عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۲
چرخ است حلقه در دولتسرای دل
عرش است پرده حرم کبریای دل
باآن که پای بر سر گردون نهاده است
برخاک می کشد ز درازی قبای دل
دل رابه خسروان مجازی چه نسبت است
دارد به دست لطف یدالله لوای دل
چندان که می روی به نهایت نمی رسد
بی انتهاست عالم بی ابتدای دل
دل آنچنان که هست اگر جلوه گر شود
نه اطلس سپهر نگردد قبای دل
با نور آفتاب به انجم چه حاجت است
با خلق آشنا نشود آشنای دل
درزیر آسمان نفسش تنگ می شود
هرکس کشیده است نفس در فضای دل
هرگز نمی شود سفر اهل دل تمام
در خاک هم به گرد بود آسیای دل
گرگی که زیر پوست به خون تو تشنه است
یوسف شود زپرتو نور و صفای دل
ما خود چه ذره ایم که نه محمل سپهر
رقص الجمل کنند ز بانگ درای دل
دست از کتابخانه یونانیان بشوی
صد شهر عقل گرد سر روستای دل
خود را اگر گرفت جگر دار عالم است
آن را که از خرام تو لغزید پای دل
صائب اگر به دیده همت نظر کنی
افتاده است قصر فلک پیش پای دل
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در تعمیر تربت پاک امیرالمؤمنین علی (ع) و آوردن نهری از فرات به نجف به فرمان شاه صفی
منت خدای را که به توفیق کردگار
از ناف کعبه چشمه زمزم شد آشکار
چون کاروان حاج، خروشان و کف زنان
آمد به خاکبوس نجف آب خوشگوار
دریای رحمت ازلی جوش فیض زد
شد نهر سلسبیل ز فردوس آشکار
نهری به طول کاهکشان در دو ماه و نیم
از آسمان خاک نجف گشت آشکار
دشتی که بود چون جگر تشنه حسین
داغ بهار خلد شد و رشک لاله زار
صافی دلان که بود تیمم شعارشان
سجاده ها بر آب فکندند موج وار
در وادیی که ریگ روان بود آب او
آب حیات بخش خضر یافت انتشار
جز زهد خشک، خشکی دیگر بجا نماند
زین آب در سراسر این خاک مشکبار
تخم امید ریگ روان بخت سبز یافت
چشم سفید در نجف رست از غبار
لب تشنگان خاک نجف ترزبان شدند
از چشمه سار شکر به توفیق کردگار
هر پاره سنگ او گهر آبدار شد
هر شاخ خشک او شجری گشت میوه دار
هر دانه ای که بود نهان در ضمیر خاک
منصوروار رفت به معراج شاخسار
گردید گل گشاده جبین چون کف علی
برگ از نیام شاخ برآمد چو ذوالفقار
یعقوب وار روشنی بی زوال یافت
نرگس که داشت چشم رمد دیده اش غبار
هر شاخ پرشکوفه در او جوی شیر شد
مژگان حور گشت در او هر زبان خار
گل بر هوا فکند کلاه نشاط را
سنبل فشاند گرد ز گیسوی مشکبار
لشکرکش بهار رسید از ریاض غیب
از دوش نخل شد علم سبز آشکار
بحر نجف ز جوش گهر شد ستاره پوش
صحرا ز موج لاله و گل شد شفق نگار
از بهر توتیا نتوان یافتن در او
چندان که چشم کار کند ذره ای غبار
زین پیش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شور
بودند در شکنجه غم تلخ روزگار
آخر ز فیض ساقی کوثر تمام سال
عید غدیر شد به مقیمان این دیار
با خلق گفته بود بهشتی بود فرات
پیغمبر خدای به لفظ گهر نثار
منشور رحمتش چو به مهر نجف رسید
سر حدیث مخبر صادق شد آشکار
ای کوثر مروت هر چند با حسین
سنگین دلی نمود فرات ستیزه کار
از بهر پاک کردن راه گناه خویش
امروز آمده است به مژگان اشکبار
از دور در مقام ادب ایستاده است
با جبهه پر از عرق شرم چون بهار
از خاندان کاظم و از دوده‌ی حسین
کرده است اختیار شفیعی بزرگوار
صاحب لوای مذهب اثناعشر صفی
کامروز ازوست سکه دین جعفری عیار
چون رحمت تو شامل ذرات عالم است
این جرم را به روی عرقناک او میار
رخصت بده که از سر اخلاص تا به حشر
بر گرد روضه تو بگردد به اعتذار
از خاک، جای سبزه برون آورد زبان
بهر دعای دولت این شاه تاجدار
صبح ظهور حضرت مهدی که حصن دین
از اعتقاد راسخ او گشت استوار
خورشید آسمان عدالت که آفتاب
بر نقطه‌ی عدالت او می کند مدار
شاهنشهی که بینه صاحب الزمان
از نام او ظهور نموده است در شمار
شاهی که با مروج دین نبی به حق
نامش موافق است به تأیید کردگار
شاهی کز آسمان نسب نامه صفی
خورشیدوار سرزده از برج هشت و چار
آن سایه خدای که سال جلوس او
شد همچو آفتاب ز «ظل حق » آشکار
آن آیه ظفر که نسب نامه گهر
شمشیر او درست نماید به ذوالفقار
زد بحر پنبه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار
بالاترست پایه قدر تو از فلک
داری به صورت ار چه به زیر فلک قرار
در ظاهر ارچه خامه سوار سخن بود
باشد به زیر ران سخن کلک مشکبار
آن تیغ آبدار شجاعت که حزم او
بر گرد روزگار کشید آهنین حصار
آن پرده دار عصمت حق کز حمایتش
محفوظ ماند پرده‌ی ناموس روزگار
آن آسمان حلم که چون توتیا کند
بر کوه قاف اگر فکند سایه ی وقار
آن فارس جهان عدالت که فارس را
از ظلم پاک کرد به شمشیر آبدار
درهم شکست خسرو اقلیم روم را
در چشم تنگ ازبک ظالم شکست خار
هر کس قدم ز دایره خود برون گذاشت
در زیر پا فکند سرش را چراغ وار
تیغش بلند کرده بازوی صفوت است
از گرد ظلم چون نشود صاف روزگار؟
پیوسته مشورت به دل خویش می کند
در خارج احتیاج ندارد به مستشار
تعمیر آب و گل نکند، چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کند حصار
شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه مردم کند شکار
اول عمارتی که در آفاق رنگ ریخت
تعمیر آستان نجف بود و آن دیار
انجام کارش از رخ آغاز روشن است
پیداست حسن سال ز آیینه بهار
برخیز چون گذاشت بنا کار ملک را
خواهد بنای دولت او بود پایدار
روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار
در طبع پاک طینت او انقلاب نیست
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار
ای نوبهار رحمت یزدان، به قصد شکر
گوشی به روزنامه توفیق خود بدار
پیش از تو خسروان دگر آبروی سعی
بسیار ریختند درین خاک مشکبار
چون این طلسم فیض به نام تو بسته است
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو بسته بود
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو ثبت بود
بر پیش طاق کعبه توفیق این دو کار
بردن فرات را به زمین بوسی مرتضی
دیگر عمارت حرم آن بزرگوار
ز اقبال بی زوال به کمتر توجهی
یک بنده تو کرد تمام این دو شاهکار
خاک ره ائمه اثناعشر تقی
کز کلک راست خانه جهان را دهد قرار
بی شک چنین تهیه اسباب می شود
آن را که یار گردد تأیید کردگار
زین کار نامدار که اقبال شاه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار
بی چشم زخم، تاج جهانگیر ترا
زیبنده بود در ازل این لعل آبدار
تا دامن قیامت ای شاه دین پناه
بشکن کلاه فخر به شاهان روزگار
اقبال این چنین به که بخشیده است چرخ؟
توفیق این چنین به که داده است کردگار؟
این گنج بی دریغ که بر خاک ریخته است؟
این همت بلند که را بوده دستیار؟
در شکر حق بکوش که معمور گشته است
دنیا و دینت از مدد آفریدگار
امیدوار باش که در آفتاب حشر
خواهد شدن عقیق تو از کوثر آبدار
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در شکست یافتن داراشکوه از قلعه داران ایرانی قندهار
شکر کز اقبال روزافزون شاه تاجدار
آفتاب فتح طالع شد ز برج قندهار
مظهر صاحبقرانی، شاه عباس دوم
در جهاد اکبر از فرماندهان شد کامکار
بار دیگر از ته بال و پر زاغان هند
بیضه اسلام چون خورشید گردید آشکار
از جنود آسمانی لشکر اصحاب فیل
بار دیگر شد ازین حصن مبارک سنگسار
گر چه کم بودند مردان حصاری از سه الف
زان سپاه بی عدد کشتند بیش از چل هزار
تیر روی ترکش هندوستان، داراشکوه
آه خون آلود شد از خاکمال این حصار
رخنه ها کز سیبه در مغز زمین انداختند
از برای دفنشان روز یورش آمد به کار
سرکشان هند را شمشیر کج بیدار کرد
زین کجک شد فیل های مست یکسر هوشیار
والی هندوستان از بیم تیغ غازیان
چون غلامان کرد شب را نیمه از دارالقرار
از ازل مشقی که می کردند از بهر گریز
هندیان روسیه را عاقبت آمد به کار
زان سپاه بیکران رفتند ازین دریای خون
جسته جسته همچو بز معدود چندی بر کنار
تا به شش مه خاک می کردند بر سر هندیان
باد در کف عاقبت رفتند تا دارالبوار
در تن فیلان چو رود نیل در هر حمله ای
کوچه ها از زخم تیغ غازیان شد آشکار
چون لوای شاه، روی قلعه داران شد سفید
هندیان گشتند یکسر زردروی و شرمسار
از سیاهی گر چه بالاتر نباشد هیچ رنگ
زردرویی غالب آمد بر سیاهان در فرار
آنچنان کز آسمان خیل شیاطین از شهاب
منهزم گردد، چنان گردید هندو تارومار
بس که شد آلوده هر سنگی به خون هندیان
کوه بزکش شد سراسر کوههای قندهار
خاک را از بس به خون هندیان آمیختند
چون شفق، از خاک خون آلود می خیزد غبار
لشکر فرعون را نامد به پیش از رود نیل
آنچه پیش هندیان آمد ز تیغ ذوالفقار
بس که لاش این کلاغان شد نصیب کرکسان
شهپر هر کرکسی گردید لوح صد مزار
گر در آتش کشته خود را نمی انداختند
کوهها از هندوان کشته می شد آشکار
راه خشکی هند را از کابل و ملتان نماند
ریختند از بس که خون هندیان وقت فرار
تا جهان آباد اگر خواهند، ازین دریای خون
می توان رفتن به کشتی از سواد قندهار
جوز هندی بعد ازین بی مغز روید از درخت
زین سرسختی که هندی خورد ازین محکم حصار
بعد ازین مشکل که نیشکر کمر بندد دگر
زین شکست تازه کاندر هند گردید آشکار
این که عمری خاک می کردند بر سر فیل ها
زین مصیبت بود کاکنون گشت در هند آشکار
زین تزلزل کز سپاه ترک در هند اوفتاد
ریخت از بتخانه ها بت همچو برگ از شاخسار
تا نشد تسلیم، روی خواب آسایش ندید
هر سبکپایی که بیرون برد جان زین کارزار
آنچنان کآیینه می گیرد ز خاکستر صفا
شد قتل هندیان افزون جلای ذوالفقار
برخورد یارب ازین دولت که تا دامان حشر
ختم شد مردانگی از قلعه داران بر اتار
پیش این سد سکندر لشکر یأجوج چیست؟
پیش این دریای آتش دود چون گیرد قرار؟
برنیاید با جوان دولت کهن دولت، بس است
قصه دارا و اسکندر برای اعتبار
کوته اندیشی که با صاحبقران گردد طرف
می گذارد این چنین گردون سزایش در کنار
صورت تاریخ این فتح از قضا شد جلوه گر
چون «سیاهی » خاست از «مرآت حصن قندهار»
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۹۸
عقل شرع باطن است و شرع عقل ظاهرست
هر که سرمی پیچد از فرمان ایشان کافرست
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۹۳
آن که لب باز از سر رغبت به غیبت می کند
حلقه ذکر خدا را طوق لعنت می کند
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۴
اگر عزیز توان شد به آبروی کسان
نماز نیز قبول است با وضوی کسان
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰
ای مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاج
سلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاج
تو داد بندگی خداوند خود بده
وآنگاه از ملوک جهان می ستان خراج
گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق
چون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاج
محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست
این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی
بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن ویست
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید
بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت بسختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گر می کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چوزیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج
زاندوه او چو مشعله ماه روشن است
شمع دلت، که زنده بروغن بود سراج
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدارا کسی امیر؟
خواند هوید پوش شتر را کسی دواج
گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل
از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - فی نعت النبی علیه السلام
بسوی حضرت رسول الله
می روم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم بخاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفته ام فزون از حد
خر بسی رانده ام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بی غفلت
هیچ طاعت نکرده بی اکراه
ماه خود کرده ام سیه بفساد
روز خود کرده ام تبه بگناه
خود چنین ماه چون بود از سال
خود چنین روز کی بود از ماه
شب سیاهست و چشم من تاریک
ره درازست و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم بدعوی گرانترم از کوه
هم بمعنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم بحمله همچون شیر
سگ سرشتم بحیله چون روباه
دین فروشم بخلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالبست دنیا را
چه عجب التفات خر بگیاه
ای مرقع شعار کرده، چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه
نه فقیری نه صوفی ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافه مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس بافسر نگشت شاه جهان
کس بخرقه نشد ولی آله
نرسد خر بپایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف اگر گویند
بمثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که بدست حوادث از ناگاه
خیمه آسمان زرین میخ
بر زمین شان زده است چون خرگاه
دست ایام می زند گردن
سر بی مغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای بنیکی فتاده در افواه
گرچه مردم ترا نکو گویند
بس بود کرده تو بر تو گواه
نرهد کس بحیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد بشناه
سرخ رویی خوهی بروز شمار
رو بشب چون خروس خیزپگاه
ناله کن گرچه شب رسید بصبح
توبه کن گرچه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سردرد اگر کنی یک آه
چون زمن بازگیری آب حیات
گر بخاکم نهند یا رباه
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریبست اکرمی مثواه
وآن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لااله الاالله
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - مدح سلطان و اظهار شکران
ای نام تو بخشیده بخشنده اقسام
اقسام مکارم را بخشی است از آن نام
از امر تو و نهی تو گردون و زمانه
یکسو نکشد گردن و بیرون ننهد گام
بی قوت رای تو خرد نیست مگر سست
بی آتش طبع تو هنر نیست مگر خام
جز هیبت تو تند فلک را نکشد نرم
جز حشمت تو پیر جهان را نکند رام
با باده بود لهو تو را پنجه ناهید
با حربه بود عون تو را قبضه بهرام
بی نام تو در هیجا بران نبود تیغ
بی یاد تو در مجلس گردان نبود جام
احکام تو را دست دهد مایه انجم
تا طالع تو سود کند مایه احکام
از حلم تو بگذارد ماهی زمین زور
وز بأس تو ننماید شیر فلک اقدام
اعمال طرازی تو به سلطانی حشمت
اسلام فروزی تو به یزدانی الهام
هر دست که او دست تو را نیست محرر
هر طبع که او شکر تو را نبود نظام
چون برگ فرو ریزدش انگشت ز انگشت
چون مار جدا گرددش اندام ز اندام
چون گریان بر خود و زره خندد ناچخ
چون خندان بر مغز و جگر گردد صمصام
از خون بسد اطراف شود خاک صدف رنگ
وز گرد شبه جرم شود چرخ سرب فام
چون خاک و هوا را بشود رتبت و صفوت
چون چرخ و زمین را بجهد راحت و آرام
از قلع سر رمح کند دل را وعده
وز مرگ لبت تیغ دهد جان را پیغام
بر سمت فضا سست نهد پای امل پی
در دشت بلا سخت کند دست اجل دام
ابطال جهانگیر درآیند به ابطال
اعلام صف آرای درآرند به اعلام
بر شخص ظفر جوی فتد لرزه مفلوج
بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام
چون چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال
چون صبح بود چهره شمشیر تو بسام
یازد به دم بردن دم رخش تو را دست
خارد ز پی خوردن خون تیغ تو را کام
آنگاه که از میدان آیی سوی دیوان
از حل تو و عقد تو خیره شود افهام
کاندر کف کافی تو زان لعبت جادو
پیراسته و آراسته شد دولت اسلام
روز و شب انصاف و ستم روشن تیره ست
زآن قالب چون صبحش وزان تارک چون شام
در فکرت اعمال هنر همدل اسرار
بر ساحت میدان خرد هم تگ اوهام
از رفته اثرها کند او در دل آگه
وز مانده خبرها دهد او جان را پیغام
اکنون به سر حال خود آیم که من از تو
با طالع میمونم و با دولت پدرام
چون دهر مرا کشت به افلاس و به اغلال
کردی تو مرا زنده به احسان و به انعام
بی جهد رهانیدیم از رنج به هر وقت
بی رنج رسانیدیم از بخت به هر کام
بر که شمرم جود تو ای عده رادی
پیش که کنم شکر تو ای مایه اکرام
از نعمت انواع تو هر نوع مرا لاف
وز کسوت اجناس تو هر جنس مرا لام
در خدمت تو نیز شکستم ندهد عزل
در دولت تو بیش گرانم نکند وام
اقبال تو بگرفت مرا بازوی دولت
گر حادثه بر من زد ناگه نه به هنگام
از دست همی بفکندم قوت همت
بر پای همی داردم امید سرانجام
تا نزد هنرمند نه چون عقل بود جهل
تا پیش خرد سنج نه چون خاص بود عام
در پیشگه دولت بالش نه و بنشین
در بزمگه رامش دامن کش و بخرام
با عیش مصفا زی و با بخت مساعد
با روی چو سوسن زی و با چشم چو بادام
خوشتر به همه عمر ز امروز تو فردا
بهتر به همه وقت ز آغاز تو فرجام
مولوی : فیه ما فیه
بِسْمِ اللهِّ الَّرحْمنِ الرَّحِیمْ - رَبِّ تِّمِمْ بِالْخَیْرِ
قال النّبی علیه السلّام شَرُّ الْعُلَماءِ مَنْ زَارَ الْاُمَراءَ وَ خَیْرٌ الْاُمَراءِ مَنْ زَارَ اَلْعُلَمَاءَ نِعْمَ الْاَمِيرُ عَلی بَابِ الْفَقيرُ وَ بِٔسَ الْفَقِيرُ عَلَی بَابِ الْاَمیِرِ.
