عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۲ - مطلع ثانی
به‌ گاه بام‌ که خورشید چرخ آینه‌ فام
زدود زاینهٔ روزگار زنگ ظلام
درآمد از درم آن‌گلعذار وز رخ و زلف
نهفته طلعت خورشید را به ظلمت شام
نهاده سلسله بر دوش کاین مرا طره
نهفته سیم در آغوش کاین مرا اندام
گسسته رشتهٔ ‌گوهر که این مراست سخن
فشانده خرمن شکر که این مراست ‌کلام
ز جزع‌ گشته بلاخیز کاین مرا غمزه
ز لعل‌ گشته شکر ریز کاین مرا دشنام
نهاده از مو بر گردن ستاره‌ کمند
کشیده ز ابرو بر روی آفتاب حسام
فکنده طرح سلامت ‌که این مراست قعود
نموده شور قیامت ‌که این مراست قیام
به جلوه سروی اما چه سرو سرو سهی
به چهره ماهی اما چه ماه ماه تمام
غرض چو آمد بر من سلام‌ کرد و نشست
سرودمش چه بجا آمدی علیک سلام
کشیدمش به‌بر آنگونه تنگ کز تنگی
زبان هر دو یکی ‌گشت در ادای ‌کلام
نیاز و ناز من و او به یک عبارت درج
بر آن صفت ‌که به یک لفظ معنی ایهام
شد اتحاد من و او چنانکه دید احوال
دو را یکی نه یکی را دو عکس شهرت عام
نهفته مردمک چشم هر دو در یک چشم
بدان صفت‌ که دو مغز اندرون یک بادام
دو جان میان دو پیکر ولی ز یکرنگی
به طرز نوری‌ کاوراست در دو دیده مقام
دو تن میان دو کسوت ولی ز غایت لطف
نه آشکار و نه پنهان چو روح در اجسام
درون جامه و بیرون ز جامه آن‌گونه
که نشوِهٔ می‌ گلرنگ در بلورین جام
نه جزو یکدگر و نه جدا ز یکدیگر
چنانکه روح در اجساد و نور در اجرام
دو جسم گشت ز یک جنس و هر دو گشت یکی
چو آن دو حرف ‌که در یکدگر کنند ادغام
دل ‌من و دل او عین هم شد ارچه خطاست
که سنگ شیشه شود یا که آبگینه رخام
چو کار عشق بدینجا رسید دانستم
که چیستیم و چه بودیم و کیستیم و کدام
پس از حقیقت عرفان نفس هردو زدیم
ز راه عقل به معراج حق‌پرستی ‌گام
شدیم سالک راهی ‌که در مسالک آن
نبود زحمت رفتار و رنجش اقدام
نه خوف همرهی نفس شوم امّاره
نه بیم رهزنی طبع دون نافرجام
شدیم تا به مقامی‌که وهم‌گردون‌گرد
هزار پایه فروتر گرفته بود مقام
نخست همچو کسی ‌کز فراز قلهٔ قاف
به چشم بینا بیند بسط خاک تمام
به زیر پا همهٔ ممکنات را دیدیم
گرفته هریک از آنها به حیزی آرام
چو گام لختی از آنسو نهاد پیک نظر
نظر حجاب نظر گشت و گام مانع ‌کام
وزان سپس چو کسی کز درون چاه شگرف
کند نظارهٔ خورشید رفته زیر غمام
به زیر پردهٔ سبعین الف حضرت قدس
هزار پرده ز هر پرده بسته بر افهام
چو نور شمع ز مشکوه در زجاجهٔ‌ا صاف
درون پرده ز بی‌پردگی مشاعل عام
چهارده تن ازین سوی پرده بی‌پرده
به پرده‌داری پروردگار کرده قیام
نه چارده‌ که یکی جسم را چهارده اسم
نه چارده که یکی شخص را چهارده نام
نخست احمد مرسل‌که ذات اقدس او
میان واجب و ممکن‌گزیده است مقام
نه ‌واجبست‌ و نه‌ممکن وزین ‌‌دو نیست برون
گزیده واهمه سبابه را ازین ابهام
دوم علی‌ که به معراج دوش پیغمبر
عروج یافت ز بهر شکستن اصنام
به‌عرش دوش کسی سود پاکه عرش مجید
هزار مرتبه‌اش چهره سوده بر اقدام
بر آن صنم که برو سوده این‌چنین کس دست
که دست خویشتنش خوانده داور علام
به این عقیده اگر بت‌پرست ساید چهر
به‌ کیش ‌من ‌که بر او نار دوزخست حرام
سیم بتول ‌که از دورباش عصمت او
به سوی مدحت او ره نمی ‌برد اوهام
دگر شبیر و شبرکزکمال قرب به حق
نبود واسطه‌شان جبرئیل در پیغام
دگر علی ‌که به تنها کشد شفاعت او
به دوش طلحت خود بار سیات انام
دگر محمدباقر که بر روان و تنش
رموز علم و عمل‌کردکردگار اعلام
دگر امام ششم جعفر آنکه بست و گشود
به صدق و زهد درکفر و بارهٔ اسلام
دگرکلیم بحق موسی آنکه طور دلش
پر از تجلی انوار بد ز قرب مدام
دگر رضا که قضا پیرو ارادهٔ اوست
چنانکه حرف و تکلم مطیع جنبش‌کام
دگر تقی ‌که ز یمن صلاح و تقوی او
نمانده در همه آفاق اسمی از آثام
دگر نقی‌که ز بس واسعست رحمت او
طمع به هستی جاوید بسته‌اند اعدام
دگر شهنشه دین عسکری که عسکر او
فرشتگان همه بودند در قعود و قیام
دگر ذخیرهٔ هستی محمد بن حسن
که هرچه هست بدو قائمست تا به قیام
بزرگوار خدایا بدین چهارده تن
که چار رکن قوامند و هفت عضو نظام
که نار دوزخ سوزنده را به قاآنی
خلیل‌وار بکن روز حشر بر دو سلام
گر این قصیده بخوانند بر عظام رمیم
برنده سجده به‌گوینده از پی اعظام
درین قصیده قوافی مکررست ولی
به است لفظ مکرر ز نامکرر خام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۳ - در ستایش پادشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه غازی
پی نظاره ی فرّخ هلال عید صیام
شدیم دوش من و ماه من به‌گوشهٔ بام
فراز بام فرازنده قد موزونش
درخت طوبی‌ گفتی به سدره ‌کرده مقام
جو نور ماه که تابد ز پشت ابر سفید
ز پشت جامه عیانش سپیدی اندام
دو تازه خدش زیر دو زلف غالیه‌بو
دو تیره خالش زیر دو جعد غالیه‌فام
دو لاله زیر دو سنبل دو روز زیر دو شب
دو نور زیر دو ظلمت دو صبح زیر دو شام
دو نافه زیر دو عنبر دو نقطه زیر دو جیم
دو حبّه زیر دو خرمن دو دانه زیر دو دام
به‌ گوش گفتمش ای ‌مه جمال خویش بپوش
ز بهر آنکه نبینند چهرهٔ تو عوام
رخ تو ماه دوهفته !ست وگر ببینندش
گمان برند که یک نیمه رفته ماه صیام
چو صبحگاه‌شود جملگی‌به‌عادت‌خویش
شوند جمع و شهادت دهند نزد امام
به خنده‌ گفت تو بنی هلال را گفتم
هلال را چکنم با وجود ماه تمام
ترا نظر به سوی آسمان مرا به زمین
مراد تو مه ناقص مراد من مه تام
پس از دو ابروی تو گر هلال را نگرم
به شبهه افتم‌ کز این سه ماه عید کدام
چو این بگفتم پنهان به زیر لب دیدم
که نرم نرمکم از مهر می‌دهد دشنام
که این حکیمک ‌گویی پیمبر شعر است
که معجزات سخن می‌شود بدو الهام
سخ دراز چه رانم چو خور نشست به‌کوه
چو زرد شیری غژمان ‌که در شود به‌ کنام
به چرخ بر زبر ماه نو نمود شفق
چو سرخ می ‌که زند موج و ریزد از لب جام
هلال دید مهم وز انامل مخضوب
همی نهاد دو فندق فراز دو بادام
سوال ‌کرد که این ماه در چه باید دید
چه واردست درین باب از رسول انام
بگفتمش که نبی ‌گفته هر که بر کف دست
ببیند این مه نیکو رود بر او ایام
بگفت پس به ‌کف دست شاه باید دید
که قبض و بسط قضا را به دست اوست زمام
یگانه خسرو منصور ناصرالدین شاه
که چار رکن جهان را به عدل اوست قوام
رهین خدمت اویند در زمین ابدان
مطیع حضرت اویند بر فلک اجرام
شهی‌که از پی تعظیم خم شودکافر
به هرکجاکه‌کند راست رایت اسلام
به‌بر ز زال زر از زخم ‌گرز او زلزال
به مغز سام یل از سهم تیغ او سرسام
زهی بنان تو در بزم ابر گوهر ریز
زهی سنان تو در رزم برق خون‌آشام
بقای خصم و شامیست کش‌ نباشد صبح
جمال بخت تو صبحیست‌ کش نباشد شام
به رنگ شاخ بقم ‌گشته جسم حاسد تو
ز بس که خون دلش با عرق چکد ز مسام
اگرنه نوک سنان تو خون و مغز عدوست
چو مغز و خون رودش از چه در عروق و عظام
بلارک تو پسرعم ذوالفقار علیست
که چون ‌کشیده شود تیغها رود به نیام
چو گاهواره شب و روز چرخ از آن جنبد
که طفل بخت تو گیرد ز جنبشش آرام
محیط دایرهٔ آفرینش زانرو
ترا زمانه نه آغاز دیده نه انجام
کفاف جود و هستی دهد به شخص عدم
عفاف عدل تو مستی برد زطبع مدام
جنین به روز نبردت دوباره نطفه شود
دمان به پشت پدر پوید از مشیمهٔ مام
ز نظم عدل تو نبود عجب‌ که مروارید
کشد طبیعتش اندر صدف به سلک نظام
ز بانگ‌ کوس تو گوش زمانه‌راست صمم
ز بوی خلق تو مغز فرشته ‌راست زکام
همیشه تاکه توان ارتفاع شس شناخت
ز نصب شاخص و ظل اصابع و اقدام
چنان رفیع بود آفتاب دولت تو
که خیره ماند در ارتفاع او اوهام
بود به جوهر شمشیر تو قیام ظفر
همیشه تا که عرض را به جوهرست قیام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۴ - در ستایش مرحوم میرزا تقی خان رحمه‌الله گوید
پی نظارهٔ فرخ هلال عید صیام
هلال ابروی من دوش رفت بر لب بام
چو دید مه دو سرانگشت بر دو چشم نهاد
بدان نمط‌ که دو فندق نهی به دو بادام
به من ز گوشهٔ ابرو هلال را بنمود
نیافتم‌ که از آن هر دو ماه عید کدام
چو در رخش نگرستم شگفتم آمد زانک
کسی ندیده در آغاز ماه ماه تمام
غرض چو دید مه عید را به‌ گوشهٔ چشم
اشاره‌کردکه برخیز و باده ریز به جام
از آن شراب ‌که چون شیر خورد سرخ شود
ز عکس او همه نیهای زرد در آجام
به سر جهد عوض مغز نارسیده به لب
به دل دود بَدَل روح ناچکیده به‌کام
هنوز ناشده در جام بسکه هست لطیف
همی بپرد همراه بوی خود به مشام
هنوز ناشده از شیشه در درون قدح
چو خون و مغز جهد تند در عروق و عظام
ز جای جستم و آوردمش از آن باده
که عکس او در و دیوار راکندگلفام
چو خورد یک دو سه پیمانه از حرارت می
دو چشم تیغ‌زنش شد دو ترک خون‌آشام
به خشم ‌گفت چرا می ‌نمی‌خوری‌ گفتم
من از دو چشم تو هستم مدام مست مدام
به پیش نشوهٔ چشم تو می چه تاب آرد
به اشکبوس‌ کشانی چه در فتد رهّام
به دور چشم تو دور قدح بدان ماند
که با تجلی یزدان پرستش اصنام
کسی که مست ‌شد امروز از دو نرگس‌ تو
به هوش باز نیاید مگر به روز قیام
نهفته نرمک نرمک به زیر لب خندید
چنانکه‌گفتی رنگش زگل دهد پیغام
به عشوه‌گفت‌که الحق شگفت صیادی
که ‌پخته‌پخته ‌بری‌ دل به‌رنگ و صورت خام
بهار اگر به‌ گل و لاله رنگ و بوی دهد
تو ای بهار هنر رنگ و بو دهی به‌ کلام
سزد کزین‌ دم تا نفخ صور اسرافیل
ز رشک ‌کلک تو ‌کُتّاب بشکنند اقلام
من و تو گر چه به‌ انگیز می نه محتاجیم
که بی‌مدام همان مست الفتیم مدام
ولی چو باده چنان مرد را ز هوش برد
که می‌نداند کاغاز چیست یا انجام
نه هیچ بالد از مدح ناقدان بصیر
نه هیچ نالد از قدح ناکسان لئام
چو نور مهر درخشان تفاوتی نکند
گرش به صفّ نعالست یا به صدر مقام
اگر به خاک شود تا بهار فیض ازل
ازو دماند گلهای تازه از ابهام
شراب خوردن و بیخود شدن از آن خوشتر
که آب نوشی و در راه دین ‌گذاری دام
شراب را چو بری نام می‌توان دانست
که هست آب شر انگیز هم به شرع حرام
نه آب نیل‌ که بر سبطیان حلال نمود
حرام بود بر قبطیان نافرجام
نه در مصاف حسین تیغ آبدار اولیست
ز آب در گلوی کافران کوفه و شام
نه سگ‌گزیده‌گرش آب پیش چشم برند
چنان ز هول بلرزد که روبه از ضرغام
شراب اگر نکند شر بسی حلالترست
ز آب برکه و باران ز شیر دایه و مام
شراب اگر نکند شر بود مباح از آنک
مدام پخته ازو دیده‌اند عشرت خام
حلال هست می ‌امّا به آزموده خواص
حرام هست وی امّا به‌کور دیده عوام
شراب با تو همان می‌کند که روح به تن
نه روح هرچه قوی‌تر قوی‌ترست اندام
بخور شراب ‌و مده نقد حال‌ خویش ز دست
که دلنشین‌تر ازین‌ کمتر اوفتد ایام
شهی نشسته چو یک عرش نور یزدانی
فراز تخت و ملوکش غلام و ملک به‌کام
نعیم هر دو جهانش به‌کام دل حاصل
ز یمن طاعت صدر مهین امیر نظام
قوام عالم و تاریخ آفرینش جود
که آفرینش عالم بدوگرفت قوام
کتاب حکمت دیباچهٔ صحیفهٔ فیض
جمال دولت بازوی ملت اسلام
سپهر مجد و علا میرزا تقی خان آنک
امورکشور و لشکر بدوگرفته قوام
درنگ حزمش بخشیده تخت را جنبش
شتاب عزمش افزوده ملک را آرام
کفایتش زده سرپنجه با قضا و قدر
سیاستش نهد اشکنجه بر صدور و عظام
به بزم او نتوان رفت بی‌رکوع و سجود
ثنای او نتوان‌گفت بی‌درود و سلام
بدان رسید که اندیشه خون شود در مغز
ز شرم آنکه به مدحش چسان ‌کند اقدام
چنان ارادت شاهش دویده در رگ و پی
که خون و مغز همه خلق در عروق و عظام
زهی ز هیبت تو جسم چرخ را رعشه
خهی ز سطوت تو مغز مرگ را سرسام
به عقل مبهمی ار رو دهد برون ا ید
به یک اشارهٔ سبابهٔ تو از ابهام
ز طیب خلق تو نبود عجب‌ که مردم را
به جای موی همه مشک روید از اندام
به هر که سایهٔ خورشید همت تو فتد
همه ستاره فشاند بجای خوی ز مسام
به یمن رای رزین تو بس عجب نبود
که‌ کودکان همه بالغ شوند در ارحام
به عقل دیدهٔ اوهام را کنی خیره
به حزم توسن اجرام را نمایی رام
گهر فشانی یک‌ روزهٔ تو بیشترست
ز هرچه قطره‌ که تا حشر می‌چکد ز غمام
نهاده فایض نهیت به پای حکم رسن
