عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۸
داری سخنی خوب گوش یا نه؟
کامروز نه هشیاری از شبانه
حکمت نتوانی شنود ازیرا
فتنهٔ غزل نغزی و ترانه
شد پرده میان تو و ان حکمت
آن پرده که بستند بر چغانه
مردم نشدهستی چو میندانی
جز خفتن و خور چون ستور لانه
این خانه چگونه بکرد و، که نهاد
این گوی سیاه اندر این میانه؟
بنگر که چرا کرد صنع صانع
از دام چه غافل شوی به دانه؟
بندیش که نابوده بوده گردد
تا پیش نباشد یکی بهانه
این نفس خوشی جوی را نبینی
درمانده بدین بند و شادمانه؟
ای رس به جز از بهر تو نگردد
این خانهٔ رنگین بر رسانه
دیوار بلند است تا نبیند
کانجاش چه ماند از برون خانه
چون خانهٔ بیگانهش آشنا شد
خو کرد در این بند و زاولانه
آن است گمانش کنون که این است
او را وطن و جای جاودانه
بل دهر درختی است و نفس مرغی
وین کالبد او را چو آشیانه
ای کرده خرد بر دهان جانت
از آهن حکمت یکی دهانه
دانی که نیاوردت آنکه آورد
خیره به گزاف اندر این خزانه
بل تا بنماید تو را بر این لوح
آیات و علامات بیکرانه
کردند تو را دور از این میانت
گه چشم و گهی حلق و گه مثانه
گوئی که جوانم، به باغها در
بسیار شود خشک و، تر جوانه
چون دید خردمند روی کاری
خیره نکند گربه را به شانه
بیدار و هشیوار مرد ننهد
دل بر وطن و خانهٔ کسانه
بشنو سخن این کبود گنبد
فتنه چه شوی خیره بر فسانه؟
بر هرچه برون زین نشان دهندت
بکمانه ازین یابی و کمانه
شخص تو یکی دفتر است روشن
بنوشته برو سیرت زمانه
این عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوی راستانه
چون راست بود سنگ با ترازو
جز راست نگوید سخن زبانه
آن کس که زبانش به ما رسانید
پیغام جهان داور یگانه
او بود زبانهٔ ترازوی عقل
گشته به همه راستی نشانه
بر عالم دین عالی آسمان شد
بر خانهٔ حق محکم آستانه
در خانهٔ دین چونکه مینیائی؟
استاده چه ماندی بر آستانه؟
هاروت همانا که بست راهت
زی خانه بدان بند جاودانه
در خانه شدم بیتو من ازیرا
هاروت تو را هست و مر مرا نه
زین است بر او قال و قیل قولت
وز خمر خم است پر و چمانه
زین به نبود مذهبی که گیری
از بیم عنانیش و تازیانه
گوئی که حلال است پخته مسکر
با سنبل و با بیخ رازیانه
ای ساخته مکر و کتاب حیلت
کاین گفت فلانی ز بو فلانه
بر شوم تن خویش سخت کردی
از جهل در هاویه به فانه
آن کس که تو را داد صدر آتش
خود رفت بدان جای چاکرانه
کامروز نه هشیاری از شبانه
حکمت نتوانی شنود ازیرا
فتنهٔ غزل نغزی و ترانه
شد پرده میان تو و ان حکمت
آن پرده که بستند بر چغانه
مردم نشدهستی چو میندانی
جز خفتن و خور چون ستور لانه
این خانه چگونه بکرد و، که نهاد
این گوی سیاه اندر این میانه؟
بنگر که چرا کرد صنع صانع
از دام چه غافل شوی به دانه؟
بندیش که نابوده بوده گردد
تا پیش نباشد یکی بهانه
این نفس خوشی جوی را نبینی
درمانده بدین بند و شادمانه؟
ای رس به جز از بهر تو نگردد
این خانهٔ رنگین بر رسانه
دیوار بلند است تا نبیند
کانجاش چه ماند از برون خانه
چون خانهٔ بیگانهش آشنا شد
خو کرد در این بند و زاولانه
آن است گمانش کنون که این است
او را وطن و جای جاودانه
بل دهر درختی است و نفس مرغی
وین کالبد او را چو آشیانه
ای کرده خرد بر دهان جانت
از آهن حکمت یکی دهانه
دانی که نیاوردت آنکه آورد
خیره به گزاف اندر این خزانه
بل تا بنماید تو را بر این لوح
آیات و علامات بیکرانه
کردند تو را دور از این میانت
گه چشم و گهی حلق و گه مثانه
گوئی که جوانم، به باغها در
بسیار شود خشک و، تر جوانه
چون دید خردمند روی کاری
خیره نکند گربه را به شانه
بیدار و هشیوار مرد ننهد
دل بر وطن و خانهٔ کسانه
بشنو سخن این کبود گنبد
فتنه چه شوی خیره بر فسانه؟
بر هرچه برون زین نشان دهندت
بکمانه ازین یابی و کمانه
شخص تو یکی دفتر است روشن
بنوشته برو سیرت زمانه
این عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوی راستانه
چون راست بود سنگ با ترازو
جز راست نگوید سخن زبانه
آن کس که زبانش به ما رسانید
پیغام جهان داور یگانه
او بود زبانهٔ ترازوی عقل
گشته به همه راستی نشانه
بر عالم دین عالی آسمان شد
بر خانهٔ حق محکم آستانه
در خانهٔ دین چونکه مینیائی؟
استاده چه ماندی بر آستانه؟
هاروت همانا که بست راهت
زی خانه بدان بند جاودانه
در خانه شدم بیتو من ازیرا
هاروت تو را هست و مر مرا نه
زین است بر او قال و قیل قولت
وز خمر خم است پر و چمانه
زین به نبود مذهبی که گیری
از بیم عنانیش و تازیانه
گوئی که حلال است پخته مسکر
با سنبل و با بیخ رازیانه
ای ساخته مکر و کتاب حیلت
کاین گفت فلانی ز بو فلانه
بر شوم تن خویش سخت کردی
از جهل در هاویه به فانه
آن کس که تو را داد صدر آتش
خود رفت بدان جای چاکرانه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۵
ای آنکه ندیم باده و جامی
تا عمر مگر برین بفرجامی
چون دشت حریر سبز در پوشد
وآید به نشاط حسی از نامی
گه رفته به دشت با تماشائی
گه خفته به زیر شاخ بادامی
بگذشت تموز سی چهل بر تو
از بهر چه ماندهای بدین خامی؟
خوش است تو را سحرگهان رفتن
از جامه به جام، اگر بننجامی
لیکن فلکت همی بفرجامد
فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟
دایم به شکار در همی تازی
و آگاه نهای که مانده در دامی
جز خاک ز دهر نیست بهر تو
هرچند که بر فلک چو بهرامی
فردا به عصا همیت باید رفت
امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟
قد الفیت لام شد، بنگر،
منگر چندین به زلفک لامی
از حرص به وقت چاشت چون کرگس
در چاچ و، به وقت شام در شامی
چون داد بخواهم از تو بس تندی
لیکن چو ستم کنی خویش و رامی
ایدون شب و روز بر ستم کردن
استاده ز بهر اسپ و استامی
در دنیا سخت سختی و در دین
بس سست و میانهکار و هنگامی
سوی تو نیامده است پیغمبر
یا تو نه سزا و اهل پیغامی
هر روز به مذهب دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی
تا بیادبی همی توانی کرد
خون علما به دم بیاشامی
لیکن چو کسیت میهمانی کرد
از پر خوردن همی نیارامی
گر ناصبیت برد عمر باشی
ور شیعی خواندت علی نامی
وانگه که شدی ضعیف بنشینی
با زهد چو بو یزید بسطامی
با عامه خلق گوئی از خاصم
لیکن سوی خاص کمتر از عامی
ای حجت از این چنین بیآزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی؟
از خوگ به باغ در چه افزاید
جز زشتی و خامی و بیاندامی؟
ابلیس عدو است مر تو را زیرا
تو آدم اهل و اهل احکامی
مشتاب به خون جام ازیرا تو
مر نوح زمان خویش را سامی
از روح شریف همچو ارواحی
گرچه بهتن از جهان اجسامی
ای معدن فتح ونصر مستنصر
شاهان همه روبه و تو ضرغامی
من بنده توانگرم به علم تو
زیرا تو توانگر از جهان تامی
هر کاری را بود سرانجامی
تو عالم حس را سرانجامی
من بر سر دشمنانت صمصامم
تو صاحب ذوالفقار و صمصامی
تا عمر مگر برین بفرجامی
چون دشت حریر سبز در پوشد
وآید به نشاط حسی از نامی
گه رفته به دشت با تماشائی
گه خفته به زیر شاخ بادامی
بگذشت تموز سی چهل بر تو
از بهر چه ماندهای بدین خامی؟
خوش است تو را سحرگهان رفتن
از جامه به جام، اگر بننجامی
لیکن فلکت همی بفرجامد
فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟
دایم به شکار در همی تازی
و آگاه نهای که مانده در دامی
جز خاک ز دهر نیست بهر تو
هرچند که بر فلک چو بهرامی
فردا به عصا همیت باید رفت
امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟
قد الفیت لام شد، بنگر،
منگر چندین به زلفک لامی
از حرص به وقت چاشت چون کرگس
در چاچ و، به وقت شام در شامی
چون داد بخواهم از تو بس تندی
لیکن چو ستم کنی خویش و رامی
ایدون شب و روز بر ستم کردن
استاده ز بهر اسپ و استامی
در دنیا سخت سختی و در دین
بس سست و میانهکار و هنگامی
سوی تو نیامده است پیغمبر
یا تو نه سزا و اهل پیغامی
هر روز به مذهب دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی
تا بیادبی همی توانی کرد
خون علما به دم بیاشامی
لیکن چو کسیت میهمانی کرد
از پر خوردن همی نیارامی
گر ناصبیت برد عمر باشی
ور شیعی خواندت علی نامی
وانگه که شدی ضعیف بنشینی
با زهد چو بو یزید بسطامی
با عامه خلق گوئی از خاصم
لیکن سوی خاص کمتر از عامی
ای حجت از این چنین بیآزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی؟
از خوگ به باغ در چه افزاید
جز زشتی و خامی و بیاندامی؟
ابلیس عدو است مر تو را زیرا
تو آدم اهل و اهل احکامی
مشتاب به خون جام ازیرا تو
مر نوح زمان خویش را سامی
از روح شریف همچو ارواحی
گرچه بهتن از جهان اجسامی
ای معدن فتح ونصر مستنصر
شاهان همه روبه و تو ضرغامی
من بنده توانگرم به علم تو
زیرا تو توانگر از جهان تامی
هر کاری را بود سرانجامی
تو عالم حس را سرانجامی
من بر سر دشمنانت صمصامم
تو صاحب ذوالفقار و صمصامی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۷
گشتن این گنبد نیلوفری
گر نه همی خواهد گشت اسپری
هیچ عجب نیست ازیرا که هست
گشتن او عنصری و جوهری
هست شگفت آنکه همی ناصبی
سیر نخواهد شدن از کافری
نیست عجب کافری از ناصبی
زانکه نباشد عجب از خر خری
ناصبی، ای خر، سوی نار سقر
چند روی براثر سامری؟
در سپه سامری از بهر چیست
بر تن تو جوشن پیغمبری؟
جوشن پیغمبری اسلام توست
زنده بدین جوشن و این مغفری
فایده زین جوشن و مغفر تو را
نیست مگر خواب و خور ایدری
مغفر پیغمبری اندر سقر
ای خر بدبخت، چگونه بری؟
نام مسلمانی بس کردهای
نیستی آگه که به چاه اندری
نحس همی بارد بر تو زحل
نام چه سود است تو را مشتری؟
راهبر تو چو یکی گمره است
از تو نخواهد دگری رهبری
چونکهنشوئی سلب چربخویش
گر تو چنین سخت و سره گازری؟
من پس تو سنبل خوش چون چرم
گر تو هی گوز فگنده چری؟
دین تو به تقلید پذیرفتهای
دین به تقلید بود سرسری
لاجرم از بیم که رسوا شوی
هیچ نیاری که به من بگذری
چون سوی صراف شوی با پشیز
مانده شوی و خجلی برسری
خمر مثلهای کتاب خدای
گرت بجای است خرد، چون خوری؟
خمر حرام است، بسوزد خدای
آن دل و جان را که بدو پرروی
گرت بپرسد کسی از مشکلی
داوری و مشغله پیش آوری
بانگ کنی کاین سخن رافضی است
جهل بپوشی به زبانآوری
حجت پیش آور و برهان مرا
جنگ چه پیش آری و مستکبری
من به مثل در سپه دین حق
حیدرم، ار تو به مثل عنتری
تا ندهی بیضهٔ عنبر مرا
خیره نگویم که تو بوالعنبری
خیز بینداز به یک سو پشیز
تا بدلت زر بدهم جعفری
تا تو ز دینار ندانی پشیز،
نه بشناسی غل از انگشتری،
هیچ نیاری که ز بیم پشیز
سوی زر جعفریم بنگری
چند زنی طعنهٔ باطل که تو
مرتبت یاران را منکری
با تو من ار چند به یک دین درم
تو زه ره من به رهی دیگری
لاجرم آن روز به پیش خدای
تو عمری باشی و من حیدری
فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری
فاطمه را عایشه مارندر است
پس تو مرا شیعت مارندری
شیعت مارندری ای بدنشان
شاید اگر دشمن دختندری
من نبرم نام تو، نامم مبر
من بریم از تو، تو از من بری
گرچه مرا اصل خراسانی است
از پس پیری و مهی و سری
دوستی عترت و خانهٔ رسول
کرد مرا یمگی و مازندری
مر عقلا را به خراسان منم
بر سفها حجت مستنصری
حکمت دینی به سخنهای من
شد چو به قطر سحری گل طری
ننگرد اندر سخن هرمسی
هر که ببیند سخن ناصری
گرچه به یمگان شده متواریم
زین بفزوده است مرا برتری
گرچه نهان شد پری از چشم ما
زین نکند عیب کسی بر پری
خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد
نیکوی و فربهی و لاغری؟
نیست جمال و شرف شوشتر
جز به بهاگیر و نکو ششتری
چون شکر عسکری آور سخن
شاید اگر تو نبوی عسکری
فخر چه داری به غزلهای نغز
در صفت روی بت سعتری؟
این نبود فضل و، نیابی بدین
جز که فرومایگی و چاکری
فخر بدان است بدانی که چیست
علت این گنبد نیلوفری
واب درو و آتش و خاک و هوا
از چه فتادند در این داوری
هر که از این راز خبر یافته است
گوی ربوده است به نیک اختری
مدح و دبیری و غزل را نگر
علم نخوانی و هنر نشمری
دفتر بفگن که سوی مرد علم
بیخطر است آن سخن دفتری
حجت حجت به جز این صدق نیست
با تو ورا نیست بدین داوری
گر نه همی خواهد گشت اسپری
هیچ عجب نیست ازیرا که هست
گشتن او عنصری و جوهری
هست شگفت آنکه همی ناصبی
سیر نخواهد شدن از کافری
نیست عجب کافری از ناصبی
زانکه نباشد عجب از خر خری
ناصبی، ای خر، سوی نار سقر
چند روی براثر سامری؟
در سپه سامری از بهر چیست
بر تن تو جوشن پیغمبری؟
جوشن پیغمبری اسلام توست
زنده بدین جوشن و این مغفری
فایده زین جوشن و مغفر تو را
نیست مگر خواب و خور ایدری
مغفر پیغمبری اندر سقر
ای خر بدبخت، چگونه بری؟
نام مسلمانی بس کردهای
نیستی آگه که به چاه اندری
نحس همی بارد بر تو زحل
نام چه سود است تو را مشتری؟
راهبر تو چو یکی گمره است
از تو نخواهد دگری رهبری
چونکهنشوئی سلب چربخویش
گر تو چنین سخت و سره گازری؟
من پس تو سنبل خوش چون چرم
گر تو هی گوز فگنده چری؟
دین تو به تقلید پذیرفتهای
دین به تقلید بود سرسری
لاجرم از بیم که رسوا شوی
هیچ نیاری که به من بگذری
چون سوی صراف شوی با پشیز
مانده شوی و خجلی برسری
خمر مثلهای کتاب خدای
گرت بجای است خرد، چون خوری؟
خمر حرام است، بسوزد خدای
آن دل و جان را که بدو پرروی
گرت بپرسد کسی از مشکلی
داوری و مشغله پیش آوری
بانگ کنی کاین سخن رافضی است
جهل بپوشی به زبانآوری
حجت پیش آور و برهان مرا
جنگ چه پیش آری و مستکبری
من به مثل در سپه دین حق
حیدرم، ار تو به مثل عنتری
تا ندهی بیضهٔ عنبر مرا
خیره نگویم که تو بوالعنبری
خیز بینداز به یک سو پشیز
تا بدلت زر بدهم جعفری
تا تو ز دینار ندانی پشیز،
نه بشناسی غل از انگشتری،
هیچ نیاری که ز بیم پشیز
سوی زر جعفریم بنگری
چند زنی طعنهٔ باطل که تو
مرتبت یاران را منکری
با تو من ار چند به یک دین درم
تو زه ره من به رهی دیگری
لاجرم آن روز به پیش خدای
تو عمری باشی و من حیدری
فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری
فاطمه را عایشه مارندر است
پس تو مرا شیعت مارندری
شیعت مارندری ای بدنشان
شاید اگر دشمن دختندری
من نبرم نام تو، نامم مبر
من بریم از تو، تو از من بری
گرچه مرا اصل خراسانی است
از پس پیری و مهی و سری
دوستی عترت و خانهٔ رسول
کرد مرا یمگی و مازندری
مر عقلا را به خراسان منم
بر سفها حجت مستنصری
حکمت دینی به سخنهای من
شد چو به قطر سحری گل طری
ننگرد اندر سخن هرمسی
هر که ببیند سخن ناصری
گرچه به یمگان شده متواریم
زین بفزوده است مرا برتری
گرچه نهان شد پری از چشم ما
زین نکند عیب کسی بر پری
خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد
نیکوی و فربهی و لاغری؟
نیست جمال و شرف شوشتر
جز به بهاگیر و نکو ششتری
چون شکر عسکری آور سخن
شاید اگر تو نبوی عسکری
فخر چه داری به غزلهای نغز
در صفت روی بت سعتری؟
این نبود فضل و، نیابی بدین
جز که فرومایگی و چاکری
فخر بدان است بدانی که چیست
علت این گنبد نیلوفری
واب درو و آتش و خاک و هوا
از چه فتادند در این داوری
هر که از این راز خبر یافته است
گوی ربوده است به نیک اختری
مدح و دبیری و غزل را نگر
علم نخوانی و هنر نشمری
دفتر بفگن که سوی مرد علم
بیخطر است آن سخن دفتری
حجت حجت به جز این صدق نیست
با تو ورا نیست بدین داوری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۰
سفله جهانا چو گرد گرد بنائی
هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی
گرچه سرای بهایمی، حکما را
تو نه سرائی چو بیگمان بسر آئی
شهره سرائی و استوار ولیکن
چون بسر آئی همی نه شهره سرائی
جود خدای است علت تو و، ما را
سوی حکیمان تو از خدای عطائی
گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست
سوی من الفنج گاه علم و بقائی
آنکه بداند چگونگیت بداند
شهره سرایا که تو ز بهر چرائی
وانکه نیابد طریق سوی چرائیت
از تو چرا جوید آن ستور چرائی
دور فنائی و سوی عالم باقی
معدن و الفنجگاه توشهٔ مائی
راست رجائی و نغز کار ولیکن
راست بخواهی پر از فریب و رجائی
صحبت تو نیستم به کار ازیراک
صحبت آن را کهت او شناخت نشائی
دانا ما را پیسکان تو خواند
گرچه تو ما را به بیسهخوار نشائی
دنیا، پورا، تو را عطای خدای است
گر تو خریدار مذهب حکمائی
چون بروی تو عطاش با تو نیاید
پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟
گرنه همی ساید این عطای مبارک
تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟
آنکه عطا و عطا پذیر مر او راست
معدن فضل است و اصل بار خدائی
نیک نگه کن در این عطا و بیندیش
تا که تو، این عطا تو راست، کرائی
سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن
تا که همی خود کجا روی و کجائی
دهر تو را می به یشک مرگ بخاید
چارهٔ جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟
چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت
خویشتن از مرگ و یشک او بربائی
گر چهت یکباره زادهاند نیابی
عالم دیگر اگر دوباره نزائی
هیچ میندیش اگر ز کالبد تو
خاک به خاکی شود هوا به هوائی
بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه
گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟
جز که جسد را همی ندانی ترسم
زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟
مادر تو خاک و آسمان پدر توست
در تن خاکی نهفته جان سمائی
نیک بیندیش تا همی که کند جفت
با سبک باقی این گران فنائی
جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت
چون به میانشان فگند خواست جدائی؟
آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟
وانکه بمیراندت چراش ستائی؟
گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟
گر نه ازین بارنامه جست و روائی
ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟
عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟
رای تو را راه نیست در سخن من
گر تو به راه قیاس و مذهب رائی
جز که مرا و لجاج نیست تو را علم
شرم نداری ازین مری و مرائی؟
بند خدای است مشکلات و توزین بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی
دست خداوند خویش را چو ندانی
بستهٔ او را تو پس چگونه گشائی؟
اینکه قران است گنج علم خدای است
چونکه سوی گنجبان او نگرائی؟
هرچه جز از خازن خدای ستانی
جمله سؤال است و خواری است و گدائی
هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند
بیهده باشدش کرد قصد سقائی
گر تو سوی گنجبانش راه ندانی
من بکنم سوی اوت راهنمائی
زیر لوای خدای جای بیابی
گر بنمائی مرا کز اهل لوائی
اهل عبا یکسره لوای خدایند
سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی
حیدر زی ما عصای موسی دور است
موسی ما را جز او که کرد عصائی؟
آنچه علی داد در رکوع فزون بود
زانکه به عمری بداد حاتم طائی
گر تو جز او را به جای او بنشاندی
والله والله که بر طریق خطائی
جغدک را چون همای نام نهادی
ناید هرگز ز جغد شوم همائی
لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است
روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی
آل رسول خدای خبل خدایند
چونش گرفتی زچاه جهل برآئی
بر دل و جان تو نور عقل بتابد
چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی
نور هگرز اندر آینه نفزاید
تا تو ز دانش همی درو نفزائی
کان و مکان شفا قران کریم است
چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟
زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل
در طلب اسپ و طیلسان و ردائی
مرد به حکمت بها و قیمت گیرد
زیب زنان است ششتری و بهائی
ور تو حکیمی بیار حجت و معقول
زرد مکن سوی من رخان لکائی
پند ده ای حجت زمین خراسان
مر عقلا را که قبلهٔ عقلائی
قبلهٔ علمی و در زمین خراسان
زهد به جای است و علم تا تو بجائی
تا تو به دل بندهٔ امام زمانی
بندهٔ اشعار توست شعر کسائی
هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی
گرچه سرای بهایمی، حکما را
تو نه سرائی چو بیگمان بسر آئی
شهره سرائی و استوار ولیکن
چون بسر آئی همی نه شهره سرائی
جود خدای است علت تو و، ما را
سوی حکیمان تو از خدای عطائی
گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست
سوی من الفنج گاه علم و بقائی
آنکه بداند چگونگیت بداند
شهره سرایا که تو ز بهر چرائی
وانکه نیابد طریق سوی چرائیت
از تو چرا جوید آن ستور چرائی
دور فنائی و سوی عالم باقی
معدن و الفنجگاه توشهٔ مائی
راست رجائی و نغز کار ولیکن
راست بخواهی پر از فریب و رجائی
صحبت تو نیستم به کار ازیراک
صحبت آن را کهت او شناخت نشائی
دانا ما را پیسکان تو خواند
گرچه تو ما را به بیسهخوار نشائی
دنیا، پورا، تو را عطای خدای است
گر تو خریدار مذهب حکمائی
چون بروی تو عطاش با تو نیاید
پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟
گرنه همی ساید این عطای مبارک
تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟
آنکه عطا و عطا پذیر مر او راست
معدن فضل است و اصل بار خدائی
نیک نگه کن در این عطا و بیندیش
تا که تو، این عطا تو راست، کرائی
سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن
تا که همی خود کجا روی و کجائی
دهر تو را می به یشک مرگ بخاید
چارهٔ جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟
چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت
خویشتن از مرگ و یشک او بربائی
گر چهت یکباره زادهاند نیابی
عالم دیگر اگر دوباره نزائی
هیچ میندیش اگر ز کالبد تو
خاک به خاکی شود هوا به هوائی
بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه
گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟
جز که جسد را همی ندانی ترسم
زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟
مادر تو خاک و آسمان پدر توست
در تن خاکی نهفته جان سمائی
نیک بیندیش تا همی که کند جفت
با سبک باقی این گران فنائی
جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت
چون به میانشان فگند خواست جدائی؟
آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟
وانکه بمیراندت چراش ستائی؟
گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟
گر نه ازین بارنامه جست و روائی
ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟
عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟
رای تو را راه نیست در سخن من
گر تو به راه قیاس و مذهب رائی
جز که مرا و لجاج نیست تو را علم
شرم نداری ازین مری و مرائی؟
بند خدای است مشکلات و توزین بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی
دست خداوند خویش را چو ندانی
بستهٔ او را تو پس چگونه گشائی؟
اینکه قران است گنج علم خدای است
چونکه سوی گنجبان او نگرائی؟
هرچه جز از خازن خدای ستانی
جمله سؤال است و خواری است و گدائی
هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند
بیهده باشدش کرد قصد سقائی
گر تو سوی گنجبانش راه ندانی
من بکنم سوی اوت راهنمائی
زیر لوای خدای جای بیابی
گر بنمائی مرا کز اهل لوائی
اهل عبا یکسره لوای خدایند
سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی
حیدر زی ما عصای موسی دور است
موسی ما را جز او که کرد عصائی؟
آنچه علی داد در رکوع فزون بود
زانکه به عمری بداد حاتم طائی
گر تو جز او را به جای او بنشاندی
والله والله که بر طریق خطائی
جغدک را چون همای نام نهادی
ناید هرگز ز جغد شوم همائی
لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است
روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی
آل رسول خدای خبل خدایند
چونش گرفتی زچاه جهل برآئی
بر دل و جان تو نور عقل بتابد
چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی
نور هگرز اندر آینه نفزاید
تا تو ز دانش همی درو نفزائی
کان و مکان شفا قران کریم است
چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟
زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل
در طلب اسپ و طیلسان و ردائی
مرد به حکمت بها و قیمت گیرد
زیب زنان است ششتری و بهائی
ور تو حکیمی بیار حجت و معقول
زرد مکن سوی من رخان لکائی
پند ده ای حجت زمین خراسان
مر عقلا را که قبلهٔ عقلائی
قبلهٔ علمی و در زمین خراسان
زهد به جای است و علم تا تو بجائی
تا تو به دل بندهٔ امام زمانی
بندهٔ اشعار توست شعر کسائی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۵
نماند کار دنیا جز به بازی
بقائی نیستش هر چون طرازی
تو کبگ کوه و روز و شب عقابان
تو اهل روم و گشت دهر غازی
سر و سامان این میدان نیابد
نه غازی و نه جامی و نه رازی
وزین خیمهٔ معلق برنپرد
اگر بازی تو از اندیشهسازی
بر این میدان در این خیمه همیشه
همی تازی نهانی وانفازی
سوی بستی نیازد جز توانا
سوی خواری نیازد جز نیازی
جهان جای خلاف و رنج و شر است
تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟
به دیدهٔ وهم و عقل اندر نیاید
چرا هرگز نیاز؟ از بینیازی
حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم
مده حقت بدین چیز مجازی
بجسم اندرت ضدان جفت گشتند
تفکر کن که کاری نیست بازی
رهی کان از شدن باشد نشیبی
چو باز آئی همو باشد فرازی
اگرچه کبگ صید باز باشد
بدو پیدا شده است از باز بازی
نبینی خوب را زشتی مقابل؟
نبینی عز را خواری موازی؟
نهفتهستند رازی بس شگفتی
بجوی آن راز را گر اهل رازی
بجوی آن راز را اندر تن خویش
نگر تا بیهده هرسو نتازی
نپردازی به راز ایزدی تو
که زیر بند جهل و بار آزی
یکی نامه است بس روشن تن تو
بدین خوبی و پهنی و درازی
تو را نامه همی برخواند باید
تو در نامه چو آهو چون گرازی؟
چو این نامه هم اندر نامهٔ خویش
نشان دادت بسی آن مرد تازی
به رنگ باز شد زاغت به سر بر
تو بیهوده همی شطرنج بازی
چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟
بسوی آز چندین چند یازی؟
یکی درنده گرگی میش دین را
به کشت خیر در خشمی گرازی
چرا نامهٔ الهی برنخوانی؟
چه گردی گرد افسان و مغازی؟
همی دشوارت آید کرد طاعت
که بس خوش خواره و با کبر و نازی
ره مکه همی خواهی بریدن
که با زادی و با مال و جهازی
مگر کاندر بهشت آئی به حیلت
بدین اندوه تن را چون گدازی؟
گر این فاسد گمانت راست بودی
بهشتی کس نبودی جز حجازی
همی جان بایدت فربه ولیکن
تنت گشته است چون مرغ جوازی
اگر بالفغدن دانش بکوشی
برآئی زین چه هفتاد بازی
تو از جان سخن گوی لطیفت
یکی نامهٔ سپید پهن بازی
قلمساز از زبان خویش بنویس
بر این نامه مناقب یا مخازی
ولیکن چون فرو خوانیش فردا
پدید آید که سوسن یا پیازی
تو ای حجت به شعر زهد و حکمت
سوی جنت سخندان را جوازی
به دین بر چرخ دانش آفتابی
به دانش حلهٔ دین را طرازی
دل گمراه را زی راه دین کس
به از تو کرد نتواند نهازی
به حکمت طبع را بنواز در زهد
چنین دانم که بس خوش مینوازی
بقائی نیستش هر چون طرازی
تو کبگ کوه و روز و شب عقابان
تو اهل روم و گشت دهر غازی
سر و سامان این میدان نیابد
نه غازی و نه جامی و نه رازی
وزین خیمهٔ معلق برنپرد
اگر بازی تو از اندیشهسازی
بر این میدان در این خیمه همیشه
همی تازی نهانی وانفازی
سوی بستی نیازد جز توانا
سوی خواری نیازد جز نیازی
جهان جای خلاف و رنج و شر است
تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟
به دیدهٔ وهم و عقل اندر نیاید
چرا هرگز نیاز؟ از بینیازی
حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم
مده حقت بدین چیز مجازی
بجسم اندرت ضدان جفت گشتند
تفکر کن که کاری نیست بازی
رهی کان از شدن باشد نشیبی
چو باز آئی همو باشد فرازی
اگرچه کبگ صید باز باشد
بدو پیدا شده است از باز بازی
نبینی خوب را زشتی مقابل؟
نبینی عز را خواری موازی؟
نهفتهستند رازی بس شگفتی
بجوی آن راز را گر اهل رازی
بجوی آن راز را اندر تن خویش
نگر تا بیهده هرسو نتازی
نپردازی به راز ایزدی تو
که زیر بند جهل و بار آزی
یکی نامه است بس روشن تن تو
بدین خوبی و پهنی و درازی
تو را نامه همی برخواند باید
تو در نامه چو آهو چون گرازی؟
چو این نامه هم اندر نامهٔ خویش
نشان دادت بسی آن مرد تازی
به رنگ باز شد زاغت به سر بر
تو بیهوده همی شطرنج بازی
چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟
بسوی آز چندین چند یازی؟
یکی درنده گرگی میش دین را
به کشت خیر در خشمی گرازی
چرا نامهٔ الهی برنخوانی؟
چه گردی گرد افسان و مغازی؟
همی دشوارت آید کرد طاعت
که بس خوش خواره و با کبر و نازی
ره مکه همی خواهی بریدن
که با زادی و با مال و جهازی
مگر کاندر بهشت آئی به حیلت
بدین اندوه تن را چون گدازی؟
گر این فاسد گمانت راست بودی
بهشتی کس نبودی جز حجازی
همی جان بایدت فربه ولیکن
تنت گشته است چون مرغ جوازی
اگر بالفغدن دانش بکوشی
برآئی زین چه هفتاد بازی
تو از جان سخن گوی لطیفت
یکی نامهٔ سپید پهن بازی
قلمساز از زبان خویش بنویس
بر این نامه مناقب یا مخازی
ولیکن چون فرو خوانیش فردا
پدید آید که سوسن یا پیازی
تو ای حجت به شعر زهد و حکمت
سوی جنت سخندان را جوازی
به دین بر چرخ دانش آفتابی
به دانش حلهٔ دین را طرازی
دل گمراه را زی راه دین کس
به از تو کرد نتواند نهازی
به حکمت طبع را بنواز در زهد
چنین دانم که بس خوش مینوازی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶
بگذر ای باد دلافروز خراسانی
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
اندر این تنگی بیراحت بنشسته
خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی
از دلش راحت وز تنش تن آسانی
دل پراندوهتر از نار پر از دانه
تن گدازندهتر از نال زمستانی
داده آن صورت و آن هیکل آبادان
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت
آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه
دستگیریش نه جز رحمت یزدانی
بیگناهی شده همواره برو دشمن
ترک و تازی و عراقی و خراسانی
بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه
که تو بد مذهبی و دشمن یارانی
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟
نه مرا داد خداوند سلیمانی
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
به گه حجت، یارب تو همی دانی
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان
خویشتن را نکند مرد نگهبانی
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی؟
که بود حجت بیهوده سوی جاهل
پیش گوساله نشاید که قرانخوانی
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟
آن همی گوید امروز مرا بد دین
که به جز نام نداند ز مسلمانی
ای نهاده بر سر اندر کله دعوی
جانت پنهان شده در قرطه نادانی
به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟
چیست نزد تو برین حجتبرهانی؟
تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت
تو همی براثر استر او رانی؟
چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان
انده جهل خوری و غم حیرانی
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت و سپه و قوت ایشانی
چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟
بر تن خویش تو را قرطه کرباسی
به چو بر خالت دیبای سپاهانی
فضل یاران نکند سود تو را فردا
چو پدید آید آن قوت پنهانی
هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری
یا سزاوار ندیدندت و ارزانی
پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟
خیره پیش ضعفا ریش همی لانی
خرداومند سخندان بهتو برخندد
چو مر آن بیخردان را تو بگریانی
گر تو را یاران زهاد وبزرگاناند
چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟
سیرت راهزنان داری لیکن تو
جز که بستان و زر و ضیعت نستانی
روز با روزه و با ناله و تسبیحی
شب با مطرب و با باده ریحانی
باده پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی
کتب حیلت چون آب ز بر داری
مفتی بلخو نیشابور و هری زانی
بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی
تو مر آن را به یکی نکته بگردانی
با چنین حکم مخالف که همی بینی
تو فرومایه پدرزاده شیطانی
تا به گفتاری پربار یکی نخلی
چون به فعل آئی پرخار مغیلانی
من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم
گفتم اینک سخن کوته و پایانی
روی زی حضرت آل نبی آوردم
تا بدادند مرا نعمت دوجهانی
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتهستم با حکمت لقمانی
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی
داغ مستنصر بالله نهادهستم
بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی
آن خداوند که صد شکر کند قیصر
گر به باب الذهب آردش به دربانی
فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش
سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی
میرزاده است و ملک زاده به درگاهش
بسی از رازی وز خانه و سامانی
که بدان حضرت جدان و نیاکانشان
پیش ازین آمده بودند به مهمانی
این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی
نور از اقبال و ز سلطان تو میجوید
چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی
آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را
چون تو را دید بسی خورد پشیمانی
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت
طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی
گیتی امید به اقبال تو میدارد
که ازو گرد به شمشیر بیوشانی
چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید
این خلاف از همه آفاق و پریشانی
چو به بغداد فروآئی پیش آرد
دیو عباسی فرزند به قربانی
سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت
فضلها دارد بر لولوی عمانی
نعمت عالم باقی چو مرا دادی
چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
اندر این تنگی بیراحت بنشسته
خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی
از دلش راحت وز تنش تن آسانی
دل پراندوهتر از نار پر از دانه
تن گدازندهتر از نال زمستانی
داده آن صورت و آن هیکل آبادان
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت
آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه
دستگیریش نه جز رحمت یزدانی
بیگناهی شده همواره برو دشمن
ترک و تازی و عراقی و خراسانی
بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه
که تو بد مذهبی و دشمن یارانی
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟
نه مرا داد خداوند سلیمانی
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
به گه حجت، یارب تو همی دانی
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان
خویشتن را نکند مرد نگهبانی
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی؟
که بود حجت بیهوده سوی جاهل
پیش گوساله نشاید که قرانخوانی
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟
آن همی گوید امروز مرا بد دین
که به جز نام نداند ز مسلمانی
ای نهاده بر سر اندر کله دعوی
جانت پنهان شده در قرطه نادانی
به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟
چیست نزد تو برین حجتبرهانی؟
تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت
تو همی براثر استر او رانی؟
چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان
انده جهل خوری و غم حیرانی
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت و سپه و قوت ایشانی
چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟
بر تن خویش تو را قرطه کرباسی
به چو بر خالت دیبای سپاهانی
فضل یاران نکند سود تو را فردا
چو پدید آید آن قوت پنهانی
هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری
یا سزاوار ندیدندت و ارزانی
پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟
خیره پیش ضعفا ریش همی لانی
خرداومند سخندان بهتو برخندد
چو مر آن بیخردان را تو بگریانی
گر تو را یاران زهاد وبزرگاناند
چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟
سیرت راهزنان داری لیکن تو
جز که بستان و زر و ضیعت نستانی
روز با روزه و با ناله و تسبیحی
شب با مطرب و با باده ریحانی
باده پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی
کتب حیلت چون آب ز بر داری
مفتی بلخو نیشابور و هری زانی
بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی
تو مر آن را به یکی نکته بگردانی
با چنین حکم مخالف که همی بینی
تو فرومایه پدرزاده شیطانی
تا به گفتاری پربار یکی نخلی
چون به فعل آئی پرخار مغیلانی
من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم
گفتم اینک سخن کوته و پایانی
روی زی حضرت آل نبی آوردم
تا بدادند مرا نعمت دوجهانی
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتهستم با حکمت لقمانی
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی
داغ مستنصر بالله نهادهستم
بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی
آن خداوند که صد شکر کند قیصر
گر به باب الذهب آردش به دربانی
فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش
سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی
میرزاده است و ملک زاده به درگاهش
بسی از رازی وز خانه و سامانی
که بدان حضرت جدان و نیاکانشان
پیش ازین آمده بودند به مهمانی
این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی
نور از اقبال و ز سلطان تو میجوید
چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی
آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را
چون تو را دید بسی خورد پشیمانی
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت
طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی
گیتی امید به اقبال تو میدارد
که ازو گرد به شمشیر بیوشانی
چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید
این خلاف از همه آفاق و پریشانی
چو به بغداد فروآئی پیش آرد
دیو عباسی فرزند به قربانی
سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت
فضلها دارد بر لولوی عمانی
نعمت عالم باقی چو مرا دادی
چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۷
گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی
سخت زود از چرخ گردان، ای پسر، سر بر کنی
دیگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار
همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی
پیش ازان تا این مزور منظرت ویران شود
جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی
علم را بنیاد او کن مر علم را بام او
از بر و پرهیز شاید گر مرو را در کنی
در چو این منظر چو بگزاری فریضهٔ کردگار
بهتر آن باشد که مدح آل پیغمبر کنی
ننگ داری زانکه همچون جاهلان نوک قلم
بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی
گر به سر بر خاک خواهی کرد ناچار، ای پسر
آن به آید کان زخاکی هرچه نیکوتر کنی
بر سرت بویا چو مشک و عنبر سارا شود
گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کنی
هم مقصر باشی ای دل گر به مدح مصطفی
معنی از گوهر طرازی لفظش از شکر کنی
جز به مدح آل پیغمبر سخن مگشای هیچ
گر همی خواهی که گوش ناصبی را کر کنی
ای پسر، پیغمبری را تاج کی باشد شگفت
گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر کنی؟
گر تو با اقبال و مدحش بنگری اندر جحیم
پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر کنی
در جهان دین میان خلق تا محشر همی
کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی
گر به راه این جهان خورشیدمان رهبر شدهاست
سوی یزدان مان همی مر عقل را رهبر کنی
نیست نیک اختر کسی کهش چرخ نیکاختر کند
بلکه نیک اختر شود هر کهش تو نیک اختر کنی
هر که او فضل تو را و آل تو را منکر شود
خوبی و معروف او را زشتی و منکر کنی
گر به روی تازه سوی روی آتش بنگری
روی آتش را همی تو تازه نیلوفر کنی
فضل و جود و عدل ایزد خدمت کوثر کند
چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کنی
آزر مسکین که ابراهیم ازو بیزار شد
گر تو بپذیریش با پیغمبران همبر کنی
بی شک این جهال امت را همی بینی، به حق
دشمنانند این نه امت گر سخن باور کنی
دشمنی با اهل و آل تو همی بیمر کنند
همچنان کاحسان تو با ایشان همی بیمر کنی
ای عدوی آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش
کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی
گر تو را خطاب اشتربان خال و عم نبود
چون همی با من تو چندین داوریی عمر کنی؟
ور نه در دل کفر داری چون شود رویت سیاه
چون حدیث از حیدر و از شیعهٔ حیدر کنی؟
کیستی تو بیخرد کز روبه مرده کمی
تا همی از جهل قصد جنگ شیر نر کنی؟
دشمنیی این شیر هرگز کی شودت از دل برون
تا همی خویشتن را امت آن خر کنی؟
رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر
خر تو را و شیر ما را، چونکه چندین شر کنی؟
جز که رسوائی نبینی خویشتن را تا به جهد
خاک را خواهی همی تا همبر عنبر کنی
شرم ناید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار
ژاف را شمشیر سازی و ز کدو مغفر کنی؟
چون پیمبر را برادر بود حیدر سوی خلق
گر بنازم من بدو چون روی خویش اصفر کنی؟
مردم همسایه هرگز چون برادر کی بود؟
لنگ خر را خیره با شبدیز چون همبر کنی؟
بت نباشد جز مزور مردمی، خود دیدهای،
زین سبب لعنت همی همواره بر بت گر کنی
تو امامی ساختی ما را مزور هم چنین
پس توی بتگر اگر مر عقل را داور کنی
آل پیغمبر بسی کشتهٔ بت منحوس توست
تو همی او را به حیلت بر سر منبر کنی
خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدهٔ تو باد
آزر بتگر توی، لعنت چه بر آزر کنی؟
نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن
مر مرا بندهٔ یکی نادان بدمحضر کنی
من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم
تو همی نازش به سند و هند بدگوهر کنی
گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر
آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی
دل زمهر چهر او چون جنت ماوی کنی
چشم خویش از نور او پر زهرهٔ ازهر کنی
ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی
خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی؟
چین تو را بنده شود گر تو برو پر چین کنی
قیصرت سجده کند گر روی زی قیصر کنی
جان اسکندر ز شادی سر به گردون بر برد
گر تو نعل اسپ خویش از تاج اسکندر کنی
وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا
آب را در دجله از خون عدو احمر کنی
ای نبیرهٔ آنک ازو شد در جهان خیبر خبر
دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی
منظر لاعدای دین را بر زمین هامون کنی
منظر خویش از فراز برج دو پیکر کنی
دشمنان را در خور کردارشان بدهی به عدل
عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی
بندهای را هند بخشی پیشکاری را طراز
کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی
آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل
خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی
خود نباید زان سپس لشکر تو را بر خلق دهر
ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی
هر دو گیتی ملک توست از عدل فردا جا سریر
آنچه امروز از نکوئیها همی ایدر کنی
زین چنین پر زر و گوهر مدحت، ای حجت، رواست
گر تو جان دوربین خویش را زیور کنی
سخت زود از چرخ گردان، ای پسر، سر بر کنی
دیگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار
همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی
پیش ازان تا این مزور منظرت ویران شود
جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی
علم را بنیاد او کن مر علم را بام او
از بر و پرهیز شاید گر مرو را در کنی
در چو این منظر چو بگزاری فریضهٔ کردگار
بهتر آن باشد که مدح آل پیغمبر کنی
ننگ داری زانکه همچون جاهلان نوک قلم
بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی
گر به سر بر خاک خواهی کرد ناچار، ای پسر
آن به آید کان زخاکی هرچه نیکوتر کنی
بر سرت بویا چو مشک و عنبر سارا شود
گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کنی
هم مقصر باشی ای دل گر به مدح مصطفی
معنی از گوهر طرازی لفظش از شکر کنی
جز به مدح آل پیغمبر سخن مگشای هیچ
گر همی خواهی که گوش ناصبی را کر کنی
ای پسر، پیغمبری را تاج کی باشد شگفت
گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر کنی؟
گر تو با اقبال و مدحش بنگری اندر جحیم
پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر کنی
در جهان دین میان خلق تا محشر همی
کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی
گر به راه این جهان خورشیدمان رهبر شدهاست
سوی یزدان مان همی مر عقل را رهبر کنی
نیست نیک اختر کسی کهش چرخ نیکاختر کند
بلکه نیک اختر شود هر کهش تو نیک اختر کنی
هر که او فضل تو را و آل تو را منکر شود
خوبی و معروف او را زشتی و منکر کنی
گر به روی تازه سوی روی آتش بنگری
روی آتش را همی تو تازه نیلوفر کنی
فضل و جود و عدل ایزد خدمت کوثر کند
چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کنی
آزر مسکین که ابراهیم ازو بیزار شد
گر تو بپذیریش با پیغمبران همبر کنی
بی شک این جهال امت را همی بینی، به حق
دشمنانند این نه امت گر سخن باور کنی
دشمنی با اهل و آل تو همی بیمر کنند
همچنان کاحسان تو با ایشان همی بیمر کنی
ای عدوی آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش
کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی
گر تو را خطاب اشتربان خال و عم نبود
چون همی با من تو چندین داوریی عمر کنی؟
ور نه در دل کفر داری چون شود رویت سیاه
چون حدیث از حیدر و از شیعهٔ حیدر کنی؟
کیستی تو بیخرد کز روبه مرده کمی
تا همی از جهل قصد جنگ شیر نر کنی؟
دشمنیی این شیر هرگز کی شودت از دل برون
تا همی خویشتن را امت آن خر کنی؟
رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر
خر تو را و شیر ما را، چونکه چندین شر کنی؟
جز که رسوائی نبینی خویشتن را تا به جهد
خاک را خواهی همی تا همبر عنبر کنی
شرم ناید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار
ژاف را شمشیر سازی و ز کدو مغفر کنی؟
چون پیمبر را برادر بود حیدر سوی خلق
گر بنازم من بدو چون روی خویش اصفر کنی؟
مردم همسایه هرگز چون برادر کی بود؟
لنگ خر را خیره با شبدیز چون همبر کنی؟
بت نباشد جز مزور مردمی، خود دیدهای،
زین سبب لعنت همی همواره بر بت گر کنی
تو امامی ساختی ما را مزور هم چنین
پس توی بتگر اگر مر عقل را داور کنی
آل پیغمبر بسی کشتهٔ بت منحوس توست
تو همی او را به حیلت بر سر منبر کنی
خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدهٔ تو باد
آزر بتگر توی، لعنت چه بر آزر کنی؟
نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن
مر مرا بندهٔ یکی نادان بدمحضر کنی
من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم
تو همی نازش به سند و هند بدگوهر کنی
گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر
آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی
دل زمهر چهر او چون جنت ماوی کنی
چشم خویش از نور او پر زهرهٔ ازهر کنی
ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی
خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی؟
چین تو را بنده شود گر تو برو پر چین کنی
قیصرت سجده کند گر روی زی قیصر کنی
جان اسکندر ز شادی سر به گردون بر برد
گر تو نعل اسپ خویش از تاج اسکندر کنی
وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا
آب را در دجله از خون عدو احمر کنی
ای نبیرهٔ آنک ازو شد در جهان خیبر خبر
دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی
منظر لاعدای دین را بر زمین هامون کنی
منظر خویش از فراز برج دو پیکر کنی
دشمنان را در خور کردارشان بدهی به عدل
عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی
بندهای را هند بخشی پیشکاری را طراز
کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی
آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل
خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی
خود نباید زان سپس لشکر تو را بر خلق دهر
ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی
هر دو گیتی ملک توست از عدل فردا جا سریر
آنچه امروز از نکوئیها همی ایدر کنی
زین چنین پر زر و گوهر مدحت، ای حجت، رواست
گر تو جان دوربین خویش را زیور کنی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۵
ای به خطاها بصیر و جلد وملی
نایدت از کار خویش، خود خجلی
هیچ نیابی مرا ز پند و قران
وز غزل و می به طبع در بشلی
حاصل ناید به جسم و جان تو در
از غزل و می مگر که مفتعلی
چون عسلی شد زخانت زرد، چرا
با غزل و می به طبع چون عسلی؟
از غزل و می چو تیر و گل نشود
پشت چو چوگان و روی چون عسلی
آنکه برو گفتهای سرود و غزل
از تو گسست و تو زو نمیگسلی
او چو فرو هشت زیر پای تو را
چونکه تو او را ز دل برون نهلی؟
سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل
کی نگرد سوی تو کنون چگلی؟
تا که چو گل بر بدیدت آن چگلی
هیچ نبودش گمان که تو ز گلی
تازه گلی به درخت ولیک فلک
زو همه بربود تازگی و گلی
بر خللی سخت، هیچ خشم مگیر
ازمن اگر گفتمت که بر خللی
ور نه جوان شو که هیچ کل نرهد
جز که به جعد سیه ز ننگ کلی
مصحف و تسبیح را سپس چه نهی
چون سپس بربط و می و غزلی؟
عاجز چونی ز خیر و حق و صواب
ای به خطاها بصیر و جلد و ملی؟
چون به سجود و رکوع خم ندهی
پشت شنیعت همی کند دغلی
مجلس می را سبکتر از کدوی
مزگت ما را گرانتر از وحلی
حلهٔ پیریت برفگند جهان
نیست به از زهد و دین کنونت حلی
مستحلا، پیر مستحل نسزد
چونکه نخواهی ازین و آن بحلی؟
چونکه ندارد همیت باز کنون
حلیت پیری ز جهل و مستحلی
روز شتاب و خطا گذشت، کنون
وقت صواب است و روز محتملی
پیر پر آهستگی و حلم بود
تو همه پر مکر و زرق و پر حیلی
نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی
رافضیم سوی تو و تو سوی من
ناصبئی نیست جای تنگ دلی
ناصبیا، نیستت مناظره جز
آنکه ز بوبکر به نبود علی
علم تو حیله است و بانگ بیمعنی
سوی من، ای ناصبی، تهی دهلی
رخصت داده است مر تو را که بخور
شهره امامت نبید قطربلی
حبل خدائی محمد است چرا
تو به رسنهای خلق متصلی؟
رخصت و حیلت مهارهای تو شد
تو سپس این مهارها جملی
حیلت و رخصت هبل نهاد تو را
تو تبع مکر حیلهگر هبلی
نیست امامی پس از رسول مرا
کوفی نه موصلی و نه ختلی
من ز رسول خدای بیبدلم
با بدل خود تو رو که با بدلی
لات و عزی و منات اگر ولیاند
هرسه تو را، مر مرا علی است ولی
ناصبی، ای حجت، ار چه با جدل است
پای ندارد به پیش تو جدلی
لشکر دیوند جمله اهل جدل
تو جدلی را به حلق در اجلی
خلق همه فتنهٔ بر مثلاند
تو ز پس مغز و معنی مثلی
مغز تو داری و پوست اهل مثل
از همگان تو نفور از این قبلی
بیاملاند این خران ز دانهٔ تو
مردمی از کاه و دانه یا ابلی
چون ز ستوری به مردمی نشوی
ای پسر، و از خری برون نچلی
عامه ستور است و فانی است ستور
ای که خردمند مردم است ازلی
باد ندارد خطر به پیش جبل
ایشان بادند و تو مثل جبلی
میر گر از مال و ملک با ثقل است
تو ز کمال و ز علم با ثقلی
نایدت از کار خویش، خود خجلی
هیچ نیابی مرا ز پند و قران
وز غزل و می به طبع در بشلی
حاصل ناید به جسم و جان تو در
از غزل و می مگر که مفتعلی
چون عسلی شد زخانت زرد، چرا
با غزل و می به طبع چون عسلی؟
از غزل و می چو تیر و گل نشود
پشت چو چوگان و روی چون عسلی
آنکه برو گفتهای سرود و غزل
از تو گسست و تو زو نمیگسلی
او چو فرو هشت زیر پای تو را
چونکه تو او را ز دل برون نهلی؟
سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل
کی نگرد سوی تو کنون چگلی؟
تا که چو گل بر بدیدت آن چگلی
هیچ نبودش گمان که تو ز گلی
تازه گلی به درخت ولیک فلک
زو همه بربود تازگی و گلی
بر خللی سخت، هیچ خشم مگیر
ازمن اگر گفتمت که بر خللی
ور نه جوان شو که هیچ کل نرهد
جز که به جعد سیه ز ننگ کلی
مصحف و تسبیح را سپس چه نهی
چون سپس بربط و می و غزلی؟
عاجز چونی ز خیر و حق و صواب
ای به خطاها بصیر و جلد و ملی؟
چون به سجود و رکوع خم ندهی
پشت شنیعت همی کند دغلی
مجلس می را سبکتر از کدوی
مزگت ما را گرانتر از وحلی
حلهٔ پیریت برفگند جهان
نیست به از زهد و دین کنونت حلی
مستحلا، پیر مستحل نسزد
چونکه نخواهی ازین و آن بحلی؟
چونکه ندارد همیت باز کنون
حلیت پیری ز جهل و مستحلی
روز شتاب و خطا گذشت، کنون
وقت صواب است و روز محتملی
پیر پر آهستگی و حلم بود
تو همه پر مکر و زرق و پر حیلی
نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی
رافضیم سوی تو و تو سوی من
ناصبئی نیست جای تنگ دلی
ناصبیا، نیستت مناظره جز
آنکه ز بوبکر به نبود علی
علم تو حیله است و بانگ بیمعنی
سوی من، ای ناصبی، تهی دهلی
رخصت داده است مر تو را که بخور
شهره امامت نبید قطربلی
حبل خدائی محمد است چرا
تو به رسنهای خلق متصلی؟
رخصت و حیلت مهارهای تو شد
تو سپس این مهارها جملی
حیلت و رخصت هبل نهاد تو را
تو تبع مکر حیلهگر هبلی
نیست امامی پس از رسول مرا
کوفی نه موصلی و نه ختلی
من ز رسول خدای بیبدلم
با بدل خود تو رو که با بدلی
لات و عزی و منات اگر ولیاند
هرسه تو را، مر مرا علی است ولی
ناصبی، ای حجت، ار چه با جدل است
پای ندارد به پیش تو جدلی
لشکر دیوند جمله اهل جدل
تو جدلی را به حلق در اجلی
خلق همه فتنهٔ بر مثلاند
تو ز پس مغز و معنی مثلی
مغز تو داری و پوست اهل مثل
از همگان تو نفور از این قبلی
بیاملاند این خران ز دانهٔ تو
مردمی از کاه و دانه یا ابلی
چون ز ستوری به مردمی نشوی
ای پسر، و از خری برون نچلی
عامه ستور است و فانی است ستور
ای که خردمند مردم است ازلی
باد ندارد خطر به پیش جبل
ایشان بادند و تو مثل جبلی
میر گر از مال و ملک با ثقل است
تو ز کمال و ز علم با ثقلی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۶
شادی و جوانی و پیشگاهی
خواهی و ضعیفی و غم نخواهی
لیکن به مراد تو نیست گردون
زین است به کار اندرون تباهی
خواهی که بمانی و هم نمانی
خواهی که نکاهی و هم بکاهی
چونان که فزودی بکاهی ایراک
بر سیرت و بر عادت گیاهی
چاهی است جهان ژرف و ما بدو در
جوئیم همی تخت و گاه شاهی
در چاه گه و شه چگونه باشد؟
نشنود کسی پادشای چاهی
ای در طلب پادشاهی، از من
بررس که چه چیز است پادشاهی
بر خوی ستوران مشو به که بر
بر گه چه نشینی چو اهل کاهی؟
مردم چو پذیرای دانش آمد
گردنش بدادند مور و ماهی
چون گشت به دانش تمام آنگه
گردن دهدش چرخ و دهر داهی
دانش نبود آنکه پیش شاهان
یکتاه قدت را کند دوتاهی
این آز بود، ای پسر، نه دانش
یکباره چنین خر مباش و ساهی
درویشی اگر بیتمیز و علمی
هرچند که با مال و ملک و جاهی
آن علم نباشد که بر سپیدی
به همانش نبشته است با سیاهی
علم آن بود، آری، که مردم آن را
برخواند از این صنعت الهی
این علم اگر حاضر است پیشت
یزدان به تو داده است پیشگاهی
ور نیستی آگاه ازین بجویش
زیرا که کنون بر سر دوراهی
پرهیز کن از لهو ازانکه هرگز
سرمایه نکرده است هیچ لاهی
مشغول مشو همچو این ستوران
از علم الهی بدین ملاهی
دین است سر و این جهان کلاه است
بیسر تو چرا در غم کلاهی
با مال و سپاهی ز دین و دانش
هرچند که بیمال و بیسپاهی
ور دانش و دین نیستت به چاهی
هرچند که با تاج و تخت و گاهی
ای مانده به کردار خویش غافل
از امر الهی و از نواهی
از جهل قویتر گنه چه باشد؟
خیره چه بری ظن که بیگناهی؟
از علم پناهی بساز محکم
تا روز ضرورت بدو پناهی
پندی بده ای حجت خراسان
روشن که تو بر چرخ فضل ماهی
هرچند که از دهر با سفاهت
با ناله و با درد و رنج و آهی
زیرا که تو در شارسان حکمت
با نعمت و با مال و دست گاهی
خواهی و ضعیفی و غم نخواهی
لیکن به مراد تو نیست گردون
زین است به کار اندرون تباهی
خواهی که بمانی و هم نمانی
خواهی که نکاهی و هم بکاهی
چونان که فزودی بکاهی ایراک
بر سیرت و بر عادت گیاهی
چاهی است جهان ژرف و ما بدو در
جوئیم همی تخت و گاه شاهی
در چاه گه و شه چگونه باشد؟
نشنود کسی پادشای چاهی
ای در طلب پادشاهی، از من
بررس که چه چیز است پادشاهی
بر خوی ستوران مشو به که بر
بر گه چه نشینی چو اهل کاهی؟
مردم چو پذیرای دانش آمد
گردنش بدادند مور و ماهی
چون گشت به دانش تمام آنگه
گردن دهدش چرخ و دهر داهی
دانش نبود آنکه پیش شاهان
یکتاه قدت را کند دوتاهی
این آز بود، ای پسر، نه دانش
یکباره چنین خر مباش و ساهی
درویشی اگر بیتمیز و علمی
هرچند که با مال و ملک و جاهی
آن علم نباشد که بر سپیدی
به همانش نبشته است با سیاهی
علم آن بود، آری، که مردم آن را
برخواند از این صنعت الهی
این علم اگر حاضر است پیشت
یزدان به تو داده است پیشگاهی
ور نیستی آگاه ازین بجویش
زیرا که کنون بر سر دوراهی
پرهیز کن از لهو ازانکه هرگز
سرمایه نکرده است هیچ لاهی
مشغول مشو همچو این ستوران
از علم الهی بدین ملاهی
دین است سر و این جهان کلاه است
بیسر تو چرا در غم کلاهی
با مال و سپاهی ز دین و دانش
هرچند که بیمال و بیسپاهی
ور دانش و دین نیستت به چاهی
هرچند که با تاج و تخت و گاهی
ای مانده به کردار خویش غافل
از امر الهی و از نواهی
از جهل قویتر گنه چه باشد؟
خیره چه بری ظن که بیگناهی؟
از علم پناهی بساز محکم
تا روز ضرورت بدو پناهی
پندی بده ای حجت خراسان
روشن که تو بر چرخ فضل ماهی
هرچند که از دهر با سفاهت
با ناله و با درد و رنج و آهی
زیرا که تو در شارسان حکمت
با نعمت و با مال و دست گاهی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۴
آمد و پیغام حجت گوشدار ای ناصبی
پاسخش ده گر توانی، سر مخار، ای ناصبی؟
هرچه گوئی نغز حجت گوی، لیکن قول نغز
کی پدید آید ز مغز پربخار، ای ناصبی؟
علم ناموزی و لشکرسازی از غوغا همی
چون چنینی بیفسار و بادسار، ای ناصبی
چند فخر آری بدین بسیاری جهال عام
نیستت این فخر، ننگ است این و عار، ای ناصبی
همچنان کز صد هزاران خار یک خرما به است
نیز یک دانا به از نادان هزار، ای ناصبی
چشم دل هر چند کورستت به چشم دل ببین
بر درختان بیش و کم و برگ و بار، ای ناصبی؟
امتی مر بوحنیفه و شافعی را، از رسول
شرم ناید مر تو را زین زشت کار، ای ناصبی؟
...
مصطفی بر گردن و اندر کنار، ای ناصبی
بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن
چون گزیدی همچو بر شکر شخار، ای ناصبی؟
نور یزدان از محمد وز علی اولاد اوست
تو برونی با امامت زین قطار، ای ناصبی
چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او
گر بنازی تو به یار و پیشکار، ای ناصبی؟
نیست جز بهر ابوبکر و عمر با من تو را
نه لجاج و نه مری نه خار خار، ای ناصبی
گر مرایشان را تو هریک یار پیغمبر نهی
من نگویم جز که حق و آشکار، ای ناصبی
...
همچو او هر یک رسول کردگار، ای ناصبی
گرچه اندر رشتهٔ دری کشندش کی بود
سنگ هرگز یار در شاهوار، ای ناصبی؟
گرچه بر دیوار و بر در صورت مردم کنند
یار مردم باشد آن نیکونگار، ای ناصبی؟
ور حدیث غار گوئی نیست این افضل و نه فخر
حجتآور پیش من چربک میار، ای ناصبی
... آنکه پیغمبر به زیر ساق عرش
از شرف شد نه ز خفتن شد به غار، ای ناصبی
زی تو گر یاران چهارند، از ره دین سوی من
نیست جز حیدر امامی نه سه یار، ای ناصبی
زانکه ما هرچند دیوار است مزگت را چهار
قبله یک دیوار داریم از چهار، ای ناصبی
از پس پیغمبر آن باشد خلیفه کو بود
هم مبارز هم به علم اندر سوار، ای ناصبی
از علی علم و شجاعت سوی امت ظاهر است
روشن و معروف و پیدا چون نهار، ای ناصبی
زیر بار جهل ماندهستی ازیرا مر تو را
در مدینهٔ علم و حکمت نیست بار، ای ناصبی
از علی مشکل نماند اندر کتاب حق مرا
علم بوبکر و عمر پیش من آر، ای ناصبی
من ز دین در زیر بار و بارور خرما بنم
تو به زیر بیدی و بیبر چنار، ای ناصبی
راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود
مر محمد را ز امت رازدار، ای ناصبی
گر ز پیغمبر به جز فرزند حیدر کس نماند
تا قیامت رازدار و یادگار، ای ناصبی
ای دریغا چونکه نامد سوی بوبکر و عمر
زاسمان صمصام تیز و ذوالفقار، ای ناصبی؟
روز خیبر چونکه بوبکر و عمر آن در نکند
تا علی کند آن قوی در زان حصار، ای ناصبی؟
عمر و بن معدی کرب را ... روز حرب
پیش پیغمبر گریز از کارزار، ای ناصبی
از پیمبر خیبری را خط آزادی که داد
جز علی کو بد وزیر و هوشیار، ای ناصبی؟
فخر بر دیگر جهودان خیبری را خط اوست
بنگر آنک گر نداری استوار، ای ناصبی
چون گریزی از علی کو شیر دین ایزد است
گر نگشتهستی به دیناندر حمار، ای ناصبی؟
چون پدید آمد به خندق برق تیغ ذوالفقار
گشت روی عمر و عنتر لالهزار، ای ناصبی
هر که مرد است از جهان دل با علی دارد، مگر
تو که با مردان نباشی در شمار،ای ناصبی
هنچنان آنگه برآورد از سر کافر علی
من بر آرم از سرت گرد و دمار،ای ناصبی
شاد چون گشتی براندندم به قهر از بهر دین
از ضیاع خویش و از دار و عقار،ای ناصبی ؟
تا قرار من به یمگان است میدانم که نیست
جز به یمگان علم و حکمت را قرار،ای ناصبی
زانکه در عالم علم گشته به نام آنکه اوست
خازن علم خدای کامگار،ای ناصبی
آنکه تا او را ندانی میخوری و میچری
تو بجای ... ار، ای ناصبی
چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود
بیازاری، بیازاری ، بیازار، ای ناصبی
طبع خر داری تو، حکمت را کسی بر طبع تو
بست نتواند به سیصد رش نوار، ای ناصبی
چون بیائی سوی من با مزه خرمائی همی
چند باشی بیمزه همچون خیار، ای ناصبی؟
تا قیامت بر مکافات فعال زشت تو
این قصیده بس تو را از من نثار، ای ناصبی
پاسخش ده گر توانی، سر مخار، ای ناصبی؟
هرچه گوئی نغز حجت گوی، لیکن قول نغز
کی پدید آید ز مغز پربخار، ای ناصبی؟
علم ناموزی و لشکرسازی از غوغا همی
چون چنینی بیفسار و بادسار، ای ناصبی
چند فخر آری بدین بسیاری جهال عام
نیستت این فخر، ننگ است این و عار، ای ناصبی
همچنان کز صد هزاران خار یک خرما به است
نیز یک دانا به از نادان هزار، ای ناصبی
چشم دل هر چند کورستت به چشم دل ببین
بر درختان بیش و کم و برگ و بار، ای ناصبی؟
امتی مر بوحنیفه و شافعی را، از رسول
شرم ناید مر تو را زین زشت کار، ای ناصبی؟
...