خلقان صورت این سخن را گرفته اند که نشاید که عالم بزیارت امير آید تا از شرور عالمان نباشد معنیش این نیست که پنداشته اند بلک معنیش اینست که شر عالمان آنکس باشد که او مدد از امرا گيرد و صلاح وسداد اوبواسطهٔ امرا باشد و از ترس ایشان اولّ خود تحصیل بنیتّ آن کرده باشد که مرا امرا صلت دهند و حرمت دارند ومنصب دهند پس از سبب امرا او اصلاح پذیرفت و از جهل بعلم مبدلّ گشت و چون عالم شد از ترس وسیاست ایشان مؤدب و بر وفق طریق میرود کام و ناکام بس او علی کل حال اگر امير بصورت بزیارت او آید واگر او بزیارت امير رود زایر باشد و امير مزور و چون عالم درصدد آن باشد که او بسبب امرا بعلم متّصف نشده باشد بل علم او اولا و آخراً برای خدا بوده باشد و طریق و ورزش او بر راه صواب طبع او آنست و جز آن نتواندکردن چنانک ماهی جز در آب زندگانی و باش نتواند کردن و آن آید این چنين عالم را عقل و زاجر باشد که ازهیبت او در زمان او همه عالم منزجر باشند و استمداد از پرتو و عکس او گيرند اگرچه آگاه باشند یا نباشنداین چنين عالم اگر بنزد امير رود بصورت مزور باشد و امير زایر زیرا در کل احوال امير ازو می ستاند و مددمی گيردو آن عالم ازو مستغنیست همچو آفتاب نوربخش است کار او عطا و بخشش است علی سبیل العموم سنگها را لعل و یاقوت کند و کوه‌های خاکی را کانهای مس و زر و نقره و آهن کند و خاکها را سبز و تازه و درختان رامیوه‌های گوناگون بخشد پیشهٔ او عطاست و بخشش بدهد و نپذیرد چنانک عرب مثل میگوید نَحْنُ تَعَلّمْنَا اَنُْعْطِیَ مَا تَعَلَّمْنَا اَنْ نَأخُذَ پس علی کل حال ایشان مزور باشند و امرا زایر.
در خاطرم میآید که این آیت را تفسير کنم اگر چه مناسب این مقال نیست گفتم امّا در خاطر چنين می آید پس بگوییم تا برود حق تعالی میفرماید یا ایُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِمَنْ اَیْدِیْکُمْ مِنَ الْاسْری اِنْ یَعْلَمِ اللهُّ فِي قُلوُبِکُمْ خَیْراً یُؤْتِکُم خَیْراً مِمَّا أخِذَمِنْکُمْ وَ یَغْفِرْلَکُمْ وَاللهُّ غَفُورٌ رَحِیمٌ سبب نزول این آیت آن بود که مصطفی صلیّ اللّه علیه و سلمّ کافران را شکسته بود و کُشش وغارت کرده اسيران بسیار گرفته بند در دست و پای کرده و در میان آن اسيران یکی عم او بود عباّس رضی اللهّ عنه ایشان همه شب دربند و عجز و مذلت میگریستند و میزاریدند و اومید از خود بریده بودند و منتظر تیغ و کشتن میبودند مصطفی علیه السّلام در ایشان نظر کرد و بخندید ایشان گفتند دیدی که درو بشریتّ هست وآنچه دعوی میکرد که در من بشریت نیست بخلاف راستی بود اینک در ما نظر میکند ما را درین بند و غلّ اسير خود میبیند شاد میشود همچنانک نفسانیان چون بر دشمن ظفر یابند و ایشان را مقهور خود بینند شادمان گردند و در طرب آیند مصطفی صلوات اللهّ علیه ضميرایشان را دریافت گفت نی حاشا که من ازین رو میخندم که دشمنان را مقهور خود میبینم یا شما را بر زیان میبینم من از آن شاد می شود بل خندهام از آن میگيرد که میبینم بچشم سِر که قومی را ازتون و دوزخ و دوددان سیاه بغل و زنجير کشکشان بزور سوی بهشت و رضوان و گلستان ابدی میبرم و ایشان در فغان و نفير که ما را ازین مهلکه در آن گلشن و مأمن چرا میبری خندهام میگيرد با این همه چون شما را آن نظر هنوز نشده است که این را که می گویم دریابید و عیان ببینید حق تعالی میفرماید که اسيران را بگو که شما اولّ لشکرها جمع کردید و شوکت بسیار وبرمردی و پهلوانی و شوکت خود اعتماد کلّی نمودید و با خود میگفتید که ما چنين کنیم مسلمانان را چنين بشکنیم و مقهور گردانیم و برخود قادری از شما قادرتر نمیدید و قاهری بالای قهر خود نمیدانستید
لاجرم هرچه تدبير کردید که چنين شود جمله بعکس آن شد بازاکنون که در خوف ماندهاید هم ازان علتّ توبه نکردهاید نومیدید و بالای خود قادری نمیبینید پس میباید که در حال شوکت وقدرت مرا بینید وخود را مقهور من دانید تا کارها میسر شود و در حال خوف از من اومید مبرّید که قادرم که شما را ازین خوف برهانم و ایمن کنم آنکس که از گاو سپید گاو سیاه بيرون آرد هم تواند که ازگاو سیاه سپید بيرون آورد که یُوْلِجُ اللَّیْلَ فِي النَّهَارِ وَ یُوْلِجُ النَّهَارَ فِي اللَّیْلِ وَ یُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ یُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیَّ اکنون در این حالت که اسيرید امید از حضرت من مبرّید تا شما را دست گيرم که اِنَّهُ لَایَبْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِّ اِلَّا الْقَوْمُ الْکافِروُنَ اکنون حق تعالی میفرماید که ای اسيران اگر از مذهب اول بازگردید و درخوف و رجا ما را بینید و در کل احوال خود را مقهور من بینید من شما را ازین خوف برهانم و هر مالی که از شما بتاراج رفته است و تلف گشته جمله را باز بشما دهم بلک اضعاف آن و به از آن و شما را آمرزیده گردانم و دولت آخرت نیز بدولت دنیا مقرون گردانم عباس گفت توبه کردم و از آنچ بودم بازآمدم مصطفی (صلوات اللهّ علیه)فرمود که این دعوی را که میکنی حق تعالی از تو نشان میطلبد: دعوی عشق کردن آسانست لیکن آن را دلیل و برهانست عباس گفت بسم اللهّ چه نشان میطلبی فرمود که ازان مالها که ترا مانده است ایثار لشکر اسلام کن تا لشکر اسلام قوتّ گيرد اگر مسلمان شدهٔ و نیکی اسلام و مسلمانی میخواهی گفت یا رسول اللّه مرا چه مانده است همه را بتاراج بردهاند حسيری کهنه رها نکردهاند فرمود صلوات اللهّ علیه که دیدی که راست نشدی و از آنچه بودی بازنگشتی بگویم که مال چه قدر داری و کجا پنهان کردهٔ و بکی سﭙﺮدهٔ و در چه موضع (پنهان و) دفن کردهٔ گفت حاشا فرمود که چندین مال معینّ بمادر نسﭙﺮدی و در فلان دیوار دفن نکردی و وی را وصیتّ نکردی بتفصیل که اگر بازآیم بمن بسپاری و اگر بسلامت بازنیایم چندینی در فلان مصلحت صرف کنی و چندینی بفلان دهی و چندینی ترا باشد چون عباس این را بشنید انگشت برآورد بصدق تمام ایمان آورد و گفت ای پیغامبر بحق من میپنداشتم که ترا اقبال هست از دور فلک چنانک متقدمّان را بوده است از ملوک مثل هامان و شداّد (و نمرود) و غير هم چون این را فرمودید معلومم شد و حقیقت گشت که این اقبال آن سریست و الهیست و رباّنیست مصطفی (صلوات اللهّ علیه) فرمود راست گفتی این بار شنیدم که آن زناّر شک که در باطن داشتی بگسست و آواز آن بگوش من رسید مرا گوشیست پنهان در عين جان که هر که زناّر شک و شرک و کفر را پاره کند من بگوش نهان بشنوم و آواز آن بریدن بگوش جان من برسد اکنون حقیقت است که راست شدی و ایمان آوردی.
خداوندگار فرمود در تفسير این که من این را بامير پروانه برای آن گفتم که تو اولّ سَرِ مسلمانی شدی که خود رافدی کنم و عقل و تدبير و رای خود را برای بقای اسلام و کثرت (اهل) اسلام فدا کنم تا اسلام بماند و چون اعتماد بر رای خود کردی و حق را ندیدی و همه را از حق ندانستی پس حق تعالی عين آن سبب را و سعی را سبب نقص اسلام کرد که تو با تاتار یکی شدهٔ و یاری میدهی تا شامیان و مصریان را فنا کنی و ولایت اسلام خراب کنی پس آن سبب را که بقای اسلام بود سبب نقص اسلام کرد پس درین حالت روی بخدای (عزوّجل) آور که محل خوفست و صدقها ده که تا ترا ازین حالت بد که خوفست برهاند و ازو اومید مبر اگرچه ترا از چنان طاعت در چنين معصیت انداخت آن طاعت را از خود دیدی برای آن درین معصیت افتادی اکنون درین معصیت نیز اومید مبر و تضرعّ کن که او قادر است که از آن طاعت معصیت پیدا کرد ازین معصیت طاعت پیدا کند و ترا ازین پشیمانی دهد و اسبابی پیش آرد که تو باز در کثرت مسلمانی کوشی و قوت مسلمانی باشی اومید مبر که اِنَّهُ لَایَبْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِّ اِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ غرضم این بود تا او این فهم کند ودرین حالت صدقها دهد و تضرع کند که از حالت عالی بغایت درحالت دون آمده است درین حالت اومیدوار باشد حق تعالی مکاّرست صورتهای خوب نماید در شکم آن صورتهای بد باشد تا آدمی مغرور نشود که مراخوب رای و خوب کاری مُصور شد و رو نمود.
اگرچه هرچ رو نمودی آنچنان بودی پیغامبر با آن چنان نظر نیز منورّ و منوِر فریاد نکردی که اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَاهِیَ خوب مینمایی و در حقیقت آن زشت است زشت مینمایی ودر حقیقت آن نغزست پس بما هر چیز را چنان نما که هست تا در دام نیفتیم و پیوسته گمراه نباشیم اکنون رای تو اگرچه خوبست و روشنست از رای اوبهتر نباشد او چنين میگفت اکنون تو نیز بهر تصوری و هر رایی اعتماد مکن تضرع میکن و ترسان میباش مرا غرض این بود و او این آیت را و این تفسير را بارادت و رای خود کرد که ما این ساعت که لشکرها میبریم نمیباید که بر آن اعتماد کنیم و اگر شکسته شویم در آن خوف و بیچارگی هم ازو امید نباید برید سخن را بوفق مراد خود برد و مرا غرض این بود که گفتیم.
