عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۴
همایون جشن پیغمبر شعار ملت یزدان
مبارک باد بر سلطان بن سلطان بن سلطان
خداوند خداوندان معزالدوله رکنالدین
شهنشه بوالمظفر برکیارق سایهٔ یزدان
جوان دولت جهانداری که پیش نامه و نامش
جهانداران زمین بوسند در ایران و در توران
زافریدون و نوشروان جهگویم من که بگذشت او
به ملک اندر ز افریدون به عدل اندر ز نوشروان
به حکم او شهان خاضع به عدل او جهان ایمن
به حلم او زمین ساکن بهکام او فلک گردان
طرب در جام او باده ظفر در تیغ او گوهر
امل در دست او خاتم اجل در تیر او پیکان
جهان را عدل او در خور چو در سرما چو در گرما
هوای سرد را آتش زمین خشک را باران
خدای عرش فرمودست سیارات گردون را
که هر روزی دهند او را یکی اقبال دیگرسان
چو خورشید جهان افروز هست اقبال او پیدا
که داند کرد خورشید جهانافروز را پنهان
به فر و کامرانی کرد با او آسمان بیعت
به عمر جاودانی بست با او مشتری پیمان
ز بهر قید بدخواهان او باشد همه ساله
گره بر ابروی مریخ و چین بر چهرهٔ کیوان
همه گیتی گشاده چشم تا او کی کشد لشکر
همه عالم نهاده گوش تا او کی دهد فرمان
کرا رنجی بود بر تن رضای او دهد راحت
کرا دردی بود در دل سخای او کند درمان
به یک دیدار او گردد همه تیمارها شادی
به یک گفتار او گردد همه دشوارها آسان
خرد گوید مدیح او را چو گیرد جام در مجلس
فلک سوزد سپند او را چو بازد گوی در میدان
چو بگشاید به بخشش کف ز بس خواری بگرید زر
چو بسپارد به رامش دل ز بس شادی بخندد جان
چو ساز بزم او سازند گردد عالمی زرین
چو کوس رزم او کوبند گیرد کشوری طوفان
بلا و صاعقه از بیم تیغ او به قسطنطین
خروش و مشغله از جوش جیش او به ترکستان
به قسطنطین چو مطموره است گویی قصر بر قیصر
به ترکستان چو زندان است گویی خانمان بر خان
چه گویم قصه ی خصمان و حال بدسگالانش
که مشهورست و معروف است حال قصهٔ ایشان
سر و سامان همی جستند کار ملک را اول
ز بیدادی شدند آخر سراسر بیسر و سامان
ندانستند پنداری که با سلطان کسی کوشد
که باشد ضحکهٔ گردون و باشد سخرهٔ شیطان
چو مالش داد سلطان اهل عصیان را نپندارم
که با او دارد اندر دل کسی اندیشهٔ عصیان
الا یا دادگر شاهی که اندر مشرق و مغرب
کجا بود از ستم ویران شد از عدل تو آبادان
چو نامت بر زبان آرند بشناسند شاهی را
که شاهی چون یکی نامه است و نام تو بر او عنوان
ز اطراف جهان شاهان همی آیند تا روزی
مگر پیش تو بنشینند بر اطراف شادروان
پس از عهد ملک شاهی نمودی خلق عالم را
رسوم خویش را حجت فتوح خویش را برهان
ز بهر ملت تازی فریضه است ای شه غازی
کشیدن لشکر نصرت به جنگ روم و ترکستان
دیار شام خالی کردن از بطریق واز اُسقف
بلاد روم خالیکردن از قسیس و از رهبان
بباید کشتن آن ملعونسگان و خاکساران را
که گرگان تیز کردستند هم چنگال و هم دندان
بباید مرفرنگان را بریدن بسته خنجرها
به خنجرهای گوهردار جان اوبار خون افشان
به صحرا بر ز سرهای فرنگان گویها کردن
ز دست و پای ایشان گویها را ساختن چوگان
عجب نبود ز اقبالت که آن کشور چنان گردد
که بر عیسی و بر مریم نگوید نیز کس بهتان
خداوندا چو عید آمد به شادی و خوشی بنشین
امیران و ندیمان را به بزم خویشتن بنشان
شراب مجلس تو هست نافعتر تن و جان را
از آن شربت که نوشیدست خضر از چشمه ی حیوان
رحیق و سلسبیل از جنتالفردوس پنداری
همی بر دست حورالعین فرستد پیش تو رضوان
الا تا باد دیماهی همی خیزد پس از تشرین
الا تا فصل تابستان همی خیزد پس از نیسان
نصیب تو ز هفت اقلیم و قسم تو ز هفت اختر
سعادتهای بینحس و زیادتهای بینقصان
به تو افروخته دنیا به تو افراخته ملت
به تو آراسته دولت به تو پیراسته ایمان
مبارک باد بر سلطان بن سلطان بن سلطان
خداوند خداوندان معزالدوله رکنالدین
شهنشه بوالمظفر برکیارق سایهٔ یزدان
جوان دولت جهانداری که پیش نامه و نامش
جهانداران زمین بوسند در ایران و در توران
زافریدون و نوشروان جهگویم من که بگذشت او
به ملک اندر ز افریدون به عدل اندر ز نوشروان
به حکم او شهان خاضع به عدل او جهان ایمن
به حلم او زمین ساکن بهکام او فلک گردان
طرب در جام او باده ظفر در تیغ او گوهر
امل در دست او خاتم اجل در تیر او پیکان
جهان را عدل او در خور چو در سرما چو در گرما
هوای سرد را آتش زمین خشک را باران
خدای عرش فرمودست سیارات گردون را
که هر روزی دهند او را یکی اقبال دیگرسان
چو خورشید جهان افروز هست اقبال او پیدا
که داند کرد خورشید جهانافروز را پنهان
به فر و کامرانی کرد با او آسمان بیعت
به عمر جاودانی بست با او مشتری پیمان
ز بهر قید بدخواهان او باشد همه ساله
گره بر ابروی مریخ و چین بر چهرهٔ کیوان
همه گیتی گشاده چشم تا او کی کشد لشکر
همه عالم نهاده گوش تا او کی دهد فرمان
کرا رنجی بود بر تن رضای او دهد راحت
کرا دردی بود در دل سخای او کند درمان
به یک دیدار او گردد همه تیمارها شادی
به یک گفتار او گردد همه دشوارها آسان
خرد گوید مدیح او را چو گیرد جام در مجلس
فلک سوزد سپند او را چو بازد گوی در میدان
چو بگشاید به بخشش کف ز بس خواری بگرید زر
چو بسپارد به رامش دل ز بس شادی بخندد جان
چو ساز بزم او سازند گردد عالمی زرین
چو کوس رزم او کوبند گیرد کشوری طوفان
بلا و صاعقه از بیم تیغ او به قسطنطین
خروش و مشغله از جوش جیش او به ترکستان
به قسطنطین چو مطموره است گویی قصر بر قیصر
به ترکستان چو زندان است گویی خانمان بر خان
چه گویم قصه ی خصمان و حال بدسگالانش
که مشهورست و معروف است حال قصهٔ ایشان
سر و سامان همی جستند کار ملک را اول
ز بیدادی شدند آخر سراسر بیسر و سامان
ندانستند پنداری که با سلطان کسی کوشد
که باشد ضحکهٔ گردون و باشد سخرهٔ شیطان
چو مالش داد سلطان اهل عصیان را نپندارم
که با او دارد اندر دل کسی اندیشهٔ عصیان
الا یا دادگر شاهی که اندر مشرق و مغرب
کجا بود از ستم ویران شد از عدل تو آبادان
چو نامت بر زبان آرند بشناسند شاهی را
که شاهی چون یکی نامه است و نام تو بر او عنوان
ز اطراف جهان شاهان همی آیند تا روزی
مگر پیش تو بنشینند بر اطراف شادروان
پس از عهد ملک شاهی نمودی خلق عالم را
رسوم خویش را حجت فتوح خویش را برهان
ز بهر ملت تازی فریضه است ای شه غازی
کشیدن لشکر نصرت به جنگ روم و ترکستان
دیار شام خالی کردن از بطریق واز اُسقف
بلاد روم خالیکردن از قسیس و از رهبان
بباید کشتن آن ملعونسگان و خاکساران را
که گرگان تیز کردستند هم چنگال و هم دندان
بباید مرفرنگان را بریدن بسته خنجرها
به خنجرهای گوهردار جان اوبار خون افشان
به صحرا بر ز سرهای فرنگان گویها کردن
ز دست و پای ایشان گویها را ساختن چوگان
عجب نبود ز اقبالت که آن کشور چنان گردد
که بر عیسی و بر مریم نگوید نیز کس بهتان
خداوندا چو عید آمد به شادی و خوشی بنشین
امیران و ندیمان را به بزم خویشتن بنشان
شراب مجلس تو هست نافعتر تن و جان را
از آن شربت که نوشیدست خضر از چشمه ی حیوان
رحیق و سلسبیل از جنتالفردوس پنداری
همی بر دست حورالعین فرستد پیش تو رضوان
الا تا باد دیماهی همی خیزد پس از تشرین
الا تا فصل تابستان همی خیزد پس از نیسان
نصیب تو ز هفت اقلیم و قسم تو ز هفت اختر
سعادتهای بینحس و زیادتهای بینقصان
به تو افروخته دنیا به تو افراخته ملت
به تو آراسته دولت به تو پیراسته ایمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۵
تازه و نو شد ز فر باد فروردین جهان
خرم و خوش گشت کوه و دشت و باغ و بوستان
کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن
کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان
زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی
زند باف است او به لفظ پارسی پازندخوان
کوه شد چون پرنیان و لاله شد همچون علم
سرخ نیکوتر علم چون سبز باشد پرنیان
نیلگون آمد بنفشه زعفرانگون شنبلید
آن همانا نیل بودست این همانا زعفران
لعلگویی از بدخشان نقب بر زد بر زمین
وز زمین بر رفت پنداری به شاخ ارغوان
برق در ابر و سیاهی در میان لاله هست
همچو آتش در دخان و همچو در آتش دخان
جون برآید ابر پرسیمرغگردد روی چرخ
پرِّ هر سیمرغ بر روی زمین گوهرفشان
از هوا هر ساعتی بر ابر بدرخشد درخش
چون زگرد معرکه تیغ شهگیتی ستان
ناصر دین خسرو مشرق ملکسنجر که ملک
یافت میراث از ملک سلطانُ از الب ارسلان
آن جهانداری که هست اندر خراسان جیش او
جوش او در ماوراءالنهر و در زابلستان
پادشاهان پنج چیز او را مسلم کردهاند
خاتم و شمشیر و تاج و تخت وگنج شایگان
از بناتالنعش قصر بخت او را کنگره است
وز ثریا درگه اقبال او را آستان
چرخ باشد زیر پایش هر کجا ساید رکاب
دهر باشد زیر دستش هر کجا تابد عنان
گر بود رایش که دریابد زمان رفته را
چون ستاره گاه رجعت باز پس گردد زمان
گر بلرزد نیزه اندر دست او روز نبرد
مرد در جوشن بلرزد اسب در بَرْگُستوان
هم بر آنسان کز زُمرُّد چشم افعی بِتَرکَد
چشم دشمن بترکد چون او بگرداند سنان
بر سعادتهای او گردون گردان داد خط
زهره شد بر خط گواه و مشتری شد در ضمان
تاکه هامون پست باشد رای او باشد بلند
تا که گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
ای جهانآرای شاهی کز مبارک رای توست
