عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب دوم: در نعت سیدالمرسلین صلّی اللّه علیه و سلّم
شمارهٔ ۱۰
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۵
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۷
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۹
عطار نیشابوری : باب بیست و یكم: در كار با حق گذاشتن و همه از او دیدن
شمارهٔ ۳۱
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۱۱
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۳
علوم دین بگویم با تو ای یار
تو این اسرار از من گوش میدار
علوم باطنی را گوش میدار
علوم ظاهری فرموش میدار
ز علم باطنی ای یار انور
چنین گفتند دانایان رهبر
که علم دین بود دانستن راه
شود در راه دین از خویش آگاه
شناسی خویشتن را گر کجائی
درین محنت سرا بهر چرائی
باول از کجا داری تو آغاز
بآخر هم کجا خواهی شدن باز
امام خویشتن را هم بدانی
طلب داری حیات جاودانی
ولیکن کس بخود این ره نداند
که پیر رهبر این ره بداند
طلب کن پیر رهبر اندرین راه
که گرداند ترا از کار آگاه
ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار برویت گشاید
از آن در علم دین آگاه گردی
تو واقف از کلام الله گردی
تو او را گر شناسی علم دانی
علوم اول وآخر بخوانی
تو او را گر شناسی محو مانی
بغیر او دگر چیزی ندانی
تو او را گر شناسی جان بیابی
طریق بوذر و سلمان بیابی
همین است علم دین ای مرد دانا
که دانا در ره وحدت خدا را
بفر شاه مردان ره بری تو
شوی واقف ز سر حیدری تو
مقام علم دین در فر شاهی است
مرا در معنی این علم راهی است
بمعنایش نمایم من ترا راه
که تا گردی ز سر وحدت آگاه
مبین خود را اگر تو مرد دینی
خدا بینی اگر خود را نه بینی
تو خود را محو کن در شیر یزدان
خدا بین و خداخوان و خدا دان
درآئی در مقام خودپرستی
تو خود باشی بت و خود را پرستی
بجز حق هرچه مقصود تو باشد
همان مقصود و معبود تو باشد
تو خود را نیست میکن هست اوباش
زجام وحدت حق مست او باش
تو خود اول شناسی پس خدا را
ز بعد مصطفی خود مرتضی را
به اسرار علی گر راه یابی
ز علم مصطفی آگاه یابی
تو او را گر شناسی نور گردی
بپاکی خوبتر از هور گردی
تو او را گر شناسی مرد راهی
بیابی در دو عالم پادشاهی
باسرارش اگر باشی تو محرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بنور او ولی او را شناسی
مکن با نعمت او ناسپاسی
بهر عصری ظهوری کرد در دهر
گهی باشد به صحرا گاه در شهر
محمد نور و حیدر نور نور است
بهرجائی که خوانی در حضور است
ترا رهبر بود او ره نماید
نشان راه آن درگه نماید
ترا دانش بدان در کار آرد
ز بی راهی ترا در راه آرد
برو عطار این سر را نگهدار
میان عاشقان میگو تو اسرار
من اسراری که در دل مینهفتم
بتو ای مرد سالک بازگفتم
در معنی برویت برگشادم
کلید علم بر دست تو دادم
بگو با مرد دانا سر حق را
ز نادانان بگردان این ورق را
دگر پرسی ز من این چرخ فیروز
ز بهر چیست گردان در شب روز
تو این اسرار از من گوش میدار
علوم باطنی را گوش میدار
علوم ظاهری فرموش میدار
ز علم باطنی ای یار انور
چنین گفتند دانایان رهبر
که علم دین بود دانستن راه
شود در راه دین از خویش آگاه
شناسی خویشتن را گر کجائی
درین محنت سرا بهر چرائی
باول از کجا داری تو آغاز
بآخر هم کجا خواهی شدن باز
امام خویشتن را هم بدانی
طلب داری حیات جاودانی
ولیکن کس بخود این ره نداند
که پیر رهبر این ره بداند
طلب کن پیر رهبر اندرین راه
که گرداند ترا از کار آگاه
ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار برویت گشاید
از آن در علم دین آگاه گردی
تو واقف از کلام الله گردی
تو او را گر شناسی علم دانی
علوم اول وآخر بخوانی
تو او را گر شناسی محو مانی
بغیر او دگر چیزی ندانی
تو او را گر شناسی جان بیابی
طریق بوذر و سلمان بیابی
همین است علم دین ای مرد دانا
که دانا در ره وحدت خدا را
بفر شاه مردان ره بری تو
شوی واقف ز سر حیدری تو
مقام علم دین در فر شاهی است
مرا در معنی این علم راهی است
بمعنایش نمایم من ترا راه
که تا گردی ز سر وحدت آگاه
مبین خود را اگر تو مرد دینی
خدا بینی اگر خود را نه بینی
تو خود را محو کن در شیر یزدان
خدا بین و خداخوان و خدا دان
درآئی در مقام خودپرستی
تو خود باشی بت و خود را پرستی
بجز حق هرچه مقصود تو باشد
همان مقصود و معبود تو باشد
تو خود را نیست میکن هست اوباش
زجام وحدت حق مست او باش
تو خود اول شناسی پس خدا را
ز بعد مصطفی خود مرتضی را
به اسرار علی گر راه یابی
ز علم مصطفی آگاه یابی
تو او را گر شناسی نور گردی
بپاکی خوبتر از هور گردی
تو او را گر شناسی مرد راهی
بیابی در دو عالم پادشاهی
باسرارش اگر باشی تو محرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بنور او ولی او را شناسی
مکن با نعمت او ناسپاسی
بهر عصری ظهوری کرد در دهر
گهی باشد به صحرا گاه در شهر
محمد نور و حیدر نور نور است
بهرجائی که خوانی در حضور است
ترا رهبر بود او ره نماید
نشان راه آن درگه نماید
ترا دانش بدان در کار آرد
ز بی راهی ترا در راه آرد
برو عطار این سر را نگهدار
میان عاشقان میگو تو اسرار
من اسراری که در دل مینهفتم
بتو ای مرد سالک بازگفتم
در معنی برویت برگشادم
کلید علم بر دست تو دادم
بگو با مرد دانا سر حق را
ز نادانان بگردان این ورق را
دگر پرسی ز من این چرخ فیروز
ز بهر چیست گردان در شب روز
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۵
تو لذات جهان و حشمتش دار
حقیقت حشمت دنیا ست آزار
زر و زن هم بمعنی نیست لذت
بود اندر حقیقت رنج و محنت
تو لذات جهان لذات دین دان
ز لذات جهان مقصود این دان
حقیقت هست لذات جهان علم
سخاو رحمت و احسان و هم حلم
ترا قوت بود از علم دینی
ازو مقصود هر دو کون بینی
ز علم دین بیابی سر کونین
بیابی در دو عالم زینت و زین
ترا لذت ز علم و از عمل بوی
چه خوانی لذت علم از عمل جوی
مجو لذت ز ملک و جاه عالم
بیفشان دست همت از دو عالم
ز غیر حق شوی هم بر کرانه
نه بینی خویشتن را در میانه
ز خود یکبارگی آزاد گردی
مطیع حیدر کرار گردی
ترا لذت ز حب شاه باشد
بمعنی گر بسویش راه باشد
ز مهر مرتضی یابی تو قوت
ببارد بر تو بس باران رحمت
تو او را جو که در عالم چو جانست
رفیق اولیا در هر زمانست
شدن در راه او لذات میدان
ازو باشد طریق راه عرفان
ازو باشد همه لذات این کار
برو طالب ره مولا نگه دار
عبادت را توهم لذات میدان
ولی باید که او باشد بفرمان
عبادت را بامر مرتضی کن
بترک غفلت و روی و ریا کن
مگردان سر دمی از راه عرفان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
بغیر او اگر راهی گزینی
در آن ره خویش را درچاه بینی
ازو دنیا و عقبایت تمام است
حقیقت در دو عالم او امام است
ازو یابی بهشت و حوض کوثر
ازو گردی چه خورشید منور
که او باشد قسیم نار و جنت
رهاند مر ترا از رنج و محنت
حقیقت مرتضی را گر بدانی
کنی در هر دو عالم کامرانی
بهر چه مرتضی گوید چنان کن
عدوی وی بدوزخ جاودان کن
تو آن گفتار را لذات میدان
همیشه گفتهٔ عطار میخوان
دگر پرسی که عدل شاه چونست
که ظالم در دو عالم خود زبونست
حقیقت حشمت دنیا ست آزار
زر و زن هم بمعنی نیست لذت
بود اندر حقیقت رنج و محنت
تو لذات جهان لذات دین دان
ز لذات جهان مقصود این دان
حقیقت هست لذات جهان علم
سخاو رحمت و احسان و هم حلم
ترا قوت بود از علم دینی
ازو مقصود هر دو کون بینی
ز علم دین بیابی سر کونین
