عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر سفیان ثوری قدس الله روحه
آن تاج دین و دیانت، آن شمع زهد و هدایت، آن علما را شیخ و پادشاه، آن قدما را حاجب درگاه، آن قطب حرکت دوری، امام عالم سفیان ثوری، رحمةالله علیه، از بزرگان دین بود. او را امیرالمومنین گفتندی، هرگز خلافت ناکرده، و مقتدای به حق بود و صاحب قبول و در علم ظاهر و باطن نظیر نداشت و از مجتهدان پنج گانه بود و در ورع و تقوی به نهایت رسیده بود و ادب و تواضع به غایت داشت و بسیار مشایخ و کبار دیده بود و از اول کار تا به آخر از آنچه بود ذره ای برنگشت.
چنانکه نقل است که ابراهیم او را بخواند که: بیا تا سماع حدیث کنیم. در حال بیامد. ابراهیم گفت: مرا می‌بایست که تا خلق او بیازمایم. و از مادر در ورع پدید آمده بود.
چنانکه نقل است که یک روز مادرش بر بام رفته بود و از بام همسایه انگشتی ترشی در دهان کرد. چندان سر برشکم مادر زد که مادر را در خاطر آمد تا برفت و حلالی خواست.
و ابتدای حال او آن بود که یک روز به غفلت پای چپ در مسجد نهاد.
آوازی شنید که یا ثور!
ثوری از آن سبب گفتند چون آن آواز شنید هوش از وی برفت، چون بهوش بازآمد محاسن خود بگرفت و تپانچه بر روی خود می‌زد و می‌گفت: چون پای به ادب در مسجد ننهادی نامت از جریده انسان محو کردند. هوش دار تا قدم چگونه می‌نهی!
نقل است که پای در کشتزاری نهاد. آواز آمد که: یا ثور! بنگر تا چه عنایت بود در حق کسی که گامی بر خلاف سنت برنتواند داشت. چون به ظاهر بدین قدر بگیرندش سخن باطن او که تواند گفت: و بیست سال بردوام به شب هیچ نخفت.
نقل است که گفت: هرگز از حدیث پیغمبر صلی الله علیه و سلم نشنیدم که نه آن را به کار بستم، و گفتی ای اصحاب! حدیث زکوة. حدیث بدهید.
گفتند: حدیث را زکوة چیست؟
گفت آنکه از دویست حدیث به پنج حدیث کار کنید.
نقل است که خلیفه عهد پیش او نماز می‌کرد و در نماز با محاسن حرکتی می‌کرد. سفیان گفت: این چنین نمازی نماز نبود و این نماز را فردا در عرصات چون رگویی پلید به رویت باززنند.
خلیفه گفت: آهسته تر گوی.
گفت: اگر من از چنین مهمی دست بدارم در حال بولم خون شود.
خلیفه آن از وی در دل گرفت. فرمود که داری فرو برند واو را بردار کنند، تا دگر هیچ کس پیش من دلیری نکند.
آن روز که دار می‌زدند سفیان سر بر کنار بزرگی نهاده بود و پای در کنار سفیان بن عیینه نهاده بود و در خواب شد ه. این دو بزرگ را این حال معلوم شد.
بایکدیگر گفتند: او را خبر نکنیم از این حال.
او خود بیدار بود. گفت: چیست حال؟
ایشان حال بازگفتند ودلتنگی بسیار می نمودند. سفیان گفت: مرا در جان خویش چندین آویزش نیست. ولکن حق کارهای دنیا بباید گزارد.
پس آب در چشم آورد. گفت: بارخدایا! بگیر ایشان را گرفتنی عظیم.
همین که این دعا گفت در حال خلیفه بر تخت بود و ارکان دولت بر حواشی نشسته بودند. طراقی در آن سرای افتاد و خلیفه با ارکان دولت به یکبار بر زمین فروشدند و آن دو بزرگ گفتند: دعایی بدین مستجابی و بدین تعجیلی؟
سفیان گفت: آری! ما آب روی خود بدین درگاه نبرده ایم.
نقل است که خلیفه دیگر بنشست، معتقد سفیان بود چنان افتاد که سفیان بیمار شد خلیفه طبیبی ترسا داشت. سخت استاد و حاذق. پیش سفیان فرستاد تا معالجت کند. چون قاروره او بدید گفت: این مردیاست که از خوف خدای چگر او خون شده است و پاره پاره از مثانه بیرون می‌آید. پس آن طبیب ترسا گفت در دینی که چنین مردی بود آن دین باطل نبود.
در حال مسلمان شد. خلیفه گفت: پنداشتم که بیمار به بالین طبیب می‌فرستم، خود طبیب را پیش طبیب می فرستادم.
نقل است که سفیان را در حال جوانی پشت گوژ شده بود. گفتند: ای امام مسلمانان! تو را هنوز وقت این نیست.
او جواب نداد، از آنکه او را از ذکر حق پروای خلق نبودی، تا روزی الحاح کردند. گفت: مرا استادی بود و مردی سخت بزرگ بود و من از وی علم می‌آموختم. چون عمرش به آخر رسید و کشتی عمرش به گرداب اجل فروخواست شد، من بر بالین او نشسته بود م. ناگاه چشم باز کرد و مرا گفت: ای سفیان! می‌بینی که با ما چه می‌کنند؟ پنجاه سال است که تا خلق را راه راست می‌نماییم و به درگاه حق می‌خوانیم. اکنون مرا می‌رانند و میگویند برو که مارا نمی‌شایی و گویند که گفت: سه استاد را خدمت کردم و علم آموختم چون کار یکی به آخر رسید جهود شد و در آن وفات کرد. دیگر تمجس ثالث تنصر از آن ترس طراقی از پشت من بیامد و پشتم شکسته شد.
نقل است که یکی دو بدرة زر پیش او فرستاد و گفت: بستان که پدرم دوست تو بود واو مرید تو بود و این وجهی حلال است و از میراث او پیش تو آوردم.
به دست پسر داد و باز فرستاد و گفت: بگوی که دوستی من با پدرت از بهر خدای بود.
پسر سفیان گفت: چون بازآمدم گفتم: ای پدر! دل تو مگر از سنگ است؟ می‌بینی که عیال دارم و هیچ ندارم؟ بر من رحم نمی‌کنی؟
سفیان گفت: ای پسر! تو را می‌باید که بخوری و من دوستی خدای به دوستی دنیا نفروشم که به قیامت درمانم.
نقل استکه هدیه ای پیش سفیان آوردند و قبول نکرد. گفت: من از تو هرگز حدیث نشنیده ام. سفیان گفت: برادرت شنیده است. ترسم که به سبب مال تو دل من بر او مشفق تر شود از دیگران، واین میل بود.
و هرگز از کسی چیزی نگرفتی. گفتی دانمی که در نمی‌مانم بگیرمی
وروزی با یکی به در سرای محتشمی می‌گذشت. آنکس بر آن ایوان نگریست. او را نهی کرد، بدو گفت: اگر شما در آنجا نمی‌کردتی ایشان چندین اسراف نکردندی. پس چون شما نظر می‌کنید شریک باشید در مظلمت این اسراف.
واو را همسایه ای وفات کرد. به نماز جناره او شد. بعد از آن شنید که مردمان می‌گفتند: که او مردی نیکو بود. سفیان گفت: اگر دانستمی که خلق از او خشنود بگردند به نماز جنازه او نرفتمی، زیرا که تا مرد منافق نشود خلق از او خشنود نگردند.
وسفیان را عادت بود که در مقصوره ای نشستی. چون از مال سلطان مجمره ای پر عود ساختند از آنجا بگریخت تا آن بوی نشنود، و دیگر آنجا ننشست.
نقل است که روزی جامه باژگونه پوشیده بود. با او گفتند: خواست که راست کند، نکرد و گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم. نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذشت.
نقل است که جوانی را حج فوت شده بود. آهی کرد. سفیان گفت: چهل حج کرده ام به تو دادم. تو این آه به من دادی؟
گفت: دادم.
آن شب به خواب دید که او را گفتند: سودی کردی که اگر به همه اهل عرفات قسمت کنی توانگر شوند.
نقل است که روزی در گرمابه آمد. غلامی امرد درآمد. گفت: بیرون کنید او را که با هر زنی یک دیو است، و با هر امردی هژده دیو است، که او را می‌آرایند در چشمهای مردان.
نقل است که روزی نان می‌خوردی. سگی آنجا بود و بدو می‌داد. گفتند:
چرا با زن و فرزند نخوردی؟
گفت: اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم، واگر به زن و فرزند دهم از طاعتم باز دارند.
و روزی اصحاب را گفت: خوش و ناخوش طعام بیش از آن نیست که از لب به حلق رسید. این قدر اگر خوش است و اگر ناخوش صبر کنید تا خوش و ناخوش به نزدیک شما یکی شود. که چیزی که بدین زودی بگذرد، بی آن صبر توان کرد.
و از بزرگداشت او درویشان را چنان نقل کنند که در مجلس او درویشان چون امیران بودندی.
نقل است که یکبار در محملی بود و به مکه می‌رفت. رفیقی با او بود. او همه راه می‌گریست. رفیق گفت: از بیم گناه می‌گریی؟
سفیان دست دراز کرد وکاه برگی برداشت، و گفت: گناه بسیار است ولیکن گناهان من به اندازه این کاه برگ قیمت ندارد. از آن می‌ترسم که ایمان که آورده ام با خود ایمان هست یا نه.
و گفت: دیگران به عبادت مشغول شدند حکمتشان بارآورد.
و گفت: گریه ده جزو است. نه جزو از آن ریا است و یکی از بهر خدای است. اگر از آن یک جزو که از بهر خدای است در سالی یک قطره از چشم بیاید بسیار بود.
و گفت: اگر خلق بسیار جایی نشسته باشند و کسی منادی کند که کی می‌داند که امروز تا به شب خواهد زیست برخیزد یک تن برنخیزد، و عجب آنکه اگر همه خلق را گویند با چنان کاری که در پیش است هرکه مرگ را ساخته اید برخیزید، یک تن برنخیزد.
و گفت: پرهیز کردن برعمل سخت تر است از عمل وبسی بود که مرد عملی نیک می‌کند تا وقتی که آن را در دیوان علاینه نویسند. پس بعد از آن چندان بدان فخر کند و چندان باز گوید که آن را در دیوان ریا نویسند. و گفت: چون در ویش گرد توانگر گردد بدانکه مرائی است و چون گرد سلطان گردد بدانکه دزد است.
و گفت: زاهد آن است که در دنیا زهد خود به فعل آورد و متزهد آن است که زهد او به زبان بود.
و گفت: زهد در دنیا نه پلاس پوشیدن است ونه نان جوی خوردن است، ولیکن دل در دنیا نابستن است و امل کوتاه کردن است.
و گفت: اگر نزدیک خدای شوی با بسیاری گناه، گناهی که میان تو و خدای بود، آسانتر از آنکه یک گناه میان تو و بندگان او.
و گفت: این روزگاری است که خاموش باشی و گوشه یری. زمان السکوت و لزوم البیوت.
یکی گفت: در گوشه ای نشینم در کسب کردن چه گویی؟
گفت: از خدای بترس که هیچ ترسگار را ندیدم که به کسب محتاج شده.
و گفت: آدمی را هیچ نیکوتر از سوراخی نمی‌دانم که در آنجا گریزد و خود را ناپدید کند، که سلف کراهیت داشته اند که جامه انگشت نمای پوشند یا در کهنه یا در نو، بل که چنان می‌باید که حدیث آن نکند، نهی عن الشهرتین. این است.
و گفت: هیچ نمی‌دانم اهل این روزگار را با سلامت تر از خواب.
و گفت: بهترین سلطانان آن است که با اهل علم نشیند و از ایشان علم آموزد و بدترین علما آنکه با سلاطین نشیند.
و گفت: نخست عبادتی خلوت است. آنگاه طلب کردن علم، آنگاه بدان عمل کردن، آنگاه نشر آن علم کردن.
و گفت: هرگز تواضع نکردم کسی را پیش از آنکه کسی را یک حرف از حکمت دیدم.
و گفت: دنیا را بگیر از برای تن. . . و آخرت را بگیر از برای دل را
و گفت: اگر گناه را کید بودی هیچ کس از کید آن نرستی، و هر که خود را بر غیر خود فضل نهد او متکبر است.
و گفت: عزیزترین خلقان پنج اند. عالمی زاهد؛ و فقیهی صوفی، و توانگری متواضع و درویشی شاکر، و شریفی سنی.
و گفت: هرکه در نماز خاشع نبود، نماز او درست نبود.
و گفت: هرکه از حرام صدقه دهد و خیری کند، چون کسی بود که جامه پلید به خون بشوید یا به بول. آن جامه پلیدتر شود.
و گفت: رضا قبول مقدور است به شکر.
و گفت: خلق حسن آدمی خشم خدای بنشاند.
و گفت: یقین آن است که متهم نداری خدای را در هرچه به تو رسد.
و گفت: سبحان آن خدائی را که می‌کشد مارا و مال می‌ستاند و ما او را دوستتر می‌داریم.
و گفت: هرکه را به دوستی گرفت به دشمنی نگیرد.
و گفت: نفس زدن در مشاهده حرام است، و در مکاشفه حرام است، و در معاینه حرام است، و در خطرات حلال.
و گفت: اگر کسی تو را گوید: نعم الرجل انت. این تو را خوشتر آید از آنکه گوید: بس الرجل انت. بدانکه تو هنوز مردی نبدی.
و پرسیدند از یقین. گفت: فعلی است در دل. هرگاه که معرفت سست شد یقین ثابت گشت، و یقین آن است که هرچه به تو رسد دانی که از حق به تو می‌رسد تا چنان باشی که وعده تو را چون عیان بود، بل که بیشتر از عیان، یعنی حاضر بود، بل که از این زیادت بود.
پرسیدند که سید صلی الله علیه و سلم گفت: خدای دشمن دارد اهل خانه ای که در وی گوشت بسیار خورند.
گفت: اهل غیبت را گفته است که گوشت مسلمانان خورند.
نقل است که حاتم اصم را گفت: تو را چهار سخن گویم که از جهل است. یکی ملامت کردن مردمان را از نادیدن قضا است. و نادیدن قضا کافری است. دوم حسد کردن برادر مسلمان را از نادیدن قسمت از کافری است سوم مال حرام و شبهت جمع کردن از نادیدن شمارقیامت است و نادیدن شما در قیامت از کافری است، چهارم ایمن بودن از وعید حق و امید ناداشتن به وعده حق، و نادیدن این کافری است.
نقل است که چون یکی از شاگردان سفیان به سفر شدی گفتی: اگر جایی مرگ ببینید برای من بخرید.
چون اجلش نزدیک آمد بگریست و گفت: مرگ به آرزو خواستم، اکنون مرگ سخت است. کاشکی همه سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی. ولکن القدوم علی الله شدید.
به نزدیک خدای شدن آسان نیست و هرگاه که سخن مرگ و استیلای او شنیدی چند روزاز خود برفتی و به هرکه رسیدی، گفتی: استعد لموت قبل نزوله. ساخته باش مرگ را بیش از آنکه ناگاه تور بگیرد. از مرگ چنین می‌ترسیدو به آرزو می‌خواست و در آن وقت یارانش می‌گفتند: خوشت باد در بهشت.
و او سرمی جنبانید که: چه می‌گویید؟ بهشت هرگز به من نرسد یا به چون من کسی دهند.
پس بیماری او در بصره بود و امیر بصره خواست تا جامگی به وی دهد. اورا طلب کردند. در ستورگاهی بود که رنج شکم داشت و از عبادت یک دم نمی آسود و آن شب حساب کردند. شصت بارآب دست کرده بود و وضو می‌ساخت و در نماز می‌رفت، بازش حاجت می‌آمد. گفتند: آخر وضو مساز.
گفت: می‌خواهم تا چون عزرائیل درآید، طاهر باشم نه نجس، که پلید به جناب حضرت روی نتوان نهاد.
عبدالله مهدی گفت: سفیان گفت روی من بر زمین نه، که اجل من نزدیک آمد.
رویش بر زمین نهادم و بیرون آمدم تا جمع را خبر کنم. چون بازآمدم اصحاب همه حاضر بودند. گفتم: شما را که خبر داد؟
گفتند: ما در خواب دیدیم که به جنازه سفیان حاضر شوید.
مردمان درآمدند و حال بر وی تنگ شد. دست در زیر کشید و همیانی هزار دینار بیرون آورد و گفت: صدقه کنید.
گفتند: سبحان الله. سفیان پیوسته گفتی دنیا را نباید گرفت و چندین زر داشت.
سفیان گفت: این پاسبان دین من بود ودین خود را به دین توانستم داشت که ابلیس به دین بر من دست نبرد، که اگر گفتی امروز چه خوری و چه پوشی؟ گفتمی: اینک زر! گر گفتی: کفن نداری! گفتمی اینک زر! وسواس او را از خود دفع کردمی، هرچند مرا بدین حاجت نبود.
پس کلمه شهادت بگفت و جان تسلیم کرد. و گویند وارثی بود او را، در بخارا، بمرد. علمای بخارا آن مار را نگاه داشتند. سفیان را خبر شد. عزم بخارا کرد. اهل بخارا تا لب آب استقبال کردند و به اعزاز تمام در بخارا بردند، و سفیان هژده ساله بود و آن زر بدو دادند و آن را نگاه می‌داشت، تا از کسی چیزی نباید خواست، تا یقین شد که وفات خواهد کردبه صدقه داد. و آن شب که وفات کرد آوازی شنیدند که مات الورع مات الورع. پس او را به خواب دیدند. گفتند: چون صبر کردی با وحشت و تاریکی گور؟
گفت: گور من مرغزاری است از مرغزارهای بهشت.
دیگری به خواب دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: یک قدم بر صراط نهادم، و دیگر در بهشت.
دیگری به خواب دید که در بهشت از درختی به درختی می‌پریدی. پرسید این به چه یافتی؟
گفت: به ورع.
نقل است که از شفقت که او را بود بر خلق خدای. روزی در بازار مرغکی دید در قفس که فریاد می‌کرد و همی طپید. او را بخرید و آزاد کرد. مرغکی هر شب به خانه سفیان آمدی. سفیان همه شب نماز کردی و آن مرغک نظاره می‌کرد ی، و گاه گاه بر وی می‌نشستی. چون سفیان را به خاک بردند، آن مرغک خود را بر جنازه او همی زد و فریاد می‌کرد و خلق به های های می‌گریستند. چون شیخ را دفن کردن، مرغک خود را بر خاک می‌زد تا از گور آواز آمد که حق تعالی سفیان را به شفقتی که بر خلق داشت بیامرزیده، و آن مرغک نیز بمرد، و به سفیان رسید. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شقیق بلخی رحمةالله علیه
آن متوکل ابرار، آن متصرف اسرار. آن رکن محترم، آن قبلة محتشم، آن دلاور اهل طریق، ابوعلی شقیق رحمةالله علیه، یگانه عهد بود، و شیخ وقت بود و در زهد و عبادت قدمی راسخ داشت، و همه عمر در توکل رفت، و در انواع علوم کامل بود، و تصانیف بسیار دارد، در فنون علم، و استاد حاتم اصم بود، و طریقت از ابراهیم ادهم گرفته بود و با بسیار مشایخ او صحبت داشته بود.
و گفت: هزار و هفتصد استاد را شاگردی کردم و چند اشتروار کتاب حاصل کردم.
و گفت: راه خدای در چهارچیز است: یکی امن در روزی، و دوم اخلاص در کار، و سوم عداوت با شیطان، و چهارم ساختن مرگ.
و سبب توبه او آن بود که به ترکستان شد به تجارت و به نظاره بتخانه رفت. بت پرستی را دید که بتی را می‌پرستید و زاری می‌کرد. شقیق گفت: تورا آفریدگاری هست زنده و قادر و عالم او را پرست و شرم دار و بت مپرست که از او هیچ خیر و شر نیاید.
گفت: اگر چنین است که تو می‌گویی قادر نیست که تو را در شهرتو روزی دهد که تو را بدین جانب باید آمد. شقیق از این سخن بیدار شد و روی به بلخ نهاد. گبری همراه او افتاد. با شقیق گفت: در چه کاری؟
گفت: دربازرگانی.
گفت: اگر در پی روزی می‌روی که تو را تقدیر نکرده اند، تا قیامت اگر روزی بدان نرسی، اگر از پس روزی می‌روی که تو را تقدیر کرده اند، مرو که خود به تو رسد.
شقیق چون این سخن بشنید بیدار شد و دنیا بر دلش سرد شد. پس به بلخ آمد. جماعتی دوستان بر وی جمع شدند که او به غایت جوانمرد بود و علی بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگان شکاری داشتی. او را سگی گم شده بود. گفتنتد: بنزد همسایه شقیق است و آنکس را بگرفتند که تو گرفته ای.
پس آن همسایه را می‌رنجاندند. او التجا به شقیق کرد. شقیق پیش امیر شد و گفت: تا سه روز دیگر سگ به تو رسانم. او را خلاصی بده.
او را خلاصی داد. بعد از سه روز دیگر مگر شخصی آن سگ را یافته بود، و گرفته. اندیشه کرد که این سگ را پیش شقیق باید برد که او جوانمرد است، تا مرا چیزی دهد، پس او را پیش شقیق آورد. شقیق پیش امیر برد و از ضمان بیرون آمد. اینجا عزم کرد و به کلی از دنیا اعراض کرد.
نقل است که در بلخ قحطی عظیم بود، چنانکه یکدیگر می‌خوردند، غلامی دید در بازار شادمان و خندان. گفت: ای غلام، چه جای خرمی است؟ نبینی که خلق از گرسنگی چون اند؟
غلام گفت: مرا چه باک که من بنده کسی ام که وی را دهی است خاصه و چندین غله دارد. مرا گرسنه نگذارد.
شقیق آن جایگاه از دست برفت. گفت: الهی این غلام به خواجه ای که انبار داشته باشد چنین شاد باشد. تومالک الملوکی و روزی پذیرفته ما چرا اندوه خوریم؟
درحال از شغل دنیا رجوع کرد و توبة نصوح کرد و روی به راه حق نهاد و در توکل به حد کمال رسید. پیوسته گفتی: من شاگرد غلامی ام.
نقل است که حاتم اصم گفت: با شقیق به غزا رفتم روزی صعب بود. مصاف می‌کردند. چنانکه به جز سرنیزه نمی‌توانست دید، و تیر از هوا می‌آمد. شقیق مرا گفت: یا حاتم! خود را چون می‌یابی؟ مگر پنداری که دوش است که با زن خود در جامه خواب خفته بودی؟
گفتم: نه.
گفت: به خدای که من تن خود را همچنان می‌یابم که تو دوش در جامه خواب بودی.
پس شب درآمد. بخفت و خرقه بالین کرد و در خواب شد واز اعتمادی که برخدای داشت در آن میان چنان دشمنان در خواب شد.
نقل است که روزی مجلس می‌داشت . آوازه در شهر افتاد که کافر آمد. شقیق بیرون دوید کافران را هزیمت کرد و بازآمد. مریدی گلی چند نزد سجاده شیخ نهاد. آن را می‌بوئید. جاهلی آن بدی و گفت: لشکر بر در شهر، و امام مسلمانان پیش خود گل نهاده و می‌بوید؟
شیخ گفت: منافق همه گل بوییدن بیند هیچ لشکر شکستن نبیند.
نقل است که روزی می‌رفت. بیگانه ای او را دید. گفت: ای شقیق! شرم نداری که دعوی خاصگی کنی و چنین سخن گویی؟ این سخن بدان ماند که هرکه او را می‌پرستد وایمان دارد از بهر روزی دادن او نعمت پرست است.
شقیق یاران را گفت: این سخن بنویسید که او می‌گوید بیگانه گفت: چون تو مردی سخن چون منی نویسد؟
گفت: آری! ما چون جوهر یابیم، اگر چه در نجاست افتاده باشد، برگیریم و باک نداریم.
بیگانه گفت: اسلام عرضه کن که دین تواضع است و حق پذیرفتن.
گفت: آری! رسول علیه السلام فرموده است: الحکمة ضاله المومن فاطلبها و لو کان عند الکافر.
نقل است که شقیق در سمرقند مجلس می‌گفت. روی به قوم کرد و گفت: ای قوم! اگر مرده اید به گورستان، اگر کودک اید به دبیرستان، و اگر دیوانه اید به بیمارستان و اگر کافرید کافرستان، و اگر بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان.
یکی شقیق را گفت: مردمان ملامت می‌کنند تو را و می‌گویند: از دسترنج مردمان نان می‌خورد. بیا تا من تو را اجرا کنم.
گفت: اگر تو را پنج عیب نبودی چنین کردمی. یکی آنکه خزانه تو کم شود، دوم آنکه دزد ببرد، سوم آنکه پشیمان شوی، چهارم آنکه دور نبود اگر از من عیبی بینی وا جرا از من بازگیری، پنجم روا بود که اجل در رسد و بی برگ مانم. اما مرا خداوندی هست از همه عیبها پاک ومنزه است.
نقل است که یکی پیش او آمد و گفت: ‌خواهم که به حج روم.
گفت: توشه راه چیست؟
گفت: چهارچیز.
گفت: کدامست.
گفت: یکی آنکه هیچ کس مرا به روزی خویش نزدیکتر از خود نمی‌بینم و هیچ کس را از روزی خود دورتر از غیر خود نمی‌بینم و قضای خدای می‌بینم که با من می‌آید. هرجا که باشم و چنان دانم که در هر حال که باشم می‌دانم که خدای داناتر است به حال من از من.
شقیق گفت: احسنت! نیکوزادی است. مبارکت باد.
نقل است که چون شقیق قصد کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند. چون شقیق به نزدیک هارون رفت و هارون گفت: تویی شقیق زاهد؟
گفت: شقیق منم، اما زاهد نیم.
هارون گفت: مرا پندی ده.
گفت: هشدار که حق تعالی تو را به جای صدیق نشانده است. از تو صدیق خواهد چنانکه از وی؛ و به جای فاروق نشانده است، از تو فرق خواهد، میان حق و باطل، چنانکه از وی؛ و به جای ذوالنورین نشانده است، از تو حیا و کرم خواهد چنانکه از وی،و به جای مرتضی نشانده است، ازتو علم و عدل خواهد چنانکه از وی.
گفت: زیادت کن.
گفت: خدای را سرایی است که آن را دوزخ خوانند تو را دربان آن ساخته و سه چیز به تو داده، و مال و شمشیر و تازیانه، و گفته است که خلق را بدین سه چیز از دوزخ بازدار، هر حاجتمند که پیش تو آید مال از وی دریغ مدار، و هرکه فرمان حق را خلاف کند بدین تازیانه او را ادب کن، و هرکه یکی را بکشد بدین شمشیر قصاص خواه به دستوری، و اگر این نکنی پیشرو دوزخیان تو باشی هارون.
گفت: زیادت کن.
گفت: تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود، به تیرگی جویها زیان ندارد. اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی ها هیچ امید نباشد.
گفت: زیادت کن.
گفت: اگر در بیابان تشنه شوی، چنانکه به هلاکت نزدیک باشی، اگر آن ساعت شربتی آب یابی به چند بخری؟
گفت: به هرچه خواهد.
گفت: اگر نفروشد الا به نیمة ملک تو؟
گفت: بدهم.
گفت: اگر آن آب بخوری از تو بیرون نیاید چنانکه بیم هلاکت بود، یکی گوید من تو را علاج کنم اما نیمه ای از ملک تو بستانم چه کنی؟
گفت: بدهم.
گفت: پس به چه نازی؟ به ملکی که قیمتش یک شربت آب بود که بخوری و از تو بیرون آید؟
هارون بگریست و او را به اعزازی تمام بازگردانید.
پس شقیق به مکه شد و آنجا مردمان بر وی جمع شدند و گفت: اینجا جستن روزی جهل است و کار کردن از بهر روزی حرام.
و ابراهیم ادهم به وی افتاد. شقیق گتف: ای ابراهیم! چون می‌کنی در کار معاش؟
گفت: اگر چیزی رسد شکر کنم و اگر نرسد صبر کنم.
شقیق گفت: سگان بلخ همین کنند که چون چیزی باشد مراعات کنند و دم جنبانند واگر نباشد صبرکنند.
ابراهیم گفت: شما چگونه کنید؟
گفت: اگر ما را چیزی رسد ایثار کنیم وا گر نرسد شکر کنیم.
ابراهیم برخاست و سر او د رکنار گرفت و ببوسید.
