عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابوالسلاطین عباس شاه غازی نیای بیضا رای شاهنشاه اسلام پناه خلدلله ملکه فرماید
هست از دو کعبه امروز دین خدای خرسند
کز فر آن دو کعبه است شاخ هدی برومند
آنکعبه صدر ملت این کعبه پشت دولت
آن را به شرع پیمان ، این را به عدل پیوند
صید اندر آن حرامست در ملت پیمبر
می اندر این حلالست در مذهب خردمند
از فر آن عرب را ساید به چرخ اکلیل
از قرب این عجم را نازد به عرش آوند
این قبلهٔ ملوکست آن قبلهٔ ملایک
آن خانهٔ خدایست این خانهٔ خداوند
عباس شاه غازی کز یاری جهاندار
صیت جهانگشایی در هفتکشور افکند
کوهیست بحر پرداز بحریست کوه پیکر
مهریست ابر همت ابریست مهر مانند
با حلم او سه گوی است ثهلان و طور و جودی
با جود اوسهجویاسعمانو نیلو اروند
با جود بیکرانش چاهیست بحر قلزم
با حلم بی قیاسش کاهیست کوه الوند
خنگش چو در تکاد و غوغا و ملک ختلان
عزمش چو در روارو آشوب و مرز میمند
جیشش به گاه پیکار خنجر گذار و خونخوار
هریک به وقعه الوا هریک به حمله الوند
از قهرکینهتوزش ولوال در بخارا
از رمح فتنهسوزش زلزال در سمرقند
با دست گوهرافشان چون پا نهد به یکران
بینی سحاب نیسان بر قلهٔ دماوند
بر دیرپایگیتیکاخشکند تحکم
برگرد گرد گردون خنگش زند شکرخند
پیر خرد ندیده چون او بهینه استاد
مام جهان ندیده چون او مهینه فرزند
سامان هفت کشور عدلش به امن آراست
دامان چار مادر جودش به گوهر آکند
ثهلان به پیش حملش خجلت برد ز خردل
عمان به نزد جودش شنعت برد ز فرکند
درکاخ شوکت او گیهان بهنیه چاکر
بر خوان نعمت اوگردونکمینه آوند
کنزی ز بخش اوست دریا و گنج و معدن
رمزی ز دانش اوس استا و زند و پازند
در مرغزار عالیش هرجاکه خار ظلمی
با تیشهٔ عدالت عزمش ز ریشه برکند
دی در سرخ دیدی از حملهٔ سپاهش
یکشهر بنده آزاد یک ملک خواجه دربند
یک جیش را غنیمت از مرو تا به سقلاب
یک فوج را هزیمت از طوس تا به دربند
فردا بود که بینی اندر دیار خوارزم
فوجی اسیر شادان جوقی امیر دربند
آخر مگر نه سنجر بهر هلاک اتسز
شدکینهجو بهخوارزمدر سال سیصد و اند
از بهرکشور وگنج خود را فکند در رنج
تاگنج و مال آورد بر سرکشان پراکند
خسرو نه کم ز سنجر از زور و هور و لشکر
خصمش نه بر ز اتسز از زر و زور و پیوند
فرداست کز خراسان لشکر کشد به توران
با دست گوهرافشان با تیغ گوهر کند
از بسکه کشته پشته حیران شود محاسب
از بسکه خسته بسته نادان شود خردمند
خوارزمشهگریزان از دیده اشکریزان
بر رخ ز مویه صد چین بر دل ز نال صد بند
توران خراب گشته جیحون سراب گشته
میمند و مرو ویران گرگانج و کات فرکند
تا باغ و راغگردد در موسم بهاران
از ژالهکان الماس از لالهکوه یاکند
در رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش
در جام دشمنان زهر درکام دوستان قند
کز فر آن دو کعبه است شاخ هدی برومند
آنکعبه صدر ملت این کعبه پشت دولت
آن را به شرع پیمان ، این را به عدل پیوند
صید اندر آن حرامست در ملت پیمبر
می اندر این حلالست در مذهب خردمند
از فر آن عرب را ساید به چرخ اکلیل
از قرب این عجم را نازد به عرش آوند
این قبلهٔ ملوکست آن قبلهٔ ملایک
آن خانهٔ خدایست این خانهٔ خداوند
عباس شاه غازی کز یاری جهاندار
صیت جهانگشایی در هفتکشور افکند
کوهیست بحر پرداز بحریست کوه پیکر
مهریست ابر همت ابریست مهر مانند
با حلم او سه گوی است ثهلان و طور و جودی
با جود اوسهجویاسعمانو نیلو اروند
با جود بیکرانش چاهیست بحر قلزم
با حلم بی قیاسش کاهیست کوه الوند
خنگش چو در تکاد و غوغا و ملک ختلان
عزمش چو در روارو آشوب و مرز میمند
جیشش به گاه پیکار خنجر گذار و خونخوار
هریک به وقعه الوا هریک به حمله الوند
از قهرکینهتوزش ولوال در بخارا
از رمح فتنهسوزش زلزال در سمرقند
با دست گوهرافشان چون پا نهد به یکران
بینی سحاب نیسان بر قلهٔ دماوند
بر دیرپایگیتیکاخشکند تحکم
برگرد گرد گردون خنگش زند شکرخند
پیر خرد ندیده چون او بهینه استاد
مام جهان ندیده چون او مهینه فرزند
سامان هفت کشور عدلش به امن آراست
دامان چار مادر جودش به گوهر آکند
ثهلان به پیش حملش خجلت برد ز خردل
عمان به نزد جودش شنعت برد ز فرکند
درکاخ شوکت او گیهان بهنیه چاکر
بر خوان نعمت اوگردونکمینه آوند
کنزی ز بخش اوست دریا و گنج و معدن
رمزی ز دانش اوس استا و زند و پازند
در مرغزار عالیش هرجاکه خار ظلمی
با تیشهٔ عدالت عزمش ز ریشه برکند
دی در سرخ دیدی از حملهٔ سپاهش
یکشهر بنده آزاد یک ملک خواجه دربند
یک جیش را غنیمت از مرو تا به سقلاب
یک فوج را هزیمت از طوس تا به دربند
فردا بود که بینی اندر دیار خوارزم
فوجی اسیر شادان جوقی امیر دربند
آخر مگر نه سنجر بهر هلاک اتسز
شدکینهجو بهخوارزمدر سال سیصد و اند
از بهرکشور وگنج خود را فکند در رنج
تاگنج و مال آورد بر سرکشان پراکند
خسرو نه کم ز سنجر از زور و هور و لشکر
خصمش نه بر ز اتسز از زر و زور و پیوند
فرداست کز خراسان لشکر کشد به توران
با دست گوهرافشان با تیغ گوهر کند
از بسکه کشته پشته حیران شود محاسب
از بسکه خسته بسته نادان شود خردمند
خوارزمشهگریزان از دیده اشکریزان
بر رخ ز مویه صد چین بر دل ز نال صد بند
توران خراب گشته جیحون سراب گشته
میمند و مرو ویران گرگانج و کات فرکند
تا باغ و راغگردد در موسم بهاران
از ژالهکان الماس از لالهکوه یاکند
در رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش
در جام دشمنان زهر درکام دوستان قند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده قهرمان میرزا حکمران آذربایجان طابثراه فرماید
هر کرا ایزد اختیار کند
در دوگیتیش بختیارکند
وانکه را کردگار کرد عزیز
نتواند زمانه خوارکند
بس نماید مدار چرخکهن
تا یکی را جهان مدار کند
صه چون شاه خاوران ملک
که بدو ملک افتخار کند
قهرمان میرزاکه از سخطش
ملک الموت زینهارکند
آنکه چون پا به کارزار نهد
بر بداندیش کارزار کند
خنگش از گرد در بسیط زمین
هرچه دشتاست کوهسار کند
تبرش از سهم در دیار عدو
هرچه چشمستاشکبار کند
تیغش ار نیست نو بهار چرا
دامن خاک لالهزارکند
باش تا بوم روم را ز غبار
تیره چون اهل زنگبارکند
باش تا عزم مملکتگیرش
فتح کشمیر و قندهار کند
باش تا موکب جهانگردش
عزم فرغانه و حصارکند
جیشش از مور تیغ و مار سنان
پهنه را پر ز مور و مار کند
قتل و تاراج و اخذ مال و منال
به یکی حمله هر چهارکند
در مذاق عدو مهابت او
شهد را زهر ناگوارکند
دشمن از ملک او برون نرود
مگر از این جهان فرارکند
نفس باد عنبرین گردد
چون به خاک درش گذار کند
با تن دشمنان کند قهرش
آنچه با پرنیان شرارکند
با دل دوستان کند مهرش
آنچه با بوستان بهارکند
کس نیارد که تا به روز شمار
جود یکروزهاش شمارکند
آفتابیست بر فراز سپهر
جا چو بر خنگ راهوار کند
ای امیریکه یک پیادهٔ تو
کار یکم مملکت سوارکند
در جهان هیچ راز پنهان نیست
کش نه رای تو آشکارکند
نبرد جان عدو ز سطوت تو
گر ز پولاد صد حصار کند
فلک سفله را قضا نه عجب
گر به کاخ تو پردهدار کند
لاجرم عنکبوت پرده زند
چون نبی جایگاه به غار کند
بس عجب نیست کز رعایت تو
پشه سیمرغ را شکار کند
در صف کینه خنجرت کاری
با تن خصم نابکار کند
کافریدون به خیره سر ضحاک
همی ازگرزگاو سارکند
گوش آفاق را مشاطهٔ صنع
از عطای تو گوشوار کند
شهریارا سزدکه دولت تو
فخر از صدر روزگار کند
دولت تست چرخ و او اختر
چرخ از اختر افتخارکند
آن امیریکهکوه را سخطش
همچو سیماب بیقرارکند
آنکه در چشم فتنه انصافش
اثر برگ کوکنار کند
خرد پیر راکیاست او
سخرهٔ طفل شیرخوار کند
بحر عمانکهین عطیهٔ اوست
که به هنگام اضطرار کند
ورنهدر یک نفس دو عالم را
خود به یک سایلی نثارکند
حزم او آبگینه را به مثل
همچو البرز استوار کند
نکند تکیه برکسی الاک
تکیه بر عونکردگارکند
به دو انگشت نی سرانگشتش
کار صد تیغ آبدارکند
هست یکتن ولی بهجودت رای
روز کین کار صدهزار کند
ابر دستش به دشت اگر بارد
دشت را بحر بیکنار کند
خسروا بهکه در محامد تو
فکر قاآنی اختصارکند
تا همی خاک را عبیرآگین
نفس باد نوبهارکند
ابر اردیبهشت بستان را
مخزن در شاهوار کند
دولتت را چو حزم آصف عهد
ملک العرش پایدارکند
در دوگیتیش بختیارکند
وانکه را کردگار کرد عزیز
نتواند زمانه خوارکند
بس نماید مدار چرخکهن
تا یکی را جهان مدار کند
صه چون شاه خاوران ملک
که بدو ملک افتخار کند
قهرمان میرزاکه از سخطش
ملک الموت زینهارکند
آنکه چون پا به کارزار نهد
بر بداندیش کارزار کند
خنگش از گرد در بسیط زمین
هرچه دشتاست کوهسار کند
تبرش از سهم در دیار عدو
هرچه چشمستاشکبار کند
تیغش ار نیست نو بهار چرا
دامن خاک لالهزارکند
باش تا بوم روم را ز غبار
تیره چون اهل زنگبارکند
باش تا عزم مملکتگیرش
فتح کشمیر و قندهار کند
باش تا موکب جهانگردش
عزم فرغانه و حصارکند
جیشش از مور تیغ و مار سنان
پهنه را پر ز مور و مار کند
قتل و تاراج و اخذ مال و منال
به یکی حمله هر چهارکند
در مذاق عدو مهابت او
شهد را زهر ناگوارکند
دشمن از ملک او برون نرود
مگر از این جهان فرارکند
نفس باد عنبرین گردد
چون به خاک درش گذار کند
با تن دشمنان کند قهرش
آنچه با پرنیان شرارکند
با دل دوستان کند مهرش
آنچه با بوستان بهارکند
کس نیارد که تا به روز شمار
جود یکروزهاش شمارکند
آفتابیست بر فراز سپهر
جا چو بر خنگ راهوار کند
ای امیریکه یک پیادهٔ تو
کار یکم مملکت سوارکند
در جهان هیچ راز پنهان نیست
کش نه رای تو آشکارکند
نبرد جان عدو ز سطوت تو
گر ز پولاد صد حصار کند
فلک سفله را قضا نه عجب
گر به کاخ تو پردهدار کند
لاجرم عنکبوت پرده زند
چون نبی جایگاه به غار کند
بس عجب نیست کز رعایت تو
پشه سیمرغ را شکار کند
در صف کینه خنجرت کاری
با تن خصم نابکار کند
کافریدون به خیره سر ضحاک
همی ازگرزگاو سارکند
گوش آفاق را مشاطهٔ صنع
از عطای تو گوشوار کند
شهریارا سزدکه دولت تو
فخر از صدر روزگار کند
دولت تست چرخ و او اختر
چرخ از اختر افتخارکند
آن امیریکهکوه را سخطش
همچو سیماب بیقرارکند
آنکه در چشم فتنه انصافش
اثر برگ کوکنار کند
خرد پیر راکیاست او
سخرهٔ طفل شیرخوار کند
بحر عمانکهین عطیهٔ اوست
که به هنگام اضطرار کند
ورنهدر یک نفس دو عالم را
خود به یک سایلی نثارکند
حزم او آبگینه را به مثل
همچو البرز استوار کند
نکند تکیه برکسی الاک
تکیه بر عونکردگارکند
به دو انگشت نی سرانگشتش
کار صد تیغ آبدارکند
هست یکتن ولی بهجودت رای
روز کین کار صدهزار کند
ابر دستش به دشت اگر بارد
دشت را بحر بیکنار کند
خسروا بهکه در محامد تو
فکر قاآنی اختصارکند
تا همی خاک را عبیرآگین
نفس باد نوبهارکند
ابر اردیبهشت بستان را
مخزن در شاهوار کند
دولتت را چو حزم آصف عهد
ملک العرش پایدارکند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در ستایش شاهزاده مبرور شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید
قضا چو مسند اقبال در جهان افکند
به عزم داوری شاهکامران افکند
ابو الشجاع حسن شه که شیر گردون را
مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند
تهمتنی که به یک چین چهره سطوت او
هزار لرزه بر اندام آسمان افکند
دلاوریکه ز یک خم خام پر خم و تاب
هزار سلسله بر بالکهکشان افکند
به نیمکاوش فکرت ز رای مویشکاف
هزار رخنه در ابداع کنفکان افکند
ز قطرهای که چکد ز ابر دست او بر خاک
توان بنای دوصد بحر بیکران افکند
فتد زکاخ وی ار سنگریزهیی به زمین
ازو اساس جهان دگر توان افکند
تنی که کرد خیال خلاف او به ضمیر
اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افکند
ز بس که دهرهٔ او بحر بهرمان آورد
به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند
گره گشود ز کار زمانه شمشیرش
گره چو در خم ابروی جانستان افکند
فلک ز بهر زمینبوس آستانهٔ او
به لابه خود را در پای پاسبان افکند
بر آستان ز فرومایگی چو بار نیافت
به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند
تویی که ابر کفت دودهٔ دنائت را
ز یک افاضهٔ فیضی ز خانمان افکند
توییکه نسخهٔ دیباچهٔ جلادت تو
حدیث رستم دستان ز داستان افکند
اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان
که جوش جیش تو آشوب در جهان افکند
سنان قهر تو در خرق و التیام فلک
حکیم فلسفه را باز درگمان افکند
نبود خون عدو آنچه روزکین بر خاک
پرند قهر تو چون نقش پرنیان افکند
حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد
پی علاج خود از چهره ناردان افکند
فضای درگهت از نه فلک وسیعترست
عجب که وقعه درین تیره خاکدان افکند
نیام تیغ تو آن برغمان تیره دلست
کهگاهکینهوری دوزخ از دهان افکند
بلارک تو اگر نیست خیرهسر بهمن
گذر ز بهر چه در کام برغمان افکند
زمانه عرض غلامان درگهت میداد
سپهر خود را دزدیده در میان افکند
شها ز قهر پرندوشت آتشین آهم
شرار در دل ابنای انس و جان افکند
روا مدار که خلقی زنند شکرخند
که ذره را ز نظر شاه خاوران افکند
کسیکه معدن چندین هزار فضل بود
نشایدش به چنین رنج بیکران افکند
ز من جهانی در خنده زانکه سطوت تو
به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افکند
ز یک شکنج به روی مهابت تو به من
دو قوم را بهگمان عقل نکتهدان افکند
یکی بر آنکه به ظاهر ز بهر سود نهان
بهنام او ملک این قرعهٔ زیان افکند
برای برتری پایه سایه بر سر او
همای تربیت شاهکامران افکند
یکی بر آنکه به باطن شه از ظهور خطا
مرا ز چشم مقیمان آستان افکند
ز قهر بارخدایی بسان بارخدای
چو پست پایه عزازیلش از جنان افکند
بهراستیکه خود اندر تحیرمکه ملک
به من ز بهر چه این خشم ناگهان افکند
خلاصه کز پی تشکیک خلق از در لطف
به ناتوان تن من خلعتی توان افکند
به دهر تاکه سرایند انس و جانکه رسول
صلای دین شریعت در انس و جان افکند
ز امن عدل تو افکنده باد رسم ستم
چنانکه معدلتکسری از جهان افکند
به عزم داوری شاهکامران افکند
ابو الشجاع حسن شه که شیر گردون را
مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند
تهمتنی که به یک چین چهره سطوت او
هزار لرزه بر اندام آسمان افکند
دلاوریکه ز یک خم خام پر خم و تاب
هزار سلسله بر بالکهکشان افکند
به نیمکاوش فکرت ز رای مویشکاف
هزار رخنه در ابداع کنفکان افکند
ز قطرهای که چکد ز ابر دست او بر خاک
توان بنای دوصد بحر بیکران افکند
فتد زکاخ وی ار سنگریزهیی به زمین
ازو اساس جهان دگر توان افکند
تنی که کرد خیال خلاف او به ضمیر
اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افکند
ز بس که دهرهٔ او بحر بهرمان آورد
به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند
گره گشود ز کار زمانه شمشیرش
گره چو در خم ابروی جانستان افکند
فلک ز بهر زمینبوس آستانهٔ او
به لابه خود را در پای پاسبان افکند
بر آستان ز فرومایگی چو بار نیافت
به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند
تویی که ابر کفت دودهٔ دنائت را
ز یک افاضهٔ فیضی ز خانمان افکند
توییکه نسخهٔ دیباچهٔ جلادت تو
حدیث رستم دستان ز داستان افکند
اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان
که جوش جیش تو آشوب در جهان افکند
سنان قهر تو در خرق و التیام فلک
حکیم فلسفه را باز درگمان افکند
نبود خون عدو آنچه روزکین بر خاک
پرند قهر تو چون نقش پرنیان افکند
حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد
پی علاج خود از چهره ناردان افکند
فضای درگهت از نه فلک وسیعترست
عجب که وقعه درین تیره خاکدان افکند
نیام تیغ تو آن برغمان تیره دلست
کهگاهکینهوری دوزخ از دهان افکند
بلارک تو اگر نیست خیرهسر بهمن
گذر ز بهر چه در کام برغمان افکند
زمانه عرض غلامان درگهت میداد
سپهر خود را دزدیده در میان افکند
شها ز قهر پرندوشت آتشین آهم
شرار در دل ابنای انس و جان افکند
روا مدار که خلقی زنند شکرخند
که ذره را ز نظر شاه خاوران افکند
کسیکه معدن چندین هزار فضل بود
نشایدش به چنین رنج بیکران افکند
ز من جهانی در خنده زانکه سطوت تو
به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افکند
ز یک شکنج به روی مهابت تو به من
دو قوم را بهگمان عقل نکتهدان افکند
یکی بر آنکه به ظاهر ز بهر سود نهان
بهنام او ملک این قرعهٔ زیان افکند
برای برتری پایه سایه بر سر او
همای تربیت شاهکامران افکند
یکی بر آنکه به باطن شه از ظهور خطا
مرا ز چشم مقیمان آستان افکند
ز قهر بارخدایی بسان بارخدای
چو پست پایه عزازیلش از جنان افکند
بهراستیکه خود اندر تحیرمکه ملک
به من ز بهر چه این خشم ناگهان افکند
خلاصه کز پی تشکیک خلق از در لطف
به ناتوان تن من خلعتی توان افکند
به دهر تاکه سرایند انس و جانکه رسول
صلای دین شریعت در انس و جان افکند
ز امن عدل تو افکنده باد رسم ستم
چنانکه معدلتکسری از جهان افکند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در زمان ولیعهدی شاهنشاه ماضی محمد شاه غازی طابلله ثراه گوید
الحمد خدا را که ولیعهد مظفر
شد ناظم ملک پدر و دین پیمبر
شد منتظم از همت او ملت احمد
شد مشتهر از نصرت او مذهب جعفر
اقلیم خراسان که در آن شیر هراسان
یک ره چو خور آسان بدو مه کرد مسخر
چون خور که جهان گیرد بینصرت انجم
بگرفت جهان را همه بییاری لشکر
ای گرز تو چون بخت نکوخواه تو فربه
ای تیغ تو چون جسم بداندیش تو لاغر
در فصل زمستان که کس ازکنج شبستان
گر مرغ شود سویگلستان نزند پر
بستی و شکستی سپه خصم تناتن
رفتی و گرفتی کرهٔ خاک سراسر
صدباره به یکباره ترا گشت مسلم
صد بقعه به یک وقعه تراگشت مقرر
تو بحر خروشانی و شاهان همه قطره
با بحر خروشان نشود قطره برابر
یک دشت پلنگستی و یک چرخ ستاره
یک بحرنهنگشی و یک بیشه غضنفر
البرز بر برز تو و گرز تو گویی
کاهیست محقر به برکوه موقر
با سطوت تو شیر اَجَم کلب معلم
با رایت تو مهر فلک ماه منور
با هوش فلاطونی و با توش فریدون
با عزم سلیمانی و با رزم سکندر
از عدل تو آهو بره درکام پلنگان
ایمن تر از آن طفل که در دامن مادر
در روز وغا از تف شمشیر توگردون
ماند به یکی آهن تفتیده در آذر
از ناچخ تو نامی و ولوال به سقسینا
از خنجر تو یادی و زلزال بهکشمر
آنکو که بر البرز ندیدست دماوند
گو گرز تو بیند ز بر زین تکاور
از سطوت تو ویله به خوارزم و بخارا
از صولت تو مویه به کشمیر و لهاور
شبرنگگرانسنگ سبکهنگ تو در جنگ
کوهیست که با باد وزان گشته مخمر
آنگونه که بر چرخ بود حکم تو غالب
نه باز به کبکست و نه شاهین به کبوتر
از زخم خدنگت تن افلاک مشبک
وز گرد سمندت رخ اجرام مجدر
با خشم تو خشتیست فلک در ره سیلاب
با قهر تو خاریست جهان در ره صرصر
در دولت تو حال من و حالت دهقان
یکسان بود ای شاه ملک خوی فلکفر
لیکن بر شه جز سخن راست نشاید
با حالت من حالت دهقان نزند بر
او داس بهکف دارد و من کلک در انگشت
او تخم بهگل کارد و من شعر به دفتر
او تخم فشاند که به یک سال خورد بار
من مدح نمایم که به یک عمر برم بر
او حاصل کشتش نه به جز گندم و ارزن
من حاصلگفتم نه به جز لولو وگوهر
هم تقویت کشت وی از آب بهاری
هم تربیت شخص من از شاه سخنور
خود قابل مداحی و خدمت نیم اما
تضمینکنم ازگفت خود این قطعه مکرر
تو ابری و چون ابر زند کله بهگردون
تو مهری و چون مهر کند جلوه ز خاور
زان شاخ گل و برگ گیا هر دو مطرا
زین قصر شه و کوی گدا هر دو منور
تا آب به حیلت نشود سوده به هاول
تا باد به افسون نشود بسته به چنبر
بخت تو فروزندهتر از بیضهٔ بیضا
تخت تو فرازندهتر از گنبد اخضر
شد ناظم ملک پدر و دین پیمبر
شد منتظم از همت او ملت احمد
شد مشتهر از نصرت او مذهب جعفر
اقلیم خراسان که در آن شیر هراسان
یک ره چو خور آسان بدو مه کرد مسخر
چون خور که جهان گیرد بینصرت انجم
بگرفت جهان را همه بییاری لشکر
ای گرز تو چون بخت نکوخواه تو فربه
ای تیغ تو چون جسم بداندیش تو لاغر
در فصل زمستان که کس ازکنج شبستان
گر مرغ شود سویگلستان نزند پر
بستی و شکستی سپه خصم تناتن
رفتی و گرفتی کرهٔ خاک سراسر
صدباره به یکباره ترا گشت مسلم
صد بقعه به یک وقعه تراگشت مقرر
تو بحر خروشانی و شاهان همه قطره
با بحر خروشان نشود قطره برابر
یک دشت پلنگستی و یک چرخ ستاره
یک بحرنهنگشی و یک بیشه غضنفر
البرز بر برز تو و گرز تو گویی
کاهیست محقر به برکوه موقر
با سطوت تو شیر اَجَم کلب معلم
با رایت تو مهر فلک ماه منور
با هوش فلاطونی و با توش فریدون
با عزم سلیمانی و با رزم سکندر
از عدل تو آهو بره درکام پلنگان
ایمن تر از آن طفل که در دامن مادر
در روز وغا از تف شمشیر توگردون
ماند به یکی آهن تفتیده در آذر
از ناچخ تو نامی و ولوال به سقسینا
از خنجر تو یادی و زلزال بهکشمر
آنکو که بر البرز ندیدست دماوند
گو گرز تو بیند ز بر زین تکاور
از سطوت تو ویله به خوارزم و بخارا
از صولت تو مویه به کشمیر و لهاور
شبرنگگرانسنگ سبکهنگ تو در جنگ
کوهیست که با باد وزان گشته مخمر
آنگونه که بر چرخ بود حکم تو غالب
نه باز به کبکست و نه شاهین به کبوتر
از زخم خدنگت تن افلاک مشبک
وز گرد سمندت رخ اجرام مجدر
با خشم تو خشتیست فلک در ره سیلاب
با قهر تو خاریست جهان در ره صرصر
در دولت تو حال من و حالت دهقان
یکسان بود ای شاه ملک خوی فلکفر
لیکن بر شه جز سخن راست نشاید
با حالت من حالت دهقان نزند بر
او داس بهکف دارد و من کلک در انگشت
او تخم بهگل کارد و من شعر به دفتر
او تخم فشاند که به یک سال خورد بار
من مدح نمایم که به یک عمر برم بر
او حاصل کشتش نه به جز گندم و ارزن
من حاصلگفتم نه به جز لولو وگوهر
هم تقویت کشت وی از آب بهاری
هم تربیت شخص من از شاه سخنور
خود قابل مداحی و خدمت نیم اما
تضمینکنم ازگفت خود این قطعه مکرر
تو ابری و چون ابر زند کله بهگردون