بیابی در دو عالم زینت و زین
ترا لذت ز علم و از عمل بوی
چه خوانی لذت علم از عمل جوی
مجو لذت ز ملک و جاه عالم
بیفشان دست همت از دو عالم
ز غیر حق شوی هم بر کرانه
نه بینی خویشتن را در میانه
ز خود یکبارگی آزاد گردی
مطیع حیدر کرار گردی
ترا لذت ز حب شاه باشد
بمعنی گر بسویش راه باشد
ز مهر مرتضی یابی تو قوت
ببارد بر تو بس باران رحمت
تو او را جو که در عالم چو جانست
رفیق اولیا در هر زمانست
شدن در راه او لذات میدان
ازو باشد طریق راه عرفان
ازو باشد همه لذات این کار
برو طالب ره مولا نگه دار
عبادت را توهم لذات میدان
ولی باید که او باشد بفرمان
عبادت را بامر مرتضی کن
بترک غفلت و روی و ریا کن
مگردان سر دمی از راه عرفان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
بغیر او اگر راهی گزینی
در آن ره خویش را درچاه بینی
ازو دنیا و عقبایت تمام است
حقیقت در دو عالم او امام است
ازو یابی بهشت و حوض کوثر
ازو گردی چه خورشید منور
که او باشد قسیم نار و جنت
رهاند مر ترا از رنج و محنت
حقیقت مرتضی را گر بدانی
کنی در هر دو عالم کامرانی
بهر چه مرتضی گوید چنان کن
عدوی وی بدوزخ جاودان کن
تو آن گفتار را لذات میدان
همیشه گفتهٔ عطار میخوان
دگر پرسی که عدل شاه چونست
که ظالم در دو عالم خود زبونست
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۹
مسلّم گشت او را ملک و خاتم
بفرمانش درآمد هر دو عالم
بفرمانش همه دیو و پری بود
مر او را از بهشت انگشتری بود
علی را بود بنده همچو سلمان
از آن بر هر دو عالم داشت فرمان
بفرما آن که فرمانی دهندت
ترا ملک سلیمانی دهندت
اگر فرمان بری فرمان شه بر
بسوی درگه آن شاه ره بر
اگر فرمان بری یابی تو خاتم
بفرمانت شود ملک دو عالم
اگر فرمان بری گردی سلیمان
ترا دیو و پری باشد بفرمان
اگر فرمان بری گردی همه نور
حقیقت میشوی نور علی نور
اگر فرمان بری اسرار یابی
رموز حیدر کرار یابی
بفرمان علی میباش آباد
بفرمان علی میباش دلشاد
اگر فرمان بری او را چو سلمان
شوی اندر حقیقت چون سلیمان
ز فرمان علی گر سر بتابی
بهر دو کون بیشک ره نیابی
تو فرمان بر که تا مقصود یابی
رضای حضرت معبود یابی
علی را بنده بودن اصل دین است
بنزد من سلیمانی همین است
علی را بنده شو تا راه یابی
بمعنی مظهر الله یابی
علی را بنده شو مانند سلمان
که تا فرمان دهی همچو سلیمان
بخوان نزدیک دانا این سبق را
بگردان نزد جاهل این ورق را
ز یک فرمان که آدم کرد بد دید
بلا و محنت و اندوه و غم دید
مر او را خوردن گندم زبون کرد
ز صدر جنت المأوا برون کرد
مپیچ از راه فرمان سر چو ابلیس
بفرمان باش دایم همچو ادریس
ز امرش گشت پیدا این دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی ز حال احتسابم
چرا مانع شوند اندر حسابم
بفرمانش درآمد هر دو عالم
بفرمانش همه دیو و پری بود
مر او را از بهشت انگشتری بود
علی را بود بنده همچو سلمان
از آن بر هر دو عالم داشت فرمان
بفرما آن که فرمانی دهندت
ترا ملک سلیمانی دهندت
اگر فرمان بری فرمان شه بر
بسوی درگه آن شاه ره بر
اگر فرمان بری یابی تو خاتم
بفرمانت شود ملک دو عالم
اگر فرمان بری گردی سلیمان
ترا دیو و پری باشد بفرمان
اگر فرمان بری گردی همه نور
حقیقت میشوی نور علی نور
اگر فرمان بری اسرار یابی
رموز حیدر کرار یابی
بفرمان علی میباش آباد
بفرمان علی میباش دلشاد
اگر فرمان بری او را چو سلمان
شوی اندر حقیقت چون سلیمان
ز فرمان علی گر سر بتابی
بهر دو کون بیشک ره نیابی
تو فرمان بر که تا مقصود یابی
رضای حضرت معبود یابی
علی را بنده بودن اصل دین است
بنزد من سلیمانی همین است
علی را بنده شو تا راه یابی
بمعنی مظهر الله یابی
علی را بنده شو مانند سلمان
که تا فرمان دهی همچو سلیمان
بخوان نزدیک دانا این سبق را
بگردان نزد جاهل این ورق را
ز یک فرمان که آدم کرد بد دید
بلا و محنت و اندوه و غم دید
مر او را خوردن گندم زبون کرد
ز صدر جنت المأوا برون کرد
مپیچ از راه فرمان سر چو ابلیس
بفرمان باش دایم همچو ادریس
ز امرش گشت پیدا این دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی ز حال احتسابم
چرا مانع شوند اندر حسابم
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۱
عوام الناس را احوال بسیار
عوام الناس را اقوال بسیار
عوام الناس اکثر جاهلانند
حقیقت دین یزدانی ندانند
عوام الناس بس در دین زبونند
بدریای جهالت سرنگونند
عوام الناس جز دعوا ندانند
اگر دعوا کنند معنی ندانند
عوام الناس راه دین کجا دید
سراسر دین ایشان هست تقلید
همه تقلید باشد دین ایشان
نمیدانند حقیقت اصل ایمان
عوام الناس خود اغیار باشند
بمعنی دور از اسرار باشند
تو میدان عام را حیوان ناطق
که هستند جملهٔ ایشان منافق
براه دین سراسر ره زنانند
نخوانی مردشان کایشان زنانند
همه دیوند در صورت چوآدم
بصد باره ز اسب و گاو و خر کم
نمیدانند دین مصطفی را
نه خود را میشناسند نه خدا را
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست درگل
عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
پدویات جهالت سرنگون کرد
کلیم الله را هادی ندانند
همه گوساله را الله خوانند
بیازارند عیسی را بخواری
همه خر را خرند از خوک داری
همی کوشند در آزار درویش
همی هستند در آرایش خویش
از ایشان خویشتن را دور میدار
از ایشان سر خود مستور میدار
براه دین عوام الناس عامند
ندانی پخته ایشان را که خامند
هر آنکس گفت چون منصور اسرار
به ساعت میزنندش بر سر دار
همی کن از عوام الناس پرهیز
ز اهل عام همچون تیر بگریز
ندانی تو عوام الناس مردم
حقیقت راه دین را کردهاند گم
نکردند پیروی دین نبی را
نمیدانند بقول او وصی را
همه کورند و کر اندر حقیقت
نمیدانند اسرار طریقت
بقرآن هم خدا بکم وصم گفت
ز بهر عام این درالمثل سفت
نه بینم کورشان از چشم ظاهر
پس آن کوری بود از دیدهٔ سر
بگوش ظاهرش هم گر نه بینم
حقیقت معنی دیگر ببینم
پس آن کوری بود کوری دلها
تو چشم دل درین اسرار بگشا
بچشم دل حقیقت کور باشند
از آن کز راه معنی دور باشند
به ظاهر جان اگر بینی دریشان
ولیکن در حقیقت مرده شان دان
به ظاهر زنده اما جان ندارند
اگر دانند جان جانان ندانند
حقیقت جان جانان مظهر نور
که او باشد ز چشم عام مستور
هر آنکس کو بنورش راه بیند
حقیقت مظهر الله بیند
بنور او بیابی زندگانی
بمانی در بقای جاودانی
ز سر اولیا پرسی تو احوال
بگویم با تو از احوالشان حال
عوام الناس را اقوال بسیار
عوام الناس اکثر جاهلانند
حقیقت دین یزدانی ندانند
عوام الناس بس در دین زبونند
بدریای جهالت سرنگونند
عوام الناس جز دعوا ندانند
اگر دعوا کنند معنی ندانند
عوام الناس راه دین کجا دید
سراسر دین ایشان هست تقلید
همه تقلید باشد دین ایشان
نمیدانند حقیقت اصل ایمان
عوام الناس خود اغیار باشند
بمعنی دور از اسرار باشند
تو میدان عام را حیوان ناطق
که هستند جملهٔ ایشان منافق
براه دین سراسر ره زنانند
نخوانی مردشان کایشان زنانند
همه دیوند در صورت چوآدم
بصد باره ز اسب و گاو و خر کم
نمیدانند دین مصطفی را
نه خود را میشناسند نه خدا را
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست درگل
عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
پدویات جهالت سرنگون کرد
کلیم الله را هادی ندانند
همه گوساله را الله خوانند
بیازارند عیسی را بخواری
همه خر را خرند از خوک داری
همی کوشند در آزار درویش
همی هستند در آرایش خویش
از ایشان خویشتن را دور میدار