مصطفی بر گردن و اندر کنار، ای ناصبی
بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن
چون گزیدی همچو بر شکر شخار، ای ناصبی؟
نور یزدان از محمد وز علی اولاد اوست
تو برونی با امامت زین قطار، ای ناصبی
چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او
گر بنازی تو به یار و پیشکار، ای ناصبی؟
نیست جز بهر ابوبکر و عمر با من تو را
نه لجاج و نه مری نه خار خار، ای ناصبی
گر مرایشان را تو هریک یار پیغمبر نهی
من نگویم جز که حق و آشکار، ای ناصبی
...
همچو او هر یک رسول کردگار، ای ناصبی
گرچه اندر رشتهٔ دری کشندش کی بود
سنگ هرگز یار در شاهوار، ای ناصبی؟
گرچه بر دیوار و بر در صورت مردم کنند
یار مردم باشد آن نیکونگار، ای ناصبی؟
ور حدیث غار گوئی نیست این افضل و نه فخر
حجتآور پیش من چربک میار، ای ناصبی
... آنکه پیغمبر به زیر ساق عرش
از شرف شد نه ز خفتن شد به غار، ای ناصبی
زی تو گر یاران چهارند، از ره دین سوی من
نیست جز حیدر امامی نه سه یار، ای ناصبی
زانکه ما هرچند دیوار است مزگت را چهار
قبله یک دیوار داریم از چهار، ای ناصبی
از پس پیغمبر آن باشد خلیفه کو بود
هم مبارز هم به علم اندر سوار، ای ناصبی
از علی علم و شجاعت سوی امت ظاهر است
روشن و معروف و پیدا چون نهار، ای ناصبی
زیر بار جهل ماندهستی ازیرا مر تو را
در مدینهٔ علم و حکمت نیست بار، ای ناصبی
از علی مشکل نماند اندر کتاب حق مرا
علم بوبکر و عمر پیش من آر، ای ناصبی
من ز دین در زیر بار و بارور خرما بنم
تو به زیر بیدی و بیبر چنار، ای ناصبی
راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود
مر محمد را ز امت رازدار، ای ناصبی
گر ز پیغمبر به جز فرزند حیدر کس نماند
تا قیامت رازدار و یادگار، ای ناصبی
ای دریغا چونکه نامد سوی بوبکر و عمر
زاسمان صمصام تیز و ذوالفقار، ای ناصبی؟
روز خیبر چونکه بوبکر و عمر آن در نکند
تا علی کند آن قوی در زان حصار، ای ناصبی؟
عمر و بن معدی کرب را ... روز حرب
پیش پیغمبر گریز از کارزار، ای ناصبی
از پیمبر خیبری را خط آزادی که داد
جز علی کو بد وزیر و هوشیار، ای ناصبی؟
فخر بر دیگر جهودان خیبری را خط اوست
بنگر آنک گر نداری استوار، ای ناصبی
چون گریزی از علی کو شیر دین ایزد است
گر نگشتهستی به دیناندر حمار، ای ناصبی؟
چون پدید آمد به خندق برق تیغ ذوالفقار
گشت روی عمر و عنتر لالهزار، ای ناصبی
هر که مرد است از جهان دل با علی دارد، مگر
تو که با مردان نباشی در شمار،ای ناصبی
هنچنان آنگه برآورد از سر کافر علی
من بر آرم از سرت گرد و دمار،ای ناصبی
شاد چون گشتی براندندم به قهر از بهر دین
از ضیاع خویش و از دار و عقار،ای ناصبی ؟
تا قرار من به یمگان است میدانم که نیست
جز به یمگان علم و حکمت را قرار،ای ناصبی
زانکه در عالم علم گشته به نام آنکه اوست
خازن علم خدای کامگار،ای ناصبی
آنکه تا او را ندانی میخوری و میچری
تو بجای ... ار، ای ناصبی
چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود
بیازاری، بیازاری ، بیازار، ای ناصبی
طبع خر داری تو، حکمت را کسی بر طبع تو
بست نتواند به سیصد رش نوار، ای ناصبی
چون بیائی سوی من با مزه خرمائی همی
چند باشی بیمزه همچون خیار، ای ناصبی؟
تا قیامت بر مکافات فعال زشت تو
این قصیده بس تو را از من نثار، ای ناصبی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱
ای گشته سوار جلد بر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی؟
تازیت ز بهر علم و دین باید
بیعلم یکی است رازی و تازی
گر تازی و علم را به دست آری
شاید که به هردو سر بیفرازی
بیعلم به دست ناید از تازی
جز چاکری و فسوس و طنازی
نازت ز طریق علم دین باید
نازش چه کنی به شعر اهوازی؟
ای بر ره بازی اوفتاده بس
یک ره برهی ازین ره بازی
از طاعت خفتهای و بر بازی
چون باز به ابر بر به پروازی
بازی است زمانه بس رباینده
با باز زمانه چون کنی بازی
بازی رسنی نه معتمد باشد
بس بگسلد این رسنت، ایا غازی
ای دیو دوان چرا نمیبینی
از جهل نشیب دهر از افرازی
تازنده زمان چو دیو میتازد
تو از پس دیو خیره میتازی
بازی ز کجات میفراز آید
ای مانده به قعر چاه صد بازی؟
رازی است بزرگ زیر چرخ اندر
بیدین تو نه اهل آن چنان رازی
انبازانند دینت با دنیا
چون با تن توست جان به انبازی
دنیا به تگ اندر است دینت کو؟
بیدین به جهان چرا همی نازی؟
غرقه شدهای به بحر دنیا در
یا هیچ همی به دین نپردازی
با آز هگرز دین نیامیزد
تو رانده ز دین به لشکر آزی
آواز گلوی بخت شوم آزست
تو فتنه شده برین به آوازی
غمز است هر آنچهت آز میگوید
مشنو به گزاف از آز غمازی
با دهر که با تو حیلهها سازد
ای غره شده چرا همی سازی؟
بنگر که جهانت میبینجامد
هر روز تو کار نو، چه آغازی؟
آن را کهت ازو همی رسد خواری
ای خواریدوست خیره چه نوازی
ای بز و زبون تن ز بهر تن
همواره چرا زبون بزازی
این جاهل را به بز چون پوشی
در طاعت و علم خویش نگدازی
تا کی بود این بنا طرازیدن؟
چون خوابگه قدیم نطرازی؟
ای حجت، کاز خرد باشد
همواره تو زین بدل در این کازی
خر پیش سوار علم چون تازی؟
تازیت ز بهر علم و دین باید
بیعلم یکی است رازی و تازی
گر تازی و علم را به دست آری
شاید که به هردو سر بیفرازی
بیعلم به دست ناید از تازی
جز چاکری و فسوس و طنازی
نازت ز طریق علم دین باید
نازش چه کنی به شعر اهوازی؟
ای بر ره بازی اوفتاده بس
یک ره برهی ازین ره بازی
از طاعت خفتهای و بر بازی
چون باز به ابر بر به پروازی
بازی است زمانه بس رباینده
با باز زمانه چون کنی بازی
بازی رسنی نه معتمد باشد
بس بگسلد این رسنت، ایا غازی
ای دیو دوان چرا نمیبینی
از جهل نشیب دهر از افرازی
تازنده زمان چو دیو میتازد
تو از پس دیو خیره میتازی
بازی ز کجات میفراز آید
ای مانده به قعر چاه صد بازی؟
رازی است بزرگ زیر چرخ اندر
بیدین تو نه اهل آن چنان رازی
انبازانند دینت با دنیا
چون با تن توست جان به انبازی
دنیا به تگ اندر است دینت کو؟
بیدین به جهان چرا همی نازی؟
غرقه شدهای به بحر دنیا در
یا هیچ همی به دین نپردازی
با آز هگرز دین نیامیزد
تو رانده ز دین به لشکر آزی
آواز گلوی بخت شوم آزست
تو فتنه شده برین به آوازی
غمز است هر آنچهت آز میگوید
مشنو به گزاف از آز غمازی
با دهر که با تو حیلهها سازد
ای غره شده چرا همی سازی؟
بنگر که جهانت میبینجامد
هر روز تو کار نو، چه آغازی؟
آن را کهت ازو همی رسد خواری
ای خواریدوست خیره چه نوازی
ای بز و زبون تن ز بهر تن
همواره چرا زبون بزازی
این جاهل را به بز چون پوشی
در طاعت و علم خویش نگدازی
تا کی بود این بنا طرازیدن؟
چون خوابگه قدیم نطرازی؟
ای حجت، کاز خرد باشد
همواره تو زین بدل در این کازی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۳
بهار دل دوستدار علی
همیشه پر است از نگار علی
دلم زو نگار است و علم اسپرم
چنین واجب آید بهار علی
بچن هین گل، ای شیعت و خسته کن
دل ناصبی را به خار علی
از امت سزای بزرگی و فخر
کسی نیست جز دوستدار علی
ازیرا کز ابلیس ایمن شده است
دل شیعت اندر حصار علی
علی از تبار رسول است و نیست
مگر شیعت حق تبار علی
به صد سال اگر مدح گوید کسی
نگوید یکی از هزار علی
به مردی و علم و به زهد و سخا
بنازم بدین هر چهار علی
ازیرا که پشتم ز منت به شکر
گران است در زیر بار علی
شعار و دثارم ز دین است و علم
هم این بد شعار و دثار علی
تو ای ناصبی خامشی ایرا که تو
نهای آگه از پود و تار علی
محل علی گر بدانی همی
بیندیشی از کار و بار علی
مکن خویشتن مار بر من که نیست
تو را طاقت زهر مار علی
به بیدانشی هر خسی را همی
چرا آری اندر شمار علی؟
علی شیر نر بود لیکن نبود
مگر حربگه مرغزار علی
نبودی در این سهمگن مرغزار
مگر عمرو و عنتر شکار علی
یکی اژدها بود در چنگ شیر
به دست علی ذوالفقار علی
سه لشکر شکن بود با ذوالفقار
یمین علی با یسار علی
سران را درافگند سر زیر پای
سر تیغ جوشن گذار علی
نبود از همه خلق جز جبرئیل
به حرب حنین نیزهدار علی
به روز هزاهز یکی کوه بود
شکیبا، دل بردبار علی
چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی
همی رشک برد از زن خویش مرد
گه حملهٔ مردوار علی
گر از غارت دیو ترسی همی
درآمدت باید به غار علی
به غار علی در نشد کس مگر
به دستوری کاردار علی
ز علم است غار علی، سنگ نیست
نشاید به سنگ افتخار علی
نبینی به غار اندرون یکسره
سرای و ضیاع و عقار علی
نبارد مگر ز ابر تاویل قطر
بر اشجار و بر کشت زار علی
نبود اختیار علی سیم و زر
که دین بود و علم و اختیار علی
شریعت کجا یافت نصرت مگر
ز بازوی خنجر گزار علی؟
ز کفار مکه نبود ایچ کس
به دل ناشده سوکوار علی
سر از خس برون کرد نارست هیچ
کس اندر همه روزگار علی
همیشه ز هر عیب پاکیزه بود
زبان و دو دست و ازار علی
گزین و بهین زنان جهان
کجا بود جز در کنار علی؟
حسین و حسن یادگار رسول
نبودند جز یادگار علی
بیامد به حرب جمل عایشه
بر ابلیس زی کارزار علی
بریده شد ابلیس را دست و پای
چو بانگ آمد از گیرودار علی
از آتش نیابند زنهار کس
چو نایند در زینهار علی
که افگند نام از بزرگان حرب
مگر خنجر نامدار علی؟
به بدر و احد هم به خیبر نبود
مگر جستن حرب کار علی
پس آنک او به بنگاه میپخت دیگ
به هنگام خور بود یار علی
شتربان و فراش با دیگپز
نبودند جز پیشکار علی
سواری که دعوی کند در سخن
بیا، گو، من اینک سوار علی
اگر ناصبی گوش دارد زمن
نکو حجت خوشگوار علی
به حجت به خرطومش اندر کشم
علیرغم او من مهار علی
وگر سر بتابد به بیدانشی
ز علم خوش بیکنار علی
نیاید به دشت قیامت مگر
سیه روی و سر پرغبار علی
همیشه پر است از نگار علی
دلم زو نگار است و علم اسپرم
چنین واجب آید بهار علی
بچن هین گل، ای شیعت و خسته کن
دل ناصبی را به خار علی
از امت سزای بزرگی و فخر
کسی نیست جز دوستدار علی
ازیرا کز ابلیس ایمن شده است
دل شیعت اندر حصار علی
علی از تبار رسول است و نیست
مگر شیعت حق تبار علی
به صد سال اگر مدح گوید کسی
نگوید یکی از هزار علی
به مردی و علم و به زهد و سخا
بنازم بدین هر چهار علی
ازیرا که پشتم ز منت به شکر
گران است در زیر بار علی
شعار و دثارم ز دین است و علم
هم این بد شعار و دثار علی
تو ای ناصبی خامشی ایرا که تو
نهای آگه از پود و تار علی
محل علی گر بدانی همی
بیندیشی از کار و بار علی
مکن خویشتن مار بر من که نیست
تو را طاقت زهر مار علی
به بیدانشی هر خسی را همی
چرا آری اندر شمار علی؟
علی شیر نر بود لیکن نبود
مگر حربگه مرغزار علی
نبودی در این سهمگن مرغزار
مگر عمرو و عنتر شکار علی
یکی اژدها بود در چنگ شیر
به دست علی ذوالفقار علی
سه لشکر شکن بود با ذوالفقار
یمین علی با یسار علی
سران را درافگند سر زیر پای
سر تیغ جوشن گذار علی
نبود از همه خلق جز جبرئیل
به حرب حنین نیزهدار علی
به روز هزاهز یکی کوه بود
شکیبا، دل بردبار علی
چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی
همی رشک برد از زن خویش مرد
گه حملهٔ مردوار علی
گر از غارت دیو ترسی همی
درآمدت باید به غار علی
به غار علی در نشد کس مگر
به دستوری کاردار علی
ز علم است غار علی، سنگ نیست
نشاید به سنگ افتخار علی
نبینی به غار اندرون یکسره
سرای و ضیاع و عقار علی
نبارد مگر ز ابر تاویل قطر
بر اشجار و بر کشت زار علی
نبود اختیار علی سیم و زر
که دین بود و علم و اختیار علی
شریعت کجا یافت نصرت مگر
ز بازوی خنجر گزار علی؟
ز کفار مکه نبود ایچ کس
به دل ناشده سوکوار علی
سر از خس برون کرد نارست هیچ
کس اندر همه روزگار علی
همیشه ز هر عیب پاکیزه بود
زبان و دو دست و ازار علی
گزین و بهین زنان جهان
کجا بود جز در کنار علی؟
حسین و حسن یادگار رسول
نبودند جز یادگار علی
بیامد به حرب جمل عایشه
بر ابلیس زی کارزار علی
بریده شد ابلیس را دست و پای
چو بانگ آمد از گیرودار علی
از آتش نیابند زنهار کس
چو نایند در زینهار علی
که افگند نام از بزرگان حرب
مگر خنجر نامدار علی؟
به بدر و احد هم به خیبر نبود
مگر جستن حرب کار علی
پس آنک او به بنگاه میپخت دیگ
به هنگام خور بود یار علی
شتربان و فراش با دیگپز
نبودند جز پیشکار علی
سواری که دعوی کند در سخن
بیا، گو، من اینک سوار علی
اگر ناصبی گوش دارد زمن
نکو حجت خوشگوار علی
به حجت به خرطومش اندر کشم
علیرغم او من مهار علی
وگر سر بتابد به بیدانشی
ز علم خوش بیکنار علی
نیاید به دشت قیامت مگر
سیه روی و سر پرغبار علی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۴
جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟
که تو میزبانی نه بس نیک خوانی
کس از خوان تو سیر خورده نرفته است
ازین گفتمت من که بد میزبانی
چو سیری نیابد همی کس ز خوانت
هم آن به که کس را به خوانت نخوانی
یکی نان دهی خلق را می ولیکن
اگرشان یکی نان دهی جان ستانی
نهام من تو را یار و درخور، جهانا
همی دانم این من اگر تو ندانی
ازیرا که من مر بقا را سزاام
نباشد سزای بقا یار فانی
مرا بس نهای تو ازیرا حقیری
اگرچه به چشمم فراخ و کلانی
ز تو سیر ناگشتن من تو را بس،
جهانا، برین کهت بگفتم نشانی
چو این پنج روزم همی بس نباشی
نه بس باشیم مدت جاودانی
تو میماند خواهی و من جست خواهم
جهان گر توی پس مرا چون جهانی
جهانا، زبان تو من نیک دانم
اگرچه تو زی عامیان بیزبانی
چو زین پیش زان سان که بودی نماندی
یقینم کزین پس بر این سان نمانی
به مردم شدهستی تو با قدر و قیمت
که زر است مردم تو را و تو کانی
چه کانی؟ ندانم همی عادت تو
که از گوهر خویش می خون چکانی
تو، ای پیر مانده به زندان پیری،
ز درد جوانی چنین چون نوانی؟
جوانیت باید همی تا دگر ره
فرومایگی را به غایت رسانی
ز رود و سرود و نبید و فسادت
زنا و لواطت چو خر کامرانی
گرفتار این فعلهائی تو زیرا
به دل مفسدی گر به تن ناتوانی
مخالف شدهستی تن و جان و دل را
تنت زاهد است و دل و جانت زانی
چو بازی شکسته پر و دم بماندی
جز این نیست خود غایت بدنشانی
به حسرت جوانی به تو باز ناید
چرا ژاژخائی، چرا گربهشانی؟
جوانی ز دیوی نشان است ازیرا
که صحبت ندارد خرد با جوانی
اگر با جوانی خرد یار باشد
یکی اتفاقی بود آسمانی
جوان خردمند نزدیک دانا
چو دری بود کش به زر در نشانی
دو تن دان همه خلق را، پاک پورا،
یکی این جهانی یکی آن جهانی
جوان گر برین مهر دارد، نکوهش
نیاید ز دانا بر این مهربانی
تو، ای پیر، با اسپ کرهٔ جوانان
خر لنگ خود را کجا میدوانی؟
درخت خرد پیری است، ای برادر،
درختش عیان است و بارش نهانی
بیا تا ببینم چه چیز است بارت
که زردی و کوژی چو شاخ خزانی
چرا بار ناری چو خرما سخنها؟
همانا که بیدی ز من زان رمانی
جوانی یکی مرغ بودت گر او را
بدادی به زر نیک بازارگانی
اگر سود کردی خرد، نیست باکی
ازانک از جوانی کنون بر زیانی
جوانی یکی کاروان است، پورا،
مدار انده از رفتن کاروانی
نشان جوانی بشد زان مخور غم
جوان از ره دانش اکنون به جانی
اگر شادمان و قوی بودی از تن
به جانت آمد از قوت و شادمانی
