عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح ابوالیسر
همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد
شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد
گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا
گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد
ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست
ز مشگ بر مه تابان هزار نافه گشاد
گره گشاید از او باد و مشگ بارد ماه
زره نماید از او ماه و مشگ ساید باد
خجسته بر دل چون عشق و تیره چون هجران
عزیز بر دل چون داد و خوار چون بیداد
نه رنج رنج نمای و نه جور جور فزای
نه کفر کفر نشان و نه سحر سحر نهاد
درست گوئی او را صبا بنفشه سپرد
درست گوئی او را نسیم غالیه داد
چو دید چین وی آن چین خود فرامش کرد
چو دید بوی وی این بوی خود ببرد از یاد
اگر شکست مرا از غم او چگونه شکست
و گر فکند مرا در بد او چگونه فتاد
زمانه گوئی آن را بخون من بگرفت
دوتاش کرد و بدو بر ز مشگ بند نهاد
ترا همیشه نشانی دهد برنگ و ببوی
ز روز دشمن استاد و از خوی استاد
سر مهان و چراغ جهان ابوالیسر آن
که افتخار تبار است و اختیار نژاد
چنو کریم کریمی ندید و مردی مرد
چنو رحیم رحیمی ندید و رادی راد
بجود گرد برآورد کفش از دینار
بزخم دود برآورد تیغش از پولاد
اگر بکینش بسنگ اندرون کنند نگار
وگر نهبند بمهرش بر آب بر بنیاد
یکی نماند چندانکه بنگریش تمام
یکی بماند تا روز رستخیز آباد
بر آن هوا که چنو آورد هزار فری
بر آن زمین که چنو پرورد هزار آباد
ایا ز تیغ تو ترسیده میر در کشمیر
و یاز کلک تو گسترده داد در بغداد
هر آنکه پیش تو هنگام جود دست کشید
هر آنکه پیش تو هنگام جنگ پای نهاد
نشاط آن بفزودی بکف ابر نشان
روان این بربودی بتیغ برق نهاد
بکهتر تو همیشه حسد برد مهتر
ببنده تو همیشه حسد برد آزاد
بفر نام تو بیرون دمد در آذر و دی
ز روی نقره و پولاد سوسن آزاد
تو مونس همه خلقی و چرخ مونس تست
همیشه چونین باش و همیشه چونین باد
ز کف راد تو گویند گاه رادی وصف
ز تیغ تیز تو گیرند گاه مردی یاد
نخواست چون تو ز دشمن بگاه مردی کین
نداد چون تو درم را بگاه رادی راد
ز جود کف تو آنان غنی شوند همه
که فرق هفت ندانند کردن از هفتاد
زره ز تیغ تو خواهد ز خصم بر زنهار
درم ز دست تو خواهد ببد ره بر فریاد
همیشه تا ز پی مهر در بود آبان
همیشه تا ز پی تیر در بود مرداد
موافقان ترا باد نعمت پرویز
مخالفان ترا باد محنت فریاد
شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد
گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا
گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد
ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست
ز مشگ بر مه تابان هزار نافه گشاد
گره گشاید از او باد و مشگ بارد ماه
زره نماید از او ماه و مشگ ساید باد
خجسته بر دل چون عشق و تیره چون هجران
عزیز بر دل چون داد و خوار چون بیداد
نه رنج رنج نمای و نه جور جور فزای
نه کفر کفر نشان و نه سحر سحر نهاد
درست گوئی او را صبا بنفشه سپرد
درست گوئی او را نسیم غالیه داد
چو دید چین وی آن چین خود فرامش کرد
چو دید بوی وی این بوی خود ببرد از یاد
اگر شکست مرا از غم او چگونه شکست
و گر فکند مرا در بد او چگونه فتاد
زمانه گوئی آن را بخون من بگرفت
دوتاش کرد و بدو بر ز مشگ بند نهاد
ترا همیشه نشانی دهد برنگ و ببوی
ز روز دشمن استاد و از خوی استاد
سر مهان و چراغ جهان ابوالیسر آن
که افتخار تبار است و اختیار نژاد
چنو کریم کریمی ندید و مردی مرد
چنو رحیم رحیمی ندید و رادی راد
بجود گرد برآورد کفش از دینار
بزخم دود برآورد تیغش از پولاد
اگر بکینش بسنگ اندرون کنند نگار
وگر نهبند بمهرش بر آب بر بنیاد
یکی نماند چندانکه بنگریش تمام
یکی بماند تا روز رستخیز آباد
بر آن هوا که چنو آورد هزار فری
بر آن زمین که چنو پرورد هزار آباد
ایا ز تیغ تو ترسیده میر در کشمیر
و یاز کلک تو گسترده داد در بغداد
هر آنکه پیش تو هنگام جود دست کشید
هر آنکه پیش تو هنگام جنگ پای نهاد
نشاط آن بفزودی بکف ابر نشان
روان این بربودی بتیغ برق نهاد
بکهتر تو همیشه حسد برد مهتر
ببنده تو همیشه حسد برد آزاد
بفر نام تو بیرون دمد در آذر و دی
ز روی نقره و پولاد سوسن آزاد
تو مونس همه خلقی و چرخ مونس تست
همیشه چونین باش و همیشه چونین باد
ز کف راد تو گویند گاه رادی وصف
ز تیغ تیز تو گیرند گاه مردی یاد
نخواست چون تو ز دشمن بگاه مردی کین
نداد چون تو درم را بگاه رادی راد
ز جود کف تو آنان غنی شوند همه
که فرق هفت ندانند کردن از هفتاد
زره ز تیغ تو خواهد ز خصم بر زنهار
درم ز دست تو خواهد ببد ره بر فریاد
همیشه تا ز پی مهر در بود آبان
همیشه تا ز پی تیر در بود مرداد
موافقان ترا باد نعمت پرویز
مخالفان ترا باد محنت فریاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح ابوالمظفر فضلون
ابر آزاری بلؤلؤ باغرا قارون کند
در چمن بیجاده از پیروزه سر بیرون کند
گر نبد کنجور قارون ابر درافشان چرا
هر بهار از گنج قارون باغرا قارون کند
گوشوار شاخ را از لؤلؤ لالا کند
روی بنده میوه را از دیبه و اکسون کند
ابر تاریک اندر آمد چون روان بیوراسپ
باغ و بستان را چو روی و رأی افریدون کند
بلبل اندر باغ تحت از بسد و مینا کند
آهو اندر دشت فرش از غالی پر نون کند
گل برنگ خون و بوی مشگ این نشکفت از آنک
آسمان در ناف آهو مشگناب از خون کند
بر کران گلستان نرکس شکفته بامداد
همچو گرد زهره پروین را فلک پرهون کند
لاله نعمان میان خوید چون عطار چین
در بن جام عقیق از مشگ و بان معجون کند
گر نه صباغ است بستان هر زمان از بهر چه
گونه دیبای بستان رنگ دیگر گون کند
چون پری داران درخت گل همی لرزد بباد
چون پری بندان همی بلبل بر او افسون کند
گر ز گردون بنگرد حورا سوی هامون کنون
از خوشی حور از گردون قصد زی هامون کند
عاشق گریان بدل سوزان بجان خندان بلب
راز نه مه داشته پنهان پدید اکنون کند
گل بشب مدح ملک خواند مگر پیش هوا
کش هوا هر شب دهان پر لؤلؤ مکنون کند
نیکبخت آنکس بود کاکنون بزیر گلستان
بر گل میگون ز گلگون می دو رخ گلگون کند
این تواند کرد هرکس نیکبخت آنکس بود
کو همیشه خدمت و مدح ملک فضلون کند
تاج شاهان بوالمظفر آنکه هر ساعت خدای
تاجش از خورشید سازد تخت از گردون کند
کلک او دینار مدفون را همی پیدا کند
تیغ او خصمان پیدا را همی مدفون کند
گه فراز تخت میران را دل افروزی دهد
گه میان بیشه شیر شرزه را محزون کند
کس نداند در جهان کو چند بخشد خواسته
کس نبیند جز هوا کو جنگ شیران چون کند؟
شاعران را جستن معنی کند مقرون برنج
زان جهتشان شعر گفتن با تعب مقرون کند
اوبصد معنی وجود داد و دین و دانش است
رنجش آن باشد که معنیهای او موزون کند
مرگ شکر خواب بر چشم بداندیشان اوست
ز آنکه شکر بر بداندیشان بخشم افیون کند
بد سگالان را عیون بر سر عیون خون شود
چون ز بهر جنگ خیل او هیون راهون کند
آن برند آور که گه چون نون بود گه چون الف
چون الف بالای شاهان جهان را نون کند
لوح پیروزه است بروی ریخته لؤلؤی خرد
دیده ها را دیدنش پر لؤلؤ مکنون کند
گاه چون آبست و گه چون آذر و بدخواه را
سوخته چونان بر آذر رنگ آذرگون کند
همچنان باشد که از میغ آفتاب آید برون
چون شهنشاه از نیامش گاه کین بیرون کند
گند گردون اگر بد می کند با دوستان
نیکوئی با مردمان ناسزای دون کند
صلح با موسیش باید کرد با فرعون کند
جنگ با هامانش باید کرد با هارون کند
بس نماند تا بفر شهریار شیر گیر
مهتری بر خسروان فضلون روز افزون کند
ای خداوندی که در سرمای کانون تیغ تو
دشمنان را جان و دل چون تافته کانون کند
از بسی دیبا که بخشیدی همی کمتر کسی
بستر از مقراضی و بالین ز سقلاطون کند
از پی آن را که فخر آل بقراطون توئی
در جهان بقراط خدمت پیش بقراطون کند؟
جغد و بوم ار بگذارد بر بوم و بام دوستانش
طلعت محمود او شان طائر میمون کند
گر ز سنگی کرد پیدا چشمه موسی چه بود
گر بخواهد او ز سنکی دجله و جیحون کند
معجزات حکمت موسی با نگلیون دراست
او بنوک کلک هر سطری ده انگلیون کند
دانش آموختی کنون گر بودی افلاطون ازو
گرچه دانش را نسب هرکس بر افلاطون کند
بس بلا کز وی بترکان بلا ساغون رسد
گر بکینه یاد درکان بلا ساغون کند
بر که و صحرا ز خون خصم روید ارغوان
گر ز بهر جنگ زین بر که نور دارغون کند
زان کجا بر خواستاران خواسته مفتون شده است
خلق عالم را همی بر دوستی مفتون کند
هرکه ورزد مهر او قارونش کرداند بجود
هرکه جوید کینش چون قارون تنش مسجون کند
نیکخواهانرا بمهر اندر عطا چونین دهد
بد سگالان را بکین اندر هلاک ایدون کند
آن درختی کش تو باری باد زریون جاودان
کو بدانش باغ دولت را همی زریون کند
دولتش پاینده باد وعمرش افزاینده باد
کو جهان را هر زمان با دیده دیگر گون کند؟
تا به نیسان گل نشان چهره لیلی دهد
تا بکانون ابر وصف دیده مجنون کند
تیغ یک زخمیت بر جان و دل دشمن کناد
آنچه با گلهای نیسانی دم کانون کند
در چمن بیجاده از پیروزه سر بیرون کند
گر نبد کنجور قارون ابر درافشان چرا
هر بهار از گنج قارون باغرا قارون کند
گوشوار شاخ را از لؤلؤ لالا کند
روی بنده میوه را از دیبه و اکسون کند
ابر تاریک اندر آمد چون روان بیوراسپ
باغ و بستان را چو روی و رأی افریدون کند
بلبل اندر باغ تحت از بسد و مینا کند
آهو اندر دشت فرش از غالی پر نون کند
گل برنگ خون و بوی مشگ این نشکفت از آنک
آسمان در ناف آهو مشگناب از خون کند
بر کران گلستان نرکس شکفته بامداد
همچو گرد زهره پروین را فلک پرهون کند
لاله نعمان میان خوید چون عطار چین
در بن جام عقیق از مشگ و بان معجون کند
گر نه صباغ است بستان هر زمان از بهر چه
گونه دیبای بستان رنگ دیگر گون کند
چون پری داران درخت گل همی لرزد بباد
چون پری بندان همی بلبل بر او افسون کند
گر ز گردون بنگرد حورا سوی هامون کنون
از خوشی حور از گردون قصد زی هامون کند
عاشق گریان بدل سوزان بجان خندان بلب
راز نه مه داشته پنهان پدید اکنون کند
گل بشب مدح ملک خواند مگر پیش هوا
کش هوا هر شب دهان پر لؤلؤ مکنون کند
نیکبخت آنکس بود کاکنون بزیر گلستان
بر گل میگون ز گلگون می دو رخ گلگون کند
این تواند کرد هرکس نیکبخت آنکس بود
کو همیشه خدمت و مدح ملک فضلون کند
تاج شاهان بوالمظفر آنکه هر ساعت خدای
تاجش از خورشید سازد تخت از گردون کند
کلک او دینار مدفون را همی پیدا کند
تیغ او خصمان پیدا را همی مدفون کند
گه فراز تخت میران را دل افروزی دهد
گه میان بیشه شیر شرزه را محزون کند
کس نداند در جهان کو چند بخشد خواسته
کس نبیند جز هوا کو جنگ شیران چون کند؟
شاعران را جستن معنی کند مقرون برنج
زان جهتشان شعر گفتن با تعب مقرون کند
اوبصد معنی وجود داد و دین و دانش است
رنجش آن باشد که معنیهای او موزون کند
مرگ شکر خواب بر چشم بداندیشان اوست
ز آنکه شکر بر بداندیشان بخشم افیون کند
بد سگالان را عیون بر سر عیون خون شود
چون ز بهر جنگ خیل او هیون راهون کند
آن برند آور که گه چون نون بود گه چون الف
چون الف بالای شاهان جهان را نون کند
لوح پیروزه است بروی ریخته لؤلؤی خرد
دیده ها را دیدنش پر لؤلؤ مکنون کند
گاه چون آبست و گه چون آذر و بدخواه را
سوخته چونان بر آذر رنگ آذرگون کند
همچنان باشد که از میغ آفتاب آید برون
چون شهنشاه از نیامش گاه کین بیرون کند
گند گردون اگر بد می کند با دوستان
نیکوئی با مردمان ناسزای دون کند
صلح با موسیش باید کرد با فرعون کند
جنگ با هامانش باید کرد با هارون کند
بس نماند تا بفر شهریار شیر گیر
مهتری بر خسروان فضلون روز افزون کند
ای خداوندی که در سرمای کانون تیغ تو
دشمنان را جان و دل چون تافته کانون کند
از بسی دیبا که بخشیدی همی کمتر کسی
بستر از مقراضی و بالین ز سقلاطون کند
از پی آن را که فخر آل بقراطون توئی
در جهان بقراط خدمت پیش بقراطون کند؟
جغد و بوم ار بگذارد بر بوم و بام دوستانش
طلعت محمود او شان طائر میمون کند
گر ز سنگی کرد پیدا چشمه موسی چه بود
گر بخواهد او ز سنکی دجله و جیحون کند
معجزات حکمت موسی با نگلیون دراست
او بنوک کلک هر سطری ده انگلیون کند
دانش آموختی کنون گر بودی افلاطون ازو
گرچه دانش را نسب هرکس بر افلاطون کند
بس بلا کز وی بترکان بلا ساغون رسد
گر بکینه یاد درکان بلا ساغون کند
بر که و صحرا ز خون خصم روید ارغوان
گر ز بهر جنگ زین بر که نور دارغون کند
زان کجا بر خواستاران خواسته مفتون شده است
خلق عالم را همی بر دوستی مفتون کند
هرکه ورزد مهر او قارونش کرداند بجود
هرکه جوید کینش چون قارون تنش مسجون کند
نیکخواهانرا بمهر اندر عطا چونین دهد
بد سگالان را بکین اندر هلاک ایدون کند
آن درختی کش تو باری باد زریون جاودان
کو بدانش باغ دولت را همی زریون کند
دولتش پاینده باد وعمرش افزاینده باد
کو جهان را هر زمان با دیده دیگر گون کند؟
تا به نیسان گل نشان چهره لیلی دهد
تا بکانون ابر وصف دیده مجنون کند
تیغ یک زخمیت بر جان و دل دشمن کناد
آنچه با گلهای نیسانی دم کانون کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح امیر ابوالحسن علی لشکری
باد نوروزی همی آرایش بستان کند
تا نگارش چون نگارستان چینستان کند
مرزها را هر زمان پیراهن از مینا دهد
شاخها را هر زمان پیرایه از مرجان کند
ابر پنداری که با باد بهاری دشمن است
کابر درافشان کند چون باد مشگ افشان کند
در میان لاله زار آید برغم ابر باد
تا چو کریان کرد ابر او لاله را خندان کند
کوه و صحرا را زمانه خلعت صنعا دهد
باغ و بستان را هوا چون روضه رضوان کند
چون هوا مشگین سپر دارد شمر سیمین زره
گلبن از پیروزه تیر و بسدین پیکان کند
هرکسی اندر نشاط وصل باشد پشت راست
هر تنی افغان و زاری از غم هجران کند
چون که در هجران میوه شاخ دارد پشت راست
چون که بلبل در وصال ارغوان افغان کند
چون شب هجران خوبان روز بفزاید همی
شب چو روز وصل بت رویان همی نقصان کند
عاشق مهر است نیلوفر که چون او شد نهان
اندر آب دیده روی از هجر او پنهان کند
مرغ دستان ساز بر گلبن همی دستان زند
یار دستان باز با عاشق همی دستان کند
دلبری پر بند و دستان بر دل من چهر شد
زو همی پیچد دل و جان تا همی پیچان کند
دیده دید آن دلستان را تا بدو شد فتنه دل
چون ننالد جان ز دل دل دیده را تاوان کند
هرکه چون من دل فدای دیدن دلبر کند
هرکه چون من جان فدای صحبت جانان کند
هرچه در عالم عنا باشد عدیل دل کند
هرچه در گیتی بلا باشد قرین جان کند
دلبری کز ارغوان بر غالیه خرمن زند
لعبتی کز غالیه بر ارغوان چوگان کند
لاله نعمان حجاب لؤلؤ لالا کند
عنبر سارا نقاب لاله نعمان کند
تا دو یاقوت گهر پوشش بدید این چشم من
چون کف شاه جهان هر دم گهرباران کند
آفتاب شهریاران جهان میر اجل
آنکه تیغش با اجل هر ساعتی پیمان کند
خسرو لشگر شکن سالار شاهان بوالحسن
آنکه کمتر سائلش با معطیان احسان کند
گریه دینار او خندان کند خواهنده را
خنده شمشیر او بدخواه را گریان کند
آن نهد کردن مر او را کش جهان گردن نهد
آن کند فرمان مر او را کس فلک فرمان کند
چون شود شمشیر او عریان گه جنگ از نیام
بدسگالان را روان از کالبد عریان کند
همچو گاه نوح طوفان از تنور آرد پدید
آتش است آن تیغ و از خون عدو طوفان کند
هرچه آسانست بر دشمن شود دشوار از او
هرچه دشوار است بر ما بخت او آسان کند
دشمنانش مر کجا باشند در زندان بوند
زانکه دائم او جهان بر دشمنان زندان کند
چرخ گردون هست پنداری بفرمان دلش
کانچه اندیشد دل او چرخ گردان آن کند
چون کند شادی ز میدان روی در مجلس کند
چون کند مردی ز مجلس روی در میدان کند
میل بازی بر بداندیشان کند کیوان کزان کذا
مشتری بر نیک خواهان سیم و زر ارزان کند
گر بدان گیتی ز حورا طبع او گردد نفور
ور بدین عالم بشیطان طبع او میلان کند
صورت شیطان قضا چون صورت حورا کند
خلقت حورا قدر چون خلقت شیطان کند
روز کوشش پیش خشت او بود سندان چو موم
چرخ پیش خشت خصمتش موم چون سندان کند
روز و شب مهمان او باشند سرهنگان و باز
دام و دد را تیغ سرهنگان او مهمان کند
هرچه غمگین است در آفاق از او شادان بود