از ایشان سر خود مستور میدار
براه دین عوام الناس عامند
ندانی پخته ایشان را که خامند
هر آنکس گفت چون منصور اسرار
به ساعت میزنندش بر سر دار
همی کن از عوام الناس پرهیز
ز اهل عام همچون تیر بگریز
ندانی تو عوام الناس مردم
حقیقت راه دین را کردهاند گم
نکردند پیروی دین نبی را
نمیدانند بقول او وصی را
همه کورند و کر اندر حقیقت
نمیدانند اسرار طریقت
بقرآن هم خدا بکم وصم گفت
ز بهر عام این درالمثل سفت
نه بینم کورشان از چشم ظاهر
پس آن کوری بود از دیدهٔ سر
بگوش ظاهرش هم گر نه بینم
حقیقت معنی دیگر ببینم
پس آن کوری بود کوری دلها
تو چشم دل درین اسرار بگشا
بچشم دل حقیقت کور باشند
از آن کز راه معنی دور باشند
به ظاهر جان اگر بینی دریشان
ولیکن در حقیقت مرده شان دان
به ظاهر زنده اما جان ندارند
اگر دانند جان جانان ندانند
حقیقت جان جانان مظهر نور
که او باشد ز چشم عام مستور
هر آنکس کو بنورش راه بیند
حقیقت مظهر الله بیند
بنور او بیابی زندگانی
بمانی در بقای جاودانی
ز سر اولیا پرسی تو احوال
بگویم با تو از احوالشان حال
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۸
حقیقت علم ودانش علم دین است
بدان تو علم ما حقل الیقین است
بظاهر علم دین باید شنیدن
معانی باید از آن راه دیدن
چه دانی علم باطن راه یابی
بهر چیزی دل آگاه یابی
ز علم ظاهری رنجور گردی
ز علم باطنی منصور گردی
ز علم ظاهری گردی پریشان
ز علم باطنی یابی تو ایمان
ز علم ظاهری جز قال نبود
زعلم باطنی جز حال نبود
بسوی علم قرآن راه میجو
ز معنایش دل آگاه میجو
ز قرآن اهل ظاهر را بود پوست
تو از قرآن طلب کن مغز ای دوست
نمیدانند حقیقت معنی آن
تو معنی میطلب از علم قرآن
حقیقت معرفت دان علم حق را
بخوان در نزد دانا این سبق را
ز دانایان طلب کن علم دینی
ز دانایان همه مقصود بینی
زمین و آسمان و جمله اشیاء
چه خشخاشی بود در پیش دانا
از این خشخاش ای نادان تو چندی
سزد گر بر سبیل خود بخندی
تو خود را ای برادر نیست میدان
که هستی را نزیبد هیچ رحمن
بهستی علی گر هست باشی
ز جام وحدت حق مست باشی
چه گشتی عارف حق علم دانی
پس آنگه این معانی خوش بخوانی
تو خود را گر شناسی علم دین است
حقیقت علم را معنی همین است
اگر صد قرن در عالم شتابی
به خود رائی تو علم دین نیابی
ترا رهبر بعلم دین رساند
ز پستیت بعلیین رساند
بسوی علم معنی ره نماید
ز علم معرفت آگه نماید
بجوهر ذات گفتم این معانی
تو میباید که این معنی بدانی
سخن باشد میان عارفان در
ولی خر مهره باشد در جهان پر
سخن را معنیش داند سخندان
چه خرمهره بود در پیش نادان
ز یمن همت مردان دانا
ز فیض خدمت پیران بینا
من از نور خدا آگاه گشتم
چه خاک باب باب الله گشتم
نباشد عارف و معروف جزوی
زهی دولت اگر بردی باو پی
چه دانستی بمعنی مرتضی را
شدی عارف ره و رسم هدا را
کرا قدرت بعلم مرتضی هم
که گوید سر لو کشف الغطا هم
کرا قدرت که گوید حق بدیدم
بمعنی در ره وحدت رسیدم
بغیر مظهر حق شاه مردان
که او باشد خداخوان و خدادان
خدا را هم خداوند حقیقت
برونست این بمعنی از شریعت
بگفتا مصطفی قولم شریعت
بود فعل شما امر طریقت
حقیقت بحر فیض مرتضی دان
علی من من علی دان ای مسلمان
علی جان من و من جان اویم
علی زان من و من زان اویم
نداند جز علی علم لدنی
که او برتر بود از هرچه بینی
گهی پنهان بود گه آشکارا
بدستش موم گشته سنگ خارا
طریق علم او ما را رفیق است
درین ره لطف او ما را شفیق است
سراسر این کتب اسرار شاه است
بمعنی هر دو عالم را پناهست
مکن در نزد جاهل آشکارا
ولی پنهان مکن در نزد دانا
ز دست جانشینان پیمبر
بسی آزاد دیدند آل حیدر
مرا عباسیان بسیار خواندند
که تا اسرار دین من بدانند
نمودم دین خود پنهان چو عنقا
نمودم همچو جابلقا و بلسا
اگر اسرار دین را باز گویم
بنزد عارفان این راز گویم
طریق دین حق پنهان نکوتر
میان عاشقان عرفان نکوتر
تو این اسرار چون خوانی ندانی
طریق دین یزدانی ندانی
مینداز این کتب در نزد نادان
نداند مرد نادان امر یزدان
اگر تو این کتب از دست دادی
بطعن جاهلان اندر فتادی
از این جوهر بدانی رمز اسرار
به بینی در حقیقت روی دلدار
چه دیدی سر او خاموش میباش
ز سر تا پا سراسر گوش میباش
ز بعد این کتب مظهر طلب دار
ازو پیدا شود اسرار آن یار
ازو معلوم گردد علم پنهان
ازو پیدا شود اسرار جانان
ازو گردی معلم در معانی
طریق علم یزدانی بدانی
ازو مقبول خاص و عام گردی
ازو پخته شوی گر خام گردی
ازو بینی مقام قرب حیدر
ازو نوشی شراب حوض کوثر
ازو یابی تو هم ایمان و هم دین
به کام تو شود هم آن و هم این
مرا مظهر بود چشم کتبها
ازو ظاهر شود پنهان و پیدا
از آدم تا باین دم سر وحدت
درو بینی ز راه علم و حکمت
ازو مقصود هر دو کون حاصل
ازو گردی براه شاه مقبل
درو معنی جعفر شاه باشد
درو معنی الالله باشد
تو را در دین احمد مقتدا اوست
تو را رهبر بسوی مرتضا اوست
ترا اودر مقام حق رساند
بسوی وحدت مطلق رساند
ترا آگاه گرداند ز اسرار
ولی از جاهلان او را نگه دار
ترا ایمن کند از خیر و از شر
رسی اندر مقام قرب حیدر
ز دین خویش بر خوردار باشی
بمعنی واقف اسرار باشی
ترا یاری به از جوهر نباشد
که در هر کان بدان گوهر نباشد
چه مظهر یافتی در وی نظر کن
محبان علی را زان خبر کن
در او بینی تو جوهرهای بسیار
بود هر بیت او لؤلؤی شهوار
ولی ازجوهر دنیا حذر کن
به جوهر خانهٔ دریا سفر کن
که تا بینی که غواصان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
در آن بحرند غواصان طلبکار
کزین دریا برآرند در شهوار
اگر غواص نبود در که آرد
همان باران رحمت بر که بارد
دلیلانند غواصان این بحر
که درمیآورند از بحر یک سر
محمد بود غواص شریعت
علی غواص دریای حقیقت
برآورد حیدر از دریا بسی در
که شد دامان اهل الله ازو پر
میان عارفان عشق در کار
زهی سودای روح افزای عطار
بدان تو علم ما حقل الیقین است
بظاهر علم دین باید شنیدن
معانی باید از آن راه دیدن
چه دانی علم باطن راه یابی
بهر چیزی دل آگاه یابی
ز علم ظاهری رنجور گردی
ز علم باطنی منصور گردی
ز علم ظاهری گردی پریشان
ز علم باطنی یابی تو ایمان
ز علم ظاهری جز قال نبود
زعلم باطنی جز حال نبود
بسوی علم قرآن راه میجو
ز معنایش دل آگاه میجو
ز قرآن اهل ظاهر را بود پوست
تو از قرآن طلب کن مغز ای دوست
نمیدانند حقیقت معنی آن
تو معنی میطلب از علم قرآن
حقیقت معرفت دان علم حق را
بخوان در نزد دانا این سبق را
ز دانایان طلب کن علم دینی
ز دانایان همه مقصود بینی
زمین و آسمان و جمله اشیاء
چه خشخاشی بود در پیش دانا
از این خشخاش ای نادان تو چندی
سزد گر بر سبیل خود بخندی
تو خود را ای برادر نیست میدان
که هستی را نزیبد هیچ رحمن
بهستی علی گر هست باشی
ز جام وحدت حق مست باشی
چه گشتی عارف حق علم دانی
پس آنگه این معانی خوش بخوانی
تو خود را گر شناسی علم دین است
حقیقت علم را معنی همین است
اگر صد قرن در عالم شتابی
به خود رائی تو علم دین نیابی
ترا رهبر بعلم دین رساند
ز پستیت بعلیین رساند
بسوی علم معنی ره نماید
ز علم معرفت آگه نماید
بجوهر ذات گفتم این معانی
تو میباید که این معنی بدانی
سخن باشد میان عارفان در
ولی خر مهره باشد در جهان پر
سخن را معنیش داند سخندان
چه خرمهره بود در پیش نادان
ز یمن همت مردان دانا
ز فیض خدمت پیران بینا
من از نور خدا آگاه گشتم
چه خاک باب باب الله گشتم
نباشد عارف و معروف جزوی
زهی دولت اگر بردی باو پی
چه دانستی بمعنی مرتضی را
شدی عارف ره و رسم هدا را
کرا قدرت بعلم مرتضی هم
