عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۳ - در منقبت شاه اولیاء علیه السلام گوید
سریر آرای ایوان هدایت
امیرالمؤمنین شاه ولایت
امام اولین ملک جهان را
خبردار آشکارا و نهان را
چراغ چشم و روح جسم آدم
نگین دار رسالت سرّ خاتم
طلسم گنج پنهان خدایی
خدیو تختگاه کبریایی
علی عالی آن دارای دوران
که قدرش رانده بر نُه چرخ یکران
به دانش لوح محفوظ امامت
به بخشش گنج مکنون کرامت
سپهدار پیمبر زوج زهرا
که از وی طره ی دین شد مطرّا
شهی بهر رسول برگزیده
دل و دست و زبان و گوش و دیده
پی اثبات دین کردگارش
هویدا نفی شرک از ذوالفقارش
کلید رزق جود بی دریغش
فنای خلق در دندان تیغش
که جز آن افتخار آل هاشم
بهشت و دوزخ حق راست قاسم؟
جز او بر کوثر احمد که ساقی است؟
که غیر از وی خدا را وجه باقی است؟
که را دخت نبی بانوی مشکوست؟
که را خیبرگشا نیروی بازوست؟
نبی را کیست صاحب سرّ معراج؟
که را نص خلافت بد به سر تاج؟
سلامی وافر از یزدان دادار
بر آن داور که امت راست سالار
دگر بر جفت او دخت پیمبر
خداوندان دین را پاک مادر
دگر بر یازده فرزند پاکش
گهرهای ثمین تابناکش
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۵ - در مدح شیخ و مرشد خویش گوید
کنون گویم ثنا مرد خدا را
سمیّ مصطفی و مجتبی را
شهی دنیا به چشم همّتش دون
کشیده خانقاهش سر به گردون
یکی شمعی دلم کاشانه ی او
روان روشنم پروانه ی او
هزاران چون منش مولا شمرده
ارادت را به کویش سر سپرده
دل پاکش پر از تسبیح و تقدیس
چو جان عیسی و چون قلب ادریس
روان خانقه داران افلاک
مر او را خفته اندر پیکر پاک
به درویشی برآورده سر خویش
فراتر برده از مهر افسر خویش
چه راز از دفتر احکام خوانده
زبان او سخن ز الهام رانده
به نام او زده ارشاد را کوس
سپهر و کرده خورشیدش زمین بوس
سپرده هفت وادی را به تحقیق
شده همرتبه ی مردان صدیق
رها گشته تنش از بند ناسوت
گزیده جای اندر بزم لاهوت
دلش در سینه یک دنیا ز توحید
تنش در خرقه یک عالم ز تجرید
بود مهرش که بادا در دلم بیش
کمند وحدت هر مرد درویش
ازوگر شور در هر حلقه افتاد
عجب نی ایزدش سَر حلقگی داد
به فرق پاک دستارش گواهی
دهد کز فقر جست او تاج شاهی
هدایت را به موج آورده دریا
زده چتر ولایت بر ثریّا
فلک را حلقه داران صوامع
ثنای حضرتش زیب مجامع
بر از گردون جلال سامی او
حسن خلقش چو نام نامی او
ز رحمت یک نظر سویم چو بگشاد
مرا آزادی از بند غمان داد
به تن دورم اگر چند از حضورش
تجلی هاست بر جانم ز نورش
چو مهر او تافته بر غرب و بر شرق
مرا زو سایه ی زنهار بر فرق
چه غم از گردش ایام دارم؟
که اندر سایه اش آرام دارم
بماند تا جهان باشد وجودش
هزاران بنده چون من در سجودش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
نوبهار بدیع بی همتا
همتی بذل کرد بر صحرا
تا به تاثیر بذل و همت او
گشت صحرا بدیع و بی همتا
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان نعمتی شود پیدا
باد چون زایران به بستان تاخت
آنگه از بوی خوش گرفت نوا
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا
نعمت عشق عاشقان بفزود
نغمه بلبل بدیع نوا
ابر بر باغ عاشق است ولیک
هست معشوق او قرین جفا
کاین بگرید چو دیده وامق
وان بخندد چو چهره عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نماند وفا
دهن لاله را سرشک سحر
کرد پر تازه لولو لالا
گر نوا بلبل نوآیین یافت
لولو اندر دهان لاله چرا
راست گویی که از کمان نرود
تیر حکم زمانه جز به خطا
کارها گر به راستی بودی
راست بودی بنفشه را بالا
قامت پیر اگر دو تا باشد
راست بر رفته قامت برنا
عمر سو از بنفشه بیشتر است
از چه شد قامت بنفشه دو تا
نرگس آن حال کی پسندیدی
گر نبودیش دیده نابینا
آن گل سرخ بر کران چمن
زرد گل را همی کند رسوا
که من ار لعل گشته ام بی می
زرد چون مانده ای تو بی صفرا
یا بداندیش خواجه ای که همی
زرد رویی نگردد از تو جدا
من چو رخسار نیکخواهانش
هر زمان لعل تر کنم سیما
جایگاه امان امین الملک
والی رای و همت والا
شرف الحضره آنکه حضرت اوست
کعبه حاجت همه فضلا
سبب عمر عدل و فضل عمر
چون عمر عامل خلا به ملا
آسمانی که آسمان برین
جوید از قدر او همیشه علا
آفتابی که آفتاب فلک
خواهد از رای او همیشه ضیا
آن بود با علو این چو زمین
وین بود با ضیای آن چو سها
رادی از طبع او قوی گردد
همچو دعوی مدعی به گوا
زفتی از دست او ضعیف شود
همچو طاعات بندگان ز ریا
از حساب عطاش درماند
آنکه احصا کند حساب حصا
گرچه سصید چو میرک سیناست
اوست مقلوب میرک سینا
جود عفرا و طبع او عروه است
بس به غایت رسید عشق و هوا
گر به جانش طمع کنی گوید
هان هلا باژگونه کن عفرا
لیکن ایزد نیافرید دلی
کاین طمع دارد اندر او ماوا
آسمان وسعود وی شده است
فتنه بر وی چو سعد بر اسما
تا چو باران براو همی بارد
هر زمان نو سعادتی ز سما
برج جوزا جواز او دارد
اوج خورشید از آن بود جوزا
فضل او بی کرانه چون دریاست
لفظ او گوهر بلند بها
سایل از لفظ او گهر یابد
نه بدیع است گوهر از دریا
هر کجا رفق او پدید آید
بدماند ز سنگ خاره گیا
هر کجا باس او نماید روی
موم گردد ز بیم او خارا
خلق او را صفت همی گفتم
خاک بوسید عنبر سارا
همتش را ثنا همی گفتم
سر فروبرد گنبد خضرا
خدمت بزم او کند شب و روز
طرب انگیز از آن بود صهبا
عنبر خلق او برد به دماغ
زان سبب خوش بود نسیم صبا
از جهان حصه مخالف اوست
رنج بی ناز و خار بی خرما
تا بود بهره موافق او
شب بی روز و صبح بی فردا
ای به هر خوبی از فلک در خور
ای به هر نیکی از زمانه سزا
که تواند سزا و در خور تو
گفتن از بندگان دعا و ثنا
تا بقا و فناست در گیتی
از بقای تو دور باد فنا
کمترین نعمت ولیت نشاط
بهترین راحت عدوت بلا
دیده دولت تو نادیده
هیچ روی شماتت اعدا
بر سر نامه سعادت تو
زده توقیع جاودانه بقا
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲
همی تا بقا ممکن است آسمان را
بقا باد سلطان سلطان نشان را
خداوند عالم که بفزود رتبت
زتختش زمین را ز تاج آسمان را
شهنشاه سنجر که بستد به خنجر
روان ملکشاه و الب ارسلان را
کران تا کران ملک او گشت گیتی
معین شده بنده ای هر کران را
شهان را به گرز گران کرد عاجز
چنین معجزات است گرز گران را
به زنجیر طاعت درآورد گردن
بدان خنجر سرفشان سرکشان را
سرفتح و نصرت همی سجده آرد
به رزم آن سر خنجر سرفشان را
به یک بنده عاجز کند دولت او
هزار اردشیر و هزار اردوان را
شهنشاه گیتی ستان است و شاهان
مسخر شهنشاه گیتی ستان را
زهی پادشاهی که فتح است و حرمت
ز ملکت زمین را ز حکمت زمان را
به بازار عدل تو از بس روایی
روان طیره گشته است نوشین روان را
تویی شاه مشرق تویی شاه مغرب
به حجت چه حاجت بود مر عیان را
ولیکن ببخشی چو زین بی نیازی
گهی مشرق این را گهی مغرب آن را
تو فرموده ای خلعت شهریاری
به گیتی فلان و فلان و فلان را
ز تو ملک و جان (بهر) هر ملک داری
چه غایت بود منت ملک و جان را
بساط تو بوسیدن و بنده بودن
به شاهی رسانید فغفور و خان را
زبان جز تو را شاه شاهان نخواند
به از راست گفتن چه باشد زبان را
دهان تا ثنای تو را ره گذر شد
ثناگوی شد هر دهانی زبان را
جهان را جهان بخش صاحب قرانی
که باشد قرین چون تو صاحب قران را
