عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
من باغ ارم بر سر کویت دیدم
من روز طرب در شب مویت دیدم
ابروی کج تو راست دیدم چو هلال
فرخنده هلالی که به رویت دیده‌ام
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
از دوست مرا چون نگریزد چه کنم؟
هر عذر که گویم نپذیرد چه کنم؟
آهو صفتم گرفت صحرای غمش
چون دوست مرا به سگ نگیرد چه کنم؟
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
در مجلس تو ز گل پراکنده‌ترم
وز نرگس مخمور، سرافکنده‌ ترم
از غنچه گل اگر چه دل زنده ترم
از غنچه به خون جگر آکنده ترم
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۶
دارم عجب از غنچه دل تنگ که چون
از دل رخ نازنین گل کرد برون
در خون دل غنچه اگر نیست چراست؟
گل را همه پره‌های دامن پر خون
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۷
خواهم شبکی چنانکه تو دانی و من
بزمی که در آن بزم تو و امانی و من
من بر سر بسترت بخوابانم و تو
آن نرگس مست را بخوابانی و من
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۸
زیر و زبر چشم ترا بس موزون
نقاش ازل سه خال زد غالیه گون
پندار که در شب فراز عینت
دو نقطه یا نهاد و یک نقطه نون
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
تا کی پی هر نگار مهوش، سلمان،
گردی چو سر زلف مشوش، سلمان؟
گر طلعت شاهد قناعت بینی
زلفش به کف آر و خوش فروکش سلمان
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۳
عالم همه سرنگون توانم دیدن
خود را شده غرق خون توانم دیدن
جان از تن خود برون توانم دیدن
من جای تو بی تو چون توانم دیدن؟
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح دلشاد خاتون
ای عید رخت کعبه دل اهل صفا را
هر لحظه صفایی دگر از روی تو ما را
تو کعبه حسنی و سر زلف تو حرم روح قدس را
در موقف کون تو مفام اهل صفا را
لبیک زنان بر عرفات سر کویت
صد قافله جان منتظر آواز درآرا
در آرزوی زمزم آتش وش لعلت
جان هر نفسی بر لب خشک آمده ما را
امید طواف حرم وصل تو افکند
در وادی غم طایفه بی‌سر و پارا
رو در خم محراب دو ابروی تو کردم
گفتم: مگر آنجا اثری هست دعا را
در سایه محراب نظر کرد دلم دید
ترکان خطایی نسب حور لقا را
فریاد برآورد: که ای قوم که ره داد
سرمست به محراب حرم ترک خطا را!
چشمت به کرشمه نظری کرد که تن زن
بر مست همان به که نگیرد خطا را
زایر، حرم کعبه گزید از پی فردوس
ما کوی تو آن کعبه فردوس نما را
حاجی به طواف حرم کعبه، ملازم
ما طوف کنان بارگاه کعبه بنا را
دلشاد شه، آن سایه یزدان که زرایش
خورشید فلک رفعت خورشید لقا را
سلطان قضا رای قدر قدر، که چون او
سلطان قدر قدر نبوداست قضا را
در عهد اسکندر عدلش نبود بیم
از رخنه یاجوج اجل سد بقا را
با مهر سلیمان قبولش نبود راه
در دایره خطه دل دیو هوا را
از عفت او می‌دهد آن بوی که دیگر
در پرده گل ره نبود باد صبا را
مهر نظر تربیت او بدماند
در ماه دی از شور زمین، مهر گیا را
ای از شرف سجده درگاه تو حاصل!
این تاج مرصع فلک سبز لقا را!
گر آینه تیغ تو گوهر بنماید
رخساره به خون لعل کند کاه ربا را
ور صبح ضمیرت تتق از چهره گشاید
از روی جهان برفکند زلف سیا را
در پرده‌سرای تو کشد زهره به گردن
چنگ طرب مطربه پرده‌سرا را
آنجا که سحاب کرمت سایه بگسترد
بر باد دهد ابر سیه روی گدا را
گر قیمت خاک کف پای تو کند عقل
از گوهر خود نقد کند وجه بها را
هر جا که دلی جسته خلاص از مرض جهل
بنمود اشارات تو قانون شفا را
چون مهر شود چشم و چراغ همه عالم
گر شمع ضمیر تو دهد نور سها را
تا شعر مرا زیور مدح تو شعارست
بر چرخ سخن شعری شعرم شعرا را
منثور شود گوهر منظوم ثریا
در مدح تو چون نظم دهم ورد ثنا را
تا از نفس باد صبا هر سر سالی
دوران کهن تازه کند عهد صبا را
هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ
سرخاب و سفید آب کند روی هوا را
بلبل از سر سوز دهد ساز غزل را
قمری به سر سرو کند راست نوا را
بادا چمن جاه شما خرم و سرسبز!
زان سان که بران رشک برد صحن سما را
تا عید چو نوروز بود غره شادی
هر روز زنو، عید دگر باد شما را
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح سلطان اویس
آن ماه، رو اگر بنماید شبی به ما
در وجه او نهیم دل و جان به رو نما
رویش مه مبارک و مویش لیال قدر
خود قدر آن لیال که داند به غیر ما؟
آن خد دلفریب تو بر قد دلکشت
چون ماه چارده شب، بر خط استوا
بگشا به پرسشم لب لعل و رسان به کام
جان را از آن مفرح یاقوت دلگشاد
چون در، بر آستان توام بر امید بار
باری بگو که حلقه بگوش منی در را
بر غره صباح مبارک که عارضت
هر دم به طیره طره همچون منامسا
گردد خیال دوست همه گرد چشم من
آری، خیال دوست بگرداند آشنا
من می‌روم که روی بتابم ز کوی تو
موی تو می‌کشد ز قفا باز پس مرا
مجموع می‌روی تو و آشفته عالمی
چون مویت او فتاده شب و روز در قفا
از باغ وصل توست چو سروم به دست باد
پایم به گل فرو شده، سر رفته در هوا
باری هوای روی تو خواهد به باد داد
ما را اگر عنایت سلطان کند رها
خورشید هفت کشور گردون سلطنت
جمشید چار بالش ایوان کبریا
سلطان، معز دولت و دین پادشاه اویس
آن بر جهان عدل به تحقیق آشنا
آن سایه خدای، که گردون ندیده است
در آفتاب گردش از آن سایه خدا
طاس سپهر را همه صیتش بود، طنین
کاخ زمانه را همه شکرش بود، صدا
از چرخ دوخت بر قد قدرش قبای قدر
لیکن نداد همت او تن در آن قبا
ای آستان حضرت تو مطلع امل!
وی آستین کسوت تو قالب سخا!
