عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۱۴
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۲۴
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳۳
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۱۶
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۵۱
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۵۲
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۳
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۷۷
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۲
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۴
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۸
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۳۸
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۴۹
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۴
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲
به فرخی و سعادت بخواه جام شراب
که باز باغ برید از پرند سبز ثیاب
ز رنگ میغ و ز برگ شکوفه پنداری
زمین حواصل پوشید و آسمان سنجاب
به شاخ سوسن نازک قریب شد قمری
ز برگ گلبن چابک غریب گشت غراب
چو دست مردم غواص دست باد صبا
به باغ روشن گوهر دهد ز تیره سحاب
سکندرست صبا ، کز بیان تاریکی
به حد روشنی آورد گوهر نایاب
چو تر شود گل باغ از گلاب دیدۀ ابر
گل شکفته برون آرد از پرند نقاب
اگر گلاب ز گل ساختند، نیست عجب
عجب تر آنکه همی باغ گل کند ز گلاب
بهاری ابر سیه فام تند و پیچنده
به مار افعی ماند دهان پر آتش و آب
اگر زمرد صحرا نه نور داد بدو
ز دیده ابر چرا بر زمین فشاند مذاب ؟
شگفت نیست که از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب
گمان بری که ز گل، ارغوان خجالت یافت
بجای خوی ز مسامش برون دمید شراب
به رنگ عنبر نابست شاخ او به درست
اگر شدست شرابش به بوی عنبر ناب
به قوت گل و سبزی زمین باغ اکنون
چو بخت خواجه عمید آمدست روشن و شاب
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه بدوست
بلند نعمت و بخت و ستوده حشمت و آب
خدایگانی ، آزاده ای ، که سیرت او
تمام ذات صیانت شدست و عین صواب
گر آب ابر بگیرد صدف بنام عدوش
خسک کند به گلو در، چو لؤلؤ خوشاب
و گر عدوی وی اندر دو چشم شیر شود
دو دست مرگ در آید به چشم شیر چو خواب
ورا سجود برد نور جان افلاطون
بدان گهی که برد دست سوی کلک و کتاب
هزار عنصری آید کهین خیالی او
ز روی علم عروض و قوافی و القاب
ایا عمیدی کاعدای تو چشیدستند
ز تیغ مرگ سیاست ، زلفظ بخت عتاب
شعاع دیده آن کیمیای زر گردد
کجا خیال کف تو ببیند اندر خواب
به دست و طبع تو عین سخا و همت را
سبب نهاد ، تو گویی ، مسبب الاسباب
همی سخا و فعال ترا به لفظ فصیح
مدیح خواند نابسته نطفه در اصلاب
ستارۀ عدوی تو زسهم و هیبت تو
گداز گیرد و او را لقب نهند شهاب
تو آن کسی که ز بهر گزافه بخشیدن
زرسم خلق همی کم کنی رسوم حساب
مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند
همی به قوت دریا نهد بخار سراب
مگر نداند کاندر فلک همی سازد
زخاک سم ستور تو مشتری محراب
تو گر بهمت خود چرخ را پیام دهی
زبان سعد دهد مر ترا ز چرخ جواب
گزافه داند با دولت تو کوشیدن
گزافه نیست بریدن ز ران شیر کباب
خدایگانا ، جان رهی و طبع رهی
ز خلق عالم دارد به مدحت تو شتاب
شگفت نیست که چاکر، عروس مدح تو را
به زیور سخن آراستست در هر باب
نه بنده کرد ، که تأثیر مدحتت کردست
که در معانی و لفظش خرد کند اعجاب
مدیح خویش تو گویی ، نه من همی گویم
ز ما نیاید جز سیرت ذوی الالباب
اثر فلک کند ، ار نه کجا پدید آید
تمامی فلک از خط زیج و اسطرلاب
ز راستی مدیح تو طبع مادح تو
به حاصل آرد یک بیت و صد هزار ثواب
همیشه تا ندرد پشه پشت و یال هزبر
همیشه تا نکند صعوه پر و بال عقاب
هزار سال بمان در مراد خویش رهین
موافقان به نعیم و مخالفان به عذاب
که باز باغ برید از پرند سبز ثیاب
ز رنگ میغ و ز برگ شکوفه پنداری
زمین حواصل پوشید و آسمان سنجاب
به شاخ سوسن نازک قریب شد قمری
ز برگ گلبن چابک غریب گشت غراب
چو دست مردم غواص دست باد صبا
به باغ روشن گوهر دهد ز تیره سحاب
سکندرست صبا ، کز بیان تاریکی
به حد روشنی آورد گوهر نایاب
چو تر شود گل باغ از گلاب دیدۀ ابر
گل شکفته برون آرد از پرند نقاب
اگر گلاب ز گل ساختند، نیست عجب
عجب تر آنکه همی باغ گل کند ز گلاب
بهاری ابر سیه فام تند و پیچنده
به مار افعی ماند دهان پر آتش و آب
اگر زمرد صحرا نه نور داد بدو
ز دیده ابر چرا بر زمین فشاند مذاب ؟
شگفت نیست که از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب
گمان بری که ز گل، ارغوان خجالت یافت
بجای خوی ز مسامش برون دمید شراب
به رنگ عنبر نابست شاخ او به درست
اگر شدست شرابش به بوی عنبر ناب
به قوت گل و سبزی زمین باغ اکنون
چو بخت خواجه عمید آمدست روشن و شاب
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه بدوست
بلند نعمت و بخت و ستوده حشمت و آب
خدایگانی ، آزاده ای ، که سیرت او
تمام ذات صیانت شدست و عین صواب
گر آب ابر بگیرد صدف بنام عدوش
خسک کند به گلو در، چو لؤلؤ خوشاب
و گر عدوی وی اندر دو چشم شیر شود
دو دست مرگ در آید به چشم شیر چو خواب
ورا سجود برد نور جان افلاطون
بدان گهی که برد دست سوی کلک و کتاب
هزار عنصری آید کهین خیالی او
ز روی علم عروض و قوافی و القاب
ایا عمیدی کاعدای تو چشیدستند
ز تیغ مرگ سیاست ، زلفظ بخت عتاب
شعاع دیده آن کیمیای زر گردد
کجا خیال کف تو ببیند اندر خواب
به دست و طبع تو عین سخا و همت را
سبب نهاد ، تو گویی ، مسبب الاسباب
همی سخا و فعال ترا به لفظ فصیح
مدیح خواند نابسته نطفه در اصلاب
ستارۀ عدوی تو زسهم و هیبت تو
گداز گیرد و او را لقب نهند شهاب
تو آن کسی که ز بهر گزافه بخشیدن
زرسم خلق همی کم کنی رسوم حساب
مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند
همی به قوت دریا نهد بخار سراب
مگر نداند کاندر فلک همی سازد
زخاک سم ستور تو مشتری محراب
تو گر بهمت خود چرخ را پیام دهی
زبان سعد دهد مر ترا ز چرخ جواب
گزافه داند با دولت تو کوشیدن
گزافه نیست بریدن ز ران شیر کباب
خدایگانا ، جان رهی و طبع رهی
ز خلق عالم دارد به مدحت تو شتاب
شگفت نیست که چاکر، عروس مدح تو را
به زیور سخن آراستست در هر باب
نه بنده کرد ، که تأثیر مدحتت کردست
که در معانی و لفظش خرد کند اعجاب
مدیح خویش تو گویی ، نه من همی گویم
ز ما نیاید جز سیرت ذوی الالباب
اثر فلک کند ، ار نه کجا پدید آید
تمامی فلک از خط زیج و اسطرلاب
ز راستی مدیح تو طبع مادح تو
