عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۱
ای کرده به خون دشمنان خارالعل
در گوش سپر کرده فرمان تو نعل
بر کوه و کمر برده به هنگام شکار
تیر تو توان از نمر و جان ازو عل
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸۹
دست تو به جود طعنه بر میغ زند
در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند
از کار تو آفتاب را شرمی باد
کو تیغ تو دیده صبحدم تیغ زند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۶۱
یار خواهم که فتنه‌انگیز بود
آتش دل و خونخواره و خونریز بود
با چرخ و ستارگان با ستیز بود
در بحر رود چو آتش نیز بود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷۸
بر شاه حبش زنیم و بر قیصر روم
پیشانی شیر برنویسیم رقوم
ما آهن لشکر سلیمان خودیم
جز در کف داود نگردیم چو موم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۷۷
گر جنگ کند به جای چنگش گیرم
ور خوار کنم بنام و ننگش گیرم
دانی بر من تنگ چرا می‌گیرد
تا چون ببرم آید تنگش گیرم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۰۱
لا الفجر بقینة و لا شرب مدام
الفخر لمن یطعن فی یوم زحام
من یبدل روحه به سیف و سهام
یستأهل آن یقعدو الناس قیام
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۷۲
یرغوش بک و قیر بک و سالارم
با نصرت و با همت و با اظهارم
گر کوه احد بخصمیم برخیزد
آن را به سر نیزه ز جا بردارم
سعدی : مفردات
بیت ۱۲
این بار نه بانگ چنگ و نای و دهلست
کاین بار شکار شیر و جنگ مغولست
عبدالواسع جبلی : قصاید
تهنیت فتح عراق و مدح سلطان سنجر
این اشارتها که ظاهر شد ز لطف کردگار
وین بشارتها که صادر شد به فتح شهریار
یافت خواهد ملت از اندازهٔ آن دستگاه
گشت خواهد دولت از آوازهٔ آن پایدار
گر چه سلطان را فراوان فتحها حاصل شده‌ست
کز حصول آن خلایق را فزوده‌ست اعتبار
نامهٔ فتحت که خواهد ماند زآن اندر جهان
صدهزاران قصه از شهنامه خوش‌تر یادگار
چون به باطل سر برآوردند قومی در عراق
شد فریضه دفعشان بر پادشاه حق‌گزار
ور برای قمع ایشان رایت منصور او
در زمستان از خراسان کرد تحویل اختیار
لشکری بودند چون عفریت و خوک و غول و خرس
تیره‌رای و خیره‌روی و عمرکاه و غمزکار
سر به سر غافل ز تقدیر خدای مستعان
یک به یک غره به اقبال جهان مستعار
از شجاعت بوده با شیر ژیان اندر قران
وز ضلالت بوده با دیو سپید اندر قطار
مدت سالی همی‌کردند در عالم طواف
تا به یک ره مجتمع گشتند مردی صدهزار
بود شور انگیختن پیوسته ایشان را عمل
بود رنگ آمیختن همواره ایشان مستعار
هر که را دریافتندی از وضیع و از شریف
سر بریدندی به تیغ و تن کشیدندی به دار
گه غریبان را ز بی‌رحمی همی‌کردند بند
گه اسیران را ز نامردی همی کشتند زار
گه مسلمان را همی‌خواندند کافر بر ملا
گه موحد را همی‌گفتند ملحد آشکار
گر چه از بیداد و غارتشان به شرق و غرب بود
در ممالک اضطراب و در مسالک اضطرار
شاه عالم زآن قبل تا خون نباید ریختن
کرد ایشان را ز هر نوعی نصحیت چند بار
چون نصیحت رد شد و یزدان چنان تقدیر کرد
کاعتقاد بد برآرد عاقبت زیشان دمار
لشکر منصور ناگاهی بر آنان کوفتند
چون شهاب دیوسوز و چون سحاب تندبار
چون شدند آمیخته بر یکدگر هر دو سپاه
جنگ را چنگ آخته چون شیر شرزه در شکار
شد هوا از پارهای گرد تاری چون دخان
شد زمین از قطره‌های خون جاری چون شرار
خیل سلطان را کرامت با سلامت متصل
اهل عصیان را عزیمت بر هزیمت استوار
از هزاهز چون رخ معلول قرص آفتاب
وز زلازل چون تن مفلوج جرم کوهسار
بر زمین زرنیخ‌رنگ از روی بدخواهان نبات
بر هوا شنگرف‌گون از خون گمراهان بخار
اسب تازان باد شکل و گرد گردان ابر وصف
تیغ رخشان برق سان و کوس نالان رعدوار
گاه پیچش هر کمند و وقت کوشش هر سمند
اژدهای بی‌قرار و آسمان بامدار
لعلگون پشت زمین و نیلگون روی هوا
این ز الماس حسام و آن ز انقاس غبار
چون دل عشاق و جان عاشقان از مرد و گرز
مرکز اشباح تنگ و مقصد ارواح تار
موضعی با زینت ذات‌البروج از تیغ و درع
موقفی با هیبت یوم‌الخروج از گیر و دار
گاوپیچان در زمین از نعل اسب شیر روز
شیر بی‌جان بر سپهر از بیم گرز گاوسار
پشت مرد از درع میناگون چو روی آسمان
روی تیغ از قطره‌های خون چو پشت سوسمار
گه چو گردون از تغیر گشته هامون با شتاب
گه چو هامون از تغیر گشته گردون باوقار
وز فراوان خون غداران و مکاران که رفت
در طرفهای جبال و در کنفهای بحار
تا ابد بیجاده‌رنگ و لعلگون خواهند زاد
زین یکی در یتیم و زان یکی زر عیار
ایستاده پیش صف سلطان و زیر ران او
بارهٔ گردون‌تن هامون‌کن جیحون‌گذار
ماه سیری ماهی‌اندامی که کردی هر زمان
پشت ماهی را نعال نو به ماه نونگار
غار گشتی گر در او رفتی ز شخص وی چو کوه
کوه گشتی گر بر او جستی ز نعل وی چو غار
چون فلک در دور و از گردش فلک را رخ سیاه
چون سمک در آب و از گامش سمک را تن فکار
مرکبی چون دلدل آورده بر این سان زیر زین
وز نیام آهخته شمشیری به سان ذوالفقار
تا بدان گاهی که زخم تیغ او تسلیم کرد
جان اعدا را به دست مالک دارالبوار
گر چه آن لشکر ز غداری و بسیاری بدند
همچو ماران بی‌وفا و همچو موران بی‌شمار
در هزیمت گر توانستی از ایشان هر یکی
پر بر آوردی چو مور و پوست بفگندی چو مار
گر چه اعدا را همه انواع شوکت جمع بود
از ستور و از ستام و از سلاح و از سوار
چون قضا از چار جانبشان گرفت اندر میان
گاه حاجتشان نیامد سودمند آن هر چهار
ور چه سلطان داشت هر آلت که باید ساخته
از سپاه بی‌نهایت وز مصاف بی‌کنار
شر ایشان را کفایت کرد بی هیچ آلتی
بر او با بندگان و سر او با کردگار
گر اجازت یافتندی زو ز بهر تهنیت
چون میسر کرد فتح او خدای بردبار
آمدی شمس‌الضحی پش وی از ذات‌الحنک
وآمدی روح‌الامین نزد وی از دارالقرار
ای هوای رزمگاهت چون زمین هاویه
وی زمین بزمگاهت چون هوای نوبهار
خصم را زنهار دادن در جهان آیین توست
زین قبل دارد همی یزدان تو را در زینهار
کردی از آزردن خصمان مجهول احتراز
گر چه بود آزار تو مقصودشان از کارزار
گر چه گه گه پشه دل مشغول دار پیل را
پیل دارد گاه جنگ از انتقام پشه عار
ای به خاک پای تو شاهان عالم را یمین
وی ز جود دست تو اعقاب آدم را یسار
دین و دنیا را ز فر رای و فتح رایتت
یمن حاضر بر یمین و یسر حاصل بر یسار
باز با تیهو ز عدلت خفته در یک آشیان
شیر با آهو ز امنت رفته در یک مرغزار
بس که بگرفتی بلاد و بس که بشکستی مصاف
بس که بربستی عدو و بس که بگشادی حصار
ای به فضل ذوالجلال و آن به جسن اعتقاد
این به سعد آسمان و آن به سعی روزگار
شکر کن یزدان عالم را که یک نعمت نماند
کاو نکرد آن گاه قسمت در ازل بر تو نثار
وز جهان نگذشت هرگز بر همایون خاطرت
هیچ کامی کآن تو را حاصل نشد بی‌انتظار
لاجرم حال کسی باشد چنین کاو را بود
سیرت محمود جفت و دولت مسعود یار
تا به ترکیب مزاج و جوهر و خلقت بود
تند باد و رام خاک و پاک آب و تیز نار
باد اعدای تو را چون نار و آب و باد و خاک
روی زرد و قدر پست و عزم سست و نقش خار
عبدالواسع جبلی : قصاید
قصیدهٔ در مدح معزالدین و الدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه و میرمیران قطب‌الدین
به فر دولت میمون به فضل ایزد داور
به فال فرخ اختر به سعی گنبد اخضر
همه عالم ز مشرق تا به مغرب کرد مستخلص
معزالدین و الدنیا خداوند جهان سنجر
جهانداری که چون گویند گاه خطبه نام او
نباید جز ملک خاطب نشاید جز فلک منبر
به زخم تیغ بگرفت آن خداوند فلک قدرت
به عون بخت بگشاد آن عدوبند ملک مخبر
دیار و شهر و بوم و خاک روم و هند و ترک و چین
بلاد و ملک و حد و مرز شرق و غرب و بحر و بر
همی‌گفتند یک چندی منجم پیشگان کاو را
نماید آفتی گردون رساند نکبتی اختر
ولیکن شد علی رغم بداندیشان این دولت
ز یمن رایت اعلی ز صنع خالق اکبر
همه احکامشان باطل همه اقوالشان بهتان
همه تخمینشان ناقص همه تقویمشان ابتر
چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن
که مأموریست این منقاد و مخلوقیست آن مضطر
به خاصه با خداوندی که گر خواهد به یک ساعت
ز اختر بگسلد نیرو ز گردون برکند چنبر
چگونه ملک را سلطان بود تبدیل تا باشد
به حل و عقد و قبض و بسط و صلح و جنگ و خیر و شر
نصیرش ایزد باری ظهیرش دولت عالی
بشیرش بخت فرخنده مشیرش میر دین پرور