هم ذروه کمال تو افزون ز کم و کیف
هم سدره جلال تو بیرون ز منتها
شخص حسود رادم تیغت بردد مار
شاخ امید را نم کلکت بود نما
گر در سر حسود خیال بلا رکت
آید به خاصیت، سرش از تن شود جدا
ملک آن توست و تیغ گران است در میان
بر خصم خویش می‌گذران هر زمان، گوا
گر چوب رایتت ز عصای کلیم نیست
بهر چه گاه چوب نماید، گه اژدها؟
دار السلام ملک تو عفویست بس فصیح
زان سان که محو می‌شود از نسختش، خطا
ای آنکه چار بالش زربفت آفتاب
شد زیر دست قدر تو بر رسم متکا!
حلم تو را چه باک «ولو بست الجبال»
ملک تو را چه بیم «ولو دکت السما»
بحر محیط کفچه کند، چون سفینه، دست
آنجا که همت تو کشد چون سفینه پا
با سیر لشگر تو دود آسمان به گرد
در روز موکب تو برآید زمین زجا
خورشید را که صفت اکسیرکار اوست
داد التفات رای تو تسلیم کیمیا
کاری که برخلاف رضای تو رفته است
امروز آن قضیه قدر می‌کند قضا
نصرت ندای دعوت کوست شنید و گفت:
«انی اجیب دعوه داعی اذا دعا»
بی‌حکم نافذ تو نیارد ستاند بوی
از کاروان نافه چین، لشگر صبا
با سایه‌ات چه پایه سلاطین عهد را؟
آنجا که طوبی است، چه سبزی دهد گیا؟
انوار آفتاب چو پیدا شود ز شرق
پیدا بود که چند بود رونق سها
گر چتر همتت فکند سایه بر زمین
دیگر به آسمان نکند خاک التجا
طبع جواد تو محیطی است، همه کرم
ذات شریف توست سپهری همه علا
شاها مخدرات جهان را نظاره کن
کاورده‌ام به پیش تو در کسوت بها
من جان دهم به رشوه که در گوش شه کنم
این گوهر نفیس، که دریست بی‌بها
بی‌مدح توست، گوهر منظوم من، هدر
بی‌ذکر توست، لولوی منثور من، هبا
شاها! از دست و پای خودم در بلا و رنج
کامد ز درد پای بسی در سرم بلا
درد سر غریم و تقاضا بسم نبود
کاورد چرخ بر سر این درد، درد پا
تا هست چهار کن جهان بر چهار طبع
این چهار صفه راست لقب خانه خدا فنا،
دولت‌سرای جاه تو پاینده باد و دور
گرد فنا ز گرد فناهای این سرا!
سال و مهت مبارک و عیدت خجسته باد
کز روی توست عید همه روزه ملک را
بر خور زرای پیروز بخت جوان که کرد
پیر خرد به بخت جوان تو اقتدا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدحدلشاد خاتون
سر سودای سر زلف تو تا در سرماست
همچو مویت دل سودایی ما بی‌سر و پاست
ما چو موی تو همه حلقه بگوشت شده‌ایم
حلقه موی پریشان تو سر حلقه ماست
مو به مو حال پریشانی ما می‌گوید
مو به مو سر زلف که بدین حال گواست
یک سر مو نظری با دل دروایم کن!
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
گفته‌ای یک سر مویت به جهانی نی‌ نی
یه سر موی تو را هر دو جهانم نیم بهاست
شام را تیرگی از موی تو می‌باید برد
صبح را روشنی از روی تو می‌باید خواست
هر سحر مجمره بوی تو در دست شمال
هر نفس سلسه موی تو در دست صباست
عنبر خط تو بر دور قمر دایره ساز
سنبل موی تو بر برگ سمن غالیه ساست
می‌کند سرکشا آن موی فرومگذارش
که در آن سرکشی آشوب و پریشانی‌هاست
نگشاید به جز از موی میان تو زهیچ
کار سلمان که فرو بسته‌تز از بند قباست
نسبت موی تو با مشک نه رایی است صواب
بلکه سودای پراکنده و تدبیر خطاست
مشک با حلقه مویت سر سودا دارد
کژ خیالی است مگر مشک خطا را سوداست
بوست چون نافه گرم بازکنی یکسر موت
نکنم باز بهر نافه که در چین و خطاست
رنگ رخسار تو را سوسن و گل تو بر تو
موی گیسوی تو را شعر سیه تا برتاست
در سرم هست که چون موی تو کج بنشینم
وز رخ و قد تو گویم سخن روشن و راست
عکس رویت ز سواد زره موی سیاه
چون فروغ ظفر پرچم سلطان پیداست
شاه دلشاد سر و سرور شاهان جهان
کز جهان آمده بر سر سخنش مو آساست
عکسی از بیرق او، غره غرای صباح
مویی از پرچم او، طره مشکین مساست
ای که با عرصه ملک تو جهان یک سرموست!
وی که با پرتو روی تو قمر کم زسهاست!
نعل شبرنگ تو موبند عروسان بهشت
گر دخیلت تتق پرده نشینان سهاست
کلک بی‌رای تو حرفی نتواند بنگاشت
تیغ بی‌حکم تو یک موی نیارد پیراست
کلک را با صفت فکر تو موی اندر سر
برق را با روش عزم تو خاراندر پاست
گاه در حل حقایق نظرت موی شکافت
گاه در کشف حقایق قلمت چهره گشاست
هرکه را یک سر مو کین تو در دل بنشست
یک به یک موی ز اندام به کینش برخاست
چنگ را موی کشان برد و پس پرده نشاند
غیرت عدل تو تا دید که پیری رواست
دم به دم آینه را روی سیه باد چو موی
در زمان تو بنا محرم اگر روی نماست
می‌چکد از بن هر موی دو صد قطره عرق
ابر را بس که ز بر کف دست تو حیاست
ید بیضای کلیم است تو را کز اثرش
بر تن خصم تو هر موی یکی اژدرهاست
همچو موی سر قرابه که می‌پالاید
از زجاجی مژه دشمن تو خون پالاست
چرخ نه تو سر بوسیدن پایت دارد
پشت چون موی سر زلفش از آن روی دوتاست
دست بربسته چو عودست مخالف بزنش
گر نهد یک سر موی پای برون از چپ و راست
باد عزمت په فتنه به یکدم شکند
گرچه انبوه‌تر از موی بتان یغماست
قاصرم در صفتت گرچه به مدح تو مرا
هر سر موی بر اندام زبانی گویاست
می‌چکد آب ز مو شعر ترم را که بسی
طبع من غوطه فکرت زده در بحر ثناست
جامه‌ای بافته‌ام بر قد مدح تو ز موی
بخر این جامه زیبا که به از صد دیباست
در پس گوش منه در حدیثم چون موی
جای در گوش خودش کن که بدین پایه سزاست
ناروایی چنین شعر به هر حال روا
نبود خاصه درین فصل که موینه رواست
شعر من بنده چو موی است و کمال سخنم
راست مویی است که در عین کمال شعر است
از صنایع به بدایع سخن آراسته‌ام
غزض بنده ازین شعر نه مویی تنهاست
من که پروای سر ریش خودم نیست ز فکر
سر سودای سخنهای چو مویم ز کجاست؟
جای آن است که چون کلک تراشم سر و روی
که ز مو بر سر کلک آمده صد گونه بلاست
خاطر آینه سیمای من اندر پی موت
گرچه چون شانه تراشیده ز سر چندین پاست
گرچه امروز سیه گشته و برهم جسته
همچو موی سر زنگی تن ما از سرماست
آفتابی به تو گرم است مرا پشت امید
سرد باشد که کنم جامه مویی درخواست
می‌زد از بهر تراش استره سان بر سر سنگ