هرچه ویرانست در عالم وی آبادان کند
فصل نیسان زآن همی آرایش کانون دهد
تا بکانون در جهان آسایش نیسان کند
بر وفای سفله گان دوران فراوان چرخ کرد
بر وفای رادمردان زین سپس دوران کند
این زمانه شد که چون خویل را شاهی دهد؟
وان ولایت شد که چون طغریل را سلطان کند
زانکه دانست او که روزه پیش فروردین بود
در پی این ملک را نوروز در شعبان کند کذا
این جهان بوده است دائم ملکت ساسانیان
باز سالارش خدا بر ملکت ساسان کند
نیست کس در گوهر ساسانیان چون لشگری
تا پس آن چون نیاکان شاهی ایران کند
همچو افریدون بگیرد ملک عالم سربسر
وآنگهی تدبیر ملک خیل فرزندان کند
روم و گرجستان بفرمان منوچهر آورد
هند و ترکستان بزیر حکم نوشروان کند
او بتخت ملک ایران بر نشیند در سطخر
کهترین فرزند خود را مهتر آران کند
تا همی فرمان داور خاک را ساکن کند
تا همی تقدیر یزدان چرخ را گردان کند
ملک او را از زوال ایمن همی گردون کناد
جان او را از فنا ایمن همی یزدان کند
شاد بنشیند بکام دل بر ایوان شهی
وز فروغ روی خویش آراسته ایوان کند
تا نگارش چون نگارستان چینستان کند
مرزها را هر زمان پیراهن از مینا دهد
شاخها را هر زمان پیرایه از مرجان کند
ابر پنداری که با باد بهاری دشمن است
کابر درافشان کند چون باد مشگ افشان کند
در میان لاله زار آید برغم ابر باد
تا چو کریان کرد ابر او لاله را خندان کند
کوه و صحرا را زمانه خلعت صنعا دهد
باغ و بستان را هوا چون روضه رضوان کند
چون هوا مشگین سپر دارد شمر سیمین زره
گلبن از پیروزه تیر و بسدین پیکان کند
هرکسی اندر نشاط وصل باشد پشت راست
هر تنی افغان و زاری از غم هجران کند
چون که در هجران میوه شاخ دارد پشت راست
چون که بلبل در وصال ارغوان افغان کند
چون شب هجران خوبان روز بفزاید همی
شب چو روز وصل بت رویان همی نقصان کند
عاشق مهر است نیلوفر که چون او شد نهان
اندر آب دیده روی از هجر او پنهان کند
مرغ دستان ساز بر گلبن همی دستان زند
یار دستان باز با عاشق همی دستان کند
دلبری پر بند و دستان بر دل من چهر شد
زو همی پیچد دل و جان تا همی پیچان کند
دیده دید آن دلستان را تا بدو شد فتنه دل
چون ننالد جان ز دل دل دیده را تاوان کند
هرکه چون من دل فدای دیدن دلبر کند
هرکه چون من جان فدای صحبت جانان کند
هرچه در عالم عنا باشد عدیل دل کند
هرچه در گیتی بلا باشد قرین جان کند
دلبری کز ارغوان بر غالیه خرمن زند
لعبتی کز غالیه بر ارغوان چوگان کند
لاله نعمان حجاب لؤلؤ لالا کند
عنبر سارا نقاب لاله نعمان کند
تا دو یاقوت گهر پوشش بدید این چشم من
چون کف شاه جهان هر دم گهرباران کند
آفتاب شهریاران جهان میر اجل
آنکه تیغش با اجل هر ساعتی پیمان کند
خسرو لشگر شکن سالار شاهان بوالحسن
آنکه کمتر سائلش با معطیان احسان کند
گریه دینار او خندان کند خواهنده را
خنده شمشیر او بدخواه را گریان کند
آن نهد کردن مر او را کش جهان گردن نهد
آن کند فرمان مر او را کس فلک فرمان کند
چون شود شمشیر او عریان گه جنگ از نیام
بدسگالان را روان از کالبد عریان کند
همچو گاه نوح طوفان از تنور آرد پدید
آتش است آن تیغ و از خون عدو طوفان کند
هرچه آسانست بر دشمن شود دشوار از او
هرچه دشوار است بر ما بخت او آسان کند
دشمنانش مر کجا باشند در زندان بوند
زانکه دائم او جهان بر دشمنان زندان کند
چرخ گردون هست پنداری بفرمان دلش
کانچه اندیشد دل او چرخ گردان آن کند
چون کند شادی ز میدان روی در مجلس کند
چون کند مردی ز مجلس روی در میدان کند
میل بازی بر بداندیشان کند کیوان کزان کذا
مشتری بر نیک خواهان سیم و زر ارزان کند
گر بدان گیتی ز حورا طبع او گردد نفور
ور بدین عالم بشیطان طبع او میلان کند
صورت شیطان قضا چون صورت حورا کند
خلقت حورا قدر چون خلقت شیطان کند
روز کوشش پیش خشت او بود سندان چو موم
چرخ پیش خشت خصمتش موم چون سندان کند
روز و شب مهمان او باشند سرهنگان و باز
دام و دد را تیغ سرهنگان او مهمان کند
هرچه غمگین است در آفاق از او شادان بود
هرچه ویرانست در عالم وی آبادان کند
فصل نیسان زآن همی آرایش کانون دهد
تا بکانون در جهان آسایش نیسان کند
بر وفای سفله گان دوران فراوان چرخ کرد
بر وفای رادمردان زین سپس دوران کند
این زمانه شد که چون خویل را شاهی دهد؟
وان ولایت شد که چون طغریل را سلطان کند
زانکه دانست او که روزه پیش فروردین بود
در پی این ملک را نوروز در شعبان کند کذا
این جهان بوده است دائم ملکت ساسانیان
باز سالارش خدا بر ملکت ساسان کند
نیست کس در گوهر ساسانیان چون لشگری
تا پس آن چون نیاکان شاهی ایران کند
همچو افریدون بگیرد ملک عالم سربسر
وآنگهی تدبیر ملک خیل فرزندان کند
روم و گرجستان بفرمان منوچهر آورد
هند و ترکستان بزیر حکم نوشروان کند
او بتخت ملک ایران بر نشیند در سطخر
کهترین فرزند خود را مهتر آران کند
تا همی فرمان داور خاک را ساکن کند
تا همی تقدیر یزدان چرخ را گردان کند
ملک او را از زوال ایمن همی گردون کناد
جان او را از فنا ایمن همی یزدان کند
شاد بنشیند بکام دل بر ایوان شهی
وز فروغ روی خویش آراسته ایوان کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح عمیدالملک بونصر
بوستان را مهرکانی باد زر آگین کند
رنگ بستاند ز گلها باده را رنگین کند
روی هامون را کند مانند سوزن گرد زرد
هر گیاهی را بر او چون سوزن زرین کند
دختران تاک رز را گر ببیند باده خوار
آرزوش آید کشان جان و روان کابین کند
گر بفروردین ندارد مهر خشم و کین چرا
بسترد مهر از چمن نقشی که فروردین کند
سیم نرگس را بهاری باد زر آکنده کرد
زر آبی را بهاری باد سیم آگین کند
بوستان را کرد باد از برگ چون پشت پلنگ
آسمان را ابر همچون سینه شاهین کند
گر نماند نرگس و نسرین ببستان باک نیست
چشم و روی دوست کار نرگس و نسرین کند
دین و دل نستاند از کس نرگس و نسرین ولی
چشم و روی یار ما را بی دل و بی دین کند
آفتاب روزگار است آن بت و چون روزگار
هرکجا تاند بجای مهر دل پرکین کند
پاسخ تلخ از لب شیرین برون آرد کجا
تلخ باده روزگار از شربتی شیرین کند
چون بخندد مشک و مروارید بارد از لبانش
راست گوئی هر شبی مدح علاء الدین کند
قبله شاهان عمیدالملک بونصر آن کجا
شاه چین خواهد که از سنگ درش بالین کند
از تهدد گر که پیغامی فرستد سوی چین
پشت و روی خسرو چین پر خم و پر چین کند
ور حدیث خوش بگوید با فر و تر چاکری
قدر او برتر ز قدر خسروان چین کند
ناشنیده هر چه علمی هست و باشد داند او
جبرئیلش هر شبی گوئی همی تلقین کند
چون مدیح او کنی کردار او معنی دهد
چون دعای او کنی روح الامین آمین کند
سائل از دستش بیک بخشش برد صد کان زر
با عطای دست او گر دست زی کند
از بداندیشان بزین اندر نماند هیچکس
چون بروز حرب بر اسب شجاعت زین کند
طین قسطنطین نماند از شهر او خیلی بجای
گر ز بهر جنگ قیصر قصد قسطنطین کند
طین بدست نیکخواهان بر کند چون مشک و بان
مشگ بر دست بداندیشان بسان طین کند
زود بالد خصم او مانند یقطین لیک او
آن کند با خصم کآذرماه با یقطین کند
هرچه بنمایدش از بد دیر تأخیر آورد
هرچه یاد آرندش از نیکوئی اندر حین کند
مرد مسکین را رضا و مهر او قارون کند
مرد قارون را خلاف و کین او مسکین کند
راستی و رادی و عهد و وفا آئین اوست
هرکه را ایزد بود یار این چنین آئین کند
بد سگالان را شکر بر دل شرنگ آسا کند
نیکخواهان را خزان بر دل بهار آئین کند
گر ز چوب خشک موسی گاه معجز ناز کرد
او بمشت و تازیانه گاه کین تنین کند
هین خون ریزد ز حلق دشمنانش بر زمین
چون گه کین بندگان خویشتن راهین کند
نام شاهین بر زبان او نگنجد روز جود
چون سخن گوید روان پاک را شاهین کند؟
تف تیغ او کند چون بادیه نیل و فرات
ابر دست او سراسر بادیه پرهین کند
هرکه یک ساعت ببندد ز آفرین او زبان
جاودان بر جان او چرخ برین نفرین کند
تا ز لاله مرد شادان گرد خود خرمن زند
تا ز لؤلؤ مرد غمگین پیش رخ آذین کند
دوستانش را بگاه اندر جهان شادان کند
دشمنانش را بچاه اندر فلک غمگین کند
رنگ بستاند ز گلها باده را رنگین کند
روی هامون را کند مانند سوزن گرد زرد
هر گیاهی را بر او چون سوزن زرین کند
دختران تاک رز را گر ببیند باده خوار
آرزوش آید کشان جان و روان کابین کند
گر بفروردین ندارد مهر خشم و کین چرا
بسترد مهر از چمن نقشی که فروردین کند
سیم نرگس را بهاری باد زر آکنده کرد
زر آبی را بهاری باد سیم آگین کند
بوستان را کرد باد از برگ چون پشت پلنگ
آسمان را ابر همچون سینه شاهین کند
گر نماند نرگس و نسرین ببستان باک نیست
چشم و روی دوست کار نرگس و نسرین کند
دین و دل نستاند از کس نرگس و نسرین ولی
چشم و روی یار ما را بی دل و بی دین کند
آفتاب روزگار است آن بت و چون روزگار
هرکجا تاند بجای مهر دل پرکین کند
پاسخ تلخ از لب شیرین برون آرد کجا
تلخ باده روزگار از شربتی شیرین کند
چون بخندد مشک و مروارید بارد از لبانش
راست گوئی هر شبی مدح علاء الدین کند
قبله شاهان عمیدالملک بونصر آن کجا
شاه چین خواهد که از سنگ درش بالین کند
از تهدد گر که پیغامی فرستد سوی چین
پشت و روی خسرو چین پر خم و پر چین کند
ور حدیث خوش بگوید با فر و تر چاکری
قدر او برتر ز قدر خسروان چین کند
ناشنیده هر چه علمی هست و باشد داند او
جبرئیلش هر شبی گوئی همی تلقین کند
چون مدیح او کنی کردار او معنی دهد
چون دعای او کنی روح الامین آمین کند
سائل از دستش بیک بخشش برد صد کان زر
با عطای دست او گر دست زی کند
از بداندیشان بزین اندر نماند هیچکس
چون بروز حرب بر اسب شجاعت زین کند
طین قسطنطین نماند از شهر او خیلی بجای
گر ز بهر جنگ قیصر قصد قسطنطین کند
طین بدست نیکخواهان بر کند چون مشک و بان
مشگ بر دست بداندیشان بسان طین کند
زود بالد خصم او مانند یقطین لیک او
آن کند با خصم کآذرماه با یقطین کند
هرچه بنمایدش از بد دیر تأخیر آورد
هرچه یاد آرندش از نیکوئی اندر حین کند
مرد مسکین را رضا و مهر او قارون کند
مرد قارون را خلاف و کین او مسکین کند
راستی و رادی و عهد و وفا آئین اوست
هرکه را ایزد بود یار این چنین آئین کند
بد سگالان را شکر بر دل شرنگ آسا کند
نیکخواهان را خزان بر دل بهار آئین کند
گر ز چوب خشک موسی گاه معجز ناز کرد
او بمشت و تازیانه گاه کین تنین کند
هین خون ریزد ز حلق دشمنانش بر زمین
چون گه کین بندگان خویشتن راهین کند
نام شاهین بر زبان او نگنجد روز جود
چون سخن گوید روان پاک را شاهین کند؟
تف تیغ او کند چون بادیه نیل و فرات
ابر دست او سراسر بادیه پرهین کند
هرکه یک ساعت ببندد ز آفرین او زبان
جاودان بر جان او چرخ برین نفرین کند
تا ز لاله مرد شادان گرد خود خرمن زند
تا ز لؤلؤ مرد غمگین پیش رخ آذین کند
دوستانش را بگاه اندر جهان شادان کند
دشمنانش را بچاه اندر فلک غمگین کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح ملک جستان
تا زمین را آسمان پر لؤلؤ عمان کند
کوه و صحرا را صبا پر لاله نعمان کند
بوستان پیراهن از پیروزه گون دیبا کند
گلستان پیرایه از بیجاده گون مرجان کند
باد نوروزی بشاخ گل برآید بامداد
لؤلؤ مرجان ببستان اندرون ریزان کند
چون سحرگاهان بنفشه دور لاله بشکفد
از هوای آن بنفشه پشت چون چوگان کند
این برنگ خویشتن یاقوت را خواری دهد
وان ببوی خویشتن کافور مشک ارزان کند
باد هر ساعت صنوبر را در افغان آورد
ابر هر ساعت بگریه باغ را خندان کند
هر نگاری کان بچین مانی همی دشوار کرد
باد نیسان در میان گلستان آسان کند
هر زمان بستان و صحرا را به نیرنگ ابر و باد
رنگ دیگرگون فزاید نقش دیگر سان کند
هرکه را باید بهشت آشکار اندر زمین
خانه را ماند بجای و روی زی بستان کند
بس خوش آید بانک بلبل بامداد از بوستان
وز خوشی گوئی مگر مدح ملک جستان کند
آن امیری کآسمان در گلستان از بهر او
بلبلان را آفرین گوی و ستایش خوان کند
گر کند بلبل بالحان خوش او را مادحی؟
باز او را گل خدای عرش در قرآن کند؟
گر کسی با وی خلاف آرد بروز کارزار
موی در اندام او ماننده ثعبان کند
از کرم وز مردمی با هرکسی همتا شود
از سخا وز راستی با هرکسی احسان کند
هرچه با دشمن بگوید از جفا نکند چنان
هرچه با زائر بگوید از سخا چونان کند
باد جاویدان خداوند جهان و شهریار
کو همه کاری ز بهر نام جاویدان کند
هرکه را دل با کژی بسته است و جان بر خشم او
تیغ شمس الدین مر او را چون تن بیجان کند
بوالمعالی آنکه او یزدان جستانست بس
خدمت جستان بسان خدمت یزدان کند
مفلسان را دست گوهربار او قارون کند
غمکنان را لفظ شکر بار او شادان کند
از بهشت عدن ناید یاد با ایوان او
گر بروز خرمی آرایش ایوان کند
دست او بر دجله و جیحون همی شبخون زند
تیغ او بازی همی با پتک و با سندان کند
گریه دینار او خندان کند گرینده را
خنده شمشیر او بدخواه را گریان کند
ذره ای با جود او در کان نماند زر و سیم
خانه خواهنده را از سیم و زر چون کان کند
تا همی رخشان زمین را باد فروردین کند
تا هوا را تیره ابر آذر و آبان کند
باد تیره روز خصم هر دو شاه خصم بند
کاین جهان را دولت ایشان همی رخشان کند
باد با سامانش عمر و باد با سامانش ملگ
کو سخا و مردمی با خلق بی سامان کند
صد هزاران جشن نوروزی بر ایشان بگذرد
کاین جهان آرامش و رامش همی ز ایشان کند
کوه و صحرا را صبا پر لاله نعمان کند
بوستان پیراهن از پیروزه گون دیبا کند
گلستان پیرایه از بیجاده گون مرجان کند
باد نوروزی بشاخ گل برآید بامداد
لؤلؤ مرجان ببستان اندرون ریزان کند
چون سحرگاهان بنفشه دور لاله بشکفد
از هوای آن بنفشه پشت چون چوگان کند
این برنگ خویشتن یاقوت را خواری دهد
وان ببوی خویشتن کافور مشک ارزان کند
باد هر ساعت صنوبر را در افغان آورد
ابر هر ساعت بگریه باغ را خندان کند
هر نگاری کان بچین مانی همی دشوار کرد
باد نیسان در میان گلستان آسان کند
هر زمان بستان و صحرا را به نیرنگ ابر و باد
رنگ دیگرگون فزاید نقش دیگر سان کند
هرکه را باید بهشت آشکار اندر زمین
خانه را ماند بجای و روی زی بستان کند
بس خوش آید بانک بلبل بامداد از بوستان
وز خوشی گوئی مگر مدح ملک جستان کند
آن امیری کآسمان در گلستان از بهر او
بلبلان را آفرین گوی و ستایش خوان کند
گر کند بلبل بالحان خوش او را مادحی؟
باز او را گل خدای عرش در قرآن کند؟
گر کسی با وی خلاف آرد بروز کارزار
موی در اندام او ماننده ثعبان کند
از کرم وز مردمی با هرکسی همتا شود
از سخا وز راستی با هرکسی احسان کند
هرچه با دشمن بگوید از جفا نکند چنان
هرچه با زائر بگوید از سخا چونان کند
باد جاویدان خداوند جهان و شهریار
کو همه کاری ز بهر نام جاویدان کند
هرکه را دل با کژی بسته است و جان بر خشم او
تیغ شمس الدین مر او را چون تن بیجان کند
بوالمعالی آنکه او یزدان جستانست بس
خدمت جستان بسان خدمت یزدان کند
مفلسان را دست گوهربار او قارون کند
غمکنان را لفظ شکر بار او شادان کند
از بهشت عدن ناید یاد با ایوان او
گر بروز خرمی آرایش ایوان کند
دست او بر دجله و جیحون همی شبخون زند
تیغ او بازی همی با پتک و با سندان کند
گریه دینار او خندان کند گرینده را
خنده شمشیر او بدخواه را گریان کند
ذره ای با جود او در کان نماند زر و سیم
خانه خواهنده را از سیم و زر چون کان کند
تا همی رخشان زمین را باد فروردین کند
تا هوا را تیره ابر آذر و آبان کند
باد تیره روز خصم هر دو شاه خصم بند
کاین جهان را دولت ایشان همی رخشان کند
باد با سامانش عمر و باد با سامانش ملگ
کو سخا و مردمی با خلق بی سامان کند
صد هزاران جشن نوروزی بر ایشان بگذرد
کاین جهان آرامش و رامش همی ز ایشان کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
هرکه جانان را بمهر اندر عدیل جان کند
گر تواند جان خویش اندر ره جانان کند
هرکه جوید رای دلبر کی رضای دل کند
هرکه خواهد کام جانان کی هوای جان کند
سرو بالا دلبر تیرافکن و پیکان مژه
بی گمان هزمان دلم را جای آن پیکان کند
روی او از ارغوان بر پرنیان خرمن زند
زلف او از غالیه بر ارغوان چوگان کند
پرده لؤلؤ کند مرجان برغم جان من
تا دو جزع من ز غم پر لؤلؤ و مرجان کند
روی من همچو ستاره است و رخش خورشید از آن