وقال انت الاستاد و الله.
چون از مکه به بغداد آمد مجلس گفت و سخن او بیشتر در توکل بود و در اثنای سخن گفت: در بادیه فرو شدم، چهار دانگ سیم داشتم در جیب و همچنان دارم.
جوانی برخاست و گفت: آنجا که آن چهار دانگ در جیب می‌نهادی خدای تعالی حاضر نبود و آن ساعت اعتماد بر خدای نبوده بود.
شقیق متغیر شد و بدان اقرار کرد و گفت: راست می‌گویی. و از منبر فرود آمد.
نقل است که پیری پیش او آمد و گفت: گناه کرده ام بسیار و می‌خواهم که توبه کنم.
گفت: دیر آمدی.
پیر گفت: زود آمدم.
گفت: چون؟
گفت: هرکه پیش از مرگ آمده زود آمده باشد.
شقیق گفت: نیک آمدی و نیک گفتی.
و گفت: به خواب دیدم که گفتند: هرکه به خدای اعتماد کند به روزی خویش خوی نیک او زیادت شود، و او سخی گردد و در طاعتش وسواس نبود.
و گفت: هرکه در مصیبت جزع کرد همچنان است که نیزه برگرفته است و با خدای جنگ می‌کند.
و گفت: اصل طاعت خوف است و رجا و محبت.
و گفت: علامت خوف ترک محارم است، و علامت رجا طاعت دایم است، و علامت محبت شوق و انابت لازم است.
و گفت: هرکه با او سه چیز نبود از دوزخ نجات یابد. امن و خوف و اضطرار.
و گفت: بنده خائف آن است که او را خوفی است در آنچه گذشت از حیات تا چون گذشت و خوفی است که نمی‌داند تا بعداز این چه خواهد بود؟
و گفت: عبادت ده جزو است. نه جزو گریختن از خلق، و یک جزو خاموشی.
و گفت: هلاک مرد در سه چیز است. گناه می‌کند به امید توبه، و توبه نکند به امید زندگانی، و توبه ناکرده می‌ماند به امید رحمت، پس چنین کس هرگز توبه نکند.
و گفت: حق تعالی اهل طاعت خود را در حال مرگ زنده ‌گرداند و اهل معصیت را در حال زندگانی مرده گرداند.
و گفت: سه چیز قرین فقراست. فراغت دل، و سبکی حساب، و راحت نفس. و سه چیز لازم توانگران است. رنج تن، و شغل دل، و سختی حساب.
و گفت: مرگ را ساخته باید بود که چون مرگ بیاید بازنگردد.
و گفت: هرکه را چیز دهی، اگر او را دوست تر داری از آنکه او تورا چیزی دهد، تو دوست آخرتی اگر نه دوست دنیایی.
و گفت: من هیچ چیز دوست تر از مهمان ندارم. از بهر آنکه روزی و مؤنت او بر خدای است و من در میان هیچ کس نیم، و مزد و ثواب مرا.
و گفت: هرکه از میان نعمت در تنگدستی افتد، و تنگدستی نزدیک او بزرگتر از نعمت بسیار نبود او در دو غم بزرگ افتاده است: یک غم در دنیا، و یک غم در آخرت، و هرکه از میان همت در تنگدستی افتد، و آن تنگدستی نزدیک او بزرگتر از نعمت بسیار نبود او در دو غم بزرگ افتاده است: یک غم دردنیا، و یک غم در آخرت.
گفتند : بچه شناسند که بنده واثق است بخدای و اعتماد او بخدای است
گفت : بدانکه چون او را چیزی از دنیا فوت شود غنیمت شمرد
و گفت: اگر می‌خواهی که مرد را بشناسی در نگر تا به وعده خدای ایمنتر است یا به وعده مردمان.
و گفت: تقوی را به سه چیز توان دانست. به فرستادن، ومنع کردن، و سخن گفتن. فرستادن دین بود، یعنی آنچه فرستادی دین است. و منع کردن دنیا بود، یعنی مالی که به تو دهند نستانی که دنیا بود. و سخن گفتن در دین و دنیا بود، یعنی از هر دو سرای سخن توان گفت که سخن دینی بود و دنیاوی بود. و دیگر معنی آن است که آنچه فرستادی دین است. یعنی اوامر به جای آوردن و منع کردن دنیا است. یعنی از نواهی دور بودن. و سخن گفتن به هر دو محیط است که به سخن معلوم توان کرد که مرد در این است یا در دنیا.
و گفت: هفتصد مرد عالم را پرسیدم از پنج چیز - که خردمند کیست و توانگر کیست و زیرک کیست و درویش کیست و بخیل کیست؟ هر هفتصد یک جواب دادند. همه گفتند: خردمند آن است که دنیا را دوست ندارد؛ و زیرک آن است که دنیا او را نفریبد و توانگر آن است که به قسمت خدای راضی بود، و درویش ان است که در دلش طلب زیادتی نباشد، و بخیل آن است که حق مال خدای از خدای بازدارد.
حاتم اصم گفت: از وی وصیت خواستم به چیزی که نافع بود. گفت: اگر وصیت عام خواهی زبان نگاه دار و هرگز سخن مگوی تا ثواب آن گفتار در ترازوی خود بینی، وا گر وصیت خاص خواهی نگر تا سخن نگویی مگر خود را چنان بینی که اگر نگویی بسوزی. والله اعلم.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر امام ابوحنیفه رضی الله عنه
آن چراغ شرع و ملت، آن شمع دین و دولت، آن نعمان حقایق، آن عمان جواهر معانی و دقایق، آن عارف عالم صوفی، اما جهان ابوحنیفه کوفی رضی الله عنه. صفت کسی که به همه زبانها ستوده باشد و به همه ملتها مقبول، که تواند گفت؟ ریاضت و مجاهده وی و خلوت، و مشاهده او نهایت نداشت. و در اصول طریقت و فروع شریعت درجه رفیع و نظری نافذ داشت و در فراست و سیاست و کیاست یگانه بود، و در مروت و فتوت اعجوبه ای بود. هم کریم جهان بود و هم جواد زمان، هم افضل عهد و هم اعلم وقت. و هو کان فی الدرجه القصوی والرتبه العلیا. وانس روایت کرد از رسول صلی الله علیه و آله و سلم که مردی باشد در امت من. یقال له نعمان بن ثابت و کنیته ابوحنیف هو سراج امتی. صفت ابوحنیفه در توریت بود و ابویوسف گفت: نوزده سال در خدمت وی بودم، در این نوزده سال نماز بامداد به طهارت نماز خفتن گزارد.
مالک انس گفت: ابوحنیفه را چنان دیدم اگر دعوی کردی که این ستون زرین است دلیل توانستی گفت.
شافعی گفت: جمله علمای عالم عیال ابوحنیفه اند در فقه.
و قال علی بن ابی طالب رضی الله عنه سمعت النبی صلی الله علیه و علی آله وسلم. یقول طوبی لمن رآنی او رآی من رآنی.
و وی چند کس از صحابه دریافته بود. عبدالله بن جزءالزبیدی و انس بن مالک و جابر بن عبدالله و عبدالله بن ابی اوفی و اثله بن الاسقع و عایشه بنت عجرد پس وی متقدم است، بدین دلایل که یاد کردیم، و بسیار مشایخ را دیده بود و با صادق رضی الله عنه صحبت داشته بود و استاد علم فضیل و ابراهیم ادهم و بشر حافی و داود طائی و عبدالله بن مبارک بود. آنگاه که به سر روضه سید المرسلین رسید، صلوات الله علیه، و گفت: السلام علیک یا سید المرسلین! پاسخ آمد: که و علیک السلام یا امام المسلمین. و در اول کار عزیمت عزلت کرد.
نقل است که توجه به قبله حقیقی داشت و روی از خلق بگردانید و صوف پوشید تا شبی به خواب دید که استخوانهای پطغامبر علیه السلام از لحد گرد می‌کرد و بعضی را از بعضی اختیار می‌کرد. از هیبت آن بیدار شد و یکی را از اصحاب ابن سیرین پرسید. گفت: تو در علم پیغامبر علیه السلام و حفظ سنت او به درجه بزرگ رسی، چنان که در آن متصرف شوی، صحیح از سقیم جدا کنی.
یکبار دیگر پیغامبر را علیه السلام به خواب دید که گفت: یا ابا حنیفه! تو را سبب زنده گردانیدن سنت من گردانیده اند. قصد عزلت مکن.
و از برکات احتیاط او بود که شعبی، که استاد او بود و پیر شده بود، خلیفه مجمعی ساخت و شعبی را بخواند و علمای بغداد را حاضر کرد و شرطی بفرمود تا به نام هر خادمی ضیاعی بنویسد. بعضی به اقرار، و بعضی به ملک، و بعضی به وقف. پس خادم آن خط را پیش شعبی آورد که قاضی بود و گفت:
امیرالمومنین می‌فرماید که بر این خطها گواهی بنویس.
بنوشت و جمله فقها بنوشتند. پس به خدمت ابوحنیفه آوردند. گفتند: امیرالمومنین می‌فرماید که گواهی بنویس.
گفت: کجاست؟
گفتند: در سرای است.
گفت: امیرالمومنین اینجا آید یا من آنجا روم تا شهادت درست آید؟
خادم با وی درشتی کرد که: قاضی و فقها و پیران نوشتند. تو از جوانی فضولی می‌کنی؟
پس ابوحنیفه گفت: لها ما کسبت.
این به سمع خلیفه رسید. شعبی را حاضر کرد و گفت: در شهادت دیدار شرط نیست یا هست؟
گفت: بلی هست.
گفت: پس تو مرا کی دیدی که گواهی نوشتی.
شعبی گفت: دانستم که به عرفان توست، لکن دیدار تو نتوانستم خواست.
خلیفه گفت: این سخن از حق دور است و این جوان قضا را اولیتر.
پس بعد از آن منصور که خلیفه بود اندیشه کرد تا قضا به یکی دهد و مشاورت کرد بر یکی از چهارکس که فحول علما بودند و اتفاق کردند. یکی ابوحنیفه، دوم سفیان، سوم شریک، و چهارم مسعربن کدام.
هرچهار را طلب کردند در راه که می‌آمدند ابوحنیفه گفت: من در هریکی از شما فراستی گویم.
گفتند: صواب آید. گفت: من به حیلتی از خود دفع کنم و سفیان بگریزد، و مسعر خود را دیوانه سازد؛ و شریک قاضی شود.
پس سفیان در راه بگریخت و در کشتی پنهان شد. گفت: مرا پنهان دارید که سرم بخواهند برید. به تاویل آن خبر که رسول علیه السلام فرموده است من جعل قاضیآ فقد ذبح بغیر سکین. هرکه را قاضی گردانیدند بی کارش بکشتند.
پس ملاح او را پنهان کرد و این هرسه پیش منصور شدند. اول ابوحنیفه را گفت: تو را قضا می‌باید کرد.
گفت: ایهاالامیر! من مردی ام نه از عرب. و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.
جعفر گفت: این کار به نسبت تعلق ندارد. این را علم باید.
ابوحنیفه گفت: من این کار را نشایم و دراین قول که گفتم نشایم، اگر راست می‌گویم نشایم و اگر دروغ می‌گویم، دروغ زن قضای مسلمانان را نشاید و تو خلیفه خدایی. روا مدار که دروغ گویی را خلیفه خود کنی و اعتماد خون و مال مسلمانان بر وی کنی.
این بگفت و نجات یافت. پس مسعر پیش خلیفه رفت و دست خلیفه بگرفت و گفت: چگونه ای ومستورات و فرزندانت چگونه اند؟
منصور گفت: او را بیرون کنید که دیوانه است.
پس شریک را گفتند: تو را قضا باید کرد.
گفت: من سودایی ام دماغم ضعیف است.
منصور گفت: معالجت کن تا عقل کامل شود.
پس قضا به شریک دادند و ابوحنیفه او را مهجور کرد و هرگز با وی سخن نگفت.
نقل است که جمعی کودکان گوی می‌زدند. گوی ایشان به میان جمع ابو حنیفه افتاد. هیچ کودکی نمی‌رفت تا بیرون آرد. کودکی گفت: من بروم و بیارم.
پس گستاخ وار دررفت و بیرون آورد، و ابوحنیفه گفت: این کودک حلالزاده نیست.
تفحص کردند، چنان بود، گفتند: ای امام مسلمانان! از چه دانستی؟
گفت: اگر حلالزاده بودی حیا مانع آمدی.
نقل است که او را بر کسی مالی بود و در محلت آن شخص شاگردی از آن امام وفات کرد. اما م به نماز او رفت. آفتابی عظیم بود و در آن جا هیچ سایه نبود الا دیواری که از آن مرد بود که مال به امام می‌بایست داد. مردمان گفتند: در این سایه ساعتی بنشین.
گفت:
مرا برصاحب این دیوار مالی است. روا نباشد که از دیوار او تمتعی به من رسد. که پیغمبر فرموده است کل قرض جر منفعه فهو ربوا. اگر منفعتی گیرم ربا باشد نقل است که او را یک بار محبوس کردند یکی از ظلمه بیامد و گفت مرا قلمی بتراش.
گفت: نتراشم.
گفت : چرا نمی تراشی
گفت: ترسم که از آن قوم باشم که حق تعالی فرموده است احشرو الذین ظلموا و ازواجهم الایة.
و هرشب سیصد رکعت نماز کرد ی. روزی می‌گذشت، زنی با زنی گفت: این این مرد هر شب پانصد رکعت نماز می‌کند. امام آن بشنید. نیت کرد که بعد از آن پانصد رکعت نماز کند، در هرشبی تا ظن ایشان راست شود.
روز دیگر می‌گذشت کودکان گفتندبا هم دیگر که : این مرد که می‌رود هر شب هزار رکعت نماز می‌کند.
ابوحنیفه گفت: نیت کردم که هر شب هزار رکعت نماز کنم.
روزی شاگردی با امام گفت: مردمان گویند ابوحنیفه شب نمی‌خسبد.
گفت: نیت کردم که دگر به شب نخفتم.
گفت: چرا؟
گفت: خدای تعالی می‌فرماید و تحبون ان یحمدوا بما لم یفعلوا.
بندگانی اند که دوست دارند ایشان را به چیزی که نکرده اند یاد کنند. اکنون من پهلوی بر زمین ننهم تا از آن قوم نباشم.
وبعد از آن سی سال نماز بامداد به طهارت نماز خفتن کردی.
نقل است که سر زانوی او چون سر زانوی شتر شده بود، از بسیاری که در سجده بود.
نقل است که توانگری را تواضع کرده بود از بهر ایمان او گفت: هزار ختم کرده ام کفارت آن را.
و گفتند: گاه بودی که چهل بار ختم قرآن کردی تا مساله یی که او را مشکل بودی کشف شدی.
نقل است که محمدبن حسن رحمةالله علیه، عظیم صاحب جمال بود. چون یکبار او را بدید بعد از آن دیگر او را ندید و چون درس او گفتی او را در پس ستونی نشاند، که نباید که چشمش بر وی افتد.
نقل است که داود طائی گفت: بیست سال پیش امام ابوحنیفه بودم و در این مدت او را نگاه داشتم. در خلا و ملا سربرهنه ننشست و از برای استراحت پای دراز نکرد. او را گفتم: ای امام دین! در حال خلوت اگر پای دراز کنی چه باشد؟
گفت: با خدای ادب گوش داشتن در خلوت اولیتر.
نقل است که روزی می‌گذشت. کودکی را دید که در گل مانده بود.
گفت: گوش دار تا نیفتی.
کودک گفت: افتادن من سهل است. اگر بیفتم تنها باشم. اما تو گوش دار که اگر پای تو بلغزد همه مسلمانان که از پس تو درآیند بلغزند و برخاستن همه دشوار بود.
امام از حذاقت آن کودک عجب آمد و در حال بگریست و با اصحاب گفت: زینهار اگر شما را در مسئله ای چیزی ظاهر شود و دلیلی روشنتر نماید، در آن متابعت من مکنید. وا ین نشان کمال انصاف است تا لاجرم ابویوسف و محمد رحمها الله بسی اقوال دارند در مسایل مختلف. با آنکه چنین گفته اند که تیر اجتهاد او برنشانه چنان راست آمد که میل نکرد و اجتهاد دیگران گرد بر گرد نشانه بود.
نقل است که مردی مال دار بود و امیرالمومنین عثمان رضی الله عنه دشمن داشتی، تا حدی که او را جهود خواندی، این سخن به ابوحنیفه رسید، او را بخواند. گفت: دختر تو به فلان جهود خواهم داد.
او گفت: تو امام مسلمانان باشی. روا داری که دختر مسلمان را به جهودی دهی؟ و من خود هرگز ندهم.
ابوحنیفه گفت: سبحان الله. چون روان نمی‌داری که دختر خود را به جهودی دهی، چون روا باشد که محمد رسول الله دو دختر خود به جهودی دهد؟
آن مرد در حال بدانست که سخن از کجاست. از آن اعتقاد برگشت وتوبه کرد. از برکات امام ابوحنیفه.
نقل است که روزی در گرمابه بود. یکی را دید بی ایزار. بعیضی گفتند او فاسقی است، و بعضی گفتند او دهری است. ابوحنیفه چشم برهم نهاد. آن مرد گفت: ای امام! روشنایی چشم از تو کی باز گرفتند؟
گفت: از آنگه باز که ستر از تو برداشتند.
و گفت: چون با قدری مناظره کنی دو سخن است. یا کافر شود یا از مذهب خود برگردد. او را بگوی که خدای خواست که علم او در ایشان راست شود و معلوم او با علم برابر آید. اگر گوید نه کافر باشد از آنکه چون گوید که نخواست که علم او راست شود و علم با معلوم برابر آید این کفر بود و اگر گوید که خواست تسلیم کرد و از مذهب خویش بیزار شد و گفت: من بخیل را تعدیل نکنم و گواهی او نشنوم که بخل او را برآن دارد که استقصا کند و زیادت از خویش ستاند.
نقل است که مسجدی عمارت می‌کردند از بهر تبرک. از ابوحنیفه چیزی بخواستند.
بر امام گران آمد. مردمان گفتند: ما را غرض به تبرک است. آنچه خواهد بدهد.
درستی زر بداد به کراهیتی تمام. شاگردان گفتند: ای امام! تو کریمی و عالمی و در سخا همتا نداری. این قدر زر دادن چرا بر تو گران آمد؟
گفت: نه از جهت مال بود و لکن من یقین می‌دانم که مال حلال هرگز به آب و گل خرج نرود و من مال خود را حلال می‌دانم. چون از من چیزی خواستند کراهیت آن بود که در مال حلال من شبهتی پدید آمد و از آن سبب عظیم می‌رنجیدم.
چون روزی چند برآمد آن درست بازآوردند و گفتند: پشیز است.
امام عظیم شاد شد.
نقل است که در بازار می‌گذشت. مقدار ناخنی گل بر جامه او چکید. به لب دجله رفت و می‌شست. گفتند: ای امام! تو مقدار معین نجاست برجامه رخصت می‌دهی این قدر گل را می‌شویی؟
گفت: آری. آن فتوی است، و این تقوی است. چنانکه رسول علیه السلام نیم گرده بلال را اجازت نداد که مدخر کند و یک ساله زنان را قوت نهاد.
و گویند که که چون داود طایی مقتداشد، ابوحنیفه را گفت: اکنون چه کنم؟
گفت: بر تو باد بر کار بستن علم که هر علمی که آن را کار نبندی چون جسدی بود بی روح.
و گویند: خلیفه عهد به خواب دید ملک الموت را. از او پرسید: که عمر من چند مانده است؟
ملک الموت پنج انگشت برداشت و بدان اشارت کرد. تعبیر این خواب از بسیار کس پرسید. معلوم نمی‌شد. ابوحنیفه را پرسید. گفت: اشارت پنج انگشت به پنج علم است. یعنی آن پنج علم کس نداند و این پنج علم در این آیه است که حق تعالی می‌فرماید: ان الله عنده علم الساعة و ینزل الغیث و یعلم ما فی الارحام و ما تدری نفس ماذا تکسب غدا و ما تدری نفس بای ارض تموت.
شیخ ابوعلی بن عثمان الجلا گوید: به شام بودم. بر سر خاک بلال موذن رضی الله عنه خفته بود م. در خواب خود را در مکه دیدم که پیغامبر علیه السلام از باب بنی شیبه درآمدی و پیری در بر گرفته. چنانکه اطفال را در بر گیرند. به شفقتی تمام من پیش او دویدم و بر پایش بوسه دادم و در تعجب آن بودم که این پیر کیست. پیغمبر به حکم معجزه بر باطن من مشرف شد و گفت: این امام اهل دیار توست. ابوحنیفه رحمةالله علیه.
نقل است که نوفل بن حیان گفت: چون ابوحنیفه وفات کرد قیامت به خواب دیدم که جمله خلایق در حساب گاه ایستاده بودند و پیغمبر علیه السلام را دیدم بر لب حوض ایستاده و بر جانب او از راست و بچپ مشایخ دیدم ایستاده و پیری دیدم نیکوروی و سر و روی سفید. روی به روی پیغمبر نهاده و امام ابوحنیفه را دیدم در برابر پیغامبر ایستاده. سلام کردم. گفتم: مرا آب ده.
گفت: تا پیغمبر اجازه دهد.
پس پیغامبر فرمود که او را آب ده.
جامی آب به من داد. من وا صحاب از آن جام آب خوردیم که هیچ کم نشد. با ابوحنیفه گفتم: بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟
گفت: ابراهیم خلیل، و بر چپ ابوبکر صدیق.
همچنین پرسیدم و به انگشت عقد می‌گرفتم، تا هفده کس پرسیدم، چون بیدار شدم هفده عقد گرفته بودم.
یحیی معاد رازی گفت: پیغمبر علیه السلام را به خواب دیدم. گفتم: این اطلبک قال عند علم ابی حنیفه. و مناقب او بسیار است و محامد او بی شمار و پوشیده نیست، بر این ختم کردیم.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر امام شافعی رضی الله عنه
آن سلطان شریعت و طریقت، آن برهان محبت و حقیقت، آن مفتی اسرار الهی، آن مهدی اطوار نامتناهی، آن وارث و ابن عم نبی، وتد عالم شافعی مطلبی رضی الله عنه، شرح او دادن حاجت نیست، که همه عالم پر نور از شرح صدر او است. فضایل و مناقب او و شمایل او بسیار است. وصف او این تمام است که شعبه دوحلة نبوی است و میوه شجره مصطفوی است و در فراست و سیاست و کیاست یگانه بود و در مروت و فتوت اعجوبه بود. هم کریم جهان بود و هم جواد زمان، و هم افضل عهد و هم اعلم وقت و هم حجة الائمة من قریش، هم مقدم قدموا آل قریش. ریاضت وکرامت او نه چندان است که این کتاب حمل آن تواند کرد. در سیزده سالگی در حرم گفت: سلو نی ماشئتم، و در پانزده سالگی فتوی می‌داد.
احمد حنبل که امام جهان بود و سیصد هزار حدیث حفظ داشت، به شاگردی او آمد و در غاشیه داری سربرهنه کرد. قومی بر وی اعتراض کردند که: مردی بدین درجه، در پیش بیست و پنج ساله یی می‌نشیند و صحبت مشایخ و استادان عالی را ترک می‌کند؟
احمد حنبل گفت: هرچه ما یاد داریم معانی آن می‌داند که اگر او به ما نیافتادی ما بر در خواستیم ماند، که از حقایق واخبار و آیات آنچه فهم کرده است، ما حدیث بیش ندانستیم. اما او چون آفتابی است جهان را و چون عافیتی است خلق را:
و هم احمد گفت: در فقه بر خلق بسته بود. حق تعالی آن در به سبب او گشاده کرد.
و هم احمد گفت: نمی‌دانم کسی را که منت او بزرگتر است بر اسلام در عهد شافعی الا شافعی را.
و هم احمد گفت: شافعی فیلسوف است در چهار علم، در لغت؛ و اختلاف الناس، و علم فقه، و علم معانی.
وهم احمد گفت: در معنی این حدیث که مصطفی علیه السلام فرمود که برسرهر صدسال مردی را برانگیزانند تا دین من در خلق آموزاند، و آن شافعی است.
و ثوری گفت: اگر عقل شافعی را وزن کردندی با عقل یک نیمه خلق عقل او را جح آمدی.
و بلال خواص گویدکه : از خضر پرسیدم در حق شافعی چه گویی؟ گفت: از اوتاد است.
و در ابتدا در هیچ عروسی و دعوت نرفتی و پیوسته گریان و سوزان بودی هنوز طفل بود که خلعت هزارسال در سر او افگندند. پس به سلیم راعی افتاد، و در صحبت او بسی بود تا در تصرف بر همه سابق شد. چنانکه عبدالله انصاری گویدکه : من مذهب او ندارم امام شافعی را دوست می‌دارم. از آنکه در هر مقامی که می‌نگرم او را در پیش می‌بینم.
شافعی گویدکه : رسول را علیه السلام، به خواب دیدم. مرا گفت: ای پسر تو کیستی؟ گفتم: یا رسول الله یکی از گروه تو. گفت: نزدیک بیا! نزدیک شدم. آب دهن خود بگرفت تا به دهن من کند. من دهن بازکردم، چنانکه به لب و دهان و زبان من رسید، پس گفت: اکنون برو که خدای یار تو باد. و هم در آن ساعت علی مرتضی را به خواب دیدم که انگشتری خود بیرون کرد و در انگشت من کرد، تا علی و نبی بر من سرایت کند.
چنانکه شافعی شش ساله بود که به دبیرستان می‌رفت و مادرش زاهده بود از بنی هاشم و مردم امانت بدو می‌سپردندی. روزی دو کس بیامدند و جامه دانی بدو سپردند بعد از آن یکی از آن دو بیامد و جامه دان خواست. به خوی خوش بدو داد. بعد ازآن یک چندی، آن دیگر بیامد و جامه دان طلبید. گفت: به یار تو دادم.
گفت: مگر نه قرار کردیم که تا هر دو حاضر نباشیم بازندهی؟
گفت: بلی!
گفت: اکنون چرا دادی؟
مادر شافعی ملول شد. شافعی درآمد. و گفت: ای مادر! چرا ملول شده ای؟
حال باز گفت: شافعی گفت: هیچ باک نیست. مدعی کجاست تا جواب گویم.
مدعی گفت: منم!
شافعی گفت: جامه دان تو برجاست. برو و یار خود بیاور و بستان.
آن مرد را عجب آمد وموکل قاضی، که آورده بود، متحیر شد از سخن او و برفتند. بعد از آن به شاگردی مالک افتاد و مالک هفتاد و اند ساله بود. بر در سرای مالک بنشست و هر فتوی که بیرون آمدی بدیدی و مستفتی را گفتی: باز گرد وبگوی که بهتر از این احتیاط کن.
چون بدیدی حق به دست شافعی بودی و مالک بدو می‌نازیدی و در آن وقت خلیفه هارون الرشید بود.
نقل است که هارون شبی با زبیده مناظره‌کرد. زبیده هارون را گفت: ای دوزخی!
هارون گفت: اگر من دوزخی ام فانت طالق.
از یکدیگر جدا شدند. و هارون زبیده را عظیم دوست می‌داشت. نفیر از جان او برآمد. منادی فرمود و علمای بغداد را حاضر کرد و این مساله را فتوی کردند. هیچ کس جواب ننوشت.
گفتند: خدای داند که هارون دوزخی است یا بهشتی است؟
کودکی از میان جمع برخاست و گفت: من جواب دهم!
خلق تعجب کردند. گفتند: مگر دیوانه است؟ جایی که چندین علمای فحول عاجزند او را چه مجال سخن بود؟
هارون او را بخواند و گفت: جواب گوی!
گفت: حاجت توراست به من یا مرا به تو؟
گفت: مرا به تو.
شافعی گفت: پس از تخت فرود آی که جای علما بلند است.
خلیفه او را برتخت نشاند. پس شافعی گفت: اول تو مساله مرا جواب ده تا آنگاه من مساله تو را جوابدهم.
هارون گفت: سوال چیست؟
گفت: آنگه هرگز بر هیچ معصیتی قادر شده ای و از بیم خدای بازایستاده ای؟
گفت: بلی! به خدای که چنین است.
گفت: من حکم کردم که تو اهل بهشتی.
علما آواز برآوردند، به چه دلیل و حجت.
گفت: به قرآن که حق تعالی می‌فرماید: و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی المأوی و هرکه او قصد معصیت کند و بیم خدای او را از آن بازداشت، بهشت جای اوست.
