زبان چو کلک من کس
بر گلبن ده بنان ندیده است
بر نطق سوارم و عطارد
این مرکب، زیر ران ندیده است
باغی است بقای بانوی عصر
کز باد فنا، خزان ندیده است
بر لوح فرشته نامش ایام
جز بانوی انس و جان ندیده است
صد عید چنین ضمان کند عمر
دولت به ازین ضمان ندیده است
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در ستایش صفوة الدین بانوی شروان شاه اخستان
بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد
طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد
چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا
چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر
چون کام روزهدار و لب شیر خوار کرد
بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار
آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد
از زر کش و ممزج و اطلس لباس من
چون خیمهٔ خزان و شراع بهار کرد
زربفت روز را فلک از اطلس هوا
خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچهام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد
و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را
هم قوقه و هم انگلهٔ شاهوار کرد
از جنس کارگاه نشابور و کار روم
بر من خراج روم و نشابور خوار کرد
بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی
تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد
از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم
دست سمن ستان و برم لالهزار کرد
چون آفتاب زرد و شفق خانهٔ مرا
از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد
تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت
شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد
در روزه بودم از سخن و جامهٔ دو عید
بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد
دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر
هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد
هر دم به آب شکر وضو تازه میکنم
تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد
درگاه اوست قبله و من در نماز شکر
تکبیر بستهام که دلم حق گزار کرد
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد
اقبال صفوة الدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد
خلقند شرم سار ز فریاد من که من
فریاد میکنم که مرا شرم سار کرد
غرقم به بحر منت و آواز الغریق
چندان زدم که حلقهٔ حلقم فکار کرد
از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم
جمع ملائکه در گوش استوار کرد
خاقانی است بر در او زینهاریی
وین زینهاری از کرمش زینهار کرد
گر بر درش درختک دانا شدم چه باک
کاقبال او درخت کدو را چنار کرد
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان
من هدهدی که عقل به من افتخار کرد
هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت
بختش به خلعت ملک امیدوار کرد
تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت
بلقیس خرقهدار و سلیمان شعار کرد
این بین بیمن از قلم من فتاد از آنک
نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد
زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد
چه سود ز آفتاب گریبان سرو را
کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد
شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد
زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد
شاه سخن منم شعرا دزد گنج من
بس دزد سر زده را تارومار کرد
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد
نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم
بخت نهفته را نتوان آشکار کرد
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد
مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق
کسیب طالعم هدف اضطرار کرد
گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون
بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد
میگفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا خوار و زار کرد
ماری به کف مرا دو زبان است این قلم
دستم معزمی شده کافسون مار کرد
نی پارهای به دست و سواری کنم بر او
چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد
کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟
مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت
پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد
خود هیچ کرم یبد شنید است هیچکس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد
یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید
کب دهن تنید و بدو بند غار کرد
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد
این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود
آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت
و آن کعبه در حدیقهٔ مکه قرار کرد
این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد
و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد
این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد
و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد
آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش
آفاق وصف نافهٔ مشک تتار کرد
این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش
بر نو عروس فتح شه کامکار کرد
آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم
کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد
این کعبه را به جای کبوتر همای بخت
کاندر حرم مجاورت این دیار کرد
شش حج تمام بر در این کعبه کردهام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد
امسال قصد خدمت آن کعبه میکنم
کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد
بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم
کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد
طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد
چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا
چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر
چون کام روزهدار و لب شیر خوار کرد
بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار
آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد
از زر کش و ممزج و اطلس لباس من
چون خیمهٔ خزان و شراع بهار کرد
زربفت روز را فلک از اطلس هوا
خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچهام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد
و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را
هم قوقه و هم انگلهٔ شاهوار کرد
از جنس کارگاه نشابور و کار روم
بر من خراج روم و نشابور خوار کرد
بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی
تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد
از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم
دست سمن ستان و برم لالهزار کرد
چون آفتاب زرد و شفق خانهٔ مرا
از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد
تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت
شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد
در روزه بودم از سخن و جامهٔ دو عید
بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد
دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر
هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد
هر دم به آب شکر وضو تازه میکنم
تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد
درگاه اوست قبله و من در نماز شکر
تکبیر بستهام که دلم حق گزار کرد
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد
اقبال صفوة الدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد
خلقند شرم سار ز فریاد من که من
فریاد میکنم که مرا شرم سار کرد
غرقم به بحر منت و آواز الغریق
چندان زدم که حلقهٔ حلقم فکار کرد
از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم
جمع ملائکه در گوش استوار کرد
خاقانی است بر در او زینهاریی
وین زینهاری از کرمش زینهار کرد
گر بر درش درختک دانا شدم چه باک
کاقبال او درخت کدو را چنار کرد
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان
من هدهدی که عقل به من افتخار کرد
هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت
بختش به خلعت ملک امیدوار کرد
تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت
بلقیس خرقهدار و سلیمان شعار کرد
این بین بیمن از قلم من فتاد از آنک
نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد
زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد
چه سود ز آفتاب گریبان سرو را
کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد
شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد
زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد
شاه سخن منم شعرا دزد گنج من
بس دزد سر زده را تارومار کرد
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد
نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم
بخت نهفته را نتوان آشکار کرد
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد
مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق
کسیب طالعم هدف اضطرار کرد
گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون
بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد
میگفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا خوار و زار کرد
ماری به کف مرا دو زبان است این قلم
دستم معزمی شده کافسون مار کرد
نی پارهای به دست و سواری کنم بر او
چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد
کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟
مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت
پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد
خود هیچ کرم یبد شنید است هیچکس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد
یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید
کب دهن تنید و بدو بند غار کرد
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد
این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود
آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت
و آن کعبه در حدیقهٔ مکه قرار کرد
این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد
و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد
این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد
و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد
آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش
آفاق وصف نافهٔ مشک تتار کرد
این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش
بر نو عروس فتح شه کامکار کرد
آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم
کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد
این کعبه را به جای کبوتر همای بخت
کاندر حرم مجاورت این دیار کرد
شش حج تمام بر در این کعبه کردهام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد
امسال قصد خدمت آن کعبه میکنم
کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد
بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم
کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - قصیده
خسرو بدار ملک جم ایوان تازه کرد
در هشت خلد مملکه بستان تازه کرد
کیخسرو تهمتن بر زال سیستان
در ملک نیم روز شبستان تازه کرد
این کعبه را که سد سکندر حریم اوست
خضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد
بهر ثبات ملک چنین کعبهٔ جلال
از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد
قصری که عرش کنگرهٔ اوست آسمان
از عقد انجمش گهر افشان تازه کرد
مانا که بهر تاختن مرکبان عقل
مهدی به عالم آمد و میدان تازه کرد
یا عالمی ز لطف برآورد کردگار
وانگه در او معادن حیوان تازه کرد
دست کرم گشاد شه و پای بخل بست
تا پیشگاه قصر شرف وان تازه کرد
قحط سخا ز کشور امید برگرفت
گر خلق بهر عاطفه باران تازه کرد
شاهی که بهر کوههٔ زینهای ختلیانش
ماهی به چرخ تحفه ز دندان تازه کرد
خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش
همشیرهٔ ابد شد و پیمان تازه کرد
در هشت خلد مملکه بستان تازه کرد
کیخسرو تهمتن بر زال سیستان
در ملک نیم روز شبستان تازه کرد
این کعبه را که سد سکندر حریم اوست
خضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد
بهر ثبات ملک چنین کعبهٔ جلال
از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد
قصری که عرش کنگرهٔ اوست آسمان
از عقد انجمش گهر افشان تازه کرد
مانا که بهر تاختن مرکبان عقل
مهدی به عالم آمد و میدان تازه کرد
یا عالمی ز لطف برآورد کردگار
وانگه در او معادن حیوان تازه کرد
دست کرم گشاد شه و پای بخل بست
تا پیشگاه قصر شرف وان تازه کرد
قحط سخا ز کشور امید برگرفت
گر خلق بهر عاطفه باران تازه کرد
شاهی که بهر کوههٔ زینهای ختلیانش
ماهی به چرخ تحفه ز دندان تازه کرد
خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش
همشیرهٔ ابد شد و پیمان تازه کرد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در رثاء امام محمد بن یحیی و حادثهٔ حبس سنجر در فتنهٔ غز
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت
و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد
از سیل اشک بر سر طوفان واقعه
خوناب قبه قبه به شکل حباب شد
چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت
لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیدهٔ نظارگیان در نقاب شد
دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد
ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت
اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد
دفع قضا به آه شب کندرو کنید
هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد
گر آتش درشت عذابی است بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد
عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد؟ که گیا زهر ناب شد
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد
کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ
پر عقاب آفت جان عقاب شد
افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت
اجرام را وقایهٔ ظلمت حجاب شد
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین به تعزیت آفتاب شد
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد
در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد
دوش آن زمان که طرهٔ شب شانه کرد چرخ
موی سپید دهر به عنبر خضاب شد
بیدست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل
شب موی گشت و ماه کمانچهٔ رباب شد
دیدم صف ملائکهٔ چرخ نوحهگر
چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد
گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست
کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد
صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت
دردا که کارهای خراسان ز آب شد
گردون سر محمد یحیی به باد داد
محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد
از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد
بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست
شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد
ای آفتاب حربهٔ زرین مکش که باز
شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد
وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
در گردن محمد یحیی طناب شد
ای آدم الغیاث که از بعد این خلف
دار الخلافهٔ تو خراب و یباب شد
ای عندلیب گلشن دین زار نال زار
کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ
کن بوتراب علم به زیر تراب شد
خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد
آن کعبه وفا که خراسانش نام بود
اکنون به پای پیل حوادث خراب شد
عزمت که زی جناب خراسان درست بود
برهم شکن که بوی امان ز آن جناب شد
بر طاق نه حدیث سفر ز آنکه روزگار
چون طالع تو نامزد انقلاب شد
در حبس گاه شروان با درد دل بساز
کان درد راه توشهٔ یوم الحساب شد
گل در میان کوره بسی درد سر کشید
تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کان دلوها درید و رسنها ز تاب شد
دولت به روزگار تواند اثر نمود
حصرم به چار ماه تواند شراب شد
فتح سعادت از سر عزلت برآیدت
کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد
عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت
ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد
سیمرغ را خلیفهٔ مرغان نهادهاند
هر چند هم لباس خلیفهٔ غراب شد
معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر
با هر فسردهای به وفا هم رکاب شد
اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست
انگشت کوچک است که جای حساب شد
از طمطراق این گره تر مترس از آنک
باد است کو دهل زن خیل سحاب شد
بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت
در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد
گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده
آمین چه میکنی که دعا مستجاب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت
و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد
از سیل اشک بر سر طوفان واقعه
خوناب قبه قبه به شکل حباب شد
چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت
لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیدهٔ نظارگیان در نقاب شد
دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد
ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت
اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد
دفع قضا به آه شب کندرو کنید
هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد
گر آتش درشت عذابی است بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد
عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد؟ که گیا زهر ناب شد
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد
کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ
پر عقاب آفت جان عقاب شد
افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت
اجرام را وقایهٔ ظلمت حجاب شد
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین به تعزیت آفتاب شد
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد
در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد
دوش آن زمان که طرهٔ شب شانه کرد چرخ
موی سپید دهر به عنبر خضاب شد
بیدست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل
شب موی گشت و ماه کمانچهٔ رباب شد
دیدم صف ملائکهٔ چرخ نوحهگر
چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد
گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست
کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد
صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت
دردا که کارهای خراسان ز آب شد
گردون سر محمد یحیی به باد داد
محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد
از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد
بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست
شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد
ای آفتاب حربهٔ زرین مکش که باز
شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد
وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
در گردن محمد یحیی طناب شد
ای آدم الغیاث که از بعد این خلف
دار الخلافهٔ تو خراب و یباب شد
ای عندلیب گلشن دین زار نال زار
کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ
کن بوتراب علم به زیر تراب شد
خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد
آن کعبه وفا که خراسانش نام بود
اکنون به پای پیل حوادث خراب شد
عزمت که زی جناب خراسان درست بود
برهم شکن که بوی امان ز آن جناب شد
بر طاق نه حدیث سفر ز آنکه روزگار
چون طالع تو نامزد انقلاب شد
در حبس گاه شروان با درد دل بساز
کان درد راه توشهٔ یوم الحساب شد
گل در میان کوره بسی درد سر کشید
تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کان دلوها درید و رسنها ز تاب شد
دولت به روزگار تواند اثر نمود
حصرم به چار ماه تواند شراب شد
فتح سعادت از سر عزلت برآیدت
کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد
عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت
ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد
سیمرغ را خلیفهٔ مرغان نهادهاند
هر چند هم لباس خلیفهٔ غراب شد
معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر
با هر فسردهای به وفا هم رکاب شد
اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست
انگشت کوچک است که جای حساب شد
از طمطراق این گره تر مترس از آنک
باد است کو دهل زن خیل سحاب شد
بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت
در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد
گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده
آمین چه میکنی که دعا مستجاب شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - مطلع سوم
تا غبار از چتر شاه اختران افشاندهاند
فرش سلطانیش در برتر مکان افشاندهاند
شحنهٔ نوروز نعل نقره خنگش ساخته است
هر زری کاکسیر سازان خزان افشاندهاند
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشاندهاند
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف
بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشاندهاند
بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشاندهاند
تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان
عاملان طبع جان بر میزبان افشاندهاند
تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر در بر میهمان افشاندهاند
وز برای آنکه ماهی بینمک ندهد مزه
ابر و باد آنک نمکها پیش خوان افشاندهاند
گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط
تودهٔ کافور و تنگ زعفران افشاندهاند
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبع کافوری که وقت مهرگان افشاندهاند
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار
آن همه کافور کز هندوستان افشاندهاند
تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست
چار مادر بر سرش توش و توان افشاندهاند
باز نونو در رحمهای عروسان چمن
نطفهٔ روحانیان بین کز نهان افشاندهاند
مغز گردون را زکام است از دم باد شمال
کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشاندهاند
چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر
شیر بر اطراف چشم بوستان افشاندهاند
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشاندهاند
کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشاندهاند
باد مشکآلود گوئی سیب تر بر آتش است
کاندر او قدری گلاب اصفهان افشاندهاند
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه
نور خود بر یوسف مصر آستان افشاندهاند
مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آوردهاند
بر سر شروان شه موسی بنان افشاندهاند
یا روانهای فریبرز و منوچهر از بهشت
نور و فر بر فرق شاه کامران افشاندهاند
خسرو مشرق جلال الدین خلیفهٔ ذو الجلال
کاختران بر فر قدرش فرقدان افشاندهاند
پیشکارانش خراج از هند و چین آوردهاند
چاوشانش دست بر چیپال و خان افشاندهاند
آستان بوسان او کز بیژن و گرگین مهند
آستین بر اردشیر و اردوان افشاندهاند
تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم
بس که دندانها ز بیم آن زبان افشاندهاند
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند
خون و آتش زان نی چون خیز ران افشاندهاند
نی ز آتش سوزد و اینان ز نیهای رماح
دشمنان را آتش اندر دودمان افشاندهاند
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کاتشین قارورهاش بر بادبان افشاندهاند
سنگ، خون گرید به عبرت بر سر آن شیشهگر
کز هوا سنگ عرادهش در دکان افشاندهاند
عالمی کز ابر جودش در بهار نعمتاند
حاسدان را صاعقه در خان و مان افشاندهاند
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای نو
خوردهاند و بر جهودان استخوان افشاندهاند
از پی پرواز مرغ دولت او بود و بس
دانها کاین نه رواق باستان افشاندهاند
وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس
نورها کاین هفت شمع بیدخان افشاندهاند
در زمین چار عنصر هفت حراث فلک
تخم دولت تاکنون بر امتحان افشاندهاند
آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر
بر چنین آید ز تخمی کانچنان افشاندهاند
گر کمندی وقتی اندر حلق سکساران روم
سرکشان لشکر الب ارسلان افشاندهاند
بندگان شه کمند از چرم شیران کردهاند
در کمر گاه پلنگان جهان افشاندهاند
ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید
شعله در شیر سیاه سیستان افشاندهاند
ابرها از تیغ و بارانها ز پیکان کردهاند
برقها ز آئینهٔ برگستوان افشاندهاند
تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان
کز سخا دست و دلش دریا و کان افشاندهاند
از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشاندهاند
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن
ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشاندهاند
گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا
باز من و سلوی سلوت رسان افشاندهاند
شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما
بر شماخی میوه و مرغ جنان افشاندهاند
روشنان در عهدش از شروان مدائن کردهاند
زیر پایش افسر نوشیروان افشاندهاند
تا به دور دولت او گشت شروان خیروان
عرشیان فیض روان بر خیروان افشاندهاند
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل
بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشاندهاند
بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک
خاک بر روی طبیب مهربان افشاندهاند
آسمان گرید بر آنان کز درش برگشتهاند
پیش غیری جان به طمع نام و نان افشاندهاند
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان
بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشاندهاند
پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشاندهاند
جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش
دیدها بر آهن تیغ یمان افشاندهاند
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور
گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشاندهاند
مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد
زان غبار ره که ایام الرهان افشاندهاند
آتش و باد مجسم دیدهای کز گرد و خوی
کوه البرز از سم و قلزم زران افشاندهاند
از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست
جفتهای کز نیم راه آسمان افشاندهاند
دی غباری بر فلک میرفت گفتم کاین غبار
مرکبان شه ز راه کهکشان افشاندهاند
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
روشنان خاک سیاهش در دهان افشاندهاند
کوکب دری است یا در دری کز هر دری
دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشاندهاند
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رستهاند
بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشاندهاند
تا قلم را مار گنج پادشاهی کردهاند
از دهان مار گنج شایگان افشاندهاند
بر لعاب گاو کوهی دیدهٔ آهوی دشت
از لعاب زرد مار کم زیان افشاندهاند
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم
کاب نیل از تارک آن ترجمان افشاندهاند
گوئی آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت
میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشاندهاند
چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند
اهل بابل بر رهش نزل گران افشاندهاند
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمهٔ حیوانم از لفظ و لسان افشاندهاند
چار جوی و هشت خلدست این که در مدحش مرا
از ره کلک و بنان طبع و جنان افشاندهاند
داستانی نیست در دست جهان به زین سخن
راستان جان بر سر این داستان افشاندهاند
تا شب است و ماه نو گوئی که از گوی زمین
گرد بر گردون ز سیمین صولجان افشاندهاند
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو
کز کفش بر خلق فیض جاودان افشاندهاند
بر ولی و خصمش از برجیس و از کیوان نثار
سعد و نحسی کان دو علوی در قران افشاندهاند
فرش سلطانیش در برتر مکان افشاندهاند
شحنهٔ نوروز نعل نقره خنگش ساخته است
هر زری کاکسیر سازان خزان افشاندهاند
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشاندهاند
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف
بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشاندهاند
بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشاندهاند
تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان
عاملان طبع جان بر میزبان افشاندهاند
تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر در بر میهمان افشاندهاند
وز برای آنکه ماهی بینمک ندهد مزه
ابر و باد آنک نمکها پیش خوان افشاندهاند
گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط
تودهٔ کافور و تنگ زعفران افشاندهاند
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبع کافوری که وقت مهرگان افشاندهاند
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار
آن همه کافور کز هندوستان افشاندهاند
تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست
چار مادر بر سرش توش و توان افشاندهاند
باز نونو در رحمهای عروسان چمن
نطفهٔ روحانیان بین کز نهان افشاندهاند
مغز گردون را زکام است از دم باد شمال
کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشاندهاند
چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر
شیر بر اطراف چشم بوستان افشاندهاند
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشاندهاند
کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشاندهاند
باد مشکآلود گوئی سیب تر بر آتش است
کاندر او قدری گلاب اصفهان افشاندهاند
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه
نور خود بر یوسف مصر آستان افشاندهاند
مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آوردهاند
بر سر شروان شه موسی بنان افشاندهاند
یا روانهای فریبرز و منوچهر از بهشت
نور و فر بر فرق شاه کامران افشاندهاند
خسرو مشرق جلال الدین خلیفهٔ ذو الجلال
کاختران بر فر قدرش فرقدان افشاندهاند
پیشکارانش خراج از هند و چین آوردهاند
چاوشانش دست بر چیپال و خان افشاندهاند
آستان بوسان او کز بیژن و گرگین مهند
آستین بر اردشیر و اردوان افشاندهاند
تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم
بس که دندانها ز بیم آن زبان افشاندهاند
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند
خون و آتش زان نی چون خیز ران افشاندهاند
نی ز آتش سوزد و اینان ز نیهای رماح
دشمنان را آتش اندر دودمان افشاندهاند
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کاتشین قارورهاش بر بادبان افشاندهاند
سنگ، خون گرید به عبرت بر سر آن شیشهگر
کز هوا سنگ عرادهش در دکان افشاندهاند
عالمی کز ابر جودش در بهار نعمتاند
حاسدان را صاعقه در خان و مان افشاندهاند
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای نو
خوردهاند و بر جهودان استخوان افشاندهاند
از پی پرواز مرغ دولت او بود و بس
دانها کاین نه رواق باستان افشاندهاند
وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس
نورها کاین هفت شمع بیدخان افشاندهاند
در زمین چار عنصر هفت حراث فلک
تخم دولت تاکنون بر امتحان افشاندهاند
آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر
بر چنین آید ز تخمی کانچنان افشاندهاند
گر کمندی وقتی اندر حلق سکساران روم
سرکشان لشکر الب ارسلان افشاندهاند
بندگان شه کمند از چرم شیران کردهاند
در کمر گاه پلنگان جهان افشاندهاند
ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید
شعله در شیر سیاه سیستان افشاندهاند
ابرها از تیغ و بارانها ز پیکان کردهاند
برقها ز آئینهٔ برگستوان افشاندهاند
تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان
کز سخا دست و دلش دریا و کان افشاندهاند
از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشاندهاند
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن
ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشاندهاند
گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا
باز من و سلوی سلوت رسان افشاندهاند
شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما
بر شماخی میوه و مرغ جنان افشاندهاند
روشنان در عهدش از شروان مدائن کردهاند
زیر پایش افسر نوشیروان افشاندهاند
تا به دور دولت او گشت شروان خیروان
عرشیان فیض روان بر خیروان افشاندهاند
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل
بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشاندهاند
بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک
خاک بر روی طبیب مهربان افشاندهاند
آسمان گرید بر آنان کز درش برگشتهاند
پیش غیری جان به طمع نام و نان افشاندهاند
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان
بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشاندهاند
پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشاندهاند
جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش
دیدها بر آهن تیغ یمان افشاندهاند
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور
گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشاندهاند
مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد
زان غبار ره که ایام الرهان افشاندهاند
آتش و باد مجسم دیدهای کز گرد و خوی
کوه البرز از سم و قلزم زران افشاندهاند
از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست
جفتهای کز نیم راه آسمان افشاندهاند
دی غباری بر فلک میرفت گفتم کاین غبار
مرکبان شه ز راه کهکشان افشاندهاند
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
روشنان خاک سیاهش در دهان افشاندهاند
کوکب دری است یا در دری کز هر دری
دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشاندهاند
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رستهاند
بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشاندهاند
تا قلم را مار گنج پادشاهی کردهاند
از دهان مار گنج شایگان افشاندهاند
بر لعاب گاو کوهی دیدهٔ آهوی دشت
از لعاب زرد مار کم زیان افشاندهاند
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم
کاب نیل از تارک آن ترجمان افشاندهاند
گوئی آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت
میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشاندهاند
چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند
اهل بابل بر رهش نزل گران افشاندهاند
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمهٔ حیوانم از لفظ و لسان افشاندهاند
چار جوی و هشت خلدست این که در مدحش مرا
از ره کلک و بنان طبع و جنان افشاندهاند
داستانی نیست در دست جهان به زین سخن
راستان جان بر سر این داستان افشاندهاند
تا شب است و ماه نو گوئی که از گوی زمین
گرد بر گردون ز سیمین صولجان افشاندهاند
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو
کز کفش بر خلق فیض جاودان افشاندهاند
بر ولی و خصمش از برجیس و از کیوان نثار
سعد و نحسی کان دو علوی در قران افشاندهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - مطلع دوم
تا خیال کعبه نقش دیدهٔ جان دیدهاند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیدهاند
عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب
کعبه را هر هفت کردهٔ هفت مردان دیدهاند
هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده
ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیدهاند
ماه نو را نیمهٔ قندیل عیسی یافته
دجله را پر حلقهٔ زنجیر مطران دیدهاند
بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار
قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیدهاند
طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیر زن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیدهاند
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیدهاند
تاجدارش رفته و دندانههای قصر شاه
بر سر دندانههای تاج گریان دیدهاند
رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات
موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیدهاند
پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را
همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیدهاند
بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن
پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیدهاند
در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل
هم تنور غصه هم طوفان احزان دیدهاند
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره
از سم گوران سر شیران هراسان دیدهاند
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع
اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیدهاند
شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر
تا شکر ریز عروسان بیابان دیدهاند
روزها کم خور چو شبها نو عروسان در زفاف
زقههاشان از درای مطرب الحان دیدهاند
حلههاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
پارهها خلخال و مشاطه شتربان دیدهاند
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیدهاند
سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب
بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیدهاند
پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق
نی نشانی از می و ساقی و میدان دیدهاند
وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار
باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیدهاند
بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیدهاند
چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیدهاند
جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار
وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیدهاند
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج
واقصه سرحد بحر و مکه پایان دادهاند
دست بالا همت مردم که کرده زیر پای
پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیدهاند
بادیه چون غمزهٔ ترکان سنان دار از عرب
جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیدهاند
بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش
شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیدهاند
از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم
خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیدهاند
دائرهٔ افلاک را بالای صحن بادیه
کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیدهاند
بادیه باغ بهشت و بر سر خوانهای حاج
پر طاووس بهشتی را مگس ران دیدهاند
وز طناب خیمهها بر گرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیدهاند
قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج
کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیدهاند
چار صفهای ملک در صفههای نه فلک
بر زباله جای استسقای باران دیدهاند
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیدهاند
گرم گاهی کآفتاب استاده در قلب اسد
سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیدهاند
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیدهاند
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطع سان دیدهاند
من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه
کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیدهاند
پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز
کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیدهاند
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکها را برکههای بحر عمان دیدهاند
کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجهٔ حبس خذلان دیدهاند
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیدهاند
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیدهاند
ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیدهاند
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیر پای فرش سندس الوان دیدهاند
سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک
سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیدهاند
خهخه آن ماه نو ذیالحجه کز وادی العروس
چون خم تاج عروسان از شبستان دیدهاند
ماه نو در سایهٔ ابر کبوتر فام راست
جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیدهاند
ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم
بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیدهاند
در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق
خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیدهاند
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفخهٔ صور اندر این پیروزه پنگان دیدهاند
از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان
شیرهٔ بستان قرین شیر پستان دیدهاند
شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق
در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیدهاند
زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیدهاند
شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیدهاند
بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیدهاند
آمده تانخلهٔ محمود در راه از نشاط
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیدهاند
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیدهاند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیدهاند
عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب
کعبه را هر هفت کردهٔ هفت مردان دیدهاند
هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده
ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیدهاند
ماه نو را نیمهٔ قندیل عیسی یافته
دجله را پر حلقهٔ زنجیر مطران دیدهاند
بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار
قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیدهاند
طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیر زن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیدهاند
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیدهاند
تاجدارش رفته و دندانههای قصر شاه
بر سر دندانههای تاج گریان دیدهاند
رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات
موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیدهاند
پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را
همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیدهاند
بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن
پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیدهاند
در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل
هم تنور غصه هم طوفان احزان دیدهاند
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره
از سم گوران سر شیران هراسان دیدهاند
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع
اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیدهاند
شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر
تا شکر ریز عروسان بیابان دیدهاند
روزها کم خور چو شبها نو عروسان در زفاف
زقههاشان از درای مطرب الحان دیدهاند
حلههاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
پارهها خلخال و مشاطه شتربان دیدهاند
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیدهاند
سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب
بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیدهاند
پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق
نی نشانی از می و ساقی و میدان دیدهاند
وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار
باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیدهاند
بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیدهاند
چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیدهاند
جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار
وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیدهاند
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج
واقصه سرحد بحر و مکه پایان دادهاند
دست بالا همت مردم که کرده زیر پای
پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیدهاند
بادیه چون غمزهٔ ترکان سنان دار از عرب
جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیدهاند
بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش
شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیدهاند
از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم
خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیدهاند
دائرهٔ افلاک را بالای صحن بادیه
کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیدهاند
بادیه باغ بهشت و بر سر خوانهای حاج
پر طاووس بهشتی را مگس ران دیدهاند
وز طناب خیمهها بر گرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیدهاند
قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج
کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیدهاند
چار صفهای ملک در صفههای نه فلک
بر زباله جای استسقای باران دیدهاند
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیدهاند
گرم گاهی کآفتاب استاده در قلب اسد
سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیدهاند
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیدهاند
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطع سان دیدهاند
من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه
کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیدهاند
پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز
کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیدهاند
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکها را برکههای بحر عمان دیدهاند
کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجهٔ حبس خذلان دیدهاند
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیدهاند
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیدهاند
ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیدهاند
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیر پای فرش سندس الوان دیدهاند
سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک
سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیدهاند
خهخه آن ماه نو ذیالحجه کز وادی العروس
چون خم تاج عروسان از شبستان دیدهاند
ماه نو در سایهٔ ابر کبوتر فام راست
جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیدهاند
ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم
بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیدهاند
در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق
خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیدهاند
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفخهٔ صور اندر این پیروزه پنگان دیدهاند
از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان
شیرهٔ بستان قرین شیر پستان دیدهاند
شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق
در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیدهاند
زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیدهاند
شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیدهاند
بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیدهاند
آمده تانخلهٔ محمود در راه از نشاط
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیدهاند
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیدهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - مطلع سوم
طره مفشان کز هلالت عید جان برساختند
طیره منشین کز جمالت عید لشکر ساختند
ماه نو دیدی لبت بین، رشتهٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند
پیش بالایت به بالایت فرو ریزم گهر
زانکه صد نوبر مرا زان یک صنوبر ساختند
چون کمر حلقه به گوشم، چشم پیش از شرم آنک
چون کمر گاه تو بازم کیسه لاغر ساختند
ز آن لب چون آتش تر هدیه کن یک بوس خشک
گر چه بر آتش تو را مهری ز عنبر ساختند
من نی خشکم و گر چه طعمهٔ آتش نی است
طعمهٔ این خشک نی ز آن آتش تر ساختند
سرگذشت حال خاقانی به دفتر ساز از آنک
نو به نو غمهاش تو بر تو چو دفتر ساختند
سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپید
شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند
نصرة الاسلام گیتی پهلوان کاجرام چرخ
چارپای تختش از تاج دو پیکر ساختند
ظل حق فرزند شمس الدین اتابک کز جلال
بر سر عرش از ظلال قدرش افسر ساختند
هشت حرف است از قزل تا ارسلان چون بنگری
هفت گردون را در آن هر هشت مضمر ساختند
رستم توران ستان است این خلف کز فر او
الدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند
مملکت بخشی که نفش هشت حرف نام اوست
بیضهٔ مهری که بر کتف پیمبر ساختند
عکس یک جامش دو گیتی مینماید کز صفاش
آب خضر و آینهٔ جان سکندر ساختند
هست اتابک چون فریدون نیست باک ار کافران
خویشتن ضحاک شور و اژدها سر ساختند
آب گز گاو سارش باد کو را عرشیان
آتش ضحاک سوز و اژدها خور ساختند
هست اتابک مصطفی تایید و اسکندر خصال
کاین دو را هم در یتیمی ملک پرور ساختند
ور یکیشان در قبائل قابل فرمان نشد
آخرش چوندعنصر اول مبتر ساختند
مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو
دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند
هست اتابک آسمانی کاین خلف خورشید اوست
آسمان را افسر از خورشید انور ساختند
هست اتابک بهمن آسا کاین خلف دارای اوست
لاجرم در ملتش دارا و داور ساختند
پیش یاجوجی که ظلمت خانهٔ الحاد راست
دست و تیغ این سکندر سد اکبر ساختند
خستگان دیو ظلم از خاک درگاهش به لب
نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند
پیش سقف بارگاهش خانهٔ موری است چرخ
کز شبستان سلیمانیش منظر ساختند
کعبهٔ ملک است صحن بارگاهش کز شرف
باغ رضوان را کبوتر خانه ایدر ساختند
بلکه تا این کعبه رضوان را کبوتر خانه شد
چون کبوتر کعبه را گردش مچاور ساختند
زو مظالم توز و ظالم سوزتر شاهی نبود
تا تظلم گاه این میدان اغبر ساختند
کشتی سلجوقیان بر جودی عدل ایستاد
تا صواعق بار طوفانش ز خنجر ساختند
کافرم گر پیش از او یا پیش از او اسلام را
زین نمط کو ساخت تمهید موفر ساختند
از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه
کار داران فلک آئین منکر ساختند
گه به ناپاکی ز باد انجیر بید انگیختند
گه به خود رائی ز بید انجیر عرعر ساختند
شیر خواران را به مغز و شیر مردان را به جان
طعمهٔ مار و شکار گرگ حمیر ساختند
پس به آخر این نکو کردند کاندر صد قران
این یکی صاحب قران را شاه و سرور ساختند
پایگاه تازیانش ساختند ایوان روم
بلکه خوک پایگاهش جان قیصر ساختند
حاسدان در زخم خوردن سرنگون چون سکهاند
تا به نامش سکهٔ ایران مشهر ساختند
وز پی تعظیم سکهش را ز روهینای هند
شاه جن را جنیان دیهیم و افسر ساختند
گر سلاطین پرچم شبرنگ با پر خدنگ
از پر مرغ و دم شیر دلاور ساختند
میر ما را از پر روح الامین و زلف حور
پر تیر و پرچم رخش مضمر ساختند
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند
سهو شد بر عقل کاول رستم ثانیش خواند
گر چه از اقلیم رومش هفت خوان بر ساختند
کز پی میر آخوری در پایگاه رخش او
آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند
ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش
شاید ار خضرای نه چرخش معسکر ساختند
پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر
چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند
چون دو لشکر بر هم افتادند چون گیسوی حور
هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند
نوک پیکانها چو درهم خانهٔ عیسی رسید
چرخ ترسا جامه را دجال اعور ساختند
در میان اب و آتش کاین سلاح است آن سمند
شیر مردان چون سلحفات و سمندر ساختند
شه خلیل اعجاز و هیجا آتش و گرد خلیل
از بهار و گل نگارستان آزر ساختند
مرکبان شاه را چون جوزهر بر بسته دم
گفتی از هر جوزهر جوزای ازهر ساختند
چون همای فتح پور الدگز بگشاد بال
کرکسان چرخ از آن خون خوارگان خور ساختند
از دل و رخسارشان خوردند چندان کرکسان
کز شبه منقار و از زرنیخ ژاغر ساختند
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند
دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز
هشت حرفش هفت هیکلوار دربر ساختند
بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند
روی کژ دیدند چون آئینه مغفر ساختند
تخت نرد ملک را ز آن سو که بد خواهان اوست
هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند
نو عروس از ره نشینان شکر چون گوید از آنک
دام عنین از سقنقور مزور ساختند
ای که مردان عجم پیشت چو طفلان عرب
طوق در حلقند و نامت تاج مفخر ساختند
ناخنی از معن و جعفر کم نکردی فضل از آنک
فضلهٔ هر ناخنت را معن و جعفر ساختند
تا درت بینم به دیگر جای نفرستم ثنا
کز درت دعوتگه روح مطهر ساختند
کودکی را سوی بستان خواند عم کودک چه گفت؟
گفت: رو بستان ما پستان مادر ساختند
شعر من فالی است نامش سعد اکبر گیر از آنک
راوی من در ثنات از سعد اصغر ساختند
چون کف و خلفت به تازی هست خارا و نسیج
خانهٔ من حله و بغداد و ششتر ساختند
همت و لطف تو را در خوانده، اینجا بخششم
زر و زربفت و غلام و طوق و استر ساختند
عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل
کز جهان عدل است و بس کورا معمر ساختند
عید باقی ساز کز ساعات روز عمر تو
ساعتی را هفتهای از روز محشر ساختند
ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد
کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند
طیره منشین کز جمالت عید لشکر ساختند
ماه نو دیدی لبت بین، رشتهٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند
پیش بالایت به بالایت فرو ریزم گهر
زانکه صد نوبر مرا زان یک صنوبر ساختند
چون کمر حلقه به گوشم، چشم پیش از شرم آنک
چون کمر گاه تو بازم کیسه لاغر ساختند
ز آن لب چون آتش تر هدیه کن یک بوس خشک
گر چه بر آتش تو را مهری ز عنبر ساختند
من نی خشکم و گر چه طعمهٔ آتش نی است
طعمهٔ این خشک نی ز آن آتش تر ساختند
سرگذشت حال خاقانی به دفتر ساز از آنک
نو به نو غمهاش تو بر تو چو دفتر ساختند
سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپید
شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند
نصرة الاسلام گیتی پهلوان کاجرام چرخ
چارپای تختش از تاج دو پیکر ساختند
ظل حق فرزند شمس الدین اتابک کز جلال
بر سر عرش از ظلال قدرش افسر ساختند
هشت حرف است از قزل تا ارسلان چون بنگری
هفت گردون را در آن هر هشت مضمر ساختند
رستم توران ستان است این خلف کز فر او
الدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند
مملکت بخشی که نفش هشت حرف نام اوست
بیضهٔ مهری که بر کتف پیمبر ساختند
عکس یک جامش دو گیتی مینماید کز صفاش
آب خضر و آینهٔ جان سکندر ساختند
هست اتابک چون فریدون نیست باک ار کافران
خویشتن ضحاک شور و اژدها سر ساختند
آب گز گاو سارش باد کو را عرشیان
آتش ضحاک سوز و اژدها خور ساختند
هست اتابک مصطفی تایید و اسکندر خصال