دولت و دین را ز بیداد و بدی امن و امان
اختیارست از جهان اقلیم رابع خلق را
در خط فرمان توست آنچ اختیارست از جهان
چون خرد شکر تو گوید، جان کُند شکر خرد
چون زبان مدح تو گوید دل کند مدح زبان
ملک و دین را از تو نگزیرد چو نگزیرد همی
دیده را از روشنایی کالبد را از روان
سر فرازد آسمان گر بر میان خویشتن
آن کمر بیند که دربان تو دارد برمیان
نیزه و شمشیر و تیر لشکرت روز مصاف
کرد در صحرای تِرْمَذ دام و دد را میهمان
میهمان نشگفت اگر باشد به صحرا دام و دد
هرکجا شمشیر و تیر و نیزه باشد میزبان
هر امیر از لشکرت بر لشکری شد کامکار
هر غلام از مرکبت بر مرکبی شد کامران
از امیران و غلامان تو رشک آید همی
مهر ومه را بر سبهر و حورعین را بر جنان
گر خلاف تو قدرخان کرد پیدا بر زمین
حشمت و قَدر قَدَرخان در زمین کردی نهان
آن غرور اندر سر او دشمنی دیگر نهاد
کز میان چون جست از تیغ تو چون تیر ازکمان
آن یکی از بیم تیرت چون کمان خم داد پشت
وین دگر جست از سر تیغ تو چون تیر ازکمان
هر دو را بارگران از خوی بد درگردن است
هست معروف این مثل: خوی بدو بارگران
گرچه بود اندر گمان خصم پیروزی و فتح
ایزدش روزی نکرد از هر چه بود اندر گمان
رزم تو دریای جوشان گشت و تیغت چون نهنگ
سر ز دریا برزد و ناگه کشیدش در دهان
آنچه با او شاه ماضی کرده بود از نیکویی
شد فراموش از دلش تاکرد جان و تن زبان
هرکه بدکاری کند ناگه نهد بر خاک سر
هرکه بدعهدی کند ناگه دهد بر باد جان
چون اجل را برکران عمر او افتاد چشم
آمد از توران به جیحون با سپاهی بیکران
مار و مرغ آری چو سنگ و دام را درخور شوند
مار بیرون آید از سوراخ و مرغ از آشیان
هرکه با تو سرکشد تا پیش تو لشکر کشد
باشد انجامش چنین و باشد آغازش چنان
نصرت تو روز دهرافروز را ماند همی
روز دهر افروز را انکارکردن کی توان
آنکه عصیان کرد ملک از دست او ناگه برفت
وانکه فرمان برد ملک آمد بهدستش رایگان
چاکر فرمان توست و بندهٔ احسان توست
آنکه اکنون در دیار ماورالنهرست خان
نام سلجوق از جهان هرگز نگردد منقطع
تا چو تو شاهی بود سلجوق را در دودمان
یک گهر باشد کزو قیمت فزاید عقل را
یک پسر باشد کزو باقی بماند خاندان
هرکجا لشکرکشی اقبال باشد پیشرو
تا بود اینانج بک در لشکر تو پهلوان
با دلیریهای او منسوخ گشت اندر عجم
آن دلیریها که رستم کرد در مازندران
لشکر افروزند و ملکآرای پیش تخت تو
این سپهسالار عادل وان وزیر مهربان
زین مبارکتر سپهداری و دستوری ندید
دولت افراسیاب و حضرت نوشین روان
تا بود در عالمِ سِفلی طبایع را مزاج
تا بود در عالم عِلوی کواکب را قران
باکواکب باد پیمانت در این عالم درست
بر طبایع باد فرمانت در این عالم روان
تارک دشمن ز تیغ آبدارت خاکسار
باد انصاف تو اندر مملکت آتش نشان
دولت از تو سرفراز و تو ز دولت سرفراز
لشکر از تو شادمان و تو زلشکر شادمان
اختیار تو همه پیروزی و نیکاختری
روزگار تو همه نوروز و عید و مهرگان
شاکر و راضی به تو جان معزّالدین به خلد
پیش تخت تو معزّی شعر گوی و مَدح خوان
خرم و خوش گشت کوه و دشت و باغ و بوستان
کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن
کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان
زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی
زند باف است او به لفظ پارسی پازندخوان
کوه شد چون پرنیان و لاله شد همچون علم
سرخ نیکوتر علم چون سبز باشد پرنیان
نیلگون آمد بنفشه زعفرانگون شنبلید
آن همانا نیل بودست این همانا زعفران
لعلگویی از بدخشان نقب بر زد بر زمین
وز زمین بر رفت پنداری به شاخ ارغوان
برق در ابر و سیاهی در میان لاله هست
همچو آتش در دخان و همچو در آتش دخان
جون برآید ابر پرسیمرغگردد روی چرخ
پرِّ هر سیمرغ بر روی زمین گوهرفشان
از هوا هر ساعتی بر ابر بدرخشد درخش
چون زگرد معرکه تیغ شهگیتی ستان
ناصر دین خسرو مشرق ملکسنجر که ملک
یافت میراث از ملک سلطانُ از الب ارسلان
آن جهانداری که هست اندر خراسان جیش او
جوش او در ماوراءالنهر و در زابلستان
پادشاهان پنج چیز او را مسلم کردهاند
خاتم و شمشیر و تاج و تخت وگنج شایگان
از بناتالنعش قصر بخت او را کنگره است
وز ثریا درگه اقبال او را آستان
چرخ باشد زیر پایش هر کجا ساید رکاب
دهر باشد زیر دستش هر کجا تابد عنان
گر بود رایش که دریابد زمان رفته را
چون ستاره گاه رجعت باز پس گردد زمان
گر بلرزد نیزه اندر دست او روز نبرد
مرد در جوشن بلرزد اسب در بَرْگُستوان
هم بر آنسان کز زُمرُّد چشم افعی بِتَرکَد
چشم دشمن بترکد چون او بگرداند سنان
بر سعادتهای او گردون گردان داد خط
زهره شد بر خط گواه و مشتری شد در ضمان
تاکه هامون پست باشد رای او باشد بلند
تا که گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
ای جهانآرای شاهی کز مبارک رای توست
دولت و دین را ز بیداد و بدی امن و امان
اختیارست از جهان اقلیم رابع خلق را
در خط فرمان توست آنچ اختیارست از جهان
چون خرد شکر تو گوید، جان کُند شکر خرد
چون زبان مدح تو گوید دل کند مدح زبان
ملک و دین را از تو نگزیرد چو نگزیرد همی
دیده را از روشنایی کالبد را از روان
سر فرازد آسمان گر بر میان خویشتن
آن کمر بیند که دربان تو دارد برمیان
نیزه و شمشیر و تیر لشکرت روز مصاف
کرد در صحرای تِرْمَذ دام و دد را میهمان
میهمان نشگفت اگر باشد به صحرا دام و دد
هرکجا شمشیر و تیر و نیزه باشد میزبان
هر امیر از لشکرت بر لشکری شد کامکار
هر غلام از مرکبت بر مرکبی شد کامران
از امیران و غلامان تو رشک آید همی
مهر ومه را بر سبهر و حورعین را بر جنان
گر خلاف تو قدرخان کرد پیدا بر زمین
حشمت و قَدر قَدَرخان در زمین کردی نهان
آن غرور اندر سر او دشمنی دیگر نهاد
کز میان چون جست از تیغ تو چون تیر ازکمان
آن یکی از بیم تیرت چون کمان خم داد پشت
وین دگر جست از سر تیغ تو چون تیر ازکمان
هر دو را بارگران از خوی بد درگردن است
هست معروف این مثل: خوی بدو بارگران
گرچه بود اندر گمان خصم پیروزی و فتح
ایزدش روزی نکرد از هر چه بود اندر گمان
رزم تو دریای جوشان گشت و تیغت چون نهنگ
سر ز دریا برزد و ناگه کشیدش در دهان
آنچه با او شاه ماضی کرده بود از نیکویی
شد فراموش از دلش تاکرد جان و تن زبان
هرکه بدکاری کند ناگه نهد بر خاک سر
هرکه بدعهدی کند ناگه دهد بر باد جان
چون اجل را برکران عمر او افتاد چشم
آمد از توران به جیحون با سپاهی بیکران
مار و مرغ آری چو سنگ و دام را درخور شوند
مار بیرون آید از سوراخ و مرغ از آشیان
هرکه با تو سرکشد تا پیش تو لشکر کشد
باشد انجامش چنین و باشد آغازش چنان
نصرت تو روز دهرافروز را ماند همی
روز دهر افروز را انکارکردن کی توان
آنکه عصیان کرد ملک از دست او ناگه برفت
وانکه فرمان برد ملک آمد بهدستش رایگان
چاکر فرمان توست و بندهٔ احسان توست
آنکه اکنون در دیار ماورالنهرست خان
نام سلجوق از جهان هرگز نگردد منقطع
تا چو تو شاهی بود سلجوق را در دودمان
یک گهر باشد کزو قیمت فزاید عقل را
یک پسر باشد کزو باقی بماند خاندان
هرکجا لشکرکشی اقبال باشد پیشرو
تا بود اینانج بک در لشکر تو پهلوان
با دلیریهای او منسوخ گشت اندر عجم
آن دلیریها که رستم کرد در مازندران
لشکر افروزند و ملکآرای پیش تخت تو
این سپهسالار عادل وان وزیر مهربان
زین مبارکتر سپهداری و دستوری ندید
دولت افراسیاب و حضرت نوشین روان
تا بود در عالمِ سِفلی طبایع را مزاج
تا بود در عالم عِلوی کواکب را قران
باکواکب باد پیمانت در این عالم درست
بر طبایع باد فرمانت در این عالم روان
تارک دشمن ز تیغ آبدارت خاکسار
باد انصاف تو اندر مملکت آتش نشان
دولت از تو سرفراز و تو ز دولت سرفراز
لشکر از تو شادمان و تو زلشکر شادمان
اختیار تو همه پیروزی و نیکاختری
روزگار تو همه نوروز و عید و مهرگان
شاکر و راضی به تو جان معزّالدین به خلد
پیش تخت تو معزّی شعر گوی و مَدح خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۶
همی تا دولت و ملک است در ایران و در توران
ملکسنجر خداوندست در توران و در ایران
جوان دولت جهانداری که از اخبار و آثارش
بیفروزد همی دولت بیفزاید همی ایمان
سپاهش درخراسان است و اخبارس به قسطنطین
رکابش بر در مروست و آثار به ترکستان
به قسطنطین همی نالد ز بیم تیغ او قیصر
به ترکستان همی نازد به فر بخت او خاقان
ز مهر و کین او خیزد همی در دولت و ملت
بقای موکب نصرت فنای لشکر خِذلان
گهی از مشتری سازد به دولت گوی چوگان را
گهی از ماه نوسازد به همتگوی را چوگان
شهنشاهی به عهد او نبوت را همی ماند
که او مانند هارون است و سلطان موسی عمران
حسود هر دو چون فرعون و خصم هر دو چون قارون
دل هر دو ید بیضا و تیغ هر دو چون ثُعبان
گهی پوید به پیروزی رسول آن به نزد این
گهی آید به پیروزی به نزد این رسول آن
به اطراف جهان شاهان سرافرازند اگر روزی
به بزم هر دو بنشینند بر اطراف شادروان
چو سلطان و ملک شادند و در دنیا به یک دیگر
زسلطان و ملکشادند در عقبی ملک سلطان
بگرداناد چشم بد خدا از دولت هر دو
بهکام هر دو بادا تا قیامت آسمانگردان
زگیتی هر دو را طاعت به دولت هر دو را خدمت
زگردون هر دو را بیعت زاختر هر دو را پیمان
حسام هر دو دینگستر لقای هر دو دینپرور
