عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح عصمت الدین خواهر منوچهر و شفیع آوردن برای اجزاهٔ سفر
حضرت ستر معلا دیدهام
ذات سیمرغ آشکارا دیدهام
قاف تا قافم تفاخر میرسد
کز حجاب قاف عنقا دیدهام
در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیدهام
در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیدهام
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیدهام
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیدهام
انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیدهام
اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیدهام
من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیدهام
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیدهام
روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفهاش خادم آسا دیدهام
جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیدهام
آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیدهام
پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بناتالنعش و جوزا دیدهام
آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیدهام
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیدهام
بر درش بسته میان خرگاهوار
شاه این خرگاه مینا دیدهام
بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیدهام
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیدهام
میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیدهام
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیدهام
عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیدهام
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیدهام
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیدهام
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیدهام
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیدهام
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیدهام
رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیدهام
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیدهام
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیدهام
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیدهام
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نهپنداری که عمدا دیدهام
موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیدهام
هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیدهام
حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیدهام
نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیدهام
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیدهام
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیدهام
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیدهام
گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیدهام
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیدهام
چند بارش دیدهام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیدهام
هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیدهام
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیدهام
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیدهام
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیدهام
یک جهان دل زیندرخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیدهام
گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیدهام
گفت نشناسی درخت و چشمهای
کز کرمشان بر تو نعما دیدهام
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیدهام
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیدهام
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیدهام
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیدهام
نیز چون همشیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیدهام
آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیدهام
کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبهام تا دیدهام
گرچه اخبار زنان تاجدار
خواندهام وندر کتبها دیدهام
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیدهام
از سخا وصف زبیده خواندهام
وز کفایت رای زبا دیدهام
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خواندهام یا دیدهام
گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیدهام
مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیدهام
پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیدهام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیدهام
پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیدهام
پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیدهام
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدیشان عز والا دیدهام
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیدهام
پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهانداریش طغرا دیدهام
پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیدهام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیدهام
دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیدهام
دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیدهام
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیدهام
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیدهام
ذات سیمرغ آشکارا دیدهام
قاف تا قافم تفاخر میرسد
کز حجاب قاف عنقا دیدهام
در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیدهام
در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیدهام
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیدهام
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیدهام
انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیدهام
اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیدهام
من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیدهام
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیدهام
روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفهاش خادم آسا دیدهام
جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیدهام
آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیدهام
پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بناتالنعش و جوزا دیدهام
آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیدهام
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیدهام
بر درش بسته میان خرگاهوار
شاه این خرگاه مینا دیدهام
بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیدهام
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیدهام
میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیدهام
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیدهام
عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیدهام
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیدهام
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیدهام
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیدهام
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیدهام
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیدهام
رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیدهام
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیدهام
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیدهام
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیدهام
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نهپنداری که عمدا دیدهام
موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیدهام
هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیدهام
حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیدهام
نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیدهام
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیدهام
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیدهام
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیدهام
گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیدهام
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیدهام
چند بارش دیدهام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیدهام
هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیدهام
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیدهام
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیدهام
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیدهام
یک جهان دل زیندرخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیدهام
گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیدهام
گفت نشناسی درخت و چشمهای
کز کرمشان بر تو نعما دیدهام
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیدهام
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیدهام
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیدهام
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیدهام
نیز چون همشیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیدهام
آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیدهام
کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبهام تا دیدهام
گرچه اخبار زنان تاجدار
خواندهام وندر کتبها دیدهام
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیدهام
از سخا وصف زبیده خواندهام
وز کفایت رای زبا دیدهام
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خواندهام یا دیدهام
گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیدهام
مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیدهام
پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیدهام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیدهام
پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیدهام
پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیدهام
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدیشان عز والا دیدهام
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیدهام
پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهانداریش طغرا دیدهام
پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیدهام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیدهام
دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیدهام
دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیدهام
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیدهام
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیدهام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در ستایش خراسان و آرزوی وصول به آن مدح صدر جهان محیی الدین
رهروم مقصد امکان به خراسان یابم
تشنهام مشرب احسان به خراسان یابم
گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک
کشش همت اخوان به خراسان یابم
دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه
دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم
برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم
کاین کلید در رضوان به خراسان یابم
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کن براق از در میدان به خراسان یابم
عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم
لوح چل صبح که سیسال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم
در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست
کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم
هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابم
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابم
از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم
بیسران را که چو گویند کمر کش همه را
طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم
ز آتش سینهٔ مردان که ز دل آب خورند
جگر آتش بریان به خراسان یابم
همه دل گوهر و رخ کرده حلیدار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم
آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم
مرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم
بس که پیران شبیخون به خراسان بینم
بس که میران شبستان به خراسان یابم
ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب
که شبیخونگه پیران به خراسان یابم
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان به خراسان یابم
آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم
چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم
حجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر است
در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم
بختیان نفس من که جرسدار شوند
از دهان جرس افغان به خراسان یابم
نزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوق
کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم
به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک
عرفات کرم آسان به خراسان یابم
گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا
لیک میقاتگه جان به خراسان یابم
بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من
عید را صورت قربان به خراسان یابم
بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی
کاتشین آینه عریان به خراسان یابم
آسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم
چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم
آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کان به خراسان یابم
صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابم
از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک
از یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابم
غم ترکان عجم کان همه ترک ختناند
نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم
عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند
نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم
گر خراسان پسر عالم سام است، منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم
گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم
به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک
کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاووس مگس ران به خراسان یابم
بازئی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان به خراسان یابم
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم
دل چو سیپاره پریشان شد از این هفت ورق
جمع اجزای پریشان به خراسان یابم
اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم
در بیابان سماوات همه غولانند
دفع غولان بیابان به خراسان یابم
این سویدای دل من که حمیرا صفت است
صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم
گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال
خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان به خراسان یابم
منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم
گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت
از پی گم شده تاوان به خراسان یابم
گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد
عمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابم
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندش نیشان به خراسان یابم
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم
هست پستان کرم خشک و من از انجم دل
فتح باب از پی پستان به خراسان یابم
مصحف عهد سراپای همه البقره است
حرف والناس ز پایان به خراسان یابم
آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار
عورش افکنده و عریان به خراسان یابم
