عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب دوم: در نعت سیدالمرسلین صلّی اللّه علیه و سلّم
شمارهٔ ۶
آن حسن که در پردهٔ غیبست نهان
وز پرتو اوست حسن در هر دو جهان
یک ذرّه اگر شود از آن حسن عیان
ظاهر گردد صد آفتاب از یک جان
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۶۲
بحری که همه عمر به یکدم بینی
دو کَوْن درو همچو دو شبنم بینی
در نکتهٔ آن بحرنشین حاضر باش
تا دایرهٔ خویش، دو عالم بینی
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۵۸
کس را دیدی ز خود نفور افتاده
در فرقت خویشتن صبور افتاده
فی الجمله اگر نشانِ ما میطلبی
ماییم همه ز خویش دور افتاده
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۲۲
اول باری پشت به آفاق آور
پس روی به خاک کوی عشاق آور
گر میخواهی که سود بسیار کنی
سرمایهٔ عقل و زیرکی طاق آور
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۲۰
دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت
دل خون شد و راه این هوس باز نیافت
سرگشتهٔ عشق شد که در عالم عشق
سررشتهٔ عشق هیچ کس باز نیافت
عطار نیشابوری : باب سیزدهم: در ذمِّ مردمِ ب‍یحوصله و معانی كه تعلّق به
شمارهٔ ۸
ای در طلب گره گشائی مرده
در وصل بزاده در جدائی مرده
ای بر لب بحر، تشنه، با خاک شده
وی بر سر گنج در گدائی مرده
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۱۵
جان را که ز تن رحیل میباید کرد
بر لشکر غم سبیل میباید کرد
دل را که به پَرِّ پشّهای مردی نیست
هر لحظه شکار پیل میباید کرد
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۴۲
هر دل که ز سِرِّ کار آگاهی یافت
در هر مویی ز ماه تا ماهی یافت
افسوس بود که بیخبر خاک شوی
آخر بشتاب اگر خبر خواهی یافت
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۲۵
گر یک سرِ موی سرِّ جانان بینی
هر درد که هست عینِ درمان بینی
یک قطره بگیر، خواه بد خواهی نیک
پس لازمِ آن باش، همه آن بینی
عطار نیشابوری : باب بیست و یكم: در كار با حق گذاشتن و همه از او دیدن
شمارهٔ ۲۱
هر دل که زحکم رفته فرسوده شود
افسوس که فرسودهٔ بیهوده شود
زیرا که هر آنچه بودنی خواهد بود
گر جهد کنی ور نکنی بوده شود
عطار نیشابوری : باب بیست و یكم: در كار با حق گذاشتن و همه از او دیدن
شمارهٔ ۲۴
آنجا که قرار کار عالم دادند
هر چیز که دادند مسلم دادند
این دم که تراخوش است و ناخوش بتو نیست
چون بی تو قرار این دم، آن دم دادند
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۱
چون نشنودی ز یک مسافر که چه بود
کی بشناسی اول و آخر که چه بود
هرحکم که کردهاند، در اول کار،
آگاه شوی در دم آخر که چه بود
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۲۲
تا کی بینم به هر دمی تیماری
تا چند کشم به هر زمانی باری
چون عمر شد و ز من نیامد کاری
آخر در گیرد این نفس یکباری
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۳
چون روی تو در هلاک خواهد بودن
قسم تو دو گز مغاک خواهد بودن
بر روی زمین چند کنی جای و سرای
چون جای تو زیر خاک خواهد بودن
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۱۶
گر ماه نه زیر میغ میداشتیی
بس سر که بر تو تیغ میداشتیی
در درد و دریغ جاودان ماندی دل
گر درد ز دل دریغ میداشتیی
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۱۹
خون شد جگرم بیار جام ای ساقی
کاین کار جهان دم است و دام ای ساقی
می ده که گذشت عمر و بگذاشته گیر
روزی دو سه نیز والسلام ای ساقی
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۵
ترسم که چو پیش ازین کم از کم نرسیم
با هم نفسان نیز فراهم نرسیم
این دم که دریم پس غنیمت داریم
باشد که به عمر خود بدین دم نرسیم
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۵