به حاصل آرد یک بیت و صد هزار ثواب
همیشه تا ندرد پشه پشت و یال هزبر
همیشه تا نکند صعوه پر و بال عقاب
هزار سال بمان در مراد خویش رهین
موافقان به نعیم و مخالفان به عذاب
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۹
بفال همایون و فرخنده اختر
ببخت موفی و سعد موفر
بوقتی که هست اندر و فال خوبی
بروزی که هست اندرو سعد و اکبر
ببزم نو ، اندر سرای نو آمد
خداوند فرزانه شاه مظفر
سخی شمس دولت ، گزین کهف امت
ملک بوالفوارس ، طغانشاه صفدر
روان بزرگی و طبع مروت
سپهر معالی و خورشید گوهر
بباغی خرامید خسرو ، که او را
بهار و بهشتست مولی و چاکر
چمن های او را ز نزهت ریاحین
روشهای او را ز خوبی صنوبر
بگاه بهار اندر و روی لاله
بوقت خزان اندر و چشم عبهر
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درو زخم مزمر
درختانش از عود و برگ از زمرد
نباتش ز مینا و خاکش ز عنبر
بکشی چو اندیشة مرد عاشق
بخوبی چو رخسارة یار دلبر
یکی برکۀ ژرف در صحن بستان
چو جان خردمند و طبع سخنور
نهادش نه دریا ، نه کوثر ولیکن
بژرفی چو دریا، بپاکی چو کوثر
بپاکی چو جان و بخوبی چو دانش
ز صفوت هواو ز لطافت چو آذر
روان اندر و ماهی سیم سیما
چو ماه نو اندر سپهر منور
بیک موی این باغ خرم سرایی
پر از صفه و کاخ و ایوان و منظر
نگویم که عین بهشتست لیکن
بهشتست اندر سرای مکدر
برافراز او چنبر چرخ گردان
سر پاسبان را بساید بچنبر
ز بس نقره کاری ، چو کاخ سلیمان
ز پس استواری ،چو سد سکندر
تصاویر او دهشت طبع مانی
تماثیل او حسرت جان آزر
همه سایه و صورت و شکل ایوان
در آن برکۀ لاژوردی مصور
تو گویی مگر جام کیخسرو ستی
منقش در و پیکر هفت کشور
سر کنگره ، گرد دیوار باغش
بساید همی پیکر اندر دو پیکر
گو زنان بالیده شاخند گویی
برآمیخته زخم را یک بدیگر
نپوید مگر صحن او را بسالی
مهندس باندیشه ، عنقا بشهپر
مزین درو صفه های مربع
منقش درو شمسه های مدور
بصفه درون پیکر پیل جنگی
بشمسه درون صورت شاه سرور
خداوند گنج و بزرگی و دولت
خداوند شمشیر و دیهیم و افسر
بشمشیر او باز بستست گیتی
عرض باز بستست لابد بجوهر
باندیشه اندر نگنجد مدیحش
که مدحش تماست و اندیشه ابتر
گر از باختر بر کشد تیغ هندی
رسد موج خون در زمان تا بخاور
بتشریف ملکت درون ، عین معنی
بتعریف دولت درون ، لفظ مصدر
کسی کوندیدست مر ناوکش را
در آتش مرکب ندیدست صرصر
ایا شهریاری ، که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند محور
پلنگ از نهیب سنانت بخواهد
بخواهشگری بال و پر از کبوتر
ز تف سنان تو ، نازاده دشمن
چو سیماب بگریزد از ناف مادر
کسی کز سنان تو جان داده باشد
ز بیم سنان تو ناید به محشر
اگر آب تیغ تو در رفتن آید
درو هفت دریا بود هفت فرغر
چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخن گوی گردد بفر تو منبر
شعاع درفش تو بر هر که تابد
نیاید ز اولاد آن دوده دختر
فلک را بسوزانی از عکس زوبین
زمین را بدرانی از نعل اشقر
تو آنی که شیر ژیان روز هیجا
همی بر سنان تو افسر کند سر
زمین پیکر از یکدیگر بگسلاند
بروز نبرد تو ، ز آهنگ لشکر
ز خنجر کنی چشمۀ زندگانی
اگر نام خود بر نگاری بخنجر
بنام خلاف تو گر گل نشانند
سنان جگر دوز و خنجر دهد بر
فری سیر آن بارۀ کوه پیکر
که با آب و آتش بپوید برابر
بچشم و بموی و بسم و سرین گه
چو جزع و چو مشک و چو پولاد و مرمر
بکبر پلنگ و برفتار شاهین
به قد هیون و به زور غضنفر
بهنگام نرمی و هنگام تندی
سبک تر ز کشتی ، گران تر ز لنگر
بآب اندرون همچو لؤلؤی بیضا
بآتش درون همچو یاقوت احمر
بر افراز او شاه هنگام هیجا
چو بر کوه خارا ز پولاد عرعر
ایا شهریاری که کوه سیه را
بسنبی به پیکان پولاد پیکر
درین بزم شاهانه بر رسم شاهان
به نور می لعل بفروز ساغر
میی گیر ، شاها ، که از بوی و رنگش
شود دیده و مغز پر مشک اذفر
بلطف روان و بنور ستاره
ببوی گلاب و برنگ معصفر
بروشن می لعل خوشبوی خوش زی
ز فرخ وزیر خردمند برخور
وزیری ، که او را کفایت مهیا
وزیری ، که او را جلالت مسخر
وزیری ، که جان سخن راست دانش
وزیری که شخص خرد راست زیور
وزیری ، که پرداخت جایی بماهی
به از قصر کسری و ایوان قیصر
بدل ناصح ملک پیروز دولت
بجان بندۀ شاه پیروز اختر
ایا شهریاری ، کجا تیغ عدلت
ز گیتی ببرید دست ستم گر
بمان اندرین دولت و ملک چندان
کجا آب حیوان برآید ز اخگر
فلک را بجز بندۀ خویش مشناس
زمین جز بکام دل خویش مسپر
ببخت موفی و سعد موفر
بوقتی که هست اندر و فال خوبی
بروزی که هست اندرو سعد و اکبر
ببزم نو ، اندر سرای نو آمد
خداوند فرزانه شاه مظفر
سخی شمس دولت ، گزین کهف امت
ملک بوالفوارس ، طغانشاه صفدر
روان بزرگی و طبع مروت
سپهر معالی و خورشید گوهر
بباغی خرامید خسرو ، که او را
بهار و بهشتست مولی و چاکر
چمن های او را ز نزهت ریاحین
روشهای او را ز خوبی صنوبر
بگاه بهار اندر و روی لاله
بوقت خزان اندر و چشم عبهر
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درو زخم مزمر
درختانش از عود و برگ از زمرد
نباتش ز مینا و خاکش ز عنبر
بکشی چو اندیشة مرد عاشق
بخوبی چو رخسارة یار دلبر
یکی برکۀ ژرف در صحن بستان
چو جان خردمند و طبع سخنور
نهادش نه دریا ، نه کوثر ولیکن
بژرفی چو دریا، بپاکی چو کوثر
بپاکی چو جان و بخوبی چو دانش
ز صفوت هواو ز لطافت چو آذر
روان اندر و ماهی سیم سیما
چو ماه نو اندر سپهر منور
بیک موی این باغ خرم سرایی
پر از صفه و کاخ و ایوان و منظر
نگویم که عین بهشتست لیکن
بهشتست اندر سرای مکدر
برافراز او چنبر چرخ گردان
سر پاسبان را بساید بچنبر
ز بس نقره کاری ، چو کاخ سلیمان
ز پس استواری ،چو سد سکندر
تصاویر او دهشت طبع مانی
تماثیل او حسرت جان آزر
همه سایه و صورت و شکل ایوان
در آن برکۀ لاژوردی مصور
تو گویی مگر جام کیخسرو ستی
منقش در و پیکر هفت کشور
سر کنگره ، گرد دیوار باغش
بساید همی پیکر اندر دو پیکر
گو زنان بالیده شاخند گویی
برآمیخته زخم را یک بدیگر
نپوید مگر صحن او را بسالی
مهندس باندیشه ، عنقا بشهپر
مزین درو صفه های مربع
منقش درو شمسه های مدور
بصفه درون پیکر پیل جنگی
بشمسه درون صورت شاه سرور
خداوند گنج و بزرگی و دولت
خداوند شمشیر و دیهیم و افسر
بشمشیر او باز بستست گیتی
عرض باز بستست لابد بجوهر
باندیشه اندر نگنجد مدیحش
که مدحش تماست و اندیشه ابتر
گر از باختر بر کشد تیغ هندی
رسد موج خون در زمان تا بخاور
بتشریف ملکت درون ، عین معنی
بتعریف دولت درون ، لفظ مصدر
کسی کوندیدست مر ناوکش را
در آتش مرکب ندیدست صرصر
ایا شهریاری ، که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند محور
پلنگ از نهیب سنانت بخواهد
بخواهشگری بال و پر از کبوتر