کاین دو را هم در یتیمی ملک پرور ساختند
ور یکیشان در قبائل قابل فرمان نشد
آخرش چوندعنصر اول مبتر ساختند
مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو
دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند
هست اتابک آسمانی کاین خلف خورشید اوست
آسمان را افسر از خورشید انور ساختند
هست اتابک بهمن آسا کاین خلف دارای اوست
لاجرم در ملتش دارا و داور ساختند
پیش یاجوجی که ظلمت خانهٔ الحاد راست
دست و تیغ این سکندر سد اکبر ساختند
خستگان دیو ظلم از خاک درگاهش به لب
نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند
پیش سقف بارگاهش خانهٔ موری است چرخ
کز شبستان سلیمانیش منظر ساختند
کعبهٔ ملک است صحن بارگاهش کز شرف
باغ رضوان را کبوتر خانه ایدر ساختند
بلکه تا این کعبه رضوان را کبوتر خانه شد
چون کبوتر کعبه را گردش مچاور ساختند
زو مظالم توز و ظالم سوزتر شاهی نبود
تا تظلم گاه این میدان اغبر ساختند
کشتی سلجوقیان بر جودی عدل ایستاد
تا صواعق بار طوفانش ز خنجر ساختند
کافرم گر پیش از او یا پیش از او اسلام را
زین نمط کو ساخت تمهید موفر ساختند
از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه
کار داران فلک آئین منکر ساختند
گه به ناپاکی ز باد انجیر بید انگیختند
گه به خود رائی ز بید انجیر عرعر ساختند
شیر خواران را به مغز و شیر مردان را به جان
طعمهٔ مار و شکار گرگ حمیر ساختند
پس به آخر این نکو کردند کاندر صد قران
این یکی صاحب قران را شاه و سرور ساختند
پایگاه تازیانش ساختند ایوان روم
بلکه خوک پایگاهش جان قیصر ساختند
حاسدان در زخم خوردن سرنگون چون سکهاند
تا به نامش سکهٔ ایران مشهر ساختند
وز پی تعظیم سکهش را ز روهینای هند
شاه جن را جنیان دیهیم و افسر ساختند
گر سلاطین پرچم شبرنگ با پر خدنگ
از پر مرغ و دم شیر دلاور ساختند
میر ما را از پر روح الامین و زلف حور
پر تیر و پرچم رخش مضمر ساختند
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند
سهو شد بر عقل کاول رستم ثانیش خواند
گر چه از اقلیم رومش هفت خوان بر ساختند
کز پی میر آخوری در پایگاه رخش او
آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند
ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش
شاید ار خضرای نه چرخش معسکر ساختند
پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر
چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند
چون دو لشکر بر هم افتادند چون گیسوی حور
هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند
نوک پیکانها چو درهم خانهٔ عیسی رسید
چرخ ترسا جامه را دجال اعور ساختند
در میان اب و آتش کاین سلاح است آن سمند
شیر مردان چون سلحفات و سمندر ساختند
شه خلیل اعجاز و هیجا آتش و گرد خلیل
از بهار و گل نگارستان آزر ساختند
مرکبان شاه را چون جوزهر بر بسته دم
گفتی از هر جوزهر جوزای ازهر ساختند
چون همای فتح پور الدگز بگشاد بال
کرکسان چرخ از آن خون خوارگان خور ساختند
از دل و رخسارشان خوردند چندان کرکسان
کز شبه منقار و از زرنیخ ژاغر ساختند
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند
دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز
هشت حرفش هفت هیکلوار دربر ساختند
بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند
روی کژ دیدند چون آئینه مغفر ساختند
تخت نرد ملک را ز آن سو که بد خواهان اوست
هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند
نو عروس از ره نشینان شکر چون گوید از آنک
دام عنین از سقنقور مزور ساختند
ای که مردان عجم پیشت چو طفلان عرب
طوق در حلقند و نامت تاج مفخر ساختند
ناخنی از معن و جعفر کم نکردی فضل از آنک
فضلهٔ هر ناخنت را معن و جعفر ساختند
تا درت بینم به دیگر جای نفرستم ثنا
کز درت دعوتگه روح مطهر ساختند
کودکی را سوی بستان خواند عم کودک چه گفت؟
گفت: رو بستان ما پستان مادر ساختند
شعر من فالی است نامش سعد اکبر گیر از آنک
راوی من در ثنات از سعد اصغر ساختند
چون کف و خلفت به تازی هست خارا و نسیج
خانهٔ من حله و بغداد و ششتر ساختند
همت و لطف تو را در خوانده، اینجا بخششم
زر و زربفت و غلام و طوق و استر ساختند
عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل
کز جهان عدل است و بس کورا معمر ساختند
عید باقی ساز کز ساعات روز عمر تو
ساعتی را هفتهای از روز محشر ساختند
ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد
کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - قصیده
سرورانی که مرا تاج سرند
از سر قدر همه تاجورند
به لقا و به لقب عالم را
عز اسلام و ضیاء بصرند
آدمی نفس و ملایک نفساند
پادشا سار و پیمبر سیرند
برتر از نقطهٔ خاکاند به ذات
نه به پرگار نه افلاک درند
به همم صاحب صدر فلکاند
به قلم نائب حکم قدرند
به نی عسکری ملک طراز
عسکر آرای ملوک بشرند
تا دوات همه پر نیشکر است
همه شیران گرو نیشکرند
تب برد شیر و پناهد سوی نی
تا به نی بو که تب او ببرند
سفرهٔ مائده پرداز همه است
تا همه سفره نشین سفرند
خوانشان خوانچهٔ خورشید سزد
که به همت همه عیسی هنرند
که گهی خوردی ترکان طلبند
که همه در رخ ترکان نگرند
همه ترکان فلک را پس از این
خلق تتماجی ایشان شمرند
خورد ترکانه عجب میسازند
هندویی دو که مرا طبخ گرند
گرچه محور سپرد قرصهٔ خور
قرص خوربین که به محور سپرند
هندوانند سپر ساز از سیم
لیک دارندهٔ تیر خزرند
به سر تیغ به صد پاره کنند
چون به تیرش به سر بار برند
هندوان بینی در مطبخ من
که چو دیلم همه سیمین سپرند
خورشی کرده به تیر است و به تیغ
تا بزرگان به سر نیزه خورند
این چنین ماحضری ساخته شد
که دو عالم ببرش مختصرند
از سر قدر همه تاجورند
به لقا و به لقب عالم را
عز اسلام و ضیاء بصرند
آدمی نفس و ملایک نفساند
پادشا سار و پیمبر سیرند
برتر از نقطهٔ خاکاند به ذات
نه به پرگار نه افلاک درند
به همم صاحب صدر فلکاند
به قلم نائب حکم قدرند
به نی عسکری ملک طراز
عسکر آرای ملوک بشرند
تا دوات همه پر نیشکر است
همه شیران گرو نیشکرند
تب برد شیر و پناهد سوی نی
تا به نی بو که تب او ببرند
سفرهٔ مائده پرداز همه است
تا همه سفره نشین سفرند
خوانشان خوانچهٔ خورشید سزد
که به همت همه عیسی هنرند
که گهی خوردی ترکان طلبند
که همه در رخ ترکان نگرند
همه ترکان فلک را پس از این
خلق تتماجی ایشان شمرند
خورد ترکانه عجب میسازند
هندویی دو که مرا طبخ گرند
گرچه محور سپرد قرصهٔ خور
قرص خوربین که به محور سپرند
هندوانند سپر ساز از سیم
لیک دارندهٔ تیر خزرند
به سر تیغ به صد پاره کنند
چون به تیرش به سر بار برند
هندوان بینی در مطبخ من
که چو دیلم همه سیمین سپرند
خورشی کرده به تیر است و به تیغ
تا بزرگان به سر نیزه خورند
این چنین ماحضری ساخته شد
که دو عالم ببرش مختصرند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - مطلع چهارم
صحن ارم ندیدی در باغ شاه بنگر
حصن حرم ندیدی بر قصر شاه بگذر
پرچین باغ پروین بل پر نسر طائر
بامش فضای گردون، دیوار خط محور
کاریز برده کوثر در حوضهای ماهی
پیوند کرده طوبی با شاخهای عرعر
شاخش جلال و رفعت، برداده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر
هم آشیان عنقا در دامن ریاحین
هم خواب گاه خورشید از سایهٔ صنوبر
عیسی خلال کرده از خارهای گلبن
ادریس سبحه کرده از غنچههای نستر
همچون درخت وقواق او را طیور گویا
بر فتح شاه خوانده الحمد الله از بر
قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان
گردون در او مرکب گیتی در او مصور
جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو
طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر
آن جفت را کزو او شد قوس قزح ملون
و آن طاق را کز او شد صحن فلک مدور
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح ملک مزوق نوح لمک دروگر
انجم نگار سقفش در روی هر نگاری
همچون خلیل هذا ربی بخوانده آزر
خامه زده عطارد وز باجورد گردون
بنوشته نام سلطان بالای جفت و معبر
پیش سریر سلطان استاده تاجداران
چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر
ناهید زخمه مطرب و می آفتاب تابش
چنگ ارتفاع می را ربعی به شکل مسطر
آن بار بد که امسال از چرخ نیک بادش
شعرم به مدح سلطان برداشته به مزهر
فرماندهٔ سلاطین سلطان محمد آمد
جبریل جان محمد عیسی خصال حیدر
مهدی صفت شهنشه امت پناه داور
جان بخش چون ملک شو کشور ستان چو سنجر
شاه فلک جنیبت خورشید عرش هیبت
بهرام گور زهره، برجیس برق خنجر
ابر درخش بیرق، بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه، بدر ستاره لشکر
جمشید سام حشمت، سام سپهر سطوت
دارای زال صولت، زال زمانه داور
سردار خضر دانش، خضر بهشت خضرت
سالار روح بینش، روح فرشته مخبر
یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران
یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور
تیرش به دیده دوزی خیاط چشم دشمن
تیغش به کفر شوئی قصار جان قیصر
جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر
بر پرچم علامت بر تارک غلامان
از مشتریش طاس است، از آفتاب مغفر
هر مه ز یک شبه مه چرخ است طوق دارش
سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر
ای خاک درگهت را آب حیات تشنه
در آب منت تو هم بحر غرقه، هم بر
تیغ تو صیقل دین، لابل خطیب دولت
در طلیسان تو داری طولاللسان اسمر
ز اقلامهای قابض اقلیمهات قبضه
اقلیمهای گیتی حکم تو را مسخر
خفچاق و روس رسمی، ابخاز و روم ذمی
ذمی هزار فرقه رسمی هزار لشکر
مجذوم چون ترنج است، ابرص چو سیب دشمن
کش جوهر حسامت معلول کرده جوهر
الحق ترنج و سیبی بیچاشنی و لذت
چون سیب نخل بندان یا چون ترنج منبر
نی طرفه گر عدو شد مجذوم طرفهتر آن
کافعی شده است رمحت ز افعیش میرسد ضر
افعی خورنده مجذوم ارچه بسی شنیدی
مجذوم خواره افعی جز رمح خویش مشمر
زیر سه حرف جاهش گنج است و حرف آخر
صفری است در میانش هفت آسمانش محضر
یک دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه
شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر
شاها طبیب عدلی و بیمار ظلم گیتی
تسکین علتش را تریاق عدل در خور
خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصل؟
زین جیفهگاه جافی زین مغ سرای مغبر
از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم
در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر
گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن
تابوت دست عاشق گور آستین دلبر
آتش که ظلم دارد میمیرد و کفن نه
دود سیه حنوطش خاک کبود بستر
بر یک نمط نماند کار بساط ملکت
مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر
سنجر بمرد ویحک سنجار ماند اینک
چون بنگری به صورت سنجار به ز سنجر
آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالم
بیبار ماند تختش در تخت بار ششتر
شاها عصر جز تو هستند ظلم پیشه
اینجا سپید دستند، آنجا سیاه دفتر
نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد
پس آبلهش برآید و صورت شود مجدر
آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم
نه آخرش به طاعون صورت شد مبتر؟
نه ماهه خون حیضی گر آبله برآرد
سه ساله خون خلقی آخر چه آورد بر؟
شاهان عرب نژادی هستی به خلق و خلقت
شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر
مهمان عزیز دارند اهل عرب به سنت