تو مهری و چون مهر کند جلوه ز خاور
زان شاخ گل و برگ گیا هر دو مطرا
زین قصر شه و کوی گدا هر دو منور
تا آب به حیلت نشود سوده به هاول
تا باد به افسون نشود بسته به چنبر
بخت تو فروزندهتر از بیضهٔ بیضا
تخت تو فرازندهتر از گنبد اخضر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در ستایش پادشاه ماضی محمد شاه غازی طابالله ثراه گوید
الحمد که از موهبت ایزد داور
زد تکیه بر اورنگ حمل خسرو خاور
الماسفشان شد فلک از ژالهٔ بیضا
یاقوتنشان چمن از لالهٔ احمر
در دامن گل چنگ زده خار به خواری
زانگونه که درویش به دامان توانگر
در لاله وگل خلق خرامان شده چونانک
در آذر نمرود براهیم بن آزر
نرگس به جمال گل خیری شده خیره
زانگونه که بیمار کند میل مزعفر
لاله چو یکی حقهٔ بیجاده نمودار
در حقهٔ بیجاده نهان نافهٔ اذفر
گل گشته نهان در عقب شاخ شکوفه
چون شاهد دوشیزهیی اندر پس چادر
از بوی مل و رنگ گل و نکهت سنبل
مجلس همه پر غالیه و بسد و عنبر
وقتست که در روی در آید کرهٔ خاک
چون شاخگل از نغمهٔ مرغان نواگر
از فر گل و لاله و نسرین و شقایق
چون روز به شب ساحت باغست منور
برکوه همی لالهٔ حمرا دمد از سنگ
زانگونه که از سنگ جهد شعلهٔ آذر
از لاله چمن تا سپری معدن مرجان
از ژاله دمن تا نگری مخزن گوهر
خار ار نبود گرم سخنچینی بلبل
در گوش گل سرخ فرابرده چرا سر
از آب روان عکسگل و لاله پدیدار
زانگونهکه عکس میگلرنگ ز ساغر
دلگر به بهاران شده خرم عجبی نیست
کاو نیز هم آخر بودن شکل صنوبر
پیریست جوانبختکه از بخت جوانش
کیهان کهنسال جوانی کند از سر
آن خال سیاهست بر اندام شقایق
یا هندوی شه مشک برآکنده به مجمر
دارای جوانبخت محمد شه غازی
کز صولت او آب شود زهرهٔ اژدر
گردی ز گذار سپهش خاک مطبق
موجی ز سحاب کرمش چرخ مدور
شیپور نظامش نه اگر صور سرافیل
خیزد ز چه از نفخهٔ او شورش محشر
ای گوهر تو واسطه عقد مناظم
ای دولت تو ماشطهٔ شرع پیمبر
گه زلزله از حزم تو بر پیکر الوند
گه سلسله از عزم تو برگردن صرصر
گویی مه نوگشته زکوه احد آونگ
وقتیکه حمایل شودش تیغ به پیکر
گردی که ز نعلین تو خیزد گه رفتار
در چشم خرد با دو جهانست برابر
چون تافته ماری شده ازکوه سراشیب
فتراک تو آویخته از زین تکاور
تنگست فراخای جهان بر تو بهحدی
کت نیست تمایل به چپ و راست میسر
سیمرغ که بر قلهٔ قافست مطارش
گنجش ندهد لانهٔ عصفور و کبوتر
صفرت ز وجل خیزد از آنستکه دینار
هست از فزع جود تو باگونهٔ اصفر
جز تیغ تو که چشمهٔ فتحست که دیده
ناریکه شود جاری از آن چشمهٔ کوثر
باس تو نگهداشته ناموس خلایق
چندانکه اگر سیرکنی در همهکشور
یک قابله اندرگه میلاد موالید
از شرم پسر را نکند فرق ز دختر
نیران غضب شعله کشد در دل دشمن
از صارم پولاد تو ای شاه دلاور
خاره است دل خصم تو و تیغ تو فولاد
از خاره و پولاد فروزان شود آذر
دریا شود از تفّ حسام تو چنان خشک
کز ساحت او بال ذبابی نشود تر
شاها ملکا دادگرا مُلکستانا
ای بر ملکان از ملکالعرش مظفر
امروز به بخت تو بود نازش اقلیم
امروز به تخت تو بود بالشکشور
امروز تویی چرخ خلافت را خورشید
امروز تویی بحر ریاست راگوهر
امروز توییکز فزع چین جبینت
در روم نخسبد بهشب از واهمه قیصر
امروز تویی کز غو شیپور نظامت
خوارزم خدا را نشود خواب میسر
امروز ز تو تخت مهی یافته زینت
امروز ز تو تاج شهی یافته زیور
امروز تویی آنکه ز شمشیر نزارت
بخت تو سمین گشت و بداندیش تو لاغر
امروز تویی آن مهینگنبدگردول
در جنب اقالیم تو گوییست محقر
فرداست که تاریک کند چون شب دیجور
گرد سپهت ساحت کشمیر و لهاور
فرداستکه در روم به هر بوم ز بیمت
فریاد زن و مردکندگوش فلککر
فرداست که شیپور تو از ساحت خوارزم
از یاد برد طنطنهٔ نوبت سنجر
فرداست که گیتی شودت جمله مسلم
فرداستکهگیهان شودت جمله مسخر
ای شاه ترا موهبتی هست ز یزدان
کان موهبت از هر دو جهانست فزونتر
ناگفته هویداست ولی گفتنش اولی است
تا گوش مزین شود و کام معطر
پیریست جوانبختکه از بخت جوانش
گیهان کهنسال جوانیکند از سر
صدریست قَدَر قدر که با جاه رفیعش
گردون به همه فر و جلالت نزند بر
نوک قلمش صید کند جمله جهان را
چون چنگل شاهین که کند صید کبوتر
در پیکر اقلیم تو جانیست مجسم
درکالبد ملک تو روحیست مصور
زیبدکه بدو فخر کنی بر همه شاهان
زانگونهکه از همرهی خضر سکندر
تکرارکنم مدح تو شاها که مدیحت
قندست و همان به که شود قند مکرر
آنی تو که در روز و غا آتش خشمت
کاری کند از شعلهٔ کین با تن کافر
کز سهم تو بیپرسش یزدان به قیامت
از سوق سوی نارگریزد چو سمندر
زانرو که یقین داردکز فرط عنایت
در خلد ترا جای دهد ایزد داور
تا صفحه گردون به شب تار نماید
چون چهر من از ثابت و سیاره مجدر
خاک هدمت باد چو روی من وگردون
پر آبله از بوسهٔ شاهان فلک فر
زد تکیه بر اورنگ حمل خسرو خاور
الماسفشان شد فلک از ژالهٔ بیضا
یاقوتنشان چمن از لالهٔ احمر
در دامن گل چنگ زده خار به خواری
زانگونه که درویش به دامان توانگر
در لاله وگل خلق خرامان شده چونانک
در آذر نمرود براهیم بن آزر
نرگس به جمال گل خیری شده خیره
زانگونه که بیمار کند میل مزعفر
لاله چو یکی حقهٔ بیجاده نمودار
در حقهٔ بیجاده نهان نافهٔ اذفر
گل گشته نهان در عقب شاخ شکوفه
چون شاهد دوشیزهیی اندر پس چادر
از بوی مل و رنگ گل و نکهت سنبل
مجلس همه پر غالیه و بسد و عنبر
وقتست که در روی در آید کرهٔ خاک
چون شاخگل از نغمهٔ مرغان نواگر
از فر گل و لاله و نسرین و شقایق
چون روز به شب ساحت باغست منور
برکوه همی لالهٔ حمرا دمد از سنگ
زانگونه که از سنگ جهد شعلهٔ آذر
از لاله چمن تا سپری معدن مرجان
از ژاله دمن تا نگری مخزن گوهر
خار ار نبود گرم سخنچینی بلبل
در گوش گل سرخ فرابرده چرا سر
از آب روان عکسگل و لاله پدیدار
زانگونهکه عکس میگلرنگ ز ساغر
دلگر به بهاران شده خرم عجبی نیست
کاو نیز هم آخر بودن شکل صنوبر
پیریست جوانبختکه از بخت جوانش
کیهان کهنسال جوانی کند از سر
آن خال سیاهست بر اندام شقایق
یا هندوی شه مشک برآکنده به مجمر
دارای جوانبخت محمد شه غازی
کز صولت او آب شود زهرهٔ اژدر
گردی ز گذار سپهش خاک مطبق
موجی ز سحاب کرمش چرخ مدور
شیپور نظامش نه اگر صور سرافیل
خیزد ز چه از نفخهٔ او شورش محشر
ای گوهر تو واسطه عقد مناظم
ای دولت تو ماشطهٔ شرع پیمبر
گه زلزله از حزم تو بر پیکر الوند
گه سلسله از عزم تو برگردن صرصر
گویی مه نوگشته زکوه احد آونگ
وقتیکه حمایل شودش تیغ به پیکر
گردی که ز نعلین تو خیزد گه رفتار
در چشم خرد با دو جهانست برابر
چون تافته ماری شده ازکوه سراشیب
فتراک تو آویخته از زین تکاور
تنگست فراخای جهان بر تو بهحدی
کت نیست تمایل به چپ و راست میسر
سیمرغ که بر قلهٔ قافست مطارش
گنجش ندهد لانهٔ عصفور و کبوتر
صفرت ز وجل خیزد از آنستکه دینار
هست از فزع جود تو باگونهٔ اصفر
جز تیغ تو که چشمهٔ فتحست که دیده
ناریکه شود جاری از آن چشمهٔ کوثر
باس تو نگهداشته ناموس خلایق
چندانکه اگر سیرکنی در همهکشور
یک قابله اندرگه میلاد موالید
از شرم پسر را نکند فرق ز دختر
نیران غضب شعله کشد در دل دشمن
از صارم پولاد تو ای شاه دلاور
خاره است دل خصم تو و تیغ تو فولاد
از خاره و پولاد فروزان شود آذر
دریا شود از تفّ حسام تو چنان خشک
کز ساحت او بال ذبابی نشود تر
شاها ملکا دادگرا مُلکستانا
ای بر ملکان از ملکالعرش مظفر
امروز به بخت تو بود نازش اقلیم
امروز به تخت تو بود بالشکشور
امروز تویی چرخ خلافت را خورشید
امروز تویی بحر ریاست راگوهر
امروز توییکز فزع چین جبینت
در روم نخسبد بهشب از واهمه قیصر
امروز تویی کز غو شیپور نظامت
خوارزم خدا را نشود خواب میسر
امروز ز تو تخت مهی یافته زینت
امروز ز تو تاج شهی یافته زیور
امروز تویی آنکه ز شمشیر نزارت
بخت تو سمین گشت و بداندیش تو لاغر
امروز تویی آن مهینگنبدگردول
در جنب اقالیم تو گوییست محقر
فرداست که تاریک کند چون شب دیجور
گرد سپهت ساحت کشمیر و لهاور
فرداستکه در روم به هر بوم ز بیمت
فریاد زن و مردکندگوش فلککر
فرداست که شیپور تو از ساحت خوارزم
از یاد برد طنطنهٔ نوبت سنجر
فرداست که گیتی شودت جمله مسلم
فرداستکهگیهان شودت جمله مسخر
ای شاه ترا موهبتی هست ز یزدان
کان موهبت از هر دو جهانست فزونتر
ناگفته هویداست ولی گفتنش اولی است
تا گوش مزین شود و کام معطر
پیریست جوانبختکه از بخت جوانش
گیهان کهنسال جوانیکند از سر
صدریست قَدَر قدر که با جاه رفیعش
گردون به همه فر و جلالت نزند بر
نوک قلمش صید کند جمله جهان را
چون چنگل شاهین که کند صید کبوتر
در پیکر اقلیم تو جانیست مجسم
درکالبد ملک تو روحیست مصور
زیبدکه بدو فخر کنی بر همه شاهان
زانگونهکه از همرهی خضر سکندر
تکرارکنم مدح تو شاها که مدیحت
قندست و همان به که شود قند مکرر
آنی تو که در روز و غا آتش خشمت
کاری کند از شعلهٔ کین با تن کافر
کز سهم تو بیپرسش یزدان به قیامت
از سوق سوی نارگریزد چو سمندر
زانرو که یقین داردکز فرط عنایت
در خلد ترا جای دهد ایزد داور
تا صفحه گردون به شب تار نماید
چون چهر من از ثابت و سیاره مجدر
خاک هدمت باد چو روی من وگردون
پر آبله از بوسهٔ شاهان فلک فر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - گریز این قصیدهٔ در نسخهٔ دیگر به نام امیر دیوان میرزا نبی خان دیده شد لهذا از محل تغییر تحریر شد
ای طرهٔ مشکین تو با مشک پسرعم
ای خال تو با مردمک دیده برادر
بیرابطه آن یک را عودست همی خال
بیواسطه این یک را عنبر شده مادر
رخسار تو در طلعت حوریست بهشتی
گر حور بهشتی بود از مشکش معجر
هر رنگ که در گیتی در روی تو مدغم
هر سحر که در عالم در چشم تو مضمر
زودست کز آن اشک شود عاشق رسوا
زودستکز آن فتنه برآشوبدکشور
ای ترک یکی منع دو چشمان بکن از سحر
ارنه رسد آسیبت از میر مظفر
سالار نبی رسم و نبی اسم که شخصش
از فضل مجسم بود از جود مخمر
تیغش به چه ماند به یکی سوزان آتش
عزمش به چه ماند به یکی پران صرصر
زان یک زند آندم همه گر چوب و اگر سنگ
این یک همی از سنگ برون آرد آذر
خنگش به چه ماند به یکی باد سبکسیر
گرزش به چه ماند به یکی کوه گرانسر
رمحش به چه ماند به یکی نخلکه ندهد
در وقعه به جز از سر دشمنش همی بر
درکشتی اگر آیت حزمش بنگارند
حاجت نبود درگه طوفانش به لنگر
دولت شده بر چهر دلارایش شیدا
صولت شده بر شخص توانایش چاکر
آنجا که بود کاخ جلال وی و گردون
آن سطح محدب بود این سطح مقعر
بخشنده کف رادش چندان که تو گویی
در حوزهٔ او گشته ضمین رزق مقدر
ابنای زمان را در او کعبهٔ حاجت
از بس که همی سیم بر افشاند و گوهر
مسکین نرودش از در جز با دل خرم
زایر نشودش از بر جز با کف پر زر
بالاست همی بختش و افلاک بود دون
روشن بودش رای و خورشید مکدر
خواهم چو همی مدحت خلقش بنگارم
ننگاشته چون باغ ارم گردد دفتر
آزاده امیرا سوی این نظم نظر کن
کاید ز قبول تو یکی تافته اختر
خلاق سخن گر نبود مردم به یکدم
چندین گهر از طبع برون نادر ایدر
تا آنکه چو خورشید به برج حمل آید
شام سیه و روز سپیدست برابر
اعدای ترا تیره چو شب باد همی روز
احباب تو را شب همه چون روز منور
ای خال تو با مردمک دیده برادر
بیرابطه آن یک را عودست همی خال
بیواسطه این یک را عنبر شده مادر
رخسار تو در طلعت حوریست بهشتی
گر حور بهشتی بود از مشکش معجر
هر رنگ که در گیتی در روی تو مدغم
هر سحر که در عالم در چشم تو مضمر
زودست کز آن اشک شود عاشق رسوا
زودستکز آن فتنه برآشوبدکشور
ای ترک یکی منع دو چشمان بکن از سحر
ارنه رسد آسیبت از میر مظفر
سالار نبی رسم و نبی اسم که شخصش
از فضل مجسم بود از جود مخمر
تیغش به چه ماند به یکی سوزان آتش
عزمش به چه ماند به یکی پران صرصر
زان یک زند آندم همه گر چوب و اگر سنگ
این یک همی از سنگ برون آرد آذر
خنگش به چه ماند به یکی باد سبکسیر
گرزش به چه ماند به یکی کوه گرانسر
رمحش به چه ماند به یکی نخلکه ندهد
در وقعه به جز از سر دشمنش همی بر
درکشتی اگر آیت حزمش بنگارند
حاجت نبود درگه طوفانش به لنگر
دولت شده بر چهر دلارایش شیدا
صولت شده بر شخص توانایش چاکر
آنجا که بود کاخ جلال وی و گردون
آن سطح محدب بود این سطح مقعر
بخشنده کف رادش چندان که تو گویی
در حوزهٔ او گشته ضمین رزق مقدر
ابنای زمان را در او کعبهٔ حاجت
از بس که همی سیم بر افشاند و گوهر
مسکین نرودش از در جز با دل خرم
زایر نشودش از بر جز با کف پر زر
بالاست همی بختش و افلاک بود دون
روشن بودش رای و خورشید مکدر
خواهم چو همی مدحت خلقش بنگارم
ننگاشته چون باغ ارم گردد دفتر
آزاده امیرا سوی این نظم نظر کن
کاید ز قبول تو یکی تافته اختر
خلاق سخن گر نبود مردم به یکدم
چندین گهر از طبع برون نادر ایدر
تا آنکه چو خورشید به برج حمل آید
شام سیه و روز سپیدست برابر
اعدای ترا تیره چو شب باد همی روز
احباب تو را شب همه چون روز منور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در ستایش شاهزاده ی رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید
بحمدالله که باز از یاری گیهان خدا داور
درخت بخت شد خرم نهال فتح بارآور
بحمدالله که بگشود از هوای فتح باز از نو
همای عافیت بر فرق فرقدسای شه شهپر
بحمدالله که از نیروی بخت بیزوال شه
عدوی ملک و ملت را شکست افتاد در لشکر
بحمدالله که از فر همایون فال شاهنشه
شد از خاورزمین طالع همایون نجم فال و فر
شهنشاه جهان فتحعلی شه خسروی کآمد
وجودش خلق و خالق را یکی مُظهر یکی مظهر
جهاندار و کنارنگی که ذات بیزوال او
قوام نه عرض یعنی که نه افلاک را جوهر
جهانداری که شد پهلوی ملک و پیکر اعدا
ز تیغ لاغرش فربه ز خت فربهش لاغر
ز تیغشیادی و ولوال اندر ساحت سقسین
زگرزش ذکری و زلزال اندر مرز لوهاور
شود از اهتزاز باد گرزش نُه فلک فانی
بدان آیینکه بر دریا حباب از جنبشب صرصر
نهنگیغوطهزندر نیلچونپوشدبهتنجوشن
دماوندی به زیر ابر چون بر سر نهد مغفر
به یال خصم پیچان خم خامش بر بدان آیین
که پیرامون ناپاک اژدها ماری زند چنبر
اگر بر کوه خارا برق تیغش را گذار افتد
شود کوه از تف خارا گدازش تل خاکستر
نیوشاگوش او را چاشی بخشای یک رامش
فغان بربط و سورغین نوای شندف و مزهر
دلارارای او را تهنیت آرای یک خواهش
صهیل ارغن و ارغون فرار ادهم و اشقر
نهنگ تیغ او را جسم دیوان طعمهٔ دندان
عقاب تیر او را لاش شیران مستهٔ ژاغر
کهین چوبک زن بامش اگر مریخ اگرکیوان
کمین دست افکن جاهش اگر سلجوق اگر نجر
زگفتش حرفی و قعر بحار و لولو لالا
ز خلقش ذکری و ناف غزال و نافهٔ اذفر
به فرمان اندرش فرمانروا رادان فرمانده
بجز فرماندهٔکش هرچه فرمانگوی فرمانبر
چمر بر روشنتنشجوشنعیانخورشد از روزن
و یا از پشت پرویزن فروزانگنبد اخضر
نوال دست جودش زانچه درخورد قیاس افزون
عطای طبع رادش زانچه در وهم و گمان برتر
اگر دربان درگاهش فشاند گردی از دامن
پس از قرنی کند ماوا برین فیروزه گون منظر
به دارالضرب گیتی بیقرین ضراب بخت او
هماون سکه ی صاحبقرانی زد به سیم و زر
کمان و تیر و تیغ و کوس او در پرهٔ هیجا
یکی ابر و یکی باران یکی برق و یکی تندر
هر آن کو بنگرد آشوبزا میدان رزمش را
به چشمش بازی طفلان نماید شورش محشر
عروس مملکت زان پیش کاندر عقد شاه آید
بههیات بود بس هایل به صورت بود بس منکر
کنون نشکفت اگر از زیور عدل ملک زیبا
چه باک ار زشترویی طرفه زیباگردد از زیور
نیایش لاجرم درده بر آن معبود بیهمتا
که بییاریست با یارا و هر بییار را یاور
به پای انداز آنکز فر این دارانسب خسرو
به دست آویز آن کز بخت این گیتی خداداور
شد از تیغ شجاع السلطنه دشت قرابوقا
ز خون قنقرات زشتسیرت بحر پهناور
به اژدرکوه رسد از خون اژدرکوهه عفریتان
ز آب چشمهٔ تیغش هزاران لالهٔ احمر
زکلک رمح آذرگون ملک بر رقعهٔ هامون
رقمکرد از مداد خون به قتل دشمنان محضر
در آن میدان پر غوغا که بانگ کوس تندرسا
درید از هیبت آوا دل گردان کنداور
هوا از گرد شد ظلمات و نصرت چشمهٔ حیوان
بلند اقبال رهبر خضر گشت و شاه اسکندر
بسان گرزه مار جانگزا در دست مارافسا
سنان مار شکل اندر کف شیران اژدر در
ز موج فوج و فوج موج خون شد عرصهٔ هامون
چو دریابیکه پیدا نَبوَدش از هیچ سو معبر
بدنشد بادهنوشو دشتکینبزمو اجل ساقی
شرابشخون و جاندادنخمّار و تیغشه ساغر
زمین از لطمهٔ موج حوادث مرتعش اعضا
بسان زورقی کاندر محیطش بگسلد لنگر
اجلشد گاز و تنآهنحوادثدمزمین کوره
تبرزین پتک و سرسندان و مرد استاد آهنگر
ز پیل اوژن هژبران پرهٔ پیکار شد ارژن
ز شیرافکن پلنگان پهنهٔ مضمار شد بربر
چنان در عرصهٔ میدان طپان دل در برگردان
کز استیلای درد و بیم جان بیمار در بستر
نیوشاگوش را زی منگرایان دار ای دانا
که رانم داستان فتح دارا را ز پا تا سر
سحرگاهیکه از اقلیم خاور خیمه زد بیرون
به عزم ترکتاز جیش انجم خسرو خاور
بشیری برکشید آواز کز اورکنج ای خسرو
قضا آورده بهر غازیانت گنج بادآور
به یغمای دیار خاوران نک نامزد کرده
کهین پورشه خوارزم انبوهی فزون از مر
ز مرو و اندخود و خانقاه و قندز و خیوق
ز خرمند و سرخس و بلتخان و بلخ وکالنجر
چنان بشکف اعوان ملک را زین بشارت دل
که انصار بیمبر را ز فتح قلعهٔ خیبر
تو ایضرغامپیلافکنچو بیرون راندی از مکمن
روان شد فتحت از ایمن دوان شد بختت از ایسر
کشیدیزیر رانکوهیکههیهیرهسپر توسن
گرفتیاژدری برکفکهوهوهجانستان خنجر
یکی در سرکشی قایممقام طرهٔ جانان
یکی در خون خوری نایب مناب غمزهٔ دلبر
بر آن خونخواره عفریتان بدانسان حمله آوردی
که بر خیل گراز ماده آرد حمله شیر نر
پرندتچونبرونشد از قرابقیرگون گفتی
ز قیرآلود غاری رخ نمود آتشفشان اژدر
*اسافکندٻیچندینهزاراسبافکن افکندی
. ترکان هزار اسبا از فراز اسبکه پیکر
چنان کردی جر خون از بن هر موی تن جاری
که گفتی زد به هفت اندامشان هر موی تن نشتر
هلالآسا حسامت ترک را بر تارک ترکان
چنان شق زد که جرم ماه را انگشت پیغمبر
ز تابتف،تیغت،سوختکشتعمرشان چونان
که افتد در میان خرمن خاشاک خشک آذر
چنانگرزگران را سر زدی بر ترک بدخواهان
که بیرون شد ز بطنگاو ماهی آهن مغفر
بهخصماز شش جهتراه هزیمت بسته شد آری
چسان بیرون شود آن مهرهیی کافتاد در ششدر
زهی بخت تو در عالم به الهام ظفر ملهم
فنا در خنجرت مدغم اجل در صارمت مضمر
عروس عافیت را عقد دایم بسته اقبالت
به عالم انقطاعی نیست این زن را ازین شوهر
ولیکن تا نیفتد بر جمالش چشم بیگانه
حجاب رخکندگاهی ز عصمتگوشهٔ معجر
گریزد در تو دوران از جفای آسمان چونان
که طفل خردسال از جور اقران جانب مادر
شود مست از می خون مخالف شاهد تیغت
بدان آیینکه رند بادهخوار از بادهٔ احمر
ثبات خصم در میدان رزمت بیش از آن نبود
که مرغ پخته بر خوان و سپند خام در مجمر
اجل مشتاقتر زان بر می خون بداندیشت
که رندان قدح پیما به رنگین بادهٔ خلر
گر از کانون قهرت اخگری اندر جهان افتد
سوزد شعلهٔ او مرغ و ماهی را به بحر و بر
مگر از گرد راه توسنت پر گرد شد گردون
که هر شب چشم گردآلود را برهم زند اختر
اگر رشحی فشانی زآبلطف خویش بر نیران
شود جاری ز هر سویش هزاران چشمهٔ کوثر
به کوه و دشت اگر بارد نمی از فیض احساث
شود خارش همه سوری شود سنگشهمه گوهر
ز چینی جوشنت صد چین حسرت بر رخ خاقان
ز رومی مغفرت صد زنگ انده بر دل قیصر
ثنای شاه را نبود کران قاآنیا تاکی
فزایی رنج کتاب و مداد و خامه دفتر
بجوشد تا میاه از انشراح خاک در اردی
بخوشد تا گیاه از ارتجاح باد در آذر
بهکام بدسگالش شهد شیرین زهر تنفرسا
به جام نیکخواهش زهر قاتل شهد جانپرور
درخت بخت شد خرم نهال فتح بارآور
بحمدالله که بگشود از هوای فتح باز از نو
همای عافیت بر فرق فرقدسای شه شهپر
بحمدالله که از نیروی بخت بیزوال شه
عدوی ملک و ملت را شکست افتاد در لشکر
بحمدالله که از فر همایون فال شاهنشه
شد از خاورزمین طالع همایون نجم فال و فر
شهنشاه جهان فتحعلی شه خسروی کآمد
وجودش خلق و خالق را یکی مُظهر یکی مظهر
جهاندار و کنارنگی که ذات بیزوال او
قوام نه عرض یعنی که نه افلاک را جوهر
جهانداری که شد پهلوی ملک و پیکر اعدا
ز تیغ لاغرش فربه ز خت فربهش لاغر
ز تیغشیادی و ولوال اندر ساحت سقسین
زگرزش ذکری و زلزال اندر مرز لوهاور
شود از اهتزاز باد گرزش نُه فلک فانی
بدان آیینکه بر دریا حباب از جنبشب صرصر
نهنگیغوطهزندر نیلچونپوشدبهتنجوشن
دماوندی به زیر ابر چون بر سر نهد مغفر
به یال خصم پیچان خم خامش بر بدان آیین
که پیرامون ناپاک اژدها ماری زند چنبر
اگر بر کوه خارا برق تیغش را گذار افتد
شود کوه از تف خارا گدازش تل خاکستر
نیوشاگوش او را چاشی بخشای یک رامش
فغان بربط و سورغین نوای شندف و مزهر
دلارارای او را تهنیت آرای یک خواهش
صهیل ارغن و ارغون فرار ادهم و اشقر
نهنگ تیغ او را جسم دیوان طعمهٔ دندان
عقاب تیر او را لاش شیران مستهٔ ژاغر
کهین چوبک زن بامش اگر مریخ اگرکیوان
کمین دست افکن جاهش اگر سلجوق اگر نجر
زگفتش حرفی و قعر بحار و لولو لالا
ز خلقش ذکری و ناف غزال و نافهٔ اذفر
به فرمان اندرش فرمانروا رادان فرمانده
بجز فرماندهٔکش هرچه فرمانگوی فرمانبر
چمر بر روشنتنشجوشنعیانخورشد از روزن
و یا از پشت پرویزن فروزانگنبد اخضر
نوال دست جودش زانچه درخورد قیاس افزون
عطای طبع رادش زانچه در وهم و گمان برتر
اگر دربان درگاهش فشاند گردی از دامن
پس از قرنی کند ماوا برین فیروزه گون منظر
به دارالضرب گیتی بیقرین ضراب بخت او
هماون سکه ی صاحبقرانی زد به سیم و زر
کمان و تیر و تیغ و کوس او در پرهٔ هیجا
یکی ابر و یکی باران یکی برق و یکی تندر
هر آن کو بنگرد آشوبزا میدان رزمش را
به چشمش بازی طفلان نماید شورش محشر
عروس مملکت زان پیش کاندر عقد شاه آید
بههیات بود بس هایل به صورت بود بس منکر