ز تف سنان تو ، نازاده دشمن
چو سیماب بگریزد از ناف مادر
کسی کز سنان تو جان داده باشد
ز بیم سنان تو ناید به محشر
اگر آب تیغ تو در رفتن آید
درو هفت دریا بود هفت فرغر
چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخن گوی گردد بفر تو منبر
شعاع درفش تو بر هر که تابد
نیاید ز اولاد آن دوده دختر
فلک را بسوزانی از عکس زوبین
زمین را بدرانی از نعل اشقر
تو آنی که شیر ژیان روز هیجا
همی بر سنان تو افسر کند سر
زمین پیکر از یکدیگر بگسلاند
بروز نبرد تو ، ز آهنگ لشکر
ز خنجر کنی چشمۀ زندگانی
اگر نام خود بر نگاری بخنجر
بنام خلاف تو گر گل نشانند
سنان جگر دوز و خنجر دهد بر
فری سیر آن بارۀ کوه پیکر
که با آب و آتش بپوید برابر
بچشم و بموی و بسم و سرین گه
چو جزع و چو مشک و چو پولاد و مرمر
بکبر پلنگ و برفتار شاهین
به قد هیون و به زور غضنفر
بهنگام نرمی و هنگام تندی
سبک تر ز کشتی ، گران تر ز لنگر
بآب اندرون همچو لؤلؤی بیضا
بآتش درون همچو یاقوت احمر
بر افراز او شاه هنگام هیجا
چو بر کوه خارا ز پولاد عرعر
ایا شهریاری که کوه سیه را
بسنبی به پیکان پولاد پیکر
درین بزم شاهانه بر رسم شاهان
به نور می لعل بفروز ساغر
میی گیر ، شاها ، که از بوی و رنگش
شود دیده و مغز پر مشک اذفر
بلطف روان و بنور ستاره
ببوی گلاب و برنگ معصفر
بروشن می لعل خوشبوی خوش زی
ز فرخ وزیر خردمند برخور
وزیری ، که او را کفایت مهیا
وزیری ، که او را جلالت مسخر
وزیری ، که جان سخن راست دانش
وزیری که شخص خرد راست زیور
وزیری ، که پرداخت جایی بماهی
به از قصر کسری و ایوان قیصر
بدل ناصح ملک پیروز دولت
بجان بندۀ شاه پیروز اختر
ایا شهریاری ، کجا تیغ عدلت
ز گیتی ببرید دست ستم گر
بمان اندرین دولت و ملک چندان
کجا آب حیوان برآید ز اخگر
فلک را بجز بندۀ خویش مشناس
زمین جز بکام دل خویش مسپر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
ابر سیمابی اگر سیماب ریزد بر کمر
دود سیماب از کمر ناگاه بنماید اثر
ور ز سرما آبدان قارورۀ شامی شدست
باز بگدازد همی قاروره را قاروره گر
ور سیاه و خشک شد بادام تر ، بیباک نیست
چون بجنبد لشکر نوروز گردد سبز و تر
کوهسار ششتری پوش ار حواصل پوش گشت
زان حواصل آید اکنون سینۀ طاوس نر
ور درختان همچو حجاجان شدند اندر حرم
خلعت فردوسیانشان داد خواهد دادگر
آب ار اکنون در شمر چون تختۀ سیماب شد
گونة یاقوت و روی در گیرد در شمر
ورستاک گلستان چون پای طاوسان شدست
تا کم از ماهی بپای اند کشد طاوس پر
آب گویی سالخورده پیر سست اندام شد
زان بیاساید بهر ده گام لختی برگذر
عالمی از فر و آیین نو پدید ارد بهار
گر زمستان بستدست از عالم این آیین و فر
باد خوارزمی چو سنگین دل پجشک دست کار
دست دارد پر ستاره آستین پر نیشتر
از نفیر زاغ چندان ماند مدت بر چنار
کز سپاه بلبل آید بر سر گلبن نفر
تخت سقلاطون گشاید ابر تاری در چمن
فرش بوقلمون نماید باد مشکین بر کمر
سوسن آزاد را عارض بیاراید نسیم
ارغوان زرد را پیرایه ای بندد ز زر
هر تلی را لاله زاری روی بنماید فراخ
هر گلی را زند وافی تنگ برگیرد ببر
بر فرازد پیلگوش از بوستان سیمین سنان
در سر آرد گلستان از زرد گل زرین سپر
باد عنبر پاش گردد و اندران عنبر عبیر
شاخ مینا پوش گردد وندر آن مینا درر
در لب هر جویباری نزهتی بینی جدا
زیر هر شاخ درختی مجلسی یابی دگر
باغها بینی سپهری گشته پر اجرام نور
دشت ها بینی بهشتی گشته بی دیوار و در
عود و عنبر حبه سازد باد مشکین در هوا
در و مینا بر فشاند ابر باران بر شجر
دشت طوطی رنگ و یاد لعبت شکرفشان
عاشقان را در حدیث آرد چو طوطی را شکر
غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی
بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر
میر میرانشاه بن قاورد بن جغری که اوست
در جهان دولت ارکان ، بر سپهر دادخور
آن کریم باتوان ، آن چیره دست بردبار
آن جواد بی ریا ، آن پادشاه بی مکر
گرچه نیکو سیرتی را بر خرد باشد بنا
سیرت آموزد خرد از خلق آن نیکو سیر
گر بخواب و خور نبودی پیکر او را نیاز
از ملایک حکم کردندی مرو را نز بشر
همت عالیش پنداری اثر دارد همی
چون دعای مستجاب اندر قضا و در قدر
جود حاتم را در اخبار و سمر خوانم همی
رتبت لفظ حقیقت نیست جاری در ممر
جود او را نی بچشم سر عیان بینی همی
یک عیان نزدیک من فاظل تر از سیصد خبر
گر چه بر هر نیک و بد پیروز باشد روزگار
روزگار از رای او خواهد بپیروزی نظر
گر بیاد مهر او صورت بسنگ اندر کنی
بی گمان از یاد مهرش جان پذیر آید صور
قدر او را در علو با آسمان کردم قبای
آسمان در زیر دیدم قدر او را بر زبر
ای رزانت را زمین و ای سخاوت را سحاب
ای لطافت را روان و ای شجاعت را جگر
ای ستوده چون دیانت وی گرامی همچو دین
ای بپاکی چون هدایت وی بنیکی چون هنر
ای مبارک چون علوم و ای محقق چون خرد
ای خجسته چون سخاوت وی همایون چون ظفر
ای حیا را همچو عثمان وی شجاعت را علی
ای دیانت را چو بوبکر ، ای صلابت را عمر
ای نموداری زیک لفظ وفاق تو بهشت
وی نشانداری زیک حرف خلاف تو سقر
اندر آن وقتی که باشد پرخطر ناوردگاه
از سنان نیزۀ خطی روانها در خطر
از بسی اعلام گردان بیشه ای گردد هوا
جانور کردار شیران اندرو ناجانور
آن پسر کو را پدر پرورده باشد در کنار
گر بکشتن دست یابد دست یازد بر پدر
نم بگیرد چشم مرد از شرم چون گوهر و لیک
خون چنان راند که در شمشیر نم گیرد گهر
بر کمرگاه سواران بگذراند شست تو
هر خدنگی کان بهیجا بر کشیدی از کمر
چون سراپای اندر آهن دید خصمت مر ترا
پای ننهد پیش و دیگر پای نشناسد ز سر
در سخاوت آفتابی ، در توانش روزگار
در کفایت چون سپهری در سعادت چون قمر
کمترین شرحی که در نوعی براند لفظ تو
عالمی باشد ز علم اندر بیانی مختصر
چون قوافی را بنام تو بنظم اندر کشم
پرده بندد از معانی بر قوافی صد حشر
آن کسی جوید ترا کو جست خواهد جاه و نام
کز درخت خدمت تو نام و جاه آید ثمر
گاه را شایسته ای مانند عقل اندر دماغ
جاه را بایسته ای مانند نور اندر بصر
عنبر آگین گردد از خلق تو فکرت در دماغ
گوهر آگین گردد از مدح تو معنی در فکر
از غرایب وز غرر در مجلس ار لفظی رود
از غرایب لفظ تو خالی نباشد وز غرر
ای خداوندی که برگیرد همی یک بارگی
از جهان خیر جودت نام فقر و بخل و شر
خدمت مستقبل من بنده زین بهتر بود
خدمت حالیت این زینسان که آمد مختصر
تا همی گردد زمان و تا همی پاید زمین
تا همی گرید سحاب و تا همی خندد خضر
کام یاب و کام ران و شادباش و شادزی
زی خوش انگشتان بپوی وزی دل افروزان نگر
جشن نوروز و سر سال نوت فرخنده باد
سال و ماه و روز و شب از یکدگر فرخنده تر
دود سیماب از کمر ناگاه بنماید اثر