مولوی : فیه ما فیه
فصل اول - یکی میگفت که مولانا سخن نمی فرماید
یکی میگفت که مولانا سخن نمی فرماید گفتم آخر این شخص را نزد من خیال من آورد اینخیال من با وی سخن نگفت که چونی یا چگونهٔ بی سخن خیال او را اینجا جذب کرد اگر حقیقت من او را بی سخن جذب کند و جای دیگر برد چه عجب باشد.سخن سایهٔ حقیقت است و فرع حقیقت چون سایه جذب کرد حقیقت بطریق اولی سخن بهانه است آدمی رابا آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نه سخن بلک اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند چون درو از آن نبی و یا ولی جز وی نباشد مناسب سود ندارد آن جزوست که او را در جوش و بی قرار میدارد در کَهْ از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز سوی کهربا نرود آن جنسیت میان ایشان خفیست در نظر نمیآید آدمی را خیال هر چیز با آن چیز میبرد خیال باغ بباغ میبرد و خیال دکان بدکان اما درین خیالات تزویر پنهانست نمیبینی که فلان جایگاه ميروی پشیمان میشوی و میگویی پنداشتم که خير باشد آن خود نبود پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهانست هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادر خیال قیامت باشد آنجا که حال چنين شود پشیمانی نماند هر حقیقت که ترا جذب میکند چیز دیگر غير آن نباشد همان حقیقت باشد که ترا جذب کرد یَوْمَ تُبْلَي الْسَّرَائِرُ چه جای اینست که میگوییم در حقیقت کشنده یکیست اما متعدد می نماید نمیبینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون میگوید تُتماج میخواهم بورک خواهم حلو خواهم قلیه خواهم میوه خواهم خرما خواهم این اعدادمینماید و بگفت میآورد اما اصلش یکیست اصلش گرسنگیست و آن یکیست نمیبینی چون از یک چیز سير شد میگوید هیچ ازینهانمیباید پس معلوم شد که ده و صد نبود بلک یک بود.وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ اِلاّ فِتْنَةً کدام صد کدام پنجاه کدام شصت قومی بی دست و بی پا و بی هوش و بی جان چون طلسم و ژیوه و سیماب میجنبند اکنون ایشان را شصت و یا صد و یا هزار گوی و این را یکی بلک ایشان هیچند و این هزار و صد هزار و هزاران هزار قَلِیْلٌ اِذَا عُدُّوا کَثِیْرٌ اِذَا شَدُّوا.پادشاهی یکی را صد مرده نان پاره داده بود لشکر عتاب میکردند پادشاه بخود میگفت روزی بیاید که بشما بنمایم که بدانیدکه چرا میکردم چون روز مصاف شد همه گریخته بودند و او تنها میزد گفت اینک برای این مصلحت. آدمی میباید که آن ممیز خود را عاری از غرضها کند و یاری جوید در دین، دین یارشناسیست اما چون عمر را با بی تمییزان گذرانید ممیزهٔ او ضعیف شد نمیتواند آن یار دین را شناختن تو این وجود را پروردی که درو تمییز نیست تمیز آن یک صفت است نمیبینی که دیوانه را دست و پای هست اماّ تمییز نیست تمیز آن معنی لطیفست که در تست و شب و روز در پرورش آن بی تمییز مشغول بودهٔ بهانه میکنی که آن باین قایمست چونست که کلّی در تیمار داشت اینی و او را بکلیّ گذاشتهٔ بلک این بآن قایمست و آن باین قایم نیست آن نور ازین دریچهای
چشم و گوش و غيرذلک برون میزند اگر این دریچها نباشد از دریچهای دیگر سر برزند همچنان باشد که چراغی آوردهٔ در پیش آفتاب که آفتاب را با این چراغ میبینم حاشا اگر چراغ نیاوری آفتاب خود را بنماید چه حاجت چراغست.امید از حق نباید بریدن امید سر راه ایمنیست اگر در راه نميروی باری سر راه را نگاه دار مگو که کژیها کردم تو راستی را پیش گير هیچ کژی نماند، راستی همچون عصای موسیست، آن کژیها همچون سحرهاست، چون راستی بیاید همه را بخورد اگر بدی کردهٔ با خود کردهٔ جفای تو بوی کجا رسد.
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست
چون راست شوی آن همه نماند، امید را زنهار مبر با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود که سریست رفتنی چه امروز چه فردا، اما ازین رو خطر است که ایشان چون درآیند و نفسهای ایشان قوت گرفتهد است و اژدها شده این کس که بایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد لابد باشد که بروفق ایشان سخن گویدو رایهای بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن، ازین رو خطرست زیرا دین را زیان دارد چون طرف ایشان را معمور داری طرف دیگر که اصلست از تو بیگانه شود چندانک آن سومی روی این سو که معشوقست روی از تو میگرداند و چندانک تو با اهل دنیا بصلح درمیآیی او از تو خشم میگيرد مَنْ اَعَانَ ظَالِماً سَلَّطَهُ اللهُّ عَلَیْهِ آن نیز که تو سوی او ميروی در حکم اینست چون آن سو رفتی عاقبت او را بر تو مسلط کند، حیفست بدریا رسیدن و از دریا بآبی یا بسبویی قانع شدن، آخر از دریا
گوهرها و صدهزار چیزهای مقوم برند از دریا آب بردن چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند بلک عالم کفیست این دریای آب خود علمهای اولیاست گوهر خود کجاست این عالم کفی پرخاشاکست اما از گردش آن موجها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موجها آن کف خوبی میگيرد که زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِیْنَ وَ الْقَنَاطِیْرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرثِ ذلِکَ مَتَاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیَا پس چون زُین فرمود او خوب نباشد بلک خوبی درو عاریت باشد وز جای دگر باشد قلب زراندودست یعنی این دنیا که کفکست قلبست و بی قدرست و بی قیمت است ما زراندودش کردهایم که زُیِّنَ لِلنَّاسِ.آدمی اسطرلاب حقست اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند، تره فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما ازان چه فایده گيرد و بآن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران و برجها و تأثيرات و انقلاب را الی غيرذلک، پس اسطرلاب در حق منجم سودمندست که مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ همچنانک این اسطرلاب مسين آینهٔ افلاکست وجود آدمی که وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ اسطرلاب حقست چون او را حق تعالی بخود عالم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بیچون را دم بدم و لمحه بلمحه میبیند وهرگز آن جمال ازین آینه خالی نباشد، حق را عزوجل بندگانند که ایشان خود را بحکمت و معرفت و کرامت می پوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند اما از غایت غيرت خود را میپوشانند چنانک متنبی می گوید: لَبسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا
مولوی : فیه ما فیه
فصل دوم - گفت که شب و روز دل و جانم بخدمتست
گفت که شب و روز دل و جانم بخدمتست و ازمشغولیها و کارهای مغول بخدمت نمي توانم رسیدن، فرمود که این کارها هم کار حق است زیرا سبب امن و امان مسلمانیست خود را فدا کردهاید بمال و تن تا دل ایشان را
بجای آرید تا مسلمانی چند با من بطاعت مشغول باشند، پس این نیز کار خير باشد و چون شما را حق تعالی بچنين کار خير میل داده است و فرط رغبت دلیل عنایت است و چون فتوری باشد درین میل دلیل بی عنایتی
باشد که حق تعالی نخواهد که چنين خير خطير بسبب او برآید تا مستحق آن ثواب و درجات عالی نباشد همچون حماّم که گرمست آن گرمی او از آلت تونست همچون گیاه و هیمه و عَذرِه و غيره حق تعالی اسبابی پیدا کند که
اگرچه بصورت آن بد باشد و کره اما در حق او عنایت باشد چون حمام او گرم میشود و سود آن بخلق ميرسد درین میان یاران آمدند عذر فرمود که اگر من شما را قیام نکنم و سخن نگویم و نﭙﺮسم این احترام باشد زیرا احترام هر چیزی لایق آن وقت باشد در نماز نشاید پدر و برادر را پرسیدن و تعظیم کردن و بی التفاتی بدوستان و خویشان در حالت نماز عين التفاتست و عين نوازش زیرا چون بسبب ایشان خود را از طاعت و استغراق جدا
نکند و مشوش نشود پس ایشان مستحق عقاب و عتاب نگردند پس عين التفات ونوازش باشد چون حذر کرد از چیزی که عقوبت ایشان در آنست. سئوال کرد که ازنماز نزدیک تر بحقّ راهی هست فرمود هم نماز اما نماز این صورت تنها نیست این قالب نمازست زیرا که این نماز را اولیست و آخریست و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد زیرا تکبير اول نمازست و سلام آخر نمازست و همچنين شهادت آن نیست که بر زبان میگویند تنها زیرا که آن را نیز اولیست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد، جان آن بیچون باشد وبینهایت باشد و او را اول و آخر نبود آخر، این نماز را انبیا پیدا کردهاند اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنين میگوید که لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِيٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلک استغراقیست و بیهوشیست که این همه صورتها برون میماند و آنجانمیگنجد جبرییل نیزکه معنی محض است هم نمی گنجد.
حکایتست از (مولانا سلطان العلما قطب العالم بهاءالحق و الدین قدس اللهّ سره العظیم) که روزی اصحاب او را مستغرق یافتند وقت نماز رسید بعضی مریدان آواز دادند مولانا را که وقت نمازست مولانا بگفت ایشان التفات نکرد، ایشان برخاستند و بنماز مشغول شدند، دو مرید موافقت شیخ کردند و بنماز نه استادند یکی ازان مریدان که درنماز بود خواجگی نام بچشم سربوی عیان بنمودند که جمله اصحاب مریدان که در نماز بودند باامام پشتشان بقبله بود وآن دو مرید را که موافقت شیخ کرده بودند رویشان بقبله بود زیرا که شیخ چون از ما و من بگذشت و اویی اوفنا شد و نماند و در نور حق مستهلک شد که مُوْتُوْا قَبْلَ اَنْ تَمُوْتَوْا اکنون او نور حق شده است و هرک پشت بنور حق کند و روی بدیوار آورد قطعا پشت بقبله کرده باشد زیرا که او جان قبله بوده است، آخر این خلق که رو بکعبه میکنند (آخر آن کعبه را نبی ساخته است که) قبله گاه عالم شده است، پس اگر او قبله باشد بطریق اولی چون آن برای او قبله شده است مصطفی (صلوات اللهّ علیه) یاری را عتاب کرد که ترا خواندم چون نیامدی گفت بنماز مشغول بودم، گفت آخر نه منت خواندم گفت من بیچارهام، فرمود که نیکست اگر در همه وقت مدام بیچاره باشی در حالت قدرت هم خود را بیچاره بینی چنانک در حالت عجز میبینی زیرا که بالای قدرت تو قدرتیست و مقهور حقی در همه احوال تو دو نیمه نیستی گاهی با چاره و گاهی بیچاره نظر بقدرت او داروهمواره خود را بیچاره میدان و بی دست وپای و عاجز و مسکين چه جای آدمی ضعیف بلک شيران و پلنگان و نهنگان همه بیچاره و لرزان ویند، آسمانها و زمینها همه بیچاره و مسخرّ حکم ویند، او پادشاهی عظیمست نور او چون نور ماه و آفتاب نیست که بوجود ایشان چیزی برجای بماند چون نور او بی پرده روی نماید نه آسمان ماند و نه زمين نه آفتاب و نه ماه جز آن شاه کس نماند. حکایت پادشاهی بدرویشی گفت که آن لحظه که ترا بدرگاه حق تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن گفت چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید ازتو چون یاد کنم اما چون حق تعالی بندهٔ را گزید و مستغرق خود گردانید هرکه دامن او بگيرد و ازو حاجت طلبد بی آنک آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرد. حکایتی آوردهاند که پادشاهی بود و او را بندهٔ بود خاص و مقربّ عظیم چون آنبنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصها و نامها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار، او آنرا در چرمدان کردی چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی پیش پادشاه مدهوش افتادی پادشاه دست در کیسه و جیب و چرمدان او کردی بطریق عشق بازی که این بندهٔ مدهوش من مستغرق جمال من چه دارد، آن نامها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی کارهای جمله را بی آنک او عرض دارد برآوردی چنين که یکی از آنها رد نگشتی بلک مطلوب ایشان مضاعف و بیش از آنک طلبیدندی بحصول پیوستی بندگان دیگر که هوش داشتندی و توانستندی قصّهای اهل حاجت را بحضرت شاه عرضه کردن و نمودن از صد کار و صد حاجت یکی نادرا منقضی شدی.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سوم - یکی گفت که اینجا چیزی فراموش
یکی گفت که اینجا چیزی فراموش کردهام (خداوندگار)فرمود که در عالم یک چیزست که آن فراموش کردنی نیست اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست و اگر جمله را بجای آری و یادداری
و فراموش نکنی و آنرا فراموش کنی هیچ نکرده باشی همچنانک پادشاهی ترا بده فرستاد برای کاری معين، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنانست که هیچ نگزاردی پس
آدمی درین عالم برای کاری آمده است و مقصود آنست چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد: آیة اِنَّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ عَلَی الْسَّمَواتِ وَالْاَرضِ وَالْجِبَالِ فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَهَا وَاَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً آن امانت را بر آسمانها عرض داشتیم نتوانست پذرفتن بنگر که ازو چند کارها میآید که عقل درو حيران میشود سنگها را لعل و یاقوت میکند، کوهها را کان زر و نقره میکند، نبات زمين را در جوش میآرد و زنده میگرداند وبهشت عدن میکند، زمين نیز دانها را م یپذیرد و پیدا میکند وجبال نیز همچنين معدنهای گوناگون میدهد، این همه میکنند اماّ ازیشان آن یکی کار نمیآید آن یک (کار) از آدمی میآید (آیة) وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ نگفت و وَلَقَدْ کَرَّمْنَا الْسَّمَاءَ وَ الْاَرْضَ پس از آدمی آن کار میآید که نه از آسمانها میآید و نه از زمینها میآید ونه از کوهها چون آن کار بکند ظلومی و جهولی ازو نفی شود اگر تو گویی که اگر آن کار نمیکنم چندین کار از من میآید آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریدهاند همچنان باشد که تو شمشير پولاد هندی بیقیمتی که آن درخزاین ملوک یابند آورده باشی و ساطور گوشت گندیده کرده که من این تیغ را معطّل نمیدارم بوی چندین مصلحت بجای میآرم یادیک زرّین را آوردهٔ و دروی شغلم میپزی که بذرهّٔ از آن صد دیک بدست آید یا کارد مجوهر را میخ کدوی شکسته کردهٔ که من مصلحت میکنم و کدو را بروی میآویزم و این کارد را معطّل نمیدارم جای افسوس و خنده نباشد چون کار آن کدو بمیخ چوبين یا آهنين که قیمت آن بپولیست برمیآید چه عقل باشد کارد صد دیناری را مشغول آن کردن حق تعالی ترا قیمت عظیم کرده است میفرماید که آیة اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنیِنَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ
تو بقیمت ورای دو جهانی
چکنم قدر خود نمیدانی
مفروش، خویش را ارزان که تو بس گران بهایی.