هرکه او کرد زبان تیز و ز کس مویی خواست
بر سر مویم و مو بر سر من چون گویم
که نه ما بر سر موییم و نه مو بر سرماست
سرو را دوش شنیدم که مگر سلطان را
به تراشیدن موی سر شهزاده هواست
این سخن چون راست به لفظ مبارک بگذشت
مژده چون موی به هر گوش رسید از چپ و راست
آسمان گفت که یارد که مویی کم
از سری کش فلک امروز چو موی اندر پاست
تیز شد استره و باز فرو رفت به خود
گفت با خویش که مویی زسرش نتوان کاست
باز می‌خواست کزان موی تراشی بکند
اول از بندگی شاه اجازت می‌خواست
موی در تاب شد از استره در خود پیچید
کز سر جان نتوانست به یکدم برخواست
باش دلشاد که هرگز نشود مویی کم
هر کرا بر سر او سایه اقبال شماست
لله الحمد که گر موی برفت از سر او
تا قیامت سرو افسر بسلامت برجاست
تا شبیهند به ماران سیاه فرعون
موی‌های سیه و آفت ایشان موساست
از نهیب غضبت باد چو مار ضحاک
هر سر موی که اعدای تو را بر اعضاست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - درمصیبت كربلا
خاک، خون آغشته لب تشنگان کربلاست
آخر ای چشم بلابین! جوی خون بارت کجاست؟
جز به چشم و چهره مسپر خاک این ره، کان همه
نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست
ای دل بی‌صبر من آرام گیر اینجا دمی
کاندر اینجا منزل آرام جان مرتضاست
این سواد خوابگاه قره‌العین علی است
وین حریم بارگاه کعبه عز و علاست
روضه پاک حسین است این که مشک زلف حور
خویشتن را بسته بر جاروب این جنت سراست
شمع عالم تاب عیسی را درین دیر کهن
هر صباح از پرتو قندیل زرینش ضیاست
زاب چشم زایران روضه‌اش «طوبی لهم»
شاخ طوبی را به جنت قوت نشو و نماست
مهبط انوار عزت، مظهر اسرار لطف
منزل آیات رحمت، مشهد آل عباست
ای که زوار ملایک را جنابت مقصد است
وی که مجموع خلایق را ضمیرت پیشواست
نعل شبرنگ تو گوش عرشیان را گوشوار
گرد نعلین تو چشم روشنان را توتیاست
صفحه تیغ زبانت عاری از عیب خلاف
روی مرات ضمیر صافی از رنگ ریاست
ناری از نور جبینت، شمع تابان صباح
تاری از لطف سیاهت، خط مشکین مساست
نا سزایی کاتش قهر تو در وی شعله زد
تا قیامت هیمه دوزخ شد و اینش سزاست
بهره جز آتش چه دارد هر که سر برد به تیغ؟
خاصه شمعی را که او چشم و چراغ انبیاست
هر سگی کز روبهی با شیر یزدان پنجه زد
گر خود او آهوی تاتارست، در اصلش خطاست
تا نهان شد آفتاب طلعتت در زیر خاک
هر سحر پیراهن شب در بر گیتی قباست
در حق باب شما آمد «علی بابها»
هر کجا فضلی درین باب است، در باب شماست
تا صبا از سر خاک عنبرینت برد بوی
عاشق او شد به صد دل زین سبب نامش صباست
هر کس از باطل به جایی التجایی می‌کند
زان میان ما را جناب آل حیدر ملتجاست
کوری چشم مخالف، من حسینی مذهبم
راه حق این است و نتوانم نهفتن راه راست
ای چو دریا خشک لب، لب تشنگان رحمتیم
آب رویی ده به ما کاب همه عالم‌تر است
خواهشت آب است و ما می‌آوریم اینک به چشم
خاکسار آنکس که با دریا به آبش ماجراست
بر لب رود علی، تا آب دلجوی فرات
بسته شد زان روز باز افتاده آب از چشمهاست
جوهر آب فرات از خون پاکان گشت لعل
این زمان آن آب خونین همچنان در چشم ماست
سنگها بر سینه کوبان، جامها در نیل عرق
می‌رود نالان فرات، آری ازین غم در عزاست
آب کف بر روی ازین غم می‌زند، لیکن چه سود؟
کف زدن بر سر کنون کاندر کفش باد هواست
یا امام المتقین! ما مفلسان طاعتیم
یک قبولت صد چو ما را تا ابد برگ و نواست
یا شفیع المذنبین! در خشکسال رحمتیم
زابر احسان تو ما را چشم باران عطاست
یا امیر المومنین! عام است خوان رحمتت
مستحق بی‌نوا را بر درت گوش صلاست
یا امام المسلمین! از ما عنایت وا مگیر
خود تو می‌دانی که سلمان بنده آل عباست
نسبت من با شما اکنون درین ابیات نیست
مصطفی فرمود سلمان هم زاهل بیت ماست
روضه‌ات را من هوادارم بجان قندیل‌وار
آتشین دل در برم دایم معلق زین هواست
خدمتی لایق نمی‌آید ز من بهر نثار
خرده‌ای آورده‌ام وان در منظوم ثناست
هرکسی را دست بر چیزی، و ما را بر دعا
رد مکن چون دست این درویش مسکین بر دعاست
یا ابا عبدالله! از لطف تو حاجات همه
چون روا شد حاجت ما گر برآید هم رواست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح دلشاد خاتون
مصور ازل از روح، صورتی می‌خواست
مثال قد تو را برکشید و آمدراست
بنفشه سنبل زلفت به خواب دید شبی
علی الصباح پریشان و سرگران برخاست
همه خیال سر زلف بار می‌بندم
شب دراز و برانم که سر به سر سوداست
خیال سرو بلندت در آب می‌جویم
زهی لطیف خیالی که در تصور ماست
به ناز اگر بخرامد درخت قامت تو
ز جای خود برود سرو، اگرچه پابرجاست
جهان حسن تو خوش عالمی است ز آنکه درو
شمال بر طرف آفتاب، غالیه ساست
تراست بی‌سخن اندر دهان نهان گوهر
نشان گوهر پاک تو در سخن پیداست
بیا به حلقه دیوانگان عشق و ببین
کز آن سلاسل مشکین چه فتنه‌ها برپاست
فتادگان سر کوی دوست بسیارند
ولیکن از سر کویت چو من فتاده نخاست
چو نیم مرده چراغی است آتشین، جانم
که در هوای تو بر رهگذر باد صباست
هر آن نظری که نه در روی توست، عین خطاست
هر آن نفس که نه بر یاد توست، باد هواست
رخ تو چشمه مهرست و گرد چشمه مهر
دمیده سبزه خطت، مثال مهر گیاست
فتاده خال تو بر آفتاب می‌بینم
مگر که سایه چتر رفیع ظل خداست
خدایگان سلاطین بحر و بر، دلشاد
که آسمان بزرگی و آفتاب عطاست
دلش به چشم یقین از دریچه امروز
همه مشاهد احوال عالم فرداست
ز شادی کف دستش مدام در مجلس
امل به قهقه خندان، چو ساغر صهباست
قصور عقل ز درک کمال رفعت او
مثال چشمه خورشید، و چشم نابیناست
به بوی آنکه دماغ ملوک تازه کند
غبار اشهب او، گشته عنبر ساراست
بدان امید که در سلک خادمانش کشند
کمینه حلقه به گوش تو، لولو لالاست
ز تاب پرتو انوار روی روشن او
پناه جسته نظیرش به سایه عنقاست
ایا ستاره سپاهی که برج عصمت را
فروغ قبه مهد تو غره غراست!