ور ز سرما آبدان قارورۀ شامی شدست
باز بگدازد همی قاروره را قاروره گر
ور سیاه و خشک شد بادام تر ، بیباک نیست
چون بجنبد لشکر نوروز گردد سبز و تر
کوهسار ششتری پوش ار حواصل پوش گشت
زان حواصل آید اکنون سینۀ طاوس نر
ور درختان همچو حجاجان شدند اندر حرم
خلعت فردوسیانشان داد خواهد دادگر
آب ار اکنون در شمر چون تختۀ سیماب شد
گونة یاقوت و روی در گیرد در شمر
ورستاک گلستان چون پای طاوسان شدست
تا کم از ماهی بپای اند کشد طاوس پر
آب گویی سالخورده پیر سست اندام شد
زان بیاساید بهر ده گام لختی برگذر
عالمی از فر و آیین نو پدید ارد بهار
گر زمستان بستدست از عالم این آیین و فر
باد خوارزمی چو سنگین دل پجشک دست کار
دست دارد پر ستاره آستین پر نیشتر
از نفیر زاغ چندان ماند مدت بر چنار
کز سپاه بلبل آید بر سر گلبن نفر
تخت سقلاطون گشاید ابر تاری در چمن
فرش بوقلمون نماید باد مشکین بر کمر
سوسن آزاد را عارض بیاراید نسیم
ارغوان زرد را پیرایه ای بندد ز زر
هر تلی را لاله زاری روی بنماید فراخ
هر گلی را زند وافی تنگ برگیرد ببر
بر فرازد پیلگوش از بوستان سیمین سنان
در سر آرد گلستان از زرد گل زرین سپر
باد عنبر پاش گردد و اندران عنبر عبیر
شاخ مینا پوش گردد وندر آن مینا درر
در لب هر جویباری نزهتی بینی جدا
زیر هر شاخ درختی مجلسی یابی دگر
باغها بینی سپهری گشته پر اجرام نور
دشت ها بینی بهشتی گشته بی دیوار و در
عود و عنبر حبه سازد باد مشکین در هوا
در و مینا بر فشاند ابر باران بر شجر
دشت طوطی رنگ و یاد لعبت شکرفشان
عاشقان را در حدیث آرد چو طوطی را شکر
غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی
بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر
میر میرانشاه بن قاورد بن جغری که اوست
در جهان دولت ارکان ، بر سپهر دادخور
آن کریم باتوان ، آن چیره دست بردبار
آن جواد بی ریا ، آن پادشاه بی مکر
گرچه نیکو سیرتی را بر خرد باشد بنا
سیرت آموزد خرد از خلق آن نیکو سیر
گر بخواب و خور نبودی پیکر او را نیاز
از ملایک حکم کردندی مرو را نز بشر
همت عالیش پنداری اثر دارد همی
چون دعای مستجاب اندر قضا و در قدر
جود حاتم را در اخبار و سمر خوانم همی
رتبت لفظ حقیقت نیست جاری در ممر
جود او را نی بچشم سر عیان بینی همی
یک عیان نزدیک من فاظل تر از سیصد خبر
گر چه بر هر نیک و بد پیروز باشد روزگار
روزگار از رای او خواهد بپیروزی نظر
گر بیاد مهر او صورت بسنگ اندر کنی
بی گمان از یاد مهرش جان پذیر آید صور
قدر او را در علو با آسمان کردم قبای
آسمان در زیر دیدم قدر او را بر زبر
ای رزانت را زمین و ای سخاوت را سحاب
ای لطافت را روان و ای شجاعت را جگر
ای ستوده چون دیانت وی گرامی همچو دین
ای بپاکی چون هدایت وی بنیکی چون هنر
ای مبارک چون علوم و ای محقق چون خرد
ای خجسته چون سخاوت وی همایون چون ظفر
ای حیا را همچو عثمان وی شجاعت را علی
ای دیانت را چو بوبکر ، ای صلابت را عمر
ای نموداری زیک لفظ وفاق تو بهشت
وی نشانداری زیک حرف خلاف تو سقر
اندر آن وقتی که باشد پرخطر ناوردگاه
از سنان نیزۀ خطی روانها در خطر
از بسی اعلام گردان بیشه ای گردد هوا
جانور کردار شیران اندرو ناجانور
آن پسر کو را پدر پرورده باشد در کنار
گر بکشتن دست یابد دست یازد بر پدر
نم بگیرد چشم مرد از شرم چون گوهر و لیک
خون چنان راند که در شمشیر نم گیرد گهر
بر کمرگاه سواران بگذراند شست تو
هر خدنگی کان بهیجا بر کشیدی از کمر
چون سراپای اندر آهن دید خصمت مر ترا
پای ننهد پیش و دیگر پای نشناسد ز سر
در سخاوت آفتابی ، در توانش روزگار
در کفایت چون سپهری در سعادت چون قمر
کمترین شرحی که در نوعی براند لفظ تو
عالمی باشد ز علم اندر بیانی مختصر
چون قوافی را بنام تو بنظم اندر کشم
پرده بندد از معانی بر قوافی صد حشر
آن کسی جوید ترا کو جست خواهد جاه و نام
کز درخت خدمت تو نام و جاه آید ثمر
گاه را شایسته ای مانند عقل اندر دماغ
جاه را بایسته ای مانند نور اندر بصر
عنبر آگین گردد از خلق تو فکرت در دماغ
گوهر آگین گردد از مدح تو معنی در فکر
از غرایب وز غرر در مجلس ار لفظی رود
از غرایب لفظ تو خالی نباشد وز غرر
ای خداوندی که برگیرد همی یک بارگی
از جهان خیر جودت نام فقر و بخل و شر
خدمت مستقبل من بنده زین بهتر بود
خدمت حالیت این زینسان که آمد مختصر
تا همی گردد زمان و تا همی پاید زمین
تا همی گرید سحاب و تا همی خندد خضر
کام یاب و کام ران و شادباش و شادزی
زی خوش انگشتان بپوی وزی دل افروزان نگر
جشن نوروز و سر سال نوت فرخنده باد
سال و ماه و روز و شب از یکدگر فرخنده تر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
بار دیگر بر ستاک گلبن بی برگ و بار
افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار
گاه مینا زینت آرد زو نگار بوستان
گاه مرجان زیور آرد زو عروس مرغزار
غنچه سازد باغ را پر گلبن از مینا و زر
لاله سازد کوه را پر پشته از شنگرف وقار
دست سوسن نقرۀ نا پخته دارد دست بند
گوش گلبن لولوی ناسفته دارد گوشوار
در ع قطران حلقه از دریا بپوشد آسمان
برگ مرجان کوکب از خارا بر آرد کوهسار
لشکر انجم نهاد لاله بنماید ز سنگ
رایت خورشید پیکر گل برون آرد ز خار
از دهان لاله چون بیرون درخشد زلف شب
نرگس از دل شمع سوزان بر سر آرد صد هزار
خرمن مرجان و مینا هر کجا چشم افکنی
بر شکتست از چمن ، یا بردمیدست از چنار
از بنفشه مشکبوی ولالۀ لؤلؤ نسب
قطره سازد چشم عاشق ، حلقه گیرد زلف یار
آب دریا در گلستان آتشی افروختست
ابردود و لاله اخگر ، خوید عکس و گل شرار
گر بر ابراهیم ریحان گشت آتش طرفه نیست
طرفه کز ریحان همی آتش فروزد نوبهار
بوستان از چشم ابرو دست باد اندر چمن
حله دارد در شقایق نقش دارد در نگار
دست شاخ از گل منقش چون دم طاوس نر
روی ابر ار ژاله پر کوکب چو پشت سوسمار
از نسیم باد دارد غنچه عنبر در دهن
وز سرشک ابر دارد لاله لؤلؤ در کنار
خوید سبز و خرم و گلبوی ، پنداری مگر
خرمی از طبع پاک خواجه دارد مستعار
مفخر ملکت ، امین دولت عالی ملک
مرکز ملت ، ظهیر ملک کافی شهریار
معدن احسان سعید بن محمد کز دلش
مایۀتدبیر برخیزد چو از دریا بخار
پیش حلمش کوه خاک و پیش جودش آب ابر
پیش خشمش باد برق و بیش طبعش نور نار
چون گمان پیش یقین و چون عیان پیش خبر
چون خطا پیش صواب و چون هدر پیش وقار
سهمش از آثار خشمش هر کجا یابد گذر
نامش از کردار خوبش هر کجا گیرد گذار
این چو زر شادی فزاید در درون تنگدست
وآن چو می بی هوشی آرد در دماغ هوشیار
سهم او دارد نهان و خشم او آرد پدید
زخم در چنگال شیر وز هر در دندان مار
آنکه بوسد دست او هرگز نباشد تنگدست
وآنکه جوید سور او هرگز نباشد سوکوار