حق تعالی میفرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر بمن صرف رود و بمن دهید بهای آن بهشت جاودانیست قیمت تو پیش من اینست اگر تو خود را بدوزخ فروشی ظلم برخود کرده باشی همچنانک آن مرد کارد صددیناری را بر دیوارزد و برو کوزهٔ یا کدویی آویخت آمدیم بهانه میآوری که من خود را بکارهای عالی صرف میکنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طبّ و غيره تحصیل میکنم، آخر این همه برای تست اگر فقه است برای آنست تا کسی از دست تو نان نرباید و جامهات را نکند و ترا نکشد تا تو بسلامت باشی و اگر نجومست احوال فلک و تأثير آن در زمين از ارزانی و گرانی امن وخوف همه تعلق باحوال تو دارد هم برای تست و اگر ستاره است از سعد و نحس بطالع تو تعلق داردهم برای تست چون تأمل کنی اصل تو باشی و اینها همه فرع تو چون فرع ترا چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهاء بوالعجب بی نهایت باشد بنگر که ترا که اصلی چه احوال باشد چون فرعهاء ترا عروج و هبوط و سعد و نحس باشد ترا که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و سعد و نحس و نفع و ضر باشد که فلان روح آن خاصیت دارد و ازو این آید فلان کا ررا میشاید ترا غير این غذای خواب و خور غذای دیگرست که اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ درین عالم آن غذا را فراموش کردهٔ و باین مشغول شدهٔ و شب و روز تن را میپروری آخر این تن اسب تست و این عالم آخر اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد او را بسر خود خواب وخوریست و تنعمّیست اما سبب آنک حیوانی و بهیمی برتو غالب شده است تو بر سراسب در آخر اسبان ماندهٔ و در صف شاهان و اميران عالم بقامقام نداری دلت آنجاست اماّ چون تن غالبست حکم تن گرفتهٔ و اسير او ماندهٔ. همچنانک مجنون قصد دیار لیلی کرد اشتر را آن طرف ميراند تا هوش با اوبود چون لحظهٔ مستغرق لیلی میگشت و خود را و اشتر را فراموش میکرد اشتر را در ده بچهٔ بود فرصت مییافت بازمیگشت و بده میرسید چون مجنون بخود میآمد دو روزه راه بازگشته بود همچنين سه ماه در راه بماند عاقبت افغان کرد که این اشتر
بلای منست از اشتر فروجست و روان شد.
هَوی نَاقَتِیْ خَلْفِیْ وَقُدِّامِیِ الْهَوی
فَانِّیِ وَاِیَّاهَا لَمُخْتَلِفَانِ
فرمود که سید برهان الدین محقق قدس اللهّ سره العزیز سخن میفرمود یکی آمد که مدح تو از فلانی شنیدم گفت تا ببینم که آن فلان چه کس است او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند اگر او مرا بسخن شناخته است پس مرا نشناخه است زیرا که این سخن نماند و این حرف وصوت نماند و این لب و دهان نماند این همه عرض است و اگر بفعل شناخت همچنين و اگر ذات من شناخته است آنگه دانم که او مدح مراتواند کردن وآن مدح ازان من باشد.
حکایت او همچنان باشد که میگویند پادشاهی پسر خود را بجماعتی اهل هنر سﭙﺮده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غيره آموخته بودندو استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم، گفت آنچه داری گِرْدست و زرداست و مجوفست، گفت چون نشانهای راست دادی پس حکم کن که آن چه چیز باشد گفت میباید که غربیل باشد، گفت آخر این چندین
نشانهای دقیق را که عقول دران حيران شوند دادی از قوت تحصیل ودانش این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد.
اکنون همچنين علماء اهل زمان در علوم موی میشکافند و چیزهای دیگر را که بایشان تعلقّ ندارد بغایت دانسته اند و ایشان را بران احاطت کلّی گشته و آنچ مهم است و باو نزدیکتر از همه آنست خودی اوست وخودی خود را نمیداند همه چیزها را بحلّ و حرمتحکم میکند که این جایزست و آن جایز نیست و این حلالست یا حرامست خود را نمیداند که حلالست یا حرامست جایزست یا ناجایز پاکست یا ناپاکست پس این تجویف وزردی و نقش و تدویر عارضیست که چون در آتش اندازی این همه نماند ذاتی شود صافی ازین همه نشان هر چیز که می دهند از علوم و فعل و قول همچنين باشد و بجوهر او تعلّق ندارد که بعد ازین همه باقی آنست نشان ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخر حکم کنند که در مشت غربیلست چون از آنچ اصلست خبر ندارند من مرغم بلبلم طوطیم اگر مرا گویند که بانگ دیگرگون کن نتوانم چون زبان من همين است غير آن نتوانم گفتن بخلاف آنک او آواز مرغ آموخته است او مرغ نیست دشمن و صیّاد مرغانست بانگ و صفير میکند تا او را مرغ دانند اگر او را حکم کنند که جز این آواز آواز دیگر گون کن تواند کردن چون آن آواز برو عاریتست و ازان او نیست تواند که آواز دیگر کند چون آموخته است که کالای مردمان دزد از هر خانه قماشی نماید.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهارم - گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود
گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود توقعّ نداشتم و در دلم نگذشت چه لایق اینم مرا میبایست شب و روز دست گرفته در زمره وصف چاکران و ملازمان بودمی هنوز لایق آن نیستم این چه لطف بود فرمود
که این از جملهٔ آنست که شما را همّتی عالیست هر چند که شما را مرتبهٔ عزیزست و بزرگ و بکارهای خطير و بلند مشغولید از علو همّت خود را قاصر میبینید وبدان راضی نیستید و برخود چیزهای بسیار لازم میدانید اگرچه ما را دل هماره بخدمت بود، اماّ میخواستیم که بصورت هم مشرف شویم زیرا که نیز صورت اعتباری عظیم دارد چه جای اعتبار خود مشارکست با مغز همچنانک کار بی مغز برنمیاید بی پوست نیز برنمیآید چناک دانه را اگر بی پوست در زمين کاری بر نیاید چون بپوست در زمين دفع کنی برآید و درختی شود عظیم پس ازین روی تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست شود و بی او خود کار برنیاید ومقصود حاصل نشود ای واللهّ، اصل معنیست پیش آنک معنی را داند و معنی شده باشد اینک میگویند رَکْعَتَیْنِ مِنَ الصَلوةِ خَیْرٌ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیْهَا پیش هرکس نباشد پیش آن کس باشد که اگر رکعتين ازو فوت شود بالای دنیا و آنچه دروست باشد و از فوت ملک دنیا که جمله آن او باشد فوت دو رکعتش دشوارتر آید.
درویشی بنزد پادشاهی رفت، پادشاه باو گفت که ای زاهد، گفت زاهد توی، گفت من چون زاهد باشم که همهٔ دنیا از آنِ منست، گفت نی عکس میبینی دنیا و آخرت و ملکت جمله ازان منست و عالم را من گرفتهام توی که
بلقمهٔ و خرقهٔ قانع شدهٔ اَیْنَمَا تُوَّلوُّا فَثَّمَ وَجْهُ اللهِّ آن وجهیست مجرا و رایج که لاینقطعست و باقیست عاشقان خود را فدای این وجه کردهاند و عوض نمیطلبند باقی همچوانعامند، فرمود اگرچه اَنعامند اماّ مستحق اِنعامند واگرچه در آخُرند مقبول ميرآخرند که اگر خواهد ازین آخُرش نقل کند و بطویلّه خاصّ برد همچنانک از آغاز که او عدم بود بوجودش آورد و از طویلهٔ وجود بجمادیش آورد و ازطویلهٔ جمادی بنباتی و از نباتی بحیوانی و از حیوانی بانسانی و از انسان بملکی الی مالا نهایة، پس این همه برای آن نمود تا مقر شوی که او را ازین جنس طویلهای بسیارست عالیتر از هم دیگر که طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ فَمَا لَهُمْ لَایُؤْمِنُوْنَ این برای آن نمود که تا مقر شوی طبقات دیگر را که در پیش است برای آن ننمود که انکار کنی و گویی که همين است استادی صنعت و فرهنگ برای آن نماید که او رامعتقد شوند و فرهنگهای دیگر را که نموده است مقر شوندو بآن ایمان آورند و همچنان پادشاهی خلعت وصله دهدو بنوازد برای آن نوازد که ازو متوقّع دیگر چیزها شوند و از امید کیسها بردوزند برای آن ندهد که بگویند همين است پادشاه دیگر انعام نخواهد کردن برین قدر اقتصار کنند هرگز پادشاه اگر این داند که چنين خواهد گفتن و چنين خواهد دانستن بوی انعام نکند، زاهد آنست که آخر بیند و اهل دنیا آخُر بینند، اما آنها که اخصاند و عارفند نه آخر بینند و نه آخُر، ایشان را نظر بر اول افتاده است و آغاز هر کار را میدانند همچنانک دانایی گندم بکارد داند که گندم خواهد رُستن، آخر از اول آخر را دید و همچنان جو و برنج و غيره چون اول را دید او را نظر در آخر نیست آخر در اول (براو) معلوم شده است ایشان نادرند و اینها متوسط که
آخر را میبینند و اینها که در آخرند اینها انعامند.
در دست که آدمی را رهبرست در هر کاری که هست تا او رادرد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسّر نشود خواه دنیاخواه آخرت خواه بازرگانی خواه پادشاهی خواه علم خواه نجوم و غيره تا مریم را درد زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که: آیة فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ او را آن درد بدرخت آورد و درخت خشک میوه دارشد تن همچون مریمست و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز باصل خود پیوندد الامامحروم مانیم و ازو بی بهره
جان از درون بفاقه وطبع از برون ببرگ
دیو از خورش بهیضه و جمشید ناشتا
اکنون بکن دوا که مسیح تو برزمیست
چون شد مسیح سوی فلک فوت شد دوا
مولوی : فیه ما فیه
فصل هشتم - گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند
گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند و میگفت که میخواهم که خداوندگار را بدیدمی خداوندگار فرمود که خداوندگار را این ساعت نبیند بحقیقت زیرا آنچ او آرزو میبرد که خداوندگار را ببینم آن نقاب خداوندگار بود، خداوندگار را این ساعت بی نقاب نبیند وهمچنين همه آرزوها و مهرها و محبتها و شفقتها که خلق دارند بر انواع چیزها بپدر و مادر و دوستان و آسمانها و زمینها و باغها و ایوانها و علمها و عملها و طعامها و شرابها همه آرزوی حق داند وآن چیزها جمله نقابهاست چون ازین عالم بگذرند و آن شاه را بی این نقابها ببینند بداند که آن همه نقابها و روپوشها بود مطلوبشان در حقیقت آن یک چیز بود همه مشکلها حلّ شود وهمه سوالها و اشکالها را که در دل داشتند جواب بشنوند و همه عیان گردد وجواب حق چنان نباشد که هرمشکل را علی الانفراد جدا جواب باید گفتن بیک جواب همه سؤالها بیکباره معلوم شود و مشکل حلّ گردد همچنانک در زمستان هر کسی در جامه و در پوستینی و تنوری در غار گرمی از سرما خزیده باشند و پناه گرفته و همچنين جمله نبات از درخت و گیاه و غيره از زهر سرما بی برگ و بر مانده و رختها را در باطن برده و پنهان کرده تا آسیب سرما برو نرسد چون بهار جواب ایشان بتجلّی بفرماید جمله سؤالهاء مختلف ایشان از احیا ونبات و موات بیکبار حل گردد و آن سببها برخیزد و جمله سر برون کنندوبدانند که موجب آن بلا چه بود حق تعالی این نقابها را برای مصلحت آفریده است که اگر جمال حق بی نقاب روی نماید ما طاقت آن نداریم و بهرمند نشویم بواسطهٔ این نقابها مدد و منفعت میگيریم این آفتاب را میبینی که در نور او میرویم و میبینیم ونیک را از بد تمییز میکنیم و درو گرم میشویم ودرختان و باغها مثمر میشوند و میوهاء خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شيرین میگردد، معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تأثير او ظاهر میشوند، اگر این آفتاب که چندین منفعت میدهد بوسایط اگر نزدیکتر آید هیچ منفعت ندهد بلک جملهٔ عالم و خلقان بسوزند و نمانند، حق تعالی چون بر کوه بحجاب تجلّی میکند او نیز پر درخت و پرگل و سبز آراسته میگردد و چون بیحجاب تجلّی میکند او را زیر زبر و ذرهّ ذرهّ میگرداند فَلَّمَا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکاًّ. سایلی سؤال کرد که آخر در زمستان نیز همان آفتاب هست گفت ما را غرض اینجامثال است امّا آنجانه جمل است ونه حمل مثل دیگرست و مثال دیگر هر چند که عقل آن چیز را بجهد ادراک نکند اما عقل جهد خود راکی رها کند و اگر (عقل) جهد خود را رها کند آن عقل نباشد، عقل آنست که همواره شب و روز مضطرب و بیقرار باشد از فکر و جهد و اجتهاد نمودن در ادراک باری اگرچه او مدرک نشود و قابل ادراک نیست عقل همچون پروانه است و معشوق چون شمع هر چند که پروانه خود را بر شمع زند بسوزد و هلاک شود امّا پروانه آنست که هرچند برو آسیب آن سوختگی و الم ميرسد از شمع نشکیبد و اگر حیوانی باشد مانند پروانه که از نور شمع نشکیبد و خود را بر آن نور بزند او خود پروانه باشد و اگر پروانه خود را بر نور شمع میزند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد، پس آدمی که ازحق بشکیبد و اجتهاد ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حق را ادراک کردن ان هم حق نباشد، پس آدمی آنست که از اجتهاد خالی نیست و گرد نور جلال حق میگردد بی آرام و بیقرار و حق آنست که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل دهم - اینچ میگویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ کفتیست