ازین پیش میلت به نان بود و اکنون
یکی مرد نامی شد آن مرد نانی
نهال تنت چون کهن گشت شاید
که در جان ز دین تو نهالی نشانی
نهالی که چون از دلت سر برآرد
سر تو برآید به چرخ کیانی
نهالی که باغش دل توست و ز ایزد
برو مر خرد را رود باغبانی
تو را جان جان است دین، ای برادر
نگه کن به دل تا ببینی عیانی
تنت را همی پاسبانی کند جان
چو مر جانت را دین کند پاسبانی
اگر جانت را دین شبان است شاید
که بر بیشبانان بجوئی شبانی
وگر بر ره بیشبانان روانی
نیابی از این بیشبانان شبانی
زمینیت را چون زمین باز خواهد
زمان باز خواهدت عمر زمانی
تو اندر دم اژدهائی نگه کن
که جان را از این اژدها چون رهانی
کنون کرد باید طلب رستگاری
که با تن روانی نه بیتن روانی
که تو چون روانی چنین پست منشین
که با تو نماند بسی این روانی
نمانی نه در کاروان نه به خانه
نه بیزندگانی نه با زندگانی
تو را در قران وعده این است از ایزد
چرا برنخوانی گر اهل قرانی؟
تو را جز که حجت دگر کس نگوید
چنین نغز پیغامهای جهانی
که تو میزبانی نه بس نیک خوانی
کس از خوان تو سیر خورده نرفته است
ازین گفتمت من که بد میزبانی
چو سیری نیابد همی کس ز خوانت
هم آن به که کس را به خوانت نخوانی
یکی نان دهی خلق را می ولیکن
اگرشان یکی نان دهی جان ستانی
نهام من تو را یار و درخور، جهانا
همی دانم این من اگر تو ندانی
ازیرا که من مر بقا را سزاام
نباشد سزای بقا یار فانی
مرا بس نهای تو ازیرا حقیری
اگرچه به چشمم فراخ و کلانی
ز تو سیر ناگشتن من تو را بس،
جهانا، برین کهت بگفتم نشانی
چو این پنج روزم همی بس نباشی
نه بس باشیم مدت جاودانی
تو میماند خواهی و من جست خواهم
جهان گر توی پس مرا چون جهانی
جهانا، زبان تو من نیک دانم
اگرچه تو زی عامیان بیزبانی
چو زین پیش زان سان که بودی نماندی
یقینم کزین پس بر این سان نمانی
به مردم شدهستی تو با قدر و قیمت
که زر است مردم تو را و تو کانی
چه کانی؟ ندانم همی عادت تو
که از گوهر خویش می خون چکانی
تو، ای پیر مانده به زندان پیری،
ز درد جوانی چنین چون نوانی؟
جوانیت باید همی تا دگر ره
فرومایگی را به غایت رسانی
ز رود و سرود و نبید و فسادت
زنا و لواطت چو خر کامرانی
گرفتار این فعلهائی تو زیرا
به دل مفسدی گر به تن ناتوانی
مخالف شدهستی تن و جان و دل را
تنت زاهد است و دل و جانت زانی
چو بازی شکسته پر و دم بماندی
جز این نیست خود غایت بدنشانی
به حسرت جوانی به تو باز ناید
چرا ژاژخائی، چرا گربهشانی؟
جوانی ز دیوی نشان است ازیرا
که صحبت ندارد خرد با جوانی
اگر با جوانی خرد یار باشد
یکی اتفاقی بود آسمانی
جوان خردمند نزدیک دانا
چو دری بود کش به زر در نشانی
دو تن دان همه خلق را، پاک پورا،
یکی این جهانی یکی آن جهانی
جوان گر برین مهر دارد، نکوهش
نیاید ز دانا بر این مهربانی
تو، ای پیر، با اسپ کرهٔ جوانان
خر لنگ خود را کجا میدوانی؟
درخت خرد پیری است، ای برادر،
درختش عیان است و بارش نهانی
بیا تا ببینم چه چیز است بارت
که زردی و کوژی چو شاخ خزانی
چرا بار ناری چو خرما سخنها؟
همانا که بیدی ز من زان رمانی
جوانی یکی مرغ بودت گر او را
بدادی به زر نیک بازارگانی
اگر سود کردی خرد، نیست باکی
ازانک از جوانی کنون بر زیانی
جوانی یکی کاروان است، پورا،
مدار انده از رفتن کاروانی
نشان جوانی بشد زان مخور غم
جوان از ره دانش اکنون به جانی
اگر شادمان و قوی بودی از تن
به جانت آمد از قوت و شادمانی
ازین پیش میلت به نان بود و اکنون
یکی مرد نامی شد آن مرد نانی
نهال تنت چون کهن گشت شاید
که در جان ز دین تو نهالی نشانی
نهالی که چون از دلت سر برآرد
سر تو برآید به چرخ کیانی
نهالی که باغش دل توست و ز ایزد
برو مر خرد را رود باغبانی
تو را جان جان است دین، ای برادر
نگه کن به دل تا ببینی عیانی
تنت را همی پاسبانی کند جان
چو مر جانت را دین کند پاسبانی
اگر جانت را دین شبان است شاید
که بر بیشبانان بجوئی شبانی
وگر بر ره بیشبانان روانی
نیابی از این بیشبانان شبانی
زمینیت را چون زمین باز خواهد
زمان باز خواهدت عمر زمانی
تو اندر دم اژدهائی نگه کن
که جان را از این اژدها چون رهانی
کنون کرد باید طلب رستگاری
که با تن روانی نه بیتن روانی
که تو چون روانی چنین پست منشین
که با تو نماند بسی این روانی
نمانی نه در کاروان نه به خانه
نه بیزندگانی نه با زندگانی
تو را در قران وعده این است از ایزد
چرا برنخوانی گر اهل قرانی؟
تو را جز که حجت دگر کس نگوید
چنین نغز پیغامهای جهانی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۶
ایا همیشه به نوروز سوی هر شجری
تو ناپدید و پدید از تو بر شجر اثری
توی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش
عفیفه مریم مر پور خویش را پدری
به تو نداد کسی مال و متهم تو بوی
چو گشت مفلس هر شوربخت بیهنری
خبر همی ز تو جویند جملگی غربا
و گرچه نیست تو را هرگز از خبر خبری
به نوبهار تو بخشی سلب به هر دشتی
به مهرگان به تو بخشد لباس هر شجری
ز بیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی
زره به روی خود اندر کشند هر شمری
مگر که پیش تو سالار، کرد نتوانند
به شرق و غرب ز دریا سپاه از سفری
به نوبهار ز رخسار دختران درخت
نقاب سبز تو دانی گشاد هر سحری
چو سرد گوی شوی باغ زرد روی شود
برون نیارد از بیم دختریش سری
به گرد خویش در آرد کنون ز بیم تو چرخ
ز سند و زنگ و حبش بیقیاس و مرحشری
به سان طیر ابابیل لشکری که همی
بیوفتد گهری زو به جای هر حجری
چو خیمهای شود از دیبهٔ کبود فلک
که بر زنند به زیرش ز مخمل آستری
کنون ببارد شاخی که داشت بار عقیق
ز مهرههای بلورین ساده سود بری
چو صدهزاران زرینه تیر بودی مهر
کنونش بنگر چون آبگینگین سپری
رسوم دهر همین است کس ندید چنو
نه مهربانی هرگز نه نیز کینهوری
همی رسند ازو بیگناه و بیهنری
یکی به فرق ثریا یکی به تحت ثری
زخلق بیشتر اندر جهان که حیرانند
همی دوند چو بیهوش هر کسی به دری
یکی به جستن نفعی همی دود به فراز
یکی به سوی نشیبی به جستن از ضرری
یکی همی پذیرد به خواهش اسپ و ستام
یکی به لابه نیابد ضعیف لاشه خری
به عز و ناز به گه بر نشسته بد فعلی
نژند و خوار بمانده به در نکو سیری
بدین سبب متحیر شدند بیخردان
برفت خلق چو پروانه هر سو نفری
یکی همی نبرد ظن که هست عالم را
برون ازو و کسی هیچ زیر و یا زبری
یکیت گوید برگی مگر به علم خدای
نیوفتد ز درختی هگرز و نه ثمری
یکیت گوید یکی به عمر کم نشود
ز خلق تا ننشیند به جای او دگری
یکیت گوید کاین خلق بیشمار همه
ز روزگار بزاید ز مادهای و نری
یکیت گوید کافتادهاند چون مستان
که با ما مینشناسند از بهی بتری
کسی نبینی کو راه راست یارد جست
مگر که بر پدرش فتنه گشت هر پسری
یکیت گوید من بر طریق بهمانم
که نیز ناید بیرون دگر چنو ز هری
یکیت گوید خواجه امام کاغذمال
یکی فریشته بود او به صورت بشری
امام مفتخر بلخ قبةالاسلام
طریق سنت را ساخته است مختصری
به جوی و جر درافتاده گیر و گشته هلاک
چو راه رهبر جوید ز کور بیبصری
همان که اینش ثنا خواند آنش لعنت کرد
به سوی آن حجری بود و سوی این گهری
به سوی آن این را و به سوی این آن را
اگرچه نیست به گاه خطابشان خطری
خدای زین دو دعا خود کدام را شنود
که نیست برتر ازو روز داد دادگری؟
اگر به قول تو جاهل، خدای کار کند
از آسمان نچکد بر زمین من مطری
ولیکن آنکه بود خوب و راست راست بود
وگرچه زشت گراید به چشم کژ نگری
چرا مرا نه روا رفتن از پس حیدر
اگر رواست تو را رفتن از پس عمری؟
تو را که گم بدهای نیستی تو گم که منم
مگر که همچو تو ناکس خری و بینظری
مرا طریق سوی اهل خانهٔ دین است
تو را طریق سوی آن غریب ره گذری
کمر بدادی و زنار بستدی به گزاف
کسی نداده به زنار جز که تو کمری
ظفر چه جوئی بر شیعت کسی که خدای
نداد مر دین را جز به تیغ او ظفری؟
مشهری که چو شد غایب آفتاب رسول
ازو برآمد بر آسمان دین قمری
جگر وری و به شمشیر آتشی که نماند
کباب ناشده ز اعدا به آتشش جگری
نبود آهن تیغ علی که آتش بود
کزو بجست یکی جان به جای هر شرری
مرا که هوش بود کی دهم چنین هرگز
حقیقتی به گمان یا به حنظلی شکری؟
بچش، اگر چو منی یار اهل بیت و، بچن
ز شعر من شکری و ز نثر من درری
تو ناپدید و پدید از تو بر شجر اثری
توی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش
عفیفه مریم مر پور خویش را پدری
به تو نداد کسی مال و متهم تو بوی
چو گشت مفلس هر شوربخت بیهنری
خبر همی ز تو جویند جملگی غربا
و گرچه نیست تو را هرگز از خبر خبری
به نوبهار تو بخشی سلب به هر دشتی
به مهرگان به تو بخشد لباس هر شجری
ز بیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی
زره به روی خود اندر کشند هر شمری
مگر که پیش تو سالار، کرد نتوانند
به شرق و غرب ز دریا سپاه از سفری
به نوبهار ز رخسار دختران درخت
نقاب سبز تو دانی گشاد هر سحری
چو سرد گوی شوی باغ زرد روی شود
برون نیارد از بیم دختریش سری
به گرد خویش در آرد کنون ز بیم تو چرخ
ز سند و زنگ و حبش بیقیاس و مرحشری
به سان طیر ابابیل لشکری که همی
بیوفتد گهری زو به جای هر حجری
چو خیمهای شود از دیبهٔ کبود فلک
که بر زنند به زیرش ز مخمل آستری
کنون ببارد شاخی که داشت بار عقیق
ز مهرههای بلورین ساده سود بری
چو صدهزاران زرینه تیر بودی مهر
کنونش بنگر چون آبگینگین سپری
رسوم دهر همین است کس ندید چنو
نه مهربانی هرگز نه نیز کینهوری
همی رسند ازو بیگناه و بیهنری
یکی به فرق ثریا یکی به تحت ثری
زخلق بیشتر اندر جهان که حیرانند
همی دوند چو بیهوش هر کسی به دری
یکی به جستن نفعی همی دود به فراز
یکی به سوی نشیبی به جستن از ضرری
یکی همی پذیرد به خواهش اسپ و ستام
یکی به لابه نیابد ضعیف لاشه خری
به عز و ناز به گه بر نشسته بد فعلی
نژند و خوار بمانده به در نکو سیری
بدین سبب متحیر شدند بیخردان
برفت خلق چو پروانه هر سو نفری
یکی همی نبرد ظن که هست عالم را
برون ازو و کسی هیچ زیر و یا زبری
یکیت گوید برگی مگر به علم خدای
نیوفتد ز درختی هگرز و نه ثمری
یکیت گوید یکی به عمر کم نشود
ز خلق تا ننشیند به جای او دگری
یکیت گوید کاین خلق بیشمار همه
ز روزگار بزاید ز مادهای و نری
یکیت گوید کافتادهاند چون مستان
که با ما مینشناسند از بهی بتری
کسی نبینی کو راه راست یارد جست
مگر که بر پدرش فتنه گشت هر پسری
یکیت گوید من بر طریق بهمانم
که نیز ناید بیرون دگر چنو ز هری
یکیت گوید خواجه امام کاغذمال
یکی فریشته بود او به صورت بشری
امام مفتخر بلخ قبةالاسلام
طریق سنت را ساخته است مختصری
به جوی و جر درافتاده گیر و گشته هلاک
چو راه رهبر جوید ز کور بیبصری
همان که اینش ثنا خواند آنش لعنت کرد
به سوی آن حجری بود و سوی این گهری
به سوی آن این را و به سوی این آن را
اگرچه نیست به گاه خطابشان خطری
خدای زین دو دعا خود کدام را شنود
که نیست برتر ازو روز داد دادگری؟
اگر به قول تو جاهل، خدای کار کند
از آسمان نچکد بر زمین من مطری
ولیکن آنکه بود خوب و راست راست بود
وگرچه زشت گراید به چشم کژ نگری
چرا مرا نه روا رفتن از پس حیدر
اگر رواست تو را رفتن از پس عمری؟
تو را که گم بدهای نیستی تو گم که منم
مگر که همچو تو ناکس خری و بینظری
مرا طریق سوی اهل خانهٔ دین است
تو را طریق سوی آن غریب ره گذری
کمر بدادی و زنار بستدی به گزاف
کسی نداده به زنار جز که تو کمری
ظفر چه جوئی بر شیعت کسی که خدای
نداد مر دین را جز به تیغ او ظفری؟
مشهری که چو شد غایب آفتاب رسول
ازو برآمد بر آسمان دین قمری
جگر وری و به شمشیر آتشی که نماند
کباب ناشده ز اعدا به آتشش جگری
نبود آهن تیغ علی که آتش بود
کزو بجست یکی جان به جای هر شرری
مرا که هوش بود کی دهم چنین هرگز
حقیقتی به گمان یا به حنظلی شکری؟
بچش، اگر چو منی یار اهل بیت و، بچن
ز شعر من شکری و ز نثر من درری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۱
از آن پس کاین جهان را آزمودی گر خردمندی
در این پر گرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی؟
به بیماری از این جای سپنجی چون شوی بیرون
مخور تیمار چندینی نه بنیادش تو افگندی
یکی فرزند خواره پیسه گربه است، ای پسر، گیتی
سزد گر با چنین مادر ز بار و بن نپیوندی
چنان چون مر تو را پند است مرده جد بر جدت
تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندی
جهان مست است نرمی کن که من ایدون شنودهستم
که با مستان و دیوانه حلیمی بهتر از تندی
بخواهد خورد مر پروردگان خویش را گیتی
نخواهد رستن از چنگال او سندی و نه هندی
جهانا ز آزمون سنجاب و از کردار پولادی
به زیر نوش در نیشی به روی زهر بر قندی
به روز و شب همی کاهد تن مسکین من زیرا
به رندهٔ روز و سوهان شبم دایم همی رندی
ز چون و چند بیرونی ازیرا عقل نشناسد
نه مر بودنت را چونی نه مر گشتنت را چندی
نخوانی پیش و نپسندی ز فرزندان بسیارت
مگر آن را کزو ناید به جز بدفعلی و رندی
بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آگنده
کهشان بربودی از گاه و بدین چاه اندر افگندی
کجا پیوستهای صحبت که دیگر روز نگسستی؟
درختی کی نشاندهستی که از بیخش نه برکندی؟
خردمندا، مراد ایزد از دنیا به حاصل کن
مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی
خداوندی همی بایدت و خدمت کرد نتوانی
گرش خدمت کنی بدهد خداوندت خداوندی
مرا ایزدی دین است چون دین یافتی زان پس
دگر مر خویشتن را در سپنجی جای نپسندی
بدین مهلت که دادهستت مباش از مکر او ایمن
بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی
چو فضل دین ایزد را ز نفس خویش بفگندی
چه باشد فضل سوی او تو را بر رومی و سندی؟
به گوش اندر همی گویدت گیتی «بار بر خر نه»
تو گوش دل نهادهستی به دستان نهاوندی
اگر دانی که فردا بر تو خویش و اهل و پیوندت
بگرید زار چندینی بدین خوشی چرا خندی؟
بباید بیگمان رفتنت از اینجا سوی آن معدن
که آنجا بدروی بیشک هر آنچ اینجا پراگندی
حکایتهای شاهان را همی خوانی و میخندی
همی بر خویشتن خندی نه بر شاه سمرقندی
چرا بر عهد و سوگند رسول خویش نشتابی
به سوی عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندی؟
گر اهل عهد و پیمانی از اهل خاندانی تو
وگر زین خانه بیرونی بر افسوسی و ترفندی
نیائی سوی نور ایرا به تاریکی درون زادی
وگر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی
اگر فردا شفاعت را از احمد طمع میداری
چرا امروز دشمن دار اهلالبیت و فرزندی؟
در این پر گرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی؟
به بیماری از این جای سپنجی چون شوی بیرون
مخور تیمار چندینی نه بنیادش تو افگندی
یکی فرزند خواره پیسه گربه است، ای پسر، گیتی
سزد گر با چنین مادر ز بار و بن نپیوندی
چنان چون مر تو را پند است مرده جد بر جدت
تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندی
جهان مست است نرمی کن که من ایدون شنودهستم
که با مستان و دیوانه حلیمی بهتر از تندی
بخواهد خورد مر پروردگان خویش را گیتی