نموده رایض امرت به فرق باد لجام
خدا یگانا آب زلال مستغنیست
که تشنگان دل‌آزرده را بپرسد نام
همین بس است ‌که سیراب می کند همه را
اگر سکندر رومست اگر قلندر جام
ز فیض خویش سپاس و ثنا طمع دارد
که این سپاس بس او را که هست رحمت عام
به پیش رحمت عامش تفاوتی نکند
ز کام تشنه‌لبان ‌گر دعاست ور دشنام
هزار بار گرش تشنه مدح و قدح کند
نه کم کند نه فزاید به بخشش و انعام
به قدر تشنگی هر کسی فشاند فیض
اگر فقیر حقیرست اگر ملوک ‌کرام
کنون تو آبی و ما تشنه‌لب ببخش و ببین
به قدر رتبت ما والسلام والاکرام
چو در اجابت مسؤول جود تو دارد
هزار بار فزونتر ز سائلان ابرام
بیان صورت حال آنقدر مرا کافیست
کنون تو دانی و روزی‌دهندهٔ دد و دام
به هرچه روزی مقسوم هست خشنودم
ز دل بپرس ‌که ایزد چسان نهاد اقسام
ز حکم بارخدایی عنان نخواهم تافت
به‌حکم آنکه بران‌نسخه‌جاری‌است احکام
هزار بارگرم فقر ریز ریز کند
زبان دق نگشایم به ایزد علّام
چو او ببیند دیگر چرا دهم عرضه
چو اوبداند دیگر چراکنم اعلام
خدا به جود تو ارزاق ما حوالت ‌کرد
وگرنه بر تو چه افتاده بود رنج انام
چنان‌ کریم و رحیمی‌ که می‌ندانندت
ز شوهر و پدر خود ارامل و ایتام
قضا عنان ‌کش خلقست سوی رحمت تو
وگرنه اینهمه ‌گستاخ هم نیند عوام
سخن چو عمر تو خوشتر اگر دراز کشید
که خوش فتد بر حق از کلیم طول ‌کلام
همیشه تا چو دو معنی ز یک سخن خیزد
سخنوران بلیغش‌ کنند نام ایهام
زبان هرکه چو نشتر ترا بیازارد
دلش پر از خون بادا چو شیشهٔ حجام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۵ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب اللّه ثراه‌ گوید
در شهر ری امسال به هرسو که نهم گام
هر کس صنمی دارد گلچهر و گل‌اندام
هر شام‌کشد تنگ در آغوشش تا صبح
هر صبح زند چنگ به‌گیسویش تا شام
من یار ندارم چکنم جز که خورم غم
یارب چکنم‌کاش نمی‌زاد.مرا مام
دانند حسودان‌که من از رشک به جوشم
هرگه‌که دلارام شود با دگری رام
آیند و بر آرند ز دل آهی و گویند
کایا خبرت هست ز بدعهدی ایام
آن ترک خطا راکه ز ما می‌نکند یاد
وان ماه ختن راکه ز ما می‌نبرد نام
دوشینه یکی مردک قلاّش ببوسید
بوسی‌که از آن پر ز شکر گشت در و بام
وین نیز عجبتر که فلان شوخ ز باده
بیخود شد و بر خاک نهاد آن رخ‌گلفام
پاشیده شد از زلفش در هر طرفی مشک
گسترده شد از جعدش در هر قدمی دام
رخشان‌ دو ر‌خش ‌همچو پر از زهره یکی چرخ
رنگ دو لبش همچو پر از باده یکی جام
مجلس همه چون دامن اطفال به نوروز
از چشم و لبش پر شده از پسته و بادام
او خفت و حریفان به‌کنارش بغنودند
ز آغاز توان یافت ‌که چون بود سرانجام
چون من شنوم این سخنان را بخروشم
وز خشم مرا تیغ زند موی بر اندام
نه قدرت و زوری ‌که بریزم همه را خون
نه تاب و توانی ‌که بدوزم همه را کام
آوخ ‌که شدم پیر به هنگام جوانی
از هجر جوانان جفاپیشه و خودکام
نه حاصلم از عشق بغیر از الم دل
نه واصلم از دوست بغیر از طمع خام
شب نیست‌ که از غصه به دندان نگزم لب
دور از لب و دندان جوانان دلارام
قانع نبود غیر من از یار به بوسه
چونست ‌که من راضیم از دوست به دشنام
نه هست مرا طلعت زیبا که نگاری
در بزم من از میل طبیعت بنهد گام
نه عربده دانم‌ که چو ترکان سپاهی
با لاله‌رخی ساده شوم رام به ابرام
نه پیشه‌ورم تا که زر و سیم‌ کنم‌ کسب
نه پیله‌ورم تاکه زر و سیم کنم وام
یک چاره همی دانم و آن چاره همینست
کامشب نزنم چشم بهم تا به ‌گه شام
مدحی بسزا گویم و فردا به‌ گه بار
خوانم بر دادار جهان داور اسلام
جمجاه محمّد شه غازی‌ که ز سهمش
سهراب گریزد ز صف جنگ چو رهام
از عیب هنر آرد بی‌ منت اعجاز
از غیب خبر دارد بی‌زحمت الهام
ای خشم توگیرنده‌تر از پنجهٔ شاهین
وی تیغ تو درنده‌تر از ناخن ضرغام
نام تو پرستند چه در هند و چه در چین
مدح تو فرستند چه از مصر و چه از شام
رخت ظفر آنجاست ‌که بخت تو نهد تخت
سِلک گهر آنجاست که ‌کِلک تو نهد گام
جاسوس تو هستند در آفاق شب و روز
مهمان تو هستند به پیکار دد و دام
نشگفت‌ که دریا نزند موج ازین پس
از بسکه جهان یافته از عدل تو آرام
اصنام مگر رخ به‌کف پای تو سودند
کز فخر زیارتگه خلقی شده اصنام
آلام اگر تقویت از مهر تو جویند
تا حشر همه رامش جان خیزد از آلام
اجسام اگر تربیت از قدر تو جویند
والاتر از ارواح بود پایهٔ اجسام
اقلام نه گر نامهٔ فتح تو نگارند
هرگز نبود فایده در فطرت اقلام
اسقام نه گر پیکر خصم تو گدازند
بیهوده نماید به نظر خلقت اسقام
اجرام ز امر تو مگر خلق شدستند
ورنه چه بود اینهمه تاثیر در اجرام
اوهام به عزم تو مگر چنگ زدستند
ورنه چه بود اینهمه تعجیل در اوهام
اعدام مگر سیرت خصم توگرفتند
کاندر دو جهان هیچ اثر نیست ز اعدام
چون نیزهٔ تو روید از آجام همی نی
تب دارد ازین روی به تن شیر در آجام
گر مقسم ارزاق ‌کسان جود تو بودی
درویش و غنی را همه یکسان بد اقسام
اجرام فلک با تو همه متفق آیند
هر روزکه عزم تو به‌کاری‌کند اقدام
افراد جهان سر بسر اقرار نویسند
هر وقت‌که رای تو به رازی دهد اعلام
تا از ادب و جاه تو خاموش نشینند
برداشت قضا قوت‌ گفتار ز انعام
تا جانوران بر در جاه تو گرایند
بگذاشت قدر قوت رفتار در اقدام
شمشیر تو شیری‌که ز تن دارد بیشه
پیکان تو پیکی ‌که ز مرگ آرد پیغام
چرخست‌ کمان تو ازینروی بود خم
رزقست عطای تو ازینروی بود عام
جامی بود از بزم ندیمان تو خورشید
ترکی بود از خیل غلامان تو بهرام
قاآنی اگر مدح تو تا حشر نگارد
هرگز نرسد دفتر مدح تو به اتمام
تا زخم زند بر رگ جان نشتر فصّاد
تا موج زند از نم خون شیشهٔ حجام
چون نشتر فصّاد به تن خصم ترا موی
چون شیشهٔ حجام به کف خصم ترا جام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶ - د‌ر ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب ثراه گوید
شب دوشین دو پاسی رفته از شام
درآمد از درم ترکی دلارام
پریشان بر مهش مویی‌که از او
نموده تیرگی مشک ختن وام
تو گفتی‌ گشت طالع آفتابی
که شد از طلعتش روشن در و بام
به خودگفتم شگفتی را ندیدم
بتابد آفتاب اندر دل شام
خلاف رسم معهودست و عادت
طلوع مهر پیش از خندهٔ بام
دو زلفش تاکمرگاه از سر دوش
همه چین و شکنج و حلقه و دام
نه هرگز چون رخش فردوس خرم
نه هرگز چون قدش شمشاد پدرام
قد موزونش یک بستان صنوبر
صنوبر بار اگر آورد بادام
دهانش غنچه را ماند ولیکن
نباشد چون دهانش غنچه بسام
لبش یک هند، شکر بود و این فرق
که از شکر نزاید تلخ دشنام
میان مژگان چشمش توگفتی
غزالی خفته در چنگال ضرغام
نگه دلدوزتر از تیر رستم
مژه برگشته‌تر از خنجر سام
به زلفش هرچه در گیتیست چنبر
به چشمش هرچه در آفاق اسقام
در آن یک شهر زنده‌دل به زندان
وزین یک ملک تقوی‌کار بدنام
کشد هندو به چهره لام زلفش
بود هندو ولی بر صورت لام
دمیده خط مشکین‌گرد رویش
چو در پیرامن آمرزش آثام
سهی‌سرویش زیر خرمن ماه
سیه‌سنگیش زیر نقرهٔ خام
ندیدم ماه را از سروگردن
ندیدم سرو را از سیم اندام
غمش در خانهٔ دل‌کرده منزل
ولی ویران‌کن منزل چو ظلام
مژه در خستن تن بسته همت
نگه در بردن جان‌کرده اقدام
ندانم چه ازین آیدم پایان
ندانم چه ازین زایدم فرجام
درآمد از درم القصه چونان
که در آغازگم کردم سرانجام
به شوخی روی زی من‌کرد وگفتا
که ای هشیار رند دردی‌آشام
به چشم منت اگر هست اقتدایی
به مستی باید بگذاشت ایام
حکیمان هستی از مستی شناسند
حکیما سر مکش از حکمت عام
نگار ارغوان رخ‌ گرت باید
شراب ارغوانی ریز در جام
زمام از می خرد را بر سر افکن
خرد پرداز یارت تا شود رام
بطی می از پی آرامش یار
به از یک شهر زر یک دهر ابرام
می و معشوق و خلوتگاه ایمن
میسر می‌نگردد هیچ هنگام
چو در دستست چوگان می‌بزن گوی
چو نزدیکست صبدت برمچین دام
چو فرصت داری ایدر راحتی جوی
که گردد آرزوی پخته‌ات خام
چو این بشنیدم از آن ترک سرمست
سبک جستم ز جا در جستن ‌کام
به تعجیلش مئی در پیش بردم
که ماهی بیست در خم داشت آرام
مئی‌کز عکس آن پنهان نماندی
همی تصویر فکرت اندر اجسام
مئی‌ کز بوی آن چون ذره از مهر
جنینها رقص‌کردندی در ارحام
مئی صافی درون ساغر زر
به بوی ضیمران و رنگ بسام
خردپرداز و مستی‌بخش و دیرین
صفاپرورد و عنربوی و گلفام
قدح پر کرد و دوری چند بگسارد
پیاپی زان‌کهن می آن مه تام
اثر چون در عروقش کرد باده
فرو بارید شکّر از لب و کام
که بی می زیستن ‌کفرست خاصه
به عهد داور دین شاه اسلام
محمد شاه غازی آنکه تیرش
برد از مرگ سوی خصم پیغام
بوقعه پهن خوانی تا قیامت
کشیده تیغش از بهر دد و دام
فلک او را به منّت برده تعظیم
ملک او را به رغبت ‌کرده اکرام
بوند اَعدام‌ گویی حاسد او
که نپذیرند هستی هیچ اعدام
چو گیرد خنجر کین روز ناورد
گریزد رستم از چنگش چو رهام
به‌ گیتی بسکه ماند از نیزه‌اش رسم
به‌گیهان بسکه رفت از سطوتش نام
منالش آورند از هند و از چین
خراجش دردهند از مصر و از شام
جهان بخشست چون بگرفت ساغر
جهانسوزست چون برداشت صمصام
به میدان چیببت برقا از بسکه‌کوشغث‌
به ایوان‌کیست ابر از بسکه انعام
ز بیم تیغ خونریزش ‌گه‌ کین
ضیاغم نغنوندی اندر آجام
سرایش‌ کعبهٔ جودست و مردم
طوافش را ز هر سو بسته احرام
به روز عرض رایش مهر رخشان
نتابد چون به نور مهر اجرام
ز بس بخشش توگویی رزق عالم
به دست او حوالت ‌کرده قسّام
قضا فرمان برد او را در امثال
قدر گردن نهد او را در احکام
میسر نیست شبهش بر به‌ گیتی
مصور نیست مثلش اندر اوهام
وجود بخشش و کوشش به دوران
ز سعی او پذیرفتند اتمام
گرفت او دوستان را در زر و سیم
ببست او دشمنان را در خم خام
نه‌گر اوصاف او روزی نگارد
چه خاصیت بود در خلق اقلام
پی ثبت مدیح اوست ورنه
نکردی واضع خط وضع ارقام
هماره تا نماید قطب ساکن
ز رفتن تا نگیرد چرخ آرام
ملک‌ کشورگشا بادا و هر روز
به دیگر ملک دارد نصب اَعلام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۷ - د‌ر ستایش نواب ملک آرا حاکم مازندران گوید
گشت دی آباد چون بغداد ویرانم ز شام
دیده‌ام‌شد نیل مصر از هجر آن رومی غلام
بر سگ نفس آری ار جوع‌البقر غالب شود
گر همه ‌شیر از سرش بیرون رود عشق ‌کنام
بلبل‌ شیراز در بستان زد این دستان‌ که عشق
شد فرامش خلق را در قحط‌سال ملک شام
روز هفتم سال هشتم بد که با دهر دو رنگ
هفت و هشتم برشد از نه‌ گنبد آیینه‌فام
بر دو چشمم تیره شد از شش ‌جهت ربع‌زمین
از فراق آن یگانه شاهد زیباخرام
دور از آن‌ چهری ‌که‌ رشک‌ هشت بستان بهشت
هفت دوزخ را زدم آتش ز قلب مستهام
ده‌ حواسم ‌گشت ‌تیره ‌هفت عضوم شد زبون
بر دو یک افتاد جان از هجر آن ماه تمام
چارده تکبیر برگفتم سه ره دادم طلاق
بر دو گیهان‌ و سه‌ فرع ‌و هفت باب و چار مام
یک‌ دو پاس از شب چو بگذشت آن‌ نگار ده‌ دله
با رخی هر هفت ‌کرده‌ کرد از درگه سلام
گفتمش ای مه نه روی تست ماه چارده
هفت اختر ده یک از نور جمالت ‌کرده وام
موی‌ تو بر روی تو شامیست بر رخسار صبح
روی‌تو در موی‌تو صبحیست‌درآغوش‌شام
نرگسش‌را مست دیدم‌ گفتمش هشیار باش
کز خرد دورست‌مستی خاصه در ماه صیام
گفت هی‌هی تا به کی از می نهی بهتان به من
من اگر مست مدامستم نیم مست مدام
مست از آن شیوا بیانستم‌که نشناسند خلق
کان شکر یا شهد یا جلاب یا شیرین‌کلام
مست از آن ‌سحر حلالستم ‌که با فتوای عقل
هست زین‌پس‌بر سخنگویان‌سخن‌گفتن حرام
مست‌از آن‌وحیم‌که‌شد بی‌پای‌رنج جبرئیل
نازل از عرش معظم بر خواص و بر عوام
مستم از آن نامهٔ متقن‌ که چون حبل‌المتین
نقشبندان معانی را بدانست اعتصام
مست از آن مرقومهٔ نغزم‌که مغز قدسیان
از نقوش عنبرینش روز و شب دارد زکام
مست ‌از آن‌ غوّاص بحر دانشم کز هم گسیخت
لؤلؤ منثور کلکش سلک‌ گوهر را نظام
مستم از آن خامهٔ‌کش‌کش صریر از پختگی
دسث‌پخت‌خاطر سبحان‌وصابی‌کرده‌رخام
مست از آن جام جهان‌بینم‌ که دارد زیر خاک