اینچ میگویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ کفتیست و حکایتی میگویند بریشان کشف نشده است و اگر نه سخن چه حاجت بودي چون قلب گواهي مي دهد گواهي زبان چه حاجت گردد، امير نایب گفت که آری دل گواهی می دهد اماّ دل را حظی هست جدا و گوش را حظیّ هست جدا چشم را حظیّست جدا و زبان را جدا بهر یکی احتیاج هست تا فایده افزونتر باشد، فرمود که اگر دل را استغراق باشد همه محو او گردند محتاج زبان نباشد آخر لیلی را که رحمانی نبود و جسمانی و نفس بود و از آب و گل بود عشق او را آن استغراق بود که مجنون را چنان فرو گرفته بود و غرق گردانیده که محتاج دیدن لیلی بچشم نبود و سخن او را بآواز شنیدن محتاج نبود که لیلی را از خود او جدا نمیدید که:
خَیَالُکَ فِي عَیْنِیْ وَاِسْمُکَ فِي فَمِيْ
وَذِکْرُکَ فِي قَلْبِيْ اِلَی اَیْنَ اَکْتُبُ
اکنون چون جسمانی را آن قوتّ باشد که عشق او را بدان حال گرداند که خود را از او جدا نبیند و حسهای او جمله درو غرق شوند ازچشم و سمع و شم و غيره که هیچ عضوی حظیّ دیگر نطلبد همه را جمع بیند و حاضر دارد اگر یک عضوی ازین عضوها که گفتیم حظیّ تمام یابد همه در ذوق آن غرق شوند و حظّی دیگر نطلبند، این طلبیدن حس حظیّ دیگر جدادلیل آن میکند که این یک عضو چنانک حق حظیّست تمام نگرفته است، حظیّ یافته است ناقص لاجرم در آن حظ غرق نشده است حس دیگرش حظ میطلبد عدد میطلبد هر حسی حظی جدا حواس جمعند از روی معنی از روی صورت متفرقند چون یک عضو را استغراق حاصل شد همه دروی مستغرق شوند چنانک مگس بالا میپرد و پرش میجنبد و سرش میجنبد و همه اجزاش میجنبد چون در انگبين غرق شد همه اجزاش یکسان شد هیچ حرکت نکند استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نماند و فعل و حرکت نماند غرق آب باشد هر فعلی را که ازو آید آن فعل او نباشد فعل آب باشد اگر هنوز در آب دست و پای میزند او را غرق نگویند یا بانگی میزند که آه غرق شدم این را نیز استغراق نگویند آخر این اَنَاالْحَقُّ گفتن مردم میپندارند که دعوی بزرگیست اناالحق عظیم تواضعست زیرا اینکه میگوید من عبدخدایم دو هستی اثبات میکند یکی خود را و یکی خدا را، اما آنک اناالحق میگوید خود را عدم کرد بباد داد می گوید اناالحق یعنی من نیستم همه اوست جز خدا راهستی نیست من بکلی عدم محضم وهیچم تواضع درین بیشترست اینست که مردم فهم نمیکنند اینکِ مردی بندگی کند برای خدا حِسْبةَ لِلّهِ آخر بندگی او درمیانست اگرچه برای خداست خود را میبیند و فعل خود را میبیند و خدای را میبیند او غرق آب نباشد غرق آب آنکس باشد که درو هیچ جنبشی و فعلی نماند، اماّ جنبشهای او جنبش آب باشد شيری در پی آهوی کرد آهو از وی میگریخت دو هستی بود یکی هستی شير و یکی هستی آهو، اما چون شير باو رسید و در زیر پنجهٔ او قهر شد واز هیبت شير بیهوش و بیخودشد درپیش شير افتاد این ساعت هستی شير ماند تنها هستی آهو محو شد ونماند استغراق آن باشد که حق تعالی اولیا را غير آن خوف خلق که میترسند از شير و از پلنگ و از ظالم حق تعالی او را از خود خایف گرداندو برو کشف گرداند که خوف از حقسّت و امن از حقست و عیش و طرب از حقست و خورد وخواب از حقست حق تعالی او را صورتی بنماید مخصوص محسوس در بیدای چشم باز صورت شير یا پلنگ یا آتش که او را معلوم شود که صورت شيرو پلنگ حقیقت که میبینم ازین عالم نیست صورت غیب است که مصوّر شده است و همچنين صورت خویش بنمایند بجمال عظیم و همچنين بستانها و انهار وحور و قصور و طعامها و شرابها و خلعتها و براقها و شهرها و منزلها و عجایبهای گوناگون و حقیقت می داند که ازین عالم نیست، حق آنها را در نظر او مینماید و مصوّر میگرداند پس یقين شود او را که خوف از خداست و امن ازخداست و همه راحتها و مشاهدها از خداست و اکنون این خوف او بخوف خلق نماند زیرا ازان این مشاهد است بدلیل نیست چون حق معين بوی نمود که همه ازوست فلسفی این را داند اماّ بدلیل داند دلیل پایدار نباشد و آن خوشی که ازدلیل حاصل بشود آن را بقایی نباشد تا دلیل را بوی میگویی خوش و گرم و تازه میباشد چون ذکر دلیل بگذرد گرمی و خوشی او نماند چنانک شخصی بدلیل دانست که این خانه را بناّیی هست و بدلیل داند که این بنّا را چشم هست کور نیست قدرت دارد عجز ندارد موجود بود معدوم نبود زنده بود و مرده نبود بر بنای خانه سابق بود این همه را داند امّا بدلیل داند دلیل پایدار نباشد زود فراموش شود امّا عاشقان چون خدمتها کردند بنّا را شناختند و عين الیقين دیدند و نان و نمک بهم خوردند و اختلاطها کردند هرگز بنا از تصوّر و نظر ایشان غایب نشود پس چنين کس فانی حق باشد در حق او گناه گناه نبود جرم جرم نبود چون او مغلوب و مستهلک آنست.
پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرین بکف گيرند که مهمان میآید و آن غلام مقربّ تر را نیز هم فرمود که قدحی بگير چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بیخود و مست شد قدح از دستش بیفتاد وبشکست دیگران چون ازو چنين دیدند گفتند مگر چنين میباید قدحها را بقصد بینداختند، پادشاه عتاب کرد چرا کردید گفتند که او مقربّ بودچنين کرد، پادشاه گفت ای ابلهان آن را او نکرد آن را من کردم از روی ظاهر همه صورتها گناه بود اما آن یک گناه عين طاعت بود بلک بالای طاعت و گناه بود خود مقصود از آن همه آن غلام بود باقی غلامان تبع پادشاهند پس تبع او باشند چون او عين پادشاهست و غلامی برو جز صورت نیست از جمال پادشاه پُرست حق تعالی میفرماید لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ هم اناالحق است معنیش اینست که افلاک را برای خود آفریدم این اناالحق است بزبان دیگر و رمزی دیگر سخنهای بزرگان اگر بصد صورت مختلف باشد چون حق یکیست و راه یکیست سخن دو چون باشد اما بصورت مخالف مینماید بمعنی یکیست و تفرقه در صورتست و در معنی همه جمعیت است چنانک اميری بفرماید که خیمه بدوزند یکی ریسما میتابد یکی میخ میزند یکی جامه میبافد و یکی دوزد و یکی میدردّ و یکی سوزن میزند این صورتها اگرچه از روی ظاهر مختلف و متفرقّاند اما از روی معنی جمعند و یکی کار میکنند و همچنين احوال این عالم نیز چون درنگری همه بندگی حق میکنند از فاسق و صالح و از عاصی و از مطیع و ازدیو و ملک مثلاً پادشاه خواهد که غلامان را امتحان کند و بیازماید باسباب تا با ثبات از بی ثبات پیدا شود و نیک عهد از بد عهد ممتاز گردد و با وفا از بی وفا او رامُوسوسی و مهیجّی میباید تا ثبات او پیدا شود اگر نباشد ثبات او چون پیدا شود پس آن موسوس و مهیج بندگی پادشاه میکند چون خواست پادشاه اینست که این چنين کندبادی فرستاد تا ثابت را از غيرثابت پیدا کند و پشه را از درخت و باغ جدا گرداند تا پشه برود و آنچ باشه باشد بماند، ملکی کنیزکی را فرمود که خود را بیارا و بر غلامان من عرض کن تا امانت و خیانت ایشان ظاهر شود فعل کنیزک اگرچه بظاهر معصیت مینماید
اما در حقیقت بندگی پادشاه میکند این بندگان خود را چون درین عالم دیدند نه بدلیل و تقلید بل معاینه بی پرده و حجاب که جمله از نیک و بد بندگی و طاعت حق میکند که وَاِنْ مِنْ شُیْیءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ پس در حق ایشان همين عالم قیامت باشد چون قیامت عبارت از آنست که همه بندگی خدا کنند و کاری دیگر نکنند جز بندگی او و این معنی را ایشان همين جا میبینند که لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقْیِناً عالم ازروی لغت این باشد که از عارف عالیتر باشد زیرا خدای را عالم گویند اما عارف نشاید گفتن، معنی عارف آنست که نمیدانست و دانست و این در حق خدا نشاید، اما از روی عرف عارف بیش است زیرا عارف عبارتست از آنچ بيرون از دلیل داند عالم را مشاهده و معاینه دیده است، عرفا عارف این را گویند آوردهاند که عالم به از صد زاهد و عالم به از صد زاهد چون باشد آخر این زاهد بعلم زهد بعلم زهد کرد زهد بی علم محال باشد آخر زهد چیست از دنیا اعراض کردن و روی بطاعت و آخرت آوردن آخر میباید که دنیا را بداند و زشتی و بی ثباتی دنیا را بداند و لطف و ثبات و بقای آخرت را بداند و اجتهاد در طاعت که چون طاعت کنم و چه طاعت این همه علمست پس زهد بی علم محال بود پس آن زاهد هم عالمست هم زاهد این عالم که به از صد زاهد است حق باشد معنیش را فهم نکردهاند علم دیگرست که بعد ازین زهد و علم که اولّ داشت خدای بوی دهد که این علم دوم ثمرهٔ آن علم و زهد باشد قطعاً این چنين عالم به از صدهزار زاهد باشد نظير این همچنانک مردی درختی نشاند و درخت بارداد قطعاً آن درخت که بارداد به از صد درخت باشد که بارنداده باشد زیرا آن درختان شاید که ببر نرسند که آفات در ره بسیارست حاجيی که بکعبه رسد به ازان حاجيی باشد که در بریهّ روانست که ایشان را خوفست برسند یا نرسند اما این بحقیقت رسیده است یک حقیقت به از هزار شکست امير نایب گفت آنک نرسید هم امید دارد فرمود کو آنک امید داردتا آنک رسید از خوف تا امن فرقی بسیارست و چه حاجتست بفرق بر همه این فرق ظاهرست سخن در امنست که از امن تا امن فرقهای عظیمست تفضیل محمد صلیّ اللّه علیه و سلمّ برانبیا آخر از روی امن باشد و اگر نه جمله انبیاء در امنند و از خوف گذشتهاند الا در امن مقامهاست که وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ الا که عالم خوف و مقامات خوف را نشان توان داد اما مقامات امن بی نشان است در عالم خوف نظر کنند هر کسی در راه خدا چه بذل میکند یکی بذل تن میکند و یکی بذل مال و یکی بذل جان یکی روزه یکی نماز یکی ده رکعت یکی صد رکعت پس منازل ایشان مصورّست و معینّ توان از آن نشان دادن همچنانک منازل قونیه با قیصریة معين است قیماز و اُپروخ و سلطان و غيره اما منازل دریا از انطالیه تا اسکندریه بینشانست آن را کشتیبان داند باهل خشکی نگوید چون نتوانند فهم کردن.