راز من پیدا شود چون رخ ز من پنهان کند
باز کردم چون دل از مهر بتان دادم بدو
گفتم این غمدیده دل را وصل او شادان کند
روزگار آورد هجران بی گنه تا اندر آن
وصل خوبان روزگار بد همی هجران کند
ماه را شاید که باشد جاودانه در سفر
سرو دیدی کو چو ماه آسمان جولان کند
کی بود کآن ماه رو از خانه زی باغ آورد
کی بود کآنماه رو از کاخ در بستان کند
هرکه دل پیوسته دارد با بتان لشگری
لشگر درد و بلا را جان و دل قربان کند
وانکه دل آسان رها گرداند از چنک هوی
هرچه دشواری بود بر خویشتن آسان کند
گر کند یکره رها جان من از بند هوی
میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان کند
آن خداوندی که گر خواهد بخوشنودی و قهر
خصم را بی جان کند جان در تن بیجان کند
هر کجا خذلان بود بر دوستان نصرت کند
هرکجا نصرت بود بر دشمنان خذلان کند
مرکب شبرنک چون جولان میان صف دهد
مرگ گرد جان بدخواهان او جولان کند
روز و شب مهمان پرستی فرض داند چون نماز
کفر داند گر درم را یک شب او مهمان کند
خسته او را نداند ساختن درمان فلک
خستگان آسمان را دست او درمان کند
او همی گیتی بفرمان آورد همچون فلک
من نپندارم که یک ساعت درم پنهان کند
تا درم باشد بگنج اندر نیاساید دلش
ور بماند ذره ای گنجور را فرمان کند
کف رادش بشکند زندان همی بر زر و سیم
هیبتش گیتی بخصمان بر همی زندان کند
هرچه در آرام نقصانی بود افرون کند
هرچه در آشوب افزونی بود نقصان کند
خواند در قرآن ملک چندین رهش یزدان پاک
نامور شاه آن بود کش نامور یزدان کند
از حشم نازند دیگر شهریاران وز درم
او همی ناز از کسی دارد کش او احسان کند
روز کوشش گر بپوشد روی گردون گرد خیل
تیغ او ارواح ز اجسام عدو عریان کند
گاه مردی تیغ او چندین بدن بیجان کند
گاه رادی دست او چندان درم باران کند
کاسمان را نیست طاقت گاه دوران این کند
کابرها را نیست قدرت در بهاران آن کند
آن کجا رادی نشان حاتم طائی دهد
وان کجا مردی بسان رستم دستان کند
همچنان باشد که وصف قطره با جیحون کند
همچنان باشد که نسبت ذره با شهلان کند
دوست و دشمن را صله گاه سخا یکسان دهد
با پلنک و رنک کوشش روز کین یکسان کند
این جهان ویران شد از بی دادی بدگوهران
عمر او هزمان جهان چون خانه عمران کند
کی بود گوئی فرخ که بخت و نیکو روزگار
روی بنماید بدانا پشت زی نادان کند
داشت گیتی چند گه غمگین دل آزادگان
چندگه گیتی لب آزادگان خندان کند
رسم چونین است گردون را که بر پشت زمین
هر کجا ویران کند باز از پی آبادان کند
بس نمانده تا خداوند جهان دادار حق
تاجش از برجیس سازد تختش از کیوان کند
تا مه نیسان فراش بوستان دیبا کند
تا مه بهمن لباس گلستان کتان کند
بر بداندیشانش نیسان چرخ چون بهمن کناد
بر هواخواهانش بهمن بخت چون نیسان کند
عید تازی باد فرخ بر شه پیروزبخت
تا هزاران جشن عید تازی و دهقان کند
گر تواند جان خویش اندر ره جانان کند
هرکه جوید رای دلبر کی رضای دل کند
هرکه خواهد کام جانان کی هوای جان کند
سرو بالا دلبر تیرافکن و پیکان مژه
بی گمان هزمان دلم را جای آن پیکان کند
روی او از ارغوان بر پرنیان خرمن زند
زلف او از غالیه بر ارغوان چوگان کند
پرده لؤلؤ کند مرجان برغم جان من
تا دو جزع من ز غم پر لؤلؤ و مرجان کند
روی من همچو ستاره است و رخش خورشید از آن
راز من پیدا شود چون رخ ز من پنهان کند
باز کردم چون دل از مهر بتان دادم بدو
گفتم این غمدیده دل را وصل او شادان کند
روزگار آورد هجران بی گنه تا اندر آن
وصل خوبان روزگار بد همی هجران کند
ماه را شاید که باشد جاودانه در سفر
سرو دیدی کو چو ماه آسمان جولان کند
کی بود کآن ماه رو از خانه زی باغ آورد
کی بود کآنماه رو از کاخ در بستان کند
هرکه دل پیوسته دارد با بتان لشگری
لشگر درد و بلا را جان و دل قربان کند
وانکه دل آسان رها گرداند از چنک هوی
هرچه دشواری بود بر خویشتن آسان کند
گر کند یکره رها جان من از بند هوی
میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان کند
آن خداوندی که گر خواهد بخوشنودی و قهر
خصم را بی جان کند جان در تن بیجان کند
هر کجا خذلان بود بر دوستان نصرت کند
هرکجا نصرت بود بر دشمنان خذلان کند
مرکب شبرنک چون جولان میان صف دهد
مرگ گرد جان بدخواهان او جولان کند
روز و شب مهمان پرستی فرض داند چون نماز
کفر داند گر درم را یک شب او مهمان کند
خسته او را نداند ساختن درمان فلک
خستگان آسمان را دست او درمان کند
او همی گیتی بفرمان آورد همچون فلک
من نپندارم که یک ساعت درم پنهان کند
تا درم باشد بگنج اندر نیاساید دلش
ور بماند ذره ای گنجور را فرمان کند
کف رادش بشکند زندان همی بر زر و سیم
هیبتش گیتی بخصمان بر همی زندان کند
هرچه در آرام نقصانی بود افرون کند
هرچه در آشوب افزونی بود نقصان کند
خواند در قرآن ملک چندین رهش یزدان پاک
نامور شاه آن بود کش نامور یزدان کند
از حشم نازند دیگر شهریاران وز درم
او همی ناز از کسی دارد کش او احسان کند
روز کوشش گر بپوشد روی گردون گرد خیل
تیغ او ارواح ز اجسام عدو عریان کند
گاه مردی تیغ او چندین بدن بیجان کند
گاه رادی دست او چندان درم باران کند
کاسمان را نیست طاقت گاه دوران این کند
کابرها را نیست قدرت در بهاران آن کند
آن کجا رادی نشان حاتم طائی دهد
وان کجا مردی بسان رستم دستان کند
همچنان باشد که وصف قطره با جیحون کند
همچنان باشد که نسبت ذره با شهلان کند
دوست و دشمن را صله گاه سخا یکسان دهد
با پلنک و رنک کوشش روز کین یکسان کند
این جهان ویران شد از بی دادی بدگوهران
عمر او هزمان جهان چون خانه عمران کند
کی بود گوئی فرخ که بخت و نیکو روزگار
روی بنماید بدانا پشت زی نادان کند
داشت گیتی چند گه غمگین دل آزادگان
چندگه گیتی لب آزادگان خندان کند
رسم چونین است گردون را که بر پشت زمین
هر کجا ویران کند باز از پی آبادان کند
بس نمانده تا خداوند جهان دادار حق
تاجش از برجیس سازد تختش از کیوان کند
تا مه نیسان فراش بوستان دیبا کند
تا مه بهمن لباس گلستان کتان کند
بر بداندیشانش نیسان چرخ چون بهمن کناد
بر هواخواهانش بهمن بخت چون نیسان کند
عید تازی باد فرخ بر شه پیروزبخت
تا هزاران جشن عید تازی و دهقان کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح ابوالیسر سپهدار اران
هرکه او را میل خاطر سوی ارزانی بود
او برنج و خواری ارزانی و ارزانی بود
من بچشم یار از آن خوارم که ارزان یافتست
چون ببینی خواری هرچیز ز ارزانی بود
بر جفای صد شبش ناید پشیمانی شبی
بر وفای یک شبش صد شب پشیمانی بود
چون مرا شادان ببیند جفت غمگینی شود
چون مرا غمگین ببیند یار شادانی بود
تا بود یاقوت رمانی مر او را کان در
جزع من پر در و پر یاقوت رمانی بود
جان برنج اندر ز درد دل گرفتاری بود
تن بدرد جان ز درد اندر گروکانی بود
تا نباشد پیش چشم من بخانه در مقیم
چشم من چون جشمه باشد خانه ام خانی بود
در دل من عشق او دائم با فزونی بود
در دل او مهر من دائم بنقصانی بود
سرو دیدستی که بارش ماه گردونی بود
ماه دیدستی که قدش سرو بستانی بود
هست چون روز زمستانی شب وصلش مرا
روز هجرانش چو شبهای زمستانی بود
تا زمستان اندر آمد شب چنان بالا گرفت
کانکه در وصلش بود شبهای هجرانی بود
کوهسار اکنون پر از کافور قیصوری بود
شاخسار اکنون پر از لؤلؤی عمانی بود
لاله زیر خاک تا یکچند متواری بود
خاک زیر برف تا یکچند پنهانی بود
باد چون سوهان شده است و آب چون سندان شده است
باد سوهانی بود چون آب سندانی بود
گوسفند و هیزم و گندم همی باید مرا
ور می روشن بود میری و سلطانی بود
گرچه این دشوار یابد هرکسی بوالیسر اگر
دست بگشاید ببخشش بس بآسانی بود
آفتاب مهتران دهر استاد خطیر
آن که دشمن در همی زو جفت پژمانی بود
اوست بی همتا و هرگز خلق بی همتا بود
اوست بی ثانی و هرگز خلق بی ثانی بود
گنج و ملک شاعران و زائران آباد از اوست
کرچه گنج و ملک دشمن زو بویرانی بود
او همه دانست و داند هرچه خواهد بود و هست
اینچنین باشد کسی کش فر یزدانی بود
او بدان نیکی که دادش کرد کار ارزانی است
نیکی آنکس را دهد یزدان که ارزانی کند
فیلسوفان جهان عاجز شدند از شعر او
شعر بردن نزد او ما را ز نادانی بود
شعر او پیش آورم با شعر استاد عرب
پیش از آن کو را بطبع اندر سخندانی بود
شعر او طبعی است و آن او همه طمعی بود
شعر او نامی است و آن او همه نانی بود
تا نگوید کس مرا کان نیکتر باشد از این
کو خراسان دیده باشد یا خراسانی بود
تا بماند قصه نوح و سلیمان در جهان
عمر او نوحی بود نامش سلیمانی بود
او برنج و خواری ارزانی و ارزانی بود
من بچشم یار از آن خوارم که ارزان یافتست
چون ببینی خواری هرچیز ز ارزانی بود
بر جفای صد شبش ناید پشیمانی شبی
بر وفای یک شبش صد شب پشیمانی بود
چون مرا شادان ببیند جفت غمگینی شود
چون مرا غمگین ببیند یار شادانی بود
تا بود یاقوت رمانی مر او را کان در
جزع من پر در و پر یاقوت رمانی بود
جان برنج اندر ز درد دل گرفتاری بود
تن بدرد جان ز درد اندر گروکانی بود
تا نباشد پیش چشم من بخانه در مقیم
چشم من چون جشمه باشد خانه ام خانی بود
در دل من عشق او دائم با فزونی بود
در دل او مهر من دائم بنقصانی بود
سرو دیدستی که بارش ماه گردونی بود
ماه دیدستی که قدش سرو بستانی بود
هست چون روز زمستانی شب وصلش مرا
روز هجرانش چو شبهای زمستانی بود
تا زمستان اندر آمد شب چنان بالا گرفت
کانکه در وصلش بود شبهای هجرانی بود
کوهسار اکنون پر از کافور قیصوری بود
شاخسار اکنون پر از لؤلؤی عمانی بود
لاله زیر خاک تا یکچند متواری بود
خاک زیر برف تا یکچند پنهانی بود
باد چون سوهان شده است و آب چون سندان شده است
باد سوهانی بود چون آب سندانی بود
گوسفند و هیزم و گندم همی باید مرا
ور می روشن بود میری و سلطانی بود
گرچه این دشوار یابد هرکسی بوالیسر اگر
دست بگشاید ببخشش بس بآسانی بود
آفتاب مهتران دهر استاد خطیر
آن که دشمن در همی زو جفت پژمانی بود
اوست بی همتا و هرگز خلق بی همتا بود
اوست بی ثانی و هرگز خلق بی ثانی بود
گنج و ملک شاعران و زائران آباد از اوست
کرچه گنج و ملک دشمن زو بویرانی بود
او همه دانست و داند هرچه خواهد بود و هست
اینچنین باشد کسی کش فر یزدانی بود
او بدان نیکی که دادش کرد کار ارزانی است
نیکی آنکس را دهد یزدان که ارزانی کند
فیلسوفان جهان عاجز شدند از شعر او
شعر بردن نزد او ما را ز نادانی بود
شعر او پیش آورم با شعر استاد عرب
پیش از آن کو را بطبع اندر سخندانی بود
شعر او طبعی است و آن او همه طمعی بود
شعر او نامی است و آن او همه نانی بود
تا نگوید کس مرا کان نیکتر باشد از این
کو خراسان دیده باشد یا خراسانی بود
تا بماند قصه نوح و سلیمان در جهان
عمر او نوحی بود نامش سلیمانی بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح ملک جستان و ابوالمعالی قوام الدین
اگر ببرد ز بستان خزان نسیم بهار
بساز بزم چو بستان ز زلف و روی نگار
چو زلف او ندهد بوی هیچ اسپر غم
چو روی ندهد هیچ روزگار نگار
نسیم آن ببهار است و آن این همه روز
نگار این همه سالست و آن او ببهار
رخان دوست همی بین اگر بشد نسرین
لبان دوست همی بوس اگر بشد گلنار
بجای لاله ببینش دو خد دیبا گون
بجای مشگ ببوی آن دو زلف عنبر بار
بجای سوسن بس باد دوستان بر دوست
بجای نرگس بس باد چشم دل بر یار
اگر نثار نیارد بنفشه زار رواست
کند دو دیده من بر دو زلف یار نثار
سحرگهان بشنو زاری من ار نکند
تذرو زاری در سبزه کبک در کهسار
بجای ناله بلبل بس است ناله زیر
بجای لاله نعمان بس است جام عقار
اگرباصل خزان از بهار بهتر نیست
چرا شود بخزان بوستان بسان بهار
چرا نثار کند در بهار شاخ درم
نثار شاخ چرا در خزان بود دینار
چو روی دلبر من گل بخفت خار بخاست
بدست بادی چون آه عاشق غمخوار
بناف جانان ماند فراز شاخ بهی
ز مشگ مشگین زلفش بر او نشسته غبار
بسیب سرخ و بزرد آبی اندرون نگری
دلت طلب نکند گلستان و نرگس زار
چو صره های درخشنده نارها و چنانک
دریده یک یک صره کفیده یک یک نار
فراز تاک رزان خوشه ها سیاه و سپید
چو زنگ و روم بهم در شده معاشر و یار
یکی گرفته رخ خویشتن بزرد نقاب
یکی نهفته تن خویشتن بسرخ ازار
یکی چو زر گر آب زریز زاید زر
یکی چو قار کر آب عقیق بارد قار
نشسته زاغ سیه بر درخت گوئی هست
بدار بر سر خصمان شاه گیتی دار
خزینه بخش و ولایت ستان ملک جستان
دمار جان بداندیش و آفتاب تبار
جهانش گشته برادی و راستی خوشنود
زمانه داده برادی و راستیش اقرار
قرار خلق جهان از قرار دولت اوست
بدولت و طربش باد جاودانه قرار
از او شده است کریمی بلند و زفتی پست
وز او شده است گرامی مدیح و خواسته خوار
بصلحش اندر شادی بجنگش اندر غم
بمهرش اندر منبر بکینش اندر دار
بنانش هست زمینی که روزی آرد بر
سنانش هست درختی که مرگ دارد بار
نشاط و ناز و خوشی باد کار او هر سال
که با سعادت او رنج و غم ندارد کار
همه جهانش بزنهار تیغ تیز ولی
درم نیابد از دست رادا و زنهار
دل موافق با مهر او جدا ز نهیب
تن موالی با فر او بری زنهار
موالیانش بلیل و نهار در طربند
معادیانش ندانند لیل را ز نهار
ز بیم خصم سراسر جهان حصار کنند
همی کشند بدنیا و بر فلک دیوار
اگر حصار ندارد ز خصم باکش نیست
بس است در کف شمشیر پیش خصم حصار
قوام ملک و دل و دین و تاج و فخر ملوک
ابوالمعالی دشمن گداز و شیر شکار
ز خسروان جهان بیش هست مقدارش
از آنکه خواسته را نیست نزد او مقدار
بدین جهان دل خصمانش فارغ است ز نور
بد آن جهان تن یارانش ایمن است ز نار
چو خشم گیرد بر دشت و می خورد بسرای
ازو سوار پیاده شود پیاده سوار
اگر مخالف با کین او کمر بندد
ز کین او کمرش بر میان شود زنار
بتن جوان و ولیکن به رای و دانش پیر
بسال اندک و لیکن بداد و دین بسیار
ز شاعران بخرد آفرین بسیم حلال
ز زائران بستاند دعا بزر عیار
چو او ستاند باقی سخن بعامش خیر
کجا کسی سخنش را خرد کند معیار کذا
نیافرید برادی چو او فلک مخلوق
نپرورید بمردی چو او فلک دیار
ز وصف خویش خالی نماند آنچه زمین
ز نام جودش فارغ نماند آنچه دیار
نه ز آب خیزد آتش نه از زبانش بدی
نه ز آتش آب بریزد نه نام نیکش عار
از او هزار عطا وز ولی سؤال یکی
یکی پیاده ازو وزعد و هزار سوار
اگر بجوید آرام از او زمانه سزد
کزو نیافته است ایچ راد مرد آزار
اگرچه زار کسی مدح او کند ز سخاش
چنان کند که نماند کس از نژادش زار
بمدح او نرسد رنج مدح گویان را
که طبع تیز نباشد ز تیزی بازار
بداد و دانش و دین و بفر و بخت و ظفر
چو کردگار ز همت جداست میر از یار
مخالفش نشناسد که چون بود شادی
موافقش نشناسد که چون بود تیمار
ز یک عطاش توانگر شود دو صد درویش
شود درست ز یک دیدنش دو صد بیمار
همیشه بادی از ملک خویش خرم و شاد
همیشه بادی از عمر خویش برخوردار
بساز بزم چو بستان ز زلف و روی نگار
چو زلف او ندهد بوی هیچ اسپر غم
چو روی ندهد هیچ روزگار نگار
نسیم آن ببهار است و آن این همه روز
نگار این همه سالست و آن او ببهار
رخان دوست همی بین اگر بشد نسرین
لبان دوست همی بوس اگر بشد گلنار
بجای لاله ببینش دو خد دیبا گون
بجای مشگ ببوی آن دو زلف عنبر بار
بجای سوسن بس باد دوستان بر دوست
بجای نرگس بس باد چشم دل بر یار
اگر نثار نیارد بنفشه زار رواست
کند دو دیده من بر دو زلف یار نثار
سحرگهان بشنو زاری من ار نکند
تذرو زاری در سبزه کبک در کهسار
بجای ناله بلبل بس است ناله زیر
بجای لاله نعمان بس است جام عقار
اگرباصل خزان از بهار بهتر نیست
چرا شود بخزان بوستان بسان بهار
چرا نثار کند در بهار شاخ درم
نثار شاخ چرا در خزان بود دینار
چو روی دلبر من گل بخفت خار بخاست
بدست بادی چون آه عاشق غمخوار
بناف جانان ماند فراز شاخ بهی
ز مشگ مشگین زلفش بر او نشسته غبار
بسیب سرخ و بزرد آبی اندرون نگری
دلت طلب نکند گلستان و نرگس زار
چو صره های درخشنده نارها و چنانک
دریده یک یک صره کفیده یک یک نار
فراز تاک رزان خوشه ها سیاه و سپید
چو زنگ و روم بهم در شده معاشر و یار
یکی گرفته رخ خویشتن بزرد نقاب
یکی نهفته تن خویشتن بسرخ ازار
یکی چو زر گر آب زریز زاید زر
یکی چو قار کر آب عقیق بارد قار