هم سکندر را خجل زآیینه هم جم را ز جام
مست از آن‌ کشورگشا کلکم ‌که از آزرم آن
تیر میران شد به کیش و تیغ ترکان در نیام
مست از آن تاریخ‌گو مردم‌ که ساید سر به‌ عرش
ز التفات شاه‌ کسری‌ کوس جمشید احتشام
شاه‌ملک‌آرا که هست از تیغ هندی‌پرورش
ملک ترکی را نظام و دین تازی را قوام
بی‌رضایش نطفه در زهدان اگر گردد جنین
باز زی پشت پدر برگردد از زهدان مام
هشت جنت را شمیم لطف او نایب مناب
هفت دوزخ را شراشر قهر او قایم‌مقام
خشم او از آفرینش هیچ نگذارد اثر
گر نگیرد رایض عفوش عنان انتقام
برزند آنگونه بر عرش برین‌کاخش‌که وهم
می‌نیارد فرق کردن‌ کاین کدام و آن کدام
همچو موسیقار از منقار او خیزد نغم
نامهٔ فتحش اگر بندند بر بال حمام
پیک پیکانش پیام مرگ دارد بر زبان
خصم را از راستی بس دلنشینست آن پیام
کوه‌ کز زلزال ‌کفتید ار بپیوندد بهم
زخم‌کوپال تو خواهد هم پذیرفت التیام
ای ‌که‌ گفتی باد در چنبر نبندد هیچکس
یاد پایش را ندیدستی مگر بر سر لجام
برق تیغت چون بخندد ابر گرید بر درخش
ابر کلکت چون بگرید برق خندد بر غمام
مهر اگر گردد سوار رخش ‌گردون ‌گرد تو
کی رسد وهم جهان‌پیما به ‌گردش صبح و شام
مغفر مردان زره هر گه‌ که در دستت خدنگ
کرتهٔ‌ گردان‌قبا هرگه‌ که در دستت حسام
گر به دریا بار بارد ابر دست همتت
فلس پشت ماهیان‌ گردد سراسر سیم خام
گر برد بویی به‌ گلخن یک ره از خویت نسیم
تا قیامت بوی‌ مشک آید ز گلخن بر مشام
صبح صادق تا بود چون روی دلبر با فروغ
شام غاسق تا بود چون موی جانان از ظلام
صبح یارت را مبادا شام تا شام نشور
شام خصمت را مبادا صبح تا صبح قیام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۲ - در ستایش رستم خان فرماید
من آن نشاط ‌کز این بزم دلستان بینم
نه از بهار و نه از سیر بوستان بینم
نه از تفرج غلمان نه از نظارهٔ حور
نه از بهشت نه از عمر جاودان بینم
کسان بهشت برین را در آن جهان بینند
من از شمایل ترکان درین جهان بینم
هزار شکرکه بر رغم دشمنان حسود
به وصل دوست دل و دیده‌ کامران بینم
ز جام باده و رخسار ترک باده‌گسار
هلال و زهره و خورشید را قران بینم
ز ابرو و مژهٔ دلبران شهرآشوب
خدنگ غمزه ز هر گوشه در کمان بینم
به چنگ ساده‌رخان ساغر هلالی را
چو ماه نو به کف مهر خاوران بینم
ز نالهٔ دف و آواز چنگ و نغمهٔ عود
به دل طرب به بدن جان به تن توان بینم
پیاله و می ‌و ساقی و بزم را با هم
هلال و مشتری و ماه و آسمان بینم
ز خد و قد و بناگوش دلبران تتار
چمن چمن‌ گل و شمشاد و ارغوان بینم
به طرف عارن هریک دو زلف غالیه‌سا
دو اژدها به سر گنج شایگان بینم
به تار طرهٔ عابدفریبشان دل خلق
چو مرغ در قفس افتاده زآشیان بینم
ز روی تافته وگیسوان بافته‌شان
طبق طبق ‌گل و سنبل به هر کران بینم
سرینشان متمایل‌شود چو از چپ و راست
ز شوق رعشه به تن آب در دهان بینم
میانشان را از مو نمی‌توانم فرق
ز بسکه مو همی از فرق تا میان بینم
به هفت عضو تن از چین زلفشان آشوب
کمند رستم و غوغای هفتخوان بینم
ولی به چشم تأمل چو موشکاف شوم
ز فرق تا به میان فرق در میان بینم
میان دیده و دل عکس چهرهٔ ساقی
و یا سهیل یمن را به فرقدان بینم
یکی غزال غزلخوان‌گرفته برکف دف
مه دو هفته و ناهید توامان بینم
ز بس چکیده به جام از جبین ساقی‌خوی
به طیب ساغر می را گلابدان بینم
سرین و ساعد و سیما و ساق ساقی را
سریر و قاقم و سنجاب و پرنیان بینم
فکنده سایه به رخسار دوست زلف سیاه
ستاره را ز شب تیره سایبان بینم
مگر به مردمک چشم من گرفته قرار
که هرکجا که نظر افکنم همان بینم
ز عشق طلعت مغبچگان‌که بر رخشان
طراوت آرم و نزهت جنان جنان بینم
دمی‌ که از لب و دندانشان حدیث‌ کنم
حلاوت شکر و شهد بر زبان بینم
رواج کاج و کلیسا و بُرنُس و ناقوس
کساد خرگه و دستار و طیلسان بینم
گلاب و عنبر و شنگرف و زعفران در بزم
ز بهر نشرهٔ رخسارشان عیان بینم
ز آب دیده‌گلاب و ز خون دل شنگرف
ز آه عنبر و از چهره زعفران بینم
مر این غزل که ازو وحش و طیر در طربند
سزای مجلس خاص خدایگان بینم
سپهر مجد و جهان جلال رستم‌خان
که جان رستمش اندر بدن نهان بینم
ملک‌نژادی کاندر ریاض شوکت او
سپهر را چو یکی شاخ ضیمران بینم
در آشیان همایون همای همت او
زمانه را چو یکی مشت استخوان بینم
بر آستانش غوغای مهتران شنوم
در آستینش دریای بیکران بینم
به دستش اندر در بزم چون قدح گیرم
به چنگش اندر در رزم چون سنان بینم
به طعم آن را تسنیم جانفزا خوانم
به طعن این را تنین جان‌ستان بینم
به روز رزمش زلزال بوم و بر دانم
به‌گاه بزمش آشوب بحر و کان بینم
به نزد جودش کآتش زند به خرمن بخل
سحاب را چو یکی برشده دخان بینم
به هرکجا که حدیثی رود ز طلعت او
به هرکجا نگرم باغ و بوستان بینم
رونده‌کشتی عزم جهان‌نوردش را
ز هفت پردهٔ افلاک بادبان بینم
سنان او را حرّاق جسم و جان گویم
بنان او را رزاق انس و جان بینم
ثنای او را آرایش سخن یابم
ولای او را آسایش روان بینم
بزرگوار امیرا تویی‌که خنگ ترا
به دشت هیجا با باد همعنان بینم
ز خون‌فشانی تیغ تو تا به روز قیام
زمین معرکه را بحر بهرمان بینم
فنای دشمنت از تیغ فتنه‌زا خوانم
بلای دولتت از دست درفشان بینم
به‌گاه‌کینه‌کمان تو وکمند ترا
نظیر ماه نو و جفت‌کهکشان بینم
بهای خاک رهت گر دهند هر دو جهان
به خاکپای توکس باز رایگان بینم
زمانه راکه ز پیری‌گرفته بود ملال
به روزگار تو هم شاد و هم جوان بینم
ز یمن مهر تو ای ماه آسمان جلال
به خویش هرکه در آفاق مهربان بینم
به دهر بخت تو تا حشر کامران بادا
چنان ‌کش او را در دهر کامران بینم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۳ - د‌ر ستایش عبدالله خان صدر فرماید
خیز ای غلام تا زین بر بادپا زنیم
اورنگ جم به‌کوههٔ باد صبا زنیم
هم‌نفس را ز محبس محنت برون‌ کشیم
هم بخت را به دعوت شادی صلا زنیم
بهر پذیره روی به دشت آوریم و دست
اندر عنان توسن صدر الوری زنیم
زان مژده‌ای‌که بخت دهد از قدوم او
ما نیز همچوکوه دمادم صدا زنیم
ساییم سر به پایش و آنگه ز روی فخر
بر تاج زرنگار فلک پشت پا زنیم
هرچند ماه روزه و هنگام زاهدیست
ما تیغ‌ کین به تارک روی و ریا زنیم
هر جا که‌شاهدی‌ چورنودش به‌ بر کشیم
هرجاکه زاهدی چو جهودش قفا زنیم
تا هرکسی مجله نگارد به‌کفر ما
در هر محله ساغر می بر ملا زنیم
از شادی قدوم خداوند می‌خوریم
پس تکیه بر عنایت خاص خدا زنیم
عبدالله آنکه‌گاه تقاضای خشم او
دست رجا به دامن مرگ فجا زنیم
صدری ‌که با ولایش‌ گویی به جنتیم
گام ار به‌ کام شیر و دم اژدها زنیم
بابی ز فضل او نگشاید به روی عقل
تا روز حشر گر دم مدح و ثنا زنیم
گفتند وهم و دانش و فکرت شبی بهم
ماییم آن‌ گروه‌ که لاف از دها زنیم
ما واقفان راز جهانیم از آن قبل
بر اوج عرش خرگه مجد و بها زنیم
نابرده پی به حضرت دستور روزگار
دستور عقل نیست‌ که لاف از ذکا زنیم
رفتند تا به عرش و ندیدند ازو نشان
گفتند گام بیهده چندین چرا زنیم
بیرون‌ز عرش‌جای نه پس جای‌او کجاست
یارب یکی بگوکه قدم تاکجا زنیم
ما را خدا یگانا بود از تو شکوها
می‌خواستیم تا قدری بر قضا زنیم
بی‌مهری تو عرضه نماییم نزد خلق
وان داستان به مجلس شاه وگدا زنیم
خالی نیافتیم دلی را ز مهر تو
تا در حضور او دم ازین ماجرا زنیم
آری قضا چو دم نزند بی‌رضای تو
ما کیستیم تا زنخی بی‌رضا زنیم
جز آنکه سر به چاه ملامت فروبریم
حرفی به شکوه چون علی مرتضی زنیم
نز افتراست شکوهٔ ما با جناب تو
حاشا که بر جناب تو ما افترا زنیم
تشریف فارس راکه نوشتی به‌نام ما
بر خلف وعده شاید اگر مرحبا زنیم
باری چو از تو جز به تو نتوان‌گریختن
خود چاره نیست جز که در التجا زنیم
کشتی شکسته باد مخالف کنار دور
نز مردی است پنجه‌که با ناخدا زنیم
ماه صیام و مست خجل پارسا دلیر
نز رندی است طعنه ‌که بر پارسا زنیم
در عهد چون ‌تو صدری انصاف ده رواست
تا ما قدم به مدرسه بر بوریا زنیم
با آه سرد و خاطر افسرده لاف ‌کین
هر روز با شتاب دل ناشتا زنیم
یسار نادرست‌که در عهد چون تویی
ما دم به شکوه از سخن ناروا زنیم
زان جانورکه طعمهٔ او جسم آدمیست
هر شب ز خشم جامهٔ جان را قبا زنیم
چون مطربی‌ که زخمه چنگ دوتا زند
ناخن به جای زخمه به پشت دوتا زنیم
بر تن زنیم زخمه و در پرده‌های جان
چندین نوا ز سوز دل بینوا زنیم
مردم زنند زخمه به چنگ ای عجب‌که ما
از چنگ زخمه بر به تن مبتلا زنیم
تن‌را ز بسکه زخمهٔ چنگ آورد به جوش
هر دم چو چنگ ناله تن تن تنا زنیم
بر غازیان قمّل و براغیث خویش را
همچون مغل به لشکر چین و ختا زنیم
زان‌رشک‌ریزه‌ها که‌چو خشخاش دانهاست
خاک ستم به دیدهٔ نوم و کری زنیم
خشخاش دانه داروی خوابس و ما بدان
ازکوی خواب خرگه راحت جدا زنیم
خشخاش بین‌که بر تن ما تیغ می‌زند
زآنسان‌که تیغ بر تن خشخاش ما زنیم
خشخاش اگر تو گویی ‌کافیون همی دهد
از عیش تلخ طعنه بر افیون هلا زنیم
شب تا به صبح همچو مریدان بایزید
ناخن چو تیغ بر تن خود از جفا زنیم
از فرقت به رنج برنجیم این بهل
کز بوش بوسه بر قدم لوبیا زنیم
خاکستری ‌که مطبخ ما کوه‌ کوه داشت
چندان نه کش بر آینه بهر جلا زنیم
نه‌ کیمیاگریم‌ که تا کوره و دمی
در پیش رو نهاده دم ازکیما زنیم
نه سیمانگار که با مشک و زعفران
چندین طلسم‌کرده دم از سیمیا زنیم
نه لیما طراز کز اسرار قاسمی
سطری سه چار خوانده دم از لیمیا زنیم
نه چون مخنثان بود آن طلعت و توان
تا بهر سیم دامن خود بر قفا زنیم
نه پیله ور که کیسه ز خرمهره پر کنیم
پس چون خران قدم به ره روستا زنیم
ما شاعریم و از سخن روح‌بخش خویش
از بس‌که‌کوس مدحتشان جابجا زنیم
یا حبذا اگر پی مدح و ثنا رویم
وا ویلتا اگر در قدح و هجا زنیم
در عهد چون تویی نه عجب باشد ار ز قدر
بر بام هفت‌ گنبد گردون لوا زنیم
تو فروردین دینی و ما آن ضعیف شاخ
کز باد فرودین دم نشو و نما زنیم
ماهمچو زهره‌،‌شهره‌به‌عشرت‌شدیم‌ازآنک
ساز مدایح تو به چندین نوا زنیم
القصه زین دو کار یکی باید اختیار
تا دم به مدحت تو به صدق و صفا زنیم
یا دولتی‌که باز رهیم از فنا و فقر
یا همتی‌که بر در فقر و فنا زنیم
این جمله طیبتست هنیئاً لنا که ما
در بزم نامرادی جام بلا زنیم
برگ و نوای ما همه در بینوایی است
راه مخالف از چه به یاد نوا زنیم
کسب معاش لایق عقل و نهی بود
نهی است پیش عشق که لاف از نهی زنیم
عشقست چون سهیل و نهی کم بهاسها
با پرتو سهیل چه دم از سها زنیم
یا همچو شمع خرگهی از ریسمان و موم
در پهلوی سرادق شمس‌الضحی زنیم
در هر کجا که همّت ما برکشد علم
حالی قلم به خط ثواب و خطا زنیم
در هر محل‌که چهرهٔ ما بشکفد چوگل
خار ستم به دیدهٔ خوف و رجا زنیم
هر درد راکه دوست فرستد به سوی ما
از وی بلا چنیم و به جان دو تا زنیم
مردم پی جزا در طاعت زنند و ما
از شوق حلقه بر در صاحب جزا زنیم
بر سینه دست از پی عز و علا نهند
ما دست رد به سینهٔ عز و علا زنیم
هرکس هلاک نفس دغا راکند دعا
ما بی‌دعا به سینهٔ نفس دغا زنیم
از مشعر شعور به هنگام بازگشت
خرگه به خیف خوف و منای منی زنیم
الاالله است ملک بقا را خزینه‌ای
ما بر خزینه قفل امانت ز لا زنیم
کبر و ریا فکنده به نیروی عشق پاک
اعلام فقر در حرم‌ کبریا زنیم
جبریل اگر به سدرهٔ با منتهی رسید
ما بارگه به سدرهٔ بی‌منتهی زنیم
دل بد مکن ز طینت قلاش مایه ما
در عین عصمتیم چو لاف از زنا زنیم
در راه خصم زینسوکبش فدا نهیم
با یاد دوست زانسو کأس فدا زنیم
چندین هزار خرمن طاعت رود به باد
چون ما ز بیخودی نفسی بی‌ریا زنیم
این دم مبین به رندی ماکار آن دمست
کز ما ورای جان نفسی آشنا زنیم
خلق از لهیب دوزخ‌ گرم نهیب و ما
از شوق او به خون جگر دست و پا زنیم
خود دوزخی به نقد چرا زآتش خیال
در روح بیگناه و دل بی‌خطا زنیم
با عشق محرمیم چه خیزد ز دست عقل
خودکیست شحنه چون می با پادشا زنیم
دل رند اوستا و بدن اهل روستا
ما راه روستایی از آن اوستا زنیم