نخواهد رستن از چنگال او سندی و نه هندی
جهانا ز آزمون سنجاب و از کردار پولادی
به زیر نوش در نیشی به روی زهر بر قندی
به روز و شب همی کاهد تن مسکین من زیرا
به رندهٔ روز و سوهان شبم دایم همی رندی
ز چون و چند بیرونی ازیرا عقل نشناسد
نه مر بودنت را چونی نه مر گشتنت را چندی
نخوانی پیش و نپسندی ز فرزندان بسیارت
مگر آن را کزو ناید به جز بدفعلی و رندی
بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آگنده
کهشان بربودی از گاه و بدین چاه اندر افگندی
کجا پیوستهای صحبت که دیگر روز نگسستی؟
درختی کی نشاندهستی که از بیخش نه برکندی؟
خردمندا، مراد ایزد از دنیا به حاصل کن
مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی
خداوندی همی بایدت و خدمت کرد نتوانی
گرش خدمت کنی بدهد خداوندت خداوندی
مرا ایزدی دین است چون دین یافتی زان پس
دگر مر خویشتن را در سپنجی جای نپسندی
بدین مهلت که دادهستت مباش از مکر او ایمن
بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی
چو فضل دین ایزد را ز نفس خویش بفگندی
چه باشد فضل سوی او تو را بر رومی و سندی؟
به گوش اندر همی گویدت گیتی «بار بر خر نه»
تو گوش دل نهادهستی به دستان نهاوندی
اگر دانی که فردا بر تو خویش و اهل و پیوندت
بگرید زار چندینی بدین خوشی چرا خندی؟
بباید بیگمان رفتنت از اینجا سوی آن معدن
که آنجا بدروی بیشک هر آنچ اینجا پراگندی
حکایتهای شاهان را همی خوانی و میخندی
همی بر خویشتن خندی نه بر شاه سمرقندی
چرا بر عهد و سوگند رسول خویش نشتابی
به سوی عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندی؟
گر اهل عهد و پیمانی از اهل خاندانی تو
وگر زین خانه بیرونی بر افسوسی و ترفندی
نیائی سوی نور ایرا به تاریکی درون زادی
وگر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی
اگر فردا شفاعت را از احمد طمع میداری
چرا امروز دشمن دار اهلالبیت و فرزندی؟
ناصرخسرو : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
ناصرخسرو : دیوان اشعار
مسمط
ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون
هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون
دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتهی
انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازنان
ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان
گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بیوفا
گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی
گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی
گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا
فرمانبر و فرماندهی قانون شادی واندهی
هم پادشاهی هم رهی بحری، بلی، لیکن تهی
تا زندهای بر گمرهی سازندهای با ناسزا
چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر
جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما
بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود
صحرا ز بیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود
چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما
گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن
نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن
همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا
اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم
لؤلؤ برافرازد علم همچون ابر در آرد ز نم
چون بر سمن ننهی قدم در باغ چون بجهد صبا؟
بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد
چون برق خنجر بر کشد گلبنوشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کلهٔ دیبا نوا
گیتی بهشت آئین کند پر لؤلؤ نسرین کند
گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند
آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا
گلبن چو تخت خسروان لاله چون روی نیکوان
بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بی روان
گشته روان در وی روان پوشیده از وشی قبا
ای روزگار بیوفا ای گنده پیر پر دها
احسانت هم با ما بر بلا زار آنکه بر تو مبتلا
ظاهر رفیق و آشنا باطن روانخوار اژدها
ای مادر فرزندخوار ای بیقرار بیمدار
احسان تو ناپایدار ای سر بسر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا
ای زهر خورده قند تو ببریده از پیوند تو
من نیستم فرزند تو سیرم ز مکر و پند تو
بگسست از من بند تو حب گزین اوصیا
خیرالوری بعد النبی نورالهدی فی المنصب
شمس الندی فیالمغرب بدرالدجی فی الموکب
ان لم تصدق ناصبی وانظر الی افق السما
آن شیر یزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ
آفاق ازو بر کفر تنگ از حلمش آمخته درنگ
آسوده خاک تیرهرنگ المرتجی والمرتضی
همچون قمر سلطان شب عصیان درو عصیان رب
علمش رهایش را سبب بندهش عجم همچون عرب
اندر خلاف او ندب وندر رضای او بقا
عالی حسامش سر درو خورشید درین را نور وضو
بدخواه او مملوک شو سر حقایق زو شنو
آن اوصیا را پیشرو قاضی دیوان انبیا
ای ناصر انصار دین از اولین وز آخرین
هرگز نبیند دوربین چون تو امیرالمؤمنین
چون روز روشن شد مبین آثار تو بر اولیا
ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان
بر خلق چون تو مهربان کرده خلایق را ضمان
روز بزرگ تو امان ای ابتدا و انتها
ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد
وز نسل تو مانده ولد فضل خدائی تا ابد
دین امام حق معد بر فضل تو مانی گوا
بنیاد عز و سروری آن سید انس و پری
قصرش ز روی برتری برتر ز چرخ چنبری
وانگشتریش از مشتری عالیتر از روی علی
گردون دلیل گاه او خورشید بندهٔ جاه او
تاج زمین درگاه او چرخ و نجوم و ماه او
هستند نیکوخواه او دارند ازو خوف و رجا
ای کدخدای آدمی فر خدائی بر زمی
معنی چشمهٔ زمزمی بل عیسیبن مریمی
لابل امام فاطمی نجل نبی و اهل عبا
مر عقل را دعوی تؤی مر نفس را معنی تؤی
امروز را تقوی تؤی فردوس را معنی تؤی
دنیی تؤی عقبی تؤی ای یادگار مصطفی
دین پرور و اعدا شکن روزی ده و دشمن فگن
چون شیر ایزد بلحسن در روزگرد انگیختن
چون جد خود شمشیر زن ابر بلا اندر وغی
افلاک زیر همتت مریخ دور از صولتت
برجیس بندهٔ طلعتت ناصر نگفتی مدحتت
گر نیستی در قوتت از بهر خواجه انتها
خواجهٔ مید کز خرد نفسش همی معنی برد
چون بحر او موج آورد جان پرورد دین گسترد
باقی است آنکو پرورد باداش جاویدان بقا
ای چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر
تیغ جهالت را سپر ابروی کزو بر جان مطر
گر عاقلی در وی نگر تا گرددت پیدا جفا
بر سر یزدان معتمد در باش مروارید مد
وانگه که بگشاید عقد اندامها اندر جسد
از کوش باید تا حسد تا او کند حکمت ادا
آثار او یابند امام اندر بیان او تمام
از نظم او فاخر کلام از فر او دین و نظام
آن مؤمنان را اعتصام آنجا که پرسند از جزا
تا ساکن و جنبان بود تا زهره و کیوان بود
تا تیره و رخشان بود تا علم و نادان بود
تا غمگن و شادان بود زان ترس کار و پارسا
ملک امام آباد باد اعداش در بیداد باد
از دین و دنیا شاد باد آثار خواجه داد باد
اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا
هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون
دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتهی
انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازنان
ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان
گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بیوفا
گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی
گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی
گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا
فرمانبر و فرماندهی قانون شادی واندهی
هم پادشاهی هم رهی بحری، بلی، لیکن تهی
تا زندهای بر گمرهی سازندهای با ناسزا
چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر
جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما
بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود
صحرا ز بیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود
چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما
گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن
نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن
همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا
اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم
لؤلؤ برافرازد علم همچون ابر در آرد ز نم
چون بر سمن ننهی قدم در باغ چون بجهد صبا؟
بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد
چون برق خنجر بر کشد گلبنوشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کلهٔ دیبا نوا
گیتی بهشت آئین کند پر لؤلؤ نسرین کند
گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند
آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا
گلبن چو تخت خسروان لاله چون روی نیکوان
بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بی روان
گشته روان در وی روان پوشیده از وشی قبا
ای روزگار بیوفا ای گنده پیر پر دها
احسانت هم با ما بر بلا زار آنکه بر تو مبتلا
ظاهر رفیق و آشنا باطن روانخوار اژدها
ای مادر فرزندخوار ای بیقرار بیمدار
احسان تو ناپایدار ای سر بسر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا
ای زهر خورده قند تو ببریده از پیوند تو
من نیستم فرزند تو سیرم ز مکر و پند تو
بگسست از من بند تو حب گزین اوصیا
خیرالوری بعد النبی نورالهدی فی المنصب
شمس الندی فیالمغرب بدرالدجی فی الموکب
ان لم تصدق ناصبی وانظر الی افق السما
آن شیر یزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ
آفاق ازو بر کفر تنگ از حلمش آمخته درنگ
آسوده خاک تیرهرنگ المرتجی والمرتضی
همچون قمر سلطان شب عصیان درو عصیان رب
علمش رهایش را سبب بندهش عجم همچون عرب
اندر خلاف او ندب وندر رضای او بقا
عالی حسامش سر درو خورشید درین را نور وضو
بدخواه او مملوک شو سر حقایق زو شنو
آن اوصیا را پیشرو قاضی دیوان انبیا
ای ناصر انصار دین از اولین وز آخرین
هرگز نبیند دوربین چون تو امیرالمؤمنین
چون روز روشن شد مبین آثار تو بر اولیا
ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان
بر خلق چون تو مهربان کرده خلایق را ضمان
روز بزرگ تو امان ای ابتدا و انتها
ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد
وز نسل تو مانده ولد فضل خدائی تا ابد
دین امام حق معد بر فضل تو مانی گوا
بنیاد عز و سروری آن سید انس و پری
قصرش ز روی برتری برتر ز چرخ چنبری
وانگشتریش از مشتری عالیتر از روی علی
گردون دلیل گاه او خورشید بندهٔ جاه او
تاج زمین درگاه او چرخ و نجوم و ماه او
هستند نیکوخواه او دارند ازو خوف و رجا
ای کدخدای آدمی فر خدائی بر زمی
معنی چشمهٔ زمزمی بل عیسیبن مریمی
لابل امام فاطمی نجل نبی و اهل عبا
مر عقل را دعوی تؤی مر نفس را معنی تؤی
امروز را تقوی تؤی فردوس را معنی تؤی
دنیی تؤی عقبی تؤی ای یادگار مصطفی
دین پرور و اعدا شکن روزی ده و دشمن فگن
چون شیر ایزد بلحسن در روزگرد انگیختن
چون جد خود شمشیر زن ابر بلا اندر وغی
افلاک زیر همتت مریخ دور از صولتت
برجیس بندهٔ طلعتت ناصر نگفتی مدحتت
گر نیستی در قوتت از بهر خواجه انتها
خواجهٔ مید کز خرد نفسش همی معنی برد
چون بحر او موج آورد جان پرورد دین گسترد
باقی است آنکو پرورد باداش جاویدان بقا
ای چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر
تیغ جهالت را سپر ابروی کزو بر جان مطر
گر عاقلی در وی نگر تا گرددت پیدا جفا
بر سر یزدان معتمد در باش مروارید مد
وانگه که بگشاید عقد اندامها اندر جسد
از کوش باید تا حسد تا او کند حکمت ادا
آثار او یابند امام اندر بیان او تمام
از نظم او فاخر کلام از فر او دین و نظام
آن مؤمنان را اعتصام آنجا که پرسند از جزا
تا ساکن و جنبان بود تا زهره و کیوان بود
تا تیره و رخشان بود تا علم و نادان بود
تا غمگن و شادان بود زان ترس کار و پارسا
ملک امام آباد باد اعداش در بیداد باد
از دین و دنیا شاد باد آثار خواجه داد باد
اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳ - در وصف خزان و مدح احمدبن عبدالصمد وزیر سلطان مسعود
المنة لله که این ماه خزانست
ماه شدن و آمدن راه رزانست
از بسکه درین راه رز انگور کشانند
این راه رز ایدون چو ره کاهکشانست
چون قوس قزح برگ رزان رنگبر نگند
در قوس قزح خوشهٔ انگور گمانست
آبی چو یکی کیسگکی از خز زردست
در کیسه یکی بیضهٔ کافور کلانست
واندر دل آن بیضهٔ کافور ریاحی
ده نافه و ده نافگک مشک نهانست
وان سیب بکردار یکی مردم بیمار
کز جملهٔ اعضا و تن او را دو رخانست
یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ
این را هیجان دم و آن را یرقانست
وان نار همیدون به زنی حامله ماند
واندر شکم حامله مشتی پسرانست
تا می نزنی بر ز میش، بچه نزاید
چون زاد بچه، زادن و خوردنش همانست
مادر، بچهای، یا دو بچه زاید یا سه
وین نار چرا مادر سیصد بچگانست
مادر بچه را تا ز شکم نارد بیرون
بستر نکند، وین نه نهانست عیانست
اندر شکم او خود بچه را بسترکی زرد
کردهست و بدو در ز سر بچه نشانست
اکنون صفت بچهٔ انگور بگویم
کاین هر صفتی در صفت او هذیانست
انگور بکردار زنی غالیه رنگست
و او را شکمی همچو یکی غالیه دانست
اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل
وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوانست
گویند که حیوان را جان باشد در دل
و او را ستخوانی دل وجانست و روانست
جان را نشنیدم که بود رنگ، ولی جانش
همرنگ یکی لاله که در لالهستانست
جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او
چون بوی خوش غالیه و عنبر و بانست
انگور سیاهست و چوماهست و عجب نیست
زیرا که سیاهی صفت ماه روانست
عیبیش جز این نیست که آبستن گشتهست
او نوز یکی دخترکی تاز جوانست
بی شوی شد آبستن، چون مریم عمران
وین قصه بسی طرفهتر و خوشتر از آنست
زیرا که گر آبستن مریم به دهان شد
این دختر رز را، نه لبست و نه دهانست
آبستنی دختر عمران به پسر بود
آبستنی دختر انگور به جانست
آن روح خداوند همه خلق جهان بود
وین راح خداوند همه خلق جهانست
گر قصد جهودان بد در کشتن عیسی
در کشتن این، قصد همه اهل قرانست
آن را بگرفتند و کشیدند و بکشتند
وین را بکشند و بکشند، این به چه سانست
آن، زنده یکی را و دو را کرد به معجز
وین، زندهگر جان همه خلق زمانست
ناکشتهٔ کشته صفت روح قدس بود
ناکشتهٔ کشته صفت این حیوانست
آن را، نگر از کشتن آنها چه زیان بود
این را، نگر از کشتن اینها چه زیانست
آن را، پس سختی ز همه رنج امان بود
وین را، پس سختی ز همه رنج امانست
آن را به سماوات مکان گشت و مر این را
بر دست امیران و وزیرانش مکانست
