عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۵۰
شمع آمد و گفت: دل گرفت از خلقم
کافتاد ز خلق آتشی در فرقم
چون زار نسوزم و نگریم بر خویش
آتش بر فرق و ریسمان در حلقم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۵۱
شمع آمد و گفت: این سفر افتاد مرا
کز رفتن آن صد خطر افتاد مرا
سر در کَنَبَم تمام، گویی که نبرد
این کار نگر که در سر افتاد مرا
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۵۲
شمع آمد و گفت: شهر پر خندهٔ ماست
ابر از سر درد نیز گریندهٔ ماست
چون من ز سر راستیی بر پایم
سر میفکنندم که سرافکندهٔ ماست
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۵۳
شمع آمد و گفت: دادِ من باید خواست
کز آتشِ سوزنده بمانْدَم کم و کاست
تا در سرِ من نشست ناگه آتش
گویی تو که دل بود که از من برخاست
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۵۴
شمع آمد و گفت: آمده‌ام شب پیمای
تا بو که از آتش برهم در یک‌جای
آتش چو به پای رفت شد عمر به سر
برگفتمت این حدیث از سر تا پای
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۵۶
شمع آمد و گفت: یارِ من خواهد بود
پروانه که جان سپارِ من خواهد بود
اول چو بشویمش به اشکی که مراست
آخر لحدش کنارِ من خواهد بود
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۵۷
شمع آمد و گفت: میفروزم همه شب
کز سوختن است همچو روزم همه شب
هر چند زبان چرب دارم همه روز
از چرب زبانی است سوزم همه شب
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۰
شمع آمد و گفت: اگر تنم غم کش خاست
آتش در من گرم رود دل خوش خاست
گرداب بلا بر سر من میگردد
گرداب که دیده است که از آتش خاست
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۱
شمع آمد و گفت: این تن لاغر همه سوخت
رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت
خشکم همه از دست شد و تر همه سوخت
اشکی دو سه نم بماند و دیگر همه سوخت
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۲
شمع آمد و گفت: جان من پُردرد است
زین اشک که آتشم به روی آورده است
دی شهد همی خوردم و امروز آتش
تا درد همو خورد که صافی خورده است
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۳
شمع آمد و گفت: آنِ عشقم همه شب
در بوتهٔ امتحانِ عشقم همه شب
برکردهام آتشی بلند از سرِ خویش
زان روی که دیدهبانِ عشقم همه شب
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۴
شمع آمد و گفت: بر تنِ لاغر خویش
میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش
چون از سر خویش از عسل دور شدم
بنگر که چه آمد به سرم از سرِ خویش
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۵
شمع آمد و گفت: هر که مردی بودست
سوزش چو من از غایتِ دردی بودست
گر گریم تلخ هم روا میدارم
کز شیرینیم پیش خوردی بودست
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۶
شمع آمد و گفت: دامنی تر داری
زیرا که نه رهرُوی نه رهبر داری
من هر ساعت سری دگر در بازم
تو ره نبری به سر که یک سر داری
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۸
شمع آمد و گفت: زاتش افسر دارم
هر لحظه به نو سوزش دیگر دارم
تا چند به هر جمع من بی سر و پای
در پای افتم از آنچه در سر دارم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۱
شمع آمد و گفت: خویشتن میتابم
جان میسوزم به درد و تن میتابم
چون رشتهٔ من پیش ز من تافتهاند
بر تافتن است اصل و من میتابم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۶
شمع‌ آمد و گفت: بر نمیباید خاست
تا پیش تو سرگذشت برگویم راست
نی نی که زبان من بسوزد ز آتش
گر برگویم ز سرگذشتی که مراست
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۷
شمع آمد و گفت: گر بما زد پر باز
پروانه ز شوق کس نزد دیگر باز
هر لحظه رهی که میروم چون خامم
زان در آتش گرفتهام از سر باز
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۹
شمع آمد و گفت: سوز پروانه جداست
کاو را پر سوخت سوز من سر تا پاست
من بنمودم درین میان فرقی راست
فرقی روشن چنین که دارد که مراست
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۲
شمع آمد و گفت: کشتهٔ هر روزم
شب میسوزم که انجمن افروزم
گفتم: هوس سوز در افتد به سرم
اکنون باری ز سر درآمد سوزم