فتوح هر دو تا محشر بقای هر دو جاویدان
ملکسنجر خداوندست در توران و در ایران
جوان دولت جهانداری که از اخبار و آثارش
بیفروزد همی دولت بیفزاید همی ایمان
سپاهش درخراسان است و اخبارس به قسطنطین
رکابش بر در مروست و آثار به ترکستان
به قسطنطین همی نالد ز بیم تیغ او قیصر
به ترکستان همی نازد به فر بخت او خاقان
ز مهر و کین او خیزد همی در دولت و ملت
بقای موکب نصرت فنای لشکر خِذلان
گهی از مشتری سازد به دولت گوی چوگان را
گهی از ماه نوسازد به همتگوی را چوگان
شهنشاهی به عهد او نبوت را همی ماند
که او مانند هارون است و سلطان موسی عمران
حسود هر دو چون فرعون و خصم هر دو چون قارون
دل هر دو ید بیضا و تیغ هر دو چون ثُعبان
گهی پوید به پیروزی رسول آن به نزد این
گهی آید به پیروزی به نزد این رسول آن
به اطراف جهان شاهان سرافرازند اگر روزی
به بزم هر دو بنشینند بر اطراف شادروان
چو سلطان و ملک شادند و در دنیا به یک دیگر
زسلطان و ملکشادند در عقبی ملک سلطان
بگرداناد چشم بد خدا از دولت هر دو
بهکام هر دو بادا تا قیامت آسمانگردان
زگیتی هر دو را طاعت به دولت هر دو را خدمت
زگردون هر دو را بیعت زاختر هر دو را پیمان
حسام هر دو دینگستر لقای هر دو دینپرور
فتوح هر دو تا محشر بقای هر دو جاویدان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۹
جهان و هرچه در اوست آشکار و نهان
مسلم است به عدل وزیر شاه جهان
جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند
که هست همت او کارساز پیر و جوان
میان او کمری دارد از سعادت و فخر
بدین سبب همه کس پیش اوست بسته میان
دهان دهر دهد بوسه بر بنان و کَفَش
کجا شود قلم اندر کفش گشادهزبان
کمانگر است مگر کلک تیر پیکر او
که ساختهاست ز قد مخالفانش کمان
روان به خدمت او تازه شد چون دل به خرد
خرد به طاعت او تازه شد چون تن به روان
بیان نبود معالی و جاه را زین پیش
کنون ز سیرت او یافتند هر دو بیان
به جان خرند بزرگان رضای او و سزد
که نیک بختی و تأیید را خرند به جان
نهان و غیب شدست آشکار خاطر او
ز بهر آن که یکی دارد آشکار و نهان
هَوان ندیده کس اندر هوای دولت او
همی ز بهر چه گویند در هوی است هوان
فغان کنند همی دشمنان ز کینهٔ او
بلیکند همهکس از هلاک خویش فغان
سنان نیزه او خصم را بسوزد دل
مگرکه نیزهٔ او را ز صاعقه است سنان
جنان شود ز خیال خلاف او چو سَقَر
سقر شود ز نسیم رضای او چون جنان
بخوان به نامش یک مدح و بعد از آن هر روز
هزار نامهٔ دولت به نام خویش بخوان
نشان طبعش و حلمش یکی ز من بشنو
گر از گران و سبک بایدت دلیل و نشان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمینگران
اماندهِ همه عالم تویی خداوندا
به عالم از قلم توست فتح باب امان
به نان و نام بود قصد هر کسی و همی
ز خدمت تو رسد هر کسی به نام و به نان
زیان نکرد کسی کاو رضا و مهر تو جست
کسی که مهر و رضایت نجست کرد زیان
زمان زمام به دست تو داد تا محشر
بلی به دست تو بهتر بود زمام زمان
عنان مرکب بخت تو از مجرّه سزد
چو مرکب از فلک آید بود مَجّره عنان
عیان تویی به سخا و همه جهان خبر است
خبر جه باید جایی که حاضرست عیان
از آن دو دست تو دارم عجب که گویی هست
نظام مشرق از این و قوام مغرب از آن
دخان کلک تو نوری است چشم عالم را
شگفت و نادر باشد به فعل نور دخان
ضمان دادن روزی تو کردی از همه کس
مبارک است بر ایام تو خجسته ضمان
مکان ندید کسی عقل را مگر آن کس
که دید شخص مکین تو را گرفته مکان
گران ندید کسی روزگار عدل تو را
سعادت ابدی را کسی ندید گران
زبان من چو ستایش کند صفات تو را
همه تنم شود اندر ستایش تو زبان
قِران مشتری و زهره تا همیباشد
برون ز دولت تو هر دو را مباد قران
بمان به شادی و خوشی هزار سال تمام
هزار بس نبود صد هزار سال بمان
خزان و جشن خزان هر دو حاضر اند به هم
همیگذار به شادی خزان و جشن خزان
مسلم است به عدل وزیر شاه جهان
جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند
که هست همت او کارساز پیر و جوان
میان او کمری دارد از سعادت و فخر
بدین سبب همه کس پیش اوست بسته میان
دهان دهر دهد بوسه بر بنان و کَفَش
کجا شود قلم اندر کفش گشادهزبان
کمانگر است مگر کلک تیر پیکر او
که ساختهاست ز قد مخالفانش کمان
روان به خدمت او تازه شد چون دل به خرد
خرد به طاعت او تازه شد چون تن به روان
بیان نبود معالی و جاه را زین پیش
کنون ز سیرت او یافتند هر دو بیان
به جان خرند بزرگان رضای او و سزد
که نیک بختی و تأیید را خرند به جان
نهان و غیب شدست آشکار خاطر او
ز بهر آن که یکی دارد آشکار و نهان
هَوان ندیده کس اندر هوای دولت او
همی ز بهر چه گویند در هوی است هوان
فغان کنند همی دشمنان ز کینهٔ او
بلیکند همهکس از هلاک خویش فغان
سنان نیزه او خصم را بسوزد دل
مگرکه نیزهٔ او را ز صاعقه است سنان
جنان شود ز خیال خلاف او چو سَقَر
سقر شود ز نسیم رضای او چون جنان
بخوان به نامش یک مدح و بعد از آن هر روز
هزار نامهٔ دولت به نام خویش بخوان
نشان طبعش و حلمش یکی ز من بشنو
گر از گران و سبک بایدت دلیل و نشان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمینگران
اماندهِ همه عالم تویی خداوندا
به عالم از قلم توست فتح باب امان
به نان و نام بود قصد هر کسی و همی
ز خدمت تو رسد هر کسی به نام و به نان
زیان نکرد کسی کاو رضا و مهر تو جست
کسی که مهر و رضایت نجست کرد زیان
زمان زمام به دست تو داد تا محشر
بلی به دست تو بهتر بود زمام زمان
عنان مرکب بخت تو از مجرّه سزد
چو مرکب از فلک آید بود مَجّره عنان
عیان تویی به سخا و همه جهان خبر است
خبر جه باید جایی که حاضرست عیان
از آن دو دست تو دارم عجب که گویی هست
نظام مشرق از این و قوام مغرب از آن
دخان کلک تو نوری است چشم عالم را
شگفت و نادر باشد به فعل نور دخان
ضمان دادن روزی تو کردی از همه کس
مبارک است بر ایام تو خجسته ضمان
مکان ندید کسی عقل را مگر آن کس
که دید شخص مکین تو را گرفته مکان
گران ندید کسی روزگار عدل تو را
سعادت ابدی را کسی ندید گران
زبان من چو ستایش کند صفات تو را
همه تنم شود اندر ستایش تو زبان
قِران مشتری و زهره تا همیباشد
برون ز دولت تو هر دو را مباد قران
بمان به شادی و خوشی هزار سال تمام
هزار بس نبود صد هزار سال بمان
خزان و جشن خزان هر دو حاضر اند به هم
همیگذار به شادی خزان و جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۹
صنع یزدان بیچگونه و چون
داد ما را چهار چیز کنون
که بدان هر چهار بخت بلند
روز ما کرد فرخ و میمون
موسم عید و روزگار بهار
فتح غزنین و موکب خاتون
تاج دنیا و دین خداوندی
که به دولت رسید بر گردون
قبلهٔ سروران ملکآرای
مادر خسروان روزافزون
خانهٔ ملک هر دو خسرو را
از لب دجله تا لب جیحون
دولت و دین و داد او هر سه
سقف و دیوار و قاعده است و ستون
دو پسر دارد او که در شاهی
پیش هر دو رهی سزد هامون
آن برادر گزیده چون موسی
وین برادر ستوده چون هارون
آن یکی در هنر چو اسکندر
وین دگر در ظفر چو اَفریدون
هر دو را نرم آسمان درشت
هر دو را رام روزگار حَرون
ای جهان را ز تو بها و شرف
چون صدف را ز لولو مکنون
کردگار جهان همی سازد
کار تو بیعزایم و افسون
چرخ چون تو به صد هزار قران
ننماید به صد هزار قرون
هرکجا مهد و کوکب تو بود
مملکت را بود قران و سکون
ای بسا قامتا به شکل الف
که شود پیش تو به صورت نون
در سپاهان شدی به طالع سعد
هم بدان طالع آمدی بیرون
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون
بودی آنجا ز حادثات معاف
هستی اینجا ز نائبات مصون
حضرت و بارگاه سلطانی
از تو شد فخر و جاه را قانون
تهنیت شد به عمر او موصول
عافیت شد به شخص او مقرون
شاه سنجر به دولت تو گشاد
از در بُست تا لب سیحون
پدر و جد او کجا دیدند
آنچه او دید ز ایزد بیچون
هست بر طبع او هنر عاشق
هست بر تیغ او ظفر مفتون
مال قارون به او سپرد خدای
در زمین رفت خصم چون قارون
تا نه بس دیر در ولایت هند
بگشاید همی بلاد و حُصون
زود باشد که از در غزنین
درجهای جواهر مخزون
گلهٔ اسب و بدرهٔ زر و سیم
زنده پیلان و اشتران هیون
جامههای بدیع رنگارنگ
تحفههای غریب گوناگون
من زدم فال و بس عجب نبود
گر به اقبال تو شود ایدون
که به اقبال تو خداوندی
نبود زیر چرخ آینهگون
شادکامی تو از سه فرزندست
که جهان هر سه را شدست زبون
این جهان با شماست یک سر راست
هست با دیگران چو بوقلمون
هرکه خصم شما شود در ملک
ایزد آن خصم را کند ملعون
اجل آن خصم را بسوزد جان
فلک آن خصم را بریزد خون
سپهش را کند زمانه هلاک
علمش را کند ستاره نگون
گرچه باشد عزیز گردد خوار
ور چه باشد شریف گردد دون
زین عجایب خبر دهند همی
کوه و دریا و وادی و هامون
بیش باشد ز قطرهٔ باران
گر کسی شرح این کند موزون
تا بروید بهباغ سوسن وگل
لاله و شنبلید و آذریون
بر تو فرخنده باد عید و بهار
دوستان شاد و دشمنان محزون
به تو نزدیک باد اختر سعد
دور باد از تو اختر وارون
آنچه مقصود و کام و همت توست
کرده حاصل قضای کُنْ فَیَکُون
داد ما را چهار چیز کنون
که بدان هر چهار بخت بلند
روز ما کرد فرخ و میمون
موسم عید و روزگار بهار
فتح غزنین و موکب خاتون
تاج دنیا و دین خداوندی