همه فریاد برآوردند و گفتند: در حال طفولیت چنین بود، در شباب چون بود؟
نقل است که یکبار در میان درس ده بار برخاست و بنشست. گفتند: چه حال است؟
گفت: علوی زاده ای بر در بازی می‌کند. هربار که در برابر من آید، حرمت او را بر می‌خیزم که روا نبود فرزند رسول فراز آید و برنخیزی.
نقل است که وقتی کسی مالی فرستاد تا بر مجاوران مکه صرف کنند و شافعی آنجا بود. بعضی از آن مال نزدیک او بردند.
گفت: خداوند مال چه گفته است؟
گفت او وصیت کرده است که این مال بر درویشان متقی دهید.
شافعی گفت: مرا از این مال نشاید گرفت. من نه متقی ام.
و نگرفت.
نقل است که وقتی از صنعا به مکه آمد و ده هزار دینار با وی، گفتند: ضیاعی باید خرید یا گوسفند.
بیرون مکه خیمه بزد و آن زر فروریخت. هرکه می‌آمد مشتی به وی می‌داد. هنگام نماز پیشین هیچ نماند.
نقل است که از بلاد روم هرسال مال بسیار می‌فرستادند، به هارون الرشید یک سال رهبانی چند بفرستادند تا با دانشمندان بحث کنند. اگر ایشان به دانند و الا از ما دگر مال مطلبید. چهار صد مرد ترسا بیامدند.
خلیفه فرمود تا منادی کردند و جمله علمای بغداد بر لب دجله حاضر شدند. پس هارون شافعی را طلبید و گفت: جواب ایشان تو را می‌باید کرد.
چون همه برلب دجله حاضر شدند شافعی سجاده بر دوش انداخت و برفت، و بر سر آب انداخت و گفت: هرکه باما بحث می‌کند اینجا آید.
ترسایان چون بدیدند جمله مسلمان شدند و خبر به قیصر روم رسید که ایشان مسلمان شدند، بر دست شافعی، قیصر گفت: الحمدلله که آن مرد اینجا نیامد که اگر اینجا آمدی در همه روم زنار داری نماندی.
نقل است که جماعتی با هارون گفتند: شافعی قرآن حفظ ندارد، وچنان بود لیکن قوت حافظه او چنان بود که هارون خواست که امتحان کند ماه رمضان بود لیکن قوت حافظه او چنان بود که هارون می‌خواست که امتحان کند. ماه رمضان امامیش فرمود. شافعی هر روز جزوی قرآن مطالعه می‌کرد و هر شب در تراویح بر می‌خواند تا در ماه رمضان همه قرآن حفظ کرد.
و در عهد او زنی بود که دوروی بود. شافعی خواست که او را بیند. به صد دینار او را عقد کرد و بدید. پس طلاق داد.
و به مذهب احمد حنبل هرکه یک نماز عمدا رها کند کافر شود و به مذهب شافعی نشود، او را عذابی کنند که کفار را نکنند. شاعفی احمد را گفت: چون یکی ترک نماز کند و کافر شود چه کند تا مسلمان شود؟ گفت: نماز کند.
شافعی احمد را گفت: نماز چون درست بود از کافر؟
احمد خاموش شد. از این سخن که اسرار فقه است و سوال و جواب بسیار است امااین کتاب جای این سخن نیست.
و گفت: اگر عالمی را بینی که به رخص و تاویلات مشغول گردد بدانکه از او هیچ نباید.
و گفت: من بنده کسی ام که مرا یک حرف از آداب تعلیم کرده است.
و گفت: هرکه علم در جهان آموزد حق علم ضایع کرده باشد، و هرکه علم از کسی که شایسته باشد بازدارد ظلم کرده است.
و گفت: اگر دنیا را به گرده نان به من فروشند نخرم.
و گفت: هرکه را همت آن بود که چیزی در شکم او شود قیمت او آن بود که از شکم او بیرون آید.
وقتی یکی او را گفت مرا پندی ده گفت: چندان غبطت بر، بر زندگان که برمردگان می‌بری. یعنی هرگز نگویی دریغا که من نیز چندان سیم جمع نکردم که او کرد و بگذاشت به حسرت. بل که غبطت برآن بری که چندان طاعت که او کرد باری من کردمی. دیگر هیچ کس بر مرده حسد نبرد، بر زنده باید که نبرد که این زنده نیز زود، خواهد مرد.
نقل است که شافعی روزی وقت خود گم کرد. به همه مقامها بگردید و به خرابات برگذشت و به مسجد و مدرسه و بازار بگذشت، نیافت. و به خانقاهی برگذشت. جمعی صوفیان دید که نشسته بودند. یکی گفت: وقت را عزیز دارید که وقت بیاید. شافعی روی به خادم کرد و گفت: اینک وقت بازیافتم. بشنوکه چه می‌گویند.
ابوسعید رحمةالله علیه، نقل می‌کند که شافعی گفت: علم همه عالم در علم من نرسید، و علم من در علم صوفیان نرسد، و علم ایشان در علم یک سخن پیر ایشان نرسید که گفت: الوقت سیف قاطع.
و ربیع گفت: در خواب دیدم پیش از مرگ شافعی که آدمی علیه السلام وفات کرده بودی و خلق می‌خواستند که جنازه بیرون آرند. چون بیدار شدم از معبری پرسید م. گفت: کسی که عالمترین زمانه بود وفات کند که علم خاصیت آدم است که وعلم آدم الاسماء کلها.
پس در آن نزدیکی شافعی وفات کرد.
نقل است که وقت وفات وصیت کرد که فلان شخص را بگویید تا مرا بشوید، و آن شخص به مصر بود. چون بازآمد با وی گفتندکه: شافعی چنین وصیتی کرد که فلان بگویید تا مرا بشوید. گفت: تذکره او بیارید.
پس تذکره بیاوردند به پیش آن شخص که شافعی وصیت کرده بود. بعد از آن مرد در تذکره نگاه کرد و در آنجا نوشته بود که هزار درم وام دارم. پس آن مرد وام او بگزارد و گفت شستن او را این بود.
و ربیع بن سلیمان گفت: شافعی را به خواب دیدم. گفتم: خدای با تو چه کرد؟
گفت: مرا بر کرسی نشاند، زر و مروارید بر من نثار کرد و هفتصد بار چند دینار به من داد. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر امام احمد حنبل قدس الله روحه
آن امام دین و سنت، آن مقتدای مذهب و ملت، آن جهان درایت و عمل، آن مکان کفایت بدل، آن صاحب تبع زمانه، آن صاحب ورع یگانه، آن سنی آخر و اول، امام به حق احمد حنبل رضی الله عنه، شیخ سنت و جماعت بود و امام دین و دولت و هیچ کس را در علم احادیث آن حق نیست که او را؛ و در ورع و تقوی و ریاضت وکرامت شأنی عظیم داشت و صاحب فراست و مستجاب الدعوه بود و جمله فرق او را مبارک داشته اند از غایت انصاف، و از آنچه بر او اقرار کردم مقدس و مبراست، تا حدی که پسرش یک روز معنی این حدیث می‌گفت که خمر طیبه آدم بیده. و در این معنی گفتند دست از آستین بیرون کرده بود. احمد گفت: چون سخن یدالله گویی به دست اشارت مکن.
و بسی مشایخ کبار دیده بود چون ذوالنون و بشر حافی و سری سقطی و معروف کرخی و مانند ایشان. و بشر حافی گفت: احمد را سه خصلت است که مرا نیست. حلال طلب کردن هم برای خود و هم برای عیال و من برای خود طلب کنم. . .
پس سری سقطی گفت: او پیوسته مضطر بود در حال حیات از طعن معتزله و در حال وفات در خیال مشبهه و او ا زهمه بری.
نقل است که چون در بغداد معتزله غلبه کردند گفتند: او را تکلیف باید کرد تا قرآن مخلوق گوید.
پس او را به سرای خلیفه بردند. سرهنگی بر در سرای خلیفه بود. گفت: ای امام! زینهار تا مردانه باشی که وقتی دزدی کردم هزار چوبم بزدند، مقر نشدم، تا عاقبت رهایی یافتم. من بر باطل چنین صبر کردم تو که بر حقی اولیتر باشی.
احمد گفت: آن سخن او یاری بود مرا.
پس او را می‌بردند و او پیر و ضعیف بود. بر عقابین کشیدند و هزار تازیانه بزدند که قرآن را مخلوق گوی، و نگفت، و در آن میانه بند ایزارش گشاده شد و دستهای او بسته بودند. دو دست ازغیب پدید آمد وببست. چون این برهان بدیدند، رها کردند و هم در آن وفات کرد، و در آخر کار قومی پیش او آمدند و گفتند: در این قوم که تو را رنجانیدند چه گویی؟
گفت: از برای خدای مرا می‌زدند، پنداشتند که بر باطل ام.
به مجرد زخم چوب با ایشان به قیامت هیچ خصومت ندارم.
نقل است که جوانی مادری بیمار داشت و زمن شده. روزی گفت: ای فرزند! اگر خشنودی من می‌خواهی پیش امام احمد رو و بگو تا دعا کند برای من. مگر حق تعالی صحت دهد که مرا دل از این بیماری بگرفت.
جوانی به در خانه امام احمد شد وآواز داد. گفتند: کیست؟
گفت: محتاجی.
وحال باز گفت که: مادری بیمار دارم و از تو دعایی می‌طلبد.
امام عظیم کراهیت داشت از آن معنی که مرا خود چرا می‌شناسد. پس امام برخاست و غسل کرد و به نماز مشغول شد. خادم امام گفت: ای جوان! تو بازگرد که امام به کار تو مشغول است.
جوان بازگشت. چون به در خانه رسید مادرش برخاست و در بگشاد و صحت کلی یافت و به فرمان خدای تعالی.
نقل است که بر لب آبی وضو می‌ساخت. دیگری بالای او وضو می‌ساخت. حرمت امام را برخاست و زیر امام شد و وضو ساخت. چون آن مرد وفات کرد او را به خواب دید ند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟
گفت: بر من رحمت کرد، بدان حرمت داشت که آن را امام را کردم در وضو ساختن.
نقل است که احمد گفت: به بادیه فرو شدم، به تنها راه گم کردم. اعرابی را دیدم به گوشه ای. نشسته تازه. گفتم: بروم و از وی راه پرسم. رفتم و پرسیدم. گفت: مرا گرسنه است.
پاره ای نان داشتم و بدو می‌دادم. او در شورید. گفت: ای احمد! تو که ای که به خانه خدای روی، به روزی رسانیدن از خدای راضی نباشی، لاجرم راه گم کنی.
احمد گفت: آتش غیرت در من افتاد.
گفتم: الهی تو را در گوشه ها چندین بندگانند وپوشیده.
آن مرد گفت: چه می‌اندیشی، ای احمد! او را بندگانند که اگر به خدای تعالی سوگند دهند جمله زمین و کوهها زر گردد برای ایشان.
احمد گفت: نگه کردم. جمله آن زمین و کوه زر شده بود. از خود بشدم. هاتفی آواز داد: چرا دل نگاه نداری ای احمد که او بنده ای است ما را که اگر خواهد از برایاو آسمان بر زمین زنیمو زمین بر آسمان و او را به تو نمودیم اما نیزش نه ‌بینی.
نقل است که احمد در بغداد نشستی، اما هرگز نان بغداد نخوردی و گفتی: این زمین را امیرالمومنین عمر رضی الله عنه وقف کرده است بر غازیان. و زر به موصل فرستادی تا از آنجا آرد آوردندی و از آن نان خوردی. پسرش صالح بن احمد یک سال در اصفهان قاضی بود و صایم الدهر و قایم اللیل بود و در شب دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا نشستی که نباید که در شب کسی را مهمی باشد و در بسته یابد. این چنین قاضی بود. یک روز برای امام احمد نان می‌پختند. خمیر مایه از آن صالح بستندند. چون نان پیش احمد آوردند گفت: این نان را چه بوده است؟
گفتند: خمیرمایه از آن صالح است.
گفت: آخر او یکسال قضای اصفهان کرده است. حلق ما را نشاید.
گفتند: پس این را چه کنیم؟
گفت: بنهید، چون سایلی بیابید و بگویید که خمیر از آن صالح است اگر می‌خواهید بستانید.
چهل روز در خانه بود که سایلی نیامد که بستاند. آن نان بوی گرفت و در دجله انداختند. احمد گفت: چه کردید آن نان؟
گفتند: به دجله انداختیم.
احمد بعد از آن هرگز ماهی دجله نخورد و در تقوی تا حدی بود که گفت: در جمعی اگر همه سرمه دانی سیمین بود نباید نشستن.
نقل است که یکبار به مکه رفته بود. پیش سفیان عیبینه تا اخبار سماع کند. یک روز نرفت. کس فرستاد تا بداند که چرا نیامده است؟ چرا برفت، احمد جامه به گازر داده بود و برهنه نشسته بود و نتوانست بیرون آمدن. مردی بر ایشان آمد و گفت: من چندین دینار بدهم تا در وجه خود نهی. گفت: نه.
گفت: جامه خود عاریت دهم. گفت: نه. گفت: بازنگردم تا تدبیر نکنی.
گفت: کتابی می‌نویسم، از مزد آن کرباس بخر برای من. گفت: کتان بخرم؟
گفت: نه، آستر بستان،ده گز تا پنج گز به پیراهن کنم و پنج گز به جهت ایزار پای.
نقل است که احمد را شاگردی مهمان آمد. آن شب کوزه آب پیش او برد، بامداد همچنان پر بود. احمد گفت: چرا کوزه آب همچنان پر است؟؟
طالب علم گفت: چه کردمی؟
گفت: طهارت و نماز شب و الا این علم به چه می‌آموزی؟
نقل است که احمد مزدوری داشت. نماز شام شاگردی را گفت تا زیادت از مزد چیزی بوی دهد. مزدور نگرفت. چون برفت. امام احمد فرمود: برعقب او ببر که بستاند.
شاگرد گفت: چگونه؟
گفت: آن وقت در باطن خود طمع آن ندیده باشد. این ساعت چون بیند بستاند.
وقتی شاگردی دیرینه را مهجور کرد، به سبب آنکه بیرون در خانه را به کاه گل بیندوده بود. گفت: یک ناخن از شاهراه مسلمانان گرفته تو را نشاید علم آموختن.
امام وقتی سطلی به گرو نهاده بود. چون باز می گرفت بقال دو سطل آورد. گفت: آن خود بردار که من نمی‌شناسم از آن تو کدام است.
امام احمد سطل رها کرد و برفت.
نقل است که مدتی احمد را آروزی عبدالله مبارک می‌کرد تا عبدالله آنجا آمد. پسر احمد گفت: ای پدر! عبدالله مبارک به درخانه است. که به دیدن تو آمده است.
امام احمد راه ندارد. پسرش گفت: در این چه حکمت است که سالهاست تا در آرزوی او می‌سوختی. اکنون که دولتی چنین به در خانه تو آمده است، راه نمی‌دهی؟
احمد گفت: چنین است که تو می‌گویی اما می‌ترسم که اگر او را ببینم خو کردة لطف او شوم. بعد از آن طاقت فراق او ندارم. همچنین بر بوی او عمر می‌گذارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد.
و او را کلماتی عالی است در معاملات و هرکه از او مسأله پرسیدی، اگر معاملتی بودی جواب دادی، و اگر از حقایق بودی حوالت به بشر حافی کردی.
و گفت: از خدای تعالی در خواست کردم تا دری از خوف بر من بگشاد تا چنان شدم که بیم آن بود که خرد از من زایل شود. دعا کردم. گفتم: الهی تقرب به چه چیز فاضلتر؟
گفت: به کلام من، قرآن.
پرسیدند: اخلاص چیست؟ گفت: آنکه ا زآفات اعمال خلاص یابی.
گفتند : توکل چیست ؟ گفت الثقه بالله باور داشت خدای در روزی
گفتند: رضا چیست؟ گفت آنکه کارهای خود به خدای سپاری.
گفتند: محبت چیست؟
اگفت: این از بشر پرسید که تا او زنده باشد، من این جواب نگویم.
گفتند: زهد چیست؟
گفت: زهد سه است ترک حرام، و این زهد عوام است، و ترک افزونی از حلال و این زهد خواص است، و ترک هرچه تو را از حق مشغول کند، و این زهد عارفان است.
گفتند: این صوفیان که در مسجد آدینه نشسته اند بر توکل بی علم؟
گفت: غلط می‌کنید که ایشان را علم نشانده است.
گفتند: همه همت ایشان درنانی شکسته بسته است.
گفت: من نمی‌دا نم قومی را بر روی زمین بزرگ همت تر از آن قوم که همت ایشان پاره ای نان بیش نبود.
و چون وفاتش نزدیک آمد، از آن زخم که گفتم که در درجه شهدا بود، در آن حالت به دست اشارت می‌کرد و به زبان می‌گفت: نه هنوز!
پسرش گفت: ای پدر!این چه حال است؟
گفت: وقتی با خطر است. چه وقت جواب است؟ به دعا مددی کن از جمله آن حاضران که بربالین اند عن الیمین و عن الشمال قعید. یکی ابلیس است در برابر ایستاده و خاک ادبار بر سر می‌ریزد و می‌گوید ای احمد! جان بردی از دست من. من می‌گویم: نه هنوز، نه هنوز! تا یک نفس مانده است جای خطر است، نه جای امن.
و چون وفات کرد و جنازة او برداشتند مرغان می‌آمدند و خود را بر جنازه او می‌زدند. تا چهل و دوهزار گبر و جهود و ترسا مسلمان شدند و زنارها می‌انداختند و نعره می‌زدند و لااله الا الله می‌گفتند و سبب آن بود که حق تعالی گریه بر چهار قوم انداخت و به افراط در آن روز یکی بر مغان و دیگر برجهودان؛ و دیگر برترسایان و دیگر برمسلمانان. اما از بزرگی پرسیدند: نظر او در حیات بیش بود یا در ممات؟
گفت: او را دو دعا مستجاب بود. یکی آنکه گفتی بار خدایا هرکه را ایمان داده ای بده و هرکه را ایمانداده باز مستان. از این دو دعا یکی در حال اجابت افتاد تا هرکه را ایمان داده بود بازنگرفت و دیگر در حال مرگ تا ایشان را اسلام روزی کرد.
و محمد بن خزیمه گفت: احمد را به خواب دیدم، بعد از وفات، می‌لنگیدی. گفتم: این چه رفتار است؟ گفت: رفتن است؟ گفت: رفتن من به دارالسلام.
گفتم: خدای با تو چه کرد؟
گفت: بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین در پای من کرد و گفت: یا احمد این از برای آن است که گفتی: قرآن مخلوق نیست. پس فرمود که مرا بخوان بدان دعاها که به تو رسید. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر داود طائی قدس الله روحه
آن شمع دانش و بینش، آن چراغ آفرینش، آن عامل طریقت، آن عالم حقیقت، آن مرد خدایی، داود طائی رحمةالله علیه، از اکابراین طایفه بود، و سید القوم، و در ورع به حد کمال بود، و در انواع علوم بهره تمام داشت، خاصه درفقه که بر سر آمده بود، و متعین گشته و بیست سال ابوحنیفه را شاگردی کرده بود، و فضیل و ابراهیم ادهم را دیده، و پیر طریقت او حبیب راعی بود، و از اول کار در اندرون او حزنی غالب بود و پیوسته از خلق رمیده بود و سبب توبه او این بود که نوحه گری این بیت می‌گفت:
بای خدیک تبدی البلی
وای عینیک اذا سالا
کدام موی و روی بود که در خاک ریخته نشد؟ و کدام چشم است که در زمین ریخته نگشت؟
دردی عظیم از این معنی به وی فرود آمد و قرار ی از وی برفت. متحیر گشت و همچنین به درس امام ابوحنیفه رفت. امام او را بر این حال دید. گفت: تو را چه بوده است؟
او واقعه بازگفت، و گفت: دلم از دنیا سردشده است و چیزی در من پدید آمده است که راه بدان نمی‌دانم و در هیچ کتاب معنی آن نمی‌یابم و به هیچ
فتوی در نمی‌آید.
امام گفت: از خلق اعراض کن.
داود روی از خلق بگردانید و در خانه ای معتکف شد. چون مدتی برآمد. امام ابوحنیفه پیش او رفت و گفت: این کاری نباشد که در خانه متواری شوی و سخن نگویی. کار آن باشد که در میان ائمه نشینی و سخن نامعلوم ایشان بشنوی. و بر آن صبر کنی و هیچ نگویی و آنگاه آن مسائل را به از ایشان دانی.
داود دانست که چنان است که او می‌گوید، یک سال به درش آمد و میان ائمه بنشست و هیچ نگفت و هرچه می‌گفتند صبر می‌کرد و جواب نمی‌داد و بر استماع بسنده می‌کرد. چون یک سال تمام شد گفت: این صبر یک ساله من کار سی ساله بود که کرده شد.
پس به حبیب راعی افتاد و گشایش او در این راه از او بود و مردانه پای در این راه نهاد و کتب را به آب فرو داد و عزلت گرفت و امید از خلق منقطع گردانید.
نقل است که بیست دینار به میراث یافته بود، در بیست سال می‌خورد، تا مشایخ بعضی گفتند: که طریقت ایثار است، نه نگاه داشتن.
او گفت: من اینقدر از آن می‌دارم که سبب فراغت من است تا به این می‌سازم تا بمیرم.
و هیچ از کار کردن نیاسود تا حدی که نان در آب می‌نهادی و بیاشامیدی.
گفتی: میان این خوردنو پنجاه آیت از قرآن بر می‌توان خواند. روزگار چرا ضایع کنم؟
ابوبکر عیاش گوید به حجره داود رفتم. او را دیدم، پاره ای نان خشک در دست داشت و می‌گریست. گفتم: یا داود چه بوده است تورا؟ گفت: می‌خواهم که این پاره نان بخورم و نم یدانم که حلال است یا حرام؟
یکی دیگر گفت: پیش اورفتم. سبویی آب دیدم در آفتاب نهاده. گفتم: چرا در سایه ننهی؟ گفت: چون آنجا بنهادم سایه بود. اکنون از خدای شرم دارم که از بهر نفس تنعم کنم.
نقل است که سرایی داشت عظیم، و در آنجا خانه بسیار بود، و تا آن ساعت در خانه مقیم بودی که خراب شدی. پس در خانه دیگر شدی. گفتند: چرا عمارت خانه نکنی؟
گفت: مرا با خدای عهدی است که دنیا را آبادان نکنم.
نقل است که همه سرای فروافتاد، جز دهلیز نماند. آن شب که وفات کرد دهلیز نیز فروافتاد.
یکی دیگر پیش او رفت و گفت: سقف خانه شکسته است، بخواهد افتاد.
گفت: بیست سال است تا این سقف را ندیده ام.
نقل است که گفتند: چرا با خلق ننشینی؟
گفت: با که نشینم؟ اگر با باخردتر از خود نشینم مرا به کار دین امر نمی‌کنند، و اگر با بزرگتر نشینم عیب من بر من نمی‌گویند و مرا در چشم من می‌آرایند. پس صحبت خلق را چه کنم؟
گفتند: چرا زن نخواهی؟
گفت: مومنه ای را نتوانم فریفت.
گفتند: چگونه؟
گفت: چون او را بخواهم در گردن خود کرده باشم، که من بر کارهای او قیام نمایم، دینی و دنیایی چون نتوانم کرد، پس او را فریفته باشم.
گفتند: آخر محاسن را شانه کن.
گفت: پس فارغ مانده باشم که این کار کنم.
نقل است که شبی مهتاب بود، بربام آمد و در آسمان می نگریست، و در ملکوت تفکر می‌کرد و می‌گریست تا بیخود شدو بر بام همسایه افتاد. همسایه پنداشت که دزد بر بام است. با تیغی بر بام آمد داود را دید. دست او گرفت و گفت: تو را که انداخت؟
گفتم:من نمی‌دانم. من بیخود بودم. مرا خبر نیست.
نقل است که او را دیدند که به نماز می‌دوید. گفتند: چه شتاب است؟
گفت : این لشکر که بر دیشهر است منتظر من اند
گفتند: کدام لشکر؟ گفت: مردگان گورستان.
و چون سلام نماز بازدادی چنان رفتی که گویی از کسی می‌گریزد تا در خانه رفتی و عظیم کراهیت داشتی به نماز شدن، از سبب وحشت خلق تا، حق تعالی آن مونت از وی کفایت کرد.
چنانکه نقل است که مادرش روزی او را دید در آفتاب نشسته و عرق از وی روان شده. گفت: جان مادر! گرمایی عظیم و تو صایم الدهری، چه باشد اگر باسایه نشینی؟
گفت: ای مادر! ا ز خدای شرم دارم که قدم برای موافقت نفس و خوش آمد بردارم، و من خود روایی ندارم.
مادر گفت: این چه سخن است؟
گفت: ای مادر! چون دربغداد حالها و ناشایستها بدیدم دعا کردم تا حق تعالی روایی از من بازگرفت تا معذور باشم و به نماز جماعت نروم تا آنها نباید دید. اکنون شانزده سال است تا روایی ندارم و با تو نگفتم.
نقل است که دایم اندوهگن بودی. چون شب درآمدی گفتی: الهی اندوه توام بر همه اندوهها غلبه کرد، و خواب از من برد.
و گفت: از اندوه کی بیرون آید آنکه مصایب بر وی متواتر گردد.
و دیگر وقتی درویشی گفت: به پیش داود رفتم، او را خندان یافتم. عجب داشتم. گفتم: یا باسلیمان این خوش دلی از چیست؟ گفت: سحرگاه مرا شرابی دادند که آن را شراب انس گویند. امروز عید کردم وشادی پیش گرفتم.
نقل است که نان می‌خورد. ترسایی بر وی بگذشت. پاره ای بدو داد تا بخورد. آن شب آن ترسا با حلال خود سحبت کرد. معروف کرخی در وجود آمد.
ابوربیع واسطی گویدکه
داود را گفتم مرا وصیتی کن. گفت: صم عن الدنیا وافطر فی الاخرة. از دنیا روزه گیر و مرگ را عید ساز و از مردمان بگریز، چنانکه از شیر درنده گریزند.
یکی دیگر وصیت خواست
گفت: زبان نگه دار.
گفت: زیادت کن.
گفت: تنها باش از خلق و اگر توانی دل از ایشان ببر.
گفت: زیادت کن.
گفت: از این جهان باید که بسنده کنی بسلامت دین، چنانکه اهل جهان بسنده کردند بسلامت دنیا.
دیگری وصیت خواست.
گفت: جهدی که کنی در دنیا به قدر آن کن که تو را در دنیا مقام خواهد بود و در دنیا به کار خواهد، آمد و جهدی که کنی برای آخرت چندان کن که تو را در آخرت مقام خواهد بود، به قدر آنکه تو را در آخرت به کار خواهد آمد.
دیگران وصیت خواست.
گفت: مردگان منتظر تو اند.
و گفت: آدمی توبه و طاعت باز پس می‌افگند. راست بدان ماند که شکار می‌کند تا منفعت آن دیگری را رسد.
مریدی را گفت: اگر سلامت خواهی سلامی بر دنیا کن به وداع، و اگر کرامت خواهی تکبری بر آخرت گوی به ترک. یعنی از هردو بگذر تا به حق توانی رسید.
نقل است که فضیل در همه عمر دوبار داود را دید، و بدان فخر کردی.
یکبار بدر زیر سقفی رفته بود شکسته. گفت: برخیز که این سقف شکسته است و فروخواهد افتاد. گفت: تا من در این صفه ام این سقف را ندیده ام. کانوا یکرهون فصول النظر کما یکرهون فضول الکلام. دوم بار آن بود که گفت: مرا پندی ده. گفت: از خلق بگریز.
و مروف کرخی گوید: هیچ کس ندیده ام که دنیا را خوارتر داشت از داود که جمله دنیا و اهل دنیا را در چشم او ذره مقدار نبودی. اگر یکی را از ایشان بدیدی از ظلمت آن شکایت کردی، تا لاجرم از راه رسم چنان دور بود که گفت: هرگاه که من پیراهن بشویم دل را متغیر یابم. اما فقرا را عظیم معتقد بودی و به چشم حرمت و مروت نگریستی جنید گفت حجامی او را حجامت میکرددیناری بدو داد گفتند اسراف کردی.
گفت: هرکه را مروت نبود عبادت نباشد. لادین لمن لامروة له.