ارزان ‌کنیم قمت اجناس روزگار
چون تیغ ترک بر تن حرص و هوا زنیم
منت خدای را که ز مهر رسول و آل
گام شرف به تارک هفتم سما زنیم
همچون هزاردستان در گلشن سخن
هر دم هزاردستان از مصطفی زنیم
گه داستان حیدر کرار سر کنیم
گاهی دم از ملازمت مجتبی زنیم
از چشم آفرینش صد جوی خون رود
هر گه چو نی نوای غم نینوا زنیم
قاآنیا سخن به درازا چه می‌کشی
شد وقت آنکه زمزمهٔ قدکفی زنیم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴ - د‌ر مدحت جغتای خان بن ارغون میرزا می‌فرماید
آمد برم سحرگه آن ترک سیمتن
با طره‌یی سیاه‌تر از روزگار من
مویش فراز رویش آزرم غالیه
رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن
مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران
رویی چگونه رویی یک باغ نسترن
ماهی فراز سروش وه‌وه قرار جان
سروی نشیب ماهش به‌به بلای تن
ماهی چه ماه هی‌هی منظور خاص و عام
بروی چه سرو بخ‌بخ مقصود مرد و زن
در تاب طره‌اش‌ که‌ گره از پی‌ گره
در چین ‌گیسویش‌ که شکن از پی شکن
یک شهر دل به‌ بند کمند از پی‌ کمند
یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن
یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق
یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن
چون توده‌های ریگ‌ که از جنبش نسیم
سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن
گو چهره‌اش نگه‌ کن از حلقهای زلف
یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن
بنگر کلاله‌اش ز بر چهرهٔ لاله‌رنگ
گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن
بنگر فراز نارونش لعل نارگون
گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون
هر سو چمان و شهری پویانش از قفا
هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن
چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش
خوشدل چنان شدم‌ که ز دبدار بت شمن
بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار
بر هیاتی ‌که شمع فروزنده در لگن
لختی ‌چو رفت ‌چهره ‌دژم ‌کرد و جبهه ترش
چونان کسی که نوشد جام می کهن
گفتم‌که تنگدل به چه‌گشتی بسان جام
گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن
گفتم‌ خم‌ش که صاحبدل در جهان بسیست
گ‌فتا مگو که صرف‌‌ گمانست و محض ظن
گفتم‌که‌ای حدیث من و تو به روزگار
منسوخ ‌کرده قصهٔ شیرین و کوهکن
صاحبدل از چه مسلک‌ گفتا ز شاعران
گفتم پی چه خدمت ‌گفتا مدیح من
مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار
وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن
بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست
کامد به عهد مهد صف‌آرای و صف‌شکن
تابان در محیط جلالت جهان مجد
جغتای‌خان بن ارغون خان بن حسن
شیرانش طعمه‌اند نبسته دهن ز شیر
پیرانش سخره‌اند نشسته لب از لبن
خردست و خرده‌گیر به میران خرده‌دان
طفلست و طعنه‌گوی به پیران پر فطن
خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار
از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن
از خوی او شمیمی تا بنگری ختا
از موی او نسیمی تا بگذری ختن
روزی رسد که بینی بر نوک خطیش
نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن
روزی رسد که بینی بر دشت‌ کارزار
از آهنش‌ کلاه و ز پولاد پیرهن
روزی رسد که بینی بر نوک نیزه‌اش
بدخواه را چو پیلی بر شاخ ‌کرگدن
روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند
وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن
این در نظر سپهری آکنده از نجوم
آن در صفت هلالی آموده از پرن
روزی رسد که بینی بر جبهه‌اش ترنج
وقتی شود که یابی بر چهره‌اش شکن
از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج
وزان شکن گروهی همراز با شجن
طبعش ز بس‌ گهرخیز اندر گه سخا
لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن
چون نام این بری‌ گهرت خیزد از زبان
چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن
این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او
بر پیکر تهمتن ببر بیان ‌کفن
این مهر آن سپهر که از مهر و کین او
یک‌ ملک را مسرت و یک ملک را محن
این در آن صدف ‌که ز آزرم ‌گوهرش
بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
این پور آن ‌کیا که به میمند و اندخوذ
خود گوان شکست ز کوپال‌ که‌ شکن
این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس
این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن
آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او
در پهنه جسم‌ گردان آزرم پر وزن
آخر نه این ز دودهٔ آن ‌کاتش حسامش
در دودمان افغان افروخت مرزغن
آخر نه این ز تخمهٔ شاهی‌که بوقبیس
گردد ز زخم‌ گرزش چون تخم پر پهن
آخر نه این نبیرهٔ شاهی ‌کزو گریخت
کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن
کابل خدا نه دهری آبستن از فساد
کابل خدا نه چرخی آموده از فتن
با لشکری فره همه در عزم مشتهر
با موکبی ‌گران همه در رزم ممتحن
از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار
وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن
آمد به مرز خاور و خاورمهان همه
با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن
خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف
بست و شکست و خست از آن لشکر کشن
از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر
اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن
بس‌ تن که کوفت از چه ز کوپال جان‌شکر
بت سر که‌ کفت از چه ز صمصام سرفکن
از بسکه‌ کشته پشته ‌گرانبار شد زمین
از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن
هرکس که بود یارش شد خصم با ملال
هرکس که بود خصمش یار با محن
مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد
شد از یمن به چالش زی سیف ذو‌الیزن
وان پنج ره هزار بدش مرد کینه‌جوی
با ششصد از عجم همه در رزم شیرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن
آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه
چون‌ کین ‌کودکست بر کینه پشن
تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست
از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُه‌شکن
بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر
بس حصنها گشود ز چنگال خاره‌کن
شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او
بخشد به‌ خصم خویش ‌همی‌ ملک خویشتن
آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال
ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن
شاها مباش رنجه گر از کید روزگار
سالی دو ماه بختت باکید مقترن
ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا
یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن
آن آخر از بلا جست از آب چشمه‌سار
این آخر از عمی رست از بوی پیرهن
یونس مگر نبودش در بطن نون سکون
یوسف مگر نه‌گشتش در قعر چَه سکن
آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا
این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن
مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار
جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن
بگذر ز انبیا چه بزرگان‌که روزگار
پیوسه‌شان قرین شجن داشت در سجن
مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را
زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن
سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود
واخر به چاربالش فر گشت تکیه‌زن
اکنون تو نیز گرت مر این چرخ ‌کج‌نهاد
دارد قرین تیمار از ریمن و شکن
بشکیب ‌کز شکیب شود قطره پاک دُر
بشکیب‌ کز شکیب شود خاره بهر من
نی زار نالد آنگه از جان برد ملال
می تلخ ‌گردد آنگه از جان برد محن
آسوده‌دل نشین‌ که چو دیماه بگذرد
بلبل ‌کشد ترانه و خامش شود زغن
دلتنگ‌تر ز غنچه‌ کسی نی ولی به صبر
بینی‌کزان شکفته‌تری نیست در چمن
ملکی ستد خدای ‌که تا ملک دگرت
بخشد همی نکوترهاگوش‌کن ز من
معمار خانهای کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس ‌که نو بهتر از کهن
هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه
عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن
قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین
شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر
گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
روزی رسد تیغ یمانیت در یمین
آرد زمین معرکه چون ساحت یمن
روزی رسد که چونان محمود زاولی
در سومنات بت‌شکنی بر سر شمن
روزی رسد که از مدد تیغ‌ کفرسوز
نه نام دیر شنوی نه نام برهمن
روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار
چون نل‌که بود واله بر طلعت دمن
روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر
چونان کسی که ناگه درگیردش وسن
شاها یک آفرین تو صد گنج‌ گوهر ست
باورگرت نه لب بگشا از پی سخن
بر این چکامه‌ گر بفشانی هزار گنج
جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن
لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل
زانم هماره بینی محزون و ممتحن
دارم یکی برادر در پارس پارسا
کاو اندر آن دیار اویسست در قرن
جان‌گویدم ابی او خلد ار بود مرو
دل راندم ابی او سور ار بود مزن
بی‌او زیم چنانکه ابی ‌سرخ ‌گل‌گیا
بی‌او بوم چنانکه ابی پاک جان بدن
گریم چو ابر بی او در شام و در سحر
نالم چو رعد بی‌او در سر و در علن
بی‌او دل از خروشم تفتیده چون تنور
بی‌او رخ از خراشم آژیده چون سفن
بی‌او ز غم ‌گزیر ندارم به هیچ مکر
بی‌او ز رنج چاره ندارم به هیچ فن
جز چار مه نه بیش و نه ‌کم‌کم خدایگان
فرمان دهدکه رخت‌کشم جانب وطن
گر گویدم ملک که بود راهزن به ‌راه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن
ور گویدم‌ که نیست ترا باره ی چمان
گویم‌ که پای راهسپر بس مرا چمن
اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست
طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن
منت خدای راکه مرا از عطای تو
حاجت به کس نه‌جز به خداوند ذوالمن
منت خدای راکه ز بس جود بیحساب
در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن
قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه
تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن
صاحب ‌که با جوازش هذیان بود فصیح
صاحب‌که با قبولش ابکم بود لسن
صدری‌ که در قلمرو شرع رسول‌ گشت
کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن
شاه زمانه فتحعلی شه‌که روز رزم
درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
دستش نه‌ گر مخالف با گوهر عمان
طبعش نه ‌گر معاند با لؤلؤ عدن
بهر چه بخشد آن یک‌گوهر همی به‌کیل
بهر چه ریزد این یک لولو همی به من
تابان ز حلقهای زره جسم روشنش
چون نور آفتاب‌که تابد ز آژگن
دستش چو یار خطی زلزال در خطا
پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن
اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام
روزی‌بر از سخایش همواره مرد و زن
چونان‌که ختم آمد بر نام وی از سخا
من نیز ختم‌کردم بر نام او سخن
تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط
یارش قرین رامش و خصمش قرین رن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۵ - در مدح امیرالامرا‌‌ء العظام شاهرخ خان قاجار می‌فرماید
انجمن پر انجمست از مهر چهر ماه من
خیز ای خادم برون بر شمع را از انجمن
الله الله چیست انجم آفتاب آمد برون
شمع را بگذار تا بیهوده سوزد همچو من
