عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح پادشاه دکن گفته
دهندهای که به گل نکهت و به گل جان داد
به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد
به عرش پایه عالی به فرش پایهٔ پست
ز روی مصلحت و رای مصلحتدان داد
به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور
ز پرتو حرکات سپهر گردان داد
به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن
برای نزهت دیرین سرای دوران داد
دو کشتی متساوی اساس را در بحر
یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد
دو سالک متشابه سلوک را در عشق
یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد
هزار دایه طلب را ز حسرت افزائی
رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد
هزار خسته جگر را ز صبر فرمائی
گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد
گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل
عدیل وار حیات و ممات یکسان داد
درین مقاسمهاش نیز بود مصلحتی
که مسکنت به گدا سلطنت به سلطان داد
زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن
به کمترین طبقات صنوف حیوان داد
عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض
دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد
به شکرین دهنان داد از سخن نمکی
که چاشنی به نباتات شکرستان داد
به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم
که خجلت قد رعنای سرو بستان داد
بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست
که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد
ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت
به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد
به چشمهای سیه شیوهای ز ناز آموخت
که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد
به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد
به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد
به هر که لایق اسباب کامرانی بود
سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد
بهر که در طلب گنج لایزالی بود
گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد
به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر
بسیط عرصهای اندر بساط دوران داد
چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی
زیاده دید از ایشان بمیر میران داد
غیاث ملت و دین کافتاب دولت او
ز خاک یزد ضیا تا به عرش یزدان داد
سمی والد سامی محمد عربی
که داد رونق دین و رواج ایمان داد
خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش
به سایه جای هزاران خدیو و خاقان داد
بذرهٔ تربیتش کار آفتاب آموخت
به مور تقویتش قدرت سلیمان داد
قیام رکن جلالش که قایم ابدیست
بسی مدد به قوام چهار ارکان داد
نه ابر ریخت به دشت و نه بحر داد به بر
به سایل آن چه کفش آشکار و پنهان داد
دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم
که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد
قضا زد آتش غیرت به مهر و ماه آن دم
که پاسبانی ایوان او به کیوان داد
سپهر بر در او در مراتب خدمت
نخست پایه به سلطان چهارم ایوان داد
چو گشت لشگریش فارس زمانه به او
قضا ز هفت فلک هفت گونه خفتان داد
پلاس پوش درش خلعت مریدی خویش
به شاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد
به تو شمال وی از صحن پر کواکب چرخ
فلک فراخور شیلان او نمکدان داد
بگرد رفت هزار ازدحام حشر آن جا
که میزبان سخایش صلای مهمان داد
به شرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع
دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد
به جای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر
توان خواص کف او به ابر نیسان داد
کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سؤال
گذشت در دل سایل هزار چندان داد
برای آن که ز طول حیات داد حضور
تواند آن شه خرم دل طرب ران داد
اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد
به بازگشت زمان گذشته فرمان داد
سخای او که ز احسان به منعم و مفلس
هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد
به جیب محتشمان لعل و در به دامان ریخت
به دست بی درمان سیم و زر به میان داد
چو پا نهاد ز دشت عدم به ملک وجود
به جود دست برآورد و داد احسان داد
فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت
چو شخص همت او رخش جود جولان داد
لب صدف پر ترجیح دست او برابر
گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد
به ملک مصر مگر داده باشد از یوسف
ازو به خطهٔ یزد آن شرف که یزدان داد
ایا بلند جنابی که آستان تو را
فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد
توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت
رواج عدل از ایران اثر به توران داد
تو در ممالک قدس آن شهی که مالک ملک
و گر تو را ز ملایک هزار دربان داد
نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد
مهیمنی که به ارواح ربط ابدان داد
شکوه سنج تو را عالم ثقیل و خفیف
ز سطحهای فلک کفههای میزان داد
خدا شناس که مادون ذات واجب را
به ممکنات قرار از کمال ایقان داد
تو را به دور تو بر ممکنات فایق دید
تو را به عهد تو بر کائنات رجحان داد
اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی
چو خاک بایدت از طوع تن به فرمان داد
و گر برین کره آرمیده بانگ زنی
به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد
کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند
به عکس یابد اگر در زمانه سامان داد
تواند از زبر و زیر کردن گیتی
به زیر هفت زمین جای این نه ایوان داد
کسی عدیل تو باشد که گر به نوع دگر
به پایدش نسق گرم و سرد دوران داد
ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است
فلک به عالی و سافل خواص چندان داد
که خاک رهگذر کمترین منازل یزد
بدیدهها اثر سرمه صفاهان داد
ز خاک پای سگان در تو یک ذره
به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد
حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر
ممات را نتوان احتمال امکان داد
به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض
که آبش از مطر قطرههای باران داد
ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد
ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد
نمود ساز ز اقسام نظم قانونی
که مالش حسن و گوشمال حسان داد
اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر
مقدمات ثنایش نتیجهٔ خسران داد
دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد
ز مخزن کرمش راتب نمایان داد
به حال جمعی اگر برد از سخای تو رشک
ولی به نعمت هر ساله رشک ایشان داد
چو بود عیب گدای تو محض گیرائی
ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد
همیشه تا به کف روزگار در و گهر
توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد
ز اقتدار تواند کف به خلق جهان
عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد
به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد
به عرش پایه عالی به فرش پایهٔ پست
ز روی مصلحت و رای مصلحتدان داد
به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور
ز پرتو حرکات سپهر گردان داد
به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن
برای نزهت دیرین سرای دوران داد
دو کشتی متساوی اساس را در بحر
یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد
دو سالک متشابه سلوک را در عشق
یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد
هزار دایه طلب را ز حسرت افزائی
رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد
هزار خسته جگر را ز صبر فرمائی
گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد
گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل
عدیل وار حیات و ممات یکسان داد
درین مقاسمهاش نیز بود مصلحتی
که مسکنت به گدا سلطنت به سلطان داد
زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن
به کمترین طبقات صنوف حیوان داد
عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض
دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد
به شکرین دهنان داد از سخن نمکی
که چاشنی به نباتات شکرستان داد
به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم
که خجلت قد رعنای سرو بستان داد
بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست
که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد
ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت
به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد
به چشمهای سیه شیوهای ز ناز آموخت
که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد
به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد
به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد
به هر که لایق اسباب کامرانی بود
سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد
بهر که در طلب گنج لایزالی بود
گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد
به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر
بسیط عرصهای اندر بساط دوران داد
چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی
زیاده دید از ایشان بمیر میران داد
غیاث ملت و دین کافتاب دولت او
ز خاک یزد ضیا تا به عرش یزدان داد
سمی والد سامی محمد عربی
که داد رونق دین و رواج ایمان داد
خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش
به سایه جای هزاران خدیو و خاقان داد
بذرهٔ تربیتش کار آفتاب آموخت
به مور تقویتش قدرت سلیمان داد
قیام رکن جلالش که قایم ابدیست
بسی مدد به قوام چهار ارکان داد
نه ابر ریخت به دشت و نه بحر داد به بر
به سایل آن چه کفش آشکار و پنهان داد
دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم
که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد
قضا زد آتش غیرت به مهر و ماه آن دم
که پاسبانی ایوان او به کیوان داد
سپهر بر در او در مراتب خدمت
نخست پایه به سلطان چهارم ایوان داد
چو گشت لشگریش فارس زمانه به او
قضا ز هفت فلک هفت گونه خفتان داد
پلاس پوش درش خلعت مریدی خویش
به شاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد
به تو شمال وی از صحن پر کواکب چرخ
فلک فراخور شیلان او نمکدان داد
بگرد رفت هزار ازدحام حشر آن جا
که میزبان سخایش صلای مهمان داد
به شرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع
دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد
به جای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر
توان خواص کف او به ابر نیسان داد
کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سؤال
گذشت در دل سایل هزار چندان داد
برای آن که ز طول حیات داد حضور
تواند آن شه خرم دل طرب ران داد
اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد
به بازگشت زمان گذشته فرمان داد
سخای او که ز احسان به منعم و مفلس
هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد
به جیب محتشمان لعل و در به دامان ریخت
به دست بی درمان سیم و زر به میان داد
چو پا نهاد ز دشت عدم به ملک وجود
به جود دست برآورد و داد احسان داد
فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت
چو شخص همت او رخش جود جولان داد
لب صدف پر ترجیح دست او برابر
گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد
به ملک مصر مگر داده باشد از یوسف
ازو به خطهٔ یزد آن شرف که یزدان داد
ایا بلند جنابی که آستان تو را
فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد
توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت
رواج عدل از ایران اثر به توران داد
تو در ممالک قدس آن شهی که مالک ملک
و گر تو را ز ملایک هزار دربان داد
نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد
مهیمنی که به ارواح ربط ابدان داد
شکوه سنج تو را عالم ثقیل و خفیف
ز سطحهای فلک کفههای میزان داد
خدا شناس که مادون ذات واجب را
به ممکنات قرار از کمال ایقان داد
تو را به دور تو بر ممکنات فایق دید
تو را به عهد تو بر کائنات رجحان داد
اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی
چو خاک بایدت از طوع تن به فرمان داد
و گر برین کره آرمیده بانگ زنی
به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد
کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند
به عکس یابد اگر در زمانه سامان داد
تواند از زبر و زیر کردن گیتی
به زیر هفت زمین جای این نه ایوان داد
کسی عدیل تو باشد که گر به نوع دگر
به پایدش نسق گرم و سرد دوران داد
ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است
فلک به عالی و سافل خواص چندان داد
که خاک رهگذر کمترین منازل یزد
بدیدهها اثر سرمه صفاهان داد
ز خاک پای سگان در تو یک ذره
به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد
حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر
ممات را نتوان احتمال امکان داد
به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض
که آبش از مطر قطرههای باران داد
ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد
ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد
نمود ساز ز اقسام نظم قانونی
که مالش حسن و گوشمال حسان داد
اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر
مقدمات ثنایش نتیجهٔ خسران داد
دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد
ز مخزن کرمش راتب نمایان داد
به حال جمعی اگر برد از سخای تو رشک
ولی به نعمت هر ساله رشک ایشان داد
چو بود عیب گدای تو محض گیرائی
ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد
همیشه تا به کف روزگار در و گهر
توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد
ز اقتدار تواند کف به خلق جهان
عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - این قصیدهٔ را در مدح خواجه آصف صفات ابوالقاسم بک وزیر گفتهاند
چرخ را باز مه روی تو حیران دارد
که مه یکشنبه انگشت به دندان دارد
حاجبت کرده بزه قوس نکوئی و هلال
سر به زانوی حجاب از اثر آن دارد
در شفق نیست مه نو که دگر ساقی دور
جام لبریز به کف از می رخشان دارد
برمه عید نخواهم نظر کس که تمام
صورت دایره غبغب جانان دارد
شب عید است و دگر شاطر گردان ز هلال
کشتی نقره به دست از پی دوران دارد
سزد ار سیم کواکب دهدش دور که او
سمت شاطری آصف دوران دارد
صاحب سیف و قلم کز قلم و سیفش خصم
همچو مریخ و عطارد تن بیجان دارد
مرکز دایرهٔ ملک ابوالقاسم بیک
که ز آصف صفتی عز سلیمان دارد
آن که از عین شرف نقطهٔ نوک قلمش
فخر بر مردمک دیدهٔ اعیان دارد
و آن که از فرط عطا رشحهٔ کلک کرمش
طعنه بر موهبت قلزم و عمان دارد
مدعی دارد از آن آه ز دستش که به دست
خامهٔ داوری و خاتم فرمان دارد
بحر الطاف وی آن قلزم گوهرخیز است
که در آن عدد ریگ بیابان دارد
دجلهٔ همتش آن بحر سحابانگیز است
که گوهر بیشتر از قطرهٔ باران دارد
ای قدر قدر قضا رتبه که معمار ازل
عالمی را ز وجود تو به سامان دارد
توئی آن شمع فلک بزم ملک پروانه
که جهانی ز تو پروانهٔ احسان دارد
رشحهٔ کلک درو سلک تو روحیست روان
که ترشح ز سرچشمهٔ حیوان دارد
قصر قدر تو بنائیست که یک ایوانش
وسعت عرصهٔ این کاخ نه ایوان دارد
بام ایوان تو عرشیست که هر کنگرهاش
صد کتک دار بسان مه و کیوان دارد
فلک آراسته نه خر گه والا که در آن
والئی همچو تو بنشیند و دیوان دارد
آصفا تا شدهای واسطهٔ عزت من
دشمن اعراض ازین واسطه چندان دارد
که اگر شق شود از غم چو قلم نیست محال
و گر از غصه چو نالی شود امکان دارد
تا به ذیل کرمت دست توسل زدهام
سیل اشک از مژهاش سر به گریبان دارد
جگر حرب ندارد بمن اما ز حسد
پاره پارهٔ جگری بر سر مژگان دارد
محتشم را که خرد داشته بر مداحی
سبب اینست که ممدوح سخندان دارد
نیست در بند زر و سیم که از نقد سخن
یک جهان گنج نهان در دل ویران دارد
در مدیح تو که نامت شرف دیوانهاست
اهتمام از پی آرایش دیوان دارد
تا به دریای هوا کشتی زرین هلال
گذر از گردش این گنبد گردان دارد
کشتی جاه تو را فیض دعای فقرا
سالم از تفرقه و امن ز طوفان دارد
که مه یکشنبه انگشت به دندان دارد
حاجبت کرده بزه قوس نکوئی و هلال
سر به زانوی حجاب از اثر آن دارد
در شفق نیست مه نو که دگر ساقی دور
جام لبریز به کف از می رخشان دارد
برمه عید نخواهم نظر کس که تمام
صورت دایره غبغب جانان دارد
شب عید است و دگر شاطر گردان ز هلال
کشتی نقره به دست از پی دوران دارد
سزد ار سیم کواکب دهدش دور که او
سمت شاطری آصف دوران دارد
صاحب سیف و قلم کز قلم و سیفش خصم
همچو مریخ و عطارد تن بیجان دارد
مرکز دایرهٔ ملک ابوالقاسم بیک
که ز آصف صفتی عز سلیمان دارد
آن که از عین شرف نقطهٔ نوک قلمش
فخر بر مردمک دیدهٔ اعیان دارد
و آن که از فرط عطا رشحهٔ کلک کرمش
طعنه بر موهبت قلزم و عمان دارد
مدعی دارد از آن آه ز دستش که به دست
خامهٔ داوری و خاتم فرمان دارد
بحر الطاف وی آن قلزم گوهرخیز است
که در آن عدد ریگ بیابان دارد
دجلهٔ همتش آن بحر سحابانگیز است
که گوهر بیشتر از قطرهٔ باران دارد
ای قدر قدر قضا رتبه که معمار ازل
عالمی را ز وجود تو به سامان دارد
توئی آن شمع فلک بزم ملک پروانه
که جهانی ز تو پروانهٔ احسان دارد
رشحهٔ کلک درو سلک تو روحیست روان
که ترشح ز سرچشمهٔ حیوان دارد
قصر قدر تو بنائیست که یک ایوانش
وسعت عرصهٔ این کاخ نه ایوان دارد
بام ایوان تو عرشیست که هر کنگرهاش
صد کتک دار بسان مه و کیوان دارد
فلک آراسته نه خر گه والا که در آن
والئی همچو تو بنشیند و دیوان دارد
آصفا تا شدهای واسطهٔ عزت من
دشمن اعراض ازین واسطه چندان دارد
که اگر شق شود از غم چو قلم نیست محال
و گر از غصه چو نالی شود امکان دارد
تا به ذیل کرمت دست توسل زدهام
سیل اشک از مژهاش سر به گریبان دارد
جگر حرب ندارد بمن اما ز حسد