زانم عزیز کردی، دادی کمال اوفر
رومی فرستی اطلس،مصری دهی عمامه
ختلی براق ابرش، ترکی وشاق احور
اطلس به رنگ آتش، واصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر
اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم
در باد و آتش و نی، هستش امان میسر
بود آن نعیم دنیا فانی شعار فخرم
هست این عروس خاطر باقی طراز مفخر
شاها به دولت تو صافی است خاطر من
چون خاطر ارسطو در خدمت سکندر
دانم که سایهٔ حق، داند که میندارد
در آفتاب گردش گیتی چو من سخنور
خاقانیم نه والله، خاقان نظم و نثرم
گویندگان عالم، پیش عیال و مضطر
زین نکتههای بکرند آبستنان حسرت
مشتی عقیم خاطر، جوقی سقیم ابتر
زین خامهٔ دوشاخی اندر سه تا انامل
من فارد جهانم ایشان زیاد منگر
در غیبت من آید پیدا حسودم آری
چون زادت مخنث در مردن پیمبر
جان سخنوران مرشد نشید من به
بهر چنین نشیدی منشد نشید بهتر
پیش مقام محمود اعنی بساط عالی
گوهر فروش من به محمود محمدت خر
ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر
عشرین سال عمرت خمسین الف حاصل
ستین دقیقه جاهت بر نه فلک مقدر
حصن حرم ندیدی بر قصر شاه بگذر
پرچین باغ پروین بل پر نسر طائر
بامش فضای گردون، دیوار خط محور
کاریز برده کوثر در حوضهای ماهی
پیوند کرده طوبی با شاخهای عرعر
شاخش جلال و رفعت، برداده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر
هم آشیان عنقا در دامن ریاحین
هم خواب گاه خورشید از سایهٔ صنوبر
عیسی خلال کرده از خارهای گلبن
ادریس سبحه کرده از غنچههای نستر
همچون درخت وقواق او را طیور گویا
بر فتح شاه خوانده الحمد الله از بر
قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان
گردون در او مرکب گیتی در او مصور
جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو
طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر
آن جفت را کزو او شد قوس قزح ملون
و آن طاق را کز او شد صحن فلک مدور
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح ملک مزوق نوح لمک دروگر
انجم نگار سقفش در روی هر نگاری
همچون خلیل هذا ربی بخوانده آزر
خامه زده عطارد وز باجورد گردون
بنوشته نام سلطان بالای جفت و معبر
پیش سریر سلطان استاده تاجداران
چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر
ناهید زخمه مطرب و می آفتاب تابش
چنگ ارتفاع می را ربعی به شکل مسطر
آن بار بد که امسال از چرخ نیک بادش
شعرم به مدح سلطان برداشته به مزهر
فرماندهٔ سلاطین سلطان محمد آمد
جبریل جان محمد عیسی خصال حیدر
مهدی صفت شهنشه امت پناه داور
جان بخش چون ملک شو کشور ستان چو سنجر
شاه فلک جنیبت خورشید عرش هیبت
بهرام گور زهره، برجیس برق خنجر
ابر درخش بیرق، بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه، بدر ستاره لشکر
جمشید سام حشمت، سام سپهر سطوت
دارای زال صولت، زال زمانه داور
سردار خضر دانش، خضر بهشت خضرت
سالار روح بینش، روح فرشته مخبر
یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران
یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور
تیرش به دیده دوزی خیاط چشم دشمن
تیغش به کفر شوئی قصار جان قیصر
جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر
بر پرچم علامت بر تارک غلامان
از مشتریش طاس است، از آفتاب مغفر
هر مه ز یک شبه مه چرخ است طوق دارش
سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر
ای خاک درگهت را آب حیات تشنه
در آب منت تو هم بحر غرقه، هم بر
تیغ تو صیقل دین، لابل خطیب دولت
در طلیسان تو داری طولاللسان اسمر
ز اقلامهای قابض اقلیمهات قبضه
اقلیمهای گیتی حکم تو را مسخر
خفچاق و روس رسمی، ابخاز و روم ذمی
ذمی هزار فرقه رسمی هزار لشکر
مجذوم چون ترنج است، ابرص چو سیب دشمن
کش جوهر حسامت معلول کرده جوهر
الحق ترنج و سیبی بیچاشنی و لذت
چون سیب نخل بندان یا چون ترنج منبر
نی طرفه گر عدو شد مجذوم طرفهتر آن
کافعی شده است رمحت ز افعیش میرسد ضر
افعی خورنده مجذوم ارچه بسی شنیدی
مجذوم خواره افعی جز رمح خویش مشمر
زیر سه حرف جاهش گنج است و حرف آخر
صفری است در میانش هفت آسمانش محضر
یک دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه
شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر
شاها طبیب عدلی و بیمار ظلم گیتی
تسکین علتش را تریاق عدل در خور
خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصل؟
زین جیفهگاه جافی زین مغ سرای مغبر
از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم
در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر
گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن
تابوت دست عاشق گور آستین دلبر
آتش که ظلم دارد میمیرد و کفن نه
دود سیه حنوطش خاک کبود بستر
بر یک نمط نماند کار بساط ملکت
مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر
سنجر بمرد ویحک سنجار ماند اینک
چون بنگری به صورت سنجار به ز سنجر
آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالم
بیبار ماند تختش در تخت بار ششتر
شاها عصر جز تو هستند ظلم پیشه
اینجا سپید دستند، آنجا سیاه دفتر
نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد
پس آبلهش برآید و صورت شود مجدر
آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم
نه آخرش به طاعون صورت شد مبتر؟
نه ماهه خون حیضی گر آبله برآرد
سه ساله خون خلقی آخر چه آورد بر؟
شاهان عرب نژادی هستی به خلق و خلقت
شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر
مهمان عزیز دارند اهل عرب به سنت
زانم عزیز کردی، دادی کمال اوفر
رومی فرستی اطلس،مصری دهی عمامه
ختلی براق ابرش، ترکی وشاق احور
اطلس به رنگ آتش، واصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر
اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم
در باد و آتش و نی، هستش امان میسر
بود آن نعیم دنیا فانی شعار فخرم
هست این عروس خاطر باقی طراز مفخر
شاها به دولت تو صافی است خاطر من
چون خاطر ارسطو در خدمت سکندر
دانم که سایهٔ حق، داند که میندارد
در آفتاب گردش گیتی چو من سخنور
خاقانیم نه والله، خاقان نظم و نثرم
گویندگان عالم، پیش عیال و مضطر
زین نکتههای بکرند آبستنان حسرت
مشتی عقیم خاطر، جوقی سقیم ابتر
زین خامهٔ دوشاخی اندر سه تا انامل
من فارد جهانم ایشان زیاد منگر
در غیبت من آید پیدا حسودم آری
چون زادت مخنث در مردن پیمبر
جان سخنوران مرشد نشید من به
بهر چنین نشیدی منشد نشید بهتر
پیش مقام محمود اعنی بساط عالی
گوهر فروش من به محمود محمدت خر
ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر
عشرین سال عمرت خمسین الف حاصل
ستین دقیقه جاهت بر نه فلک مقدر
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در ستایش صفوه الدین بانوی شروان شاه
ای پردهٔ معظم بانوی روزگار
ای پیش آفتاب کرم ابر سایهدار
صحن ارم تو را و در او روح را نشست
حصن حرم تو را و درو کعبه را قرار
هر سال اگر خواص خلیفه برند خاص
از بهر کعبه پردهٔ رنگین زرنگار
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار
گویی بر غم جان فلک دست کاف و نون
گردونی از دوقطب در آویخت استوار
گر آسمان حجاب بهشت است پیش خلق
تو اسمانی و حرم شه بهشتوار
در صفهٔ تو دختر قیصر بساط بوس
در پیش گاه تو زن فغفور پیش کار
داری سپهر هفتم و جبریل معتکف
داری بهشت هشتم و ادریس میربار
میخواهد آسمان که رسد بر زمین سرش
تا بر چند به دیده ز دامان تو غبار
گویی تو را به رشتهٔ زرین افتاب
نساج کارگاه فلک بافت پود و تار
گر نیست پود و تار تو از پر جبرئیل
سایهت چرا گرفت سماوات در کنار
هر گه که باد بر تو وزد گویم ای عجب
قلزم به جنبش آمدو جوید همی گذار
میدان سر فرازی و رضوان به خط نور
جنات عدن کرده بر اطراف تو نگار
میدان چار سوی تو روحانی آیتی است
گویا ز جانور شده هم اسب و هم سوار
بر تو نمیرسم به پر وهم جبرئیل
هم عاجز است و هست پرس هفت صد هزار
در سایهٔ تو بانوی مشرق گرفته جای
دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار
بانوی توست رابعهٔ دختران نعش
وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار
ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه
خورشید روم پرور و ماه حبش نگار
ای کرده پاسبانی تو عیسی آرزو
وی کرده پرده داری تو مریم اختیار
تو نیستان شیر سیاهی در این حرم
تو آشیان باز سپیدی در این دیار
شیر سیاه معرکه خاقان کامران
باز سفید مملکه بانوی کام کار
بانوکند شکار ملوک ار چه مرد نیست
آری که باز ماده به آید گه شکار
شاهان چه زن چه مرد در ایام مملکت
شیران چه نر چه ماده به هنگام کار زار
رد خاک خفتهاند کیان، گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار
کردی به درگه تو سیاوش چاوشی
بودی به حضرت تو فرنگیس پرده دار
گر در زمین شام سلیمان دیو بند
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار
هم شاه ما ز قدر سلیمان عالم است
هم بانوان ز مرتبه بلقیس روزگار
شهر سباست خطهٔ دربند ز احتشام
بیت المقدس است شماخی ز اقتدار
قیدافه خواندهام که زنی بود پادشاه
اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار
اسکندر است دولت و قیدافه بانوان
نی نی کز این قیاس شود طبع، شرمسار
کاکنون به بندگی و پرستاری درش
قیدافه خرمی کند، اسکند افتخار
ز اقبال صفوه الدین بانوی شرق و غرب
در شرق و غرب گشت شب و روز سازگار
عادت بود که هدیهٔ نوروزی آورند
آزادگان به خدمت بانو ز هر دیار
نوروز چون من است تهی دست و همچو من
جان تهی کند به در بانوان نثار
طبع مراست جان تهی تحفهٔ سخن
نوروز راست جان تهی باد نوبهار
اکنون که باد و باغ زنا شوهری کنند
از نطفههای باد شود باغ بار دار
از دست کشت صلب ملک در زمین ملک
آرد درخت تازه بهار حیات بار
نه ماهه ره بریده مه نو به ره در است
کاید چو ماه چارده مصباح هفت و چار
خواهی نهیش نام منوچهر نام جوی
خواهی کنیش نام فریبرز نام دار
ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش
وز نه زن رسول به ده نوع یادگار
خاقانی است بر در تو زینهاریی
ای بانوان مملکت شرق زینهار
در زینهار بخت نگهدار توست حق
زنهار زینهاری خود را نگاهدار
تا مهر و مه شوند همی یار یک دگر
وانگه جدا شوند به تقدیر کردگار
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
این مهر و ماه را ملک العرش باد یار
از کردگار عمر تو باد از شمار بیش
واعدای ملک و جاه تو تا حشر باد خوار
ای پیش آفتاب کرم ابر سایهدار
صحن ارم تو را و در او روح را نشست
حصن حرم تو را و درو کعبه را قرار
هر سال اگر خواص خلیفه برند خاص
از بهر کعبه پردهٔ رنگین زرنگار
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار
گویی بر غم جان فلک دست کاف و نون
گردونی از دوقطب در آویخت استوار
گر آسمان حجاب بهشت است پیش خلق
تو اسمانی و حرم شه بهشتوار
در صفهٔ تو دختر قیصر بساط بوس
در پیش گاه تو زن فغفور پیش کار
داری سپهر هفتم و جبریل معتکف
داری بهشت هشتم و ادریس میربار
میخواهد آسمان که رسد بر زمین سرش
تا بر چند به دیده ز دامان تو غبار
گویی تو را به رشتهٔ زرین افتاب
نساج کارگاه فلک بافت پود و تار
گر نیست پود و تار تو از پر جبرئیل
سایهت چرا گرفت سماوات در کنار
هر گه که باد بر تو وزد گویم ای عجب
قلزم به جنبش آمدو جوید همی گذار