نقل است که یکی پیش او بود و در وی می‌نگریست. گفت: ندانی که چنانکه بسیار گفتن کراهیت است بسیار نگریستن هم کراهیت است تا دانی.
نقل است که چون محمد و ابویوسف را اختلاف افتادی، حکم او بودی. چون پیش او آمدندی پشت بر ابویوسف کردی و روی به محمد آوردی و با محمد اختلاط کردی، با ابویوسف سخنی نگفتی. اگر قول قول محمد بودی گفتی این است که محمد می‌گوید و اگر قول قول ابو یوسف بودی گفتی قول این است و نام او نبردی. گفتند: هردو در علم بزرگ اند. چرا یکی را عزیز می‌داری و یکی را در پیش خود نگذاری؟
گفت: به جهت آنکه محمد حسن از سرنعمت بسیار و رفعت دنیا برخاسته است و به سر علم آمده است، و علم سبب عز دین است و ذل دنیا، و ابویوسف از سر دل وفاقه به علم آمده است و علم راسبب عز و جاه خود گردانیده. پس هرگز محمد چون او نبود که استاد ما را ابوحنیفه به تازیانه بزدند قضا قبول نکرد و ابویوسف قبول کرد. هرکه طریق استاد خلاف کند من با او سخن نگویم.
نقل است که هارون الرشید از ابویوسف درخواست که مرا در پیش داود بر تا زیارت کنم. ابویوسف به در خانه داود آمد. بار نیافت. از مادر او درخواست تا شفاعت کرد که او را راه دهد. قبول نمی‌کرد و گفت: مرا با اهل دنیا و ظالمان چه کار؟
مادر گفت: به حق شیر من که راه دهی.
داود گفت: الهی تو فرموده ای که حق مادر نگاه دار که رضای من در رضای او ست، و اگر نه مرا با ایشان چه کار؟
پس بار داد. درآمدند و بنشستند. داود وعظ آغاز کرد. هارون بسیار بگریست. چون بازگشت مهری زر بنهاد و گفت حلال است.
داود گفت: بردار که مرا بدین حاجت نیست. من خانه ای فروخته ام از میراث حلال وآن را نفقه می‌کنم از حق تعالی درخواسته ام چون آن نفقه تمام شود جانم بستاند تا مرا به کسی حاجت نبود. امید دارم که دعا اجابت کرده باشد.
پس هردو بازگشتند. ابویوسف از وکیل خرج او پرسید: نفقات داود چند مانده است؟
گفت: دو درم.
و هر روز دانگی سیم خرج کردی. حساب کرد تا روز آخر ابویوسف پشت به محراب باز داده بود. گفت: امروز داود وفات کرده است.
نگاه کردند، همچنان بود. گفتند: چه دانستی؟
گفت: از نفقه او حساب کردم که امروز هیچ نمانده است، دانستم که دعای او مستجاب باشد.
و از مادرش حال وفات او پرسیدند. گفت: همه شب نماز همی می‌کرد. آخر شب سر به سجده نهاد و برنداشت، تا مرا دل مشغول شد. گفتم: ای پسر! وقت نماز است. چون نگاه کردم وفات کرده بود.
بزرگی گفت: درحالت بیماری در آن دهلیز خراب خفته بود و گرمایی عظیم و خشتی زیر سر نهاده و در نزع بود و قرآن می‌خواند. گفتم: خواهی تا بر این صحرات بیرون برم؟
گفت: شرم دارم برای نفس درخواستی کنم که هرگز نفس را بر من دست نبود، در این حال اولیتر که نباشد.
پس همان شب وفات کرد. داود وصیت کرده بود که مرا در پس دیواری دفن کنید تا کسی پیش روی من نگذرد. چنان کردند و امروز همچنان است. و آن شب که از دنیا برفت ا ز آسمان آواز آمد که: ای اهل زمین! داود طائی به حق رسید و حق سبحانه و تعالی از وی راضی است.
بعد از آن به خوابش دیدند که داود در هوا می‌پرید و می‌گفت: این ساعت از زندان خلاص یافتم.
آن شخص بیامد تا خواب او بگوید، وفات کرده بود و از پس مرگ او از آسمان آوازی آمد که: داود به مقصود رسید، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر حارث محاسبی قدس الله روحه
آن سید اولیا، آن عمده اتقیا، آن محتشم معتبر، آن محترم مفتخر، آن ختم کرده ذوالمناقبی، شیخ عالم، حارث محاسبی رحمةالله علیه، از علمای مشایخ بود و به علوم ظاهر و باطن، و در معاملات و اشارات مقبول النفس و رجوع اولیای وقت در همه فن بدو بود، و او را تصانیف بسیاراست در انواع علوم، و سخت عالی همت بود، و بزرگوار بود، و سخاوتی و مروتی عجیب داشت و در فراست و حذاقت نظیر نداشت، و در وقت خود شیخ المشایخ بغداد بود، و به تجرید و توحید مخصوص بود، و در مجاهده و مشاهده به اقصی الغایه بود، و در طریقت مجتهد. و نزدیک او رضا از احوال است، نه از مقامات. و شرح این سخن طولی دارد. بصری بود و وفات او در بغداد بود، و عبدالله خفیف گفت برپنج کس از پیران ما اقتدا کنید و به حال ایشان متابعت نماییدو دیگران را تسلیم باید شد، اول حارث محاسبی، دوم جنید بغدادی، سوم رویم، چهارم ابن عطا، پنجم عمرو بن عثمان مکی رحمهم الله. زیرا که ایشان جمع کردند میان علم و حقیقت و میان طریقت و شریعت، وهر که جز این پنج اند اعتقاد را شایند اما
این پنج را هم اعتقاد شاید و هم اقتدا را شاید.
و بزرگان طریقت گفته اند: عبدالله خفیف ششم ایشان بود که هم اعتقاد را شاید و هم اقتدا را شاید اما خویشتن ستودن نه کار ایشان است.
نقل است که حارث را سی هزار دینار از پدر میراث ماند. گفت: به بیت المال برید تا سلطان را باشد! گفتند: چرا؟
گفت: پیغمبر فرموده است، و صحیح استک ه القدری مجوس هذه الامة. قدری مذهب گیر این امت است و پدر من قدری بود و پیغمبر علیه السلام فرمود میراث نبرد مسلمان از مغ، و پدر من مغ و من مسلمان.
و عنایت حق تعالی در حفظ او چندان بود که چون دست به طعامی بردی که شبهت در او بودی رگی در پشت انگشت او کشیده شدی چنانکه انگشت فرمان او نبردی، او بدانستی که آن لقمه به وجه نیست. جنید گفت: روزی حارث پیش من آمد. در وی اثر گرسنگی دیدم. گفتم یا عم! طعام آرم؟ گفت: نیک آید. در خانه شدم. چیزی طلب کردم. شبانهچیزی از عروسی آورده بودند. پیش اوبردم. انگشت او مطاوعت نکرد. لقمه در دهان نهاد و هرچند که جهد کرد فرونشد. دردهان می‌گردانید تا دیر گاه برخاست ودر پایان سرای افگند و بیرون شد. بعد از آن گفت: از آن حال پرسیدم. حارث گفت: گرسنه بودم، خواستم که دل تو نگاه دارم لکن مرا با خداوند نشانی است که هرطعامی که در وی شبهتی بود به حلق من فرونرود و انگشت من مطاوعت نکند. هرچند کوشیدم فرو نرفت. آن طعام از کجا بود؟ گفتم: از خانه ای که خویشاوند من بود. پس گفتم: امروز در خانه من آیی؟
گفت: آیم. درآمدیم و پارة نان خشک آوردم. پس بخوردیم. گفت: جیزی که پیش درویشان آری، چنین باید.
و گفت: سی سال است تا گوش من به جز از سر من هیچ نشنیده است پس سی سال دیگر حال بر من بگردید که سر من به جز از خدای هیچ نشنید.
و گفت: کسی را که در نماز می‌بیند و او بدان شاد شود، متوقف بودم بدان تانماز او باطل شود یا نه؟ اکنون غالب ظن من آن است که باطل شود.
و در محاسبه مبالغتی تمام داشت. چنانکه او را محاسبی بدین جهت گفتندی. و گفت: اهل محاسبه را چند خصلت است که بیازموده ام در سخن گفتن که چون قیام نموده اند به توفیق حق تعالی به منازل شریف پیوسته اند و همه چیزها به قوت عزم دست دهد و به قهر کردن هوا و نفس که هرکه را عزم قوی باشد مخالفت هوا بر وی آسان باشد. پس عزم قوی دار و بر این خصلتها مواظبت نمای که این مجرب است. اول خصلت ان است که به خدای سوگند یاد نکنی، نه به راست و نه به دروغ، ونه به سهو و نه به عمد، و دوم ا زدروغ پرهیز کنی، و سوم وعده خلاف نکنی و چون وفا توانی کرد و تا توانی کس را وعده ندهی که این به صواب نزدیک است و چهارم آنکه هیچ کس را لعنت نکنی، اگرچه ظلم کرده باشد، و پنجم دعای بد نکنی نه به گفتار و نه به کردارو مکافات نجوئی و بر خدای تحمل کنی، و ششم بر هیچ کس گواهی ندهی نه بکفر و نه به شرک و نه به نفاق که این به رحمت بر خلق نزدیک تر است و از مقت خدای تعالی دورتر راست، و هفتم آنکه قصد معصیت نکنی، نه در ظاهر و نه در باطن و جوارح خود را از همه بازداری. و هشتم آنکه رنج خود برهیچ کس نیفکنی و بار خود اندک و بسیار از همه کس برداری در آنجه بدان محتاج باشی، و در آنچه بدان مستغنی باشی، ونهم آنکه طمع از خلایق بریده گردانی و از همه ناامید شوی از آنچه دارند، و دهم آنکه بلندی درجه و استکمال عزت نزدیک خدای و نزدیک خلق برآنچه خواهد در دنیا و آخرت بدان سبب به دست توان کرد. که هیچ کس را نبینی از فرزندان آدم علیه السلام. مگر که او را از خود بهتر دانی.
و گفت: مراقبت علم دل است در قرب حق تعالی.
و گفت: رضا آرام گرفتن است در تحت مجاری احکام.
و گفت: صبر نشانه تیرهای بلا شدن است.
و گفت: تفکر اسباب را به حق قایم دیدن است.
و گفت: تسلیم ثابت بودن است در وقت نزول بلا بی تغیری در ظاهر و باطن.
و گفت: حیا بازبودن است از جمله خوهای بد که خداوند بدان راضی نبود.
و گفت: محبت میل بود به همگی به چیزی، پس آن را ایثار کردن است، برخویشتن، به تن و جان و مال، و موافقت کردن در نهان و آشکارا. پس بدانستن که از توهمه تقصیر است.
و گفت: خوف آن است که البته یک حرکت نتواند کرد که نه گمان او چنان بود که من بدین حرکت مأخوذ خواهم بود در آخرت.
و گفت: علامت انس به حق وحشت است از خلق و گریز است و هرچه خلق در آن است و منفرد شدن به حلاوت ذکر حق تعالی برقدر آنکه انس حق در دل جای می‌گیرد، بعد از آن انس به مخلوقات از دل رخت برمی گیرد.
و گفت: صادق آن باشد که او را باک نبود اگرش نزدیک خلق هیچ مقدار نماند، و جهت صلاح دل خویش داند و دوست ندارد که مردمان ذره ای اعمال او ببینند.
و گفت: در همه کارها از سستی عزم حذر کن که دشمن در این وقت بر تو ظفر یابد، و هرگاه که فتور عزم دیدی از خود هیچ آرام مگیر به خدای پناه جوی.
و درویشی را گفت: کن لله و الا لاتکن. گفت: خدای را باش و اگر نه خود مباش، این نیکو سخنی است.
و گفت: سزاوار است کسی را که نفس خود را به ریاضت مهذب گردانیده است که او را راه بنماید به مقامات و
و گفت: هرکه خواهدکه لذت اهل بهشت یابد، گو در صحبت درویشان صالح قانع باش.
و گفت: هرکه باطن خود را درست کند به مراقبت و اخلاص خدای تعالی ظاهر او آراسته گرداند به مجاهده و اتباع سنت.
و گفت: آنکه به حرکات دل در محل غیب عالم بود بهتر از آنکه به حرکات جوارح عالم بود.
و گفت: پیوسته عارفان فرو می‌برند خندق رضا و غواصی می‌کنند در بحر صفا و بیرون می‌آورند جواهر وفا، تا لاجرم به خدای می‌رسند در سر و خفا.
وگفت: سه چیز است که اگر آن را بیابند از آن بهره بر دارند و ما نیافتیم: دوستی نیکو با صیانت، و با وفا، و باشفقت.
و نقل است که تصنیفی می‌کرد: درویشی از وی پرسیدکه: معرفت، حق است بربنده یا حق بنده بر حق؟ او بدین سخن ترک تصنیف کرد . یعنی اگر گویی معرفت بنده به خود می‌شناسد و به جهد خود حاصل می‌کند، پس بنده را حقی بود بر حق، و این روا نبود. و اگر معرفت حق حق بود، بربنده روا نبود که حق را حقی ببیاد گزارد. اینجا متحیر شد و ترک تصنیف کرد. دیگر معنی آن است که چون معرفت حق حق است تا از جهت کرم این حق بگزارم. کتاب کردن در معرفت به چه کار آید؟ حق خود آنچه حق بنده بود بدو دهد که اد بنی ربی. اگر کسی بود که حق آن حق خواهد گزارد در معنی انک لاتهدی من احببت بود. لاجرم ترک تصنیف کرد. دیگر معنی آنست که معرفت حق حق است بر بنده بدان معنی که چون حق بنده را معرفت داد بنده را واجب است حق آن حق گزاردن. چون هر حق که بنده به عبادت خواهد گزارد هم حق حق خواهد بود و به توفیق او خواهد بود. پس بنده را حقی که بود که با حق حق، حق گزارد، پس کتاب تصنیف کرد والله اعلم بالصواب.
ابن مسروق گفت: حارث آن وقت که وفات می کرد به درمی محتاج بود، و از پدرش ضیاع بسیار مانده بود، وهیچ نگرفت و هم در آن ساعت که دست تنگ بود فروشد. رحمةالله علیه رحمةواسعة.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوسلیمان دارائی قدس الله روحه
آن مجرد باطن و ظاهر، آن مسافر غایب و حاضر، آن در ورع و معرفت عامل، آن درصد گونه صفت کامل، آن در دریای دانایی، ابوسلیمان دارائی رحمةالله علیه، یگانه وقت بود و از غایت لطف او را ریحان القلوب گفته اند. و در ریاضت صعب و جوع مفرط شانی نیکو داشت چنانکه او را بندار الجایعین گفتندی که هیچ کس از این امت بر جوع آن صبر نتوانست کرد که وی در معرفت و حالات غیوب قلب و آفات عیوب نغس خطی عظیم وافر داشت و او را کلماتی است عالی واشارتی لطیف و دیگر دارا، دیهی است در دمشق، او از آنجا بود. احمد حواری که مرید او بود گفت: شبی در خلوت نماز می‌کردم و در آن میانه راحتی عظیم یافتم. دیگر روز با سلیمان گفتم. گفت: ضعیف مردی ای که تو را هنوزخلق در پیش است تا در خلا دیگرگونه ای و در ملا دیگرگونه، و در دو جهان هیچ چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق تواند باز داشت.
و ابوسلیمان گفت: شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود. در وقت دعا یک دست پنهان کردم. راحتی عظیم از راه این دست به من رسید. هاتفی آواز دادکه: یا سلیمان آنچه روزی آن دست بود، که بیرون کرده بودی، دادیم.
اگر دست دیگر بیرون بودی، نصیب وی بدادمانی. سوگند خوردم که هرگز دعا نکنم به سرما و گرما مگر هردو دست بیرون کرده باشم.
پس گفت: سبحان آن خدایی که لطف خود در بی کامی و بی مرادی تعبیه کرده است.
و گفت: وقتی خفته ماندم ورد من فوت شد. حوری دیدم که مرا گفت خوش می‌خسبی. پانصد سال است که مرا می‌آرایند در پرده از برای تو.
و گفت: شبی حوری دیدم از گوشه ای که در من خندید، و روشنی او به حدی بود که وصف نتوان کرد. وصف زیبایی او به جایی که در عبارت نمی‌گنجد. گفتم: این روشنی و جمال از کجا آوردی؟
گفت: شبی قطره ای چند از دیده باریدی. از آن، روی من شستند. این همه از آن است که آب چشم شما گلگونه رویهای حوران است، هرچند بیشتر خوبتر.
و گفت: مرا عادت بود به وقت نان خوردن نان و نمک خوردمی. شبی درر آن نمک یک کنجد بود که خورده آمد. یکسال وقت خود گم کردم. جایی که کنجدی نمی‌گنجد صد هزار شهوت با دل تو ندانم چه خواهد کرد.
و گفت: دوستی داشتم که هرچه خواستمی. بدادی. یکبار چیزی خواستم، گفت: چند خواهی؟ حلاوت دوستی از دلم برفت.
و گفت: برخلیفه انکار کردم. دانستم که سخن من می شنود و از آن نه اندیشیدم، لکن مردمان بسیار بودند. ترسیدم که مرا بینند و صلابت آن به نظر خلق در دل من شیرین شود. آنگاه بی اخلاص گشته شوم.
و گفت: مریدی دیدم به مکه، هیچ نخوردی الا آب زمزم. گفتم: اگر این آب خشک شود چه خوری؟ پس برخاست و گفت: جزاءک الله خیرا. مرا راه نمودی که چندین سال زمزم پرست بودم. این بگفت و برفت.
احمد حواری گفت: ابوسلیمان در وقت احرام لبیک نگفتی. گفت: حق تعالی به موسی علیه السلام وحی کرد که ظالمان امت خود را بگوی تا مرا یاد نکنند هرکه ظالم بود و مرا یاد کند من او را به لعنت یاد کنم.
پس گفت: شنیده ام که هرکه نفقه حج از مال شبهت کند آنگاه گوید لبیک! او را گویند: لالبیک و لاسعیدک حتی ترد ما فی یدیک.
نقل است که پسر فضیل طاقت شنیدن آیت عذاب نداشتی. از فضیل پرسیدند: پسر تو به درجه خوف به چه رسید؟ گفت: به اندکی گناه.
این با سلیمان گفتند: گفت: کسی را خوف بیش بود از بسیاری گناه بود، نه از اندکی گناه.
نقل است که صالح عبدالکریم گفت: رجا و خوف در دل دو نور است.
با او گفتندکه: از این هر دو کدام روشنتر؟ گفت: رجا.
این سخن را به بوسلیمان رسانیدند. گفت: سبحان الله! این چگونه سخنی است که ما دیدیم، که از خوف تقوی و صوم و صلوة و اعمال دیگر می‌خیزد و از رجا نخیزد. پس چگونه روشنتر بود؟
و گفت: من می‌ترسم ازآن آتشی که آن عقوبت خدا است، یآ می‌ترسم از خدایی که عقوبت او آتش است.
و گفت: اصل همه چیزها در دنیا واخرت خوف است. از حق تعالی هر گاه که رجا بر خوف غالب آید دل فساد یابد، وهر گاه که خوف در دل دایم بود خشوع بر دل ظاهر گردد، اگر دایم نگرددوگاه گاه بر دل خوفی می‌گذرد، هرگز دل راخشوع حاصل نیاید.
وگفت: هرگزاز دلی خوف جدا نشود که نه آن دل خراب گردد.
ویک روز احمد حواری را گفت: چون مردمان را بینی که بر جا عمل می‌کنند، اگر توانی که تو بر خوف عمل کنی بکن. لقمان پسر خود را گفت بترس ازخدای ترسیدنی که در او ناامید نشوی از رحمت او، و امید دار به خدای امید داشتی که در او ایمن نباشی از مکر او.
و گفت: چون دل خود را در شوق اندازی بعد ز آن در خوف انداز، تا آن شوق را خوف از راه برگیرد. یعنی تو این ساعت به خوف محتاجتری از آنکه به شوق.
و گفت: فاضلترین کارها خلاف رضای نفس است و هرچیزی را علامتی است. علامت خذلان دست داشتن از گریه است و هرچیزی را زنگاری است و زنگار نور دل سیر خوردن است.
و گفت: احتلام عقوبت است. از آن جهت می‌گوید علامت سیری است.
و گفت: هرکه سیر خورد شش چیز به وی درآید. عبادت را حلاوت نیابد، و حفظ وی در یادداشت حکمت کم شود، و از شفقت برخلق محروم ماند که پندارد که همه جهانیان سیراند، و عبادت بر وی گران شود، و شهوات بر وی زیادت گردند، و همه مومنان گرد مساجد گردند و او گرد مزابل گردد.
و گفت: جوع نزدیک خدای از خزانه ی است مدخر که ندهد به کسی الا بدان که او را دوست دارد.
و گفت: چون آدمی سیر خورد جمله اعضای او به شهوات گرسنه شد، و چون گرسنه باشد جمله اعضای از شهوات سیر گردد. یعنی تا شکم سیر نبود هیچ شهوت دیگر آرزو نکند.
و گفت: گرسنگی کلید آخرت است، و سیری کلید دنیا. .
و گفت: هرگاه که تو را حاجتی بود از حوایج دنیا و آخرت، هیچ مخور تا آن وقت که آن حاجت روا بود از بهر آنکه خوردن عقل را متغیر گرداند، و حاجت خواستن از متغیر، متغیر بود. پس بر تو باد که بر جوع حرص کنی که جوع نفس را ذلیل کند و دل را رقیق کند و علم سماوی بر تو ریزد.
و گفت: اگر یک لقمه از حلال شبی کمتر خورم دوست تر دارم از آنکه تا روز نماز کنم. زیرا که شب آن وقت درآید که آفتاب فرو شود. و شب دل مومنان آن وقت آید که معده از طعام پر شود.
و گفت: صبر نکند از شهوات دنیا، مگر نفسی که در دل او نوری بود که به آخرتش مشغول می‌دارد.
و گفت: چون بنده صبر نکند بر آنکه دوست تر دارد چگونه صبر کند بر آنکه دوست ندارد.
و گفت: بازنگشت آنکه بازگشت الا از راه، که اگر برسیدی بازنگشتی ابدا.
و گفت: خنک آنکه در همه عمر خویش یک خطوه ای به اخلاص دست دادش.
و گفت: هرگاه که بنده خالص شود از بسیاری وسواس و ریا نجات یابد.
و گفت: اعمال خالص اندکی است.
و گفت: اگر صادقی خواهد که صفت کند آنچه دردل او بود زبانش کار نکند.
و گفت: صدق با زبان صادقان به هم برفت و باقی ماند بر زبان کاذبان.
و گفت: هرچیزی را که بینی زیوری است، و زیور صدق خشوع است.
و گفت: صدق را مظنه خویش ساز و حق را همیشه شمشیر خویش سازو خدای را غایت طلب خویش دان.
و گفت: قناعت از رضا به جای ورع است از زهد. این اول رضا است و آن اول زهد.
و گفت: خدای را بندگان اند که شرم می‌دارند که با او معاملت کنند به صبر پس معاملت می‌کنند به رضا. یعنی در صبر کردن معنی آن بود که من خود صبورم، اما در رضا هیچ نبود و چنانکه دارد چنان باشد. صبر به تو تعلق دارد و رضا بدو.
و گفت: راضی بودن و رضا آن است که از خدا بهشت نخواهی و از دوزخ پناه نطلبی.
و گفت: من نمی‌شناسم زهد را حدی، و ورع را حدی، و رضا را حدی و غایتی، ولکن راهی از او می‌دانم.
و گفت: از هر مقامی حالی به من رسید، مگر از رضا که به جز بویی از او به من نرسید با این همه اگر خلق همه عالم را به دوزخ برند و همه به کره روند من به رضا روم زیرا که اگر رضای من نیست درآمدن به دوزخ رضای او هست.
و گفت: ما در رضا به جایی رسیدیم که اگر هفت طبقه دوزخ در چشم راست ما نهند در خاطر ما بگذرد که چرا در چشم چپ ننهاد.
و گفت: تواضع آن است که در عمل خوشت هیچ عجب پدید نیاید.
و گفت: هرگز بنده تواضع نکند تا وقتی که نفس خویش را نداند، و هرگز زهد نکند تا نشناسد که دنیا هیچ نیست و زهد آن است که هرچه تو را از حق تعالی باز دارد ترک آن کنی.
و گفت: علامت زهد آن است که اگر کسی صوفی در تو پوشد که قیمت آن سه درم بود، در دلت رغبت صوفی نبود که قیمتش پنج درم بود.
و گفت: بر هیچ کس به زهد گواهی مده، به جهت آن که او در دل غایب است از تو و در ورع حاضر است.
و گفت: ورع در زبان سخت تر از آن است که سیم و زر در دل.
و گفت: حصن حصین نگاه داشت زبان است و مغز عبادت گرسنگی است، و دوستی دنیا سر همه خطا هاست.
و گفت: تصوف آن است که بر وی افعال می‌رود که جز خدای نداند و پیوسته با خدای بود چنانکه جز خدای نداند.
و گفت: تفکر در دنیا حجاب آخرت است و تفکر در آخرت ثمره حکمت و زندگی دلهاست.
و گفت: از غیرت، علم زیادت شود و از تفکر خوف.
و در پیش او کسی ذکر معصیتی کرد. او زار بگریست، وگفت: به خدای که در طاعت چندان آفت می‌بینم که به آن معصیت حاجت نیست.
و گفت: عادت کنید چشم را به گریه و دل را به فکرت.
و گفت: اگر بنده به هیچ نگرید مگر برآنکه ضایع کرده است از روزگار خویش تا این غایت، او را این اندوه تمام است تا به وقت مرگ.
و گفت: هرکه خدای را شناخت دل را فارغ دارد و به ذکر او مشغول شود و به خدمت او، و می‌گرید بر خطاهای خویش.
و گفت: در بهشت صحراهاست. چون بنده به ذکر مشغول شود، درختان می‌کارند به نام او تا آنگاه که بس کند. آن فریشته را گویند چرا بس کردید؟ گویند وی بس کرد.
و گفت: هرکه پند دهنده ای می‌خواهد گو در اختلاف روز و شب نگر.
و گفت: هرکه در روز نیکی کند در شب مکافات یابد و هرکه در شب نیکی کند در روز مکافات یابد.
و گفت: هرکه به صدق از شهوت بازایستد حق تعالی از آن کریمتر است که او را عذاب کند و آن شهوات را از دل او ببرد.
و گفت: هرکه به نکاح و سفر و حدیث نوشتن مشغول شود روی به دنیا آورد، مگر زنی نیک که او از دنیا نیست بلکه از آخرت است. یعنی تو را فارغ دارد تا به کار آخرت پردازی اما هرکه تو را از حق بازدارد از مال و اهل و فرزند شوم بود.
و گفت: هر عمل که آن را در دنیا به نقد ثواب نیابی بدانکه آن را در آخرت نخواهی یافت. یعنی راحت قبول آن طاعت باید که اینجا به تو رسد.
و گفت: آن یک نفس سرد که از دل درویشی برآید به وقت آروزویی که از یافت آن عاجز بود فاضلتر از هزار ساله طاعت و عبادت توانگر.
و گفت: بهترین سخاوت آن است که موافق حاجت بود.
و گفت: آخر اقدام زاهدان اول اقدام متوکلان است.
و گفت: اگر غافلان بدانند که از ایشان چه فوت می‌شود از آنچه ایشان در آن اند جمله به مفاجات سختی بمیرند.
و گفت: حق تعالی عارف را بر بستر خفته باشد که بر وی سر بگشاید و روشن کند آنچه هرگز نگشاید ایستاده را در نماز.
و گفت: عارف را چون چشم دل گشاده شد چشم سرشان بسته شود، جز ا و هیچ نبینند چنانکه هم او گفت نزدیک ترین چیزی که بدان قربت جویند به خدای تعالی آن است که بدانی که خدای تعالی بر دل تو مطلع است. ا ز دل تو داند که از دنیا و آخرت نمی‌خواهی الا او را.
و گفت: اگر معرفت را صورت کنند برجایی هیچ کس ننگرد در وی الا که بمیرد از زیبایی و جمال او و از نیکویی و از لطف او و تیره گردد همه روشنیها در جنب نور او.
و گفت: معرفت به خاموشی نزدیک تر است که به سخن گفتن و دل مومن روشن است به ذکر او وذکر او غذای او است. و انس راحت او، و حسن معاملت او تجارت او، و شب بازار او، و مسجد دکان او و عبادت کسب او، ویعنی قرآن بضاعت او، و دنیا کشتزار او و قیامت خرمنگاه او، و ثواب حق تعالی ثمره رنج او.