آفتاب ار سر بپیوستی بپای همتش
از فلک کردی ، نه از خاک دژم ، زر عیار
عار دارد جان از آن فخری که نه زآیین اوست
هیچ کس نشنود فخری را کز و دارند عار
کی شمار اختران داند مهندس بر فلک
چون نداند بر زمین یکروز جودش را شمار
دست دریا موج او دارد یکی زرین صدف
کرده از ابر سخا دل پر ز در شاهوار
آب سیری ، مرغ سانی ، خاک جنسی ، مار فش
زرنمایی ، سیم شکلی ، در فشانی مشکسار
چون ضمیر عاقلان اندر خرد دارد گذر
چون دعای مستجاب اندر قضادار مدار
در نمایش زر پخته دارد اندر سیم خار
در گدازش در روشن دارد او در مشک تار
تن نهان در زیر روی و سرد و ان در پیش چشم
روی زرد و چشم گریان ، سرنگون وتن نزار
بی سخن لفظ آزمای و بی خرد معنی پژوه
بی روان جنبش نمای و بی زبان پاسخ گزار
نوک او هنگام رفتن باد را تلقین کند
سیر آن اسبی که خاک از نعل او گردد شیار
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت او ز خاک نرم انگیزد غبار
سیر آب وآتش و ماهی و مار از وی برند
ژرف رود و پهن دشت و تند کوه و تنک غار
خرد موی وزاغ چشم و پهن روی و گرد سم
تیز گوش و دوربین وره نورد وراهوار
آب با وی در شتاب و خاک با وی در درنگ
چرخ با وی در نبرد و ابر با وی در شکار
گاه رفتن،گاه بودن ، گاه جستن ، گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و سهل و خوار
ای خداوندی ، که دولت را تو کردی نامجوی
وی سرافرازی ،که دانش را تو ماندی یادگار
ای ز هر دستی که دراندیشه آید پیش دست
وی بهر کاری که در امید گنجد کامگار
گر ز اخلاقت مرکب پیکری کردی فلک
بی گمان جان مصور دیده بودی روزگار
اختیار تست جود خواسته بخشی بجبر
زین نکوتر کش نبیند حکم جبر و اختیار
گر نکردی چرخ پیدا دست گوهر بار تو
مر زبان را الفظ بخشش نامدی هرگز بکار
دشمنت را روز محنت یادگار دولتست
زان سبب کایین روز هجر باشد یادگار
خصم چون نهر اسد از تو ؟ کز حریر کلک تو
گرددش خرد استخوان در تن چو تخم کو کنار
خاک ناساید چو چرخ،ار خاک را گویی : برو
چرخ نشتابد چو خاک ، ار چرخ را گویی : بدار
روز دشمن پست وزیر تخت تو بخت بلند
سر نشیبی های تخت اندر بلندیهای دار
گر بود خاک گران را ازسبک طبع تو بهر
ور بود چرخ سبک را از گران حلم تو بار
مایۀ خاک گران را این بپراند سبک
جرم گردون سبک را آن نگیرد استوار
دست تدبیرت ،خداوندا،عروس ملک را
بس نو آیین ز یوری بستست خوب و ساز وار
چو بطبع اندر مروت ، چون بعقل اندر هنر
چون بمغز اندر سماع و چون بجام اندر عقار
تا ازین در دری چون خامه لشکر افشان کنی
از فصاحت گویی اندر خامه داری ذوالفقار
زخم گرز و آب تیغ ار آبروی ملکت اند
جان برند و سر ستانند این و آن در کار زار
بر گذارد رای تو هر ملک را بی گرزو تیغ
سهم تیغ آبداده زخم گرز گاوسار
گر نه عقلی چون پدید آری کژی از راستی ؟
ور نه جانی چون کنی پنهان دانش آشکار ؟
از نهیب تیغ آتش رنگ آتش سیر تو
آب گردد گوهر اندر روی تیغ آبدار
از خمیر روشن تو تیره جان دشمنست
ساعتی باشد که سیصد ره بخواهد زینهار
ای خداوند خداوندان ، ز یاد مدح تو
دیبهی با فم بجان اندر ، همی بی پود و تار
چون ببارد ابر فکرت قطره بر دریای لفظ
در معنی بر کشم مدح ترا غواص وار
خدمتی سازم ، کجا مرد سخندان اندرو
چون کند وقت سخن اندیشه ، دارد اعتبار
تا بهار از شاخ مرجان لاله بنماید بباغ
تا خزان از عقد لؤلؤ دانه رویاند ز نار
باد چشم حاسدت نار کفیده بی خزان
باد روی ناصحت باغ شکفته بی بهار
افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار
گاه مینا زینت آرد زو نگار بوستان
گاه مرجان زیور آرد زو عروس مرغزار
غنچه سازد باغ را پر گلبن از مینا و زر
لاله سازد کوه را پر پشته از شنگرف وقار
دست سوسن نقرۀ نا پخته دارد دست بند
گوش گلبن لولوی ناسفته دارد گوشوار
در ع قطران حلقه از دریا بپوشد آسمان
برگ مرجان کوکب از خارا بر آرد کوهسار
لشکر انجم نهاد لاله بنماید ز سنگ
رایت خورشید پیکر گل برون آرد ز خار
از دهان لاله چون بیرون درخشد زلف شب
نرگس از دل شمع سوزان بر سر آرد صد هزار
خرمن مرجان و مینا هر کجا چشم افکنی
بر شکتست از چمن ، یا بردمیدست از چنار
از بنفشه مشکبوی ولالۀ لؤلؤ نسب
قطره سازد چشم عاشق ، حلقه گیرد زلف یار
آب دریا در گلستان آتشی افروختست
ابردود و لاله اخگر ، خوید عکس و گل شرار
گر بر ابراهیم ریحان گشت آتش طرفه نیست
طرفه کز ریحان همی آتش فروزد نوبهار
بوستان از چشم ابرو دست باد اندر چمن
حله دارد در شقایق نقش دارد در نگار
دست شاخ از گل منقش چون دم طاوس نر
روی ابر ار ژاله پر کوکب چو پشت سوسمار
از نسیم باد دارد غنچه عنبر در دهن
وز سرشک ابر دارد لاله لؤلؤ در کنار
خوید سبز و خرم و گلبوی ، پنداری مگر
خرمی از طبع پاک خواجه دارد مستعار
مفخر ملکت ، امین دولت عالی ملک
مرکز ملت ، ظهیر ملک کافی شهریار
معدن احسان سعید بن محمد کز دلش
مایۀتدبیر برخیزد چو از دریا بخار
پیش حلمش کوه خاک و پیش جودش آب ابر
پیش خشمش باد برق و بیش طبعش نور نار
چون گمان پیش یقین و چون عیان پیش خبر
چون خطا پیش صواب و چون هدر پیش وقار
سهمش از آثار خشمش هر کجا یابد گذر
نامش از کردار خوبش هر کجا گیرد گذار
این چو زر شادی فزاید در درون تنگدست
وآن چو می بی هوشی آرد در دماغ هوشیار
سهم او دارد نهان و خشم او آرد پدید
زخم در چنگال شیر وز هر در دندان مار
آنکه بوسد دست او هرگز نباشد تنگدست
وآنکه جوید سور او هرگز نباشد سوکوار
آفتاب ار سر بپیوستی بپای همتش
از فلک کردی ، نه از خاک دژم ، زر عیار
عار دارد جان از آن فخری که نه زآیین اوست
هیچ کس نشنود فخری را کز و دارند عار
کی شمار اختران داند مهندس بر فلک
چون نداند بر زمین یکروز جودش را شمار
دست دریا موج او دارد یکی زرین صدف
کرده از ابر سخا دل پر ز در شاهوار
آب سیری ، مرغ سانی ، خاک جنسی ، مار فش
زرنمایی ، سیم شکلی ، در فشانی مشکسار
چون ضمیر عاقلان اندر خرد دارد گذر
چون دعای مستجاب اندر قضادار مدار
در نمایش زر پخته دارد اندر سیم خار
در گدازش در روشن دارد او در مشک تار
تن نهان در زیر روی و سرد و ان در پیش چشم
روی زرد و چشم گریان ، سرنگون وتن نزار
بی سخن لفظ آزمای و بی خرد معنی پژوه
بی روان جنبش نمای و بی زبان پاسخ گزار
نوک او هنگام رفتن باد را تلقین کند
سیر آن اسبی که خاک از نعل او گردد شیار
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت او ز خاک نرم انگیزد غبار
سیر آب وآتش و ماهی و مار از وی برند
ژرف رود و پهن دشت و تند کوه و تنک غار
خرد موی وزاغ چشم و پهن روی و گرد سم
تیز گوش و دوربین وره نورد وراهوار
آب با وی در شتاب و خاک با وی در درنگ