پاره پارهٔ جگری بر سر مژگان دارد
محتشم را که خرد داشته بر مداحی
سبب اینست که ممدوح سخندان دارد
نیست در بند زر و سیم که از نقد سخن
یک جهان گنج نهان در دل ویران دارد
در مدیح تو که نامت شرف دیوانهاست
اهتمام از پی آرایش دیوان دارد
تا به دریای هوا کشتی زرین هلال
گذر از گردش این گنبد گردان دارد
کشتی جاه تو را فیض دعای فقرا
سالم از تفرقه و امن ز طوفان دارد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - وله فی در الفاظه فی مدیحه ایضا
شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد
که هرکس را زبانی بود با من در فغان آمد
چو باد شعلهٔ جنبان زد حریفان را به جان آتش
مرا هر حرف کز سوز دل خود بر زبان آمد
تزلزل بس که برهم زد سراپای وجود را
چو موسیقار صد فریادم از هر استخوان آمد
به زعم بردباری هرکه را از دوستان گفتم
که باری از دلم بردار بر طبعش گران آمد
به خود تا نقش میبستم کزین غمخانه بگریزم
سپاه غم به ره بستن جهان اندر جهان آمد
برون جست از حصار استوار سینهٔ مجنونوش
دل صابر که قصر پیکرم را پاسبان آمد
گریبان میدریدم کز جنون عریان شود ناگه
نوید خلعت خاص از بر نواب خان آمد
سر گردنکشان دارای جم فرمان محمدخان
که خاک پای او تاج سر هفت آسمان آمد
جوانبخت جهان صاحب کز استعداد دانائی
مصاحب با شه دانا دل صاحبقران آمد
امیر آسمان رفعت که خورشید درخشانش
به جاروب زرافشان خاک روب آستان آمد
سجودش واجبست از بهر شکر دفع آفتها
که در عالم وجودش مایهٔ امن و امان آمد
نماند نامسخر هیچجا در مشرق و مغرب
ز عزم او که با حزم سکندر توامان آمد
باستقلال بادا بر سریر سلطنت دایم
که استقرار دوران را زمان او ضمان آمد
به سرداری و سلطانی و خانی کی فرود آید
سر کرسینشینی کز ازل کرسی نشان آمد
مروت با وجود جود حاتم ختم شد به روی
که از کتم عدم بیرون به دست زرفشان آمد
قبای دولت او را نخواهد بود کوتاهی
که ذیلش متصل با دامن آخر زمان آمد
به هر جا شد عنان تاب آن جهانگیر قوی طالع
سپاه نصرتش از پی عنان اندر عنان آمد
ز تعجیل قضا تیر دعا در دفع خصم او
ملاقات کمان ناکرده پران بر نشان آمد
پرید از آشیان چرخ نسر طایر از دهشت
پی صید آن شکار انداز هرگه در کمان آمد
بنا کرد آشیانی برفراز لامکان دوران
که مرغ همتش را عار ازین هفت آشیان آمد
همانا آیت گیتی ستانی و جهانبانی
پس از شاه جهان در شان آن کشورستان آمد
آیا مسندنشین دارای ملک آرای نیکورای
که ملک خوش سوادت خال رخسار جهان آمد
به مسند کامران بنشین ز دولت دادخود بستان
که دوران تو را مدت بقای جاودان آمد
عجب آبیست در جوی تو فرمان قضا جریان
که بر پست و بلند و سفلی و علوی روان آمد
برای دشمنت خوش مژدهای از آگهان دارم
که از غیبش به سر اینک بلای ناگهان آمد
عدوی گاو دل کامد بحر بت کیست میدانی
زیان کاری که پیش حملهٔ شیر ژیان آمد
به بال کاغذین شد مرغ جود از هر طرف پران
تو را بهر عطا هرگاه کلک اندر بنان آمد
به بحر آشامی از دنبال لب تر کردن قطره
پس از طوف در حاتم بدین در میتوان آمد
تو از اهل زمین مدحت طلب شو محتشم حالا
که هرکس مدح خان گفت آسمانش مدح خوان آمد
چه گفتی مدح و سفتی درو زیب گوش جان کردی
دعا را باش آماده که اینک وقت آن آمد
تواند تا سخن از پرتو الهام ربانی
فرو بر خاطر اهل زمین از آسمان آمد
ز دلها هرچه آید بر زبانها مدح خان بادا
که از بدو ازل دقت شناس و نکتهدان آمد
که هرکس را زبانی بود با من در فغان آمد
چو باد شعلهٔ جنبان زد حریفان را به جان آتش
مرا هر حرف کز سوز دل خود بر زبان آمد
تزلزل بس که برهم زد سراپای وجود را
چو موسیقار صد فریادم از هر استخوان آمد
به زعم بردباری هرکه را از دوستان گفتم
که باری از دلم بردار بر طبعش گران آمد
به خود تا نقش میبستم کزین غمخانه بگریزم
سپاه غم به ره بستن جهان اندر جهان آمد
برون جست از حصار استوار سینهٔ مجنونوش
دل صابر که قصر پیکرم را پاسبان آمد
گریبان میدریدم کز جنون عریان شود ناگه
نوید خلعت خاص از بر نواب خان آمد
سر گردنکشان دارای جم فرمان محمدخان
که خاک پای او تاج سر هفت آسمان آمد
جوانبخت جهان صاحب کز استعداد دانائی
مصاحب با شه دانا دل صاحبقران آمد
امیر آسمان رفعت که خورشید درخشانش
به جاروب زرافشان خاک روب آستان آمد
سجودش واجبست از بهر شکر دفع آفتها
که در عالم وجودش مایهٔ امن و امان آمد
نماند نامسخر هیچجا در مشرق و مغرب
ز عزم او که با حزم سکندر توامان آمد
باستقلال بادا بر سریر سلطنت دایم
که استقرار دوران را زمان او ضمان آمد
به سرداری و سلطانی و خانی کی فرود آید
سر کرسینشینی کز ازل کرسی نشان آمد
مروت با وجود جود حاتم ختم شد به روی
که از کتم عدم بیرون به دست زرفشان آمد
قبای دولت او را نخواهد بود کوتاهی
که ذیلش متصل با دامن آخر زمان آمد
به هر جا شد عنان تاب آن جهانگیر قوی طالع
سپاه نصرتش از پی عنان اندر عنان آمد
ز تعجیل قضا تیر دعا در دفع خصم او
ملاقات کمان ناکرده پران بر نشان آمد
پرید از آشیان چرخ نسر طایر از دهشت
پی صید آن شکار انداز هرگه در کمان آمد
بنا کرد آشیانی برفراز لامکان دوران
که مرغ همتش را عار ازین هفت آشیان آمد
همانا آیت گیتی ستانی و جهانبانی
پس از شاه جهان در شان آن کشورستان آمد
آیا مسندنشین دارای ملک آرای نیکورای
که ملک خوش سوادت خال رخسار جهان آمد
به مسند کامران بنشین ز دولت دادخود بستان
که دوران تو را مدت بقای جاودان آمد
عجب آبیست در جوی تو فرمان قضا جریان
که بر پست و بلند و سفلی و علوی روان آمد
برای دشمنت خوش مژدهای از آگهان دارم
که از غیبش به سر اینک بلای ناگهان آمد
عدوی گاو دل کامد بحر بت کیست میدانی
زیان کاری که پیش حملهٔ شیر ژیان آمد
به بال کاغذین شد مرغ جود از هر طرف پران
تو را بهر عطا هرگاه کلک اندر بنان آمد
به بحر آشامی از دنبال لب تر کردن قطره
پس از طوف در حاتم بدین در میتوان آمد
تو از اهل زمین مدحت طلب شو محتشم حالا
که هرکس مدح خان گفت آسمانش مدح خوان آمد
چه گفتی مدح و سفتی درو زیب گوش جان کردی
دعا را باش آماده که اینک وقت آن آمد
تواند تا سخن از پرتو الهام ربانی
فرو بر خاطر اهل زمین از آسمان آمد
ز دلها هرچه آید بر زبانها مدح خان بادا
که از بدو ازل دقت شناس و نکتهدان آمد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - تجدید مطلع
شبی به دایتش از روزگار هجر به تر
نهایتش چو زمان وصال فیض اثر
شبی در اول دی شام تیرهتر ز عشا
ولی در آخر او صبح پیشتر ز سحر
شبی عیان شده از جیب او ره ظلمات
ولی زلال بقا زیر دامنش مضمر
شبی چو غره ماه محرم اول او
ولی ز سلخ مه روزهٔ آخرش خوشتر
شبی مشوش و ژولیده موی چون عاشق
ولی به چشم خرد سیم ساق چون دلبر
شبی جواهر فیضش ز افسر افتاده
ولی رسیده به زانویش از زمین گوهر
شبی ز آهن زنگار بسته مغفروار
ولی به پای تحمل کشیده موزهٔ زر
ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود
مرا صحیفهٔ حالات خویش مد نظر
زمان زمان به سرم از وساوس بشری
سپاه غم به صد آشوب میکشید حشر
گهی ز وسوسه بی کسی و تنهائی
چو غنچه دست من تنگ دل گریبان در
گهی ز کید اعادی دلم در اندیشه
که منزوی شده بر روی خلق بندد در
گهی ز فوت برادر غمی برابر کوه
دل مرا ز تسلط نموده زیر و زبر
گهی ستاده مجسم به پیش دیده و دل
پسر برادرم آن کودک ندیده پدر
که در ولایت هند از عداوت گردون
فتاده طفل و یتیم و غریب و بیمادر
گذشت برخی از آن شب برین نمط حاصل
که دل فکار و جگر ریش بود جان مضطر
چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس
گشود دست و تنم را فکند در بستر
گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت
ولی در آخر آن فیض بود بیحد و مر
چه دید دیدهٔ دلافروز عالمی که در آن
گوهر به جای حجر بود و در به جای مدر
ز مشرقش که نجوم بروج دولت را
ز عین نور صفا بود مطلع و مظهر
ستارهای بدرخشید کز اشعهٔ آن
فروغ بخش شد این کهنه تودهٔ اغبر
سهیلی از افق فیض شد بلند کزان
عقیق رنگ شد این کهنه گنبد اخضر
غرض که پادشهی بر سریر عزت و جاه
به من نمود جمالی ز آفتاب انور
من گدا متفکر که این کدام شه است
که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر
ز غیب هاتفی آواز داد که ای غافل
برآوردندهٔ حاجات توست این سرور
پناه ملک و ملل شاه و شاهزادهٔ هند
که خاک روب در اوست خسرو خاور
فلک سریر و عطارد دبیر و مهر ضمیر
ستارهٔ لشگر و کیوان غلام و مه چاکر
نظام بخش خواقین دین نظامالملک
کمین بارگه کبریا شه اکبر
نطاق بند خواقین گره گشای ملوک
خدایگان سلاطین جسم جهان داور
بلند رتبه سورای که رخش سرکش او
نهد ز کاسهٔ سم بر سر فلک مغفر
هژبر حملهٔ دلیری که شیر چرخ پلنگ
چنان هراسد ازو کز درندهٔ شیر نفر
مصاف بیشه نهنگی که زورق گردون
ز پیش او گذرانند حاملان به حذر
ز جا بجنبد اگر تند باد صولت او
ز هیبتش گسلد کشتی زمین لنگر
گهی ز دغدغهٔ ناقه کش بر افتد نام
چو فاق تیر مرا کام پر ز خون جگر
گر استعانه کند ماه ازو به وقت خسوف
زمین ز دغدغه از جا رود به این همه فر
و گر مدد طلبد مهر ازو محل کسوف
ز جوز هر جهد از سهم وی چو سر قمر
چو خلق او ره آزار را کنند مسدود
گشاید از بن دندان مار جوی شکر
ز گرمی غضبش سنگ ریزه در ته آب
ز تاب واهمه یابد حرارت اخگر
مهی بتافت که از پرتو تجلی آن
فرود دیدهٔ ایام را جلای دیگر
سپهر مرتبهٔ شاها به رب ارض و سما
به شاه غایب و حاضر خدای جن و بشر
به شاه تخت رسالت محمد عربی
حریف غالب چندین هزار پیغمبر
به جوشن تن خیرالبشر علی ولی
حصار قلعهٔ دین فاتح در خیبر
که نور چشم من آن کودک یتیم غریب
که دامن دکن از آب چشم او شده تر
به لطف سوی منش کن روانکه باقی عمر
مرا به بوی برادر چه جان بود در بر
امید دیگرم اینست و ناامید نیم
که تا جهان بودی خسرو جهان پرور
به اهل بیت محمد که ذیل طاهرشان
بود ز پردهٔ چشم فرشتگان اطهر
به آب چشم یتیمان کربلا که بود
بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر
به دفتر کرامت نام این گدا بنگار
به حال محتشم ای شاه محتشم بنگر
چنان به کام تو باشد که گر اراده کنی
سفال زر شود و خاک مشک و خار گوهر
نهایتش چو زمان وصال فیض اثر
شبی در اول دی شام تیرهتر ز عشا
ولی در آخر او صبح پیشتر ز سحر
شبی عیان شده از جیب او ره ظلمات
ولی زلال بقا زیر دامنش مضمر
شبی چو غره ماه محرم اول او
ولی ز سلخ مه روزهٔ آخرش خوشتر
شبی مشوش و ژولیده موی چون عاشق
ولی به چشم خرد سیم ساق چون دلبر
شبی جواهر فیضش ز افسر افتاده
ولی رسیده به زانویش از زمین گوهر
شبی ز آهن زنگار بسته مغفروار
ولی به پای تحمل کشیده موزهٔ زر
ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود
مرا صحیفهٔ حالات خویش مد نظر
زمان زمان به سرم از وساوس بشری
سپاه غم به صد آشوب میکشید حشر
گهی ز وسوسه بی کسی و تنهائی
چو غنچه دست من تنگ دل گریبان در
گهی ز کید اعادی دلم در اندیشه
که منزوی شده بر روی خلق بندد در
گهی ز فوت برادر غمی برابر کوه
دل مرا ز تسلط نموده زیر و زبر
گهی ستاده مجسم به پیش دیده و دل
پسر برادرم آن کودک ندیده پدر
که در ولایت هند از عداوت گردون
فتاده طفل و یتیم و غریب و بیمادر
گذشت برخی از آن شب برین نمط حاصل
که دل فکار و جگر ریش بود جان مضطر
چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس
گشود دست و تنم را فکند در بستر
گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت
ولی در آخر آن فیض بود بیحد و مر
چه دید دیدهٔ دلافروز عالمی که در آن
گوهر به جای حجر بود و در به جای مدر
ز مشرقش که نجوم بروج دولت را
ز عین نور صفا بود مطلع و مظهر
ستارهای بدرخشید کز اشعهٔ آن
فروغ بخش شد این کهنه تودهٔ اغبر
سهیلی از افق فیض شد بلند کزان
عقیق رنگ شد این کهنه گنبد اخضر
غرض که پادشهی بر سریر عزت و جاه
به من نمود جمالی ز آفتاب انور
من گدا متفکر که این کدام شه است
که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر
ز غیب هاتفی آواز داد که ای غافل
برآوردندهٔ حاجات توست این سرور
پناه ملک و ملل شاه و شاهزادهٔ هند
که خاک روب در اوست خسرو خاور
فلک سریر و عطارد دبیر و مهر ضمیر
ستارهٔ لشگر و کیوان غلام و مه چاکر
نظام بخش خواقین دین نظامالملک
کمین بارگه کبریا شه اکبر
نطاق بند خواقین گره گشای ملوک
خدایگان سلاطین جسم جهان داور
بلند رتبه سورای که رخش سرکش او
نهد ز کاسهٔ سم بر سر فلک مغفر
هژبر حملهٔ دلیری که شیر چرخ پلنگ
چنان هراسد ازو کز درندهٔ شیر نفر
مصاف بیشه نهنگی که زورق گردون
ز پیش او گذرانند حاملان به حذر
ز جا بجنبد اگر تند باد صولت او
ز هیبتش گسلد کشتی زمین لنگر
گهی ز دغدغهٔ ناقه کش بر افتد نام
چو فاق تیر مرا کام پر ز خون جگر
گر استعانه کند ماه ازو به وقت خسوف
زمین ز دغدغه از جا رود به این همه فر
و گر مدد طلبد مهر ازو محل کسوف
ز جوز هر جهد از سهم وی چو سر قمر
چو خلق او ره آزار را کنند مسدود
گشاید از بن دندان مار جوی شکر
ز گرمی غضبش سنگ ریزه در ته آب
ز تاب واهمه یابد حرارت اخگر
مهی بتافت که از پرتو تجلی آن
فرود دیدهٔ ایام را جلای دیگر
سپهر مرتبهٔ شاها به رب ارض و سما
به شاه غایب و حاضر خدای جن و بشر
به شاه تخت رسالت محمد عربی
حریف غالب چندین هزار پیغمبر
به جوشن تن خیرالبشر علی ولی
حصار قلعهٔ دین فاتح در خیبر
که نور چشم من آن کودک یتیم غریب
که دامن دکن از آب چشم او شده تر
به لطف سوی منش کن روانکه باقی عمر
مرا به بوی برادر چه جان بود در بر
امید دیگرم اینست و ناامید نیم
که تا جهان بودی خسرو جهان پرور
به اهل بیت محمد که ذیل طاهرشان
بود ز پردهٔ چشم فرشتگان اطهر
به آب چشم یتیمان کربلا که بود
بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر
به دفتر کرامت نام این گدا بنگار
به حال محتشم ای شاه محتشم بنگر
چنان به کام تو باشد که گر اراده کنی
سفال زر شود و خاک مشک و خار گوهر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - ایضا فی مدح
وقت کم بختی که مرغ دولتم میریخت پر
بهر دفع غم شبی در گلشنی بردم بسر
از قضا در حسب حال من به آواز حزین
بلبلی با بلبلی میگفت در وقت سحر
کاندرین خاکی رباط پرملال کم نشاط
وندرین سفلی بساط کم ثبات پرخطر
ذرهای را آفتابی بر گرفت از خاک راه
ساختندش حاسدان یکسان به خاک رهگذر
صعوهای را شاهبازی ساخت هم پرواز بخت
واژگون بختان شکستندش ز غیرت بال و پر
تشنهای را کام بخشی شربتی در کام ریخت
مفسدان کردند کامش راز حنظل تلخ تر
بینوائی راسخی طبعی به یک بخشش نواخت
از حسدهای گدا طبعان رسیدش صد ضرر
بر غریبی شهریاری از تفقد در گشود
در به روی خیربندان بر رخش بستند در
صیدی ازنخچیر بندی بود در قید قبول
رشگ مردودان به صحرای هلاکش دادسر
بود ویران کلبهای از لطف گردون رتبهای
در بلندی طاق دوران ساختش زیر و زبر
قصه کوته ماه ایران میر میران کایزدش
کرد ازبس سربلندی سرور جن و بشر
وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاک
سر به سر ذرات عالم را به عرش افراخت سر
از ترشح کردن ابر کف کافیش داشت
محتشم از پیشتر چشم تفقد بیشتر
آن ترشح بیخطائی ناگهان باز ایستاد
و آن تفقد بیگناهی گشت مسدودالممر
من نمیدانم چه واقع شد که کرد از جرم آن
لطف آن سرور ز جیب سر گرانی سر بدر
و اندر اوقات مریدی جز خلوص از وی چه دید
آن سرو سرخیل افراد بشر از خیر و شر
آن خدنگ اندازی از قوس دعا صبح و مسا
یا نه آن بیداری از عین بکا شام و سحر
یا نه آن بیعیب مدحتها که از انشای آن
ذیل گردون پر در است و جیب دوران پر گوهر
یا نه آن بیریب یاربها که از دل بر زبان
نارسیده میکند از سقف این منظر گذر
یا نه آن اخلاص ورزیها که اخلاص فقیر
با نصیر ملت اندر جنبش آمده مختصر
بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون کشید
بلبل مضمون شنو گفت ای رفیق چارهبر
خیز و در گوش دل آن بیگنه خوان این سرود
کای ز طبعت جلوه گر اشخاص معنی در صور
آن که در دانستن قدر سخن همتاش نیست
کی معطل میکند او چون توئی را این قدر
در تو پوشانند اگر از عیب مردم صد لباس
کی شود پوشیده پیش خاطر او این هنر
کز نی خوش جنبش کلک تو در اوصاف او
میرود زین شکرستان تا به خوزستان شکر
وز ثنایش طبع مضمون آفرینش میکند
در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر
وز مدیحش کاروان سالار فکرت میدهد
کاروانهای جواهر را سر اندر بحر و بر
گر نصیحت میپذیری خیز و در باغ خیال
از زلال نظم کن نخل قلم را بارور
وز سحاب تربیت هرچند بر کشت دلت
ز اقتضای خشگ سال لطف کم ریزد مطر
آن چنان رو بر سر مدحش کز اعجاز سخن
از حجر دهقانی طبعت برانگیزد شجر
وز شجر بیانتظار مدت نشو و نما
دامن آفاق هم پر گل شود هم پر ثمر
من که بر لب داشتم ز افسردگی مهر سکوت
بر گرفتم مهر و بگرفتم ثنا خوانی ز سر
بهر دفع غم شبی در گلشنی بردم بسر
از قضا در حسب حال من به آواز حزین
بلبلی با بلبلی میگفت در وقت سحر
کاندرین خاکی رباط پرملال کم نشاط
وندرین سفلی بساط کم ثبات پرخطر
ذرهای را آفتابی بر گرفت از خاک راه
ساختندش حاسدان یکسان به خاک رهگذر
صعوهای را شاهبازی ساخت هم پرواز بخت
واژگون بختان شکستندش ز غیرت بال و پر
تشنهای را کام بخشی شربتی در کام ریخت
مفسدان کردند کامش راز حنظل تلخ تر
بینوائی راسخی طبعی به یک بخشش نواخت
از حسدهای گدا طبعان رسیدش صد ضرر
بر غریبی شهریاری از تفقد در گشود
در به روی خیربندان بر رخش بستند در
صیدی ازنخچیر بندی بود در قید قبول
رشگ مردودان به صحرای هلاکش دادسر
بود ویران کلبهای از لطف گردون رتبهای
در بلندی طاق دوران ساختش زیر و زبر
قصه کوته ماه ایران میر میران کایزدش
کرد ازبس سربلندی سرور جن و بشر
وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاک
سر به سر ذرات عالم را به عرش افراخت سر
از ترشح کردن ابر کف کافیش داشت
محتشم از پیشتر چشم تفقد بیشتر
آن ترشح بیخطائی ناگهان باز ایستاد
و آن تفقد بیگناهی گشت مسدودالممر
من نمیدانم چه واقع شد که کرد از جرم آن
لطف آن سرور ز جیب سر گرانی سر بدر
و اندر اوقات مریدی جز خلوص از وی چه دید
آن سرو سرخیل افراد بشر از خیر و شر
آن خدنگ اندازی از قوس دعا صبح و مسا
یا نه آن بیداری از عین بکا شام و سحر
یا نه آن بیعیب مدحتها که از انشای آن
ذیل گردون پر در است و جیب دوران پر گوهر