و گفت: بهترین روزگار ما صبر است و صبر بر دو قسم است. صبری است بر آنچه کاره آنی در هرچه اوامر حق است ولازم است گزاردن و صبری است از آنچه طالب آنی در هرچه تو را هوا بر آن دعوت کند و حق تو را از آن نهی کرده است.
و گفت: خیری که در او شر نبود شکر است در نعمت و صبر است در بلا.
و گفت: هرکه نفس خود را قیمتی داند هرگز حلاوت خدمت نیابد.
و گفت: اگر مردم گرد آیند تا مرا خوار کنند چنانکه من خود را خوار گردانیدم نتوانند، و اگر خواهند که مرا عزیز گردانند چنانکه من خود را نتوانند. یعنی خواری من در معصیت است و عز من در طاعت است.
و گفت: هرچیزی را کا بینی است و کابین بهشت ترک دنیا کردن است و هرچه در دنیا است.
و گفت: در هر دلی که دوستی دنیا قرار گرفت دوستی آخرت از آن دل رخت برداشت.
و گفت: چون حکیم ترک دنیا کرد دنیا را به نور حکمت منورکرد.
و گفت: دنیا نزدیک خدای کمتر است از پر پشه ای. قیمت آن چه بود تا کسی در وی زاهد شود.
و گفت: هرکه وسیلت جوید به خدای به تلف کردن نفس خویش خدای نفس او را بر وی نگاه دارد و او را از اهل جنت گرداند.
و گفت: خدای تعالی می‌فرماید که بنده من اگر از من شرم داری عیبهای تو را برمردم پوشیده گردانم و زلتهای تو را از لوح محفوظ محو گردانم و روز قیامت در شمار با تو استقصا نکنم.
و مریدی را گفت: چون از دوستی خیانتی بینی عتاب مکن، که باشد در عتاب سخنی شنوی، که از آن سخت تر. مرید گفت: چون بیآزمودم چنان بود.
احمد حواری گفت: یک روز شیخ جامه سفید پوشیده بودو گفت: کاشکی دل من در میان دلها، چون پیراهن من بودی در میان جامه.
و شیخ جنید گوید(رحمةالله علیه )که : احتیاط وی چنان بود که گفت.
بسیار بود که چیزی بر دلم آید از نکته این قوم به چند روز آن را نپذیرم الا به دو گواه عدل از کتاب وسنت.
و در مناجات گفتی: الهی چگونه شایسته خدمت تو بود آنکه شایسته خدمتگار تو نتواند بود، یا چگونه امید دارد به رحمت تو آنکه شرم نمی‌دارد که نجات یابد از عذاب تو.
نقل است که وی صاحب معاذ جیل بود و علم از وی گرفته بود. چون وفاتش نزدیک آمد اصحاب گفتند: ما را بشارت ده که به حضرتی می‌روی که خداوند غفور و رحمان است.
گفت: چرا نمی‌گویید که به حضرت خداوند ی می‌روی که او به صغیره ای حساب کند و به کبیره ای عذاب سخت کند.
پس جان بداد. دیگری بعد از وفات او به خوابش دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: رحمت کرد، و عنایت نمود در حق من ولکن اشارت این قوم مرا عظیم زیانمند بو د. یعنی انگشت نمای بودم میان اهل دین. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر محمد بن سماک قدس الله روحه
آن واعظ اقران، آن حافظ اخوان، آن زاهد متمکن، آن عابد متدین، آن قطب افلاک، محمدبن سماک رحمةالله علیه، درهمه وقت امام بود و مقبول انام بود. کلامی عالی و بیانی شافی داشت، و در موعظت آیتی بود و معروف کرخی را گشایش از سخن او بود. و هارون الرشید او را چنان محترم داشت و تواضع کرد که گفت: ای امیرالمومنین! تواضع تو در شرف شریفتر است. بسیاری از شرف تو.
و گفت: شریفترین تواضع آن است که خویشتن رابرهیچ کس فضل نبینی.
و گفت: پیش از این مردمان دوایی بودند که از ایشان شفا می‌یافتند، اکنون همه دردی شده اند که آن را دوا نیست. پس طریق آن است که خدای را مونس خود سازی و کتاب او را همراز خود گردانی.
و گفت: طمع رسنی است در گردن و بندی برپای. بینداز تا برهی.
و گفت: تا اکنون موعظت بر واعظان گران آمدی چنان عمل برعاملان واعظان اندک بودندی چنانکه امروز عاملان اندک اند.
احمد حواری گفت: این سماک بیمار شد، تا آب او حاصل کردیم تا نزد طبیب بریم، نصرانئی که دروقت او بود. در راه که می‌رفتیم مردی را دیدیم نیکوروی و خوش بوی و پاکیزه و جامه پاک پوشیده. پیش ما بازآمد و گفت: کجا می‌روید؟
گفتم: به فلان طبیب ترسا خواهیم که سماک را تجربت کند و آب می‌بریم تا بر وی عرضه کنیم.
گفت: سبحان الله! دوست خدای از دشمن خدای استعانت می‌جوید؟ و به نزدیک وی می‌رود؟ بازگردید و به نزدیک ابن سماک روید و بگویید تا دست بر آن علت نهد و برخواند اعوذبالله من الشیطان الرجیم و بالحق انزلناه نزل الآیة.
مابازگشتیم و حال بدو نمودیم. او چنان کرد که فرموده بود در حال شفا یافت، و گفت: بدانید که او خضر بود، علیه السلام.
نقل است که چون وقت وفاتش آمد می‌گفت: بارخدایا! دانی که درآن وقت که معصیت می‌کردم اهل طاعت، تور ا دوست می‌داشتم. این کفارت آن گردان.
نقل است که او عزب بود. او را گفتند: کدخدایی خواهی؟ گفت: نی. گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آنکه با من شیطانی است. یکی دیگر درآید و مرا طاقت آن نباشد که دو شیطان در یکی خانهمن باشند گفتند چگونه ؟
گفت هر یکی از ما را شیطانی است یکی مرا و یکی اورا دو شیطان در یک خانه چگونه بود.
بعد از آن وفات کرد. او را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟
گفت: همه نواخت و خلعت و کرامت و اکرام بود، ولکن آنجا هیچ کس را آبروی نیست الا کسانی را که ایشان بار عیال کشیده اند و تن در رنج دبه و زنبیل داده اند رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر محمد اسلم الطوسی قدس الله روحه
آن قطب دین و دولت، آن شمع جمع سنت، آن زمین کرده به تن مطهر، آن فلک کرده به جان منور، آن متمکن بساط قدسی محمد بن اسلم الطوسی رحمةالله علیه، یگانه جهان بود و مقتدای مطلق بود، و او را لسان رسول گفته اند، و شحنه خراسان نوشته اند، و کس را در متابعت سنت آن قدم نبوده است، که او را جمله عمر سکنات و حرکات او برجاده سنت یافته اند. با علی بن موسی الرضا رضی الله عنه به نشابور آمد. هردو به هم در کجاوه ای بودند بر یک اشتر، اسحاق بن راهویه الحنظلی مهار شتر می‌کشید. به نشابور رسیدند. به میان شهر برآمد. کلاهی نمدین بر سر و پیراهنی از پشم در بر و خریطه ای پر کتاب برکتف نهاده. مردمان چون اورا بدیدند بدان سیرت بگریستند. او نیز بگریست. گفتند: ما تو را با این پیراهن و با این کلاه نمی‌توانیم دید.
نقل است که او مجلس داشتی و به مجلس اوتنی چند معدود بیش نیامدندی، و با این همه از برکات نفس او قرب پنجاه هزار آدمی به راه راست بازآمدند و توبه کردند و دست از فساد بداشتند. پس مدت دو سال محبوس بود.
از جهت ظالمی که او را می‌گفت. بگوی که قرآن مخلوق است. گفت: نگویم.
در زندان کردند. هر آدینه غسل کردی و سنتها به جای آوردی، و سجاده برگرفتی و می‌آمدی تا به در زندان. چون منعش کردندی بازگشتی و روی بر خاک نهادی و گفتی: بار خدایا، آنچه بر من بود کردم. اکنون تو دانی.
چون اطلاقش کردند عبدالله طاهر امیر خراسان بود. مردی صاحب جمال بود به غایت و نیکو سیرت و با علما نیکو بود. به نشابورآمد. اعیان شهر همه به استقبال و سلام او آمدند. روز دوم همچنان به سلام شدند و روزهای سیم و چهارم پنجم وششم. عبدالله گفت: هیچ کس مانده است در این شهر که به سلام مانیامده است؟
گفتند: همه آمده اند مگر دو تن. گفت: ایشان کیانند؟
گفتند: احمد حرب و محمد اسلم الطوسی رحمهما الله.
گفت: چرا به نزد ما نیامدند؟
گفتند: ایشان علمای ربانی اند. به سلام سلطانان نروند.
گفت: اگر ایشان به سلام ما نیایند، ما به سلام ایشان رویم.
به نزدیک احمد حرب رفت. یکی گفت: عبد الله طاهر می‌آید. گفت: چاره ای نیست.
درآمد. احمد برپای خاست و سر در پیش افگنده می‌بود. ساعتی تمام پس سربرآورد و در وی می‌نگریست. گفت: شنوده بودم که مردی نیکو روی، ولیکن منظر بیش از آن است. نیکورویتر از آنی که خبر دادند. اکنون این روی نیکو را به معصیت و مخالفت امر خدای زشت مگردان.
از آنجا بیرون آمد. به نزد محمد اسلم شد. او را بار نداد. هرچند جهد کرد سود نداشت. و روز آدینه بود. صبر کرد تا به نماز آدینه بیرون آمد، و در او نگریست. عاقبت طاقتش برسید. از ستور فرود آمد و روی بر خاک قدم محمد اسلم نهاد و گفت: ای خداوند عزیز! او برای تو را که بنده بدم مرا دشمن می‌دارد، و من برای تو که بنده نیک است او را دوست می‌دارم، و غلام اویم چون هر دو برای توست این بد را در کار این نیک کن.
این بگفت و بازگشت. پس محمد اسلم بعد از آن به طوس رفت و آنجا ساکن شد. و او را آنجا مسجدی است که هرکه نابینا بود چون آنجا رسد بیند که چه جایگاه است و او عربی بود. چون آنجا نشست کرد به محمد اسلم الطوسی مشهور شد. و مدتی مدید در طوس بود و بر در خانه او آب روان بود. هرگز کوزه از آنجا برنگرفت. گفت: این آب از آن مردمان است. روا نبود که برگیرند.
و مدتی بر آب روانش میل بود. سود نداشت. چون عاقبت میل او از حد بگذشت یک روز کوزه ای آب از چاه برکشید. در آن جوی ریخت و از آن جوی آب روان برداشت. پس به نشابور بازآمد.
نقل است که از اکابر طریقت یکی گفت: در روم بودم، در جمعیتی. ناگاه ابلیس را دیدم که از هوا درافتاد.
گفتم: ای لعین! این چه حالت است و تو را چه رسید ه است؟
گفت: این چه حالت است و تو را چه رسیده است؟
گفت: این ساعت محمد اسلم در متوضا تنحنحی کرد. من از بیم بانگ او اینجا افتادم و نزدیک بود که از پای درآیم.
نقل است که او پیوسته وام کردی و به درویشان داد ی، تا وقتی جهودی بیامد و گفت: زری چند به تو داده ام، باز ده.
محمد اسلم هیچ نداشت. آن ساعت قلم تراشیده بود و تراشه قلم پیش نهاده، جهود را گفت: برخیز و آن تراشه قلم را برگیر!
جهود برخاست. می‌بیند که تراشه قلم زر شده بود. به تعجب بماند.
گفت : هر دینی که دروبنفس عزیزی تراشة قلم زر شود آن دین باطل نبود
ایمان آورد و قبیله او ایمان آورد.
نقل است که یک روز شیخ علی فارمذی در نیشابور مجلس می‌گفت و امام الحرمین حاضر بود یکی پرسید: العلما ورثه الانبیا کدام اند.
گفت: نه همانا که این گویند بود و نه همانا که این شنونده بود. یعنی امام الحرمین. اما این مرد بود که بر دروازه خفته است و اشارت کرد به خاک محمد اسلم.
نقل است که در نیشابور بیمار شد. یکی از همسایگان او را به خواب دید که می‌گوید: الحمدالله که خلاص یافتم و از بیماری بجستم.
آن مرد برخاست تا او را خبر دهد. چون به در خانه وی رسید پرسید که حال خواجه چیست؟
گفتند: خدایت مزد دهاد که او دوش درگذشت.
چون جنازه او برداشتند خرقه ای که او را بودی براو افگندند. پاره ای نمد کهنه داشت که برآنجا نشستی. در زیر جنازه افگندند. دو پیرزن بر بام بودند. با یکدیگر می‌گفتندکه : محمد اسلم بمرد و آنچه داشت با خود برد و هرگز دنیا او را نتوانست فریفت، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر احمد حرب قدس الله روحه
آن متین مقام مکنت، آن امین و امام سنت، آن زاهد زهاد، آن قبله عباد، آن قدوه شرق و غرب، پیر خراسان، احمد حرب رحمةالله علیه، فضیلت او بسیار است و در ورع همتا نداشت، و در عبادت بی مثل بود و معتقد فیه بود تا به حدی که یحیی معاذ رازی رحمةالله علیه وصیت کرده بود که سر من برپای او نهید. و در تقوی تا به حدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود. گفت: بخور که در خانه خود پرورده ام، و در او هیچ شبهت نیست.
احمد گفت: روزی به بام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود، حلق مرا نشاید.
و گفته اند که دو احمد بوده اند در نیشابور. یکی همه در دین و یکی همه در دنیا. یکی را احمد حرب گفته اند، و یکی را احمد بازرگان. این احمد به صفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین می‌خواست که موی لب او را ست کند، او لب می‌جنبانید. گفتش: چندان توقف کن که این مویت راست کنم.
گفتی: تو به شغل خویش مشغول باش. تا هر باری چند جای از لب او بریده شده.
وقتی کی نامه ای نوشت به او. مدتی دراز می‌خواست که جواب نامه باز نویسد، وقت نمی‌یافت تا یک روز موذن بانگ نماز می‌گفت. در میان قامت یکی را گفت: جواب نامه دوست بازنویس و بگوی تا بیش نامه ننویسد که ما را فراغت جواب نیست. بنویس که به خدای مشغول باش والسلام.
و احمد بازرگان چندان حب دنیا بر وی غالب بود که از کنیزک خود طعامی خواست. کنیزک طعامی ساخت و به نزدیک وی آورد و بنهاد واو حسابی می‌کرد. تا به حدی رسید که شبانگاه شد و خوابش ببرد، تا بامداد بیدار شد. پرسیدکه : ای کنیزک! آن طعام نساختی؟
گفت: ساختم. توبه حساب مشغول بودی.
بار دیگر بساخت و به نزدیک او آورد. باز هم فراغت نیافت که بخوردی.
بار سوم بساخت و باز هم اتفاق نیافت. کنیزک برفت وی را خفته یافت. پاره ای طعام بر لب وی مالید. بیدار شد. گفت: طشت بیار. پنداشت که طعام خورده است.
نقل است که احمد حرب فرزندی را برتوکل راست می‌کرد. گفت: هرگاه که طعامت باید یا چیزی دیگر بدین روزن رو و بگوی بار خدایا! مرا نان می‌باید.
پس هرگاه که کودک بدان موضع رفتی چنان ساخته بودند که آنچه او خواستی در آن روزن افگندی. یک روز همه از خانه غایب بودند. کودک را گرسنگی غالب شد. بر عادت خود به زیر روزن آمد و گفت: ای بار خدای! نانم می‌باید و فلان چیز.
درآن حال در آن روزن به او رسانیدند. اهل خانه بیامدند، وی را دیدند نشسته و چیزی می‌خورد. گفتند: این از کجا آوردی؟
گفت: از آنکسی که هرروز می‌داد.
بدانستند که این طریق او را مسلم شد.
نقل است که یکی از بزرگان گفت: به مجلس احمد حرب بگذشتم، مساله ای برزبان وی رفت و دل من روشن شد، چون آفتاب، چهل سال است. تا در آن ذوق مانده ام و از دل من محو نمی‌شود.
و احمد مرید یحیی بن یحیی بود واو باغی داشت. یک روز اندکی انگور بخورد. احمد گفت: چرا می‌خوری؟ گفت: این باغ ملک منست.
گفت: در ین دیه یک شبانه روز آب وقف است و مردمان این را گوش نمی‌دارند.
یحیی بن یحیی توبه کرد که بیش از آن باغ انگور نخورم.
نقل است که صومعه ای داشت که هروقت در آنجا رفتی به عبادت، تا خالیتر بودی، شبی به عبادت آنجا رفته بود که بارانی عظیم می آمد. مگر اندکی دلش بخانه رفت که نباید که آب در خانه راه برد و کتب تر شود. آوازی شنود که: ای احمد! خیز به خانه رو که آنچه از توبه کار می‌آید به خانه فرستادیم. تو اینجا چه می‌کنی؟
و همان دم به دل توبه کرد.
نقل است که روزی سادات نیشابور به سلام آمده بودند. پسری داشت میخواره، ورباب می‌زد. از در درآمد و بر ایشان بگذشت و. . . به این جماعت نیا ندیشد، جمله متغیر شدند. احمد آن حال بدید. ایشان را گفت: معذور دارید که ما را شبی از خانه همسایه چیزی آوردند. بخوردیم، شب ما را صحبت افتاد، وی در وجود آمد. تفحص کردم، و مادرش به عروسی رفته بود، به خانه سلطان، و از آنجا چیزی آورد.
نقل است که احمد همسایه ای گبر داشت، بهرام نام. مگر شریکی به تجارت فرستاده بود. در راه آن مال را دزدان ببردند. خبر چون به شیخ رسید مریدان را گفت: برخیزید که همسایه ما را چنین چیزی افتاده است، تا غمخوارگی کنیم، اگر چه گبر است، همسایه است.
چون به در سرای او رسیدند بهرام آتش گبری می‌سوخت. پیشباز، دوید، آستین او را بوسه داد. بهرام را در خاطر آمد که مگر گرسنه اند و نان تنگ است، تا سفره بنهم. شیخ گفت: خاطر نگاه دار که ما بدان آمده ایم تا غمخوارگی کنیم که شنیده ام که مال شما دزد برده است.
گبر گفت: آری! چنان است. اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم. یکی آنکه از من بردند، نه من از دیگری، دوم آنکه نیمه ای بردند و نیمه ای نه، سوم آنکه دین من با من است، دنیا خود آید و رود.
احمد را این سخن خوش آمد. گفت: این را بنویسید که از این سه سخن بوی مسلمانی می‌آید.
پس شیخ روی به بهرام کرد. گفت: این آتش را چرا می‌پرستی؟
گفت: تا مرا نسوزد، دیگر آنکه امروز چندین هیزم بدو دادم، فردا بی وفایی نکند تا مرا به خدای رساند.
شیخ گفت: عظیم غلطی کرده ای آتش ضعیف است و جاهل و بی وفا. هر حساب که از او برگرفته ای باطل است که اگر طفلی پاره ای آب بدو ریزد بمیرد. کسی که چنین ضعیف بود تو را به چنان قوی کی تواند رسانید؟ کسی که قوت آن ندارد که پاره ای خاک از خود دفع کند تو را به حق چگونه تواند رسانید. دیگر آنکه جاهل است. اگر مشک و نجاست در وی اندازی بسوزد و نداند که یکی بهتر است، و از اینجاست که از نجاست و عود فرق نکند. دیگر تو هفتاد سال است تا او را می‌پرستی و هرگز من نپرستیده ام. بیا تا هر دو دست در آتش کنیم تا مشاهده کنی که هر دو را بسوزد و وفای تونگاه ندارد.
گبر را این سخن در دل افتاد. چهار مسئله بپرسم. اگر جواب دهی ایمان آورم. بگوی که حق تعالی چرا خلق آفرید؟ چون آفرید چرا رزق داد و چرا میرانید؟ و چون میرانید چرا برانگیزد؟
گفت: بیافرید تا او را بنده باشد، و رزق داد تا او را به رزاقی بشناسند، و بمیرانید تا او را به قهاری بشناسند، و زنده گردانید تا او را به قادری و عالمی بشناسند.
بهرام چون این بشنید گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد ا رسول الله.
چون وی مسلمان گشت شیخ نعره بزد و بیهوش شود. ساعتی بود بهوش بازآمد. گفتند: یا شیخ! سبب این چه بود؟
گفت: در این ساعت که انگشت شهادت بگشادی در سرم ندا کردند که احمد بهرام هفتاد سال در گبری بود. ایمان آورد تو هفتاد سال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد؟
نقل است که احمد در عمر خود شبی نخفته بود. گفتند: آخر لحظه ای بیاسای.
گفت: کسی را که بهشت از بالا می‌آرایند و دوزخ در نشیب او می‌تابد و او نداند که از اهل کدام است، این جایگاه، چگونه خواب آیدش.
و سخن اوست که: کاشکی بدانمی، که مرا دشمن می‌دارد، و که غیبت می‌کند، و که بد می‌گوید تا من اورا سیم و زر فرستادمی. به آخر کار که چون کار من می‌کند از مال من خرج کند.
و گفت: از خدای بترسید. چندانکه بتوانید و طاعتش بدارید. چندانکه بتوانید و گوش دارید تا دنیا شما را فریفته نکند، تا چنانکه گذشتگان به بلا مبتلا شدند، شما نشوید.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر حاتم اصم قدس الله روحه
آن زاهد زمانه، آن عابد یگانه، آن معرض دنیا، آن مقبل عقبی، آن حاکم کرم، شیخ حاتم اصم رحمه الله علیه؛ از بزرگان مشایخ بلخ بود و در خراسان بر سر آمده بود. مرید شقیق بلخی بود و نیز خضرویه را دیده و در زهد و ریاضت و ورع و ادب و صدق و احتیاط بی بدل بود. توان گفت که بعد از بلوغ یک نفس بی مراقبت و بی محاسبت از وی بر نیامده بود و یک قدم بی صدق و اخلاص برنگرفته بود تابه حدی که جنید گفت: صدیق زماننا حاتم الاصم.
و او را در سخت گرفتن نفس و دقایق مکر نفس و معرفت رعونات نفس کلماتی عجیب است و تصانیفی معتبر و نکت و حکومت او نظیر ندارد.
چنانکه یکی روز یاران را گفت: اگر مردمان شما را پرسند که از حاتم چه آموزید چه گوید؟ گفتند: گوییم علم.
گفت: اگر گویند حاتم را علم نیست؟ گفتند: بگوییم حکمت.
گفت: اگر گویند حکمت نیست چه گویید؟
گفتند: بگوییم دو چیز. یکی خرسندی بدانچه در دست است؛ دوم نومیدی از آنچه در دست مردم است.
یک روز اصحاب را پرسید: که عمری است تامن رنج شما می‌کشم. باری، هیچ کس چنانکه می‌باید نشده است؟
یکی گفت: فلان کس چندین غزا کرده است.
گفت: مردی غازی بود، مرا شایسته می‌باید.
گفتند: فلان کسی بسی مال بذ ل کرده است.
گفت: مردی سخی بود، مرا شایسته می‌باید.
گفتند: فلان کس بسی حج کرده است.
گفت: مردی حاجی بود، مرا شایسته می‌باید.
گفتند: ما ندانیم. تو بیان کن که شایسته کیست؟
گفت: آنکه از خدای نترسد و جز به خدای امید ندارد.
و کرم او را تا به حدی که روزی زنی به نزد او آمد و مساله ای پرسید. مگر بادی از او رها شد. حاتم گفت: آواز بلند تر کن که مرا گوش گران است.
تا پیرزن را خجالت نیاید. پیرزن آواز بلند کرد تا او آن مساله را جواب داد. بعد از آن تا آن پیرزن زنده بود قریب پانزده سال خویشتن کر ساخت تا کسی با آن پیرزن نگوید که او آنچنان است. چون پیرزن وفات کرد آنگاه سخن آهسته را جواب داد که پیش از آن هر که با او سخن گفتی، گفتی بلند ترگوی. بدین سبب اصمش نام نهادند.
نقل است روزی در بلخ مجلس می‌داشت. می گفت: الهی هر که امروز در این مجلس گناهکار تر است و دیوان سیاه تر است و بر گناه دلیرتر است تو او را بیامرز.
مردی بود که نباشی کردی، و بسیار گورها را باز کرده بود، و کفن برداشته -در آن مجلس حاضر بود -چون شب در آمد به عادت خویش به نباشی رفت. چون خاک از سر گور برداشت از لحد آوازی شنود که شرم نداری که در مجلس اصم دی روز آمرزیده گشتی، دیگر امشب به کار خود مشغول شوی؟
نباش از خاک برآمد و درحاتم رفت و قصه باز گفت و توبه کرد.
سعد بن محمد الرازی گوید: چند سال حاتم را شاگردی کردم. هر گز ندیدم که او در خشم شد، مگر وقتی به بازار آمده بود، یکی ردید را که شاگردی را از آن او گرفته بود و بانگ می‌کرد که چندین گاه است که کالای من گرفته است و خورده و بهای آن نمی‌دهد. شیخ گفت: ای جوانمرد!مواساتی بکن. مرد گفت: مواسات ندارم. سیم خواهم. هر چند گفت: سود نداشت. در خشم شد و ردا از کتف برگرفت و برزمین زد. در میان بازار پر زر شد همه.
درست گفت: هلا برگیر حق خویش را و زیارت برمگیر که دستت خشک شود. مرد زر برچیدن گرفت تا حق خویش برگرفت، نیزصبر نتوانست کرد، دست دراز کرد تا دیگر بردارد دستش در ساعت خشک شد.
نقل است که یکی حاتم یکی را به دعوت خواند. گفت: مرا عادت نیست به مهمانی رفتن.
مرد الحاح کرد. گفت: اگر لابد است اجابت کردم. سه کار تو را باید کرد. گفت: بکنم.
گفت: آنجا نشینم که من خواهم، و آن کنی که من خواهم، و آن خورم که من خواهم. گفت: نیک آید. پس رفت و در آمد و به صف نعال بنشست گفتند : اینجا نه جای تست گفت شرط کرده ام که آنجا نشینم که من خواهم
چون سفره بنهادند حاتم قرص جوین از آستین بیرون کرد و خوردن گرفت. گفت: یا شیخ از طعام ما چیزی بخور.
گفت: شرط کرده ام که آن خورم که من خواهم.
چون فارغ شدند گفت: آن سه پایه را در آتش بنه تا سرخ شود.
مرد چنان کرد. گفت: اکنون بدین راه گذر بنه.
مرد چنان کرد. برخاست و پای بر سه پایه نهاد و گفت: قرصی خوردم. و بگذشت.
و گفت: اگر شما می‌دانید که صراط حق است و دوزخ حق است و از هر چه کرده باشید بر آن صراط پرسند انگارید که این سه پایه آن صراط است، پای بر آنجا نهید و هر چه امروز در این دعوت بخوردید حساب به من بدهید.
گفتند: یا حاتم!ما را طاقت آن نباشد.
حاتم گفت: پس فردا چون طاقت خواهید داشتن که از هر چه کرده باشید در دنیا و خورده از همه باز پرسند قال الله تعالی و لتسئلن یومئذ عن النعیم. آن دعوت بر همه ماتم شد.
نقل است که یک روز کسی بر او آمد. گفت: مال بسیار دارم و می‌خواهم که از این مال تو را و یاران تو را بدهم. می گیری؟
گفت: از آن می‌ترسم که تو میری. مرا باید گفت که روزی دهنده آسمان، روزی دهنده زمین بمرد.
مردی حاتم را گفت: از کجا می‌خوری؟
گفت: از خرمنگاه خدای که آن نه زیادت و نه نقصان پذیرد.
آن مرد گفت: مال مردمان به فسوس می‌خوری. حاتم گفت: از مال تو هیچ می‌خورم؟گفت: نی. گفت: کاشکی تو از مسلمانان بودتی. گفت: حجت می‌گویی؟گفت: خدای تعالی روز قیامت از بنده حجت خواهد. گفت: این همه سخن است.
گفت: خدای تعالی سخن فرستاده است ومادر بر پدر تو به سخن حلال شده است. گفت: روزی همه شما از آسمان آید؟
گفت: روزی همه از آسمان آید وفی السماء رزقکم و ما توعدون. گفت: مگر از روزن خانه شما فرو می‌آید؟
گفت: در شکم مادر بودم، آن روز نه روزی می‌آمد؟
گفت: بستان بخسب تا روزی به دهان تو آید.