ظفر با عنان و رکاب تو باشد
هزار آفرین آن رکاب و عنان را
به نامت امان یافت دینار و دنیا
عطای تو چون خوار کرد این و آن را
بقای تو شد پاسبان شریعت
بقای ابد زیبد این پاسبان را
سنان چو نیلوفرت لاله گون شد
چه مایه دهی خون دشمن سنان را
رخ بدسگال تو از بیم تیغت
مدد می دهد زردی زعفران را
سرشک مخالف ز سهم سنانت
حکایت کند سرخی ارغوان را
ز شاهان تو را جاودان است دولت
تو زیبی و بس دولت جاودان را
نیاید تو را نقص در شهریاری
از آن سان که عیب ایزد غیب دان را
جهان را به ملک تو باشد تفاخر
به گوهر تفاخر بود بحر و کان را
به عدل تو خرم بود دین و دنیا
به باران بود خرمی بوستان را
به شعر روان گفت مدحت روانم
روایی فزون است شعر روان را
همی تا بماند جهان جهنده
جهان دار بادی جهان جهان را
به دیوان تو اقتدا داد و دین را
به فرمان تو التجا انس و جان را
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴
لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را
رخ تو طیره کند اختر درفشان را
به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را
به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را
به جان تو که پرستیدن تو کیش من است
به کیش عشق پرستش رواست جانان را
(به خاصیت لب تو جان فزون کند در تن
که دیده خاصیت جان عقیق و مرجان را)
بقای جان ز تو دارم که در لبان تو یافت
لب من آنچه سکندر به جان بجست آن را
نگار نیست بر ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را
اگر نگاه کنی در دل من و لب تو
معاینه بتوان دید درد و درمان را
ز بس که در دل تو کبر و عجب جمع شده ست
به ذره جای نماندست عهد و پیمان را
تویی که در ره اقرار دین دلیل شده ست
جمال صورت تو منکران یزدان را
منم که روی تو را منت است بر دل من
چو بر جمال گل و لاله ابر و باران را
اگر صناعت باران و ابر خواهی دید
یکی نظاره کن امروز باغ و بستان را
نه در ضیا چو سمن کوکبی است گردون را
نه در بها چو چمن روضه ای است رضوان را
هزار نغمه و دستان فزون شده ست امسال
به نعت نعمت بستان هزار دستان را
مگر بهار به مهمان مجد دین آمد
که کردگار بیاراست دهر و دوران را
به شراط تهنیت از شاخ گلبنان مرغان
همی زنند نوا میزبان و مهمان را
گر ابر نیست دو چشم عدو سید شرق
زگریه چون همه دریا کند بیابان را
رضی صدر سلاطین که حصن او کرده ست
خدای عزوجل اعتقاد سلطان را
اجل رئیس خراسان که در حمایت او
حسد کنند عراق و عرب خراسان را
امیر سید عالم علی که علم و حیاش
خجل کنند روان علی و عثمان را
سپهر و قطب سعادت که سعد و نحس رسد
ز مهر و کینه او مشتری و کیوان را
خدای بهتری و برتری مر او را داد
چو پادشاهی و پیغمبری سلیمان را
(به عز و مرتبه چون ایمنی و ایمان شد
که عدل او سبب است ایمنی و ایمان را)
شرف به شش جهت و چار حد ولایت اوست
چه عز و مرتبه باید فلان و بهمان را
زهی به قدر و مروت خجالت افتاده
ز حلم و جود تو هم کوه را و هم کان را
(به حضرت تو تکاتر زمین مشرق را
به نسبت تو تفاخر معدو عدنان را)
بدانکه کوه بدخشان شده ست کان گهر
خرد به نطق تو نسبت کند بدخشان را
علو به قدر تو افلاک را و انجم را
شرف به ذات تو آفاق را و ارکان را
اگر اشارت فرمان تو به چرخ رسد
ستارگان همه طاعت برند فرمان را
وگر عبارت توقیع تو به نطق دهند
فرشتگان همه خدمت کنند انسان را
به پاکی تو گواهی دهد همی فرقان
فضیلت از پی این آمده ست فرقان را
مخالف تو به سیرت رفیق شیطان است
از آن قبل همه لعنت کنند شیطان را
دل رحیم تو جفت است باد عیسی را
کف کریم تو جنسی است ابر طوفان را
عجب ز اسب تو دارم که چون تواند داشت
ز چارپای معلق چهار سندان را
اگر نه پیکر او چرخ چارمین گشته است
همی چگونه کشد آفتاب تابان را
چو ابر پرده رخسار آفتاب کند
به دست و پای گه تک، زمین میدان را
قلم حیات سخن در دل دوات تو یافت
که جای در ظلمات است آب حیوان را
فصاحت قلمت عقل را محل ندهد
چنانکه شیعت جد تو آل مروان را
ثناگر تو که تاج معالی و شرفی
به از ثنای تو تاجی نیافت، دیوان را
مرا زبان به ثنا گفتن تو خو کرده ست
زبان نابغه باید ثنای نعمان را
چو دانش از شرف مجلس تو می دانم
ثناچگونه کنم هر دنی و نادان را
زبان و طبع معزی و رودکی است سبب
ثنای دولت سلجوق و آل سامان را
به مدح تو شعرا را تقدمی ننهم
به جز معزی و مسعود سعد سلمان را
مرا ز عدل به احسان رسان که در قرآن
قرینه کرد خداوند عدل و احسان را
(اگر ورای مودت وسیلتی بودی
ز اهل بیت نخواندی رسول سلمان را)
به شعر اگر ز تو احسان (طلب) کنم چه عجب
به شعر جد تو منبر نهاد حسان را
به نعمت تو که بس قیمتی نمی دانم
به چشم همت تو این جهان ویران را
که کعب و حاتم اگر جود تو بدیدندی
به جود خویش نبودی تفاخر ایشان را
ندانم از چه قبل بر لب چنین دریا
جگر ز تشنه بتفسد چو من مسلمان را
همیشه تا که بترسد زیادت از نقصان
به عمر و دولت تو ره مباد، نقصان را
طرب به روی تو باد این جهان خرم را
روش به کام تو باد این سپهر گردان را
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵
رخ تو شحنه خوبی شده ست و زلف نقیب
گل جمال تو را خار غمزه تو رقیب
دلم بماند به زندان عاشقی محبوس
ز قصد شحنه غمز رقیب و جور نقیب
غریبم از تو و این را سبب نعیب غراب
غراب را چه غرض بود در جمال حبیب
همیشه جفتم غریوم که باز نتوان داشت
غریب را ز غریو و غراب را ز نعیب
ذلیل عشقم ازیرا دلیل من شده اند
هوای او به هوان و نعیم او به نحیب
مرا سرشک عقیقین و روی زرین شد
به من نگه کن و قول مرا مکن تکذیب
شب دراز همی خواهم از غریبی و عشق
شب دراز چه خواهد ز عاشقان غریب
مذهبی است فراقت که زر کند ز عقیق
به از فراق که داند صناعت تذهیب
به خون دیده کفم شد خضاب در غم تو
خروش و ناله من بر شده به کف خضیب
رها نکرد فراق تو در ولایت وصل
نه راعی و نه رعیت، نه داعی نه مجیب
همی خجل شود از صورت تو جرم قمر
همی حسد برد از قامت تو قد قضیب
به دوری تو ز نزدیک من نگردد دور
خیال قد و سرین تو چون قضیب و کثیب
ز من جدایی و من با تو جفت والحق هست
چنان فراق بدیع و چنین وصال عجیب
مرا که از لب لعل تو دور کرد فراق
زمین ز دیده من لعل شد جریب جریب
چو از جمال رخ تو گسسته شد نظرم
گسسته شد نظر روح من ز راحت طیب
زمانه از نظر راحتم نصیب دهد
چو یابم از نظر صاحب زمان نصیب
جلال اهل شرف صدر شرق مجدالدین
به دین و مجد چو جد و پدر حسیب و نسیب
جمال و تاج معالی علی بن احمد
که چون علی است ز آل علی نسیب و حسیب
فزوده حرمت عدل عمر به دین درست
نموده حجت علم علی ز رای مصیب
به وقت بذل کفش را همه نشاط شباب
به گاه حلم دلش را همه وقار مشیب
همی نهد هنرش سیر کلک را تمکین
همی دهد شرفش کار شرع را ترتیب
به لطف لفظ ولی را همی دهد تشریف
به نوک کلک عدو را همی کند تادیب
به فعل راجح والتجاء هر که حکیم
به فضل وافر و اقتداء هر که ادیب
زهی بزرگ عطایی که می دهد همه سال
عطای تو شعرا را به شاعری ترغیب
تو آسمانی و در وصل تو وضیع و شریف
تو آفتابی و در نور تو بعید و قریب
ثنای عرض تو در حیرت امید فرج
عطای دست تو در علت نیاز طبیب
صهیل اسب تو آواز فتح را تقریر
صریر کلک تو ارزاق خلق را تسبیب
چو معن زایده جود تو را هزار وکیل
چو قس ساعده مدح تو را هزار خطیب
نه بی منایح تو یک طویله را گوهر
نه بی مدایح تو یک قصیده را تشبیب
نیاز را به کف و کلک تو علاج کنند
چنانکه عارضه صرع را ز عود صلیب
مرکبی ز جلال و شرف که یافته اند
در این زمانه به جاه و جلال تو ترکیب
خرد مثابت و دانش محل و دین رونق
قلم قبول و سخا قوت و سخن تهذیب
نه روز حشری و چون روز حشر کلک و کفت
به نیک و بد همگان را معاقب است و مثیب
اگر چه یوسف مصری به عز ملک رسید
پس از عذاب ره و ذل بیع و رنج نکیب
به عز یوسفی و مصر توست خطه شرق
نه ذل چه نه غم بندگی نه تهمت ذیب
کسی که حضرت تو دید و اختصاص تو یافت
خطا بود که تمنا برد ز مصر و خصیب
تویی که لفظ شهامت تو را نگفت نظیر
تویی که چشم مهابت چو تو ندید مهیب
منم که با همه اوصاف دوستداری تو
چو دشمنان تو دارد مرا زمانه کثیب
ز قول چرخ همه ساله حظ من تخلیط
زلفظ دهر همیشه نصیب من تضریب
تو ابر رحمتی و سبزه اند اولوالالباب
که در جوار تو تشنه نماند هیچ لبیب
نجابت و کرم از عرق و عرض تو عرضند
که از کریم کریم آید از نجیب نجیب
اسیر آتش اندیشه ام، خلاصم ده
به آب لطف و نسیم سخا زبحر لهیب
تویی مربی فضل و توراست رشد و هنر
وگرچه روی زمین پر شد از رشید و ربیب
همیشه تا ز ستاره زمانه را اثرست
چنانکه در تن میخواره باده را به دبیب
تن تو باد ز سیر زمانه در تعظیم
تن عدوت ز صرف زمانه در تعذیب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶
نماز شام چو کرد آن لطیف کودک خوب
به عزم راه نشاط رکاب و رای رکوب
شبم دو شد که دو خورشید در یکی ساعت
مرا غریب بماندند و کرد رای غروب
سپهر و مهر چو او پای در رکاب نهاد
خجل شدند هم از راکب و هم از مرکوب
چو دور شد ز دو چشمم دو چشمه خورشید
دو چشمه گشت دو چشمم ز فرقت محبوب
شب سیاه درآمد و به سان زنگی زشت
نظاره سر او صد هزار کودک خوب
ستارگان همه گویی که یوسفند به حسن
به تیرگی شب تاری چو دیده یعقوب
چو دود بود هوا، دود اگر بود ساکن
چو بحر بود فلک بحر اگر بود مقلوب
مرا به صورت لشکر گهی نمود فلک
نجوم لشکر و لشکر ز پادشاه محجوب
ستارگان درفشان مبارزان مصاف
یکی به سوی شمال و یکی به سوی جنوب
گه طلوع و غروب این و آن ز روی صفت
چو روز جنگ یکی غالب و دگر مغلوب
ز من حدیث سپهر و ستارگان مطلب
که من ز چشمه خورشید کرده ام مطلوب
گمان برم که ندیدی جمال صبر به خواب
اگر شبی چو شب من گذاشتی ایوب
مراکز آن لب و زان زلف دور باید بود
که این به روز مضاف است و آن به شب منسوب
اگر چه بر سر من روز و شب همی گذرد
به جان تو که ندارم ز عمر خود محسوب
چو بی جمال خداوند عمر باید کرد
بقای عمر فنا(باد) و چشم ها معیوب
جهان دولت و تاریخ مجد مجدالدین
که حرص و آز چو مورند و مال او چو حبوب
امیر سید عالم علی که خدمت اوست
چو علم و فضل مکرم چو داد و دین مرغوب
نظام شغل خلافت به اتفاق نفوس
قوام کار امامت به اعتقاد قلوب
زهی دعادی تو در هر صحیفه ای مسطور
زهی ثنای تو در هر جریده ای مکتوب
تویی ز گردش پرگار فخر نقطه فضل
تویی ز لفظ زبان زمانه عذر ذنوب
همیشه عاقبت کینه تو نامحمود
چنانکه خاتمت وعده تو نامکذوب
گرت پیامبر و حیدر شدند جد و پدر
به علم و حلم یکی نایبی ازین دو منوب
چو طبع صافی حیدر مرتبی به علوم
چو جان پاک پیمبر منزهی ز عیوب
به اصل باز شود فرع و هست نزد خرد
هم این حدیث مسلم هم این مثل مضروب
شکسته دل شده ام چون هزیمتی ز مصاف
ندیده روی مصاف و نبرده نام حروب
سرایکی که مرا تحفه مواهب توست
گرو شده ست و شدستم بدان سبب مکروب
به یک سخن برهان مر مرا از این کربت
به یک سخا برسان مر مرا بدین موهوب
همیشه تا سوی حکمت مسلم است این قول
که حکم رب نبود بر ارادت مربوب
دل عدو تو محرور باد از آتش غم
تنش ز بیم تو پالوده چون کف مرطوب
سر قبایل اهل شرف تویی و تو باش
همیشه تا به جهان در قبایل است و شعوب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷
لبت به رنگ شراب است و میل من به شراب
مرا شراب تو تا کی دهد غرور سراب
ز بهر روی و لبت تا دلم اسیر تو شد
اسیر عشق و شرابم اسیر عشق و شراب
اگر شراب لب توست و نقل بوسه تو
خوشا شراب و خوشا زان شراب مست و خراب
بنای صبر خرابی گرفت در دل من
بنای صبر مرا فرقت تو کرد خراب
ز چشم تا به دل من رسید نامه عشق
به چشم من نرسیده ست نیز نامه خواب
هوات قاصد جان من است و از تو مرا
نه قاصد و نه پیام و نه نامه و نه جواب
شتاب من همه سوی وصال توست و تو را
نه در وصال درنگ و نه در فراق شتاب
شبم چو زلف تو بی تو دراز گشت و سیاه
ز نور روی تو باید شب مرا مهتاب
متاب زلف که پیش از تو هیچ خلق نداشت
ز مشک بر رخ مه پیچ و چین و حلقه و تاب
وگر دو دیده تو مشک تاب دار ندید
بتاب زلف ولیکن ز عهد روی متاب
مخواه طاقت و تاب از دلم به فرقت خود
که تاب زلف تو از دل ببرد طاقت و تاب
لبت عتاب کند کز تو بوسه ای طلبم
دلم ربودی و جانم نکرد با تو عتاب
عقیق لب صنما تا جدایم از لب تو
همی حسد برد از اشک من عقیق مذاب
به روی خوب عذابم مکن که روی تو هست
گل بهشت و نباشد بهشت جای عذاب
دلم ز بهر سه بوسه اسیر صد هوس است
ازآن دو لب به سه بوسه دل مرا دریاب
هزار گنج نه اندر دو گوش من ز دو لب
به یک حدیث چو در زان دو رسته درخوشاب
حجاب زلف ز رخ دور کن یکی ساعت
ز شب سیاه چه ساخته پیش آفتاب حجاب
بسا شبا که تو برداشتی حجاب از رخ
شب سیاه بیفکند جامه ای ز حجاب
چو چهره تو برون آمد از حجاب دو زلف
برون دوید منجم گرفته اصطرلاب
ز شرم گوی زنخدانت بر سپهر کبود
طپان شدند کواکب چو گوی در طبطاب
ز نور عارض تو در لباس پیری رفت
اگر چه بود شب تیره در لباس شباب
کنون ز حسرت روی تو بر قمر هر شب
فلک بگرید و آنک سرشک اوست شهاب
بسا شب که مرا از شب دو زلف تو بود
دلی تپان چو کبوتر به زیر چنگ عقاب
فروغ صبح ز دیده نهفته چون سیمرغ
مرا ز ظلمت شب دیده دیده بان غراب
فلک چو روی من از زخم دست نیل اندود
زاشک دیده بر او قطره قطره چون سیماب
ستاره چون کف موسی که برکشید از جیب
مجره همچو طریقش چو عبره کرد بر آب
تو از طریق جفا سرمه کرده دیده به سحر
مرا ز حسرت تو رخ به خون دیده خضاب
همیشه بر رخ مهر من از وفاست رقم
چنانکه بر رخ مهر تو از جفاست نقاب
هوای دلبر جافی همه خطای خطاست
ثنای مجلس عالی همه صواب صواب
سلاله نبوی قطب مجد مجدالدین
ز دین او همه احوال دین به رونق و آب
رئیس شرق علی بن جعفر آنکه فزود
بزرگی حسبش را بزرگی انساب
بزرگ مشرق و مغرب کریم قرن و قران
جمال عترت و عالم کمال کلک و کتاب
یگانه ای که نبیند چنو چهار ارکان
به زیر سایه این خیمه چهار طناب
لقای او عوض نعمت همه اسلاف
بقای او سبب حرمت همه اعقاب
سرای اوست زمین و زمانه را کعبه
ز رای اوست سپهر و ستاره را محراب
به قدر چرخ و قبولش کواکب اقبال
به جود بحر و کلامش جواهر آداب
به روی او نظر دیده اولوالابصار
به مدح او شعف خاطر اولوالالباب
عطای او چو سعادت بود دلیل نجات
ثنای او چو عبادت دهد امید ثواب
نه جاه و رتبت او خالی از زمان و زمین
نه مهر و منت او غایب از قلوب و رقاب
شراب مدحت او را ز نعمت است حریف
حروف مدحت او را ز حرمت است اعراب
به طبع چند رود در مدیح او تطویل
ز عقل چند بود در صفات او اطناب
کرا شده ست مقرر شمار ریگ زمین
کرا شده ست میسر حساب قطر سحاب
زهی عبارت تو کیمیای علم و هنر
نظیر مجلس تو همچو کیمیا نایاب
ندیم طبع کریم تو گشته در هر فن
رفیق شخص شریف تو گشته در هر باب
فراست حکما و فصاحت بلغا
لباقت شعرا و لطافت کتاب
ثنای نیک ز نام تو یافت زینت و فر
بنای بخل ز جود تو شد خراب و یباب
لطف ز لفظ تو زاید چنانکه در ز صدف
شرف ز ذات تو خیزد چنانکه زر ز تراب
ز خدمت تو مهناست عیش را احوال
به دولت تو مهیاست علم را اسباب
به نام تو متوسل بود همی اشعار
ز ذات تو متشرف شود همی القاب
ز کوشش تو رسد عجز دشمنان به کمال
به بخشش تو رسد مال دوستان به نصاب
ز دهر صدر تو را اصل مهتری است لقب
ز چرخ فر تو را سعد مشتری است خطاب
شریف تر ز تو شخصی نبود در ارحام
کریم تر ز تو عرضی نیامد از اصلاب
تویی و بس که ز فخرست بر سرت افسر
تویی و بس که ز جودست بر درت بواب
کفت خزانه رزق است در همه اوقات
دلت کمانه حق است در همه ابواب
ز جود تو به نیاز « ای نیاز دولت و دین»
همان رسد که ز رستم رسید بر سهراب
ز مهر و کین تو حاصل شوند شادی و غم
ز دین و کفر به حاصل شود ثواب و عقاب
ز معجزات سخا آن نموده ای امسال
که در تعجب از او مانده اند شیخ و شباب
نه با سخای تو در کوه ماند زر عیار
نه با عطای تو در بحر ماند گوهر ناب
حدیث جود تو سایرترست در عالم
ز حال عروه و عفرا ز عشق دعد و رباب
چگونه مثل تو باشند مهتران به محل
نه جنس بال هما آمدست پر ذباب
ز جود تو متحیر بمانده شد سلطان
که ملکش از در چین است تا در صقلاب
گزاف نیست ز یزدانت رفعت و رتبت
محال نیست ز سلطانت حرمت و ایجاب
ز مرکبت که تن و تک زکوه دارد و باد
زمانه را عجب است و ستاره را اعجاب
گهی چو باد کنی کوه را سبک به عنان
گهی چو کوه کنی باد را گران به رکاب
به دست و پا بگرفته است شکل تیر و کمان
از آن بود به گه تک چو تیر در پرتاب
شود ز سرعت سیرش همی شهاب خجل
شود ز آتش نعلش همی ستاره کباب
عجب ز کلک تو دارم که نیست ساحر و هست
چو ساحرانش دو صد گونه آب زیر لعاب
سخن نگارد و انس سخن به صحبت اوست
چنانکه انس پیمبر به صحبت اصحاب
همیشه تا به حساب ابتدا بود ز یکی
بزی و مدت عمر تو را مباد حساب
مراد چشم تو حاصل ز روی عمر و بقا
زبان بزم تو ناطق به لفظ چنگ و رباب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸
چو بر جان من شد هوای تو غالب
جمال تو را جان من گشت طالب
اگر چه ندارم ز وصل تو حاصل
همی باد بر من هوای تو غالب
دلی دارم راغب دل ربودن
به عشق تو حاضر ز غیر تو غایب
به قصد تو قانع به زخم تو رافق
به جور تو مایل به ظلم تو راغب
چنین است در عاشقی مذهب من
که یکسان بود عاشقان را مذاهب
رخی داری ای قبله روی خوبان
ز خوبی برآورده صد ره عجایب
به رخ پادشاه جمالی و آنک
دو زلف سیه پوش تو چون دو حاجب
تو را جان ولایت تو را دل رعیت
تو را حسن منبر تو را عشق خاطب
نگر کز من امید توبه نداری
که باشد بر این روی تابنده تایب؟
لبت بوسه ای گر به جانی فرو شد
بخرم که بیعی بود بس مقارب
معقرب دو زلفت به گرد گل و مه
ره دیده بربسته اند از جوانب
دو زلف از دو رخ یک زمان دورتر کن
چه دانند قدر گل و مه عقارب
حساب جمال تو را درنیابد
وگر چرخ گردننده گردد محاسب
ملاحت همی از جمال تو نازد
مناقب ز صدر جهان ذوالمناقب
اجل سید شرق و غرب آنکه مثلش
نه اندر مشارق نه اندر مغارب
رئیس خراسان علی بن جعفر
جلال محافل جمال مواکب
کریم السجایا حمید المساعی
جمیل المحیا جزیل المواهب
جلالت گرفته بدو وقت نسبت
معد بن عدنان لوی بن غالب
به رتبت فزونتر ز سادات عالم
و گر چند سادات با او مناسب
بلی هر دو را صبح خوانند ولیکن
نه چون صبح صادق بود صبح کاذب
همی داردش فر سلطان و یزدان
معاف از حوادث مصون از نوایب
بیفزاید از خدمت او بزرگی
چو علم از تعلم چو عقل از تجارب
بود بی رسومش مزور مدایح
بود بی قبولش فضایل معایب
شده خدمتش را خلایق موافق
شده همتش را کواکب مراکب
چو مدحش نخوانی فصاحت فضیحت
چو نامش نگویی مناقب مثالب
زهی گوی برده زابنای گیتی
به کسب محامد به بذل رغایب
ز دست تو دریای بخشنده عاجز
ز رای تو خورشید تابنده خایب
امل را ز بذل تو تشریف و خلعت
طمع را زجود تو اجری و راتب
همت حزم صافی همت عزم ثابت
همت رسم نیکو همت رای صایب
نه مانند قدرت سپهری است عالی
نه همتای رایت شهابی است ثاقب
به دست عزیمت ببندی معادی
به چشم بصیرت ببینی عواقب
کلام تو دارد صنوف بدایع
ز کلک تو بارد فنون غرایب
ز ابر کفت قطره ای صد چو حاتم
ز بحر دلت جرعه ای صد چو صاحب
روان را هوای تو هست از فرایض
زبان را ثنای تو هست از مواجب
کند عقل را شوق مدح تو عاجز
کند روح را عشق خط تو کاتب
سخا را ز دست تو آید مقاصد
سخن را ز مدح تو آید مراتب
ز اخلاق تو در مکارم قواعد
ز الفاظ تو بر معالی قوالب
ز انفاس تو نفس در راحت افتد
همی راحت آید ز قرب اقارب
عدو تو را بیش بینم مذلت
از آن بت که بالت علیه الثعالب
ایادیت را کس نداند شمردن
که داند شمردن سرشک سحایب
به واجب که داند تو را مدح گفتن
خرد را که داند ستودن به واجب
همی تا بماند به عالم عناصر
همی تا بتابد ز گردون کواکب
همی تا طراوت بود جان و دل را
ز دیدار احباب و فصل اجانب
بزی خرم و خانه دشمن تو
محل حوادث مکان مصایب
بر این قافیت بود نظم نظامی
(به گرد رخت زنگیانند لاعب)
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹
مال و جمال و بی غمی و صحت و شباب
عشق و وصال و خرمی و عشرت و شراب
شغلی بود به وجه و نشاطی بود به شرط
عیشی بود به رسم و مرادی بود صواب
(اینها همه خوشند ولی نزد عاقلان
آن است عیبشان که عزیزند و تنگ یاب)
تاریخ عهد عشق وصال است و کو وصال
فهرست روز عمر شباب است و کو شباب
ای آنکه با شباب و شرابی و گوش تو
هم لحن چنگ دارد و هم نغمه رباب
گر گلستان عارض معشوق پیش توست
از گردش زمانه تویی در گل و گلاب
خاک وثاق تو چمن سرو و سوسن است
صحن سرای تو فلک ماه و آفتاب
در راه وصل پای امید از طلب مبر
با تاب زلف دوست عنان از طرب متاب
در کوی دوستان که بود دهشت فراق
بر روی دوستی چه کند وحشت نقاب
جان پروران به سوسن آزاد باردار
دل تازه کن به نرگس مخمور نیم خواب
بفروز دیده را به رخ او ز سیب سرخ
خوش کن دماغ را زخط او به مشک ناب
از روح ساز قاصد معشوق را نثار
وز بوسه ده سوال دلارام را جواب
از کام دل به بهره گرفتن شتاب کن
گر مرکب زمانه به مرگت کند شتاب
ورترس انقلاب زمانه است در دلت
با مدح صدر شرق که ترسد ز انقلاب
صدری که صدر موسویانست و مجددین
درصدر دین صدور جهان را بدو مآب
بحر علوم تاج معالی علی که هست
هر بحر با مکارم او کمتر از سراب
بحری که گر به بحر درافتد نهیب او
گردند زیر آب همه ماهیان کباب
آن وارث برادر پیغمبر خدای
کو را برادرست ز شاه جهان خطاب
رای رفیع او چو رقیبی است مهربان
بر تاج و تخت شاه جهان مالک الرقاب
خالی از اوست گوشه تاجش ز اضطرار
ایمن بدوست پایه تختش ز اضطراب
از دوحه رسالت و از میوه شرف
سادات اهل بیت قشورند و او لباب
تا باد و خاک و آتش و آبند در جهان
تا نوبهار و تیر مه است و تموز و آب
وقت خزان ز بهر عطاهای او بود
طرف چمن خزانه زرهای بی حساب
همواره از دلش که بخندد بر ابر و بحر
باشد بر ابر و بحر، به جود و عطا عتاب
پیوسته بر سرش ز زبانهای زایران
از آسمان نثار دعاهای مستجاب
او راست از زمانه اقبال انقیاد
و او راست از ستاره تایید فتح باب
چون زلف نیکوان شود از دست او عنان
چون تاج خسروان شود از پای او رکاب
با قوت عنایت و نام رعایتش
بازی کند تذرو و عقابی کند غراب
و اندر کف عقوبت و خشم و سیاستش
میشی بود هزبر و غرابی بود عقاب
از وی به امر و نهی صلاح آید و فساد
وز وی به مهر و کینه ثواب آید و عقاب
از فخر مدح اوست که مشهور گشت شعر
از عشق دعد بود که معروف شد رباب
ای شرق و غرب را به عطاهای تو امید
ای طبع و ذوق را به دعاهای تو ثواب
از نصرت است خانه عمر تو را عماد
وز دولت است خیمه عز تو را طناب
شاخ صلابت تو ز دین است و اعتقاد
بیخ مهابت تو ز آلست و اکتساب
در فخر اکتساب چه نیکوست در جهان
نیکوترش کند شرف و فخر انتساب
نام عدوت نیست سزاوار آفرین
شایسته گلاب نباشد سر کلاب
آمال زایران ز تو یابد همی حصول
اموال شاعران ز تو گیرد همی نصاب
برخیره از جوانب عالم نمی رسد
زایر بدین ستانه و شاعر بدین جناب
گر نیستی عطای تو، هستی به عهد ما
باغ امید خشک و جهان طمع خراب
زهره زعشق لفظ تو دربارد از صدف
مهر از برای بذل تو زر سازد از تراب
اندر بیان لفظ تو زرین شود سخن
و اندر دهان کلک تو مشکین شود لعاب
در راه مدحت تو دلیلی کند خرد
در کوی خدمت تو ذلیلی کند صعاب
پیداتر است از اختر تابان تیره شب
حظ تو در نبوت و فضل تو در کتاب
اصل بزرگ توست بزرگیت را سبب
زاب خوش لطیف بود لولو خوشاب
گویند نیست چرخ در افعال خود مصیب
پس چونکه دشمن تو نباشد مگر مصاب
گر رای تو شهاب و عدو تو دیو نیست
پیوسته دیو چون رمد از حمله شهاب
ایزد ز آفریده خویش انتخاب کرد
عرض رسول و عترت او آمد انتخاب
وز عترت مطهر او منتخب تویی
چون تیغ آبدار گران مایه از قراب
آری در آفریده به حرمت تفاوت است
یک آفریده نار بود دیگری تراب
تن را محل روح نباشد به هیچ نوع
شب را فروغ روز نباشد به هیچ باب
تا تابش است از اختر و دور است از آسمان
دایم تو رس ز اختر دولت به نور و تاب
پشت موافقانت به سعد فلک قوی
روی مخالفانت به خون جگر خضاب
حضرت به تو مزین و بدخواه جاه تو
در غربتی کز او متعذر بود ایاب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۰
سرو سیمینی و بار سرو سیمین آفتاب
جفت لاله ماه داری جفت نسرین آفتاب
آفتاب و ماه جفت لاله و نسرین که دید
یا کسی دیده ست بار سرو سیمین آفتاب
هیچ کس را نیست جز زلفین دلبند تو را
چون بخواهد خفت بستر ماه و بالین آفتاب
خوشتر از عمری به رخ شیرین تر از جانی به لب
اینت خوش دیدار ماه و اینت شیرین آفتاب
خسرو خوبان تویی، شیرین اگر بودی چو تو
خاک بوسیدی به منت پیش شیرین آفتاب
زین زین و زینت مجلس تویی در بزم و رزم
ماهی اندر مجلس شادی و در زین آفتاب
آفتاب از رخ پدید آری و پروین از دهان
کی بود جایی که پیدا گشت پروین آفتاب
چون بتابد ز آسمان نیکویی رخسار تو
اختران آسمان گویند مسکین آفتاب
تا به حسن از آل تکسین چون تویی موجود شد
آفرین گوید همی برآل تکسین آفتاب
گر به چین نقاش چین را لعبتی بودی چو تو
جاودان با روی پرچین بودی از چین آفتاب
بر سپهر از شرم آن رخساره با تشویر ماه
چون ز رای آفتاب آل یاسین آفتاب
سید السادات مجدالدین ابوالقاسم علی
کز علو چرخ است و از دل ماه و از دین آفتاب
حرمت او را که باشد همتش بر آسمان
آسمان را از کواکب ساخت آذین آفتاب
آسمان را حرمت او در علو تمکین کند
گر کند مر ماه را در نور تمکین آفتاب
از کسوف آفت نبیند وز غروب ایمن شود
گر ز رایش یابد اندر سیر تلقین آفتاب
ای خداوندی که تزیین داد ایام تو را
همچنان چون روز را داده ست تزیین آفتاب
گر مصور همت و رای تو را صورت کند
باشد از قدر و ضیا آن آسمان این آفتاب
روز گردد شب همی بر خاطر مداح تو
راست گویی هست در مدح تو تضمین آفتاب
چرخ رابع زان همی گویند مر صدر تو را
کاندر او بیند همی چشم جهان بین آفتاب
بر فلک مخدوم انجم آفتاب آمد از آنک
خدمت صدر تو دارد رسم و آیین آفتاب
گر بدانستی که آید چون تویی از نسل او
یار بودی با علی درصف صفین آفتاب
طالعت را بر فلک چون بر زمین ما بندگان
روز و شب انجم دعا گویند و آمین آفتاب
پایگاه همت عالیت را جوید همی
زان نیابد یک زمان از سیر تسکین آفتاب
تا نگردد بر سپهر گوژ پشت سال خورد
همچو پیر سالخورده روی پرچین آفتاب
حاسد تو روی پرچین باد و بخت تو جوان
رانده بر بدخواه تو خشم آسمان کین آفتاب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۱
چند بارم بر فراق دلبران از دیده آب
چند باشم آتش تیمار خوبان را کباب
تاسرشکم بیشتر شد صبر من کمتر شدست
راست پنداری مگر من صبر می بارم نه آب
طبع و دستم با دو چیز اندر جهان الفت گرفت
طبع با تیمار عشق و دست با جام شراب
عاشقی آرد جوانی خرما طبع جوان
بی غمی خیزد زمستی حبذامست خراب
پیش چشمم روز تا شب پیش دل شب تا به روز
داستان سعد و اسما قصه دعد و رباب
بافلان دلبر چه گفت و بافلان بیدل چه کرد
آن چه کرد این را سوال و این چه داد آن را جواب
مونس عاشق چه باشد جز حدیث نیکوان
چشم نیلوفر چه جوید جز فروغ آفتاب
باز دل در دلبری بستم که بندد هر شبی
تا به هنگام سحر خوابم به چشم نیم خواب
مهر او یکسر بلا و من طلبکار بلا
عشق او یکسر عذاب و من خریدار عذاب
حال من در هجر او شد همچو زلفش تیره فام
صبر من در عشق او چون وصل او شد تنگ یاب
او و من هر دو به هر وقتی همی جوییم و هست
جستن او بر خطا و جستن من بر صواب
او همی جوید به وقت بوسه بخشیدن درنگ
من همی جویم به مدح مجلس عالی شتاب
صدر اهل بیت مجد دین ابوالقاسم علی
ناقد لفظ و معانی صاحب کلک و کتاب
آنکه گردون نزد قدرش چون بر گردون زمین
آنکه دریا نزد جودش چون بر دریا سراب
آنکه مثل او نیابی هیچ کس در هیچ فن
وانکه جنس او نبینی هیچکس در هیچ باب
بنده دست و زبانش هم سخاو هم سخن
بسته مهر و سپاسش هم قلوب و هم رقاب
نسبت فضل از دل رخشان او گیرد خرد
نسخت جود از کف احسان او خواهد سحاب
جود بی توقیر او چون دیده ای باشد فراز
عقل بی تدبیر او چون خانه ای باشد خراب
رای او و روی او و لفظ او و طبع او
فضل محض و نور صرف و عقل پاک و جود ناب
ای خداوندی که از تو منقبت گیرد لقب
وی سرافرازی از تو منزلت یابد خطاب
با مناقب هم نشینی با فضایل هم نشان
با معالی هم عنانی با معانی هم رکاب
سیرت تو در لطیفی چون هوای نوبهار
همت تو در بلندی چون دعای مستجاب
یک نسیم از روضه عفو تو در گیتی ارم
یک شرر از آتش خشم تو برگردون شهاب
منت تو چون سخای کامل تو بی قیاس
مدحت تو چون عطای شامل تو بی حساب
بحر اگر چه جود ورزد کی بود چون دست تو
باز اگر چه صید گیرد کی برآید با عقاب
ابر اگر چه در فشاند کی بود چون لفظ تو
رنگ پیری کی بپوشد زال گربندد خضاب
ای بزرگی کز تراب درگه میمون تو
توتیای چشم خود سازند آل بوتراب
زردی از رخسار خصمت نگسلد صحبت همی
همچنان چون سرخی از گلنار و سبزی از سداب
راست گویی اصل سیماب از دل بدخواه توست
کز نهیب تو نباشد ساعتی بی اضطراب
نسبت کردار نیکو سوی فعل و رسم توست
زان دهد ایزد همی کردار نیکو را ثواب
شعر من زیبا چنان آید همی بر نام تو
چون نشاط اندر شراب و چون شراب اندر شباب
تا نباشد نام تو، نیکو نیاید شعر من
تا نباشد آتش از گل کی توان کردن گلاب
یک جهان دوشیزگان دارم نهفته در ضمیر
جز به عشق نام تو بیرون نیایند از حجاب
نیست احوالم نکو هر چند اشعارم نکوست
روی نیکو هست لیکن نیست در خوردش نقاب
از جهان است این گناه از روزگار است این خلل
از ستاره ست این جفا با آسمان است این عتاب
تا همی رخسار دلبندان بود پر زیب و حسن
تا همی زلفین معشوقان بود پر پیچ و تاب
هر نشاطی کان تو را رغبت همی باشد بکن
هر مرادی کان تو را در دل همی گردد بیاب
گرچه احوال جهان با انقلاب آمیخته است
دور باد از دامن جاه تو دست انقلاب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۲
شب آدینه و من مست و خراب
عاشقی در دل و در دست شراب
پیش من شمع و من از عشق چو شمع
رنج او ز آتش و رنج من از آب
صحبت من همه با عشق و نبید
الفت من همه با چنگ و رباب
مر مرا شنبه و آدینه یکی است
که چنین دیده ام از عشق صواب
عاشق و مست و خرابم چه کنم
عاشق آن به که بود مست و خراب
خسته عشقم و در دل غم عشق
عاشق یارم و بر کف می ناب
می خورم لعل تر از چشم خروش
در شب تیره تر از پر غراب
کرد بر دیده من خواب حرام
عشق آن نرگس آلوده به خواب
هیچ تهدید عذابم نکنید
که مرا عشق بسنده ست عذاب
چه کنم گر نکنم عیش و نشاط
که مرا عشق و شراب است و شباب
نتوان خورد غم کار جهان
که جهان سایه ابراست و سراب
غم بداندیش خداوند خورد
جغد زیبنده تر آید به خراب
صدر عالی شرف آل رسول
قبله ساده و کعبه آداب
مجددین عمده اسلام علی
آن پسندیده چو جد در هر باب
کف بخشنده او ابر مطیر
لفظ فرخنده او در خوشاب
عاشق خدمت او هر چه قلوب
عاجز منت او هر چه رقاب
ای تو را ابر درم بار لقب
وی تو را بحر گهر بخش خطاب
بی ثناهای تو منسوخ سخن
با عطاهای تو معزول حساب
خاک را حلم تو فرمود درنگ
باد را جود تو آموخت شتاب
حضرت توست جهان را کعبه
طاق ایوانت فلک را محراب
آفتاب از قبل بخشش تو
زر و گوهر کند از سنگ و تراب
زحل از طیرگی همت تو
ساخت از هفت فلک هفت حجاب
زان برافروخت اثیر آتش تیز
تاکند جان عدوی تو کباب
آتش خصم تو چون خاکستر
آب بدخواه تو تیره چو خلاب
بر بداندیش تو اقبال و قبول
نتوان بست به زنجیر و طناب
به تکلف نشود چون تو عدوت
(نتوان یافت جوانی به خضاب
چه خطر دارد پیش تو عدوت)
دیو را چند خطر پیش شهاب
از حقیری که بود حاسد تو
کشت او را ندهد آب سحاب
هر که از خدمت تو یافت نصیب
رسدش جاه و بزرگی به نصاب
لفظ گردد به مدیح تو لطیف
طبع یابد به ثنای تو ثواب
تا ز عشاق بود صبر و شکیب
تا ز معشوق بود ناز و عتاب
تا روان است و پس آنگاه خرد
تا سوال است و پس آنگاه جواب
همه جز دولت و اقبال مبین
همه جز نصرت و تایید میاب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۳
ای خجل با روی و زلفت روز و شب
مانده ام با روی و زلفت در عجب
رویت از روز است یا روز از رخت
شب ز زلف توست یا زلفت ز شب
کرده ای از روی روزی مختصر
یا سر زلفت شبی شد منتخب
روز را ازلاله پوشیدی لباس
تا شبت را عنبرین کردی سلب
ای سرینت آفت تل سمن
ای میانت حسرت تار قصب
مانده ام با دیده یاقوت بار
تا تو را دیدستم از یاقوت لب
ای دل افتاده در سودای عشق
خسته خاری و دور از تو رطب
گر طرب را طالبی مطلوب خویش
نزد زین الدین ابوطالب طلب
آن جمال ساده و نور شرف
آسمان فضل و خورشید نسب
جاه را قدر رفیع او اساس
جود را طبع کریم او سبب
تازه با کردار او روی هنر
روشن از دیدار او چشم ادب
نام نیک اوست تشریف خطاب
عرض پاک اوست تاریخ لقب
حضرتش هم مرتجی هم ملتجا
حرمتش هم منتسب هم مکتسب
مدحت او چون شراب آرد نشاط
خدمت او چون سماع آرد طرب
با شراب ذل حسود او حریف
وز مراد دل عدوی او عزب
هست جودش اضطرار موج بحر
هست جدش اختیار صنع رب
در خصال و خلق او لفظ عجم
در بنان و کلک او جود عرب
آن را از بذل او خواری و ذل
جود را با مال او شور و شغب
فعل بذل و بر او در حرص و آز
همچنان چون فعل آتش در حطب
در حساب مکرمت تاثیر او
همچو تاثیر فضایل در حسب
ای دعای نیکخواهت مستجاب
ای هلاک بدسگالت مستحب
موکب ماه مبارک در رسید
بار بر بستند شعبان و رجب
آتش روزه زبانه برکشید
تا هزیمت گشت از او آب عنب
باده خواران را عدیل آمد عنا
رود سازان را نصیب آمد نصب
آن کنیم اکنون که یزدان را رضاست
تا بیفزاییم شیطان را غضب
تا بود در بوستان سرو و سمن
تا بود بر آسمان راس و ذنب
نیکخواهت باد با سور و سرور
بدسگالت باد در تیمار و تب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۴
آسمانی است فروزنده به رایی صایب
آفتابی است درفشنده به عزمی ثاقب
تحفه صدر نبوت شرف دین خدا
بومحمد حسن بن علی بوطالب
چون قدر هیبت او بر همه اعدا قاهر
چون قضا حشمت او در همه معنی غالب
عاجز اندر نظر او هنر هر خاطر
قاصر اندر سخن او صفت هر خاطب
به سخاوت بدهد آنچه ندادی حاتم
به کفایت بکند آنچه نکردی صاحب
زین بود هر قدمی خدمت او را مایل
زان بود هر قلمی مدحت او را راغب
شده در کوشش او شیر شکاری عاجز
گشته از بخشش او ابر بهاری نایب
گشت بر درگهش از لطف و کرامت دربان
هست دربارگهش لطف و کرامت حاجب
دوستان را ز دلش نعمت و دولت اجری
دشمنان را ز کفش محنت و شدت راتب
حضرت او شرف کعبه و بر اهل زمین
حج او در همه احکام مروت واجب
زایران آمده نزدیک وی از هر اقلیم
قله ها ساخته در پیش وی از هر جانب
استطاعت بر من نیست وگرنه نیمی
ساعتی از در آن کعبه حاجت غایب
خسته چرخم و جز فضل ندارم گنهی
وین گناهی است کز او گشت نخواهم تایب
تا جهان است خداوند به شادی بزیاد
بدسگالش ز جهان یکسره خاسر خایب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۶
دولت سلطان ما فرمان یزدان آمده ست
هر چه سلطان خواست زین دولت همه آن آمده ست
هر زمان یزدانش عز نو دهد در مملکت
تا سر تیغش معز دین یزدان آمده ست
از سلاطین جهان هرگز نیامد در وجود
هیچ سلطانی بدین دولت که سلطان آمده ست
شاه شاهان پادشا سنجر که سهم خنجرش
تاج و تخت و دین و دنیا را نگهبان آمده ست
ملک شاهی تا مسلم شد به اسم و رسم او
بر همه شاهان رسوم ملک تاوان آمده ست
روزگارش چون فلک منقاد و فرمانبر شده ست
مغربش چون مشرق اندر عهد و پیمان آمده ست
ز آسمان هر چش مرادست آن همی یابد بدانک
آسمانش چون زمین در زیر فرمان آمده ست
تخت او گشته است از قدر آسمان آسمان
همچنان کان تاج او کیوان کیوان آمده ست
آفتاب پادشاهان است و در تاج او
آسمان ملک را خورشید تابان آمده ست
آفتابش خوانده ام زیرا که در میدان رزم
باره دریا گذارش چرخ جولان آمده ست
چونش در جولان ببیند دیده پندارد مگر
کافتاب از آسمان در صحن میدان آمده ست
تیغ گوهر بار او سبزه است و گوهرها در او
راست پنداری مگر بر سبزه مگر برسبزه باران آمده ست
نیست در بالای رمحش هیچ نقصانی چرا
عمر بدخواهان از او در حد نقصان آمده ست
چون فراق قد جانان جان رباید روز رزم
زانکه در قامت قرین قد جانان آمده ست
میزبان نصرت و فتح و ظفر پیکان اوست
میزبان سیری گرفت از بس که مهمان آمده ست
خوش نیابی یک دل اندر کشور بدخواه شاه
خوش نباشد دل کرا در دیده پیکان آمده ست
عمر نوحش بود خواهد زانکه از شمشیر او
در عذاب عاصیان ملک طوفان آمده ست
تا بکوبد گردن طغیان فرعونان ملک
لشکر او چون عصای پورعمران آمده ست
لشکر او چون سمندر گر به آتش در شود
همچنان آید که خضر از آب حیوان آمده ست
گرچه از ملک سلیمان ملک او افزون تر است
هیبت او بر سر دیوان سلیمان آمده ست
هر کش اندر رزم بیند نیزه خطی به دست
گوید اندر رزمگه موسی و ثعبان آمده ست
هرگز از صرصر نیامد پیش از این بر قوم عاد
کز نهیب تیغ او بر اهل طغیان آمده ست
مایه خذلان ایزد علت عصیان اوست
وای آن سر کاندرو سودای عصیان آمده ست
تا نپنداری که بی خذلان بود عصیان او
کانکه عصیان داشت در سر جفت خذلان آمده ست
گر عزیز مصر خواهد تا بیابد عز عمر
پیش خدمت پیش از آن آید که خاقان آمده ست
شاد باد این پادشا کاندر امان عدل او
پادشاه چین و ماچین در خراسان آمده ست
هیچ خسرو را چنین فتحی نیامد بعد از آنک
رایت کیخسرو از توران به ایران آمده ست
خان اگر در خانه شکر نعمت سلطان نکرد
لاجرم بی خان و مان و تخت و ایوان آمده ست
قیصر رومی کمر بندد به پیش تخت شاه
ورنه بر قیصر همان آید که بر خان آمده ست
نام او توقیع فتح و فر و پیروزی شده ست
ملک او تاریخ عدل و امن و ایمان آمده ست
جز به فتح کشوری نامه نکردست افتتاح
هیچ روزی چون دبیر شه به دیوان آمده ست
با فتوح بندگانش بی خطر گشت آن خبر
کز فتوج آل ساسان و آل سامان آمده ست
این چنین تمکین و نصرت این چنین فتح و ظفر
هیچ خسرو راکی اندر حد امکان آمده ست
تا به هر وقتی که یاد عمرو حکمت کرده اند
در زبان خلق نام نوح و لقمان آمده ست
در جهان داریش صد چون نوح و لقمان باد عمر
زان که در عمرش صلاح هر مسلمان آمده ست
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۸
خوشا وقتا که وقت نوبهار است
مساعد روز و میمون روزگار است
زمین چون لعبت شمشاد زلف است
جهان چون کودک عنبر عذار است
کجا پایت برآید گلستان است
کجا چشمت برافتد لاله زار است
میان باغ پر مشک و عبیر است
کران راغ چون نقش و نگار است
هوا چون چشم عاشق درفشان است
صبا چون زلف دلبر مشکبار است
بساطی بافت فروردین زمین را
کش از مینا و بسد پود و تار است
قرار اکنون به صحن بوستان دار
که صحن بوستان دار القرار است
کنار باغ پر درست و گوهر
کنار او مگر دریا کنار است
بگرید ابر نوروزی همی زار
که شاخ زرد گل بیمار و زار است
زمانی عندلیب از وی جدا نیست
مگر نزدیک او تیماردار است
اگر بلبل شده ست از عشق گل مست
چرا این چشم نرگس پرخمار است
گیای کیمیا گشته است نرگس
که طبعش مایه زر عیار است
در این فصلی که مرده زنده گردد
چرا شاخ بنفشه سوگوار است
مگر گل را عروسی کرد نوروز
که ابرش هر زمان گوهر نثار است
بهار است این ندانم یا بهشت است
بهشت است این ندانم یا بهار است
نسیم نسترن بفزود جانم
مگر در وی نسیم زلف یار است
درخت ارغوان گر نیست آتش
چرا شاخش همیشه پر شرار است
همانا یاسمین مست شبانه است
که چون مستان نوان و بی قرار است
چرا لاله همی ننشیند از پای
مگر مر باده را در انتظار است
نشاط باده باید کرد بر گل
که بازار نشاط باده خوار است
بیار ای ساقی آن آب چو آتش
که جان را جان و غم را غمگسار است
چو زلف یار بویش دلفریب است
چو وصل دوست طعمش خوشگوار است
صفات او چو انعام خداوند
برون از حد و افزون از شمار است
جمال العتره مجدالدین که دین را
ز قصد دشمنان دین حصار است
ابوالقاسم علی تاج المعالی
که چرخ فضل و خورشید تبار است
خداوندی که اندر علم و در حلم
ز حیدر وز پیامبر یادگار است
نسیم مهر او سازنده نور است
سموم کین او سوزنده نار است
ز محنت دشمنان را گوشمال است
ز نعمت دوستان را حق گزار است
دلیل عفو و خشمش سعد و نحس است
نشان رفق و باسش تخت و دار است
به هر معنی که بندیشی تمام است
به هر میدان که پیش آید سوار است
تن انصاف را در عالم عدل
حواس پنج و ارکان چهار است
هر آنچ از خاک سازد طبع خورشید
به چشم جود او چون خاک خوار است
وز آنچ اندر صدف خیزد ز باران
به نظم و نثرش اندر صد هزار است
وز آن گوهر که کانش ناف آهوست
نسیم خلق او را ننگ و عار است
جماد و ناطق ار مدحش سرایند
هنوز آن بر سبیل اختصار است
خطاب فضل والفاظ بزرگی
جز او بر هر که باشد مستعار است
اساس جاه و بنیاد جلالش
چو ترکیب فلکها استوار است
به شب روی سگالشهای اعدا
کلام اللیل یمحوه النهار است
ز فضلش نقص بدخواهان بیفزود
که فضل گل دلیل نقص خار است
ندارد زر دریغ از معدن شکر
که شکرش فربه از زر نزار است
اگر دریاش خوانم بس عجب نیست
که هر لفظیش در شاهوار است
وگر گردونش گویم جای آن هست
که گرد عالم فضلش مدار است
خداوندا تویی کز قول و فعلت
بزرگان جهان را اعتبار است
نه از دولت به جز ذکرت ذخیره ست
نه از نعمت به جز شکرت شکار است
تو را ای سید آل پیمبر
به جد و جود بر خلق افتخار است
ز جدت نا امیدان را امید است
ز جودت بی یساران را یسار است
الا تا در جهان بادست و خاک است
یکی پنهان و دیگر آشکار است
حسود جاه تو با باد سرد است
عدو دولت تو خاکسار است
(مدیح تو چنان گفتم من ایدون
سده جشن ملوک نامدار است)
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۹
شمشاد قد و لاله رخ و یاسمین بر است
با سرو و گل به قامت و عارض برابر است
دایم غلام و چاکر یاقوت و شکرم
کو را لب و حدیث ز یاقوت و شکر است
گفتم ز خط و زلف تو بر جان من بلاست
گفت آن همه بلای تو از مشک و عنبر است
چون دیدمش ز کبر به خورشید ننگرم
کو خود به چهره چشمه خورشید دیگر است
گر در بر است جای دل هر کسی چرا
جای دلم به حلقه زلف وی اندر است
لرزان ترم ز ذره و سوزان ترم ز شمع
تا او چراغ مجلس و خورشید لشکر است
با من موافق است به یک چیز و بیش نی
من یاسمین سرشکم و او یاسمین بر است
گر خانه زو بهشت شود بس شگفت نیست
کز قد و لب برابر طوبی و کوثر است
او را سپرده ام دل و او را سزد از آنک
دلبند و دلفریب و دل آشوب و دلبر است
ای سرو ماه چهره و ای ماه سرو قد
باغ و سپهر تو ز دل و جان چاکر است
تو سرو با خرامش و ماه سخنوری
نه سرو با خرامش و نه مه سخنور است
بر لذت و خوشی جهان بس گذشته ام
جانا به جان تو که وصال تو خوشتر است
عشقم ز حسن تو چو سرین تو فربه است
صبرم ز عشق تو چو میان تو لاغر است
با تو حدیث آزر و مانی چرا کنند
کز صورت تو صنعت هر دو مزور است
خوبی رخ تو را و ملاحت لب تو راست
اینجا چه جای صنعت مانی و آزر است
رویت چو رای تاج معالی است پر فروغ
زلفت چو خوی سید مشرق معطر است
تاج سر ملاحت و خوبی جمال توست
تاج سر زمانه علی بن جعفر است
بنیاد داد و قاعده عدل مجددین
کو دین پناه و دادگر و عدل گستر است
با حلم مصطفاست که فرزند مصطفاست
با علم حیدرست که از عرق حیدر است
زایر چوکشت و بخشش او ابر بهمن است
دشمن چو عاد و کوشش او باد صرصر است
قدر رفیع او بر هفت کوکب است
ذکر شریف او سمر هفت کشور است
در شخص او تانی عقل است و لطف روح
گویی ز عقل و روح مجرد مصور است
روز عدوش چون شب تاری سیه شده ست
شبهای دوستانش چو روز منور است
بیش از شمار ذره خورشید شد سخاش
وین زو بدیع نیست که خورشید منظر است
منظر بسی بود که به مخبر تبه شود
او را سزای منظر پاکیزه مخبر است
آل پیمبرند سر افتخار دین
او افتخار جمله آل پیمبر است
صدر زمانه را همت زینت به روی اوست
آری سزد که زینت گردون به اختر است
اهل زمانه زر و درم را مسخرند