میدان سر فرازی و رضوان به خط نور
جنات عدن کرده بر اطراف تو نگار
میدان چار سوی تو روحانی آیتی است
گویا ز جانور شده هم اسب و هم سوار
بر تو نمیرسم به پر وهم جبرئیل
هم عاجز است و هست پرس هفت صد هزار
در سایهٔ تو بانوی مشرق گرفته جای
دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار
بانوی توست رابعهٔ دختران نعش
وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار
ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه
خورشید روم پرور و ماه حبش نگار
ای کرده پاسبانی تو عیسی آرزو
وی کرده پرده داری تو مریم اختیار
تو نیستان شیر سیاهی در این حرم
تو آشیان باز سپیدی در این دیار
شیر سیاه معرکه خاقان کامران
باز سفید مملکه بانوی کام کار
بانوکند شکار ملوک ار چه مرد نیست
آری که باز ماده به آید گه شکار
شاهان چه زن چه مرد در ایام مملکت
شیران چه نر چه ماده به هنگام کار زار
رد خاک خفتهاند کیان، گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار
کردی به درگه تو سیاوش چاوشی
بودی به حضرت تو فرنگیس پرده دار
گر در زمین شام سلیمان دیو بند
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار
هم شاه ما ز قدر سلیمان عالم است
هم بانوان ز مرتبه بلقیس روزگار
شهر سباست خطهٔ دربند ز احتشام
بیت المقدس است شماخی ز اقتدار
قیدافه خواندهام که زنی بود پادشاه
اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار
اسکندر است دولت و قیدافه بانوان
نی نی کز این قیاس شود طبع، شرمسار
کاکنون به بندگی و پرستاری درش
قیدافه خرمی کند، اسکند افتخار
ز اقبال صفوه الدین بانوی شرق و غرب
در شرق و غرب گشت شب و روز سازگار
عادت بود که هدیهٔ نوروزی آورند
آزادگان به خدمت بانو ز هر دیار
نوروز چون من است تهی دست و همچو من
جان تهی کند به در بانوان نثار
طبع مراست جان تهی تحفهٔ سخن
نوروز راست جان تهی باد نوبهار
اکنون که باد و باغ زنا شوهری کنند
از نطفههای باد شود باغ بار دار
از دست کشت صلب ملک در زمین ملک
آرد درخت تازه بهار حیات بار
نه ماهه ره بریده مه نو به ره در است
کاید چو ماه چارده مصباح هفت و چار
خواهی نهیش نام منوچهر نام جوی
خواهی کنیش نام فریبرز نام دار
ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش
وز نه زن رسول به ده نوع یادگار
خاقانی است بر در تو زینهاریی
ای بانوان مملکت شرق زینهار
در زینهار بخت نگهدار توست حق
زنهار زینهاری خود را نگاهدار
تا مهر و مه شوند همی یار یک دگر
وانگه جدا شوند به تقدیر کردگار
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
این مهر و ماه را ملک العرش باد یار
از کردگار عمر تو باد از شمار بیش
واعدای ملک و جاه تو تا حشر باد خوار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در ستایش علاء الدین آتسزبن محمد خوارزم شاه
هین که به میدان حسن رخش درافکند یار
بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار
زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان
پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار
از بس خونها که ریخت غمزهٔ سرتیز او
عشق به انگشت پای میکند آن را شمار
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار
قندز شب پوش او هست شب فتنه زای
صبح قیامت شده است از شب او آشکار
نیست مرا آهنی بابت الماس او
دیدهٔ خاقانی است لاجرم الماس بار
عالم جانها بر او هست مقرر چنانک
دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار
شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا
خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار
بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار
زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان
پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار
از بس خونها که ریخت غمزهٔ سرتیز او
عشق به انگشت پای میکند آن را شمار
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار
قندز شب پوش او هست شب فتنه زای
صبح قیامت شده است از شب او آشکار
نیست مرا آهنی بابت الماس او
دیدهٔ خاقانی است لاجرم الماس بار
عالم جانها بر او هست مقرر چنانک
دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار
شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا
خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - مطلع چهارم
صبح هزار عید وجود است جوهرش
خضر است رایتش، ملک الموت خنجرش
اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر
شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش
نی نی به بزم عید و به روز وغاش هست
کیخسرو آب دار و سکندر علم برش
ز آن عید زای گوهر شمشیر آب دار
شد بحر آب و آب شد از شرم گوهرش
ز آن هندوی حسام که در هند عید ازوست
اران شکارگه شد و ایران مسخرش
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضهٔ عراق و ز بیضای عسکرش
خود کمترین نثار بهائی است عید را
بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش
هر جا که رخش اوست همه عید نصرت است
ز آن پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش
عیدا که روم را بود از پایگاه او
کز خوک پایگاه بود خوان قیصرش
عید افسر است بر سر اوقات بهر آنک
شبهی است عین عید ز نعل تکاورش
چون عین عید نعلش در نقش گوش و چشم
هاء مشفق آمد و میم مدورش
چون آینه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش
وز رنگ عید شانه زده دم احمرش
چون کرم پیله سرمهٔ عیدی کشیده چشم
پرچم شده ز طرهٔ حوار و احورش
بحر کلیم دست بر این ابر طوروش
با فال عید و نور انا لله رهبرش
بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر
از غرش درخش و ز غرنده تندرش
آن شب که روز عید و شبیخون یکی شمرد
صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش
هرای زر چو اختر و برگستوان چو چرخ
افکند بخت زیور عیدی بر اشقرش
عید عدو به مرگ بدل شد که باز دید
باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش
نصرت نثار عید برافشاند کز عراق
شاه مظفر آمد و جاه موقرش
مهدی است شاه و عید سلاطین ز فتح او
خصم از غلامی آمده دجال اعورش
آن روز رفت آب غلامان که یوسفی
تصحیف عید شد به بهای محقرش
عید ملایک است ز لشکرگه ملک
دیوی غلام بوده ثریا معسکرش
آنجا که احمد آمد و آئین هر دو عید
زرتشت ابتر است و حدیث مبترش
حج ملوک و عمرهٔ بخت است و عید دهر
بر درگهی که کعبهٔ کعبه است و مشعرش
من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه
ایام عید نحر بود که بودم مجاورش
کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید
بر من فشاند شقهٔ دیبای اخضرش
گفت آستان شاه شما عید جان ماست
سنگ سیاه ما شده هندوی اصفرش
اینجا چه ماندهای تو که آنجاست عید بخت
زین پای بازگردد و ببین صدر انورش
گفتم که یک دو عید بپایم به خدمتت
چون پختهتر شوم بشوم باز کشورش
گفتا مپای و رو حج و عید دگر برآر
تا هر که هست بانگ برآید ز حنجرش
اقبال بین که حاصل خاقانی آمده است
کاندر سه مه دو عید و دو حج شد میسرش
عیدی به قرب مکه و قربانگه خلیل
عید دگر به حضرت خاقان اکبرش
گفتم کدام عید نه اضحی بود نه فطر
بیرون ز این دو عید چه عید است دیگرش
گفت آستان خسرو و آنگاه عید نو
این حرف خردهای است گران، خرد مشمرش
چون دعوت مسیح شمر شاخ بخت او
هر روز عید تازه از آن میدهد برش
هر هفته هفت عید و رقیبان هفت بام
آذین هفت رنگ ببندند بر درش
کرد افتاب خطبهٔ عیدی به نام او
ز آن از عمود صبح نهادند منبرش
عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک
بر بندگی شاه نبشتند محضرش
از نقش عید یک نقط ایام برگرفت
بر چهرهٔ عروس ظفر کرد مظهرش
تا دور صبح و شام به سالی دهد دو عید
هر صبح و شام باد دو عید مکررش
از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید
وز عید زاده مرگ بداندیش ابترش
خضر است رایتش، ملک الموت خنجرش
اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر
شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش
نی نی به بزم عید و به روز وغاش هست
کیخسرو آب دار و سکندر علم برش
ز آن عید زای گوهر شمشیر آب دار
شد بحر آب و آب شد از شرم گوهرش
ز آن هندوی حسام که در هند عید ازوست
اران شکارگه شد و ایران مسخرش
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضهٔ عراق و ز بیضای عسکرش
خود کمترین نثار بهائی است عید را
بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش
هر جا که رخش اوست همه عید نصرت است
ز آن پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش
عیدا که روم را بود از پایگاه او
کز خوک پایگاه بود خوان قیصرش
عید افسر است بر سر اوقات بهر آنک
شبهی است عین عید ز نعل تکاورش
چون عین عید نعلش در نقش گوش و چشم
هاء مشفق آمد و میم مدورش
چون آینه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش
وز رنگ عید شانه زده دم احمرش
چون کرم پیله سرمهٔ عیدی کشیده چشم
پرچم شده ز طرهٔ حوار و احورش
بحر کلیم دست بر این ابر طوروش
با فال عید و نور انا لله رهبرش
بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر
از غرش درخش و ز غرنده تندرش
آن شب که روز عید و شبیخون یکی شمرد
صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش
هرای زر چو اختر و برگستوان چو چرخ
افکند بخت زیور عیدی بر اشقرش
عید عدو به مرگ بدل شد که باز دید
باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش
نصرت نثار عید برافشاند کز عراق
شاه مظفر آمد و جاه موقرش
مهدی است شاه و عید سلاطین ز فتح او
خصم از غلامی آمده دجال اعورش
آن روز رفت آب غلامان که یوسفی
تصحیف عید شد به بهای محقرش
عید ملایک است ز لشکرگه ملک
دیوی غلام بوده ثریا معسکرش
آنجا که احمد آمد و آئین هر دو عید
زرتشت ابتر است و حدیث مبترش
حج ملوک و عمرهٔ بخت است و عید دهر
بر درگهی که کعبهٔ کعبه است و مشعرش
من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه
ایام عید نحر بود که بودم مجاورش
کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید
بر من فشاند شقهٔ دیبای اخضرش
گفت آستان شاه شما عید جان ماست
سنگ سیاه ما شده هندوی اصفرش
اینجا چه ماندهای تو که آنجاست عید بخت
زین پای بازگردد و ببین صدر انورش
گفتم که یک دو عید بپایم به خدمتت
چون پختهتر شوم بشوم باز کشورش
گفتا مپای و رو حج و عید دگر برآر
تا هر که هست بانگ برآید ز حنجرش
اقبال بین که حاصل خاقانی آمده است
کاندر سه مه دو عید و دو حج شد میسرش
عیدی به قرب مکه و قربانگه خلیل
عید دگر به حضرت خاقان اکبرش
گفتم کدام عید نه اضحی بود نه فطر
بیرون ز این دو عید چه عید است دیگرش
گفت آستان خسرو و آنگاه عید نو
این حرف خردهای است گران، خرد مشمرش
چون دعوت مسیح شمر شاخ بخت او
هر روز عید تازه از آن میدهد برش
هر هفته هفت عید و رقیبان هفت بام
آذین هفت رنگ ببندند بر درش
کرد افتاب خطبهٔ عیدی به نام او
ز آن از عمود صبح نهادند منبرش
عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک
بر بندگی شاه نبشتند محضرش
از نقش عید یک نقط ایام برگرفت
بر چهرهٔ عروس ظفر کرد مظهرش
تا دور صبح و شام به سالی دهد دو عید
هر صبح و شام باد دو عید مکررش
از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید
وز عید زاده مرگ بداندیش ابترش