تو عین لطفی و دریا، غدیر مستعمل
تو نور محضی و گردون، غبار مستعلاست
رفیع قدر تو چرخی همه ثبات و قرار
شریف ذات تو بدری، همه دوام و بقاست
زمانه را ز تو خطی که جسم را ز حیات
وجود را به تو راهی که چشم را به ضیاست
به کوشش آمده بر سر حسام تو در رزم
به بخشش آمده برتر کف تو از دریاست
بیاض تیغ تو آیینه جمال و ظفر
زبان کلک تو دندانه کلید رجاست
کف به بسط، بسیط جهان گرفت و تو را
کف آیتی است که آن بر کفایت تو گواست
تمکن تو سراپرده در مقامی زد
که زهره با همه سازش، کنیز پرده‌سراست
دلت نوشته بر اقطار ابر را ادرار
کف تو رانده در آفاق بحر را اجراست
ز روی و رای تو خورشید، با هزار فروغ
ز زبم عیش تو ناهید، با هزار نواست
به عهد عدل تو اسم خلاف بر بیداست
ازین مخالفتش افتاده لرزه بر اعضاست
به مرده‌ای که رسد مژده عنایت تو
چو غنچه در کفنش آرزوی نشو و نماست
سرای جاه تو دار الشفا پنداری
به خاک پای تو کان خون‌بهای مشک خطاست
ز باغ تیغ زمرد لباس خون ریزت
علامت یرقان بر جبین کاهرباست
ز چین ابروی خوبت به چشم خسرو چین
فضای عرصه چین تنگ‌تر ز چین قباست
هلال نعل ستاره ستام گردون سیر
جهان نورد و زمان سرعت و زمین پیماست
بلند پایه چو همت، فراخ رو چو طمع
گران رکاب چو حلم و سبک عنان چو ذکاست
شب سعادت ارباب دولت است مگر
که روشنی سحر در مبادیش پیداست؟
ز روز و شب بگذشتی اگر نه آن بودی
که روز روشنش از روی و تیره شب زقفاست
ز اشتیاق سمش رفته نعل در آتش
شکال از آرزوی دست بوس او برپاست
به سعی و قوت سیرش، رسیده خاک زمین
هزار پی ز حضیض سمک بر اوج سماست
شدن به جانب بالا سحاب را ماند
ولی عرق نکند آن و این غریق حیاست
جوان چو دولت سلطان روان چو فرمانش
جهنده همچو اعادی رسیده همچو قضاست
شها، حسود ترا گر نمی‌تواند دید
تو زشادی که سبب کوربختی اعداست
مدار باک زکید عدو که در همه وقت
مدار دور فلک بر مدار رای شماست
اگر چه دشمن آتش نهاده سوخته دل
ز تاب تیغ تو در سنگ خاره ساخته جاست
کنون ببین که ز تاپیر نعل شبرنگت
بسان لمعه آتش، بجسته از خاراست
برآب زد سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر توامان می‌خواست
بسان مردمک چشم خود چون بدید، صورت بست
که خود هرآینه اینجای بهترین ملجاست
زبان چرب تو اینک برآورد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آینه تصور ماست
عدوی خیبریت گر به قلعه جست پناه
شکوه حیدریت منجنیق قلعه گشاست
فلک جناب شها، با جناب عالی شاه
مرا ز گردش گردون دون شکایت‌هاست
سوار گرم رو آفتاب پنداری
کشیده تیغ زر از بهر مردم داناست
جهان اگرچه سراپای رنگ و بوست همه
ولی نه رنگ مروت درو، نه بوی وفاست
تو خوی و رسم سپهر و ستاره از من پرس
نه در سپهر محابا، نه در ستاره حیاست
نه آخر از ستم، طبع دهر بی‌مهرست؟
نه آخر از سبب، چرخس سرکش رعناست
که بی‌اردات و اختیار قرب دو ماه
کمینه بنده شاه از رکاب شاه جداست
تنم بکاست از این غم چو شمع و نیست عجب
که سینه همدم سوز است و دیده جفت بکاست
ز خدمت ار چه جدا بوده‌ام و لیک مرا
همیشه در عقب شاه لشگری ز دعاست
قوافل دعوت از زبان من همه وقت
رفیق کوکبه صبح و کاروان صباست
منم که نیست مرا در سخات هیچ سخت
تویی که در سخن امروز خاتم الشعراست
ز روی آینه زرنگار روشن روز
همیشه تا نفس پاک صبح زنگ زداست
ز گرد خاطر و زنگ کدورت ایمن باد
درون پاک تو کایینه خدای نماست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح سلطان اویس
ای که روی تو به صدبار، ز گل تازه‌ترست
از حیایت به عرق، روی گل تازه‌ترست
یا رب این شعر سیاه تو چه خوش بافته‌اند!