که گوید سر لو کشف الغطا هم
کرا قدرت که گوید حق بدیدم
بمعنی در ره وحدت رسیدم
بغیر مظهر حق شاه مردان
که او باشد خداخوان و خدادان
خدا را هم خداوند حقیقت
برونست این بمعنی از شریعت
بگفتا مصطفی قولم شریعت
بود فعل شما امر طریقت
حقیقت بحر فیض مرتضی دان
علی من من علی دان ای مسلمان
علی جان من و من جان اویم
علی زان من و من زان اویم
نداند جز علی علم لدنی
که او برتر بود از هرچه بینی
گهی پنهان بود گه آشکارا
بدستش موم گشته سنگ خارا
طریق علم او ما را رفیق است
درین ره لطف او ما را شفیق است
سراسر این کتب اسرار شاه است
بمعنی هر دو عالم را پناهست
مکن در نزد جاهل آشکارا
ولی پنهان مکن در نزد دانا
ز دست جانشینان پیمبر
بسی آزاد دیدند آل حیدر
مرا عباسیان بسیار خواندند
که تا اسرار دین من بدانند
نمودم دین خود پنهان چو عنقا
نمودم همچو جابلقا و بلسا
اگر اسرار دین را باز گویم
بنزد عارفان این راز گویم
طریق دین حق پنهان نکوتر
میان عاشقان عرفان نکوتر
تو این اسرار چون خوانی ندانی
طریق دین یزدانی ندانی
مینداز این کتب در نزد نادان
نداند مرد نادان امر یزدان
اگر تو این کتب از دست دادی
بطعن جاهلان اندر فتادی
از این جوهر بدانی رمز اسرار
به بینی در حقیقت روی دلدار
چه دیدی سر او خاموش میباش
ز سر تا پا سراسر گوش میباش
ز بعد این کتب مظهر طلب دار
ازو پیدا شود اسرار آن یار
ازو معلوم گردد علم پنهان
ازو پیدا شود اسرار جانان
ازو گردی معلم در معانی
طریق علم یزدانی بدانی
ازو مقبول خاص و عام گردی
ازو پخته شوی گر خام گردی
ازو بینی مقام قرب حیدر
ازو نوشی شراب حوض کوثر
ازو یابی تو هم ایمان و هم دین
به کام تو شود هم آن و هم این
مرا مظهر بود چشم کتبها
ازو ظاهر شود پنهان و پیدا
از آدم تا باین دم سر وحدت
درو بینی ز راه علم و حکمت
ازو مقصود هر دو کون حاصل
ازو گردی براه شاه مقبل
درو معنی جعفر شاه باشد
درو معنی الالله باشد
تو را در دین احمد مقتدا اوست
تو را رهبر بسوی مرتضا اوست
ترا اودر مقام حق رساند
بسوی وحدت مطلق رساند
ترا آگاه گرداند ز اسرار
ولی از جاهلان او را نگه دار
ترا ایمن کند از خیر و از شر
رسی اندر مقام قرب حیدر
ز دین خویش بر خوردار باشی
بمعنی واقف اسرار باشی
ترا یاری به از جوهر نباشد
که در هر کان بدان گوهر نباشد
چه مظهر یافتی در وی نظر کن
محبان علی را زان خبر کن
در او بینی تو جوهرهای بسیار
بود هر بیت او لؤلؤی شهوار
ولی ازجوهر دنیا حذر کن
به جوهر خانهٔ دریا سفر کن
که تا بینی که غواصان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
در آن بحرند غواصان طلبکار
کزین دریا برآرند در شهوار
اگر غواص نبود در که آرد
همان باران رحمت بر که بارد
دلیلانند غواصان این بحر
که درمیآورند از بحر یک سر
محمد بود غواص شریعت
علی غواص دریای حقیقت
برآورد حیدر از دریا بسی در
که شد دامان اهل الله ازو پر
میان عارفان عشق در کار
زهی سودای روح افزای عطار
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در توحید فرماید
امانت کلمهٔ توحید میدان
که از وی زنده میماند ترا جان
حیات انس و جن دایم بجانست
وجود جملهشان قایم بجانست
حیات جان بود از نور کلمه
مبادا هیچکس مهجور کلمه
کتاب چارگانه با صحایف
همان تفسیر و تحقیق و لطایف
همان اخبار و آن آثار مشهور
که هست اندر کتب آن جمله مسطور
تمامت شرح توحید است جانا
که تا بینا شود زان مرد دانا
بقای اهل کفرو اهل ایمان
ز نور کلمه توحید میدان
بدنیا در بدان نورند قایم
به عقبی در بقا یابند دایم
بنفیش اهل کفر اندر جحیمند
باثباتش محبان در نعیمند
شراب نفی خوردند اهل خذلان
باثباتند دایم اهل ایمان
بود هم مرهم ریش اندران گنج
بودهم نوش و هم نیش اندران گنج
درو هم دارو و درد است مدفون
درو هم لطف و هم قهر است مخزون
بود مدفونش اندر نفی و اثبات
شقاوتهای جمله با سعادات
امین میباش در حفظ امانت
مکن یک لحظه اند روی خیانت
که تا از جملهٔ احرار باشی
ابد دل زمرهٔ ابرار باشی
تو حق صحبت گنج امانت
توانی از خود ای صاحب دیانت
بخوان آن را ز قرآن وز اخبار
براه شرع در میباش هشیار
سر مویی مشو دور از شریعت
که تا حقش گذاری در حقیقت
چو صاحب شرع ز تو خوشنود گردد
زیانهای تو یکسر سود گردد
بچشم اندر ز تو جویند امانت
درو گر کرده باشی یک خیانت
بقدر آن خیانت دور گردی
ز اصل دوستی مهجور گردی
نشاید خواندت آنگه ز انسان
شوی ز انعام از قرآن توبرخوان
بجان رنجور و از حضرت شوی دور
مقامت نار باشد خالی از نور
هر آنکس کو نگهدارد امانت
بجای آوردن حق در دیانت
توان خواندن مر او را آدمیزاد
بود آدم از آن فرزند دلشاد
نسب ز آدم بود او را بمعنی
بصورت میکند خود جمله دعوی
چو شد آدم صفت باشد ز اخبار
بود از جمله احرار و ابرار
پسر باشد یقین اندر حقیقت
بود نسبت همین اندر طریقت
همیشه نسبت معنی نگهدار
بمحشر تا نباشی تو گنهکار
نسب گر منقطع گردد ز معنی
بصورت او نماند جز که دعوی
ز دعوی کار مردم برنیاید
که کار هر یک از معنی گشاید
شناس جوهر و حفظ امانت
بجا آوردن حق دیانت
قبائی بود بر بالای احمد
که شد پوشیده سر تا پای احمد
امانت را بحق دارنده او بود
چوشد آزاد از خود بنده اوبود
کمال آن شناس و حفظ آن کار
نبد جز در خور سالار مختار
ز هر یک او نصیب بیکران یافت
شد از اهل سعادت هر که آن یافت
چو بخشیدت نصیبی زان سعادت
پی دل گیر در کوی ارادت
که از وی زنده میماند ترا جان
حیات انس و جن دایم بجانست
وجود جملهشان قایم بجانست
حیات جان بود از نور کلمه
مبادا هیچکس مهجور کلمه
کتاب چارگانه با صحایف
همان تفسیر و تحقیق و لطایف
همان اخبار و آن آثار مشهور
که هست اندر کتب آن جمله مسطور
تمامت شرح توحید است جانا
که تا بینا شود زان مرد دانا
بقای اهل کفرو اهل ایمان
ز نور کلمه توحید میدان
بدنیا در بدان نورند قایم
به عقبی در بقا یابند دایم
بنفیش اهل کفر اندر جحیمند
باثباتش محبان در نعیمند
شراب نفی خوردند اهل خذلان
باثباتند دایم اهل ایمان
بود هم مرهم ریش اندران گنج
بودهم نوش و هم نیش اندران گنج
درو هم دارو و درد است مدفون
درو هم لطف و هم قهر است مخزون
بود مدفونش اندر نفی و اثبات
شقاوتهای جمله با سعادات
امین میباش در حفظ امانت
مکن یک لحظه اند روی خیانت
که تا از جملهٔ احرار باشی
ابد دل زمرهٔ ابرار باشی
تو حق صحبت گنج امانت
توانی از خود ای صاحب دیانت
بخوان آن را ز قرآن وز اخبار
براه شرع در میباش هشیار
سر مویی مشو دور از شریعت
که تا حقش گذاری در حقیقت
چو صاحب شرع ز تو خوشنود گردد
زیانهای تو یکسر سود گردد
بچشم اندر ز تو جویند امانت
درو گر کرده باشی یک خیانت
بقدر آن خیانت دور گردی
ز اصل دوستی مهجور گردی
نشاید خواندت آنگه ز انسان
شوی ز انعام از قرآن توبرخوان
بجان رنجور و از حضرت شوی دور
مقامت نار باشد خالی از نور
هر آنکس کو نگهدارد امانت
بجای آوردن حق در دیانت
توان خواندن مر او را آدمیزاد
بود آدم از آن فرزند دلشاد
نسب ز آدم بود او را بمعنی
بصورت میکند خود جمله دعوی
چو شد آدم صفت باشد ز اخبار
بود از جمله احرار و ابرار
پسر باشد یقین اندر حقیقت
بود نسبت همین اندر طریقت
همیشه نسبت معنی نگهدار
بمحشر تا نباشی تو گنهکار
نسب گر منقطع گردد ز معنی
بصورت او نماند جز که دعوی
ز دعوی کار مردم برنیاید
که کار هر یک از معنی گشاید
شناس جوهر و حفظ امانت
بجا آوردن حق دیانت
قبائی بود بر بالای احمد
که شد پوشیده سر تا پای احمد
امانت را بحق دارنده او بود
چوشد آزاد از خود بنده اوبود