پناه ملک و دولت پهلوان مشرق و مغرب
که میر جمع میران است و قطب دین پیغمبر
خداوندی که بی اهوال یوم الحشر در دنیا
خلایق را به رأی العین بنمود ایزد داور
ز بزمش روضهٔ رضوان ز قصرش غرفهٔ جنت
ز خلقش سایهٔ طوبی ز دستش جشمهٔ کوثر
بود جاوید ابر از غیرت دست درافشانش
دژم رخسار و نالان، زار و دل پر تاب و دیده تر
خلاف مهر او سرمایه و بنیان کفر و دین
وفاق و کین او پیرایه و قانون نفع ضر
از او آراسته هموار دین احمد مرسل
وز او افروخته پیوسته ملک خسرو صفدر
چو چرخ از مهر و زر از مُهر و فرق از تاج و باغ از گل
چو جسم از روح و چشم از نور و مغز از عقل و شخص از سر
اگر نگرفتی از حلم و ضمیر و خلق و رای او
رزانت خاک و صفوت آب و رقت باد و نور آذر
نبودی جسم این ساکن نبودی ذات آن صافی
نبودی نفع این شامل نبودی نفس آن انور
ز تیر و نیزهٔ او روز و شب در کوه و در بیشه
خروشان است مار صل و جوشان است شیر نر
ز بیمش کرده این مهره به دنبال اندرون مدغم
ز سهمش کرده آن زهره به چنگال اندرون مضمر
حضور اوست در دولت مکان اوست در حضرت
بقای اوست در عالم وجود اوست در کشور
چو فعل شمس در گردون چو صنع ابر در بستان
چو لطف نور در دیده چو گون روح در پیکر
بر اوج چرخ شیر و عقرب و تنین و کرکس را
چو او گیرد به کف رمح و خدنگ و ناچخ و خنجر
ز نوک این بدرد دل ز زخم آن بتفسد دم
ز عکس آن بسوزد تن ز بیم آن بریزد پر
ز چرخ و ابر و خاک و برج و خار کرم و بحر کان
همیشه جز به سعی آن جوان‌بخت بلند اختر
نتابد خور نبارد نم نخندد گل نرخشد مه
نروید من نیاید قز نزاید در نخیزد زر
ایا میری که از گرز و سنان و تیغ پیکانت
بود پیوسته اندر بیشه و دریا و کوه و در
هزبران را شکسته تن نهنگان را کفیده دل
پلنگان را گسسته دم گوزنان را دریده بر
ز بهر جود و بذل و گنج و خرج تو بود دایم
ز دور چرخ و فعل دهر و اشک ابر و عکس خور
گریبان زمین پر زر کنار سنگ پر نقره
ضمیر بحر پر لؤلؤ دهان کوه پر گوهر
به سان باطن لاله به شکل جامهٔ سوسن
به رنگ چهرهٔ خیری به لون دیدهٔ عبهر
بداندیش تو از رنج و بلا و درد و غم دارد
سیه روز و تبه حال و دو دیده لعل و روی اصفر
نگرید گاه مدحت جز به نامت خامه بر کاغذ
نخندد گاه عشرت جز به یادت باده در ساغر
نه چون تو بود هرگز هیچ میری از بنی آدم
نه چون تو دید هرگز هیچ چشمی تا گه محشر
از آن هر روز سلطانت گرامی‌تر همیدارد
که بر وی هست دیدار تو هر ساعت مبارک‌تر
ز مهر و دوستی با تو چنان است او به حمدالله
که موسی بود با هارون و احمد بود با حیدر
نه بر تو هست مشفق‌تر کس از وی در همه عالم
نه وی را هست مخلص‌تر کس از تو در همه لشکر
گر او پرده‌سرای و نوبت و کوس و علم دادت
چرا باید کز آن باشند بدخواهان تو غمخور
مگرشان نیست آگاهی که تو امروز اگر خواهی
به اقبال شهنشاهی دهی صد شاه را افسر
خداوندا از آن وقتی که تو رای هری کردی
ستم را شد بریده پی کرم را شد گشاده در
ز آثار قدومت شد زمین چون جنت اعلی
ز اعلام سپاهت شد هوا چون لعبت آزر
همه اهل هری هستند خاص و عام و مرد و زن
ز تو مسرور و خرم دل تو را مأمور و خدمتگر
همی‌گویند همواره دعای ملک تو جمله
همی‌خواهند پیوسته بقای عمر تو یکسر
در این عزمی که کردی نیست جز نصرت تو را همره
در این قصدی که داری نیست جز دولت تو را رهبر
چو عون کردگار و همت سلطان بود با تو
به بهروزی شوی آنجا به پیروزی رسی ایدر
اگر چه حصن تولک در بلندی هست از آن گونه
که ساید برجهای آن سر اندر برج دو پیکر
کنی بنیاد آن هامون به یک ساعت بر آن سیرت
کامیرالمؤمنی حیدر بنای قلعهٔ خیبر
ایا گشته ز مدح و آفرینت خاطر و طبعم
چو درج لؤلؤ لالا چو برج زهرهٔ ازهر
از آن گاهی که بر لفظ عزیزت رفت نام من
کشیدم رخت بر ایوان نهادم پای بر محور
ز تحسین تو مشهور است شعر من به هر موضع
ز تمکین تو مذکور است نام من به هر محضر
گه از مدحت دهان من شود چون حقهٔ لؤلؤ
گه از شکرت زبان من شود چون بیضهٔ عنبر
گر استحقاق من پوشیده ماند اندر هری شاید
ز بهر آن که آگاهی ندارند این عجب مشمر
نه کان از عزت گوهر نه کرم از نیت دیبا
نه نخل از لذت خرما نه نال از قیمت شکر
نخواهم بود هرگز جز تو را تا زنده باشم من
دعاگوی هواخواه و وفاجوی ثناگستر
همی‌خواهم هوا از دل همی‌گویم دعا در سر
همی‌جویم وفا از جان همی‌خوانم ثنا از بر
ز مدح تو مرا خاطر ز مهر تو مرا باطن
ز صف تو مرا دیوان ز شکر تو مرا دفتر
چو گرونیست پر انجم چو بستانیست پر ریحان
چو دیباییست پر صورت چو دریاییست پر گوهر
ز قولم خدمتی خواندند پیشت در مه روزه
عبارتهای آن زیبا اشارتهای آن دلبر
کنون نوخدمتی پیش تو آوردم در ابیاتش
صنایع ساخته بی حد بدایع بافته بی مر
گر این خدمت چنان کآمد تو را آید پسندیده
به نظم آرم از این به صدهزاران خدمت دیگر
الا تا بندد از عرعر چمن زنگارگون کله
الا تا پوشد از لاله جبل شنگرف‌گون چادر
ز شادی باد پیوسته رخ تو سرخ چون لاله
ز دولت باد همواره سر تو سبز چون عرعر
عبدالواسع جبلی : قصاید
مدح معزالدین سلطان ابوالحارث سنجر سلجوقی
زهی شاهنشه اعظم زهی فرماندهٔ کشور
زهی دارندهٔ عالم زهی بخشندهٔ افسر
زهی جمشید داد و دین زهی خورشید تحت دین
زهی مولای انس و جان زهی دارای بحر و بر
زهی شایستهٔ مسند زهی بایستهٔ خاتم
زهی پیرایهی شاهی زهی سرمایهٔ مفخر
زهی دستور تو دولت زهی مأمور تو گیتی
زهی مقهور تو گردون زهی مجبور تو اختر
عمار دولت قاهر جلال ملت باهر
مغیث ملت زاهر معز دین پیغمبر
تو آن شاهی که از ایام آدم تا بدین مدت
چو تو هرگز نبوده‌ست و نخواهد بود تا محشر
به چشم اندر کشد چون سرمه گرد موکبت خاقان
به گوش اندر کند چون حلقه نعل و مرکبت قیصر
بود زآسیب تیغ آب‌دارت سال ... آتش
نهفته روی در آهن گرفته جای در مرمر
اگر دارد کشف در دل وفاقت ساعتی پنهان
وگر دارد صدف در تن خلافت لحظتی مضمر
به نرمی چون فنک گردد کشف را بر بدن خارا
به تیزی چون خسک گردد صدف را در دهن گوهر
گه جود و عطا و بذل و احسانت تهی گردد
زمین از گنج و بحر از در و کوه از سیم و کان از زر
گه حرب و مصاف و حمله و کین تو پر گردد
هوا از جان و چرخ از گرد و خاک از دشت و خون از سر
بود پیوسته از بیم سنانت در تف هیجا
بود همواره از ترس خدنگت در صف عسکر
نهنگ تند چون سیماب لرزان در یم عمان
پلنگ زوش چو سیمرغ پنهان در که بربر
ایا شاهی کز آسیب سر شمشیر تو گردون
کشد سر هر زمان چون خارپشت اندر خم چنبر
اگر خنجر زنی گاه وغا بر پیکر کیوان
کنی آن را به یک ضربت علی‌التحقیق دو پیکر
بر اطراف ممالک قلعها داری برآورده
همه بنیاد آن از سد ذوالقرنین محکمتر
رسیده قعر خندقهای آن تا تارک ماهی
گذشته سقف ایوانهای آن از گوشهٔ محور
ندیمان و مشیران و سواران و غلامانت
به انواع هنر هستند هر یک بهتر از دیگر
ندیمانی همه فاضل مشیرانی همه عاقل
سوارانی همه پردل غلامانی همه صفدر
یکی با فطنت لقمان یکی با بهجت سحبان
یکی با قوت رستم یکی با صولت حیدر
ز ترک و دیلم اندر لشکرت هستند مردانی
خروشان همچو پیل مست و جوشان همچو شیر نر
غضنفرجوش و آهن‌پوش و گردون‌کوش و لشکرکش
مصاف‌افروز و فتح‌اندوز و اعداسوز و جنگ‌آور
بود تنین و ثور و شیر و کرکس را همه ساله
ز گرز و رمح و تیغ و تیرشان بر گنبد اخضر
شکسته مهره اندر سر گسسته گردن اندر تن
کفیده دیده اندر رخ دریده زهره اندر بر
که دارد از سلاطین و ملوک مشرق و مغرب
چنین پرداخته دولت چنین آراسته لشکر
خداوندا کنون باید نشاط باده فرمودن
که شد چون جنة‌المأوی جهان از خرمی یکسر
گهی آراستن بر گوشهٔ رود روان مجلس
گهی می خواستن بر نالهٔ رود روان پرور
شکوفه بر سر شاخ است چون رخسارهٔ جانان
بنفشه بر لب جوی است چون جرارهٔ دلبر
سحاب گوهرآگین گشته نقاش گل ساده
شمال عنبرآیین گشته فراش گل احمر
کنون از لاله گردد باغ چون بیجاده‌گون مطرد
کنون از سبزه گردد راغ چون پیروزه‌گون چادر
گهی صلصل کند در بوستان چون عاشقان لاله
گهی بلبل زند در گلستان چون مطربان مزهر
سرشک ابر درآگین فروغ مهر نورآیین
رسول ماه فروردین نسیم باد صورتگر
طرازد حلهٔ سوسن نماید طرهٔ سنبل
فروزد چهرهٔ نسرین گشاید دیدهٔ عبهر
سمن را گه کند گردن هوا پر رشتهٔ لؤلؤ
چمن را گه کند دامن صبا پر تودهٔ عنبر
در این ایام یک ساعت نباید زیست بی‌عشرت
در این هنگام یک لحظت نشاید بود بی‌ساغر