که به دولت رسید بر گردون
قبلهٔ سروران ملکآرای
مادر خسروان روزافزون
خانهٔ ملک هر دو خسرو را
از لب دجله تا لب جیحون
دولت و دین و داد او هر سه
سقف و دیوار و قاعده است و ستون
دو پسر دارد او که در شاهی
پیش هر دو رهی سزد هامون
آن برادر گزیده چون موسی
وین برادر ستوده چون هارون
آن یکی در هنر چو اسکندر
وین دگر در ظفر چو اَفریدون
هر دو را نرم آسمان درشت
هر دو را رام روزگار حَرون
ای جهان را ز تو بها و شرف
چون صدف را ز لولو مکنون
کردگار جهان همی سازد
کار تو بیعزایم و افسون
چرخ چون تو به صد هزار قران
ننماید به صد هزار قرون
هرکجا مهد و کوکب تو بود
مملکت را بود قران و سکون
ای بسا قامتا به شکل الف
که شود پیش تو به صورت نون
در سپاهان شدی به طالع سعد
هم بدان طالع آمدی بیرون
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون
بودی آنجا ز حادثات معاف
هستی اینجا ز نائبات مصون
حضرت و بارگاه سلطانی
از تو شد فخر و جاه را قانون
تهنیت شد به عمر او موصول
عافیت شد به شخص او مقرون
شاه سنجر به دولت تو گشاد
از در بُست تا لب سیحون
پدر و جد او کجا دیدند
آنچه او دید ز ایزد بیچون
هست بر طبع او هنر عاشق
هست بر تیغ او ظفر مفتون
مال قارون به او سپرد خدای
در زمین رفت خصم چون قارون
تا نه بس دیر در ولایت هند
بگشاید همی بلاد و حُصون
زود باشد که از در غزنین
درجهای جواهر مخزون
گلهٔ اسب و بدرهٔ زر و سیم
زنده پیلان و اشتران هیون
جامههای بدیع رنگارنگ
تحفههای غریب گوناگون
من زدم فال و بس عجب نبود
گر به اقبال تو شود ایدون
که به اقبال تو خداوندی
نبود زیر چرخ آینهگون
شادکامی تو از سه فرزندست
که جهان هر سه را شدست زبون
این جهان با شماست یک سر راست
هست با دیگران چو بوقلمون
هرکه خصم شما شود در ملک
ایزد آن خصم را کند ملعون
اجل آن خصم را بسوزد جان
فلک آن خصم را بریزد خون
سپهش را کند زمانه هلاک
علمش را کند ستاره نگون
گرچه باشد عزیز گردد خوار
ور چه باشد شریف گردد دون
زین عجایب خبر دهند همی
کوه و دریا و وادی و هامون
بیش باشد ز قطرهٔ باران
گر کسی شرح این کند موزون
تا بروید بهباغ سوسن وگل
لاله و شنبلید و آذریون
بر تو فرخنده باد عید و بهار
دوستان شاد و دشمنان محزون
به تو نزدیک باد اختر سعد
دور باد از تو اختر وارون
آنچه مقصود و کام و همت توست
کرده حاصل قضای کُنْ فَیَکُون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۹
ای به ملک و دولت و شاهی سزای آفرین
وز هنرهای تو خشنود ایزد جانآفرین
گر چه هستند آسمان را اختران نوربخش
رشک باشد بر زمینش تا تو باشی بر زمین
در همه کاری دل تو راستی خواهد همی
راستی خواهد دل صاحبقران راستین
نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت
کاندرو بینی و دانی بودنیها بر یقین
زین قبل شاید که خوانندت حکیمان جهان
شهریار نیک دان و پادشاه دور بین
نور تو تابنده بود از پشت آدم در ازل
ور بران نور اوفتادی چشم ابلیس لعین
سجده کردی و نگفتی کادم از طین است و من
آتشم، وآتس چرا سجدهکند در بیش طین
در جهانداری تو داری یار و همره تیغ تیز
گر سلیمان داشت مهری نقش کرده بر نگین
یار و همره تیغ باید در جهانداری نه مهر
در جهانداری به از مهری چنان تیغی چنین
جود تو چون آب حیوان جان فزاید روز مهر
خشم تو چون زهر افعی جان رباید روزکین
پست گردد قد جَبّاران چو بِفزایی کمان
سست گردد دست مکاران چو بگشایی کمین
بر سرینگور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران معنی همیگویند چون دُرّ ثمین
زان شرفکز نُوکِ پیکانت همی روز شکار
زخم یابند آهوان بر چشم و گوران بر سرین
با تنکوه است و چون با دست فَرّخ مرکبت
کوه تن دیدی که باشد بادْتگْ در زیر زین
نعل او درکوه و دشت آتش فشاند گاهگاه
زان نیارد دیدن آتش دیدهٔ شیر عرین
شکرگوی عفو و روزی خوارهٔ جود تواند
هرچه اندر ترک خاقان است و خان است و تکین
هر یکی را دیدهای چون بندگان چاکران
پیش درگاه تو مالیده به خاک اندر جبین
آنچه تو در نوزده سال از جهان بگرفتهای
شرح آن تا حَشْر تاریخ شُهورست و سِنین
از پدر بگذشتهای در ملک و گیتی داشتن
حجت آن هست نزدیک خردمندان مبین
بود ملک او ز جیحون و فرات و ملک توست
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
تهنیتگوید همی از عدل او بغداد را
جان عباس و بنیعباس در خُلد برین
آرزو ناید همی بغداد را با چون تو شاه
روزگار مُعتَصَم یا روزگار مُستَعین
عِزَّ ایمان در بقای توست و عزّ مؤمنان
زان لوای نو فرستادت امیرالمؤمنین
زان قِبَل نام و خطابت بر لوا فرمود نقش
تا طَراز آن لوا باشد طراز ملک و دین
او تورا دارد یمین وزیُمن باشد جاودان
بر یمین آن خلیفه کاو تو را دارد یمین
تا بیاراید به فروردینِ فرخ باغ و راغ
از گل و از لاله و از سوسن و از یاسمین
عاشقان سازند با خوبان بهر جایی قرار
بلبلان با صُلصُلانگردند هر جایی قرین
باد تخت تو سپهر و تو برو شمس منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء مَعین
در نشاط آواز داده سوی تو بخت بلند
در ظفر پرواز کرده گِرد تو روحالامین
از تو بر کردارهای خوب تو هر ساعتی
پیش یزدان شکرها گفته کِرامالکاتبین
وز هنرهای تو خشنود ایزد جانآفرین
گر چه هستند آسمان را اختران نوربخش
رشک باشد بر زمینش تا تو باشی بر زمین
در همه کاری دل تو راستی خواهد همی
راستی خواهد دل صاحبقران راستین
نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت
کاندرو بینی و دانی بودنیها بر یقین
زین قبل شاید که خوانندت حکیمان جهان
شهریار نیک دان و پادشاه دور بین
نور تو تابنده بود از پشت آدم در ازل
ور بران نور اوفتادی چشم ابلیس لعین
سجده کردی و نگفتی کادم از طین است و من
آتشم، وآتس چرا سجدهکند در بیش طین
در جهانداری تو داری یار و همره تیغ تیز
گر سلیمان داشت مهری نقش کرده بر نگین
یار و همره تیغ باید در جهانداری نه مهر
در جهانداری به از مهری چنان تیغی چنین
جود تو چون آب حیوان جان فزاید روز مهر
خشم تو چون زهر افعی جان رباید روزکین
پست گردد قد جَبّاران چو بِفزایی کمان
سست گردد دست مکاران چو بگشایی کمین
بر سرینگور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران معنی همیگویند چون دُرّ ثمین
زان شرفکز نُوکِ پیکانت همی روز شکار
زخم یابند آهوان بر چشم و گوران بر سرین
با تنکوه است و چون با دست فَرّخ مرکبت
کوه تن دیدی که باشد بادْتگْ در زیر زین
نعل او درکوه و دشت آتش فشاند گاهگاه
زان نیارد دیدن آتش دیدهٔ شیر عرین
شکرگوی عفو و روزی خوارهٔ جود تواند
هرچه اندر ترک خاقان است و خان است و تکین
هر یکی را دیدهای چون بندگان چاکران
پیش درگاه تو مالیده به خاک اندر جبین
آنچه تو در نوزده سال از جهان بگرفتهای
شرح آن تا حَشْر تاریخ شُهورست و سِنین
از پدر بگذشتهای در ملک و گیتی داشتن
حجت آن هست نزدیک خردمندان مبین
بود ملک او ز جیحون و فرات و ملک توست
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
تهنیتگوید همی از عدل او بغداد را
جان عباس و بنیعباس در خُلد برین
آرزو ناید همی بغداد را با چون تو شاه
روزگار مُعتَصَم یا روزگار مُستَعین
عِزَّ ایمان در بقای توست و عزّ مؤمنان
زان لوای نو فرستادت امیرالمؤمنین
زان قِبَل نام و خطابت بر لوا فرمود نقش
تا طَراز آن لوا باشد طراز ملک و دین
او تورا دارد یمین وزیُمن باشد جاودان
بر یمین آن خلیفه کاو تو را دارد یمین
تا بیاراید به فروردینِ فرخ باغ و راغ
از گل و از لاله و از سوسن و از یاسمین
عاشقان سازند با خوبان بهر جایی قرار
بلبلان با صُلصُلانگردند هر جایی قرین
باد تخت تو سپهر و تو برو شمس منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء مَعین
در نشاط آواز داده سوی تو بخت بلند
در ظفر پرواز کرده گِرد تو روحالامین
از تو بر کردارهای خوب تو هر ساعتی
پیش یزدان شکرها گفته کِرامالکاتبین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۰
خدایگان زمان است و شهریار زمین
سپاهدار جهان است و پهلوان گزین
چو پادشاه چنین باشد و سپهسالار
سزای هر دو بباید یکی وزیر چنین
به حق شدست ملک را وزیر فخرالملک
چنانکه بود ملک شاه را قوامالدین
موافق است پسر با پسر در این گیتی
مساعد است پدر با پدر به خلد برین
سزد که خواجه بود وارث دوات و قلم
چنانکه هست ملک وارث حسام و نگین
وزیر زادهٔ دنیا سزد مُدبّر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین
اگرچه هست چو باغی شکفته مُلک مَلِک
پر از درخت بلند و پر از گل و نسرین
شکفتهتر شود اکنون ز همت دستور
که هست همت دستور باد فروردین
اگرچه شاه و همه لشکرش گرفتستند
عجم به دولت پیروز و تیغ زهرآگین
چو باز صدر جهان گشت یار دولت و تیغ
ز سومنات بگیرند تا به قسطنطین
روان شاه ملک شاه و جان خواجه نظام
گزیدهاند به ملک ملک ز علیین
ز بهر هدیه فرستند یا ز بهر نثار
به دست رضوان پیرایههای حورالعین
هر آنچه خسرو مشرق بگوید و بکند
به حق بود که خدایش همی کند تلقین
جهان به سیرت و آیین او همی نازد
که نایب پدر است او ، به سیرت و آیین
خدایگانا، هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خم