جانا گل بین جامهٔ چاک آورده
وز غنچه صباش بر مغاک آورده
می خور که صبا بسی وزد بی من و تو
ما زیر کفن روی به خاک آورده
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۷
صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست
خوش باش و بدان که بودنی بود ای دوست
هر سیم که داری به زیان آر که عمر
چون درگذرد نداردت سود ای دوست
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری جان در اعیان فرماید
بتو پیداست جان ای غافل اینجا
گشاده او ترا از خود دل اینجا
بتو پیداست جانان مینبینی
از آن مرد درد را درمان نبینی
بتو پیداست جانان اندر اینجا
گشاده او ترا در از خود اینجا
ترا کی عاشقی خوانم که جانت
بیابد همچو من راز نهانت
ترا کی عاشقی خوانم که جان را
ببازی در بر جان و جهان را
اگر مردی دمی از خود برون آی
در این معنی که گفتم در تو بگشای
بمعنی این در جان بازکن تو
همه ذرات را دمساز کن تو
درون گنج شو تا گنج یابی
حقیقت گنج خود بیرنج یابی
درون گنج شو بشکن طلسمت
در افکن پردهٔ صورت ز اسمت
درون از گنج شو بیشک حقیقت
یقین مر اژدهای این طبیعت
تو تا این اژدهای نفس مردار
نگردانی در اینجا ناپدیدار
کجا یابی خبر از گنج معنی
اگرچه برکشیدی رنج معنی
در این گنجت اگر راهست بنگر
درون گنج شو و از گنج برخور
درون گنج شو چون سالکان تو
حقیقت گنج بستان رایگان تو
از این گنج بقاکان واصلان راست
ز هر صورت پرست بیدل آن راست
بخور برگر توانی خورد ای شیخ
نه بتوانخورد این بیدرد ای شیخ
بر این گنج من خوردم حقیقت
که بیشک صاحب دردم حقیقت
بر این گنج من خوردم در اینجا
که بیشک صاحب دردم در اینجا
بر این گنج من خوردم دگربار
که اینجا میکنم مر عشق تکرار
بر این گنج من خوردم که یارم
از آن گنجست اینجا آشکارم
بر این گنج من خوردم در این سود
ک دیدستم حقیقت دید معبود
بر این گنج من خوردم که اویم
درون گنج باشد گفتگویم
بر این گنج من خوردم در این راز
که کردستم در این گنج را باز
بر این گنج خوردستم یقین من
که از من شد همه اسرار روشن
بر این گنج من خوردم دمادم
از آنم میزند الله این دم
منم گنج و طلسم از هم شکسته
حقیقت اژدها از هم گسسته
منم گنج و گشاده مر در گنج
منم بیشک حقیقت رهبر گنج
منم گنج پر از گوهر ز اسرار
ترا این گنجها آید پدیدار
اگر بیسر شوی گنج تو پیداست
بیابی آن زمان بیشک معماست
تو با گنجی ولیکن کی دهد دست
که بیسر گردی زین سر آنگهی هست
اگر مردرهی از خود برون آی
درون جان و دل دیدار بگشای
تو با گنجی بمانده در میان گم
از آن بی بهرهٔ اندر جهان کم
تو با گنجی و آگاهی نداری
از آن این گوهر شاهی نداری
تو گنجی و بمانده خوار اینجا
کجا گردی تو برخوردار اینجا
تو با گنجی و واصل یافته گنج
ولیکن بر کشیده زحمت و رنج
تو با گنجی و گنج خود ندیده
کنون اینست میبگشای دیده
بگنج خود نظر کن تا بیابی
حقیقت گنج را پیدا بیابی
تو گنج خود نظر کن هان و بنگر
که گنجی داری اینجا پر ز گوهر
ترا گنجست پر اسرار معنی
از آن شد دوست برخوردار معنی
ترا گنجست پیدا در بن چاه
چه گویم چون نهٔ از گنج آگاه
اگر آگاه گنجی در جهان تو
به هر جانب مباش اینجا جهان تو
اگر آگاه گنجی در بر دوست
حقیقت دان که گنجی اوست از دوست
ترا گنجست داده شاه و بنگر
ولیکن در دل آگاه بنگر
بصد نوعت بگفتم شرح این گنج
نظر کن از سر عین الیقین گنج
کسی داند که در کل پیش بین است
که این گنج الیقین عین الیقین است
ترا تا در حقیقت اول کار
نباشد در یکی آئی پدیدار
دم عشق است کاینجا میدهد دوست
عیان جملگی این دم همه اوست
دم عشقست ای شیخ گزین تو
درین دم آن دمت درخود ببین تو
زهی اسرار ما اسراردان کو
حقیقت واصلی اندر جهان کو
کزیندم او خبردارست اینجا
مگر عاشق که بردار است اینجا
خبردارست از آن دم این دم الحق
یقین منصور میگوید اناالحق