کش حریر سمن و اطلس گل آسترست
برقع عارض تو عافیت دلها بود
عافیت باز بر افتاده دور قمرست
سر راز سر زلفت نگشود است کسی
ظاهرا بویی از آن برده نسیم سحرست
از ره دیده دلم رفت به خال و خط تو
کرده مسکین ز پی سود به دریا سفرست
دامنت دود دل عود گرفت و خوش شد
تا بدانی که دم سوختگان را اثرست
عجب آنکس که به دور لب تو مست می است
مگر از باده لعل لب تو بی‌خبرست؟
چشم ترک تو به تیر نظر انداخت مرا
چشم ترک توام انداخته باز از نظرست
همه رهگذر آتش رخساره اوست
مردم چشم مرا آبی اگر در جگرست
شمه حاصل مشکم است ز زلف و آن نیز
نیست از باد هوا لیک زخون جگرست
پسته را گوکه دهن باز مکن، مغز مبر
پیش آن پسته دهن کش سخن اندر شکرست
چون میان تو تنم گرچه خیالی شده است
همچنان این دل مسکین به خیال تو درست
کی تواند دلم از موی میان تو گذشت
که شبی تیره و باریک و رهی درکمرست
سرکشی نیست چو زلف تو و او نیز چو من
از بن گوش به عشق تو درآورده سرست
چشم دارد که چو چشم تو بود نرگس مست
واندرین هیچ نظر نیست چه جای نظرست
لب خشک و مژه تر ز تو دارم حاصل
در جهان نیست جزین هرچه مرا خشک و ترست
سایه زلف تو بر چشمه خورشید افتاد
خم زلف تو مگر چتر شه دادگرست؟
بحر زخار کرم، آنکه گه موج عطا
بحر پیش کف دستش ز شمار شمرست
ناصر دین نبی، شاه اویس، آنکه دلش
عالم علم علی، عادل عدل عمرست
روح محض است تنش، عقل مجرد ذاتش
که جز این هر دو سراپا لطف و هنرست
ای که خاک کف پایت فلک کحلی را
نیل پیشانی مهر و مه کحل بصرست
خط فرمان تو، طغرای مناشیر جهان
حکم دیوان تو، امضای مثال قدرست
فتنه را دیده به دوران تو اندر خواب است
تیغ را دست ز انصاف تو اندر کمرست
طره پرچم و ماه علم منصورت
آن شب قدر شرف این همه عید ظفرست
در هوا ابر ز ادرار کفت راتبه خوار
در زمین آب ز اجزای درت بهره‌ورست
خیمه قدر تو را، فلکه ز سقف فلک است
چمن طبع تو را زهره به جای زهر است
آفتابی تو و راتب خور خوان تو، مه است
آسمانی و برآورده رای تو، خورست
در اموری که پی سد طریق فتن است
در مقامی که گه قطع مهام بشرست
خامه ملهم تو ثانی ذوالقرنین است
خنجر سبز لباس تو، بجای خضرست
زان جهت در دل خصمت شده این عین حیات
زین سبب در ظلمات آن شده گوهر سیرست
آبگون پیکر خود شعشه دشنه تو
جگر تشنه اعدای تو را آبخورست
نسخه نامیه از خلق تو حاصل گردد
داده تفضیل ازان برقلم و نیشکرست
ظالمانند به دوران تو انجم زان روی
روز و شب خانه ایشان همه زیر و زبرست
ملکت از امن چو اطراف سپهرست درو
رفته آهو بره در چشم و دل شیر نرست
هرکه را گوهر نام تو برآید به زبان
دهنش چون دهن سکه لبالب ز زرست
همه کس را شرف و فخر به علم و هنرست
تویی آنکس که به تو علم و شرف مفتخرست
آن سرافراز نهالیست سنان تو به رزم
که سر و سینه بدخواه تواش بارو برست
هر کجا سرزده در قلب سماک رمحت
در دم رمح تو سربرزده نجم ظفرست
باد از آن در کف آب است به زندان حباب
که به عهد تو به ابکار چمن پرده درست
هست با داغ ولای تو و طوق مننت
هر چه امروز در اطراف جهان جانورست
تانه افلاک پدر، چار طبیعت مادر
باشد و آدم از آن هر دو نخستین پسرست
وارث مادر گیتی همگی ذات تو باد
که حقیقت خلف دوده این نه پدرست
باد عید تو مبارک که جهان را امروز
دیدن ما هچه چتر تو، عیدی دگرست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان الوزرا محمد زكریا
سرو با قد تو خواهد که کند بالا راست
راستی نیستش این شیوه که بالای تو راست
چشم سرمست تو را عین بلا می‌بینم
لیکن ابروی تو چیزی است که در بالای بلاست
سرو می‌خواست که با قد تو همسایه بود
سایه قد تو دیدم زکجا تا به کجاست
تو جم ملک جمالی، دهن انگشتریت
مشکل این است که انگشتریت نا پیداست
بخت برگشته من رفته چو چشمت در خواب
کار آشفته‌ام افتاده چو زلفت در پاست
شاهد ماهرخ من همه چیزی دارد
بجز از زیور یک حسن که آن حسن وفاست
روی بنما به من ای آینه حسن و جمال
که جمال تو ز آینه دل زنگ زد است
هست مشاطه باغ از رخ و قد تو خجل
که چمن را به گل و لاله و شمشاد آراست
ملکت حسن تو را بر طرف چشمه مهر
چیست آن سبزه نورسته مگر مهر گیاست
شب ز سودای تو بر سینه سیمین صباح
هر سحر پیرهن شعر سیه کرده قباست
من گرفتم که به پولاد دلی آینه‌ای
گرچه پولاد دل است، آینه هم روی نماست
زیب دور قمر آمد چو خط آصف دهر
سر زلف تو که بر برگ سمن غالیه ساست
روی زیبای تو چون رای جهانگیر وزیر
عالم آراسته از حسن ممالک آراست
خواجه شمس الحق والدین که اگر تابدروی
رایش از شمس فتد، همچو قمر در کم و کاست
پادشاه وز را میر زکریا که زقدر
آستان در او مسند جای وز راست
آنکه در کار ممالک قلم و دستش را
قوت دست « کلیم الله » و اعجاز عصاست
سجده درگه او نور جبین می‌بخشد
هم از آن سجده شما را اثری در سیماست
قلمت زرد و نثار است و بسی در دارد
این از آن است که آمد شدنش بر دریاست
شاید ار زانچه غلامیش کمر بسته بود
آفتاب فلک آنگه که مقامش جوزاست
همت عالی اوراست مقامی که فلک
با وجود عظمت در نظرش کم ز سهاست
ای سرا پرده عصمت زده بالای فلک
زهره زاهره‌ات مطربه بی سروپاست
نظر رای تو از منظره امروزی
کرده نظاره احوال جهان فرداست
ذات تو پیرو عقل است مصور گشته
که سراپا همه علم و هنر و ذهن و ذکاست
شده از عشق عبارات و خطت دیوانه
آب با سلسله بنهاده سر اندر صحراست
عدلت از روی جهان تیغ و تبر بر می‌داشت
آن مظالم همه در گردن شوم اعداست