فکند تیغ تو بر روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را مسکن
رکاب فرخ تو بخت را بود بالین
ز بیم خنجر تو ولوله است در توران
ز سهم لشکر تو زلزله است در غزنین
چو از سنان تو تابد ظفر به روز مصاف
چو از کمان تو پَرّد اجل به وقت کمین
ز نعل مرکب و از خون کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی طین
گهی که هست سپاه تو بر لب جیحون
شوند خسته و بسته سپاه خان و تکین
گهی به بیشهٔ مازندران سوارانت
عصا کنند به دست سپهبدان زوبین
سپهکشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی به اقبال چون کشید مصاف
گرفت دامن ادبار وکشته شد در حین
به یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه ساخت زبیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بر آن صفت که کبوتر گریزد از شاهین
بدان عدد که بود بر مجره کوکب خُرد
ز بیشه با او رفتند لشکرش همگین
شدند عاقبت کار در میانهٔ راه
ستارگان مَجرّه کواکب پروین
چو ره نمود سعادت بر تو ایشان را
رسید بهرهٔ ایشان جلالت و تمکین
همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین
خلاف و طاعت تو هست اگر قیاس کنند
یکی چو آذر برزین یکی چو ماء معین
خرد کجا بود آن را که او ز خیره سری
شود ز ماء معین اندر آذر برزین
چه آن که باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آنکه هست به صد ساز زیر خاک دفین
به نیکبختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بدکند نفرین
مگر خدای زجان آفرید عهد تورا
که هست عهد تو در هر دلی چو جان شیرین
مگر قرین و همال از فرشته است تورا
کز آدمی نشناسم تورا همال و قرین
چو دید مجلس عالیت شاعر پدری
بهشت دید به دنیا به چشم روشن بین
ضمیر و خاطرش از مدح تو گرفت شرف
چو آسمان زنجوم و صدف ز درّ ثمین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیان را حِصن حصین و حَبل مَتین
نظام دین هُدی باد و عِزِّ دینِ هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یومالدین
چنانکه ناصر دین و معین خلق تویی
خدای عزوجل ناصر تو باد و معین
سپاه و مملکت و عمر و روزگار تورا
دعا زدولت و آمین زجبرئیل امین
سپاهدار جهان است و پهلوان گزین
چو پادشاه چنین باشد و سپهسالار
سزای هر دو بباید یکی وزیر چنین
به حق شدست ملک را وزیر فخرالملک
چنانکه بود ملک شاه را قوامالدین
موافق است پسر با پسر در این گیتی
مساعد است پدر با پدر به خلد برین
سزد که خواجه بود وارث دوات و قلم
چنانکه هست ملک وارث حسام و نگین
وزیر زادهٔ دنیا سزد مُدبّر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین
اگرچه هست چو باغی شکفته مُلک مَلِک
پر از درخت بلند و پر از گل و نسرین
شکفتهتر شود اکنون ز همت دستور
که هست همت دستور باد فروردین
اگرچه شاه و همه لشکرش گرفتستند
عجم به دولت پیروز و تیغ زهرآگین
چو باز صدر جهان گشت یار دولت و تیغ
ز سومنات بگیرند تا به قسطنطین
روان شاه ملک شاه و جان خواجه نظام
گزیدهاند به ملک ملک ز علیین
ز بهر هدیه فرستند یا ز بهر نثار
به دست رضوان پیرایههای حورالعین
هر آنچه خسرو مشرق بگوید و بکند
به حق بود که خدایش همی کند تلقین
جهان به سیرت و آیین او همی نازد
که نایب پدر است او ، به سیرت و آیین
خدایگانا، هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خم
فکند تیغ تو بر روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را مسکن
رکاب فرخ تو بخت را بود بالین
ز بیم خنجر تو ولوله است در توران
ز سهم لشکر تو زلزله است در غزنین
چو از سنان تو تابد ظفر به روز مصاف
چو از کمان تو پَرّد اجل به وقت کمین
ز نعل مرکب و از خون کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی طین
گهی که هست سپاه تو بر لب جیحون
شوند خسته و بسته سپاه خان و تکین
گهی به بیشهٔ مازندران سوارانت
عصا کنند به دست سپهبدان زوبین
سپهکشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی به اقبال چون کشید مصاف
گرفت دامن ادبار وکشته شد در حین
به یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه ساخت زبیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بر آن صفت که کبوتر گریزد از شاهین
بدان عدد که بود بر مجره کوکب خُرد
ز بیشه با او رفتند لشکرش همگین
شدند عاقبت کار در میانهٔ راه
ستارگان مَجرّه کواکب پروین
چو ره نمود سعادت بر تو ایشان را
رسید بهرهٔ ایشان جلالت و تمکین
همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین
خلاف و طاعت تو هست اگر قیاس کنند
یکی چو آذر برزین یکی چو ماء معین
خرد کجا بود آن را که او ز خیره سری
شود ز ماء معین اندر آذر برزین
چه آن که باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آنکه هست به صد ساز زیر خاک دفین
به نیکبختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بدکند نفرین
مگر خدای زجان آفرید عهد تورا
که هست عهد تو در هر دلی چو جان شیرین
مگر قرین و همال از فرشته است تورا
کز آدمی نشناسم تورا همال و قرین
چو دید مجلس عالیت شاعر پدری
بهشت دید به دنیا به چشم روشن بین
ضمیر و خاطرش از مدح تو گرفت شرف
چو آسمان زنجوم و صدف ز درّ ثمین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیان را حِصن حصین و حَبل مَتین
نظام دین هُدی باد و عِزِّ دینِ هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یومالدین
چنانکه ناصر دین و معین خلق تویی
خدای عزوجل ناصر تو باد و معین
سپاه و مملکت و عمر و روزگار تورا
دعا زدولت و آمین زجبرئیل امین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۷
باد میمون و مبارک بر شه روی زمین
عید و دیدار امامالحق امیرالمومنین
بر شریعت راستی بفزود از این معنی که بود
با امام راستان دیدار شاه راستین
اتفاق هر دو عالی کرد قدر تاج و تخت
اتصال هر دو روشنکرد چشم ملک و دین
زین مبارک اتفاق و زین همایون اتصال
قائم و الب ارسلان شادند در خلد برین
از شهنشه ملک باقی ویژه شد تا روز حشر
وز خلیفه دین تازی تازه شد تا روز دین
ملک و دولت را به هر دو کرد باید تهنیت
دین و دنیا را به هر دو گفت باید آفرین
تا جهان باقی بود پاینده و عالی بود
دودهٔ عباس از آن و گوهر سلجوق از این
ای شهنشاهی که رای و رایت و روی تو را
آفرین و رحمت است از ایزد خلد آفرین
ملک عالم را تو داری یک به یک زیر علم
گنج گیتی را تو داری سر به سر زیر نگین
شکرکردی گر به هنگام تو بودی معتصم
فخرکردی گر در ایام تو بودی مستعین
تا به شرع اندر یمین المقتدی بالله تویی
یسر داری بر یسار و یمن داری بر یمین
دولت عباسیان بودی به هفتم آسمان
تخت و بخت رومیان بردی فرو هفتم زمین
لاجرم در دین پیغمبر تو را حاصل شده است
آنچه گفت ایزد تعالی نِعم اَجرَ العاملین
تو شریعت را پناهی و تو را دولت پناه
تو خلیفت را معینی و تو را ایزد معین
با شجاعت هم نژادی و با سخاوت هم نسب
با جلالت هم تباری با سعادت هم نشین
از هنرهای تو تاریخ فتوح و نصرت است
هم به روم و هم به مصر و هم به هند و هم به چین
تا بود گیتی به عدل تو سریر ملک را
تهنیتگویند هر روزی کرامالکاتبین
تاکه زین و تخت شاهی در جهان آمد بدید
هیچ کس ننشست راحتتر چو تو بر تخت وزین
تا نجوم اندر بروج است و بروج اندر فلک
تا فصول اندر شهور است و شهور اندر سنین
هر مکان و هر مکین در خطهٔ فرمانت باد
تو همیشه در مکان شاهی و شادی مکین
روشن از رای تو گیتی همچو چرخ از آفتاب
خرم از عدل تو عالم همچو باغ از فرودین
عید و دیدار امامالحق امیرالمومنین
بر شریعت راستی بفزود از این معنی که بود
با امام راستان دیدار شاه راستین
اتفاق هر دو عالی کرد قدر تاج و تخت
اتصال هر دو روشنکرد چشم ملک و دین
زین مبارک اتفاق و زین همایون اتصال
قائم و الب ارسلان شادند در خلد برین
از شهنشه ملک باقی ویژه شد تا روز حشر
وز خلیفه دین تازی تازه شد تا روز دین
ملک و دولت را به هر دو کرد باید تهنیت
دین و دنیا را به هر دو گفت باید آفرین
تا جهان باقی بود پاینده و عالی بود
دودهٔ عباس از آن و گوهر سلجوق از این
ای شهنشاهی که رای و رایت و روی تو را
آفرین و رحمت است از ایزد خلد آفرین
ملک عالم را تو داری یک به یک زیر علم
گنج گیتی را تو داری سر به سر زیر نگین
شکرکردی گر به هنگام تو بودی معتصم
فخرکردی گر در ایام تو بودی مستعین
تا به شرع اندر یمین المقتدی بالله تویی
یسر داری بر یسار و یمن داری بر یمین
دولت عباسیان بودی به هفتم آسمان
تخت و بخت رومیان بردی فرو هفتم زمین
لاجرم در دین پیغمبر تو را حاصل شده است
آنچه گفت ایزد تعالی نِعم اَجرَ العاملین
تو شریعت را پناهی و تو را دولت پناه
تو خلیفت را معینی و تو را ایزد معین
با شجاعت هم نژادی و با سخاوت هم نسب
با جلالت هم تباری با سعادت هم نشین
از هنرهای تو تاریخ فتوح و نصرت است
هم به روم و هم به مصر و هم به هند و هم به چین
تا بود گیتی به عدل تو سریر ملک را
تهنیتگویند هر روزی کرامالکاتبین
تاکه زین و تخت شاهی در جهان آمد بدید
هیچ کس ننشست راحتتر چو تو بر تخت وزین
تا نجوم اندر بروج است و بروج اندر فلک
تا فصول اندر شهور است و شهور اندر سنین
هر مکان و هر مکین در خطهٔ فرمانت باد