الا تا صورت مانی بود افروخته سیما
الا تا لعبت آزر بود آراسته منظر
ز خوبان باد بزم تو چو صورت‌نامهٔ مانی
ز ترکان باد قصر تو چو لعبت‌خانهٔ آزر
قضا رای تو را تابع قدر حکم تو را خاضع
ملک مُلک تو را راعی فلک بخت تو را یاور
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۴) حکایت شه زاده که مرد سرهنگ بر وی عاشق شد
یکی شهزاده چون مه پارهٔ بود
که مهر از رشک او آوارهٔ بود
اگر خورشید روی او بدیدی
چو مصروع از مه نو می‌طپیدی
چو پیشانیش لوح سیم بودی
برو از مشک جیم و میم بودی
چو جیم و میم پیچ و خم گرفتی
بجیم و میم مُلک جم گرفتی
بابرو حاجبی کردی قمر را
بمژگان صیدگه دل گه جگر را
چو فتنه نرگسش می‌دید شب رنگ
بصید و شهسواری کردی آهنگ
زهی شبرنگ و صید آخر که او یافت
سوار و صید را الحق نکو یافت
لبش هم انگبین و هم شکر بود
که هر یک زین دو خوشتر زان دگر بود
چو زنبور انگبینش را کمر بست
برای آن شکر نَی نیز در بست
دو نسپه داشت سی مرجان رفیقش
درخشنده چو سی دُر از عقیقش
ز اوج عالم بالا ستاره
ز هفتم آسمان کردی نظاره
همی هر کس که روی او بدیدی
اگر جان داشتی پیشش کشیدی
یکی سرهنگ عاشق شد بران ماه
دلش سرگشته گشت و عقل گُمراه
بدرد افتاد چون درمان نبودش
که جانی درخور جانان نبودش
بسی زیر و زبر آمد دران درد
که هرگز کس نگشت آگاه ازان مرد
نچندان گشت در خون آن ستم کش
که هرگز گشته باشد هیچ غم کش
مگر آن شاه را از کینه خواهان
پدید آمد یکی دشمن ز شاهان
پسر را پیش آن دشمن فرستاد
چو ماهی ماه در جوشن فرستاد
پسر شد با بسی لشکر یزک دار
همه تشنه بخون دل فلک وار
چو آن سرهنگ را حالی خبر شد
نمی‌گویم بپای اما بسر شد
چنان دلشاد شد ز آوازهٔ جنگ
که از آواز شادی مرد دلتنگ
بدست آورد اسپی و روان شد
ولی با جوشن و برگُستوان شد
میان لشکر آن شاه زاده
تنش می‌شد سوار و جان پیاده
تماشای رخش دزدیده می‌کرد
نثارش هر زمان ازدیده می‌کرد
زهی لذّت خوشا آن زندگانی
که روی یار خود بینی نهانی
رخ یاری که دزدیده توان دید
درون جانش و در دیده توان دید
چو القصه سپه در هم رسیدند
بیک حمله دو صف بر هم دریدند
زمین تاریک شد از هر دو کشور
فلک روشن نماند از گرد لشکر
علی الجمله ز چرخ کوژ رفتار
چنان شهزادهٔ آمد گرفتار
سپه بگریخت آن شهزاده درماند
ز چندان خلق سرهنگ و پسر ماند
کسی نگرفت آن سرهنگ را هیچ
ولی او خویش را افکند در پیچ
ببردند آن دو تن را در وثاقی
یکی را وصل و دیگر را فراقی
نهادند آن دو تن را بند بر پای
بهم محبوسشان کردند یک جای
پسر پرسید از سرهنگ آخر
که تو کی آمدی در جنگ آخر
نمی‌دانم ترا تو از چه خیلی
و یا تو در سپاه من طفیلی
زبان بگشاد آن سرهنگ گمراه
که هستم شاه عالم را هواخواه
چنان بود آرزو از دیرگاهم
که بپذیرد بخدمت بو که شاهم
چو شه را این سفر ناگاه افتاد
مرا هم نیز عزم راه افتاد
که گفتم در سفرحربی کنم سخت
مگر پیش شهم یاری دهد بخت
که تا نانی و نامی یابم از تو
همه عمرم مقامی یابم از تو
چو بشنید این سخن شهزاده از وی
ز غم آزاد گشت و شاد از وی
بسی دل گرمیش داد آن سر افراز
خود او دل گرم بود از دیرگه باز
دل سرهنگ از شادی چنان بود
که گوئی ملک نقدش صد جهان بود
اگرچه بود آن سرگشه در بند
بمردی خویشتن را می‌نیفکند
شبانروزیش کار آن پسر بود
بهر دم خدمت او بیشتر بود
همه شب پای مالیدیش تا روز
همه روزش سخن گفتی دلفروز
چنان گستاخ شد با آن سمن بوی
که نبود وصف آن کار سخن گوی
دعا می‌کرد آن دلخسته هر روز
که یارب این همه ناکامی و سوز
زیادة کن که تا نبوَد جُدائی
وزین زندان مده ما را رهائی
مرا چون هست این زندان بهشتی
بنفروشم بصد بستانش خشتی
چو شد آگاه ازان شهزاده آن شاه
جهانش تیره شد بی روی آن ماه
چنان دلبند چون در بند باشد
پدر را صبر آخر چند باشد
چو در راه این چنین خرسنگ افتاد
بسی آن هر دو شه را جنگ افتاد
چو عهدی رفت و صلحی شد پدیدار
شد آن این را و این آن را خریدار
قرار افتاد کان شاه خردمند
دهد دختر بدان شهزاده در بند
برفت آن شاه پیش شاه زاده
بدو آن دختر چون ماه داده
بخواند او را و آن سرهنگ را نیز
که کاری نیست با ما جنگ را نیز
نچندان کرد با هر دو نکوئی
که من آن شرح گویم یا تو گوئی
پس آنگه کار آن دختر چنان کرد
که ده گنج روان با او روان کرد
چو شهزاده بشهر خویش شد باز
ز بند و حبس دستش داده دمساز
میان خیل خود آن عالم افروز
عروسی کرد و عشرت چل شبانروز
گرفته بود در بر دلستانی
دران مدّت ندیدش کس زمانی
دل سرهنگ هر ساعت چنان بود
که با آن نیم جانش بیم جان بود
نه صبرش بود یک دم نه قراری
بخون می‌گشت پرخونش کناری
دران چل روز و چل شب در تب و تاب
چو شمعی بود یعنی بیخور و خواب
ز بس کز رشک در خون می‌بغلطید
بهر ساعت دگرگون می‌بگردید
کسی خو کرده تنها با چنان یار
نسوزد جانش افتاده چنان کار
پس از چل روز شهزاده جوانبخت
بکامی تاج بر سر رفت بر تخت
باستادند جانداران سرافراز
کشیده هر یکی تیغی سرانداز
غلامان همچو مژگان صف کشیده
سیه دل جمله و سرکش چو دیده
دگر حال وزیرانش بپرسی
همه چون عرش زیر آورده کرسی
دل آن شاه زاد عالم افروز
بدان سرهنگ شد مشغول آن روز
به پیش خویش خواندش چون در آمد
سلامش گفت وحالی در سر آمد
بخاک افتاد و هوش از وی جدا شد
ز حلقش نعرهٔ بی او رها شد
چو با هوش آمد آن افتاده بر خاک
ازو پرسید آن شهزادهٔ پاک
که ای سرهنگ آخر این چه حالست
که کارت ناله و تن همچو نالست
چنان گشتی که بیماریت بودست
مگر بی من جگر خواریت بودست
زبان بگشاد آن سرهنگ کای شاه
دران زندان نبودم از تو آگاه
چو من چل روز هجر تو کشیدم
پس از چل روز امروزت بدیدم
ترا دیدم میان کار و باری
ز مشرق تا بمغرب گیر و داری
چنان خو کرده بودم بی فراقت
چنان بودم چنینم نیست طاقت
دران جامه اگر آئی پدیدار
توانم شد دگر بارت خریدار
درین جامه که هستی گر بمانی
میان خسروی و کامرانی
کجا تاب آورد این جان پر جوش
که با این سلطنت گردد هم آغوش
بگفت این و معین شد هلاکش
بصد زاری برآمد جان پاکش
اگر تو همتی مردانه یابی
شه آفاق را هم خانه یابی
وگر تردامنی تو همچو سرهنگ
ز ضعفت زود آید پای بر سنگ
اگر تو ره روی ای دوست ره بین
همه چیزی لباس پادشه بین
که گر جامه بپوشد شه هزاران
نگردی تو ز خیل بیقراران
غلط مشنو یقین میدان چو مردان
که شه را هست دایم جامه گردان
جهان گر پر سفید و پر سیاهست
همی دان کان لباس پادشاهست
دو عالم چون لباس یک یگانست
یکی بین کاحولی شرک مُغانست
بسی جامه‌ست شه را درخزانه
مبین جامه تو شه را بین یگانه
که هر کو ظاهری دارد نشان او
ز باطن بازماند جاودان او
کسانی کز خدا دل زنده باشند
بچشم آخرت بیننده باشند
چنین چشمی اگر باشد ترا نیز
بچشم آخرت بینی همه چیز
که چشم ظاهرت از نقش اَوباش
نپردازد سر موئی بنقّاش
ولی نقّاش را آنست پیشه
که نقش خود بپوشاند همیشه
چو رویش را جمال بی‌حسابست
جمالش را فروغ او حجابست
که گرچه خوبی خورشید فاشست
ولی هم نور رویش دور باشست
جهانی گر بود تیغی کشیده
به سلطان ره برند اصحاب دیده
ترا با تیغ و بردابرد لشکر
چه کارست، از همه جز شاه منگر
همه چیزی که می‌بینی پس و پیش
گذر باید ترا زان چیز وز خویش
که تا چون نقش برخیزد ز پیشت
دهد نقاش مطلق قرب خویشت
عطار نیشابوری : بخش پایانی
خاتمۀ کتاب
سخن گر برتر از عرش مجیدست
فروتر پایهٔ شعر فریدست
ز عالمهای علوی یک مجاهز
نگوید آنچه ما گفتیم هرگز
رسانیدم سخن تا جایگاهی
که کس را نیست آنجا هیچ راهی
دم عیسی ترا پیدا نمودم
چو صبح از دم ید بَیضا نمودم
ز چندین باغ کز من یادگارست
جهان چون باغ جنّت پرنگارست
جوانمردان بسی شبهای تا روز
شوند از باغهای من دلفروز
کسی کز گفتهٔ خود لاف می‌زد
نَفَس چون صبح از دل صاف می‌زد
اگر تا دَورِ من می‌زیستی او
بمردی چون بدین نگریستی او
بلی چون آفتاب آید پدیدار
نماند صبح را یک ذرّه مقدار
چو بحر شعر من کامل فتادست
هزاران چشمه بر ساحل فتادست
چو بحر چشم من برهر کناری
پدید آورد هر دم چشمه ساری
ازان یک چشمه خورشید بلندست
که بدل خویش گیتی درفکندست
مدد از بحر شعرم گر نبُردی
ز تیغ خویش هرگز سر نبردی
قیامت تیره خواهد گشت خورشید
ولی روشن بوَد این شعر جاوید
که تا درخلد حوران دلفروز
بلحن عشق می‌خوانند هر روز
چو شعر من همه توحید پاکست
اگر در خلد برخوانی چه باکست