کنون نشکفت اگر از زیور عدل ملک زیبا
چه باک ار زشترویی طرفه زیباگردد از زیور
نیایش لاجرم درده بر آن معبود بیهمتا
که بییاریست با یارا و هر بییار را یاور
به پای انداز آنکز فر این دارانسب خسرو
به دست آویز آن کز بخت این گیتی خداداور
شد از تیغ شجاع السلطنه دشت قرابوقا
ز خون قنقرات زشتسیرت بحر پهناور
به اژدرکوه رسد از خون اژدرکوهه عفریتان
ز آب چشمهٔ تیغش هزاران لالهٔ احمر
زکلک رمح آذرگون ملک بر رقعهٔ هامون
رقمکرد از مداد خون به قتل دشمنان محضر
در آن میدان پر غوغا که بانگ کوس تندرسا
درید از هیبت آوا دل گردان کنداور
هوا از گرد شد ظلمات و نصرت چشمهٔ حیوان
بلند اقبال رهبر خضر گشت و شاه اسکندر
بسان گرزه مار جانگزا در دست مارافسا
سنان مار شکل اندر کف شیران اژدر در
ز موج فوج و فوج موج خون شد عرصهٔ هامون
چو دریابیکه پیدا نَبوَدش از هیچ سو معبر
بدنشد بادهنوشو دشتکینبزمو اجل ساقی
شرابشخون و جاندادنخمّار و تیغشه ساغر
زمین از لطمهٔ موج حوادث مرتعش اعضا
بسان زورقی کاندر محیطش بگسلد لنگر
اجلشد گاز و تنآهنحوادثدمزمین کوره
تبرزین پتک و سرسندان و مرد استاد آهنگر
ز پیل اوژن هژبران پرهٔ پیکار شد ارژن
ز شیرافکن پلنگان پهنهٔ مضمار شد بربر
چنان در عرصهٔ میدان طپان دل در برگردان
کز استیلای درد و بیم جان بیمار در بستر
نیوشاگوش را زی منگرایان دار ای دانا
که رانم داستان فتح دارا را ز پا تا سر
سحرگاهیکه از اقلیم خاور خیمه زد بیرون
به عزم ترکتاز جیش انجم خسرو خاور
بشیری برکشید آواز کز اورکنج ای خسرو
قضا آورده بهر غازیانت گنج بادآور
به یغمای دیار خاوران نک نامزد کرده
کهین پورشه خوارزم انبوهی فزون از مر
ز مرو و اندخود و خانقاه و قندز و خیوق
ز خرمند و سرخس و بلتخان و بلخ وکالنجر
چنان بشکف اعوان ملک را زین بشارت دل
که انصار بیمبر را ز فتح قلعهٔ خیبر
تو ایضرغامپیلافکنچو بیرون راندی از مکمن
روان شد فتحت از ایمن دوان شد بختت از ایسر
کشیدیزیر رانکوهیکههیهیرهسپر توسن
گرفتیاژدری برکفکهوهوهجانستان خنجر
یکی در سرکشی قایممقام طرهٔ جانان
یکی در خون خوری نایب مناب غمزهٔ دلبر
بر آن خونخواره عفریتان بدانسان حمله آوردی
که بر خیل گراز ماده آرد حمله شیر نر
پرندتچونبرونشد از قرابقیرگون گفتی
ز قیرآلود غاری رخ نمود آتشفشان اژدر
*اسافکندٻیچندینهزاراسبافکن افکندی
. ترکان هزار اسبا از فراز اسبکه پیکر
چنان کردی جر خون از بن هر موی تن جاری
که گفتی زد به هفت اندامشان هر موی تن نشتر
هلالآسا حسامت ترک را بر تارک ترکان
چنان شق زد که جرم ماه را انگشت پیغمبر
ز تابتف،تیغت،سوختکشتعمرشان چونان
که افتد در میان خرمن خاشاک خشک آذر
چنانگرزگران را سر زدی بر ترک بدخواهان
که بیرون شد ز بطنگاو ماهی آهن مغفر
بهخصماز شش جهتراه هزیمت بسته شد آری
چسان بیرون شود آن مهرهیی کافتاد در ششدر
زهی بخت تو در عالم به الهام ظفر ملهم
فنا در خنجرت مدغم اجل در صارمت مضمر
عروس عافیت را عقد دایم بسته اقبالت
به عالم انقطاعی نیست این زن را ازین شوهر
ولیکن تا نیفتد بر جمالش چشم بیگانه
حجاب رخکندگاهی ز عصمتگوشهٔ معجر
گریزد در تو دوران از جفای آسمان چونان
که طفل خردسال از جور اقران جانب مادر
شود مست از می خون مخالف شاهد تیغت
بدان آیینکه رند بادهخوار از بادهٔ احمر
ثبات خصم در میدان رزمت بیش از آن نبود
که مرغ پخته بر خوان و سپند خام در مجمر
اجل مشتاقتر زان بر می خون بداندیشت
که رندان قدح پیما به رنگین بادهٔ خلر
گر از کانون قهرت اخگری اندر جهان افتد
سوزد شعلهٔ او مرغ و ماهی را به بحر و بر
مگر از گرد راه توسنت پر گرد شد گردون
که هر شب چشم گردآلود را برهم زند اختر
اگر رشحی فشانی زآبلطف خویش بر نیران
شود جاری ز هر سویش هزاران چشمهٔ کوثر
به کوه و دشت اگر بارد نمی از فیض احساث
شود خارش همه سوری شود سنگشهمه گوهر
ز چینی جوشنت صد چین حسرت بر رخ خاقان
ز رومی مغفرت صد زنگ انده بر دل قیصر
ثنای شاه را نبود کران قاآنیا تاکی
فزایی رنج کتاب و مداد و خامه دفتر
بجوشد تا میاه از انشراح خاک در اردی
بخوشد تا گیاه از ارتجاح باد در آذر
بهکام بدسگالش شهد شیرین زهر تنفرسا
به جام نیکخواهش زهر قاتل شهد جانپرور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان آرامگاه نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید
بستم به عزم پارس چو از ملک ری کمر
زین برزدم به کوهه ی یکران رهسپر
اسبی به گاه پویه سبکروتر از خیال
اسبی بهگاه حمله مهیاتر از نظر
اسبی ز بسکه چابک گوییکه تعبیه است
درگام رهنوردش یک آشیانه پر
اسبی که هست جنبش او در بسیط خاک
ساریتر از حیات در اندام جانور
من بر جهاننوردی چونینکهگفتمت
بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامهبر
بس دشتها بریدم دنیا درو سراب
بسکوهها نوشتمگردون بروکمر
گاهی به یال شیر فلک بد مراگذار
گاهی به ناف گاو زمین بُد مرا گذر
یکران من معاینهگفتیکه رفرفست
من مصطفی و قلهٔ که عرش دادگر
اطوار سیر بنده چو ادوار روزگار
گه پست و گه بلند و گهی زیر و گه زبر
ای بسا شگفت رودکه بروی بسان باد
بگذشت باد پایم و گامش نگشت تر
در جان مرا ز دزد هراس از پی هراس
در دل مرا ز دیو خطر از پی خطر
غولان خیره چشم گروه از پی گروه
دیوان چیره خشم حشر از پی حشر
کوتاه گشت عمر من از آن ره دراز
وز آن ره درازم انده درازتر
باری چو داستان نزولم به ملک پارس
چون صیت عدل شاه جهان گشت مشتهر
در وجد از ورود من احباب تن به تن
در رقص از قدوم من اصحاب سربهسر
ناشسته روی و موی هنوز از غبار ره
کامد دوان دوان برم آن یار سیمبر
آشوب هند فتنهٔ چین آفت ختا
خورشید روم ماه ختن سروکاشمر
چین چین فتادهگیسویش از فرق تا قدم
خم خم نهاده سنبلش از دوش تاکمر
قد یک بهشت طوبی و لب یک یمن عقیق
خط یک بهار سنبل و رخ یک فلک قمر
زلف مسلسلش زده بر مشک و ساج طعن
ساق مخلخلش زده بر سیم و عاج بر
در دست ترک چشمش از غالیهکمان
در پیش ماه رویش از ضیمران سپر
گیسوش زاده الله یک قیروان ظلام
دندانش صانه الله یک کاروان گهر
باری چهگفتگفتکه این نظم و نثر تو
چون زر و سیم در همه آفاق مشتهر
چونی چه گونه یی چه خبر سرگذشت چیست
چون آمدی ز راه و چه آوردی از سفر
یارت که بود و یار چه بود و عمل کدام
نخل دو ساله هجرت باری چه داد بر
گفتم حدیث رفته نگارا چو زلف تو
گرچه مطولست بگویمت مختصر
رهتم بری شدم بر شهگفتمش ثنا
کرد آفرین و داد صله ساخت مفتخر
ایدون مرا به فارس ندانم وظیفه چیست
گفتا وظیفه مدحت سلطان دادگر
دارای عهد شاه فریدون که جز خدای
از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر
گفتم مرا وسیله به درگاه شاه نیست
جز یک جهان امید که هابوک و هامگر
نه نصرتم که گیرم در موکبش قرار
نه دولتم که یابم در حضرتش مقر
گفتا بر آستانهٔ شاه هنرپرست
ایدونکدام واسطه خواهی به از هنر
بوی گلست رابطه گل را به هر مشام
نور مهست واسطه مه را به هر بصر
معیار هر وجود عیانگردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر
مهر منیر راکه معرف به از فروغ
ابر مطیر را که مؤید به از مطر
بر فضل تیغ پاکی جوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکیگوهر بود اثر
عود از نسیم خویش در ایام شد مثل
مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر
هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول
هست از بروز شیوهٔ خود باده را خطر
از ثروت سپهر کواکب کند حدیث
از نزهت بهار شقایق دهد خبر
احمد که کس نبود شناسای قدر او
گشت از ظهور معجز خود سیدالبشر
یزدانکهکس ندید و نبیندش در جهان
گشت از بروز قدرت خود واهبالصور
باری چو برشمرد از اینگونه بس حدیث
بوسیدمش دهان و لب و دست و پا و سر
زان پس به مدح خسرو عالم به عونکلک
بنوشتم این قصیدهٔ شیرینتر از شکر
زین برزدم به کوهه ی یکران رهسپر
اسبی به گاه پویه سبکروتر از خیال
اسبی بهگاه حمله مهیاتر از نظر
اسبی ز بسکه چابک گوییکه تعبیه است
درگام رهنوردش یک آشیانه پر
اسبی که هست جنبش او در بسیط خاک
ساریتر از حیات در اندام جانور
من بر جهاننوردی چونینکهگفتمت
بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامهبر
بس دشتها بریدم دنیا درو سراب
بسکوهها نوشتمگردون بروکمر
گاهی به یال شیر فلک بد مراگذار
گاهی به ناف گاو زمین بُد مرا گذر
یکران من معاینهگفتیکه رفرفست
من مصطفی و قلهٔ که عرش دادگر
اطوار سیر بنده چو ادوار روزگار
گه پست و گه بلند و گهی زیر و گه زبر
ای بسا شگفت رودکه بروی بسان باد
بگذشت باد پایم و گامش نگشت تر
در جان مرا ز دزد هراس از پی هراس
در دل مرا ز دیو خطر از پی خطر
غولان خیره چشم گروه از پی گروه
دیوان چیره خشم حشر از پی حشر
کوتاه گشت عمر من از آن ره دراز
وز آن ره درازم انده درازتر
باری چو داستان نزولم به ملک پارس
چون صیت عدل شاه جهان گشت مشتهر
در وجد از ورود من احباب تن به تن
در رقص از قدوم من اصحاب سربهسر
ناشسته روی و موی هنوز از غبار ره
کامد دوان دوان برم آن یار سیمبر
آشوب هند فتنهٔ چین آفت ختا
خورشید روم ماه ختن سروکاشمر
چین چین فتادهگیسویش از فرق تا قدم
خم خم نهاده سنبلش از دوش تاکمر
قد یک بهشت طوبی و لب یک یمن عقیق
خط یک بهار سنبل و رخ یک فلک قمر
زلف مسلسلش زده بر مشک و ساج طعن
ساق مخلخلش زده بر سیم و عاج بر
در دست ترک چشمش از غالیهکمان
در پیش ماه رویش از ضیمران سپر
گیسوش زاده الله یک قیروان ظلام
دندانش صانه الله یک کاروان گهر
باری چهگفتگفتکه این نظم و نثر تو
چون زر و سیم در همه آفاق مشتهر
چونی چه گونه یی چه خبر سرگذشت چیست
چون آمدی ز راه و چه آوردی از سفر
یارت که بود و یار چه بود و عمل کدام
نخل دو ساله هجرت باری چه داد بر
گفتم حدیث رفته نگارا چو زلف تو
گرچه مطولست بگویمت مختصر
رهتم بری شدم بر شهگفتمش ثنا
کرد آفرین و داد صله ساخت مفتخر
ایدون مرا به فارس ندانم وظیفه چیست
گفتا وظیفه مدحت سلطان دادگر
دارای عهد شاه فریدون که جز خدای
از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر
گفتم مرا وسیله به درگاه شاه نیست
جز یک جهان امید که هابوک و هامگر
نه نصرتم که گیرم در موکبش قرار
نه دولتم که یابم در حضرتش مقر
گفتا بر آستانهٔ شاه هنرپرست
ایدونکدام واسطه خواهی به از هنر
بوی گلست رابطه گل را به هر مشام
نور مهست واسطه مه را به هر بصر
معیار هر وجود عیانگردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر
مهر منیر راکه معرف به از فروغ
ابر مطیر را که مؤید به از مطر
بر فضل تیغ پاکی جوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکیگوهر بود اثر
عود از نسیم خویش در ایام شد مثل
مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر
هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول
هست از بروز شیوهٔ خود باده را خطر
از ثروت سپهر کواکب کند حدیث
از نزهت بهار شقایق دهد خبر
احمد که کس نبود شناسای قدر او
گشت از ظهور معجز خود سیدالبشر
یزدانکهکس ندید و نبیندش در جهان
گشت از بروز قدرت خود واهبالصور
باری چو برشمرد از اینگونه بس حدیث
بوسیدمش دهان و لب و دست و پا و سر
زان پس به مدح خسرو عالم به عونکلک
بنوشتم این قصیدهٔ شیرینتر از شکر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - مطلع ثانی
کای همچو ابر جود تو فایض به خشک و تر
چون مهر و ماه نام تو معروف بحر و بر
هم طپع بیقرین تو صراف بحر وکان
هم حزم پیشبین تو نقاد خیر و شر
از روی و رای تو دو بریدند مهر و ماه
وز لطف و عنف تو دو رسولند نفع و ضر
خیزد به عهد عدل تو از خار پرنیان
روید به دور مهر تو از سنگ جانور
روزیکه زاد عدل تو معدوم شد ستم
روزیکه خاست لطف تو منسوخ شد ضرر
دستت به بزم چون ملکالعرش کامبخش
تیغت به رزم چون ملکالموت جانشکر
حکمت به هرچه صادر امضا شد قضا
منعت به هرکه وارد اجرا کند قدر
با هیبت تو خون چکد از شاخ ارغوان
با رحمت توگل دمد از نوک نیشتر
در راه خدمت تو دو پیکست روز و شب
بر خوان نعمت تو دو قرصست ماه و خور
هنگام خشم غالب بر هر که جز خدای
در روز رزم سابق بر هر که جز ظفر
در دولت تو شیر به آهو برد پناه
درکشور تو باز ز تیهوکند حذر
روید به عون لطف تو از خار پرنیان
خیزد به یمن مهر تو از پارگینگهر
در راه طاعت تو شب و روز رهنورد
بر خوان نعمت تو تر و خشک ماحضر
اجرام بیقبول تو احکامشان هبا
افلاک بیرضای تو ادوارشان هدر
گردون به پیش کاخ تو خجلت بر از زمین
دریا به نزد جود تو حسرتکشدز شمر
هر هشت جنت از گل مهر تو یک نسیم
هر هفت دوزخ از تف قهر تو یک شرر
گر آفتاب رای تو تابد به زنگبار
تا حشر زنگیان را رومی بود پسر
ور شکل حنجر تو نگارند در بهشت
مؤمن کشد نفیرکه یا حبذا سقر
داغیکه بر سرین ستوران نهند خلق
بنهاده بدسگال ترا چرخ بر جگر
قارون اگر شمارم خصم ترا سزاست
کش اشکگنج سیم بود چهرهکان زر
حالی ز هیبت تو روا باشد ار رود
قارون صفت به زیر زمین خصم بد سیر
معمار صنع بارهٔ قدر تو چون کشید
نه چرخ همچو حلقه بماند از برون در
خیاط فیض جامهٔ بخت تو چون برید
از اطلس سپهر برینکردش آستر
روز وغا که از تک اسبان رهنورد
سیمابوار لرزه درافتد به بوم و بر
سندان به جای ژاله همی بارد از هوا
پیکان به جای لاله همی روید از مدر
در طاس چرخ ویله ز آوای گاودم
در جسم خاک لرزه ز هرای شاد غر
از گرد ره چو زلف عروسان شود زره
از رنگ خون چو تاج خروسان شود تبر
اسبان چو صرع دار کف آرند بر دهان
چون بر هلال تیغ یلانشان فتد نظر
طوفان خون بر اوج فلک موجزن شود
هرگه چو نوح خشم تو گوید که لاتذر
از تیغ تو سران را همچونگوزن شاخ
وز تیر تو یلان را همچون عقاب پر
در دم هلال تیغت چون نور آفتاب
از خاوران بگیرد تا ملک باختر
نایب مناب روح شود ناوکت به دل
قایممقام هوش شود صارمت به سر
تیرت فروزد آتشکین در دل عدو
آری به ضرب آهن آتش دهد حجر
شاها هزار شکر که از دار ملک ری
همت به آستان توام گشت راهبر
ارجوکه از خواص تباشیر مهر تو
سودای حادثات نسازد دلم کدر
گر با تو جز به صدق و صفا دم زنم چو صبح
هرگز مباد شام امید مرا سحر
تا سهم قوس دایره الاکه سهم قطر
هست از طریق نسبت کوته تر از وتر
گوشی که در مدح تواش گوشوار نیست
بادا همی چوگوش صدف تا به حشرکر
عدل مویدت ز ستم خلق را مناص
بخت مظفرت ز فنا ملک را مفرّ
چون مهر و ماه نام تو معروف بحر و بر
هم طپع بیقرین تو صراف بحر وکان
هم حزم پیشبین تو نقاد خیر و شر
از روی و رای تو دو بریدند مهر و ماه
وز لطف و عنف تو دو رسولند نفع و ضر
خیزد به عهد عدل تو از خار پرنیان
روید به دور مهر تو از سنگ جانور
روزیکه زاد عدل تو معدوم شد ستم
روزیکه خاست لطف تو منسوخ شد ضرر
دستت به بزم چون ملکالعرش کامبخش
تیغت به رزم چون ملکالموت جانشکر
حکمت به هرچه صادر امضا شد قضا
منعت به هرکه وارد اجرا کند قدر
با هیبت تو خون چکد از شاخ ارغوان
با رحمت توگل دمد از نوک نیشتر
در راه خدمت تو دو پیکست روز و شب
بر خوان نعمت تو دو قرصست ماه و خور
هنگام خشم غالب بر هر که جز خدای
در روز رزم سابق بر هر که جز ظفر
در دولت تو شیر به آهو برد پناه
درکشور تو باز ز تیهوکند حذر
روید به عون لطف تو از خار پرنیان
خیزد به یمن مهر تو از پارگینگهر
در راه طاعت تو شب و روز رهنورد
بر خوان نعمت تو تر و خشک ماحضر
اجرام بیقبول تو احکامشان هبا
افلاک بیرضای تو ادوارشان هدر
گردون به پیش کاخ تو خجلت بر از زمین
دریا به نزد جود تو حسرتکشدز شمر
هر هشت جنت از گل مهر تو یک نسیم
هر هفت دوزخ از تف قهر تو یک شرر
گر آفتاب رای تو تابد به زنگبار
تا حشر زنگیان را رومی بود پسر
ور شکل حنجر تو نگارند در بهشت
مؤمن کشد نفیرکه یا حبذا سقر
داغیکه بر سرین ستوران نهند خلق
بنهاده بدسگال ترا چرخ بر جگر
قارون اگر شمارم خصم ترا سزاست
کش اشکگنج سیم بود چهرهکان زر
حالی ز هیبت تو روا باشد ار رود
قارون صفت به زیر زمین خصم بد سیر
معمار صنع بارهٔ قدر تو چون کشید
نه چرخ همچو حلقه بماند از برون در
خیاط فیض جامهٔ بخت تو چون برید
از اطلس سپهر برینکردش آستر
روز وغا که از تک اسبان رهنورد
سیمابوار لرزه درافتد به بوم و بر
سندان به جای ژاله همی بارد از هوا
پیکان به جای لاله همی روید از مدر
در طاس چرخ ویله ز آوای گاودم
در جسم خاک لرزه ز هرای شاد غر
از گرد ره چو زلف عروسان شود زره
از رنگ خون چو تاج خروسان شود تبر
اسبان چو صرع دار کف آرند بر دهان
چون بر هلال تیغ یلانشان فتد نظر
طوفان خون بر اوج فلک موجزن شود
هرگه چو نوح خشم تو گوید که لاتذر
از تیغ تو سران را همچونگوزن شاخ
وز تیر تو یلان را همچون عقاب پر
در دم هلال تیغت چون نور آفتاب
از خاوران بگیرد تا ملک باختر
نایب مناب روح شود ناوکت به دل
قایممقام هوش شود صارمت به سر
تیرت فروزد آتشکین در دل عدو
آری به ضرب آهن آتش دهد حجر
شاها هزار شکر که از دار ملک ری
همت به آستان توام گشت راهبر
ارجوکه از خواص تباشیر مهر تو
سودای حادثات نسازد دلم کدر
گر با تو جز به صدق و صفا دم زنم چو صبح
هرگز مباد شام امید مرا سحر
تا سهم قوس دایره الاکه سهم قطر
هست از طریق نسبت کوته تر از وتر
گوشی که در مدح تواش گوشوار نیست
بادا همی چوگوش صدف تا به حشرکر
عدل مویدت ز ستم خلق را مناص
بخت مظفرت ز فنا ملک را مفرّ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح جناب میرزا آقاسی گوید
پیک دلارام دی درآمدم از در
نامهیی آورد سر به مهر ز دلبر
جستم و بگرفتم وگشودم و دیدم
یار نوشتست کای ادیب سخنور
خیز و مبوی ار به دست داری سنبل
خیز و منوش ار بهکام داری ساغر
آب بزن حجره را گلاب بیفشان
برگ بنه خانه را شراب بیاور
یار بخوان می بخواه بزم بیارا
نقل بهل گل بریز فرش بگستر
چون سر زلفم بسای مشک به هاون
چون خم جعدم بسوز عود به مجمر
عیش موفا کن از شراب مصفا
بزم معطر کن از گلاب مقطر
ساز سماع مرا بساز ز هر باب
برک نشاط مرا بخواه ز هر در
نقل و می شمع و شهد و شکر و شاهد
رود و نی و تار و عود و بربط و مزهر
هیچ خبر نیستت مگر که دل من
زین سفر دیر بازگشته مکدر
هشت مه افزونترست کافتان خیزان
گرد صفت میشتابم از پس لشکر
زین سر از یال اسب دارم بالین
زیر تن از زین رخش دارم بستر
دشت مرا مجلسست و هامون محفل
گرد مرا خیمه است و گردون چادر
خیمهٔ من چرخ هست و حجره بیابان
مسند من زین و خوابگاه من اشقر
چرم تن من مراست گویی جوشن
مغز سر من مراست گویی مغفر
گویی با جوشن آفریدم ایزد
گویی با مغفر آوریدم داور
تختم یکران شدس و چترم خورشید
خودم زینت شدست و دِرعم زیور
غالیهامگرد راه و شانه سرانگشت
ماشطهام آفتاب و آینه خنجر
گرد رهست ار به چشم دارم سرمه
خاک رهست ار به زلف پاشم عنبر
شیب و فراز جهان بریدم و دیدم
معظم معمورهٔ جهان چو سکندر
گه به مغاکی شدم بر آن روی ماهی
گه به ستیغی شدم بدان سوی اختر
گه به نشیبی ز حد هستی بیرون
گه به فرازی ز آفرینش برتر
رخت سپردم گهی به مخزن قارون
تخت نهادم گهی به پشت دو پیکر
گاه ز سرما لبم کفیده چو پسته
گاه زگرما تنم تفیده چواخگر
بسکه ببوسید نعل موزهٔ عزمم
مومصفت نرم شد رکاب تکاور
خودم فرسودهگشت و درعم سوده
زخشم آسیمهگشت و شخصم مضطر
بارم درگل نشست و خارم در دل
تابم از رخ پرید و خوابم از سر
رخشم نالان که بس کن آخر بنشین
از در رحمت یکی به حالم بنگر
مرغ نیم تا یکی پرم ز بر و زیر
برق نیم تا به کی جهم به که و در
چرخ نیم تا به کی خرامم ایدون
باد نیم تا به کی شتابم ایدر
چند دوم چون نیم نبیرهٔ گردون
چند روم چون نیم سلالهٔ صرصر
من نه خیالم چنین چه پویم ایدون
من نهگمانم چنین چه رانم ایدر
رانت مگر آهنست و گامت فولاد
جانت مگر خاره است و جسمت مرمر
چند دهم شرح هیچ دیده مبیناد
آنچه بدیدم ز رنج و انده بیمر
جسمم بیتاب گشته چهرم بی آب
چشمم بیخواب گشته جانم بیخور
گر تو ببینی مرا یقین نشناسی
ورت بگویم منم نداری باور
جز که به گرمابه تن بشویم و رخسار
گرد برافشانم از دو زلف معنبر
غالیه سایم به زلف و غازه به رخسار
رنگکلف بسترم ز ماه منور
هی بزنم شانه برد و بیچان سنبل
هی بکشم سرمه در دو مشکین عبهر
تا زند این راه جان به شوخی غمزه
تا شود آن دام دل به حلقهٔ چنبر
باده خورم یک دو ساتکین سپس هم
تا دو رخم بشکفد چو لالهٔ احمر
وانگه بر عادت قدیم که دانی
مدحت فخرالانام خوانم از بر
اصل طرب فصل جود میر معظم
بحرکرم بدر ملک صدر مظفر
فارس دولت نظام ملک شهنشاه
حارس ملّت قوام دین پیمبر
حاجی آقاسی آنکه خاک درش را
میران آیین کنند و شاهان افسر
از کرم اوست هرچه رزق به گیتی
وز قلم اوست هرچه عیش به کشور
روزی او میخورند عارف و عامی
نعمت او میبرند مومن وکافر
همّت او چون ابد ندارد پایان
فکرت اور چون فلک ندارد معبر
زایر درگاه او به گام نخستین
پای گذارد به فرق چرخ مدور
ای نفست نفس را به یزدان داعی
وی سخنت عقل را به یزدان رهبر
راز بیان تو خواست تا بنماید
ایزد از آن آفرید چشمه کوثر
سر جلال تو خواست تا بگشاید
باری از آن خلق کرد گنبد اخضر
فیض نیارد ز هم گسست وگرنه
با تو تمامست آفرینش داور
حبر سر خامهات چکیده به عمّان
وررنه ز عمّان نزاید این همه گوهر
مَنبت کلک تو بود هند وگرنه
این همه از هند می نخیزد شکر
آیت عزمت به کشتی ار بنگارند
باز ناستد به صد هزاران لنگر
خاطر خصمت به آذر ار بنمایند
میبرود گرمی از طبیعت آذر
حکمت کونین در وجود تو مدغم
دولت جاوید در رضای تو مضمر
مور شود با اعانت تو سلیمان
باز شود با اهانت تو کبوتر
گویا زاید ز حرص مدح تو کودک
بینا روید ز شوق روی تو عبهر
خشم تو است ار شود هلاک مجسّم
لفظ تو است ار شود حیات مصوّر
برگ درختان بود به مدح تو گویا
ریگ بیابان شود ز وصف تو جانور
رقص کند ز اهتزاز مدح تو دیوان
وجد کند ز اشتمال وصف تو دفتر
جود تو همچون ابد ندارد پایان
فکر تو همچون فلک ندارد معبر
جوهر امر تو با قضاست مرکب
گوهر ذات تو با سخاست مخمّر
چشم ضمیرت به نور علم ببیند
نیک وبد خلق تا به عرصهٔ محشر
نقد هنر با دوام جود تو رایج
ذات عرض با قوام عدل تو جوهر
ساکنی وصیت تو چو پرتو خورشید
هر روز از باختر رود سوی خاور
ثابتی و عزم تو چو کوکب سیار
گردد دایم به گرد تودهٔ اغبر
خشم تو بر دوستان تست عنایت
کاتش سوزان بود حیات سمندر
لطف تو بر دشمنان تست سیاست
کاب روان بود مرگ قبطی ابتر
کلکت شهباز حکمتیستکه او را
علم و هنر بال هست و فتح و ظفر پر
پوید و در پویهاش نظام ممالک
جنبد و در جنبشش قضای مقدر
گل خورد و دز شاهوارکند قی
ره برد و راز روزگار کند سر
هست دو انگشت نی بویژهکه اورا
گشته جهان قاف تا به قاف مسخّر
هیچ شنیدی خدایگانا کز تب
تافت تن و جان من چو بوتهٔ زرگر
گر نبد از هیبت جلال تو از چه
زینسان تبلرزهام افتاد به پیکر
زیر و زبر باد روزگار عدویت
تا که زمین زیر هست و گردون از بر
نامهیی آورد سر به مهر ز دلبر
جستم و بگرفتم وگشودم و دیدم
یار نوشتست کای ادیب سخنور
خیز و مبوی ار به دست داری سنبل
خیز و منوش ار بهکام داری ساغر
آب بزن حجره را گلاب بیفشان
برگ بنه خانه را شراب بیاور
یار بخوان می بخواه بزم بیارا
نقل بهل گل بریز فرش بگستر
چون سر زلفم بسای مشک به هاون
چون خم جعدم بسوز عود به مجمر
عیش موفا کن از شراب مصفا
بزم معطر کن از گلاب مقطر
ساز سماع مرا بساز ز هر باب
برک نشاط مرا بخواه ز هر در
نقل و می شمع و شهد و شکر و شاهد
رود و نی و تار و عود و بربط و مزهر
هیچ خبر نیستت مگر که دل من
زین سفر دیر بازگشته مکدر
هشت مه افزونترست کافتان خیزان
گرد صفت میشتابم از پس لشکر
زین سر از یال اسب دارم بالین
زیر تن از زین رخش دارم بستر
دشت مرا مجلسست و هامون محفل
گرد مرا خیمه است و گردون چادر
خیمهٔ من چرخ هست و حجره بیابان
مسند من زین و خوابگاه من اشقر
چرم تن من مراست گویی جوشن
مغز سر من مراست گویی مغفر
گویی با جوشن آفریدم ایزد
گویی با مغفر آوریدم داور
تختم یکران شدس و چترم خورشید
خودم زینت شدست و دِرعم زیور
غالیهامگرد راه و شانه سرانگشت
ماشطهام آفتاب و آینه خنجر
گرد رهست ار به چشم دارم سرمه
خاک رهست ار به زلف پاشم عنبر
شیب و فراز جهان بریدم و دیدم
معظم معمورهٔ جهان چو سکندر
گه به مغاکی شدم بر آن روی ماهی
گه به ستیغی شدم بدان سوی اختر
گه به نشیبی ز حد هستی بیرون
گه به فرازی ز آفرینش برتر
رخت سپردم گهی به مخزن قارون
تخت نهادم گهی به پشت دو پیکر
گاه ز سرما لبم کفیده چو پسته
گاه زگرما تنم تفیده چواخگر
بسکه ببوسید نعل موزهٔ عزمم
مومصفت نرم شد رکاب تکاور
خودم فرسودهگشت و درعم سوده
زخشم آسیمهگشت و شخصم مضطر
بارم درگل نشست و خارم در دل
تابم از رخ پرید و خوابم از سر
رخشم نالان که بس کن آخر بنشین
از در رحمت یکی به حالم بنگر
مرغ نیم تا یکی پرم ز بر و زیر
برق نیم تا به کی جهم به که و در
چرخ نیم تا به کی خرامم ایدون
باد نیم تا به کی شتابم ایدر
چند دوم چون نیم نبیرهٔ گردون
چند روم چون نیم سلالهٔ صرصر
من نه خیالم چنین چه پویم ایدون
من نهگمانم چنین چه رانم ایدر
رانت مگر آهنست و گامت فولاد
جانت مگر خاره است و جسمت مرمر
چند دهم شرح هیچ دیده مبیناد
آنچه بدیدم ز رنج و انده بیمر
جسمم بیتاب گشته چهرم بی آب
چشمم بیخواب گشته جانم بیخور
گر تو ببینی مرا یقین نشناسی
ورت بگویم منم نداری باور
جز که به گرمابه تن بشویم و رخسار
گرد برافشانم از دو زلف معنبر
غالیه سایم به زلف و غازه به رخسار
رنگکلف بسترم ز ماه منور
هی بزنم شانه برد و بیچان سنبل
هی بکشم سرمه در دو مشکین عبهر
تا زند این راه جان به شوخی غمزه
تا شود آن دام دل به حلقهٔ چنبر
باده خورم یک دو ساتکین سپس هم
تا دو رخم بشکفد چو لالهٔ احمر
وانگه بر عادت قدیم که دانی
مدحت فخرالانام خوانم از بر
اصل طرب فصل جود میر معظم
بحرکرم بدر ملک صدر مظفر
فارس دولت نظام ملک شهنشاه
حارس ملّت قوام دین پیمبر
حاجی آقاسی آنکه خاک درش را
میران آیین کنند و شاهان افسر
از کرم اوست هرچه رزق به گیتی
وز قلم اوست هرچه عیش به کشور
روزی او میخورند عارف و عامی
نعمت او میبرند مومن وکافر
همّت او چون ابد ندارد پایان
فکرت اور چون فلک ندارد معبر
زایر درگاه او به گام نخستین
پای گذارد به فرق چرخ مدور
ای نفست نفس را به یزدان داعی
وی سخنت عقل را به یزدان رهبر
راز بیان تو خواست تا بنماید
ایزد از آن آفرید چشمه کوثر
سر جلال تو خواست تا بگشاید
باری از آن خلق کرد گنبد اخضر
فیض نیارد ز هم گسست وگرنه
با تو تمامست آفرینش داور
حبر سر خامهات چکیده به عمّان
وررنه ز عمّان نزاید این همه گوهر
مَنبت کلک تو بود هند وگرنه
این همه از هند می نخیزد شکر
آیت عزمت به کشتی ار بنگارند
باز ناستد به صد هزاران لنگر
خاطر خصمت به آذر ار بنمایند
میبرود گرمی از طبیعت آذر
حکمت کونین در وجود تو مدغم
دولت جاوید در رضای تو مضمر
مور شود با اعانت تو سلیمان
باز شود با اهانت تو کبوتر
گویا زاید ز حرص مدح تو کودک
بینا روید ز شوق روی تو عبهر
خشم تو است ار شود هلاک مجسّم
لفظ تو است ار شود حیات مصوّر
برگ درختان بود به مدح تو گویا
ریگ بیابان شود ز وصف تو جانور
رقص کند ز اهتزاز مدح تو دیوان
وجد کند ز اشتمال وصف تو دفتر
جود تو همچون ابد ندارد پایان
فکر تو همچون فلک ندارد معبر
جوهر امر تو با قضاست مرکب
گوهر ذات تو با سخاست مخمّر
چشم ضمیرت به نور علم ببیند
نیک وبد خلق تا به عرصهٔ محشر
نقد هنر با دوام جود تو رایج
ذات عرض با قوام عدل تو جوهر
ساکنی وصیت تو چو پرتو خورشید
هر روز از باختر رود سوی خاور
ثابتی و عزم تو چو کوکب سیار
گردد دایم به گرد تودهٔ اغبر
خشم تو بر دوستان تست عنایت
کاتش سوزان بود حیات سمندر
لطف تو بر دشمنان تست سیاست
کاب روان بود مرگ قبطی ابتر
کلکت شهباز حکمتیستکه او را
علم و هنر بال هست و فتح و ظفر پر
پوید و در پویهاش نظام ممالک
جنبد و در جنبشش قضای مقدر
گل خورد و دز شاهوارکند قی
ره برد و راز روزگار کند سر
هست دو انگشت نی بویژهکه اورا
گشته جهان قاف تا به قاف مسخّر
هیچ شنیدی خدایگانا کز تب
تافت تن و جان من چو بوتهٔ زرگر
گر نبد از هیبت جلال تو از چه
زینسان تبلرزهام افتاد به پیکر
زیر و زبر باد روزگار عدویت
تا که زمین زیر هست و گردون از بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمدشاه طاب الله ثراه و فتح خراسان گوید
چو زآشیانهٔ چرخ این عقاب زرینپر
به هر دریچه ز منقار ریخت شوشهٔ زر
دریچهٔ فلک از نقرهٔ سپید گشود
وز آن میانه فرو ریخت دانهای گهر
برین سپهر رَمادی یکی نُعامهٔ زرد
گشود بال و فرو خورد هرچه بود اخگر
غریق نیل فلک شد ستاره چون فرعون
نمود تا ید بیضا ز خور کلیم سحر
ز آب خیزد نیلوفر و شگفت اینست
که خاست چشمهٔ آب ازکنار نیلوفر
بسان بخت شهنشه ز خواب شستم روی
که تا چو خامه ببندم به مدح شاهکمر
هنوز خانه نیالوده بُد به مشک دهان
که آن غزال غزلخوان رسید مست از در
بر آفتاب پریشیده پرّ و بال غراب
به لاله برگ نهان کرده تُنگهای شکر
ز لعل سرخ حصاری کشیده گرد عدم
ز مشک ناب هلالی نموده زیر قمر
به زیر قرص قمر کنده چاهی از سیماب
فراز تنگ شکر بسته جسری از عنبر
ز ره نیامده بر جست از نشاط و سرور
چه گفت گفت که از فتح شه رسید خبر
چو داد این خبر اعضای من ز غایت شوق
در استماع سخن جمله گوش شد چو سپر
هنوز بود معلق سخن درون هوا
که جان گرفت و چو هوشش به مغز داد مقر
به خویش گفتم آیا ملک چه ملک گشود
که بود خصمش و بر وی چگونه یافت ظفر
مگر جهان دگر آفرید بارخدای
که شد مسخر کیهان خدای کیوان فرّ
و یا قضا و قدر با ملک شدند عدو
که گشت شاه جهان چیره بر قضا و قدر
به یار گفتم کای برتر از بهشت خدای
برافکن از سر مستورهٔ سخن معجر
سخن چو رشتهٔ امید من مکن کوتاه
که هرچه چون سر زلفت دراز اولیتر
ندانم از دو جهان کشوری به غیر عدم
که جیش شه نزند پرّه اندر آن کشور
نبینم از همه عالم به غیر آن سر زلف
سیهدلی که ز فرمان شه بپیچد سر
چهگفتگفت مگر هیچت آگهی نبود
ز فتنهای که برانگیخت خصم بدگوهر
کمینه بندهای از بندگان شاه جهان
که بود تالی ابلیس در نهاد و سیر
سه مه فزون که به کیهان خدای طاغی شد
بر آن مثابه که ابلیس با مهین داور
ز نام خود به طمع اوفتاد غافل ازین
که هدهدی نشود پادشا به یک افسر
ز ری شهنشه اعظم پی سیاست او
گسیل کرد سپاهی چو مور بیحد و مر
به جای تن همه البرز بسته در جامه
به جای دل همه الوند هشته در پیکر
نهفته عاریه چنگال شیر در شمشیر
نموده تعبیه دندان گرک در خنجر
چهل عرادهٔ گردنده توپ قلعه گشای
نهنگ هببت و تندرخروش و برقشرر
همه جحیمی و دیوار آن جحیم آهن
همه سحابی و باران آن سحاب آذر
سپاه شاه چو با خصم گشت رویارو
ز هرکرانه برو تنگ بست راهگذر
رسید کار به جایی ز ازدحام عدو
که در قلوب بر اوهام تنگ شد معبر
هنوز مهرهٔ آن مارهای مور اوبار
نگشته چرخگرای و نگشته باره سپر
که خصم شاه که بادش زبان کفیده چو مار
پی گریز برآورد همچو موران پر
به طالع شه و تأیید خواجه لشکر خصم
چنان شدند گریزان که پشه از صرصر
نگار من چو بدین جایگه رساند سخن
چه گفت گفت کهای پیشوای اهل هنر
ز بهر تهنیت شاه و فتح لشکر شاه
ترا سزد که سرایی چکامهیی ایدر
به خنده گفتمش ای شوخ این سخن بگذار
زبان ببند و ازین مدح و تهنیت بگذر
حسود را چهکنم یاد در برابر شاه
جهود را چه برم نام نزد پیغمبر
مگر ندانی شه را به طبع ننگ آید
که نام خاقان پیشش برند یا قصر
خدای را چه فزاید ازین که شیطان را
ذلیلکرد و نمود انتقام و راند ز در
وز این نشاط که گوساله را بسوخت کلیم
کلیم را نبود مدح و تهنیت در خور
روان مهدی آخر زمان چه فخر کند
ازین نویدکه دجالی اوهتاد ز خر
به صعوهایکه زند لاف سلطنت با جفت
کجا سلیمان بندد به انتقام کمر
کی از طنین ذبابی پلنگ راست زیان
کی از حنین حبابی نهنگ راست حذر
بسست بخت شهه و عون خواجه ناظم ملک
نه جهد لشکر باید نه رنج تیغ و تبر
به هرچه در دو سرا قاهرند بیآلت
به هرکه در دو جهان قادرند بیلشکر
سلاحشان گه دشمن کشیست مرگ و سقام
سپاهشانگه لشکرکشیست جن و بشر
به ترک چرخ گر آن گوید این حصار بگیر
به گرگ مرگ گر این گوید آن سوار بدر
نه ترک چرخ ز احکام آن بتابد روی
نه گرک مرگ ز فرمان این بپیچد سر
وگر به قتل بداندیش خود خطاب کند
به آهنی که به کان اندرون بود مضمر
بهکوره ناشده از بطن کان هنوز آهن
برد به گونهٔ خنجر حسود را حنجر
وگر به نطفهٔ اعدای خویش خشم آرند
در آن زمانکه رود در رحم ز صلب پدر
به شکل حلقهٔ زنجیر بر تنش پیچد
هر آن عصب که بود در مشیمهٔ مادر
هماره تاکه به شکل عروس قائمه را
برابر ست به سطح دو ضلع سطح وتر
عروس بخت شهنشاه را به حجلهٔ ملک
خلود بادا مشاطه و بقا زیور
به هر دریچه ز منقار ریخت شوشهٔ زر
دریچهٔ فلک از نقرهٔ سپید گشود
وز آن میانه فرو ریخت دانهای گهر
برین سپهر رَمادی یکی نُعامهٔ زرد
گشود بال و فرو خورد هرچه بود اخگر
غریق نیل فلک شد ستاره چون فرعون
نمود تا ید بیضا ز خور کلیم سحر
ز آب خیزد نیلوفر و شگفت اینست
که خاست چشمهٔ آب ازکنار نیلوفر
بسان بخت شهنشه ز خواب شستم روی
که تا چو خامه ببندم به مدح شاهکمر
هنوز خانه نیالوده بُد به مشک دهان
که آن غزال غزلخوان رسید مست از در
بر آفتاب پریشیده پرّ و بال غراب
به لاله برگ نهان کرده تُنگهای شکر
ز لعل سرخ حصاری کشیده گرد عدم
ز مشک ناب هلالی نموده زیر قمر
به زیر قرص قمر کنده چاهی از سیماب
فراز تنگ شکر بسته جسری از عنبر
ز ره نیامده بر جست از نشاط و سرور
چه گفت گفت که از فتح شه رسید خبر
چو داد این خبر اعضای من ز غایت شوق
در استماع سخن جمله گوش شد چو سپر
هنوز بود معلق سخن درون هوا
که جان گرفت و چو هوشش به مغز داد مقر
به خویش گفتم آیا ملک چه ملک گشود
که بود خصمش و بر وی چگونه یافت ظفر
مگر جهان دگر آفرید بارخدای
که شد مسخر کیهان خدای کیوان فرّ
و یا قضا و قدر با ملک شدند عدو
که گشت شاه جهان چیره بر قضا و قدر
به یار گفتم کای برتر از بهشت خدای
برافکن از سر مستورهٔ سخن معجر
سخن چو رشتهٔ امید من مکن کوتاه
که هرچه چون سر زلفت دراز اولیتر
ندانم از دو جهان کشوری به غیر عدم
که جیش شه نزند پرّه اندر آن کشور
نبینم از همه عالم به غیر آن سر زلف
سیهدلی که ز فرمان شه بپیچد سر
چهگفتگفت مگر هیچت آگهی نبود
ز فتنهای که برانگیخت خصم بدگوهر
کمینه بندهای از بندگان شاه جهان
که بود تالی ابلیس در نهاد و سیر
سه مه فزون که به کیهان خدای طاغی شد
بر آن مثابه که ابلیس با مهین داور
ز نام خود به طمع اوفتاد غافل ازین
که هدهدی نشود پادشا به یک افسر
ز ری شهنشه اعظم پی سیاست او
گسیل کرد سپاهی چو مور بیحد و مر
به جای تن همه البرز بسته در جامه
به جای دل همه الوند هشته در پیکر
نهفته عاریه چنگال شیر در شمشیر
نموده تعبیه دندان گرک در خنجر
چهل عرادهٔ گردنده توپ قلعه گشای
نهنگ هببت و تندرخروش و برقشرر
همه جحیمی و دیوار آن جحیم آهن
همه سحابی و باران آن سحاب آذر
سپاه شاه چو با خصم گشت رویارو
ز هرکرانه برو تنگ بست راهگذر
رسید کار به جایی ز ازدحام عدو
که در قلوب بر اوهام تنگ شد معبر
هنوز مهرهٔ آن مارهای مور اوبار
نگشته چرخگرای و نگشته باره سپر
که خصم شاه که بادش زبان کفیده چو مار
پی گریز برآورد همچو موران پر
به طالع شه و تأیید خواجه لشکر خصم
چنان شدند گریزان که پشه از صرصر
نگار من چو بدین جایگه رساند سخن
چه گفت گفت کهای پیشوای اهل هنر
ز بهر تهنیت شاه و فتح لشکر شاه
ترا سزد که سرایی چکامهیی ایدر
به خنده گفتمش ای شوخ این سخن بگذار
زبان ببند و ازین مدح و تهنیت بگذر
حسود را چهکنم یاد در برابر شاه
جهود را چه برم نام نزد پیغمبر
مگر ندانی شه را به طبع ننگ آید
که نام خاقان پیشش برند یا قصر
خدای را چه فزاید ازین که شیطان را
ذلیلکرد و نمود انتقام و راند ز در
وز این نشاط که گوساله را بسوخت کلیم
کلیم را نبود مدح و تهنیت در خور
روان مهدی آخر زمان چه فخر کند
ازین نویدکه دجالی اوهتاد ز خر
به صعوهایکه زند لاف سلطنت با جفت
کجا سلیمان بندد به انتقام کمر
کی از طنین ذبابی پلنگ راست زیان
کی از حنین حبابی نهنگ راست حذر
بسست بخت شهه و عون خواجه ناظم ملک
نه جهد لشکر باید نه رنج تیغ و تبر
به هرچه در دو سرا قاهرند بیآلت
به هرکه در دو جهان قادرند بیلشکر
سلاحشان گه دشمن کشیست مرگ و سقام
سپاهشانگه لشکرکشیست جن و بشر
به ترک چرخ گر آن گوید این حصار بگیر
به گرگ مرگ گر این گوید آن سوار بدر
نه ترک چرخ ز احکام آن بتابد روی
نه گرک مرگ ز فرمان این بپیچد سر
وگر به قتل بداندیش خود خطاب کند
به آهنی که به کان اندرون بود مضمر
بهکوره ناشده از بطن کان هنوز آهن
برد به گونهٔ خنجر حسود را حنجر
وگر به نطفهٔ اعدای خویش خشم آرند
در آن زمانکه رود در رحم ز صلب پدر
به شکل حلقهٔ زنجیر بر تنش پیچد
هر آن عصب که بود در مشیمهٔ مادر
هماره تاکه به شکل عروس قائمه را
برابر ست به سطح دو ضلع سطح وتر
عروس بخت شهنشاه را به حجلهٔ ملک
خلود بادا مشاطه و بقا زیور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش پادشاه جمجاه محمدشاه غازی و فتح خوارزم گوید
رسید چه؟ خبر فتحکی رسید؟ سحر
کجا؟ به نزد مالک از چه ملک؟ از خاور
خبر چه بود؟ شکست عدو که گفت؟ بشیر
عدو شکست چِسان خورده؟ گشت زیر و زبر
مصافگاه کجا بود؟ ساحت بسطام
که بر شکست عدورا؟ سمی بن آزر
دگر که ناصر او بود؟ نصرتالدوله
چه بود منصبش از شه؟ امارت لشکر
کدام لشکر? آن لشکری که رفت زری
کجا؟ به طوس، چرا؟ بهر نظم آن کشور
سپاه را که فرستاد؟ خواجه، کی؟ شعبان
کدام خواجه؟ مهین خواجهٔ عطاگستر
دگر سپاه فرستد؟ بلی چه مه؟ شوال
چه روز؟ عیدکی آن روز میرسد؟ ایدر
گذشت روزه؟ بلی ماه نو نمود؟ نعم
چهوقت؟ دوش کجا؟ درجنوب چون لاغر
کنون چه باید؟ ساغر چگونه باید؟ پر
پر از چه باشد؟ از می چه می؟ می خلر
قدح چه باشد؟ نقره چه نقره؟ نقرهٔ خام
قدح گسارکه؟ ترکی چگونه؟ سیمین بر
قدح به یاد که بخشد؟ بهٔاد روی ملک
قدح نخستکه نوشد؟ حکیم دانشور
مرآن حکیم که باشد؟ حکیم قاآنی
چو خورد میچکند؟ مدح شاه کیوان فر
کدام شه؟ شه ایران چهکس؟ محمدشاه
ورا لقب چه؟ ابوالسیف از که؟ از داور
ز نسل کیست؟ ز ترک از چه ترک؟ از قاجار
شهش که کرد؟ نیا جانشینش کیست؟ پسر
کشد که؟ حزمش چه؟ باره از چه؟ از انصاف
کجا؟ به ملک چرا؟ بهر دفع فتنه و شر
بود چه تیغش؟ چون پاسبان دولت و دین
رود چه رخشش؟ چون همعنان فتح و ظفر
مسلمست؟ بلی در چه؟ در سخا و سخن
مقدمست؟ نعم برکه؟ بر قضا و قدر
گذشتهچه؟ صیتش تاکجا؟ بهشرق و غرب
رسیده چه؟ نامش تاکجا؟ به بحر و ببر
بود که دشمن او؟ چون رمیده کی؟ شب و روز
ز چه؟ ز سایهٔ خرد درکجا؟ به سنگ و مدر
دهد چه؟ زرکی؟ دایم چگونه؟ بیمنت
به که؟ به عارف و عامی چهقدر؟ بیحد و مر
نظیر اوست چه؟ عکسشکجا؟ در آیینه
به معنی است نظیرش؟ نه از طریق نظر
بهدور وی که خورد خون؟ دو کس کجا؟ به دو جا
به دشت رزمش تیغ و به مجلسش ساغر
همیگشاید چه؟ تیغ او چه چیز؟ حصار
همی فشاند چه؟ رمح او چه چیز؟ شرر
ز فر او شدهکاسد چه چیز؟ ذلّ و هوان
ز جود شده رایج چه چیز؟ فضل و هنر
گشاید آسان چه؟ رمح او چه؟ بارهٔ سخت
دهد فراوانکه؟ دست او چه؟ بدرهٔ زر
کسی به عهدش پیچد به خویشتن؟ آری
کمند درکف او زلف بر رخ دلبر
دلی ز جودش نالد به روزگار؟ بلی
بهکوه سیم و به دریا در و بهکانگوهر
تنیگدازد در مجلسش به عید؟ نعم
درون مجمر عود و میان آب شکر
به هیچ کشور سرباز او شود حاکم؟
بلیکجا؟ همه جاکیستند؟ ها بشمر
بهملک فارس حسینخان بهمرز چین خاقان
به ارض زنگ نجاشی به رومیان قیصر
همیشه تاکه دمد چه؟گل ازکجا؟ز چمن
شکفته باد چه؟ بختش چگونه؟ چون عبهر
بودچه؟ یارش که؟ حق دگر که؟ احمد و آل
کجا؟ به هر دو سرا تا چه روز؟ تا محشر
کجا؟ به نزد مالک از چه ملک؟ از خاور
خبر چه بود؟ شکست عدو که گفت؟ بشیر
عدو شکست چِسان خورده؟ گشت زیر و زبر
مصافگاه کجا بود؟ ساحت بسطام
که بر شکست عدورا؟ سمی بن آزر
دگر که ناصر او بود؟ نصرتالدوله
چه بود منصبش از شه؟ امارت لشکر
کدام لشکر? آن لشکری که رفت زری
کجا؟ به طوس، چرا؟ بهر نظم آن کشور
سپاه را که فرستاد؟ خواجه، کی؟ شعبان
کدام خواجه؟ مهین خواجهٔ عطاگستر
دگر سپاه فرستد؟ بلی چه مه؟ شوال
چه روز؟ عیدکی آن روز میرسد؟ ایدر
گذشت روزه؟ بلی ماه نو نمود؟ نعم
چهوقت؟ دوش کجا؟ درجنوب چون لاغر
کنون چه باید؟ ساغر چگونه باید؟ پر
پر از چه باشد؟ از می چه می؟ می خلر
قدح چه باشد؟ نقره چه نقره؟ نقرهٔ خام
قدح گسارکه؟ ترکی چگونه؟ سیمین بر
قدح به یاد که بخشد؟ بهٔاد روی ملک
قدح نخستکه نوشد؟ حکیم دانشور
مرآن حکیم که باشد؟ حکیم قاآنی
چو خورد میچکند؟ مدح شاه کیوان فر
کدام شه؟ شه ایران چهکس؟ محمدشاه
ورا لقب چه؟ ابوالسیف از که؟ از داور
ز نسل کیست؟ ز ترک از چه ترک؟ از قاجار
شهش که کرد؟ نیا جانشینش کیست؟ پسر
کشد که؟ حزمش چه؟ باره از چه؟ از انصاف
کجا؟ به ملک چرا؟ بهر دفع فتنه و شر
بود چه تیغش؟ چون پاسبان دولت و دین
رود چه رخشش؟ چون همعنان فتح و ظفر
مسلمست؟ بلی در چه؟ در سخا و سخن
مقدمست؟ نعم برکه؟ بر قضا و قدر
گذشتهچه؟ صیتش تاکجا؟ بهشرق و غرب
رسیده چه؟ نامش تاکجا؟ به بحر و ببر
بود که دشمن او؟ چون رمیده کی؟ شب و روز
ز چه؟ ز سایهٔ خرد درکجا؟ به سنگ و مدر
دهد چه؟ زرکی؟ دایم چگونه؟ بیمنت
به که؟ به عارف و عامی چهقدر؟ بیحد و مر
نظیر اوست چه؟ عکسشکجا؟ در آیینه
به معنی است نظیرش؟ نه از طریق نظر
بهدور وی که خورد خون؟ دو کس کجا؟ به دو جا
به دشت رزمش تیغ و به مجلسش ساغر
همیگشاید چه؟ تیغ او چه چیز؟ حصار
همی فشاند چه؟ رمح او چه چیز؟ شرر
ز فر او شدهکاسد چه چیز؟ ذلّ و هوان
ز جود شده رایج چه چیز؟ فضل و هنر
گشاید آسان چه؟ رمح او چه؟ بارهٔ سخت
دهد فراوانکه؟ دست او چه؟ بدرهٔ زر
کسی به عهدش پیچد به خویشتن؟ آری
کمند درکف او زلف بر رخ دلبر
دلی ز جودش نالد به روزگار؟ بلی
بهکوه سیم و به دریا در و بهکانگوهر
تنیگدازد در مجلسش به عید؟ نعم
درون مجمر عود و میان آب شکر
به هیچ کشور سرباز او شود حاکم؟
بلیکجا؟ همه جاکیستند؟ ها بشمر
بهملک فارس حسینخان بهمرز چین خاقان
به ارض زنگ نجاشی به رومیان قیصر
همیشه تاکه دمد چه؟گل ازکجا؟ز چمن
شکفته باد چه؟ بختش چگونه؟ چون عبهر
بودچه؟ یارش که؟ حق دگر که؟ احمد و آل
کجا؟ به هر دو سرا تا چه روز؟ تا محشر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸ - مطلع ثانی
مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر
که شاخ فضل و هنر فقر و فاقه آرد بر
به خاک دانش هرگز مکار تخم امید
ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر
به مرد سفله مکن در هوای نان تکریم
به عرق مرده مزن از برای خون نشتر
کریم اگر نبود بهره کی برد دانا
مسیح اگر نبود زندهکی شود عاذر
چو راد رفت ز گیهان چه حمق و چه دانش
چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر
زمانه نیست مگر رذل جوی و رذلپرست
ستاره نیست مگر دوننواز و دونپرور
چنان بود طلب مردمی ز مردم دون
که کس کند طمع التیام از خنجر
سهر سهم سعادت نهد به شست کسی
که فرق می نکند قاب و قوس را زَوتر
ز مشک لخلخه سازد جعل خصالی را
که اختیار کند پشک را به مشک تتر
کسیکه باز نداند دخیل را ز روی
کسیکه فرق نیارد سهل را ز قمر
زبان طعن گشاید به شعر خاقانی
سجل طنز نگارد برای بومعشر
چه روی مهر به قومی که مهرشان همه کین
چه رای سود ز خیلی که سودشان همه ضر
به نیش کژدم هرگز بود ز مهر نشان؟
به ناب افعی هرگز بود ز سود اثر؟
پی سلامت خود در تواتر حدثان
هنودوار ندارند باکی از آذر
ز خاربن نکند مرد آرمان رطب
ز پارگین نکند شخص آرزوی گهر
پلید جفت پلیدست و پاک همسر پاک
ز جنس جنس ندارد به هیچ روی گذر
ز علو قطره از آنها بطست سوی نشیب
ز سفل شعله از آن ساعدست سوی زبر
به دیوپا چکنی مدح سبعهٔ الوان
به خنفسا چه بری وصف نافهٔ اذفر
برازی این را خوشتر ز دستهٔ سوری
ذبابی آن را بهتر ز بستهٔ شکر
مجو زگنبد نیلوفری وفاق آزانک
کس آرزو نکند از سراب نیلوفر
ازین مسدسگیتی مدار چشم خلاص
که مهره راه رهایی ندارد از ششدر
خدنگ حادثه را نیست به زعجز زره
پرنگ نایبه را نیست به ز فقر سپر
به راه صعب فنا درگذر نخست ز جان
به بحر ژرف رضا برشکن نخست ز سر
گرت سیاحت باید بهل اساس ازبار
ورت سباحت باید بکن لبان از بر
مزن بهگام هوس در طریق فقر قدم
مکن به پای هوا در دیار عشق سفر
تو نرم نرم خرامی و دشت بیپایان
تو لنگ لنگ سپاری و راه پر کردر
به پهنهایکه در آن راهگمکند خورشد
به لجهایکه در آن گام نسپرد صرصر
به توسنی چه بر آیی که نیستش کامه
به زورقی چه نشینی که نیستش لنگر
ز که سوال نمایی جوابت آرد لیک
به جز سوال ازان نشنوی جواب دگر
ز آری آریگوید جواب و از لالا
مرادش آنکه به جزکرده نبودتکیفر
تو بدسگالی و نیکی طمع کنی هیهات
ز خیر خیر تراوش نماید از شر شرّ
علو منزلت از نیستی بخواه و مگوی
که خط روحکی از نیستی شود اوفر
نگر به صفر که هیچست و در طریق حساب
اقل هر عدد از یاریش شود اکثر
ترا که چشم دوبین با هزارگونه حول
به گنج خانهٔ توحید کی شود رهبر
دوربین چگونه دهد فرع را ز اصل تمیز
دو بین چسان دهد از فرق کل و جزو خبر
بخوان فقر بری دست و آرزو بهکمین
به راه عشق نهی پای و اهرمن به اثر
هوای مائده داری و زهر در سکبا
خیال بادیه داری و دزد در معبر
به بحر فقر ز تسلیم بایدت زورق
به دشت عشق ز توحید بایدت رهور
که تا رهاندت این یک ز صد هزار بلا
که تا جهاندت آن یک ز صدهزار خطر
ز خود مجرد بنشین نه از عقار و حشم
ز خود تفرد بگزین نه از دیار و حشر
سبع نییکه تجنبکنی ز یار و دیار
ضَبُغ نییکه تنفرکنی ز مال و نفر
پی مجاهدهٔ نفس تن بهست نزار
که گاه معرکه رهوار به بود لاغر
ز خویشتن چو گذشتی به خویشتن مگرای
ز جان و تن چو رهیدی به جان و تن منگر
ستون خانه شکستی فرود آن منشین
طناب خیمه گسستی به شیب آن مگذر
مه حقیقت جویی به بام عشق برآی
ره طریقت پویی طریق فقر سپر
به جنگ خیبر خیل رسول را صفدار
به صف صفین جیش جهول را صفدر
هزار جنت در یک تو جهش مدغم
هزار دوزخ در یک تعرضش مضمر
به نزد حلمش الوند در حساب طسوج
به پیش جودش اروند در شمار شمر
ز مکنتش پر کاهیست گنج افریدون
ز ملگشکف خاکیست ملک اسکندر
به یک اشارتش اندر فنای صد اقلیم
به یک بشارتش اندر بقای صدکشور
پرند مصری او را قضا بود قبضه
کمند چینی او را فنا بود چنبر
کمینه خادم خدمتگران او خاقان
کهیه بندهٔ خر بندگان او قیصر
مقیم حضرتاو باج خواهد از سنجار
گدای درگه او تاجگیرد از سنجر
به نزد جودش کز نجم آسمان افزون
به پیش رایش کز جرم آفتاب انور
یکی نفایه سفالست جامکیخسرو
یکی شکسته کلوخست گنج بادآور
ثبات خاک نبینی دگر به زیر سپهر
مدار چرخ نیابی دگر به گرد مدر
فلک ندارد با باد عزم او جنبش
زمین ندارد باکوه حزم او لنگر
قضا به رشتهٔ محور کشد دوال سپهر
که بهر کودک اقبال او کند فرفر
ز مسلخ کرمش روزگار اجریخور
ز مطبخ نعمشکاینات روزی بر
بهکاخ شوکت او هفت پرده شادُروان
بهخوان نعمت او هشت روضه خوالیگر
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارد در نزد آسکون فرغر
همان نشاط ز حزمش سپهر نیلی را
که هوش پارسیان را ز حسن نیلوفر
به زیر پایه فضل اندرش چهکوه و جه دشت
به ظل رایت عدل اندرش چه خشک و چه تر
بانصرام زمان قهرش ار دهد فرمان
به انهدام جهان خشمش ارکند محضر
دگر نبینی زین تخت چارپایه نشان
دگر نیابی زینکاخ هفت پرده اثر
چنان گذر کند از نه سپهر بیلک او
که نوک درزن درزی ز دیبهٔ ششتر
به نوک ناوک او سم صد هزار افعی
بناب ناچخ او زهر صدهزار اژدر
کنایتست ز دست تو ابر در آذار
حکایتیست ز تیغ تو برق در آذر
هم آن در آزار از همت تو در آزار
هم این در آذر از هیبت تو در آذر
به هرچه رای کنی چرخ از آن نتابد روی
به هرچه حکم کنی دهر از آن نپیچد سر
پری به امر تو تعویذ سازد از آهن
عرض بهنهی تو اعراض جوید از جوهر
هژبر خشم ترا دهر خستهٔ چنگال
عقاب قهر ترا چرخ مستهٔ ژاغر
مکارم تو چو اسرار سرمدی بیحد
محامد تو چو اوصاف احمدی بیمر
به حصر آن یک اشجار اگر شود خامه
به عد این یک اوراق اگر شود دفتر
نه یک بدیههٔ آن را مصورست حساب
نه یک خلاصهٔ این را میسرست شمر
پس از نبرد بنیالمصطلق به سال ششما
رسول خواست شود با یهود کینگستر
هزار و چارصد از برگزیدگان بگزید
همه هژبر و توانا و گرد و کند آور
نگاشت پورابی نامهیی به خیل یهود
وز آنچه دیده و دانسته بد بداد خبر
ازین خبر همه موسائیان ز آب و چشم
چو ریش فرعون آمود چهرشان به دُرر
سپس به چاره بدینسان شدند دستان زن
کمان ز یاری غطفان گروه نیست گذر
یکی فرسته فرستیم پر فرست و فریب
مگر به یاریمان یارد آورد یاور
گر آن گره نگشایند این گره ازکار
درست خانه و خونمان شود هبا و هدر
یکی ز خیل نضیر و قُریظه یاد آرید
کشان چه آمد ازکین مصطفی بر سر
سپس فرسته شد و گرد کرد چار هزار
از آن گروه همه نامجوی و نامآور
چو آن گروه دو فرسنگ راه ببریدند
به امر یزدان پروای و ویل شدکه ودر
بدان نهیب که در خیلشان فتاد نهاب
به جز ایاب نجستند هیچ چار و چدر
وزان کران به شب تیره آفتاب رسل
بسان انجم پویانش از قفا لشکر
یکی دلیرکه بد نام او عباد بشیر
یزک نمود بشیر عباد خیر بشر
عباد اهرمنی را به ره گرفت و گرفت
خبر ز خیر و شد زی رسول راهسپر
چو روز روشن خورشید دی در آن شب تار
به پای باره برافراشت بر فلک اختر
یهود بیخبر اندر کَریجها خفته
یکی نهاده کلاه و یکی گشاده کمر
به امر بار خدا تا به صبح ازین باره
نشان نیافت کسی از صدای یک جانور
نه از نباحکلاب و نه از نبوح یهود
نه از نهیق حمار و نه از خوار بقر
به بامداد به هنگام آنکه فصل بهار
به شاخ سرخگل آوا برآورد تندر
دمید مهر جهانتاب ازکرانهٔ چرخ
بسان سوسن زرد از کنار سیسنبر
فلک فکند ز سر طیلسان راهب و دوخت
به سفت همچو یهودان ز خور قوارهٔ زر
هزار پشهٔ سیمین به چرخگشت نهان
به برگ لاله بدل شد درخت لامشگر
شبان و زارع و دهقان و نخل بند و اْکار
برون شدند ز در همچو روزهای دگر
کشیده پیل بهسفت و گرفته داسه به دست
نهاده خیش بهگاو و فکنده خوره به خر
به دشت رانده سراسرگواره وگله
بهگاو بسته تناتنگوآهن و ایمر
پی درودن غلات همچو گاز گراز
به دست زارعشان داستغاله و دَستَر
چو خارپشتی آونگ از درخت چنار
به سفت راعیشان از پلاس پارهگذر
بهکشتمند تناتن چمان و غافل ازین
که جای گندم و جو رسته ناوک و خنجر
به هرطرف نگرستند گرز بود و کمان
بهر کجا که گذشتند تیغ بود و تبر
زمین ز سم مراکب چوگوی در طبطاب
فلک ز تف قواضب چو موم بر آذر
به در شدند برآشفته حال و از مویه
فشانده سودهٔ پلپل به دیدگان اندر
سلام نام یکی پیر بد در آنباره
فراشت بال که جز چنگ چاره نیایدر
در ار بر وی ببندیم کار بسته شود
به آنکه در بگشاییم تا گشاید در
گزیر نیست کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست تنی را ز نایبات قدر
ز برگ عبهر گر سر زند دو صد پیکان
ز نیش پیکانگر بردمد دو صد عبهر
چو سرنوشت زیان باشد این ندارد سود
چوکردگار امان بخشد آن ندارد ضر
هرآنچه چاره سگالید غیر ازین ناقص
هر آنچه یاوه سرایید غیر ازین ابتر
بگفت آن دد گوساله خوی سامریان
بتافتند دگرباره روی از داور
یکی درختکهنسال بد به قرب حصار
سطبر شاخه قوی بن زمردین پیکر
بخفت سایهٔ یزدان فرود سایهٔ آن
زهی درختکه خلد مجسم آرد بر
زهی درختکه هژذه هزار عالم را
به زیر سایهٔ او کردگار داده مقرّ
چو شد به خواب یکی اهرمن ز خیل یهود
گشاد از کمر جم پرند خارا در
ولی زمین درنگی ورا درنگ نداد
که ماه نو برباید ز آسمان ظفر
دوگام آن دَدِ آهن جگر به کام زمین
چو خار چینهٔ آهن بهگاز آهنگر
نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید
به خون روبه چنگال شیر شرزهٔ نر
که ناگه از طرف دز یکی غبار بخاست
بر آن صفت که نهانگشت تودهٔ اغبر
نشسته دیوی بر بادپا و اینت شگفت
که دیو گردد چون جم سوار بر صرصر
رسول خواست ابوبکر را و داد برو
درفش و گفت که کیفرستان ازین کافر
شنیدهایکه ابوبکر رخ بتافت ز جنگ
چنانکه روز دوم بهر پاس عمر عُمر
ز روی طیش چنین گفت آفتاب قریش
که بامداد چو خور برزند سر از خاور
دهم لوا بهکسی کش خدای هردو جهان
چو من ستاید و او هر دو را ستایشگر
سحرگهانکه شهشاه باختر در چشم
به میل خط شعاعی کشید کحل سهر
هزار شاهد چشمکزن از نظارهٔ او
نهفت چهرهٔ سیمین به نیلگون معجر
ز بیم ترک ختن رومیان زنگی خوی
نهان شدند عربوار در سیه چادر
ز خواب ختم رسل چشم برگشود و سرود
کجاست چشم من آن توتیای چشم ظفر
کجاست مردمک دیدگان حق بینم
که هست سرمهکش دیدهٔ جلال و خطر
کجاست شیر حق آن کو به صدهزاران چشم
بود به مهر رخش چرخ خیره شام و سحر
جواب داد یکی کای فروغ چشم جهان
ز چشم زخم سپهرش دو چشم دیده خطر
دو چشم حق نگر خویش بسته از عالم
که هیچ کس به جز از حق نیایدش به نظر
گشودهاند از آن روی صعوگان پر و بال
که از چو باز فروبسته چشم ، راست نگر
ز گرد راه و تف آفتاب و گرمی روز
دو عبهرش شده تاری دو نرگسش مغبر
شده دو جزع یمانی دو حقهٔ یاقوت
شده دو نرگس شهلا دو لالهٔ احمر
کسی که مکه غبارش کشد چو سرمه به چشم
به چشم سرمهٔ مکی کشد ز بیم حَسَر
کس که چشمهٔ آتشفشان به چشمش تار
ز چشم چشمهٔ آبش روان ز آفت حرّ
رسول گفت گرش سوی من فراز آرید
منش ز چشمهٔ حیوان کنم بصیر بصر
یکیروان شد و دست علی گرفت به دست
ز دستگیری او دست یافت بر اختر
علی ز چهر پیمبر شدش جهانبین باز
اگرچه دیده شود ز افتاب تار و کدر
به چشم آب زدش مصطی ز چشمهٔ نوش
چنانکه سوخت چو آتش ز رشک آب خضر
پس اختری که باخترش مهچه ناصیهسای
بدو سپرد و سرایید کای بلند اختر
بپو بپهنهکه این رزم را تویی شایان
بچم بهعرصهکه این عزم را تویی از در
ولی بار خدا باره راند زی باره
درفش کینه فروکوفت بر در خیبر
نهاده دل به تولّای احمد مختار
سپرده جان به عنایات خالق اکبر
یکی ستاره شمر بود در درون حصار
که خوانده بود ز تورات رمزهای سور
چو بر شمایل حیدر نظاره کرد ز سور
چو گردباد برآشفت و خاک ریخت به سر
سؤال را لب حسرت گشود و گفت کیی
سرود حیدرهام شیر حق بشیر بشر
مراست دخت نبی جفت و سبط احمدپور
مراست بنت اسد مام و پور شبیه پدر
مران یهود از آن گفته گشت آشفته
چوکفتهنازش بر رخ دوید خون جگر
به مویه گفت خود این گرد ایلیاست کزو
به پور عمرانگیهان خدای داد خبر
سپس ز باره یکی دیو نام او حارث
جنابه زاده ابا مرحب از یکی ماذر
دو اسبه راند به آهنگ کین شیر خدای
شهش سه اسبه فرستاد از جهان به سقر
زخشم در تن مرحب سطبر شد رگ و پی
دلش ز کینه برافروخت همچو نوش آذر
بسان کوه دماوند زیر ابر سیاه
نهاد بر زبر ترک آهنین مغفر
کمان فکند به بازو به عزم رزم خدیو
تو گفتی از کتف که دهان گشاد اژدر
نهاد بر زبر میل خود سنگ گران
بسان گنبد دوار بر خط محور
رخان ز سوگ برادر به رگ سرخ بقم
روان ز کین شهنشه بسان تند شرر
چنان به پهنه برانگیخت رخش آهن سم
چنان زکینه برآمیخت تیغ خارا در
که شد ز جنبش آن جسم خاک بیآرام
که شد ز تابش این روی چرخ پراخگر
هژبر بیشهٔ دین آن زمانه را ملجأ
نهنگ لجهٔ کین آن ستاره را مفخر
گرفت راه برو چون هژبر بر روباه
گشود بال بدو چون عقاب بر کوتر
چنان به تارک آن تیغ راند شیر خدا
کهکرد برق پرندش ز سنگ خارهگذر
به امر ایزد دادار جبرئیل امین
اگر نگستردی زیر تیغ شد شهپر
اگرنه میکائیلش بداشتی ایمن
اگر نه اسرافیلش بداشتی ایسر
برآن مثال که پیکان گذر کند ز پرند
زگاو و ماهی بگذشتیش پرنداهرر
ز قتل مرحب آواز مرحبان مهان
شد از زمین به فلک چون دعای پیغمبر
گرازی از کف شیرخدا به گاه گریز
به زخم گرزهٔ خارا شکن فکند سپر
فتاد مهر سلیمان به خاک و اهرمنی
چو باد برد و پریوار شد نهان ز نظر
خدیو نیو چو پران شهاب از پی دیو
بشد ز بهر سپر سوی باره راهسپر
در حصار ببستند چل یهود عنود
برآنکه بارهٔ علم محمدی را در
مگو حصار یکی آسمان کز افرازش
عیان شدی چو یکی گوی تودهٔ اغبر
ز بس متانت آسیب گنبد هرمان
ز بس رزانت آشوب سد اسکندر
ز بارهاشکه دو صد ره بر از سپهر برین
به یک مثابه نمودی دوگاو زیر ه زبر
چنان رفیع که بر قعر ژرف خندق آن
نتافتی ز بلندی فرهرغ هفت اخر
عیان ز شیب فصیل وی آسمان کبود
چو از فرود دماوند تل خاکستر
هرآنکه ساکن آن قلعه از صغیر و کبیر
همه ستاره شناس و همه ستاره شمر
از آنکه منطقه را با معدل از دو کران
فرود چنبرهٔ آن حصار بود ممر
همه خبیر ز تربیع هرمز وکیوان
همه بصیر به تثلیث زهره ی ازهر
فراز کنگر عالیش امتان کلیم
هزار مرتبه در پایه از مسیحا بر
ز حمل جثهٔ آنباره خسته گاو زمین
برآن مثال که در زیر بار لاشهٔ خر
رسید بر در آن باره شرزه شیر خدای
گرفت حلقهٔ در را به چنگ زورآور
به قدرتی که در آویختی اگر با کوه
چو تار کارتن از هم گسیختیش کمر
به نیرویی که اگر چنگ در زدی به سپهر
شدی چنانکه به سنگ اندر اوفتد ساغر
به قوتیکه اگرگوی خاک بگرفتی
چو مغز خصم پریشان شدی ز یکدیگر
دری چنان را با قوتی چنین افکند
ز سطح غبرا بر اوج گنبد اخضر
غریو ساخت ز مرد و خروش خاست ز زن
زفیر خاست ز بوم و نفیر خاست زبر
بیل وبیلک وشمشیر و خنجر و خِنجیر
به خشت و خاره و سرپاش و گرزه و جمدر
به پیلگوش و دژ آهنج و ناوک و زوبین
به پیلپا و یک انداز و دهره و تکمر
گرفته راه بر آن شرزه شیر و غافل ازین
کهکس نبندد با خاشه سیل را معبر
چو تندسیلکه آید زکوهسار فرود
دمان به باره برآمد خدیو شیر شکر
ز آفتاب حوادث نیافتند یهود
به غیر سایهٔ زنهار شاه هیچ مفر
ز دستوانه و خفتان و خود و درع و زره
ز گوشواره و خلخال و طوق و تاج و کمر
ز در وگنج و ضیاع و عقار و مال و حشم
ز زر و سیم و مَراع و مواش و خیل و حشر
ز ناقهای مرصع زمام از یاقوت
ز بارههای مکلل لگام از گوهر
گزیدهگزیت و رسته ز صد هزار بلا
سپرده جزیتو جسته ز صدهزار خطر
امین ملک خدا دادشان امان و سرود
که هرکه ماند در سور ازو نماند سر
ز مال آنچه سزد بار یک سطبرهیون
برید هریک و زین جایگه کنید سفر
صفیه زادهٔ حیبن اخطب آنکه به حسن
نبود در همه عالم چنو یکی اختر
شه آن نگار شکرخنده را به دست بلال
که عنبرین قمرش بود آتش عنبر
روانه ساخت به سوی رسول تا سازد
مفرحی دل او را ز عنبر و شکر
بلال برد پری را ز رزمگاه و پری
بشد بسان پری دیده تابش از منظر
رسول شد چو ز بیرحمی بلال آگه
هلالوار بکاهیدش از ملال قمر
سرود از چه ز آوردگاهش آوردی
دلت ز آهن و پولاد و روی بود مگر
تو آهنین دل و این ماهرو پری سیما
بلی نماید ز آهن پری به طبع حذر
پس از زمانی چون آن پری به هوش آمد
شدش ز مهر رسول خدا درون پرور
بدو سرود که ای ماه یاسمین سیما
سیه چراست رخت همچو برگ لیلوپر
گشود بُسّد و اینگونه گشت گوهربار
که چون بکند در از باره حیدر صفدر
بدم بهگوشهٔ تختی نشسته چون بلقیس
بسان مرغ سلیمان به تارکم افسر
که ناگهان چو یکی صرعدار آشفته
که از مشاهدهٔ دیو لرزدش پیکر
زمین باره بلرزید و باژگون شد بخت
چو زورقی متلاطم میان بحر خزر
چنانکه ماه ز سبابهٔ تو یافت شکاف
شکافت ماه جبینم ز پایهٔ کر کر
وزانکرانه هژبر خدا امام هدی
چو بسته دید به یاران زکنده راهگذر
فرودکنده یکی ژرف رود بود روان
گذشته موجش از اوج نیلگون منظر
شکسته رهگذر سیل را یهود عنود
که تا ز آب نمایند دفع تند آذر
گرفت حلقهٔ در را به چنگ شیر خدای
ز در نمود مرآن ژرفکنده را معبر
از آن سببکه در ازای در به قول درست
یکی به دست ز پهنای کنده بد کمتر
میانکنده به استاد مرتضی آونگ
گشاده روح امین زیر پای شه شهپر
شدند یثربیان پی سپر به نزد رسول
که هان نظاره نمادست ساقیکوثر
رسول گفت یکی پای او کنید به چشم
که هیچگوش سراین را نمیکند باور
چو از نورد بپرداخت شاه خیبرگیر
سوی محیط گرایید بحر پهناور
نبی چو ماه نو آغوش برگشود ز مهر
که تا سپهر وفا را چو جانکشد در بر
علی به صفحهٔکافورگشت لولوبار
به مشک و غالیه آمیخت دانهای دُرر
نبی سرودش کای آسمان عز و جلال
که هست ذات تو هستیکون را مصدر
چرا ز قرب من آمیختی به ماه نجوم
چرا ز وصل من انگیختی ز جزغ غرر
نه روز چونکه برآید نهان شود کوکب
نه مهر چون که بتابد نهان شود اختر
گشود لعل گهربار مرتضی و سرود
که ای زبار خدا کاینات را سرور
نه طرف گلشن خرم شود ز اشک سحاب
نه صحن بستان رَیّان شود ز سعی مطر
نه اشک ابر لآلی شود بهکام صدف
نه آب جوی زمرد شود به شاخ شجر
نه هرچه بیش ببارد سحاب در بستان
فزون شود فر نسرین و لاله و نستر
چو عشرتی که دو چشم گرسنه را ز طعام
شدند شاد ز فتح پدر شبیر و شبر
صباکه روحش شادان زیاد در جنت
صبا که جانش خرم بواد در محشر
به مخزنی که خداوند نامه آن را نام
چنین فشانده درین داستان ز کلک گهر
که شاخ فضل و هنر فقر و فاقه آرد بر
به خاک دانش هرگز مکار تخم امید
ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر
به مرد سفله مکن در هوای نان تکریم
به عرق مرده مزن از برای خون نشتر
کریم اگر نبود بهره کی برد دانا
مسیح اگر نبود زندهکی شود عاذر
چو راد رفت ز گیهان چه حمق و چه دانش
چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر
زمانه نیست مگر رذل جوی و رذلپرست
ستاره نیست مگر دوننواز و دونپرور
چنان بود طلب مردمی ز مردم دون
که کس کند طمع التیام از خنجر
سهر سهم سعادت نهد به شست کسی
که فرق می نکند قاب و قوس را زَوتر
ز مشک لخلخه سازد جعل خصالی را
که اختیار کند پشک را به مشک تتر
کسیکه باز نداند دخیل را ز روی
کسیکه فرق نیارد سهل را ز قمر
زبان طعن گشاید به شعر خاقانی
سجل طنز نگارد برای بومعشر
چه روی مهر به قومی که مهرشان همه کین
چه رای سود ز خیلی که سودشان همه ضر
به نیش کژدم هرگز بود ز مهر نشان؟
به ناب افعی هرگز بود ز سود اثر؟
پی سلامت خود در تواتر حدثان
هنودوار ندارند باکی از آذر
ز خاربن نکند مرد آرمان رطب
ز پارگین نکند شخص آرزوی گهر
پلید جفت پلیدست و پاک همسر پاک
ز جنس جنس ندارد به هیچ روی گذر
ز علو قطره از آنها بطست سوی نشیب
ز سفل شعله از آن ساعدست سوی زبر
به دیوپا چکنی مدح سبعهٔ الوان
به خنفسا چه بری وصف نافهٔ اذفر
برازی این را خوشتر ز دستهٔ سوری
ذبابی آن را بهتر ز بستهٔ شکر
مجو زگنبد نیلوفری وفاق آزانک
کس آرزو نکند از سراب نیلوفر
ازین مسدسگیتی مدار چشم خلاص
که مهره راه رهایی ندارد از ششدر
خدنگ حادثه را نیست به زعجز زره
پرنگ نایبه را نیست به ز فقر سپر
به راه صعب فنا درگذر نخست ز جان
به بحر ژرف رضا برشکن نخست ز سر
گرت سیاحت باید بهل اساس ازبار
ورت سباحت باید بکن لبان از بر
مزن بهگام هوس در طریق فقر قدم
مکن به پای هوا در دیار عشق سفر
تو نرم نرم خرامی و دشت بیپایان
تو لنگ لنگ سپاری و راه پر کردر
به پهنهایکه در آن راهگمکند خورشد
به لجهایکه در آن گام نسپرد صرصر
به توسنی چه بر آیی که نیستش کامه
به زورقی چه نشینی که نیستش لنگر
ز که سوال نمایی جوابت آرد لیک
به جز سوال ازان نشنوی جواب دگر
ز آری آریگوید جواب و از لالا
مرادش آنکه به جزکرده نبودتکیفر
تو بدسگالی و نیکی طمع کنی هیهات
ز خیر خیر تراوش نماید از شر شرّ
علو منزلت از نیستی بخواه و مگوی
که خط روحکی از نیستی شود اوفر
نگر به صفر که هیچست و در طریق حساب
اقل هر عدد از یاریش شود اکثر
ترا که چشم دوبین با هزارگونه حول
به گنج خانهٔ توحید کی شود رهبر
دوربین چگونه دهد فرع را ز اصل تمیز
دو بین چسان دهد از فرق کل و جزو خبر
بخوان فقر بری دست و آرزو بهکمین
به راه عشق نهی پای و اهرمن به اثر
هوای مائده داری و زهر در سکبا
خیال بادیه داری و دزد در معبر
به بحر فقر ز تسلیم بایدت زورق
به دشت عشق ز توحید بایدت رهور
که تا رهاندت این یک ز صد هزار بلا
که تا جهاندت آن یک ز صدهزار خطر
ز خود مجرد بنشین نه از عقار و حشم
ز خود تفرد بگزین نه از دیار و حشر
سبع نییکه تجنبکنی ز یار و دیار
ضَبُغ نییکه تنفرکنی ز مال و نفر
پی مجاهدهٔ نفس تن بهست نزار
که گاه معرکه رهوار به بود لاغر
ز خویشتن چو گذشتی به خویشتن مگرای
ز جان و تن چو رهیدی به جان و تن منگر
ستون خانه شکستی فرود آن منشین
طناب خیمه گسستی به شیب آن مگذر
مه حقیقت جویی به بام عشق برآی
ره طریقت پویی طریق فقر سپر
به جنگ خیبر خیل رسول را صفدار
به صف صفین جیش جهول را صفدر
هزار جنت در یک تو جهش مدغم
هزار دوزخ در یک تعرضش مضمر
به نزد حلمش الوند در حساب طسوج
به پیش جودش اروند در شمار شمر
ز مکنتش پر کاهیست گنج افریدون
ز ملگشکف خاکیست ملک اسکندر
به یک اشارتش اندر فنای صد اقلیم
به یک بشارتش اندر بقای صدکشور
پرند مصری او را قضا بود قبضه
کمند چینی او را فنا بود چنبر
کمینه خادم خدمتگران او خاقان
کهیه بندهٔ خر بندگان او قیصر
مقیم حضرتاو باج خواهد از سنجار
گدای درگه او تاجگیرد از سنجر
به نزد جودش کز نجم آسمان افزون
به پیش رایش کز جرم آفتاب انور
یکی نفایه سفالست جامکیخسرو
یکی شکسته کلوخست گنج بادآور
ثبات خاک نبینی دگر به زیر سپهر
مدار چرخ نیابی دگر به گرد مدر
فلک ندارد با باد عزم او جنبش
زمین ندارد باکوه حزم او لنگر
قضا به رشتهٔ محور کشد دوال سپهر
که بهر کودک اقبال او کند فرفر
ز مسلخ کرمش روزگار اجریخور
ز مطبخ نعمشکاینات روزی بر
بهکاخ شوکت او هفت پرده شادُروان
بهخوان نعمت او هشت روضه خوالیگر
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارد در نزد آسکون فرغر
همان نشاط ز حزمش سپهر نیلی را
که هوش پارسیان را ز حسن نیلوفر
به زیر پایه فضل اندرش چهکوه و جه دشت
به ظل رایت عدل اندرش چه خشک و چه تر
بانصرام زمان قهرش ار دهد فرمان
به انهدام جهان خشمش ارکند محضر
دگر نبینی زین تخت چارپایه نشان
دگر نیابی زینکاخ هفت پرده اثر
چنان گذر کند از نه سپهر بیلک او
که نوک درزن درزی ز دیبهٔ ششتر
به نوک ناوک او سم صد هزار افعی
بناب ناچخ او زهر صدهزار اژدر
کنایتست ز دست تو ابر در آذار
حکایتیست ز تیغ تو برق در آذر
هم آن در آزار از همت تو در آزار
هم این در آذر از هیبت تو در آذر
به هرچه رای کنی چرخ از آن نتابد روی
به هرچه حکم کنی دهر از آن نپیچد سر
پری به امر تو تعویذ سازد از آهن
عرض بهنهی تو اعراض جوید از جوهر
هژبر خشم ترا دهر خستهٔ چنگال
عقاب قهر ترا چرخ مستهٔ ژاغر
مکارم تو چو اسرار سرمدی بیحد
محامد تو چو اوصاف احمدی بیمر
به حصر آن یک اشجار اگر شود خامه
به عد این یک اوراق اگر شود دفتر
نه یک بدیههٔ آن را مصورست حساب
نه یک خلاصهٔ این را میسرست شمر
پس از نبرد بنیالمصطلق به سال ششما
رسول خواست شود با یهود کینگستر
هزار و چارصد از برگزیدگان بگزید
همه هژبر و توانا و گرد و کند آور
نگاشت پورابی نامهیی به خیل یهود
وز آنچه دیده و دانسته بد بداد خبر
ازین خبر همه موسائیان ز آب و چشم
چو ریش فرعون آمود چهرشان به دُرر
سپس به چاره بدینسان شدند دستان زن
کمان ز یاری غطفان گروه نیست گذر
یکی فرسته فرستیم پر فرست و فریب
مگر به یاریمان یارد آورد یاور
گر آن گره نگشایند این گره ازکار
درست خانه و خونمان شود هبا و هدر
یکی ز خیل نضیر و قُریظه یاد آرید
کشان چه آمد ازکین مصطفی بر سر
سپس فرسته شد و گرد کرد چار هزار
از آن گروه همه نامجوی و نامآور
چو آن گروه دو فرسنگ راه ببریدند
به امر یزدان پروای و ویل شدکه ودر
بدان نهیب که در خیلشان فتاد نهاب
به جز ایاب نجستند هیچ چار و چدر
وزان کران به شب تیره آفتاب رسل
بسان انجم پویانش از قفا لشکر
یکی دلیرکه بد نام او عباد بشیر
یزک نمود بشیر عباد خیر بشر
عباد اهرمنی را به ره گرفت و گرفت
خبر ز خیر و شد زی رسول راهسپر
چو روز روشن خورشید دی در آن شب تار
به پای باره برافراشت بر فلک اختر
یهود بیخبر اندر کَریجها خفته
یکی نهاده کلاه و یکی گشاده کمر
به امر بار خدا تا به صبح ازین باره
نشان نیافت کسی از صدای یک جانور
نه از نباحکلاب و نه از نبوح یهود
نه از نهیق حمار و نه از خوار بقر
به بامداد به هنگام آنکه فصل بهار
به شاخ سرخگل آوا برآورد تندر
دمید مهر جهانتاب ازکرانهٔ چرخ
بسان سوسن زرد از کنار سیسنبر
فلک فکند ز سر طیلسان راهب و دوخت
به سفت همچو یهودان ز خور قوارهٔ زر
هزار پشهٔ سیمین به چرخگشت نهان
به برگ لاله بدل شد درخت لامشگر
شبان و زارع و دهقان و نخل بند و اْکار
برون شدند ز در همچو روزهای دگر
کشیده پیل بهسفت و گرفته داسه به دست
نهاده خیش بهگاو و فکنده خوره به خر
به دشت رانده سراسرگواره وگله
بهگاو بسته تناتنگوآهن و ایمر
پی درودن غلات همچو گاز گراز
به دست زارعشان داستغاله و دَستَر
چو خارپشتی آونگ از درخت چنار
به سفت راعیشان از پلاس پارهگذر
بهکشتمند تناتن چمان و غافل ازین
که جای گندم و جو رسته ناوک و خنجر
به هرطرف نگرستند گرز بود و کمان
بهر کجا که گذشتند تیغ بود و تبر
زمین ز سم مراکب چوگوی در طبطاب
فلک ز تف قواضب چو موم بر آذر
به در شدند برآشفته حال و از مویه
فشانده سودهٔ پلپل به دیدگان اندر
سلام نام یکی پیر بد در آنباره
فراشت بال که جز چنگ چاره نیایدر
در ار بر وی ببندیم کار بسته شود
به آنکه در بگشاییم تا گشاید در
گزیر نیست کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست تنی را ز نایبات قدر
ز برگ عبهر گر سر زند دو صد پیکان
ز نیش پیکانگر بردمد دو صد عبهر
چو سرنوشت زیان باشد این ندارد سود
چوکردگار امان بخشد آن ندارد ضر
هرآنچه چاره سگالید غیر ازین ناقص
هر آنچه یاوه سرایید غیر ازین ابتر
بگفت آن دد گوساله خوی سامریان
بتافتند دگرباره روی از داور
یکی درختکهنسال بد به قرب حصار
سطبر شاخه قوی بن زمردین پیکر
بخفت سایهٔ یزدان فرود سایهٔ آن
زهی درختکه خلد مجسم آرد بر
زهی درختکه هژذه هزار عالم را
به زیر سایهٔ او کردگار داده مقرّ
چو شد به خواب یکی اهرمن ز خیل یهود
گشاد از کمر جم پرند خارا در
ولی زمین درنگی ورا درنگ نداد
که ماه نو برباید ز آسمان ظفر
دوگام آن دَدِ آهن جگر به کام زمین
چو خار چینهٔ آهن بهگاز آهنگر
نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید
به خون روبه چنگال شیر شرزهٔ نر
که ناگه از طرف دز یکی غبار بخاست
بر آن صفت که نهانگشت تودهٔ اغبر
نشسته دیوی بر بادپا و اینت شگفت
که دیو گردد چون جم سوار بر صرصر
رسول خواست ابوبکر را و داد برو
درفش و گفت که کیفرستان ازین کافر
شنیدهایکه ابوبکر رخ بتافت ز جنگ
چنانکه روز دوم بهر پاس عمر عُمر
ز روی طیش چنین گفت آفتاب قریش
که بامداد چو خور برزند سر از خاور
دهم لوا بهکسی کش خدای هردو جهان
چو من ستاید و او هر دو را ستایشگر
سحرگهانکه شهشاه باختر در چشم
به میل خط شعاعی کشید کحل سهر
هزار شاهد چشمکزن از نظارهٔ او
نهفت چهرهٔ سیمین به نیلگون معجر
ز بیم ترک ختن رومیان زنگی خوی
نهان شدند عربوار در سیه چادر
ز خواب ختم رسل چشم برگشود و سرود
کجاست چشم من آن توتیای چشم ظفر
کجاست مردمک دیدگان حق بینم
که هست سرمهکش دیدهٔ جلال و خطر
کجاست شیر حق آن کو به صدهزاران چشم
بود به مهر رخش چرخ خیره شام و سحر
جواب داد یکی کای فروغ چشم جهان
ز چشم زخم سپهرش دو چشم دیده خطر
دو چشم حق نگر خویش بسته از عالم
که هیچ کس به جز از حق نیایدش به نظر
گشودهاند از آن روی صعوگان پر و بال
که از چو باز فروبسته چشم ، راست نگر
ز گرد راه و تف آفتاب و گرمی روز
دو عبهرش شده تاری دو نرگسش مغبر
شده دو جزع یمانی دو حقهٔ یاقوت
شده دو نرگس شهلا دو لالهٔ احمر
کسی که مکه غبارش کشد چو سرمه به چشم
به چشم سرمهٔ مکی کشد ز بیم حَسَر
کس که چشمهٔ آتشفشان به چشمش تار
ز چشم چشمهٔ آبش روان ز آفت حرّ
رسول گفت گرش سوی من فراز آرید
منش ز چشمهٔ حیوان کنم بصیر بصر
یکیروان شد و دست علی گرفت به دست
ز دستگیری او دست یافت بر اختر
علی ز چهر پیمبر شدش جهانبین باز
اگرچه دیده شود ز افتاب تار و کدر
به چشم آب زدش مصطی ز چشمهٔ نوش
چنانکه سوخت چو آتش ز رشک آب خضر
پس اختری که باخترش مهچه ناصیهسای
بدو سپرد و سرایید کای بلند اختر
بپو بپهنهکه این رزم را تویی شایان
بچم بهعرصهکه این عزم را تویی از در
ولی بار خدا باره راند زی باره
درفش کینه فروکوفت بر در خیبر
نهاده دل به تولّای احمد مختار
سپرده جان به عنایات خالق اکبر
یکی ستاره شمر بود در درون حصار
که خوانده بود ز تورات رمزهای سور
چو بر شمایل حیدر نظاره کرد ز سور
چو گردباد برآشفت و خاک ریخت به سر
سؤال را لب حسرت گشود و گفت کیی
سرود حیدرهام شیر حق بشیر بشر
مراست دخت نبی جفت و سبط احمدپور
مراست بنت اسد مام و پور شبیه پدر
مران یهود از آن گفته گشت آشفته
چوکفتهنازش بر رخ دوید خون جگر
به مویه گفت خود این گرد ایلیاست کزو
به پور عمرانگیهان خدای داد خبر
سپس ز باره یکی دیو نام او حارث
جنابه زاده ابا مرحب از یکی ماذر
دو اسبه راند به آهنگ کین شیر خدای
شهش سه اسبه فرستاد از جهان به سقر
زخشم در تن مرحب سطبر شد رگ و پی
دلش ز کینه برافروخت همچو نوش آذر
بسان کوه دماوند زیر ابر سیاه
نهاد بر زبر ترک آهنین مغفر
کمان فکند به بازو به عزم رزم خدیو
تو گفتی از کتف که دهان گشاد اژدر
نهاد بر زبر میل خود سنگ گران
بسان گنبد دوار بر خط محور
رخان ز سوگ برادر به رگ سرخ بقم
روان ز کین شهنشه بسان تند شرر
چنان به پهنه برانگیخت رخش آهن سم
چنان زکینه برآمیخت تیغ خارا در
که شد ز جنبش آن جسم خاک بیآرام
که شد ز تابش این روی چرخ پراخگر
هژبر بیشهٔ دین آن زمانه را ملجأ
نهنگ لجهٔ کین آن ستاره را مفخر
گرفت راه برو چون هژبر بر روباه
گشود بال بدو چون عقاب بر کوتر
چنان به تارک آن تیغ راند شیر خدا
کهکرد برق پرندش ز سنگ خارهگذر
به امر ایزد دادار جبرئیل امین
اگر نگستردی زیر تیغ شد شهپر
اگرنه میکائیلش بداشتی ایمن
اگر نه اسرافیلش بداشتی ایسر
برآن مثال که پیکان گذر کند ز پرند
زگاو و ماهی بگذشتیش پرنداهرر
ز قتل مرحب آواز مرحبان مهان
شد از زمین به فلک چون دعای پیغمبر
گرازی از کف شیرخدا به گاه گریز
به زخم گرزهٔ خارا شکن فکند سپر
فتاد مهر سلیمان به خاک و اهرمنی
چو باد برد و پریوار شد نهان ز نظر
خدیو نیو چو پران شهاب از پی دیو
بشد ز بهر سپر سوی باره راهسپر
در حصار ببستند چل یهود عنود
برآنکه بارهٔ علم محمدی را در
مگو حصار یکی آسمان کز افرازش
عیان شدی چو یکی گوی تودهٔ اغبر
ز بس متانت آسیب گنبد هرمان
ز بس رزانت آشوب سد اسکندر
ز بارهاشکه دو صد ره بر از سپهر برین
به یک مثابه نمودی دوگاو زیر ه زبر
چنان رفیع که بر قعر ژرف خندق آن
نتافتی ز بلندی فرهرغ هفت اخر
عیان ز شیب فصیل وی آسمان کبود
چو از فرود دماوند تل خاکستر
هرآنکه ساکن آن قلعه از صغیر و کبیر
همه ستاره شناس و همه ستاره شمر
از آنکه منطقه را با معدل از دو کران
فرود چنبرهٔ آن حصار بود ممر
همه خبیر ز تربیع هرمز وکیوان
همه بصیر به تثلیث زهره ی ازهر
فراز کنگر عالیش امتان کلیم
هزار مرتبه در پایه از مسیحا بر
ز حمل جثهٔ آنباره خسته گاو زمین
برآن مثال که در زیر بار لاشهٔ خر
رسید بر در آن باره شرزه شیر خدای
گرفت حلقهٔ در را به چنگ زورآور
به قدرتی که در آویختی اگر با کوه
چو تار کارتن از هم گسیختیش کمر
به نیرویی که اگر چنگ در زدی به سپهر
شدی چنانکه به سنگ اندر اوفتد ساغر
به قوتیکه اگرگوی خاک بگرفتی
چو مغز خصم پریشان شدی ز یکدیگر
دری چنان را با قوتی چنین افکند
ز سطح غبرا بر اوج گنبد اخضر
غریو ساخت ز مرد و خروش خاست ز زن
زفیر خاست ز بوم و نفیر خاست زبر
بیل وبیلک وشمشیر و خنجر و خِنجیر
به خشت و خاره و سرپاش و گرزه و جمدر
به پیلگوش و دژ آهنج و ناوک و زوبین
به پیلپا و یک انداز و دهره و تکمر
گرفته راه بر آن شرزه شیر و غافل ازین
کهکس نبندد با خاشه سیل را معبر
چو تندسیلکه آید زکوهسار فرود
دمان به باره برآمد خدیو شیر شکر
ز آفتاب حوادث نیافتند یهود
به غیر سایهٔ زنهار شاه هیچ مفر
ز دستوانه و خفتان و خود و درع و زره
ز گوشواره و خلخال و طوق و تاج و کمر
ز در وگنج و ضیاع و عقار و مال و حشم
ز زر و سیم و مَراع و مواش و خیل و حشر
ز ناقهای مرصع زمام از یاقوت
ز بارههای مکلل لگام از گوهر
گزیدهگزیت و رسته ز صد هزار بلا
سپرده جزیتو جسته ز صدهزار خطر
امین ملک خدا دادشان امان و سرود
که هرکه ماند در سور ازو نماند سر
ز مال آنچه سزد بار یک سطبرهیون
برید هریک و زین جایگه کنید سفر
صفیه زادهٔ حیبن اخطب آنکه به حسن
نبود در همه عالم چنو یکی اختر
شه آن نگار شکرخنده را به دست بلال
که عنبرین قمرش بود آتش عنبر
روانه ساخت به سوی رسول تا سازد
مفرحی دل او را ز عنبر و شکر
بلال برد پری را ز رزمگاه و پری
بشد بسان پری دیده تابش از منظر
رسول شد چو ز بیرحمی بلال آگه
هلالوار بکاهیدش از ملال قمر
سرود از چه ز آوردگاهش آوردی
دلت ز آهن و پولاد و روی بود مگر
تو آهنین دل و این ماهرو پری سیما
بلی نماید ز آهن پری به طبع حذر
پس از زمانی چون آن پری به هوش آمد
شدش ز مهر رسول خدا درون پرور
بدو سرود که ای ماه یاسمین سیما
سیه چراست رخت همچو برگ لیلوپر
گشود بُسّد و اینگونه گشت گوهربار
که چون بکند در از باره حیدر صفدر
بدم بهگوشهٔ تختی نشسته چون بلقیس
بسان مرغ سلیمان به تارکم افسر
که ناگهان چو یکی صرعدار آشفته
که از مشاهدهٔ دیو لرزدش پیکر
زمین باره بلرزید و باژگون شد بخت
چو زورقی متلاطم میان بحر خزر
چنانکه ماه ز سبابهٔ تو یافت شکاف
شکافت ماه جبینم ز پایهٔ کر کر
وزانکرانه هژبر خدا امام هدی
چو بسته دید به یاران زکنده راهگذر
فرودکنده یکی ژرف رود بود روان
گذشته موجش از اوج نیلگون منظر
شکسته رهگذر سیل را یهود عنود
که تا ز آب نمایند دفع تند آذر
گرفت حلقهٔ در را به چنگ شیر خدای
ز در نمود مرآن ژرفکنده را معبر
از آن سببکه در ازای در به قول درست
یکی به دست ز پهنای کنده بد کمتر
میانکنده به استاد مرتضی آونگ
گشاده روح امین زیر پای شه شهپر
شدند یثربیان پی سپر به نزد رسول
که هان نظاره نمادست ساقیکوثر
رسول گفت یکی پای او کنید به چشم
که هیچگوش سراین را نمیکند باور
چو از نورد بپرداخت شاه خیبرگیر
سوی محیط گرایید بحر پهناور
نبی چو ماه نو آغوش برگشود ز مهر
که تا سپهر وفا را چو جانکشد در بر
علی به صفحهٔکافورگشت لولوبار
به مشک و غالیه آمیخت دانهای دُرر
نبی سرودش کای آسمان عز و جلال
که هست ذات تو هستیکون را مصدر
چرا ز قرب من آمیختی به ماه نجوم
چرا ز وصل من انگیختی ز جزغ غرر
نه روز چونکه برآید نهان شود کوکب
نه مهر چون که بتابد نهان شود اختر
گشود لعل گهربار مرتضی و سرود
که ای زبار خدا کاینات را سرور
نه طرف گلشن خرم شود ز اشک سحاب
نه صحن بستان رَیّان شود ز سعی مطر
نه اشک ابر لآلی شود بهکام صدف
نه آب جوی زمرد شود به شاخ شجر
نه هرچه بیش ببارد سحاب در بستان
فزون شود فر نسرین و لاله و نستر
چو عشرتی که دو چشم گرسنه را ز طعام
شدند شاد ز فتح پدر شبیر و شبر
صباکه روحش شادان زیاد در جنت
صبا که جانش خرم بواد در محشر
به مخزنی که خداوند نامه آن را نام
چنین فشانده درین داستان ز کلک گهر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰ - مطلع ثانی
زهیگرفته تیغ و سنان چه بحر و چه بر
زهیگشوده بهکلک و بنان چهخشک و چهتر
عطای دمبدمت کاروان ملک وجود
کمند خم به خمت نردبان بام ظفر
زبان تیغ تو ضرغام مرگ را ناخن
جناح چتر تو سیمرغ بخت را شهپر
چو نام خنگ ترا بر زبان برد نراد
برون جهد اگرش مهرهایست در ششدر
و گر به کان نگرد دشمن ترا آهن
برد گلویش ناگشته ناوک و خنجر
تو چون به باغ چمی بهر کندن گل و سرو
به باغبانان چشمک زند همی عبهر
به رزم و بزم تو داند مگر به کار آید
که نی نروید از خاک جز که بسته کمر
حدیث تیغ تو تا بر زبان خلق گذشت
بریده گشت حروف هجا ز یکدیگر
حلولی ار نه جمال تو دید پس ز چه گفت
حلول کرده خداوند در نهاد بشر
ترا و شاه جهان را مگر نصاری دید
کهگفت روحالله مر خدای راست پسر
حکیم گوید جان را به چشم نتوان دید
نکرده است مگر بر شمایل تو نظر
نسیم حزم تو گر بر مشام نطفه وزد
شگفت نیستکه بالغ شود به پشت پدر
به عقل گفتم با جود ناصری عجبست
که بچه خون خورد اندر مشیمهٔ مادر
جواب دادکه خون خوردنش ز فرقت اوست
غذای مردم مهجور چیست خون جگر
قلوب خلق ز مهرت چنان لبالب گشت
که در ضمیر بر اندیشه تنگ شد معبر
خطیب نام ترا چون برد ز وجد و سماع
بر آن شود که بر افلاک پرّد از منبر
ادیب مدح ترا چون کند ز شور نشاط
گمان بریکه بود مست بادهٔ خلر
به وصف خنگ تو غواص خامهام دی خواست
ز بحر طبع فشاند به نامه سلک درر
نقوش وصفش ازان پیشتر که جنبد کلک
ز بس روانی از دل بجست در دفتر
عجبتر آنکه ز بس چابکست توسن تو
حروف نامش جنبد به نامه چون جانور
چنان فضای جهان را گرفته هیبت تو
که مینیارد بیرون شدن نگه ز بصر
شها مها ملکا دادگسترا مَلَکا
منمکه مدح تو شعر مرا بود زیور
سخن به مدح تو گویی ز آسمان آرم
که مینریزد از خامهام به جز اختر
تو آفتابی و تا گشتی از دو چشمم دور
سیاه شد به جهان بین من جهان یکسر
چنان ضعیف شدستمکه صفحه راکاتب
ز استخوان تن من همیکشد مسطر
چه راحتست مرا بیحضور حضرت تو
چه هستیست عرض را به طبع بیجوهر
کمم ز خاک گرفتی که چون غبار مرا
نبردی افتادن خیزان به همره لشکر
به خاکپای تو کز طعن دشمنان و شب و روز
بحیرتستم و گویم چه روی داد مگر
که شاه ناصردین را ز یاد قاآنی
شود فرامش فالله خالقی اکبر
همیشه تا که رسن تاب از پس آید پیش
که تا رسن را آرد ز حلقه در چنبر
هر آنکه سرکشد از چنبر ولای تو باد
قدش چو حلقه نگون جسم چون رسن لاغر
زهیگشوده بهکلک و بنان چهخشک و چهتر
عطای دمبدمت کاروان ملک وجود
کمند خم به خمت نردبان بام ظفر
زبان تیغ تو ضرغام مرگ را ناخن
جناح چتر تو سیمرغ بخت را شهپر
چو نام خنگ ترا بر زبان برد نراد
برون جهد اگرش مهرهایست در ششدر
و گر به کان نگرد دشمن ترا آهن
برد گلویش ناگشته ناوک و خنجر
تو چون به باغ چمی بهر کندن گل و سرو
به باغبانان چشمک زند همی عبهر
به رزم و بزم تو داند مگر به کار آید
که نی نروید از خاک جز که بسته کمر
حدیث تیغ تو تا بر زبان خلق گذشت
بریده گشت حروف هجا ز یکدیگر
حلولی ار نه جمال تو دید پس ز چه گفت
حلول کرده خداوند در نهاد بشر
ترا و شاه جهان را مگر نصاری دید
کهگفت روحالله مر خدای راست پسر
حکیم گوید جان را به چشم نتوان دید
نکرده است مگر بر شمایل تو نظر
نسیم حزم تو گر بر مشام نطفه وزد
شگفت نیستکه بالغ شود به پشت پدر
به عقل گفتم با جود ناصری عجبست
که بچه خون خورد اندر مشیمهٔ مادر
جواب دادکه خون خوردنش ز فرقت اوست
غذای مردم مهجور چیست خون جگر
قلوب خلق ز مهرت چنان لبالب گشت
که در ضمیر بر اندیشه تنگ شد معبر
خطیب نام ترا چون برد ز وجد و سماع
بر آن شود که بر افلاک پرّد از منبر
ادیب مدح ترا چون کند ز شور نشاط
گمان بریکه بود مست بادهٔ خلر
به وصف خنگ تو غواص خامهام دی خواست
ز بحر طبع فشاند به نامه سلک درر
نقوش وصفش ازان پیشتر که جنبد کلک
ز بس روانی از دل بجست در دفتر
عجبتر آنکه ز بس چابکست توسن تو
حروف نامش جنبد به نامه چون جانور
چنان فضای جهان را گرفته هیبت تو
که مینیارد بیرون شدن نگه ز بصر
شها مها ملکا دادگسترا مَلَکا
منمکه مدح تو شعر مرا بود زیور
سخن به مدح تو گویی ز آسمان آرم
که مینریزد از خامهام به جز اختر
تو آفتابی و تا گشتی از دو چشمم دور
سیاه شد به جهان بین من جهان یکسر
چنان ضعیف شدستمکه صفحه راکاتب
ز استخوان تن من همیکشد مسطر
چه راحتست مرا بیحضور حضرت تو
چه هستیست عرض را به طبع بیجوهر
کمم ز خاک گرفتی که چون غبار مرا
نبردی افتادن خیزان به همره لشکر
به خاکپای تو کز طعن دشمنان و شب و روز
بحیرتستم و گویم چه روی داد مگر
که شاه ناصردین را ز یاد قاآنی
شود فرامش فالله خالقی اکبر
همیشه تا که رسن تاب از پس آید پیش
که تا رسن را آرد ز حلقه در چنبر
هر آنکه سرکشد از چنبر ولای تو باد
قدش چو حلقه نگون جسم چون رسن لاغر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۵ - و له ایضاً فی مدحه
از خجلت تیغ ملک و ابروی دلدار
دوشینه مه عید نگردید نمودار
یا موکب شهگرد برانگیخت ز هامون
وان پردهیی از گرد برافکند به رخسار
یا نقش سم دیونژاد ابرش شه دید
وز شرم نهانکرد رخ از خلق پریوار
یا از قد خم گشتهٔ زهاد ز روزه
خجلتزده گردید و نگردید پدیدار
گفتم به خرد کاین همه ژاژ ست بیان کن
کاخر ز چه مه دوش نهان بود ز ابصار
فرمود که دی نعل سمند شه غازی
فرسوده شد از صدمت جولان و شد ازکار
از روی ضرورت به صد اکراه به سمش
بستند ورا بیخبر از شاه بهناچار
گر دوش مه عید نهان بود نهان باد
تا هست به گیتی اثر از ثابت و سیار
فرداست که از مشرق نصرت کند اشراق
ماهیچهٔ تابان علم شاه جهاندار
دارای جوان بخت حسنشاهکه تیغش
در لجهٔ ناورد نهنگیست عدوخوار
آن شیر دژاهنج که در صفحهٔ ناورد
گیرد ملکالموت ز قهرش خط زنهار
شاهی که به شاهین شهامت ز شهانش
همکفه ورا نیست پس از حیدرکرار
از هیبت او حرفی و غوغا به سمرقند
از صولت او ذکری و آشوب به فرخار
ایگوهر تیغ تو نتاجش همه مرجان
وی سبزهٔ شمشیر تو بارش همهگلنار
تیغ تو به میدان وغا برق به خرداد
دست تو در ایوان عطا ابر در آذار
نینیکه از آن برق به خرداد در آذر
نینی که از این ابر در آذار در آزار
با گرزن رخشان تو کز مه بودش ننگ
با افسر تابان تو کز خور بودش عار
صد گرزن لهراسب نیرزد به یک ارزن
صد افسر گشتاسب نیرزد به یک افسار
یک جلوه ز روی تو و گیتی همه خلخ
یک نفخه ز خلق تو و عالم همه تاتار
چون رخش تو در پویه هوا غیرتگلخن
چون تیغ تو در جلوه زمین حسرتگلزار
در دست توکلک تو به توصیف تو ناطق
مانندهٔ حصبا بهکف احمد مختار
از قهر تو بادی وزد از جانب گلشن
گل چاککند جیب غم از سرزنش خار
گر نام جهانسوز تو برابر نویسند
تا روز قیامت شود البته شرربار
وز لفظ سمند تو بر البرز نگارند
تا حشر زند قهقهه بر برق ز رفتار
همکفهٔ خلقت نبود آهوی جوجو
کاین مشک بهجوجو دهد آن نافه به خروار
ذکری ز خدنگ تو و زلزال به سقسین
حرفی ز پرنگ تو و ولوال به بلغار
تیر تو که دلدوزتر از غمزهٔ جانان
تیغ توکه خونریزتر از ابروی دلدار
پیوند کند با اجل این درگه ناورد
سوگند خورد با ظفر آن در صف پیکار
گر صاعقهٔ تیغ تو برکوه بتابد
از هیبت او زرد شود لاله به کهسار
میشاید اگر بر تو کند خصم تو تشنع
میزیبد اگر مست زند طعنه به هشیار
ای جنسکرم راکف فیاض تو میزان
ای نقد هنر را دل وقاد تو معیار
دلدوز خدنگ تو عقابیست روان بلع
جانسوز پرنگ تو نهنگیست تن اوبار
آنگه به صدق پنهان چون دال به لانه
وینگه به قراب اندر چون تنین در غار
از صیلم تو زخمی و جانها همه مجروح
از صارم تو صرمی و تنها همه افکار
هر سر که نه در راه تو ببریده به از تیغ
هر تن که نه قربان تو آونگ به از دار
جانها همه از مور پرنگ تو به مویه
تنها همه از مار سنان تو به تیمار
پیلان تهم طعمهٔ مارند ازین مور
شیران دژم مستهٔ مورند ازین مار
هر سر که بلند از تو به گیتی نشود پست
هر تن که عزیز از تو به عالم نشود خوار