چرخ با وی در نبرد و ابر با وی در شکار
گاه رفتن،گاه بودن ، گاه جستن ، گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و سهل و خوار
ای خداوندی ، که دولت را تو کردی نامجوی
وی سرافرازی ،که دانش را تو ماندی یادگار
ای ز هر دستی که دراندیشه آید پیش دست
وی بهر کاری که در امید گنجد کامگار
گر ز اخلاقت مرکب پیکری کردی فلک
بی گمان جان مصور دیده بودی روزگار
اختیار تست جود خواسته بخشی بجبر
زین نکوتر کش نبیند حکم جبر و اختیار
گر نکردی چرخ پیدا دست گوهر بار تو
مر زبان را الفظ بخشش نامدی هرگز بکار
دشمنت را روز محنت یادگار دولتست
زان سبب کایین روز هجر باشد یادگار
خصم چون نهر اسد از تو ؟ کز حریر کلک تو
گرددش خرد استخوان در تن چو تخم کو کنار
خاک ناساید چو چرخ،ار خاک را گویی : برو
چرخ نشتابد چو خاک ، ار چرخ را گویی : بدار
روز دشمن پست وزیر تخت تو بخت بلند
سر نشیبی های تخت اندر بلندیهای دار
گر بود خاک گران را ازسبک طبع تو بهر
ور بود چرخ سبک را از گران حلم تو بار
مایۀ خاک گران را این بپراند سبک
جرم گردون سبک را آن نگیرد استوار
دست تدبیرت ،خداوندا،عروس ملک را
بس نو آیین ز یوری بستست خوب و ساز وار
چو بطبع اندر مروت ، چون بعقل اندر هنر
چون بمغز اندر سماع و چون بجام اندر عقار
تا ازین در دری چون خامه لشکر افشان کنی
از فصاحت گویی اندر خامه داری ذوالفقار
زخم گرز و آب تیغ ار آبروی ملکت اند
جان برند و سر ستانند این و آن در کار زار
بر گذارد رای تو هر ملک را بی گرزو تیغ
سهم تیغ آبداده زخم گرز گاوسار
گر نه عقلی چون پدید آری کژی از راستی ؟
ور نه جانی چون کنی پنهان دانش آشکار ؟
از نهیب تیغ آتش رنگ آتش سیر تو
آب گردد گوهر اندر روی تیغ آبدار
از خمیر روشن تو تیره جان دشمنست
ساعتی باشد که سیصد ره بخواهد زینهار
ای خداوند خداوندان ، ز یاد مدح تو
دیبهی با فم بجان اندر ، همی بی پود و تار
چون ببارد ابر فکرت قطره بر دریای لفظ
در معنی بر کشم مدح ترا غواص وار
خدمتی سازم ، کجا مرد سخندان اندرو
چون کند وقت سخن اندیشه ، دارد اعتبار
تا بهار از شاخ مرجان لاله بنماید بباغ
تا خزان از عقد لؤلؤ دانه رویاند ز نار
باد چشم حاسدت نار کفیده بی خزان
باد روی ناصحت باغ شکفته بی بهار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
سوسن و سنبل نمود از زلف و عارض یار من
سنبلی بس با بلا و سوسنی بس با فتن
سوسن از سیم پلید و سنبل از مشک سیاه
در پلیدی صد ملاحت ، در سیاهی صدشکن
نوروزیب از روی و قد او همی خواهند دام
جرم ماه اندر سپهر و شاخ سر و اندر چمن
نارون کردار قدست آن بلب چون ناردان
ناردان دارد سرشکم ، آن بقد چون نارون
ای شمن کش لعبت آزر ، که با دیدار تو
جان آزر پیش خاک پای تو زیبد شمن
ز آرزوی زلف مشکین تو ای سیمین سرین
مشک سارا سازد از خون ناف آهو درختن
مشک تبت بر بلور شامی آمیزد همی
زلف سنبل بوی تو در گرد سوسن گون ذقن
جان ما ، جانا ، بنفش از داغ تو چندان بود
کز بنفشه عارض تو داغ دارد برسمن
سوسن تو رنگ سنبل گیرد از زلفین تو
سنبل زلفین اگر خواهی بر آن سوسن مزن
گر سهیل آمد بنور آن عارض پر نور تو
چون کند نورش دو چشمم را پر از نور پرن ؟
ور سهیل ، ای بت ،کس اندر قوس و در عقرب ندید
چون کند در قوس و در عقرب سهیل تو وطن ؟
بارم از جزع یمن بی او سهیل اندر فراق
راست پنداری که در جزع یمن دارم یمن
از میان جوزا نمایی ، چون که بربندی کمر
وز دهان پروین نمایی ، چون که بکشایی سخن
حور و ماهی تو ، نگارینا و جز تو کس ندید
حور جوز ابر میان و ماه پروین در دهن
گر تو فخر آری بخوبی ، شاید ای دلبر ، که تو
فخر خوبانی و خوبان بر جمالت مفتتن
فخر ازین بهتر بود کز وصف تو پیدا کنند
مدحت عالی علی بن محمد بوالحسن ؟
آن خداوندی که دولت را شرف از جاه اوست
ور چه جاه هر کسی باشد بدولت مرتهن
آن سخی کف فاضلی ، حری که گویی ختم کرد
بر دل و بر دست او فضل و سخاوت ذوالنمن
جوهر اثبات و نفی آمد همانا دست او
کاندرو اثبات شادی یابی و نفی حزن
خصم او از خشم او در دیدۀ افعی گریخت
سوزش خشم وی اندر چشم افعی شد و سن
ای خداوندی که گر نز بهر مدح تو بدی
نور روحانی نپایستی درین زندان تن
ظن دشمن را زهر بابی همی رانی ، چنانک
راست پنداری که از تو عاریت بودست ظن
با دل و با دست تو جود و هنر بسرشته اند
چون لطافت با روان و چون طبیعت با بدن
با سموم خشم تو با عشرت بدخواه تو
زهر بی تریاک شد اطفال را بر لب لبن
دشمنان مرده را با سهم تو لرزان شود
از حریر خامۀ تو استخوان اندر کفن
شاخ طوبی را غذا گردد بفردوس اندرون
چون برون ریزند آب دست شویت از لگن
نظم هر معنی کجا با نام تو پیوسته شد
با عذوبت متصل شد ، با سعادت مقترن
عالمی جز تو بعالم نیست در پیراهنی
در فنون علم ماهر گشته بر انواع فن
عالم کلیست علم تو و زین معنی تراست
عالم اندر دل ، دل اندر تن ، تن اندر پیرهن
خصم تو گر خویشتن چون تو شناسد از قیاس
در بسودن خار نشناسد همی از نسترن
چون شناسد دانش آنکس را که اندر پیکری
چهرۀ حورا نهد بر پشت پای اهرمن ؟
دشمنانت را ز بس تحقیرشان ، در هر فنون
امتحان آسمان مالش نداد اندر محن
این عجب مشمر ، که تحقیر حقارت رسته کرد
ذره را از پایدام و پشته را از با بزن
ای خداوند خداوندان ، همی طبع مرا
روزگار تیره دارد تیره رای و ممتحن
گر سخن نیکو نیامد ، عذر این کهتر بخواه
مهتری کن سایة اقبال خود بر من فگن
تا همی پروین نماید پنجۀ سیمین سنان
تا همی خورشید دارد صورت زرین مجن
جاودان خرم بشادی باش و جاویدان ببین
دوستان را در نعیم و دشمنان را در محن
سنبلی بس با بلا و سوسنی بس با فتن
سوسن از سیم پلید و سنبل از مشک سیاه
در پلیدی صد ملاحت ، در سیاهی صدشکن
نوروزیب از روی و قد او همی خواهند دام
جرم ماه اندر سپهر و شاخ سر و اندر چمن
نارون کردار قدست آن بلب چون ناردان
ناردان دارد سرشکم ، آن بقد چون نارون
ای شمن کش لعبت آزر ، که با دیدار تو
جان آزر پیش خاک پای تو زیبد شمن
ز آرزوی زلف مشکین تو ای سیمین سرین
مشک سارا سازد از خون ناف آهو درختن
مشک تبت بر بلور شامی آمیزد همی
زلف سنبل بوی تو در گرد سوسن گون ذقن
جان ما ، جانا ، بنفش از داغ تو چندان بود
کز بنفشه عارض تو داغ دارد برسمن
سوسن تو رنگ سنبل گیرد از زلفین تو
سنبل زلفین اگر خواهی بر آن سوسن مزن
گر سهیل آمد بنور آن عارض پر نور تو
چون کند نورش دو چشمم را پر از نور پرن ؟
ور سهیل ، ای بت ،کس اندر قوس و در عقرب ندید
چون کند در قوس و در عقرب سهیل تو وطن ؟
بارم از جزع یمن بی او سهیل اندر فراق
راست پنداری که در جزع یمن دارم یمن
از میان جوزا نمایی ، چون که بربندی کمر
وز دهان پروین نمایی ، چون که بکشایی سخن