چون دست وزیر ملک شرق که دستش
از باده گران نیست، که از جود گرانست
شمس الوزرا احمد عبدالصمد آنکو
شمسالوزرا نیست که شمس الثقلانست
آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزهٔ خطی که سنانست
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک
مهتر به دو کوچک، به دلست و به زبانست
درانه و دوزان به سر کلک نیابی
درانه و دوزان به سر کلک و بنانست
اندر کرمش، هر چه گمان بود یقین شد
واندر نسبش، هر چه یقین بود گمانست
خردش نگرش نیست، که خردک نگرشنی
در کار بزرگان همه ذلست و هوانست
دینار دهد، نام نکو باز ستاند
داند که علی حال زمانه گذرانست
مرحاشیهٔ شاه جهان را و حشم را
هم مال دهندهست و هم مال ستانست
زیرا که ولایت چو تنی هست و درآن تن
این حاشیه شاه رگست و شریانست
دستور طبیبست که بشناسد رگ را
چون با ضربان باشد و چون بیضربانست
چون با ضربانست کند قوت او کم
ورکم نکند، بیم خناق از هیجانست
چون بیضربان باشد، نیرو دهد او را
ورنه دل ملکت را بیم یرقانست
این کار وزارت که همیراند خواجه
نه کار فلان بن فلان بن فلانست
بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش
این را غرض و مصلحت شاه جهانست
هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه
کز خردمنش محتشمانرا حدثانست
از پشه عنا و الم پیل بزرگست
وز مور، فساد بچهٔ شیر ژیانست
خسرو تنهٔ ملک بود او دلهٔ ملک
ملکت چو قرآن، او چو معانی قرانست
ملکت چو چراگاه و رعیت رمه باشد
جلاب بود خسرو و دستور شبانست
لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ
وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بانست
ما را رمهبانیست نه زو در رمه آشوب
نه ایمن ازو گرگ و نه سگ زو به فغانست
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی
با آنکه بداندیش بود، سخت کمانست
تا بر بم و بر زیر نوای گل نوش است
تا بر گل بربار خروش ورشانست
عمر و من او را نه قیاس و نه کران باد
چون فضل و منش را نه قیاس و نه کرانست
بادا به بهار اندر چندانکه بهارست
بادا به خزان اندر چندانکه خزانست
ماه شدن و آمدن راه رزانست
از بسکه درین راه رز انگور کشانند
این راه رز ایدون چو ره کاهکشانست
چون قوس قزح برگ رزان رنگبر نگند
در قوس قزح خوشهٔ انگور گمانست
آبی چو یکی کیسگکی از خز زردست
در کیسه یکی بیضهٔ کافور کلانست
واندر دل آن بیضهٔ کافور ریاحی
ده نافه و ده نافگک مشک نهانست
وان سیب بکردار یکی مردم بیمار
کز جملهٔ اعضا و تن او را دو رخانست
یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ
این را هیجان دم و آن را یرقانست
وان نار همیدون به زنی حامله ماند
واندر شکم حامله مشتی پسرانست
تا می نزنی بر ز میش، بچه نزاید
چون زاد بچه، زادن و خوردنش همانست
مادر، بچهای، یا دو بچه زاید یا سه
وین نار چرا مادر سیصد بچگانست
مادر بچه را تا ز شکم نارد بیرون
بستر نکند، وین نه نهانست عیانست
اندر شکم او خود بچه را بسترکی زرد
کردهست و بدو در ز سر بچه نشانست
اکنون صفت بچهٔ انگور بگویم
کاین هر صفتی در صفت او هذیانست
انگور بکردار زنی غالیه رنگست
و او را شکمی همچو یکی غالیه دانست
اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل
وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوانست
گویند که حیوان را جان باشد در دل
و او را ستخوانی دل وجانست و روانست
جان را نشنیدم که بود رنگ، ولی جانش
همرنگ یکی لاله که در لالهستانست
جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او
چون بوی خوش غالیه و عنبر و بانست
انگور سیاهست و چوماهست و عجب نیست
زیرا که سیاهی صفت ماه روانست
عیبیش جز این نیست که آبستن گشتهست
او نوز یکی دخترکی تاز جوانست
بی شوی شد آبستن، چون مریم عمران
وین قصه بسی طرفهتر و خوشتر از آنست
زیرا که گر آبستن مریم به دهان شد
این دختر رز را، نه لبست و نه دهانست
آبستنی دختر عمران به پسر بود
آبستنی دختر انگور به جانست
آن روح خداوند همه خلق جهان بود
وین راح خداوند همه خلق جهانست
گر قصد جهودان بد در کشتن عیسی
در کشتن این، قصد همه اهل قرانست
آن را بگرفتند و کشیدند و بکشتند
وین را بکشند و بکشند، این به چه سانست
آن، زنده یکی را و دو را کرد به معجز
وین، زندهگر جان همه خلق زمانست
ناکشتهٔ کشته صفت روح قدس بود
ناکشتهٔ کشته صفت این حیوانست
آن را، نگر از کشتن آنها چه زیان بود
این را، نگر از کشتن اینها چه زیانست
آن را، پس سختی ز همه رنج امان بود
وین را، پس سختی ز همه رنج امانست
آن را به سماوات مکان گشت و مر این را
بر دست امیران و وزیرانش مکانست
چون دست وزیر ملک شرق که دستش
از باده گران نیست، که از جود گرانست
شمس الوزرا احمد عبدالصمد آنکو
شمسالوزرا نیست که شمس الثقلانست
آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزهٔ خطی که سنانست
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک
مهتر به دو کوچک، به دلست و به زبانست
درانه و دوزان به سر کلک نیابی
درانه و دوزان به سر کلک و بنانست
اندر کرمش، هر چه گمان بود یقین شد
واندر نسبش، هر چه یقین بود گمانست
خردش نگرش نیست، که خردک نگرشنی
در کار بزرگان همه ذلست و هوانست
دینار دهد، نام نکو باز ستاند
داند که علی حال زمانه گذرانست
مرحاشیهٔ شاه جهان را و حشم را
هم مال دهندهست و هم مال ستانست
زیرا که ولایت چو تنی هست و درآن تن
این حاشیه شاه رگست و شریانست
دستور طبیبست که بشناسد رگ را
چون با ضربان باشد و چون بیضربانست
چون با ضربانست کند قوت او کم
ورکم نکند، بیم خناق از هیجانست
چون بیضربان باشد، نیرو دهد او را
ورنه دل ملکت را بیم یرقانست
این کار وزارت که همیراند خواجه
نه کار فلان بن فلان بن فلانست
بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش
این را غرض و مصلحت شاه جهانست
هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه
کز خردمنش محتشمانرا حدثانست
از پشه عنا و الم پیل بزرگست
وز مور، فساد بچهٔ شیر ژیانست
خسرو تنهٔ ملک بود او دلهٔ ملک
ملکت چو قرآن، او چو معانی قرانست
ملکت چو چراگاه و رعیت رمه باشد
جلاب بود خسرو و دستور شبانست
لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ
وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بانست
ما را رمهبانیست نه زو در رمه آشوب
نه ایمن ازو گرگ و نه سگ زو به فغانست
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی
با آنکه بداندیش بود، سخت کمانست
تا بر بم و بر زیر نوای گل نوش است
تا بر گل بربار خروش ورشانست
عمر و من او را نه قیاس و نه کران باد
چون فضل و منش را نه قیاس و نه کرانست
بادا به بهار اندر چندانکه بهارست
بادا به خزان اندر چندانکه خزانست
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۴ - در مدح شهریار
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک! بارت عز و بیداری تنه
اورمزد و بهمن و بهمنجنه فرخ بود
فرخت باد اورمزد و بهمن و بهمنجنه
بر سرانگشت معشوقان نگر سبزی حنا
بر سر انگشت سبزی بر سر و سبزش نه
راست پنداری بلورین جامهای چینیان
بر سر تصویر زنگاری و بند آینه
یا به منقار زجاجی برکند طاووس نر
پرهای طوطیان از طوطیان وقت چنه
ای خداوندی که روز خشم تو از خشم تو
در جهد آتش به سنگ آتش و آتشزنه
خشم تو چون ماهی فرزند داوود نبی
کو بیوبارد جهان، گوید که هستم گرسنه
در دعای مؤمنین و مؤمناتی، زانکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه
بامدادان حرب غم را لشکری کن تعبیه
اختیارش بر طلایه، افتخارش بر بنه
تو به قلب لشکر اندر خون انگوران به دست
ساقیان بر میسره، خنیاگران بر میمنه
ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه
خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر وبم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه بهار بشکنه
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو
گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی کاویزنه
ساعتی سیوارتیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سروستاه و ساعتی با روزنه
بامدادان بر چکک، چون چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه
ماه فروردین به گل چم، ماه دی بر باد رنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه
سال سیصد سرخ میخور، سال سیصد زرد می
لعل می الفین شهر و العصیر الفی سنه
ای درخت ملک! بارت عز و بیداری تنه
اورمزد و بهمن و بهمنجنه فرخ بود
فرخت باد اورمزد و بهمن و بهمنجنه
بر سرانگشت معشوقان نگر سبزی حنا
بر سر انگشت سبزی بر سر و سبزش نه
راست پنداری بلورین جامهای چینیان
بر سر تصویر زنگاری و بند آینه
یا به منقار زجاجی برکند طاووس نر
پرهای طوطیان از طوطیان وقت چنه
ای خداوندی که روز خشم تو از خشم تو
در جهد آتش به سنگ آتش و آتشزنه
خشم تو چون ماهی فرزند داوود نبی
کو بیوبارد جهان، گوید که هستم گرسنه
در دعای مؤمنین و مؤمناتی، زانکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه
بامدادان حرب غم را لشکری کن تعبیه
اختیارش بر طلایه، افتخارش بر بنه
تو به قلب لشکر اندر خون انگوران به دست
ساقیان بر میسره، خنیاگران بر میمنه
ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه
خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر وبم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه بهار بشکنه
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو
گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی کاویزنه
ساعتی سیوارتیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سروستاه و ساعتی با روزنه
بامدادان بر چکک، چون چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه
ماه فروردین به گل چم، ماه دی بر باد رنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه
سال سیصد سرخ میخور، سال سیصد زرد می
لعل می الفین شهر و العصیر الفی سنه
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۵ - در شکرگزاری عید و مدح خواجه محمد
ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به
عید رمضان آمد، المنه لله
آنکس که بود آمدنی آمده بهتر
و آنکس که بود رفتنی او رفته بده به
برآمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده، بر باغ و به سبزه
من روزه بدین سرخترین آب گشایم
زان سرخترین آب رهی را ده و مسته
برنه به کف دستیم آن جام چو کوثر
جام دگر آور، به کف دست دگر نه
من می نخورم، تا نبود بر دو کفم جام
یا ساتگنی بر سر خوانم ننهی سه
چون می بدهی، نوش همیگوی و همیباش
چون می بخورم، جام همیگیر و همیجه
ور جهد کند خواجه و گوید نخورم می
با جان و سر سلطان سوگندش همیده
ور خواجهٔ اعظم قدحی کهتر خواهد
حقا که میش مه دهی و هم قدحش مه
بر بار خدای رؤسا خواجه محمد
کهتر بر او مهتر و مهتر بر او که
تایید خدایی به تن او متنزل
اقبال سمائی به رخ او متوجه
پاکیزهلقایی که ز بس حکمت و جودش
«الحکمة و الجود سری مفتخرا به»
آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد
کز دو رخ او تابد یزدانی فره
دو ساعد او چون دو درختست مبارک
انگشت بر او: شاخ و بر و جود فواکه
بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو
عاقل شود از عادت او سخت موله
پرویز ملک چون سخن خوب شنیدی
آن را که سخن گفتی، گفتیش که هان زه!
پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی
بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه
زیرا که حدیث تو به ده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده
اندر چله جهل، کمالت شکند تیر
واندر گلوی آز، نوالت فکند زه
کوچک دو کفت، مه زد و دریای بزرگست
بسیار نزارست مه از مردم فربه
از منفعت دریا و ز مردم دریا
بسیار که و پیش خرد منفعتش مه
نام خرد و فهم نکو ما ز تو بردیم
انگور ز انگور برد رنگ و به از به
مکره به گه بخل تو باشی و نه مطواع
مطواع گه جود تو باشی و نه مکره
من بنده که نزدیک تو شعر آرم، باشم
آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله
از بیادبی باشد و از پست مقامی
سجع متنبی گفتن، پیش متفقه
ای خواجهٔ فرخنده، ار ایدون که نیامد
این شعر تو نیکوتر از آن روز دوشنبه
معذور همیدار که این بار دگر من
شعریت بیارم که بود صد ره از ین به
تا راه توان یافت به دریا ز ستاره
تا دور توان گشت به توشه ز مهامه
بختت ازلی باد و بقایت ابدی باد
ایزد مرساناد به روی تو مکاره
عید رمضان آمد، المنه لله
آنکس که بود آمدنی آمده بهتر
و آنکس که بود رفتنی او رفته بده به
برآمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده، بر باغ و به سبزه
من روزه بدین سرخترین آب گشایم
زان سرخترین آب رهی را ده و مسته
برنه به کف دستیم آن جام چو کوثر
جام دگر آور، به کف دست دگر نه
من می نخورم، تا نبود بر دو کفم جام
یا ساتگنی بر سر خوانم ننهی سه
چون می بدهی، نوش همیگوی و همیباش
چون می بخورم، جام همیگیر و همیجه
ور جهد کند خواجه و گوید نخورم می
با جان و سر سلطان سوگندش همیده
ور خواجهٔ اعظم قدحی کهتر خواهد
حقا که میش مه دهی و هم قدحش مه
بر بار خدای رؤسا خواجه محمد
کهتر بر او مهتر و مهتر بر او که
تایید خدایی به تن او متنزل
اقبال سمائی به رخ او متوجه
پاکیزهلقایی که ز بس حکمت و جودش
«الحکمة و الجود سری مفتخرا به»
آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد
کز دو رخ او تابد یزدانی فره
دو ساعد او چون دو درختست مبارک
انگشت بر او: شاخ و بر و جود فواکه
بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو
عاقل شود از عادت او سخت موله
پرویز ملک چون سخن خوب شنیدی
آن را که سخن گفتی، گفتیش که هان زه!
پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی
بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه
زیرا که حدیث تو به ده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده
اندر چله جهل، کمالت شکند تیر
واندر گلوی آز، نوالت فکند زه
کوچک دو کفت، مه زد و دریای بزرگست
بسیار نزارست مه از مردم فربه
از منفعت دریا و ز مردم دریا
بسیار که و پیش خرد منفعتش مه
نام خرد و فهم نکو ما ز تو بردیم
انگور ز انگور برد رنگ و به از به
مکره به گه بخل تو باشی و نه مطواع
مطواع گه جود تو باشی و نه مکره
من بنده که نزدیک تو شعر آرم، باشم
آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله
از بیادبی باشد و از پست مقامی
سجع متنبی گفتن، پیش متفقه
ای خواجهٔ فرخنده، ار ایدون که نیامد
این شعر تو نیکوتر از آن روز دوشنبه
معذور همیدار که این بار دگر من
شعریت بیارم که بود صد ره از ین به
تا راه توان یافت به دریا ز ستاره
تا دور توان گشت به توشه ز مهامه
بختت ازلی باد و بقایت ابدی باد
ایزد مرساناد به روی تو مکاره