امير گفت هم گفت نیز فایده میکند اگر همه را ندانند اندک بدانند و پی برند و گمان برند، فرمود ای واللهّ کسی در شب تاری نشسته است بیدار بعزم آنک سوی روز ميروم اگرچه چگونگی رفتن را نمیداند اما چون روز را منتظرست بروز نزدیک میشود تا شخصی در شب تاریک و ابرپس کاروانی میرود نمیداند که کجا رسید و کجا میگذرد و چه قدر قطع مسافت کرد اماّ چون روز شد حاصل آن رفتن را ببیند سر بجایی برزند هرک حسبة للهّ اگرچه دو چشم برهم زند آن ضایع نیست فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ الا چون اندرون تاریکست و محجوب نمیبیند که چه قدرپیش رفته است آخر ببیند اَلدُّنْیَا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ هرچه اینجا بکارد آنجا برگيرد، عیسی علیه السلام بسیار خندیدی، یحیی علیه السلام بسیار گریستی یحیی بعیسی گفت که تو از مکرهای دقیق قوی ایمن شدی که چنين میخندی، عیسی گفت که تو ازعنایتها و لطفهای دقیق لطيف غریب حق قوی غافل شدی که چندینی میگریی ولییّ از اولیاء حق درین ماجرا حاضر بود، از حق پرسیدازین هر دو کرا مقام عالیترست جواب گفت که اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً یعنی اَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِیْ بِیْ من آنجاام که ظن بندهٔ منست بهر بنده مرا خیالیست و صورتیست هرچ او مرا خیال کند من آنجا باشم من بندهٔ آن خیالم که حق آنجا باشد بیزارم ازان حقیقت که حق آنجا نباشد، خیالها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام منست اکنون تو خود را میآزما که ازگریه و خنده از صوم ونماز و از خلوت و جمعیت و غيره ترا کدام نافعترست و احوال تو بکدام طریق راستتر می شود و ترقیّت افزونتر آن کار را پیش گير اِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتَاکَ الْمُفْتُوْنَ ترا معنی هست در اندرون فتوی مفتیان برو عرض دار تا آنچ او را موافق آید آن را گيرد همچنانک طبیب نزد بیمار میآید از طبیب اندرون می پرسد زیرا ترا طبیبی هست در اندرون و آن مزاج توست که دفع میکند و میپذیرد و لهذا طبیب بيرون از وی پرسد که فلان چیز که خوردی چون بود سبک بودی گران بودی خوابت چون بود از آنچ طبیب اندرون خبر دهد طبیب بيرون بدان حکم کند، پس اصل آن طبیب اندرونست و آن مزاج اوست چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد از ضعف چیزها بعکس بیند و نشانهای کژ دهد شکر را تلخ گوید و سرکه را شيرین پس محتاج شد بطبیب بيرونی که او را مدد دهد تا مزاج برقرار اول آید،
بعدازان او باز بطبیب خود نماید و ازو فتوی می ستاند همچنن مزاجی هست آدم را از روی معنی چون آن ضعیف شود حواس باطنه او هرچ بیند وهرچ گوید همه برخلاف باشد پس اولیا طبیبانند او را مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوتّ گيرد که اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَاهِیَ آدمی عظیم چیزست دروی همه چیز مکتوب است حجب و ظلمات نمیگذارد که او آن علم را در خود بخواند حجب و ظلمات این مشغولیهای گوناگونست و تدبيرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون با این همه که در ظلماتست و محجوب پردهاست هم چیزی میخواند و ازان واقفست بنگر که چون این ظلمات وحجب برخیزد چه سان واقف گردد و از خود چه علمها پیدا کند آخر این حرفتها از درزیی و بنّایی و دروگریو زرگری و علم و نجوم و طب و غيره و انواع حرف الی مالاُ یعدولایحصی از اندرون آدمی پیدا شده است از سنگ وکلوخ پیدا نشد آنک میگویند زاغی آدمی را تعلیم کرد که مرده در گور کند آن هم از عکس آدمی بود که بر مرغ زد تقاضای آدمی او را بر آن داشت آخر حیوان جزو آدمیست جزو کل را چون آموزد چنانک آدمی خواهد که بدست چپ نویسد قلم بدست گيرد اگرچه دل قویست اما دست در نبشتن میلرزد اما دست بامر دل می نویسد چون امير میآید مولانا سخنهای عظیم میفرماید که سخن منقطع نیست از آنک اهل سخنست دایما سخن بوی ميرسد و سخن بوی متصل است در زمستان اگر درختها برگ و بر ندهد تا نپندارند که در کار نیستند ایشان دایما بر کارند زمستان هنگام دخل است تابستان هنگام خرج خرج را همه بینند دخل را نبینند چنانک شخصی مهمانی کند و خرجها کند این را همه بینند اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود برای مهمانی نبیند و نداند و اصل دخلست که خرج از دخل میآید ما را با آن کس که اتصال باشد دم بدم باوی در سخنیم (و یگانه و متصلیم) درخموشی و غیبت و حضور بلک در جنگ هم بهمیم و آمیختهایم اگرچه مشت بر هم دگر میزنیم باوی در سخنیم و یگانه و متصلیم آن رامشت مبين در آن مشت مویز باشد باور نمیکنی باز کن تا ببینی چه جای مویز چه جای درهای عزیز آخر دیگران رقایق و دقایق و معارف میگویند ازنظم و نثر اینک میل اميراین طرفست و با ماست از روی معارف و دقایق و موعظه نیست چون در همه جایها ازین جنس هست و کم نیست پس اینکِ مرا دوست میدارد و میل میکند این غير آنهاست او چیز دیگر میبیند و ورای آنکه از دیگران دیده است روشنایی دیگر میباید.
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد (وگفت) که ترا چه بوده است و چه افتاده است خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی لیلی چه باشد و چه خوبی دارد بیا تا ترا خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و بتو بخشم چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند مجنون سرفروافکنده بود و پیش خود مینگریست پادشاه فرمود آخر سر را برگير ونظر کن گفت میترسم عشق لیلی شمشير کشیده است اگر بردارم سرم را بیندازد غرق عشق لیلی چنان گشته بود آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود آخر دروی چه دیده بود که بدان حال گشته بود.
مولوی : فیه ما فیه
فصل یازدهم - مشتاقیم الا چون میدانیم که شما
مشتاقیم الا چون میدانیم که شما بمصالح خلق مشغولید زحمت دور میداریم گفت برما این واجب بود دهشت برخاست بعد ازین بخدمت آییم فرمود که فرقی نیست همه یکیست شما را آن لطف هست که همه یکی باشد از زحمتها چونید لیکن چون میدانیم که امروز شمایید که بخيرات و حسنات مشغولید لاجرم رجوع بشما میکنیم این ساعت بحث درین میکردیم اگر مردی را عیالست و دیگری را نیست ازو میبرنّد و باین میدهند اهل ظاهر گویند که از معیل میبری بغير معیل میدهی، چون بنگری خود معیل اوست در تحقیق همچنانک اهل دلی که او را گوهری باشد شخصی را بزند و سر و بینی و دهان بشکند، همه گویند که این مظلومست اماّ بتحقیق مظلوم آن زننده است ظالم آن باشد که مصلحت نکند آن لس خورده و سرشکسته ظالمست و این زننده یقين مظلومست چون این صاحب گوهرست و مستهلک حق است کردهٔ او کردهٔ حق باشد، خدا را ظالم نگویند همچنانک مصطفی (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) میکشت و خون ميریخت و غارت میکرد ظالم ایشان بودند و او مظلوم مثلاً مغربیی در مغرب مقیمست مشرقیی بمغرب آمد غریب آن مغربیست اماّ این چه غریب است که از مشرق آمد چون همه عالم خانه بیش نیست ازین خانه در آن خانه رفت یا ازین گوشه بدان گوشه آخر نه هم درین خانه است اما آن مغربی که آن گوهر دارد از بيرون خانه آمده است آخر میگوید که اَلْاِسْلَامُ بَدَ أَغَرِیْبَاً نگفت که اَلْمَشرِقیُّ بَدَأَ غَرِیْباً همچنانک مصطفی صلی اللهّ علیه و سلم چون شکسته شد مظلوم بود و چون شکست هم مظلوم بود زیرا در هر دو حالت حق بدست اوست و مظلوم آنست که حق بدست او باشد مصطفی را (صلی اللهّ علیه و سلمّ) دل بسوخت بر اسيران حق تعالی برای خاطر رسول وحی فرستاد که بگو ایشان را درین حالت که شما در بند و زنجيرید اگر شما نیتّ خير کنید حق تعالی شما را ازین برهاند وآنچ رفته است بشما باز دهد و اضعاف آن و غفران و رضوان در آخرت دو گنج یکی آنک از شما رفت و یکی گنج آخرت سوال کرد که بنده چون عمل کند
آن توفیق و خير از عمل میخیزد یا عطای حقسّت فرمود که عطای حقسّت و توفیق حقسّت اما حق تعالی از غایت لطف ببنده اضافت میکند هردو را میفرماید که هر دو از تست جَزَاءً بِمَا کَانُوْا یَعْمَلُوْنَ گفت چون خدای را این لطفست پس هرک طلب حقیقی کند بیابد فرمود لیکن بی سالار نشود چنانک موسی را علیه السلام چون مطیع بودند در دریا راهها پیدا شد وگرد از دریا برمیآوردند و میگذشتند اما چون مخالفت آغاز کردند در فلان بیابان چندین سال بماندند و سالار آن زمان دربند اصلاح ایشان باشد که سالار ببیند که دربند اویند و مطیع و فرمان بردارند مثلا چندین سپاهی در خدمت اميری چون مطیع و فرمان بردار باشند او نیز عقل در کار ایشان صرف کند و دربند صلاح ایشان باشد اما چون مطیع نباشند کی در تدارک احوال ایشان عقل خود را صرف کند عقل در تن آدمی همچون اميریست مادام که رعایای تن مطیع او باشند همه کارها باصلاح باشد اما چون مطیع نباشند همه بفساد آیند نمیبینی که چون مستی میآید خمر خورده ازین دست و پای و زبان و رعایای وجود چه فسادها میآید روزی دیگر بعد از هشیاری میگویدو آه چه کردم و چرا زدم و چرا دشنام دادم پس وقتی کارها باصلاح باشند که دران ده سالاری باشد و ایشان مطیع باشند اکنون عقل وقتی اندیشه اصلاح این رعایا کند که بفرمان او باشند مثلا فکر کرد که بروم وقتی برود که پای بفرمان او باشد و اگر نه این فکر را نکند اکنون همچنانک عقل در میان تن اميرست این وجودهای دیگر که خلقند ایشان سرجمله بعقل و دانش خود و نظر و علم خود بنسبت آن ولی جمله تن صرفند و عقل اوست در میان ایشان اکنون چون خلق که تناند مطیع ایشان نباشند احوال ایشان همه در پریشانی و پشیمانی گذرد اکنون چون مطیع شوند چنان باید شدن که هرچ او کند مطیع باشند و بعقل خود رجوع نکنند زیرا که شاید بعقل خود آنرا فهم نکنند باید که او را مطیع باشند چنانک کودکی را بدکان درزیی نشاندند او رامطیع استاد باید بودن اگر تَکل دهد که بدوزد تکل دوزد و اگر شلال شلال دوزد و اگر خواهد که بیاموزد تصرف خود رها کند کلی محکوم امر استاد باشد.
امید داریم از حق تعالی که حالتی پدیدآورد که آن عنایت او است که بالای صدهزار جهد و کوشش است که لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ این سخن و آن سخن یکیست که جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ اللّه تَعالي خَیْرٌ مِنْ عِبادَةِ الثَقَلَينِ یعنی چون عنایت او در رسد کار صدهزار کوشش کند و افزون کوشش خوبست و نیکو و مفیدست عظیم اما پیش عنایت چه باشد پرسید که عنایت کوشش دهد گفت چرا ندهد چون عنایت بیاید کوشش هم بیاید، عیسی علیه السلام چه کوشش کرد که در مهد گفت اِنِّیْ عَبْدُاللّه آتانِیْ الْکِتابَ یحیی هنوز در شکم مادر بود وصف او میکرد، گفت محمد رسول اللهّ را بی کوشش شد گفت اَفَمَنْ شَرَحَ اللهُّ صَدْرَهُ.
اول فضل است چون از ضلالت بیداری درو آید آن فضل حقسّت و عطای محض و الا چرا آن یاران دیگر را نشد که قرین او بودند، بعد از آن فضل و جزا همچون استارهٔ آتش جست اولّش عطاست اماّ چون پنبه نهادی و آن ستاره را میپروری وافزون میکنی و بعد ازین فضل و جزاست آدمی اولّ وهلت خرد و ضعیف است که وَخُلِقَ الْاِنْسَانُ ضَعِیْفاً اما چون آتش ضعیف را پرورید عالمی شود و جهانی را بسوزد و آن آتش خرد بزرگ و عظیم شود که اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیْمٍ گفتم مولانا شما را قوی دوست میدارد فرمود که نی آمدن من بقدر دوستیست ونی گفتن آنچ میآید میگویم اگر خدا خواهد این اندک سخن را نافع گرداند و آن را در اندرون سینه شما قایم دارد و نفعهای عظیم کند و اگر نخواهد صدهزار سخن گفته گير هیچ در دل قرار نگيرد هم بگذرد و فراموش شود همچنانک استارهٔ آتش بر جامهٔ سوخته افتاد اگر حق خواهد همان یک ستاره بگيرد و بزرگ شود و اگر نخواهد صد ستاره بدان سوخته رسد ونماند و هیچ اثر نکند وَ لِلهِّ جُنُوْدُ السمَّواتِ.
این سخنها سپاه حقّند قلعها را بدستوری حق باز کنند و بگيرند اگر بفرماید چندین هزار سوار را که بروید بفلان قلعه روی بنمایید اما مگيرید چنين کنند و اگر یک سوار را بفرماید که بگير آن قلعه را همان یک سوار در را باز کند و بگيرد پشهٔ را بر نمرود گمارد و هلاکش کند چنانک میگوید اِسْتَوی عِنْدَ الْعَارِفِ الداّنِقُ وَالدِّیْنَارُ وَالْاَسَدُ وَالْهِرَّةُ که اگر حق تعالی برکت دهد دانقی کار هزار دینار کند و افزون و اگر از هزار دینار برکت برگيرد کاردانگی نکند و همچنين اگر گربه برگمارد او را هلاک کند چون پشهٔ نمرود را و اگر شير را بگمارد از وی شيران لرزان شوند یا خود دراز گوش اوشود چنانک بعضی از درویشان بر شير سوار میشوند و چنانک آتش بر ابراهیم (علیه السلام) برد وسلام شد و سبزه و گل و گلزار چون دستوری حق نبود که او را بسوزد فی الجمله چون ایشان دانستند که همه از حقست پیش ایشان همه یکسان شد از حق امید داریم که شما این سخنها را هم از اندرون خود بشنوید که مفید آنست اگر هزار دزد بيرونی بیایند در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند هزار سخن از بيرون بگوی تا از اندرون مصدقی نباشد سود ندارد همچنانک درختی را تا در بیخ او تری نباشد اگر هزار سیل آب برو ریزی سود ندارد اول آنجا در بیخ او تری بباید تا آب مدد او شود.
نور اگر صدهزار میبیند
جز که بر اصل نور ننشیند
تا در چشم نوری نباشد هرگز آن نور را نبینند اکنون اصل آن قابلیت است که در نفس است نفس دیگرست و روح دیگر نمیبینی که نفس در خواب کجاها میرود و روح در تنست اما آن نفس میگردد چیزی دیگر می شود گفت پس آنچ علی گفت مَنْ عَرَفَ نَفَسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ این نفس را گفت گفت و اگر بگوییم که این نفس را گفت هم خردکاری نیست و اگر آن نفس را شرح دهیم اوهمين نفس را فهم خواهد کردن چون او آن نفس را نمیداند مثلاً آینهٔ کوچک در دست گرفتهٔ اگر در آینه نیک نماید بزرگ نماید خرد نماید آن باشد بگفتن محالست که فهم شود بگفتن همين قدر باشد که درو خارخاری پدید آید بيرون آنک ما میگوییم عالمی هست تا بطلبیم این دنیا و خوشیها نصیب حیوانیت آدمی است این همه قوت حیوانیت او میکند و آنچ که اصل است که انسانست در کاهش است آخر میگویند که اَلْآدَمِیُّ حَیْوَانٌ نَاطِقٌ پس آدمی دو چیزست آنچ درین عالم قوت حیوانیت اوست این شهوات است و آرزوها اما آنچ خلاصهٔ اوست غذای او علم وحکمت ودیدار حق است.