حور و ماهی تو ، نگارینا و جز تو کس ندید
حور جوز ابر میان و ماه پروین در دهن
گر تو فخر آری بخوبی ، شاید ای دلبر ، که تو
فخر خوبانی و خوبان بر جمالت مفتتن
فخر ازین بهتر بود کز وصف تو پیدا کنند
مدحت عالی علی بن محمد بوالحسن ؟
آن خداوندی که دولت را شرف از جاه اوست
ور چه جاه هر کسی باشد بدولت مرتهن
آن سخی کف فاضلی ، حری که گویی ختم کرد
بر دل و بر دست او فضل و سخاوت ذوالنمن
جوهر اثبات و نفی آمد همانا دست او
کاندرو اثبات شادی یابی و نفی حزن
خصم او از خشم او در دیدۀ افعی گریخت
سوزش خشم وی اندر چشم افعی شد و سن
ای خداوندی که گر نز بهر مدح تو بدی
نور روحانی نپایستی درین زندان تن
ظن دشمن را زهر بابی همی رانی ، چنانک
راست پنداری که از تو عاریت بودست ظن
با دل و با دست تو جود و هنر بسرشته اند
چون لطافت با روان و چون طبیعت با بدن
با سموم خشم تو با عشرت بدخواه تو
زهر بی تریاک شد اطفال را بر لب لبن
دشمنان مرده را با سهم تو لرزان شود
از حریر خامۀ تو استخوان اندر کفن
شاخ طوبی را غذا گردد بفردوس اندرون
چون برون ریزند آب دست شویت از لگن
نظم هر معنی کجا با نام تو پیوسته شد
با عذوبت متصل شد ، با سعادت مقترن
عالمی جز تو بعالم نیست در پیراهنی
در فنون علم ماهر گشته بر انواع فن
عالم کلیست علم تو و زین معنی تراست
عالم اندر دل ، دل اندر تن ، تن اندر پیرهن
خصم تو گر خویشتن چون تو شناسد از قیاس
در بسودن خار نشناسد همی از نسترن
چون شناسد دانش آنکس را که اندر پیکری
چهرۀ حورا نهد بر پشت پای اهرمن ؟
دشمنانت را ز بس تحقیرشان ، در هر فنون
امتحان آسمان مالش نداد اندر محن
این عجب مشمر ، که تحقیر حقارت رسته کرد
ذره را از پایدام و پشته را از با بزن
ای خداوند خداوندان ، همی طبع مرا
روزگار تیره دارد تیره رای و ممتحن
گر سخن نیکو نیامد ، عذر این کهتر بخواه
مهتری کن سایة اقبال خود بر من فگن
تا همی پروین نماید پنجۀ سیمین سنان
تا همی خورشید دارد صورت زرین مجن
جاودان خرم بشادی باش و جاویدان ببین
دوستان را در نعیم و دشمنان را در محن
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
گویی که ماه و مشتری از جرم آسمان
تحویل کرده اند بباغ خدایگان
وز ماه و مشتری شده آن خاک پرنگار
نوری عجیب صورت و شکلی بدیع سان
نی نی ، که ماه و مشتری از وی ربوده اند
در نیکویی فزونی و در روشنی توان
گویی که بوستان بهشتست بر زمین
رضوان بماه و مشتری آگنده بوستان
مرجان عود سوز درو شاخ نسترن
مینای مشک سای درو برگ ضیمران
باد اندرو بزیده ز پهنای آسگون
ابر اندرو گذشته ز بالای قیروان
در دست باد عنبر سارای بی قیاس
در چشم ابر لؤلؤی شهوار بی کران
زلف بنفشه عنبر این سوده در شکن
رخسار لاله لولوی آن کرده در دهان
پروین ارغوان زسر لشکر سمن
بر آسمان کشیده علمهای پرنیان
از سیم خام برگ برآورده یاسمن
با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان
در زیر سرو نغمۀ کبکان رود زن
بر شاخ بید نعرۀ مرغان شعر خوان
و آن آب نیلگون معلق گمان بری
مالیده قرطه ایست ز پیروزه بهرمان
گویی که باد سودۀ سوهان آژده است
گاهی زند بصیقل و گاهی زند فسان
از دانش و ز جان اثری نی درو ولیک
از نیکویی چو دانش و از روشنی چو جان
و آن قصر کوه پیکر انجم لقا درو
پهنای خاک دارد و بالای آسمان
ز آسیب چنبر فلک اندر فراز او
بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان
از صحن باغ کنگرۀ او چو بنگری
زان هر یکی خیال خیالی کند عیان
گویی که خرد بچۀ سیمرغ بی عدد
بر کرده اند تیزی منقار از آشیان
و آن گردش مزمل زرین شگفت را
آبی ، بروشنی چو روان ، اندرو روان
پیروزه همچو سیم کشیده فرو رود
از گوشۀ مزمل زرین بآبدان
گویی ز زر پخته همی پوست بفگنند
تعبان سیم پیکر پیروزه استخوان
باغی بدین نشان و بنایی بدین نسق
پاکیزه تر ز کوثر و خرم تر از جنان
در پیش او نشسته و بر پای صف زده
گردان کار دیده و شاهان کامران
جمشید وار شاه نشسته میان باغ
بربسته آدمی و پری پیش او میان
شمس دول ، گزیدۀ ایام ، فخر ملک
تیغ خلیفه ، سایۀ اسلام ، شه طغان
یاقوت ناب در کف او گشته آفتاب
مینای سبز بر سر او بسته سایبان
از صوت شعر خوان دل افلاک پر خروش
وز زخم رودزن سر خورشید پر فغان
بر کف نهاده لعل میی کز خیال او
اندیشه لاله زار شود ، دیده گلستان
آن می ، که گر زدور بداری ، ز عکس او
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان
گر بگذرد پری بشب اندر شعاع او
از چشم آدمی نتواند شدن نهان
رنگین میی که بر کفن مرده گر چکد
در تن رگ فسرده شود شاخ ارغوان
آن می که بر سپهر اگر پرتو افگند
شاید که آفتاب شود یکسر آسمان
ساقی ز عکس نورش گویی سیاوشست
آتش پناه ساخته از بهر امتحان
مشکست و لعل و شعری و پروین ، اگر بود
شعری برنگ بسد و پروین ببوی بان
خوشبوی تر ز عنبر و رنگین تر از عقیق
روشن تر از ستاره و صافی تر از روان
جامی چو بحر ژرف ، کز و نگذرد همی
عنقا بزخم شهپر و زورق ببادبان
شاه آنچنان میی بچنین جام کرده نوش
از دست سیم ساق مهی نوش ناردان
دوران خود سپرده بفرمان او فلک
اشغال خویش داده بتوقیع او جهان
با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هوای سبک چون زمین گران
ای سروری که نام ترا بندگی کنند
در حد روم قیصر و در خاک ترک خان
از پای همت تو همی تابد آفتاب
وز دست حشمت تو همی گردد آسمان
از قوت سخای تو هیچ آفرید ه ای
در دست تو قرار نگیرد مگر عنان
هرچ آن گمان بری تو ، قضا هم بر آن رود
گویی ز کیمیای قضا کرده ای گمان
زان پایدار ماند ستاره ، که روز جنگ
از عکس خنجر تو بیابد همی نشان
در خاک هند رمح ز بیم سنان تو
بگداخت شاخ شاخ و لقب یافت خیزران
روزی که آب و آتش ریزد ز تیغ و رمح
این لاله قطره گردد و آن ارغوان دخان
شنگرف بارد از دل زنگار چهره تیغ
بیجاده ریزد از سر پیروزه گون سنان
ور باد زخم ژاله زند ابر هندوی
بر درع لاله کارد و بر جوشن ارغوان
از هیبت استخوان مبارز چنان شود
کز خوردنش همای کند قصد زعفران
وز نیزه های رمح دگر عالمی کنند
در دامن ستاره پر افعی و افعوان
دشمن چو بحر آتش بیند جهان زتو
در موج او نهنگ دلیران جان ستان
مالک کشان کشان سوی دوزخ برد نگون
آنرا که زخم تیغ تو باز افکند سنان
بیرون فگنده نیزۀ خطی بروی دست
و اندر کشیده کرۀ ختلی بزیر ران
پیدا شود ز چهرۀ دشمن بچند میل
در گوهر بلارگ تو گنج شایگان
پیکان بقبضه در کشد از بهر جنگ تو
وز سوی زه خدنگ برون پرد از کمان
ای اختر سخا ، که ز سیر نوال خویش
هر روز بر سپهر تفاخر کنی قران
آب حیات خورد سنان عدوی تو
هر کس که خورد شربت او زیست جاودان
گر طبع جود شکل مکان گیردی ازو