در هم آمیخته اعضای عدوی تو به کین
تیغ ایام ز یکدیگرشان کرده جداست
با کفت ابر، سیه روی شد و کرد عرق
هیچ شک نیست که این دو ز آثار حیاست
خرد مصلحت اندیش هر اندیشه که عرض
نکند بر نظر رای صواب تو خطاست
زیر دست تو فلک می‌طلبد منصب خویش
خویشتن را همگی برده فلک بر بالاست
رای عالی نظرت، مطلع انوار یقین
ذات فرخ اثرت، مظهر الطاف خداست
گشت در شرح ثنایت، قلمم سرگردان
روزگاری است که تا در سر کلک این سوداست
صاحبا غیر رهی بنده پنجه ساله
نیست این بنده ز درگاه تو محروم نیست چراست؟
می‌کنم شکر که در طبع دعا گوی تو نیست
هیچ از آن چیز که در طبع خسیس شعر است
بدن و جان مرا عارضه‌ای هست آن عرض
می‌کنم بر تو که تدبیر تو قانون شفاست
کارم از شوخی نظم است چنین نامنظوم
خاک بر فرق هنر، کان رنج و عناست
آب، خاشاک چو بر خاطر خود دید چه گفت؟
گفت: شک نیست که هر چیز که بر ماست زماست
با چنین عارضه و ضعف تمنای نجات
دارم اما همه موقوف اشارات شماست
آن حقوقی که در آفاق رهی را به سخن
هست بر بارگه سلطنت امروز کراست؟
تا عماری فلک راست غلاف اطلس
تا قبای بدن کوه گران از خار است
از بقای ابدی باد بقای قد تو
که بقا خود به خود وجود تو مزین، چو قباست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در مدح خواجه غیاث الدین محمد
تا ز مشک ختنت، دایره بر نسترن است
سبزهٔ خط تو آرایش برگ سمن است
از دل مشک و سمن گرد برآورد، زرشک
گرد مشک تو که برگرد گل و نسترن است
زره جعد تو را حلقه مشکین گره است
رسن زلف تو را، چنبر عنبر شکن است
بخت شوریده من خفته‌تر از غمزه توست
زلف آشفته تو بسته تراز کار من است
خال و خط و دهنت چشمه خضر و ظلمات
رخ و زلف و زنخت یوسف و چاه و رسن است
یوسف عهد خودی، نه نه چه یوسف که تو را
یوسفی گمشده در هر شکن پیرهن است
سنبل زلف سرانداز تو عنبر زده است
نرگس ترک کماندار تو ناوک فکن است
حلقه گوش تو، یا رب، چه صفایی دارد
کز صفا حلقه بگوشش شده در عدن است
دل فدای سر زلف تو که هر تاتارش
خون بهای جگر نافه مشک ختن است
جان نثار لب لعل تو که از غیرت او
داغ غم بر دل خونین عقیق یمن است
در غم شهدلبان شکرین تو مرا
تن بیمار گدازان چو شکر در لبن است
تا دلم در شکن زلف تو آرام گرفت
دیده من شده در خون دل خویشتن است
سر زلفت به قدم چهره مه می‌سپرد
گوییا نعل سم اسب وزیر زمن است
آن فلک قدر ملک مهر کواکب موکب
که زحل حزم و زحل عزم و عطارد فطن است
آفتاب فلک جاه، غیاث الحق و دین
که محمد و صفت و نام محمد سنن است
ناصر شرع نبی، نایب عدل عمرست
وارث علم علی، صاحب خلق حسن است
آنکه بر مسند ایوان سخا پادشه است
وانکه در عرصه میدان سخن، تهمتن است
آنکه اندر نظرش، صورت دنیا و فلک
راست چون پیرزنی در پس چرخ کهن است
ای که بر خاک درت مهر فلک را حسد است
وی که در درج دلت روح ملک را سکن است
خرد از سحر حلال سخنت مدهوش است
دل و جان بر خط و خال و قلمت مفتتن است
در مقامی که صریر قلمت در نغم است
در زمانی که زبان سخنت در سخن است
تیغ هر چند که آهن دل و پولاد رگ است
شمع با آنکه زبان آور و آتش دهن است
تیغ را دست هنر مانده به زیر کمر است
شمع را تیغ زبان سوخته اندر لگن است
لطفت آن در ثمین است که در رشته عقل
مایه و سود جهانش همه در ثمن است
به صفت، رای تو نور است و فلک چون جسم است
به مثل، عدل تو جان است و جهان همچو تن است
چهره عقل تو فارغ ز غبار ستم است
عرصه ملک تو ایمن ز سپاه فتن است
روبه از تقویت شوکت تو شیردل است
پشه از تربیت همت تو پیل تو است
سلک دور قمر از واسطه کلک و کفت
لله الحمد، که با رونق نظم پرن است
دیده حاسد تو تیر بلا را هدف است
سینه دشمن تو تیغ فنا را محن است
سایه از هر که همای کرمت باز گرفت
کاسه چشم و سرش مطعم زاغ و زغن است
بر زوایای ضمایر نظرت مطلع است
در سراپای سرایر قلمت موتمن است
دشمن ار سرکشیی کرد چو شمع از تو چه غم
زانکه آن سرکشی‌اش موجب گردن زدن است
فلک از ایودچی درگه عالی تو گشت
هر شبی بر فلک از انجم از آن انجمن است
صاحبا بحر مدیح تو نه بحریست کزان
کشتی طبع رهی را ره بیرون شدن است
مدح جاه تو نه از روی و ریا می‌گویم
که مرا مدح تو در جان چو روان در بدن است
بیت من گرنه به مدح تو بود باد خراب
بیت کان نبود بیت تو بیت الحزن است
حق علیم است که در حب محمد امروز
صدق سلمان نه کم از صدق اویس قرن است
از جبینم همه آثار سعادت تابد
از چه رو، زانکه به خاک در تو مقترن است
تا سپیدی رخ برف و سیاهی سحاب
در چمن موجب سرسبزی سروچمن است
باد، آزاد ز باد ستم و جور زمان
سر و جاه تو که سر سبزتر از نارون است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح دلشاد خاتون
زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست
گوی حسن و دلبری امروز در چوگان اوست
زلف کافر کیش او پیوسته می‌دارد به زه
در کمین جان کانی را که دل قربان اوست
با لبان شکرینش، نیست چندان لذتی
انگبین را کایت شیرینی اندرشان اوست
مشک چینی چیست تا باچین زلفش دم زند؟
خاک پایش خون بهای چین و ترکستان اوست
در بیان در و مرجان گوهری می‌سفت عقل
روح می‌گفت: این عبارت از لب و دندان اوست
چشم ترکش را بگو تا ترک تازی کم کند
خاصه بر ملکی که سلطان بنده سلطان اوست
قبله شاهان عالم، آنک از فرط عفاف
سجده کروبیان بر گوشه دامان اوست
آنک از بهر علو پایه در بدو ازل
طاق گردن خویشتن را بسته بر ایوان اوست