آدمی را آنچ حیوانیت اوست از حق گریزانست و انسانیتّش از دنیاگریزان فَمِنْکُمْ کَافِرٌ وَمِنْکُمْ مُؤْمِنٌ دو شخص درین وجود در جنگند- تا بخت کرا بود کرا دارد دوست. درین شک نیست که این عالم دیست جمادات را جماد چرا میگویند زیرا که همه منجمدند، این سنگ و کوه و جامه که پوشیدهٔ وجود همه منجمدست اگرنه دییی هست عالم چرا منجمدست معنی عالم بسیط است در نظر نیاید اما بتأثير توان دانستن که باد و سرمایی هست این عالم چون فصل دیست که همه منجمدند چگونه دی دِی عقلی نه حسی چون آن هوای الهی بیاید کوهها گداختن گيرد، عالم آب شود همچنانک چون گرمای تموز بیاید همه منجمدات در گداز آیند، روز قیامت چون آن هوا بیاید همه بگدازند حق تعالی این کلمات را لشکر ما کند گرد شما تا از اعدا شما را سدّ شوند تا سبب قهر اعدا باشد اعدایی باشند اعدای اندرون آخر اعدای برونی چیزی نیستند چه چیز باشند نمیبینی چندین هزار کافر اسير یک کافرند که پادشاه ایشانست و آن کافر اسير اندیشه پس دانستیم که کاراندیشه دارد چون بیک اندیشهٔ ضعیف مکدرّ چندین هزار خلق و عالم اسيرند آنجا که اندیشهای بی پایان باشد بنگر که آن را چه عظمت و شکوه باشد و چگونه قهر اعدا کنند و چه عالم ها را مسخرّ کنند چون میبینم معين که صدهزار صورت بی حد و سپاهی بی پایان صحرا در صحرا اسير شخصیاند و آن شخص اسيراندیشهٔ حقير پس این همه اسير یک اندیشه باشند تا اندیشهای عظیم بی پایان خطير قدسی علوی چون باشند پس دانستیم که کار اندیشها دارند صور همه تابعند و آلتاند و بی اندیشه معطلّند و جمادند، پس آنک صورت بیند اونیز جماد باشد و در معنی راه ندارد و طفلست و نابالغ اگرچه بصورت پيرست و صدساله رَجَعْنَا مِنَ الْجِهَادِ الْاَصْغَرِ اِلَي الْجِهَادِ الْاَکْبَرِ یعنی در جنگ صورتها بودیم و بخصمان صورتی مصاف میزدیم این ساعت بلشکرهای اندیشها مصاف می زنیم تا اندیشهای نیک اندیشهای بد را بشکند و از ولایت تن بيرون کند پس اکبر این جهاد باشد و این مصاف پس کار فکرتها دارند که بیواسطهٔ تن درکارند همچنانک عقل فعاّل بیآلت چرخ را میگرداند آخر می گوید که بآلت محتاج نیست.
تو جوهری و هر دو جهان مر ترا عرض
جوهر که از عرض طلبند هست ناپسند
آن کس که علم جوید از دل بروگری
وان کس که عقل جوید از جان بروبخند
چون عرض است بر عرض نباید ماندن زیرا این جوهر چون نافهٔ مشکست و این عالم و خوشیها همچون بوی مشک، این بوی مشک نماند زیرا عرض است هرک ازین بوی مشک را طلبید نه بوی را و بربوی قانع نشد نیکست اما هرک بربوی مشک قرار گرفت آن بدست زیرا دست بچیزی زده است که آن در دست او نماند زیرا بوی صفت مشکست چندانک مشک را روی درین عالم است بوی میرسد چون در حجاب رود و روی در عالم دیگر آرد آنها که ببوی زنده بودند بميرند زیرا بوی ملامز مشک بود آن جارفت که مشک جلوه میکند پسنیک بخت آنست که از بوی بروی زند و عين او شود بعدازان او را فنا نماند و در عين ذات مشک باقی شد و حکم مشک گيرد بعد ازان وی بعالم بوی رساند و عالم ازوی زنده باشد بر او از آنچ بود جزنامی نیست همچنانک اسبی یا حیوانی در نمکسار نمک شده باشد بروی از اسبی جز نام نمانده باشد همان دریای نمک باشد در فعل و تأثير آن اسم او را چه زیان دارد از نمکیش بيرون نخواهد کردن و اگر این کان نمک را نامی دیگر نهی از نمکی بيرون نیاید پس آدمی را ازین خوشیها و لطفها که پرتو و عکس حقسّت ببایدش گذشتن و برین قدر نباید قانع گشتن هرچند که این قدر از لطف حقست و پرتو جمال اوست امّا باقی نیست بنسبت بحق باقیست بنسبت بخلق باقی نیست، چون شعاع آفتاب که در خانها میتابد هر چند که شعاع آفتابست و نورست اماّ ملازم آفتاب است، چون آفتاب غروب کند روشنایی نماند پس آفتاب باید شدن تا خوف جدایی نماند باختست و شناخت است بعضی را داد و عطا هست اما شناخت نیست وبعضی را شناخت هست اما باخت نیست اما چون این هر دو باشد عظیم موافق کسی باشد این چنين کس بی نظير باشد نظيراین مثلا مردی راه ميرود اما نمیداند که این راهست یابی راهی ميرود علی العمیا بوک آواز خروسی یا نشان آبادانیی پدید آید کواین و کوآن که راه میداند و ميرود و محتاج نشان و علامت نیست کار او دارد پس شناخت ورای همه است.
مولوی : فیه ما فیه
فصل دوازدهم - قَالَ النَّبُّي عَلَیْهِ السَّلَامُ اَللَّیْلُ طَویْلٌ فَلَا تُقَصِّرْهُ
قَالَ النَّبُّي عَلَیْهِ السَّلَامُ اَللَّیْلُ طَویْلٌ فَلَا تُقَصِّرْهُ بِمَنَامِکَ وَالنَّهَار مُضْيُ فَلَا تُکَّدِرْهُ بِآثامِکَ شب درازست از بهر رازگفتن و حاجات خواستن بیتشویش خَلق و بیزحمت دوستان و دشمنان خلوتی و سلوتی حاصل شده و حق تعالی پرده فرو کشیده تا عملها از ریا مصون و محروس باشد و خالص باشد للهّ تعالی و در شب تيره مرد ریائی از مخلص پیدا شود ریایی رسوا شود در شب همه چیزها بشب مستور شوند و بروز رسوا شوند مرد ریایی بشب رسوا شود گوید چون کسی نمیبیند از بهر کی کنم میگویندش که کسی میبیند ولی تو کسی نیستی تا کسی را بینی آنکسی میبیند که همه کسان در قبضه قدرت ویند و بوقت درماندگی او را خوانند همه و بوقت درد دندان ودرد گوش و درد چشم و تهمت خوف و ناایمنی همه او را خوانند بسر و اعتماد دارند که میشنود و حاجت ایشان روا خواهد کردن و پنهان پنهان صدقه میدهند از بهر دفع بلا را و صحّت رنجوری را و اعتماد دارند که آن دادن و صدقه را قبول میکند چون صحتّشان داد و فراغت ازیشان آن یقين باز رفت و خیال اندیشی باز آمد می گویند خداوندا آن چه حالت بود که بصدق ما ترا میخواندیم در آن کنج زندان با هزارقل هواللّه بیملالت که حاجات روا کردی اکنون ما بيرون زندان همچنان محتاجیم که اندرون زندان بودیم تا ما را از این زندان عالم ظلمانی بيرون آری بعالم انبیا که نورانیست اکنون چرا ما را همان اخلاص برون زندان و برون حالت درد نمی آید هزار خیال فرود میآید که عجب فایده کند یا نکند و تأثير این خیال هزار کاهلی وملالت میدهد آن یقين خیال سوز کوخدای (تعالی) جواب میفرماید که آنچ گفتم نفس حیوانی شما عدوست شما را و مرا که لَاتَتَّخِذَوا عَدُوِّیْ وَعَدوَّکُمْ اَوْلیَاء هماره این عدو را در زندان مجاهده دارید که چون او در زندانست و در بلا و رنج اخلاص تو روی نماید و قوتّ گيرد هزار بار آزمودی که از رنج دندان و دردسر از خوف ترا اخلاص پدید آمد چرا در بند راحت تن گشتی و در تیمار او مشغول شدی سررشته را فراموش مکنید و پیوسته نفس را بی مراد دارید تا بمراد ابدی برسید و از زندان تاریکی خلاص یابید که وَنَهْیَ النَّفْسَ عَنِ الْهَوی فَاِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأوی.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سیزدهم - شیخ ابراهیم گفت که سیف الدین فرخّ چون
شیخ ابراهیم گفت که سیف الدین فرخّ چون یکی را بزدی خود را بکسی (دیگر) مشغول کردی بحکایت تا ایشان او را میزدندی و شفاعت کسی باین طریق و شیوه پیش نرفتی فرمود که هرچ درین عالم میبینی در آن عالم چنانست بلک اینها همه انموذج آن عالمند و هرچ درین عالمست همه ازآن عالم آوردند که وَ اِنْ مِن شَیْیء اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَّزِلُهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ طاس بعلینی بر سر طبلها و دواهای مختلف مینهد از هر انباری مشتی مشتی پلپل و مشتی مصطکی انبارها بینهایتاند ولیکن در طبلهٔ او بیش ازین نمیگنجد، پس آدمی بر مثال طاس بعلینی است یادکان عطاّریست که دروی از خزاین صفات حق مشت مشت و پاره پاره در حقهّا و طبلها نهادهاند تا درین عالم تجارت میکند لایق خود از سمع پارهٔ و از نطق پارهٔ و از عقل پارهٔ و از کرم پارهٔ و از علم پارهٔ اکنون پس مردمان طوّافان حقّند طواّفیی میکند و روز و شب طبلها را پر میکنند و تو تهی میکنی یا ضایع میکنی تا بآن کسبی میکنی روز تهی میکنی و شب باز پر میکنند و قوت میدهند مثلاً روشنی چشم را میبینی در آن عالم دیدهاست و چشمها ونظرها مختلف از آن نموذجی بتو فرستادند تا بدان تفرجّ عالم میکنی دید آن قدر نیست ولیک آدمی بیش ازین تحمّل نکند این صفات همه پیش ماست بینهایت بقدر معلوم بتو می فرستیم پس تأملّ میکن که چندین هزار خلق قرناً بعد قرن آمدند و ازین دریا پر شدند وباز تهی شدند بنگر که آن چه انبارست اکنون هرکرا بر آن دریا وقوف بیشتر دل او بر طبله سردتر پس پنداری که عالم از آن ضراّب خانه بدر میآیند و باز بدارالضّرب رجوع می کند که اِنَّا لِلهِّ وَ اِنَا اِلَیْهِ رَاجِعُوْنَ اِناّ یعنی جمیع اجزای ما از آنجا آمدهاند و انموذج آنجااند و باز آنجا رجوع میکنند از خُرد و بزرگ و حیوانات اما درین طبله زود ظاهر میشوند و بی طبله ظاهر نمیشوند از آنست که آن عالم لطیف است و در نظر نمیآید چه عجب میآید نمیبینی نسیم بهار را چون ظاهر میشود در اشجار و سبزها و گلزارها و ریاحين جمال بهار را بواسطهٔ ایشان تفرجّ میکنی و چون در نفس نسیم بهار مینگری هیچ ازینها نمیبینی نه از آنست که دروی تفرجها و گل زارها نیست آخر نه این از پرتو اوست بل که دروموجهاست از گلزارها و ریاحين لیک موجهای لطیفند در نظر نمیآیند الا بواسطهٔ از لطف پیدا نمیشود. همچنين در آدمی نیز این اوصفا نهانست ظاهر نمیشود الا بواسطهٔ اندرونی یا بيرونی از گفت کسی و آسیب کسی و جنگ و صلح کسی پیدا میشود صفات آدمی نمیبینی در خود تأملّ میکنی هیچ نمییابی و خود را تهی میدانی ازین صفات نه آنست که تو از آنچ بودهٔ متغیرّ شدهٔ الاّ اینها در تو نهانند بر مثال آبند در دریا از دریا بيرون نیابند الا بواسطهٔ ابری و ظاهر نشوند الا بموجی موج جوششی باشد از اندرون تو ظاهر شود بیواسطهٔ بيرونی ولیکن مادام که دریاساکنست هیچ نمیبینی و تن تو بر لب دریاست و جان تودریاییست نمیبینی درو چندین ماهیان و ماران و مرغان و خلق گوناگون بدرمیآیند و خود را مینمایند وباز بدریا ميروند صفات تو مثل خشم و حسد و شهوت و غيره ازین دریا سر برمیآرند پس گویی صفات تو عاشقان حقّند لطیف ایشان را نتوان دیدن الا بواسطهٔ جامهٔ زبان چون برهنه میشوند از لطیفی درنظر نمیآیند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهاردهم - در آدمی عشقی ودردی و خارخاری و تقاضایی هست
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیرذلک می کنند و هیچ آرام نمیگيرند، زیرا آنچه مقصودست به دست نیامده است. آخر معشوق را دلارام میگویند یعنی که دل به وی آرام گيرد پس به غير چون آرام و قرار گيرد. این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانیست و چون پایه های نردبان جای اقامت و باش نیست از بهر گذشتن است، خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند.