نشسته زاغ سیه بر درخت گوئی هست
بدار بر سر خصمان شاه گیتی دار
خزینه بخش و ولایت ستان ملک جستان
دمار جان بداندیش و آفتاب تبار
جهانش گشته برادی و راستی خوشنود
زمانه داده برادی و راستیش اقرار
قرار خلق جهان از قرار دولت اوست
بدولت و طربش باد جاودانه قرار
از او شده است کریمی بلند و زفتی پست
وز او شده است گرامی مدیح و خواسته خوار
بصلحش اندر شادی بجنگش اندر غم
بمهرش اندر منبر بکینش اندر دار
بنانش هست زمینی که روزی آرد بر
سنانش هست درختی که مرگ دارد بار
نشاط و ناز و خوشی باد کار او هر سال
که با سعادت او رنج و غم ندارد کار
همه جهانش بزنهار تیغ تیز ولی
درم نیابد از دست رادا و زنهار
دل موافق با مهر او جدا ز نهیب
تن موالی با فر او بری زنهار
موالیانش بلیل و نهار در طربند
معادیانش ندانند لیل را ز نهار
ز بیم خصم سراسر جهان حصار کنند
همی کشند بدنیا و بر فلک دیوار
اگر حصار ندارد ز خصم باکش نیست
بس است در کف شمشیر پیش خصم حصار
قوام ملک و دل و دین و تاج و فخر ملوک
ابوالمعالی دشمن گداز و شیر شکار
ز خسروان جهان بیش هست مقدارش
از آنکه خواسته را نیست نزد او مقدار
بدین جهان دل خصمانش فارغ است ز نور
بد آن جهان تن یارانش ایمن است ز نار
چو خشم گیرد بر دشت و می خورد بسرای
ازو سوار پیاده شود پیاده سوار
اگر مخالف با کین او کمر بندد
ز کین او کمرش بر میان شود زنار
بتن جوان و ولیکن به رای و دانش پیر
بسال اندک و لیکن بداد و دین بسیار
ز شاعران بخرد آفرین بسیم حلال
ز زائران بستاند دعا بزر عیار
چو او ستاند باقی سخن بعامش خیر
کجا کسی سخنش را خرد کند معیار کذا
نیافرید برادی چو او فلک مخلوق
نپرورید بمردی چو او فلک دیار
ز وصف خویش خالی نماند آنچه زمین
ز نام جودش فارغ نماند آنچه دیار
نه ز آب خیزد آتش نه از زبانش بدی
نه ز آتش آب بریزد نه نام نیکش عار
از او هزار عطا وز ولی سؤال یکی
یکی پیاده ازو وزعد و هزار سوار
اگر بجوید آرام از او زمانه سزد
کزو نیافته است ایچ راد مرد آزار
اگرچه زار کسی مدح او کند ز سخاش
چنان کند که نماند کس از نژادش زار
بمدح او نرسد رنج مدح گویان را
که طبع تیز نباشد ز تیزی بازار
بداد و دانش و دین و بفر و بخت و ظفر
چو کردگار ز همت جداست میر از یار
مخالفش نشناسد که چون بود شادی
موافقش نشناسد که چون بود تیمار
ز یک عطاش توانگر شود دو صد درویش
شود درست ز یک دیدنش دو صد بیمار
همیشه بادی از ملک خویش خرم و شاد
همیشه بادی از عمر خویش برخوردار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح شاه ابونصر جستان و پسرش ابوالمعالی شمس الدین
باد فروردین بگیتی در کند هر شب سفر
اوفتاده است از سفر کردنش بر گیتی ظفر
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر
بلبل اندر گلستان هر ساعتی دارد نفیر
وز نفیرش در گلستان گل همی نازد بفر
آن شقایق همچو در منقار طوطی مانده قار
وان گل دو روی چون بر زر سوده معصفر
ابر تاری در میان او عیان گشته درخش
چون سپاه زنگ تیغ آهیخته گرد تتر
باغ و راغ از بوی گوناگون و نقش گونه گون
این بسان تبت است و آن بسان شوشتر
نرگس اندر بوستان ماند بدست لعبتان
ساعد از مینا و انگشتان ز سیم و کف ز زر
عاریت دارند گوئی چون برآرد باد جوش
آبگیر از باز سینه گلبن از طاوس پر
بر کنار جوی بر سبزی بنفشه جای جای
چون فشانده بر پرند سبز عمدا نیل تر
عرض کرده در با یاقوت و لؤلؤ باغ و راغ
عرض کرده سیم با مرجان و مینا کوه و در
همچو روی او میان از ابر رنگین شد چمن
همچو موی زنکیان از باد پرچین شد شمر
خویشتنرا باغ چون جنت بیاراید همی
تا شه پیروز گر در وی کند رامش مگر
دادگر بونصر جستان خسرو گیتی ستان
کز همه کس برگزیدش کردگار دادگر
گر سخا نازد بدریا اوست دریای سخا
ور هنر نازد بگردون اوست گردون هنر
از پی خواهنده و مهمان همیشه دارد او
هم نهاده خوان دولت هم گشاده دست و در
او ولایترا نگهبانست و مردم را مدار
کز پی مردم گهر بخشد بکردار مدر
حله با کینش شود بر دشمنان همچون خسک
زهر با مهرش شود بر دوستان همچون شکر
در خیال آب جود او هزاران گونه خیر
در شرار آتش جنگش هزاران گونه شر
عمر از او اسپری و ملک از او خالی مباد
زانکه هست از آفت آفاق مردم را سپر
تا بود عالم در او ناید دگر مثلش پدید
عالمی باید دگر تا چون امیر آرد دگر
علم افلاطون بود با نعمت قارون بود
در حدیث مختصرش و در سخای ماحضر
چون سخن گوید بپیش دوست و دشمن باشد او
دوستان را نوش بهر و دشمنان را نیشتر
او برادی بی قرینست و بمردی بی نظیر
خسرو نیکو فعالست و شه فرخ نظر
هرکه با وی سر ندارد راست دل یکتا بمهر
کام دل کم گردد او را و جهانش آید بسر
عمر بدخواهان سپردن زو نه بس کاری بود
خسروی را کش بود چون میر شمس الدین پسر
بوالمعالی شاه عالی همت و عالی مکان
از همه شاهان برآورده ببزم و رزم سر
مدحت او خوان همیشه تا غنی گردی ز مال
طلعت او بین همیشه تا جوان گردی ز سر
آنکه خوش نایدش دیدن طلعت او باد کور
وانکه نتواند شنیدن مدحت او باد کر
مجلس میمون او خالی مباد از مدح خوان
خانه بدخواه او خالی مباد از مویه گر
آنچه بخشد سیم زر و در رومی و قصب
هر دمی نارد بعمری کان کوه و بوم و بر
گاه رادی آ ز کاه و گاه کین دشمن شکار
لفظ او شکرشکن شمشیر او لشگر شکر
آن هنر دیدند از او مردان میدان روز جنگ
کز ملک محمود خیل خانیان اندر کتر
نیست مال و ملک عالم را بنزد او محل
نیست گیتی را و خلقش را بنزد او خطر
خشم او بادیست کو را رنج و غم باشد نسیم
جود او ابریست کو را گنج و کان باشد مطر
در خلاف اوست بیم و در رضای او امید
در عنان او قضا و در سنان او قدر
دست گوهربار او در بزم باشد آزبر
خشت آتش بار او در رزم باشد دار در
گر کند شادی شب تاری پدید آرد ز روز
ور کند رادی ز گل باری پدید آرد دگر
ای امیری آفرین فخر ملوک و شمس دین
افریده ایزدت با فره و فرهنگ و فر
پار و هم پیرار کردی نیکی از هر گونه ای
از کریمی کردیم امسال نیکی بیشتر
چون سرایم پر ز دینار و درم کردی بجود
من کنم گیتی بمدح تو پر از در و گهر
تا گمان بر دل نیارد چون یقین هرگز نشان
تا خبر بر دل نیارد چون عیان هرگز اثر
عمر تو بادا یقین و عمر بدخواهت گمان
ملک تو بادا عیان و ملک بدخواهت خبر
اوفتاده است از سفر کردنش بر گیتی ظفر
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر
بلبل اندر گلستان هر ساعتی دارد نفیر
وز نفیرش در گلستان گل همی نازد بفر
آن شقایق همچو در منقار طوطی مانده قار
وان گل دو روی چون بر زر سوده معصفر
ابر تاری در میان او عیان گشته درخش
چون سپاه زنگ تیغ آهیخته گرد تتر
باغ و راغ از بوی گوناگون و نقش گونه گون
این بسان تبت است و آن بسان شوشتر
نرگس اندر بوستان ماند بدست لعبتان
ساعد از مینا و انگشتان ز سیم و کف ز زر
عاریت دارند گوئی چون برآرد باد جوش
آبگیر از باز سینه گلبن از طاوس پر
بر کنار جوی بر سبزی بنفشه جای جای
چون فشانده بر پرند سبز عمدا نیل تر
عرض کرده در با یاقوت و لؤلؤ باغ و راغ
عرض کرده سیم با مرجان و مینا کوه و در
همچو روی او میان از ابر رنگین شد چمن
همچو موی زنکیان از باد پرچین شد شمر
خویشتنرا باغ چون جنت بیاراید همی
تا شه پیروز گر در وی کند رامش مگر
دادگر بونصر جستان خسرو گیتی ستان
کز همه کس برگزیدش کردگار دادگر
گر سخا نازد بدریا اوست دریای سخا
ور هنر نازد بگردون اوست گردون هنر
از پی خواهنده و مهمان همیشه دارد او
هم نهاده خوان دولت هم گشاده دست و در
او ولایترا نگهبانست و مردم را مدار
کز پی مردم گهر بخشد بکردار مدر
حله با کینش شود بر دشمنان همچون خسک
زهر با مهرش شود بر دوستان همچون شکر
در خیال آب جود او هزاران گونه خیر
در شرار آتش جنگش هزاران گونه شر
عمر از او اسپری و ملک از او خالی مباد
زانکه هست از آفت آفاق مردم را سپر
تا بود عالم در او ناید دگر مثلش پدید
عالمی باید دگر تا چون امیر آرد دگر
علم افلاطون بود با نعمت قارون بود
در حدیث مختصرش و در سخای ماحضر
چون سخن گوید بپیش دوست و دشمن باشد او
دوستان را نوش بهر و دشمنان را نیشتر
او برادی بی قرینست و بمردی بی نظیر
خسرو نیکو فعالست و شه فرخ نظر
هرکه با وی سر ندارد راست دل یکتا بمهر
کام دل کم گردد او را و جهانش آید بسر
عمر بدخواهان سپردن زو نه بس کاری بود
خسروی را کش بود چون میر شمس الدین پسر
بوالمعالی شاه عالی همت و عالی مکان
از همه شاهان برآورده ببزم و رزم سر
مدحت او خوان همیشه تا غنی گردی ز مال
طلعت او بین همیشه تا جوان گردی ز سر
آنکه خوش نایدش دیدن طلعت او باد کور
وانکه نتواند شنیدن مدحت او باد کر
مجلس میمون او خالی مباد از مدح خوان
خانه بدخواه او خالی مباد از مویه گر
آنچه بخشد سیم زر و در رومی و قصب
هر دمی نارد بعمری کان کوه و بوم و بر
گاه رادی آ ز کاه و گاه کین دشمن شکار
لفظ او شکرشکن شمشیر او لشگر شکر
آن هنر دیدند از او مردان میدان روز جنگ
کز ملک محمود خیل خانیان اندر کتر
نیست مال و ملک عالم را بنزد او محل
نیست گیتی را و خلقش را بنزد او خطر
خشم او بادیست کو را رنج و غم باشد نسیم
جود او ابریست کو را گنج و کان باشد مطر
در خلاف اوست بیم و در رضای او امید
در عنان او قضا و در سنان او قدر
دست گوهربار او در بزم باشد آزبر
خشت آتش بار او در رزم باشد دار در
گر کند شادی شب تاری پدید آرد ز روز
ور کند رادی ز گل باری پدید آرد دگر
ای امیری آفرین فخر ملوک و شمس دین
افریده ایزدت با فره و فرهنگ و فر
پار و هم پیرار کردی نیکی از هر گونه ای
از کریمی کردیم امسال نیکی بیشتر
چون سرایم پر ز دینار و درم کردی بجود
من کنم گیتی بمدح تو پر از در و گهر
تا گمان بر دل نیارد چون یقین هرگز نشان
تا خبر بر دل نیارد چون عیان هرگز اثر
عمر تو بادا یقین و عمر بدخواهت گمان
ملک تو بادا عیان و ملک بدخواهت خبر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح ابونصر محمد ( مملان )
باشد بجهان عید همه ساله بیکبار
همواره مرا عید ز رخسار تو هموار
پر بار بسال اندر یکبار بود گل
روی تو مرا هست همیشه گل پر بار
یکروز بنفشه چنم از باغ بدسته
زلفین تو پیوسته بنفشه است بخروار
یکهفته پدیدار بود نرگس دشتی
وآن نرگس چشم تو همه ساله پدیدار
نرگس نبود تازه چو بیدار نباشد
تازه است سیه نرگس تو خفته و بیدار
باشند سمن زاران هنگام بهاران
بر سنبل تو هست شب و روز سمن زار
از جعد سیاه تو رسد فیض بسنبل
کاین مایه جان آمد و آن مایه عطار
این را وطن از سیم شد آن را وطن از سنگ
این از بر سرو سهی آن از بر کهسار
با جعد تو هرگز نکنم یاد ز سنبل
با روی تو هرگز نکنم چشم بگلنار
سرو است که در باغ همه ساله بود سبز
با قد تو آن نیز بود گوژ و نگونسار
یکچند بود لاله و گلنار همیشه
تو لاله ز لب داری و گلنار ز رخسار
پیرایه گلنار تو از عنبر ساراست
وان لاله بود پیرهن لؤلؤ شهوار
گلنار یکی هفته بود بستان آرا
بر ماه دو هفته است ترا دائم گلنار
از معدن زنگار پدید آید لاله
بر لاله ترا باز پدید آید زنگار
چون حلقه پرگار خطی داری مشکین
کوچک دهنی داری چون نقطه پرگار
یا باغ همه گشته بگلنار بهشتی
پوینده چو چرخی و نگارنده چو فر خار
حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار
بر تارک و فتراک تو پر خم دو کمند است
از آهوی مشگین ستده هر دو بیکبار
این بافته از چرمش و گیرنده تن خصم
وآن یافته از نافش و گیرنده دل یار
دل شیفتگان را نتوان بست بزنجیر
الا بدلارائی و شیرینی گفتار
هرچند مرا زلف چو زنجیر تو بسته است
نزد تو مرا دو لب تو کرده گرفتار
هرگز نبود خلق فرختار چو تو حور
مانا که ترا رضوان بوده است فرختار
حوری که فروشنده او رضوان باشد
او را نسزد جز ملک راد خریدار
بونصر محمد که برادی و بمردی
چون حاتم طائی بود و حیدر کرار
تا زنده اعدا و برازنده اقران
سازنده احرار و نوازنده زوار
بر ناصح او مار زبون تر بود از مور
بر حاسد او مور قوی تر بود از مار
با دانش و با رامش و با بخشش او خلق
دورند ز درویشی و بدکیشی و تیمار
ای پیشه تو ملک بداندیش گرفتن
واندیشه تو تیزتر از گنبد دوار
از تیغ تو زنهار همی خواهد پروین
وز دست تو فریاد همی دارد دینار
خواهند ز فریاد یکی رسته ز فریاد
واسلام ز زنهار یکی یافته زنهار کذا
بی هیبت تو نیست در آفاق دیاری
بیرون نتواند شدن آرام ز دیار
شد کار شود ز آب سخای تو چو جیحون
جیحون شود از آتش خشم تو چو شد کار
در بزم همه لفظ تو آگنده بدانش
در رزم همه قول توالنار ولاالعار
هر روز ز نوبر تو پدید آید فری
امروز به ازدی بود امسال به از پار
نادیده هنرهای تو گفتن بتعجب
چون بنگری اندر تو بود پاک پدیدار
گر مدح تو صد سال کسی گوید بدروغ
چون نیک ببینند نبایدش ستغفار
تو بحر بزرگی و دروغی که بگویند
از بحر بگفتار بود راست بکردار
مؤمن چو بکین تو کمر بندد یکروز
جاوید بود با کمر کین تو در نار
چون کافر زنار بمهر تو ببندد
از نار رها داردش آن بستن زنار
چون نار بسوزاند کین تو تن خصم
وز غم دل و جانش کند آگنده پر از نار
سرخ است هر آن می که بیاد تو شود نوش
زرد است هر آن زر که ز کف تو شود خوار
آباد بر آن خد و بر آن کف زرافشان
آباد بر آن روی و بر آن دو لب میخوار
نیکت بحقیقت بود و بد بمجازی
جودت بطبیعت بود و لفظ بمعیار
قومی که نه بر رای تو یکباره بگردند
گردند دگر باره پدیدار بکردار
میرانش اسیران و بزرگانش فقیران
برناش چو پیران و در ستانش چو بیمار
هرگز نکشد بار غم و درد دل آنکس
کو یابد یکبار بنزد تو ملک بار
تا کوره بآذر بفروزاند مردم
تا باغ بآزار بیاراید دادار
بادا دل خصمان تو چون کوره پر آذر
بادا رخ یاران تو چون باغ بآزار
همواره مرا عید ز رخسار تو هموار
پر بار بسال اندر یکبار بود گل
روی تو مرا هست همیشه گل پر بار
یکروز بنفشه چنم از باغ بدسته
زلفین تو پیوسته بنفشه است بخروار
یکهفته پدیدار بود نرگس دشتی
وآن نرگس چشم تو همه ساله پدیدار
نرگس نبود تازه چو بیدار نباشد
تازه است سیه نرگس تو خفته و بیدار
باشند سمن زاران هنگام بهاران
بر سنبل تو هست شب و روز سمن زار
از جعد سیاه تو رسد فیض بسنبل
کاین مایه جان آمد و آن مایه عطار
این را وطن از سیم شد آن را وطن از سنگ
این از بر سرو سهی آن از بر کهسار
با جعد تو هرگز نکنم یاد ز سنبل
با روی تو هرگز نکنم چشم بگلنار
سرو است که در باغ همه ساله بود سبز
با قد تو آن نیز بود گوژ و نگونسار
یکچند بود لاله و گلنار همیشه
تو لاله ز لب داری و گلنار ز رخسار
پیرایه گلنار تو از عنبر ساراست
وان لاله بود پیرهن لؤلؤ شهوار
گلنار یکی هفته بود بستان آرا
بر ماه دو هفته است ترا دائم گلنار
از معدن زنگار پدید آید لاله
بر لاله ترا باز پدید آید زنگار
چون حلقه پرگار خطی داری مشکین
کوچک دهنی داری چون نقطه پرگار
یا باغ همه گشته بگلنار بهشتی
پوینده چو چرخی و نگارنده چو فر خار
حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار
بر تارک و فتراک تو پر خم دو کمند است
از آهوی مشگین ستده هر دو بیکبار
این بافته از چرمش و گیرنده تن خصم
وآن یافته از نافش و گیرنده دل یار
دل شیفتگان را نتوان بست بزنجیر
الا بدلارائی و شیرینی گفتار
هرچند مرا زلف چو زنجیر تو بسته است
نزد تو مرا دو لب تو کرده گرفتار
هرگز نبود خلق فرختار چو تو حور
مانا که ترا رضوان بوده است فرختار
حوری که فروشنده او رضوان باشد
او را نسزد جز ملک راد خریدار
بونصر محمد که برادی و بمردی
چون حاتم طائی بود و حیدر کرار
تا زنده اعدا و برازنده اقران
سازنده احرار و نوازنده زوار
بر ناصح او مار زبون تر بود از مور
بر حاسد او مور قوی تر بود از مار
با دانش و با رامش و با بخشش او خلق
دورند ز درویشی و بدکیشی و تیمار
ای پیشه تو ملک بداندیش گرفتن
واندیشه تو تیزتر از گنبد دوار
از تیغ تو زنهار همی خواهد پروین
وز دست تو فریاد همی دارد دینار
خواهند ز فریاد یکی رسته ز فریاد
واسلام ز زنهار یکی یافته زنهار کذا
بی هیبت تو نیست در آفاق دیاری
بیرون نتواند شدن آرام ز دیار
شد کار شود ز آب سخای تو چو جیحون
جیحون شود از آتش خشم تو چو شد کار
در بزم همه لفظ تو آگنده بدانش
در رزم همه قول توالنار ولاالعار