بر فراز لامکان، فراش قدرش خیمه زد
تا بدانستیم کین نه شقه شادروان اوست
همت عالی او آن سدره بی منتهاست
کز بلندی آسمان در سایه احسان اوست
پیر گردون چون به عهد بخت بر نایش رسید
گفت دور من شد آخر این زمان دوران اوست
ای خداوندی که هر جا در جهان اسکندر است
خاک درگاه شریفت چشمه حیوان اوست
آسمان همت توست آنکه دریای محیط
گر گهر گردد لبالب یک نم از باران اوست
چیست جنت تازند با روضه بزم تو لاف؟
خار و خاشاکش مقابل با گل و ریحان اوست
کیست گردون تا بگرد پایه قدرت رسد؟
گرد خاک آستانت سرمه اعیان اوست
بخت طفل توست بر نایی که چرخ گوژ پشت
چون کمان دستکش در قبضه فرمان اوست
هست چین مقنعت را آن شرف بر چین و روم
کز علو دین تو را بر قیصر و خاقان اوست
داد اضداد جهان را داد عدلت لاجرم
آب در زنجیرباد و باد در فرمان اوست
هر که درماند به درد فاقه و رنج نیاز
نوش داروی عطایت شربت درمان اوست
من به وصفت کی رسم جایی که با کل کمال
در بیابان تحیر عقل سرگردان اوست
مهد عالی چون جناب اهل بیت عصمت است
در جهان امروز سلمان ثانی حسان اوست
تا بود بر بام هفتم قلعه، کیوان پاسبان
آنچنان کاندر نخستین پایه مه دربان اوست
طاق بالاپوش هفتم چرخ اطلس پوش باد
سقف ایوانت که کمتر هندویش کیوان اوست
روز مولودت مبارک عالم آرا باد از آنک
روز ایجاد و نظام عالم از ارکان اوست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - درنعت پیامبر
هر دل که در هوای جمالش مجال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
هر جا که در بلای ولایش گرفت انس
از نعمت و نعیم دو عالم ملال یافت
آداب خدمت درش آن را میسر است
کو از ادیب « ادبنی » گوشمال یافت
هر مدرکی که زد در درک کمال او
خود را مقید در کات ضلال یافت
عقل عنان کشید چو سوزن درین طلب
عمری به سر دوید و به آخر خیال یافت
جبرئیل را تجلی شمع جمال او
پروانه‌وار سوخته بی پر و بال یافت
ای منعمی که ناطقه خوش سرای را
در حصر نعمت تو خرد گنگ و لال یافت
یک ذره از لوامع نورت غزاله برد
ک شمه از روایح خلقت غزال یافت
یبویی ز گرد دامن لطفت دماغ باغ
در جیب و آستین صبا و شمال یافت
هر آفتاب کز افق عزت تو تافت
نی ذل کسف دید و نه نقص زوال یافت
بر طور طاعتت « ارنی » گفت، آفتاب
یک ذره از تجلی حسن و جمال یافت
در ملک رحمتت در « هب لی » زد آسمان
یک گوشه از ولایت جاه و جلال یافت
یوسف ذلیل چاه بالی تو شد از آن
جاه عزیز مصر بدو انتقال یافت
گه نحل را جلال تو تشریف وحی داد
گه نمل بر بساط تو منشور قال یافت
چون زلف شاهدان ز تو هر کس که رخ بتافت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت
با یادت ار در آتش سوزنده باشد کسی
آتش زهاب چشمه آب زلال یافت
لطف تو با عروس جهان یک کرشمه کرد
زان یک کرشمه این همه غنج و دلال یافت
در حضرت تو روی سفید آمد آنک او
بر روی دل ز فقر سیه روی خال یافت
فکرم نمی‌رسد به صفاتت که وصف تو
بر دست و پای عقل ز حیرت عقال یافت
فکر و هوای بشریت کجا و کی
در بارگاه وصف هوایت جمال یافت
نیک اختری به منزل وصلت رسد که او
با بدر و قدر و صدر و شرف اتصال یافت
سلطان هر دو کون که کونین در ازل
بر سفره نواله جودش نوال یافت
ادنی مقام او شب معراج روح قدس
اعلی مراتب درجات کمال یافت
خلقش بهار عالم لطف الهیست
زانرو مزاج عالمیان اعتدال یافت
چل صبح و هشت خلد بنام محمد است
خود عقد حا و میم بدین حا و دال یافت
منشور فطرت ار چه به توقیع احمدی
مشهود گشت و مهر ولایت به آل یافت
سلمان به مدح آل نبی درج سینه را
همچون صدف خزینه عقد لال یافت
جز در ثنای ایزد بی چون حرام گشت
شعر رهی که رونق سحر حلال یافت
یارب به عاشق شب اسری که با حبیب
در خلوت دنی فتدلی مجال یافت
کز حال این شکسته درویش وامگیر
آن یک نظر که هر دو جهان زان مثال یافت
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان اویس
هدهدی حال صبا پیش سلیمان می‌برد
قاصدی نزد نبی پیغام سلمان می‌برد
ماجرای قطره افتاده را یک یک جواب
کرده از بر تا به نزد بحر عمان می‌برد
ذره را از خویش اگرچه قصد پادر هواست
کرده روشن پیش خورشید درخشان می‌برد
بادگردی از زمین بر آسمان می‌آورد
آب خاشاکی به سوی باغ رضوان می‌برد
قطره‌ای چند آب شور تیزکان در خورد نیست
تشنه شوریده نزد آب حیوان می‌برد
صورت این قصه دانی چیست؟ یعنی قاصدی
رقعه‌ای از حال درویشی به سلطان می‌برد
باد صبح آمد نسیم زلف جانان می‌برد
راستی نیک از کمند زلف او جان می‌برد
می‌فرستم جان به دست باد پیشش گرچه
ناتوان افتاده‌ است، افتان و خیزان می‌برد
من به صد جان می‌خرم گردی ز خاک کوی او
با صبح ارزان متاعی دارد، ارزان می‌برد
زان پریشان می‌شود از باد زلف او که باد
پیش زلفش قصه جمعی پریشان می‌برد
پیک آهم در رهش با تیر یکسان می‌رود
گرچه در تیزی گرو صد ز پیکان می‌برد
پیش آن گلبرگ خندان هر زمان ابر بهار
قصه احوال من گریان و نالان می‌برد
در ره او سر نهادن چون قلم کار کسی است
کو ره سودا به فرق سر به پایان می‌برد
یک جهان جان در پی باد صبا افتاده‌اند
او مگر بویی زخاک کوی جانان می‌برد
عکس جان و پرتو ایمان زرویش ظاهر است
گرچه باز از روی ظاهر جان و ایمان می‌برد
نقطه نوش دهانش غارت جان می‌کند
گاه پیدا می‌رباید، گاه پنهان می‌برد
در بیضا با بنا گوشش معارض می‌شود
چون سررشک من ز عین بحر غلطان می‌برد
تابش مهر رخت جان جهانی را بسوخت