کمال آن شناس و حفظ آن کار
نبد جز در خور سالار مختار
ز هر یک او نصیب بیکران یافت
شد از اهل سعادت هر که آن یافت
چو بخشیدت نصیبی زان سعادت
پی دل گیر در کوی ارادت
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح دل فرماید
بجدّ و سعی خود آن را طلب کن
اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل به جز نامی ندانی
که در قالب همیشه قلب خوانی
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک و سگ را آنچنان دل
از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهی
نماید از سپیدی تا سیاهی
بود منزلگهش آن گوشت بیشک
نگیرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطیف روشن پاک
بدین منزل فرود آمد بدین خاک
جمالش چونکه بنماید ز بالا
درین منزل شود نورش هویدا
بود چون قالبی آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نماید نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابی نماید
درو هر لحظه نوری میفزاید
به بینی آنگهی چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگیرد نور او نزدیک و هم دور
شود کار تو زان نور علی نور
فرو گیرد تمامی سینهٔ تو
شود شادی غم دیرینهٔ تو
بود آئینه وجه الهی
درو بینی هر آن چیزی که خواهی
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبی دل را دل اوست
چو وسعت یابد از نور الهی
بود منظور لطف پادشاهی
گهی ارضی بود گاهی سمائی
گهی صدقی بود گاهی صفایی
از آن خوانند قلب او راکه هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهی قلب انوار آمد آن نور
بدین اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد دیو را هرگز در او راه
بود آئینه کل ممالک
نماید اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح مییابد پیاپی
پس آنگه عقل راحت یابد از وی
هر آنکس را که بخشیدند آن دل
مراد او شود یکسر بحاصل
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگرنه از معانی جمله فردی
وجودی راکه ازخود آگهی نیست
سزای حضرت شاهنشهی نیست
بدل یابی خبر از سرّ هر کار
بدل گردی قرین جمله احرار
تو صاحب دل شو ای مرد معانی
که تا اسرار هر کاری بدانی
بگوش دل شنیدن جمله اسرار
بچشم عقل دیدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شیطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
تو غافل دان هر آنکس را که پیوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنیا هر که کو شد
چینن کس چشم عقل خویش پوشد
تو عاقل آن کسی را دان که عقبی
گزیند بر نعیم و ملک دنیا
بدنیا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آنکس را که او آساید از کبر
همیشه خویش را بزداید از کبر
بجان و دل شود جویای دنیا
زبانش دائماً گویای دنیا
چنین کس را نشاید خواند عاقل
بود دیوانه و مجنون و غافل
ازان عالی تر آمد جوهر عقل
که باشد هر سری اندر خور عقل
نخستین گوهر پاک گزیده
که هست ایزد تعالی آفریده
اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل به جز نامی ندانی
که در قالب همیشه قلب خوانی
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک و سگ را آنچنان دل
از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهی
نماید از سپیدی تا سیاهی
بود منزلگهش آن گوشت بیشک
نگیرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطیف روشن پاک
بدین منزل فرود آمد بدین خاک
جمالش چونکه بنماید ز بالا
درین منزل شود نورش هویدا
بود چون قالبی آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نماید نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابی نماید
درو هر لحظه نوری میفزاید
به بینی آنگهی چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگیرد نور او نزدیک و هم دور
شود کار تو زان نور علی نور
فرو گیرد تمامی سینهٔ تو
شود شادی غم دیرینهٔ تو
بود آئینه وجه الهی
درو بینی هر آن چیزی که خواهی
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبی دل را دل اوست
چو وسعت یابد از نور الهی
بود منظور لطف پادشاهی
گهی ارضی بود گاهی سمائی
گهی صدقی بود گاهی صفایی
از آن خوانند قلب او راکه هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهی قلب انوار آمد آن نور
بدین اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد دیو را هرگز در او راه
بود آئینه کل ممالک
نماید اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح مییابد پیاپی
پس آنگه عقل راحت یابد از وی
هر آنکس را که بخشیدند آن دل
مراد او شود یکسر بحاصل
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگرنه از معانی جمله فردی
وجودی راکه ازخود آگهی نیست
سزای حضرت شاهنشهی نیست
بدل یابی خبر از سرّ هر کار
بدل گردی قرین جمله احرار
تو صاحب دل شو ای مرد معانی
که تا اسرار هر کاری بدانی
بگوش دل شنیدن جمله اسرار
بچشم عقل دیدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شیطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
تو غافل دان هر آنکس را که پیوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنیا هر که کو شد
چینن کس چشم عقل خویش پوشد
تو عاقل آن کسی را دان که عقبی
گزیند بر نعیم و ملک دنیا
بدنیا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آنکس را که او آساید از کبر
همیشه خویش را بزداید از کبر
بجان و دل شود جویای دنیا
زبانش دائماً گویای دنیا
چنین کس را نشاید خواند عاقل
بود دیوانه و مجنون و غافل
ازان عالی تر آمد جوهر عقل
که باشد هر سری اندر خور عقل
نخستین گوهر پاک گزیده
که هست ایزد تعالی آفریده
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
دربیان و شرح عقل فرماید
خرد شد کاشف سرّ الهی
بنور او شود روشن سیاهی
خرد شد پیشوای اهل ایمان
هم او شد رهنمای جمله نیکان
خرد شد قهرمان خانهٔ تن
اگرچه هست او بیگانهٔ تن
ازو گر نور نبود در دماغت
ز نادانی خلل گیرد چراغت
ندانی خالق خود را نه خود را
شناسا مینگردی نیک و بد را
دلیل و رهبر آمد مرد ره را
بنور او توانی دیده ره را
نگردد هیچ چیزش مانع نور
بود روشن برو نزدیک و هم دور
گهی شعله زند بالای افلاک
گهی گردد بگرد تودهٔ خاک
نهایتها بنور خود ببیند
سعادتهای هر یک برگزیند
بپای خود بپوید گرد عالم
گشاید مشکلاتش را بیک دم
کند معلوم اسرار معانی
شود روشن برو راز نهانی
بود محکوم احکام شریعت
شود منعم بانعام شریعت
بنور علم عقل آگاه باشی
اگر نه تا ابد گمراه باشی
تو با روحانیان همره بعقلی
مرایشان را تو اندر خور بعقلی
بدان جوهر هرانکو نیست قایم
بود اندر صف جمع بهایم
تو محکوم شریعت بهر آنی
که داری در دماغ از در کانی
جدا گر مانی از وی روزگاری
شریعت را نباشد با تو کاری
زهی گوهر که او محکوم شرع است
اساس بندگی زان اصل و فرع است
سزای معرفت از بهر آنی
که آن جوهر تو داری در نهانی
همان جوهر اگر یادت نبودی
بدرگاه خدا یادت نبودی
عجب نوریست نور عقل و ای جان
شود پیدا ز نورش جمله پنهان
همه چیزی بنور خود بداند
مگر در راه عشق او خیره ماند
خوشا مرغی که اصل کیمیا شد
بصورت درد و در معنی دوا شد
نشاید زندگی بی عشق کردن
نه هرگز بندگی بی عشق کردن
بنور او شود روشن سیاهی
خرد شد پیشوای اهل ایمان
هم او شد رهنمای جمله نیکان
خرد شد قهرمان خانهٔ تن
اگرچه هست او بیگانهٔ تن
ازو گر نور نبود در دماغت
ز نادانی خلل گیرد چراغت