مادر نحل که افکانه کند هر سحرش
چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم
رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم
از ره ری به خراسان نکنم رای دگر
که ره از ساحل خزران به خراسان یابم
به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم
میل آن پشهٔ پران به خراسان یابم
سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم
کافخار طبرستان به خراسان یابم
چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم
یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم
گر جهان در فزع سال قران بینم من
نشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابم
تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا
کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم
چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف
دفع را رافت رحمان به خراسان یابم
جنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان به خراسان یابم
این سخن خال سپید تن خذلان دانم
من خط امن ز خذلان به خراسان یابم
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم
ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن
نتوان گفت که فتان به خراسان یابم
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم
حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم
کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم
انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله
کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم
گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر
نه امان همه پیران به خراسان یابم
گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل
هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم
هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک
که سعود از مه آبان به خراسان یابم
بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهو ز میزان به خراسان یابم
زانیاتند که در دار قمامه جمعند
من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم
هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون
زین قران حاصل اقران به خراسان یابم
بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک
روم و رتبت حسان به خراسان یابم
از سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهید
بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم
چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم
من که خاقانیم ار آب نشابور چشم
بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم
ور مرا آینه در شانهٔ دست آید من
نفس عنقای سخنران به خراسان یابم
چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان به خراسان یابم
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم
شافعی بینم در دست و هر انگشت از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم
هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان به خراسان یابم
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم
دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز
خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم
اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس
خالیالسیر ز شیطان به خراسان یابم
خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان
نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم
دستم از نامهٔ او نافهگشای سخن است
کاهوی تبت توران به خراسان یابم
چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک
قدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابم
بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک
نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم
از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید
جام کیخسرو ایران به خراسان یابم
درد و آتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم
در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم
ثانی مصری او یوسف مصری است به جود
صاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابم
بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک
کز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابم
دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
از دوم اخترش افسان به خراسان یابم
گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم
از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام
ده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابم
پایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرم
که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کز معالیش گذربان به خراسان یابم
من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم
به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم
تشنهام مشرب احسان به خراسان یابم
گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک
کشش همت اخوان به خراسان یابم
دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه
دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم
برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم
کاین کلید در رضوان به خراسان یابم
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کن براق از در میدان به خراسان یابم
عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم
لوح چل صبح که سیسال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم
در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست
کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم
هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابم
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابم
از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم
بیسران را که چو گویند کمر کش همه را
طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم
ز آتش سینهٔ مردان که ز دل آب خورند
جگر آتش بریان به خراسان یابم
همه دل گوهر و رخ کرده حلیدار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم
آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم
مرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم
بس که پیران شبیخون به خراسان بینم
بس که میران شبستان به خراسان یابم
ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب
که شبیخونگه پیران به خراسان یابم
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان به خراسان یابم
آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم
چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم
حجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر است
در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم
بختیان نفس من که جرسدار شوند
از دهان جرس افغان به خراسان یابم
نزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوق
کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم
به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک
عرفات کرم آسان به خراسان یابم
گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا
لیک میقاتگه جان به خراسان یابم
بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من
عید را صورت قربان به خراسان یابم
بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی
کاتشین آینه عریان به خراسان یابم
آسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم
چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم
آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کان به خراسان یابم
صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابم
از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک
از یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابم
غم ترکان عجم کان همه ترک ختناند
نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم
عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند
نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم
گر خراسان پسر عالم سام است، منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم
گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم
به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک
کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاووس مگس ران به خراسان یابم
بازئی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان به خراسان یابم
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم
دل چو سیپاره پریشان شد از این هفت ورق
جمع اجزای پریشان به خراسان یابم
اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم
در بیابان سماوات همه غولانند
دفع غولان بیابان به خراسان یابم
این سویدای دل من که حمیرا صفت است
صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم
گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال
خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان به خراسان یابم
منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم
گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت
از پی گم شده تاوان به خراسان یابم
گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد
عمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابم
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندش نیشان به خراسان یابم
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم
هست پستان کرم خشک و من از انجم دل
فتح باب از پی پستان به خراسان یابم
مصحف عهد سراپای همه البقره است
حرف والناس ز پایان به خراسان یابم
آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار
عورش افکنده و عریان به خراسان یابم
مادر نحل که افکانه کند هر سحرش
چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم
رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم
از ره ری به خراسان نکنم رای دگر
که ره از ساحل خزران به خراسان یابم
به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم
میل آن پشهٔ پران به خراسان یابم
سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم
کافخار طبرستان به خراسان یابم
چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم
یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم
گر جهان در فزع سال قران بینم من
نشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابم
تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا
کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم
چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف
دفع را رافت رحمان به خراسان یابم
جنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان به خراسان یابم
این سخن خال سپید تن خذلان دانم
من خط امن ز خذلان به خراسان یابم
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم
ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن
نتوان گفت که فتان به خراسان یابم
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم
حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم
کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم
انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله
کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم
گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر
نه امان همه پیران به خراسان یابم
گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل
هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم
هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک
که سعود از مه آبان به خراسان یابم
بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهو ز میزان به خراسان یابم
زانیاتند که در دار قمامه جمعند
من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم
هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون
زین قران حاصل اقران به خراسان یابم
بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک
روم و رتبت حسان به خراسان یابم
از سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهید
بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم
چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم
من که خاقانیم ار آب نشابور چشم
بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم
ور مرا آینه در شانهٔ دست آید من
نفس عنقای سخنران به خراسان یابم
چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان به خراسان یابم
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم
شافعی بینم در دست و هر انگشت از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم
هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان به خراسان یابم
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم
دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز
خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم
اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس
خالیالسیر ز شیطان به خراسان یابم
خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان
نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم
دستم از نامهٔ او نافهگشای سخن است
کاهوی تبت توران به خراسان یابم
چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک
قدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابم
بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک
نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم
از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید
جام کیخسرو ایران به خراسان یابم
درد و آتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم
در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم
ثانی مصری او یوسف مصری است به جود
صاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابم
بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک
کز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابم
دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
از دوم اخترش افسان به خراسان یابم
گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم
از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام
ده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابم
پایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرم
که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کز معالیش گذربان به خراسان یابم
من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم
به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - مطلع دوم
ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم
عید منی و شادی میبینم از هلالت
دیوانهام که جز تو مهپیکری ندارم
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
زان است کز غم تو پا و سری ندارم
خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت
مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا
جز درگه تهمتن آبشخوری ندارم
سردار تاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بیاو نیل و فری ندارم
محمود همت آمد، من هندوی ایازش
کز دور دولتش به دانش خری ندارم
جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان
کان بحر دست را به زین عنبری ندارم
یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم
نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید
هر فضلهای از آنها چون جعفری ندارم
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم
بطریق دید رویش گفتا که در همه روم
از قیصران چنان تو دینگستری ندارم
نسطور دید آیت مسطور در دل او
گفت از حواریان چو تو حقپروری ندارم
ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا
در قبضهٔ مسیح چو تو خنجری ندارم
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم
اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی
بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم
از همت یهودی غم خیبری ندارم
عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت
کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم
مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید
دجال را به تودهٔ خاکستری ندارم
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم
برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر
گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم
بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در
گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم
خورشید کوست قبلهٔ ترسا و جفت عیسی
گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم
ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم
گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم
تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی
گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو به معبری ندارم
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا
کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم
ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا
کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم
گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبدهٔ نستری ندارم
رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا
زین راستتر به باغ بقا عرعری ندارم
شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید
کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم
توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا
هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بیآستان تو دل بر کشوری ندارم
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم
بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم
در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم
شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم
زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم
شروان به دولت تو خود خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم
حرمت برفت حلقهٔ هر درگهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم
آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند
برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم
بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم
آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی
ریم آهنی نهام که ز خود جوهری ندارم
در طاق صفهٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم
در سایهٔ قبولت باد جهان نیارم
بر کوههٔ ثریا عقد ثری ندارم
جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم
جویم رضات شاید گر دولتی نجویم
دارم مسیح گرچه سم خری ندارم
بینم محیط شاید گر قطرهای نبینم
دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم
بر من درت گشاید درهای آسمان را
زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم
پرگار نیستم که سر کژرویم باشد
کز راستی به جز صفت مسطری ندارم
دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم
کامروز در جهان به سخن همسری ندارم
در بابل سخن منم استاد سحر تازه
کز ساحران عهد کهن همبری ندارم
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم
ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم
مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
کالا سزای دانهٔ تو ژاغری ندارم
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم
طاووس بودهام به ریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم
اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی
چون سعتری نمک و سعتری ندارم
چندان بمان که چشمهٔ خورشید دم بر آرد
کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهٔ رضای تو به یاوری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم
عید منی و شادی میبینم از هلالت
دیوانهام که جز تو مهپیکری ندارم
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
زان است کز غم تو پا و سری ندارم
خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت
مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا
جز درگه تهمتن آبشخوری ندارم
سردار تاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بیاو نیل و فری ندارم
محمود همت آمد، من هندوی ایازش
کز دور دولتش به دانش خری ندارم
جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان
کان بحر دست را به زین عنبری ندارم
یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم
نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید
هر فضلهای از آنها چون جعفری ندارم
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم
بطریق دید رویش گفتا که در همه روم
از قیصران چنان تو دینگستری ندارم
نسطور دید آیت مسطور در دل او
گفت از حواریان چو تو حقپروری ندارم
ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا
در قبضهٔ مسیح چو تو خنجری ندارم
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم
اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی
بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم
از همت یهودی غم خیبری ندارم
عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت
کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم
مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید
دجال را به تودهٔ خاکستری ندارم
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم
برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر
گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم
بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در
گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم
خورشید کوست قبلهٔ ترسا و جفت عیسی
گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم
ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم
گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم
تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی
گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو به معبری ندارم
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا
کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم
ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا
کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم
گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبدهٔ نستری ندارم
رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا
زین راستتر به باغ بقا عرعری ندارم
شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید
کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم
توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا
هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بیآستان تو دل بر کشوری ندارم
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم
بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم
در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم
شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم
زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم
شروان به دولت تو خود خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم
حرمت برفت حلقهٔ هر درگهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم
آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند
برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم
بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم
آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی
ریم آهنی نهام که ز خود جوهری ندارم
در طاق صفهٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم
در سایهٔ قبولت باد جهان نیارم
بر کوههٔ ثریا عقد ثری ندارم
جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم
جویم رضات شاید گر دولتی نجویم
دارم مسیح گرچه سم خری ندارم
بینم محیط شاید گر قطرهای نبینم
دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم
بر من درت گشاید درهای آسمان را
زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم
پرگار نیستم که سر کژرویم باشد
کز راستی به جز صفت مسطری ندارم
دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم
کامروز در جهان به سخن همسری ندارم
در بابل سخن منم استاد سحر تازه
کز ساحران عهد کهن همبری ندارم
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم
ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم
مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
کالا سزای دانهٔ تو ژاغری ندارم
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم
طاووس بودهام به ریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم
اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی
چون سعتری نمک و سعتری ندارم
چندان بمان که چشمهٔ خورشید دم بر آرد
کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهٔ رضای تو به یاوری ندارم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - هنگام عبور از مداین و دیدن طاق کسری
هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان
بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد
گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
بر دجلهگری نونو وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان
گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گهگه به زبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق مائیم به درد سر
از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان
گوئی که نگون کرده است ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگرید
گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نه حجرهٔ تنگ این کمتر ز تنور آن
دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان
این است همان درگه کورا ز شهان بودی
دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان
این است همان صفه کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان
پندار همان عهد است از دیدهٔ فکرت بین
در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان
از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته به پی دوران
ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان
مست است زمین زیرا خورده است بجای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا
صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان
کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان
چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان
این بحر بصیرت بین بیشربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان
اخوان که ز راه آیند آرند رهآوردی
این قطعه رهآورد است از بهر دل اخوان
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
مهتوک مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان
ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان
بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد
گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
بر دجلهگری نونو وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان
گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گهگه به زبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق مائیم به درد سر
از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان
گوئی که نگون کرده است ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگرید
گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نه حجرهٔ تنگ این کمتر ز تنور آن
دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان
این است همان درگه کورا ز شهان بودی
دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان
این است همان صفه کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان
پندار همان عهد است از دیدهٔ فکرت بین
در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان
از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته به پی دوران
ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان
مست است زمین زیرا خورده است بجای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا
صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان
کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان
چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان
این بحر بصیرت بین بیشربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان
اخوان که ز راه آیند آرند رهآوردی
این قطعه رهآورد است از بهر دل اخوان
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
مهتوک مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - درستایش اصفهان
نکهت حور است یا هوای صفاهان
جبهت جوز است یا لقای صفاهان
دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا
مارد بخت یگانه زای صفاهان
چون زر جوزائی اختران سپهرند
سخته به میزان از کیای صفاهان
بلکه چو جوزا جناب برد به رفعت
خاک جناب ارم نمای صفاهان
بلکه چو جوزا دو میوهاند جنابه
عرش و جناب جهانگشای صفاهان
ز آ، نفس استوی زنند علیالعرش
کز بر عرش آمد استوای صفاهان
خاک صفاهان نهال پرور سدره است
سدرهٔ توحید منتهای صفاهان
دیدهٔ خورشید چشم درد همی داشت
از حسد خاک سرمه زای صفاهان
لاجرم اینک برای دیدهٔ خورشید
دست مسیح است سرمه سای صفاهان
چرخ نبینی که هست هاون سرمه
رنگ گرفته ز سرمههای صفاهان
نور نخستین شناس و صور پسین دان
روح و جسد را بهم هوای صفاهان
یرحمکالله زد آسمان که دم صبح
عطسهٔ مشکین زد از صبای صفاهان
دست خضر چون نیافت چشمه دوباره
کرد تیمم به خاک پای صفاهان
چاه صفاهان مدان نشیمن دجال
مهبط مهدی شمر فنای صفاهان
چتر سیاه است خال چهرهٔ ملکت
ز آن سیهی خال دان ضیای صفاهان
مرغ ضمیر مرا وصیت عنقاست
یالک من بلبل صلای صفاهان
قلت لماء الحیوة هل لک عین
قال نعم کف اغنیای صفاهان
قلت لنسر السماء هل لک طعم
قل بلی جود اسخیای صفاهان
رای بری چیست؟ خیز و جای به جی جوی
کانکه ری او داشت، داشت رای صفاهان
پار من از جمع حاج بر لب دجله
خواستم انصاف ماجرای صفاهان
مستمعی گفت هان صفاوت بغداد
چند صفت پرسی از صفای صفاهان
منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سر بهای صفاهان
خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه است
نعل بها زیبدش بهای صفاهان
آن دگری گفت کز زکات تن کرخ
هست نصاب جی و نوای صفاهان
گفتم بغداد بغی دارد و بیداد
دیده نهای داد باغهای صفاهان
کرخ کلوخ در سقایهٔ جی دان
دجله نم قربهٔ سقای صفاهان
ایمه نه بغداد جای شیشه گران است
بهر گلاب طربفزای صفاهان
از خط بغداد و سطح دجله فزون است
نقطهای از طول و عرض جای صفاهان
چون به سر کوه قاف نقطهٔ «فا» دان
خطهٔ بغداد در ازای صفاهان
عطر کند از پلنگ مشک به بغداد
و آهوی مشک آید از فضای صفاهان
فاقهٔ کنعان دهد خساست بغداد
نعمت مصر آورد سخای صفاهان
بیضهٔ مصر است به ز فرضهٔ بغداد
وز خط مصر است به بنای صفاهان
نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی
قاهره مقهور پادشای صفاهان
باغچهٔ عین شمس گلخن جی دان
وز بلسان به شمر گیای صفاهان
این همه دادم جواب خصم و گواهم
هست رفیع ری و علای صفاهان
مدت سی سال هست کز سر اخلاص
زنده چنین داشتم وفای صفاهان
اینک ختم الغرائب آخر دیدند
تا چه ثنا راندهام برای صفاهان
مدح دو فاروق دین چگونه کنم من
صدر و جمال آن دو مقتدای صفاهان