یا نه آن بیریب یاربها که از دل بر زبان
نارسیده میکند از سقف این منظر گذر
یا نه آن اخلاص ورزیها که اخلاص فقیر
با نصیر ملت اندر جنبش آمده مختصر
بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون کشید
بلبل مضمون شنو گفت ای رفیق چارهبر
خیز و در گوش دل آن بیگنه خوان این سرود
کای ز طبعت جلوه گر اشخاص معنی در صور
آن که در دانستن قدر سخن همتاش نیست
کی معطل میکند او چون توئی را این قدر
در تو پوشانند اگر از عیب مردم صد لباس
کی شود پوشیده پیش خاطر او این هنر
کز نی خوش جنبش کلک تو در اوصاف او
میرود زین شکرستان تا به خوزستان شکر
وز ثنایش طبع مضمون آفرینش میکند
در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر
وز مدیحش کاروان سالار فکرت میدهد
کاروانهای جواهر را سر اندر بحر و بر
گر نصیحت میپذیری خیز و در باغ خیال
از زلال نظم کن نخل قلم را بارور
وز سحاب تربیت هرچند بر کشت دلت
ز اقتضای خشگ سال لطف کم ریزد مطر
آن چنان رو بر سر مدحش کز اعجاز سخن
از حجر دهقانی طبعت برانگیزد شجر
وز شجر بیانتظار مدت نشو و نما
دامن آفاق هم پر گل شود هم پر ثمر
من که بر لب داشتم ز افسردگی مهر سکوت
بر گرفتم مهر و بگرفتم ثنا خوانی ز سر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
ای به فر ذات بیهمتا دو عالم را مقر
سایهٔ خورشید عونت هفت گردون را سپر
بهر حمل بار حملت کاسمان هم سنگ اوست
کوه میبندد خیال اما نمیبندد کمر
چرخ کاندر ضبط گیتی نیست رایش را نظیر
نسخهٔ قانون تدبیر تو دارد در نظر
از تو عالم کامرانست ای کریم کامکار
چون زبان از نطق و گوش از سامعهٔ چشم از بصر
آسمان عظم تو سنجید و شکستی شد پدید
در یکی از کفههای اعظم شمس و قمر
هیئتت وقت ظفر چون جبنبش آرد در زمین
گوید از دهشت زمین با آسمان این المفر
کاروان سالار فتحت چون رسد از گرد راه
از سپاه خصم بربندد ظفر بار سفر
دولتت نخلی است کز خاصیت فطری مدام
نصرتش شاخ است و فتحش برگ و اقبالش ثمر
گر پناه محرمان گردی نباشد هیچ جا
فتوی آزارشان از هیچ مفتی معتبر
گر کنی استغفرالله قصد تا مجرم کشی
گردد اندر هفت ملت خون معصومان هدر
از کمال افزائی اکسیر حکمتهای تو
میتوان نقص جمادیت بدر برد از مدر
ز اقتضای عهد استغنا خواصبت میشود
حالت جر زود در ترکیب رفع از حرف جر
دیدهٔ جن و ملک کم دیده در یک آدمی
ای خدیو نامدار نامجوی نامور
این همه فر و جلال و این همه شان و جمال
این همه لطف مقال و این همه حسن سیر
گردد از افراط مالامال نعمت صد جهان
توشمالت بهر یک مهمان چو آرد ماحضر
بر درت کانجا مکرر گنجها را برده باد
نیست در چشم گدا چیزی مکررتر ز زر
وقت زر بخشیدنت گردد زمین هم پر نجوم
بس که شهری را درد دامن سپاهی را سپر
شهریارا سروران عالم مدارا داورا
ای ضمیرت با قضا در کشتی دانش قدر
دارم از کم لطفیت در دل شکایت گونهای
ز اعتماد عفوت اما میکنم از دل بدر
در تمام عمر امسال این شکست آمد مرا
کز ممر مسکنت شد خانهام زیر و زبر
وز سموم فاقه در کشت وجود من نماند
یک سر مو نشاهٔ نشو و نما در خشک و تر
وز ضرورت بر درت هرچند کردم عرض حال
از جوابی هم نشد گوش امیدم بهرهور
در چه دوران رشک نزدیکان شدند امسال و پار
از درت من دورتر هر سال از سالی دگر
چشم این کی از تو بود ای داور کی اقتدار
کاندرین حالت به خویشم واگذاری این قدر
من نه آخر آن ثناخوانم که در بزم تو بود
مسندمنصوب من از همگنان مرفوع تر
زر برایت در قطار اهل دعوت داشتند
بختیان من به پیشآهنگی از گردون گذر
وین زمان هم هر شب از شست دعایم بهر تو
قاب و قوسین است آماج سهام کارگر
دشمن از بیمهریت آرد اگر روزم به شام
پشت من گرم است ازین ای آفتاب بحر و بر
کانکه میداند که شبها در چه کارم بهر تو
باز شامم میتواند کرد از مهرت سحر
هست چون زیب لب اطناب مهر اختصار
بر دعای او کن ای داعی سخن را مختصر
تا ز اخیار است رضوان روضهٔ آرای جنان
تا ز اشرار است مالک آتش افرزو سقر
از سعادت دوستانت را جنان بادا مکان
وز شقاوت دشمنانت را سقر بادا مقر
سایهٔ خورشید عونت هفت گردون را سپر
بهر حمل بار حملت کاسمان هم سنگ اوست
کوه میبندد خیال اما نمیبندد کمر
چرخ کاندر ضبط گیتی نیست رایش را نظیر
نسخهٔ قانون تدبیر تو دارد در نظر
از تو عالم کامرانست ای کریم کامکار
چون زبان از نطق و گوش از سامعهٔ چشم از بصر
آسمان عظم تو سنجید و شکستی شد پدید
در یکی از کفههای اعظم شمس و قمر
هیئتت وقت ظفر چون جبنبش آرد در زمین
گوید از دهشت زمین با آسمان این المفر
کاروان سالار فتحت چون رسد از گرد راه
از سپاه خصم بربندد ظفر بار سفر
دولتت نخلی است کز خاصیت فطری مدام
نصرتش شاخ است و فتحش برگ و اقبالش ثمر
گر پناه محرمان گردی نباشد هیچ جا
فتوی آزارشان از هیچ مفتی معتبر
گر کنی استغفرالله قصد تا مجرم کشی
گردد اندر هفت ملت خون معصومان هدر
از کمال افزائی اکسیر حکمتهای تو
میتوان نقص جمادیت بدر برد از مدر
ز اقتضای عهد استغنا خواصبت میشود
حالت جر زود در ترکیب رفع از حرف جر
دیدهٔ جن و ملک کم دیده در یک آدمی
ای خدیو نامدار نامجوی نامور
این همه فر و جلال و این همه شان و جمال
این همه لطف مقال و این همه حسن سیر
گردد از افراط مالامال نعمت صد جهان
توشمالت بهر یک مهمان چو آرد ماحضر
بر درت کانجا مکرر گنجها را برده باد
نیست در چشم گدا چیزی مکررتر ز زر
وقت زر بخشیدنت گردد زمین هم پر نجوم
بس که شهری را درد دامن سپاهی را سپر
شهریارا سروران عالم مدارا داورا
ای ضمیرت با قضا در کشتی دانش قدر
دارم از کم لطفیت در دل شکایت گونهای
ز اعتماد عفوت اما میکنم از دل بدر
در تمام عمر امسال این شکست آمد مرا
کز ممر مسکنت شد خانهام زیر و زبر
وز سموم فاقه در کشت وجود من نماند
یک سر مو نشاهٔ نشو و نما در خشک و تر
وز ضرورت بر درت هرچند کردم عرض حال
از جوابی هم نشد گوش امیدم بهرهور
در چه دوران رشک نزدیکان شدند امسال و پار
از درت من دورتر هر سال از سالی دگر
چشم این کی از تو بود ای داور کی اقتدار
کاندرین حالت به خویشم واگذاری این قدر
من نه آخر آن ثناخوانم که در بزم تو بود
مسندمنصوب من از همگنان مرفوع تر
زر برایت در قطار اهل دعوت داشتند
بختیان من به پیشآهنگی از گردون گذر
وین زمان هم هر شب از شست دعایم بهر تو
قاب و قوسین است آماج سهام کارگر
دشمن از بیمهریت آرد اگر روزم به شام
پشت من گرم است ازین ای آفتاب بحر و بر
کانکه میداند که شبها در چه کارم بهر تو
باز شامم میتواند کرد از مهرت سحر
هست چون زیب لب اطناب مهر اختصار
بر دعای او کن ای داعی سخن را مختصر
تا ز اخیار است رضوان روضهٔ آرای جنان
تا ز اشرار است مالک آتش افرزو سقر
از سعادت دوستانت را جنان بادا مکان
وز شقاوت دشمنانت را سقر بادا مقر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - ایضا در مدح شاهزاده پریخان خانم فرماید
گشت در مهد گران جنبش دهر آخر کار
خوش خوش از خواب گراندیدهٔ بختم بیدار
ادهم واشهب پدرام شب و روز شدند
زیر ران امل از رایض صبرم رهوار
داروی صبر که بس دیر اثر بود آخر
اثری داد که نگذشت ز دردم آثار
کشتی را که به یک جذبهٔ گرداب تعب
دور میبرد به ته بخت کشیدش به کنار
دیر شد خسرو بهجت سپهانگیز ولی
زود از خیل غم و درد برآورد دمار
آخر آن کلبه که زیبش ز حجر بود اکنون
بدر و گوهرش آراسته شد سقف و جدار
خشک بومی که برو چشم جهان زار گریست
شد به یک چشم زدن رشک هزاران گلزار
این نسیم چه چمن بود که از بوالعجبی
در خزان زد به مشام دل من بوی بهار
این رحیق چه قدح بود که بر لب چو رسید
دگر از ذوق نیابد به زبان نام خمار
منم آن نخل خزان دیده که دارم امروز
به بشارات بهار ابدی استبشار
گلشن بخت من است آن که ز اقبال درو
زده صد خرمن گل جوش زهر بوتهٔ خار
به زمین دشمن سرکوفتهام رفته فرو
ز جهان حاسد کمحوصلهام کرده فرار
این ازان رشک که الحال از آن حالت پیش
آن ازین غصه که امسال به صد عزت بار
کرده از قوت امداد خودم رتبه بلند
داده در ساحت اعزاز خودم رخصت یار
پایهٔ تقویت زهرهٔ برجیس مقام
سایهٔ تربیت شمسهٔ بلقیس وقار
پادشاه ملک و انس پریخان خانم
که ز شاهنشهی حور و پری دارد عار
مریم فاطمه ناموس که ناموس جهان
دارد از حسن عفافش چو ملک هفت حصار
قسمت آموخته در گه رزاق کبیر
که کفش واسطهٔ رزق صغار است و کبار
آن که با عصمت او رابعهٔ حجلهٔ چرخ
در پس پرده به رسوائی خود کرد اقرار
وانکه با عفت وی کوه گران سنگ نمود
دعوی وزن ولی پیش خرد کرد انکار
تا درین قصر مقرنس نتواند دادن
کش نشان از رخ آن شمسهٔ خورشید عذار
به کسی بخت به خوابش هم اگر بنماید
نگذارد که شود تا به قیامت بیدار
عهد علیای کمین جاریهاش بندد اگر
چرخ بر ناقهٔ خود گیردش از بهر مهار
درکشد ناقهٔ مهار از کف او گر نکند
سر تانیث خود اول به ضرورت اظهار
عطر پروردهٔ هوای حرم عالی او
بر زمین مشک فشان چون شود و عالیه بار
جنبش از باد برد حکمت بی چون بیرون
که مبادا به مشامی کند آن نفخه گذار
ماه کز خیل ذکور است ز غم میکاهد
که ز نامحرمیش نیست در آن حضرت بار
مهر کز سلک اناث است امیدی دارد
که به آئین کنیزان شودش آینه دار
ماه اگر برقع از آن رخ به غلط بردارد
غضبش حسن بصیرت ببرد از ابصار
نیست بر دامن پاک آنقدرش گرد هوس
که بر آئینهٔ مهر از اثر هیچ غبار
لرزد از نازکی خوی لطیفش چون بید
باد چون بر قدمش گل کند از شاخ بهار
شمع بزمش اگر از باد نشیند مه و مهر
سر بر آرند سراسیمه ز جیب شب تار
سایه را خواهد اگر از حرم اخراج کند
مانع پرتو خورشید نگردد دیوار
ای کهان سپه صف شکنت پیل شکوه
ای سگان حرم محترمت شیر شکار
حکم جزمت همه جا همچون قضا بیمهلت
تیغ قهرت همه دم همچون اجل بی زنهار
تقویت جسته ز عونت قدر ذی قدرت
تربیت دیده به دورت فلک بیپرگار
صیت انصاف تو چون آبروان در اطراف
ذکر الطاف تو چون باد وزان در اقطار
بر نشان کف پایت رخ صد ماه جبین
بر هلال سم رخشت سر صد شاه سوار
در رکابت همه اصناف ملک غاشیه کش
از صفات همه اوراق فلک غاشیهدار
از برای مدد لشکر منصور تو بس
نصرت و فتح که تازان ز یمیناند و یسار
گر فتد بر ضعفا پرتوی از تربیتت
ای قدر قضا قدرت گردون مقدار
پشه و مور و ملخ فیالمثل ار عظم شوند
همه پیل افکن و اژدر در و سیمرغ شکار
من کزین بیشتر از رهگذر پستی بخت
داشتم تکیه که از خار و خس راهگذار
این دم از لطف تو ای شمسهٔ ایوان شرف
این دم از عون تو ای زهرهٔ گردون وقار
پای بر مسند مه مینهم از استیلا
تکیه بر بالش خود میکنم از استکبار
وین هنوز اول آثار ترقیست که من
تازه باغ شجرانگیزم و تو ابر بهار
بنده پرور ملکا گر چه ز دارائی ملک
داری از هند و حبش تا بدر چین و تتار
جان فشانند غلامان فدائی بیحد
مدح خوانند مطیعان ثنائی بسیار
یک غلام است ولیکن ز سیاه و ز سفید
یک مطیع است ولیکن ز کبار و ز صغار
که اگر دست اجل جیب حیاتش بدرد
وندرین بقعه کند نقد بقا بر تو نثار
وز گلستان ثنای تو به حسرت به برد
بلبل نطق وی آن طایر نادر گفتار
جای او هیچ ستاینده نگیرد در دور
گر کند تا باید سعی سپهر دوار
محتشم لاف گزاف این همه سبحانالله
خود ستائیست کند به که کنی استغفار
پیش بلقیس و شی کز پیش از حور و پری
فوج فوجاند دوان بندهوش و چاکروار
تو که باشی که کنی چاکری خود ظاهر
تو که باشی که کنی بندگی خود اظهار
از تو این بس که دهی آینهٔ او ترتیب
از تو این بس که کنی ادعیهٔ او تکرار
آفتابا به خدائی که خداوندی اوست
سبب ظابطه رابطهٔ لیل و نهار
به رسولی که شب طاعت از افراط قیام
خواند مزملش از غایت رافت جبار
به امیری که در احرام نمازش هر شب
بانگ تکبیر ز تکبیر رسیدی به هزار
کاندرین ظلمت شب کز اثر خواب گران
نیست جز چشم من و چشم کواکب بیدار
آن قدر میکنم از بهر بقای تو دعا
که مرا میرود از کار زبان زان اذکار
آنقدر ذکر تو میآورم از دل به زبان
که مرا میفکند کثرت نطق از گفتار
تا شود ظل همای عظمت گسترده
ز خدیوان جهان حارث گیتی سالار
ظل نواب همایون نشود کم ز سرت
وز سر خلق جهان ظل تو تا روز شمار
خوش خوش از خواب گراندیدهٔ بختم بیدار
ادهم واشهب پدرام شب و روز شدند
زیر ران امل از رایض صبرم رهوار
داروی صبر که بس دیر اثر بود آخر
اثری داد که نگذشت ز دردم آثار
کشتی را که به یک جذبهٔ گرداب تعب
دور میبرد به ته بخت کشیدش به کنار
دیر شد خسرو بهجت سپهانگیز ولی
زود از خیل غم و درد برآورد دمار
آخر آن کلبه که زیبش ز حجر بود اکنون
بدر و گوهرش آراسته شد سقف و جدار
خشک بومی که برو چشم جهان زار گریست
شد به یک چشم زدن رشک هزاران گلزار
این نسیم چه چمن بود که از بوالعجبی
در خزان زد به مشام دل من بوی بهار
این رحیق چه قدح بود که بر لب چو رسید
دگر از ذوق نیابد به زبان نام خمار
منم آن نخل خزان دیده که دارم امروز
به بشارات بهار ابدی استبشار
گلشن بخت من است آن که ز اقبال درو
زده صد خرمن گل جوش زهر بوتهٔ خار
به زمین دشمن سرکوفتهام رفته فرو
ز جهان حاسد کمحوصلهام کرده فرار
این ازان رشک که الحال از آن حالت پیش
آن ازین غصه که امسال به صد عزت بار
کرده از قوت امداد خودم رتبه بلند
داده در ساحت اعزاز خودم رخصت یار
پایهٔ تقویت زهرهٔ برجیس مقام
سایهٔ تربیت شمسهٔ بلقیس وقار
پادشاه ملک و انس پریخان خانم
که ز شاهنشهی حور و پری دارد عار
مریم فاطمه ناموس که ناموس جهان
دارد از حسن عفافش چو ملک هفت حصار
قسمت آموخته در گه رزاق کبیر
که کفش واسطهٔ رزق صغار است و کبار
آن که با عصمت او رابعهٔ حجلهٔ چرخ
در پس پرده به رسوائی خود کرد اقرار
وانکه با عفت وی کوه گران سنگ نمود
دعوی وزن ولی پیش خرد کرد انکار
تا درین قصر مقرنس نتواند دادن
کش نشان از رخ آن شمسهٔ خورشید عذار
به کسی بخت به خوابش هم اگر بنماید
نگذارد که شود تا به قیامت بیدار
عهد علیای کمین جاریهاش بندد اگر
چرخ بر ناقهٔ خود گیردش از بهر مهار
درکشد ناقهٔ مهار از کف او گر نکند
سر تانیث خود اول به ضرورت اظهار
عطر پروردهٔ هوای حرم عالی او
بر زمین مشک فشان چون شود و عالیه بار
جنبش از باد برد حکمت بی چون بیرون
که مبادا به مشامی کند آن نفخه گذار
ماه کز خیل ذکور است ز غم میکاهد
که ز نامحرمیش نیست در آن حضرت بار
مهر کز سلک اناث است امیدی دارد
که به آئین کنیزان شودش آینه دار
ماه اگر برقع از آن رخ به غلط بردارد
غضبش حسن بصیرت ببرد از ابصار
نیست بر دامن پاک آنقدرش گرد هوس
که بر آئینهٔ مهر از اثر هیچ غبار
لرزد از نازکی خوی لطیفش چون بید
باد چون بر قدمش گل کند از شاخ بهار
شمع بزمش اگر از باد نشیند مه و مهر
سر بر آرند سراسیمه ز جیب شب تار
سایه را خواهد اگر از حرم اخراج کند
مانع پرتو خورشید نگردد دیوار
ای کهان سپه صف شکنت پیل شکوه
ای سگان حرم محترمت شیر شکار
حکم جزمت همه جا همچون قضا بیمهلت
تیغ قهرت همه دم همچون اجل بی زنهار
تقویت جسته ز عونت قدر ذی قدرت
تربیت دیده به دورت فلک بیپرگار
صیت انصاف تو چون آبروان در اطراف
ذکر الطاف تو چون باد وزان در اقطار
بر نشان کف پایت رخ صد ماه جبین
بر هلال سم رخشت سر صد شاه سوار
در رکابت همه اصناف ملک غاشیه کش
از صفات همه اوراق فلک غاشیهدار
از برای مدد لشکر منصور تو بس
نصرت و فتح که تازان ز یمیناند و یسار
گر فتد بر ضعفا پرتوی از تربیتت
ای قدر قضا قدرت گردون مقدار
پشه و مور و ملخ فیالمثل ار عظم شوند
همه پیل افکن و اژدر در و سیمرغ شکار
من کزین بیشتر از رهگذر پستی بخت
داشتم تکیه که از خار و خس راهگذار
این دم از لطف تو ای شمسهٔ ایوان شرف
این دم از عون تو ای زهرهٔ گردون وقار
پای بر مسند مه مینهم از استیلا
تکیه بر بالش خود میکنم از استکبار
وین هنوز اول آثار ترقیست که من
تازه باغ شجرانگیزم و تو ابر بهار
بنده پرور ملکا گر چه ز دارائی ملک
داری از هند و حبش تا بدر چین و تتار
جان فشانند غلامان فدائی بیحد
مدح خوانند مطیعان ثنائی بسیار
یک غلام است ولیکن ز سیاه و ز سفید
یک مطیع است ولیکن ز کبار و ز صغار
که اگر دست اجل جیب حیاتش بدرد
وندرین بقعه کند نقد بقا بر تو نثار
وز گلستان ثنای تو به حسرت به برد
بلبل نطق وی آن طایر نادر گفتار
جای او هیچ ستاینده نگیرد در دور
گر کند تا باید سعی سپهر دوار
محتشم لاف گزاف این همه سبحانالله
خود ستائیست کند به که کنی استغفار
پیش بلقیس و شی کز پیش از حور و پری
فوج فوجاند دوان بندهوش و چاکروار
تو که باشی که کنی چاکری خود ظاهر
تو که باشی که کنی بندگی خود اظهار
از تو این بس که دهی آینهٔ او ترتیب
از تو این بس که کنی ادعیهٔ او تکرار
آفتابا به خدائی که خداوندی اوست
سبب ظابطه رابطهٔ لیل و نهار
به رسولی که شب طاعت از افراط قیام
خواند مزملش از غایت رافت جبار
به امیری که در احرام نمازش هر شب
بانگ تکبیر ز تکبیر رسیدی به هزار
کاندرین ظلمت شب کز اثر خواب گران
نیست جز چشم من و چشم کواکب بیدار
آن قدر میکنم از بهر بقای تو دعا
که مرا میرود از کار زبان زان اذکار
آنقدر ذکر تو میآورم از دل به زبان
که مرا میفکند کثرت نطق از گفتار
تا شود ظل همای عظمت گسترده
ز خدیوان جهان حارث گیتی سالار
ظل نواب همایون نشود کم ز سرت
وز سر خلق جهان ظل تو تا روز شمار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح شاهزاده پریخان خانم بنت شاه طهماسب صفوی
دارم از گلشن ایام درین فصل بهار
آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار
اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر
کز تر و خشک من زار برآورده دمار
داغ دیگر روش طالع کجرو که شود
کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار
داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن
دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار
داغ دیگر ستماندیشی اعدا که نیند
راضی الا به هلاک من آزرده زار
داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام
به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار
داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران
که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار
داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب
که ازین شغل خسیساند عزیزان همه خوار
اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب
این اثر مانده که نگذاشته از من آثار
کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی
زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار
ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی
مینماید به من از هیات گل هیبت خار
غنچه در دیدهٔ من اخگر و گل آتش تیز
ارغوان بر سر آن شعلهٔ ریزنده شرار
لالهٔ پیراهنی آلوده به خونابهٔ داغ
چاک چون جیب شکیب من بیصبر و قرار
مینماید به نظر سایهٔ سرو و چمنم
روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار
بر لب آب روان سبزه شبنم شسته
مژه اشک فشانیست به چشم من زار
نیست در گوشه باغم متمیز در گوش
بانگ زاغ و زغن و نغمهٔ قمری و هزار
کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون
صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار
از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون
مهجه رایت اقبال مرا از ادبار
از ریاض طرب آورده به دشت تعبم
چرخ غدار که بر کینه نهادهست مدار
دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون
دور هیهات کزین ورطهام آرد به کنار
مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم
قدرت خویش کند آینهٔ دهر اظهار
مریم ثانیه کز رابعهٔ چرخ اسیر
سجده خواهند کنیزان وی از استکبار
آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم
کاسمان راست به خاک در او استظهار
آفتابی که اگر از تتق آید بیرون
ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار
کامیابی که اگر طول بقا در خواهد
بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار
حفظ او گر نبود دست بدارد از هم
چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار
حرف تانیث گر از آینه گردد منفک
نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار
ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود
گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار
از نگارین صور جاریههای حرمش
صورتی را که کشد کلک مصور به جدار
ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر
روی برتابد و از شرم کند در دیوار
در ریاض حرم او که دو صد گلزار است
نکند آب و هوا تربیت نرگس زار
که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی
به گل عارض آن شمسهٔ خورشید عذار
گر به سیمای وی از روزن جنت حوری
خفته خواب عدم را به نماید دیدار
تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو
بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار
گر زمین حرمش از نظر نامحرم
روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار
سایه زان پیکر پر نور بیفتد به زمین
نه به اعجاز به میراث رسول مختار
قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم
بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار
بهر یک تن چو کند قافلهٔ جود روان
نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار
عدل او چون شکند صولت سر پنجهٔ ظلم
خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار
سایهٔ بخت سیاه از سر خصمش نرود
گر شود فیالمثل از مرتبهٔ خورشید سوار
سروراوندی دلشاد که از مرتبه است
فرش روبندهٔ کنیزان تو را ز آنها عار
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان
بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان
آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم
وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام
بختیانم به قطارند و روان در اقطار
وز جواهر کشی بار دواوین منست
حاملان را همهجا گرمتر از من بازار
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع
بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند
به جناب تو خبیری به سبیل اخبار
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن
با چنین خاطر افکار خطا در افکار
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد
از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی
توتیا وار عزیزش کند اندر انظار
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی
یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن
به غلط کس نکند بر من افتاده گذار
گرچه از بیبدلی مرکز نه دایرهام
نیست دیار به من یار درین طرفه دیار
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهٔ تو
محتشم نادره اندیشهٔ شیرین گفتار
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف
دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار
حال خود عرض نمیدارد از آن رو که مباد
طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار
یک دعا میکند اما و دعا این که ز غیب
فکند در دل الهام پذیرت جبار
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری
کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار
وز غلامان تو آن بندهٔ بیهمتا کیست
که مباهیست به او دور سپهر دوار
وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی
خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار
وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند
نام نواب معلی تو تا روز شمار
آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار
اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر
کز تر و خشک من زار برآورده دمار
داغ دیگر روش طالع کجرو که شود
کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار
داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن
دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار
داغ دیگر ستماندیشی اعدا که نیند
راضی الا به هلاک من آزرده زار
داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام
به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار
داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران
که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار
داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب
که ازین شغل خسیساند عزیزان همه خوار
اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب
این اثر مانده که نگذاشته از من آثار
کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی
زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار
ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی
مینماید به من از هیات گل هیبت خار
غنچه در دیدهٔ من اخگر و گل آتش تیز
ارغوان بر سر آن شعلهٔ ریزنده شرار
لالهٔ پیراهنی آلوده به خونابهٔ داغ
چاک چون جیب شکیب من بیصبر و قرار
مینماید به نظر سایهٔ سرو و چمنم
روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار
بر لب آب روان سبزه شبنم شسته
مژه اشک فشانیست به چشم من زار
نیست در گوشه باغم متمیز در گوش
بانگ زاغ و زغن و نغمهٔ قمری و هزار
کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون
صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار
از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون
مهجه رایت اقبال مرا از ادبار
از ریاض طرب آورده به دشت تعبم
چرخ غدار که بر کینه نهادهست مدار
دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون
دور هیهات کزین ورطهام آرد به کنار
مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم
قدرت خویش کند آینهٔ دهر اظهار
مریم ثانیه کز رابعهٔ چرخ اسیر
سجده خواهند کنیزان وی از استکبار
آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم
کاسمان راست به خاک در او استظهار
آفتابی که اگر از تتق آید بیرون
ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار
کامیابی که اگر طول بقا در خواهد
بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار
حفظ او گر نبود دست بدارد از هم
چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار
حرف تانیث گر از آینه گردد منفک
نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار
ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود
گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار
از نگارین صور جاریههای حرمش
صورتی را که کشد کلک مصور به جدار
ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر
روی برتابد و از شرم کند در دیوار
در ریاض حرم او که دو صد گلزار است
نکند آب و هوا تربیت نرگس زار
که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی
به گل عارض آن شمسهٔ خورشید عذار
گر به سیمای وی از روزن جنت حوری
خفته خواب عدم را به نماید دیدار
تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو
بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار
گر زمین حرمش از نظر نامحرم
روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار
سایه زان پیکر پر نور بیفتد به زمین
نه به اعجاز به میراث رسول مختار
قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم
بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار
بهر یک تن چو کند قافلهٔ جود روان
نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار
عدل او چون شکند صولت سر پنجهٔ ظلم
خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار
سایهٔ بخت سیاه از سر خصمش نرود
گر شود فیالمثل از مرتبهٔ خورشید سوار
سروراوندی دلشاد که از مرتبه است
فرش روبندهٔ کنیزان تو را ز آنها عار
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان
بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان
آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم
وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام
بختیانم به قطارند و روان در اقطار
وز جواهر کشی بار دواوین منست
حاملان را همهجا گرمتر از من بازار
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع
بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند
به جناب تو خبیری به سبیل اخبار
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن
با چنین خاطر افکار خطا در افکار
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد
از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی
توتیا وار عزیزش کند اندر انظار
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی
یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن
به غلط کس نکند بر من افتاده گذار
گرچه از بیبدلی مرکز نه دایرهام
نیست دیار به من یار درین طرفه دیار
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهٔ تو
محتشم نادره اندیشهٔ شیرین گفتار
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف
دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار
حال خود عرض نمیدارد از آن رو که مباد
طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار
یک دعا میکند اما و دعا این که ز غیب
فکند در دل الهام پذیرت جبار
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری
کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار
وز غلامان تو آن بندهٔ بیهمتا کیست
که مباهیست به او دور سپهر دوار
وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی
خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار
وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند
نام نواب معلی تو تا روز شمار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - ایضا من نتایج طبعه فی مدح سلطان الافهم محمد امین سلطان ترکمان
بیماریی به پای حضورم شکسته خار
کز رهگذار عافیتم برده بر کنار
بر تافتست ضعف چنان دست قوتم
کز سر نهادنم به زمین هم گذشته کار
جسمم که گرد راه عیادت نقاب اوست
پامال عالمی شده چون خاک رهگذار
نیلوفر ریاض ریاضت رخ من است
از سیلی که میخورم از دست روزگار
هرگز ز هم نمیگسلد کاروان لعل
زان قطرهها که بر رخ من میشود قطار
دست فلک ز رشتهٔ تدبیر تافتن
دامان من به جیب زمین بسته استوار
تدبیر این که پیش عزیزان مصر جود
خود را نسازم از سبکیها ذلیل و خوار
واندر فضای عالم علوی به طعمهای
شهباز همتم نکند پستی اختیار
با آن کزین سکون قوی لنگرم ز کوه
سنگینتر است کفه میزان اعتبار
غبنی است بس گرانم از این رهگذر که نیست
پایم روان به درگه نواب نامدار
سلطان کامکار محمد امین که هست
نازان به آفریدن او آفریدگار
آن قبلهٔ امم که به تنگ است سدهاش
از اختلاط ناصیهٔ شاه و شهریار
وان قلزم کرم که کشیده ز ساحلش
تا سقف عرش بر سر هم در شاهوار
گشت از صلای موهبتش گوشها گران
وز حمل بار مکرمتش دوشها فکار
در کلک صنع صانع او عز شانه
هر دقتی که بوده در او گشته آشکار
دارم گمان که خالق مخلوق آفرین
کرده در آفریدنش اظهار اقتدار
عکس جمال او به جمادات اگر فتد
بر دلبری مدار نهد صورت جدار
ذرات خاک پاش شمارند اگر به فرض
مه در حساب ناید و خورشید در شمار
آهو شکاری از سگ آن نامجو مجو
کز مردمی سگان ویند آدمی شکار
امرش به سیر گوی زمین حکم اگر کند
بی دست و پا فتد بره از روی اضطرار
نهیش به روی سیل نگون دست اگر نهد
پس خم زنان رود به عقب تا به کوهسار
بر رخش گرم جوش ببین گر ندیدهای
کانسان ز اقتدار بود اژدها سوار
از هم بپاشد و تل خاکستری شود
بیند اگر به قهر درین نیلگون حصار
هست از برای سوختن خرمن عدو
کافی ز آتش غضبش گرمی شرار
ای مالک رقاب ملوک سخن که هست
بر مدحت تو سلسلهٔ نظم را مدار
هرکس به مدعای دگر از سحاب نظم
بر کشت دولت تو ز شعر است رشحه بار
مقصود ومدعای من اما ز مدح تو
اینست این که نام تو سلطان نامدار
زیب کلام و زینت دیوان من شود
گوش قوای مدرکه را نیز گوشوار
هر نقطه هم شود ز سوادش به هند و روم
داغ دل هزار خدیو بزرگوار
زین لاف و دعوی احسن و اولاست محتشم
خاموش گشتن و به دعا کردن اختصار
تا نام داوران به دواوین شود رقم
وز خوش کلامی شعرا یابد اشتهار
از نام آن سپهر امارت کلام من
مشهور شرق و غرب بود آفتابوار
کز رهگذار عافیتم برده بر کنار
بر تافتست ضعف چنان دست قوتم
کز سر نهادنم به زمین هم گذشته کار
جسمم که گرد راه عیادت نقاب اوست
پامال عالمی شده چون خاک رهگذار
نیلوفر ریاض ریاضت رخ من است
از سیلی که میخورم از دست روزگار
هرگز ز هم نمیگسلد کاروان لعل
زان قطرهها که بر رخ من میشود قطار
دست فلک ز رشتهٔ تدبیر تافتن
دامان من به جیب زمین بسته استوار
تدبیر این که پیش عزیزان مصر جود
خود را نسازم از سبکیها ذلیل و خوار
واندر فضای عالم علوی به طعمهای
شهباز همتم نکند پستی اختیار
با آن کزین سکون قوی لنگرم ز کوه
سنگینتر است کفه میزان اعتبار
غبنی است بس گرانم از این رهگذر که نیست
پایم روان به درگه نواب نامدار
سلطان کامکار محمد امین که هست
نازان به آفریدن او آفریدگار
آن قبلهٔ امم که به تنگ است سدهاش
از اختلاط ناصیهٔ شاه و شهریار
وان قلزم کرم که کشیده ز ساحلش
تا سقف عرش بر سر هم در شاهوار
گشت از صلای موهبتش گوشها گران
وز حمل بار مکرمتش دوشها فکار
در کلک صنع صانع او عز شانه
هر دقتی که بوده در او گشته آشکار
دارم گمان که خالق مخلوق آفرین
کرده در آفریدنش اظهار اقتدار
عکس جمال او به جمادات اگر فتد
بر دلبری مدار نهد صورت جدار
ذرات خاک پاش شمارند اگر به فرض
مه در حساب ناید و خورشید در شمار
آهو شکاری از سگ آن نامجو مجو
کز مردمی سگان ویند آدمی شکار
امرش به سیر گوی زمین حکم اگر کند
بی دست و پا فتد بره از روی اضطرار
نهیش به روی سیل نگون دست اگر نهد
پس خم زنان رود به عقب تا به کوهسار
بر رخش گرم جوش ببین گر ندیدهای
کانسان ز اقتدار بود اژدها سوار
از هم بپاشد و تل خاکستری شود
بیند اگر به قهر درین نیلگون حصار
هست از برای سوختن خرمن عدو
کافی ز آتش غضبش گرمی شرار
ای مالک رقاب ملوک سخن که هست
بر مدحت تو سلسلهٔ نظم را مدار
هرکس به مدعای دگر از سحاب نظم
بر کشت دولت تو ز شعر است رشحه بار
مقصود ومدعای من اما ز مدح تو
اینست این که نام تو سلطان نامدار
زیب کلام و زینت دیوان من شود
گوش قوای مدرکه را نیز گوشوار
هر نقطه هم شود ز سوادش به هند و روم
داغ دل هزار خدیو بزرگوار
زین لاف و دعوی احسن و اولاست محتشم
خاموش گشتن و به دعا کردن اختصار
تا نام داوران به دواوین شود رقم
وز خوش کلامی شعرا یابد اشتهار
از نام آن سپهر امارت کلام من
مشهور شرق و غرب بود آفتابوار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - وله ایضا فی مدح بنت شاه دین پناه شاه طهماسب انارالله برهانه
بر دوش حاملان فلک باد پایدار
برجیس وار هودج بلقیس کامکار
مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر
خواندست پادشاه خوانین روزگار
مخدومهٔ جهان که اگر ننهد آسمان
بر رای او مدار نیابد جهان قرار
تاج سر زمان که زمین حریم او
فرسوده شد ز ناصیهٔ شاه و شهریار
تا کار آفتاب بود سایه گستری
گسترده باد بر سر او ظل کردگار
ای شمسهٔ جهان که جهان آفرین تو را
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
دارم طویل عرضهای اما به خدمتت
خواهم نمود عرض به عنوان اختصار
شش سال شد که راتبه من شدست هشت
در دفتر عنایت نواب نامدار
اما ندادهام من زار از دو سال پیش
دردسر سگان در آن جهان مدار
از بس که بودهام ز عطاهاش منفعل
از بس که بودهام ز کرمهاش شرمسار
حاصل که از تکاهل من بوده این فتور
نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار
حقا که گر چنین بشدی جان گداز من
این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار
جنبش نکردی از پی خواهش زبان من
گر آتشم زبانه زدی از دل فکار
حالا که ناامیدم ازین بخت بیهنر
وز لطف پروندهٔ خویشم امیدوار
آن زهرهٔ سپهر شرف گر مدد کند
گردون کند خزاین زر بر سرم نثار
تا پایهٔ سپهر بود زیر طاق عرش
بادا بنای جاه تو را پایهٔ استوار
برجیس وار هودج بلقیس کامکار
مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر
خواندست پادشاه خوانین روزگار
مخدومهٔ جهان که اگر ننهد آسمان
بر رای او مدار نیابد جهان قرار
تاج سر زمان که زمین حریم او
فرسوده شد ز ناصیهٔ شاه و شهریار
تا کار آفتاب بود سایه گستری
گسترده باد بر سر او ظل کردگار
ای شمسهٔ جهان که جهان آفرین تو را