در گنج الهی برگشادم
الهی نامه نام این نهادم
بزرگانی که در هفت آسمانند
الهی نامهٔ عطار خوانند
ز فخر این کتابم پادشاهیست
کالهی نامه از فیض الهیست
بنَو هر ساعتم جانی فرستد
ز غیبم هر نفس خوانی فرستد
چو من از غیب روزی خواره باشم
چرادر بند هر بیچاره باشم
دلی درس لَدُنّی نرم کرده
نخواهد خوردنی گرم کرده
منم وحشی صفت در گوشه بی کس
ز عالم مردی حَمزَه مرا بس
چو این وحشی ز حمزه بیقرارست
مرا با حمزه و وحشی چه کارست
چو من محبوسِ این پیروزه بامم
بدنیا در یکی خانه تمامم
چه خواهم کرد طول و عرضِ دنیا
کبودی سما و ارضِ دنیا
مرا ملکی که من دارم پسندست
وگر در بایدم چیزی سپندست
چو در ملک قناعت پادشاهم
توانم کرد دائم هرچه خواهم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتار اندر ستایش سلطان ابوطالب طغرلبك
سه طاعت واجب آمد بر خردمند
که آن هر سه به هم دارند پیوند
از یشانست دل را شاد کامی
وزیشانست جان را نیک نامی
دل از فرمان این هر سه مگردان
اگر شواهی که یابی هر دو گیهان
بدین گیتی ستوده زندگانی
بدان گیتی نهشت جاودانی
یکی فرمان دادار جهانست
که جان را زو نجات جاودانست
دوم فرمان پیغمبر محمد
که آن را کافی بی دین کند رد
سیم فرمان سلطان جهاندار
به ملک اندر بهای دین دادار
ابوطالب شهنشاه معظم
خداوند خداوندان عالم
ملک طغرلبک آن خورشید همت
به هر کس زو رسیده عز و نعمت
ظفر وی را دلیل و جود گنجور
وفا وی را امین و عقل دستور
مر آن را کاوست هم نام محمد
چو او منصور شد چون او مؤید
پدید آمد ز مشرق همچو خورشید
به دولت شاه شاهان شد چو جمشید
به هندی تیغ بسته هند و خاور
به تر کی جنگ جویان روم و بربر
میان بسته ست بر ملک گشادن
جهان گیرد همی از دست دادن
چه خوانی قصهء ساسانیان را
همیدون دفتر سامانیان را
بخوان اخبار سلطان را یکی بار
که گردد آن همه بر چشم تو خوار
بیابی اندرو چنان که خواهی
شگفتیهای پیروزی و شاهی
نوادرها و دولتهای دوران
عجایبها و قدرتهای یزدان
بخوان اخبار او را تا بدانی
که کس ملکت نیابد رایگانی
زمین ماورالنهر و خراسان
سراسر شاه را بوده ست میدان
نبردی کرده بر هر جایگاهی
برو بشکسته سالاری و شاهی
چو از توران سوی ایران سفر کرد
چو کیخسرو به جیحون بر گذر کرد
ستورش بود کشتی بخت رهبر
خدایش بود پشت و چرخ یاور
نگر تا چون یقین دلش بد پک
که بر رودی چنان بگذشت بی باک
چو نشکوهید او را دل ز جیحون
چرا بشکوهد از حال دگر گون
نه از گرما شکوهد نه ز سرما
نه از ریگ و کویر و کوه و دریا
بیابانهای خوارزم و خراسان
به چشمش همچنان آید که بستان
همیدون شخ های کوه قارن
به چشمش همچنان آید که گلشن
نه چون شاهان دیگر جام جویست
که از رنج آن نام جویست
همی تا آب جیحون راز پس ماند
دو صد جیحون ز خون دشمنان راند
یکی طوفان ز شمشیرش بر آمد
کزو روز همه شاهان سر آمد
بدان گیتی روان شاه مسعود
خجل بود از روان شاه محمود
کجا او سرزنش کردی فراوان
که بسپردی به نادانی خراسان
کنون از بس روان شهریاران که
که با باد روان گشتند یاران
همه از دست او شمشیر خوردند
همه شاهی و ملک او را سپردند
روان او برست از شرمساری
که بسیارند همچون او به زاری
به نزدیک پدر گشته ست معذور
که بهتر زو بسی شه دید مقهور
کدامین شاه در مشرق گه رزم
توانستی زدن با شاه خوارزم
شناسد هر که در ایام ما بود
که کار شه ملک چون برسما بود
سوار ترک بودش صد هزاری
که بس بد با سپاهی زان سواری
ز بس کاو تاختن برد و شبیخون
شکوهش بود ز آن رستم افزون
خداوند جهان سلطان اعظم
به تدبیر صواب و رای محکم
چنان لشکر بدرد روز کینه
که سندان گران مر آبگینه
هم از سلطان هزیمت شد به خواری
هم اندر راه کشته شد به زاری
بد اندیشان سلطان آنچه بودند
همین روز و همین حال آند
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
تنش گردد شقاوت را فسانه
روانش تیر خذلان را نشانه
و لیکن گر ورا دشمن نبودی
پس این چندین هنر با که نمودی
اگر ظلمت ننودی سایه گستر
نبودی قدر خورشید منور
همیدون شاه گیتی قدر والاش
پدید آورد مردم را به اعداش
چو صافی کرد خوارزم خراسان
فرود آمد به طبرستان و گرگان
زمینی نیست در عالم سراسر
ازو پژموده تر از وی عجبتر
سه گونه جای باشد صعب و دشوار
یکی دریا دگر آجام و کهسار
سراسر کوه او قلعه همانا
چو خندق گشته در دامانش دریا
نداند زیرک آن را وصف کردن
نداند دیو در وی راه بردن
درو مردان جنگی گیل و دیلم
دلیران و هنرجویان عالم
هنرشان غارتست و جنگ پیشه
بیامخته دران دریا و بیشه
چو رایتهای سلطان را بدیدند
چو دیو از نام یزدان در رمیدند
از آن دریا که آنجا هست افزون
ازیشان ریخت سلطان جهان خون
کنون یابند آنجا بر درختان
به جای میوه مغز شوربختان
چو صافی گشت شهر و آن ولایت
از انجا سوی ری آورد رایت
به هر جایی سپهداران فرستاد
که یک یک مختصر با تو کنم یاد
سپهداری به مکران رفت و گرگان
یکی دیگر به موصل رفت و خوزان
یکی دیگر به کرمان رفت و شیراز
یکی دیگر به ششتر رفت و اهواز
یکی دیگر به اران رفت و ارمن
فگند اندر دیار روم شیون
سپهداران او پیروز گشتند
بد اندیشان او بدروز گشتند
رسول آمد بدو از ارسلان خان
به نامه جست ازو پیوند و پیمان
فرستادش به هدیه مال بسیار
پذیرفتش خراج ملک تاتار
جهان سالار با وی کرد پیوند
که دید او را به شاهی بس خردمند
وزان پس مرد مال آمد ز قیصر
چنان کاید ز کهتر سوی مهتر
خراج روم ده ساله فرستاد
اسیران را ز بندش کرد آزاد
به عنوریه با قصرش برابر
مناره کرد و مسجد کرد و منبر
نوشته نام سلطان بر مناره
شده زو دین اسلام آشکاره
ز شاه شام نیز آمد رسولی
ننوده عهد را بهتر قبولی
فرستاده به هدیه مال بسیار
وزآن جمله یکی یاقوت شهوار
یکی یاقوت رمانی بشکوه
بزرگ و گرد و ناهنوار چون کوه
ز رخشانی چو خورشید سما بود
خراج شام یک سالش بها بود
ابا خوبی و با نغزی و رنگش
بر آمد سی و شش مثقال سنگش
ازان پس آمدش منضور و خلعت
لوای پادشاهی از خلیفت
بپوشید آن لوا را در صفاهان
بدانش تهنیت کردند شاهان
به یک رویه ز چین تا مصر و بربر
شدند او را ملوک دهر چاکر
میان دجله و جیهون جهانیست
ولیکن شاه را چون بوستانیست
رهی گشتند او را زور دستان
ز دل کردند بیرون مکور دستان
همی گردد در این شاهانه بستان
به کام خویش با درگه پرستان
هزاران آفتاب اندر کنارش
هزاران اژدها اندر حصارش
گهی دارد نشست اندر خراسان
گهی در اصفهان و گه به گرگان
از اطراف ولایت هر زمانی
به فتهی آورندش مژدگانی
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت مه اندر صفاهان
به ماهی در نباشد روزگاری
کز اقلیمی نیارندش نثاری
جهان او راست می دارد شادی
که و مه را همی بخشد به رادی
مرادش زین جهان جز مردمی نه
ز یزدان ترسد و از آدمی نه
بر اطراف جهان شاهان نامی
ازو جویند جاه و نیک نامی
ازیشان هر کرا او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد
به درگاه آنکه او را کهترانند
مه از خانان و بیش از قیصرانند
کجا از خان و قیصر سال تا سال
همی آید پیاپی گونه گون مال
کرا دیدی تو از شاهان کشور
بدین نام و بدین جاه و بدین فر
کدامین پادشه را بود چندین
ز مصر و شام و موصل تا در چین
کدامین پادشه را این هنر بود
که نزرنج و نه از مرگش حذر بود
سزد گر جان او چندان بماند
که افزونتر ز جویدان بماند
هزاران آفرین بر جان او باد
مدار چرخ بر فرمان او باد
ستاره رهنمای کام او باد
زمانه نیک خواه نام او باد
شهنشاهی و نامش جاودان باد
تنش آسوده و دل شادمان باد
کجا رزمش بود پیروزگر باد
کجا بزمش بود با جاه و فرباد
به هر کامی نشاط او را قرین باد
به هر کاری خدا او را معین باد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آغاز داستان ویس و رامین
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری
به شاهی کامگاری بختیاری
همه شاهان مو را بنده بودند
ز بهر او به گیتی زنده بودند
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان خبرها
به پایه بت تراز گردنده گردون
به مال افزونتر از کسری و قارون
گه بخشش چو ابر نوبهاری
گه کوشش چو شیر مرغزاری
به بزم اندر چو خورشید در فشان
به رزم از پیل و از شیران سرافشان
ضشده کیوان ز هفتم چرخ یارس
به کام نیکخواهان کرده کارش
صز هشتم چرخ هرمزد خجسته
وزیرش بود دل در مهر بسته
سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام
که تا ایّام را پیش او کند رام
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاری یدی اورا متابع
شده ناهید رخشانش پرستار
چو روز روشنش کرده شب تار
دبیر او شده تیر جهنده
ازین شد امر و تهی او رونده
به مهرش دل مهر تابان
به کین دشمان او شتابان
شده رایش به تگ بر ماه گردون
شدههمت ز مهر و ماهش افزون
جهان یکسر شده او را مسخر
ز حدّ باختر تا حدخوار
جهان اش نام کرده شاه موبد
که هم موبد بُد و هم بخرد رد
همیشه روزگارش بود نوروز
به هر کاری همیشه بود پیروز
همه ساله به جشن اندر نشستی
چو یکساعت دلش بر غم نخستی
صهمیشه کار او می بود ساغر
ز شادی فربه از اندوه لاغر
یکی جشن نو آیین کرده بد شاه
که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه
نشسته پیشش اندر سر فرازان
به بخت شاه یکسر شاد و نازان
چه خرّم جشن بود اندر بهاران
به جشن اندر سراسر نامداران
زهر شهری سپهداری و شاهی
زهر مرزی پری روییّ و ماهی
گزیده هر چه در ایران بزرگان
از آذربایگان وز ریّ و گرگان
همیدون از خراسان و کهستان
ز شیراز و صفاهان و دهستان
چو بهرام و رهام اردبیلی
گشسپ دیلمی شاپور گیلی
چو کشمیریل و چون نامی آذین
چو ویروی دلیر و گرد رامین
چو زرد آن رازدار شاه کضور
مرو را هم وزیر و هم برادر
نشسته در میان مهتان شاه
چنان کاندر میان اختران ماه
به سر بر افسر کضور گشایان
به تن بر زیور مهتر خدایان
ز دیدارش دمنده روشنایی
چو خورشید جهان فرّ خدایی
به پیش اندر نشسته جنگجویان
ز بالا ایستاده ماهرویان
بزرگان مثل شیران شکاری
بثان چون آهوان مرغزاری
نه آهو می رمید از دیدن شیر
نه شیر تند گشت از دیدنش سیر
قدح پر باده گردان در میان شان
چنان کاندر منازل ماه رخشان
همی بارید گلبتگ از درختان
چو باران درم بر نیکبختان
چو ابری بسته دود مُشک سوزان
به رنگ و بوی زلف دلفروزان
ز یکسو مطربان نالنده بر مل
دگر سو بلبلان نالنده بر گل
نکوتر کرده می نوشین لبان را
چو خوشتر کرده بلبل مطربان را
به روی دوست بر دو گونه لاله
بتان را از نکویی وز پیاله
اگر چه بود بزم شاه خرم
دگر بزمان نبود از بزم او کم
کجا در باغ و راغ و جویباران
ز جام می همی بارید باران
همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همه ساز تماشا
ز هر باغی و هر راغی و رودی
به گوش آمد دگر گونه سرودی
زمین از بس گل و سبزه چنان بود
که گفتی پر ستاره آسمان بود
ز لاله هر کسی را بر سر افسر
ز باده هر یکی را بر کف اخگر
گروهی در نشاط و اسپ تازی
گروهی در سماع و پای بازی
گروهی می خوران در بوستانی
گروهی گل چنان در گلستانی
گروهی بر کنار رود باری
گروهی در میان لاله زاری
بدانجا رفته هر کس خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را
شهنشه نیز هم رفته بدین کار
به زینهاو زیورهای شهوار
به پشت ژنده پیلی کوه پیکر
گرفته کوه را در زرّ و گوهر
به گودش زنده پیلان ستوده
به پرخاش و دلیری آه
ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا
اگر دریا روان گردد به صحرا
به پیش اندر دونده بادپایان
سم پولادشان پولاد سایان
پس پشتش بسی مهد و عماری
بدو در ماهرویان حصاری
به زیر بار تازی استرانش
غمی گشته ز بار گوهرانش
ز هر کوهی گرانتر بود رختش
ز هر کاهی سبکتر بود تختش
به چندان خواسته مجلس بیارست
نماندش ذرّه ای آنگه که بر خاست
همه بخشیده بود و بر فشانده
بخورد و داد کام خویش رانده
چنین بر خور ز گیتی گر توانی
چنین بخش و چنین کن زندگانی
کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد
همان بهتر که باشی راد و دلشان
بدین سان بود یک هفته شهنشاه
به شادی و به رامش گاه و بیگاه
پتی رویان گیتی هامواره
شده بر بزمگاه او نظاره
چو شهرو ماه دخت از ماه آباد
چو آذربادگانی سرو آزاد
ز گرگان آبنوش ماه پیکر
همیدون از دهستان ناز دلبر
ز ری دینار گیس و هم زرین گیس
ز بوم کوه شیرین و فرنگیس
ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید
خجسته آب ناز و آب ناهید
به گوهر هر دوان دخت دبیران
گلاب و یاسمن دخت وزیران
دو جادو چشم چون گلبوی و مینوی
سرشته از گل و می هر دو را روی
ز ساوه نامور دخت کنارنگ
کزو بردی بهاران خوشی و رنگ
همیدون ناز و آذرگون و گلگون
به رخ چون برف و بروی ریخته خون
سهی نام و سهی بالا زن شاه
تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه
شکر لب نوش از بوم هماور
سمن رنگ و سمن بوی و سمن بر
ازین هر ماهرویی را هزاران
به گرد اندر نگارین پرستاران
بنان چین و ترک و روم و بربر
بنفشه زلف و گل روی و سمن بر
به بالا هر یکی چون سرو آزار
به جعد زلف همچون مورد و شمشاد
یکایک را ز زرّ ناب و گوهر
کمرها بر میان و تاج بر سر
ز چندان دلبران و دلنوازان
به رنگ و خوی طاو و سان و بازان
به دیده چون گوزن رودباری
شکاری دیده شان شیر شکاری
نکوتر بود و خوشتر شهربانو
به چشم و لب روان را درد و دارو
به بالا سرو و بار سرو خورشید
به لب یا قوت و در یاقوت ناهید
رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا
دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا
لبان از شکر و دندان ز گوهر
سخن چون فوهر آلوده به شکر
دو زلف عنبرین از تاب و از خم
چو زنجیر و زره افتاده در هم
دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ
تو گفتی هست جادویی به نیرنگ
ز مشک موی او مر غول پنجاه
فرو هشته ز فرقش تا کمرگان
ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج
ز سیم آویخته گسترده بر عاج
کجا بنشست ماه بانوان بود
کجا بگذشت شمشاد روان بود
زمین دیبا شده از رنگ رویش
هوا مشکین شده از بوی مویش
زرنگ روی گل بر خاک ریزان
ز ناب موی عنبر باد بیزان
هم از رویش خجل باد بهاری
هم از مویش خجل عود قماری
چو گوهر پاک و بی آهو و در خور
و لیک آراسته گوهر به زیور
برو زیباتر آمد زرّ و دیبا
که بی آن هر دوان خود بود زیبا
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
دادن شهرو ویس را به ویرو و مراد نیافتن هر دو
چو مادر دید ویس دلستان را
به گونه خوار کرده گلستان را
بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ
جهان را از تو پیرایه ست و اورنگ
ترا خسرو پدر بانوت مادر
ندانم در خورت شویی به کضور
چو در گیتی ترا همسر ندانم
به ناهمسرت دادن چون توانم
در ایران نیست جفتی با تو همسر
مگر ویرو که هستت خود برادر
تو او را جفت باش و دوده بفروز
وزین پیوند فرّخ کن مرا روز
زن ویرو بود شایسته خواهر
عروس من بود بایسته دختر
ازان خوشتر نباشد روزگارم
که ارزانی به ارزانی سپارم
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون مُعصفر
بجنیدش به دل بر مهربانی
ننود از خامشی همداستانی
نگفت از نیک و بد بر روی مادر
که بود اندر دلش مهر برادر
دلش از مهربانی شادمان شد
فروزان همچو ماه آسمان شد
به رنگی می شدی هر دم عذارش
به رو افتاده زلف تابدارش
بدانست از دلش مادر همانگاه
که آمد دخترش را خامشی راه
کجا او بود پیر کار دیده
بد و نیک جهان بسیار دیده
به بُرنایی همان حال آه
همان خاموش او را نیز بوده
چو دید از مهر دختر را نکو رای
بخواند اخترشناسان را ز هر جای
بپرسید از شمار آسمانی
کزو کی سود باشد کی زیانی
از اختر کی بود روز گزیده
بد بهرام و کیوان زو بریده
که بیند دخترش شوی و پسر زن
که بهتر آن ز هر شوی این ز هر زن
همه اختر شناسان زیج بردند
شمار اختران یک یک بکردند
چو گردشهای گردون را بدیدند
ز آذر ماه روزی بر گزیدند
کجا آنگه و ز گشت روزگاران
در آذر ماه بودی نوبهاران
چو آذر ماه روز دی در آمد
همان از روز شش ساعت بر آمد
به ایوان کیانی رفت شهرو
گرفته دست ویس و دست ویرو
بسی کرد آفرین بر پاک دادار
چو بر دیو دژم نفرین بسیار
سروشان را به نام نیک بستود
نیایشهای بی اندازه بننود
پس آنگه گفت با هر دو گرامی
شما را باد ناز و شاد کامی
نباید زیور و چیزی دلارای
برادر را و خواهر را به یک جای
به نامه مُهر موبد هم نباید
گوا گر کس نباشد نیز شاید
گواتان بس بود دادار داور
سروش و ماه و مهر و چرخ و اختر
پس آنگه دست ایشان را به هم داد
بسی کرد آفرین بر هر دوان یاد
که شال و ماهتان از خرّمی باد
همیشه کارتان از مردمی باد
به نیکی یکدگر را یار باشید
وزین پیوند بر خوردار باشید
بمانید اندرین پیوند جاوید
فروزنده به هم چون ماه و خورشید
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آمدن زرد پیش شهرو به رسولى
چو بد فرجام خواهد بد یکی کار
هم از آغاز او آید پدیدار
چو خواهد بود سال بد به گیهان
پدید آیدش خشکی در زمستان
درختی کاو نباشد راست بالا
چو بر روید شود کژّیش پیدا
چو خواهد بود بر شاخ اندکی بار
به نوروزان بود بر گلش دیدار
چو تیر از زه بخواهد تافتن سر
پدید آید در آهنگ کمانور
همیدون کار ماه دل افروز
پدید آورد ناخوبی همان روز
کجا چون آفرین بر خواند شهرو
نهادش دست او در دست ویرو
همی کردند ساز میهمانی
در آن ایوان و کاخ خسروانی
ز دریا دود رنگ ابری بر آمد
به روز پاک ناگه شب در آمد
نه ابرست آن تو هفتی تند بادست
کجا در کوه حاکستر فتادست
ز راه اندر پدید آمد سواری
چو کوه ویژه زیرش راهواری
سیا اسپ و کبودش جامه و زین
سوارش را همیدون جامه چونین
قبا و موزه و رانین و دستار
به رنگ نیل کرده بود هنوار
جلال و مطرف و مهد و عماری
به گونه چون بنفشهء جویباری
بدین سان اسپ و ساز و جامهء مرد
چو نیلوفر کبود و نام او زرد
رسول شاه و دستور و برادر
هم او و هم نوندش کوه پیکر
ز رنج راه کرده لعل گون چشم
گره بسته جبینش را بس خشم
چو شیری در بیابان گور جویان
و یا گرگی سوی نخچیر پویان
به دست اندر گرفته نامهء شاخ
ز بویش عنبرین گشته همه راه
کجا نامه حریری بُد نبشته
به مشک و عنبر و می در سرشته
سخنها گفته اندر نامه شیرین
به عنوانش نهاده مُهر زرین
چو زرد آمد سوی درگاه ویرو
به پشت اسپ شد تا پیش شهرو
نمازش برد و پوزش خواست بسیار
که پیشت آمدم بر پشت رهوار
کجا فرمان شاهنشه چنینست
مرا فرمان او همتای دینست
مرا فرمان چنان آمد ز خسرو
که روز و شب میاسای و همی رو
به راه اندر شتاب تو چنان باد
که گردت را نیابد در جهان باد
چنان باید که رانی باره بشتاب
به پشت باره جویی خوردن و خواب
همی تا باز مرو آیی ازین راه
نیاسای ز رفتن گاه و بیگاه
به راه اندر نه خسبی نه نشینی
ز پشت باره شهرو را ببینی
رسانی نامه چون پاسخ بیابی
عنان باره سوی مرو تابی
پس آنگه گفت با خورشید حوران
سلامت باد بسیار از خُسوران
درودت باد شهرو از شهنشاه
ز داماد نکو بخت و نکوخواه
درودت با بسی پذرفتگاری
به شاخّی و مهّی و کامگاری
پذیرشهای او کردش همه یاد
پس آنگه نامهء خسرو بدو داد
چو شهرو نامه بگشاد و فرو خواند
چو پی کرده خری در گل فرو ماند
کجا در نامه بسیاری صشن یافت
همان نو کرده پیمان کهن یافت
سر نامه به نام دادگر بود
خدایی کاو همیشه داد فرمود
دو گیتی را نهاد از راستی کرد
به یک موی اندران کژّی نیاورد
چنان کز راستی گیتی بیاراست
ز مردم نیز داد و راستی خواست
کسی کز راستی جوید فزونی
کند پیروزی او را رهننونی
به گیتی کیمیا جز راستی نیست
که عزّ راستی را کاستی نیست
من از تو راستی خواهم که جویی
همیشه راستی ورزی و گویی
تو خود دانی ما با هم چه گفتیم
به پیمان دست یکدیگر گرفتیم
به مهر و دوستی پیوند کردیم
وزان پس هردوان سوگند خوردیم
کنون سوگند و پیمان را بفرموش
بجا آور وفا در راستی کوش
به من تو ویس را آنگاه دادی
که تا سی سال دیگر دخت زادی
چو من بودم ترا شایسته داماد
به بخت من خدا این دخترت داد
به بخت من بزادی روز پیری
چو سروی بار او گلنار و خیری
بدین دختر که زادی سخت شادم
به درویشان فراوان چیز دادم
کجا یزدان امیدم را وفا کرد
بدین پیوند کامم را رواکرد
کنون کان ماه را یزدان به من داد
نخواهم کاو بود در ماه آباد
که آنجا پیر و بر ناشاد خوارند
همه کنغالگی را جان سپارند
جوانان بیشتر زن باره باشند
در آن زن بارگی پر چاره باشد
همیشه زن فریبی پیشه دارند
ز رعنایی همین اندیشه دارند
مباد آن زن که بیند روی ایشان
که گیرد ناستوده خوی ایشان
زنان نازک دلند و سست رایند
بهر خو چون بر آری شان بر آیند
زنان گفتار مردان راست دارند
به گفت خوش تن ایشان را سپارند
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد
بلای زن دران باشد که گویی
تو چون مه روشنی چون خور نکویی
ز عشقت من نژند و بی قرارم
ز درد و زاری تو جان سپارم
به زاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم
اگر رحمت نیاری من بمیرم
بدان گیتی ترا دامن بگیرم
ز من مستان به بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم
زن ارچه خسروست ار پادشایی
ز گر خود زاهدست ار پارسایی
بدین گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بد نام گردد
اگر چه ویسه به آهو و پاکست
مرا زین روی دل اندیشناکست
مدار او را به بوم ماه آباد
سوی مروش گُسی کن با دل شاد
مبر انده زبهر زرّ و گوهر
که ما را او همی باید نه زیور
مرا پیرایه و زیور بسی هست
سزاتر زو به گنج من کسی هست؟
من او را روز و شب در ناز دارم
کلید گنجها او را سپارم
دل اندر مهر آن بت روی بندم
هر آنچه او پسندد من پسندم
فرستم زی تو چندان زرّ و گوهر
که گر خواهی کنی شهری پراز زر
ترا دارم چو جان خویشتان شاد
زمین ماه را بی بیم و آزار
بدارم نیز ویرو را چو فرزند
کنم با وی ز تخم خویش پیوند
جنان نامی کنم آن خاندان را
که نامش یاد باشد جاودان را
چو شهرو خواند مشکین نامهء شاه
چنان شد کش نبود از گیتی آگاه
ز شرم شاه گشت آزردهء خویش
دلش پیچان شده از کردهء خویش
فرو افگنده سر چون شرمساران
همی پیچید چون زنهار خواران
هم از شاه و هم از دادار ترسان
که بشکست این همه سوگند و پیمان
بلی چونین بُوّد زنهار خواری
گهی بیم آورد گه شرمساری
چنان چون بود شهرو دلشکسته
لب از گفتار بسته دم گسسته
مرو را دید ویس ماه پیکر
ز شرم و بیم گشته چون مُعصفر
برو زد بانگ و گفتا چه رسیدت
که هوش و گونه از تن برپریدت
ز هنجار خرد دور او فتادی
چو رفتی دخت نازاده بدادی
خرد کردار چونین کی پسندد
روا باشد که هر کس بر تو خندد
پس آنگه گفت با زرد پیمبر
چه نامی وز که داری تخم و گوهر
جوابش داد کز کسهای شاهم
به درگاهش ز پیشان سپاهم
چو با لشکر بچنبد نامور شاه
من او را پیشرو باشم به هر راه
هر آن کاری که باشد نام بُردار
شهنشه مر مرا فرماید آن کار
چو رازی باشدش با من بگوید
ز من تدبیر خواهد رای جوید
به هر کاری بدو دمساز باشم
به هر سرّی بدو همراز باشم
همیشه سرخ روی و خویش کامم
سیه اسپم چنین و زرد نامم
چو بشنود آن نگارین پاسخ زرد
به گرمی و به خنده پاسخش کرد
که زردا زرد باد آن کت فرساد
بدین فرزانگی و دانش و داد
به مرو اندر شما را باشد آیین
چنین ناخوب و رسوا و بنفرین
که زن خواهد از آنجا کش بود شو
ز پاکی شو و زن هر دو بی آهو
نبینی این همه آسوب مهمان
رسیده بانگ خنیاگر به کیوان
به بت رویان شهر و نامداران
سرا آراسته چون نوبهاران
به زیورها و گوهرهای شهوار
طرایفها و دیباهای زرکار
مهان نامی از هر شهر و کضور
یلان جنگی از هر مرز و گوهر
بتان ماهرویاز هر شبستان
گلان مشک موی از هر گلستان
به رنگ و روی جامه دلفروزان
ز بوی اسپر غم و از عود سوزان
به فریاد آمده دل زیر هر بر
ستوهی یافته هر مغز در سر
نشط هر کسی با همنشینی
زبان هر کسی با آفرینی
که جاوید این سرا آراسته باد
پر از شادی و ناز و خواسته باد
درُو خرّم ویوکان و خُسوران
عروسان دختران داماد پوران
کنون کاین بزم دامادی بدیدی
سرود و آفرین هر دو شنیدی
عنان بارهء شبرنگ برتاب
شتابان رو به ره چون تیر پرتاب
بدین امّید مسپر دیگر این راه
که باشد دست امّید تو کوتاه
به نامه بیش از این ما را مترسان
که داریم این سخن با باد یکسان
مکن ایدر درنگ و راه بر گیر
که ویرو هم کنون آید ز نخچیر
ز من آزرده گردد وز تو کیندار
برو تا خود نه کین باشد نه آزار
ولیکن بر پیام من به موبد
بگو چون تو نباشد هیچ بخرد
بسی گاهست خیلی روزگارست
که نادانیت بر ما آشکارست
ز پیری مغزت آهومند گشتست
ز گیتی روزگارت در گذشتست
ترا گر هیچ دانش یار بودی
زبانت را نه این گفتار بودی
نجستی زین جهان جفت جوان را
ولیکن توشه جستی آن جهان را
مرا جفت و برادر هر دو ویروست
همیدون مادرم شایسته شهروست
دلم زین خرّم و زان شاد باشد
ز مرو و موبدم کی یاد باشد
مرا تا هست ویرو در شبستان
نباشد سوی مروم هیچ دستان
چو دارم سرو گوهر بار در بر
چرا جویم چنان خشک و بی بر
کسی را در غریبی دل شکیباست
که اندر خانه کار او نه زیباست
مرا چون دیده شایستست مادر
چو جان پاک بایسته برادر
بسازم با برادر چون می و شیر
نخواهم در غریبی موبد پیر
جوانی را به پیری چون کنم باز
ملا گویم ندارم در دل این راز
چو زرد از ویس این گفتار بشنید
عنان بارهء شبگون بپیچید
همی رفت و نبود او هیچ آگاه
که در پیشش همی راهست یا چاه
چنان بی سایه شد چونان بی آزرم
که بر چشمش جهان تاری شد از شرم
همی تا او ز مرو آمد سوی ماه
نیاسودی ز اندیشه دل شاه
همی گفتی که زرد اکنون کجا شد
چنین دیر آمدنش از مه چرا شد
به بوم ماه وی را نیست دشمن
که یارد دشمنانی کرد بامن
نه قارن کرد یارد شوی شهرو
نه آن مهتر پسر کش نام ویرو
چه کار افتاد گویی زرد ما را
که افزون کرد راهش درد ما را
مگر دُژخیم ویسه دُژ پسندست
که ما را اینچنین در غم فگندست
دل سنگین به بوم ماه بنهاد
همی ناید به بوم مرو آباد
همی گفتی چنین با خویشتن شاه
دو چشمش دیدبان گشته سوی راه
که ناگاهی پدید آمد یکی گرد
به گرد اندر گرازان نامور زرد
بسان پیل مست از بند جسته
ز خشم پیلبانان دلش خسته
ز بس کینه نداند به ز بتر
بود هامون و کوهش هر دو یکسر
ز کین جویی شده چونان بی آزرم
که در چشمش جهان تاری بد از شرم
چو زرد آمد چنین آشفته از راه
ز گرد راه شد پیش شهنشاه
هنوز از رنج رویش بد پر آژنگ
نگردانیده پای از پشت شبرنگ
شهنشه گفت زردا شاد بادی
به نیکی دوستان را یاد بادی
بگو چون آمدی از ماه آباد
نه شادی از پیام خویش یا شاد
رواکام آمدی یا نرواکام
ازین هر دو کدامین بر نهم نام
جوابش داد زرد از پشت باره
به بخت شاه شادم هامواره
ازین راه آمدستم نرواکام
پس او داند که چونم بر نهد نام
پس آنگه از تگاور شد پیاده
میان بسته زبان و لب گشاده
نهاد آن روی گرد آلود بر خاک
ابر شاه آفرین کرد از دل پاک
بگفتش جاودان پیروزگر باش
همیشه نام جوی و نامور باش
به پیروزی مهی و مهر ورزی
جهان را هم مهی کن تو که ارزی
چنانست باد در دولت بلندی
که چون جمشید دیوان را ببندی
صچنانت باد اورنگ کیانی
که تاج فخر بر کیوان رسانیص
ترا بادا ز شاهی نیکبختی
زمین ماه را تنگّی و سختی
زمین ماه یکسر باد ویران
شده مأواگه گرگان و شیران
زمین ماه بادا تا یکی ماه
شده شمشیر و آتش را چراگاه
صهمه بادش پر آتش ابر بی آب
ز دردش آفتاب از مرگ مهتابص
زمین ماه را دیدم چو فرخار
پر از پیرایه و دیبای شهوار
به شهر اندر سراسر بسته آیین
ز بس پیرایه چون بتخانهء چین
زن و مردش نشسته در خورگاه
خورگاه از بتان پر اختر و ماه
زمین از رنگ چون باغ بهاری
فروزان همچو لالهء رودباری
بسی ساز عروسی کرده شهرو
عروسش ویسه و داماد ویرو
ز دامادیش با شه نیست جز نام
کس دیگر همی یابد ازُو کام
ازین شد روی من هم گونهء بُرد
تو کندی جوی آبش دیگری برد
به تو داده زن از تو چون ستانند
مگر ایشان که ارز تو ندانند
که و مِه راست باشد نزد نادان
چو روز و شب به چشم کور یکسان
نه با آن کرده اند این ناسزا کار
که پاداشی نداری شان سزاوار
ولیکن تا بدیشان بد رسیدن
همی باید به چشم این روز دیدن
کجا ویروست آنجا مهتر رزم
ز نادانی به زور خویش در بزم
لقب کردست روحا خویشتن را
به دل در راه داده اهرمن را
به نام او را همه کس شاه خوانند
جز او شاه دگر باشد ندانند
ترا نز شهریاران می شمارند
گوهری خود به مردت می ندارند
گوهری موبدت خوانند و دستور
چو خوانندت گوهری موبد درو
صکنون گفتم هر آنچه دیده ام من
سخنهایی که آن بشنیده ام منص
صترا بادا بزرگی بر شهانی
که بر شاهان گیتی کامرانیص
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
خبردار شدن موبد از خواستن ویرو ویس را و رفتن به جنگ
چو داد آن آگاهی مر شاه را زرد
رخان از خشم شد مر شاه را زرد
رخی کز سرخیش گفتی نبیدست
بدان سان که گفتی شنبلیدست
زبس خوی کز سر و رویش همی تاخت
تنش گفتی ز تاب خشم بگداخت
زبس کینه همی لرزید چون بید
چو در آب رونده عکس خورشید
بپرسید از برادر کاین تو دیدی
به چشم خویش یا جایی شنیدی
مرا آن گوی کش تو دیده باشی
نه آن کز دیگری بشنیده باشی
خبر هر گز نه مانند عیانست
یقین دل نه همتای گمانست
بیفگن مرمرا ز دل گمانی
مرا آن گو که تو دیدی عیانی
برادر گفت شاها من نه آنم
که چیزی با تو گویم کش ندانم
به چشم خویش دیدم هر چه گفتم
شنیده نیز بسیاری نهفتم
ازین پیشم چو مادر بود شهرو
مرا همچون برادر بود ویرو
کنون هر گز نخواهن شان که بینم
که از بهر تو با ایشان به کینم
تن من جان شیرین را نخواهد
اگر در جان من مهرت بکاهد
اگر خواهی خورم صد باره سوگند
به یزدان و به جان تو خداوند
که مهمانی به چشم خویش دیدم
ولیکن زان نه خوردم نه چشیدم
کجا آن سورو آن آراسته بزم
گرانتر بود در چشمم من از رزم
همیدون آن سرای خسروی گاه
به چشم من چو زندان بود و چون چاه
ز بانگ مطربان گشتم بی آرام
نواشان بود در گوشم چو دشنام
من آن گفتم که دیدم پس تو به دان
که تو فرمان دهی من بنده فرمان
چو بشنید این سخن موبد دگر بار
فزون از غم دلش را بار بر بار
گهی چون مار سرخسته بپیچید
گهی چون خم پرشیره بجوشید
بزرگانی که پیش شاه بودند
همه داندان به داندان بر بسودند
که شهرو این چرا یارست کردن
زن شاه را به دیگر کس سپردن
چه زهره بود و ویرو را که می خواست
زنی را کاو زن شاهنشه ماست
همی گفتند از این پس کام بدخواه
برادر شاه ما از کضور ماه
کنون در خانهء ویروی و قران
ز چشم بد بر آید کام دشمن
چنان گردد جهان بر چشم شهرو
که دشمن تر کسی باشدی ویرو
نه تنها ویس بی ویرو بماند
و یا آن شهر بی شهرو بماند
کجا بسیار جفت و سهر نامی
شود بی جفت و بی شاه گرامی
دمان ابری که سیل مرگ آرد
به بود ماه تا ماهی ببارد
مندی زد قصا بر هر چه آنجاست
که چیز آن فلان اکنون فلان راست
بر آن کضور بلا پرواز دارد
کجا لشکر که وی را باز دارد
بسا خونا که می جوشد در اندام
بسا جانا که می لرزد بی آرام
چو شاهنشه زمانی بود پیچان
دل اندر آتش اندیشه سوزان
دبیرش را همانگه پیش خود خواند
سخنهای چو زهر از دل بر افشاند
فرستادش به هر راهی سواری
به هر شهری که بودش شهریاری
ز شهرو با همه شاهان گله کرد
که بی دین چون شد و زنهار چون خورد
یکایک را به نامه آگهی داد
که خواهم شد به بود ماه آباد
از یشان خواند بهری را به یاری
ز بهری خواست مرد کارزاری
ز طبرستان و گرگان و کهستان
ز خوارزم و خراسان و دهستان
ز بوم سند و هند و تبت و چین
ز سغد و حدّ توران تا به ماچین
چنان شد در گهش ز انبوه لشکر
که دشت مرو شد چون دشت محشر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آگاه شدن ویرو از آمدن موبد بهر جنگ
چو از شاه آگهی آمد به ویرو
که هم زو کینه دارد هم ز شهرو
ز هر شهری و از هر جایگاهی
همی آمد به درگاهش سپاهی
بدان زن خواستن مر چه مهتر
گزینان و مهان چند کضور
ز آذربایگان و ریّ و گیلان
ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان
همه بودند مهمان نزد ویرو
زن و فرزندشان نزدک شهرو
در آن سورو عروسی پنج شش ماه
نشسته شادمان در کضور ماه
چو گشتند آگه از موبد منیکان
که لشکر راند خواهد سوی ایشان
به نامه هر یکی لشکر بخواندند
بسی دیگر ز هر کضور براندند
سپه گرد آمد از هر جای چندان
که دشت و کوه تنگ آمد برایشان
تو گفتی بود بر دشت نهاوند
ز بس جنگ آوران کوه دماوند
همه آرسته جنگ آوری را
به جان بخریده کین و دواری را
همه گردان و فرسوده دلیران
به روز زهرهء فیلان و شیران
ز کوه دیلمان چندان پیاده
که گویی کوه سنگند ایستاده
صز دشت تازیان چندان سواران
کجا بودند پیش از قطر بارانص
پس آنگه سالخورده شیر گیران
هنرمندان و رزم آرای پیران
پس و پیش سپه دیدار کرده
به هر جایی یکی سالار کرده
همیدون راست و چپ شاهانیان را
سپرده آه جنگیان را
وزان سو شاه موبد هم بدین سان
سپاه آراست همچون باغ نیسان
سپاهی را پس و پیش و چپ و راست
به گردان و هنرجویان بیاراست
چو آمد با سپاه از مرو بیرون
زمین گفتی روان شد همچو جیهون
زبس آواز کوس و نالهء نای
همی برخواست گویی گیتی از جای
همی رفت از زمین آسمان گرد
تو گفتی خاک با مه راز می کرد
و یا دیوان به گردون بر دویدند
که گفتار سروشان می شنیدند
به گرد اندر چنان بودند لشکر
که در میغ تنگ تابنده اختر
همی آمد یکی سیل از خراسان
که مه بر آسمان زو بسد ترسان
نه سیل آب و باران هوا بود
که سیل شیر تند و اژدها بود
چنان آمد همی لشکر به انبوه
که کُه را دشت کرد و دشت را کوه