ندانی خالق خود را نه خود را
شناسا مینگردی نیک و بد را
دلیل و رهبر آمد مرد ره را
بنور او توانی دیده ره را
نگردد هیچ چیزش مانع نور
بود روشن برو نزدیک و هم دور
گهی شعله زند بالای افلاک
گهی گردد بگرد تودهٔ خاک
نهایتها بنور خود ببیند
سعادتهای هر یک برگزیند
بپای خود بپوید گرد عالم
گشاید مشکلاتش را بیک دم
کند معلوم اسرار معانی
شود روشن برو راز نهانی
بود محکوم احکام شریعت
شود منعم بانعام شریعت
بنور علم عقل آگاه باشی
اگر نه تا ابد گمراه باشی
تو با روحانیان همره بعقلی
مرایشان را تو اندر خور بعقلی
بدان جوهر هرانکو نیست قایم
بود اندر صف جمع بهایم
تو محکوم شریعت بهر آنی
که داری در دماغ از در کانی
جدا گر مانی از وی روزگاری
شریعت را نباشد با تو کاری
زهی گوهر که او محکوم شرع است
اساس بندگی زان اصل و فرع است
سزای معرفت از بهر آنی
که آن جوهر تو داری در نهانی
همان جوهر اگر یادت نبودی
بدرگاه خدا یادت نبودی
عجب نوریست نور عقل و ای جان
شود پیدا ز نورش جمله پنهان
همه چیزی بنور خود بداند
مگر در راه عشق او خیره ماند
خوشا مرغی که اصل کیمیا شد
بصورت درد و در معنی دوا شد
نشاید زندگی بی عشق کردن
نه هرگز بندگی بی عشق کردن
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
نباید بود ازو غافل زمانی
بدان ای دل اگر هستی تو عاقل
که یک دم مینشاید بود غافل
بروز و شب عبادت کرد باید
دل و جانت قرین درد باید
از آن بخشیدت ای جان زندگی را
که تا بندی کمرمر بندگی را
براه بندگی چون اندر آیی
بقدر وسع خود جهدی نمایی
کلید معرفت آمد عبادت
بشرط آنکه گوئی ترک عادت
عبادت را اساس راه دین دان
عبادت بود مقصودش یقین دان
چو مرد از اصل فطرت مستعد است
همه کار وی اندر دین مجد است
چوگشتی مستعد این سعادت
مکن تقصیر در عین عبادت
عبادت چون کنی از علم باید
که تا کاری ترا ز آنجا گشاید
اگر بی علم باشد کار و بارت
یقین بر هیچ پاید روزگارت
حقیقت دان اگر هستی تو غافل
ولی هرگز نگردد مرد جاهل
نه او کامل بود اندر عبادت
پرستشها کند لیکن به عادت
چو رو آری برین ره علم آموز
که بی علمت شود تیره شب و روز
بکارت هرچه آمد ظاهر شرع
بیاموز از فقیهی اصل تا شرع
وضو وغسل و ارکان طهارت
تمامت فهم کن اندر عبادت
همان حکم نماز و روزهٔ خویش
بخوان و فهم کن آنگه بیندیش
همان حکم زکوة و حج یکسر
اگر مالت بود بر خوان ز دفتر
همان حکم حلال و هر حرامی
همی خوان تا که یابی نیکنامی
ز شخص عالم این یکسر بیاموز
که تا روزت شود پیوسته فیروز
ز غیر حق تبری کن تو جانا
که تا بینا شوی در راه و دانا
که پیش سالکان توبه همین است
چنین توبه اساس راه دین است
بدان ارکان نیت پنج چیز است
وزان هر پنج دین تو عزیز است
سه باشد عام و دو خاص ای برادر
بترک هر یکی سوزی بر آذر
شهادت با نماز و روزه عام است
که کار خلق از آنها با نظام است
زکوة و حج خاص مالدار است
چو بگذاری از آن بهتر چه کار است
که یک دم مینشاید بود غافل
بروز و شب عبادت کرد باید
دل و جانت قرین درد باید
از آن بخشیدت ای جان زندگی را
که تا بندی کمرمر بندگی را
براه بندگی چون اندر آیی
بقدر وسع خود جهدی نمایی
کلید معرفت آمد عبادت
بشرط آنکه گوئی ترک عادت
عبادت را اساس راه دین دان
عبادت بود مقصودش یقین دان
چو مرد از اصل فطرت مستعد است
همه کار وی اندر دین مجد است
چوگشتی مستعد این سعادت
مکن تقصیر در عین عبادت
عبادت چون کنی از علم باید
که تا کاری ترا ز آنجا گشاید
اگر بی علم باشد کار و بارت
یقین بر هیچ پاید روزگارت
حقیقت دان اگر هستی تو غافل
ولی هرگز نگردد مرد جاهل
نه او کامل بود اندر عبادت
پرستشها کند لیکن به عادت
چو رو آری برین ره علم آموز
که بی علمت شود تیره شب و روز
بکارت هرچه آمد ظاهر شرع
بیاموز از فقیهی اصل تا شرع
وضو وغسل و ارکان طهارت
تمامت فهم کن اندر عبادت
همان حکم نماز و روزهٔ خویش
بخوان و فهم کن آنگه بیندیش
همان حکم زکوة و حج یکسر
اگر مالت بود بر خوان ز دفتر
همان حکم حلال و هر حرامی
همی خوان تا که یابی نیکنامی
ز شخص عالم این یکسر بیاموز
که تا روزت شود پیوسته فیروز
ز غیر حق تبری کن تو جانا
که تا بینا شوی در راه و دانا
که پیش سالکان توبه همین است
چنین توبه اساس راه دین است
بدان ارکان نیت پنج چیز است
وزان هر پنج دین تو عزیز است
سه باشد عام و دو خاص ای برادر
بترک هر یکی سوزی بر آذر
شهادت با نماز و روزه عام است
که کار خلق از آنها با نظام است
زکوة و حج خاص مالدار است
چو بگذاری از آن بهتر چه کار است
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان ایمان و اسلام
از ایمانست اصل جمله ای یار
تو را همچو جان در دل نگهدار
بسان بیخ باشد اصل ایمان
بود اسلام شاخش میوه احسان
چو بیخ اندر دلت ایمان قوی کرد
توانی در دو عالم رهروی کرد
از آن بیخ قوی شاخی کشد سر
که اسلامش بود نام ای برادر
ز جوی شرع آبش ده تو زنهار
که تا میروید و میآورد بار
فرو گیرد تمامت سینهات را
دهد شادی غم دیرینهات را
درخت بارور گردد با یام
که از بارش ترا شیرین شود کام
مزین کن باقرارش زبان را
مسجل کن بدان اقرار جان را
چو خواهی میوهات بی بر نگردد
جدا باید ز یکدیگر نگردد
اگر اسلامت از ایمان شود دور
نماند هیچ ایمان ترا نور
چو ایمان تو بی اسلام باشد
حقیقت دان که کارت خام باشد
در اسلامت چو ایمان نیست یاور
سیه رو باشی اندر پیش داور
نه هرگز شاخ بی برگی کشد سر
نه هرگز بیخ بی شاخی دهد بر
مقارن باشدت اسلام و ایمان
که تا پیدا شود از هر دو انسان
چو حاصل گشت احسان دو گانه
توان گفتن ترا مرد یگانه
تو را همچو جان در دل نگهدار
بسان بیخ باشد اصل ایمان
بود اسلام شاخش میوه احسان
چو بیخ اندر دلت ایمان قوی کرد
توانی در دو عالم رهروی کرد
از آن بیخ قوی شاخی کشد سر
که اسلامش بود نام ای برادر
ز جوی شرع آبش ده تو زنهار
که تا میروید و میآورد بار
فرو گیرد تمامت سینهات را
دهد شادی غم دیرینهات را
درخت بارور گردد با یام
که از بارش ترا شیرین شود کام
مزین کن باقرارش زبان را
مسجل کن بدان اقرار جان را
چو خواهی میوهات بی بر نگردد
جدا باید ز یکدیگر نگردد
اگر اسلامت از ایمان شود دور
نماند هیچ ایمان ترا نور
چو ایمان تو بی اسلام باشد
حقیقت دان که کارت خام باشد
در اسلامت چو ایمان نیست یاور
سیه رو باشی اندر پیش داور
نه هرگز شاخ بی برگی کشد سر
نه هرگز بیخ بی شاخی دهد بر
مقارن باشدت اسلام و ایمان
که تا پیدا شود از هر دو انسان
چو حاصل گشت احسان دو گانه
توان گفتن ترا مرد یگانه
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان و شرف علم فرماید
شرف از علم حاصل کن تو جانا
عزیز آمد همیشه مرد دانا
نباشد هیچ عزت به ز دانش
نباید بُد دمی غافل ز دانش
همیشه مرد گردد حاصل از علم
مبادا هیچکس بیحاصل از علم
شرف شد مرد را حاصل ز دانش
نباید بد دمی غافل ز دانش
شرف خواهی تو علم آموز دایم
درین اندیشه خود را سوز دایم
که تا جانت شود روشن ز دانش
وجود تو شود گلشن ز دانش
بعلمست آدمی انسان مطلق
چو علمش نیست شد حیوان مطلق
ولی علم تو باید با عمل یار
که تا شاخ امیدت آورد بار
چو علمت با علم انباز گردد
همه کار تو برگ و ساز گردد
چو علمت بی عمل باشد سفیهی
چو باعلمت عمل باشد فقیهی
ترا چون در عمل تقصیر باشد
ز نفست دیو را توقیر باشد
عمل با علم چون شد یار و هم پشت
نماند دیو را جز باد در مشت
چو علمت هست جانا در عمل کوش
که تا پندت بود چون حلقه در گوش
چو علمت همت پیش آور تو کردار
که تا هر کس ترا بیند کند کار
چوعالم بیعمل شد گاه وبیگاه
شود هر کس ز او گستاخ و گمراه
چو علم آموختی رو در عمل آر
که تا یابی بنزد حضرتش بار
چو علمت با عمل همکار نبود
بنزد راسخونت بار نبود
هدایت را بعلم اندر عمل دان
ازو یابی تو نزدیکی بیزدان
چو با علمت عمل هم یار نبود
هدایت را بنزدت کار نبود
مقصر در عمل مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
بعلم اندر تو توفیر عمل کن
در آن توفیر تقصیر عمل کن
چوعلمت باعمل همراز گردد
عمل با علم تو انباز گردد
تو با علم و عمل باش ای برادر
که تاکار تو گردد جمله در خور
بسا گنجا که یابی در معانی
پر از در خوشاب و لعل کانی
بدانی سر شرع مصطفی را
از آن دانش کنی حاصل صفا را
عمل بیعلم خود سودی ندارد
چو بیماری که بهبودی ندارد
چو بی علمت بود اعمال میدان
بود راضی و خوشحال از تو شیطان
چو اعمال تو بیعلمست یکسر
بکاری باز ناید روز محشر
عمل را علم چون جانست دایم
وجود شخص از جانست قایم
چو بی جان را بدن ناید بکاری
طمع دروی کند هر مور و ماری
عمل را علم باید زانکه جاهل
بود از شرط و رکن فرض غافل
فرایض از سنن چون بازنشناخت
بیاید پیشکش با دیو پرداخت
عمل بی علم باشد جهل مطلق
بجهل ای جان نشاید یافتن حق
عمل با علم و با اخلاص باید
که در محشر ازو کاری براید
منه تفضیل جهل خویش بر علم
سعادت جمله مدفونست در علم
اگرچه بی عمل شد مرد عالم
نباشد از ثوابی فرد عالم
مثال علم اگرچه با عمل نیست
بگویم زانکه در گفتن خلل نیست
بود چون آنکسی که راه داند
ولی تا صد ره از آن باز ماند
طبیعت پای جهل او نبندد
عمل ناکردن از خود میپسندد
نهاون میکند ره را نپوید
ولیکن وصف ره با جمله گوید
اگرچه پای جهلش بسته گردد
بعلمش جاهل از خود رسته گردد
ازو هر کس نشان راه جوید
زبان دارد نشانها باز گوید
چو او یکسر کسان را ره نماید
بود روزی که خود را برگشاید
ثواب آن نشانها را که گوید
گشاده گردد و ره را بپوید
هر آنکس کو دلیل نیک داند
هم او خود را بمنزل در رساند
بود چون کور مادر زاد جاهل
که باشد از ره و بیراه غافل
نهد رو در بیابان راه داند
خلایق را از آن بیراه خواند
مشو گستاخ چون او گردد آگاه
بود بیشک فتاده در بن چاه
چو متبوع افتد اندر چاه بی شک
درافتد تابعانش جمله یک یک
عجب چاهیست این چاه طبیعت
مشو زنهار گمراه طبیعت
در آن چه گر فتادی در نیائی
که اندر وی نیابی روشنائی
عمل کن تا که اخلاص آورد یار
که بی اخلاص برناید ترا کار
چو مقرون گشت اخلاصت باعمال
قبول حضرت آید جمله افعال
عمل با علم و با اخلاص چون شد
ز نورش زهرهٔ شیطان بخون شد
خطر دارد بسی در راه مخلص
بفضل حق شود آگاه مخلص
که اخلاصی که در وی شد هویدا
ز استعمال شرعش گشت پیدا
چو از حضرت بیامد آن هدایت
که از شارع شناسد این حکایت
همین دانش بود او را چو پیری
خطر برخیزد و گردد خطیری
بجو پیری اگر تو مرد راهی
که باشد پیر همچون روشنائی
عزیز آمد همیشه مرد دانا
نباشد هیچ عزت به ز دانش
نباید بُد دمی غافل ز دانش
همیشه مرد گردد حاصل از علم
مبادا هیچکس بیحاصل از علم
شرف شد مرد را حاصل ز دانش
نباید بد دمی غافل ز دانش
شرف خواهی تو علم آموز دایم
درین اندیشه خود را سوز دایم
که تا جانت شود روشن ز دانش
وجود تو شود گلشن ز دانش
بعلمست آدمی انسان مطلق
چو علمش نیست شد حیوان مطلق
ولی علم تو باید با عمل یار
که تا شاخ امیدت آورد بار
چو علمت با علم انباز گردد
همه کار تو برگ و ساز گردد
چو علمت بی عمل باشد سفیهی
چو باعلمت عمل باشد فقیهی
ترا چون در عمل تقصیر باشد
ز نفست دیو را توقیر باشد
عمل با علم چون شد یار و هم پشت
نماند دیو را جز باد در مشت
چو علمت هست جانا در عمل کوش
که تا پندت بود چون حلقه در گوش
چو علمت همت پیش آور تو کردار
که تا هر کس ترا بیند کند کار
چوعالم بیعمل شد گاه وبیگاه
شود هر کس ز او گستاخ و گمراه
چو علم آموختی رو در عمل آر
که تا یابی بنزد حضرتش بار
چو علمت با عمل همکار نبود
بنزد راسخونت بار نبود
هدایت را بعلم اندر عمل دان
ازو یابی تو نزدیکی بیزدان
چو با علمت عمل هم یار نبود
هدایت را بنزدت کار نبود
مقصر در عمل مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
بعلم اندر تو توفیر عمل کن
در آن توفیر تقصیر عمل کن
چوعلمت باعمل همراز گردد
عمل با علم تو انباز گردد
تو با علم و عمل باش ای برادر
که تاکار تو گردد جمله در خور
بسا گنجا که یابی در معانی
پر از در خوشاب و لعل کانی
بدانی سر شرع مصطفی را
از آن دانش کنی حاصل صفا را
عمل بیعلم خود سودی ندارد
چو بیماری که بهبودی ندارد
چو بی علمت بود اعمال میدان
بود راضی و خوشحال از تو شیطان
چو اعمال تو بیعلمست یکسر
بکاری باز ناید روز محشر
عمل را علم چون جانست دایم
وجود شخص از جانست قایم
چو بی جان را بدن ناید بکاری
طمع دروی کند هر مور و ماری
عمل را علم باید زانکه جاهل
بود از شرط و رکن فرض غافل
فرایض از سنن چون بازنشناخت
بیاید پیشکش با دیو پرداخت
عمل بی علم باشد جهل مطلق
بجهل ای جان نشاید یافتن حق
عمل با علم و با اخلاص باید
که در محشر ازو کاری براید
منه تفضیل جهل خویش بر علم
سعادت جمله مدفونست در علم
اگرچه بی عمل شد مرد عالم
نباشد از ثوابی فرد عالم
مثال علم اگرچه با عمل نیست
بگویم زانکه در گفتن خلل نیست
بود چون آنکسی که راه داند
ولی تا صد ره از آن باز ماند
طبیعت پای جهل او نبندد
عمل ناکردن از خود میپسندد
نهاون میکند ره را نپوید
ولیکن وصف ره با جمله گوید
اگرچه پای جهلش بسته گردد
بعلمش جاهل از خود رسته گردد
ازو هر کس نشان راه جوید
زبان دارد نشانها باز گوید
چو او یکسر کسان را ره نماید
بود روزی که خود را برگشاید
ثواب آن نشانها را که گوید
گشاده گردد و ره را بپوید
هر آنکس کو دلیل نیک داند
هم او خود را بمنزل در رساند
بود چون کور مادر زاد جاهل
که باشد از ره و بیراه غافل
نهد رو در بیابان راه داند
خلایق را از آن بیراه خواند
مشو گستاخ چون او گردد آگاه
بود بیشک فتاده در بن چاه
چو متبوع افتد اندر چاه بی شک
درافتد تابعانش جمله یک یک
عجب چاهیست این چاه طبیعت
مشو زنهار گمراه طبیعت
در آن چه گر فتادی در نیائی
که اندر وی نیابی روشنائی
عمل کن تا که اخلاص آورد یار
که بی اخلاص برناید ترا کار
چو مقرون گشت اخلاصت باعمال
قبول حضرت آید جمله افعال
عمل با علم و با اخلاص چون شد
ز نورش زهرهٔ شیطان بخون شد
خطر دارد بسی در راه مخلص
بفضل حق شود آگاه مخلص
که اخلاصی که در وی شد هویدا
ز استعمال شرعش گشت پیدا
چو از حضرت بیامد آن هدایت
که از شارع شناسد این حکایت
همین دانش بود او را چو پیری
خطر برخیزد و گردد خطیری
بجو پیری اگر تو مرد راهی
که باشد پیر همچون روشنائی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان رعایت ادب فرماید
اساس راه دین را بر ادب دان
مقرّب از ادب گشتند مردان
ادب شد اصل کار و وصل هجران
هم او شد مایهٔ هر درد و درمان
نشاید بی ادب این ره بسر برد
نشاید هیچکس را داشتن خورد
بچشم حرمت و تعظیم در پیر
نگه کن در همه کین هست توقیر
بروزی هر که باشد مهتر از تو
چنان میدان که هست او بهتر از تو
بجان میکوش در تعظیم هر پیر
که تا در دل نیابی زحمت از پیر
ادب با خالق و خلقان نگهدار
که تاکشت امیدت بر دهد بار
نگهدار ادب شو در همه حال
که تا مقبول باشد از تو اعمال
چو اعمال تو با آداب باشد
ترا صد گونه فتح الباب باشد
همیشه بی ادب مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
عمل چون با ادب هم یار نبود
عمل رانزد حضرت بار نمود
بترک یک ادب محجوب گردی
یقین با صد هنر معیوب گردی
چو باشی با ادب یابی معانی
چو باشی بی ادب زو باز مانی
ادب آمد درین ره اصل هر کار
همی گویم ادب زنهار زنهار
مقرّب از ادب گشتند مردان
ادب شد اصل کار و وصل هجران
هم او شد مایهٔ هر درد و درمان
نشاید بی ادب این ره بسر برد
نشاید هیچکس را داشتن خورد
بچشم حرمت و تعظیم در پیر
نگه کن در همه کین هست توقیر
بروزی هر که باشد مهتر از تو
چنان میدان که هست او بهتر از تو
بجان میکوش در تعظیم هر پیر
که تا در دل نیابی زحمت از پیر
ادب با خالق و خلقان نگهدار
که تاکشت امیدت بر دهد بار
نگهدار ادب شو در همه حال
که تا مقبول باشد از تو اعمال
چو اعمال تو با آداب باشد
ترا صد گونه فتح الباب باشد
همیشه بی ادب مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
عمل چون با ادب هم یار نبود
عمل رانزد حضرت بار نمود
بترک یک ادب محجوب گردی
یقین با صد هنر معیوب گردی
چو باشی با ادب یابی معانی
چو باشی بی ادب زو باز مانی
ادب آمد درین ره اصل هر کار
همی گویم ادب زنهار زنهار
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان مواظبت بریاضت و چهار اربعین و کیفیت آن
مربّی باید ای جان اندر این راه
که او باشد ز سر کار آگاه
تن اندر راه دین باید در آورد
چهارت اربعین باید سر آورد
ترا در اربعینت پیر باید
که هر خواب ترا تعبیر باید
طبیب معنی آمد پیر این کار
بدین دعوی مکن انکار زنهار
طبیب حاذقت باید براندیش
تو معلولی هزاران علتی پیش
اگر بی پیر باشد اربعینت
بود شیطان در او یار و معینت
تو ربانی ز شیطانی ندانی
درین معنی فرو مانی بمانی
هوائی را خدائی خوانی آنگاه
فرو بندند بر تو یکسر آن راه
اگر باهستی و همدست کردی
بزیر پای شیطان پست گردی
بمانی در خیالات هوائی
بعمر اندر نیابی زو روائی
علاجت بعد ازاین دیگر نشاید
که غول مستیت از ره رباید
مجو از پیر خود زنهار دوری
تو میکن دایماً با او صبوری
بمعنی حاضر درگاه او باش
مدام اندر پناه جاه او باش
بصورت گر شوی از پیر خود دور
بمعنی زو مشو یک لحظه مهجور
بمعنی چون شوی همراه و حاضر
بود پیوسته پیرت در تو ناظر
چو غایب صورتی حاضر صفت باش
که تا بیرون شوی از صف اوباش
بمعنی چونکه غایب گشتی ای یار
برون رفتی یقین از جمع احرار
بصورت حاضر وغایب بمعنی
همه زرق است و تلبیس است و دعوی
بزرق و حیلت ودعوی و تلبیس
نگردد از تو راضی جز که ابلیس
بمعنی حاضر وغایب بصورت
اگر وقتی تو کردی از ضرورت
ندارد غیبت صورت زیانی
چو معنی نیست غایب یک زمانی
نمیگویم که صورت معتبر نیست
که کار صورت ای جان مختصر نیست
ولی چون تابع معنی است ای یار
بکسب معنی خود میکند کار
نباشد این چنین کار همه کس
خبرداران معنی را بود بس
که او باشد ز سر کار آگاه
تن اندر راه دین باید در آورد
چهارت اربعین باید سر آورد
ترا در اربعینت پیر باید
که هر خواب ترا تعبیر باید
طبیب معنی آمد پیر این کار
بدین دعوی مکن انکار زنهار
طبیب حاذقت باید براندیش
تو معلولی هزاران علتی پیش
اگر بی پیر باشد اربعینت
بود شیطان در او یار و معینت
تو ربانی ز شیطانی ندانی
درین معنی فرو مانی بمانی
هوائی را خدائی خوانی آنگاه
فرو بندند بر تو یکسر آن راه
اگر باهستی و همدست کردی
بزیر پای شیطان پست گردی
بمانی در خیالات هوائی
بعمر اندر نیابی زو روائی
علاجت بعد ازاین دیگر نشاید
که غول مستیت از ره رباید
مجو از پیر خود زنهار دوری
تو میکن دایماً با او صبوری
بمعنی حاضر درگاه او باش
مدام اندر پناه جاه او باش
بصورت گر شوی از پیر خود دور
بمعنی زو مشو یک لحظه مهجور
بمعنی چون شوی همراه و حاضر
بود پیوسته پیرت در تو ناظر
چو غایب صورتی حاضر صفت باش
که تا بیرون شوی از صف اوباش
بمعنی چونکه غایب گشتی ای یار
برون رفتی یقین از جمع احرار
بصورت حاضر وغایب بمعنی
همه زرق است و تلبیس است و دعوی
بزرق و حیلت ودعوی و تلبیس
نگردد از تو راضی جز که ابلیس
بمعنی حاضر وغایب بصورت
اگر وقتی تو کردی از ضرورت
ندارد غیبت صورت زیانی
چو معنی نیست غایب یک زمانی
نمیگویم که صورت معتبر نیست
که کار صورت ای جان مختصر نیست
ولی چون تابع معنی است ای یار
بکسب معنی خود میکند کار
نباشد این چنین کار همه کس
خبرداران معنی را بود بس
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان اولیائی که تحصیل علم کرده باشند و اولیائی که امی باشند
گروهی علم ظاهر را بخوانند
فروع و اصل او یکسر بدانند
بکار آرند علم ظاهر خویش
شوند بینای اصل ظاهر خویش
کم افتد سهو اندر راه این جمع
که نور علم ایشان هست چون شمع
شوند غواص در بحر شریعت
بیابند اندرو درّ حقیقت
روش بس تیز دارند اندرین راه
ز سرّ کار گردند زود آگاه
بیابند آنگهی علم عطائی
کز آن روشن شود سر خدائی
شود علم لدنی یار ایشان
برآید در دو عالم کار ایشان
چو آن علم لدنی را بدانند
ز جمله علمها دامن فشانند
بود امّی گروهی چند دیگر
ندانسته نخوانده هیچ دفتر
ولی اعمال ایشان جمله با شرع
موافق باشد اندر اصل با فرع
بتعلیم خدا علمی بدانند
کزان دانش همیشه زنده مانند
ز قول و فعلشان هر چیز کاید
بود مستحسن اندر شرع و شاید
همه اقوال ایشان گر بجویند
حقیقت شرع باشد آنچه گویند
اصول شرع و قانون طریقت
بدانند جملگی اندر حقیقت
از ایشان گر کسی پرسد سئوالی
جواب او بگویند بی خیالی
بوند از جمله قومی با سلامت
برایشان نگذرد هرگز ملامت
براه شرع و تقوی در بکوشند
بظاهر حال خود از کس نپوشد
همه کس نیک ظن باشد بر ایشان
مگر آنکو بود در دین پریشان
ملامت ورز باشند جمع دیگر
شده منکر بر ایشان قوم یکسر
همیشه در ملامت عشقبازند
که یک دم با سلامت درنسازند
نگردد صادر از ایشان گناهی
بجز تقوی نپویند هیچ راهی
بمردم در نمایند ظاهر خویش
که تا گویند هستند جمله بد کیش
ولیکن ترک یک سنّت نگویند
به عمر خود ره بدعت نپویند
بترک جاه کان سدیست محکم
بگویند و شوند فارغ ز هر غم
ز نام وننگ خود آزاد گردند
چوانکاری کنی دلشاد گردند
فروع و اصل او یکسر بدانند
بکار آرند علم ظاهر خویش
شوند بینای اصل ظاهر خویش
کم افتد سهو اندر راه این جمع
که نور علم ایشان هست چون شمع
شوند غواص در بحر شریعت
بیابند اندرو درّ حقیقت
روش بس تیز دارند اندرین راه
ز سرّ کار گردند زود آگاه
بیابند آنگهی علم عطائی
کز آن روشن شود سر خدائی
شود علم لدنی یار ایشان
برآید در دو عالم کار ایشان
چو آن علم لدنی را بدانند
ز جمله علمها دامن فشانند
بود امّی گروهی چند دیگر
ندانسته نخوانده هیچ دفتر
ولی اعمال ایشان جمله با شرع
موافق باشد اندر اصل با فرع
بتعلیم خدا علمی بدانند
کزان دانش همیشه زنده مانند
ز قول و فعلشان هر چیز کاید
بود مستحسن اندر شرع و شاید
همه اقوال ایشان گر بجویند
حقیقت شرع باشد آنچه گویند
اصول شرع و قانون طریقت
بدانند جملگی اندر حقیقت
از ایشان گر کسی پرسد سئوالی
جواب او بگویند بی خیالی
بوند از جمله قومی با سلامت
برایشان نگذرد هرگز ملامت
براه شرع و تقوی در بکوشند
بظاهر حال خود از کس نپوشد
همه کس نیک ظن باشد بر ایشان
مگر آنکو بود در دین پریشان
ملامت ورز باشند جمع دیگر
شده منکر بر ایشان قوم یکسر
همیشه در ملامت عشقبازند
که یک دم با سلامت درنسازند
نگردد صادر از ایشان گناهی
بجز تقوی نپویند هیچ راهی
بمردم در نمایند ظاهر خویش
که تا گویند هستند جمله بد کیش
ولیکن ترک یک سنّت نگویند
به عمر خود ره بدعت نپویند
بترک جاه کان سدیست محکم
بگویند و شوند فارغ ز هر غم
ز نام وننگ خود آزاد گردند
چوانکاری کنی دلشاد گردند