حاتم گفت: دو سال در گهواره استان خفته بودم و روزی به دهان من در می‌آمد.
گفت: هیچ کس را دیدی که می‌درود ناکشته؟
گفت: موی سرت که می‌دروی ناکشته است.
گفت: درهوا رو تا به تو روزی رسد.
گفت: چون مرغ شوم برسد.
گفت: به زمین فرو رو تا برسد.
گفت: اگر مور شوم برسد. گفت: بزیرآب شو و روزی بطلب.
گفت: ماهی را روزی در زیر آب می‌دهد اگر به من نیز رسد، عجب نبود.
آن مرد خاموش گشت و توبه کرد. گفت: مرا پندی ده.
گفت: طمع از خلق ببر تا ایشان بخیلی ازتو ببرند، و نهانی میان خویش با خدای نیکو کن تا خدای آشکارای تو را نیز نیکو گرداند، و هرکجا باشی خالق را خدمت کن تا خلق تو را خدمت کنند، و هم او را.
مرد ی گفت: از کجا می‌خوری؟گفت: ولله خزائن السموات و الارض.
نقل است که حاتم پرسید، مر احمد حنبل را که: روزی را می‌جویی؟
گفت: جوییم.
گفت: پیش از وقت می‌جویی، یا پس از وقت، یا در وقت می‌جویی؟
احمد اندیشیدکه: اگر گویم پیش از وقت، گوید چرا روزگار خود ضایع می‌کنی؟و اگر گویم پس از وقت، گوید چه جوئی چیزی که از تو درگذشت و اگر گویم در وقت گوید چرا مشغول شدی به چیزی که حاضر خواهد بود؟فروماند در این مساله.
بزرگی گفت: جواب چنین می‌بایست نبشت که جستن بر ما نه فریضه است و نه واجب و نه سنت. چه جویم چیزی را که از این هر سه نیست و طلب کردن چیزی که وی خود تو را می‌جوید. به قول رسول علیه السلام او خود برتو آید. و جواب حاتم این است: علینا ان نعبده کما امرنا و علیه ان یرزقنا کما وعدنا.
نقل است که حامد لفاف گفت که حاتم گفت: هر روزی بامداد ابلیس وسوسه کند که امروز چه خوری؟گویم مرگ. گوید: چه پوشی؟گویم: کفن. گوید: کجا باشی؟گویم: بگور. گوید: ناخوش مردی. مرا ماند و رفت.
نقل است که زن وی چنان بود که گفت: من به غزو می‌روم. زن را گفت: تو را چندی نفقه ماند. گفت: چندانکه زندگانی بخواهی ماند. گفت: زندگانی به دست من نیست. گفت: روزی هم به دست تو نیست.
چون حاتم رفت پیرزنی مر زن حاتم را گفت: حاتم روزی تو چه مانده است؟گفت: حاتم روزی خواره بود، روزی ده اینجاست نرفته است.
نقل است که حاتم گفت: چون به غزا بودم ترکی مرا بگرفت و بیفگند تا بکشد. دلم هیچ مشغول نشد و نترسید. منتظر می بودم تا چه خواهد کرد. کاردی می‌جست. ناگاه تیری بر وی آمد و از من بیفتاد. گفتم: تو مرا کشتی یا من تو را.
نقل است که کسی سفری خواست رفت. حاتم را گفت: مرا وصیتی کن. گفت: اگر یارخواهی تو را خدای بس، و اگر همراه خواهی کرام الکاتبین بس، اگر عبرت خواهی تو را دنیا بس، و اگر مونس خواهی قرآن بس، و اگر کار خواهی عبادت خدای تو را بس، و اگر وعظ خواهی تو را مر گ بس، و اگر این که یاد کردم تو را بسنده نیست دوزخ تو را بس.
نقل است که حاتم روزی حامد لفاف را گفت چگونه ای؟گفت: به سلامت و عافیت.
باو گفت: سلامت بعداز گذشتن صراط است و عافیت آن است که در بهشت باشی.
گفتند: تو را چه آرزو کند؟
گفت: عافیت.
گفتند: همه روز در عافیت نه یی؟
گفت: عافیت من آن روز است که آن روز عاصی نباشم.
نقل است که حاتم را گفتند: فلان مال بسیار جمع کرده است.
گفت: زندگانی به آن جمع کرده است؟گفتند: نه.
گفت: مرده را مال به چه کار آید؟
یکی حاتم را گفت: حاجتی هست؟گفت: هست. گفت: بخواه.
گفت: حاجتم آن است که نه تو مرا بینی و نه من تو را.
و یکی از مشایخ حاتم را پرسید: نماز چگونه کنی؟
گفت: چون وقت در آید وضوی ظاهر کنم و وضوی باطن کنم. گفت: ظاهر را به آب پاک کنم و باطن را به توبه، و آنگاه به مسجد درآیم و مسجد حرام را مشاهده کنم، و مقام ابراهیم را درمیان دو ابروی خود بنهم، و بهشت را بر راست خود و دوزخ را بر چپ خود، و صراط زیر قدم خود دارم، و ملک الموت را پس پشت خود انگارم، و دل را به خدای سپارم. آنگاه تکبیر بگویم با تعظیم و قیامی به حرمت و قرائتی با هیبت و سجودی با تضرع و رکوعی با تواضع و جلوسی به حلم و سلامی به شکر بگویم. نماز من این چنین بود.
نقل است که یک روز به جمعی از اهل علم بگذشت و گفت: اگر سه چیزدرشماست و اگر نه دوزخ را واجب است. گفتند: آن سه چیز چیست؟
گفت: حسرت دینه که از شما گذشت و نتوانید در آن طاعت زیادت کردن و نه گناهان را عذرخواستن، و اگر امروز به عذردینه مشغول شوی حق امروز کی گزاری؟دیگر امروز را غنیمت شمردن و در صلاح کار خویش کوشیدن به طاعت و خشنود کردن خصمان؛سوم ترس و بیم آنکه فردا به تو چه خواهد رسید. نجات بود یا هلاک؟
و گفت: خدای تعالی سه چیز در سه چیز نهاده است. فراغت عبادت پس از امن مونت نهاده است و اخلاص درکار در نومیدی از خلق نهاده است و نجات از عذاب به آوردن طاعت نهاده است تا مطیع اویی. امید نجات است.
و گفت: حذر کن از مرگ به سه حال که تو را بگیرد؛ کبر و حرص و خرامیدن. اما متکبر را خدای از این جهان بیرون نبرد تا نچشاند خواریی از کمترین کس از اهل وی. و اما حریص را بیرون نبرد از این جهان مگر گرسنه و تشنه، گلویش را بگیرد و گذر ندهد تا چیزی بخورد. اما خرامنده را بیرون نبرد تا او را نغلطاند در بول و حدث.
و گفت: اگر وزن کنید کبر زاهدان روزگار ما را وعلما و قراء ایشان را بسی زیادت آید از کبر امرا و ملوک.
و گفت: به خانه و باغ آراسته غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست. آدم دید آنچه دید دیگر به بسیاری کرامت و عبادت غره مشو که بلعم با چندان کرامت و با نام بزرگ خدای که او را داده بود. دید آنچه دید خدای تعالی گفت: فمثله کمثل الکلب. دیگر به بسیاری عمل غره مشو، که ابلیس با آن همه طاعت دید. آنچه دید دیگر به دیدن پارسایان و عالمان غره مشو که هیچ کس بزرگتر از مصطفی نبود صلی الله و علی آله و سلم، ثعلبه در خدمت وی بود و خویشان وی وی را می‌دیدند و خدمت می‌کردند و هیچ سود نداشت.
و گفت: هر که در این مذهب آید سه مرگش بباید چشید: موت الابیض و آن گرسنگی است؛و مودت الاسود و آن احتمال است؛و موت الاحمر؛و آن موقع داشتن است.
وگفت: هرکه به مقدار یک سبع از قرآن و حکایات پارسایان در شبانه روزی برخود عرضه نکند دین خویش به سلامت نتواند نگاه داشت.
و گفت: دل پنج نوع است: دلی است مرده؛ودلی است بیمار؛و دلی است غافل؛ودلی است منتبه، و دلی است صحیح. دل مرده
دل کافران است. دل بیمار، دل گناهکاران است. دل غافل، دل برخوردار است. دل منتبه، دل جهود بدکار است، قالوا قلوبنا غلف. ودل صحیح، دل هوشیار است که در کار است و با طاعت بسیار است وبا خوف از ملک ذوالجلال است.
و گفت: در سه وقت تعهد نفس کن: چون عمل کنی یاد دار که خدای ناظر است به تو؛ و چون گویی یاد دار که خدای می‌شنود آنچه می‌گویی؛ و چون خاموش باشی یاد دار که خدای می‌داند که چگونه خاموشی.
و گفت: شهوت سه قسم است: شهوتی در خوردن؛شهوتی است در گفتن؛ و شهوتی است در نگریستن. درخوردن اعتماد بر خدای نگاه دار؛و در گفتن راستی نگاه دار؛و در نگریستن عبرت نگاه دار.
و گفت: در چهار موضع نفس خود را باز جوی: در عمل صالح بی ریا؛ و در گرفتن بی طمع؛ و در دادن بی منت؛ و درنگاه داشتن بی بخل.
و گفت: منافق آن است که آنچه در دنیا بگیرد به حرص گیرد و اگر منع کند به شک منع کند و اگر نفقه کند در معصیت نفقه کند و مومن آنچه گیرد به کم رغبتی و خوف گیرد و اگر نگاه دارد به سختی نگاه دارد. یعنی سخت بود بر ا و نگاه داشتن و اگر نفقه کند در طاعت بود صالحا لوجه الله تعالی.
و گفت: جهاد سه است؛ جهادی درسر با شیطان تا وقتی که شکسته شود؛ و جهادی است در علانیه در ادای فرایض تا وقتی که گزارده شود. چنانکه فرموده اند نماز فرض به جماعت آشکار و زکوه آشکارا و جهادی است با اعداء دین در غزوه اسلام تا کشته شود یا بکشد.
و گفت: مردم را از همه احتمال باید کرد، مگر از نفس خویش.
و گفت: اول زهد اعتماد است برخدای، ومیانه آن صبراست؛ و آخر آن اخلاص است.
و گفت: هر چیزی را زینتی است. زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امل است؛ و این آیت خواند لا تخافوا ولا تحزنوا.
و گفت: اگر خواهی که دوست خدا باشی، راضی باش به هر چه خدای کند، و اگر واهی که تو را در آسمانها بشناسند بر توباد به صدق وعده.
و گفت: شتابزدگی از شیطان است، مگر در پنج چیز: طعام پیش مهمان نهادن؛ و تجهیزمردگان؛و نکاح دختران بالغه؛و گزاردن وام؛ و توبه گناهان.
نقل است که حاتم را چیزی فرستادندی؛ قبول نکردی. گفتند: چرا نمی‌گیری؟
گفت: اندر پذیرفتن ذل خویش دیدم و اندر نا گرفتن عز خویش دیدم.
یکبار قبول کرد. گفتند: چه حکمت است؟ گفت: عز او بر عز خویش اختیار کردم، و ذل خویش برذل او برگزیدم.
نقل است چون حاتم به بغداد آمد خلیفه را خبر دادند که زاهد خراسان آمده است. او را طلب کرد. چون حاتم ازدر در آمد خلیفه را گفت: یا زاهد!
خلیفه گفت: من زاهد نیم که همه دنیا زیرفرمان من است. زاهدتویی. حاتم گفت: نی، که تو زاهدی، که خدای تعالی می‌فرماید قل متاع الدنیا قلیل. و تو به اندکی قناعت کرده ای زاهد تو باشی نه من، که به دنیا و عقبی سر فرود نمی‌آورم، چگونه زاهد باشم؟
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر سهل بن التستری قدس الله روحه العزیز
آن سیاح بیداء طریقت، آن غواص دریای حقیقت، آن شرف اکابر آن مشرف خاطر، آن مهدی راه و رهبری، سهل بن عبدالله التستری، رحمة الله علیه از محتشمان اهل تصوف بود و از کبار این طایفه بود و درین شیوه مجتهد بود و در وقت خود سلطان طریقت بود و برهان حقیقت بود و براهین او بسیار است و در جوع و سهر شانی عالی داشت و از علماء مشایخ بود و امام عهد و معتبر جمله بود و در ریاضات و کرامات بی نظیر بود و در معاملات و اشارات بی بدل بود و در حقایق و دقایق بی همتا بود و علما ظاهر چنان گویند که میان شریعت و حقیقت او جمع کرده است و این عجب خود هر دو یکی است که حقیقت روغن شریعت است و شریعت مغز آن، پیر او ذوالنون مصری بود در آن سال که به حج رفته بود او را دریافت و هیچ شیخی را از طفلی باز، این واقعه ظاهر نبوده است چنانکه او را پیش از طفلی، باز چنانکه ازو نقل کنند که گفته است که یاد دارم که حق تعالی می‌گفت الست بربکم و من گفتم بلی و جواب دادم و در شکم مادر خویشتن را یاد دارم و گفت سه ساله بودم که مرا قیام شب بودی و اندر نماز خالم محمد بن سوار همی گریستی که او را قیام است. گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری و من پنهان و آشکار نظاره او می‌کردم تا چنان شدم که خالم را گفتم مرا حالتی می‌باشد صعب چنانکه می‌بینم که سر من بسجود است پیش عرش.
گفت: یآ کودک نهان دار این حالت و با کس مگوی.
پس گفت: بدل یاد کن آنگه که در جامه خواب ازین پهلو به آن پهلو بگردی و زبانت بجنبد بگوی، الله معی الله ناظری الله. شاهدی گفت: این را می‌گفتم او را خبر دادم گفت:
هر شب هفت بار بگوی.
گفت: پس او را خبر دادم.
گفت: پانزده بار بگوی. گفتم.
پس از این حلاوتی در دلم پدید می آمد.
چون یک سال برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه ترا آموختم و دایم بر آن باش تا در گور شوی که در دنیا و آخرت ترا ثمره آن خواهد بود پس گفت:
سالها بگذشت همان می‌گفتم تا حلاوت آن در سر من پدید آمد. پس خالم گفت یا سهل هر که را خدای با او بود و ویرا می‌بیند چگونه معصیت کند خدای را. بر تو باد که معصیت نکنی. پس من در خلوت شدم آنگاه مرا بدبیرستان فرستادند. گفتم من می‌ترسم که همت من پراکنده شود.
با معلم شرط کنید که ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم و بکار خود بازگردم، بدین شرط بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم.
هفت ساله بودم که روزه داشتمی. پیوسته قوت من نان جوین بودی. به دوزاده سالگی مرا مسئله ای افتاد که کس حل نمی‌توانست کرد. درخواستم تا مرا ببصره فرستادند تا آن مسئله را بپرسم بیآمدم و از علمای بصره بپرسیدم. هیچ کس مرا جواب نداد به عبادان آمدم بنزدیک مردی که او را حبیب بن حمزه گفتندی ویرا پرسیدم، جواب داد. بنزدیک وی یک چندی ببودم و مرا از وی بسی فواید بود. پس بتستر آمدم و قوت خود بآن آوردم که مرا بیک درم جو خریدندی و آس کردندی و نان پختندی.
هر شبی بوقت سحر بیک وقیه روزه گشادمی بی نان، خورش و بی نمک این درم مرا یک سال بسنده بودی. پس عزم کردم که هر سه شبانروزی یکبار روزه گشایم. پس به پنج روز رسانیدم. پس بهفت روز بردم پس به بیست روز رسانیدم. نقلست که گفت بهفتاد روز رسانیده بودم و گفت گاه بودی که در چهل شبانروز مغزی بادام خوردمی و گفت چندین سال بیازمودم و در سیری و گرسنگی در ابتدا ء ضعف من از گرسنگی بود و قوت من از سیری، چون روزگار برآمد قوت من از گرسنگی بود و ضعف من از سیری،
آنگاه گفتم: خداوندا، سهل را دیده از هر دو بردوز تا سیری در گرسنگی و گرسنگی در سیری از تو بیند و بیشتر روزه در شعبان داشته است که بیشتر اخبار در شعبان است و چون رمضان درآمدی یکبار چیزی خوردی و شب و روز در قیام بودی. روزی گفت توبه فریضه است بربنده بهر نفسی خواه خاص، خواه عام، خواه مطیع باشی، خواه عاصی.
مردی بود در تستر که نسبت بزهد و علم کردی بر وی خروج کرد بدین سخن که وی می‌گوید که از معصیت عاصی را توبه بایدکرد، و مطیع را از طاعت توبه باید کرد و روزگار او در چشم عامه بد گردانید و احوالش را بمخالفت منسوب کردند و تکفیر کردندش بنزدیک عوام و بزرگان و او سرآن نداشت که با ایشان مناظره کند. تفرقه می‌دادندش، سوز دین دامنش بگرفت و هرچه داشت از ضیاع و عقار و اسباب و فرش و اوانی و زر و سیم برکاغذ نوشت و خلق را گرد کرد و آن کاغذ پاره ها بر سر ایشان افشاند. هر کس کاغذ پاره ای برداشتند هرچه در آن کاغذ نوشته بود بایشان می‌داد شکر آنرا که دنیا ازو قبول کردند چون همه بداد سفر حجاز پیش گرفت و با نفس گفت ای نفس، مفلس گشتم بیش از من هیچ آرزو مخواه که نیابی نفس. با او شرط کرد که نخواهم. چون به کوفه رسید نفسش گفت تا اینجا از توچیزی نخواستم اکنون پاره ای نان و ماهی آرزو کردم. نفس گفت این مقدار مرا ده تا بخورم و ترا بیش تا به مکه نرنجانم به کوفه درآمد. خراسی دید که اشتر را بسته بودند گفت: این اشتر را روزی چند کرا دهید؟ گفتند: دو درم. شیخ گفت: اشتر را بگشائید و مرا در بندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خرآس بستند شبانگاه یک درم بدادند نان وماهی خرید و در پیش نهاد و گفت: ای نفس! هرگاه که ازین آرزوئی خواهی با خود قرار ده که بامداد تا شبانگاه کار ستوران کنی تا بآرزو برسی. پس بکعبه رفت و آنجا بسیار مشایخ را دریافت آنگاه به تستر آمد و ذوالنون را آنجا دریافته بود. هرگز پشت بدیوار بازننهاد و پای گرد نکرد و هیچ سوال را جواب نداد و بر منبر نیامد و چهارماه انگشتان پای را بسته داشت. درویشی از وی پرسید که انگشت ترا چه رسیده است؟ گفت: هیچ نرسیده است. آنگاه آن درویش به مصر رفت بنزدیک ذوالنون، او را دید انگشت پای بسته.
گفت: چه افتاده است؟
گفت: درد خاسته است.
گفت: از کی؟
گفت: از چهار ماه.
باز گفت: حساب کردم دانستم که سهل موافقت شیخ ذوالنون کرده است یعنی موافقت شرط است. واقعه بازگفتم. ذوالنون گفت: کسی است که او را از درد ما آگاهی است و موافقت ما می‌کند.
نقلست که روزی سهل در تستر پای گرد کرد و پشت بدیوار باز نهاد و گفت: سلونی عما بدالکم.
گفتند: پیش ازین ازینها نکردی.
گفت: تا استاد زنده بود شاگرد را بادب باید بود. تاریخ نوشتند همان وقت ذوالنون در گذشته بود. نقلست که عمرو لیث بیمار شد چنانکه همه اطبا، از معالجت او عاجز شدند. گفتند: این کار کسی است که دعا کند.
گفتند: سهل مستجاب الدعوه است. او را طلب کردند و بحکم فرمان اولوالامر اجابت کرد. چون در پیش او بنشست، گفت دعا در حق کسی مستجاب شود که توبه کند و ترا در زندان مظلومان باشند همه رها کرد و توبه کرد. سهل گفت: خداوندا! چنانکه ذل معصیت او باو نمودی عز طاعت من بدو نمای چنانکه باطنش را لباس انابت پوشاندی ظاهرش را لباس عافیت پوشان. چون این مناجات کرد عمرو لیث بنشست و صحت یافت، مال بسیار برو عرضه کرد هیچ قبول نکرد و از آنجا بیرون آمد مریدی گفت اگر چیزی قبول کردی تا در وجه اوامکه کردی بودیم بگذاز دیمی به نبودی مرید را گفت ترا درمی باید؟ بنگر. آن مرید بنگرید. همه دشت و صحرا دید جمله زر گشته و لعل شده. گفت کسی را که با خدای چنین حالی بود از مخلوق چرا چیزی بگیرد؟ نقلست که چون سهل سماعی شنیدی او را وجدی پدید آمدی بیست و پنج روز در آن وجد ماندی و طعام نخوردی و اگر زمستان بودی عرق می‌کردی که پیراهنش تر شدی چون در آن حالت، علما، ازو سئوال کردندی گفتی از من مپرسید که شما را از من و از کلام من درین وقت هیچ منفعت نباشد. نقلست که بر آب برفتی که قدمش تر نشدی. یکی گفت قومی گویند تو بر سر آب می‌روی!
گفت: موذن این مسجد را بپرس که او مردی راست گوی است.
گفت: پرسیدم، مؤذن گفت من آن ندیدم لکن درین روزها در حوضی درآمد تا غسل سازد در حوض افتاد که اگر من نبودمی در آنجا بمردی. شیخ بوعلی دقاق چون این بشنید، گفت: او را کرامات بسیارست لیکن خواست تا کرامات خود را بپوشاند. نقلست که یک روز در مسجد نشسته بود کبوتری بیفتاد از گرما و رنج. سهل گفت: شاه کرمانی بمرد. چون نگاه کردند همچنان بود. نقلست که یکی از بزرگان گفت: که روز آدینه پیش از نماز نزدیک سهل شدم ماری دیدم در آن خانه. من ترسیدم.
گفت: درآی. گفتم: می‌ترسم. گفت: کسی بحقیقت ایمان نرسد تا از چیزی دیگر جز خدای بترسد. مرا گفت: در نماز آدینه چه گوئی؟ گفتم میان ما و مسجد یک شبانروز است دست من بگرفت پس نگاه کردم و خود را در مسجد آدینه دیدم. نماز کردیم و بیرون آمدیم و من در آن مردمان می‌نگریستم. گفت: اهل لا اله الا الله بسیارند و مخلصان اندکی. نقلست که شیران و سباع بسیاربه نزدیک او آمدندو مرا ایشانرا غذا داد و مراعات کردی و امروز در تستر خانه سهل را بیت السباع گویند و از بس که قیام کرده و در ریاضت درد کشیده برجای خود نماند و حرقت بول آورد چنانکه در ساعتی چند بار حاجت آمدی و پیوسته جامی با خود داشتی از بهر آنکه نتوانستی نگاه داشت اما چون وقت نماز درآمدی انقطاع پذیرفتی و طهارت کردی و نماز کردی و آنگاه باز برجای خود بماندی و چون بر منبر آمدی همة حرفتش برفتی و منقطع شدی و همه درد پا زایل شدی و چون فرود آمدی باز علتش پدید می‌آمدی. اما یک ذره از شریعت بر وی فوت نشدی. نقلست که مریدی را گفت جهد کن تا همه روز گوئی الله الله. آن مرد می‌گفت تا بر آن خوی کرد گفت اکنون شبها بر آن پیوند کن چنان کرد، تا چنان شد که اگر خود را در خواب دیدی همان الله می‌گفتی در خواب تا او را گفتند ازین بازگردد و بیاد داشت مشغول شد تا چنان شد که همه روزگارش مستغرق آن شد. وقتی در خانه ای بود چوبی از بالا بیفتاد و بر سر او آمد و بشکست و قطرات خون از سرش بر زمین آمد و همه نقش الله الله پدید آمد. نقلست که مریدی را کاری فرمود گفت: نتوانم از بیم زبان مردمان. سهل روی باصحاب کرد و گفت بحقیقت این کار نرسد تا از دو صفت یکی بحاصل نکند یا خلق از چشم وی بیفتد که جز خالق نبیند و یا نفس وی از چشم وی بیفتد و بهر صفت که خلق او را بینند باک ندارد یعنی همه حق بیند. نقلست که در پیش مریدی حکایت می‌کرد که در بصره نان پزی است که درجه ولایت دارد. مرید برخاست و به بصره رفت آن نان پز را دید خریطه ای در محاسن کرده چنانکه عادت نانوایان باشد چون چشم مرید بر وی افتاد بر خاطر او بگذشت که اگر اورا درجه ولایت بودی از آتش احتراز نکردی پس سلام گفت و سئوالی کرد. نانوا گفت: چون بابتدا بچشم حقارت در من نگریستی ترا سخن من فایده نبود. نقلست که شیخ گفت وقتی در بادیه می‌رفتم مجرد پیرزنی دیدم که می‌آمد عصابه ای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته، گفتم مگر از قافله باز مانده است! دست به جیب بردم و چیزی بوی دادم که ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی، پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت تو از جیب می‌گیری من از غیب می‌گیرم این بگفت و ناپدید شد من در حیرت آن می‌رفتم تا بعرفات رسید م. چون بطواف گاه شدم، کعبه را دیدم گرد یکی طواف می‌کرد. آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم.
گفت: یا سهل! هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه را بیند لابد او را طواف باید کرد، اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند، کعبه گرد او طواف باید کرد. و گفت: مردی از ابدال بر من رسید و با او صحبت کردم و از من مسائل می‌پرسید از حقیقت و من جواب می‌گفتم تا وقتی که نماز بامداد بگزارد و بزیر آب فرو شدی و بزیر آب نشستی تا وقت زوال چون اخی ابراهیم بانگ نماز کردی او از زیر آب بیرون آمدی یک سر موی بر وی تر نشده بودی و نماز پیشین گزاردی، پس بزیر آب در شدی و از آن آب جز بوقت نماز بیرون نیامدی مدتی با من بود هم بدین صفت که البته هیچ نخورد و با هیچ کس ننشست تا وقتی که برفت و گفت: شبی در خواب قیامت را دیدم که در میان موقف ایستاده بودم ناگاه مرغی سپید دیدم که از میان موقف از هر جا یکی یکی می‌گرفت و در بهشت می‌برد. گفتم: آیا این چه مرغیست که حق تعالی بربندگان خود منت نهاده است ناگاه کاغذی از هوا پدید آمد باز کردم برآنجا نوشته بود که این مرغیست که او را ورع گویند هرکه در دنیا با ورع بود حال وی در قیامت چنین بود و گفت بخواب دیدم که مرا در بهشت بردند سیصد تن را دیدم.
گفتم: السلام علیکم.
پس پرسیدم: خوفناکترین چیزی که خوف شما از آن بیشتر شد چه بود؟ گفتند: خوف خاتمت و گفت: حق تعالی خواست که روح در آدم دمد و روح را بنام محمد درومی دمد.
و گفت: کنیت او ابومحمد کرد و در جمله بهشت یک برگ نیست که نام محمد بر وی نوشته نیست و درختی نیست در جمله بهشت الا بنام او کشته اند و ابتداء جمله اشیاء بنام او کرده اند و ختم جمله انبیاء بدو خواهد بود لاجرم نام او خاتم النبیین آمدو گفت ابلیس را بخواب دیدمبر تو چه سخت تر گفت اشارت دلهای بندگان بخداوند جهان و گفت: ابلیس را دیدم در میان قومی.
بهمتش بند کردم چون آن قوم برفتند. گفتم: رها نکنم بیا در توحید سخن بگوی. گفت: ابلیس در میان آمد و فصلی بگفت: در توحید . که اگر عارفان وقت حاضر بودندی همه انگشت بدندان گرفتندی و گفت: من کسی را دیدم در شبی که عظیم گرسنه بود لقمه پیش او آوردند مگر شبهت آلوده بود ترک کرد و نخورد و آن شب از گرسنگی طاعت نتوانست کرد و سه سال بود تا بشب در طاعت بود. آن شب مزد آن یک گرسنگی و دست از طعام شبهت کشیدن را با آن سه ساله عبادت برابر کردند این زیادت آمد و گفت شکم من پرخمر شود دوستتر دارم که پر از طعام حلام. گفتند: چرا؟
گفت: از آنکه چون شکم من پر خمر شود عقل بیارامد و آتش شهوت بمیرد و خلق از دست و زبان من ایمن شوند و اما چون از طعام حلال پر شود فضولی آرزو کند و شهوت قوی گردد و نفس بطلب آرزوهای خود سربرآورد و گفت خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال درست نیاید مگر بحق و خدای دادن و گفت: در شبانروزی هرکه یکبار خورد این خورد صدیقان است و گفت: درست نبود عبادت هیچ کس را و خالص نبود عملی که می‌کند تا مرد گرسنه نبودو گفت باید که از چهار چیز نگریزد تا در عبادت درست آید گرسنگی و درویشی و دیگر خواری و دیگر قناعت
و گفت: هرکه گرسنگی کشید شیطان گرد او نگردد بفرمان خدای چون سیر بخوردید، طلب از حد در گذرید و طاغی شوید.