همی مآمد چنین تا کضور ماه
هم آشفته سپه هم کینه ور شاه
دو لشکر یکدگر را شد برابر
چو دریای دمان از باد صرصر
میان آن یکی پر تیغ برّان
کنار این یکی پر شیر غران
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
اندر صفت جنگ موبد و ویرو
چو از خاور بر آمد اختران شاه
شهی کش مه وزیرست آسمان گاه
دو کوس کین بغرید از دو درگاه
به جنگ آمد دو لشکر پیش دو شاه
نه کوس جنگ بود آن دیو کین بود
که پر کین گشت هرک آن بانگ بشنود
عدیل صور شد نای دمنده
تبیره مرده را می کرد زنده
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آید بهار از شاخساران
به بنگ کوس کین آمد همیدون
ز لشکر گه بهار جنگ بیرون
به قلب اندر دهل فریاد خوانان
که بشتابید هیچ ای جان ستانان
در آن فریاد صنج او را عدیلی
چو قوالان سرایان با سپیلی
هم آن شیپور بر صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان
خروشان گاو دُم با او به یک جا
چو با هم دو سراینده به همتا
ز پیش آنکه بی جان گشت یک تن
همی کرد از شگفتی بوق شیون
به جنگ جنگجویان تیغ رخشان
همی خندید هم بر جان ایشان
صف جوشن وران بر روی صحرا
چو کوه اندر میان موج دریا
به موج اندر دلیران چون نهنگان
به کوه اندر سواران چون پلنگان
همان مردم کجا فرزانه بودند
به دشت جنگ چون دیوانه بو
کجا دیوانه ای باشد به هر باب
که نز آتش بپرهیزد نه از آب
نه از نیزه بترسد نی ز شمشیر
نه از پیلان بیندیشد نه از شیر
در آن صحرا یلان بودند چونین
فدای نام کرده جان شیرین
نترسیدند از مردن گه جنگ
ز نام بد بترسیدند و از ننگ
هوا چون بیشهء دد بود یکسر
ز ببر و شیر و گرگ و خوگ پیکر
چو سر و ستان شده دشت از درفشان
ز دیبای درفشان مه درفشان
فراز هر یکی زرّین یکی مرغ
عقاب و باز با طاووس و سیمرغ
به زیر باز در شیر نکو رنگ
تو گفتی شیر دارد باز در جنگ
پی پیلان و سمّ باد پایان
شده آتش فشانان سنگ سایان
زمین از زیر ایشان شد بر افراز
به گردون رفت و پس آمد از او باز
نبودش جای بنشستن به گیهان
همی شد در دهان و چشم ایشان
بسا اسپ سیاه و مرد برنا
که گشت از گرد خنگ و پیر سیما
دلاور آمد از بد دل پدیدار
که این با خرّمی بد آن به تیمار
یکی را گونه شد همرنگ دینار
یکی را چهره شد مانند هلنار
چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم
ز کین بردند گردان حمله برهم
تو گفتی ناگهان دو کوه پولاد
در آن صحرا به یکدیگر در افتاد
پیمبر شد میان هر دو لشکر
خدنگ چار پرّو خشک سه پر
رسولانی که از دل راه جستند
همی در چشم یا در دل نشستند
به هر خانه که منزلگاه کردند
ز خانه کدخدایش را ببردند
مصاف جنگ و بیم جان چنان شد
که رستاخیز مردم را عیان شد
برادر از برادر گشت بیزار
بجز کردار خود کس را نبد یار
بجس بازو ندیدند ایچ یاور
بجز خنجر ندیدند ایچ داور
هر آن کس را که بازو یاوری کرد
به کام خویش خنجر داوری کرد
تو گفتی جنگیان کارنده گشتند
همه در چشم و دل پولاد کشتند
سخن گویان همه خاموش بودند
چو هشیاران همه بیهوش بودند
کسی نشنید آوازی در آن جای
مگر آواز کوس و نالهء نای
گهی اندر زره شد تیغ چون آب
گهی در دیدگان شد تیر چون خواب
گهی رفتی سنان چون عشق در بر
گهی رفتی تبر چون هوش در سر
همی دانست گفتی تیغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار
بدان راهی کجا تیغ اندرون شد
ز مردم هم بدان ره جان برون شد
چو میغی بود تیغ هندوانی
ازو بارنده سیل ارغوانی
چو شاخ مُرد بر وی برگ گلنر
چو برگ نار بر وی دانهء نار
به رزم اندر چو درزی بود ژوپین
همی جنگ آوران را دوخت برزین
چو بر جان دلیران شد قصا چیر
یکی گور دمنده شد یکی شیر
چو بر رزم دلیران تنگ شد روز
یکی غُرم دونده شد یکی یوز
در آن انبوه گردان و سواران
وز آن شمشیر زخم و تیرباران
گرامی باب ویسه گرد قارن
به زاری کشته شد بر دست دشمن
به گرد قارن از گردان ویرو
صد و سی گرد کشته گشت با او
ز کشته پشته ای شد زعفرانی
ز خون رودی به گردش ارغوانی
تو گفتی چرخ زرین ژاله بارید
به گرد ژاله برگ لاله بارید
چو ویرو دید گردان چنان زار
به گرد قارن اندر کشته بسیار
همه جان بر سر جانش نهاده
به زاری کشته با خواری فتاده
بگفت آزادگانش را به تندی
که از جنگ آوران زشتست کندی
شما را شرم باد از کردهء خویش
وزین کشته یلان افتاده در پیش
نبیند این همه یاران و خویشان
که دشمن شاد گشت از مرگ ایشان
ز قارن تان نیفزاید همی کین
که ریش پیر او گشتست خونین
بدین زاری بکشتستند شاهی
ز لشکر نیست او را کینه خواهی
فرو شد آفتاب نیک نامی
سیه شد روزگار شادکامی
بترسم کافتاب آسمانی
کنون در باختر گردد نهانی
من از بد خواه او ناخواسته کین
نکرده دشمنانش را بنفرین
همی بینید کامد شب به نزدیک
جهان گردد هم اکنون تنگ و تاریک
شما از بامدادان تا به اکنون
بسی جنگ آوری کردید و افسون
هنوز این پیکر وارون به پایست
هنوز این موبد جادو به جایست
کنون با من زمانی یار باشید
به تندی اژدها کردار باشید
که من زنگ از گهر خواهم زدودن
به کینه رستخیز او را ننودن
جهان را از بدش آزاد کردن
روان قارن از وی شاد کردن
چو ویرو با دلیران این سخن گفت
ز مردی پر دلی را هیچ ننهفت
پس آنگه با پسندیده سواران
ستوده خاصگان و نامداران
ز صفّ خویش بیرون تاخت چون باد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز تندی بود همچون سیل طوفان
کجا او را به مردی بست نتوان
سخن آنجا به شمشیر و تبر بود
همیدون بازی گردان به سر بود
نکرد از بُن پدر آزرم فرزند
نه مرد جنگ روی خویش و پیوند
برادر با برادر کینه ور بود
ز کینه دوست از دشمن بتر بود
یکی تریکی از گیتی بر آمد
که پیش از شب رسیدن شب در آمد
در آن دم گشت مردم پاک شبکور
به گرد انبشته شد چشمهء هور
چو اندر گرد شد دیدار بسته
برادر را برادر کرد خسته
پدر فرزند خود را باز نشناخت
به تیغش سر همی از تن بینداخت
سنان نیزه گفتی بابزهن بود
برو بر مرغ مرد تیغ زن بود
خدنگ چار پر همچون درختان
برُسته از دو چشم شوربختان
درخت زندگانی رسته از تن
به پیشش ده گشته خود و جوشن
چو خنجر پرده را تن بدرّید
درخت زندگانی را ببرّید
هوا از نیزه گشته چون نیستان
زمین از خون مردم چون میستان
ز بس گرزو ز بس شمشیر خونبار
جهان پر دود و آتش بود هنوار
تو گفتی همچو باد تند شد مرگ
سر جنگاوران می ریخت چون برگ
سر جنگاوران چون گوی میدان
چو دست پای ایشان بود چو گان
یلان را مرگ بر گل خوابنیده
چو سروستان سغد از بن بریده
چو خورشید فلک در باختر شد
چو روی عاشقان همرنگ زر شد
تو گفتی بخت موبد بود خورشید
جهان از فرّ او ببرید امّید
ز شب آن را ستوهی بد به گردون
ز دشمن بود موبد را همیدون
هم آن بینندگان را شد ز دیدار
جهان بر خیل او زیر و زیر گشت
یکی بدبخت و خسته شد به زاری
یکی بدروز و کشته شد به خواری
میانجی گر نه شب بودی در آن جنگ
نرستی جان شاهنشه از آن ننگ
ننودش تیره شب راه رهایی
ز تریکی بُد او را روشنایی
عنان بر تافت از راه خراسان
کشید از دینور سوی سپاهان
نه ویرو خود مرو را آمد از پس
نه از گردان و سالاران او کس
گمان بودش که شاهنشاه بگریشت
به دام تنگ و رسوایی در آویخت
دگر لشکر به کوهستان نیارد
دگر آزار او جستن نیارد
دگر گون بود ویرو را گمانی
دگر گون بود حکم آسمانی
چو ویرو چیره شد بر شاه شاهان
بدید از بخت کام نیکخواهان
در آمد لشکری از کوه دیلم
گرفته از سپاهش دشت تارام
سپهداری که آنجا بود بگریخت
ابا دیلم به کوشش در نیاویخت
کجا دشمنش پر مایه کسی بود
مرو را زان زمین لشکر بسی بود
چو آگه شد از آن بدخواه ویرو
شگفت آمدْش کار چرخ بدخو
که باشد کام و نازش جفت تیمار
چو روز روشنست جفت شب تار
نه بی رنج است او را شادمانی
نه بی مرگست او را زندگانی
بدو در انده از شادی فزونست
دل دانا به دست او زبونست
چو از موبد یکی شادیش بننود
به بدخواه دگر شادیش بربود
سپاهی شد ازُو پویان به راهی
ز دیگر سو فراز آمد سپاهی
هنوزش بود خون آلود خنجر
هنوزش بود گرد آلود پیکر
دگر ره کار جنگ دشمنان ساخت
دگر ره پیکر کینه بر افراخت
دگر ره خنجر پر خون بر آهیخت
به جنگ شاه دیلم جشکر انگیخت
چو ویرو رفت با لشکر بدان راه
ز کارش آگهی آمد بر شاه
شهنشه در زمان از راه برگشت
به راه اندر تو گفتی پرّور گشت
چنان بشتاب لشکر را همی رانگ
که باد اندر هوا زو باز پس پیکر