تو همیشه در مکان شاهی و شادی مکین
روشن از رای تو گیتی همچو چرخ از آفتاب
خرم از عدل تو عالم همچو باغ از فرودین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۸
چنانکه ناصر دین هست پادشاه زمین
نظام دین هدی هست کدخدای گزین
بلند باشد و محکم بنای دولت و ملک
چو پادشاه چنین باشد و وزیر چنین
به حق شدست ملک را نظام دین دستور
چنانکه بود ملکشاه را قوامالدّین
موافق است پسر با پسر درین گیتی
مُساعدست پدر با پدر به خُلد برین
سزد که خواجه بود صاحب دوات و قلم
چنانکه هست ملک صاحب حُسام و نگین
وزیر زادهٔ دنیا سزد مدبر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین
روان شاه ملکشاه و جان خواجه نظام
چو بنگرید به ملک ملک ز علّیین
ز بهر هدیه فرستند باز بهر نثار
بهدست رضوان پیرایههای حورالعین
خدایگانا هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
به هر چه روی کنی یا به هر چه رای کنی
به حق بود که خدایت همیکند تلقین
جهان به سیرت و آیین توست خرم و شاد
که نایب پدری تو به سیرت و آیین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خَم
فکند تیغ تو در روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را مسکن
رکاب فرّخ تو هست بخت را بالین
چو از سنان تو یابد ظفر بهروز مصاف
چو از کمان تو پرّد اجل به وقت کمین
ز نعل مرکب و از خون کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی هین
سپهکشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی به اقبال و چون کشید مصاف
گرفت دامن اِدْبار وکشته شد در حین
مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه جست به بیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بدان صفت که کبوتر گریزد از شاهین
به یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین
چه آنکه باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آنکه هست به صد سال زیر خاک دفین
به نیکبختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بد کند نفرین
مگر خدای ز جان آفرید عهد تو را
که هست عهد تو در هر دلی چو جان شیرین
مگر قرین و همال از فریشته است تو را
که آدمی نشناسم تو را همال و قرین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیانرا حِصْن حَصین و حَبْل متین
ز حفظ یزدان حبل متین به دست تو باد
زسور عصمت پیرامن تو حِصْن حصین
نظام دین هدی باد و عزّ دین هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یُوْمالدّین
نظام دین هدی هست کدخدای گزین
بلند باشد و محکم بنای دولت و ملک
چو پادشاه چنین باشد و وزیر چنین
به حق شدست ملک را نظام دین دستور
چنانکه بود ملکشاه را قوامالدّین
موافق است پسر با پسر درین گیتی
مُساعدست پدر با پدر به خُلد برین
سزد که خواجه بود صاحب دوات و قلم
چنانکه هست ملک صاحب حُسام و نگین
وزیر زادهٔ دنیا سزد مدبر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین
روان شاه ملکشاه و جان خواجه نظام
چو بنگرید به ملک ملک ز علّیین
ز بهر هدیه فرستند باز بهر نثار
بهدست رضوان پیرایههای حورالعین
خدایگانا هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
به هر چه روی کنی یا به هر چه رای کنی
به حق بود که خدایت همیکند تلقین
جهان به سیرت و آیین توست خرم و شاد
که نایب پدری تو به سیرت و آیین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خَم
فکند تیغ تو در روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را مسکن
رکاب فرّخ تو هست بخت را بالین
چو از سنان تو یابد ظفر بهروز مصاف
چو از کمان تو پرّد اجل به وقت کمین
ز نعل مرکب و از خون کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی هین
سپهکشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی به اقبال و چون کشید مصاف
گرفت دامن اِدْبار وکشته شد در حین
مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه جست به بیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بدان صفت که کبوتر گریزد از شاهین
به یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین
چه آنکه باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آنکه هست به صد سال زیر خاک دفین
به نیکبختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بد کند نفرین
مگر خدای ز جان آفرید عهد تو را
که هست عهد تو در هر دلی چو جان شیرین
مگر قرین و همال از فریشته است تو را
که آدمی نشناسم تو را همال و قرین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیانرا حِصْن حَصین و حَبْل متین
ز حفظ یزدان حبل متین به دست تو باد
زسور عصمت پیرامن تو حِصْن حصین
نظام دین هدی باد و عزّ دین هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یُوْمالدّین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۶
ای آسمان مُسَخّر حکمِ روانِ تو
کیوانِ پیر بندهٔ بخت جوان تو
خورشید عالمی که به هنگام بزم و رزم
گه زین و گاه تخت بود آسمان تو
گر در زمان مهدی ایمن شود جهان
امروز ایمن است جهان در زمان تو
هر روز بامداد همی دولت بلند
بندد به دست خویش کمر بر میان تو
هر چند وحی نیست پس از عهد مصطفی
وحی است هر سخن که رود بر زبان تو!
از بهر آنکه هست گمان تو چون یقین
هرگز مرا غلط نرود در گمان تو
ایزد به آشکار و نهان یار توست از آنک
با آشکار توست برابر نهان تو
پشت ولایت است و پناه شریعت است
شمشیر تیز و بازوی کشورستان تو
جایی نماند در همه عالم به شرق و غرب
کانجا نشد به مردی نام و نشان تو
خاک است و باد بر سر و برکف عَدوت را
زان آب رنگ خنجر آتش فشان تو
گویی خلیفهٔ دم عیسی مریم است
در بارگاه و مجلس کلک و بنان تو
گویی ز حَربهٔ ملک الموت نایب است
در کارزار و معرکه تیغ و سنان تو
سَعدست هرکجا که گران شد رکاب تو
فتح است هر کجا که سبک شد عنان تو
بس دشمن سبک سر با لشکر گران
کاخر سبک شکست زگرزِگران تو
جان پرورد کسی که بنوشد شراب تو
فخر آورد کسیکه نشیند بهخوان تو
وان را که هست بر سر خوان مدحخوان هزار
خواهد که روز رزم بود مدح خوان تو
هستند امتی همه از اعتقاد دل
بعد از خدای عزوجل در ضمان تو
چون حاجتی بود ز تو خواهیم و از خدای
زیرا که بندگان خداییم و آن تو
با طبع جود پرور تو سازگار باد
هرمی که از پیاله شود در دهان تو
پیوسته باد گنج طرب زیر مهر تو
همواره باد اسب ظفر زیر ران تو
بادا طراز دولت و رخسار خسروان
دایم بر آستین تو و آستان تو
از روزگار باد تو را صد هزار شکر
ای صد هزار جان همه پیوند جان تو
کیوانِ پیر بندهٔ بخت جوان تو
خورشید عالمی که به هنگام بزم و رزم
گه زین و گاه تخت بود آسمان تو
گر در زمان مهدی ایمن شود جهان
امروز ایمن است جهان در زمان تو
هر روز بامداد همی دولت بلند
بندد به دست خویش کمر بر میان تو
هر چند وحی نیست پس از عهد مصطفی
وحی است هر سخن که رود بر زبان تو!
از بهر آنکه هست گمان تو چون یقین
هرگز مرا غلط نرود در گمان تو
ایزد به آشکار و نهان یار توست از آنک
با آشکار توست برابر نهان تو
پشت ولایت است و پناه شریعت است
شمشیر تیز و بازوی کشورستان تو
جایی نماند در همه عالم به شرق و غرب
کانجا نشد به مردی نام و نشان تو
خاک است و باد بر سر و برکف عَدوت را
زان آب رنگ خنجر آتش فشان تو
گویی خلیفهٔ دم عیسی مریم است
در بارگاه و مجلس کلک و بنان تو
گویی ز حَربهٔ ملک الموت نایب است
در کارزار و معرکه تیغ و سنان تو
سَعدست هرکجا که گران شد رکاب تو
فتح است هر کجا که سبک شد عنان تو
بس دشمن سبک سر با لشکر گران
کاخر سبک شکست زگرزِگران تو
جان پرورد کسی که بنوشد شراب تو
فخر آورد کسیکه نشیند بهخوان تو
وان را که هست بر سر خوان مدحخوان هزار
خواهد که روز رزم بود مدح خوان تو
هستند امتی همه از اعتقاد دل
بعد از خدای عزوجل در ضمان تو
چون حاجتی بود ز تو خواهیم و از خدای
زیرا که بندگان خداییم و آن تو
با طبع جود پرور تو سازگار باد
هرمی که از پیاله شود در دهان تو
پیوسته باد گنج طرب زیر مهر تو
همواره باد اسب ظفر زیر ران تو
بادا طراز دولت و رخسار خسروان
دایم بر آستین تو و آستان تو
از روزگار باد تو را صد هزار شکر
ای صد هزار جان همه پیوند جان تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۲
گرفت صدر وزارت جمال و حشمت و جاه
به دین و دانش و داد وزیر شاهنشاه
نظام دولت و صدر جهان موید ملک
عماد دین خداوند حق عبیدالله
بلند همت و کوتاه دست دستوری
که قدر چرخ بلند است پیش او کوتاه
مقدم است و منزه زعار و عیب چنانک
پیمبران ز دروغ و فرشتگان ز گناه
صحیفهٔ هنرش بیکرانه دریایی است
که وهم از او نتواند گذشت جز به شناه
به خط عدل و سیاست بروی عالم پیر
نوشت همت او: «میتاً فاحییناه»
میان بادیهٔ قهر در شب بِدْعت
زمانه بود سراسیمه و فتاده ز راه
چو ماه دولت او زاسمان ملک بتافت
زمانه با ز ره آمد به روشنایی ماه
جباه ناموران را همی ببوسد چرخ
که پیش او به زمین بر همی نهند جباه
ایاکفایت تو بر هدایت تو دلیل
و یا شمایل تو بر فضیلت تو گواه
رکاب و رایت شاه از ظفر بشارت یافت
چو گشت رای تو جفت رکاب و رایت شاه