جود ترا هزار فلک بایدی مکان
بر کان زر ز دست تو گر صورتی کنند
زر نقش مهر گیرد و بیرون جهد زکان
بر سکه گر نگار کنی شکل دست خویش
بر زر رقم شود که : ببخشید رایگان
از حرص آنکه خواسته بخشی بخواستار
خواهی که موی بر تن سایل شود زبان
هرکس که بر زبان نیاز از تو بار خواست
او را زجاه وجود تو بودست ترجمان
خواهی که دشمنانت همه دوستان شوند
تا بیشتر بخلق دهی جاه و سوزیان
جود تو بی گمان که ضمان را وفا کند
گر خلق را بدادن روزی شود ضمان
رمح ترا یقین خلیلست روز جنگ
کز آتش سنان تو ناید برو زیان
گر گوهری ز چشمۀ تیغ تو برکشند
صد جان زنگ خورده برون آرد از میان
فردوس را بمجلس تو سرزنش کند
آن کس که در سرای تو بودست میهمان
ای خسروی که از کف رادتو زایرت
بر صد هزار گنج فزونست قهرمان
من بنده از زمانه نژند زمانه ام
گردم مگر بفضل خداوند شادمان
بیرون نکرد خواهم ، تا عمر من بود
خدمت زجان ، مدیح زدل ، خامه از بنان
تا ارغوان نگار بود خاک نوبهار
تا زعفران فشان گذرد باد مهرگان
افزون ز روزگار ملک شادمان زیاد
در نعمت گزیده و در دولت جوان
تحویل کرده اند بباغ خدایگان
وز ماه و مشتری شده آن خاک پرنگار
نوری عجیب صورت و شکلی بدیع سان
نی نی ، که ماه و مشتری از وی ربوده اند
در نیکویی فزونی و در روشنی توان
گویی که بوستان بهشتست بر زمین
رضوان بماه و مشتری آگنده بوستان
مرجان عود سوز درو شاخ نسترن
مینای مشک سای درو برگ ضیمران
باد اندرو بزیده ز پهنای آسگون
ابر اندرو گذشته ز بالای قیروان
در دست باد عنبر سارای بی قیاس
در چشم ابر لؤلؤی شهوار بی کران
زلف بنفشه عنبر این سوده در شکن
رخسار لاله لولوی آن کرده در دهان
پروین ارغوان زسر لشکر سمن
بر آسمان کشیده علمهای پرنیان
از سیم خام برگ برآورده یاسمن
با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان
در زیر سرو نغمۀ کبکان رود زن
بر شاخ بید نعرۀ مرغان شعر خوان
و آن آب نیلگون معلق گمان بری
مالیده قرطه ایست ز پیروزه بهرمان
گویی که باد سودۀ سوهان آژده است
گاهی زند بصیقل و گاهی زند فسان
از دانش و ز جان اثری نی درو ولیک
از نیکویی چو دانش و از روشنی چو جان
و آن قصر کوه پیکر انجم لقا درو
پهنای خاک دارد و بالای آسمان
ز آسیب چنبر فلک اندر فراز او
بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان
از صحن باغ کنگرۀ او چو بنگری
زان هر یکی خیال خیالی کند عیان
گویی که خرد بچۀ سیمرغ بی عدد
بر کرده اند تیزی منقار از آشیان
و آن گردش مزمل زرین شگفت را
آبی ، بروشنی چو روان ، اندرو روان
پیروزه همچو سیم کشیده فرو رود
از گوشۀ مزمل زرین بآبدان
گویی ز زر پخته همی پوست بفگنند
تعبان سیم پیکر پیروزه استخوان
باغی بدین نشان و بنایی بدین نسق
پاکیزه تر ز کوثر و خرم تر از جنان
در پیش او نشسته و بر پای صف زده
گردان کار دیده و شاهان کامران
جمشید وار شاه نشسته میان باغ
بربسته آدمی و پری پیش او میان
شمس دول ، گزیدۀ ایام ، فخر ملک
تیغ خلیفه ، سایۀ اسلام ، شه طغان
یاقوت ناب در کف او گشته آفتاب
مینای سبز بر سر او بسته سایبان
از صوت شعر خوان دل افلاک پر خروش
وز زخم رودزن سر خورشید پر فغان
بر کف نهاده لعل میی کز خیال او
اندیشه لاله زار شود ، دیده گلستان
آن می ، که گر زدور بداری ، ز عکس او
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان
گر بگذرد پری بشب اندر شعاع او
از چشم آدمی نتواند شدن نهان
رنگین میی که بر کفن مرده گر چکد
در تن رگ فسرده شود شاخ ارغوان
آن می که بر سپهر اگر پرتو افگند
شاید که آفتاب شود یکسر آسمان
ساقی ز عکس نورش گویی سیاوشست
آتش پناه ساخته از بهر امتحان
مشکست و لعل و شعری و پروین ، اگر بود
شعری برنگ بسد و پروین ببوی بان
خوشبوی تر ز عنبر و رنگین تر از عقیق
روشن تر از ستاره و صافی تر از روان
جامی چو بحر ژرف ، کز و نگذرد همی
عنقا بزخم شهپر و زورق ببادبان
شاه آنچنان میی بچنین جام کرده نوش
از دست سیم ساق مهی نوش ناردان
دوران خود سپرده بفرمان او فلک
اشغال خویش داده بتوقیع او جهان
با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هوای سبک چون زمین گران
ای سروری که نام ترا بندگی کنند
در حد روم قیصر و در خاک ترک خان
از پای همت تو همی تابد آفتاب
وز دست حشمت تو همی گردد آسمان
از قوت سخای تو هیچ آفرید ه ای
در دست تو قرار نگیرد مگر عنان
هرچ آن گمان بری تو ، قضا هم بر آن رود
گویی ز کیمیای قضا کرده ای گمان
زان پایدار ماند ستاره ، که روز جنگ
از عکس خنجر تو بیابد همی نشان
در خاک هند رمح ز بیم سنان تو
بگداخت شاخ شاخ و لقب یافت خیزران
روزی که آب و آتش ریزد ز تیغ و رمح
این لاله قطره گردد و آن ارغوان دخان
شنگرف بارد از دل زنگار چهره تیغ
بیجاده ریزد از سر پیروزه گون سنان
ور باد زخم ژاله زند ابر هندوی
بر درع لاله کارد و بر جوشن ارغوان
از هیبت استخوان مبارز چنان شود
کز خوردنش همای کند قصد زعفران
وز نیزه های رمح دگر عالمی کنند
در دامن ستاره پر افعی و افعوان
دشمن چو بحر آتش بیند جهان زتو
در موج او نهنگ دلیران جان ستان
مالک کشان کشان سوی دوزخ برد نگون
آنرا که زخم تیغ تو باز افکند سنان
بیرون فگنده نیزۀ خطی بروی دست
و اندر کشیده کرۀ ختلی بزیر ران
پیدا شود ز چهرۀ دشمن بچند میل
در گوهر بلارگ تو گنج شایگان
پیکان بقبضه در کشد از بهر جنگ تو
وز سوی زه خدنگ برون پرد از کمان
ای اختر سخا ، که ز سیر نوال خویش
هر روز بر سپهر تفاخر کنی قران
آب حیات خورد سنان عدوی تو
هر کس که خورد شربت او زیست جاودان
گر طبع جود شکل مکان گیردی ازو
جود ترا هزار فلک بایدی مکان
بر کان زر ز دست تو گر صورتی کنند
زر نقش مهر گیرد و بیرون جهد زکان
بر سکه گر نگار کنی شکل دست خویش
بر زر رقم شود که : ببخشید رایگان
از حرص آنکه خواسته بخشی بخواستار
خواهی که موی بر تن سایل شود زبان
هرکس که بر زبان نیاز از تو بار خواست
او را زجاه وجود تو بودست ترجمان
خواهی که دشمنانت همه دوستان شوند
تا بیشتر بخلق دهی جاه و سوزیان
جود تو بی گمان که ضمان را وفا کند
گر خلق را بدادن روزی شود ضمان
رمح ترا یقین خلیلست روز جنگ
کز آتش سنان تو ناید برو زیان
گر گوهری ز چشمۀ تیغ تو برکشند
صد جان زنگ خورده برون آرد از میان
فردوس را بمجلس تو سرزنش کند
آن کس که در سرای تو بودست میهمان
ای خسروی که از کف رادتو زایرت
بر صد هزار گنج فزونست قهرمان
من بنده از زمانه نژند زمانه ام
گردم مگر بفضل خداوند شادمان
بیرون نکرد خواهم ، تا عمر من بود
خدمت زجان ، مدیح زدل ، خامه از بنان
تا ارغوان نگار بود خاک نوبهار
تا زعفران فشان گذرد باد مهرگان
افزون ز روزگار ملک شادمان زیاد
در نعمت گزیده و در دولت جوان