سئوال کرد که مغلان مالها را میستانند و ایشان نیز ما را گاه گاهی مالها میبخشند، عجب حکم آن چون باشد. فرمود هرچه مغل بستاند همچنانست که در قبضه و خزینه حق درآمده است همچنانک از دریا کوزهٔ یا خمی را پر کنی و بيرون آری آن ملک تو گردد مادام که در کوزه و یا خمست کس را دران تصرّف نرسد هرک ازان خم ببرد بیاذن تو غاصب باشد اماّ بازچون بدریا ریخته شد بر جمله حلال گردد و از ملک تو بيرون آید پس مال ما بریشان حرامست و مال ایشان بر ما حلالست لَارُهْبَانِیَّةَ فِي الْاِسْلَامِ اَلْجَمَاعَةُ رَحْمَةٌ مصطفی صلوات اللّه علیه کوشش در جمعیتّ نمود که مجمع ارواح را اثرهاست بزرگ و خطير در وحدت و تنهایی آن حاصل نشود و سر اینکه مساجد را نهاده اند تا اهل محلهّ آنجا جمع شوند تا رحمت و فایده افزون باشد و خانها جداگانه برای تفریق است و ستر عیبها فایده آن همين است و جامع را نهادند تا جمعیتّ اهل شهر آنجا باشد و کعبه را واجب کردند تا اغلب خلق عالم از شهرها و اقلیم ها آنجا جمع گردند گفت مغلان که اولّ درین ولایت آمدند عور و برهنه بودند مرکوب ایشان گاو بود و سلاحهاشان چوبين بود این زمان محتشم و سير گشتهاند و اسبان تازی هرچه بهتر و سلاحهای خوب پیش ایشانست فرمود که آن وقت که دل شکسته و ضعیف بودند و قوّتی نداشتند خدا ایشان را یاری داد و نیاز ایشان را قبول کرد، درین زمان که چنين محتشم و قوی شدند حق تعالی با ضعف خلق ایشان را هلاک کند تا بدانند که آن عنایت حق بود و یاری حق بود که ایشان عالم را گرفتند نه به زور و قوت بودو ایشان اول در صحرایی بودند دور از خلق بینوا و مسکين و برهنه و محتاج مگر بعضی ازیشان بطریق تجارت در ولایت خوارزمشاه میآمدند و خرید و فروختی میکردند و کرباس میخریدند جهت تنجامهٔ خود خوارزمشاه آن را منع میکرد و تجّار ایشان را میفرمود تا بکشند و از ایشان نیز خراج میستد و بازرگانان را نمی گذاشت که آنجا بروند، تاتاران پیش پادشاه خود بتضرعّ رفتند که هلاک شدیم پادشاه ایشان ازیشان ده روز مهلت طلبید و رفت در بن غار وده روز روزه داشت و خضوع و خشوع پیش گرفت از حق تعالی ندایی آمد که قبول کردم زاری ترا بيرون آی هرجا که روی منصور باشی آن بود چون بيرون آمدند با مرحق منصور شدند و عالم را گرفتند، گفت تتاران نیز حشر را مقرنّد و میگویند یرغوی خواهد بودن فرمود که دروغ میگویند می خواهند که خود را با مسلمانان مشارک کنند که یعنی ما نیز میدانیم و مقریّم، اشتر را گفتند که از کجا میآیی گفت از حماّم گفت از پاشنهات پیداست اکنون اگر ایشان مقرحّشرند کو علامت ونشان آن این معاصی و ظلم و بدی همچون یخها و برفهاست تو برتو جمع گشته چون آفتاب انابت و پشیمانی و خبر آن جهان و ترس خدای درآید آن برفهاء معاصی جمله بگدازند همچنانک آفتاب برفها و یخها را میگدازاند اگر برفی و یخی بگوید که من آفتاب را دیدهام و آفتاب تموز بر من تافت و او برقرار برف و یخست هیچ عاقل آن را باور نکند محالست که آفتاب تموز بیاید و برف و یخ بگذارد حق تعالی اگرچه وعده داده است که جزاهای نیک و بد در قیامت خواهد بودن اماّ انموذج آن دم بدم و لمحه بلمحه ميرسد اگر آدمیی را شادیی در دل میاید جزای آنست که کسی را شاد کرده است و اگر غمگين میشود کسی را غمگين کرده است، این ارمغانیهای آن عالمست ونمودار روز جزاست تا بدین اندک آن بسیار را فهم کنند همچون که ازانبار گندم مشتی گندم بنمایند.
مصطفی (صلوات اللهّ علیه) بآن عظمت و بزرگی که داشت شبی دست او درد کرد وحی آمد که از تأثير درد دست عباس است که او را اسير گرفته بود و با جمع اسيران دست او بسته بود و اگرچه آن بستن او بامر حق بود هم جزا رسید تا بدانی که این قبضها و تيرگیها و ناخوشیها که برتو میاید از تأثير آزاری و معصیتی است که کردهٔ اگرچه بتفصیل ترا یاد نیست که آن بدست یا از غفلت یا از جهل یا از همنشين بیدینی که گناهها را بر تو آسان کرده است که آن را گناه نمیدانی در جزا مینگر که چقدر گشاد داری و چقدر قبض داری قطعاً قبض جزای معصیت است و بسط جزای طاعت است آخر مصطفی صلی اللهّ علیه و سلمّ برای آنک انگشتری را در انگشت خود بگردانید عتاب آمد که ترا برای تعطیل و بازی نیافریدیم ازینجا قیاس کن که روز تو در معصیت میگذرد یا در طاعت، موسی را (علیه السلّام) بخلق مشغول کرد اگرچه بامر حق بود و همه بحقّ مشغول بود اماّ طرفیش را بخلق مشغول کرد جهت مصلحت و خضر را بکلی مشغول خود کرد و مصطفی را (صلّی اللّه علیه و سلمّ) اول بکلیّ مشغول خود کرد بعدازان امر کرد که خلق رادعوت کن و نصیحت ده و اصلاح کن مصطفی (صلوات اللّه علیه) در فغان و زاری آمد که آه یارب چه گناه کردم مرا از حضرت چرا ميرانی من خلق را نخواهم حق تعالی گفت ای محمّد هیچ غم مخور که ترا نگذارم که بخلق مشغول شوی در عين آن مشغولی بامن باشی و یک سر موی از آنچ این ساعة بامنی چون بخلق مشغول شوی هیچ ازان ازتو کم نگردد در هر کاری که ورزی در عين وصل باشی سؤال کرد حکمهای ازلی و آنچ حق تعالی تقدیر کرده است هیچ بگردد فرمود حق تعالی آنچ حکم کرده است در ازل که بدی را بدی باشد و نیکی را نیکی آن حکم هرگز نگردد زیرا که حق تعالی حکیم است کی گوید که تو بدی کن تا نیکی یابی هرگز کسی گندم کارد جو بردارد یا جو کارد گندم بردارد این ممکن نباشد و همه اولیا و انبیاء چنين گفتهاند که جزای نیکی نیکیست و جزای بدی بدی فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرهُ وَمَنْ یَعْمَلْ مُثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهُ از حکم ازلی این میخواهی که گفتیم و شرح کردیم هرگز این نگردد معاذاللهّ و اگر این میخواهی که جزای نیکی و بدی افزون شود و بگردد یعنی چندانک نیکی بیش کنی نیکیها بیش باشد و چندانک ظلم کنی بدیها بیش باشد این بگردد اماّ اصل حکم نگردد فصالی سؤال کرد که ما میبینیم که شقی سعید میشود و سعید شقی میگردد فرمود آخر آن شقی نیکی کرد یا نیکی اندیشید که سعید شد و آن سعید که شقی شد بدی کرد یا بدیی اندیشید که شقی شد همچنانک ابلیس چون در حق آدم اعتراض کرد که خَلَقْتَنِیْ مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِیْنٍ بعد از آنکه استاد ملک بود ملعون ابد گشت ورانده درگاه ما نیز همين گوییم که جزای نیکی نیکیست و جزای بدی بدیست.
سؤال کرد که یکی نذر کرد که روزی روزه دارم اگر آنرا بشکند کفّارت باشد یانی فرمود که در مذهب شافعی بیک قول کفاّرت باشد جهت آنک نذر را یمين میگيرد و هرک یمين را شکست برو کفّارت باشد امّا پیش ابوحنیفه نذر بمعنی یمين نیست پس کفاّرت نباشد و نذر بردووجهست یکی مطلق و یکی مقیّد مطلق آنست که گوید عَلَیَّ اَنْ اَصُوْمَ یَوْماً ومقیدّ آنست که عَليَّ کَذا اِنْ جَاءَ فلَانُ گفت یکی خری گم کرده بود سه روز روزه داشت بنیتّ آنک خر خود را بیابد بعد از سه روز خر را مرده یافت رنجید و از سر رنجش روی بآسمان کرد و گفت که اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم از من صرفه خواهی بردن یکی سؤال کرد که معنی التحیاّت چیست و صلوات و طیبّات فرمود یعنی این پرستشها و خدمتها و بندگی ها و مراعاتها از ما نیاید و بدانمان فراغت نباشد پس حقیقت شد که طیبّات و صلوات و تحیاّت للهّ راست ازان ما نیست همه ازان اوست و ملک اوست همچنانک در فصل بهار خلقان زراعت کنند و بصحرا بيرون آیند و سفرها کنند و عمارتها کنند این همه بخشش و عطای بهارست و اگر نه ایشان همه چنانک بودند محبوس خانها و غارها بودندی پس بحقیقت این زراعت و این تفرجّ و تنعمّ همه ازانِ بهارست و ولی نعمت اوست و مردم را نظر باسبابست و کارها را ازان اسباب میدانند اماّ پیش اولیا کشف شده است که اسباب پردهٔ بینش نیست تا مسببّ را نبینند وندانند همچنانک کسی از پس پرده سخن میگوید پندارند که پرده سخن میگوید و نداند که پرده بر کارنیست و حجابست چون او از پرده بيرون آید معلوم شود که پرده بهانه بود اولیای حق بيرون اسباب کارها دیدند که گزارده شد و برآمد همچنانک ازکوه اشتربيرون آمد و عصای موسی ثعبان شد و از سنگ خارا دوازده چشمه روان شد و همچنانک مصطفی (صلوات اللهّ علیه) ماه را بیآلت باشارات بشکافت وهمچنانکه آدم (علیه السلّام) بی مادر و پدر در وجود آمد عیسی علیه السلّام بی پدر و برای ابراهیم علیه السلّام ازنار گل و گلزار رست الی مالانهایه پس چون این را دیدند و دانستند که اسباب بهانه است کارساز دگرست اسباب جز روپوشی نیست تا عوام بدان مشغول شوند زکریاّ را (علیه السلّام) حقتعالی وعده کرد که ترا فرزند خواهم دادن او فریاد کرد که من پيرم و زن پير و آلت شهوت ضعیف شده است و زن بحالتی رسیده است که امکان بچه و حبل نیست یارب از چنين زن فرزند چون شود قَالَ رَبِّ اَنّی یَکُوْنُ لِیْ غُلْامٌ وَقَدْ بَلَغَنِیَ الْکِبَرُ وَامْرَأتِیَ عَاقِرٌ جواب آمد که هان ای زکریاّ سررشته را گم کردی صدهزار بار بتو بنمودم کارها بيرون اسباب آن را فراموش کردی نمی دانی که اسباب بهانهاند من قادرم که درین لحظه در پیش نظر تو صدهزار فرزند از تو پیدا کنم بی زن و بی حبل بلک اگر اشارت کنم در عالم خلقی پیدا شوند تمام و بالغ و دانا نه من ترا بیمادر و پدر درعالم ارواح هست کردم و از من بر تو لطفها و عنایتها سابق بود پیش ازآنک درین وجود آیی آن را چرا فراموش میکنی احوال انبیا و اولیا و خلایق و نیک و بد علی قدر مراتبهم و جوهر هم مثال آنست که غلامان را از کافرستان بولایت مسلمانی میآورند و میفروشند بعضی را پنج ساله میآورند و بعضی را ده ساله و بعضی را پانزده ساله آن را که طفل آورده باشند چون سالهای بسیار میان مسلمانان پرورده شود و پير شود احوال آن ولایت را کلّی فراموش کندو هیچ ازآنش اثری یاد نباشد و چون پارهٔ بزرگتر باشد اندکیش یادآید و چون قوی بزرگتر باشد بیشترش یاد باشد همچنين ارواح دران عالم در حضرت حق بودند که اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُوْا بَلَی و غذا و قوت ایشان کلام حق بود بیحرف و بیصوت چون بعضی را بطفلی آوردند چون آن کلام را بشنود ازان احوالش یاد نیاید و خود را ازان کلام بیگانه بیند و آن فریق محجوبانند که در کفر و ضلالت بکلیّ فرو رفتهاند و بعضی را پارهٔ یاد میآید و جوش و هوای آن طرف دریشان سرمیکندو آن مؤمنانند و بعضی چون آن کلام میشنوند آن حالت در نظر ایشان چنانکه در قدیم بود پدید میآید و حجابها بکلیّ برداشته میشودو دران وصل میپیوندند و آن انبیا و اولیااند وصیتّ میکنیم.
یاران را که چون شما را عروسان معنی در باطن روی نماید و اسرار کشف گردد هان و هان تا آن را باغیار نگویید و شرح نکنید و این سخن ما را که میشنوید بهرکس مگویید که لاتُعْطُوا الْحِکْمَةَ لِغَیْرِ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهَا وَلَا تَمْنَعُوْهَا عَنْ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوْهُمْ ترا اگر شاهدی یا معشوقهٔ بدست آید و در خانهٔ تو پنهان شود که مرابکس منمای که من ازانِ توم هرگز روا باشد و سزد که او را در بازارها گردانی و هرکس را گویی که بیا این (خوب) را ببين آن معشوقه را هرگز این خوش اید برایشان رود و از تو خود خشم گيرد حقتعالی این سخنها را بر ایشان حرام کرده است چنانک اهل دوزخ باهل بهشت افغان کنند که آخر کوکرم شما و مروتّ شما ازان عطاها و بخششها که حق (تعالی) با شما کرده است از روی صدقه و بنده نوازی بر ما نیز اگر چیزی ریزید و ایثار کنید چه شود وَلِلاَرْضِ مِنْ کَأسِ الْکِرَامِ نَصِیْبٌ که ما درین آتش میسوزیم و میگدازیم ازان میوهها یاازان آبهای زلال بهشت ذرهّٔ بر جان ما ریزید چه شود که وَنَادَی اَصْحَابُ النَّارِ اَصْحَابَ الْجَنَّةِ اَنْ اَفِیْضُوْا عَلَیْنَا مِنَ الْمَاءِ اَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللّهُ قَالُوْا اِنَّ اللهَّ حَرَّمَهُمَا عَلَی الْکَافِرِیْنَ بهشتیان جواب دهند که آن را خدای بر شما حرام کرده است تخم این نعمت در دار دنیا بود چون آنجا نکشتید و نورزیدیت و آن ایمان و صدق بود و عمل صالح اینجا چه برگيرید و اگر ما از روی کرم بشما ایثار کنیم چون خدا آن را بر شما حرام کرده است حلقتان را بسوزاند و بگلو فرو نرود و ار درکیسه نهید دریده شود و بیفتد.
بحضرت مصطفی (صلوات اللّه علیه) جماعتی منافقان و اغیار آمدند ایشان در شرح اسرار بودند و مدح مصطفی (صلی اللهّ علیه و سلم) میکردند پیغامبر بر من بصحابه فرمود که خَمِّرُوا آنِیَتَکُمْ یعنی سرهای کوزها را و کاسها را و دیگها و سبوها را و خمها را بپوشانید و پوشیده دارید که جانورانی هستند پلید و زهرناک مبادا که در کوزهاء شما افتند و بنادانی از آن کوزه آب خورید شما را زیان دارد باین صورت ایشان را فرمود که از اغیار حکمت را نهان دارید و دهان و زبان را پیش اغیار بسته دارید که ایشان موشانند لایق این حکمت و نعمت نیستند.
فرمود که آن امير که از پیش ما بيرون رفت اگرچه سخن ما را بتفصیل فهم نمیکرد اماّ اجمالا میدانست که ما او را بحق دعوت میکنیم آن نیاز و سرجنبانیدن ومهر و عشق او را بجای فهم گيریم آخر این روستایی که در شهری میآید بانگ نماز میشنود اگرچه معنی بانگ نماز را بتفصیل نمیداند اماّ مقصود را فهم میکند.