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
دارم طویل عرضهای اما به خدمتت
خواهم نمود عرض به عنوان اختصار
شش سال شد که راتبه من شدست هشت
در دفتر عنایت نواب نامدار
اما ندادهام من زار از دو سال پیش
دردسر سگان در آن جهان مدار
از بس که بودهام ز عطاهاش منفعل
از بس که بودهام ز کرمهاش شرمسار
حاصل که از تکاهل من بوده این فتور
نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار
حقا که گر چنین بشدی جان گداز من
این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار
جنبش نکردی از پی خواهش زبان من
گر آتشم زبانه زدی از دل فکار
حالا که ناامیدم ازین بخت بیهنر
وز لطف پروندهٔ خویشم امیدوار
آن زهرهٔ سپهر شرف گر مدد کند
گردون کند خزاین زر بر سرم نثار
تا پایهٔ سپهر بود زیر طاق عرش
بادا بنای جاه تو را پایهٔ استوار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا من لطف انفاسه فی مدح اعتمادالدوله میرزا سلمان جابری
در وثاق خاص خود گرد یساق افشاند باز
آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز
باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم
با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز
وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طی لسان عمر دراز
اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست
بینوایان را ز کوچک پروریها دلنواز
از دعای او به آهنگ اجابت در عراق
راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز
ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند
راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز
رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بیمشقت بر رخ دشمن در عالم فروز
گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون
ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار
هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست
گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بینیاز
کارسازیهای او در سازگار سلطنت
هست نقش منتخب از نقش دان کارساز
محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر
از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز
بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان
تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز
خوانده خوان نوال از همت او جن و انس
رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز
ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان
بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز
میشود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور
بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز
در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق
بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز
ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست
مرغ روح آصفبن برخیا از اهتزاز
برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید
تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز
نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود
گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز
آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت
عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز
گر کنی در ایلغاری حکم بیمهلت روند
بختیان آسمان در زیر بارت بیجهاز
هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک
راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز
مصر دولت را عزیزی و به منت میکشند
یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز
بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان
کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز
خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری
راستان را در میان باز است چشم امتیاز
در مشام جان خیال عطر نرگس پختهٔ عشق
گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز
ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان
گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی میگداز
دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین
کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز
داری اندر جمله معنی هزاران پردگی
همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز
نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین
چون معلقهای طفلانست در جنب نماز
تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر
تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی
بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز
آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز
باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم
با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز
وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طی لسان عمر دراز
اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست
بینوایان را ز کوچک پروریها دلنواز
از دعای او به آهنگ اجابت در عراق
راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز
ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند
راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز
رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بیمشقت بر رخ دشمن در عالم فروز
گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون
ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار
هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست
گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بینیاز
کارسازیهای او در سازگار سلطنت
هست نقش منتخب از نقش دان کارساز
محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر
از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز
بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان
تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز
خوانده خوان نوال از همت او جن و انس
رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز
ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان
بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز
میشود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور
بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز
در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق
بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز
ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست
مرغ روح آصفبن برخیا از اهتزاز
برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید
تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز
نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود
گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز
آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت
عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز
گر کنی در ایلغاری حکم بیمهلت روند
بختیان آسمان در زیر بارت بیجهاز
هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک
راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز
مصر دولت را عزیزی و به منت میکشند
یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز
بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان
کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز
خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری
راستان را در میان باز است چشم امتیاز
در مشام جان خیال عطر نرگس پختهٔ عشق
گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز
ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان
گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی میگداز
دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین
کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز
داری اندر جمله معنی هزاران پردگی
همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز
نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین
چون معلقهای طفلانست در جنب نماز
تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر
تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی
بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - قصیدهٔ در مدح یوسف عادل شاه فرماید
اقبال بین که از پی طی ره وصال
پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال
بردمید از آن تن خاکی که جنبشش
صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال
افتادهای که بود گران جان تر از زمین
شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال
شد دست چرخ پر شهب از بس که میجهد
در زیر پای خیل بغال آتش از امال
احداث کرده جذبه راه دیار شوق
در مرکبان سست پی من تک غزال
دارد گمان زلزله از بیقراریم
سرهنگ جان که قلعهٔ تن راست کوتوال
منت خدای را که رفاهیت وطن
گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال
نزدیک شد که ذرهٔ بیتاب ناتوان
یابد به آفتاب جهانتاب اتصال
زد آفتاب چرخ که از دولت سریع
بعد از عروج روی کند در ره زوال
آن آفتاب کز سبب طول عهد او
جوید هزار ساله گران نقص از کمال
سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه
دارای داد گستر جم قدر یم نوال
آن برگزیدهٔ یوسف مصر صفا که هست
آئینه جمال خداوند ذوالجلال
در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس
میراث یوسفی که به او یافت انتقال
زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل
دادند صد کمال کزان بد یکی جمال
بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضهٔ تنگ
مرغ جلال او چو برآورد پر و بال
شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا
بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال
گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم
آید گر آتش غضب او به اشتغال
نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز
حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال
گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست
بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال
دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ
باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال
ای برقد جلال تو تشریفها قصیر
جز عز ذوالجلال که افتاده بیزوال
بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست
فرق توراست منت تعظیم لایزال
حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش
راضی که در جهان نکشد از تو انفعال
این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود
در ابتدای ناز نمود از تتق جمال
اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی
که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال
ای داور ملک صفت آسمان شکوه
وی سرور نکوسیر پادشه خصال
روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت
آمد به نفس کامل خود بر سر جدال
وز تازیانه کاری تعجیل داد پر
آن باره را که بود تحرک در او محال
هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش
گردید دور صد قدم از عقده وبال
یارب به لایزالی سلطان لمیزل
کز اشتغال سلطنت دیر انتقال
بر مسند جلال برانی هزار کام
با رتبهٔ جلیل بمانی هزار سال
پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال
بردمید از آن تن خاکی که جنبشش
صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال
افتادهای که بود گران جان تر از زمین
شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال
شد دست چرخ پر شهب از بس که میجهد
در زیر پای خیل بغال آتش از امال
احداث کرده جذبه راه دیار شوق
در مرکبان سست پی من تک غزال
دارد گمان زلزله از بیقراریم
سرهنگ جان که قلعهٔ تن راست کوتوال
منت خدای را که رفاهیت وطن
گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال
نزدیک شد که ذرهٔ بیتاب ناتوان
یابد به آفتاب جهانتاب اتصال
زد آفتاب چرخ که از دولت سریع
بعد از عروج روی کند در ره زوال
آن آفتاب کز سبب طول عهد او
جوید هزار ساله گران نقص از کمال
سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه
دارای داد گستر جم قدر یم نوال
آن برگزیدهٔ یوسف مصر صفا که هست
آئینه جمال خداوند ذوالجلال
در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس
میراث یوسفی که به او یافت انتقال
زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل
دادند صد کمال کزان بد یکی جمال
بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضهٔ تنگ
مرغ جلال او چو برآورد پر و بال
شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا
بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال
گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم
آید گر آتش غضب او به اشتغال
نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز
حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال
گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست
بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال
دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ
باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال
ای برقد جلال تو تشریفها قصیر
جز عز ذوالجلال که افتاده بیزوال
بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست
فرق توراست منت تعظیم لایزال
حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش
راضی که در جهان نکشد از تو انفعال
این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود
در ابتدای ناز نمود از تتق جمال
اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی
که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال
ای داور ملک صفت آسمان شکوه
وی سرور نکوسیر پادشه خصال
روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت
آمد به نفس کامل خود بر سر جدال
وز تازیانه کاری تعجیل داد پر
آن باره را که بود تحرک در او محال
هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش
گردید دور صد قدم از عقده وبال
یارب به لایزالی سلطان لمیزل
کز اشتغال سلطنت دیر انتقال
بر مسند جلال برانی هزار کام
با رتبهٔ جلیل بمانی هزار سال
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - وله فی مدیح سلطان خلیل ولد شمخال سلطان
داد کوشش اندر عزت مور ذلیل
سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل
کعبهٔ حاجات کز حاجت گشاده بر درش
از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل
هم به بخشش بیمثابه هم بریزش بیهمال
هم به همت بیمثال هم به احسان بیعدیل
بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد
نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل
اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند
سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل
شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم
رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل
پاس او تاوان ز عزرائیل گیرد تا ابد
مردگان در دعوی جان گر کنند او را وکیل
نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها
حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل
حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار
در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل
نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش
گر قبول او فتد ماکان من هذاالقبیل
ای به مصر آفرینش آفریده ذوالجلال
سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل
شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا
هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل
از عناصر میل آتش میکند هر شب شهاب
تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل
خصم الکن گز حدیث شکرینت زر دروست
در مزاجش گشته شیرینی به صفرا مستحیل
پشه ز امداد تو شاید گر به تار عنکبوت
پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل
دشمنت کامروز خود آهنین دارد به سر
خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل
خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر
ای تو را در غالبیت مدت فرصت طویل
دست جرات ز آستین برزن که صورت یاب نیست
کندی چنگال شیر از کید روباه محیل
پشهای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک
بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل
بنددش بر کوهه گاو زمین از تقل باد
ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل
گر اثر را از مؤثر دور خواهی تا به حشر
بیضهٔ ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل
در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش
رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل
من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل
داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل
منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن
زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل
وز دل پر آتشم زد چشمهٔ مهر تو سر
آن چنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل
سرو را بی آن که سازی در نظم محتشم
گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل
قیمتش ارسال کردی خانهات آباد باد
وز خدایت هم به این احسان جزائی بس جزیل
تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم
بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذلیل
سایهٔ اقبال و احسان تو بادا مستدام
برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل
بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا
وز برای دشمنانت بر زمین طبل رحیل
ز آتش کید سپهرت دارد ایمن آن که گشت
مانع گرم اختلاطیهای آتش با خلیل
سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل
کعبهٔ حاجات کز حاجت گشاده بر درش
از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل
هم به بخشش بیمثابه هم بریزش بیهمال
هم به همت بیمثال هم به احسان بیعدیل
بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد
نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل
اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند
سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل
شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم
رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل
پاس او تاوان ز عزرائیل گیرد تا ابد
مردگان در دعوی جان گر کنند او را وکیل
نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها
حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل
حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار
در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل
نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش
گر قبول او فتد ماکان من هذاالقبیل
ای به مصر آفرینش آفریده ذوالجلال
سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل
شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا
هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل
از عناصر میل آتش میکند هر شب شهاب
تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل
خصم الکن گز حدیث شکرینت زر دروست
در مزاجش گشته شیرینی به صفرا مستحیل
پشه ز امداد تو شاید گر به تار عنکبوت
پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل
دشمنت کامروز خود آهنین دارد به سر
خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل
خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر
ای تو را در غالبیت مدت فرصت طویل
دست جرات ز آستین برزن که صورت یاب نیست
کندی چنگال شیر از کید روباه محیل
پشهای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک
بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل
بنددش بر کوهه گاو زمین از تقل باد
ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل
گر اثر را از مؤثر دور خواهی تا به حشر
بیضهٔ ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل
در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش
رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل
من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل
داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل
منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن
زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل
وز دل پر آتشم زد چشمهٔ مهر تو سر
آن چنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل
سرو را بی آن که سازی در نظم محتشم
گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل
قیمتش ارسال کردی خانهات آباد باد
وز خدایت هم به این احسان جزائی بس جزیل
تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم
بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذلیل
سایهٔ اقبال و احسان تو بادا مستدام
برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل
بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا
وز برای دشمنانت بر زمین طبل رحیل
ز آتش کید سپهرت دارد ایمن آن که گشت
مانع گرم اختلاطیهای آتش با خلیل
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیابن ابیطالب
خوش آن زبان که شود چون زبان لوح و قلم
به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم
خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش
نخست ثبت کند مدحت امام امم
خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ
در مناقب شاه نجف در آن مدغم
دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین
که جز به مدح شه نخل برنیاری دم
به خاک رفته فرو نظم آبدار تو به
اگر از آن نشود باغ منقبت خرم
درین جهان به ستایش مشو ندیم کسی
که در جهان دگر همینت ندیم ندم
فسانه طی کن و در مدحت کریمی کوش
که در کرم سگ او عار دارد از حاتم
به مدح کام دهی عقد نطق بند کزو
شوی به منعی بکری زمان زمان ملهم
به مجلس کرم از ساقی طلب کن جام
که تا ابد نکنی عرض احتیاج به جم
برات خویش به مهر دهندهای برسان
که در رکوع به خواهنده میدهد خاتم
حیات جو زدم زندهای که میآید
ز طفل مکتب او کار عیسی مریم
به سایه اسدی رو که گرگ مردم خوار
ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم
ببر به محکمه قاضی شکایت چرخ
که در میانهٔ بازو کبوتر است حکم
به صدق شو سگ آن آستان که محترمند
سگان شیر خدا همچو آهوان حرم
به دانکه در کتب آسمانی آمده است
ابوالحسن همهجا بر ابوالبشر اقدم
مهم خویش بود خلق را اهم مهام
مرا ثنای امام امم مهم اهم
رسید مطلع دیگر ز سکه خانهٔ فکر
که میدود چو زر سکهدار در عالم
به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم
خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش
نخست ثبت کند مدحت امام امم
خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ
در مناقب شاه نجف در آن مدغم
دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین
که جز به مدح شه نخل برنیاری دم
به خاک رفته فرو نظم آبدار تو به
اگر از آن نشود باغ منقبت خرم
درین جهان به ستایش مشو ندیم کسی
که در جهان دگر همینت ندیم ندم
فسانه طی کن و در مدحت کریمی کوش
که در کرم سگ او عار دارد از حاتم
به مدح کام دهی عقد نطق بند کزو
شوی به منعی بکری زمان زمان ملهم
به مجلس کرم از ساقی طلب کن جام
که تا ابد نکنی عرض احتیاج به جم
برات خویش به مهر دهندهای برسان
که در رکوع به خواهنده میدهد خاتم
حیات جو زدم زندهای که میآید
ز طفل مکتب او کار عیسی مریم
به سایه اسدی رو که گرگ مردم خوار
ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم
ببر به محکمه قاضی شکایت چرخ
که در میانهٔ بازو کبوتر است حکم
به صدق شو سگ آن آستان که محترمند
سگان شیر خدا همچو آهوان حرم
به دانکه در کتب آسمانی آمده است
ابوالحسن همهجا بر ابوالبشر اقدم
مهم خویش بود خلق را اهم مهام
مرا ثنای امام امم مهم اهم
رسید مطلع دیگر ز سکه خانهٔ فکر
که میدود چو زر سکهدار در عالم
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیابن ابیطالب
ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام
هندوی خال تو را صد یوسف مصری غلام
چهرهات افروخته ماه درخشان را عذار
جلوهات آموخته کبک خرامان را خرام
کاکلت بر آفتاب از ساحری افکنده ظل
سنبلت بر روی آب از جادوئی گسترده دام
طوبی از قدت پیاپی میکند رفتار کسب
طوطی از لعلت دمادم میکند گفتار وام
گل به بویت گرچه میباشد نمیباشد بسی
مه به رویت گرچه میماند نمیماند تمام
گر نسازم سر فدایت بر تو خون من حلال
ور نمیرم در هوایت زندگی بر من حرام
کوکب اوج جلالی باد حسنت لایزال
آفتاب بی زوالی باد ظلت مستدام
شاه خوبانی چو جولان میکنی بر پشت زین
ماه تابانی چو طالع میشوی از طرف بام
صد هزاران شیوه دارد آن پری در دلبری
من ندارم جز دلی آیا نهم دل بر کدام
یافتم دی رخصت طوف ریاض عارضش
زد صبا زآن گلستان بوی بهشتم بر مشام
روضه دیدم چو جنت، جنت از وی برده فیض
چشمه دیدم چه کوثر کوثر از وی جسته کام
بر لب آن چشمه از خالش نشسته هندوئی
چون سواد دیده مردم به عین احترام
مانع لب تشنها زان چشمهٔ زمزم صفات
ناهی دلخستها زان شربت عناب فام
غیرتم زد در دل آتش کز چه باشد بیسبب
هندوی شیرین مذاق از دلبر ما تلخ کام
خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربین
بانگ بر من زد که ای در نکتهدانی ناتمام
هندوئی کز زیرکی و مقبلی رضوان صفت
گشته کوثر را حفیظ و کرده جنت را مقام
خود نمیگوئی که خواهد بود ای ناقص خرد
جز غلام شاه انجم چاکر کیوان غلام
سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار
قسور جنگ آور اژدر در لیث انتقام
حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک
جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام
ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت
انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام
فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقهای
در زمان کندی و افکندی درین فیروزه بام
قاتل عنتر که بر یکران چه میگردد سوار
میفرستد خصم را سوی عدم در نیم گام
خواجه قنبر که هندوی کمیتش ماه را
خوانده چون کیوان غلام خویش بدرش کرده نام
داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت
بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام
أین عم مصطفی بحرالسخا بدرالدجی
اصل و نسل بوالبشر خیرالبشر کهفالانام
از تقدم در امور مؤمنان نعمالامیر
وز تقدس در صلوة قدسیان نعمالامام
آن که گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود
شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام
وانکه گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر
آب و آتش را دهد با هم به یکدم التیام
آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم
از زمین خیزد که سبحانالذی یحییالعظام
سهمه فی قوسه کالطیر فی برجالسما
سیفه فی کفه کالبرق فی جوفالغمام
پشت عصیان را به دیوار عطایش اعتماد
دست طاعت را به دامان قبولش اعتصام
گر نبودی صیقل شمشیر برق آئین وی
میگرفت آیینهٔ اسلام را زنگ ظلام
ور نکردی مهر ذاتش در طبایع انطباع
نور ایمان را نبودی در ضمایر ارتسام
ای که هر صبح از سلام ساکنان هفت چرخ
بارگاهت میشود از شش جهة دارالسلام
وی بهر شام از سجود محرمان نه فلک
هست قصر احترامت ثانی بیتالحرام
گر نبودی رایض امرت به امر هیچکس
توسن گردن کش گردون نمیگردید رام
ور نکردی پایهٔ عونت مدد افلاک را
این رواق بیستون ایمن نبودی ز انهدام
آب دریا موج بر گردون زدی گر یافتی
قطرهای از لجه قدر تو با وی انضمام
بس که دست انتقام از قوت عدلت قویست
لاله رنگ از خون شاهین است چنگال حمام
از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده
آن چنان کز اشهر اثنا عشر شهر صیام
ای مقالت مثل ما قالالنبی خیرالمقال
وی کلامت بعد قرآن مبین خیرالکلام
من کجا و مدحت معجز کلامی همچو تو
خاصه با این شعر بیپرگار و نظم بینظام
سویت این ابیات سست آورده و شرمندهام
ز آن که معلوم است نزد جوهری قدر رخام
لیک میخواهم به یمن مدحتت پیدا شود
در کلام محتشم ایشان گردون احتشام
زور شعر کاتبی سوز کلام آذری
گرمی انفاس کاشی حدت ابن حسام
صنعت ابیات سلمان حسن اقوال حسن
لذت گفتار خواجو قوت نظم نظام
حاصل از اکسیر لطف چاشنی بخشت شود
طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام
یک تمنای دگر دارم که چون در روز حشر
بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام
زان میان ظل ظلیلم بر سر اندازی ز لطف
وز شراب سلسبیلم جرعهای ریزی به کام
مدعا چون عرض شد ساکت شو ای دل تا کنم
اختیار اختصار و ابتدای اختتام
تا درین دیرینه دیر از سیر سلطان نجوم
نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام
روز احباب تو نورانی الی یومالحساب
روز اعدای تو ظلمانی الی یومالقیام
هندوی خال تو را صد یوسف مصری غلام
چهرهات افروخته ماه درخشان را عذار
جلوهات آموخته کبک خرامان را خرام
کاکلت بر آفتاب از ساحری افکنده ظل
سنبلت بر روی آب از جادوئی گسترده دام
طوبی از قدت پیاپی میکند رفتار کسب
طوطی از لعلت دمادم میکند گفتار وام
گل به بویت گرچه میباشد نمیباشد بسی
مه به رویت گرچه میماند نمیماند تمام
گر نسازم سر فدایت بر تو خون من حلال
ور نمیرم در هوایت زندگی بر من حرام
کوکب اوج جلالی باد حسنت لایزال
آفتاب بی زوالی باد ظلت مستدام
شاه خوبانی چو جولان میکنی بر پشت زین
ماه تابانی چو طالع میشوی از طرف بام
صد هزاران شیوه دارد آن پری در دلبری
من ندارم جز دلی آیا نهم دل بر کدام
یافتم دی رخصت طوف ریاض عارضش
زد صبا زآن گلستان بوی بهشتم بر مشام
روضه دیدم چو جنت، جنت از وی برده فیض
چشمه دیدم چه کوثر کوثر از وی جسته کام
بر لب آن چشمه از خالش نشسته هندوئی
چون سواد دیده مردم به عین احترام
مانع لب تشنها زان چشمهٔ زمزم صفات
ناهی دلخستها زان شربت عناب فام
غیرتم زد در دل آتش کز چه باشد بیسبب
هندوی شیرین مذاق از دلبر ما تلخ کام
خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربین
بانگ بر من زد که ای در نکتهدانی ناتمام
هندوئی کز زیرکی و مقبلی رضوان صفت
گشته کوثر را حفیظ و کرده جنت را مقام
خود نمیگوئی که خواهد بود ای ناقص خرد
جز غلام شاه انجم چاکر کیوان غلام
سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار
قسور جنگ آور اژدر در لیث انتقام
حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک
جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام
ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت
انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام
فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقهای
در زمان کندی و افکندی درین فیروزه بام
قاتل عنتر که بر یکران چه میگردد سوار
میفرستد خصم را سوی عدم در نیم گام
خواجه قنبر که هندوی کمیتش ماه را
خوانده چون کیوان غلام خویش بدرش کرده نام
داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت
بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام
أین عم مصطفی بحرالسخا بدرالدجی
اصل و نسل بوالبشر خیرالبشر کهفالانام
از تقدم در امور مؤمنان نعمالامیر
وز تقدس در صلوة قدسیان نعمالامام
آن که گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود
شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام
وانکه گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر
آب و آتش را دهد با هم به یکدم التیام
آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم
از زمین خیزد که سبحانالذی یحییالعظام
سهمه فی قوسه کالطیر فی برجالسما
سیفه فی کفه کالبرق فی جوفالغمام
پشت عصیان را به دیوار عطایش اعتماد
دست طاعت را به دامان قبولش اعتصام
گر نبودی صیقل شمشیر برق آئین وی
میگرفت آیینهٔ اسلام را زنگ ظلام
ور نکردی مهر ذاتش در طبایع انطباع
نور ایمان را نبودی در ضمایر ارتسام
ای که هر صبح از سلام ساکنان هفت چرخ
بارگاهت میشود از شش جهة دارالسلام
وی بهر شام از سجود محرمان نه فلک
هست قصر احترامت ثانی بیتالحرام
گر نبودی رایض امرت به امر هیچکس
توسن گردن کش گردون نمیگردید رام
ور نکردی پایهٔ عونت مدد افلاک را
این رواق بیستون ایمن نبودی ز انهدام
آب دریا موج بر گردون زدی گر یافتی
قطرهای از لجه قدر تو با وی انضمام
بس که دست انتقام از قوت عدلت قویست
لاله رنگ از خون شاهین است چنگال حمام
از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده
آن چنان کز اشهر اثنا عشر شهر صیام
ای مقالت مثل ما قالالنبی خیرالمقال
وی کلامت بعد قرآن مبین خیرالکلام
من کجا و مدحت معجز کلامی همچو تو
خاصه با این شعر بیپرگار و نظم بینظام
سویت این ابیات سست آورده و شرمندهام
ز آن که معلوم است نزد جوهری قدر رخام
لیک میخواهم به یمن مدحتت پیدا شود
در کلام محتشم ایشان گردون احتشام
زور شعر کاتبی سوز کلام آذری
گرمی انفاس کاشی حدت ابن حسام
صنعت ابیات سلمان حسن اقوال حسن
لذت گفتار خواجو قوت نظم نظام
حاصل از اکسیر لطف چاشنی بخشت شود
طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام
یک تمنای دگر دارم که چون در روز حشر
بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام
زان میان ظل ظلیلم بر سر اندازی ز لطف
وز شراب سلسبیلم جرعهای ریزی به کام
مدعا چون عرض شد ساکت شو ای دل تا کنم
اختیار اختصار و ابتدای اختتام
تا درین دیرینه دیر از سیر سلطان نجوم
نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام
روز احباب تو نورانی الی یومالحساب
روز اعدای تو ظلمانی الی یومالقیام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - وله ایضا من درر منظوماته فی مدح دستورالاعظم میرزامحمد
روزه رفت و آمد از نزدیک مخدوم الانام
بر سر من مشفقی با عیدی عید صیام
وه چه مخدوم آن که هست از رفعت ذات کریم
سرور اهل کرم سردار و سرخیل کرام
وه چه سر خیل آن که خیل خسروان عصر را
میتواند داد در یک بزم باهم انتظام
اختر بیضا تجلی گوهر دری شعاع
داور دارا تجمل والی والامقام
کار فرمایندهٔ طبعش زبان علم و حلم
سده فرزینه بزمش جبین خاص و عام
چرخ اعظم را مقابل قابل دیهیم و گاه
شاه عالم را مصاحب صاحب القاب و نام
روزگارش زان محمد خواند کاندر نه حرم
میستایندش مقیمان سپهر از احترام
میزند مانند طفل مریم از اعجاز دم
هرچه طبع مبدعش میآفریند در کلام
نژاد زد میان نظم گوئی تیغ زد
ورنه چون بینالمسارع منقطع شد التیام
معنی کز دل بود چون صید وحشی در گریز
خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام
بحر اول بر بقای خویش میلرزد که هست
کمترین قایم دست فیاضش غمام
قرص خورشید از عطا میافکند پیش گدا
طشت حاتم چون نیفتد در زمان او زبام
بیطلب چون کرد جیب و آستینم پر درم
یافتم کاندر کرم حاتم کدامست او کدام
مدح گفتن و آن گه از ممدوح جستن جایزه
نیست جز فعل ادانی نیست جز کار لئام
مدح کردن نیز گوش آنگه گشودن دست جود
در حقیقت هست سودای درم بخشیش نام
بخشش آن باشد که کس نادیده شخصی را به خواب
بخشد از خواب پریشانیش بیداری تمام
مدح گفتن آن چنان اولی که بیذل طمع
در سخن مرد سخن گستر نماید اهتمام
زین دو حالت آنچه از من بود خود نامد به فعل
وین خجالت ماند بهر من الی یومالقیام
و آنچه زان دریادل زر بار گوهرریز بود
از وجود آمد به استمرار و ادرار و دوام