می‌نسوزد شمع راکس زود برخیز ای ندیم
جمع را گردن فراز و شمع را گردن بزن
جمع را آشفته دارد شمع موم از دمع شوم
خیز و این گردنکش ناکام را گردن فکن
از شبستان شو به بستان ای ترا بستان غلام
تا سمن پیشت نماز آرد چو پیش بت شمن
ماه می‌گفتم ترا گر ماه بودی مشکبوی
سرو می‌خواندم‌تراگر سرو بودی‌سیمتن
ماه را کی ریشه سرو و سرو در سیمین قبا
سرو رایی میوه ماه و ماه در مشکین‌ رسن
نخل آرد خار و خرما نحل آرد نیش و نوش
از چه این هر چار دارد آن لب چون بهرمن
نوش و خرما از تبسم خار و نیش از سر زنش
آن دو دایم بهر غیر و این دو دایم بهر من
شهد می‌ریزد به جای خنده زان شبرین‌لبان
قند می‌بارد به جای حرف زان نوشین ‌دهن
می‌خراشد سینه‌ام را ناخن از عشق لبت
چون ز بهر نقش شرین بیستون راکوهکن
تو لبی‌ داری چو لعل‌ و من‌ سرشکی چون عقیق
نه ترا باید بدخشان نه مرا باید یمن
خال و رخسار تو با هم چیست دانی زاغ و باغ
زاغ یک خروار عنبر باغ یک دامان سمن
خنده یک بنگاله شکر لعل یک عمان‌گهر
زلف یک اهو از عقرب طره یک عالم‌ شکن
عشوه یک‌کابل‌سماع و غمزه یک بابل‌فسون
ناز یک شیراز شوخی چهره یک‌کشمیرفن
آن زنخدان‌یک سپاهال سیب‌سیمینست‌و هست
صدهزار آسیب ازان سیبم نصیب جان و تن
یک بیابان سنبلست آن زلفکان مشکبار
یک خراسان فتنه است آن چشمکان راهزن
همچو نارکفته‌ام دل زان لب چون ناردان
پر ز نار تفته‌ام جان زان قد چون نارون
خال مشکت به رخ یا هندویی آتش‌پرس
خط سبزت‌گرد لب یا طوطیی شکرشکن
صو‌رت‌و خط‌خال‌و عارض زلف‌و چشمت پیش هم
ماه و هاله داغ و لاله مشک و آهوی ختن
تا شدستی ای پری پیدا پری پنهان شدست
ور شوی پیدا شود پنهان ز طعن مرد و زن
مهرچهر روشنت در موی همچون جوشنت
نور یزدانست در تاریک جان اهرمن
سجده آرد پیش رویت هردم آن زلف ساه
چون بر خورشد هندو چون بر بت برهمن
ماه نخشب چاه نخشب‌گر ندیدستی ببین
ماه‌نخشب زان‌عذار و چاه نخشب زان ذقن
بذلهٔ شیرین ز قاآنی به‌ گوش آید غریب
چون نوای خارکن از بینوای خارکن
می‌کندگه دل چکار افغان چرا از غم چسان
همچو قمری‌کی بهاران بر چه بر سرو چمن
ترک من‌کوه از چه آویزی به موکاینم سرین
آنچنان‌کوهی‌که در ایران نگنجد از سمن
چشم وگیسوی تو چون بینم به یاد آید مرا
حالت افراسیاب اندرکمند تهمتن
چهره ات فردوسی از حسنست و مژگانت در او
راست مانند سنان‌گیو در جنگ پشن
زلف تو چون پشت‌ من شد پشت‌من چون زلف تو
وین‌ دو چون‌ چرخ ‌از پی‌ تعظیم‌ خورشد زمن
شاهرخ‌خان‌ کش رود گردون پیاده در رکاب
با فر فرزین نشیند چون بر اسب پیلتن
صدر و قدر او جلیل و طول و نول او جزیل
رای و روی او جمیل و خلق و خوی او حسن
از هراس بأس او گوی زمین را ارتعاش
از نهیب گرز او چرخ مهین را بو مهن
در نیام نیلگون شمشیر گوهربار او
یا نهان در ظلمت شب موج دریای عدن
جوهرش در تیغ و تیغش در نیام‌گوهرین
آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن
تیر در شستش ‌عقابی ‌مانده‌چون‌ماهی بشست
تیغ در دستش نهنگی‌ کرده در عمان وطن
مهر لامع نزد رایش‌کوکبی در احتراق
نسر واقع بر سنانش صعوه‌یی بر بابزن
خنجر رخشنده‌ش از کوههٔ توسن عیان
یا روان از قله ی کهسار سیلی موج‌زن
ای چو جنت خلقت اندر جانفروزی مشتهر
ای ‌چو دوزخ‌ خشمت اندر کفر سوزی ممتحن
کلک لاغر در بنانت ماهی و بحر محیط
شکل جوهر بر سنانت ‌گوهر و بحر عدن
با رخی‌ پرچین زنی‌ چون زین به رخش از بهر کین
تاختن از چین‌کند رخشت بیکدم تاختن
جامهٔ جاه تو و معمار ایوان تو را
عرش اطلس پروزست و چرخ هشتم پروزن
روی‌تو مهریست‌رخشان‌کش زمین‌آمد سپهر
رای تو شمعیست تابان‌کش جهان آمد لگن
همچو معماری مهندس هر سحرگه آفتاب
با شعاع خود ز بام قصرت آویزد رسن
پیش ‌تیغت چون‌ بود یکسان چه ‌آهن چه حریر
لاجرم بر پیکر خصمت چه خفتان چه‌کفن
بر هلاکت مرگ قادر نیست لیک از فرط جود
خود نثار مرگ سازی نقد جان خویشتن
زانکه‌ چون‌ جان‌ از تو او خواهد ز فرط مکرمت
ننگ داری در جواب او زگفت لا و لن
الله الله مرحبا قاآنیا زین فکر تو
کز سماع آن به رقص آید روان اندر بدن
صاحبا صدرا خداوندا روا داری ‌که چرخ
ماه بخت چون منی با کید دارد مقترن
چشم آن دارم‌که با فرمانروای اصفهان
بازگویی‌کای ملک خصلت امیر موتمن
ای خداوندی‌ که دارد از عطای عام تو
منتی بر هرکه درگیتی خدای ذوالمنن
این همان قاآنی دانا که ازگفتار او
سنگ آید در سماع وکوه آید در سخن
این همان قاآنی بخرد که ماند جاودان
مدح او اندر زمان و قدح او اندر زمن
مدح او زنده است تا هر زنده‌ای‌گردد هلاک
قدح او تازه است تا هر تازه‌یی ‌گردد کهن
تو عزیز مصر احسانی و او یوسف‌صفت
خستهٔ‌ گرگ شجون و بستهٔ سجن شجن
چند چون ایوب باشد همدم رنج و عنا
چند چون یعقوب ماند ساکن بیت‌الحزن
نی بود ننگ سلیمان‌گر سخن‌گوید به مور
یا چه از سیمرغ‌ کاهد گر نشیند با زغن
مدح او چون درپذیرفتی عطایی لازمست
اینچنین بودست تا بودست میران را سنن
رفتگان را نام نیکو زنده دارد ورنه هست
سالیان‌تا از جهان‌رفتست سیف ذوالیزن
تا به‌کی قاآنیا زین عجزکردن شرم دار
عجز در نزد کریمان نیک دورست از فطن
عجز ‌چون تو کهتری در نزد چون او مهتری
راستی‌گویم دلیل ضنت اش و سوء ظن
هر کرا طول و نوالی ننگش از طول نوال
هرکرا فضل و سخایی شرمش از فضل سخن
ابر نیسان را نگوید هیچکس‌گوهرفشان
مهر رخشان‌را نگوید هیچ کس پرتوفکن
تا قیامت باد خصمت یار لیکن با ملال
تا به محشر باد یارت خصم لیکن با محن
هان بیا قاآنیا ترک طمع‌کن از مهان
تیشهٔ همت بیار و ریشهٔ ذلت بکن
یاد آور داستان‌ گربه‌ای‌ کز بهر عیش
سوی قصر تیرزن شد از سرای پیرزن
عزت ار خواهی قناعت‌کن‌که نقد آبرو
جنس عزت را شود از بی‌نیازی مرتهن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۶ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظام‌الدوله گوید
اندر جهان دو چیز از دل برد محن
یا سادهٔ جوان یا بادهٔ کهن
تا چند غم خوری می خور به جای غم
غم پیرزن خورد می مرد شیرزن
در دیدهٔ تعب میخ فنا بکوب
وز تیشهٔ شغب بیخ عنا بکن
یاری‌گزین جوان قلاش و نکته‌دان
جان‌بخش ‌‌و جان‌ستان دلجوی و دلشکن
گر فحش می‌دهد احسنت‌گو بده
ور تیغ می‌زند سهلست ‌گو بزن
منت خدای را کز خیل نیکوان
چشمی ندیده است ترکی چو ترک من
رخ یک‌بهشت حور تن یک سپهر نور
لب یک قرابه شهد رو یک طبق سمن
یاقوت لعل او همرنگ نار دان
شمشاد قد او همسنگ نارون
بنهفته در رطب یک روضه اقحوان
پوشیده در قصب یک پشته یاسمن
در زلفکان او تا چشم می‌رود
بندست یا گره چینست یا شکن
گیسویش از قفا غلطیده تا سرین
آن صدهزار مو این یک‌هزار من
چون بینم آن سرین یاد آیدم همی
ازکوه بیستون.وز رنج کوهکن
گه نوشم از لبانش یک‌کوزه انگبین
گه چینم از رخانش یک خوشه نسترن
سمیین سرین او هر گه نظر کنم
آبم همی چکد از چشم و از دهن
چون ماه نخشبش ماهیست در کله
چون چاه نخشبش چاهیست در ذقن
چشش بلای دل زلفش عدوی دین
آن یک رساله سحر این یک قباله فن
مشکیست موی او قلب منش تتار
شمعیست روی‌او چشم منش لگن
بر موی دلکشش حیفست غالیه
بر جسم نازک‌اش ظلم است پیرهن
ترکا بچم به راغ وز خانه شو به باغ
کز لاله صد چراغ بینی به هر دمن
می نوش در صبوح تا بنگری فتوح
کز روح راح روح آساید از حزن
بردار چنگ و جام بگذار ننگ و نام
گیتی تراست دام این دام برشکن
بر بام بیخودی ‌کوس بلا بکوب
در طاق بیهشی تار فنا بتن
ما و منست هیچ در ما و من مپیچ
شو ساز کن بسیج زانسوی ما و من
تن خانهٔ فناست آن خانه را بکوب
جان پردهٔ بقاست آن پرده برفکن
بفکن حجاب جسم تا بشکنی طلسم
مردود خلق باش مقبول ذوالمنن
تشخیص نیک و بدگم‌کرده دیو و دد
درکیش ما بدند در پیش خود حسن
تن بایدت‌ کثیف تا جان شود لطیف
وین نکتهٔ شریف دریاب و دم مزن
آن روی آینه تاریک تا نشد
زین رد درو ندید کس عکس خویشتن
در عین اقتدار تسلیم‌ کن شعار
چون صدر نامدار سالار انجمن
دانا حسین خان نام‌آور جهان
آن میر کامران آن صدر موتمن
صدریست قدردان ابریست ببر دل
میریست شیرکش نیلیست پیلتن
در جاه معتبر در قدر مفتخر
در بزم مشتهر در رزم ممتحن
ای ملک تو قدیم ای جاه تو قدیم
ای بخت تو جوان ای رای تو کهن
ابری تو در نوال چرخی تو در جلال
مهری تو در جمال عقلی تو در فطن
مهر تو دلنواز قهر تو جان‌گداز
بخت تو سرفراز خصم تو ممتحن
از حرص جود تو دندان برآورد
اوّل نفس‌ که طفل لب شوید از لبن
ماند به خصم تو تیغ تو از هزال
ماند به‌گرز تو بخت تو از سمن
روزی که از غبار گردد زمانه تار
چون ملک زنگبار چون رای اهرمن
در دیدهٔ‌گوان مژگان زند خدنگ
برگردن یلان شریان شود رسن
گریان شود امل خندان شود اجل
کاسد شود امید رایج شود فتن
با بانگ نعره دل بیرون جهد ز لب
با سوز ناله جان بیرون رود ز تن
تن‌ها ز تف تیغ تفتیده چون تنور
سرها ز زخم‌گرز آژیده چون سفن
بر نوک نیزه‌ات آون شود عدو
مانند زنده پیل از شاخ‌کرگدن
چون ماه یکشبه بر ایمنت حسام
چون ماه چارده بر ایسرت مجن
بر جسم پردلان جوشن‌کنی قبا
بر پیکر یلان خفتان کنی ‌کفن
صدراز مهر تو دیریست تا مرا
دل‌ گشته مستهام جان ‌گشته مفتتن
عقدیست مهر تو جان منش‌گلو
نقدیست چهر تو روی منش ثمن
ختمست در جهان بر دست تو سخا
ختمست در زمان بر نطق من سخن
تا ناله می‌کند از عشق‌گل هزار
تا سجده می‌برد در پیش بت شمن
از دهرهٔ عتاب زهرهٔ عدو بدر
وز تیشهٔ صواب ریشهٔ خطا بکن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۷ - د‌ر مدح فریدون میرزا
ای به مشکین موی تو مسکین دلم‌کرده وطن
چون غم آن موی مشکن در دل مسکین من
مه میان انجم از خجلت نگردد آشکار
آشکارت‌گر ببیند در میان انجمن
گر فرو ریزد اگر طلعت فروزی در بهار
سرو بنشیند اگر قامت فرازی در چمن
ای نه اندامست زیر جامه‌ات کاموده‌ای
پیرهن از یک چمن نسرین و یک بستان سمن
حاش لله نیست نسرین را چنین فر و بهار
روح پاکست اینکه دادی جای اندر پیرهن
این‌چه مشکین زلف دلبند رسا باشدکز او
یک جهان دل را اسیر آورده‌یی در یک رسن
یعلم‌الله هیچکس زینسان رسن هرگز ندید
حلقه اندر حلقه خم در خم شکن اندر شکن
زاتش دل سوزم و سازم ‌چو شمعت در حضور
خواهیم گردن فراز و خواهیم گردن بزن
ور توام‌ گردن زنی من تازه‌جان ‌گردم چو شمع
زانکه جان تازه یابد شمع از گردن زدن
خود چه باشد گر درآیی درکنار من شبی
همچو جانی در بدن یا همچو شمعی در لگن
نی چو قرص آفتابی من چرغ صبحگاه
در وصالت نیست الا جان سپردن‌ کار من
خرم آنشب ‌کز رخ و زلف تو باشد تا سحر
دوش من پر سنبل و آغوش من پر یاسمن
با من مسکین نگردی یار و جای آن بود
ای بت سیمین‌بر و سیمین‌تن و سیمین‌ذقن
لیک ازینسان هم نخواهد ماند روزی چند باش
تا ز جود خسروم بینی قرین خویشتن
در بر شه عرضه خو‌اهم داشت حال خویش و شاه
از کرم نپسنددم در این غم و رنج و محن
باش تا بینی که خسرو دوش و آغوش مرا
پر در وگوهر نماید از سخا و از سخن
باش تا بینی به من از بحر دست و کان طبع
گوهر افشاند به خروار و زر افشاند به من
ای بت قامت قیامت وی مه بالا بلا
ای غلام قامت و بالات سرو و نارون
تا به‌کی تابم بری زان زلفکان پر ز تاب
تا به‌ کی راهم زنی زان چشمکان پرفتن
لعل تو چون بهر من لیکن بود از بهر غیر
وه چه بود ار بهر من بود آن لب چون بهرمن
روی‌داری چون‌سهیل و لعل داری چون عقیق
هرکرا باشی به دامن بی‌نیازست از یمن
چثبم‌و مغز من ز عکس‌لعل‌و بوفا زلف تست
این پر از لعل بدخشان آن پر از مشک ختن
گل نبویم می ننوشم ‌که نباشند این و آن
این به طعم آن دهان و آن به بوی این بدن
مغز من‌پر نکهتست از بسکه بویم آن دو زلف
کام من پر شکرست از بسکه بوسم آن دهن
بوسهٔ لعل تو گر باشد به نرخ جان رواست
خاصه آن ساعت که خواند مدحت شاه زمن
شاه فرّخ‌ رخ‌ که یابد فرّ فرزینی ازو
هر پیاده‌کش دود در پای اسب پیلتن
خسروگیتی فریدونشه‌که باشد بر جهان
با وجودش منّت و فضل از خدای ذوالمنن