دوشینه مه عید نگردید نمودار
یا موکب شهگرد برانگیخت ز هامون
وان پردهیی از گرد برافکند به رخسار
یا نقش سم دیونژاد ابرش شه دید
وز شرم نهانکرد رخ از خلق پریوار
یا از قد خم گشتهٔ زهاد ز روزه
خجلتزده گردید و نگردید پدیدار
گفتم به خرد کاین همه ژاژ ست بیان کن
کاخر ز چه مه دوش نهان بود ز ابصار
فرمود که دی نعل سمند شه غازی
فرسوده شد از صدمت جولان و شد ازکار
از روی ضرورت به صد اکراه به سمش
بستند ورا بیخبر از شاه بهناچار
گر دوش مه عید نهان بود نهان باد
تا هست به گیتی اثر از ثابت و سیار
فرداست که از مشرق نصرت کند اشراق
ماهیچهٔ تابان علم شاه جهاندار
دارای جوان بخت حسنشاهکه تیغش
در لجهٔ ناورد نهنگیست عدوخوار
آن شیر دژاهنج که در صفحهٔ ناورد
گیرد ملکالموت ز قهرش خط زنهار
شاهی که به شاهین شهامت ز شهانش
همکفه ورا نیست پس از حیدرکرار
از هیبت او حرفی و غوغا به سمرقند
از صولت او ذکری و آشوب به فرخار
ایگوهر تیغ تو نتاجش همه مرجان
وی سبزهٔ شمشیر تو بارش همهگلنار
تیغ تو به میدان وغا برق به خرداد
دست تو در ایوان عطا ابر در آذار
نینیکه از آن برق به خرداد در آذر
نینی که از این ابر در آذار در آزار
با گرزن رخشان تو کز مه بودش ننگ
با افسر تابان تو کز خور بودش عار
صد گرزن لهراسب نیرزد به یک ارزن
صد افسر گشتاسب نیرزد به یک افسار
یک جلوه ز روی تو و گیتی همه خلخ
یک نفخه ز خلق تو و عالم همه تاتار
چون رخش تو در پویه هوا غیرتگلخن
چون تیغ تو در جلوه زمین حسرتگلزار
در دست توکلک تو به توصیف تو ناطق
مانندهٔ حصبا بهکف احمد مختار
از قهر تو بادی وزد از جانب گلشن
گل چاککند جیب غم از سرزنش خار
گر نام جهانسوز تو برابر نویسند
تا روز قیامت شود البته شرربار
وز لفظ سمند تو بر البرز نگارند
تا حشر زند قهقهه بر برق ز رفتار
همکفهٔ خلقت نبود آهوی جوجو
کاین مشک بهجوجو دهد آن نافه به خروار
ذکری ز خدنگ تو و زلزال به سقسین
حرفی ز پرنگ تو و ولوال به بلغار
تیر تو که دلدوزتر از غمزهٔ جانان
تیغ توکه خونریزتر از ابروی دلدار
پیوند کند با اجل این درگه ناورد
سوگند خورد با ظفر آن در صف پیکار
گر صاعقهٔ تیغ تو برکوه بتابد
از هیبت او زرد شود لاله به کهسار
میشاید اگر بر تو کند خصم تو تشنع
میزیبد اگر مست زند طعنه به هشیار
ای جنسکرم راکف فیاض تو میزان
ای نقد هنر را دل وقاد تو معیار
دلدوز خدنگ تو عقابیست روان بلع
جانسوز پرنگ تو نهنگیست تن اوبار
آنگه به صدق پنهان چون دال به لانه
وینگه به قراب اندر چون تنین در غار
از صیلم تو زخمی و جانها همه مجروح
از صارم تو صرمی و تنها همه افکار
هر سر که نه در راه تو ببریده به از تیغ
هر تن که نه قربان تو آونگ به از دار
جانها همه از مور پرنگ تو به مویه
تنها همه از مار سنان تو به تیمار
پیلان تهم طعمهٔ مارند ازین مور
شیران دژم مستهٔ مورند ازین مار
هر سر که بلند از تو به گیتی نشود پست
هر تن که عزیز از تو به عالم نشود خوار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - در منقبت مولانا اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام و ستایش شاهنشاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه گوید
اسم شد مشیّد و دین گشت استوار
از بازوی یدالله و از ضرب ذوالفقار
آن رحمت خدای که از لطف عام اوست
شیطان هنوز با همه عصیان امیدوار
آن اولین نظر که ز رحمت نمود حق
وان آخرین طلبکه ز حقکرد روزگار
ای برترین عطیهٔ ایزد که امر تو
بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار
از کن غرض تو بودی و پیش از خطاب حق
بودی نهفته درتتق نور کردگار
نابوده را خطاب به بودن نکرد حق
وین نغز نکته گوش خرد راست گوشوار
معنیّ امر کن به تو این بود در نهان
کای بوده جنبشیکن و نابوده را بیار
معنی هر درخت که کاری به خاک چیست
جز اینکه باش و میوهٔ پنهانکن آشکار
در ذات خود چو نور تراکردگار دید
با تو خطابکرد ز الطاف بی شمار
کای دانهٔ مشیت و ای ریشهٔ وجود
باش این زمانکه از تو پدید آورم شمار
از حزم تو زمین کنم از عزمت آسمان
از رحمت تو جنت و از هیبت تو نار
عنفتکنم مجسم و نامش نهم خزان
لطفت کنم مصور و نامش نهم بهار
از طلعت تو لاله برویانم از زمین
از سطوت تو موج برانگیزم از بحار
نقش دوکون راکه نهان در وجود تست
بیرون کشم چو گوهر از آن بحر بیکنار
تو عکس ذات حقی و حق عاکس است و نیست
فرقی در این میان به جز از جبر و اختیار
عاکس به اختیار چو بیند در آینه
بیخود فتد در آینه عکسش به اضطرار
مر سایه را نگر که به جبر از قفا رود
هرجا به اختیار بود شخص راگذار
یک جنبشست خامه و انگشت را ولی
فرقیست در میانه نهان پاس آن بدار
با هم اگر چه خیزند از کام حرف و صوت
لیکن به اصل صوت بود حرف استوار
آوخ که نقد معنی پاکست در ضمیر
چون بر زبان رسد شود آن نقد کمعیار
بس مغز معنیاکه به دل پخته است و نغز
چون قشر لفظگیرد خامست و ناگوار
لیکنگه بیان معانی ز حرف و صوت
از وی طبع چاره ندارد سخنگذار
از بهر آنکه سیمکند سکه را قبول
بر سیم لازمست که از مس زنند بار
باری تو از خدا به حقیقت جدا نیی
گرچه تو آفریدهیی او آفریدگار
چون از ازل تو بودی با کردگار جفت
هم تا ابد تو باشی باکردگار یار
زانسانکه خط دایره در سیر همبرست
با مرکزیکه دایره بر ویکند مدار
فردست کردگار تویی جفت ذات او
لیکن نه آنچنانکه بود پود جفت تار
با اویی و نه اویی و هم غیر او نیی
کاثبات و نفی هست در اینجا به اعتبار
یک شخص را کنی به مثل گر هزار وصف
ذاتش همان یکست و نخواهد شدن هزار
وحدت ز ذات یک نشود دور اگر تواش
هفتاد بار برشمری یا هزار بار
خواهد کس ار ز روی حقیقت کند بیان
در یک نفس مدیح دو عالم به اختصار
نام ترا برد به زبان زانکه نام تست
دیباچهٔ مدایح و فهرست افتخار
هر مدح و منقبت که بود کاینات را
در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار
زیراکه هرچه بود نهان در دو حرفکن
هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار
زان ضربتیکه بر سر مرحب زدی هنوز
آواز مرحباست که خیزد ز هر دیار
دادی رواج شرع نبی را ز قتل عمرو
کاو را ز پا فکندی و دینگشت پایدار
بعد از نبی رسید خلافت به چار تن
بودی تو یک خلیفهٔ برحق از آن چهار
متصود میوهایستکه آخر دهد درخت
نز برگها که پیش بروید ز شاخسار
مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم
ناجسته در بسیط زمین یابد انتشار
تو ابر رحمتی و ملک کشت عمر ملک
برکشت عمر ملک ز رحمت یکی ببار
ختم ولایتی تو سزدکز ولای تو
یکباره ختم گردد شاهی به شهریار
شاهیکه هرچه بود ز عدلش قرار یافت
غیر از دلش که ماند ز مهر تو بیقرار
فرمانروای عصر ابوالنصر تاجبخش
جمشید ملک ناصر دین شاه کامگار
ای رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر
وی حلم تو سجل نسبنامهٔ وقار
دانی چه وقت یابد خصم تو برتری
روزیکه خاکگردد خاکش شود غبار
چنگال شیر مرگ مگرهست تیغ تو
کز وی عدوی ملک چو روبه کند فرار
هرگه که وصف تیغ تو گویمُ زبان من
گردد بسان کورهٔ حداد پر شرار
شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد
دیشب که گشتم از صفت وی سخنگذار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب میزدم به وی از شعر آبدار
امشب به محدت تو به غواصی ضمیر
آرم ز بحر طبعگهرهای شاهوار
تا صبح بهرپیشکش عید جمله را
در مجلس اتابک اعظم کنم نثار
از دانه ریشه تا دمد از ریشه شاخ و برک
شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار
چون بخت تو ز بخت تو اعدای تو سمین
چون تیغ تو ز تیغ تو اعدای تو نزار
از بازوی یدالله و از ضرب ذوالفقار
آن رحمت خدای که از لطف عام اوست
شیطان هنوز با همه عصیان امیدوار
آن اولین نظر که ز رحمت نمود حق
وان آخرین طلبکه ز حقکرد روزگار
ای برترین عطیهٔ ایزد که امر تو
بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار
از کن غرض تو بودی و پیش از خطاب حق
بودی نهفته درتتق نور کردگار
نابوده را خطاب به بودن نکرد حق
وین نغز نکته گوش خرد راست گوشوار
معنیّ امر کن به تو این بود در نهان
کای بوده جنبشیکن و نابوده را بیار
معنی هر درخت که کاری به خاک چیست
جز اینکه باش و میوهٔ پنهانکن آشکار
در ذات خود چو نور تراکردگار دید
با تو خطابکرد ز الطاف بی شمار
کای دانهٔ مشیت و ای ریشهٔ وجود
باش این زمانکه از تو پدید آورم شمار
از حزم تو زمین کنم از عزمت آسمان
از رحمت تو جنت و از هیبت تو نار
عنفتکنم مجسم و نامش نهم خزان
لطفت کنم مصور و نامش نهم بهار
از طلعت تو لاله برویانم از زمین
از سطوت تو موج برانگیزم از بحار
نقش دوکون راکه نهان در وجود تست
بیرون کشم چو گوهر از آن بحر بیکنار
تو عکس ذات حقی و حق عاکس است و نیست
فرقی در این میان به جز از جبر و اختیار
عاکس به اختیار چو بیند در آینه
بیخود فتد در آینه عکسش به اضطرار
مر سایه را نگر که به جبر از قفا رود
هرجا به اختیار بود شخص راگذار
یک جنبشست خامه و انگشت را ولی
فرقیست در میانه نهان پاس آن بدار
با هم اگر چه خیزند از کام حرف و صوت
لیکن به اصل صوت بود حرف استوار
آوخ که نقد معنی پاکست در ضمیر
چون بر زبان رسد شود آن نقد کمعیار
بس مغز معنیاکه به دل پخته است و نغز
چون قشر لفظگیرد خامست و ناگوار
لیکنگه بیان معانی ز حرف و صوت
از وی طبع چاره ندارد سخنگذار
از بهر آنکه سیمکند سکه را قبول
بر سیم لازمست که از مس زنند بار
باری تو از خدا به حقیقت جدا نیی
گرچه تو آفریدهیی او آفریدگار
چون از ازل تو بودی با کردگار جفت
هم تا ابد تو باشی باکردگار یار
زانسانکه خط دایره در سیر همبرست
با مرکزیکه دایره بر ویکند مدار
فردست کردگار تویی جفت ذات او
لیکن نه آنچنانکه بود پود جفت تار
با اویی و نه اویی و هم غیر او نیی
کاثبات و نفی هست در اینجا به اعتبار
یک شخص را کنی به مثل گر هزار وصف
ذاتش همان یکست و نخواهد شدن هزار
وحدت ز ذات یک نشود دور اگر تواش
هفتاد بار برشمری یا هزار بار
خواهد کس ار ز روی حقیقت کند بیان
در یک نفس مدیح دو عالم به اختصار
نام ترا برد به زبان زانکه نام تست
دیباچهٔ مدایح و فهرست افتخار
هر مدح و منقبت که بود کاینات را
در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار
زیراکه هرچه بود نهان در دو حرفکن
هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار
زان ضربتیکه بر سر مرحب زدی هنوز
آواز مرحباست که خیزد ز هر دیار
دادی رواج شرع نبی را ز قتل عمرو
کاو را ز پا فکندی و دینگشت پایدار
بعد از نبی رسید خلافت به چار تن
بودی تو یک خلیفهٔ برحق از آن چهار
متصود میوهایستکه آخر دهد درخت
نز برگها که پیش بروید ز شاخسار
مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم
ناجسته در بسیط زمین یابد انتشار
تو ابر رحمتی و ملک کشت عمر ملک
برکشت عمر ملک ز رحمت یکی ببار
ختم ولایتی تو سزدکز ولای تو
یکباره ختم گردد شاهی به شهریار
شاهیکه هرچه بود ز عدلش قرار یافت
غیر از دلش که ماند ز مهر تو بیقرار
فرمانروای عصر ابوالنصر تاجبخش
جمشید ملک ناصر دین شاه کامگار
ای رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر
وی حلم تو سجل نسبنامهٔ وقار
دانی چه وقت یابد خصم تو برتری
روزیکه خاکگردد خاکش شود غبار
چنگال شیر مرگ مگرهست تیغ تو
کز وی عدوی ملک چو روبه کند فرار
هرگه که وصف تیغ تو گویمُ زبان من
گردد بسان کورهٔ حداد پر شرار
شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد
دیشب که گشتم از صفت وی سخنگذار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب میزدم به وی از شعر آبدار
امشب به محدت تو به غواصی ضمیر
آرم ز بحر طبعگهرهای شاهوار
تا صبح بهرپیشکش عید جمله را
در مجلس اتابک اعظم کنم نثار
از دانه ریشه تا دمد از ریشه شاخ و برک
شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار
چون بخت تو ز بخت تو اعدای تو سمین
چون تیغ تو ز تیغ تو اعدای تو نزار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در ستایش ابولملوک فحتعلیشاه طاب لله ثراه و جعل الجنهٔ مثواه گوید
افتتاح هر سخن در نزد مرد هوشیار
نیست نامی به ز نام نامی پروردگار
آنکه از ابداع صنع او به یک فرمان کن
نور هستی از سواد نیستیگشت آشکار
آنکه بیسعی ستون افراخت خرگاه سپهر
وانکه بیترتیب آلت ساخت حصن روزگار
آن که بی شنگرف و زنگار و مداد و لاجورد
نقشهای مختلفگونکلک صنعش زد نگار
آنه صدتردیانازدقیاصاز رهم صف
بر نخستین پایهٔ ادراک او ناردگذار
زان سپس بر نام احمد پیشوای جزو و کل
کز طفیل ذات او هست آفرینش را مدار
آنکه گر اندک یقین راه حقیقت گم کند
ذات او را باز نشناسد ز ذاتکردگار
پس به نام ابن عمش حیدر صفدر که گشت
ذات او یا ذات احمد از یکی نور آشکار
آنکه دست و تیغ او را حق ستایش کرد و گفت
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
پس به نام یازده فرزند پاک او که هست
بر سه فرع و چار اصل ونه فلکشان اقتدار
سیما مهدی هادی حجه قایم که گشت
از قوام ذات اوقام وجود هفت و چار
پس به نام مهدی نایب که مانند مسیح
قهر او دجال دولت را درآویزد ز ذار
قهرمان فتحعلیشاه جوانبخت آن که هست
رای او پیر خرد را موبدی آموزگار
آنکه گردون و قضا بردست و خوردست از نخست
بر یسار او یمین و از یمین او یسار
خسرویکز باس بذلش پیشگاه بزم و رزم
این خزان اندر خزان و آن بهار اندر بهار
داورری کز آتش نیران و آب سلسبیل
لطفش انگیزد ترشح قهرش انگیزد شرار
هم ز شمشیر نزارش بازوی دولت سمین
هم ز بازوی سمینش پیکر دشمن نزار
هم فضای درگه او را ز باغ خلد ننگ
هم حضیض سدهٔ او را ز اوج عرش عار
چرنز سه اندرحذ-شیختمهیدد سخ
بر همایون نام یکتا در درج افتخار
نیروی بازوی سلطانی شجاعالسلطنه
آنکه سوزان تیغ او هست اژدهای مردخوار
آنکه از بیم جهانسوزش کند بدرود جان
همپلنگ اندر جبالو همنهنگ اندر بحار
آنکه گر سهمش کند در خاطر شیران گذر
وانکهگر بأسشکند در پیکر پیلانگذار
نعرهٔ تدر رسد درو- شران بانگ مور
جلوهٔ عالم دهد در چشم پیلان چشم مار
آنکه کودک در رحم گر نام تیغش بشنود
نطفه بودن را شود از پاک یزدان خواستار
دین و دولت را بود تدبیر او روببنهدز
ملک و ملت را بود شمشیر او رویین حصار
از مدار مدت او گر قدم بیرون نهند
بگسلاند قهرش از هم رشتهٔ لیل و نهار
دست او را ابر گفتم چین بر ابرو زد سپهر
گفت کای بیهودهگو از ژاژخایی شرم دار
ابرکی بخشد به سایل نقدگنج شایگان
ابرکی بارد به جای قطره درّ شاهوار
پوشد و بنهد به عزم رزم چون در دار و گیر
گیرد و گردد ز بهر جنگ چون در گیرودار
جوشن چینی به پیکر مغفر رومی به سر
نیزهٔ خطی بهکف بر مرکب ختلی سوار
آسمان چنبری از رفعت قدرش خجل
آفتاب خاوری از نور رایش شرمسار
هم ز هندی تیغ بدهد ملک ترکی را نظام
هم ز طوسی اصل بخشد دین تازی را قرار
جز سمند بادپیمایش به هنگام مسیر
جز حسام ابر سیمایش به وقت کارزار
باد دیدستیکههمچونرعد آید در خروش
ابر دیدستی که همچون برق گردد شعلهبار
بر دعای شاه کن قاآنیا ختم سخن
زانکه از تطویل نیکوتر به هرجا اختصار
تا ز سیر هفت نجمست و مدار نه سپهر
آنچه گردون را به عالم از حوادث آشکار
در مذاق دوستانش نیش قاتل نوش جان
در مزاج دشمنانش شهد شیرین زهر مار
سال و مال و بخت و تخت و فال و حال او بود
تا نخستین صور اسرافیل یارب پایدار
نیست نامی به ز نام نامی پروردگار
آنکه از ابداع صنع او به یک فرمان کن
نور هستی از سواد نیستیگشت آشکار
آنکه بیسعی ستون افراخت خرگاه سپهر
وانکه بیترتیب آلت ساخت حصن روزگار
آن که بی شنگرف و زنگار و مداد و لاجورد
نقشهای مختلفگونکلک صنعش زد نگار
آنه صدتردیانازدقیاصاز رهم صف
بر نخستین پایهٔ ادراک او ناردگذار
زان سپس بر نام احمد پیشوای جزو و کل
کز طفیل ذات او هست آفرینش را مدار
آنکه گر اندک یقین راه حقیقت گم کند
ذات او را باز نشناسد ز ذاتکردگار
پس به نام ابن عمش حیدر صفدر که گشت
ذات او یا ذات احمد از یکی نور آشکار
آنکه دست و تیغ او را حق ستایش کرد و گفت
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
پس به نام یازده فرزند پاک او که هست
بر سه فرع و چار اصل ونه فلکشان اقتدار
سیما مهدی هادی حجه قایم که گشت
از قوام ذات اوقام وجود هفت و چار
پس به نام مهدی نایب که مانند مسیح
قهر او دجال دولت را درآویزد ز ذار
قهرمان فتحعلیشاه جوانبخت آن که هست
رای او پیر خرد را موبدی آموزگار
آنکه گردون و قضا بردست و خوردست از نخست
بر یسار او یمین و از یمین او یسار
خسرویکز باس بذلش پیشگاه بزم و رزم
این خزان اندر خزان و آن بهار اندر بهار
داورری کز آتش نیران و آب سلسبیل
لطفش انگیزد ترشح قهرش انگیزد شرار
هم ز شمشیر نزارش بازوی دولت سمین
هم ز بازوی سمینش پیکر دشمن نزار
هم فضای درگه او را ز باغ خلد ننگ
هم حضیض سدهٔ او را ز اوج عرش عار
چرنز سه اندرحذ-شیختمهیدد سخ
بر همایون نام یکتا در درج افتخار
نیروی بازوی سلطانی شجاعالسلطنه
آنکه سوزان تیغ او هست اژدهای مردخوار
آنکه از بیم جهانسوزش کند بدرود جان
همپلنگ اندر جبالو همنهنگ اندر بحار
آنکه گر سهمش کند در خاطر شیران گذر
وانکهگر بأسشکند در پیکر پیلانگذار
نعرهٔ تدر رسد درو- شران بانگ مور
جلوهٔ عالم دهد در چشم پیلان چشم مار
آنکه کودک در رحم گر نام تیغش بشنود
نطفه بودن را شود از پاک یزدان خواستار
دین و دولت را بود تدبیر او روببنهدز
ملک و ملت را بود شمشیر او رویین حصار
از مدار مدت او گر قدم بیرون نهند
بگسلاند قهرش از هم رشتهٔ لیل و نهار
دست او را ابر گفتم چین بر ابرو زد سپهر
گفت کای بیهودهگو از ژاژخایی شرم دار
ابرکی بخشد به سایل نقدگنج شایگان
ابرکی بارد به جای قطره درّ شاهوار
پوشد و بنهد به عزم رزم چون در دار و گیر
گیرد و گردد ز بهر جنگ چون در گیرودار
جوشن چینی به پیکر مغفر رومی به سر
نیزهٔ خطی بهکف بر مرکب ختلی سوار
آسمان چنبری از رفعت قدرش خجل
آفتاب خاوری از نور رایش شرمسار
هم ز هندی تیغ بدهد ملک ترکی را نظام
هم ز طوسی اصل بخشد دین تازی را قرار
جز سمند بادپیمایش به هنگام مسیر
جز حسام ابر سیمایش به وقت کارزار
باد دیدستیکههمچونرعد آید در خروش
ابر دیدستی که همچون برق گردد شعلهبار
بر دعای شاه کن قاآنیا ختم سخن
زانکه از تطویل نیکوتر به هرجا اختصار
تا ز سیر هفت نجمست و مدار نه سپهر
آنچه گردون را به عالم از حوادث آشکار
در مذاق دوستانش نیش قاتل نوش جان
در مزاج دشمنانش شهد شیرین زهر مار
سال و مال و بخت و تخت و فال و حال او بود
تا نخستین صور اسرافیل یارب پایدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده فریدون میرزا طاب ثراه
امروز از دوکعبه جهان دارد افتخار
کز فر آن دو کعبه بود ملک برقرار
آن مَضجع ملایک و این مرجع ملوک
آن دافعکبایر و این رافعکبار
آنکعبه در عرب بود اینکعبه در عجم
آن کعبه نامور بود اینکعبه نامدار
حاجی شود هر آنکه بدانجا کشید رخت
ناجی شود هرآنکه درینجا گشود بار
آنکعبهایست شرع بدانگشته محترم
اینکعبهایست عدل بدوگشته استوار
آن کعبه بی که شخص بدو می خورد یمین
این کعبهیی که مرد از او میخورد یسار
آن کعبه ناف خاک و همش خاک نافه خیز
این کعبه کعب مجدو همش مجد کعبه دار
آن کعبهٔ امانی و این کعبهٔ امان
وین قبلهٔ اخایر و آن قبلهٔ خیار
آنکعبه همچو زلف نکویان سیاهپوش
اینکعبه همچو اهل سعادت سپیدکار
آنکعبهایستکش عرفاتست درکنف
این کعبهای است کش غرفاتست بر کنار
آنکعبهٔ خلیلست اینکعبهٔ جلیل
آن خاص کردگارست این خاص شهریار
آنکعبه راست سنگی آورده از بهشت
این کعبه راست خاکی آورده از تتار
آن سنگ جای بوس امینان حقپرست
این خاک سجدهگاه امیرانکامگار
نتوان شکارکرد در آنکعبهای عجب
کاین کعبه روز و شب دل دانا کند شکار
آن زمزمش به زمزمه در طعن سلسبیل
وین زمزمش ز زمزم و تسنیم یادگار
صید اندران حرام به فرمان دادگر
عیش اندرین حلال به یاسای بادهخوار
احرام واجب آمده آن را به گاه حج
اجرام حاجب آمد این را به روز بار
در آن نمازکردهگروه از پیگروه
در این نیاز برده قطار از پی قطار
بر بام آن ز امن کبوتر کند وطن
در صحن این ز بیم غضفرکند فرار
یک مشعرست آن را معمور در کنف
صد مشعرست این را مسرور در جوار
اندر فنای این شده الماس سنگریز
وندر منای او شود ابلیس سنگسار
آن کعبهیی که فدیه برندش ز هر طرف
اینکعبهایکه هدیه نهندش به هرکنار
قربان برند بر در آن کعبه بیش و کم
قربان کنند بر در این کعبه بیشمار
قربان او همه حملست و همه جمل
قربان این روان و دل مرد هوشیار
واجب در آن طواف به سالی سه چار روز
لازم درین سجود به روزی هزار بار
آن از خدای عالم و این از خدایگان
کش بندهاند بارخدایان روزگار
آن مروهٔ مروت و این زمزم صفا
این مشعر مشاعر و آنکعبهٔ فخار
بازوی عدل دستکرم پیکر شکوه
پهلوی امن جان خرد هیکل وقار
تاجالملوک شاه فریدون که حزم او
بر گرد او ز صخرهٔ صما کشد حصار
آنجا که تیغ او اجل و خنده قاهقاه
وانجا که رمح او امل وگریه زار زار
با بخت فربهش همهٔ لاغران سمین
با رمح لاغرش همهٔ فربهان نزار
رایش چو نور مهر فروزان به هر زمین
حزمش چو سیر باد شتابان به هر دیار
مانا ز جوهر ملکالموت در ازل
یزدان دو تیغ ساخت جهان سوز و ذوالفقار
آن را نهاد درکف حیدر که ها بگیر
این را نهاد در بر خسرو که هین بدار
آن یک یهودکش شد و این یک حسودکش
آن طرفه ژالهبار شد این طرفه لالهزار
گر شیر نر ندیدهیی اندر قفای گور
شه را یکی ببین سپس خصم نابکار
ور منکریکه بادکشد ابر درکتف
شه را نظاره کن ز بر خنگ راهوار
تیغ برانش از بر یکران به روز رزم
ماند به ماه نوکه نماید زکوهسار
در چشم اشکبار عدو عکس نیزهاش