مالک الملک سخن خلاق اقوال حسن
سامی الرتبت سمی جد خود خیرالانام
پستی ما کردار تقصیر این فعل ارتکاب
وان بلندیهای همت کرد آن امر التزام
ای به دوران تو دولت را رواج اندر رواج
وی به تدبیر تو عالم را نظام اندر نظام
در ازل ذیل جلالت از غبار خود کشید
سرمهٔ امیدواری در دو چشم اعتصام
در عبارت آفرینی گرنه یکتائی چرا
خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام
زین شرف کاندر بنان اشرف در جنبش است
تا به زانو میرود در مشگ کلک خوشخرام
کز لک مژگان خود چشمت برون آرد ز سر
سوی بدبینت اگر بینی به چشم انتقام
در ثنایت معترف گردم به عجز خویشتن
گرنه با طبع من اقبال تو یابد انضمام
سرورا بیجد و جهدی از ریاض لطف تو
محتشم را خورد اگر بوی عطائی بر مشام
طوق در گردن غلامی هم شدش پیدا که هست
در لقب مالک رقاب پادشاهان کلام
ابتدا به در دعا اکنون که گر سحرست شعر
پیش نازک طبع دارد لذت تام اختتام
تا سپهر پیر را در سایه باشد آفتاب
ز اقتصای وضع دوران سال و ماه و صبح و شام
ظل شاه نوجوان بر فرق فرقد سای تو
باد چون ظل تو بر فرق خلایق مستدام
بر سر من مشفقی با عیدی عید صیام
وه چه مخدوم آن که هست از رفعت ذات کریم
سرور اهل کرم سردار و سرخیل کرام
وه چه سر خیل آن که خیل خسروان عصر را
میتواند داد در یک بزم باهم انتظام
اختر بیضا تجلی گوهر دری شعاع
داور دارا تجمل والی والامقام
کار فرمایندهٔ طبعش زبان علم و حلم
سده فرزینه بزمش جبین خاص و عام
چرخ اعظم را مقابل قابل دیهیم و گاه
شاه عالم را مصاحب صاحب القاب و نام
روزگارش زان محمد خواند کاندر نه حرم
میستایندش مقیمان سپهر از احترام
میزند مانند طفل مریم از اعجاز دم
هرچه طبع مبدعش میآفریند در کلام
نژاد زد میان نظم گوئی تیغ زد
ورنه چون بینالمسارع منقطع شد التیام
معنی کز دل بود چون صید وحشی در گریز
خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام
بحر اول بر بقای خویش میلرزد که هست
کمترین قایم دست فیاضش غمام
قرص خورشید از عطا میافکند پیش گدا
طشت حاتم چون نیفتد در زمان او زبام
بیطلب چون کرد جیب و آستینم پر درم
یافتم کاندر کرم حاتم کدامست او کدام
مدح گفتن و آن گه از ممدوح جستن جایزه
نیست جز فعل ادانی نیست جز کار لئام
مدح کردن نیز گوش آنگه گشودن دست جود
در حقیقت هست سودای درم بخشیش نام
بخشش آن باشد که کس نادیده شخصی را به خواب
بخشد از خواب پریشانیش بیداری تمام
مدح گفتن آن چنان اولی که بیذل طمع
در سخن مرد سخن گستر نماید اهتمام
زین دو حالت آنچه از من بود خود نامد به فعل
وین خجالت ماند بهر من الی یومالقیام
و آنچه زان دریادل زر بار گوهرریز بود
از وجود آمد به استمرار و ادرار و دوام
مالک الملک سخن خلاق اقوال حسن
سامی الرتبت سمی جد خود خیرالانام
پستی ما کردار تقصیر این فعل ارتکاب
وان بلندیهای همت کرد آن امر التزام
ای به دوران تو دولت را رواج اندر رواج
وی به تدبیر تو عالم را نظام اندر نظام
در ازل ذیل جلالت از غبار خود کشید
سرمهٔ امیدواری در دو چشم اعتصام
در عبارت آفرینی گرنه یکتائی چرا
خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام
زین شرف کاندر بنان اشرف در جنبش است
تا به زانو میرود در مشگ کلک خوشخرام
کز لک مژگان خود چشمت برون آرد ز سر
سوی بدبینت اگر بینی به چشم انتقام
در ثنایت معترف گردم به عجز خویشتن
گرنه با طبع من اقبال تو یابد انضمام
سرورا بیجد و جهدی از ریاض لطف تو
محتشم را خورد اگر بوی عطائی بر مشام
طوق در گردن غلامی هم شدش پیدا که هست
در لقب مالک رقاب پادشاهان کلام
ابتدا به در دعا اکنون که گر سحرست شعر
پیش نازک طبع دارد لذت تام اختتام
تا سپهر پیر را در سایه باشد آفتاب
ز اقتصای وضع دوران سال و ماه و صبح و شام
ظل شاه نوجوان بر فرق فرقد سای تو
باد چون ظل تو بر فرق خلایق مستدام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - فی مدح صدرالاجل امیر شمسالدین محمد کرمانی گفته
ایا صبا برسان تحفهٔ درود و سلام
ز کمترین خلایق به بهترین انام
پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول
جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام
سمی صدر رسل هادی جمیع سبل
سر رئوس امم تاج تارک اسلام
خدایگان صدور جهان که در آفاق
صدارت از شرفش در تفاخر است مدام
بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد
که ای جلال تو را جلوه در لباس دوام
غلام بی بدلت محتشم که خواند اول
بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام
بر او زمین وسیع آخر آن چنان شد تنگ
که گشت شیرهٔ جان در تنش فشرده تمام
نه پای راه نوردی که در گشایش کار
ره امید به دستش دهد گشایش کام
نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی
کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام
اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت
سبک بهاثمری تازه میکند لب و کام
ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون
نسیم لطف تمامی نمیرسد به مشام
که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب
شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام
درین زمان که غم انگیز گشتنش میکرد
زمانه بادهٔ عیشی که ریختش درجام
همان رحیق روان کلام مولی بود
که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام
کلام نی که زلالی بدیع سلسلهای
طراز دوش امم گوشوار گوش گرام
زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز
دری جدید به روی دل ذوی الافهام
به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات
حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام
چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف
نبات را به تکلف نهند حنظل نام
ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند
به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام
ز سرزمین فصاحت روایح گلها
بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام
در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود
به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام
در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ
لباس برقد معنی برد به این اندام
بزرگوارا دارم دلی و صد امید
جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام
که هست از مدد منعم غنی و قدیر
کریم عام کرم واهب جمیع مرام
بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف
صلای جود درین دور در ترقی تام
مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص
تو را ز لطف به امثال من توجه عام
بود بعید که عرش مکان من نرسد
در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام
ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع
مهام را به ید قدرت شهیست زمام
که در نوازش و دریادلی و زربخشی
هزار حاتمش از روی نسبت است غلام
مضیق است زمان ای زمان مزین ساز
صحیفهٔ سخنت را به مهر ختم کلام
برای دولت دیر انتقال تا یابد
دعا به ذکر ثبات و دوام استحکام
ز پایداری اقبال باد مستحکم
صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام
ز کمترین خلایق به بهترین انام
پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول
جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام
سمی صدر رسل هادی جمیع سبل
سر رئوس امم تاج تارک اسلام
خدایگان صدور جهان که در آفاق
صدارت از شرفش در تفاخر است مدام
بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد
که ای جلال تو را جلوه در لباس دوام
غلام بی بدلت محتشم که خواند اول
بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام
بر او زمین وسیع آخر آن چنان شد تنگ
که گشت شیرهٔ جان در تنش فشرده تمام
نه پای راه نوردی که در گشایش کار
ره امید به دستش دهد گشایش کام
نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی
کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام
اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت
سبک بهاثمری تازه میکند لب و کام
ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون
نسیم لطف تمامی نمیرسد به مشام
که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب
شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام
درین زمان که غم انگیز گشتنش میکرد
زمانه بادهٔ عیشی که ریختش درجام
همان رحیق روان کلام مولی بود
که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام
کلام نی که زلالی بدیع سلسلهای
طراز دوش امم گوشوار گوش گرام
زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز
دری جدید به روی دل ذوی الافهام
به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات
حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام
چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف
نبات را به تکلف نهند حنظل نام
ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند
به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام
ز سرزمین فصاحت روایح گلها
بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام
در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود
به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام
در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ
لباس برقد معنی برد به این اندام
بزرگوارا دارم دلی و صد امید
جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام
که هست از مدد منعم غنی و قدیر
کریم عام کرم واهب جمیع مرام
بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف
صلای جود درین دور در ترقی تام
مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص
تو را ز لطف به امثال من توجه عام
بود بعید که عرش مکان من نرسد
در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام
ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع
مهام را به ید قدرت شهیست زمام
که در نوازش و دریادلی و زربخشی
هزار حاتمش از روی نسبت است غلام
مضیق است زمان ای زمان مزین ساز
صحیفهٔ سخنت را به مهر ختم کلام
برای دولت دیر انتقال تا یابد
دعا به ذکر ثبات و دوام استحکام
ز پایداری اقبال باد مستحکم
صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح سلطان حسن فرماید
آیت اقبال شد رایت سلطان حسن
حمد خداوند را اذهب عناالحزن
آن که نسیم از درش گر گذرد بر قبور
مردهٔ صد ساله را روح در آید به تن
آن که غضب رایتش گر فتد از حلم دور
جان مسیحا زند خیمه برون از بدن
ذات نکو طینتش زینت صد بارگاه
وضع گران رتبتش زیور صد انجمن
شام و سحر روزگار از ره آن کامکار
برده ز دشت صبا عطر به دشت ختن
خواست به نامش کند نوبر گفتار طفل
رفت و بفتاد آن شست زبان از لبن
زندهٔ انفاس او باج خوران مسیح
بندهٔ احسان او پادشهان سخن
از پی وزن نقود که آن همه صرف گداست
وقف ترازوی اوست سنگ ترازو شکن
پیش رخش گر عقیق دم زند از رنگ خویش
چرخ بتابد به عنف روی سهیل از یمن
تازه تر از شاخ گل بر دمد از قعر گور
گر شنود به روی او کشتهٔ خونین کفن
در ظلماتست لیک بر سر آب حیات
هر دل مسکین که او بسته به مشگین رسن
لشگریانش همه شیر دل و شیر گیر
عسکریانش تمام پیلتن و پیل کن
سیر گه باطنش کو چه صدق و یقین
غوطه گه خاطرش لجه سرو علن
از قدم بندیان بند سیاست گسل
بر گنه مجرمان ذیل حمایت فکن
ای به هزار اعتبار کرده تو را کامکار
کام ده دشمنان پادشه ذوالمنن
حلم تو هرجا که کرد پای وقار استوار
میکند آنجا سپند بر سر آتش وطن
معدلتت خسرویست در سپهش هر نفر
تیشهٔ فرهاد گیر ریشهٔ بیداد کن
دست سبک ریزشت دشمن گنج گران
لعل گران ارزشت معدن در عدن
پردهٔ اهل سکان بر فتد از روزگار
چون متحرک شود سرو تو در پیرهن
تا دهی اشجار را لطف خرامش به باد
سرو خرامنده را ساز چمان در چمن
تا سپرد پای تو راه چمن گشتهاند
چهره سپاران باد برگ گل و یاسمن
لطف منت هرکه را ناز کی داد وام
بر کف پا میخورد نیشتر از نسترن
دیدهٔ رخت را در آب دید و به من برد پی
عقل تنت را به خواب دید و به جان برد ظن
یوسف عهدی و هست بر سر بازار تو
پرده در گوش خلق غلغلهٔ مرد و زن
حسن تو دارد دو حق بر من محزون که هست
عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن
شمع وصال توراست جان لکن اما دریغ
کاتش این شمع راست بعد غریب از لگن
عشق که دارد دو شکل از چه ز وصل فراق
بهر رقیبان پری بهر منست اهرمن
راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن
دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن
تا شدهام بر درت از حبشی بندگان
صد قرشی گشتهاند بنده و لالای من
مکتب عشق تو هست مسکن صد بوعلی
طفل سبق خوان در او محتشم استاد فن
چون سخن آرائیم پا به دعایش نهاد
مصرع مطلع نهاد روی به پای سخن
رایت خورشید را تا بود این ارتفاع
آیت اقبال باد رایت سلطان حسن
حمد خداوند را اذهب عناالحزن
آن که نسیم از درش گر گذرد بر قبور
مردهٔ صد ساله را روح در آید به تن
آن که غضب رایتش گر فتد از حلم دور
جان مسیحا زند خیمه برون از بدن
ذات نکو طینتش زینت صد بارگاه
وضع گران رتبتش زیور صد انجمن
شام و سحر روزگار از ره آن کامکار
برده ز دشت صبا عطر به دشت ختن
خواست به نامش کند نوبر گفتار طفل
رفت و بفتاد آن شست زبان از لبن
زندهٔ انفاس او باج خوران مسیح
بندهٔ احسان او پادشهان سخن
از پی وزن نقود که آن همه صرف گداست
وقف ترازوی اوست سنگ ترازو شکن
پیش رخش گر عقیق دم زند از رنگ خویش
چرخ بتابد به عنف روی سهیل از یمن
تازه تر از شاخ گل بر دمد از قعر گور
گر شنود به روی او کشتهٔ خونین کفن
در ظلماتست لیک بر سر آب حیات
هر دل مسکین که او بسته به مشگین رسن
لشگریانش همه شیر دل و شیر گیر
عسکریانش تمام پیلتن و پیل کن
سیر گه باطنش کو چه صدق و یقین
غوطه گه خاطرش لجه سرو علن
از قدم بندیان بند سیاست گسل
بر گنه مجرمان ذیل حمایت فکن
ای به هزار اعتبار کرده تو را کامکار
کام ده دشمنان پادشه ذوالمنن
حلم تو هرجا که کرد پای وقار استوار
میکند آنجا سپند بر سر آتش وطن
معدلتت خسرویست در سپهش هر نفر
تیشهٔ فرهاد گیر ریشهٔ بیداد کن
دست سبک ریزشت دشمن گنج گران
لعل گران ارزشت معدن در عدن
پردهٔ اهل سکان بر فتد از روزگار
چون متحرک شود سرو تو در پیرهن
تا دهی اشجار را لطف خرامش به باد
سرو خرامنده را ساز چمان در چمن
تا سپرد پای تو راه چمن گشتهاند
چهره سپاران باد برگ گل و یاسمن
لطف منت هرکه را ناز کی داد وام
بر کف پا میخورد نیشتر از نسترن
دیدهٔ رخت را در آب دید و به من برد پی
عقل تنت را به خواب دید و به جان برد ظن
یوسف عهدی و هست بر سر بازار تو
پرده در گوش خلق غلغلهٔ مرد و زن
حسن تو دارد دو حق بر من محزون که هست
عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن
شمع وصال توراست جان لکن اما دریغ
کاتش این شمع راست بعد غریب از لگن
عشق که دارد دو شکل از چه ز وصل فراق
بهر رقیبان پری بهر منست اهرمن
راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن
دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن
تا شدهام بر درت از حبشی بندگان
صد قرشی گشتهاند بنده و لالای من
مکتب عشق تو هست مسکن صد بوعلی
طفل سبق خوان در او محتشم استاد فن
چون سخن آرائیم پا به دعایش نهاد
مصرع مطلع نهاد روی به پای سخن
رایت خورشید را تا بود این ارتفاع
آیت اقبال باد رایت سلطان حسن
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - ایضا من بدایع افکاره فی مدح اعتمادالدوله میرزا لطف الله
دمید صبحی و از پرتو دمیدن آن
به ذرهای نظر افکند آفتاب جهان
چه صبح چهره نمایندهٔ هزار امید
که مشکل است بیانش به صدهزار زبان
چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال
که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان
مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین
حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان
گزیده نسخهٔ لطفاله لطف الله
که هست آینهٔ صنع صانع دیان
محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال
گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان
جلیل موهبتی کاسمان به دو کشد
زری که سایل او را بریزد از دمان
یگانه صانع خیاط خانهٔ تقدیر
بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان
نهد به سجدهٔ او هفت عضو خود به زمین
به آسمان اگر ازشان او دهند نشان
چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست
حرام در نظر عقل روزهٔ رمضان
به زیر بال و پر خویش مرغ تربیتش
ز بیضههای عصافیر شد عقاب پران
رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر
هزار زه شنود گوش گوشههای کمان
چنان که خاک شناسد خراش تیشهٔ تیز
سخای دست ودلش بحر میشناسد و کان
زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین
زهی ز عظم تو شرمندهٔ وسعت امکان
ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را
تبارکالله از الطاف خالق منان
جوان کننده دوران پیر ساخت تو را
هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان
به خال چهرهٔ زنگی اگر نظر فکنی
شود ز مردمی انسان دیدهٔ انسان
زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة
تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان
جهان مدار از بس که شرمسار تو را
به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران
بزرگوارا از بس به زیر بار توام
ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان
زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح
ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح
وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند
چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما
به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا
ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را
هزار سال بود ملک عمرت آبادان
منم کهن بلدی در کمال ویرانی
تو گنج عالم ویران یگانه ایران
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی
که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
غلام بی بدلت محتشم که از افلاس
کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
چو درد فاقهاش اکثر دواپذیر شده
علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد
کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
امیدوار چنانم که دولت ابدی
ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان
به ذرهای نظر افکند آفتاب جهان
چه صبح چهره نمایندهٔ هزار امید
که مشکل است بیانش به صدهزار زبان
چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال
که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان
مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین
حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان
گزیده نسخهٔ لطفاله لطف الله
که هست آینهٔ صنع صانع دیان
محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال
گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان
جلیل موهبتی کاسمان به دو کشد
زری که سایل او را بریزد از دمان
یگانه صانع خیاط خانهٔ تقدیر
بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان
نهد به سجدهٔ او هفت عضو خود به زمین
به آسمان اگر ازشان او دهند نشان
چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست
حرام در نظر عقل روزهٔ رمضان
به زیر بال و پر خویش مرغ تربیتش
ز بیضههای عصافیر شد عقاب پران
رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر
هزار زه شنود گوش گوشههای کمان
چنان که خاک شناسد خراش تیشهٔ تیز
سخای دست ودلش بحر میشناسد و کان
زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین
زهی ز عظم تو شرمندهٔ وسعت امکان
ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را
تبارکالله از الطاف خالق منان
جوان کننده دوران پیر ساخت تو را
هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان
به خال چهرهٔ زنگی اگر نظر فکنی
شود ز مردمی انسان دیدهٔ انسان
زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة
تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان
جهان مدار از بس که شرمسار تو را
به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران
بزرگوارا از بس به زیر بار توام
ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان
زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح
ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح
وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند
چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما
به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا
ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را
هزار سال بود ملک عمرت آبادان
منم کهن بلدی در کمال ویرانی
تو گنج عالم ویران یگانه ایران
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی
که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
غلام بی بدلت محتشم که از افلاس
کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
چو درد فاقهاش اکثر دواپذیر شده
علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد
کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
امیدوار چنانم که دولت ابدی
ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - فی مدح دستورالاعظم ابوالمید میرزا جابری طاب ثراه
باد مسعود و همایون خلعت شاه جهان
بر وزیر جم سریر کامکار کامران
آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم
مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان
میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین
پایهٔ دین و دول سرمایهٔ امن و امان
آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل
فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان
وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت
گوهری مانند او در مخزن آخر زمان
هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب
مهلوا فرمانروا کشورگشا گیتیستان
برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست
زان که از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان
بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش
در تن دهر سقیم او کرد عیسیوار جان
بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین
شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان
آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند
در بنانش میتواند کرد کلک ناتوان
خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند
آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران
آستینش جبههٔ فرسایندهٔ میر و وزیر
آستانش سجدهٔ فرمایندهٔ سلطان و خان
دهر معلول از علاجش خستهٔ عیسی طبیب
خلق عالم در پناهش گله موسی شبان
میتواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل
ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال
دزد چون پرگار میگردد به گرد کاروان
از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد
تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان
گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا
گر کند احساس منع از صولت او صولجان
انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی
پشه در دم برکند گوش از پیل دمان
مژدهٔ عونش چو سازد زیر دستان را دلیر
از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان
عون او خلق جهان از از بد عالم پناه
عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان
گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل
شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان
بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی
چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان
های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست
عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب
از میان چار دیوار مکان و لامکان
بیطلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت
بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان
عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین
خسروان را آستین بوسند و او را آستان
در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد
نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان
دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار
چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران
خلعتی کایزد به قد کبریای او برید
در زمان شاه عالی همت حاتم زمان
گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر
ور به بیزند از گوهر خواهی به دقت خاک کان
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود
ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان
نقش تشریفی چنان صورت نمیبندد مگر
در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان
وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما
سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان
بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد
با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان
در خور آن تاج تابان جقهای کز همسری
میزند پر بر پر خورشید در یک آشیان
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت
مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان
از علامتهای تشریف شریف آصفی
همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان
از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد
زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران
مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش
شام باشد دهری خفتن در آذربایجان
توسنی کز روز باد پویهاش گوی زمین
در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان
از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار
گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر
تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست
آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران
بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش
تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان
حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد
عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان
اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب
آن لقب را دوخسان آورد طبع نکتهدان
گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت
تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان
قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد
عقل دور اندیشه در اندیشهٔ اصلاح آن
طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت
اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان
آصفا عالم مدارا بختیارا داورا
ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان
عرضهای دارم چه قول مردم بالغ سخن
هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان
طوطی شیرین زبان شکرستان عراق
کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان
با وجود این همه بیدست و پائیها که داشت
گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان
وان چه بیش از جملهاش آواره میکرد از وطن
قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید
بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران
من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم
هست ارسال ثناها کاروان در کاروان
بیتکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم
کز هراسش بود بیآرام در تن مرغ جان
وز طلب گشتند بر امید دیگر لطفها
قرض خواهان دیگر هم اندکی کوتهزبان
ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین
کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان
بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری
سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان
محتشم ای در فن خود از توقع برکنار
آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان
بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند
پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران
تا درین کاخ عظیمالرکن خوش بنیان دهند
از بنای بیزوال دولت و ملت نشان
پایهٔ بنیان این ملت تو باشی پایدار
اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان
بر وزیر جم سریر کامکار کامران
آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم
مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان
میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین
پایهٔ دین و دول سرمایهٔ امن و امان
آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل
فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان
وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت
گوهری مانند او در مخزن آخر زمان
هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب
مهلوا فرمانروا کشورگشا گیتیستان
برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست
زان که از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان
بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش
در تن دهر سقیم او کرد عیسیوار جان
بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین
شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان
آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند
در بنانش میتواند کرد کلک ناتوان
خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند
آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران
آستینش جبههٔ فرسایندهٔ میر و وزیر
آستانش سجدهٔ فرمایندهٔ سلطان و خان
دهر معلول از علاجش خستهٔ عیسی طبیب
خلق عالم در پناهش گله موسی شبان
میتواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل
ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال
دزد چون پرگار میگردد به گرد کاروان
از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد
تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان
گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا
گر کند احساس منع از صولت او صولجان
انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی
پشه در دم برکند گوش از پیل دمان
مژدهٔ عونش چو سازد زیر دستان را دلیر
از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان
عون او خلق جهان از از بد عالم پناه
عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان
گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل
شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان
بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی
چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان
های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست
عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب
از میان چار دیوار مکان و لامکان
بیطلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت
بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان
عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین
خسروان را آستین بوسند و او را آستان
در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد
نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان
دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار
چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران
خلعتی کایزد به قد کبریای او برید
در زمان شاه عالی همت حاتم زمان
گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر
ور به بیزند از گوهر خواهی به دقت خاک کان
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود
ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان
نقش تشریفی چنان صورت نمیبندد مگر
در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان
وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما
سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان
بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد
با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان
در خور آن تاج تابان جقهای کز همسری
میزند پر بر پر خورشید در یک آشیان
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت
مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان
از علامتهای تشریف شریف آصفی
همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان
از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد
زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران
مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش
شام باشد دهری خفتن در آذربایجان
توسنی کز روز باد پویهاش گوی زمین
در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان
از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار
گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر
تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست
آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران
بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش
تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان
حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد
عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان
اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب
آن لقب را دوخسان آورد طبع نکتهدان
گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت
تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان
قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد
عقل دور اندیشه در اندیشهٔ اصلاح آن
طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت
اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان
آصفا عالم مدارا بختیارا داورا
ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان
عرضهای دارم چه قول مردم بالغ سخن
هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان
طوطی شیرین زبان شکرستان عراق
کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان
با وجود این همه بیدست و پائیها که داشت
گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان
وان چه بیش از جملهاش آواره میکرد از وطن
قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید
بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران
من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم
هست ارسال ثناها کاروان در کاروان
بیتکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم
کز هراسش بود بیآرام در تن مرغ جان
وز طلب گشتند بر امید دیگر لطفها
قرض خواهان دیگر هم اندکی کوتهزبان
ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین
کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان
بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری
سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان
محتشم ای در فن خود از توقع برکنار
آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان
بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند
پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران
تا درین کاخ عظیمالرکن خوش بنیان دهند
از بنای بیزوال دولت و ملت نشان
پایهٔ بنیان این ملت تو باشی پایدار
اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان