عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح ملک‌الامرا طغرل تگین
طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد
زو بیشتر گرفت و به کمتر غلام داد
جیشش خراج خطهٔ چین و ختا ستد
امنش قرار مملکت مصر و شام داد
ناموس جور و فتنه به خنجر قوی شکست
آرام ملک و دین به سیاست تمام داد
جودش کفاف عمر به خرد و بزرگ برد
عدلش حیات تازه به خاص و به عام داد
از خسروان به سمع و به طاعت جواب یافت
از هر مهم به هر که بدیشان پیام داد
کوسش به حربگاه چو تکبیر فتح گفت
خصمش نماز خیر و سلامت سلام داد
از عکس تیغ شعله بر آتش وبال کرد
وز نور رای نور به خورشید وام داد
چون سد ایمنی لگد چرخ رخنه کرد
آن رخنه را به تیغ و به رای التیام کرد
دید آسمان که غرهٔ هر ماه چتر اوست
زین روی ماه یک شبه را شکل جام داد
یارب دوام دولت و ملک و بقاش ده
چونان که ایمنی را دورش دوام داد
ای خوب زخمه مطرب خوشخوان مزن جز این
طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح صاحب صدر طاهربن مظفر
باغ سرمایهٔ دگر دارد
کان شد از بس که سیم و زر دارد
هیچ طفل رسیده نیست درو
که نه پیرایهٔ دگر دارد
می‌نماید که از رسیدن عید
چون همه مردمان خبر دارد
طبع بر کارگاه شاخ نگر
که چه دیبای شوشتر دارد
گل رعنا به یاد نرگس مست
جام زرین به دست بر دارد
بلبل اندر هوای بزم وزیر
صد نوای عجب ز بر دارد
ابر بی‌کوس رعد می‌نرود
تا گل اندر جهان حشر دارد
گر ز بیجاده تاج دارد گل
زیبدش ملک نامور دارد
بر ریاحین به جملگی ملکست
نه سر و کار مختصر دارد
نی کدامست وز کجا باری
که ز فیروزه صد کمر دارد
هر زمانی چنار سوی فلک
به مناجات دست بر دارد
مگر اندر دعای استسقاست
ورنه او با فلک چه سر دارد
پیش پیکان گل ز بیم گشاد
هر شب از هاله مه سپر دارد
با بقایای لشکر سرما
گر صبا عزم کر و فر دارد
تیغ در دست بید می‌چکند
وز چه معنی زره شمر دارد
در چنین موسمی که باغ هنوز
کس نداند چه مدخر دارد
یاسمین را ببین که تا دو سه روز
بی‌رفیقان سر سفر دارد
دهن لاله چون دهان صدف
ابر پیوسته پر گهر دارد
لاله گویی که بر زبان همه روز
مدح دستور دادگر دارد
تا که اندر دعا و مدح وزیر
لب لعلش همیشه تر دارد
ناصر دین که شاخ دولت و دین
از معالیش برگ و بر دارد
طاهربن المظفر آنکه خدای
همه وقتیش با ظفر دارد
آنکه گیتی ز شکر هستی او
یک دهان سر به سر شکر دارد
وانکه از عشق نام و صورت او
خاک سمع و هوا بصر دارد
رایش اندر نظام کار جهان
از قضا سعی بیشتر دارد
کلکش اندر بیان باطل و حق
کمترین مستمع قدر دارد
دستش ار واهب حیات نشد
در جمادات چون اثر دارد
اثری بیش از این بود که درو
کلک نطق و نگین نظر دارد
کسوت قدر اوست آن کسوت
کز نهم چرخ آستر دارد
در نه اقلیم آسمان حکمش
کارداران خیر و شر دارد
زاتش باس اوست اینکه هواش
روز و شب شعله و شرر دارد
زدهٔ پشت پای همت اوست
هرچه ایام خشک و تر دارد
سعد اکبر که از سعادت عام
خویشتن در جهان سمر دارد
هنرش زاسمان بپرسیدم
کز چه این اختصاص و فر دارد
گفت شاگرد رای دستورست
بس بود گر همین هنر دارد
ای به جایی که رایت ار خواهد
رسم شب از زمانه بردارد
ناید اندر کرشمهٔ نظرت
هرچه تقدیر منتظر دارد
کلبه‌ای از جهان جاه تو نیست
فوق و تحتی که جانور دارد
چشم بخت تو در جهان‌بانی
سال و مه سرمهٔ سهر دارد
فتنه زان سوی خوابگاه فنا
روز و شب شیوهٔ حذر دارد
عرصهٔ ساحت تو چیست سپهر
کاختر و برج و ماه و خور دارد
روضهٔ مجلس تو چیست بهشت
که فنا از برون در دارد
حیرت نعمت تو چو جذر اصم
یک جهان عقل گنگ و کر دارد
مهر تو از بهشت دارد قدر
خشم تو صولت سقر دارد
عقل آزاد بر تو می‌نرسد
که جهان جمله زیر پر دارد
مرغ فکرت کجا رسد که هنوز
رشته در دست خواب و خور دارد
نیمه‌ای زین سوی ولایت تست
هر ولایت که آن فکر دارد
پدر اول آدم آنکه وجود
نه ز مادر نه از پدر دارد
قبلهٔ آسمانیان زانست
که چو تو در زمین پسر دارد
در دریای دهر کیست؟ تویی
وین سخن عقل معتبر دارد
گوهرت زانکه زبدهٔ بشرست
جای در حیز بشر دارد
آفتاب ار زبرترست چه شد
کار گوهر نه مستقر داد
جرم خاشاک را از آن چه شرف
کاب دریاش بر زبر دارد
به تحمل چو تو نگردد خصم
خود ندارد هنوز و گر دارد
چون کلیم و مسیح کی باشد
هرکه چوب کلیم و خر دارد
خصم چندان هوس پزد که ترا
حلم بر عفو ماحضر دارد
دیو چندان علم زند که نبی
مکه بی‌سایهٔ عمر دارد
با خلاف تو دست کیست یکی
که نه یک پای در سقر دارد
نوح پیغمبری که بر اعدا
قهرت اعجاز لاتذر دارد
شکر این در جهان که یارد کرد
آنکه توفیق راهبر دارد
کاب در جوی تست و چرخ چو پل
دشمنان را لگد سپر دارد
تا ز تکرار دور چنبر چرخ
بر جهان خیر و شر گذر دارد
روز عمر تو باد کز پی تست
که شب انس و جان سحر دارد
بر کران بادی از خطر که جهان
به تو دارد اگر خطر دارد
چون گل از خنده لب مبند که خصم
داغ چون لاله بر جگر دارد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح ملک بدرالدین سنقر
عید بر بدر دین مبارک باد
سنقر آن آفتاب دولت و داد
آنکه شغل نظام عالم را
چرخ از عدل او نهد بنیاد
وانکه قصر خراب دولت را
دهر از دست او کند آباد
برق تیغش چو برق روشن و تیز
ابر جودش چو ابر معطی و راد
سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک
سیر حکمش ربوده گوی از باد
همتش آنچنان که از سر عجز
امر او را زمانه گردن داد
در شجاعت به روز حرب و مصاف
آنکه شاگرد اوست هست استاد
پای چون بر فلک نهاد ز قدر
عدل او بر زمانه دست گشاد
ای ترا رام بوده هر توسن
وی ترا بنده گشته هر آزاد
بنده را گرنه حشمتت بودی
کاندرین حادثه شفیع افتاد
که گشادیش در زمانه ز بند
که رسیدیش در زمین فریاد
کاندر اطراف خاوران از وی
هیچ‌کس را همی نیاید یاد
گرنه عدل تو داد او دادی
آه تا کی برستی از بیداد
چکنم از شب جهان که جهان
این نخستین جفا نبود که زاد
همتت چون گشاد دست به عدل
قدر تو بر سپهر پای نهاد
تا بود ز اختلاف جنبش چرخ
یکی اندوهناک و دیگر شاد
هیچ شادیت را مباد زوال
هیچ اندوهت از زمانه مباد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در مدح ابوالفتح ناصرالدین طاهر
آفرین بر حضرت دستور و بر دستور باد
جاودان چشم بد از جاه و جلالش دور باد
ملک را از رایت اقبال و رای روشنش
تا که نور و سایه باشد سایه باد و نور باد
رایت و رایش که در نظم ممالک آیتی است
تا نزول آیت نصرت بود منصور باد
من نگویم کز پی تفویض ملک روم و چین
بر درش دایم رسول قیصر و فغفور باد
گویم از بهر نظام ملک سلطان سپهر
در رکابش ز اختران پیوسته صد مذکور باد
هرکه همچون دانهٔ انگور با او شد دودل
ریخته خونش چو خون خوشهٔ انگور باد
تیغ زنگ از آب گیرد ملک نقصان از غرور
زین سپس رایش به ملک و جاه نامغرور باد
از برای پاسبان قصر او یعنی زحل
در نه اقلیم فلک تا روز هر شب سور باد
مشتری را از شرف دولت‌سرای طالعش
چون کلیم‌الله را خلوت سرای طور باد
در کنار بارگاهش در صف حجاب بار
والی عقرب کمر بربسته چون زنبور باد
آفتاب ار کلبهٔ بدخواه او روشن کند
روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
زهره گر در مجلس بزمش نباشد بربطی
در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد
گر وزیر آفتاب از خدمتش گردن کشد
از جمالی کافتابش می دهد مهجور باد
منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت
کلکش اندر عهدهٔ توقیع آن منشور باد
در زوایای عدم گر بر خلافش واردیست
همچنان در طی ستر نیستی مستور باد
هرچه در الواح گردونست از اسرار غیب
در ورقهای وقوفش بر ولا مسطور باد
آسمان از نیک و بد هر آیتی کامل کند
شان او بر اقتضای رای او مقصور باد
ای به تدبیر آصف ملک سلیمان دوم
جبر امرت را چو انس و جان فلک مجبور باد
ملک معمورست تا معمار او تدبیر تست
تا جهان باقیست این معمار و آن معمور باد
در عمارتهای عالم کز تو خواهد شد تمام
هرکجا رایت مهندس آسمان مزدور باد
نعمت جاه تو عالم را مهنا نعمتیست
حظ برخورداری عالم ازو موفور باد
فتنه را بخت بداندیشت نکو همخوابه‌ایست
هر دو را امکان بیداری به نفخ صور باد
هرکجا گنجی نهد در کان و دریا آفتاب
مه که بیت‌المال او دارد ترا گنجور باد
گر به جز کام تو زاید شب که آبستن بود
شب عزب ورنه سقنقور قدر کافور باد
هرکرا در سر نه از جام وفاقت مستی است
جانش از درد اجل تا جاودان مخمور باد
خواستم گفتن جهان مامور امرت باد و باز
گفتم او مامور و آنگه گویمش مامور باد
وهم با وصف تو چون خورشید و خفاشند راست
در چنین حیرت گرش سهوی فتد معذور باد
خصم بد عهدت که کهف ملک را هشتم کسست
گر کند خدمت همش جل باد و هم ساجور باد
ورنه دایم چار چشمش در غم یک استخوان
بر در قصاب جان اندر سرش ساطور باد
شاعران از دشمن ممدوح چون ذکری کنند
رسم را گویند کز قهر اجل مقهور باد
بنده می‌گوید مبادش مرگ بل عمر دراز
همچنان مقهور این دارالغرور زور باد
لیکن از جاه تو هر دم زیر بار غصه‌ای
کاندران راحت شمارد مرگ را رنجور باد
باغ دولت را که آب آن لعاب کلک تست
با نمای عهد نیسان حاصل باحور باد
وین چهار آزاد سروت را که تعیین شرط نیست
از جمال هریکی هردم دلت مسرور باد
تاکه بر هر هفت کشور سایه‌شان شامل شود
نشو در بلخ و هری و مرو و نیشابور باد
تا که «المقدورکائن» شرط کار عالمست
کلک و رایت کار ساز کائن و مقدور باد
پیش صدر و مسند عالیت هر عیدی چنین
از فحول شاعران صد شاعر مشهور باد
وانگه از پیرایهٔ عدل تو تا عید دگر
گردن و گوش جهان پر لؤلؤ منثور باد
بارگاهت کعبه، مردم حاج و درگاهت حرم
مجلست فردوس و کوثر جام و ساقی حور باد
احتیاجی نیست جاهت را به سعی روزگار
ور کند نوعی بود از بندگی مشکور باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در مدح امیرالامرا عزالدین طغر لتگین
ایام زیر رایت رای امیر باد
ایام او همیشه چو رایش منیر باد
روزش به فرخی همه نوروز باد و عید
ماهش ز خرمی همه نیسان و تیر باد
میزان آسمان را عدلش عدیل گشت
سلطان اختران را رایش نظیر باد
در بارگاه حضرتش از احترام و جاه
مریخ قهرمان و عطارد دبیر باد
آنرا که دست حادثه از پای بفکند
دست عنایت و کرمش دستگیر باد
وانرا که راه در شب ادبار گم شود
خورشید رای او به هدایت مشیر باد
بهر نظام عالم سفلی به سوی او
هر ساعتی ز عالم علوی سفیر باد
آنجا که از بلندی قدرش سخن رود
چرخ بلند با همه رفعت قصیر باد
وانجا که از احاطت علمش مثل زنند
بحر محیط با همه وسعت غدیر باد
ای دولت جوان تو فرماندهٔ جهان
گردون پیر پیش تو فرمان‌پذیر باد
آنجا که ظل دامن بخت جوان تست
از جان جیب پیرهن چرخ پیر باد
گردون ز رفعت تو به پایه بلند گشت
در پای همت تو به عبره عسیر باد
جود تو فتح بابست در خشکسال آز
زان فتح باب دست تو ابر مطیر باد
حلم ترا چو مرکز ارکان قرار داد
حکم ترا چو انجم گردون مسیر باد
گرم و ترست وعدهٔ وصلت چو روح و می
امید من به منزلت شهد و شیر باد
سردست و خشک طبع سنانت چو طبع مرگ
در طبع بدسگالت ازو زمهریر باد
با دیو دولت تو به دیوان ملک در
کلک ترا مزاج شهاب اثیر باد
وان رازها که در سر افلاک و انجمست
از نحس و سعد رای ترا در ضمیر باد
آن خاصیت که از پی نشر خلایقست
تا نفخ صور کلک ترا در صریر باد
تا زیرکان ز زیر به ناله مثل زنند
دایم ز چرخ نالهٔ خصمت چو زیر باد
از رشک اشک حاسد تو چون بقم شدست
از رنج روی دشمن تو چون زریر باد
از جنبش سپهر یکی باد بی‌قرار
وز نفرت زمانه یکی با نفیر باد
تیر تو بر نشانهٔ اقبال و کار تو
دایم به راستی و روانی چو تیر باد
وز یاد کرد تیر و کمان تو جان خصم
دایم چو در کمان فلک جرم تیر باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در تهنیت نوروز و مدح عمادالدین پیروزشاه
خسروا روزت همه نوروز باد
وز طرب شبهای عمرت روز باد
افسر پیروز شاهی بر سرت
آفتاب آسمان‌افروز باد
چون قضای گنبد فیروزگون
همتت بر کارها پیروز باد
پیش قدرت پشت و روی آفتاب
همچو اشکال هلالی کوز باد
شیر گردون پیش شیر رایتت
سخره چون آهوی دست‌آموز باد
بیلکی کز شست میمونت رود
چون اجل جوشن گسل دلدوز باد
آتشی کز نعل یک رانت جهد
چون شهاب چرخ شیطان‌سوز باد
یوزبانان ترا وقت شکار
جام شاهان کاسهای یوز باد
خصم را در گنبد گردان قرار
همچو بر گنبد قرار گوز باد
تا شب و روز جهان آینده‌اند
روزگارت روز و شب نوروز باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در مدح علاء الدین
صاحبا عید بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم ویران شد
به تو بنیاد عدل محکم باد
حزم و عزمت چو بر سؤال و جواب
بر قضا و قدر مقدم باد
خدمت چرخ جز به درگه تو
چون تیمم به ساحل یم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
دایم از فتح باب ابر سخات
خشک‌سال نیاز را نم باد
در یمین تو خامهٔ آصف
در یسار تو خاتم جم باد
خواستم گفت ملک هفت زمینت
همه زیر نگین خاتم باد
آسمان گفت گر منم چو نگینش
اندر آن رقعه نام من هم باد
موکب حزمت ار نهفته رود
اشهب روزگار ادهم باد
گرد جیش تو در دماغ ظفر
چون دم آستین مریم باد
از بلندی سرای قدر ترا
سقف افلاک سطح طارم باد
وز نژندی به چشم بدخواهت
اشهب روزگار ادهم باد
دست سگبانت چون قلاده کشد
شیر گردون سگ معلم باد
چرخ اگر بارگاه تو نبود
تا قیامت شکسته طارم باد
زهره خنیاگریت گر نکند
تا ابد سور زهره ماتم باد
فتنه پیش زبان خامهٔ تو
چون زبانهای سوسن ابکم باد
پس به شکر تو تا زبان سنان
شاهراه حروف معجم باد
حبس خصم تو با زوال خلاص
چون نهانخانهٔ جهنم باد
بر رخی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
قهرمان تو موسوی دستست
ترجمان تو عیسوی دم باد
چتر میمون همت عالیت
سایه‌دار سپهر اعظم باد
همه سعی تو چون قران سعود
در مراعات نظم عالم باد
همه عون تو چون عنایت حق
در مهمات نسل آدم باد
بنده از مکرمات وافر تو
همچنین سال و مه مکرم باد
در خلافت و رضای تو همه سال
نحس و سعد زمانه مدغم باد
از همه فعلهات باطل دور
با همه رایهات حق ضم باد
رمحت از جنس معجز موسی
مرکب از نوع رخش رستم باد
گرد سم سمند تو مادام
در دو چشم عدوت توام باد
دست سرو ار دعای تو نکند
قامتش چون بنفشه پر خم باد
ور میان جز به خدمتت بندد
نیشکر در میان او سم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
قصبش بر سر از تو دری گشت
اطلسش در بر از تو معلم باد
مدتت با زمانه هم‌آواز
راست چونان که زیر با بم باد
دلت از صد هزار دل به تو شاد
تا دمی در تنست بی‌غم باد
جانت ای صدهزار جانت فدی
تا به جان زنده است خرم باد
جنبش فتح و آرمیدن ملک
همه در جنبش تو مدغم باد
حاسدت را چو پای درگل ماند
از غم و رنج دست بر هم باد
عدل تو شب چو روز روشن کرد
روز تو همچو عید خرم باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در مدح سلطان‌الخواتین عصمةالدین مریم
هزار سال زیادت بقای خاتون باد
مه مبارک روزه برو همایون باد
هزار سال به میزان عدل و انصافش
امور دولت و اشغال خلق موزون باد
جهان رفعت و عز و جلال عصمت دین
که عز و عصمت با جانش هر دو مقرون باد
بر آسمان کمالش به هر قران که فتد
هزار سال طواف سعود گردون باد
بر آستان جلالش به هر قدم که نهد
هزار دشمنش اندر زمین چو قارون باد
ز شرم فکرت او روی شمس گلگونست
ز خون دشمن او تیغ چرخ گلگون باد
اگر تصرف گردون به کام او نبود
در انتظار وجود از وجود بیرون باد
وگر تفاخر دریا به دست او نبود
به جای در و گهر در دل صدف خون باد
ایا سخای تو توجیه رزق را قانون
برو مزید نباشد هموش قانون باد
ز رشک وسعت دریای طبع پر گهرت
کنار دریا از آب دیده جیحون باد
به روزگار تو ور هست فتنه فتنهٔ خواب
برو چو بخت حسودست همیشه مفتون باد
زمانه جمله چو بیمار وهم و حادثه‌اند
ز پاس و امن توشان باره باد و معجون باد
جریدهای تواریخ عهد دولت تو
ز رسمهای تو پر درج در مکنون باد
تمنیی که به اقبال روزگارت هست
در انتظار قبول تو باد و اکنون باد
ایا به دست تو در گوهر سخا تضمین
به پای قدر تو در اوج چرخ مضمون باد
خرابه‌ای که ضروریست بر بساط زمین
ز بس عمارت عدلت چو ربع مسکون باد
اگرنه از شکر شکر تو همیشه ترست
مذاق بنده لعابش چو آب افیون باد
به دشمنان تو بر، هرشب از کمین قضا
سپاه حادثه چرخ را شبیخون باد
به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را
به خاصیت شرف و فر شیر گردون باد
به خدمت تو درم روزگار میمون گشت
ز جود و جاه تو کت روزگار میمون باد
ز خرمی که دلم عیش تو همی خواهد
بدان همی نرسد فکرتم که آن چون باد
همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست
حسود جاه تو کم باد و جاهت افزون باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح عمادالدین فیروز شاه امیر خراسان
خدایگانا سال نوت همایون باد
همیشه روز تو چون روز عید میمون باد
به گرد طالع سعدت که کعبهٔ فلکست
هزار دور طواف سعود گردون باد
چنانکه رای تو بر امن و عدل مفتونست
زمانه بر تو و بر دولت تو مفتون باد
جهان عمارت و تسکین به رای و عدل تو یافت
همیشه هم به تو معمور باد و مسکون باد
چو بارگاه ترا پر شود ورق ز حروف
در آن ورق الف قد خسروان نون باد
نهال بختی کز باغ دولتت نبرند
چو شاخ خشک ز امکان نشو بیرون باد
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد
اگر نه لاف سخا از دلت زند دریا
به جای در و گهر در دل صدف خون باد
ور از مراد تویی باز پس نهد گردون
به اضطرار و گردون بارکش دون باد
ز نام تو دهن سکه گر ببندد چرخ
وجوه‌ساز معادن قرین قارون باد
ز ذکر تو ورق خطبه گر بشوید دهر
سلام جمعه به تکبیر صور مقرون باد
به روز معرکه سؤ المزاج نصرت را
ز خون خصم تو مطبوخ باد و معجون باد
قدر چو دفتر توجیه رزقها شکند
محرران فلک را کف تو قانون باد
چو ابر چتر تو سیل ظفر برانگیزد
ازو کمینه تکابی فرات و جیحون باد
بر آنکه نیست ز فوج تو موج حادثه را
زمان زمان ز کمین قضا شبیخون باد
اگر قضا رخ گردون ز فتنه زرد کند
از آنچه عجز ترا روی بخت گلگون باد
وگر قدر شب فکرت به روز دیر برد
از آن چه باک ترا روز و شب همایون باد
همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست
عدوی ملک تو کم باد و ملکت افزون باد
ز کردگار به هر طاعتی که قصد کنی
هزار اجرت و آن اجر غیر ممنون باد
ز روزگار به هر نعمتی که روی نهی
هزار خدمت و هر خدمتی دگرگون باد
خدایگانا از غایت غلو و علو
همی ندانم گفتن که دولتت چون باد
دعای بنده مگر مستجاب خواهد بود
که در دهانش سخن همچو در مکنون باد
بدان دلیل که هردم سپهر می‌گوید
همین زمان و همین ساعت و هم‌اکنون باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در مدح صاحب ناصرالدین طاهر
صاحبا جنبشت همایون باد
عید و نوروز بر تو میمون باد
طالع اختیار مسعودت
زبدهٔ شکلهای گردون باد
صولت و سرعت زمین و زمان
با رکاب و عنانت مقرون باد
در زوایای ظل رایت تو
فتنه بر خواب امن مفتون باد
دفع سؤ المزاج دولت را
لطف تدبیرهات معجون باد
خاک و خاشاک منزلت ز شرف
طور سینین و تین و زیتون باد
از تراکم غبار موکب تو
حصن سکان ربع مسکون باد
وز پی غوطهٔ حوادث را
موج فوجت چو موج جیحون باد
گرد جیشت که متصل مددست
مدد سمک و کوه و هامون باد
روز خصمت که منفصل عقبست
متصل بر در شبیخون باد
تن که بی‌داغ طاعتت زاید
از مراعات نشو بیرون باد
زر که بی مهر خازنت روید
قسم میراث‌خوار قارون باد
گرنه لاف از دلت زند دریا
گوهرش در دل صدف خون باد
ورنه بر امر تو رود گردون
همچو گردون بارکش دون باد
دست سرو ار دعای تو نکند
الف استقامتش نون باد
ور کمر جز به خدمتت بندد
نیشکر آبش آب افیون باد
وقت توجیه رزق آدمیان
آسمان را کف تو قانون باد
جادوان از ترازوی عدلت
حل و عقد زمانه موزون باد
در مصاف قضا به خون عدوت
تا به شمشیر بید گلگون باد
در کمین عدم گرت خصمیست
دهر در انتقامش اکنون باد
در جهان تا کمی و افزونیست
کمی دشمنت بر افزون باد
به ضمان خزینه‌دار ابد
عز و عمرت همیشه مخزون باد
اجر اعمال صالح بنده
از ایادیت غیر ممنون باد
وز قبول تو پیش آب سخنش
خاک در چشم در مکنون باد
ور مشرف شود به تشریفی
قصبش پای‌مزد اکسون باد
صاحبا بنده را اجازت ده
تا بگویم که دشمنت چون باد
خار در چشم و کلک در ناخن
تیز در ریش و کیر در کون باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان سلیمان شاه
ملکا مملکت به کام تو باد
ملک هم نام تو به نام تو باد
ساحت آسمان زمین تو گشت
خواجهٔ اختران غلام تو باد
حشمت از حشمت تو محتشم است
همه حشمت ز احتشام تو باد
هرچه قائم به ذات جز اول
همه را قوت از قوام تو باد
مشرق آفتاب ملت و ملک
شرف قصر و طرف بام تو باد
روز می خوردن تو بدر و هلال
خوان نقل تو باد و جام تو باد
تیر چون تیر در هوای تو راست
طرفه چون طرف بر ستام تو باد
اشهب روز و ادهم شب را
پیشه خاییدن لگام تو باد
گرهی کان قضا بنگشاید
سخرهٔ دست اهتمام تو باد
زرهی کان قدر نفرساید
خرقهٔ تیر انتقام تو باد
هرچه در تختهٔ ازل سریست
همه در دفتر و کلام تو باد
هرچه در حربهٔ اجل قهریست
همه در قبضهٔ حسام تو باد
ای چو عنقا ز دام دهر برون
شیر گردون شکار دام تو باد
وی چو کیوان زکام خصم بری
اوج کیوان به زیر کام تو باد
از پی آنکه تا نگردد کند
نصل تقدیر در سهام تو باد
وز پی آنکه تا نگیرد زنگ
تیغ مریخ در نیام تو باد
چشم ایام بر اشارت تست
گوش افلاک بر پیام تو باد
در جهان گر مقیم نیست مقام
ذروهٔ قدر تو مقام تو باد
ور حطام زمانه باقی نیست
نعمت فضل تو حطام تو باد
تا که فرجام صبح شام بود
صبح بدخواه تو چو شام تو باد
در همه کاری از وقار و ثبات
پختهٔ روزگار خام تو باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان سنجر
خسروا بخت همنشین تو باد
مشتری در قران قرین تو باد
خواجهٔ اختران غلام تو گشت
عرصهٔ آسمان زمین تو باد
خاتم و خنجر قضا و قدر
در یسار تو و یمین تو باد
آسمان و مجره و خورشید
تخت و تیغ تو و نگین تو باد
چون قضا رنگ حادثات زند
ناظرش حزم پیش‌بین تو باد
چون قدر نقش کاینات کند
دفترش صفحهٔ یقین تو باد
مشکلی کان کلیم حل نکند
سخرهٔ دست و آستین تو باد
معجزی کان مسیح پی نبرد
راه تحصیل آن رهین تو باد
در براهین رؤیت ایزد
برترین حجتی جبین تو باد
در وقایع گره‌گشای امور
رای رایت‌کش رزین تو باد
در حوادث گریزگاه جهان
حصن اندیشهٔ حصین تو باد
سعد و نحس مدبران فلک
هر دو موقوف مهر و کین تو باد
چرخ را در مصاف کون و فساد
جمله بر وفق هان و هین تو باد
رونق ملک و استقامت دین
دایم از قوت متین تو باد
ابر باران فتح و سیل ظفر
از کمان تو و کمین تو باد
سبز خنگ سپهر پیوسته
نوبتی‌وار زیر زین تو باد
آفتابی که خازن کانهاست
نایب خازن و امین تو باد
تا کس از آفرین سخن گوید
سخن خلق آفرین تو باد
مدد بی‌نهایت ابدی
از شهور تو و سنین تو باد
همه وقتی خدای عز و جل
حافظ و ناصر و معین تو باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در تهنیت عید و مدح پیروزشاه
ای عید دین و دولت عیدت خجسته باد
ایامت از حوادث ایام رسته باد
گلزار باغ چرخ که پژمردگیش نیست
در انتظار مجلس تو دسته دسته باد
بازار مصر جامع ملک از مکان تو
تا بارهٔ نهم ز جهان رسته رسته باد
الا ز شست عزم تو تیر قدر قضا
بر هر نشانه‌ای که زند باز جسته باد
گر نشو بیخ امن بود جز به باغ تو
از شاخهاش در تبر فتنه دسته باد
ور آبروی ملک رود جز به جوی تو
زاب فساد کل ورق کون شسته باد
در هیچ کار بی‌تو فلک را مباد خوض
پس گر بود نخست رضای تو جسته باد
کیوان موافقان ترا گر جگر خورد
نسرین چرخ را جگر جدی مسته باد
ور مشتری جوی ز هوای تو کم کند
یکباره مرغزار فلک خوشه رسته باد
مریخ اگر به خون حسود تو تشنه نیست
زنگار خورده خنجر و جوشن گسسته باد
ور در شود بر وزن بدخواهت آفتاب
گرد کسوف گرد جمالش نشسته باد
ور زهره جز به بزم تو خنیاگری کند
جاوید دف دریده و بربط شکسته باد
ور نامه‌ای دهد نه به پروانهٔ تو تیر
شغلش فرو گشاده و دستش ببسته باد
ماه ار نخواهد آنکه وبد نعل مرکبت
از ناخن محاق ابد چهره خسته باد
واندر هرآنچه رای تو کرد اقتضای آن
تقدیر جز به عین رضا ننگرسته باد
تا رسم تهنیت بود اندر جهان بعید
هر بامداد بر تو چو عیدی خجسته باد
بادام‌وار چشم حسود تو آژده
وز ناله بازمانده دهان همچو پسته باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح ابوالحسن مجدالدین علی عمرانی
اکنون که ماه روزه به نقصان در اوفتاد
آه از حجاب حجرهٔ دل بر در اوفتاد
هجران ماه روزه پیام وصال داد
اینک نهیب او به جهان اندر اوفتاد
گوید به چند روز دگر طبع نفس را
دیدی که رسم توبه ز عالم بر اوفتاد
آن شد که از تقرب مصحف به اختیار
از دست پایمرد طرب ساغر اوفتاد
آن مرغ را که بال و پر از شوق توبه بود
هم بال ریخت از خلل و هم پر اوفتاد
عشق و سرور و لهو مرا در نهاد رست
سودای جام و باده مرا در سر اوفتاد
آن‌کس که از دو کون به یکباره دل بشست
او را دو چشم بر دو رخ دلبر اوفتاد
فرماندهٔ زمین و زمان مجد دین که مجد
با طینت مطهر او در خور اوفتاد
آن ملجا ملوک و سلاطین که شخص را
از کارها عبادت او خوشتر اوفتاد
بر وسعت ممالک جاهش گواه شد
صیتی که در زمانه ز خشک و تر اوفتاد
چون کین او ز مرکز علوی سفر نمود
از بیم لرزه بر فلک و اختر اوفتاد
در باختر سیاست او چون کمان کشید
تیرش سپر سپر شد ودر خاور اوفتاد
ای صاحبی که صورت جان عدوی ملک
از قهر تو در آینهٔ خنجر اوفتاد
دریا دلی و غرقهٔ دریای نیستی
از اعتماد جود تو بر معبر اوفتاد
جایی که عرضه کرد جهان بر و داد ملک
افسار در مقابلهٔ افسر اوفتاد
روزی که عنف و خشم شد از یاد چرخ را
آتش ز کارزار تو در چنبر اوفتاد
مرگ از برای دادن دارو طبیب شد
بیمار هیبت تو چو بر بستر اوفتاد
در موضعی که جود تو پرواز کرد زود
در پیش ز ایران تو زر بر زر اوفتاد
در درج گوشها به نظاره عقود را
از لفظ تو نظر همه بر گوهر اوفتاد
دریای انتقام تو آنجا که موج زد
از کشتی حیات و بقا لنگر اوفتاد
قصد جبین ماه و رخ آفتاب کرد
حرفی که از مدیح تو بر دفتر اوفتاد
از یک صریر کلک تو در نوبت نبرد
از صد هزار سر به فزع مغفر اوفتاد
اقبال تو به چشم رضا روی ملک دید
خورشید بر سرادق نیلوفر اوفتاد
پیغام تو به فکر درافکند اضطراب
از مرتضی نه زلزله در خیبر اوفتاد
از نسل آدم آنکه یقین بود مهر او
بر خدمت تو در شکم مادر اوفتاد
از شاخ خدمت تو که طوبی است بیخ او
هر میوه‌ای به خاصیت دیگر اوفتاد
الحق محال نیست که بنده چو دیگران
از عشق خدمت تو بدین کشور اوفتاد
او را که شکرها ز شکرریز شعرهاست
زهری به دست واقعه در شکر اوفتاد
از حضرتی حشر به درش حاضر آمدند
نادیده مرگ در فزع محشر اوفتاد
تیمارش از تعرض هر بی‌خبر فزود
دستارش از عقیلهٔ مه معجر اوفتاد
بشنو که در عذاب چگونه رسید صبر
بنگر که در خلاب چگونه خر اوفتاد
با منکران عقل در این خطه کار او
داند همی خدای که بس منکر اوفتاد
کافور در غذاش به افطار هر شبی
از جور این دو سنگدل کافر اوفتاد
از بس که بار داوری این و آن کشید
او را سخن به حضرت این داور اوفتاد
تا آگه است عقل که از خامهٔ قضا
نقش وجود قابل نفع و ضر اوفتاد
بادا همیشه طالب آزرم تو سپهر
گرچه ازو عدوی تو در آذر اوفتاد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح ملک معظم پیروزشاه
ای به شاهی ز همه شاهان فرد
مشتری طلعت و مریخ نبرد
آسمان مثل تو نادیده به خواب
مجلس و معرکه را مردم و مرد
بر جهان ای ز جهان جاه تو بیش
همتت سایه از آن سان گسترد
که در آن سایه کنون مادر شاخ
همه بی‌خار همی زاید ورد
با رهت کان نه به اندازهٔ ماست
با هوای تو کز او نیست گزرد
بر توان آمدن از دریا خشک
بر توان خاستن از دوزخ سرد
باست ار سوی معادن نگرد
لعل را روی چو زر گردد زرد
مسرع حکم تو صد بار فزون
چرخ را گفته بود کز ره برد
گرنه از عشق نگینت بودی
زانگبین موم کجا گشتی فرد
ای به جایی که کشد خاک درت
دامن اندر فلک باد نورد
مدتی بود که می‌کرد خراب
کشور شخص مرا والی درد
من محنت زده در ششدر عجز
بی‌برون شو شده چون مهرهٔ نرد
تا یکی روز که در بردن جان
تن بی‌زور مرا می‌آزرد
وارد حضرت عالی برسید
چون درآمد ز درم بردابرد
ناسگالیده از آن سان بگریخت
که تو هم نرسیدیش به گرد
بنده را پرسش جان‌پرور تو
شربتی داد که چون بنده بخورد
جان نو داد تنش را حالی
وان به غارت شده را باز آورد
پس از این در کنف خدمت تو
زندگانی بدو جان خواهد کرد
تا که بر گرد زمین می‌گردد
کرهٔ گنبد دولابی گرد
در جهان داری و ملکت بخشی
چو سکندر همه آفاق بگرد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح سلطان سنجر
تا ملک جهان را مدار باشد
فرمانده آن شهریار باشد
سلطان سلاطین که شیر چترش
در معرکه سلطان شکار باشد
آن خسرو خسرونشان که تختش
در مرتبه گردون عیار باشد
آن سایهٔ یزدان که تاج او را
از تابش خورشید عار باشد
آن شاه که در کان ز عشق نامش
زر در فزع انتظار باشد
وز خطبه چو تحمید او برآید
دین در طرب افتخار باشد
تختی که نه فرمان او فرازد
حاشا که پسر عم دار باشد
تاجی که نه انعام او فرستد
کی گوهر آن شاهوار باشد
با تیغ جهادش نمود کاری
ار جمجمهٔ ذوالخمار باشد
گردی که برانگیخت موکب او
بر عارض جوزا عذار باشد
نعلی که بیفکند مرکب او
در گوش فلک گوشوار باشد
در مجرفه فراش مجلسش را
مکنون جبال و بحار باشد
آری عرق ابر نوبهاری
در کام صدف خوشگوار باشد
لیکن چو به بازار چرخش آری
در دیدهٔ خورشید خوار باشد
شاها ز پی آنکه شاعران را
این واقعه گفتن شعار باشد
گفتم که حدیث عراق گویم
گر خود همه بیتی سه چار باشد
چون سلک معانی نظام دادم
زان تا سخنم آبدار باشد
الهام الهی چه گفت، گفتا
آنرا که خرد هیچ یار باشد
چون سایهٔ ما را مدیح گوید
با ذکر عراقش چه کار باشد
خسرو به سر تازیانه بخشد
چون ملک عراق ار هزار باشد
ای سایهٔ آن پادشا که ذاتش
آزاد ز عیب و عوار باشد
روزی که ز آسیب صف هیجا
صحرای فلک پر غبار باشد
وز زلزلهٔ حملهٔ سواران
اوتاد زمین بی‌قرار باشد
وز نوک سنان خضاب گشته
اطراف هوا لاله‌زار باشد
نکبای علم در سپهر پیچد
باران کمان بی‌بخار باشد
چون رایت منصور تو بجنبد
بس فتنه که در کارزار باشد
میدان سپهر از غریو انجم
پر ولولهٔ زینهار باشد
چون شعله کشد آتش سنانت
پروین ز حساب شرار باشد
چون سایهٔ رمحت کشیده گردد
بر منهزمان سایه بار باشد
چون لالهٔ تیغت شکفته گردد
در عالم نصرت بهار باشد
در دست تو گویی که خنجر تو
دردست علی ذوالفقار باشد
خون درجگر پردلان بجوشد
گر رستم و اسفندیار باشد
تا چشم زنی بر ممر سمتی
کاعلام ترا رهگذار باشد
از چشمهٔ شریان خصم بینی
دشتی که پر از جویبار باشد
جز رایت تو کسوتی که دارد
کش فتح و ظفر پود و تار باشد
الحق ظفر و فتح کم نیاید
آنرا که مدد کردگار باشد
تا دایهٔ تقدیر آسمان را
فرزند جهان در کنار باشد
ملکت چو جهان پایدار بادا
خود ملک چنان پایدار باشد
باقی به دوامی که امتدادش
چون عمر ابد بی‌کنار باشد
روشن به وزیری که مملکت را
از جد و پدر یادگار باشد
آن صاحب عادل که کار عدلش
در دولت و دین گیر و دار باشد
آن صدر که در بارگاه جاهش
تقدیر ز حجاب بار باشد
آن طاهر طاهرنسب که پاکی
از گوهر او مستعار باشد
طاهر نبود گوهری که نشوش
در پردهٔ پروردگار باشد؟
صدرا ملکا صاحبا تو آنی
کت ملک به جان خواستار باشد
تدبیر تو چون کار ملک سازد
بر دست سلیمان سوار باشد
تمکین تو چون حکم شرع راند
بر دوش مسیحا غیارباشد
باد است به دست ستم ز عدلت
چونان که به دست چنار باشد
خونست دل فتنه از شکوهت
چونان که دل کفته نار باشد
عفوت ز پی جرم کس فرستد
نفس تو چنان بردبار باشد
حزمت به سر وهم راه داند
رای تو چنان هوشیار باشد
رازی که قضا رنگ آن نبیند
نزد تو چو روز آشکار باشد
گردون نپذیرد فساد و نقصان
تا قدر ترا یار غار باشد
خورشید کسوف فنا نبیند
تا قصر ترا پرده‌دار باشد
ملکی که درو عزم ضبط کردی
گر بارهٔ چرخش حصار باشد
در حال برو رکنها بجنبد
گر چون که قافش وقار باشد
دهلیز سراپردهٔ رفیعت
تا روی سوی آن دیار باشد
جنبان شده بینی به سوی حضرت
چون مورچه کاندر قطار باشد
گر سایر آن وحش و طیر گردد
ور ساکن آن مور و مار باشد
زان پس همه وقتی به بارگاهت
وفدی ز صغار و کبار باشد
دانی چه سخن در عراق مشنو
کان چشمه ازین مرغزار باشد
تقدیر چنان کن که روی عزمت
در مملکت قندهار باشد
عزم تو قضاییست مبرم آری
مسمار قضا استوار باشد
بی‌پشتی عزم تو در ممالک
پهلوی مصالح نزار باشد
هرچ آن تو کنی از امور دولت
بی‌شایبهٔ اضطرار باشد
کانجا که مرادت عنان بتابد
در بینی گردون مهار باشد
وانجا که قضا با تو عهد بندد
یزدان به وفا حق‌گزار باشد
هرچند چنان خوبتر که خصمت
از باد اجل خاکسار باشد
می‌شایدم از بهر غصه خوردن
گر مدت عمرش دوبار باشد
صدرا به جهان در دفین طبعم
کانرا نه همانا یسار باشد
کز میوهٔ تلفیق لفظ و معنی
پیوسته چو باغ به بار باشد
چون کلک تفکر به دست گیرد
بر دست عطارد نگار باشد
در دولت تو همچو دولت تو
هرسال جوانتر ز پار باشد
صاحب‌سخن روزگارم آری
مردی که چنین کامکار باشد
کاندر کنف خاک بارگاهی
کش چرخ برین در جوار باشد
در مدح وزیری که جان آصف
از غیرت او دلفکار باشد
عمری سخن عذب پخته راند
صاحب سخن روزگار باشد
تا زیر سپهر کبود کسوت
نیکی و بدی در شمار باشد
هر نیک و بدی کز سپهر زاید
چونان که بدان اعتبار باشد
امکان نزولش مباد بر کس
الا که ترا اختیار باشد
جز بر تو مدار جهان مبادا
تا ملک جهان را مدار باشد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - ایضا در مدح سلطان سنجر
گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد
شاه سنجر که کمترین بنده‌اش
در جهان پادشه نشان باشد
پادشاه جهان که فرمانش
بر جهان چون قضا روان باشد
آنکه با داغ طاعتش زاید
هرکه ز ابنای انس و جان باشد
وانکه با مهر خازنش روید
هرچه ز اجناس بحر و کان باشد
دستهٔ خنجرش جهانگیرست
گرچه یک مشت استخوان باشد
عدلش ار با زمین به خشم شود
امن بیرون آسمان باشد
قهرش ار سایه بر جهان فکند
زندگانی در آن جهان باشد
مرگ را دایم از سیاست او
تب لرز اندر استخوان باشد
هرکجا سکه شد به نام و نشانش
بخل بی‌نام و بی‌نشان باشد
هرکجا خطبه شد به نام و بیانش
نطق را دست بر دهان باشد
ای قضا قدرتی که با حزمت
کوه بی‌تاب و بی‌توان باشد
رایتت آیتی که در حرفش
فتح تفسیر و ترجمان باشد
می‌نگویم که جز خدای کسی
حال گردان و غیب‌دان باشد
گویم از رای و رایتت شب و روز
دو اثر در جهان عیان باشد
رای تو رازها کند پیدا
که ز تقدیر در نهان باشد
رایتت فتنها کند پنهان
که چو اندیشه بی‌کران باشد
لطفت ار مایهٔ وجود شود
جسم را صورت روان باشد
باست ار بانگ بر زمانه زند
گرگ را سیرت شبان باشد
نبود خط روزیی مجری
که نه دست تو در ضمان باشد
نشود کار عالمی به نظام
که نه پای تو در میان باشد
در جهانی و از جهان پیشی
همچو معنی که در بیان باشد
آفرین بر تو کافرینش را
هرچه گویی چنین چنان باشد
روز هیجا که از درخشش سنان
گرد راکسوت دخان باشد
در تن اژدهای رایتهات
باد را اعتدال جان باشد
شیر گردون چو عکس شیر در آب
پیش شیر علم‌ستان باشد
هم عنان امل سبک گردد
هم رکاب اجل گران باشد
هر سبو کز اجل شکسته شود
بر لب چشمهٔ سنان باشد
هر کمین کز قضا گشاده شود
از پس قبضهٔ کمان باشد
اشک بر درعهای سیمابی
نسخت راه کهکشان باشد
چون بجنبد رکاب منصورت
آن قیامت که آن زمان باشد
هر که راشد یقین که حملهٔ تست
پای هستیش بر گمان باشد
روح روح الامین در آن ساعت
نه همانا که در امان باشد
نبود هیچکس به جز نصرت
که دمی با تو همعنان باشد
هر مصافی که اندرو دو نفس
تیغ را با کفت قران باشد
صد قران طیر و وحش را پس از آن
فلک از کشته میزبان باشد
خسروا بنده را چو ده سالست
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آنکه بشناسیش
وانگهت رایگان گران باشد
چه شود گر ترا در این یک بیع
دست بوسیدنی زیان باشد
یا چه باشد که در ممالک تو
شاعری خام قلتبان باشد
لیکن اندر بیان مدح وغزل
موی مویش همه زبان باشد
تا شود پیر همچو بخت عدوت
هم درین دولت جوان باشد
تا هوای خزان به بهمن و دی
زرگر باغ و بوستان باشد
باغ ملک ترا بهاری باد
نه چنان کز پیش خزان باشد
خطبها را زبان به ذکر تو تر
تا ممر سخن دهان باشد
سکها را دهان به نام تو باز
تا ز زر در جهان نشان باشد
مدتت لازم زمان و مکان
تا زمان لازم مکان باشد
همتت ملک‌بخش و ملک ستان
تا به گیتی ده و ستان باشد
در جهان ملک جاودانت باد
خود چنین ملک جاودان باشد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در مدح جلال‌الوزراء احمدبن مخلص
خیزید که هنگام صبوح دگر آمد
شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد
نزدیک خروس از پی بیداری مستان
دیریست که پیغام نسیم سحر آمد
خورشید می اندر افق جام نکوتر
چون لشکر خورشید به آفاق درآمد
از می حشری به که درآرند به مجلس
زاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد
آغاز نهید از پی می بی‌خبری را
کز مادر گیتی همه کس بی‌خبر آمد
بر دل نفسی انده گیتی به سر آرید
گیرید که گیتی همه یکسر به سر آمد
بر بوک و مرگ عمر گرامی مگذارید
خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد
ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده
زان می که رزش مادر و لهوش پسر آمد
بر من مشکن بیش که من توبه شکستم
زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد
از دست گهر گستر دستور شهنشاه
دستی نه، محیطی که نوالش گهر آمد
دستور جلال‌الوزرا کز وزرا اوست
آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد
صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی
بر گوشهٔ خوان کرمش ماحضر آمد
جز بر در او قسمت روزی نکند بخت
آری چکند چون در رزق بشر آمد
هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم
آن را که فلک سوی درش راهبر آمد
بی‌نعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد
با همت او شاخ سخا بارور آمد
از همت او شکل جهانی بکشیدند
در نسبت او کل جهان مختصر آمد
ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را
در وصف نیاید که چه بختی به درآمد
عدل تو هماییست که چون سایه بگسترد
خاصیت خورشید در آن بی‌خطر آمد
نام تو بسی تربیت نام عمر داد
زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد
سرمایهٔ دریا نه به بازوی دلت بود
زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد
کان در نظر رای تو نامد ز حقیری
آن چیست که آن رای ترا در نظر آمد
بی‌دست تو کس را به مرادی نرسد دست
بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد
در شان نیاز آیت احسان و ایادیت
چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد
بر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیر
نزد همه در کوکبهٔ خواب و خور آمد
عزم تو چه عزمیست که بی‌منت تدبیر
در هرچه بکوشید نصیبش ظفر آمد
عالم که ز نه برد به حیلت کلهی کرد
ترک کله قدر ترا آستر آمد
گردون که پی وهم مهندس نسپردش
آمد شد تایید ترا پی سپر آمد
اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت
عالم همه زیر آمد و قدرت زبر آمد
صاحب که به سیر قلمش تیغ سکون یافت
حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمد
اوصاف تو در نسبت آوازهٔ ایشان
وصف نفس عیسی و آواز خر آمد
در امر تو امکان تغیر ننهفتند
گویی که مثالی ز قضا و قدر آمد
در کین تو امید سلامت ننهادند
گویی که نشانی ز سعیر و سقر آمد
دشمن کمر کین تو از بیم تو بربست
نی را ز پی حملهٔ صرصر کمر آمد
از آتش باس تو مگر دود ندیدست
کز ساده‌دلیش آرزوی شور و شر آمد
باس تو شهابیست که در کام شیاطین
با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد
خطم تو چه پروانه شود صاعقه‌ای را
کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد
تو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین به
زیرا که سکون حلیت کل سیر آمد
عنقا که ز نازک منشی جای نگه داشت
هرگز طرف دامنش از عار تر آمد
وز هرزه‌روی سر چو به هر جای فرو کرد
یک سال زغن ماده و یکسال نر آمد
ای ملک‌ستانی که ز درگاه تو برخاست
هر مرغ که در عرصهٔ ملکی به پر آمد
من بنده کز این پیش نزد زخم درشتی
گردون که نه احوال من او را سپر آمد
در مدت ده سال که این گوشه و سکنه
در قبهٔ اسلام مرا مستقر آمد
هر نور و نظامی که درآمد ز در من
از جود تو آمد نه ز جای دگر آمد
گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد
آن تو ز دل بود از آن بی‌جگر آمد
صدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بس
آنرا که هنرهای من او را سمر آمد
اقران مرا زر ز طمع بیش تو دادی
زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد
از خدمت فرخندهٔ تو باز نگشتند
هرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمد
انعام تو بر اهل هنر گرچه به حدیست
کز شکر تو کام همه‌شان پر شکر آمد
نظمی که در احوال من آمد همه وقتی
از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد
جانم که درو نقش هوای تو گرفتست
پاینده‌تر از نقش حجر بر حجر آمد
اقبال ز توقیع تو نقشی بنمودش
هرلحظه که بر غرفهٔ سمع و بصر آمد
از تو نگزیرد که تو در قالب عالم
جانی و یقین است که جان ناگزر آمد
تا در مثل آرند که اندر سفر عمر
جان مرکب و دم‌زاد و جهان رهگذر آمد
یک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا
کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد
مقصود جهان کام تو بادا که برآید
زان کز تو برآمد همه کامی که برآمد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در مدح رکن‌الدین مفتی گفته در وقتی که حکیم با تاج عمزاد نزاع و دعوایی داشته و مایل بوده که آن مرافعه پیش او برند و تاج عمزاد به مفتی دیگر میل داشته است
در دین چو اعتصام به حبل متین کنند
آن به که مطلع سخن از رکن دین کنند
دین‌پروری که داغ ستورش مقربان
از بهر کسب مرتبه نقش نگین کنند
ارواح انبیا ز مقامات آخرت
بر دست و کلک و فتوی او آفرین کنند
از شرم رای او رخ خورشید خوی کند
هرگه که بر سپهر حدیث زمین کنند
اطراف مدرسه‌اش به زبان صدا چو دید
هرشب مذکریش شهور و سنین کنند
خورشید کیست چاکر رایش از این سبب
هر بامدادش ابلق ایام زین کنند
نقدیست نکتهاش که دارد عیار وحی
در گنج خانهٔ خردش زان دفین کنند
ای تاج با کسی که مدار شریعتست
در شرع از طریق تهاون کمین کنند
صاحبقران شرع به جایی توان شدن
کانجات با مخنث و مطرب قرین کنند
مجلس به دوش گربه شکاران چرا شوی
چون نسبتت به خدمت شیر عرین کنند
یک التفات او ز تو گر منقطع شدی
زان التفاتها که به صوت حزین کنند
منکر مشو ازین که درین پوست نیستی
کازادگان به خیره ترا پوستین کنند
ای نایب محمد مرسل روا مدار
تا با من این مکاوحت از راه کین کنند
چندان بقات باد که تاثیر لطف صنع
از برگ اطلس وز گیا انگبین کنند
شرع از تو سرخ‌رو تو چو گل تازه‌روی تا
تشبیه چهرها به گل و یاسمین کنند
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح امیر عزالدین طوطی بک
خراب کرد به یکبار بخل کشور جود
نماند در صدف مکرمات گوهر جود
وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال
شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود
برفت باد مروت بگشت خاک وفا
ببست آب فتوت بمرد آدر جود
نخفت فتنه و بی‌جفت خفت شخص هنر
نماند همت و بی‌شوی ماند دختر جود
فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد
جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود
دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف
بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود
نمی‌دمد به مشامم نسیم سنبل عدل
نمی‌دهد به دماغم بخار عنبر جود
به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه
به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود
هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی
مگر نماند به برج شرف کبوتر جود
چرا فروغ نیابد هوای سال امید
که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی
که در جهان کرم کس ندید منظر جود
کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید
درون پرده شود آفتاب خاور جود
سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف
سپهر ملک نگردد به گرد محور جود
در این هوس که خرامنده ماه من برسید
به شکل عربده بر من کشید خنجر جود
لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف
رخش به مشک نگاریده صنع داور جود
به خشم گفت که چندین به رسم بی‌ادبان
مگوی مرثیهٔ جود در برابر جود
امید جود مبر از جهان کنون که گشاد
فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود
به عون همت سلطان عصر و شاه جهان
شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود
خدایگان سلاطین ستوده عزالدین
کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود
جهانگشای ولی نعمتی که همت او
همیشه هست به انعام روح‌پرور جود
طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک
قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود
به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم
به وهم همت اوظاهر است مضمر جود
نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم
سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود
به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک
به عون همت او هست دهر چاکر جود
زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه
خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود
تویی به طالع میمون مدام بابت ملک
تویی به رای همایون همیشه در خور جود
به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد
به احترام تو رخشنده گشت اختر جود
ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل
به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود
ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد
نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود
بنازنید ترا افتخار بر سر تخت
بپرورید ترا روزگار بر بر جود
صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد
مثال نعت تو در انتهای دفتر جود
ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل
ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود
شدست نام تو مجموع بر وجود کرم
بدین صفات شدی در زمانه سرور جود