او باز بذل زر و درم را مسخر است
هر جا که نام مجد و معالی کنند یاد
نام بلند او سر دیوان و دفتر است
آزاد و بنده بندگی او گرفته اند
وین زان گرفته اند که او بنده پرور است
از بس که وصف نامه و الفاظ او کنند
طبع ثنا گرش صدف در و گوهر است
در و شکر شود چو به کلکش رسد سخن
کلک است یا بضاعت عمان و عسگر است
ای صدر روزگار و خداوند نامدار
آنی که کردگار تو را پشت و یاور است
دشمن کم است و دوست فزون و جهان به کام
وقت سماع و عشرت و ساقی و ساغر است
بنگر در آن قدح که شراب مروق است
گویی شراب نیست گلاب مقطر است
گر لاله نیست شاید ورگل بشد رواست
وقت بنفشه تر و بوینده عبهر است
بر روی این دو گل می سوری همی ستان
روی تو گل بس است که همواره احمر است
تا آب را همیشه بر آتش بود ظفر
اقبال تو همیشه بر اعداد مظفر است
تا نام جوهر و عرض است اندر این جهان
نام جلال و جاه تو باقی چو جوهر است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۰
تا دلم در دست آن سیمین بر سنگین دل است
زیر پای من ز آب چشم و خون دل گل است
جز جفای من نگردد در دل سنگین او
بر ندارد سنگ خارا آنچه او را در دل است
نیست نرمی در دلش با دیده پرآب من
سنگ را از آب دیده نرم کردن مشکل است
تا دل سنگین او سازد همی اسباب هجر
از دل مسکین من اسباب شادی زایل است
بابلی چشم است و زنگی زلف و رومی عارضین
آینه با صورت او زنگ و روم و بابل است
خوابم اندر دیده بسمل شد زتیغ هجر او
گر رخم پر خون شدست آن خون زخون بسمل است
نوش جان افزای (دارد) در لب نوشین چرا
پاسخ تلخش مرا پیوسته زهر قاتل است
تا به منزل رفت و محمل خواست بر عزم سفر
جایگاه ماه منزل بود اکنون محمل است
گر به راه اندر زمنزل کاروان را چاره نیست
کاروان عشق او را در دل من منزل است
در دلم بی او صبوری نیست کاندر کیش عشق
بی جمال روی دلبر صبر کردن باطل است
یاد باد آن روز کز دیدار او گفتی دلم
هر چه دل را باید از شادی مرا آن حاصل است
گر مراد کرد از وصال او فراقش بی نصیب
از عطای مجلس عالی نصیبم کامل است
سید سادات شرق و غرب کاندر شرق و غرب
هر که بیتی شعر گوید مدح او را قایل است
عمده اسلام ابوالقاسم علی کاسلام از او
در حریم اهتمام و در نعیم شامل است
آن خداوندی که پیش همت و بر و عطاش
آسمان بی قدر و کان درویش و دریا مبخل است
چون سخن در جود او رانند دریا ممسک است
چون حدیث از علم او گویند سحبان باقل است
کعبه آل نبی شد قبله آل علی
دوستدار کعبه و قبله است هر کو عاقل است
چون علی ذات شریفش صدر و بدر عالم است
چون نبی قدر رفیعش صدر و بدر محفل است
از مدیحش عاجل و آجل همی حاصل شود
دیده معطی کز او هم عاجل و هم آجل است
آنکه از اقبال مدحش خیر آجل کسب کرد
از قبول مجلس او در عطای عاجل است
دیگران در مال و نعمت کسب کردن مایلند
او به نام نیک و نعمت بذل کردن مایل است
بار شکرش را مکان برگردن هر زایر است
زر جودش را وطن در کیسه هر سایل است
حاسدان را گر جراحتهاست بر دلها از او
حشمت او بر جراحتهای ایشان پلپل است
از حلیمی گرچه مستعجل نباشد وقت خشم
از کریمی در قبول معذرت مستعجل است
در امان عدل و بذلش ترمذ و اطراف او
کرخ بغدادست پنداری و نهر معقل است
شاه شاهان پادشا سنجر که شرق و غرب را
شهریار کامگار و پادشاه عادل است
در پناه رایت او در امان تیغ او
از ثریا تا ثری از کاشغر تا موصل است
خان ترکستان ز دست بندگانش نایب است
خسرو غزنی ز دست نایبانش عامل است
هر غلام از نعمتش با نعمت صد خسرو است
هر امیر از لشکرش با حشمت صد هر قل است
اعتمادش بر ضمیر اوست در تدبیر ملک
بس ضمیرا کو ز تدبیر ممالک غافل است
بکر اگر حامل شود نادر بود نزدیک خلق
لفظ بکر او ز انواع معانی حامل است
بذله ای از بذل او سرمایه صد مفلس است
فضه ای از فضل او پیرایه صد فاضل است
مدحت او پیشه کردم تا مرا مقبل کند
مدحت او پیشه کردن پیشه هر مقبل است
وهم من در موج دریای مدیحش غرقه شد
نیست عیب از وهم من دریای او بی ساحل است
تا همی وحشت قرین او بود کو غمگن است
تا همی دهشت ندیم او بود کو بیدل است
وحشت و دهشت نصیب حاسدش باد از جهان
جز حسودش کیست کین هر دو صفت را قابل است
اوست در دعوی جود و مجد و داد و دین به حق
واندرین هر چار دعوی بدسگالش مبطل است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۱
طرف چمن که خلعت فصل بهار یافت
بی بت جمال بتکده قندهار یافت
هر زینتی که گم شده بود از زمین باغ
جوینده با طراوت فصل بهار یافت
جادوست چار طبع که چندین هزار نقش
طبع چمن به واسطه هر چهار یافت
از زاغ زینهار نمی یافت عندلیب
اکنون به فر دولت گل زینهار یافت
میخواره وار بلبل گل دوست مست گشت
گویی ز گل نسیم می خوشگوار یافت
گل جوی و می پرست که اطراف باغ دید
یک غم نیافت در دل و صد غمگسار یافت
از چشم ابرها دهن لاله ها لعل
بی بحر و بی صدف گهر شاهوار یافت
وقت بهار عاشق دلتنگ یار جوی
رخسار یار برطرف لاله زار یافت
بلبل که زیر شاخ گل تر قرار جست
رضوان نبود و روضه دارالقرار یافت
عاشق همی قرار نیابد چو زلف یار
کز باد صبحدم خبر زلف یار یافت
چشم چمن ز لاله و گل روی یار دید
گوش سمن ز گوهر و در گوشوار یافت
ناگشته پیر قد بنفشه خمیده ماند
ناخورده باده دیده نرگس خمار یافت
رخسار لاله تازه چو لعلی است آبدار
گویی به بارگاه خداوند بار یافت
نرگس چو خسروان کله از در و زر گزید
گویی ز جود مجلس عالی نثار یافت
فرزند مجددین شرف الساده شمس دین
کز کردگار فضل و شرف بی شمار یافت
جعفر کز آل جعفر صادق یگانه گشت
از بس که فضل و مرتبت (از) کردگار یافت
آن صدر روزگار که خوش روزگار شد
آن کس که پیش خدمت او روزگار یافت
پیوسته سرخ روی بود زر جعفری
گویی که زر جعفری از وی عیار یافت
فرزند حیدر آمد و جوینده ظفر
در سیر کلک او اثر ذوالفقار یافت
آن را که بود دل به هزار آرزو اسیر
چون یافت فر خدمت او هر هزار یافت
پیشش ستاره با همه رتبت پیاده شد
کو را زمانه در همه میدان سوار یافت
ای آنکه در ثنای تو شاعر برات دید
ای آنکه از یمین تو زایر یسار یافت
آن را که در وفاق تو غم بود شاد گشت
و آن کس که در خلاف تو گل جست خار یافت
خرم تر است طبع زمانه ز عهد تو
از عاشقی که لذت بوس و کنار یافت
روشن تر است رای تو در حل مشکلات
از چشم آن که راحت روی نگار یافت
طامع همیشه جود تو را حق گزار دید
مجرم همیشه حلم تو را بردبار یافت
در وصف تو درخت سخن برگ و بار کرد
وز بذل تو لباس سخا پود و تار یافت
نطق از کمال منقبت تو نطاق بست
شعر او جمال مرتبت تو شعار یافت
اندر رسوم مجلس تو عقل بنگریست
هر رسم را دلیل هزار افتخار یافت
جوینده دقایق افعال مهتران
در مهر و کین تو اثر نور و نار یافت
در خدمت تو مفلس بی سیم سیم کرد
وز مدحت تو شاعر بی کار کار یافت
لفظ زمانه محمدت یادگار گفت
کز مصطفا وجود تو را یادگار یافت
آن کس که فضل و قول تو را گفتگوی کرد
با علم مرتضی سخن یار غار یافت
وان کز جهان تفحص احوال شعر کرد
در مدحت تو شعرا مرا آبدار یافت
گویای مدح مدح تو را نامدار گفت
جویای عهد عهد مرا استوار یافت
تا جای در حصار امان باشد از خدای
هر بنده کو حمایت پروردگار یافت
پیوسته در حصار امان باشی از خدای
به زین نیافت هر که به عالم حصار یافت