و گفت: سرهمه آفتها سیر خوردن است.
و گفت: هرکه حرام خورد هفت اندام وی در معصیت افتد اگر خواهد وگرنه ناچار معصیت کند و هرکه حلال خورد، هفت اندام وی در طاعت بود و توفیق خیر بدو پیوسته بود.
و گفت: حلال صافی آن بود که اندر وی خدای را فراموش نکند.
نقلست که شاگری را گرسنگی بغایت رسید و چند روز برآمد.
گفت: یا استاد ما القوت قالی ذکر الحی الذی لایموت.
و گفت: خلق برسه قسمند و گروهی با خود بجنگ برای خدای تعالی و گروهی اند با خلق بجنگ برای خدای و گروهی با حق بجنگ برای خود. که چرا قضای تو برضای ما نیست؟
چرا مشیت تو بمشاورت ما نیست؟
و گفت: هر که خواهد که تقوای وی درست آید؛ گو از همه گناهان دست بدار.
و گفت: هر عملی که کنید نه باقتدای مقتدا کنید جمله عذاب نفس خود دانید.
و گفت: بنده را تعبد درست نیاید تا آنگاه که در عدم بر خویشتن اثر دوستی نبیند و در فنا اثر وجود.
و گفت: بیرون رفتند علما، و عباد و زهاد از دنیا و دلهای ایشان هنوز در غلاف بودو گشاده نشد مگر دلهای صدیقان و شهیدان وگفت ایمان مرد کامل نشود تا وقتیکه عمل او بورع نبود و ورع او باخلاص نبود و اخلاص او بمشاهده و اخلاص تبرا کردن بود. از هرچه دون خدای بود.
و گفت: بهترین خایفان مخلصان اند و بهترین مخلصان آن قومند که اخلاص ایشان تابمرگ برساند.
و گفت: جز مخلص واقف ریا نبود.
و گفت: آن قوم که بدین مقام پدید آمدند ایشانرا ببلا حرکت دادند اگر بجنبند جدا مانند و اگر بیارامند پیوستند.
و گفت: هرکه خدای را نپرستد باختیار خلقش باید پرستیدن باضطرار.
و گفت: حرامست بر دلی که بغیر خدای آرام تواند گرفت که هرگز بوی یقین بوی رسد.
و گفت: حرامست بر دلی که درو چیزی بود که خدای بدان راضی نباشد که در آن دل نوری راه یابد.
و گفت: هر وجدی که کتاب و سنت گواه آن نبود باطل بود.
و گفت: فاضلترین اعمال آن بود که بنده پاک گردد از خبث پاکی خویش.
و گفت: هرکه نقل کند از نفسی بنفسی گه گه ذکر خالق خود ضایع کرد.
و گفت: همت آنست که زیادت طلبد چون تمام شود و بمقصود برسد یامنقطع گردد.
و گفت: اگر بلا نبودی بحق راه نبودی.
و گفت: هرکه چهل روز باخلاص بود در دنیا زاهد گردد و او را کرامت پدید آید و اگر پدید نیاید خلل از وی افتاده باشد اندر زهد.
گفتند: چگونه پدید آید او را کرامت؟
گفت: بگیرد آنچه خواهد چنانکه خواهد.
و گفت: هر دل که با علم سخت گردد از همه دلها سخت تر گردد و علامت آن دل که با علم سخت گردد آن بود که دل وی بتدبیرها و حیلتها بسته شود و تدبیر خویش بخداوند تسلیم نتواند کرد و هرکه را حق تعالی بتدبیر او باز گذارد هم بدین جهان و هم بدان جهان او را بدوزخ اندازد.
و گفت: علما بسه قسمند، عالم است بعلم ظاهر علم خویش را با اهل ظاهر می‌گوید و عالم است بعلم باطن که علم خویش را با اهل او می‌گوید و عالمی است که علم او میان او و میان خدای است آنرا با هیچ کس نتواند گفت.
و گفت: آفتاب برنیامد و فرو نشد برهیچ کس نیکوتر از آنکه خدای را برگزیند برتن و مال و دنیا و جان و آخرت.
و گفت: هیچ معصیت عظیم تر از جهل نیست.
و گفت: بدین مجنونها بچشم حقارت منگرید که ایشانرا خلیفتان انبیاء گفتند.
کسی گفت: علم شما چیست گفت: این علم ما بتصرف نیاید ولیکن آن علم را بتکلف رها نتوان کرد. چون این حدیث بیاید خود آن همه از تو بستانند.
و گفت: اصول ما شش چیز است، تمسک به کتاب خدای و اقتدا بسنت رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم و حلال خوردن و باز داشتن دست از رنجاندن خلق و اگر چه ترا برنجانند و دور بودن از مناهی و تعجیل کردن بگزارد حقوق.
و گفت: اصول مذهب ما سه چیز است: اقتدا به رسول در اخلاق و اقوال و افعال و خوردن حلال و اخلاص در جمله اعمال.
و گفت: اول چیزی که مقتدی را لازم آید، توبه است و آن ندامت است و شهوات از دل برکندن و از حرکات مذمومه به حرکات محموده نقل کردن و دست ندهد بنده را توبه تا خاموشی لازم خود نگرداند و خاموشی لازم او نگردد تا خلوت نگیرد و خلوت لازم او نشود تا حلال نخورد وخوردن حلال دست ندهد تا حق خدای نگزارد و حق خدای گزاردن حاصل نگردد مگر بحفظ جوارح و ازین همه که برشمردیم هیچ میسر نشود تا یاری نخواهد از خدای برین جمله.
و گفت: اول مقام عبودیت برخاستن از اختیار است و بیزار شدن از حول و قوت خویش و گفت: بزرگترین مقامات آنست که خوی بد خویش بخوی نیک بدل کند.
و گفت: آدمیانرا دو چیز هلاک گرداند. طلب عز و خوف درویشی.
و گفت: هرکه دل وی خاشع تر بود دیو گرد وی نگردد.
و گفت: پنج چیز از گوهر نفس است. درویشی که توانگری نماید و گرسنة که سیری نماید و اندوهگینی که شادی نماید و مردی که ویرا با کسی دشمنی باشد و دوستی نماید و مردی که به شب نماز کند و بروز، روزه دارد و قوت نماید از خود.
و گفت: میان خدای و بنده هیچ حجاب غلیظتر از حجاب دعوی نیست و هیچ راه نیست بخدای نزدیک تر از افتقار بخدای.
و گفت: هرکه مدعی بود خایف نبود و هرکه خایف نبود امین نبود و هرکه امین نبود او را بر خزاین پادشاه اطلاع نبود.
و گفت: بوی صدق نیاید هرکه مداهنت کند غیر خود را و مداهنت با خود ریا بود.
و گفت: هرکه با مبتدع مداهنت کند حق تعالی سنت ازو ببرد و هرکه در روی مبتدعی بخندد حق تعالی نور ایمان ازو ببرد.
و گفت: هر حلال که از اهل معاصی خواهند که برگیرند آن بر ایشان حرام شود.
و گفت: مثل سنت در دنیا چون بهشتست در عقبی هرکه در بهشت شد ایمن شد از خوف بلا همچنین نیز هر که بر جاده سنت در عمل شد ایمن شد از بدعت و هوا.
و گفت: هرکه طعن کند در کسب در سنت طعن کرده است و هرکه در توکل طعن کند در ایمان طعن کرده است و درست نیاید کسب اهل توکل را مگر بر جاده سنت و هرکه نه اهل توکل است درست نیست کسب او مگر بر نیت تعاون یعنی معاونت کند تا دل خلق از وی فارغ بود.
و گفت: اگر توانی که بر صبر نشینی چنان کن و از آن قوم مباش که صبر برتو نشیند.
و گفت: اصل جمله آفتها اندکی صبر است برچیزها و غایت شکر عارف آنست که بداند که عاجز است از آنکه شکر او تواند گزارد یا بحد شکر تواند رسید.
و گفت: خدای را در هر روزی و هر ساعتی و هر شبی عطاهاست و بزرگترین عطا آنست که ذکر خویش ترا الهام کند.
و گفت: هیچ معصیت نیست بتر از فراموشی حق.
و گفت: هرکه بخواباند چشم خویش از حرام کرده خدای یک چشم زخم هرگز در جمله عمر بدو راه نیابد.
و گفت: حق تعالی هیچ مکانی نیافرید از دل مومن عزیزتر از بهر آنکه هیچ عطایی نداد خلق را از معرفت عزیزتر و عزیزترین عطاها بعزیزترین مکانها بنهند و اگر در عالم مکانی بودی از دل مومن عزیزتر معرفت خود را آنجا نهادی.
و گفت: عارف آنست که هرگز طعم وی نگردد هر دم خوش بوی تر بود.
و گفت: هیچ یاری ده نیست، الا خدای و هیچ دلیل نیست، الا رسول خدای و هیچ زاد نیست الا تقوی و هیچ عمل نیست مگر صبر برین پنج چیز که گفتیم.
و گفت: هیچ روز نگذرد که نه حق تعالی ندا کند که بنده من انصاف نمی‌دهی ترا یاد می‌کنم و تو مرا فراموش می‌کنی ترا بخود می‌خوانم و تو بدرگاه کسی دیگر می روی و من بلاها را از تو باز می‌دارم و تو بر گناه معتکف می‌باشی یا فرزند آدم فردا که بقیامت حاضر آئی چه عذر خواهی گفت؟
و گفت: حق تعالی خلق را بیافرید، گفت با من راز گویید اگر راز نگویید بمن نگرید و اگر این نکنید حاجت خواهید.
و گفت: دل هرگز زنده نشود تا نفس نمیرد.
و گفت: هرکه بر نفس خویش مالک شد عزیز شد و بر دیگران نیز مالک شد، چنانکه گفته اند پادشاه تن خود پادشاه هر تنی خصم تو با تو بر نیاید چو تو با خود برآمدی و هرکه را نفس او برو مالک شد ذلیل شد و اول جنایت صدیقان ساختن ایشان بود با نفس خویش.
و گفت: خدای را هیچ عبادت نکنند. فاضلتر از مخالفت هوا و نفس.
و گفت: هرکه نفس خود را نشاسد برای خداوند خویش را نشناسد برای نفس خویش.
و گفت: هرکه خدای را شناخت غرقه گشت در دریای اندوه و شادی.
و گفت: غایت معرفت حیرت است و دهشت.
و گفت: اول مقام معرفت آنست که بنده را یقین دهد در سر وی و جمله جوارح وی بدان یقین آرام گیرد، یعنی خاطره های بد از ضعف یقین بود.
و گفت: اهل معرفت خدای اصحاب اعرافند همه را بنشان او شناسند.
و گفت: صادق آن بود که خدای تعالی فریشتة بر وی گمارد که چون وقت نماز درآید بنده ای برگمارد تا نماز کند و اگر خفته شد بیدار کند.
و گفت: از توبه ؟ نومیدی بیش از آن بود که از توبة کفار و اهل معاصی.
و گفت: لااله الاالله لازم است خلق را اعتقاد بدان، بدل و اعتراف بدان، بزبان و وفا بدان بفعل.
و گفت: اول توبه اجابت است پس اقابت است پس توبه است پس استغفار اجابت بفعل بود و انابت بدل و توبه به نیت و استغفار از تقصیر.
و گفت: صوفی آن بود که صافی شود از کدر و پر شود از فکر و در قرب خدای منقطع شود از بشر و یکسان شود در چشم او خاک و زر.
و گفت: تصوف اندک خوردن است و با خدای آرام گرفتن و از خلق گریختن.
و گفت: توکل حال پیغمبرانست هر که در توکل حال پیغمبر دارد؛ گو سنت او فرومگذار.
و گفت: اول مقامی در توکل آنست که پیش خدای چنان باشی که مرده پیش مرده شوی تا چنانکه خواهد او را می‌گرداند و او را با هیچ ارادت نبود و حرکت نباشد.
و گفت: توکل درست نیاید الا به بذل روح و بذل روح نتواند کرد الا بترک تدبیر.
و گفت: نشان توکل سه چیز است: یکی آنکه سوال نکند و چون پدید آید نپذیرد و چون نپذیرفت بگذارد.
و گفت: اهل توکل را سه چیز دهند؛ حقیقت، یقین و مکاشفه غیبی و مشاهده قرب حق تعالی.
و گفت: توکل آنست که خدای را متهم نداری یعنی آنچه گفته است بتو رساند.
و گفت: توکل آنست که اگر چیزی بود و اگر نبود؛ در هر دو حال ساکن بود.
و گفت: توکل دل را بود که با خدای زندگانی کند بی علاقتی.
و گفت: جمله احوال را روئی است و قفایی مگر توکل را که همه روی است بی قفا.
معنی آنست که زهد و تقوی ازاجتناب دنیا بود مجاهده در مخالفت نفس و هوا بود علم و معرفت در دید و دانش اشیا بود، خوف و رجاء از لطف و کبریا بود تفویض و تسلیم در رنج و عنا بود. رضا بقضا بود و شکر بر نعما بود و صبر بر بلا بود و توکل بر خدا بود لاجرم توکل همه روی بی قفا بود اگر کسی گوید دوستی نیز همچین است که توکل بر خدای است گوییم، دوستی بر خدای نبود با خدای بود.
و گفت: دوستی دست بگردن طاعت کردن بود و از مخالفت دور بودن.
و گفت: هرکه خدای را دوست دارد عیش اورا دارد.
و گفت: حیا بلندتر است از خوف که حیا خاصگیانرا بود خوف علما را.
و گفت: عبودیت رضا دادن است به فعل خدای.
و گفت: مراقبت آنست که که از فوت دنیا نترسی و از فوت آخرت ترسی.
و گفت: خوف نر است و رجا ماده، و فرزند هردو ایمانست.
و گفت: در هر دل که کبر بود. خوف و رجا در آن قرار نگیرد.
و گفت: خوف دور بودن است از نواهی و رجا شتافتن است بادای اوامر وعلم رجا درست نیاید الا خایف را.
و گفت: بلندترین مثقام خوف آنست که بنده خایف بود تا در علم خدای تقدیر او بر چه رفته است مردی دعوی خوف می‌کرد. گفت: در سر تو بیرون از خوف قطعیت هیچ خوف هست؟ گفت: هست. گفت: تو خدای را نشناخته ای و از قطعیت او نترسیده ای.
و گفت: صبر انتظار فرج است از خدای تعالی.
و گفت: مکاشفه آنست که گفته اند لو کشف الغطا ما از ددت یقینا.
و گفت: فتوت متابعت سنت است.
و گفت: زهد در سه چیز است؛ یکی در ملبوس که آخر آن در مزبلها خواهد رسید و زهد در برادران که آن فراق خواهد بود و زهد د ر دنیا که آخر آن فنا خواهد شد.
و گفت: ورع ترک دنیا است و دنیا نفس است هرکه نفس خود را گرفت دشمن خدای گرفته است.
و گفت: سفر کردن از نفس بخدای صبر است.
و گفت: نفس از سه صفت خالی نیست یا کافر است یا منافق یا مرائی.
و گفت: نفس را شرهای بسیار است یکی از آن شرها آنست که بر فرعون آشکار کرد و جز بفرعونی آشکارا نکند و آن دعوی خدائیست.
و گفت: انس بکسی گیر که بنزدیک اوست هرچه ترا می‌باید.
و گفت: حق تعالی قرب نداد ابرار را بخیرات و قرب داد بیقین.
و گفت: روغن نگاه دارید تا عقلتان زیادت شود که هرگز خدای را هیچ دلی ناقص عقل درنیافته است.
و گفت: تجلی بر سه حال است؛ تجلی ذات و آن مکاشفه است و تجلی صفات و آن موضع نور است و تجلی حکم ذات و آن آخرت است و ما فیها.
پرسیدند از انس. گفت: انس آن است که اندامها انس گیرد به عقل و عقل انس گیرد به علم و علم انس گیرد به بنده و بنده انس گیرد به خدای.
و پرسیدند از ابتداء احوال و نهایت آن، گفت: ورع اول زهد است و زهد اول توکل وتوکل اول درجه عارف و معرفت اول قناعت است و قناعت ترک شهوات و ترک شهوات اول رضاست و رضا اول موافقت است.
پرسیدند چه چیز سخت تر بود بر نفس؟ گفت: اخلاص، زیرا که نفس را در اخلاص هیچ نصیبی نیست.
و گفت: اخلاص اجابت است هر که را اجابت نیست اخلاص نیستپرسیدند از اخلاص گفت اخلاص آنستکه چنانکه دین را از خدای گرفته به هیچ کس دیگر ندهی جز بخداوند.
گفتند: ما را وصف صادقان کن.
گفت: شما اسرار صادقان بیارید تا من شما را خبر دهم از وصف صادقان.
گفتند: مشاهدت چیست؟
گفت: عبودیت.
گفتند: عاصیانرا انس بود.
گفت: نه و نه هرکه اندیشه معصیت کند.
گفتند: به چه چیز بدان ثواب رسد؟
گفت: که نماز شب کند بدانکه روز جنایت نکند.
گفتند: مردی می‌گوید که من همچون درم حرکت نکنم تا وقت که مرا حرکت بدهند.
گفت: این سخن نگوید مگر دو تن یا صدیقی یا زندیقی.
گفتند: در شبانروزی یکبار طعام خوردن چگویی؟
گفت: خوردن صدیقان بود.
گفتند: دوبار؟
گفت: خوردن مومنان بود.
گفتند: سه بار؟
گفت بگو تا آخری بکند تا چون ستور می‌خوری.
پرسیدند از خوی نیک.
گفت: کمترین حالش بارکشی و مکافات بدی ناکردن واو را آمرزش خواستن و بر او بخشودن و گفت: روی آوردن بندگان به خدای زهد است.
پرسیدند: به چه چیز اثر لطف خود به بنده آورد؟
گفت: چون در گرسنگی و بیماری و بلا صبر کند الا ماشاالله.
پرسیدند: از کسی که روزهای بسیار هیچ نمی‌خورد کجا می‌شود آن آتش گرسنگی او؟
گفت: آن نار را نور بنشاند و گفت: گرسنگی را سه منزل است یکی جوع طبع و این موضع عقل است و جوع موت است و این موضع فساد است و جوع شهوت است و این موضع اسراف است.
پرسیدند: که تو به چیست؟
گفت: آنکه گناه فراموش کنی.
مرد گفت توبه آنست که گناه فراموش نکنی.
سهل گفت: چنین نیست که تو دانسته ای که ذکر جفا در ایام وفا جفا بود. یکی گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: رستگاری تو در چهارچیز است. ناخورانی و بی خوابی و تنهایی و خاموشی.
گفت: خواهم که با تو صحبت دارم.
گفت: چون از ما یکی میرد با که صحبت داری؟
اکنون خود با او دار. و گفت: اگر تو از سباع می‌ترسی با من صحبت مدار.
گفتند: می‌گویند شیر بزیارت تو می‌آید.
گفت: آری سگ بر سگ آید.
گفتند: درویش کی برآساید؟
گفت: آنگاه که خود را جز آن وقت نبیند که در وی بود.
گفتند: از جمله خلایق با کدام قوم صحبت داری؟
گفت: با عارفان از جهت آنکه ایشان هیچ چیز را بسیار نشمرند و هر فعلی که رود آن بنزدیک ایشان تاویلی بود. لاجرم ترا در کل احوال معذور دارند. مناجات اوست که گفت الهی مرا یاد کردی و من کس نه و اگر من ترا یاد کنم چون من کس نه مرا این شادی بس نه و از من ناکس تر نه و سهل بن عبدالله واعظی حقیقی بود و خلقی بسبب او براه بازآمدند و آن روز که وفات او نزدیک رسید چهارصد مرد مرید داشت آن مردان مرد بر سر بالین او بودند.
گفتند: بر جای تو، که نشیند و بر منبر تو که سخن گوید؟
گبری بود که او را شاددل گبر گفتند ی، پیر، چشم باز کرد و گفت بر جای من شاددل نشیند.
خلق گفتند: مگر این پیر را عقل تفاوت کرده است، کسی را که چهارصد مرد عالم دین دار شاگرد دارد او گبری را بر جای خود نصب کند؟
او گفت: شور در باقی کنید بروید و آن شاددل را بنزد من آرید.
بیاوردند چون نظر شیخ بر شاددل افتاد گفت: چون روز سوم از وفات من بگذرد بعد از نماز دیگر بر منبر رو و بجای من بنشین و خلق را سخن بگوی و وعظ کن.
شیخ این بگفت و درگذشت.
روز سوم بعد از نماز دیگر چندان مردم جمع شدند، شاددل بیامد و بر منبر شد و خلق نظاره می‌کردند تا خود این چیست؟ گبری و کلاه گبری بر سر و زناری بر میان بسته. گفت: مهتر شما، مرا بشما رسول کرده است و مرا گفت یا شاددل گاه آن بیامد که زنار گبر ببری؟
گفت: اکنون بریدم و کارد بر نهاد و زنار را ببرید و گفته است که گاه آن نیامد که کلاه گبری از سر بنهی؟
گفت اینک نهادم و گفت: اشهد ان لا الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله. پس گفت شیخ گفته است که بگوی که این پیر شما بود و استاد شما بود نصیحت کرد و نصیحت استاد خود پذیرفتن شرط هست. اینک شاددل زنار ظاهر ببرید اگر خواهید که ما را بقیامت ببینید بجوانمردی بر شما که همه زنارهای باطن راببرید. این بگفت قیامتی از آن قوم برآمد و حالاتی عجب ظاهر شد. نقلست که آن روز که جنازه شیخ برداشتند خلق بسیار زحمت می‌کردند. جهودی بود هفتاد ساله چون بانگ و جلبه شنود، بیرون آمد تا چیست؟ چون جنازه برسید، آواز برآورد که ای مردمان آنچه من می‌بینم شما می‌بینید. فرشتگان از آسمان فرو می‌آیند و خویشتن بر جنازه او می‌مالند در حال کلمه شهادت گفت و مسلمان شد. ابوطلحه بن مالک گفت که سهل آن روز که در وجود آمد روزه دار بود و آن روز که برفت هم روزه دار بود و بحق رسید روزه ناگشوده. نقلست که سهل روزی نشسته بود با یاران مردی آنجا بگذشت سهل گفت این مرد سری دارد تا بنگریستند مرد رفته بود.
چون سهل وفات کرد مریدی برسر گور وی نشسته بود. آن مرد بگذشت مرید گفت: خواجه این پیر که درین خاکست گفته است که تو سری داری بحق. آن خداوند که ترا این سر داده است که چیزی بما نمایی. آن مرد بگورستان سهل اشارت کرد که ای سهل بگوی. سهل در گور بآواز بلند بگفت: لااله الا الله وحده لا شریک له. گفت: می‌گویند که هرکه اهل لااله الاالله بود او را تاریکی گور نبود، راست است یا نه؟
سهل از گور آواز داد و گفت راست است. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر معروف کرخی رحمةالله علیه
آن همدم نسیم وصال، آن محرم حریم جمال، آن مقتدای صدر طریقت، آن رهنمای راه حقیقت، آن عارف اسرار شیخی، قطب وقت، معروف کرخی رحمةالله علیه، مقدم طریقت بود و مقدم طوایف بود و مخصوص بانواع لطایف بود و سید محبان وقت بود و خلاصه عارفان عهد بود بلکه اگر عارف نبودی معروف نگشتی کرامت و ریاضت او بسیار و در فتوت و تقوی آیتی بود و عظیم لطفی و قربی تمام داشته است و در مقام انس و شوق بغایت بوده است و مادر و پدرش ترسا بودند وی را بر معلم فرستادند استادش گفت: بگوی خدا ثالث و ثلاثه گفت نی، بل هو الله الواحد هرچند که می‌گفت که بگوی خدای سه است او می‌گفت یکی هرچند استاد بزدش سود نداشت یکبار سخت زدش، معروف بگریخت و بیش نیافتندش مادر و پدرش گفتندی کاشکی بیامدی و هردینی که او بخواستی ما موافقت او کردمانی. وی برفت و بردست علی بن موسی الرضا مسلمان شد. بعد از چند گاه، روزی بدر خانه پدر رفت. در خانه بکوفت گفتند کیست؟ گفت: معروف. گفتند بر کدام دینی؟ گفت بر دین محمد رسول الله. مادر و پدرش در حال مسلمان شدند آنگاه بداود طائی افتاد و بسیار ریاضت کشید و بسی عبادت و مجاهده بجای آورد و چندان در صدق قدم زد که مشارالیه گشت. محمد بن منصور الطوسی گوید بنزدیک معروف بودم در بغداد اثری بر روی او دیدم. گفتم دی بنزدیک تو بودم این نشان نبود، این چیست؟
گفت: چیزی که ترا چاره است مپرس و پرس از چیزی که ترا بکار آید؟
گفتم: بحق معبود که بگوی.
گفت: دوش نماز می‌کردم و خواستم که به مکه روم و طوافی کنم بسوی زمزم رفتم تا آب خورم پای من بلغزید و روی بدان درآمد. این نشان آنست. نقلست که بدجله رفته بود بطهارت و مصحف و مصلا در مسجد بنهاد پیرزنی درآمد و برگرفت و می‌رفت معروف از پی او می‌رفت تا بدو رسید با وی سخن گفت سر در پیش افکند تا چشم بر وی نیفتد، گفت هیچ پسرک قرآن خوان داری گفت نی، گفت مصحف بمن ده، مصلی ترا. آن زن از حلم او بشگفت ماند و هردو آنجا بنهاد. معروف گفت مصلی ترا حلال بگیر. آن زن از شرم و خجالت آن بشتافت برفت.
نقلست که یک روز با جمعی می‌رفت جماعتی جوانان می‌آمدند و فساد می‌کردند تا بلب دجله رسیدند یاران گفتند یا شیخ دعا کن تا حق تعالی این جمله را غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود.
معروف گفت: دستها بردارید.
پس گفت الهی چنانکه درین جهان عیش شان خوش داری در آن جهان شان عیش خوش ده. اصحاب بتعجب بماندند. گفتند: خواجه ما سر این دعا نمی دانیم! گفت: آنکس که با او می‌گویم می‌داند. توقف کنید که هم اکنون سر این پیدا آید آن جمع چون شیخ بدیدند رباب بشکستند و خمر بریختند و لرزه بر ایشان افتاد و در دست و پای شیخ افتادند و توبه کردند.
شسیخ گفت دیدید که مراد جمله حاصل شد، بی غرق و بی آنکه رنجی بکسی رسید.
نقلست که سری سقطی گفت: روز عید معروف را دیدم گه دانه خرما برچید گفتم این را چه می کنی گفت این کودک را دیدم که می‌گریست.
گفتم: چرا می‌گریی؟
گفت: من یتیمم نه پدر دارم و نه مادر، کودکان دیگر را جامه هاست و من ندارم و ایشان جوز دارند و من ندارم. این دانه ها از بهر آن می‌چینم تا بفروشم و ویرا جوز خرم تا برود و بازی می کند.
سری گفت این کار من کفایت کنم و دل ترا فارغ کنم کودک را بردم و جامه درو پوشیدم و جور خریدم و دل وی شاد کردم در حال نوری دیدم که در دلم پدید آمد و حالم از لونی دیگر شد.
نقلست که روزی معروف را مسافری رسید در خانقاه و قبله را نمی‌دانست روی بسوئی دیگر کرد و نماز کرد. چون وقت نماز درآمد، اصحاب روی سوی قبله کردند و نماز کردند آن مسافر خجل شد. گفت: آخر مرا چرا خبر نکردید؟ شیخ گفت: ما درویشیم و درویش را با تصوف چه کار؟
آن مسافر را چندان مراعات کرد که صفت نتوان کرد.
نقلست که معروف را خالی بود که والی شهر بود. روزی بجایی خراب می‌گذشت. معروف را دید آنجا نشسته و نان می‌خورد و سگی در پیش وی، و او یک لقمه در دهان خود می‌نهاد و یک لقمه در دهان سگ.