در سنه ثانون الف به حضرت موصل
راندم ثانون الف سزای صفاهان
صاحب جبرئیل دم، جمال محمد
کز کرمش دارم اصطفای صفاهان
داد هزار اخترم نتیجهٔ خورشید
آن به گهر شعری سمای صفاهان
پیش علی اصغر و اتابک اکبر
برده رهآورد من ثنای صفاهان
نزد سلیمان شهم ستود چو آصف
گفت که ها هدهد سبای صفاهان
پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش
حلقه بگوش ثنا سرای صفاهان
کعبه عبادت ستای من شد ازیراک
دید مرا مکرمتستای صفاهان
کعبه مرا رشوه داد شقهٔ سبزش
تا ننهم مکه را ورای صفاهان
این همه گفتم به رایگان نه بر آن طمع
کافسر زر یابم از عطای صفاهان
دیو رجیم آنکه بود دزد بیانم
گر دم طغیان زد از هجای صفاهان
او به قیامت سپیدروی نخیزد
ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کردهام بجای صفاهان
زنگار آمده مرا ز مس نه زر ایرا
سرکه رسیدش، نه کیمیای صفاهان
جرم من آن است کز خزاین عرشی
گنج خدایم ولی گدای صفاهان
گیر گدای محبتم، نهام آخر
خرمگس خوان ریزهای صفاهان
گنج خدا را به جرم دزد نگیرند
این نپسندند ز اصفیای صفاهان
دست و زبانش چرا نداد بریدن
محتسب شهر و پیشوای صفاهان
یا به سر دار بر چرا نکشیدش
شحنهٔ انصاف و کدخدای صفاهان
جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد
اینت بد استاد از اصدقای صفاهان
کردهٔ قصار پس عقوبت حداد
این مثل است آن اولیای صفاهان
این مگر آن حکم باژ گونهٔ مصر است
آری مصر است روستای صفاهان
بر سر این حکم نامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان
کرد لبم گوش روزگار پر از در
ناشده چشم من آشنای صفاهان
بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت
هم قصبهٔ گل شکر فزای صفاهان
سنبلهٔ چرخ کو مساحی معنی
دانهٔ دل ساید آسیای صفاهان
راست نهادند پردهاش و به بختم
پردهٔ کژ دیدم از ستای صفاهان
شیر زر و تخت طاقدیس خسان را
باز مرا جفت کاین نوای صفاهان
واحزنا گفتهام به شاهد حربا
زین گلهٔ حربهٔ جفای صفاهان
زان گله کردم به آفتاب که دیدم
کوست سنا برقی از سنای صفاهان
گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم
دم ز ره چشم زن چو نای صفاهان
از تن عالم خورند گوشت مبادا
زهر چگونه سزد غذای صفاهان
داد صفاهان ز ابتدای کدورت
گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان
سیب صفاهان الف فزود در اول
تا خورم آسیب جان گزای صفاهان
ارمض قلبی بلائه و سالقی
نار براهیم فی بلای صفاهان
غضنی الکلب ثم غضة کلب
سوف اداوی به باقلای صفاهان
این همه سکبای خشم خوردم کاخر
بینم لوزینهٔ رضای صفاهان
گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد
هم به نکوئی کنم جزای صفاهان
خطهٔ شروان که نامدار به من شد
گر به خرابی رسد بقای صفاهان
نسبت خاقان به من کند چو گه فخر
در نگرد دانش آزمای صفاهان
پانصد هجرت چو من نزاد یگانه
تا به دوگانه کنم دعای صفاهان
مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند
کم نکنم تا زیم ولای صفاهان
از دم خاقانی آفرین ابد باد
بر جلساء الله اتقیای صفاهان
جبهت جوز است یا لقای صفاهان
دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا
مارد بخت یگانه زای صفاهان
چون زر جوزائی اختران سپهرند
سخته به میزان از کیای صفاهان
بلکه چو جوزا جناب برد به رفعت
خاک جناب ارم نمای صفاهان
بلکه چو جوزا دو میوهاند جنابه
عرش و جناب جهانگشای صفاهان
ز آ، نفس استوی زنند علیالعرش
کز بر عرش آمد استوای صفاهان
خاک صفاهان نهال پرور سدره است
سدرهٔ توحید منتهای صفاهان
دیدهٔ خورشید چشم درد همی داشت
از حسد خاک سرمه زای صفاهان
لاجرم اینک برای دیدهٔ خورشید
دست مسیح است سرمه سای صفاهان
چرخ نبینی که هست هاون سرمه
رنگ گرفته ز سرمههای صفاهان
نور نخستین شناس و صور پسین دان
روح و جسد را بهم هوای صفاهان
یرحمکالله زد آسمان که دم صبح
عطسهٔ مشکین زد از صبای صفاهان
دست خضر چون نیافت چشمه دوباره
کرد تیمم به خاک پای صفاهان
چاه صفاهان مدان نشیمن دجال
مهبط مهدی شمر فنای صفاهان
چتر سیاه است خال چهرهٔ ملکت
ز آن سیهی خال دان ضیای صفاهان
مرغ ضمیر مرا وصیت عنقاست
یالک من بلبل صلای صفاهان
قلت لماء الحیوة هل لک عین
قال نعم کف اغنیای صفاهان
قلت لنسر السماء هل لک طعم
قل بلی جود اسخیای صفاهان
رای بری چیست؟ خیز و جای به جی جوی
کانکه ری او داشت، داشت رای صفاهان
پار من از جمع حاج بر لب دجله
خواستم انصاف ماجرای صفاهان
مستمعی گفت هان صفاوت بغداد
چند صفت پرسی از صفای صفاهان
منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سر بهای صفاهان
خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه است
نعل بها زیبدش بهای صفاهان
آن دگری گفت کز زکات تن کرخ
هست نصاب جی و نوای صفاهان
گفتم بغداد بغی دارد و بیداد
دیده نهای داد باغهای صفاهان
کرخ کلوخ در سقایهٔ جی دان
دجله نم قربهٔ سقای صفاهان
ایمه نه بغداد جای شیشه گران است
بهر گلاب طربفزای صفاهان
از خط بغداد و سطح دجله فزون است
نقطهای از طول و عرض جای صفاهان
چون به سر کوه قاف نقطهٔ «فا» دان
خطهٔ بغداد در ازای صفاهان
عطر کند از پلنگ مشک به بغداد
و آهوی مشک آید از فضای صفاهان
فاقهٔ کنعان دهد خساست بغداد
نعمت مصر آورد سخای صفاهان
بیضهٔ مصر است به ز فرضهٔ بغداد
وز خط مصر است به بنای صفاهان
نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی
قاهره مقهور پادشای صفاهان
باغچهٔ عین شمس گلخن جی دان
وز بلسان به شمر گیای صفاهان
این همه دادم جواب خصم و گواهم
هست رفیع ری و علای صفاهان
مدت سی سال هست کز سر اخلاص
زنده چنین داشتم وفای صفاهان
اینک ختم الغرائب آخر دیدند
تا چه ثنا راندهام برای صفاهان
مدح دو فاروق دین چگونه کنم من
صدر و جمال آن دو مقتدای صفاهان
در سنه ثانون الف به حضرت موصل
راندم ثانون الف سزای صفاهان
صاحب جبرئیل دم، جمال محمد
کز کرمش دارم اصطفای صفاهان
داد هزار اخترم نتیجهٔ خورشید
آن به گهر شعری سمای صفاهان
پیش علی اصغر و اتابک اکبر
برده رهآورد من ثنای صفاهان
نزد سلیمان شهم ستود چو آصف
گفت که ها هدهد سبای صفاهان
پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش
حلقه بگوش ثنا سرای صفاهان
کعبه عبادت ستای من شد ازیراک
دید مرا مکرمتستای صفاهان
کعبه مرا رشوه داد شقهٔ سبزش
تا ننهم مکه را ورای صفاهان
این همه گفتم به رایگان نه بر آن طمع
کافسر زر یابم از عطای صفاهان
دیو رجیم آنکه بود دزد بیانم
گر دم طغیان زد از هجای صفاهان
او به قیامت سپیدروی نخیزد
ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کردهام بجای صفاهان
زنگار آمده مرا ز مس نه زر ایرا
سرکه رسیدش، نه کیمیای صفاهان
جرم من آن است کز خزاین عرشی
گنج خدایم ولی گدای صفاهان
گیر گدای محبتم، نهام آخر
خرمگس خوان ریزهای صفاهان
گنج خدا را به جرم دزد نگیرند
این نپسندند ز اصفیای صفاهان
دست و زبانش چرا نداد بریدن
محتسب شهر و پیشوای صفاهان
یا به سر دار بر چرا نکشیدش
شحنهٔ انصاف و کدخدای صفاهان
جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد
اینت بد استاد از اصدقای صفاهان
کردهٔ قصار پس عقوبت حداد
این مثل است آن اولیای صفاهان
این مگر آن حکم باژ گونهٔ مصر است
آری مصر است روستای صفاهان
بر سر این حکم نامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان
کرد لبم گوش روزگار پر از در
ناشده چشم من آشنای صفاهان
بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت
هم قصبهٔ گل شکر فزای صفاهان
سنبلهٔ چرخ کو مساحی معنی
دانهٔ دل ساید آسیای صفاهان
راست نهادند پردهاش و به بختم
پردهٔ کژ دیدم از ستای صفاهان
شیر زر و تخت طاقدیس خسان را
باز مرا جفت کاین نوای صفاهان
واحزنا گفتهام به شاهد حربا
زین گلهٔ حربهٔ جفای صفاهان
زان گله کردم به آفتاب که دیدم
کوست سنا برقی از سنای صفاهان
گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم
دم ز ره چشم زن چو نای صفاهان
از تن عالم خورند گوشت مبادا
زهر چگونه سزد غذای صفاهان
داد صفاهان ز ابتدای کدورت
گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان
سیب صفاهان الف فزود در اول
تا خورم آسیب جان گزای صفاهان
ارمض قلبی بلائه و سالقی
نار براهیم فی بلای صفاهان
غضنی الکلب ثم غضة کلب
سوف اداوی به باقلای صفاهان
این همه سکبای خشم خوردم کاخر
بینم لوزینهٔ رضای صفاهان
گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد
هم به نکوئی کنم جزای صفاهان
خطهٔ شروان که نامدار به من شد
گر به خرابی رسد بقای صفاهان
نسبت خاقان به من کند چو گه فخر
در نگرد دانش آزمای صفاهان
پانصد هجرت چو من نزاد یگانه
تا به دوگانه کنم دعای صفاهان
مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند
کم نکنم تا زیم ولای صفاهان
از دم خاقانی آفرین ابد باد
بر جلساء الله اتقیای صفاهان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - مطلع سوم
باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریخته
ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته
با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان
آیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریخته
دیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر وی
زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته
از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته
آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش همقرین
در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته
زرین رسنها بافته، در دلو از آن بشتافته
ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته
چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته
رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین
سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته
زان پیش کز مهر فلک، خوان برهای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته
برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان
بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته
در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان
بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته
پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون
آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته
کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم
کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بیکران
اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته
خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف
باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته
آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان
مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته
توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش
گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته
خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمان
بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته
دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری
عادلتر از اسکندری، کو خون دارا ریخته
عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او
فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته
تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟
چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته
ای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دین
آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته
ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران، یا بردهای یا ریخته
ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته
کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان
صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته
تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده
دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته
از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو
بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته
ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم
گلگون چرخ افکنده سم، شبرنگ هرا ریخته
تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته
میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف
هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته
این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب
شیرینتر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته
تیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تن
چون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریخته
عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعلتر
آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته
تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود
بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته
دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور
چون دست توست آن خشت زر، زر بیتقاضا ریخته
بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان
چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته
بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده
طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته
خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته
کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته
خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی
چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته
خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو
نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته
مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی
خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته
ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه
در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته
تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته
الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته
همسال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته
چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده
نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته
ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن
خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته
باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بیفنا
بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته
چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین
اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته
حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس
بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته
با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی
از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته
لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته
خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر
خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته
از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان
گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته
امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران
هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته
بر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعری
با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته
ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته
با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان
آیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریخته
دیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر وی
زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته
از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته
آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش همقرین
در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته
زرین رسنها بافته، در دلو از آن بشتافته
ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته
چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته
رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین
سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته
زان پیش کز مهر فلک، خوان برهای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته
برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان
بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته
در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان
بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته
پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون
آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته
کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم
کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بیکران
اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته
خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف
باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته
آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان
مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته
توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش
گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته
خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمان
بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته
دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری
عادلتر از اسکندری، کو خون دارا ریخته
عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او
فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته
تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟
چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته
ای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دین
آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته
ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران، یا بردهای یا ریخته
ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته
کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان
صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته
تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده
دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته
از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو
بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته
ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم
گلگون چرخ افکنده سم، شبرنگ هرا ریخته
تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته
میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف
هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته
این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب
شیرینتر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته
تیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تن
چون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریخته
عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعلتر
آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته
تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود
بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته
دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور
چون دست توست آن خشت زر، زر بیتقاضا ریخته
بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان
چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته
بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده
طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته
خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته
کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته
خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی
چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته
خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو
نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته
مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی
خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته
ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه
در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته
تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته
الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته
همسال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته
چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده
نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته
ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن
خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته
باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بیفنا
بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته
چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین
اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته
حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس
بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته
با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی
از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته
لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته
خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر
خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته
از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان
گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته
امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران
هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته
بر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعری
با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - مطلع سوم
این تویی کز غمزه غوغا در جهان انگیخته
نیزه بالا خون بدان مشکین سنان انگیخته
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته
پرنیان خویی و دیباروی و از بخت من است
مارت از دیبا و خار از پرنیان انگیخته
آب و سنگم دادهای بر باد و من پیچان چو آب
سنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته
از لبت چون گلشکر خواهم که داری در جواب
زهر کان در سنبل است از ناردان انگیخته
دل گمان میبرد کز دست تو نتوان برد جان
داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته
آه خاقانی شنو با زلف دود افکن بگوی
کاین چه دود است آخر از جان فلان انگیخته
کاروان عشق را بیاع جان شد چشم او
دار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیخته
داور امت جلال الدین، خلیفهٔ ذو الجلال
گوهر قدسی زکان کنفکان انگیخته
شاه مشرق، آفتاب گوهر بهرامیان
صبح عدل از مشرق آن خاندان انگیخته
هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته
صولتش خون از دل طغماج خان انگیخته
قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته
دافع اشرار و گرد از دامغان انگیخته
آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیر
آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیخته
ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده
ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک
عدل او ماری ز چوب هر شبان انگیخته
فرامنش طوطی از خزران برآورده چنانک
جر امرش جرهباز از مولتان انگیخته
ذاتش از نور نخستین است و چون صور پسین
صورت انصاف در آخر زمان انگیخته
بل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان
از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته
نیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزر
لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیخته
از حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیست
طرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیخته
در ید بیضاش ثعبان از کمند خیزران
خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته
حاسدش در حسرت اقبال و با کام دلش
صدمهٔ ادبار خسف از خان و مان انگیخته
خاکساری را چو آتش طالع چون ماربخت
داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگیخته
هود همت شهریاری، نوح دعوت خسروی
صرصر از خزران و طوفان از الان انگیخته
هیبت او مالک آئین وزبانی خاصیت
دوزخ از دربندو ویل از شابران انگیخته
گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس
صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته
هم خلیفهٔ مصر و بغداد است هم فیض کفش
دجله از سعدون و نیل از گردمان انگیخته
لشکری دیده شبیخون برده بر دیوان روس
از کمین غرشت شیر سیستان انگیخته
جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ
حیض خرگوش از تن شیر ژیان انگیخته
شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان
چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته
رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادو آسا یک قواره از کتان انگیخته
صبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافران
تا به شمشیر از همه گرد هوان انگیخته
زهره چون بهرام چوبین بارهٔ چوبین به زیر
آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته
هر یکی اسفندیاری در دژ روئین درع
از سر دریا غبار هفت خوان انگیخته
بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار
جوش جیش از اردشیر بابکان انگیخته
برکشیده تیغ اسد چون افتاب اندر اسد
در تموز از آه خصمان مهرگان انگیخته
در جزیره رانده یک دریا ز خون روسیان
موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته
کشتی از بس زار گشته کشتزاری گشته لعل
سر دروده وز درون آواز امان انگیخته
کشته یک نیم و گریزان خسته نیمی رفته باز
مرگشان تبها ز جان ناتوان انگیخته
تا به دیگ مغز خود خود را مزورها پزند
ار سرشک نو زرشک رایگان انگیخته
از فزع کف بر سر دریا گمان برده که هست
ز آهنین اسب آتشین برگستوان انگیخته
رایت شاه اخستان کانا فتحنا یار اوست
در جهان آوازهٔ شادی رسان انگیخته
از سر کفار روس انگیخته گردی چنانک
از سران روم شاه الب ارسلان انگیخته
یک دو روز این سگدلان انگیخته در شیرلان
شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته
سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس
شورشی کان سگدلان در شیرلان انگیخته
پیش تخت خسرو موسی کف هارون زبان
این منم چون سامری سحر از بیان انگیخته
عنصری کو یا معزی یا سنائی کاین سخن
معجز است از هر سه گرد امتحان انگیخته
تا جهان پیر جوان سیماست، باد اندر جهان
رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته
تا طراز ملک را نام است نامش باد و بس
بر طراز ملک، نقش جاودان انگیخته
فر او بر هفت بام و چار دیوار جهان
کارنامهٔ هشت بنیان جنان انگیخته
نیزه بالا خون بدان مشکین سنان انگیخته
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته
پرنیان خویی و دیباروی و از بخت من است
مارت از دیبا و خار از پرنیان انگیخته
آب و سنگم دادهای بر باد و من پیچان چو آب
سنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته
از لبت چون گلشکر خواهم که داری در جواب
زهر کان در سنبل است از ناردان انگیخته
دل گمان میبرد کز دست تو نتوان برد جان
داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته
آه خاقانی شنو با زلف دود افکن بگوی
کاین چه دود است آخر از جان فلان انگیخته
کاروان عشق را بیاع جان شد چشم او
دار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیخته
داور امت جلال الدین، خلیفهٔ ذو الجلال
گوهر قدسی زکان کنفکان انگیخته
شاه مشرق، آفتاب گوهر بهرامیان
صبح عدل از مشرق آن خاندان انگیخته
هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته
صولتش خون از دل طغماج خان انگیخته
قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته
دافع اشرار و گرد از دامغان انگیخته
آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیر
آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیخته
ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده
ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک
عدل او ماری ز چوب هر شبان انگیخته
فرامنش طوطی از خزران برآورده چنانک
جر امرش جرهباز از مولتان انگیخته
ذاتش از نور نخستین است و چون صور پسین
صورت انصاف در آخر زمان انگیخته
بل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان
از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته
نیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزر
لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیخته
از حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیست
طرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیخته
در ید بیضاش ثعبان از کمند خیزران
خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته
حاسدش در حسرت اقبال و با کام دلش
صدمهٔ ادبار خسف از خان و مان انگیخته
خاکساری را چو آتش طالع چون ماربخت
داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگیخته
هود همت شهریاری، نوح دعوت خسروی
صرصر از خزران و طوفان از الان انگیخته
هیبت او مالک آئین وزبانی خاصیت
دوزخ از دربندو ویل از شابران انگیخته
گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس
صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته
هم خلیفهٔ مصر و بغداد است هم فیض کفش
دجله از سعدون و نیل از گردمان انگیخته
لشکری دیده شبیخون برده بر دیوان روس
از کمین غرشت شیر سیستان انگیخته
جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ
حیض خرگوش از تن شیر ژیان انگیخته
شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان
چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته
رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادو آسا یک قواره از کتان انگیخته
صبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافران
تا به شمشیر از همه گرد هوان انگیخته
زهره چون بهرام چوبین بارهٔ چوبین به زیر
آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته
هر یکی اسفندیاری در دژ روئین درع
از سر دریا غبار هفت خوان انگیخته
بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار
جوش جیش از اردشیر بابکان انگیخته
برکشیده تیغ اسد چون افتاب اندر اسد
در تموز از آه خصمان مهرگان انگیخته
در جزیره رانده یک دریا ز خون روسیان
موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته
کشتی از بس زار گشته کشتزاری گشته لعل
سر دروده وز درون آواز امان انگیخته
کشته یک نیم و گریزان خسته نیمی رفته باز
مرگشان تبها ز جان ناتوان انگیخته
تا به دیگ مغز خود خود را مزورها پزند
ار سرشک نو زرشک رایگان انگیخته
از فزع کف بر سر دریا گمان برده که هست
ز آهنین اسب آتشین برگستوان انگیخته
رایت شاه اخستان کانا فتحنا یار اوست
در جهان آوازهٔ شادی رسان انگیخته
از سر کفار روس انگیخته گردی چنانک
از سران روم شاه الب ارسلان انگیخته
یک دو روز این سگدلان انگیخته در شیرلان
شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته
سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس
شورشی کان سگدلان در شیرلان انگیخته
پیش تخت خسرو موسی کف هارون زبان
این منم چون سامری سحر از بیان انگیخته
عنصری کو یا معزی یا سنائی کاین سخن
معجز است از هر سه گرد امتحان انگیخته
تا جهان پیر جوان سیماست، باد اندر جهان
رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته
تا طراز ملک را نام است نامش باد و بس
بر طراز ملک، نقش جاودان انگیخته
فر او بر هفت بام و چار دیوار جهان
کارنامهٔ هشت بنیان جنان انگیخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح خاقان اکبر منوچهر شروان شاه
دور فلک ده جام را از نور عذرا داشته
چون عده داران چار مه در طارمی واداشته
در آب خضر آتش زده، خمخانه زو مریمکده
هم حامل روح آمده هم نفس عذرا داشته
جام بلور از جوهرش، سقلاب و روم اندر برش
از نار موسی پیکرش در کف بیضا داشته
مجلس ز می زیورزده، وز جرعه خاک افسر زده
صبح از جگر دم برزده، مرغ از که آوا داشته
خصم صرعدار آشفتهسر، کف بر لب آورده ز بر
و آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته
می عطسهٔ آدم شده، یعنی که عیسی دم شده
داروی جان جم شده، در دیر دارا داشته
مرغ سحر تشنیع زن بر قتل مرغ باب زن
مرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشته
مجلس دو آتش داده بر، این حجر آن از شجر
این کرده منقل را مقر، آن جام را جا داشته
منقل مربع کعبهسان، آشفته در وی رومیان
لبیک گویان در میان، تن محرم آسا داشته
این سبز طشت سرنگون طاسزر آورده برون
بر یاد طاس سرنگون ما جام صهبا داشته
ساقی به رخ ریحان جان خطش دبیرستان جان
در ملک دل سلطان جان وز مشک طغرا داشته
بر گوهر دل برده پی جام صدف ز انگشت وی
و انگشت او با جام می ماهی است دریا داشته
می چون شفق صفرا زده مستان چو شب سودا زده
آتش درین خضرا زده دستی که حمرا داشته
می آتش و کف دود بین، آن کف سیماندود بین
مریخ خونآلود بین بر سر ثریا داشته
از عکس می مجلس چنان چون باغ زرین در خزان
باغ از دم رامشگران مرغان گویا داشته
داود صوت انده زدای، الحان موسیقی سرای
ادریس دم صنعت نمای، اعجاز پیدا داشته
بر بط کشیده رگ برون رگهاش آلوده به خون
ساقی به طاس زر درون خون مصفا داشته
و آن، چنگ گردونوش سرش، ده ماه نو خدمتگرش
ساعات روز و شب درش، مطرب مهیا داشته
نای از دو آتش باد خور، نی طوق و نارش تاج سر
باد و نی و نارش نگر هر سه زبان ناداشته
دف چون هلال بدرسان، گرد هلالش اختران
هر سو دو اختر در قران جفتی چو جوزا داشته
درجان سماع آویخته، مستان خروش انگیخته
نقل نو اینجا ریخته، جام می آنجا داشته
من زان گره گوشه نشین، نه دردکش نه جرعه چین
می ناب و شاهد نازنین، ساقی محابا داشته
یاران شدند آتش سخن، کاین چیست کار آب کن
نوروز نو ز آب کهن خط تبرا داشته
گفتم پسندد داورم کز فیض عقلی بگذرم
حیض عروس رز خورم، در حوض ترسا داشته
خاصه که خضرم در عرب از آب زمزم شسته لب
من گرد کعبه چند شب، شب زنده عذرا داشته
مقصود اگر مستی است هست از جود شاه دین پرست
آنک می جان بخش و دست از عقل والا داشته
خاقان اکبر کز قدر دارد قدش درع ظفر
یک میخ درعش برکمر نه چرخ مینا داشته
کیخسرو رستم کمان، جمشید اسکندر مکان
چون مهدی آخر زمان، عدل هویدا داشته
ایوانش جنت را بدل، جام از کفش کوثر عمل
اصوات غلمان زین غزل ابیات غرا داشته
چون عده داران چار مه در طارمی واداشته
در آب خضر آتش زده، خمخانه زو مریمکده
هم حامل روح آمده هم نفس عذرا داشته
جام بلور از جوهرش، سقلاب و روم اندر برش
از نار موسی پیکرش در کف بیضا داشته
مجلس ز می زیورزده، وز جرعه خاک افسر زده
صبح از جگر دم برزده، مرغ از که آوا داشته
خصم صرعدار آشفتهسر، کف بر لب آورده ز بر
و آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته
می عطسهٔ آدم شده، یعنی که عیسی دم شده
داروی جان جم شده، در دیر دارا داشته
مرغ سحر تشنیع زن بر قتل مرغ باب زن
مرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشته
مجلس دو آتش داده بر، این حجر آن از شجر
این کرده منقل را مقر، آن جام را جا داشته
منقل مربع کعبهسان، آشفته در وی رومیان
لبیک گویان در میان، تن محرم آسا داشته
این سبز طشت سرنگون طاسزر آورده برون
بر یاد طاس سرنگون ما جام صهبا داشته
ساقی به رخ ریحان جان خطش دبیرستان جان
در ملک دل سلطان جان وز مشک طغرا داشته
بر گوهر دل برده پی جام صدف ز انگشت وی
و انگشت او با جام می ماهی است دریا داشته
می چون شفق صفرا زده مستان چو شب سودا زده
آتش درین خضرا زده دستی که حمرا داشته
می آتش و کف دود بین، آن کف سیماندود بین
مریخ خونآلود بین بر سر ثریا داشته
از عکس می مجلس چنان چون باغ زرین در خزان
باغ از دم رامشگران مرغان گویا داشته
داود صوت انده زدای، الحان موسیقی سرای
ادریس دم صنعت نمای، اعجاز پیدا داشته
بر بط کشیده رگ برون رگهاش آلوده به خون
ساقی به طاس زر درون خون مصفا داشته
و آن، چنگ گردونوش سرش، ده ماه نو خدمتگرش
ساعات روز و شب درش، مطرب مهیا داشته
نای از دو آتش باد خور، نی طوق و نارش تاج سر
باد و نی و نارش نگر هر سه زبان ناداشته
دف چون هلال بدرسان، گرد هلالش اختران
هر سو دو اختر در قران جفتی چو جوزا داشته
درجان سماع آویخته، مستان خروش انگیخته
نقل نو اینجا ریخته، جام می آنجا داشته
من زان گره گوشه نشین، نه دردکش نه جرعه چین
می ناب و شاهد نازنین، ساقی محابا داشته
یاران شدند آتش سخن، کاین چیست کار آب کن
نوروز نو ز آب کهن خط تبرا داشته
گفتم پسندد داورم کز فیض عقلی بگذرم
حیض عروس رز خورم، در حوض ترسا داشته
خاصه که خضرم در عرب از آب زمزم شسته لب
من گرد کعبه چند شب، شب زنده عذرا داشته
مقصود اگر مستی است هست از جود شاه دین پرست
آنک می جان بخش و دست از عقل والا داشته
خاقان اکبر کز قدر دارد قدش درع ظفر
یک میخ درعش برکمر نه چرخ مینا داشته
کیخسرو رستم کمان، جمشید اسکندر مکان
چون مهدی آخر زمان، عدل هویدا داشته
ایوانش جنت را بدل، جام از کفش کوثر عمل
اصوات غلمان زین غزل ابیات غرا داشته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - مطلع سوم
این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشته
از آب کوثر کاسهتر و آهنگ دریا داشته
در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته
ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم
ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته
انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او
از ماهی بریان او نزل مهنا داشته
خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین
جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته
گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنجبان
رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته
چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل
خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته
زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته
در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جانفشان
پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته
گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری
وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته
جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن
یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته
نوروز پیک نصرتش، میقاتگاه عشرتش
نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته
نوروز نو شروانشهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته
خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش
نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته
برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل
از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته
تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش
پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته
شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال
انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته
دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته
ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون
دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته
لبهای شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روی تولا داشته
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر
چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته
چل صبح آدم همدمش ، ملک خلافت ز آدمش
هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته
چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته
ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته
هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین
هر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشته
شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته
هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته
چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه
نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته
چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی
ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته
ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته
از فتح اران نام را زیور زده ایام را
فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته
بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان
ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته
آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته
معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او
گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته
جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان
اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته
خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته
دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو
مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته
پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته
ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشته
بر بندگان پاشی گهر هر بندهای را بر کمر
ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته
افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته
خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو
پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته
خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها
چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته
هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی
طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته
باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش
طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته
از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله
کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته
باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد
هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته
برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد
ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته
در سجده صفهای ملک پیش تو خاشع یک به یک
چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته
مولات بینام آسمان، باجت رساد از اختران
صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته
از آب کوثر کاسهتر و آهنگ دریا داشته
در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته
ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم
ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته
انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او
از ماهی بریان او نزل مهنا داشته
خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین
جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته
گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنجبان
رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته
چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل
خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته
زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته
در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جانفشان
پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته
گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری
وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته
جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن
یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته
نوروز پیک نصرتش، میقاتگاه عشرتش
نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته
نوروز نو شروانشهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته
خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش
نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته
برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل
از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته
تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش
پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته
شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال
انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته
دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته
ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون
دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته
لبهای شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روی تولا داشته
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر
چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته
چل صبح آدم همدمش ، ملک خلافت ز آدمش
هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته
چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته
ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته
هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین
هر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشته
شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته
هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته
چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه
نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته
چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی
ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته
ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته
از فتح اران نام را زیور زده ایام را
فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته
بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان
ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته
آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته
معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او
گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته
جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان
اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته
خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته
دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو
مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته
پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته
ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشته
بر بندگان پاشی گهر هر بندهای را بر کمر
ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته
افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته
خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو
پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته
خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها
چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته
هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی
طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته
باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش
طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته
از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله
کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته
باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد
هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته
برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد
ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته
در سجده صفهای ملک پیش تو خاشع یک به یک
چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته
مولات بینام آسمان، باجت رساد از اختران
صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - مطلع سوم
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا ز تف، پروانهٔ نار آمده
بیمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر
معجون سرطانی نگر داروی بیمار آمده
آن کعبهٔ محرم نشان، وان زمزم آتش فشان
در کاخ مه دامن کشان یک مه به پروار آمده
هر سنگ را گر ساحری کرده صبا میناگری
از خشت زر خاوری میناش دینار آمده
شمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوا
بر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمده
خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین
در مغز افعی مهره بین چون دانهٔ نار آمده
روی سپهر چنبری بگرفت رنگ اغبری
بر آینهٔ اسکندری خاکستر انبار آمده
هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه
از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده
آفاق را از جرمخور هم قرص و هم آتش نگر
هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده
گر بلبل بسیار گو، بست از فراق گل گلو
گلگون صراحی بین در او بلبل به گفتار آمده
گر میدهی ممزوج ده، کاین وقت می ممزوج به
بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده
کافور خواه و بیدتر، در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده
ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب
وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده
گهگه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو
پیرامنش ده ماه نو هر سال یک بار آمده
چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه
دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده
تریاق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک
با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده
خاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدر
فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده
گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او
خورشید در دیدار او چون ذره دیدار آمده
از بوس لبهای سران بر پای اسب اخستان
از نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمده
عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر به هندستان شده، طوطی به بلغار آمده
رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی
دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده
شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین
پیکان او خیاط دین دلدوز کفار آمده
سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش
هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده
مردان علوی هفت تن، درگاه او را نوبه زن
خصمان سفلی چار زن، پیشش پرستار آمده
باتیغ گردون پیکرش گردون شده خاک درش
وز رای گیتی داورش گیتی نمودار آمده
با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان
کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده
تیرش که دستان ساخته، زو رجم شیطان ساخته
عقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمده
او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده
بر تیر او پرپری صرصر صفت در صفدری
تیرش چو تیغ حیدری از خلد ابرار آمده
اشرار مشتی بازپس، رانده به کین او نفس
پیکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده
ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان
چون عنکبوتی در میان پروانهٔ غار آمده
ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین
بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده
پیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میان
در خانهٔ اسلامیان عدل تو معمار آمده
ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک
وز خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده
نیکان ملت را به دین، یاد تو تسبیح مهین
پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شانت آیات ظفر، از فضل دادار آمده
تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را
سرهای بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده
لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را
تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده
من جان سپار مدح تو صورت نگار مدح تو
با آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمده
امروز احرار زمن خوانندم استاد سخن
صد عنصری در پیش من شاگرد اشعار آمده
خرچنگ ناپروا ز تف، پروانهٔ نار آمده
بیمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر
معجون سرطانی نگر داروی بیمار آمده
آن کعبهٔ محرم نشان، وان زمزم آتش فشان
در کاخ مه دامن کشان یک مه به پروار آمده
هر سنگ را گر ساحری کرده صبا میناگری
از خشت زر خاوری میناش دینار آمده
شمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوا
بر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمده
خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین
در مغز افعی مهره بین چون دانهٔ نار آمده
روی سپهر چنبری بگرفت رنگ اغبری
بر آینهٔ اسکندری خاکستر انبار آمده
هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه
از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده
آفاق را از جرمخور هم قرص و هم آتش نگر
هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده
گر بلبل بسیار گو، بست از فراق گل گلو
گلگون صراحی بین در او بلبل به گفتار آمده
گر میدهی ممزوج ده، کاین وقت می ممزوج به
بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده
کافور خواه و بیدتر، در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده
ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب
وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده
گهگه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو
پیرامنش ده ماه نو هر سال یک بار آمده
چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه
دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده
تریاق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک
با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده
خاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدر
فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده
گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او
خورشید در دیدار او چون ذره دیدار آمده
از بوس لبهای سران بر پای اسب اخستان
از نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمده
عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر به هندستان شده، طوطی به بلغار آمده
رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی
دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده
شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین
پیکان او خیاط دین دلدوز کفار آمده
سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش
هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده
مردان علوی هفت تن، درگاه او را نوبه زن
خصمان سفلی چار زن، پیشش پرستار آمده
باتیغ گردون پیکرش گردون شده خاک درش
وز رای گیتی داورش گیتی نمودار آمده
با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان
کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده
تیرش که دستان ساخته، زو رجم شیطان ساخته
عقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمده
او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده
بر تیر او پرپری صرصر صفت در صفدری
تیرش چو تیغ حیدری از خلد ابرار آمده
اشرار مشتی بازپس، رانده به کین او نفس
پیکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده
ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان
چون عنکبوتی در میان پروانهٔ غار آمده
ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین
بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده
پیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میان
در خانهٔ اسلامیان عدل تو معمار آمده
ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک
وز خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده
نیکان ملت را به دین، یاد تو تسبیح مهین
پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شانت آیات ظفر، از فضل دادار آمده
تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را
سرهای بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده
لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را
تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده
من جان سپار مدح تو صورت نگار مدح تو
با آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمده
امروز احرار زمن خوانندم استاد سخن
صد عنصری در پیش من شاگرد اشعار آمده
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۰
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
مطلع دوم
اعاد روحی هواء بغداد
و زاد روحی قضاء بغداد
یصید لیث الرجال خاتلة
بعین ظبی نساء بغداد
ترمی برشق اللحاظ و اعجبا
آرامیات ظباء بغداد
بالمسک قدت نبالها و لها
ابهی نصالا نساء بغداد
اذا اظل السماء یحجبها
اضحت و اضحت سماء بغداد
من کل شمس اذا بدت فبدا
وقت مساء ضحاء بغداد
امسی و شمس الضحاء تصحبنی
فلی صباح مساء بغداد
ملواح قلبی الملاح صادبها
اشرق نار لقاء بغداد
بذات درع ذوی الدروع سنت
للقتال التقاء بغداد
قدسیق بالخراب و احربا
انا الخدیر استباء بغداد
رقیقة الراء عندها و غدا
غلیظة الحرف باء بغداد
فی نکهة العید عطرت نفسی
و ذاک عطر کباء بغداد
اوسع من فکرتی و انور من
سواد قلبی سواء بغداد
اعذب من لهجتی و اطهر من
ماء جفونی عفاء بغداد
فصار خاقان ماؤه حذقت
اذا رآه اصطفاء بغداد
سیقتدی حیص بیص لی نعما
بحیص بیص اقتداء بغداد
وکم الم لی ارحه امل
لما اتاه شفاء بغداد
ما حیص بالفتی و لا بیص
بل کلمات مراء بغداد
حیص و بیص کاذب وقطا
له و منه بکاء بغداد
ها انا عنقاء شایع خبری
و حاسدی خنفساء بغداد
یسرق لفظی کانه جرد
و نبته بافقاء بغداد
تشد و ابشعری طیور روضتها
الغناء منها غناء بغداد
یثار فیها معربا کیعربها
فراش نیلی حناء بغداد
خطبت فیها کقس ساعدة
فسا عدتنی ذکاء بغداد
بالعربی الجدید مقولة
شبهنی اولیء بغداد
لاعجمی ولا قصیر لهی
بل کنز نطقی براء بغداد
فالعجمیون کلما افتقروا
لم یغن عنهم ولاء بغداد
لحب مرضی الجفون جامرهم
فی القلب داعیاء بغداد
سود نقابهم و اوجههم
صفر و فیها ابتلاء بغداد
اعجیب مدلین عرضت علی
عیسی لا غیاد آء بغداد
فالصفر و السود یغنیهم و لهم
بیض و حمر دواء بغداد
بارض بغداد تلتجی امم
و بالامام التجاء بغداد
خلیفةالله و النبی معا
بمنصبیه ازدهاء بغداد
المستضی فی السواد بدرجی
و من دجاه ضیاء بغداد
تراب نعل الامام کحل ذوی
الابصار بل کیمیاء بغداد
غذت وجوه الملک تخدمه
عنوی و ینوی علاء بغداد
دعیت عند الامام ثم قضی
علی فرضا دعاء بغداد
ببغداد فی درب فالوذج
مغان من الخلد انموذج
نزلت بها ثم فی رحلتی
تیمنت فالا بفالوذج
و زاد روحی قضاء بغداد
یصید لیث الرجال خاتلة
بعین ظبی نساء بغداد
ترمی برشق اللحاظ و اعجبا
آرامیات ظباء بغداد
بالمسک قدت نبالها و لها
ابهی نصالا نساء بغداد
اذا اظل السماء یحجبها
اضحت و اضحت سماء بغداد
من کل شمس اذا بدت فبدا
وقت مساء ضحاء بغداد
امسی و شمس الضحاء تصحبنی
فلی صباح مساء بغداد
ملواح قلبی الملاح صادبها
اشرق نار لقاء بغداد
بذات درع ذوی الدروع سنت
للقتال التقاء بغداد
قدسیق بالخراب و احربا
انا الخدیر استباء بغداد
رقیقة الراء عندها و غدا
غلیظة الحرف باء بغداد
فی نکهة العید عطرت نفسی
و ذاک عطر کباء بغداد
اوسع من فکرتی و انور من
سواد قلبی سواء بغداد
اعذب من لهجتی و اطهر من
ماء جفونی عفاء بغداد
فصار خاقان ماؤه حذقت
اذا رآه اصطفاء بغداد
سیقتدی حیص بیص لی نعما
بحیص بیص اقتداء بغداد
وکم الم لی ارحه امل
لما اتاه شفاء بغداد
ما حیص بالفتی و لا بیص
بل کلمات مراء بغداد
حیص و بیص کاذب وقطا
له و منه بکاء بغداد
ها انا عنقاء شایع خبری
و حاسدی خنفساء بغداد
یسرق لفظی کانه جرد
و نبته بافقاء بغداد
تشد و ابشعری طیور روضتها
الغناء منها غناء بغداد
یثار فیها معربا کیعربها
فراش نیلی حناء بغداد
خطبت فیها کقس ساعدة
فسا عدتنی ذکاء بغداد
بالعربی الجدید مقولة
شبهنی اولیء بغداد
لاعجمی ولا قصیر لهی
بل کنز نطقی براء بغداد
فالعجمیون کلما افتقروا
لم یغن عنهم ولاء بغداد
لحب مرضی الجفون جامرهم
فی القلب داعیاء بغداد
سود نقابهم و اوجههم
صفر و فیها ابتلاء بغداد
اعجیب مدلین عرضت علی
عیسی لا غیاد آء بغداد
فالصفر و السود یغنیهم و لهم
بیض و حمر دواء بغداد
بارض بغداد تلتجی امم
و بالامام التجاء بغداد
خلیفةالله و النبی معا
بمنصبیه ازدهاء بغداد
المستضی فی السواد بدرجی
و من دجاه ضیاء بغداد
تراب نعل الامام کحل ذوی
الابصار بل کیمیاء بغداد
غذت وجوه الملک تخدمه
عنوی و ینوی علاء بغداد
دعیت عند الامام ثم قضی
علی فرضا دعاء بغداد
ببغداد فی درب فالوذج
مغان من الخلد انموذج
نزلت بها ثم فی رحلتی
تیمنت فالا بفالوذج
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
وله ایضا یمدح الملک الاعظم علاء الدین
وها فارسیا بالحجازی اشفع
واحضر کسری ثم نعمان اتبع
عرش ذری سبلان ام فلک العلی
و فی ظلها الارواح و النور جمع
اثامنة الجنات للنفس موعد
و رابعة الافلاک للشمس موضع
نعم فلک بل جنة فی ذراهما
لعیسی مب بل لادریس مربع
اقاف به العنقاء ام ارض رحمة
لمء حیات الاریحیات منبع
اجودی جود منتهی سفن النهی
لها لطور ظل بل لها النیل مصنع
تری مکة الدنیا بها کعبة الهدی
یصاد المنی من زمزمالفصل مشرع
و تلقی سماء المجد فی درجاتها
نجوم المعالی تستقیم و ترجع
فذورتها للجود و الباس منجم
و عرصتها للجن و الانس مفزع
لها اعنت الدنیا فعن وقوفها
علی حالتی قن یحط و یرفع
لابهة الملک المعظم فوقها
تکاد الرواسی دونها تتصدع
کان اللیالی موقف لدعائه
لها الشهب صوم و السموات رکع
غداه استعار و احلبة الملک فاعبدوا
عراة و عرف المسک لا یتضوع
فوا عجبا اسعی جنا فی جنابه
هلالنمل تعلو العرش و النمل طلع
هو الملک و الزوجان رابعهم انا
فرابعهم یرضی الوصید و یخضع
انا النبت انمانی بغیث سخائه
فنبت الکدی ینمو اذا الغیث یهمع
انا الماء اعلانی بشمس نواله
فماة الزبی تعلوا ذالشمس تطلع
هوالبحر دوالجزر و المد فی الندی
کذلک داب الله یعطی و یمنع
مصالح نشوالطفل تعرف طیره
فتفطمه رفقا به ثم یرضع
بواعث حرص المرء نار و صخرة
فال صخرة تروی و لاالنار تشبع
لقد نلت من جدواه کل مغبة
الی ان حوانی مشرع الخضر ارتع
سقیت علی نعماه فی نهل الندی
فلا غللا ارجو و لا بعدا طمع
نهایة فعل الخمر سکر معاقر
فما زاد فوق السکر فهو مضیع
دوام نعیم بالزوال مخبر
و کنز دواء اللطباع مصدع
بدات بفرض المدح ثم شفعته
بسنة شکری ثم ها اتطوع
ثناء اتی من المعی منقح
بدتها کلمع البرق بی هوالمع
فلا غروان یروی بما انا حکته
لاجی علاء الدین قرم سمیدع
نظام المعالی من خراسان سید
عریف وفی صقعالعراقین مصقع
فشب قوام الملل والملک یرتدی
و شاب لسان الحق و الحق یصدع
فتی عالم هاد وزیر کانه
کلیم و هارون و خضر و یوشع
له ید فضل زیدها العلم والحجی
فقس لها ظفر و سحبان اصبع
دعانی قریع الدهر هذا فهزنی
فقلت یدالتقریع مالی تقرع
ایخفی علی الصدر المحقق اننی
امیر المعانی فی الصناعة مبدع
اری من یزکی نفسه خاملا و من
یری فضل رب عنده فهو اورع
لقد سرنی بالذکر سرا و سائنی