زگنجه چون به سعادت نهاد روی بهری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه
عنایت ابدی بر میانْشْ بست کمر
سعادت ازلی بر سرش نهاد کلاه
خجسته رایت منصور دور بود هنوز
که نصرت و ظفر افتاده بود در اَفْواه
چو وقت نصرت و گاه ظفر فرا رسید
بیامدند قضا و قدر ز پیش سپاه
به حیله بازنگردد قضا چو آمد وقت
به چاره باز نگردد قدر چو آمد گاه
ز دستبرد قضا روزگار گشت دگر
ز گوشمال قدر بدسگال گشت تباه
همه جهان به زمانی بدل شد ای عجبی
اکه کس ندید و ندیدست این چنین مولاه
همان که دام همی ساخت بسته گشت به دام
همان که چاه همیکند در فتاد به چاه
چگونه باشد حال کسی که گاه حیات
به چشم طنز و تَهاون کند به خلق نگاه
به عاقبت چو نکالی شود میانهٔ خلق
دریغ او نخورد یک تن و نگوید آه
سموم خشم تو و زمهریر کینهٔ تو
بر آن زمین که رود روز رزم و بادافراه
معاندان را در استخوان بسوزد مغز
مخالفان را در پشت بفسراند باه
زبهر جامهٔ خصمان و نیکخواهانت
همی کنند شب و روز صنعت جولاه
به دست قدرت بر کارگاه ظلمت و نور
یکی گلیم همی بافد و یکی دیباه
سپاس و شکر خداوند را که کار جهان
به تو سپرد و جهان کرد خالی از بدخواه
کجا وزیر تو باشی ملک سزد خورشید
ستاره لشکر و چرخ بلند لشکرگاه
تو راست همت حشمت فروز بدعت
تو را ست دولت نعمت فزای دشمن کاه
عنایت دو محمد بس است در دو جهان
که داشتی به هنر دین و ملک هر دو نگاه
تو را به روز شمار آن محمد است شفیع
تورا به روز نبرد این محمدست پناه
رواستگر بکنم حال خویش را تقریر
که هست رای تو از حال من رهی آگاه
کنون که با دل یکتاه پیشت آمدهام
چه غم خورم که قدم شد زحادثات دوتاه
چو پشت باز نهادم به کوه دولت تو
چه باک دارم اگر باد بُرد خرمن کاه
همیکنم به ری آن خواب را کنون تعبیر
که در مه رمضان پار دیدهام بهراه
ز بهر مجلس عالیت کرده بودم جمع
مدایح و غزل خوش زیاده از پنجاه
شد آن ز دستم و اشباه آن به دستم نیست
چگونه باشد درّ یتیم را اشباه
همیشه تا که بلرزد به روزگار بهار
درخت را ز نسیم و گیاه را ز میاه
ز دور دانش تو تازه باد دولت و دین
چو از نسیم درخت و چو از میاه گیاه
خجسته بادت روز و خجسته بادت شب
خجسته بادت سال و خجسته بادت ماه
ز جاه تو همه آزادگان رسیده به مال
ز مال تو همه فرزانگان رسیده به جاه
به دین و دانش و داد وزیر شاهنشاه
نظام دولت و صدر جهان موید ملک
عماد دین خداوند حق عبیدالله
بلند همت و کوتاه دست دستوری
که قدر چرخ بلند است پیش او کوتاه
مقدم است و منزه زعار و عیب چنانک
پیمبران ز دروغ و فرشتگان ز گناه
صحیفهٔ هنرش بیکرانه دریایی است
که وهم از او نتواند گذشت جز به شناه
به خط عدل و سیاست بروی عالم پیر
نوشت همت او: «میتاً فاحییناه»
میان بادیهٔ قهر در شب بِدْعت
زمانه بود سراسیمه و فتاده ز راه
چو ماه دولت او زاسمان ملک بتافت
زمانه با ز ره آمد به روشنایی ماه
جباه ناموران را همی ببوسد چرخ
که پیش او به زمین بر همی نهند جباه
ایاکفایت تو بر هدایت تو دلیل
و یا شمایل تو بر فضیلت تو گواه
رکاب و رایت شاه از ظفر بشارت یافت
چو گشت رای تو جفت رکاب و رایت شاه
زگنجه چون به سعادت نهاد روی بهری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه
عنایت ابدی بر میانْشْ بست کمر
سعادت ازلی بر سرش نهاد کلاه
خجسته رایت منصور دور بود هنوز
که نصرت و ظفر افتاده بود در اَفْواه
چو وقت نصرت و گاه ظفر فرا رسید
بیامدند قضا و قدر ز پیش سپاه
به حیله بازنگردد قضا چو آمد وقت
به چاره باز نگردد قدر چو آمد گاه
ز دستبرد قضا روزگار گشت دگر
ز گوشمال قدر بدسگال گشت تباه
همه جهان به زمانی بدل شد ای عجبی
اکه کس ندید و ندیدست این چنین مولاه
همان که دام همی ساخت بسته گشت به دام
همان که چاه همیکند در فتاد به چاه
چگونه باشد حال کسی که گاه حیات
به چشم طنز و تَهاون کند به خلق نگاه
به عاقبت چو نکالی شود میانهٔ خلق
دریغ او نخورد یک تن و نگوید آه
سموم خشم تو و زمهریر کینهٔ تو
بر آن زمین که رود روز رزم و بادافراه
معاندان را در استخوان بسوزد مغز
مخالفان را در پشت بفسراند باه
زبهر جامهٔ خصمان و نیکخواهانت
همی کنند شب و روز صنعت جولاه
به دست قدرت بر کارگاه ظلمت و نور
یکی گلیم همی بافد و یکی دیباه
سپاس و شکر خداوند را که کار جهان
به تو سپرد و جهان کرد خالی از بدخواه
کجا وزیر تو باشی ملک سزد خورشید
ستاره لشکر و چرخ بلند لشکرگاه
تو راست همت حشمت فروز بدعت
تو را ست دولت نعمت فزای دشمن کاه
عنایت دو محمد بس است در دو جهان
که داشتی به هنر دین و ملک هر دو نگاه
تو را به روز شمار آن محمد است شفیع
تورا به روز نبرد این محمدست پناه
رواستگر بکنم حال خویش را تقریر
که هست رای تو از حال من رهی آگاه
کنون که با دل یکتاه پیشت آمدهام
چه غم خورم که قدم شد زحادثات دوتاه
چو پشت باز نهادم به کوه دولت تو
چه باک دارم اگر باد بُرد خرمن کاه
همیکنم به ری آن خواب را کنون تعبیر
که در مه رمضان پار دیدهام بهراه
ز بهر مجلس عالیت کرده بودم جمع
مدایح و غزل خوش زیاده از پنجاه
شد آن ز دستم و اشباه آن به دستم نیست
چگونه باشد درّ یتیم را اشباه
همیشه تا که بلرزد به روزگار بهار
درخت را ز نسیم و گیاه را ز میاه
ز دور دانش تو تازه باد دولت و دین
چو از نسیم درخت و چو از میاه گیاه
خجسته بادت روز و خجسته بادت شب
خجسته بادت سال و خجسته بادت ماه
ز جاه تو همه آزادگان رسیده به مال
ز مال تو همه فرزانگان رسیده به جاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۷
مخوان فسانهٔ افراسیاب تورانی
مگوی قصهٔ اسفندیار ایرانی
سخن زخسرو و سلطان هفت کشورگوی
که ختمگشت بدو خسروی و سلطانی
معز دین خدای و خدایگان جهان
که تا جهان بود او را سزد جهانبانی
ستوده سنجر سلطان نشان که هست او را
دل سکندری و دولتِ سلیمانی
شهیکه بر در غزنین به یک زمان بگرفت
همه ولایت شاهان زاولستانی
شهیکز او شه غزنین و خان ترکستان
نشستهاند به سلطانی و به خاقانی
به هر چه رایکند رایتش بود منصور
زهی سعادت و تأیید و فرّ یزدانی
غبار موکب او را همی برند نماز
برآسمان بلند اختران نورانی
خدای عزوجل چون بر آسمان و زمین
بیافرید چه روحانی و چه جسمانی
هِمال او دگری درکمال عقل و هنر
نیافرید نه جسمانی و نه روحانی
کجا سعادت و اقبال او پدید آید
شود جلالت و فرّ ملوک پنهانی
چو آفتاب درخشان شود زچرخ بلند
مه چهارده را کی بود دُرافشانی
لقای اوست نشاطِ دلِ مسلمانان
که روشن است به او دیدهٔ مسلمانی
بر آن زمینکه جهد باد عدل و انصافش
ز شیر شیر خورد آهوی بیابانی
نسیم دولت او چشم ملک روشنکرد
چو بوی یوسف چشم رسول کنعانی
سپرد زیر قدم تخت وگاه محمودی
گرفت زیر علم مال و ملک سامانی
عراق را فزع است از نهیب و هیبت آنک
سوی عراق کشد لشکرِ خراسانی
نماند دیر که فغفور چین و قیصر روم
کنند بر در او حاجبی و دربانی
ایا مدیح تو سرمایهٔ سخندانان
و یا فتوح تو پیرایهٔ سخندانی
کدام اشاه سر از خطکشیدا و کین تو جست
که خیره سر نشد از عاجزی و حیرانی
نهال کین تو در هر دلی که کِشته شود
به عاقبت ندهد بار جز پشیمانی
دلیل نصر تو بس بر شکستن سه مصاف
امیر دادی و عرنیجی و قدرخانی
سنان نیزهٔ تو روز رزم کرد روان
زخون چشم بداندیش چشمه و خانی
هر آن نفرکه تورا بنده و رهی نشدند
بهزیر بند تو بندی شدند و زندانی
به تیغ و بازو یک نیمه بستدی زجهان
به عز بخت دگر نیمه نیز بستانی
جهان سیاه کنی بر عدو چوکان شبه
بدان تکاور شبرنگ صبح پیشانی
هر آنکسیکه سر از حکم تو بگرداند
بر آب دیدهٔ او آسیا بگردانی
شکار کردن و رزم است و بزم کار شهان
تو آن شهیکه به یک روز هر سه بتوانی
زملک پادشهی را سبک برانگیزی
به جای او دگری را به ملک بنشانی
اگر یکی را ثانی بود ز مخلوقات
تویی یکی که تو را نیست در جهان ثانی
نشاط کن که ز بهر نشاط کردن تو
به سان عالم باقی است عالم فانی
چنانکه بود زکینت گرفته جانِ عدو
کآشفته بود چمنها زباد آبانی
کنون چنانکه زمهرت شکفتهجان ولی
شکفته گبببت گلستان زباد نیسانی
چو آسمان به زمین جامهٔ بهاری داد
هوا ازو بِسَتَد جامه ی زمستانی
جمال خویش چمن را به عاریت دادند
بتانِ خَلُّخی و لعبتان کاشانی
زنند نعره همیکبک و فاخته همه شب
ز عشق لالهٔ کوهی و سرو بستانی
دهان لاله چو از ژاله پر شود گویی
که در عقیق یمانی است درّ عمانی
همی شود چمن باغ پرگل و ریحان
بخواه بر گل و ریحان شراب ریحانی
زحدگذشته همی ابرگوهر افشاند
مگر ز جود تو آموخت گوهر افشانی
زبهر جود تو در آب و سنگ صنع خدای
نهاد لؤلؤ بحری و گوهر کانی
قرین هرکرمت نعمتی است قارونی
به زیر هر سخنت حکمتی است لقمانی
به خاک پای حکیمان تو سرافرازد
اگر ز خاک برآید حکیم یونانی
چنانکه بنده معزّی به جان ثناگر توست
دعاگرست تورا جان بنده برهانی
همی ز طبع و دل بنده خوشتر آید شعر
به آن صفت که گلاب ازگل سپاهانی
چو در فتوح تو دیوان او رسید به چرخ
چرا بدو نرسیدست مال دیوانی
همی ز فتح تو سازد یکی بنای سخن
که در زمانه نسازد چنو بنا بانی
اگر بناها ویران شود ز ابر بهار
بنای فتح تو ایمن بود ز ویرانی
اگر بماند تا جاودان کسی به جهان
تو را سزاست که تا جاودان همی مانی
به بزم جامهٔ لهو و طرب همی پوشی
به رزم نامهٔ فتح و ظفر همی خوانی