دل پناه از زلف تو باطل یزدان می‌برد
پادشاه بحر و بر دارای دین، سلطان اویس
آنکه او دست از همه شاهان به احسان می‌برد
آنکه بستان می‌کند تیغ خلاف اندر غلاف
گر صبا منشور فرمانش به بستان می‌برد
نیست بی‌پروانه مستوفی دیوان او
فی المثل گر یک ورق باد از گلستان می‌برد
رای عالی رایتش بی‌خواهش «هب‌لی» اگر
التفاتی می‌کند ملک سلیمان می‌برد
بلکه روی ماه رایت گربه گردون می‌کند
چاره تسخیر اقلیم خراسان می‌برد
بحر و کان را نیست خون در چشم و آب اندر جگر
بس که جودش دخل بحر و حاصل کان می‌برد
گوییا اصلا ندارد ابر تر دامن حیا
کو به عهدش دست خواهش سوی عمان می‌برد
در زمانش بره بر دعوی خون مادران
گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان می‌برد
چون به میدان می‌رود بر خنگ چوگانی سوار
گوی خورشید از بر گردون به چوگان می‌برد
می‌کند پرتاب تیغ از دست و می‌تاد عنان
روز کین‌گر حمله بر خورشید تابان می‌برد
هر که او بر درگه سلطان نمی‌بندد کمر
دور چرخش بسته بر درگاه سلطان می برد
وانکه گردن می‌کشد روزی ز طوق بندگیش
روزگارش بند بر گردن به زندان می‌برد
با وجود دستبرد شاه روز و نام و ننگ
شرم باد آن را که نام پوردستان می‌برد
حلقه امر تو را در گوش، قیصر می کشد
مسند جاه تو را در دوش خاقان می برد
تا نگردد شمع روز از باد تیغت منطفی
روز کین چتر تو را در زیر دامان می‌برد
آسمان می‌خواهد از اسب تو نعلی بهر تاج
غالبا آن تاج را از بهر کیوان می برد
کیست هندویی که سازد نعل اسب تاج سر
ظاهرا اسب تو در پا از پی آن می‌برد
مدت نه ماه نزدیک است شاها تا رهی
دور از آن حضرت جفا و جور دوران می‌برد
خاطر یوسف سقایم کو عزیز حضرتست
درچه کنعان غریب از جور اخوان می‌برد
آنچه سلمان برده است از اهل دین اندر عراق
کافرم در چین گر از کافر مسلمان می‌برد
گر نمی‌گردد مرا جود وجودت دستگیر
بی‌گمان این نوبتم سیلاب طوفان می‌برد
هر سحر تا می‌نماید آسمان دنادن صبح
خال مشکین از رخ گیتی به دندان می‌برد
چرخ زرین خال بادت از بن دندان غلام
تا که فرمان تو را پیوسته فرمان می‌برد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح امیر شیخ حسن
ما را از تو چشم بد ایام جدا کرد
چشم بد ایام چه گویم چها کرد؟
با چشم و دل سوختگان روز فراقت
آن کرد که با روشنی شمع صبا کرد
ما یار ندیدیم که با یار بسر برد
ما دوست ندیدیم که با دوست وفا کرد
زلفت به سر خویش و جمالت به جدایی
هریک چه دهم شرح که بر من چه جفا کرد
بی‌نور جمال تو نظر پرده‌نشین شد
بر مردم و بر خویش در دیده فرا کرد
چشمم ز جهان داشت غباری و حجابی
دیدار تو آن هر دو مبدل به صفا کرد
عمری که رود بی‌تو نمی‌بایدم آن عمر
می‌بایدم آن عمر دگر باره قضا کرد
بر بوی تو جان رفت و ز کوی تو همان دم
جانی دگر آورد صبا در تن ما کرد
با این همه با او نزدم دم که شنیدم
کو رفت و حدیث سر زلفت همه جا کرد
از خون دلم دیده چنان گشت که مردم
زین گوشه بدان گوشه تردد به شنا کرد
من در غم آنم که خیالت به چنین جای
چون آمد و چون رفت و شب آرام کجا کرد؟
«المنه لله» که کنون بخت من از خواب
بیدار شد و دیده به دیدار تو وا کرد
وین چشم رمد دیده من سرمه اقبال
از خاک در خسرو جمشید لقا کرد
دارای حسن نام حسنی نصب و اصل
کو کار عراق از پی احسان به نوا کرد
سلطان زمان، شیخ حسن، آنکه زمانه
تیغ و قلمش را سبب خوف و رجا کرد
جمشید فلک قدر که خورشید جهان تاب
از رای کرم گستر او کسب ضیا کرد
گاهی فلکش داور جمشید نگین خواند
گاهی لقبش داور خورشید لقا کرد
از نور دلش صبح دل افروز صفا یافت
وز فیض کفش ابر گهر بار حیا کرد
ای شاه عدو کاه که انصاف تو از کاه
دفع ستم جاذبه کاهربا کرد!
رمحت به سنان عامل آن شغل خطیر است
کاعجاز کف موسی عمران به عصا کرد
قولت به بیان محیی آن فعل شریف است
کاثار دم عیسی عمران به دعا کرد
ناهید پناهید به بزم تو و رایی
می‌خواست و را مطربه پرده‌سرا کرد
بسیار بگردید فلک گرد و ثاقت
تا قدر تواش متصل پرده‌سرا کرد
دست تو که با بی ز ایادی است گشاده
حاجات خلایق ز سر دسا روا کرد
تیغ تو که سدی است ز پولاد کشیده
دفع ستم فتنه یاجوج بلا کرد
شمشیر تو آوازه رسانید به فعفور
حالی به مسلمانیش انگشت نما کرد
اسلام تو پروانه فرستاده به قیصر
آتشکده کفر به پروانه رها کرد
جایی که محیط کفت اجرای جهان راند
وقتی که دل روشنت اظهار صفا کرد
از روی تو شد ابر خجل وان ز حیا بود
وز مهر تو زد صبح نفس وان ز ذکا بود
بدخواه تو قصد سر خود داشت ولیکن
تیغ تو ز یکدیگرشان نیک جدا کرد
قدر تو شبی کهنه قبایی به فلک داد
از روی زمین بوس فلک پشت دوتا کرد
پیش از قد او بود به هریک ز کواکب
بخشید کله‌واری و باقی به قبا کرد
گر خشم تو بر کوه زند بانگ نیارد
کوه از فزع خشم تو آهنگ صدا کرد
آن روز که مشاطه تقدیر الهی
آرایش رخسار عروسان سما کرد
شمیر تو آینه روی ظفر ساخت
انصاف تو را واسطه عقد بنا کرد
فی‌الجمله، تو را شاه ملوک امرا ساخت
القصه، مرا میر ملوک شعرا کرد
شاها فلک بی‌سرو پا دست برآورد
یکبارگی احوال مرا بی‌سر و پا کرد
کس بوی وفایی نشنیدست ز ایام
هر کس که از او بوی وفا جست خطا کرد
چندان دم دل سوختگان داد بدان بوی
ایام که خون در جگر مشک خطا کرد
تا هر بدو نیکی که درین مرکز خاکی
دور گذران کرد به تقدیر خدا کرد
دور گذران بر حسب رای شما باد
دور گذران کی گذر از رای شما کرد