باعلان نکث شرحه یتوسع
کان علاء الدین حافظ دهرنا
حوی سمتاد هر تریح و توجع
کذا عسل عقباه لسع لقلبه
فمن قبل یشفی ثم من بعد یلسع
الا اسمعالله العلاء مسرة
فیسمع ما یلتذ ثم یسمع
الوذ بذی التاجین کیخسرو الهدی
تزل له ایران والترک یخشع
نطقت اذت لاحت لوامع مجده
فلا بدان الدیک فیالصبح یصقع
اتا نی وهاج الشوق لی نحو بابه
مثال باقلام الجواد موقع
ایجدی اشتیاقی والموانع جمة
ویبد وسباقی والجواد مدقع
انصرة دینالله اشتاق ان یری
جمال المعالی فهو للجود مربع
واخشی مناواة الزمان و صرفه
یعوق الفتی عن مبتغاه و یردع
بقیت بقاء الدهر و الدهر خاضع
و دمت دوام العصر و العصر طیع
واحضر کسری ثم نعمان اتبع
عرش ذری سبلان ام فلک العلی
و فی ظلها الارواح و النور جمع
اثامنة الجنات للنفس موعد
و رابعة الافلاک للشمس موضع
نعم فلک بل جنة فی ذراهما
لعیسی مب بل لادریس مربع
اقاف به العنقاء ام ارض رحمة
لمء حیات الاریحیات منبع
اجودی جود منتهی سفن النهی
لها لطور ظل بل لها النیل مصنع
تری مکة الدنیا بها کعبة الهدی
یصاد المنی من زمزمالفصل مشرع
و تلقی سماء المجد فی درجاتها
نجوم المعالی تستقیم و ترجع
فذورتها للجود و الباس منجم
و عرصتها للجن و الانس مفزع
لها اعنت الدنیا فعن وقوفها
علی حالتی قن یحط و یرفع
لابهة الملک المعظم فوقها
تکاد الرواسی دونها تتصدع
کان اللیالی موقف لدعائه
لها الشهب صوم و السموات رکع
غداه استعار و احلبة الملک فاعبدوا
عراة و عرف المسک لا یتضوع
فوا عجبا اسعی جنا فی جنابه
هلالنمل تعلو العرش و النمل طلع
هو الملک و الزوجان رابعهم انا
فرابعهم یرضی الوصید و یخضع
انا النبت انمانی بغیث سخائه
فنبت الکدی ینمو اذا الغیث یهمع
انا الماء اعلانی بشمس نواله
فماة الزبی تعلوا ذالشمس تطلع
هوالبحر دوالجزر و المد فی الندی
کذلک داب الله یعطی و یمنع
مصالح نشوالطفل تعرف طیره
فتفطمه رفقا به ثم یرضع
بواعث حرص المرء نار و صخرة
فال صخرة تروی و لاالنار تشبع
لقد نلت من جدواه کل مغبة
الی ان حوانی مشرع الخضر ارتع
سقیت علی نعماه فی نهل الندی
فلا غللا ارجو و لا بعدا طمع
نهایة فعل الخمر سکر معاقر
فما زاد فوق السکر فهو مضیع
دوام نعیم بالزوال مخبر
و کنز دواء اللطباع مصدع
بدات بفرض المدح ثم شفعته
بسنة شکری ثم ها اتطوع
ثناء اتی من المعی منقح
بدتها کلمع البرق بی هوالمع
فلا غروان یروی بما انا حکته
لاجی علاء الدین قرم سمیدع
نظام المعالی من خراسان سید
عریف وفی صقعالعراقین مصقع
فشب قوام الملل والملک یرتدی
و شاب لسان الحق و الحق یصدع
فتی عالم هاد وزیر کانه
کلیم و هارون و خضر و یوشع
له ید فضل زیدها العلم والحجی
فقس لها ظفر و سحبان اصبع
دعانی قریع الدهر هذا فهزنی
فقلت یدالتقریع مالی تقرع
ایخفی علی الصدر المحقق اننی
امیر المعانی فی الصناعة مبدع
اری من یزکی نفسه خاملا و من
یری فضل رب عنده فهو اورع
لقد سرنی بالذکر سرا و سائنی
باعلان نکث شرحه یتوسع
کان علاء الدین حافظ دهرنا
حوی سمتاد هر تریح و توجع
کذا عسل عقباه لسع لقلبه
فمن قبل یشفی ثم من بعد یلسع
الا اسمعالله العلاء مسرة
فیسمع ما یلتذ ثم یسمع
الوذ بذی التاجین کیخسرو الهدی
تزل له ایران والترک یخشع
نطقت اذت لاحت لوامع مجده
فلا بدان الدیک فیالصبح یصقع
اتا نی وهاج الشوق لی نحو بابه
مثال باقلام الجواد موقع
ایجدی اشتیاقی والموانع جمة
ویبد وسباقی والجواد مدقع
انصرة دینالله اشتاق ان یری
جمال المعالی فهو للجود مربع
واخشی مناواة الزمان و صرفه
یعوق الفتی عن مبتغاه و یردع
بقیت بقاء الدهر و الدهر خاضع
و دمت دوام العصر و العصر طیع
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
در مدح خلیفه المهتدی بالله
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت
این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت
در گیتیای شگفت کران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت
هرگونه چیز داشت جهان تا بنای داشت
ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت
پاینده باد ملکش و ملکی است ملک او
که ایام نوبهار چنان بوستان نداشت
گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت
آن جود و عدل دارد سلطان که پیش از این
آن جود و عدل، حاتم و نوشیروان نداشت
هنگام کر و فر وغا تاب زخم او
شیر ژیان ندارد و پیل دمان نداشت
ای پادشاه عادل و سلطان گنج بخش
هرگز جهان ملک چو تو قهرمان نداشت
امروز یاد خواهم کردن ز حسب حال
یک داستان که دهر چنان داستان نداشت
بونصر پارسی ملکا جان به تو سپرد
زیرا سزای مجلس عالی جز آن نداشت
جان داد در هوات که باقیت باد جان
اندر خور ثنا جز آن پاک جان نداشت
جانهای بندگان همه پیوند جان توست
هر بنده جز برای تو جان و روان نداشت
آن شهم کاردان مبارز که مثل او
این دهر یک مبارز و یک کاردان نداشت
مرد هنر سوار که یک باره از هنر
اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت
کس چون زبان او به فصاحت زبان ندید
کس چون بیان او به لطافت بیان نداشت
او یافت صد کرامت اگر مدتی نیافت
او داشت صد کفایت اگر سو زیان نداشت
اندیشهٔ مصالح ملک تو داشتش
و اندوه سو زیان و غم خانمان نداشت
در هرچه اوفتاد بد و نیک و بیش و کم
او تاب داشت تاب سپهر کیان نداشت
شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفی
افزون از این مقامی اندر جهان نداشت
آن ساعت وفات که پاینده باد شاه
روی نیاز جز به سوی آسمان نداشت
مدح خدایگان و ثنای خدای عرش
جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت
آن بندگی که بودش در دل، نکرد از آنک
یک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت
این مدح خوان دعا کندش زان که در جهان
کم بود نعمتی که بر این مدح خوان نداشت
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت
صاحب قران تو بادی تا هست مملکت
زیرا که مملکت چو تو صاحب قران نداشت
فرزندکانش را پس مرگش عزیزدار
کاو خود به عمر جز غم فرزندکان نداشت
کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت
در گیتیای شگفت کران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت
هرگونه چیز داشت جهان تا بنای داشت
ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت
پاینده باد ملکش و ملکی است ملک او
که ایام نوبهار چنان بوستان نداشت
گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت
آن جود و عدل دارد سلطان که پیش از این
آن جود و عدل، حاتم و نوشیروان نداشت
هنگام کر و فر وغا تاب زخم او
شیر ژیان ندارد و پیل دمان نداشت
ای پادشاه عادل و سلطان گنج بخش
هرگز جهان ملک چو تو قهرمان نداشت
امروز یاد خواهم کردن ز حسب حال
یک داستان که دهر چنان داستان نداشت
بونصر پارسی ملکا جان به تو سپرد
زیرا سزای مجلس عالی جز آن نداشت
جان داد در هوات که باقیت باد جان
اندر خور ثنا جز آن پاک جان نداشت
جانهای بندگان همه پیوند جان توست
هر بنده جز برای تو جان و روان نداشت
آن شهم کاردان مبارز که مثل او
این دهر یک مبارز و یک کاردان نداشت
مرد هنر سوار که یک باره از هنر
اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت
کس چون زبان او به فصاحت زبان ندید
کس چون بیان او به لطافت بیان نداشت
او یافت صد کرامت اگر مدتی نیافت
او داشت صد کفایت اگر سو زیان نداشت
اندیشهٔ مصالح ملک تو داشتش
و اندوه سو زیان و غم خانمان نداشت
در هرچه اوفتاد بد و نیک و بیش و کم
او تاب داشت تاب سپهر کیان نداشت
شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفی
افزون از این مقامی اندر جهان نداشت
آن ساعت وفات که پاینده باد شاه
روی نیاز جز به سوی آسمان نداشت
مدح خدایگان و ثنای خدای عرش
جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت
آن بندگی که بودش در دل، نکرد از آنک
یک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت
این مدح خوان دعا کندش زان که در جهان
کم بود نعمتی که بر این مدح خوان نداشت
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت
صاحب قران تو بادی تا هست مملکت
زیرا که مملکت چو تو صاحب قران نداشت
فرزندکانش را پس مرگش عزیزدار
کاو خود به عمر جز غم فرزندکان نداشت
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح خواجه ناصرالدین طاهر
نصر فزاینده باد ناصر دین را
صدر جهان خواجهٔ زمان و زمین را
صاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایش
صبح سعادت دمید دولت و دین را
آنکه قضا در حریم طاعتش آورد
رقص کنان گردش شهور و سنین را
وانکه قدر در ادای خدمتش افکند
مویکشان گردن ینال و تگین را
وانکه به سیر و سکون یمین و یسارش
نطق و نظر دادهاند کلک و نگین را
قلزم و کان را نه مستفید نخستاند
کلک و نگین آن یسار و اینت یمین را
پای نظر پی کند بلندی قدرش
رغم اشارتکنان شک و یقین را
قفل قدر بشکند تفحص حزمش
کفش نهان خانهاء غث وسمین را
غوطه توان داد روز عرض ضمیرش
در عرق آفتاب چرخ برین را
حسرت ترتیب عقد گوهر کلکش
در ثمین کرده اشک در ثمین را
بیشرف مهر خازنش ننهادست
در دل کان آفتاب هیچ دفین را
بیمدد عزم قاهرش نگشادست
کوکبهٔ روزگار هیچ کمین را
واهب روح ازپی طفیل وجودش
قابل ارواح کرده قالب طین را
جز به در جامه خانه کرم او
کسوت صورت نمیدهند جنین را
تا افق آستانش راست نکردند
شعله نزد روز نیک هیچ حزین را
بیدم لطفش به خاک در بنشاندند
باد صبا را نه بلکه ماء معین را
فاتحهٔ داغش از زمانه همی خواست
شیر سپهر از برای لوح سرین را
گفت قضا کز پی سباع نوشتست
کاتب تقدیر حرز روح امین را
ای ز پی آب ملک و رونق دولت
دافعهٔ فتنه کرده رای رزین را
وز پی احیای دین خزان و بهاری
بر سر خر زین ندیده خنگ تو زین را
رای تو بود آنکه در هوای ممالک
رایحهٔ صلح داد صرصر کین را
رحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطان
بدرقه شد یک جهان حنین و انین را
ورنه تو دانی که شیر رایت قهرش
مثله کند شیر چرخ و شیر عرین را
حصن هزار اسب اگرچه بر سر آن ملک
سد قدیمست حصنهای حصین را
کعبهٔ دهلیز شه چو دید فصیلش
سجدهکنان بر زمین نهاد جبین را
خود مدد تیغ پادشا چه بکارست
خاصه تهیاء کارهای چنین را
سیر سریع شهاب کلک تو بس بود
رجم چنان صد هزار دیو لعین را
غیبت خوارزم شاه چون پس شش ماه
چشمهٔ خون دید چشم حادثهبین را
دست به فتراک اصطناع تو در زد
معتصم ملک ساخت حبل متین را
شاد زی، ای در ظهور معجز تدبیر
رویسیه کرده رسم سحر مبین را
ناصر تو خیر ناصرست و معین است
طاعت تو خیر طاعتست معین را
باغ وجود از بهار عدل تو چونانک
رشک فزاید نگارخانهٔ چین را
ملت و ملک از تو در لباس نظامند
بیتو نه آنرا نظام باد و نه این را
صدر جهان خواجهٔ زمان و زمین را
صاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایش
صبح سعادت دمید دولت و دین را
آنکه قضا در حریم طاعتش آورد
رقص کنان گردش شهور و سنین را
وانکه قدر در ادای خدمتش افکند
مویکشان گردن ینال و تگین را
وانکه به سیر و سکون یمین و یسارش
نطق و نظر دادهاند کلک و نگین را
قلزم و کان را نه مستفید نخستاند
کلک و نگین آن یسار و اینت یمین را
پای نظر پی کند بلندی قدرش
رغم اشارتکنان شک و یقین را
قفل قدر بشکند تفحص حزمش
کفش نهان خانهاء غث وسمین را
غوطه توان داد روز عرض ضمیرش
در عرق آفتاب چرخ برین را
حسرت ترتیب عقد گوهر کلکش
در ثمین کرده اشک در ثمین را
بیشرف مهر خازنش ننهادست
در دل کان آفتاب هیچ دفین را
بیمدد عزم قاهرش نگشادست
کوکبهٔ روزگار هیچ کمین را
واهب روح ازپی طفیل وجودش
قابل ارواح کرده قالب طین را
جز به در جامه خانه کرم او
کسوت صورت نمیدهند جنین را
تا افق آستانش راست نکردند
شعله نزد روز نیک هیچ حزین را
بیدم لطفش به خاک در بنشاندند
باد صبا را نه بلکه ماء معین را
فاتحهٔ داغش از زمانه همی خواست
شیر سپهر از برای لوح سرین را
گفت قضا کز پی سباع نوشتست
کاتب تقدیر حرز روح امین را
ای ز پی آب ملک و رونق دولت
دافعهٔ فتنه کرده رای رزین را
وز پی احیای دین خزان و بهاری
بر سر خر زین ندیده خنگ تو زین را
رای تو بود آنکه در هوای ممالک
رایحهٔ صلح داد صرصر کین را
رحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطان
بدرقه شد یک جهان حنین و انین را
ورنه تو دانی که شیر رایت قهرش
مثله کند شیر چرخ و شیر عرین را
حصن هزار اسب اگرچه بر سر آن ملک
سد قدیمست حصنهای حصین را
کعبهٔ دهلیز شه چو دید فصیلش
سجدهکنان بر زمین نهاد جبین را
خود مدد تیغ پادشا چه بکارست
خاصه تهیاء کارهای چنین را
سیر سریع شهاب کلک تو بس بود
رجم چنان صد هزار دیو لعین را
غیبت خوارزم شاه چون پس شش ماه
چشمهٔ خون دید چشم حادثهبین را
دست به فتراک اصطناع تو در زد
معتصم ملک ساخت حبل متین را
شاد زی، ای در ظهور معجز تدبیر
رویسیه کرده رسم سحر مبین را
ناصر تو خیر ناصرست و معین است
طاعت تو خیر طاعتست معین را
باغ وجود از بهار عدل تو چونانک
رشک فزاید نگارخانهٔ چین را
ملت و ملک از تو در لباس نظامند
بیتو نه آنرا نظام باد و نه این را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح خاقان اعظم پیروزشاه
شاها زمانه بندهٔ درگاه جاه تست
اسلام در حمایت و دین در پناه تست
فیروزشاه عادلی و بر دوام ملک
بهتر گواه عدل بود و او گواه تست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند تو
خورشید عکس گوهر پر کلاه تست
هر آیت از عنا و عنایت که منزلست
در شان بدسگال تو و نیکخواه تست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشههای کنگرهٔ بارگاه تست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر
بر سمت تو و رایت و گرد سپاه تست
رای تو گفت خرمن مه را که چیست آن
تقدیر گفت سایهٔ چتر سیاه تست
قدر تو گفت چرخ نهم را که کیست این
تعریف خویش کرد که خاشاک راه تست
ای خسروی که واسطهٔ عقد روزگار
تا سال و ماه دور کند سال و ماه تست
با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده
با نوبتیت گفته که خورشید داه تست
با خاک بارگاه تو من بنده انوری
گفتم که زنده جان نژندم به جاه تست
قسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتاد
گفت انوری بهانه چه آری گناه تست
گفتم که آب جیحون، گفتا خری مکن
بگذر که عالمی همه آب و گیاه تست
گفتم به طالعم خللی هست گفت نیست
عیب از خیالهای دماغ تباه تست
یوسف نئی نه بیژن اگرنه بگفتمی
اندر ازای مجلس شه بلخ چاه تست
گفتم توقف من از این جمله هیچ نیست
ای حضرتی که عرش نمودارگاه تست
زان اعتمادهاست که چون روز روشنم
بر مدت کشیده و روز به گاه تست
گفتا ضمان تو که کند ای شغب فزای
گفتم که حفظ دولت تشویش کاه تست
تا کهربا چو دست تصرف برد به کاه
از عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تست
پیروز شاه باد و ندا از زمانه این
پیروز شاه احمد بوبکر شاه تست
اسلام در حمایت و دین در پناه تست
فیروزشاه عادلی و بر دوام ملک
بهتر گواه عدل بود و او گواه تست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند تو
خورشید عکس گوهر پر کلاه تست
هر آیت از عنا و عنایت که منزلست
در شان بدسگال تو و نیکخواه تست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشههای کنگرهٔ بارگاه تست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر
بر سمت تو و رایت و گرد سپاه تست
رای تو گفت خرمن مه را که چیست آن
تقدیر گفت سایهٔ چتر سیاه تست
قدر تو گفت چرخ نهم را که کیست این
تعریف خویش کرد که خاشاک راه تست
ای خسروی که واسطهٔ عقد روزگار
تا سال و ماه دور کند سال و ماه تست
با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده
با نوبتیت گفته که خورشید داه تست
با خاک بارگاه تو من بنده انوری
گفتم که زنده جان نژندم به جاه تست
قسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتاد
گفت انوری بهانه چه آری گناه تست
گفتم که آب جیحون، گفتا خری مکن
بگذر که عالمی همه آب و گیاه تست
گفتم به طالعم خللی هست گفت نیست
عیب از خیالهای دماغ تباه تست
یوسف نئی نه بیژن اگرنه بگفتمی
اندر ازای مجلس شه بلخ چاه تست
گفتم توقف من از این جمله هیچ نیست
ای حضرتی که عرش نمودارگاه تست
زان اعتمادهاست که چون روز روشنم
بر مدت کشیده و روز به گاه تست
گفتا ضمان تو که کند ای شغب فزای
گفتم که حفظ دولت تشویش کاه تست
تا کهربا چو دست تصرف برد به کاه
از عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تست
پیروز شاه باد و ندا از زمانه این
پیروز شاه احمد بوبکر شاه تست