هر روز ز نوبر تو پدید آید فری
امروز به ازدی بود امسال به از پار
نادیده هنرهای تو گفتن بتعجب
چون بنگری اندر تو بود پاک پدیدار
گر مدح تو صد سال کسی گوید بدروغ
چون نیک ببینند نبایدش ستغفار
تو بحر بزرگی و دروغی که بگویند
از بحر بگفتار بود راست بکردار
مؤمن چو بکین تو کمر بندد یکروز
جاوید بود با کمر کین تو در نار
چون کافر زنار بمهر تو ببندد
از نار رها داردش آن بستن زنار
چون نار بسوزاند کین تو تن خصم
وز غم دل و جانش کند آگنده پر از نار
سرخ است هر آن می که بیاد تو شود نوش
زرد است هر آن زر که ز کف تو شود خوار
آباد بر آن خد و بر آن کف زرافشان
آباد بر آن روی و بر آن دو لب میخوار
نیکت بحقیقت بود و بد بمجازی
جودت بطبیعت بود و لفظ بمعیار
قومی که نه بر رای تو یکباره بگردند
گردند دگر باره پدیدار بکردار
میرانش اسیران و بزرگانش فقیران
برناش چو پیران و در ستانش چو بیمار
هرگز نکشد بار غم و درد دل آنکس
کو یابد یکبار بنزد تو ملک بار
تا کوره بآذر بفروزاند مردم
تا باغ بآزار بیاراید دادار
بادا دل خصمان تو چون کوره پر آذر
بادا رخ یاران تو چون باغ بآزار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در مدح ابومنصور
تا سپاه گل هزیمت شد ز خیل ماه تیر
از ترنج افروخت بستان چون سپهر از ماه تیر
با منقط سیب گوئی نار کفته کرده جنگ
این بخست آنرا بتیغ و آن بخست اینرابتیر
کان بتن بر کفته دارد زخمها از تیغ مهر
وین برخ بر نقطه ها دارد ز زخم تیر تیر
روشنی برده است گوئی آبگیر از آسمان
تیرگی برده است گوئی آسمان از آبگیر
شاخ آبی گشت چون چوگان میان بوستان
گویهای کهربا بروی پر از گرد عبیر
چون دل برنا کنون بر مهر می گردد کجا
می ز باد مهر برنا گشت و گیتی گشت پیر
گشت می برنا و گیتی پیر و بس باشد دلیل
آن گونه چون عقیق و این بگو نه چون زریر
زیر برگ سبز او بین تیره خوشه چون شبه
زیر برک زرد او بین خوشه چون پروین منیر
آن چو خیل زنگیان پوشیده زنگاری پرند
وین چو خیل رومیان پوشیده گلناری حریر
از شبه دهقان کنون مرجان برون آرد بپای
چون ز چشم خصم خون آرد برون پیکان میر
میر ابومنصور منصور و مظفر بر عدو
آنکه کیهان را نگه دار است و سلطان را نصیر
آن کجا زو یافت ناورد اندرون روی گزیر
وآن کجا زو شد بیک حمله بسامیری اسیر
قیصر از بیمش بقصر اندر نیارامد همی
بر سریر از هیبت او نغنود شاه سریر
چون خرامد در سرای از وی بیفروزد سرای
چون نشنید بر سریر از وی بیفروزد سریر
دشمن از کینش نیابد همچو از مردن گریز
دوست از مهرش ندارد همچو از روزی گزیر
مشتری با طلعت میمون او باشد تمام
آسمان با همت والای او باشد قصیر
روی سائل چشم او را خوشتر از دیدار دوست
بانگ زائر گوش او را خوشتر از آواز زیر
شور بوده ملکت از دیدار او یابد قرار
کور گشته دیده از دیدار او گردد قریر
زانکه میران را ز مهر او بیفزاید خطر
خاطر اندر مهر او بستند میران خطیر
سیم نزد او دلیل و مدح نزد او عزیز
زر نزد او قلیل و شکر نزد او کثیر
از دم شمشیر تیز اوست اصل صاعقه
وز دم سرد عدوی اوست اصل زمهریر
هیچ گویا را نباشد فارغ از مدحش زبان
هیچ دانا را نباشد خالی از مهرش ضمیر
ای بتو افکنده ایزد در همه گیتی نظر
هم بمردی بیعدیلی هم برادی بی نظیر
نیکخواهان را رسانی همچو یوسف سوی تخت
بد سگالان را فرستی همچو قارون سوی بیر
هرکه جوید کین تو یابد سکالد غدر تو
دیده گرداند ز خون دل کنارش چون غدیر
وال در دریا بنالد چون کشد اسب صهیل
گوهر اندر کان بگرید چون کند کلکت صریر
ناوریده چون تو گردون مال پاش و مال بخش
نافریده چون تو یزدان دیو بند و شیرگیر
از هنرهای تو نتواند گفتن مدح تو
گر بفر تو فرزدق زنده گردد یا جریر
صد یک از مدح تو نتواند بصد دوران نوشت
گر بدیوان در دبیر تو شود گردون پیر
تا یکی نبود ببوی و نرخ هر دو مشک و خاک
تا یکی نبود برنگ و طعم هر دو شیر و قیر
باد بر دست هواجویان تو چون خاک مشک
باد در کام ثناگویان تو چون شیر قیر
از ترنج افروخت بستان چون سپهر از ماه تیر
با منقط سیب گوئی نار کفته کرده جنگ
این بخست آنرا بتیغ و آن بخست اینرابتیر
کان بتن بر کفته دارد زخمها از تیغ مهر
وین برخ بر نقطه ها دارد ز زخم تیر تیر
روشنی برده است گوئی آبگیر از آسمان
تیرگی برده است گوئی آسمان از آبگیر
شاخ آبی گشت چون چوگان میان بوستان
گویهای کهربا بروی پر از گرد عبیر
چون دل برنا کنون بر مهر می گردد کجا
می ز باد مهر برنا گشت و گیتی گشت پیر
گشت می برنا و گیتی پیر و بس باشد دلیل
آن گونه چون عقیق و این بگو نه چون زریر
زیر برگ سبز او بین تیره خوشه چون شبه
زیر برک زرد او بین خوشه چون پروین منیر
آن چو خیل زنگیان پوشیده زنگاری پرند
وین چو خیل رومیان پوشیده گلناری حریر
از شبه دهقان کنون مرجان برون آرد بپای
چون ز چشم خصم خون آرد برون پیکان میر
میر ابومنصور منصور و مظفر بر عدو
آنکه کیهان را نگه دار است و سلطان را نصیر
آن کجا زو یافت ناورد اندرون روی گزیر
وآن کجا زو شد بیک حمله بسامیری اسیر
قیصر از بیمش بقصر اندر نیارامد همی
بر سریر از هیبت او نغنود شاه سریر
چون خرامد در سرای از وی بیفروزد سرای
چون نشنید بر سریر از وی بیفروزد سریر
دشمن از کینش نیابد همچو از مردن گریز
دوست از مهرش ندارد همچو از روزی گزیر
مشتری با طلعت میمون او باشد تمام
آسمان با همت والای او باشد قصیر
روی سائل چشم او را خوشتر از دیدار دوست
بانگ زائر گوش او را خوشتر از آواز زیر
شور بوده ملکت از دیدار او یابد قرار
کور گشته دیده از دیدار او گردد قریر
زانکه میران را ز مهر او بیفزاید خطر
خاطر اندر مهر او بستند میران خطیر
سیم نزد او دلیل و مدح نزد او عزیز
زر نزد او قلیل و شکر نزد او کثیر
از دم شمشیر تیز اوست اصل صاعقه
وز دم سرد عدوی اوست اصل زمهریر
هیچ گویا را نباشد فارغ از مدحش زبان
هیچ دانا را نباشد خالی از مهرش ضمیر
ای بتو افکنده ایزد در همه گیتی نظر
هم بمردی بیعدیلی هم برادی بی نظیر
نیکخواهان را رسانی همچو یوسف سوی تخت
بد سگالان را فرستی همچو قارون سوی بیر
هرکه جوید کین تو یابد سکالد غدر تو
دیده گرداند ز خون دل کنارش چون غدیر
وال در دریا بنالد چون کشد اسب صهیل
گوهر اندر کان بگرید چون کند کلکت صریر
ناوریده چون تو گردون مال پاش و مال بخش
نافریده چون تو یزدان دیو بند و شیرگیر
از هنرهای تو نتواند گفتن مدح تو
گر بفر تو فرزدق زنده گردد یا جریر
صد یک از مدح تو نتواند بصد دوران نوشت
گر بدیوان در دبیر تو شود گردون پیر
تا یکی نبود ببوی و نرخ هر دو مشک و خاک
تا یکی نبود برنگ و طعم هر دو شیر و قیر
باد بر دست هواجویان تو چون خاک مشک
باد در کام ثناگویان تو چون شیر قیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در تهنیت عروسی گودرز و منوچهر دو فرزند ابوالحسن علی لشگری که از سلاطین شدادیان گنجه بوده است
چون عروسی جلوه گر شد باغ و ابرش جلوه گر
بر نگارش هر زمان رنگی بیفزاید دگر
از بنفشه مر ز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر
بوستان پر حور گشت و گلستان پرنور گشت
این یکی گردون مثال وان یکی جنت صور
باد بر مینا بباغ اندر همی ریزد درم
ابر بر دیبا بکوه اندر همی بارد درر
از سرشگ این شده لؤلؤی مرجان بی بها
وز نسیم آن شده کافور و عنبر بی خطر
مرغ بر گلبن سرایان همچو مستان از نشاط
گور بر صحرا خرامان همچو خوبان از بطر
از بر باغ ایستاده ابر شبگیری چنانک
ماده گردد پرپر و آزاد بر طاوس نر
باز کرده چشم نرگس باز کرده چشم نار
باز سرافکنده آبی برکشیده لاله سر
گونه این همچو بر کافور سوده زعفران
چهره آن همچو بر مرجان دمیده معصفر
بوستان شد چون بهشت و شهر شد چون بوستان
رنگ آن بیرون ز حد و نقش این بیرون زمر
زیر دیباکوی و برزن زیر لاله باغ و راغ
زیر زیور کاخ و ایوان زیر نرگس کوه و در
آن ز فعل ابر و این از دست میر ابر دست
آن ز داد مهر و این از سور شاه دادگر
راست پنداری درختانند هنگام بهار
زان زنان مطرب چو مرغ از شاخ هنگام سحر
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر
گوشها دستان نیوش و دیده ها خورشید بین
دستها دینار بار و پایها دیبا سپر
بوم روشن گشته چون چرخ از نثار زر ناب
چرخ تاری گشته چون بوم از بخار عود تر
گرد فرزندان خسرو بر مدد پیچان مدد
پیش دلبندان خسرو بر نفر باران نفر کذا
مطربان نغز گوی و ساقیان ماه روی
مهتران نامجوی و سروران تاجور
رسم و راه پور آذر گشته نو از پور شاه
شهر چون بتخانه از وی کوی شد پر سیم و زر
مشتری دیدار گودرز و منوچهر رشید
چون دو ماه آسمانند و دو سر و غاتفر
از پس کاهش پدید آید فزونی ماه را
سرو را بفزاید از پیراستن بالا و فر
خسرو ارانیان را سور باشد سال و ماه
نیست جز سور و سرورش در جهان کار دگر
دل بپیوندد بکاری چون کند کاری تمام
جان بیاراید بسوری چون برد سوری بسر
شاه گیتی دار و لشگر بر پسر دارد چنان
دو بزرگ ماه دیدار و دو سر و سیم بر
چون دو سروند و دو گلبن چون دو یاقوت و دو در
چون دو بدرند و دو کوکب چون دو شمس و دو قمر
کرده سور دو پسر چونان که کس دیگر نکرد
هیچ از آن بهتر بشادی ساز سور دو پسر
از پی این سور و این شادی بخدمت آمده
مهتران نامدار از شهرهای مشتهر
بر تن و جان بشر آمد بشارت زین نشاط
زانکه بی خلعت نماند کس در آفاق از بشر
با سخا باشند شاهان و نباشدشان وفا
با گهر باشند میران و نباشدشان هنر
از وفا بیش از سخا دارد سخا بیش از وفا
او گهر بیش از هنر دارد هنر بیش از گهر
مشتری بر دوستان او همیشه مهربان
آسمان بر دشمنان او همیشه کینه ور
نز خرد باشد نمودن دشمنی با آنکسی
کو همه خلق جهان دارد خدایش دوستر
تا ببزم اندر بود کارش مبادا جز نشاط
تا برزم اندر بود شغلش مبادا جز ظفر
بر نگارش هر زمان رنگی بیفزاید دگر
از بنفشه مر ز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر
بوستان پر حور گشت و گلستان پرنور گشت
این یکی گردون مثال وان یکی جنت صور
باد بر مینا بباغ اندر همی ریزد درم
ابر بر دیبا بکوه اندر همی بارد درر
از سرشگ این شده لؤلؤی مرجان بی بها
وز نسیم آن شده کافور و عنبر بی خطر
مرغ بر گلبن سرایان همچو مستان از نشاط
گور بر صحرا خرامان همچو خوبان از بطر
از بر باغ ایستاده ابر شبگیری چنانک
ماده گردد پرپر و آزاد بر طاوس نر
باز کرده چشم نرگس باز کرده چشم نار
باز سرافکنده آبی برکشیده لاله سر
گونه این همچو بر کافور سوده زعفران
چهره آن همچو بر مرجان دمیده معصفر
بوستان شد چون بهشت و شهر شد چون بوستان
رنگ آن بیرون ز حد و نقش این بیرون زمر
زیر دیباکوی و برزن زیر لاله باغ و راغ
زیر زیور کاخ و ایوان زیر نرگس کوه و در
آن ز فعل ابر و این از دست میر ابر دست
آن ز داد مهر و این از سور شاه دادگر
راست پنداری درختانند هنگام بهار
زان زنان مطرب چو مرغ از شاخ هنگام سحر
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر
گوشها دستان نیوش و دیده ها خورشید بین
دستها دینار بار و پایها دیبا سپر
بوم روشن گشته چون چرخ از نثار زر ناب
چرخ تاری گشته چون بوم از بخار عود تر
گرد فرزندان خسرو بر مدد پیچان مدد
پیش دلبندان خسرو بر نفر باران نفر کذا
مطربان نغز گوی و ساقیان ماه روی
مهتران نامجوی و سروران تاجور
رسم و راه پور آذر گشته نو از پور شاه
شهر چون بتخانه از وی کوی شد پر سیم و زر
مشتری دیدار گودرز و منوچهر رشید
چون دو ماه آسمانند و دو سر و غاتفر
از پس کاهش پدید آید فزونی ماه را
سرو را بفزاید از پیراستن بالا و فر
خسرو ارانیان را سور باشد سال و ماه
نیست جز سور و سرورش در جهان کار دگر
دل بپیوندد بکاری چون کند کاری تمام
جان بیاراید بسوری چون برد سوری بسر
شاه گیتی دار و لشگر بر پسر دارد چنان
دو بزرگ ماه دیدار و دو سر و سیم بر
چون دو سروند و دو گلبن چون دو یاقوت و دو در
چون دو بدرند و دو کوکب چون دو شمس و دو قمر
کرده سور دو پسر چونان که کس دیگر نکرد
هیچ از آن بهتر بشادی ساز سور دو پسر
از پی این سور و این شادی بخدمت آمده
مهتران نامدار از شهرهای مشتهر
بر تن و جان بشر آمد بشارت زین نشاط
زانکه بی خلعت نماند کس در آفاق از بشر
با سخا باشند شاهان و نباشدشان وفا
با گهر باشند میران و نباشدشان هنر
از وفا بیش از سخا دارد سخا بیش از وفا
او گهر بیش از هنر دارد هنر بیش از گهر
مشتری بر دوستان او همیشه مهربان
آسمان بر دشمنان او همیشه کینه ور
نز خرد باشد نمودن دشمنی با آنکسی
کو همه خلق جهان دارد خدایش دوستر
تا ببزم اندر بود کارش مبادا جز نشاط
تا برزم اندر بود شغلش مبادا جز ظفر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - در مدح ابونصر مملان
چون کمانم چفته دارد عشق بالائی چو تیر
مهر رخساری ز مهرم سوخته دارد چو تیر
لاله از رنگ رخ او بشکفد در ماه دی
باده از باد دل من بفسرد در ماه تیر
گونه گیرد برگ گل از روی او وقت بهار
رنگ خواهد با درنگ از روی من هنگام تیر
مردم اندازند دل زی نرگسان او از آنک
نرگسانش زی روان مردم اندازند تیر
مشکر از آن زلف قیمت باده را زان لب نصیب
سرو از آن قد مستقیم و ماه ازان خد مستنیر
روی رنگینش ربوده نور ماه و رنگ گل
زلف مشگینش گرفته بوی مشگ و رنگ قیر
بر زریر از مهر او هر ساعتی بارم عقیق
بر عقیق از چهر او هر ساعتی بارم زریر
گر من اندر هجر آن گلرخ فغان دارم رواست
بلبل اندر وصل گل باری چرا دارد نفیر
از نفیر او بنالد جان عاشق زار زار
از فروغ گل بماند چشم عاشق خیر خیر
شاخ گل بر کف نهاده رطلهای سرخ می
برگشیده هم بر او عندلیب آوای زیر
مرغزار از سبزه پوشیده است زنگاری پرند
کوهسار از لاله گسترده است شنگرفی حریر
ابر چون غواص بر صحرا همیبارد درر
باد چون عطار بر بستان همی ریزد عبیر
آب چون جوشن شده است اندر غدیر از فعل باد
باغ جوشن پوش گشت از بیم باد اندر غدیر
گشت مشگین بوستان و گشت رنگین گلستان
گشت پر قیر آسمان و گشت پر می آبگیر
ابر نوروزی بباران پرورد گل را همی
ابر چون دایه است و گل چون کودک و باران چو شیر
گاهی از قمری نوا و گاهی از ساری سرود
گاهی از بلبل فغان و گاهی از صلصل صفیر
چرخ تیره زابر چون از گرد لشگرگاه شاه
باغ لعل از لاله چون از باده مجلسگاه میر
میر ابونصر آنکه سالش خرد و فرهنگش بزرگ
میر مملان آن بتن برنا و فضل و عقل پیر
پیر از او گردد جوان غمخوار ازو یابد نشاط
زو قوی گردد ضعیف و زو غنی گردد فقیر
شیر بینی و شرر آنگه که باشد بر سمند
مهر بینی و سپهر آنگه که باشد بر سریر
گر مخالف دیو گردد هست خسرو دیوبند
ور معادی شیر گردد هست دارا شیرگیر
دشمنانرا جان بنالد چون کشد اسبش صهیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکش صریر
گر گذارد نظم بارد لفظ او در نظیم
ور نگارد نثر آرد کلک او در نثیر
کرد پنداری دلشرا ایزد از عقل خلیل
کرد پنداری تنشرا ایزد از جان جریر
از تف شمشیر او جزویست اصل صاعقه
وز دم بدخواه او بهریست باد زمهریر
جان مضطر گشته از گفتار او یابد قرار
چشم تاری گشته از دیدار او باشد قریر
لفظ او مانند الماس و دلش مانند موم
آن یکی دانش نگار و این یکی دانش پذیر
دشمنانشرا بود اصل مقر تحت الثری
دوستانشرا بود خاک قدم چرخ اثیر
زیر امر او جهان او زیر امر دست و دل
هست اسیر او سپهر و دست و دل را او اسیر
از خیال مهر او گردید پنداری بهشت
از مثال خشم او گردید پنداری سعیر
پست باشد پیش عالی رأی او چرخ بلند
خشگ باشد پیش کافی کف او بحر قعیر
یاد او کردن بکین با جان خطر کردن بود
وز خطر باشد گریزان خاطر مرد خطیر
نام و دست او بلند و لفظ و عقل او درست
فضل و جود او بزرگ و رأی و روی او طریر
ای خداوندی که ناوردت فلک از بن عدیل
ای جهانداریکه ناوردت جهان از بن نظیر
همچو جان بایسته ای همچون خرد شایسته ای
همچو دولت پاک رائی همچو نعمت ناگزیر
بحر با دستت سراب و ناز با خشمت عذاب
خلد با باغت خراب و چرخ با قصرت قصیر
خلق را ذمی گران باشد ز تو رنجی سبک
خلق را مدحی قلیل از تو بود گنجی کثیر
تا نشان و نعت یوسف هرکسی خواند زبر
تا حدیث و وصف قارون هرکسی خواند ز بیر
باد چون یوسف ولیت از بئر رفته سوی تخت