ماند به سرو ناز که روید ز جویبار
در پیش روی او چو عدو برکشد غریو
ماند همی به رعدکه نالد به نوبهار
قاآنیا عجب نه اگر ترزبان شوی
کت آب میچکد همی از شعر آبدار
تا جیب بوستان شود از ابر پر درم
تا صحن گلستان شود از باد پرنگار
از باد نعل خنگ ملک فتح را مسیر
در زیر ابر رایت شه چرخ را مدار
کز فر آن دو کعبه بود ملک برقرار
آن مَضجع ملایک و این مرجع ملوک
آن دافعکبایر و این رافعکبار
آنکعبه در عرب بود اینکعبه در عجم
آن کعبه نامور بود اینکعبه نامدار
حاجی شود هر آنکه بدانجا کشید رخت
ناجی شود هرآنکه درینجا گشود بار
آنکعبهایست شرع بدانگشته محترم
اینکعبهایست عدل بدوگشته استوار
آن کعبه بی که شخص بدو می خورد یمین
این کعبهیی که مرد از او میخورد یسار
آن کعبه ناف خاک و همش خاک نافه خیز
این کعبه کعب مجدو همش مجد کعبه دار
آن کعبهٔ امانی و این کعبهٔ امان
وین قبلهٔ اخایر و آن قبلهٔ خیار
آنکعبه همچو زلف نکویان سیاهپوش
اینکعبه همچو اهل سعادت سپیدکار
آنکعبهایستکش عرفاتست درکنف
این کعبهای است کش غرفاتست بر کنار
آنکعبهٔ خلیلست اینکعبهٔ جلیل
آن خاص کردگارست این خاص شهریار
آنکعبه راست سنگی آورده از بهشت
این کعبه راست خاکی آورده از تتار
آن سنگ جای بوس امینان حقپرست
این خاک سجدهگاه امیرانکامگار
نتوان شکارکرد در آنکعبهای عجب
کاین کعبه روز و شب دل دانا کند شکار
آن زمزمش به زمزمه در طعن سلسبیل
وین زمزمش ز زمزم و تسنیم یادگار
صید اندران حرام به فرمان دادگر
عیش اندرین حلال به یاسای بادهخوار
احرام واجب آمده آن را به گاه حج
اجرام حاجب آمد این را به روز بار
در آن نمازکردهگروه از پیگروه
در این نیاز برده قطار از پی قطار
بر بام آن ز امن کبوتر کند وطن
در صحن این ز بیم غضفرکند فرار
یک مشعرست آن را معمور در کنف
صد مشعرست این را مسرور در جوار
اندر فنای این شده الماس سنگریز
وندر منای او شود ابلیس سنگسار
آن کعبهیی که فدیه برندش ز هر طرف
اینکعبهایکه هدیه نهندش به هرکنار
قربان برند بر در آن کعبه بیش و کم
قربان کنند بر در این کعبه بیشمار
قربان او همه حملست و همه جمل
قربان این روان و دل مرد هوشیار
واجب در آن طواف به سالی سه چار روز
لازم درین سجود به روزی هزار بار
آن از خدای عالم و این از خدایگان
کش بندهاند بارخدایان روزگار
آن مروهٔ مروت و این زمزم صفا
این مشعر مشاعر و آنکعبهٔ فخار
بازوی عدل دستکرم پیکر شکوه
پهلوی امن جان خرد هیکل وقار
تاجالملوک شاه فریدون که حزم او
بر گرد او ز صخرهٔ صما کشد حصار
آنجا که تیغ او اجل و خنده قاهقاه
وانجا که رمح او امل وگریه زار زار
با بخت فربهش همهٔ لاغران سمین
با رمح لاغرش همهٔ فربهان نزار
رایش چو نور مهر فروزان به هر زمین
حزمش چو سیر باد شتابان به هر دیار
مانا ز جوهر ملکالموت در ازل
یزدان دو تیغ ساخت جهان سوز و ذوالفقار
آن را نهاد درکف حیدر که ها بگیر
این را نهاد در بر خسرو که هین بدار
آن یک یهودکش شد و این یک حسودکش
آن طرفه ژالهبار شد این طرفه لالهزار
گر شیر نر ندیدهیی اندر قفای گور
شه را یکی ببین سپس خصم نابکار
ور منکریکه بادکشد ابر درکتف
شه را نظاره کن ز بر خنگ راهوار
تیغ برانش از بر یکران به روز رزم
ماند به ماه نوکه نماید زکوهسار
در چشم اشکبار عدو عکس نیزهاش
ماند به سرو ناز که روید ز جویبار
در پیش روی او چو عدو برکشد غریو
ماند همی به رعدکه نالد به نوبهار
قاآنیا عجب نه اگر ترزبان شوی
کت آب میچکد همی از شعر آبدار
تا جیب بوستان شود از ابر پر درم
تا صحن گلستان شود از باد پرنگار
از باد نعل خنگ ملک فتح را مسیر
در زیر ابر رایت شه چرخ را مدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵ - در تهنیت تشریف پادشاهی و مدح علیخان والی گوید
باد میمون این بهین تشریف شاهکامگار
بر علیخان آن مهین فرزند صاحباختیار
شه بود خورشید و او ماهست و ابن تشریف نور
دایم از خورشدگیرد ماه نور مستعار
پادشه بحرست و او درجست و این تشریف در
تربیت از بحر یابد درج درّ شاهوار
شه بود ابر بهار او سرو فیض او مطر
سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار
دوست دارد خانهزاد خوبش را هرکس به طبع
این عجب نبود گر او را دوست دارد شهریار
کودکست و نوجوان چون بخت شاه نامور
زین رهش داردگرمی بخت شاه نامدار
رسم دیرینست کز میل طبیعت کودکان
دوست میدارند همسالان خود را بیشمار
ای شبستان ظفر را طفل بختت نوعروس
وی گلستان کرم را ابر دستت آبیار
کوه با حزم تو چون فکر حکیمان تیزرو
باد با عزم تو چون عهدکریمان استوار
دوشکردم حیرتاز دستتکه چون ریزدگهر
عقل گفتا غافلی کاو بحر دارد در جوار
ماهآن چرخیکش آمد عرش اعظم زیردست
شبل آن شیریکه بود از شیرخواری شیرخوار
سرو آن باغی کزو خجلت برد باغ بهشت
در آن بحریکه از وی بحر عمّان شرمسار
وصفگرزت دی نوشتم خامهام شد ریز ریز
مدح خلقت دوش گفتم خانهام شد مشکبار
یادی از رخش تو کردم فکرت من شد روان
نامی از تیغ تو بردم شعر من شد آبدار
گر کسی خواهد که عزرائیل را بیند به چشم
گو ببیند جان، شکر تیغ تو را در کارزار
ور حکیمی وهم را خواهد مجسم بنگرد
گو ببیند بد سیر خصم تراگاه فرار
دشمن از زور تو میترسد نه از شمشیر تو
زور بازوی علی مرحبکشد نه ذوالفقار
گشته تیغت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست بودست اینکه لاغر میشود بسیار خوار
کی بوده کاستاده بینم مر ترا پیش پدر
همچو خرم گلبنی در پیش سرو جویبار
کی بود کز یزد آیی نزد میر ملک جم
نصر و فتح از پیش و پس یمن از یمین یسر از یسار
گرچه دوری از پدر نزدیک جان بنشاندت
گر به نزدیکان شاه از دور سازی جان نثار
هم مگر کز خواجه دوری مهر او نزدیک تست
آری او مهرست و مهر از دور گردد نوربار
بندگی کن تا خداوندی کنی کز بندگی
مر علی را داد تشریف ولایت کردگار
جهدکن درکوچکی تا چون پدر گردی بزرگ
سعیکن تا همچو او درکودکی یابی وقار
خدمت شاه جوانکن تا شود بختت جوان
پند پیرانست این کز عجز خیزد اقتدار
آهن از آسیب پتک و کوره گردد تیغ تیز
زر سرخ از تف نار و بوته گردد خوش عیار
سرفرازی راز سربازی طلب زیرا که شمع
تا نبازد سر نگردد سرفرازیش آشکار
تا جهان باقیست شاهنشه جهانبان باد و تو
زیر ظل رحمتش ساکن چو چرخ و روزگار
طبع قاآنی بآنی این سخنها آفرید
چون خلایق را به امری قدرت پروردگار
بر علیخان آن مهین فرزند صاحباختیار
شه بود خورشید و او ماهست و ابن تشریف نور
دایم از خورشدگیرد ماه نور مستعار
پادشه بحرست و او درجست و این تشریف در
تربیت از بحر یابد درج درّ شاهوار
شه بود ابر بهار او سرو فیض او مطر
سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار
دوست دارد خانهزاد خوبش را هرکس به طبع
این عجب نبود گر او را دوست دارد شهریار
کودکست و نوجوان چون بخت شاه نامور
زین رهش داردگرمی بخت شاه نامدار
رسم دیرینست کز میل طبیعت کودکان
دوست میدارند همسالان خود را بیشمار
ای شبستان ظفر را طفل بختت نوعروس
وی گلستان کرم را ابر دستت آبیار
کوه با حزم تو چون فکر حکیمان تیزرو
باد با عزم تو چون عهدکریمان استوار
دوشکردم حیرتاز دستتکه چون ریزدگهر
عقل گفتا غافلی کاو بحر دارد در جوار
ماهآن چرخیکش آمد عرش اعظم زیردست
شبل آن شیریکه بود از شیرخواری شیرخوار
سرو آن باغی کزو خجلت برد باغ بهشت
در آن بحریکه از وی بحر عمّان شرمسار
وصفگرزت دی نوشتم خامهام شد ریز ریز
مدح خلقت دوش گفتم خانهام شد مشکبار
یادی از رخش تو کردم فکرت من شد روان
نامی از تیغ تو بردم شعر من شد آبدار
گر کسی خواهد که عزرائیل را بیند به چشم
گو ببیند جان، شکر تیغ تو را در کارزار
ور حکیمی وهم را خواهد مجسم بنگرد
گو ببیند بد سیر خصم تراگاه فرار
دشمن از زور تو میترسد نه از شمشیر تو
زور بازوی علی مرحبکشد نه ذوالفقار
گشته تیغت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست بودست اینکه لاغر میشود بسیار خوار
کی بوده کاستاده بینم مر ترا پیش پدر
همچو خرم گلبنی در پیش سرو جویبار
کی بود کز یزد آیی نزد میر ملک جم
نصر و فتح از پیش و پس یمن از یمین یسر از یسار
گرچه دوری از پدر نزدیک جان بنشاندت
گر به نزدیکان شاه از دور سازی جان نثار
هم مگر کز خواجه دوری مهر او نزدیک تست
آری او مهرست و مهر از دور گردد نوربار
بندگی کن تا خداوندی کنی کز بندگی
مر علی را داد تشریف ولایت کردگار
جهدکن درکوچکی تا چون پدر گردی بزرگ
سعیکن تا همچو او درکودکی یابی وقار
خدمت شاه جوانکن تا شود بختت جوان
پند پیرانست این کز عجز خیزد اقتدار
آهن از آسیب پتک و کوره گردد تیغ تیز
زر سرخ از تف نار و بوته گردد خوش عیار
سرفرازی راز سربازی طلب زیرا که شمع
تا نبازد سر نگردد سرفرازیش آشکار
تا جهان باقیست شاهنشه جهانبان باد و تو
زیر ظل رحمتش ساکن چو چرخ و روزگار
طبع قاآنی بآنی این سخنها آفرید
چون خلایق را به امری قدرت پروردگار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶ - در ستایش نظامالدوله حسین خان فرماید
با فال نیک بهر زمینبوس شهریار
آمد ز ملک جم سوی ری صاحب اختیار
کهتر غلام شاه خداوند ملک جم
کمتر رهی خواجه خداوند حق گزار
سالی دو پیش ازینکه شد آشفته ملک جم
وز همگسیخت سلسلهٔ نظم آن دیار
ملکی که بود جمعتر از خال گلرخان
چون زلف یارگشت پریشان و بیقرار
از اهتمام خواجه پی دفع شور و شر
فرمانروای ملک جمش کرد شهریار
ازخواجهبار جستو سبکبار بستو رفت
بیلشکر و معاون و همدست و پیشکار
نینی خطا چه رانم همراه خویش برد
هرچ آفریده در دو جهان آفریدگار
زیرا که بود قاید او بخت خواجهای
کز جود او وجود دوگیتی شد آشکار
بس کارهای طرفه به ششمه نمود کش
یک سالگفت نتوان بر وجه اختصار
لیک آنچه کرد از مدد بخت خواجه کرد
کز نامیه است خرمی سرو جویبار
خود سنگریزهکیستکه بیمعجز رسول
گوید سخن چو مرد سخنسنج هوشیار
بیعون ایزدی چکند دور آسمان
بیزور حیدری چه برآید ز ذوالفقار
اوج و حضیض موج ز بادست در بحور
جوش و خروش سل ز ابرست در بهار
آن را که خواجه خواند فرزند خویشتن
گر ناظم دوگیتیگردد عجب مدار
باری به ملک جم در خوف و رجا گشود
تا دوست را شکور کند خصم را شکار
شورش نشاند و سور بنا کرد و برکشید
حصنی که بد بروج فلک را درو مدار
انهار کند و برکه وکاریز و جوی و جر
بستان فزود و قریه و پالیز و کشتزار
برداشت طرح غله و تحمیل نان فروش
بخشید باج برف و تکالیف راهدار
نظم سپه فزود و منال دو ساله داد
خود را عزیزکرد و درم را نمود خوار
زر داد و تخم و گاو و تقاوی به هر زمین
و آورد پیشهور زو دهاقین ز هر کنار
از بسکه ساخت چینی از دود غصهگشت
چون دیگ کاسهٔ سر فغفور پر بخار
کانکند وکرهبستو فلز جستوباغباخت
سرو و نهالکشت و درختان میوهدار
سد بستوکهشکست و بیاورد سوی شهر
ششپیر راکه هست یکی رود خوشگوار
بهر طراز آب ز صد میل ره فزون
گه غارکوه کرد و گهیکوه کرد غار
گه کوه را شکافت چو شمشیر پادشه
گه دشت را چو خنگ مَلِک کرد کوهسار
کوهی راکه رازگفتی درگوش آسمان
چون سنگریزه در تک جوبینیش قرار
غاری که پای گاو زمین سودیش به فرق
بر شاخ گاو گردون یابیش رهسپار
سدی سدید در درهیی بستهکاندرو
وهم از حد برون شدنش نیست اقتدار
صد میل راه کرده ترازو به یکدگر
همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار
وان چاههای چند که جم کند و زیر خاک
ماند از برای آب دو چشن در انتظار
فرسوده بود و سوده و آکنده آنچنانک
گفتی تلیست هر یک از آنها به رهگذار
هر چاه را دوباره به ماهی رساند وکرد
مزد آن گرفت جان برادر که کرد کار
مزدوروار رفت به هر چاه و کار کرد
تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار
آری کدام مزد بهست از رضای شه
وز التفات خواجه و تایید کردگار
از بهر حفر چاه ز بس تیشه زد به خاک
چشم زمین ز سوز درون گشت اشکبار
یوسف شنیدهام که به چه گریه مینمود
او بود یوسفی که چه، از وی گریست زار
یکبار رفت یوسف مصری اگر به چه
او بهر آزمون عمل شد هزار بار
یوسف به چاه رفت و زان پس عزیز شد
او خود عزیز بودکه در شد به چاهسار
فرقی دگر که داشت ز یوسف جز این نبود
کاو شد به جبر در چه و این یک به اختیار
وز حکم خواجه ساخت به شیراز اندرون
چندین بنا که کردن نتوانمش شمار
حصنی رفیع ساخت به بالای آسمان
حوضی عمیق کند به پهنای روزگار
از قصرهاکه هریکشان رشک آسمان
وز باغها که هریکشان داغ قندهار
گویی کشیده شهرش افلاک در بغل
گوییگرفته راغش جنات در کنار
باری پس از دو سال که از هجر خواجه شد
چون نوک کلک خواجه دلش چاک و تن نزار
بیکی ز ره رسید که زی ملک خاوران
جیشی کند گسیل شهنشاه کامگار
وان خواجهٔ بزرگ خداجوی شهپرست
همت به کار برده پی دفع نابکار
با خویشگفت عاطفت خواجه مر مرا
برد از حضیض ذلت بر اوج افتخار
از عهد شیرخوارگیم تربیت نمود
تا روزی اینچنین که شدم گرد و شیرخوار
سربازی از سپاه خدیو جهان بدم
بینام و بینشان و تهیدست و خاکسار
و ایدون ز لطف خواجه به جایی رسیدهام
کم برده صف به صف بود و بدره باربار
بودم نخست خاربنی خشک و عاقبت
زاقبال او شدم چوگل سرخکامگار
ایدر که گاه بندگی و روز خدمت است
باید به عزّ خواجه کمر بستن استوار
بردن پی بسیج سپاه ملک به ری
اسب و ستور و بختی و اسباب کارزار
این گفت و برنشست و به ری رقت و سر نهاد
بر خاکپای خواجه و زی شاه جست بار
وز نزد هر دو آمد بیرون شکفته روی
زانسانکه از خلاص زر سرخ خوش عیار
کرد از پی بسیج سفر صر ّ های زر
چون نقد جان به پای غلامان شهنثار
با صد دونده اسب و دو صد استر سترک
با چارصد هیون زمینکوب راهوار
وز آن دهان شکافته ماران آهنین
کاول خورند مور و سپس قی کنند مار
آورد نزد شه دو هزار از برای جنگ
تا مارسان برآرند از خصم شه دمار
شه خلعتیش داد همایون به دست خویش
چون نوککلک خواجه زراندود و زرنگار
آن جامهای که گفتی جبریل بافته
از زلف و جعد حوری و غلمانش پود و تار
هم داد شه بهدست خودش یک درست زر
یعنی چو زر درست شود بعد ازینتکار
وز خواجه یافت عاطفتی کز روان بدن
وز باد فرودین گل و از ابر مرغزار
ازکردگار عقل و ز عقل شریف نفس
وز نفس پاک پیکر و از هوش هوشیار
وز آب تازه ماهی و از سیم و زر فقیر
وز قرب دوست عاشق و از وصل گل هزار
وز مصطفی بلال و ز مهر فلک هلال
وز مرضی اویس وز نور قمر شمار
یا حاجی از ورود حرم درگه طواف
یا ناجی از خلود ارم در صف شمار
خواجه است نایب نبی و او به خدمتش
برچیده است ساعد همت اسامهوار
هرک ازاسامه جست تخلف رسول گفت
نفرین بدو در است ز خلاق نور و نار
آری ضمیر خواجه محک هست وز محک
نقدی که خالصست فزون جوید اعتبار
امروز در عوالم هستی ز نیک و بد
رازی نهفته نیست بر آن خضر نامدار
ناگفته داند آرزوی طفل در رحم
نادیده یابد آبخور وحش در قفار
از جود بخشد آنچه به هرگنج سیم و زر
وز حزم داند آنچه به هر شاخ برک و بار
پیریست زندهدلکه جوانست تا به حشر
زو بخت شهریار ظفرمند بختیار
شاه جهانگشای محمدشه آنکه هست
جانسوز تیغش از ملکالموت یادگار
ای خسروی که تا به دم روز واپسین
ذکر محامدت نتوانم یک از هزار
خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند
الا دمی که در سم اسبت شود غبار
یا همچو آب میل صعود آن زمان کند
کاجزای جسمش از تف تیغت شود بخار
یا آن زمان که جسم و سرش از عتاب تو
اینیک رود بهنیزه و آنیک رود به دار
پیوسته باد آتش تیغ تو مشتعل
تا حاسد شریر ترا سوزد از شرار
آمد ز ملک جم سوی ری صاحب اختیار
کهتر غلام شاه خداوند ملک جم
کمتر رهی خواجه خداوند حق گزار
سالی دو پیش ازینکه شد آشفته ملک جم
وز همگسیخت سلسلهٔ نظم آن دیار
ملکی که بود جمعتر از خال گلرخان
چون زلف یارگشت پریشان و بیقرار
از اهتمام خواجه پی دفع شور و شر
فرمانروای ملک جمش کرد شهریار
ازخواجهبار جستو سبکبار بستو رفت
بیلشکر و معاون و همدست و پیشکار
نینی خطا چه رانم همراه خویش برد
هرچ آفریده در دو جهان آفریدگار
زیرا که بود قاید او بخت خواجهای
کز جود او وجود دوگیتی شد آشکار
بس کارهای طرفه به ششمه نمود کش
یک سالگفت نتوان بر وجه اختصار
لیک آنچه کرد از مدد بخت خواجه کرد
کز نامیه است خرمی سرو جویبار
خود سنگریزهکیستکه بیمعجز رسول
گوید سخن چو مرد سخنسنج هوشیار
بیعون ایزدی چکند دور آسمان
بیزور حیدری چه برآید ز ذوالفقار
اوج و حضیض موج ز بادست در بحور
جوش و خروش سل ز ابرست در بهار
آن را که خواجه خواند فرزند خویشتن
گر ناظم دوگیتیگردد عجب مدار
باری به ملک جم در خوف و رجا گشود
تا دوست را شکور کند خصم را شکار
شورش نشاند و سور بنا کرد و برکشید
حصنی که بد بروج فلک را درو مدار
انهار کند و برکه وکاریز و جوی و جر
بستان فزود و قریه و پالیز و کشتزار
برداشت طرح غله و تحمیل نان فروش
بخشید باج برف و تکالیف راهدار
نظم سپه فزود و منال دو ساله داد
خود را عزیزکرد و درم را نمود خوار
زر داد و تخم و گاو و تقاوی به هر زمین
و آورد پیشهور زو دهاقین ز هر کنار
از بسکه ساخت چینی از دود غصهگشت
چون دیگ کاسهٔ سر فغفور پر بخار
کانکند وکرهبستو فلز جستوباغباخت
سرو و نهالکشت و درختان میوهدار
سد بستوکهشکست و بیاورد سوی شهر
ششپیر راکه هست یکی رود خوشگوار
بهر طراز آب ز صد میل ره فزون
گه غارکوه کرد و گهیکوه کرد غار
گه کوه را شکافت چو شمشیر پادشه
گه دشت را چو خنگ مَلِک کرد کوهسار
کوهی راکه رازگفتی درگوش آسمان
چون سنگریزه در تک جوبینیش قرار
غاری که پای گاو زمین سودیش به فرق
بر شاخ گاو گردون یابیش رهسپار
سدی سدید در درهیی بستهکاندرو
وهم از حد برون شدنش نیست اقتدار
صد میل راه کرده ترازو به یکدگر
همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار
وان چاههای چند که جم کند و زیر خاک
ماند از برای آب دو چشن در انتظار
فرسوده بود و سوده و آکنده آنچنانک
گفتی تلیست هر یک از آنها به رهگذار
هر چاه را دوباره به ماهی رساند وکرد
مزد آن گرفت جان برادر که کرد کار
مزدوروار رفت به هر چاه و کار کرد
تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار
آری کدام مزد بهست از رضای شه
وز التفات خواجه و تایید کردگار
از بهر حفر چاه ز بس تیشه زد به خاک
چشم زمین ز سوز درون گشت اشکبار
یوسف شنیدهام که به چه گریه مینمود
او بود یوسفی که چه، از وی گریست زار
یکبار رفت یوسف مصری اگر به چه
او بهر آزمون عمل شد هزار بار
یوسف به چاه رفت و زان پس عزیز شد
او خود عزیز بودکه در شد به چاهسار
فرقی دگر که داشت ز یوسف جز این نبود
کاو شد به جبر در چه و این یک به اختیار
وز حکم خواجه ساخت به شیراز اندرون
چندین بنا که کردن نتوانمش شمار
حصنی رفیع ساخت به بالای آسمان
حوضی عمیق کند به پهنای روزگار
از قصرهاکه هریکشان رشک آسمان
وز باغها که هریکشان داغ قندهار
گویی کشیده شهرش افلاک در بغل
گوییگرفته راغش جنات در کنار
باری پس از دو سال که از هجر خواجه شد
چون نوک کلک خواجه دلش چاک و تن نزار
بیکی ز ره رسید که زی ملک خاوران
جیشی کند گسیل شهنشاه کامگار
وان خواجهٔ بزرگ خداجوی شهپرست
همت به کار برده پی دفع نابکار
با خویشگفت عاطفت خواجه مر مرا
برد از حضیض ذلت بر اوج افتخار
از عهد شیرخوارگیم تربیت نمود
تا روزی اینچنین که شدم گرد و شیرخوار
سربازی از سپاه خدیو جهان بدم
بینام و بینشان و تهیدست و خاکسار
و ایدون ز لطف خواجه به جایی رسیدهام
کم برده صف به صف بود و بدره باربار
بودم نخست خاربنی خشک و عاقبت
زاقبال او شدم چوگل سرخکامگار
ایدر که گاه بندگی و روز خدمت است
باید به عزّ خواجه کمر بستن استوار
بردن پی بسیج سپاه ملک به ری
اسب و ستور و بختی و اسباب کارزار
این گفت و برنشست و به ری رقت و سر نهاد
بر خاکپای خواجه و زی شاه جست بار
وز نزد هر دو آمد بیرون شکفته روی
زانسانکه از خلاص زر سرخ خوش عیار
کرد از پی بسیج سفر صر ّ های زر
چون نقد جان به پای غلامان شهنثار
با صد دونده اسب و دو صد استر سترک
با چارصد هیون زمینکوب راهوار
وز آن دهان شکافته ماران آهنین
کاول خورند مور و سپس قی کنند مار
آورد نزد شه دو هزار از برای جنگ
تا مارسان برآرند از خصم شه دمار
شه خلعتیش داد همایون به دست خویش
چون نوککلک خواجه زراندود و زرنگار
آن جامهای که گفتی جبریل بافته
از زلف و جعد حوری و غلمانش پود و تار
هم داد شه بهدست خودش یک درست زر
یعنی چو زر درست شود بعد ازینتکار
وز خواجه یافت عاطفتی کز روان بدن
وز باد فرودین گل و از ابر مرغزار
ازکردگار عقل و ز عقل شریف نفس
وز نفس پاک پیکر و از هوش هوشیار
وز آب تازه ماهی و از سیم و زر فقیر
وز قرب دوست عاشق و از وصل گل هزار
وز مصطفی بلال و ز مهر فلک هلال
وز مرضی اویس وز نور قمر شمار
یا حاجی از ورود حرم درگه طواف
یا ناجی از خلود ارم در صف شمار
خواجه است نایب نبی و او به خدمتش
برچیده است ساعد همت اسامهوار
هرک ازاسامه جست تخلف رسول گفت
نفرین بدو در است ز خلاق نور و نار
آری ضمیر خواجه محک هست وز محک
نقدی که خالصست فزون جوید اعتبار
امروز در عوالم هستی ز نیک و بد
رازی نهفته نیست بر آن خضر نامدار
ناگفته داند آرزوی طفل در رحم
نادیده یابد آبخور وحش در قفار
از جود بخشد آنچه به هرگنج سیم و زر
وز حزم داند آنچه به هر شاخ برک و بار
پیریست زندهدلکه جوانست تا به حشر
زو بخت شهریار ظفرمند بختیار
شاه جهانگشای محمدشه آنکه هست
جانسوز تیغش از ملکالموت یادگار
ای خسروی که تا به دم روز واپسین
ذکر محامدت نتوانم یک از هزار
خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند
الا دمی که در سم اسبت شود غبار
یا همچو آب میل صعود آن زمان کند
کاجزای جسمش از تف تیغت شود بخار
یا آن زمان که جسم و سرش از عتاب تو
اینیک رود بهنیزه و آنیک رود به دار
پیوسته باد آتش تیغ تو مشتعل
تا حاسد شریر ترا سوزد از شرار