ای جوان بختی ‌که بی‌شیرینی اوصاف تو
هیچ‌ کودک برنگیرد در جهان لب از لبن
گردش گردون به‌قدر و جاه شخصت معترف
گردن دوران به جود و شکر مدحت مرتهن
ای به عالم بی‌همال از فطرت و اصل و گهر
وی به ‌گیتی بی‌مثال از فکرت و فهم و فطن
چرخ برپیچد عنان چون توسنت بیند دمان
خصم برپوشد کفن چون جوشنت بیند به تن
اژدر رمحت بیوبارد ود خشک و تر
تیر تو گوید برافروزد شرار مر زغن
کلک تو ریزد لآل نغز بی‌دست و درون
تیر تو گوید جواب خصم بی‌کام و دهن
چون‌به‌دست ‌آری قلم‌اندیشه‌ گوید ای‌شگفت
ابر نیسان را بود اندر محیط ایدر وطن
کف ‌گشودی در سخا بحر عمان شد در غمان
لب‌گشادی در سخن درَ ثمین شد بی‌ثمن
ای نهاده یک جهان سر بر خط فرمان تو
همچنان‌که مهر را هندو و بت را برهمن
گرنه بهر بذل تو چه سیم چه خاک سیاه
ورنه بهر جود تو چه ریگ چه در عدن
از پی مدح تو باشد ورنه خاصیت چه بود
منطق شیرین ودیعت در دهان مرد و زن
تا غم معشوق ‌گیرد در دل عاشق قرار
تا دل عشاق جوید در بر جانان سکن
حاسد جاه تو در قعر زمین‌گیرد سکون
پایهٔ قدر توگیرد جای در اوج پرن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۸ - و له فی‌المدیحه
بارک‌الله بارک‌الله زان بت پیمان‌شکن
شوخ‌کشمر شمع خلخ‌شاه چین‌ماه ختن
بارک‌الله بارک‌الله زان حریف تندخو
فتنهٔ دل آفت دین شور جان آشوب تن
بارک‌الله بارک‌الله زان نگار نازنین
دلنواز و دل‌گداز و دلفریب و دل‌شکن
بارک‌الله بارک‌الله زان بت عابدفریب
ماه‌چهر و سست‌مهرو مخت‌روی و راهزن
بارک‌الله زان بتی ‌کز عکس موی و روی او
بوم و پر سنبلست و بام و در پر یاسمن
چشم‌او یک چرخ‌بیدادست ‌و یک‌ گردون جفا
زلف‌او یک‌دهرآشوب‌است‌و یک‌ گیتی فنن
گه‌ قمر دزدد زگردون‌ کاین‌ مرا دلکش جمال
گه سمن آرد ز بستان کاین مرا سیمین بدن
آن قمر را نرم‌نرمک جا دهد زیرکلاه
وان سمن را اندک اندک پوشد اندر پیرهن
گر به یک پا می خرامد سرو من عیبش مکن
هم به یک پا می‌خرامد سروناز اندر چمن
هرکجا زلفش همه‌ تاب‌ و خم ‌و پیچ و شکنج
هرکجا عشقش همه رنج و غم درد و محن
می‌کشید در پا سر زلفش از آن روگاهگاه
پای او در راه می‌لغزد ز زلف پرشکن
نی خطاگفتم ازان می‌لغزدش پا در خرام
کاو بود مانند ما پابست زلف خویشتن
یا دل پر درد ما را کرده از بس پایمال
گشته پای نازکش از درد دلها ممتحن
یا برای آنکه او از درد ما آگه شود
پای‌بست‌درد ما کردشخدای‌ذوالمنن
یاکند تقلید سرو و نارون‌ کاندر بهار
هم به یک پا می‌چمند از ناز سرو و نارون
یا سر پا می‌زند بر خاک یعنی‌ کای زمین
وجد کن کاندر تو دارد همچو من ماهی وطن
لکنتش‌ گر در سخن‌بینی‌مشو غمگین‌ازآنک
در دهان نوشش از تنگی نمی‌گنجد سخن
گوهر گفتار او از درج دل خیزد درست
لیک صدجا بشکند چون می‌برآید از دهن
بسکه تنگست آن دهان بربسته راه‌گفتگو
لیک از وی ‌گفتگوها خیزد از هر انجمن
بارک‌الله از دو چشم اوکه تا دیدم به چشم
چشم ‌بر بستم ز هوش و فکرت و فهم و فطن
مرحبا ابروی دلبندش ‌که نتواند کشید
با هزاران جهد آن مشکین‌کمان را تهمتن
در تمیز قبله هر کس را بباید اجتهاد
و اندرین ‌معنی نباید خلق را تقلید و ظن
من نمودم جهدها تا یافتم کابروی او
قبلهٔ اهل دلست و سجده‌گاه مرد و زن
مسلمست آنکس ‌که‌ رو آرد به‌ محراب ای شگفت
کافرم من تا شدست آن ابروان محراب من
شد دو روزی تا دلم را می‌کشد ابروی او
وان ‌اشارتها که ‌در هر یک ‌دوصد مکرست و فن
هرچه می‌ گویم دلا بر جای خویش آرام‌ گیر
کان‌صنم عابدفریبست آن پری پبمان‌شکن
راه بی‌حاصل مپوی و یار بی پروا مجوی
تخم در خارا میفشان خشت بر دریا مزن
دل مرا گوید برو قاآنی از من دست شوی
تخم بدنامی مکار و تار ناکامی متن
گر دلی درکار داری رو به سیم و زر بخر
ور نداری سیم و زر بستان ز میر مؤتمن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۱ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه
دلی مباد گرفتار عشق چون دل من
که هر دمش به سماک از سمک رود شیون
هر آنکه هست بدو دوستی کند دل او
خلاف من که به من دشمنی کند دل من
دلست این نه معاذالله آفتیست بزرگ
چو روزگار به صد رنج و محنت آبستن
دلست این نه علی‌الله مصیبتی است عظیم
کلید انده و باب بلا و فال فتن
دلست این نه عناییست‌ کم بتافت عنان
دلست این نه بلاییست کم بکاست بدن
من و چنین دل دیوانه‌یی معاذالله
تفو به سیرت شیطان و خوی اهریمن
به هیچ عهد چنین دل نیافریده خدای
به هیچ قرن چنین دل نپروریده زمن
مهی نمانده که او را دلم نکرده سجود
بتی نبوده که او را دلم نگشته شمن
به هرکجا لب لعلی در اوگرفته قرار
به هرکجا سر زلفی در او گرفته وطن
گهی به بوی خطی ‌گفته وصف سیسنبر
گهی به یاد رخی ‌کرده مدح نسترون
کرا دلیست چنین‌گو بیا به من بنما
دلی که دیدنش اینست بایدش دیدن
دلی ندیده‌ام از هرچه در جهان بیزار
بجز شمایل سنگین‌دلان عهدشکن
دلی ندیده‌ام از صبح تا به شام دوان
چو سایه از پی خورشید چهرگان ختن
دل منست ‌که ‌گویی درم خریدهٔ اوست
هر آنچه در همه آفاق‌ کلفتست و محن
دل منست‌ که از بسکه صا‌برست و حمول
هنوز در عجبم ‌کاو دلست یا آهن
دل منست ‌که در شهر هرکجا قمریست
چو هاله حلقه‌زنان آیدش به پیرامن
دل منست‌ که همچو شتر به رقص آید
به هرکجا که رود از حدیث عشق سخن
دل منست ‌که بعد از هزار سال دگر
به بوی عشق بتان سر برآورد زکفن
دل منست‌ که از خار خار عشق بتان
چو مرغ در قفس افتاده می‌طپد به بدن
دل منست ‌که نشناسمش ز زلف بتان
ز بسکه در رخ او هست پیچ و تاب و شکن
دل منست ‌که مانند غنچه تنگدلست
ز شوق طلعت گلچهرگان غنچه‌دهن
ندانما چه‌کنم با چنین دلی ‌که مراست
که هم مقرب مرگست و هم معذب تن
مرا مشاورتی باید اندرین معنی
به رای مصلحتی را ز دوستان ‌کهن
چه سخت‌کار کز مشورت شود آسان
چه سست رایا کز مصلحت شود متقن
نخست پرسم از دوستان که دلتان را
چه حالتست و چه ‌حیلت چه ‌فطرتست و چه فن
به راه عشق و هوس هیچ می‌گذارد پای
به خط مهر بتان هیچ می‌نهد گردن
ز زلف لاله‌رخان هیچ می‌چرد سنبل
ز روی سروقدان هیچ می‌چند سوسن
اگر دل همه ماند بدین دلی‌که مراست
که دیدن رخ خوبانشان بود دیدن
عبث عبث دل مسکین خود نیازارم
به جرم آنکه به‌کوی بتان‌کند مسکن
عزیز دارمش آنسان که دیگران دارند
که منع عادت فطری بود خلاف فطن
به هر کجا که رود او شتابمش ز قفا
اگر به ساحت سقسین و گر به ملک دکن
به هر کجا که خرامد متابعت کنمش
اگر به خطهٔ خوارزم اگر به صُقع یمن
گرفتم آنکه بلاییست عشق روی بتان
بلا چو عام بود دلکش‌ست و مستحسن
دل تمام جهان چون رخ نکو خواهد
دل منست ‌که مایل شده به وجه حسن
وگر دل دگران را طبیعتی است دگر
پی نصیحت دل بر کمر زنم دامن
چه مایه پندکه از بند سودمندترست
که پند قاسر روحست و بند قابض تن
دل ار شنید نصیحت ز من چه بهتر ازین
که احتیاج نیفتد به قید و بند و شکن
وگر نصیحت نشنید و خیرگی آورد
کشان‌کشان برمش تا به بند شاه زمن
جهانگشای محمد شه آفتاب ملوک
که نور چهره او گشت سایه ذوالمن
به جود عالم‌بخش و به تیغ عالم‌گیر
به‌ گرز سندان‌ کوب و به برز خاره‌شکن
اگر به طرف چمن باد همتش بوزد
به جای لاله و گل لعل دردمد ز چمن
وگر فتد به دمن عکس روی دشمن او
به جای لاله همه کهربا دمد ز دمن
ز تیر جان‌شکرش بدسگال جان نبرد
گر از ستاره زره سازد از سپهر مجن
چو ابرگریه‌کند از سخای او دریا
چو رعد ناله‌ کشد از عطای او معدن
به ساعد ملک از نعل خنگ او یاره
به تارک فلک از گرد جیش او گرزن
لهیب خنجر سوزان او به روز وغا
جهان به چشم عدوکرده چشمهٔ سوزن
ظفر به‌گیسوی مفتول پر چمش مفتون
فلک ز حلقهٔ فتراک پر خمش آون
ز جود او که ازو ملک باغ بهرامج
ز تیغ او که ازو دشت ‌کان بهرامن
به باد داده قضاگنج‌نامهٔ قارون
به آب شسته قدر بارنامهٔ قارن
گهی بگرید کلکش چو ابر در آذار
گهی بخندد تیغش چو برق در بهمن
همی بخندد ازان ‌گریه جان اقلیدس
همی بگیرد ازین خنده روح رویین‌تن
ایا ز خوی تو ایام رشک باغ بهشت
ایا ز خلق تو آفاق داغ راغ ختن
اگر همال تو خواهد زمانهٔ جادو
وگر نظر تو جوید ستارهٔ ریمن
به مکر می‌نتوان بست باد در چنبر
به زرق می‌نتوان سود آب در هاون
هرآن زمین‌که تو روزی درو نبرد کنی
نروید از گل او تا به حشر جز روین
هنر به عهد تو رایج‌ترست از دینار
گهر ز جود تو ارزانترست از ارزن
سقر ز خلق نضیرت نظیر جنت عدن
شَبَه ز نطق نزیهت شبیه درّ عدن
به خدعه تا نتوان برد گرمی از آتش
به حیله تا نتوان برد چربی از روغن
همیشه دیدهٔ حاسد ز رشک تو دریا
هماره دامن سایل ز جود تو مخزن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۴ - در مدح کامران میرزای مرحوم ابن فتحعلی شاه مغفور طاب‌الله ثراه گوید
ز یک غمزه ربوده دل ز من آن ماه سیمین‌تن
بود چشمان جادویش چو چشم آهوان پر فن
اگر وقتی صبا آن زلف مشکین را کند افشان
شود پُر دامن‌گیتی ز مشک و عنبر و لادن
بود روزم چو موی او ز هجرش تیره و درهم
بود اشکم چو عشق او ز مهرش سیل بنیان‌کن
گرفتار این دل شیدا به بند دلبر رعنا
شدم از عشق او رسوا به هر وادی و هر برزن
دلم زان سینهٔ سیمین بود چون آذر برزین
رخم از اشک گلناری به لعل ناب شنعت ‌زن
که دیده چشمهٔ شیرین میان خرمن آتش
که دیده لعل رمّانی ز مروارید آبستن
بدان‌سان‌ کاندهان نوش در آن روی چون سوری
چنان ‌کان رشتهٔ دندان بدان لعل چو بهرامن
شنیدی هندویی ‌کافر مکان در خانهٔ مُسلم
شنیدی افعیی پیچان بود در آتشش مسکن
چو بر سیمای زیبایش دوگیسوی زره‌آسا
چو بر روی صنم رنگش دو زلفین چو اهریمن
ندیدم سرو بستانی که آرد بر همی سنبل
ندیدم مهر تابنده برآرد سر ز پیراهن
چنان‌ کان قامت موزون آن سرو ضمیران مو
چنان‌ کان چهرهٔ رخشای آن ترک بریشم تن
نشاید یک تن واحدکند دعوی سلطانی
نشاید یک تن تنها به حکمش جمله مرد و زن
مگر شهزادهٔ دوران‌که هست از دودهٔ خاقان
حسامش آتش سوزان سنانش بر دَرَد جوشن
مر او را نام در عالم ز خاقان‌کامران آمد
هماره‌کامران بادا ز لطف خالق ذوالمن
زهی از پرتو رویش عروس ملک را زیور
خهی از تابش رایش زمین و آسمان روشن
ز خال و جعد مشکینش به شنعت دلبر خلّخ
ز روی و طاق ابرویش به خجلت شاهد ارمن
بود آن خط مشکینش یکی زنجیر جان‌فرسا
بود آن هندوی خالش یکی جادوی پر جوزن
به روز بزم در ایوان دهد صد مخزن قارون
به روز رزم در میدان به خاک آرد تن قارن
ز جودش هر رسن‌ریسی به‌کاخش‌گنج بادآور
ز بذلش هرکشاورزی چو قارون باشدش مخزن
ز تیغش پیکر قارن قرین خاک ظلمانی
ز تیرش سینهٔ بهمن مشبک همچو پالاون
ز گَرد مرکبان‌ گردد هوا چون ابر قیراگون
ز خون پردلان‌گردد زمین چون‌کان بهرامن
به هرجا بنگری بینی دلیری را ز زین وارون
به هرسو بگذری یابی شجاعی از فرس آون
شود از خون همی دریا در آید هر تنی از پا
چو آید در صف هیجاکشد در زیر زین توسن
چو خشم آرد همی بینی به هرسو پیکری بی‌سر
چو رو آرد همی یابی به هرجا تارکی بی‌تن
رسدکی توسن وهمم در اقلیم صفات او
همان بهتر فرو بندم لب از این‌ گفتگوها من
پس اینک در دعا کوشم‌که‌ گشتم عاجز و مانده
برای آدم عاجز دعا مقبول و مستحسن
همی تا روز و شب آید دهد آن نور و این ظلمت
محبّش با دل خرّم حسودش را شرر در تن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۸ - و لی فی‌المدیحه
آن خال سیه بر لب جان‌پرور جانان
خضریست سیه‌جامه به سرچشمهٔ حیوان
در سینهٔ من یاد غمش یونس و ماهی
در خاطر من نقش شکن رخش یوسف و زندان
دل در طلبش آب حیاتست و سکندر
سر در قدمش تحفهٔ مورست و سلیمان
باز از پی آشفتگی اهل وفا کرد
بر ماه رخ آشفته دوگیسوی پریشان
گفتی به سر گنج مقیمست دو افعی
یا در کف بیضای کلیمست دو ثعبان
ای سینهٔ مجروح مرا زخم تو مرهم
ای خاطر افکار مرا درد تو درمان
هاروت فسونساز بود در چه بابل
یا خال دلاویز تو در چاه زنخدان
از صفحهٔ رخسار تو سر زد خط مشکین
یا باد صبا غالیه‌سا شد به‌گلستان
گویند نروید ز نمکزارگیاهی
روییده چرا از نمکین لعل تو ریحان
رویت ختن و نرگست آهوست عجب نیست
کز نافه شد آهوی ختن غالیه‌افشان
در سینه‌کشیدم ز جهان پای به دامن
کز دست فراق تو برم سر به‌ گریبان
افروختم از مجمرهٔ سینه شراری
کافروخت نمش خاک بلا بر سر طوفان
گاه از الم دوری دلدار به حسرت
گاه از ستم‌ گنبد دوار در افغان
گه مشعله افروختم از آه به‌گیتی
گه زلزله انداختم از ناله به‌گیهان
ناگاه یکی مژده‌رسان آمد وگفتا
کای سوده‌تن از حادثه بر بستر حرمان
برخیزکه شد روی زمین ساحت ارژنگ
بر‌خیز که شد ملک جهان روضه رضوان
برخیز که شد ساحت چین عرصهٔ خاور
برخیز که شد دشت ختن ملک خراسان
برخیزکه برخاست ز جا عیش در آفاق
برخیز که بنشست ز پا فتنه به دوران
برخیز و بخوان آیت منشور صدارت
از ناصیهٔ صدر قضا قدر قدرشان
برخیز و ببین خلعت میمون وزارت
در پیکر جان‌پرور عباس قلیخان
صدری که کشد کلک درّر سلک شریفش
بر نسخهٔ احکام قضا سرخط بطلان
در خوی رود از شرم دلش بحرکه دایم
بر چهرهٔ او آب زند ابر ز باران
یا درّ و گهر وام کند ز ابر که آرد
از بهر نوال‌کرمش مخزن شایان
در همت او شرک بود وصف تناهی
در دولت او کفر بود نسبت پایان
لطفش نه چنان آب‌گهر برده‌ که بارد
از شرم به عمان پس ازین ابر به نیسان
گر داشت چنین آصف بالله نمی‌برد
اهریمن انگشتر ز انگشت سلیمان
هرجا که صریر قلم او کشد آهنگ
گردون سر و پا گوش شود بر چه به فرمان
آز وکرمش مرده و انفاس مسیحا
خلق و نعمش مائده و موسی عمران
گردون ز ازل ساخت یکی نغز مجله
تا بر شرف خویش ‌کند دعوی برهان
توقیع قضا و قدرش زد به حواشی
فتوی به خرد برد که این نسخه فرو خوان
چون دیدکه توقیع وقیع تو برو نیست
ناخوانده برافکنده ز کف منکر و غضبان
کاین ‌باطل و هر محضر دیگر که بر او نیست
از خامهٔ دستور ملک سر خط عنوان
تا داغ و لای تو بر او نقش نگیرد
مشکل‌که شود نطفه جنین در دل زهدان
چونان‌که ز لاحول سراسیمه شود دیو
در عهد تو از نام ‌گله ‌گرگ هراسان
از داد توکز اوست ممالیک مزین
از عدل توکز اوست اقالیم‌گلستان
هم حادثه را آب دو صد ساله به‌ کوزه
هم نایبه را توشهٔ سی ساله در انبان
جز ذات خداوندکه لایدرک ذاته
بر رای تو سری نبود در خورکتمان
در چنبرهٔ امر تو نُه چنبرهٔ چرخ
مانندهٔ‌ گویی‌ که فتد در خم چوگان
در واهمه‌ات هرچه به جز شبههٔ تشکیک
درحافظه‌ات هرچه به جز نسبت نسیان
چون چشم حسود از حسد جاه توگرید
از موجهٔ هر قطره زند طعنهٔ طوفان
بر کوهه یکران چو کند جلوه جمالت
ناهید کشد زمزمهٔ ماه به کوهان
ای صدر قدر قدرکه‌کلک تو ستاند
چون تیغ جهانسوز ملک باج ز خاقان
کلک تو و شمشیر ملک هر دو به تاثیر
این ناظم دولت بود آن ناصر ایمان
آن ‌کان ‌گهر باشد و این مخزن یاقوت
آن تُنگ شکر باشد و این معدن مرجان
هم صفحه ز ماهیت آن تزکیهٔ هند
هم عرصه ز خاصیّت این‌ کوه بدخشان
صدرا برت آن‌کس‌که متاع هنر آرد
شکر سوی بنگاله برد زیره به ‌کرمان
قاآنی و مدح تو خهی فکرت باطل
نعت نبی مرسل و اندیشهٔ حسان
تا نیست برون آنچه درآید به تخیل
از مسالهٔ ممتنع و واجب و امکان
اعدای تو را عمر ابد باد ولیکن
با فاقه و فقر و الم و محنت زندان
احباب تو را زندگی خضر ولیکن
با دولت و عیش و طرب و گشت گلستان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱ - در ستایش شاهنشاه با داد و دین شاه ناصرالدین ‌ادام ا‌لله اقباله و اقام اجلاله فرماید
ای رخت خالق خورشید و لبت رازق جان
عارضت آتش سوزنده تنت آب روان
تن تو تالی جانست و لبت والی دل
من بدان تالی دل داده بدین والی جان
تیر مژگان ترا دیدهٔ خلقی ترکش
قوس ابروی ترا جان جهانی قربان
گرمی مهر تو خورشید و دل ما شبنم
پرتو چهر تو مهتاب و تن ماکتان
شکرست اینکه ‌گشابی شهدالله نه دهن
عدم است اینکه نمایی علم‌الله نه میان
بینمت عیش کنم چون بروی طیش کنم
که همم‌ گنج روانیّ و همم رنج روان
تا به فردوس رخ آن خال فسون‌ساز ترا
در خم زلف ندیدم به همین چشم عیان
باورم نامد این قصه‌که در باغ بهشت
گشت شیطان به فسون در دهن مار نهان
من بر آنم‌که به زلفین تو آرام‌گرفت
اندر آن روزکه از خلد برون شد شیطان
ورنه‌از چیست‌که گیسوی تو بی‌منت سحر
ازکف خلق چو شطان برباید ایمان
تاکی ای موی‌میان از من مهجور کنار
به‌کنارم بنشین تا رود انده ز میان
هست در سینهٔ من آنچه تو داری به عذار
هست در دیدهٔ من آتچه تو داری به دهان
در عذار تو و در سینهٔ من آتشهاست
که اگر شعله برآرند بسوزند جهان
در دهان تو و در دیدهٔ من‌گوهرهاست
که بدان فرّ و بهار دُر نبود در عمان
گوهر من همه از جزع یمانی پیدا
گوهر تو همه در لعل بدخشان پنهان
گوهر من همه اندوختهٔ مردم چشم
گوهر تو همه پروردهٔ آب حیوان
معدن‌ گوهر تو تنگتر از چشم بخیل
مسلک‌گوهر من زردتر از روی جبان
گوهر تو همه عالی‌ گهر من همه پست
گوهر تو همه غالی ‌گهر من ارزان
گوهر من همه چون طفل یتیمست حقیر
گوهر تو همه چون در یتیمست‌ گران
گوهر تو همه چون نجم ثریا ثابت
گوهر من همه چون‌گوی فلک گردان
گوهر تو همه باقی چو کمالات یقین
گوهر من همه فانی چو خیالات‌ گمان
به‌ که ما این دو گهر را ز دل ایثار کنیم
به مه برج‌ کرامت در درج امکان
ای‌پسر فصل‌بهارست‌و زمینها همه سبز
سبزتر زان همه بخت مِلک مُلک‌ستان
سرو نوخاسته چون بخت شهنشاه بلند
گلبن تازه چو اقبال جهاندار جوان
ملک آباد و ملک شاد و خلایق آزاد
راغ نو شاد و چمن چین و دمن باغ جنان
تا به‌کی از سر ما آتش سودا خیزد
لختی ای مه بنشین و آتش ما را بنشان
تو ز مو مُشک بیفشان و من از شعر شکّر
دف بزن رقص بکن وسه بده جان بستان
مل‌بخورگل‌بفشان مشک بسا عود بسوز
می بنه نُقل بده نام بهل کام بران
از سحرکم‌کم و دم‌دم خورمی تا به‌عشا
وز عشا من‌من و دن‌دن خور تا وقت اذان
آب‌ حیوان ‌چه ‌کنی‌ درکش ‌از آن‌ باده ‌که‌ هست
زور تن نور بصر قوت تن قوت روان
رنگش ار بنگری از چشمت خیزد لاله
بویش ار بشنوی از مغزت روید ریحان
بشکفاند ز رخت ناشده در لب فردوس
برفروزد به دلت نامده بر کف نیران
رشکم آید که بسایی لب خود بر لب جام
چشم من جام کن آنگه لب خود سای بر آن
سازوبرگ ‌میت ار نیست ‌مخور غم‌ که‌ به ‌دهر
کارها یکسره از صبر پذیرد سامان
حالی این خرقه پشمینه مرا نیست به‌کار
که بهار آمد و از پی بودش تابستان
می درون‌ گرم‌ کند جامه برون آر آن به
که دهی جامه و جامی دهدت پیر مغان
منشین سرد و بخور می‌ که به تشریف ‌کرم
پشت‌گرمی دهدت نادرهٔ دور زمان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۲ - در مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور طاب‌الله ثراه فرماید
ای طرهٔ دلدار من ای افعی پیچان
بی‌جانی و پیچان نشود افعی بی‌جان
تو افعی بی‌جانی و ما جمله شب و روز
چون افعی سرکوفته از عشق تو پیچان
بر سرو چمن مار بود عاشق و اینک
تو ماری و عاشق شده بر سرو خرامان
تاریک و درازی تو و از عشق تو روزم
تاریک و درازست چو شبهای زمستان
چون ‌کفهٔ میزانی رخسار مه من
روشن‌تر از آن زهره‌که جاکرده به میزان
خمیده چو سرطانی و دیدار نگارم
شادان‌تر از آن مه‌ که مقیمست به سرطان
روی بت سیمین بر من در تو نماید
چون لوحهٔ سیمین به‌بر طفل سبق‌خوان
گر طفل سبق‌خوانی نیی از بهر چه دایم
خم از پی تعلیمی چون طفل دبستان
نه مار و نه شیطان و نه طاووسی لیکن
در خلدی‌ چو مار و چو طاووس و چو شیطان
بلبل نه و چون بلبل بر گل شده مفتون
حربا نه و چون حربا درخور شده حیران
عیسی نه و چون عیسی همسایهٔ خورشید
آدم نه و چون آدم در روضهٔ رضوان
چنبر نه و بر گردن جانها شده چنبر
صرصر نه و بر آتش دلها زده دامان
یوسف نه و بیژن نه ولیکن شده آونگ
چون یوسف و چون بیژن در چاه زنخدان
ریحان نه و عنبر نه ولی بوی ترا هست
از جان دو غلام حبشی عنبر و ریحان
طوطی نه ولی همدم آیینه چو طوطی
ثعبان نه ولی خازن‌گنجینه چو ثعبان
مجنون نه و لقمان نه ندانم ز چه رویی
آشفته چو مجنون‌و سیه‌چره چو لقمان
هندو نه و اندام تراگونهٔ هندو
زندان نه و سیمای تو را ظلمت زندان
عریان و سیه‌پوش به یک عمر ندیدم
غیر از توکه پبوسته سیه‌پوشی و عریان
با ظلمت ظلمستی و مطبوع چو انصاف
در کسوت ‌کفرستی و ممدوح چو ایمان
قرنیست‌که ژولیده شدسغند و مشوش
عمریست‌ که آشفته شدستند و پریشان
خلق‌ از من و من از دل و دل از تو تو از باد
باد از تک یکران جهاندار جهانبان
دارای جوان‌بخت محمد شه غازی
کاندر خور قدرش نبود کسوت امکان
آن شاه ‌جوان ‌بخت‌ که تا روز قیامت
افغان به هرات از جزع او کند افغان
از بس به هری خون زدم تیغ فروریخت
در دشت هری تعبیه شدکوه بدخشان
جز شاه که در بخشد و سیماش درخشد
ما ابر ندیدیم درافشان و درخشان
جز شاه‌ که در بزم سخندان و سخنگوست
ما مه نشنیدیم سخنگوی و سخندان
ای شاه جهان ای‌که به هنگام تکلم
کس‌گفت ترا می‌نکند فرق ز فرقان
شه را به سنان حاجت نبود که به هیجا
آفاق بگیرد به یکی ‌گردش مژگان
مانی به محمد که بدین ملک و خلافت
در تاج زرت‌گوهر فقر آمده پنهان
جهدی ‌که‌ کنم خصم تو اندر طلب ملک
چون ضرب کسورست ورا مایهٔ نقصان
با همت تو مختصرست آنچه به‌گیتی
با سطوت تو محتضرست آنچه به ‌گیهان
ای شاه تو دانی‌که دلم هست به مهرت
مشتاق‌تر از خضر به سرچشمهٔ حیوان
عشقی‌که مرا هست به دیدار شهنشه
زهاد نکوکار ندارندبه رضوان
ماهیست هراسانم ازین غصه‌ که دارد
دارای جوان‌بخت سر عزم خراسان
من شب همه شب تا به سحر از پی آنم
کز عون عطای ملک و یاری یزدان
چون فتح اگر پیش‌رو جیش نباشم
چون‌گرد شتابم ز پی موکب سلطان
از شوق ملک ترک وطن‌کرده‌ام ارنه
دانم‌که بود حب وطن مایهٔ ایمان
چون آتش شوق ملکم سوخته پیکر
گو شاه نسوزد دگرم زآتش هجران
ز اسباب سفر هیچ به جز عزم ندارم
تنها چکند عزم چو نبود سر و سامان
اسبی و غلامی دو مرا هست‌که آن‌یک
چشم پی جو می‌دود این‌یک ز پی نان
تاریخ جهانست نه اسبست‌که‌گویی
دی بود که با چنگیز آمد ز کلوران
گویدکه به ظلمات چنین رفت سکندر
گوید به سمرقند چنان تاخت قدرخان
شهنامهٔ فردوسیش از بر همه یکسر
گر کینهٔ ایران بود ار وقعهٔ توران
گویدکه چنین تاخت به‌کین قارن وکاوه
گویدکه چنان ساخت‌کمین رستم دستان
گه آه ‌کشد از جگر سوخته یعنی
خوش عهد منوچهر و خنک دور نریمان
پرسیدم ازو مذت عمرش به بلی‌گفت
سالی دو سه‌ام پیرتر ازگنبدگردان
روزی نسب خویش بدانگونه بیان ‌کرد
در عهدهٔ راویست سخن خاصه چو هذیان
کای مرد منم مهتر اسبانی‌کایزد
بخشود بقا پیشتر از خلقت انسان
پیرست و بود حرمت او بر همه واجب
کز غایت پیریش فروریخته دندان
وان خادمک خام پی اخذ مواجب
هردم رسد ا ز راه و شفیع آرد قرآن
وین طرفه که گو بازد و چوگان زند اما
هست از زنخ و زلف بتان گویش و چوگان
چندان‌ که دهم پندش و تهدید فرستم
گویی‌ که به سرد آهن می کوبم سندان
القصه ازین غصه ملولم‌ که مبادا
از شاه جدا مانم زآنسان‌که تن از جان
ای داور آفاق عجب نیست ‌که امروز
برگفتهٔ من فخرکند خطهٔ ایران
ایران چو جهان فخرکند بر سخنم زانک
شه شبه محمد شد و من ثانی حسان
قاآنی اگر قافیه تکرار پذیرفت
شک نی که بود عفو ملک مایهٔ غفران
در مدح ملک بسکه ز لب ریزم‌گوهر
گویی‌که لبم را نبود فرق ز عمان
تا آتش آرد ز حجر ضربت آهن
تا گوهر گردد به صدف قطرهٔ نیسان
یار تو بود خصم الم یار سلامت
خصم تو بود یار سقم خصم گریبان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۴ - ‌در مدح شاهزادهٔ آز‌اده هلاکوخان‌بن شجاع السلطنه می‌فرماید
بر یاد صبوحی به رسم مستان
از خانه سحرگه شدم به بستان
دل ساغر و خون باده غصه ساقی
مطرب غم و نی سینه نغمه افغان
آشفته دلم از هوای دلبر
آسیمه‌سرم از جفای دوران
برگل نگرستم بسی‌ گرستم
کز ماه رخ دوست‌ کرد دستان
وز سیب صد آسیب شد نصیبم
کم منهی ‌گشت از آن زنخدان