باد چون قارون عدوت از تخت رفته سوی پیر
مهر رخساری ز مهرم سوخته دارد چو تیر
لاله از رنگ رخ او بشکفد در ماه دی
باده از باد دل من بفسرد در ماه تیر
گونه گیرد برگ گل از روی او وقت بهار
رنگ خواهد با درنگ از روی من هنگام تیر
مردم اندازند دل زی نرگسان او از آنک
نرگسانش زی روان مردم اندازند تیر
مشکر از آن زلف قیمت باده را زان لب نصیب
سرو از آن قد مستقیم و ماه ازان خد مستنیر
روی رنگینش ربوده نور ماه و رنگ گل
زلف مشگینش گرفته بوی مشگ و رنگ قیر
بر زریر از مهر او هر ساعتی بارم عقیق
بر عقیق از چهر او هر ساعتی بارم زریر
گر من اندر هجر آن گلرخ فغان دارم رواست
بلبل اندر وصل گل باری چرا دارد نفیر
از نفیر او بنالد جان عاشق زار زار
از فروغ گل بماند چشم عاشق خیر خیر
شاخ گل بر کف نهاده رطلهای سرخ می
برگشیده هم بر او عندلیب آوای زیر
مرغزار از سبزه پوشیده است زنگاری پرند
کوهسار از لاله گسترده است شنگرفی حریر
ابر چون غواص بر صحرا همیبارد درر
باد چون عطار بر بستان همی ریزد عبیر
آب چون جوشن شده است اندر غدیر از فعل باد
باغ جوشن پوش گشت از بیم باد اندر غدیر
گشت مشگین بوستان و گشت رنگین گلستان
گشت پر قیر آسمان و گشت پر می آبگیر
ابر نوروزی بباران پرورد گل را همی
ابر چون دایه است و گل چون کودک و باران چو شیر
گاهی از قمری نوا و گاهی از ساری سرود
گاهی از بلبل فغان و گاهی از صلصل صفیر
چرخ تیره زابر چون از گرد لشگرگاه شاه
باغ لعل از لاله چون از باده مجلسگاه میر
میر ابونصر آنکه سالش خرد و فرهنگش بزرگ
میر مملان آن بتن برنا و فضل و عقل پیر
پیر از او گردد جوان غمخوار ازو یابد نشاط
زو قوی گردد ضعیف و زو غنی گردد فقیر
شیر بینی و شرر آنگه که باشد بر سمند
مهر بینی و سپهر آنگه که باشد بر سریر
گر مخالف دیو گردد هست خسرو دیوبند
ور معادی شیر گردد هست دارا شیرگیر
دشمنانرا جان بنالد چون کشد اسبش صهیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکش صریر
گر گذارد نظم بارد لفظ او در نظیم
ور نگارد نثر آرد کلک او در نثیر
کرد پنداری دلشرا ایزد از عقل خلیل
کرد پنداری تنشرا ایزد از جان جریر
از تف شمشیر او جزویست اصل صاعقه
وز دم بدخواه او بهریست باد زمهریر
جان مضطر گشته از گفتار او یابد قرار
چشم تاری گشته از دیدار او باشد قریر
لفظ او مانند الماس و دلش مانند موم
آن یکی دانش نگار و این یکی دانش پذیر
دشمنانشرا بود اصل مقر تحت الثری
دوستانشرا بود خاک قدم چرخ اثیر
زیر امر او جهان او زیر امر دست و دل
هست اسیر او سپهر و دست و دل را او اسیر
از خیال مهر او گردید پنداری بهشت
از مثال خشم او گردید پنداری سعیر
پست باشد پیش عالی رأی او چرخ بلند
خشگ باشد پیش کافی کف او بحر قعیر
یاد او کردن بکین با جان خطر کردن بود
وز خطر باشد گریزان خاطر مرد خطیر
نام و دست او بلند و لفظ و عقل او درست
فضل و جود او بزرگ و رأی و روی او طریر
ای خداوندی که ناوردت فلک از بن عدیل
ای جهانداریکه ناوردت جهان از بن نظیر
همچو جان بایسته ای همچون خرد شایسته ای
همچو دولت پاک رائی همچو نعمت ناگزیر
بحر با دستت سراب و ناز با خشمت عذاب
خلد با باغت خراب و چرخ با قصرت قصیر
خلق را ذمی گران باشد ز تو رنجی سبک
خلق را مدحی قلیل از تو بود گنجی کثیر
تا نشان و نعت یوسف هرکسی خواند زبر
تا حدیث و وصف قارون هرکسی خواند ز بیر
باد چون یوسف ولیت از بئر رفته سوی تخت
باد چون قارون عدوت از تخت رفته سوی پیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح ابومنصور
رخ چو لاله شکفته بر گل سور
زلف چون میغ در شب دیجور
یابد از رنگ آن بهار بها
خیزد از بوی این بخار بخور
ویل کرده بر غم رنج مرا
ساج بر عاج و مشگ بر کافور
زان میان چون میان زنبورش
زرد و زارم چو زیر بر طنبور
تنگدل زان دهان چون سفته
برگ لاله بسوزن زنبور
شیره بارد همیشه دیده من
از غم آن دو خوشه انگور
می هجرانش می خورم هر شب
همه روز از دو چشم او مخمور
دهنش پر ز لؤلؤ منظوم
سخنش همچو لؤلؤ منثور
لیک با من سخن نگوید هیچ
گر بخواهم بر او هزار زبور
تن و جانم ز چشم او پیچان
دیده و دل ز زلف او رنجور
همچو از تیغ تیز میر اجل
خان و خاقان و قیصر و فغفور
تاج میران و مهتران جهان
ناصرالدین امیر ابومنصور
کین و جنگس دلیل ماتم و غم
مهر و صلحش نشان سور و سرور
نشود هیچ عیب از او پیدا
نبود هیچ غیب از او مستور
خیل ابخازیان از او مقتول
قوم قاوردیان از او مقهور
نکشد بار تیر او باره
نکند سود با سنانش سور
تیغش از لشگر و سران سپاه
کرد گرگان و کرکسانرا سور
گرچه از چه کشید بیژن را
رستم از دست تور دختر تور
در همه کارها که رستم کرد
نبود پیش رزم او مقدور
او بشمشیر میر فضلون را
بستد از کف کافران کفور
کافرانی دلیر چون رستم
میر شان چون فراسیاب غیور
پس از این هیچ نامه ای بجهان
نبود جز بفتح او مسطور
تخت شاهی از او شده روشن
همچو از نور ایزدی که طور
هرکه یک سطر مدح او بنوشت
نکشد رنج نیزه و ساطور
کشتگان نیاز و سختی را
جان دهد جود او چو نفخه صور
ای امیری که مر تو را هستند
همه میران و سرکشان مأمور
هر سرابی ز تو شود دریا
هر خرابی ز تو شود معمور
آن کسی کایزدش کند یاری
و آن تنی کش خرد بود دستور
بر سپاه مخالفان همه سال
چون تو باشد مظفر و منصور
بر زمین نام تو بمردی وجود
هست چون مه بر آسمان مشهور
جود و مردی ز تو عجب نبود
همچو از مشگ بوی و از مه نور
تو بخواهنده شادتر باشی
که بمعشوق عاشق مهجور
ناصبوری بگاه دادن خیر
باز هنگام کارزار صبور
هست چون نام تو بمردی وجود
هفت کوکب بر آسمان مشهور
مردی و رادی از تو هست پدید
نفرت و زشتی از تو هست نفور
هرچه یابی همه ببخشی پاک
نشوی غره زین جهان غرور
در دیاری بود که حرب کنی
جاودانه معصفری غصفور
بر زمینی شود که سازی بزم
سنگ چون زر و خاک چون کافور
ای بهنگام بزم چون بهرام
وی بهنگام رزم چون شاپور
دوری آن جوید از برت که بود
ببر دیو جان او مزدور
همه شادیست بهره جان ترا
شاد بادی ز کردگار غفور
همچو منشور دادیش بدهی
بدو گیتی دهادت او منشور
شکر این بنده از تو نیست عجب
که همه عالم از تو هست شکور
گر نیاید همی بخدمت تو
دار او را بمردمی معذور
که چنانست پایش از نقرس
که بر او چون قبور گشته قصور
تا بود زاری از نمودن دیو
تا بود شادی از شنودن حور
باد زاری ز دوستان تو فرد
باد شادی ز دشمنان تو دور
زلف چون میغ در شب دیجور
یابد از رنگ آن بهار بها
خیزد از بوی این بخار بخور
ویل کرده بر غم رنج مرا
ساج بر عاج و مشگ بر کافور
زان میان چون میان زنبورش
زرد و زارم چو زیر بر طنبور
تنگدل زان دهان چون سفته
برگ لاله بسوزن زنبور
شیره بارد همیشه دیده من
از غم آن دو خوشه انگور
می هجرانش می خورم هر شب
همه روز از دو چشم او مخمور
دهنش پر ز لؤلؤ منظوم
سخنش همچو لؤلؤ منثور
لیک با من سخن نگوید هیچ
گر بخواهم بر او هزار زبور
تن و جانم ز چشم او پیچان
دیده و دل ز زلف او رنجور
همچو از تیغ تیز میر اجل
خان و خاقان و قیصر و فغفور
تاج میران و مهتران جهان
ناصرالدین امیر ابومنصور
کین و جنگس دلیل ماتم و غم
مهر و صلحش نشان سور و سرور
نشود هیچ عیب از او پیدا
نبود هیچ غیب از او مستور
خیل ابخازیان از او مقتول
قوم قاوردیان از او مقهور
نکشد بار تیر او باره
نکند سود با سنانش سور
تیغش از لشگر و سران سپاه
کرد گرگان و کرکسانرا سور
گرچه از چه کشید بیژن را
رستم از دست تور دختر تور
در همه کارها که رستم کرد
نبود پیش رزم او مقدور
او بشمشیر میر فضلون را
بستد از کف کافران کفور
کافرانی دلیر چون رستم
میر شان چون فراسیاب غیور
پس از این هیچ نامه ای بجهان
نبود جز بفتح او مسطور
تخت شاهی از او شده روشن
همچو از نور ایزدی که طور
هرکه یک سطر مدح او بنوشت
نکشد رنج نیزه و ساطور
کشتگان نیاز و سختی را
جان دهد جود او چو نفخه صور
ای امیری که مر تو را هستند
همه میران و سرکشان مأمور
هر سرابی ز تو شود دریا
هر خرابی ز تو شود معمور
آن کسی کایزدش کند یاری
و آن تنی کش خرد بود دستور
بر سپاه مخالفان همه سال
چون تو باشد مظفر و منصور
بر زمین نام تو بمردی وجود
هست چون مه بر آسمان مشهور
جود و مردی ز تو عجب نبود
همچو از مشگ بوی و از مه نور
تو بخواهنده شادتر باشی
که بمعشوق عاشق مهجور
ناصبوری بگاه دادن خیر
باز هنگام کارزار صبور
هست چون نام تو بمردی وجود
هفت کوکب بر آسمان مشهور
مردی و رادی از تو هست پدید
نفرت و زشتی از تو هست نفور
هرچه یابی همه ببخشی پاک
نشوی غره زین جهان غرور
در دیاری بود که حرب کنی
جاودانه معصفری غصفور
بر زمینی شود که سازی بزم
سنگ چون زر و خاک چون کافور
ای بهنگام بزم چون بهرام
وی بهنگام رزم چون شاپور
دوری آن جوید از برت که بود
ببر دیو جان او مزدور
همه شادیست بهره جان ترا
شاد بادی ز کردگار غفور
همچو منشور دادیش بدهی
بدو گیتی دهادت او منشور
شکر این بنده از تو نیست عجب
که همه عالم از تو هست شکور
گر نیاید همی بخدمت تو
دار او را بمردمی معذور
که چنانست پایش از نقرس
که بر او چون قبور گشته قصور
تا بود زاری از نمودن دیو
تا بود شادی از شنودن حور
باد زاری ز دوستان تو فرد
باد شادی ز دشمنان تو دور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدح بوعلی
سرشگ ابر آزاری زمین را کرد پرگوهر
نسیم باد نیسانی هوا را کرد پرعنبر
ز گلبن گل همیخندد ز مشگ آذین همیبندد
کنون نرگس بپیوندد بهم مینا و سیم و زر
هوا غلغلستان گردد زمین سنبلستان گردد
گلستان گلستان گردد ز دور چرخ و بخش خور
ببار آید درخت گل شود پیروز بخت گل
شود پیروزه تخت گل چو یاقوتی کند افسر
گلستان چون نگار چین پر از نقش و نگار چین
چو تخت شهریار چین درخت گل پر از گوهر
هوا چون خوی دلبندان گهی گریان گهی خندان
چو ایوان خداوندان زمین از زینت و زیور
شکفته لاله بر هامون چو مشک آمیخته با خون
دمیده بر شخ آذرگون چو عود افکنده بر آذر
برآید باد شبگیری ز نسرین و گل خیری
جهان پیراهن پیری ز تن بیرون کند یکسر
بنفشه چون دل مردی کش از هجران رسد دردی
و یا چون نیلگون گردی فراز دیبه اخضر
بنفشه بر چمن بینی فراز او سمن بینی
یکیرا چون شمن بینی یکی را چون بت آذر
چمن با ارغوان آمد سمن با این و آن آمد
تو گوئی کاروان آمد بباغ از روم و از ششتر
شمالی باد برخیزد ز هر شاخی درآویزد
چنانشان در هم آمیزد که نشناسی یک از دیگر
بهر باغی و بستانی پدید آید ز نو بانی
یکی چون نامه مانی یکی چون قبه آذر
درخت گل همی بالد بر او بلبل همینالد
صبا عنبر همی مالد بروی بوستان اندر
ببین از دور نسرین را که ماند راست پروینرا
ببین باغ و بستاتین را پر از ریحان و سیسنبر
زمینرا ابر نوروزی دهد روزی بپیروزی
چو سائل را دهد روزی کف سلطان نیک اختر
نبرده بوعلی آنکو جهان را کرد بی آهو
ز عدلش با پلنگ آهو همی آید به آبشخور
رو ابر چرخ جای او ستاره خاک پای او
فلک روشن ز رأی او زمین از روی او انور
روانش را خرد جوشن دلش را مردمی مغفر
بیک بخشش بپردازد همی گیتی ز سیم و زر
فلک شاید زمین او قمر باید نگین او
که را کشته است کین او نگردد زنده در محشر
ایا با دوست و با دشمن چو فروردین و چون بهمن
چو جان شایسته ای در تن چو هش بایسته ای در سر
پناه داد و پشت دین جهان آباد از آن و این
بگاه مهر و گاه کین عدو سوز و ولی پرور
ایا دارنده مولا به رأی و همت والا
بدان با چرخ هم بالا بدین با مشتری همبر
چو بر جای نشست تو بیارایند دست تو
بود مرغی بشست تو سر از دود و تن از آذر
بود میدان ز عاج او را بود ایوان ز ساج او را
بسر بر هست تاج او را گه از مشگ و گه از عنبر
دلش گنج گهر دارد سرش در گهر بارد
گه رفتن پدید آرد نگار مشگ بر آذر
بسامه را که کرد او که بسا که را که کرد او مه
سیاست زو بود فربه ولیکن جسم او لاغر
همیشه دشمنش آهن که بردارد سرش از تن
بخسبد باز با دشمن بیک بالین بیک بستر
از او یابد خرد هرکس از او دانش بر دهر کس
از او مفخر گرد هرکس از استاد او گرد مفخر
ایا دارنده کیهان بهمت برتر از کیوان
بکیوان بر سر ایوان بگردون بر سر منظر
همه گفتار تو موزون همه کردار تو میمون
بدین استاد افلاطون بد آن استاد اسگندر
الا تا گل همی روید الا تامل همی بوید
الا تا خور همی پوید بسوی مشرق از خاور
چو گل بادی بخندانی چو مل بادی بریحانی
چو خور بادی برخشانی همیشه جفت کام و گر
نسیم باد نیسانی هوا را کرد پرعنبر
ز گلبن گل همیخندد ز مشگ آذین همیبندد
کنون نرگس بپیوندد بهم مینا و سیم و زر
هوا غلغلستان گردد زمین سنبلستان گردد
گلستان گلستان گردد ز دور چرخ و بخش خور
ببار آید درخت گل شود پیروز بخت گل
شود پیروزه تخت گل چو یاقوتی کند افسر
گلستان چون نگار چین پر از نقش و نگار چین
چو تخت شهریار چین درخت گل پر از گوهر
هوا چون خوی دلبندان گهی گریان گهی خندان
چو ایوان خداوندان زمین از زینت و زیور
شکفته لاله بر هامون چو مشک آمیخته با خون
دمیده بر شخ آذرگون چو عود افکنده بر آذر
برآید باد شبگیری ز نسرین و گل خیری
جهان پیراهن پیری ز تن بیرون کند یکسر
بنفشه چون دل مردی کش از هجران رسد دردی
و یا چون نیلگون گردی فراز دیبه اخضر
بنفشه بر چمن بینی فراز او سمن بینی
یکیرا چون شمن بینی یکی را چون بت آذر
چمن با ارغوان آمد سمن با این و آن آمد
تو گوئی کاروان آمد بباغ از روم و از ششتر
شمالی باد برخیزد ز هر شاخی درآویزد
چنانشان در هم آمیزد که نشناسی یک از دیگر
بهر باغی و بستانی پدید آید ز نو بانی
یکی چون نامه مانی یکی چون قبه آذر
درخت گل همی بالد بر او بلبل همینالد
صبا عنبر همی مالد بروی بوستان اندر
ببین از دور نسرین را که ماند راست پروینرا
ببین باغ و بستاتین را پر از ریحان و سیسنبر
زمینرا ابر نوروزی دهد روزی بپیروزی
چو سائل را دهد روزی کف سلطان نیک اختر
نبرده بوعلی آنکو جهان را کرد بی آهو
ز عدلش با پلنگ آهو همی آید به آبشخور
رو ابر چرخ جای او ستاره خاک پای او
فلک روشن ز رأی او زمین از روی او انور
روانش را خرد جوشن دلش را مردمی مغفر
بیک بخشش بپردازد همی گیتی ز سیم و زر
فلک شاید زمین او قمر باید نگین او
که را کشته است کین او نگردد زنده در محشر
ایا با دوست و با دشمن چو فروردین و چون بهمن
چو جان شایسته ای در تن چو هش بایسته ای در سر
پناه داد و پشت دین جهان آباد از آن و این
بگاه مهر و گاه کین عدو سوز و ولی پرور
ایا دارنده مولا به رأی و همت والا
بدان با چرخ هم بالا بدین با مشتری همبر
چو بر جای نشست تو بیارایند دست تو
بود مرغی بشست تو سر از دود و تن از آذر
بود میدان ز عاج او را بود ایوان ز ساج او را
بسر بر هست تاج او را گه از مشگ و گه از عنبر
دلش گنج گهر دارد سرش در گهر بارد
گه رفتن پدید آرد نگار مشگ بر آذر
بسامه را که کرد او که بسا که را که کرد او مه
سیاست زو بود فربه ولیکن جسم او لاغر
همیشه دشمنش آهن که بردارد سرش از تن
بخسبد باز با دشمن بیک بالین بیک بستر
از او یابد خرد هرکس از او دانش بر دهر کس
از او مفخر گرد هرکس از استاد او گرد مفخر
ایا دارنده کیهان بهمت برتر از کیوان
بکیوان بر سر ایوان بگردون بر سر منظر
همه گفتار تو موزون همه کردار تو میمون
بدین استاد افلاطون بد آن استاد اسگندر
الا تا گل همی روید الا تامل همی بوید
الا تا خور همی پوید بسوی مشرق از خاور
چو گل بادی بخندانی چو مل بادی بریحانی
چو خور بادی برخشانی همیشه جفت کام و گر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح ابومنصور وهسودان
شد ز فر ماه فروردین جهان فردوس وار
باغها دیبا سلب شد شاخها مرجان نگار
صد هزاران فرش رنگینست در هر بوستان
صد هزاران شمع رخشانست در کوهسار
از بهاری باد گیتی گشت چون خلد برین
گوئی از خلد برین آید همی باد بهار
از سرشگ ابر لاله کرده پر لؤلؤ دهان
وز نسیم باد سوسن کرد پر عنبر کنار
از بنفشه مرزها گسترده دیبای بنفش
وز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار
چشم بگشاده است نرگس همچو چشم نیکوان
از شجر بیرون شود مانند یاقوت از حجار
زیر شاخ سرخ لاله زرد شاخ شنبلید
این بروی دوست مانند آن بروی دوستار
پای برده برگ نسرین زیر شاخ شنبلید
قطره شب بر شنبلید افتاده ز ابر تندبار
آن یکی زر عیار است از بر سیم حلال
این یکی سیم حلالست از بر زر عیار
با نگار خویشتن رفتم بباغ خویشتن
باغ را دیدم بسان جنت پروردگار
با هوای اوست گویی هرچه در گیتی نسیم
بر زمین اوست گوئی هرچه در عالم بهار
آن درختان اندر او مانند حوران بهشت
از زمرد جامه وز یاقوت و مرجان گوشوار
از میان جوی آن آبی روان همچون گلاب
شاخهای گل شکفته بر کنار جویبار
بود هرجا بهر نزهتگاه بان و نقل و می
گلستان در گلستان و میوه اندر میوه زار
یار من گفتا بهشت است ای شگفت ای باغ نیست
گفتمش باغیست خرم چون بهشت کردگار
این بهشتی بر زمینست آن بهشتی بر سپهر
این بنقد است آن به نسیه آن نهان این آشکار
آن مکافات نماز است این مکافات مدیح
آن عطای کردگار است این عطای شهریار
اختیار دهر ابومنصور وهسودان که هست
بندگانش را بمیران جهان بر افتخار
دست و تیغش آب و آتش مهر و کینش خیر و شر
امن و بیمش دار و منبر مهر و خشمش فخر و عار
نیک خواهانش بلند و بدسگالانش بلند
نیکخواهانش بتخت و بدسگالانش بدار
عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین
آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار
روزگار خلق پاک از روزگار وی خوش است
تا جهان باشد بماناد این خجسته روزگار
انتظار او براه سائلان باشد مدام
سائلان با جود او هرگز ندارند انتظار
اختیار روزگار و افتخار عالم است
از همه عالم وفا و جود کرده اختیار
پیش یزدان خلق را بسیار باید ایستاد
گر کند یزدان شمار جود او روز شمار
دوستانش را برون آید ز سنگ خاره گل
دشمنانش را برون آید ز برگ لاله خار
روز کوشیدن زمین از دست او گردد تهی
روز بخشیدن زمان از دست او خواهد فرار کذا
خلد بنماید موالی را بروز بزم و لهو
حشر بنماید معادی را بروز کارزار
ای امیر نامدار شکر جوی و مدح جوی
ای خداوند کریم و حق شناس و حق گذار
چون ز شهر خویش رفتم شد عقار از من جدا
هرکسی گفتا که رفت از تو عقار و هم وقار
گر عقار از من بشد دارم خداوندی چو تو
کم ببخشیدی ببیتی شعر ده چندان عقار
دوستانم را تو کردی شادمان و تندرست
دشمنانم را تو کردی دردمند و سوگوار
گر هزارانم دهان در هر یکی سیصد زبان
شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار
تا بهنگام بهار آرد درختی تازه ورد
تا بهنگام خزان آرد درخت نار بار
روی خویشان تو باد از می بسان تازه ورد
روی خصمان تو بادا ز غم بسان کفته نار
باغها دیبا سلب شد شاخها مرجان نگار
صد هزاران فرش رنگینست در هر بوستان
صد هزاران شمع رخشانست در کوهسار
از بهاری باد گیتی گشت چون خلد برین
گوئی از خلد برین آید همی باد بهار
از سرشگ ابر لاله کرده پر لؤلؤ دهان
وز نسیم باد سوسن کرد پر عنبر کنار
از بنفشه مرزها گسترده دیبای بنفش
وز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار
چشم بگشاده است نرگس همچو چشم نیکوان
از شجر بیرون شود مانند یاقوت از حجار
زیر شاخ سرخ لاله زرد شاخ شنبلید
این بروی دوست مانند آن بروی دوستار
پای برده برگ نسرین زیر شاخ شنبلید
قطره شب بر شنبلید افتاده ز ابر تندبار
آن یکی زر عیار است از بر سیم حلال
این یکی سیم حلالست از بر زر عیار
با نگار خویشتن رفتم بباغ خویشتن
باغ را دیدم بسان جنت پروردگار
با هوای اوست گویی هرچه در گیتی نسیم
بر زمین اوست گوئی هرچه در عالم بهار
آن درختان اندر او مانند حوران بهشت
از زمرد جامه وز یاقوت و مرجان گوشوار
از میان جوی آن آبی روان همچون گلاب
شاخهای گل شکفته بر کنار جویبار
بود هرجا بهر نزهتگاه بان و نقل و می
گلستان در گلستان و میوه اندر میوه زار
یار من گفتا بهشت است ای شگفت ای باغ نیست
گفتمش باغیست خرم چون بهشت کردگار
این بهشتی بر زمینست آن بهشتی بر سپهر
این بنقد است آن به نسیه آن نهان این آشکار
آن مکافات نماز است این مکافات مدیح
آن عطای کردگار است این عطای شهریار
اختیار دهر ابومنصور وهسودان که هست
بندگانش را بمیران جهان بر افتخار
دست و تیغش آب و آتش مهر و کینش خیر و شر
امن و بیمش دار و منبر مهر و خشمش فخر و عار
نیک خواهانش بلند و بدسگالانش بلند
نیکخواهانش بتخت و بدسگالانش بدار
عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین
آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار
روزگار خلق پاک از روزگار وی خوش است
تا جهان باشد بماناد این خجسته روزگار
انتظار او براه سائلان باشد مدام
سائلان با جود او هرگز ندارند انتظار
اختیار روزگار و افتخار عالم است
از همه عالم وفا و جود کرده اختیار
پیش یزدان خلق را بسیار باید ایستاد
گر کند یزدان شمار جود او روز شمار
دوستانش را برون آید ز سنگ خاره گل
دشمنانش را برون آید ز برگ لاله خار
روز کوشیدن زمین از دست او گردد تهی
روز بخشیدن زمان از دست او خواهد فرار کذا
خلد بنماید موالی را بروز بزم و لهو
حشر بنماید معادی را بروز کارزار
ای امیر نامدار شکر جوی و مدح جوی
ای خداوند کریم و حق شناس و حق گذار
چون ز شهر خویش رفتم شد عقار از من جدا
هرکسی گفتا که رفت از تو عقار و هم وقار
گر عقار از من بشد دارم خداوندی چو تو
کم ببخشیدی ببیتی شعر ده چندان عقار
دوستانم را تو کردی شادمان و تندرست
دشمنانم را تو کردی دردمند و سوگوار
گر هزارانم دهان در هر یکی سیصد زبان
شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار
تا بهنگام بهار آرد درختی تازه ورد
تا بهنگام خزان آرد درخت نار بار
روی خویشان تو باد از می بسان تازه ورد
روی خصمان تو بادا ز غم بسان کفته نار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح ابونصر
شنبه شادی و اول مه آذر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله احمر
عارض چون لاله برگ بر طرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند بماه ماند و خورشید
چون بخرامد بسرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک برفتار
ماهش خوانم نه ماه حور بمنظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور بلشگر
گر نه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند بکشمیر
سرو چو قدش نکاشتند بکشمر
دل برباید همی بجزع دو بادام
جان برباید همی بلعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زردگون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بی دل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده بباغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون بدرخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بیگاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشگ بود خیر
زآتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید بچشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو بیکجای کم بود بجهان در
تیغ بگوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن بخدمت او راه
راه نگیرد خرد بخدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق بداور
هرکه بود نیکبخت مهر تو جوید
کین تو جوید هرآنکه هست بداختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد بروز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی بنوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله احمر
عارض چون لاله برگ بر طرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند بماه ماند و خورشید
چون بخرامد بسرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک برفتار
ماهش خوانم نه ماه حور بمنظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور بلشگر
گر نه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند بکشمیر
سرو چو قدش نکاشتند بکشمر
دل برباید همی بجزع دو بادام
جان برباید همی بلعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زردگون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بی دل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده بباغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون بدرخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بیگاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشگ بود خیر
زآتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید بچشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو بیکجای کم بود بجهان در
تیغ بگوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن بخدمت او راه
راه نگیرد خرد بخدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق بداور
هرکه بود نیکبخت مهر تو جوید
کین تو جوید هرآنکه هست بداختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد بروز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی بنوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح ابونصر مملان
گرد کافور است گوئی بیخته بر کوهسار
تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار
تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار
راست همچون طبع کافور است طبع روزگار
ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین
زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار
کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم
برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار
باد خوارزمی بهامون اندرون اکنون ز برف
غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار
نیکبختانرا کنون با آتش و باده است شغل
نیکمردانرا کنون با بربط و نایست کار
باده ای باید کنون چون توده یاقوت سرخ
آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار
با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست
با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار
کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت
کاین همه باشد نباشد یار باشد کارزار
تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن
از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار
گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم
می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار
زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک
زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار
بر همه کس کامرانم عشق بر من کامران
با همه کس کامکارم عشق با من کامکار
عشق او تیمار گشت و طبع من تیمارکش
عشق او اندوه کشت و جان من اندوه خوار
هم ز عشقش برگزندم هم ز هجرش بر نهیب
همچو صیدش پا بدامم همچو زلفش بی قرار
چون روان من بنالد رعد هنگام خزان
چون سرشگ من ببارد ابر هنگام بهار
برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه
ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار
آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست
از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار
نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام
پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار
مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم
آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار
دشمنان از تیغ گوهردار او گوهر گسل
دوستان از کف گوهر بار او گوهر ببار
گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان
دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار
گر نبودی اختیار مردم گیتی همه
از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار
خسروانش زیر دست و زائرانش زیردست
مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار
در زمینی کو بود روزی بمردی جنگجوی
در مکانی کو بود روزی بشادی باده خوار
در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی؟
کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار
دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی
دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار
زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان
زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار
آنکه باشد بختیار او را نباشد بد سگال
وآنکه باشد بد سگال او را نباشد بخت یار
بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم
بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار
رایت او آفت جان معادی روز جنگ
طلعت او راحت روح موالی روز بار
گر کند ابلیس مهرش را بجان اندر نشان
ور کند جبریل کینشرا بطبع اندر نگار
آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب
وآن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار
ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم
همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار
نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ
فخر اگر کین تو جوید باز گردد سوی عار
روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ
تا بزوبین صید کرده دام را گیرند زار
باد شمشیر ترا جان بداندیشان سپر
باد زوبین ترا جان بداندیشان شکار
تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار
تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار
راست همچون طبع کافور است طبع روزگار
ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین
زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار
کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم
برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار
باد خوارزمی بهامون اندرون اکنون ز برف
غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار
نیکبختانرا کنون با آتش و باده است شغل
نیکمردانرا کنون با بربط و نایست کار
باده ای باید کنون چون توده یاقوت سرخ
آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار
با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست
با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار
کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت
کاین همه باشد نباشد یار باشد کارزار
تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن
از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار
گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم
می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار
زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک
زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار
بر همه کس کامرانم عشق بر من کامران
با همه کس کامکارم عشق با من کامکار
عشق او تیمار گشت و طبع من تیمارکش
عشق او اندوه کشت و جان من اندوه خوار
هم ز عشقش برگزندم هم ز هجرش بر نهیب
همچو صیدش پا بدامم همچو زلفش بی قرار
چون روان من بنالد رعد هنگام خزان
چون سرشگ من ببارد ابر هنگام بهار
برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه
ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار
آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست
از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار
نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام
پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار
مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم
آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار
دشمنان از تیغ گوهردار او گوهر گسل
دوستان از کف گوهر بار او گوهر ببار
گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان
دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار
گر نبودی اختیار مردم گیتی همه
از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار
خسروانش زیر دست و زائرانش زیردست
مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار
در زمینی کو بود روزی بمردی جنگجوی
در مکانی کو بود روزی بشادی باده خوار
در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی؟
کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار
دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی
دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار
زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان
زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار
آنکه باشد بختیار او را نباشد بد سگال
وآنکه باشد بد سگال او را نباشد بخت یار
بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم
بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار
رایت او آفت جان معادی روز جنگ
طلعت او راحت روح موالی روز بار
گر کند ابلیس مهرش را بجان اندر نشان
ور کند جبریل کینشرا بطبع اندر نگار
آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب
وآن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار
ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم
همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار
نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ
فخر اگر کین تو جوید باز گردد سوی عار
روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ
تا بزوبین صید کرده دام را گیرند زار
باد شمشیر ترا جان بداندیشان سپر
باد زوبین ترا جان بداندیشان شکار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح ابوالیسر سپهسالار اران
گلستان شد چون بهار از فر ابر نوبهار
بوستان آراسته چون لعبتان اندر بهار
آن یکی را کرده از دیبای رومی روی بند
وین یکی را بسته از لؤلؤی لالا کوشوار
فرش دیناری نوشت از گلستان باد صبا
نقش کافوری سترد از بوستان ابر بهار
آن یکی گسترده از زنگار زنگاری بساط
وین یکی پوشیده از شنگرف شنگرفی ازار
گرچه شد دینار بار از باد آذر بوستان
ورچه شد کافور پوش از ابر بهمن کوهسار
آن یکی را باد آزاری کند زنگار پوش
وین یکی را ابر نیسانی کند یاقوت بار
برگ گلنار اوفتاده در میان شنبلید
قطره باران نشسته در میان سبزه زار
آن یکی چون مانده از خون بر رخ عاشق نشان
وین یکی چون مانده از خوی بر رخ جانان نگار
باد هر ساعت کند پرواز گرد بوستان
ابر هر ساعت کند ناورد گرد لاله زار
آن یکی مر لاله را کرده پر از لؤلؤ دهن
وین یکی مر سبزه را کرده پر از عنبر کنار
ابر هر ساعت فشاند گوهر اندر باغ و راغ
برق هر ساعت نماید آتش اندر کوه و غار
آن یکی چون کف شمع دهر خورشید زمان
وین یکی چون تیغ تاج خلق و دیهیم تبار
سرو آزاد آن سپه سالار بوالیسر آنکه هست
پیشکارش روزگار و یارمندش کردگار
آن یکی دائم مر او را یمن دارد بر یمین
وین یکی دائم مر او را یسر دارد بر یسار
گر منجم گردد از گشت فلک سنگ جبال
ور مقوم گردد از دور جهان آن بحار
آن یکی مر جود او را کرد نتواند صفت
وین یکی مر فضل او را کرد نتواند شمار
خاتمی بخشید آنرا گشت بخش آسمان
جامه ای پوشید آن را گشت بخش روزگار
آن یکی را از خرد حلقه است و از دانش نگین
وین یکی را از ظفر پود است و از تایید تار
گر ز بهر او شود دریای عمان خواسته
ور بروی او کند گردون گردان روزگار
آن یکی را کف او روزی نماید جایگیر
وین یکی را تیغ او روزی نماید پایدار
پیش کف او نباشد جود هرگز ناپدید
پیش عدل او نباشد جور هرگز آشکار
آن یکی از وی نگردد دور چون از نار نور
وین یکی با وی ندارد پای چون از آب نار
نوک کلکش را قضا باشد همیشه زیر دست
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار
آن یکی آگه ز خیر و شر و اصل خیر و شر
وین یکی آگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار
از پس پستی که دید از تیغ او پولاد صرف
وز پس خواری که دید از کف او زر عیار کذا
آن یکی دارد بسنگ خاره در دائم مقام
وین یکی دارد بخاک تیره در دائم قرار
کلک او ابر است و رزق دوستان او را سرشگ
تیغ او بحر است و مرگ دشمنان او بخار
آن یکی دارد روان دوستانش شادکام
وین یکی دارد روان دشمنانش سوگوار
ای ترا دائم بشادی بخت فرخ رهنمون
وی تو را دائم بدولت روزگار آموزگار
آی یکی بر کینه جویان تو دارد تیره روز
وین یکی بر بدسگالان تو دارد بسته کار
بد سگالان ترا گیتی همیشه بدسگال
دوستداران ترا گردون همیشه دوستدار
آن یکی دارد مر او را دل فکار و تن نژند
وین یکی دارد مر این را شادکام شادخوار
تا پسندیدی مرا با من سعادت گشت جفت
تا پذیرفتی مرا با من سلامت گشت یار
آن یکی بفزود جاه من بنزد مهتران
وین یکی بفزود نام من بنزد شهریار
خدمت تو مر مرا بفزود هر جائی محل
دولت تو مر مرا بفزود هر جائی قرار
آن یکی دارد مرا از بی نیازان بی نیاز
وین یکی دارد مرا بر کامکاران کامکار
جز ثنای تو ندارد هیچ شغلی آسمان
جز دعای تو ندارد هیچ کاری روزگار
آن یکی گوید که بادت با بقای من بقا
وین یکی گوید که بادت با مدار من مدار
بوستان آراسته چون لعبتان اندر بهار
آن یکی را کرده از دیبای رومی روی بند
وین یکی را بسته از لؤلؤی لالا کوشوار
فرش دیناری نوشت از گلستان باد صبا
نقش کافوری سترد از بوستان ابر بهار
آن یکی گسترده از زنگار زنگاری بساط
وین یکی پوشیده از شنگرف شنگرفی ازار
گرچه شد دینار بار از باد آذر بوستان
ورچه شد کافور پوش از ابر بهمن کوهسار
آن یکی را باد آزاری کند زنگار پوش
وین یکی را ابر نیسانی کند یاقوت بار
برگ گلنار اوفتاده در میان شنبلید
قطره باران نشسته در میان سبزه زار
آن یکی چون مانده از خون بر رخ عاشق نشان
وین یکی چون مانده از خوی بر رخ جانان نگار
باد هر ساعت کند پرواز گرد بوستان
ابر هر ساعت کند ناورد گرد لاله زار
آن یکی مر لاله را کرده پر از لؤلؤ دهن
وین یکی مر سبزه را کرده پر از عنبر کنار
ابر هر ساعت فشاند گوهر اندر باغ و راغ
برق هر ساعت نماید آتش اندر کوه و غار
آن یکی چون کف شمع دهر خورشید زمان
وین یکی چون تیغ تاج خلق و دیهیم تبار
سرو آزاد آن سپه سالار بوالیسر آنکه هست
پیشکارش روزگار و یارمندش کردگار
آن یکی دائم مر او را یمن دارد بر یمین
وین یکی دائم مر او را یسر دارد بر یسار
گر منجم گردد از گشت فلک سنگ جبال
ور مقوم گردد از دور جهان آن بحار
آن یکی مر جود او را کرد نتواند صفت
وین یکی مر فضل او را کرد نتواند شمار
خاتمی بخشید آنرا گشت بخش آسمان
جامه ای پوشید آن را گشت بخش روزگار
آن یکی را از خرد حلقه است و از دانش نگین
وین یکی را از ظفر پود است و از تایید تار
گر ز بهر او شود دریای عمان خواسته
ور بروی او کند گردون گردان روزگار
آن یکی را کف او روزی نماید جایگیر
وین یکی را تیغ او روزی نماید پایدار
پیش کف او نباشد جود هرگز ناپدید
پیش عدل او نباشد جور هرگز آشکار
آن یکی از وی نگردد دور چون از نار نور
وین یکی با وی ندارد پای چون از آب نار
نوک کلکش را قضا باشد همیشه زیر دست
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار
آن یکی آگه ز خیر و شر و اصل خیر و شر
وین یکی آگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار
از پس پستی که دید از تیغ او پولاد صرف
وز پس خواری که دید از کف او زر عیار کذا
آن یکی دارد بسنگ خاره در دائم مقام
وین یکی دارد بخاک تیره در دائم قرار
کلک او ابر است و رزق دوستان او را سرشگ
تیغ او بحر است و مرگ دشمنان او بخار
آن یکی دارد روان دوستانش شادکام
وین یکی دارد روان دشمنانش سوگوار
ای ترا دائم بشادی بخت فرخ رهنمون
وی تو را دائم بدولت روزگار آموزگار
آی یکی بر کینه جویان تو دارد تیره روز
وین یکی بر بدسگالان تو دارد بسته کار
بد سگالان ترا گیتی همیشه بدسگال
دوستداران ترا گردون همیشه دوستدار
آن یکی دارد مر او را دل فکار و تن نژند
وین یکی دارد مر این را شادکام شادخوار
تا پسندیدی مرا با من سعادت گشت جفت
تا پذیرفتی مرا با من سلامت گشت یار
آن یکی بفزود جاه من بنزد مهتران
وین یکی بفزود نام من بنزد شهریار
خدمت تو مر مرا بفزود هر جائی محل
دولت تو مر مرا بفزود هر جائی قرار
آن یکی دارد مرا از بی نیازان بی نیاز
وین یکی دارد مرا بر کامکاران کامکار
جز ثنای تو ندارد هیچ شغلی آسمان
جز دعای تو ندارد هیچ کاری روزگار
آن یکی گوید که بادت با بقای من بقا
وین یکی گوید که بادت با مدار من مدار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح میر ابومنصور
گل شکفته نماند مگر بصورت حور
خروش رعد نماند مگر بنفخه صور
همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر
همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور
اگرچه هست زمین جای دیو و معدن دد
اگرچه هست هوا جای حور و معدن نور
ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد
ز لاله گشت زمین جای نور معدن حور
گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ
شکسته باد شمالی شمامه کافور
یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش
یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور
بسوی صحرا تازد همی ز کوه غزال
بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور
چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او
ز بیر کرده چو داودیان شکوفه زبور
جهان مرجان خطی نوشت بر مینا
قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور
زمین چو خزه ملون بگونه گونه نبات
هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور
ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا
ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور
شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار
دمیده نرکس چون چشم لعبت مخمور
به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر
چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور
ز نام او نشود فال نیکبختی فرد
ز رای او نشود پای نیکنامی دور
بکار جود رغیت و بشغل حرب حریص
میان مجلس ساکن میان صف صبور
بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست
خراب گنج ز دست وی و جهان معمور
نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم
نه هیچ گنجی با جود او بود مستور
تن مخالف او باد جفت بند و گزند
دل موافق او بادجفت سور و سرور
بروز رزم کند شادی معادی غم
بروز بزم کند ماتم موالی سور
چو روز گردد با یادمهر او شب داج
چو خار باشد با یاد کین او گل حور
ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل
ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور
بدان خوشی که بسائل سپارد او دینار
کسی درم نسپارد بمشرف و گنجور
برون ز خدمت او فخر هرچه خوانی عار
برون ز مدحت او هرچه راست گوئی زور
بزور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم
در این نباشد بهتان در آن نباشد زور
سؤال سائل باشد بگوش او چونانک
بگوش عاشق سرمست ناله طنبور
نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش
از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور
رها نیابند از تیر او بداندیشان
اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور کذا
کند همیشه سفر تیر او میان عیون
کند همیشه گذر خشت او میان صدور
ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید
ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور
مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب
موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور
ز خون حلق معادی معصفری گردد
اگر بپرد در حربگاه تو عصفور
اگر سنان تو بیند بخواب در قیصر
وگر حسام تو بیند بخواب در فغفور
یکی بنالد بر روم زار و مردم روم
یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور
ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست
درم ز تو بشکایت مدام و خلق شکور
جهان بدنش مأمور بود مأمون را
گرت بدیدی مأمون ترا شدی مأمور
کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت
در این سرای مراد و در آن سرای قصور
بداد و بخشش داد جهان همه بدهی
نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور
هرآنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح
کنند نامش با نام انبیا مسطور
گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان
سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور
میانه هست میان تو و میان مهان
چنانکه باشد مابین قاهر و مقهور
بعمر باقی کرده فلک ترا توقیع
بملک باقی داده جهان ترا منشور
هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک
بوند زی همه کس حاجبان تو معذور
همیشه تا بوزد باد در سرای زمین
همیشه تا که بزنبور زهر شد مستور
سرای جان تو آباد چون ز باد زمین
کشفته خانه خصمت چو خانه زنبور
خروش رعد نماند مگر بنفخه صور
همی رسد ز هوا بر زمین نثار درر
همی شود ز زمین بر هوا بخار بخور
اگرچه هست زمین جای دیو و معدن دد
اگرچه هست هوا جای حور و معدن نور
ز ابر گشت هوا جای دیو و معدن دد
ز لاله گشت زمین جای نور معدن حور
گسسته ابر بهاری طویله لؤلؤ
شکسته باد شمالی شمامه کافور
یکی ز خاک نماینده دیبئه منقوش
یکی ز تاک فشاننده لؤلؤ منثور
بسوی صحرا تازد همی ز کوه غزال
بدانکه کوه بماند همی به پشت سمور
چو تکیه گاه سلیمان شده است باغ و در او
ز بیر کرده چو داودیان شکوفه زبور
جهان مرجان خطی نوشت بر مینا
قلمش ابرو مدادش مطر دبیر دبور
زمین چو خزه ملون بگونه گونه نبات
هوا چو شعر مطرز ز گونه گونه طیور
ز لاله کوه چو از نقش ما نوی دیبا
ز گل درخت چو از نور ایزدی که طور
شکفته لاله چو رخسار دلبر می خوار
دمیده نرکس چون چشم لعبت مخمور
به رای و معنی و تدبیر در بلندی مهر
چو بخت صاحب پیروز میر ابومنصور
ز نام او نشود فال نیکبختی فرد
ز رای او نشود پای نیکنامی دور
بکار جود رغیت و بشغل حرب حریص
میان مجلس ساکن میان صف صبور
بلند ملک ز تیغ وی و معادی پست
خراب گنج ز دست وی و جهان معمور
نه هیچ غیبی با رای او بود مدغم
نه هیچ گنجی با جود او بود مستور
تن مخالف او باد جفت بند و گزند
دل موافق او بادجفت سور و سرور
بروز رزم کند شادی معادی غم
بروز بزم کند ماتم موالی سور
چو روز گردد با یادمهر او شب داج
چو خار باشد با یاد کین او گل حور
ز عدل او همه آفاق با نشاط عدیل
ز جود او همه گیتی ز فقر و بخل نفور
بدان خوشی که بسائل سپارد او دینار
کسی درم نسپارد بمشرف و گنجور
برون ز خدمت او فخر هرچه خوانی عار
برون ز مدحت او هرچه راست گوئی زور
بزور پیل و دل شیر اگرش وصف کنم
در این نباشد بهتان در آن نباشد زور
سؤال سائل باشد بگوش او چونانک
بگوش عاشق سرمست ناله طنبور
نه آن عجب که ز دزد ایمنند با عدلش
از این عجب که روند ایمن از اسود و نسور
رها نیابند از تیر او بداندیشان
اگر ز تیر بخواهند واژگونه ز مور کذا
کند همیشه سفر تیر او میان عیون
کند همیشه گذر خشت او میان صدور
ایا ز تو مدد دوستان همیشه پدید
ایا ز تو نفر دشمنان همیشه نفور
مخالفان ز خلاف تو زیر بند رقاب
موافقان ز رضایت بری ز رنج و ثبور
ز خون حلق معادی معصفری گردد
اگر بپرد در حربگاه تو عصفور
اگر سنان تو بیند بخواب در قیصر
وگر حسام تو بیند بخواب در فغفور
یکی بنالد بر روم زار و مردم روم
یکی بنالد بر خلق تور و تربت تور
ولی همیشه بلند از تو و مخالف پست
درم ز تو بشکایت مدام و خلق شکور
جهان بدنش مأمور بود مأمون را
گرت بدیدی مأمون ترا شدی مأمور
کسی که مهر تو جست از خدای عرش بیافت
در این سرای مراد و در آن سرای قصور
بداد و بخشش داد جهان همه بدهی
نیوفتاد کسی جز تو بر جهان غرور
هرآنکه سطری مدح تو خواند از بر لوح
کنند نامش با نام انبیا مسطور
گهر ز کف تو رنجور و زائران نازان
سنان ز دست تو نازان و دشمنان رنجور
میانه هست میان تو و میان مهان
چنانکه باشد مابین قاهر و مقهور
بعمر باقی کرده فلک ترا توقیع
بملک باقی داده جهان ترا منشور
هر آنچه خواهی داده است چرخت از پی آنک
بوند زی همه کس حاجبان تو معذور
همیشه تا بوزد باد در سرای زمین
همیشه تا که بزنبور زهر شد مستور
سرای جان تو آباد چون ز باد زمین
کشفته خانه خصمت چو خانه زنبور