سپه همیکشی و مملکت همیگیری
جهان همی خوری و کام دل همی رانی
چهار چیز به گیتی نصیب عمر تو باد
خوشی و خرمی و شادی و تنآسانی
ز ملک و دولت و شاهی تو باش برخوردار
که هر سه از همه شاهان توراست ارزانی
مگوی قصهٔ اسفندیار ایرانی
سخن زخسرو و سلطان هفت کشورگوی
که ختمگشت بدو خسروی و سلطانی
معز دین خدای و خدایگان جهان
که تا جهان بود او را سزد جهانبانی
ستوده سنجر سلطان نشان که هست او را
دل سکندری و دولتِ سلیمانی
شهیکه بر در غزنین به یک زمان بگرفت
همه ولایت شاهان زاولستانی
شهیکز او شه غزنین و خان ترکستان
نشستهاند به سلطانی و به خاقانی
به هر چه رایکند رایتش بود منصور
زهی سعادت و تأیید و فرّ یزدانی
غبار موکب او را همی برند نماز
برآسمان بلند اختران نورانی
خدای عزوجل چون بر آسمان و زمین
بیافرید چه روحانی و چه جسمانی
هِمال او دگری درکمال عقل و هنر
نیافرید نه جسمانی و نه روحانی
کجا سعادت و اقبال او پدید آید
شود جلالت و فرّ ملوک پنهانی
چو آفتاب درخشان شود زچرخ بلند
مه چهارده را کی بود دُرافشانی
لقای اوست نشاطِ دلِ مسلمانان
که روشن است به او دیدهٔ مسلمانی
بر آن زمینکه جهد باد عدل و انصافش
ز شیر شیر خورد آهوی بیابانی
نسیم دولت او چشم ملک روشنکرد
چو بوی یوسف چشم رسول کنعانی
سپرد زیر قدم تخت وگاه محمودی
گرفت زیر علم مال و ملک سامانی
عراق را فزع است از نهیب و هیبت آنک
سوی عراق کشد لشکرِ خراسانی
نماند دیر که فغفور چین و قیصر روم
کنند بر در او حاجبی و دربانی
ایا مدیح تو سرمایهٔ سخندانان
و یا فتوح تو پیرایهٔ سخندانی
کدام اشاه سر از خطکشیدا و کین تو جست
که خیره سر نشد از عاجزی و حیرانی
نهال کین تو در هر دلی که کِشته شود
به عاقبت ندهد بار جز پشیمانی
دلیل نصر تو بس بر شکستن سه مصاف
امیر دادی و عرنیجی و قدرخانی
سنان نیزهٔ تو روز رزم کرد روان
زخون چشم بداندیش چشمه و خانی
هر آن نفرکه تورا بنده و رهی نشدند
بهزیر بند تو بندی شدند و زندانی
به تیغ و بازو یک نیمه بستدی زجهان
به عز بخت دگر نیمه نیز بستانی
جهان سیاه کنی بر عدو چوکان شبه
بدان تکاور شبرنگ صبح پیشانی
هر آنکسیکه سر از حکم تو بگرداند
بر آب دیدهٔ او آسیا بگردانی
شکار کردن و رزم است و بزم کار شهان
تو آن شهیکه به یک روز هر سه بتوانی
زملک پادشهی را سبک برانگیزی
به جای او دگری را به ملک بنشانی
اگر یکی را ثانی بود ز مخلوقات
تویی یکی که تو را نیست در جهان ثانی
نشاط کن که ز بهر نشاط کردن تو
به سان عالم باقی است عالم فانی
چنانکه بود زکینت گرفته جانِ عدو
کآشفته بود چمنها زباد آبانی
کنون چنانکه زمهرت شکفتهجان ولی
شکفته گبببت گلستان زباد نیسانی
چو آسمان به زمین جامهٔ بهاری داد
هوا ازو بِسَتَد جامه ی زمستانی
جمال خویش چمن را به عاریت دادند
بتانِ خَلُّخی و لعبتان کاشانی
زنند نعره همیکبک و فاخته همه شب
ز عشق لالهٔ کوهی و سرو بستانی
دهان لاله چو از ژاله پر شود گویی
که در عقیق یمانی است درّ عمانی
همی شود چمن باغ پرگل و ریحان
بخواه بر گل و ریحان شراب ریحانی
زحدگذشته همی ابرگوهر افشاند
مگر ز جود تو آموخت گوهر افشانی
زبهر جود تو در آب و سنگ صنع خدای
نهاد لؤلؤ بحری و گوهر کانی
قرین هرکرمت نعمتی است قارونی
به زیر هر سخنت حکمتی است لقمانی
به خاک پای حکیمان تو سرافرازد
اگر ز خاک برآید حکیم یونانی
چنانکه بنده معزّی به جان ثناگر توست
دعاگرست تورا جان بنده برهانی
همی ز طبع و دل بنده خوشتر آید شعر
به آن صفت که گلاب ازگل سپاهانی
چو در فتوح تو دیوان او رسید به چرخ
چرا بدو نرسیدست مال دیوانی
همی ز فتح تو سازد یکی بنای سخن
که در زمانه نسازد چنو بنا بانی
اگر بناها ویران شود ز ابر بهار
بنای فتح تو ایمن بود ز ویرانی
اگر بماند تا جاودان کسی به جهان
تو را سزاست که تا جاودان همی مانی
به بزم جامهٔ لهو و طرب همی پوشی
به رزم نامهٔ فتح و ظفر همی خوانی
سپه همیکشی و مملکت همیگیری
جهان همی خوری و کام دل همی رانی
چهار چیز به گیتی نصیب عمر تو باد
خوشی و خرمی و شادی و تنآسانی
ز ملک و دولت و شاهی تو باش برخوردار
که هر سه از همه شاهان توراست ارزانی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶۶
ای خداوندی که در روی زمین داور تویی
رکن اسلام و معزّ دینِ پیغمبر تویی
ملک را سلطان تویی و تخت را افسر تویی
دهر را والی تویی و خلق را داور تویی
آن کجا خاتم بود شایستهٔ خاتم تویی
آنکجا افسر بود شایستهٔ افسر تویی
گرچه حاضر نیست حیدر در عرب با ذوالفقار
در عجم با تیغ هندی نایبِ حیدر تویی
آنکه او در نصرت دین هدی بندد کمر
وانکه او بر عالم از نعمت گشاید در تویی
وانکه او از حوزهٔ اسلام بر دارد ستم
وانکه او جِزیَت نهد برگردن قیصر تویی
از چلیپا و بت و بتگر نگوید کس به روم
تا که قهار چلیبا و بت و بتگر تویی
آنکه گرد از قیصر رومی برانگیزد به تیغ
وانکه بنشاند به روم اندر یکی لشکر تویی
هفت کشور را تویی سلطان ولیکن روز فتح
در میان هفت کشور هفتصد کشور تویی
عاجزست از قدر و مقدار تو وهم آدمی
تا میان عالم اندر عالم دیگر تویی
ای جهانداری که خورشید فلک موکب تویی
وی شهنشاهی که جمشید ظَفرْ خنجر تویی
چون کمانگیری سحاب صاعقهپیکان تویی
چون کمربندی سپهر مشتری پیکر تویی
در مبارک دست تو شمشیر گوهردار تو
سدّ اسکندر بود زیرا که اسکندر تویی
رزم را شمشیر تو دارندهٔ گوهر بود
تا به همت بزم را بخشندهٔ گوهر تویی
زر و سیم و خطبه و منبر سرافرازد به تو
تا جمال زر و سیم و خطبه و منبر تویی
خلق نیشابور در نعمت همی تن پرورند
زانکه سلطان نکوکار رهی پرور تویی
هر زمان از آسمان آید پیام جبرئیل
کی نشابور از بهشت عدن خرم تر تویی
خسروا شاها گر آمد عمر برهانی بسر
تا قیامت وارث عمر چنان چاکر تویی
جان او هر ساعتی گوید که ای فرزند من
پیش سلطان جهان حق مرا حقور تویی
گر معزی خوانیم ای تو معز دین حق
بخت گوید ای معزی شاعر سرور تویی
چون نهم سر بر زمین در خدمت شاه جهان
آسمان گوید که تاج شاعران یکسر تویی
تا جهان باشد بساط عدل تو گسترده باد
زانکه شاه عدل و سلطان سخاگستر تویی
یاور و دارنده عمر تو بادا کردگار
زانکه دین و ملک را دارنده و یاور تویی
رکن اسلام و معزّ دینِ پیغمبر تویی
ملک را سلطان تویی و تخت را افسر تویی
دهر را والی تویی و خلق را داور تویی
آن کجا خاتم بود شایستهٔ خاتم تویی
آنکجا افسر بود شایستهٔ افسر تویی
گرچه حاضر نیست حیدر در عرب با ذوالفقار
در عجم با تیغ هندی نایبِ حیدر تویی
آنکه او در نصرت دین هدی بندد کمر
وانکه او بر عالم از نعمت گشاید در تویی
وانکه او از حوزهٔ اسلام بر دارد ستم
وانکه او جِزیَت نهد برگردن قیصر تویی
از چلیپا و بت و بتگر نگوید کس به روم
تا که قهار چلیبا و بت و بتگر تویی
آنکه گرد از قیصر رومی برانگیزد به تیغ
وانکه بنشاند به روم اندر یکی لشکر تویی
هفت کشور را تویی سلطان ولیکن روز فتح
در میان هفت کشور هفتصد کشور تویی
عاجزست از قدر و مقدار تو وهم آدمی
تا میان عالم اندر عالم دیگر تویی
ای جهانداری که خورشید فلک موکب تویی
وی شهنشاهی که جمشید ظَفرْ خنجر تویی
چون کمانگیری سحاب صاعقهپیکان تویی
چون کمربندی سپهر مشتری پیکر تویی
در مبارک دست تو شمشیر گوهردار تو
سدّ اسکندر بود زیرا که اسکندر تویی
رزم را شمشیر تو دارندهٔ گوهر بود
تا به همت بزم را بخشندهٔ گوهر تویی
زر و سیم و خطبه و منبر سرافرازد به تو
تا جمال زر و سیم و خطبه و منبر تویی
خلق نیشابور در نعمت همی تن پرورند
زانکه سلطان نکوکار رهی پرور تویی
هر زمان از آسمان آید پیام جبرئیل
کی نشابور از بهشت عدن خرم تر تویی
خسروا شاها گر آمد عمر برهانی بسر
تا قیامت وارث عمر چنان چاکر تویی
جان او هر ساعتی گوید که ای فرزند من
پیش سلطان جهان حق مرا حقور تویی
گر معزی خوانیم ای تو معز دین حق
بخت گوید ای معزی شاعر سرور تویی
چون نهم سر بر زمین در خدمت شاه جهان
آسمان گوید که تاج شاعران یکسر تویی
تا جهان باشد بساط عدل تو گسترده باد
زانکه شاه عدل و سلطان سخاگستر تویی
یاور و دارنده عمر تو بادا کردگار
زانکه دین و ملک را دارنده و یاور تویی
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
کردم اندر فتح غزنین ساحری در شاعری
کرد پرگوهر دهانم پادشاه گوهری
دست رادش در دهانم درّ دریایی نهاد
چون ببارید از زبانم پیش او درّ دری
پادشا بخشد به شاعر زرّ و دیبا و قصب
او مرا این هر سه بخشید و جواهر بر سری
درکنارم درّ و فیروزه است و لعل از جود او
در وثاقم جامهٔ رومی و زرّ جعفری
هرگز از محمود غازی این عطا کی یافتند
زینبی و عسجدی و فرخی و عنصری
گر زند از جود محمودی به گیتی داستان
گشت باطل جود محمودی ز جود سنجری
کرد پرگوهر دهانم پادشاه گوهری
دست رادش در دهانم درّ دریایی نهاد
چون ببارید از زبانم پیش او درّ دری
پادشا بخشد به شاعر زرّ و دیبا و قصب
او مرا این هر سه بخشید و جواهر بر سری
درکنارم درّ و فیروزه است و لعل از جود او
در وثاقم جامهٔ رومی و زرّ جعفری
هرگز از محمود غازی این عطا کی یافتند
زینبی و عسجدی و فرخی و عنصری
گر زند از جود محمودی به گیتی داستان
گشت باطل جود محمودی ز جود سنجری
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