گه زیر گلی ‌گه به پای سروی
از ضعف چو مستان فتان و خیزان
گه سوسن‌وار از مقال خاموش
گه نرگس‌وار از خیال حیران
گاه از پی تسکین جان مسکین
سرکرده فغان چون هزاردستان
گه داغ نهادم چو لاله بر دل
گه چاک زدم همچو گل‌ گریبان
گاهم به دل اندر خیال شیراز
گاهم به سر اندر هوای ‌کرمان
ناگه به نسیم صبا گذشتم
چون تشنه به دریا‌ گرسنه بر خوان
چون خنگ ملک گشته‌‌ گرم جنبش
چون عزم شه آورده رای جولان
افشاندم از دیده اشک شادی
چون خارش آویختم به دامان
گفتم ای درمان رنج فرقت
گفتم ای داروی درد هجران
اهلا لک سهلا از چه داری
جان و تن ما را اسیر احزان
لحتی بگذر رسم ‌کینه بگذار
برخی بنشین‌گرد فتنه بنشان
ای قاصد یار ای برید دلبر
ای پیک‌نگار ای رسول جانان
ای خاطر بلبل ز تو مشوش
ای طرهٔ سنبل ز تو پریشان
ای حامل بوی قمیص یوسف
وی مایهٔ عیش رسول‌ کنعان
از نکهت تو بزم عید خرم
از هیبت تو قوم عاد پژمان
برکتف توگاهی بساط حیدر
بر سفت تو گه مسند سلیمان
پایت نخراشد ز خار صحرا
کامت نشود تر ز موج عمّان
پبدایی و پنهان چو جرم خورشید
پنهانی و پیدا چو نور یزدان
آدم ز تو گاهی رهین هستی
مریم ز تو گاهی قرین بهتان
گر زآنکه پری نیستی چرایی
همچون پری از چشم خلق پنهان
زخم تن عشاق را تو مرهم
درد دل مشتاق را تو درمان
مشکین تو کنی راغ را به خرداد
زرین توکنی باغ را در آبان
دیریست ‌که مهرت مراست در دل
عمریست که شوقت مراست در جان
ایرا که نشد مشکلی دچارم
الٌا که به عون تو گشت آسان
ایدون چه شود کز طریق یاری
ای محرم هر کاخ و هر شبستان
از ری‌ که مهین پای تخت خسرو
از ری‌ که بهین‌دار ملک خاقان
ژولیده تنم را ز بسکه لاغر
بیرون شود از چشمهای‌کتان
ز‌ان نامی و بس چون وجود عاشق
زو ذکری و بس چون عهود جانان
چون مشت غباری بری دمانش
با خویش به دارالامان کرمان
لیکن به طریقی‌ که در ره از وی
گردی ننشیند به هیچ دامان
لختی بنپایی به هیچ منزل
آنی بنمانی به هیچ سامان
آسوده نخسبی چو بخت دانا
فرسوده نگردی چو فکر نادان
گر صخرهٔ صمّا فرازت آید
زو درگذری چون خدنگ سلطان
ور خار مغیلان خلد به کامت
چون نار نیندیشی از مغیلان
وآخر که به دارالامان رسیدی
ایمن نشوی از فریب شیطان
کان‌ملک بهشتست و دیوت از ریو
ترسم ندهد ره به باغ رضوان
القصه یکی نغز باره بینی
صد بار بر از هفت چرخ ‌گردان
ستوار بروجش چو سدّ یأجوج
دشوار عروجش چو عرش یزدان
سالم چو سپهر از صعود لشکر
ایمن چوبهشت از ورود حدثان
سنگی‌که بلغزد ز خاکریزش
مانا نرسد تا ابد به پایان
دروازهٔ آن باره بسته بینی
جز بر رخ جویندگان احسان
باغیست در آن باره بارک‌الله
گیتی همه از نکهتش‌ گلستان
چون بحر ز ژاله چون‌ کان ز لاله
پر لعل بدخشان و در رخشان
گردون نه و در وی هزار اختر
جنت نه و در وی هزار غلمان
تا گام زنی عبهرست و سوسن
تا چشم زنی سنبلست و ریحان
یک سبزه از آن آسمان اخضر
یک لاله ازآن آفتاب تابان
بر ساحت آن عاشقست اردی
بر عرصهٔ آن شایقست نیسان
کاخیست در آن باغ لو حش‌الله
غمدانشده زو بارگاه غمدان
چون رای سکندر منیع بنیاد
چون فکر ارسطو وسیع بنیان
کرمان نه اگر مصر از چه در وی
آن کاخ نمودار کاخ هرمان
تختیست در آن باغ صانه‌الله
یکتا به دو گیتی ز چار ارکان
شاهیست بر آن ‌کاخ‌ کز فروغش
روشن شده ظلمت‌سرای امکان
شهزاده هلاکوی رادکآمد
ایوانش فراتر ز کاخ‌ کیوان
تابی ز رخش چرخ چرخ انجم
حرفی ز لبش بحر بحر مرجان
شیرست چه شبرست شیر شرزه
پیلست چه پیلست پیل غژمان
گر پیل دمان را ز رمح خرطوم
ور شیر ژیان را ز تیغ دندان
بحرست چه بحر بحر قلزم
کوهست چه ‌کوه کوه ثهلان
گر بحرکند جا به پشت توسن
ورکوه نهد پا به زین یکران
با تیر گزینش به دشت هیجا
با تیغ‌ گزینش به روز میدان
نه خود به‌ کار آید و نه مغفر
نه درع اثر بخشد و نه خفتان
ای عالم و خشم تو خار و شعله
ای‌گیتی و امر توگوی و چوگان
از خشم تو جنت شود جهنم
از بیم توکافر شود مسلمان
زی خصم ‌گمانم‌ که از کمانت
آرد خبر مرگ پیک پیکان
رمح تو یکی‌گرزه مار خونخوار
خشم تو یکی شرزه شیر غژمان
آن مار برآرد دمار از تن
این شیر برآرد نفیر از جان
دست و دل بحربخش‌ کان‌پرداز
بر دعوی جودت بود دو برهان
رحمی‌کن ای شاه بحر وکان را
از جور دو برهان جود برهان
از هیبت ابروی چون ‌کمانت
پیکان شده در چشم خصم مژان
تیرت ز زمین بر سپهر بارد
چونان به زمین از سپهر باران
نشناخته شمشیر آهنینت
در وقعه سقرلاط را ز سندان
تیغ تو و الوند مهر و شبنم
گرز تو و البرز ماه و کتان
مهمان مخالف بود خدنگت
هرگاه‌که بیرون رود زکیوان
زان خصم براند ز سینه دل را
تا تنگ نگردد سرا به مهمان
نبود عجب ار خون شود دوباره
از سهم خدنگت جنین به زهدان
دم‌سردی بدخواه و تف تیغت
این تابستانست و آن زمستان
بدخواه تو درکودکی ز سهمت
انگشت‌گزد بر به جای پستان
گیهان و عمود تو عاد و صرصر
دوران و جنود تو نوح و طوفان
آسان با مهر تو هرچه مشکل
مشکل با قهر تو هر چه آسان
تیغت چو فناکی به‌گاه‌کوشش
رایت چو قضا کی به وقت فرمان
دیو از اثر رحمتت فرشته
کوه ازگذر لشکرت بیابان
ویرانهٔ ملک از تو بسکه معمور
معمورهٔ‌ کان از تو بسکه ویران
شد ساکن‌ کان هرچه بوم در ملک
شد واصل ملک آنچه سیم درکان
تا چند کنی بیخ فتنه شاها
آزرم‌ کن از چشمهای فتان
تنگست جهان بر تو از چه یارب
بی‌جرم چو یوسف شدی به زندان
هر خانه ‌کش از وصف تست زور
هر نامه‌کش از نام تست عنوان
این خنده‌ کند بر هزار دفتر
آن طعنه زند بر هزار دیوان
شمشیر تو مرگی بود مجسّم
از مرگ به جایی‌گریخت نتوان
در دولت تو سعد و نحس خرم
چون زهره و کیوان به برج میزان
رمحت‌که از آن مار یار تیمار
تیغت‌که از آن شیر جفت افغان
خور خیره شود وقت وقعه از این
مه تیره شود گاه‌ کینه از آن
از هیبت تیغت به ‌گاه جلوه
از حملهٔ خنگت به‌گاه جولان
مو مار شود پیل را به پیکر
خون سنگ شود شیر را به شریان
بس خیل پریشان از آن فراهم
بس فوج فراهم ازین پریشان
فتراک رزینت ز زین توسن
آونگ چو از بوقبیس ثعبان
قدر تو بر از مدحت سخنور
جاه تو بر از فکرت سخندان
ای شاه سه سال از تو دور ماندم
چون خاطرکافر ز نور ایمان
از آتش هجرت بسوخت جانم
دوزخ بود آری سزای عصیان
هر موی بر اندام من نموده
چون برکتف بیور اس ماران
اکنون عجبی نیست ‌گر بپایم
جاوید به عشرت‌سرای گیهان
ایراک ز ادراک خاک پایت
چون خضر رسیدم به آب حیوان
قربت ‌که مهین نعمتی خداداد
زان بیهده‌ کردم سه سال‌ کفران
زان بار خدا از برای‌ کیفر
بگماشت به جانم عذاب حرمان
اینک به ستغفار مدح دارم
از فضل عمیمت امید غفران
تا ماه منور بود هماره
بیت الشرفش ثور و خانه سرطان
چون نور مه از صارم هلالی
توران ات مسخر چو ملک ایران
بت‌الشرف و بیت تو هماره
محروسهٔ ایران و مرز توران
آن به‌که دهم زیب این قصیده
ازگوهر مدح علیّ عمران
چون ختم ولایت به ذات او شد
هم ختم محامد به دوست شایان
آن فاتح خیبرکه‌گشته زآغاز
از فطرت او فتح باب امکان
آن خواجهٔ‌ کامل‌که ره ندارد
در عالم جاهش خیال نقصان
بی‌ جلوهٔ انوار او نتابد
بر مشرق دل آفتاب عرفان
بی‌زیور ذات وی آفرینش
ماند به یکی نو عروس عریان
پرواش کی از هست و نیست چون هست
با هستی او هست و نیست یکسان
ز امکانی و ز امکان فراتر استی
چون بر ز شکوفه ثمر ز اعصان
قاآنی از مدح لب فروبند
کز نعت نبی عاجزست حسان
در بارهٔ آن‌کش خدا ثناگر
تا چند وکی این ترهات هذیان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۶ - د‌ر ستایش شاه مبرور محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه‌ گوید
به عید قربان قربان‌کنند خلق جهان
بتا تو عید منی من ترا شوم قربان
فدایی توام آخر جدایی تو ز چیست
دمی بیا بنشین آتش مرا بنشان
بهار چهر منا خیز تا به خانه رویم
مگر به آب رزان بشکنیم ناب خزان
ز سرخ‌باده چنان آتشی برافروزیم
که خانه رشک برد بر هوای تابستان
به من درآمیزی تو همچو روح با پیکر
به تو درآویزم من همچو دیو با انسان
گهی ز موی تو پر ضیمران‌ کنم بالین
گهی ز روی تو پر نسترن ‌کنم دامان
گهی ز چهر تو چینم ورق ورق سوری
گهی ز زلف تو بویم طبق طبق ریحان
گهی به طرهٔ مفتول تو کنم بازی
گهی ز نرگس مکحول تو شوم حیران
گره ‌گره ز سر زلف تو گشایم بند
نفس نفس به لب لعل تو سپارم جان
مراست مسأله‌یی چند ای پسر مشکل
مگر هم از تو شود مشکلات من آسان
سخن چه ‌گویی چون از دهانت نیست اثر
کمر چه بندی چون از میانت نیست نشان
دهان نداری بر خود چرا زنی تهمت
میان نداری بر خود چرا نهی بهتان
اگر میانت باید چه لازمست سرین
وگر سرینت شاید چه واجبست میان
کسی به تار قصب بسته است تل سمن
کسی به موی سبک بسته است ‌کوه‌گران
ترا که‌ گفت‌ که از گنج شاه دزدی سیم
به جای ساعد سازی در آستین پنهان
و یا که گفت ترا تا به جای گرد سرین
به حیله پشتهٔ الوند دزدی از همدان
میانت تارکتانست و آن سرین مهتاب
ز ماهتاب بکاهد هماره تارکتان
مگر سرین تو در نور قرص خورشیدش
که تاش بینم اشکم شود ز چشم روان
ز شوق ‌گرد سرینت بر آن سرم‌ که ز ری
روم به مصر به دیدار گنبد هرمان
بدین سرین‌که تو داری میان خلق مرو
که ترسم اینکه به یغما رود چو‌ گنج روان
بس ‌است ‌طبیت ‌و شوخی پی حلاوت شعر
بیا به فکر معاش اوفتیم و قوت روان
مگر به حیله یکی مشت زر به چنگ آریم
که زر ذخیرهٔ عیشست و اصل تاب و توان
به زر شود دل ویران دوستان آباد
به زر شود دل آباد دشمنان ویران
به چنگ زر چو تو سیمین‌بری به چنگ آید
که شعر خالی پر نان نمی کند انبان
تراس مایه جمال و مراس مایه‌ کمال
کنیم هر دو تجارت چو مرد بازرگان
ز شعر مشکین تو مشک را کنی ‌کاسد
ز شعر شیرین من شهد راکنم ارزان
ترا ز زلف سیه طبله طبله مشک ختن
مرا ز نظم دری رسته رسته درّ عمان
ترا به خدمت خود نامزدکند خسرو
مرا به مدحت خود کامران‌ کند سلطان
جهان‌گشای محمد شه آنکه مژّهٔ او
به ‌گاه خشم نماید چو چنگ شیر ژیان
اجل به سر نهد از بیم تیغ او مغفر
فنا به برکند از سهم تیر او خفتان
خطای محض بود بی‌رضای او توبه
ثواب صرف بود با ولای او عصیان
ز هول رزمش شاهین بیفکد ناخن
ز حرص جودش کودک برآورد دندان
سحاب رحمت او ژاله را کند گوهر
نسیم رأفت او لاله را کند مرجان
به روز باران ‌گر رای او عتاب‌ کند
ز بیم هیبت او بازپس رود باران
جهان‌ستاناکشورگشا شها ملکا
تویی ‌که جاه تو راند گواژه بر کیوان
به وقت طوفان‌گر لطف تو خطاب‌کند
ز یمن رحمت تو عافیت شود طوفان
به هیچ حال نگردد سخا گسسته ز تو
تو خواه در صف کین باش و خواه در ایوان
به روز بزم‌کنی جن و انس را دعوت
به‌گاه رزم‌ کنی وحش و طیر را مهمان
مثال‌ کثرت عالم تویی به وحدت خویش
وگر قبول نداری بیاورم برهان
به ‌گاه همت ابری به‌گاه‌ کینه هژبر
به وقت حزم زمینی به‌گاه عزم زمان
به حلم خاک حمولی به عزم باد عجو‌ل
به خشم آتش تیزی به لطف آب روان
چو دهر کینه سگال چو بحر گوهربخش
چو مهر عالم‌گیری چو چرخ ملک‌ستان
چو مدح تیغ تو گویم گمان بری که مگر
لهیب دوزخ سوزنده خیزدم ز دهان
شهنشها توشناسی مراکه در همه عمر
بجز مدیح ملک هیچ ناورم به زبان
ز مهر روی تو ببریده‌ام ز حب وطن
اگر چه دانی حب‌الوطن من‌الایمان
ولی زکید حسودان ز بس ملولستم
بدان رسیده که نفرین کنم به چرخ کیان
وبال جان من آمد کمال و دانش من
چو کرم پیله‌ که از خود بدو رسد خسران
دو سال رفته ‌که فرمان من چو پیک عجول
به فارس رفته و برگشته باز زی طهران
گهی به مسخره و طعنه زیر لب گویند
غلط گذشته ز دیوان شاه این فرمان
گهی به قهقهه خندان‌که شه به هر سالی
چرا مبالغ چندین دهد بدین‌ کشخان
جز این بهانهٔ چند آورند و عذر دگر
که ‌گر بگویم ‌گویند ها مگو هذیان
سخن چو دولت خسرو از آن دراز کشید
که همچو عمر شهم شکوه‌ایست بی‌پایان
بود هبوط ذنب تا همیشه در جوزا
بود وبال زحل تا هماره در سرطان
حسود قدر تو غمگین چو ماه در عقرب
خلیل جاه تو شادان چو زهره در میزان