خال گفت: شرم نمی‌داری که با سگ نان می‌خوری؟
گفت: از شرم نان می‌دهم بدرویش.
پس سر برآورد و مرغی را از هوا بخواند مرغ فرود آمد و بر دست وی نشست وبه پر خود سر و چشم او را می‌پوشید. معروف گفت: هرکه از خدا شرم دارد همه چیز ازو شرم دارد در حال، خال خجل شد.
نقلست که یکی روز طهارت بشکست در حال تیمم کرد گفتند اینک دجله، تیمم چرا می‌کنی؟
گفت: تواند بود که تا آنجا برسم نمانده باشم. نقلست که یکبار شوق بر وی غالب شد ستونی بود برخاست و آن ستون را در کنار گرفت وچندان بفشرد که بیم آن بود که آن ستون پاره شود و او را کلماتی است عالی. گفت علامت جوانمرد سه چیز است یکی وفا بی خلاف. دوم ستایش بی خود. سوم عطائی بی سوال.
گفت: علامت دوستی خدای آن بود که او را مشغول دارد به کاری که سعادت وی در آن بودو نگاه دارد از مشغولئی که او را بکار نیاید و گفت: علامت گرفت خدای در حق کسی آن بود که او را مشغول کند بکار نفس خویش بچیزی که او را بکار نیاید و گفت علامت اولیای خدای سه چیز است، اندیشه ایشان از خدای بود و قرار ایشان با خدای بود و شغل ایشان در خدای بود.
و گفت: چون حق تعالی به بنده ای خیری خواهد داد در عمل خیر بر وی بگشاید و در سخن بر وی ببندد و سخن گفتن مرد در چیزی که بکار نیاید علامت خذلان است و چون بکسی شری خواهد برعکس این بود.
و گفت: حقیقت وفا بهوش آمدن سر است و از خواب غفلت و فارغ شدن اندیشه است از فضول آفت.
و گفت: چون خدای تعالی بکسی خیری خواهد داد برو بگشاید در عمل و در بندد بر وی در کسل.
و گفت: طلب بهشت بی عمل گناه است و انتظار شفاعت بی نگاه داشت سنت نوعی است از غرور و امید داشتن رحمت در نافرمان برداری جهلست و حماقت و گفتند: تصوف چیست؟
گفت: گرفتن حقایق و گفتن بدقایق و نومید شدن ا زآنچه هست در دست خلایق و گفت هرکه عاشق ریاست است هرگز فلاح نیابد.
و گفت: من راهی می‌دانم به خدای آنکه از کسی چیزی نخواهی و هیچت نبود که کسی از تو چیزی خواهد.
و گفت: چشم فرو خوابانید. اگر همه از نری بود و ماده ای.
و گفت: زبان از مدح نگاه دارید چنانکه از ذم نگاه دارید و سوال کردند که به چه چیز دست یابیم بر طاعت؟ گفت: بدانکه دنیا از دل خود بیرون کنید که اگر اندک چیزی از دنیا در دل شما آید هر سجده که کنید آن چیز را کنید و سوال کردند از محبت.
گفت: محبت نه از تعلیم خلق است که محبت از موهبت حق است و از فضل او و گفت: عارف را اگر هیچ نعمتی نبود او خود در همه نعمتی بود.
نقلست که یک روز طعامی خوش می‌خورد او را گفتند چه می‌خوری؟ گفت: من مهمانم آنچه مرا دهند آن خورم با این همه یک روز نفس را می‌گفت ای نفس خلاص ده مرا تا تو نیز خلاص یابی و ابراهیم یکبار او را وصیتی خواست.
گفت: توکل کن تا خدای با تو بهم بود و انیس تو بود و بازگشت بود که از همه برو شکایت کنی که جمله خلق نه ترا منفعت تواند رسانیدو نه مضرت دفع توانند کرد و گفت:
التماسی که کنی از آنجا کن که جمله درمانها نزدیک اوست و بدانکه هرچه بتو فرومی آید رنجی یا بلائی یا فاقة، یقین می‌دان که فرج یافتن از آن در نهان داشتن است و کسی دیگر گفت مرا وصیتی کن.
گفت: حذر کن از آنکه خدای ترا می‌بیند و تو در شیوه مساکین نباشی.
سری گفت: معروف مرا گفت: چون ترا بخدای حاجتی بود سوگندش بده بگوی یارب بحق معروف کرخی که حاجت من روا کنی تا حالی اجابت افتد.
نقلست که شیعه یک روز بر در رضا رضی الله عنه مزاحمت کردند و پهلوی معروف کرخی را بشکستند بیمار شد، سری سقطی گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: چون من بمیرم پیراهن مرا بصدقه ده که من می‌خواهم که از دنیا بیرون روم برهنه باشم چنانکه از مادر برهنه آمده ام لاجرم در تجرید همتا نداشت و از قوت تجرید او بود که بعد از وفات او خاک او را تریاک مجرب می‌گویند بهر حاجت که بخاک او روند حق تعالی روا گرداند. پس چون وفات کرد از غایت خلق و تواضع او بود که همه ادیان در وی دعوی کردند جهودان و ترسایان و مومنان هر یک گروه گفتند که وی از ما است خادم گفت:
که او گفته است که هرکه جنازه مرا از زمین تواند داشت من از آن قومم. ترسایان نتوانستند، جهودان نتوانستند برداشت، اهل اسلام بیامدند برداشتند و نماز کردند و باز هم آنجا او را بخاک کردند.
نقلست که یک روز روزه دار بود و روزه بنماز دیگر رسیده بود در بازار می‌رفت سقائی می‌گفت که رحم الله من شرب. خدای بر آنکس رحمت کند که ازین آب بخورد بگرفت و بخورد.
گفتند نه که روزه دار بودی؟
گفت: آری لکن بدعا رغبت کردم. چون وفات کرد او را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد؟
گفت: مرا در کار دعای، سقا کرد و بیامرزید محمد بن الحسین رحمةالله علیه گفت: معروف را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد؟
گفت: بیامرزید.
گفتم: بزهد و ورع؟ گفت نی، بقبول یک سخن که از پسر سماک شنیدم بکوفه گفت هر که بجملگی بازگردد خدای برحمت بدو باز گردد و همه خلق را بدو باز گرداند سخن او در دل من افتاد بخدای بازگشتم و ازجمله شغلها دست بداشتم مگر خدمت علی بن موسی الرضا و این سخن او را گفتم گفت:
اگر پند پذیری این ترا کفایت است. سری گفت:
معروف را بخواب دیدم در زیر عرش ایستاده چشم فراخ و پهن باز کرده چون والهی مدهوش و از حق تعالی ندا می‌رسید به فرشتگان که این کیست؟
گفتند بارخدایا تو داناتری؟
فرمان آمد که معروفست که از دوستی ما مست و واله گشته است و جز بدیدار ما بهوش بازنیاید و جز بلقاء ما از خود خبر نیابد.
رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر سری سقطی قدس الله روحه
آن نفس کشته مجاهده، آن دل زنده مشاهده، آن سالک حضرت ملکوت، آن شاهد عزت جبروت، آن نقطه دایره لانقطی، شیخ وقت، سری سقطی رحمةالله علیه، امام اهل تصوف بود و در اصناف علم بکمال بود و دریای اندوه و درد بود و کوه حلم و ثبات بود و خزانه مروت و شفقت بود و در رموز و شارات اعجوبه بود و اول کسی که در بغداد سخن حقایق و توحید گفت او بود و بیشتر از مشایخ عراق مرید وی بودند و خال جنید بود و مرید معروف کرخی بود و حبیب راعی را دیده بود و در ابتدا در بغداد نشستی دکانی داشت و پرده از در دکان درآویخته بود و نماز کردی هر روز چندین رکعت.نماز کردی یکی از کوه لکام بیامد به زیارت وی و پرده از آن در برداشت و سلام گفت و سری را گفت فلان پیر از کوه لکام ترا سلام گفت.
سری گفت: وی در کوه ساکن شده است پس کاری نباشد مرد باید که در میان بازار بحق مشغول تواند بود چنانکه یک لحظه از حق تعالی غایب نبود.
نقلست که در خرید و فروخت جز ده نیم سود نخواستی، یکبار بشصت دینار بادام خرید.
بادام گران شد دلال بیامد و گفت: بفروش.
گفت: به چند دینار؟
گفت: به شصت و سه دینار.
گفت: بهاء بادام امروز نود دینار است.
گفت: قرار من اینست که هر ده دینار نیم دینار بیش نستانم من عزم خود نقض نکنم.
دلال گفت: من نیز روا ندارم که کالای توبکم بفروشم نه دلال فروخت و نه سری روا داشت در اول سقط فروشی کردی.
یک روز بازار بغدد بسوخت. اورا گفتند بازار بسوخت. گفت: من نیز فارغ گشتم. بعد از آن نگاه کردند و دکان او نسوخته بود چون آن چنان بدید آنچه داشت بدرویشان بداد و طریق تصوف پیش گرفت.
ازو پرسیدند: که ابتداء حال تو چگونه بود؟
گفت: روزی حبیب راعی بدکان من برگذشت من چیزی بدو دادم که بدرویشان بده.
گفت: جزاک الله و آن روز این دعا بگفت
دنیا بر دل من سرد شد. تا روز دیگر معروف کرخی می‌آمد کودکی یتیم با او همرا ه، گفت این کودک را جامه کن من جامه کردم.
معروف گفت: خدای تعالی دنیا را بر دل تو دشمن گرداند و ترا ازین شغل راحت دهاد. من بیکبارگی از دنیا فارغ آمدم از برکات دعای معروف و کس در ریاضت آن مبالغت نکرد که او تا بحدی که جنید گفت هیچکس را ندیدم در عبادت کاملتر از سری که نود و هشت سال بر او بگذشت که پهلو بر زمین ننهاد، مگر در بیماری مرگ و گفت چهل سالست تا نفس از من گز و انگبین می‌خواهد و من ندادمش.
و گفت: هر روزی چند کرت در آینه بنگرم از بیم آنکه نباید که از شومی گناه رویم سیاه شده باشد.
و گفت: خواهم که آنچه بر دل مردمان است بر دل من هستی از اندوه تا ایشان فارغ بودندی از اندوه.
و گفت: اگر برادری بنزدیک من آید و من دست بمحاسن فرود آرم ترسم که نامم را در جریده منافقان ثبت کنند و بشر حافی گفت: من از هیچ کس سوال نکردمی مگر از سری که زهد او را دانسته بودم که شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود.
وجنید گفت: یک روز بر سری رفتم می‌گریست.
گفتم: چه بوده است؟
گفت: در خاطرم آمد که امشب کوزه ای را بر آویزم تا آب سرد شود.
در خواب شدم حوری را دیدم گفتم: تو از آن کیستی؟
گفت: از آن کسی که کوزه برنیاویزد تا آب خنک شود و آن حور کوزه مرا بر زمین زد. اینک بنگر جنید گفت: سفالهای شکسته دیدم تا دیرگاه آن سفالها آنجا افتاده بود.
جنید گفت: شبی خفته بودم بیدار شدم سر من تقاضا کرد که بمسجد شونیزیه رو پس برفتم شخصی دیدم هایل بترسیدم. مرا گفت: یا جنید از من می‌ترسی؟
گفتم: آری.
گفت: اگر خدایرا بسزا بشناخته ای جز از وی نترسیدی.
گفتم: تو کیستی؟
گفت: ابلیس.
گفتم: می‌بایستی که ترا دیدمی.
گفت: آن ساعت که از من اندیشیدی از خدای غافل شدی و ترا خبر نی، مراد از دیدن من چه بود؟
گفتم: خواستم تا پرسم که ترا بر فقرا هیچ دست باشد؟
گفت: نی،
گفتم: چرا؟
گفت: چون خواهم که بدنیا بگیرمشان بعقبی گریزند و چون خواهم که بعقبی بگیرمشان بمولی گریزند و مرا آنجا راه نیست.
گفتم: اگر بر ایشان دست نیابی ایشانرا هیچ بینی؟
گفت: بینم. آنگاه که در سماع و وجد افتند بینمشان که از کجا می‌نالند این بگفت و ناپدید شد.
چون بمسجد درآمدم سری را دیدم سر بر زانو نهاده سر برآورد و گفت: دروغ می‌گوید آن دشمن خدای که ایشان از آن عزیزترند که ایشان بابلیس نماید.
جنید گفت: با سری بجماعتی از مخنثان برگذشتم بدل من درآمد که حال ایشان چون خواهد بود؟
سری گفت: هرگز بدل من نگذشته است که مرا بر هیچ آفریده فضل است در کل عالم.
گفتم: یا شیخ نه بر مخنثان خود را فضل نهاده ای.
گفت: هرگز نی.
جنید گفت: بنزدیک سری درشدم ویرا دیدم متغیر،
گفتم: چه بوده است؟
گفت: پرئی از پریان بر من آمد. و سوال کرد که حیاء چه باشد؟ جواب دادم آن پری آب گشت. چنین که می‌بینی.
نقلست که سری خواهری داشت دستوری خواست که این خانه ترا بروبم. دستوری نداد.
گفت: زندگانی من کراء این نکند تا یک روز درآمد پیرزنی را دید که خانه وی می‌رفت.
گفت: ای برادر مرا دستوری ندادی تا خدمت تو کردمی. اکنون نامحرمی آورده ای.
گفت: ای خواهر دل مشغول مدار، که این دنیا است که در عشق ما سوخته است. و از ما محروم بود، اکنون از حق تعالی دستوری خواست تا از روزگار ما نصیبی بود او را جاروب حجره ما بدو دادند.
یکی از بزرگان می‌گوید چندین مشایخ را دیدم هیچ کس را بر خلق خدای چنان مشفق نیافتم که سری را.
نقلست که هرکه سلامش کردی روی ترش کردی و جواب گفتی از سر این پرسیدند.
گفت: پیغامبر صلی الله علیه و علی آله و سلم، گفته است که هرکه سلام کند بر مسلمانی صد رحمت فرود آید. نود آنکس را بود که روی تازه دارد من روی ترش کرده ام تا نود رحمت او را بود.
اگر کسی گوید این ایثار بود و درجه ایثار از آنچه او کرد زیادت است. پس چگونه او را به از خود خواسته باشد. گویم نحن نحکم بالظاهر روی ترش کردن را بظاهر حکم توانی کردن اما بر ایثار حکم نمی‌توان کردن یا از سر صدق بود یا نبود از سر اخلاص بود یا نبود لاجرم آنچه بظاهر بدست او بود بجای آورد.
نقلست که یکبار یعقوب علیه السلام را بخواب دید. گفت: ای پیغامبر خدای این چه شور است که از بهر یوسف در جهان انداخته ای؟
چون ترا بر حضرت بار هست حدیث یوسف را بباد برده. ندائی بسر او رسید که یا سری دل نگاه دار و یوسف را بوی نمودند نعره ای بزد و بیهوش شد و سیزده شبانروز بی عقل افتاده بود. چون بعقل باز آمد. گفتند: این جزای آنکس است که عاشقان درگاه ما را ملامت کند.
نقلست که کسی پیش سری طعامی آورد و گفت: چند روز است نان نخورده ای؟
گفت: پنج روز.
گفت: گرسنگی تو گرسنگی بخل بوده است گرسنگی فقر نبوده است.
نقلست که سری خواست که یکی از اولیا را بیند. پس باتفاق یکی را بر سر کوهی بدید چون بوی رسید، گفت: السلام علیک تو کیستی؟
گفت: او.
گفت: تو چه می‌کنی؟
گفت: او.
گفت: تو چه می‌خوری؟
گفت: او.
گفت: این که می‌گویی او، ازین خدای را می‌خواهی؟ این سخن بشنید نعره ای بزد و جان بداد.
نقلست که جنید گفت: سری مرا روزی از محبت پرسید.
گفتم: گروهی گفتند موافقت است و گروهی گفتند اشارت است و چیزهای دیگر گفته است. سری پوست دست خویشرا بگرفت و بکشید پوست از دستش برنخاست. گفت: بعزت او که اگر گویم این پوست از دوستی او خشک شده است راست گویم و از هوش بشد و روی او چون ماه گشت.
نقلست که سری گفت بنده بجایی برسد در محبت که اگر تیری یا شمشیری بر وی زنی خبر ندارد و از آن خبر بود اندر دل من تا آنگاه که آشکارا شد که چنین است.
سری گفت: چون خبر می‌یابم که مردمان بر من می‌آیند تا از من علم آموزند دعا گویم، یارب تو ایشانرا علمی عطا کن که مشغول گرداند تا من ایشانرا بکار نیایم که من دوست ندارم که ایشان سوی من آیند.
نقلست که مردی سی سال بود تا در مجاهده ایستاده بود.
گفتند: این بچه یافتی؟
گفت: بدعاء سری.
گفتند: چگونه؟
گفت: روزی بدر سرای او شدم و در بکوفتم. او در خلوتی بود. آواز داد که کیست؟
گفتم: آشنا.
گفت: اگر آشنا بودی مشغول او بودی و پروای مات نبود ی. پس گفت: خداوندا بخودش مشغول کن چنانکه پروای هیچ کسش نبود.
همین که این دعا گفت: چیزی بر سینه من فرود آمد و کار من بدینجا رسید.
نقلست که یک روز مجلس می‌گفت. یکی از ندیمان خلیفه می‌گذشت. نام او احمد یزید کاتب بود با تجملی تمام و جمعی خادمان و غلامان گرد او درآمده. گفت: باش تا بمجلس این مرد رویم که نباید رفت، بس دلم آنجا بگرفت. پس به مجلس سری رفت و بنشست و بر زبان سری رفت که در هجده هزار عالم هیچ کس نیست از آدمی ضعیف تر و هیچ کس از انواع خلق خدای در فرمان خدای چنان عاصی نشود که آدمی که اگر نیکو شود چنان نیکو شود که فرشته رشک برد از حالت او و اگر بد شود چنان بد شود که دیو را ننگ آید از صحبت او، عجب از آدمی بدین ضعیفی که عاصی شود در خدای بدین بزرگی این تیری بود که از کمان سری جدا شد بر جان احمد آمد.
چندان بگریست که از هوش بشد. پس گریان برخاست و بخانه رفت و آن شب هیچ نخورد و سخن نگفت. دیگر روز پیاده به مجلس آمد اندوهگین و زرد روی چون مجلس بآخر رسید، برفت بخانه. روز سوم پیاده تنها بیامد. چون مجلس تمام شد پیش سری آمد و گفت: ای استاد آن سخن تو مرا گرفته است و دنیا بر دل من سرد گردانیده ای. می‌خواهم که از خلق عزلت گیرم و دنیا را فرو گذارم. مرا بیان کن راه سالکان.
گفت: راه طریقت خواهی یا راه شریعت؟
راه عام خواهی یا راه خاص یا هر دو؟
گفت هر دو را بیان کن.
گفت: راه عام آنست که پنج نماز پس امام نگاه داری و زکوة بدهی. اگر مال باشد از بیست دینار نیم دینار و راه خاص آنست که همه دنیا را پشت پای زنی و به هیچ از آرایش وی مشغول نشوی اگر بدهند قبول نکنی و تو دانی اینست این دو راه پس از آنجا برون آمد و روی به صحرائی نهاد. چون روزی چند برآمد، پیرزنی موی کنده و روی خراشیده بیامد نزدیک سری، گفت: ای امام مسلمانان فرزندکی داشتم جوان و تازه روی به مجلس تو آمد خندان و خرامان و بازگشت گریان و گدازان. اکنون چند روزیست تا غایب شده است و نمی‌دانم که کجاست!
دلم در فراق او بسوخت. تدبیر این کار من بکن از بس زاری که کرد سری را رحم آمد، گفت: دل تنگی مکن که جز خیر نبود. چون بیاید من ترا خبر دهم که وی ترک دنیا گفته است و اهل دنیا را مانده، تایب حقیقی شده است.
چون مدتی برآمد شبی احمد بیامد سری خادم را گفت: برو و پیرزن را خبر ده. پس سری احمد را دید زردروی شده و نزار گشته و بالای سرش دوتا گشته.
گفت: ای استاد مشفق چنانکه مرا درراحت افکندی و از ظلمات برهانیدی، خدای ترا راحت دهاد، و راحت دو جهانی ترا ارزانی داراد. ایشان درین سخن بودند که مارد احمد و عیال او بیامدند و پسرکی خرد داشت و بیاوردند چون مادر را چشم بر احمد افتاد و آن حال بدید، که ندیده بود، خویشتن در کنار او افکند و عیال نیز بیکسوی زاری کرد و پسرک می‌گریست. خروشی از همه برآمد. سری گریان شد. بچه خویشتن را در پای او انداخت. هرچند کوشیدند تا او را بخانه برند البته سود نداشت.
گفت: ای امام مسلمانان چرا ایشان را خبر کردی که کار مرا بزیان خواهند آورد!
گفت: مادرت بسیار زاری کرده بود من از وی پذیرفته ام. پس احمد خواست که بازگردد. زن گفت: مرا بزندگی بیوه کردی و فرزندان یتیم کردی. آن وقت که ترا خواهد من چکنم؟
لاجرم پسر را با خود برباید گرفت.
گفت: چنین کنم فرزند را.
آن جامه نیکو از وی بیرون کرد و پاره گلیم بر وی انداخت و زنبیل در دست او نهاد و گفت روان شو.
مادر چون آن حال بدید گفت: من طاقت این کار ندارم. فرزند را درربود.
احمد زن را گفت: ترا نیز وکیل خود کردم اگر خواهی پای ترا گشاده کنم. پس احمد بازگشت و روی به صحرا نهاد تا سالی چند بر آمد شبی نماز خفتن بودکه کسی روی بخانقاه سری نهاد و درآمد و گفت: مرا احمد فرستاده است می‌گوید که کار من تنگ درآمده است مرا دریاب.
شیخ برفت احمد را دید در گورخانه ای برخاک خفته و نفس بلب آمده و زبان می‌جنبانید. گوش داشت می‌گفت: لمثل هذا فلیعمل العالمون. سری سر وی برداشت و از خاک پاک کرد و بر کنار خود نهاد احمد چشم باز کرد. شیخ را دید. گفت: ای استاد بوقت آمدی که کار من تنگ درآمده است. پس نفس منقطع شد. سری گریان روی بشهر نهاد تا کار او بسازد خلقی را دید که از شهر بیرون می‌آمدند، گفت: کجا می‌روید؟
گفتند: خبر نداری که دوش از آسمان ندائی آمد که هرکه خواهد که بر ولی خاص خدای نماز کند گو بگورستان شو نیزیه روید و نفس وی چنین بود که مریدان چنان می‌خواستند و اگر خود از وی جنید خاست تمام بود و سخن اوست که ای جوانان کار بجوانی کنید پیش از آنکه به پیری رسید که ضعیف شوید و در تقصیر بمانید، چنین که من مانده ام و این وقت که این سخن گفت، هیچ جوان طاقت عبادات او نداشت و گفت: سی سالست که استغفار می‌کنم از یک شکر گفتن. گفتند: چگونه؟
گفت بازار بغداد بسوخت. اما دکان من نسوخت مرا خبر دادند. گفتم: الحمدلله از شرم آنکه خود را به از برادران مسلمان خواستم و دنیا را حمد گفتم از آن استغفار می‌کنم و گفت اگر یک حرف از وردی که مراست فوت شود هرگز آنرا قضا نیست و گفت دور باشید از همسایگان توانگر و قرایان بازار و عالمان امیران.
و گفت: هرکه خواهد که به سلامت بماند دین او و براحت رساند دل او و تن او و اندک شود غم او، گو از خلق عزلت کن که اکنون زمان عزلت است و روزگار تنهایی.
و گفت: جمله دنیا فضولست مگر پنج چیز؛ نانی که سد رمق بود، آبی که تشنگی ببرد، جامه ای که عورت بپوشد، خانه ای که در آنجا تواند بود و علمی که بدان کار می‌کنی.
و گفت: هر معصیت که از سبب شهوت بود امید توان داشت به آمرزش آن و هر معصیت که آن بسبب کبر بود امید نتوان داشت به آمرزش آن زیرا که معصیت ابلیس از کبر بود و زلت آدم از شهوت.
و گفت: اگر کسی در بستانی بود که درختان بسیار باشد بر هر برگ درختی مرغی نشسته و بزبانی فصیح می‌گویند السلام علیک یا ولی الله. آنکس که نترسد که آن مکر است و استدراج بر وی بیابد ترسید.
و گفت: علامت استدراج کوریست از عیوب نفس.
و گفت: مکر قولی است بی عمل.
و گفت: ادب ترجمان دلست.
و گفت: قوی ترین قوتی آنست که بر نفس خود غالب آیی و هرکه عاجز آید از ادب نفس خویش از ادب غیری عاجز تر بود هزار بار.
و گفت: بسیارند جمعی که گفت ایشان موافق فعل نیست، اما اندک است آنکه فعل او موافق گفت اوست.
و گفت: هرکه قدر نعمت نشناسد زوال آیدش از آنجا که نداند.
و گفت: هرکه مطیع شود، آنرا که فوق اوست، مطیع او شود آنکه دون اوست.
و گفت: زبان ترجمان دل توست و روی تو آیینه دل تست بر روی تو پیدا شود هرآنچه در دل پنهان داری.
و گفت: دلها سه قسم است؛ دلی است مثل کوه که آنرا هیچ از جای نتواند جنبانید. دلی است مثل درخت که بیخ او ثابت است، اما باد او را گاه گاهی حرکتی دهد و دلی است مثل پری که با باد می‌رود و بهر سوی می‌گردد.
و گفت: دلهای ابرار معلق به خاتمت است و دلهای مقربان معلق بسابقت است. معنی آنست که حسنات ابرار سیئات مقربان است و حسنه سیئه از آن می‌شود که برو فرو می‌آید بهر چه فرو آیی کار بر تو ختم شود و ابرار آن قومیند که فرو آیند که ان الابرار لفی نعیم، بر نعمت فرو آیند لاجرم دلهای ایشان معلق خاتمت است اما سابقان راکه مقربانند چشم در ازل بود. لاجرم هرگز فرونیایند که هرگز بازل نتوان رسید، ازین جهت چون بر هیچ فرو نیایند ایشانرا بزنجیر به بهشت باید کشید.
و گفت: حیا و انس به در دل آیند اگر در دلی زهد و ورع باشد فرود آیند و اگر نه باز گردند.
و گفت: پنج چیز است که قرار نگیرد در دل اگر در آن دل چیزی دیگر بود خوف از خدای و رجاء بخدای و دوستی خدای و حیا از خدای و انس بخدای.
و گفت: مقدار هر مردی در فهم خویش بر مقدار نزدیکی دل او بود بخدای.
و گفت: فهم کننده ترین خلق آن بود که فهم کند اسرار قرآن و تدبر کند در آن اسرار.
و گفت: صابرترین خلق کسی است که بر خلق صبر تواند کرد.
و گفت: فردا امتان را بانبیا خوانند ولیکن دوستانرا بخدای باز خوانند.
و گفت: شوق برترین مقام عارفست.
و گفت: عارف آنست که خوردن وی خوردن بیماران بود و خفتن وی خفتن مارگزیدگان بود و عیش وی عیش غرقه شدگان بود.
و گفت: در بعضی کتب منزل نوشته است که خداوند فرمود که ای بنده من، چون ذکر من بر تو غالب شود من عاشق تو شوم و عشق اینجا بمعنی محبت بود.
و گفت: عارف آفتاب صفت است که بر همه عالم بتابد و زمین شکل است که بار همه موجودات بکشد و آب نهادست که زندگانی دلهای همه بدو بودو آتش رنگست که عالم بدو روشن گردد.
و گفت: تصوف نامیست سه معنی را، یکی آنکه معرفتش نور ورع فرونگیرد و در عالم باطن هیچ نگوید که نقض ظاهر کتاب بود و کرامات او را بدان دارد که مردم باز دارد از محارم.
و گفت: علامت زاهد آرام گرفتن نفس است از طلب و قناعت کردن است بدانچه از گرسنگی برود بر وی و راضی بودن است بدانچه عورت پوشی بود و نفور بودن نفس است از فضول و برون کردن خلق از دل و گفت سرمایه عبادت زهد است در دنیا و سرمایه فتوت رغبت است در آخرت.
و گفت: عیش زاهد خوش نبود که وی بخود مشغول است و عیش عارف خوش بود چون از خویشتن مشغول بود.
و گفت: کارهای زهد همه بر دست گرفتم هر چه خواستم ازو یافتم مگر زهد.
و گفت: هرکه بیاراید در چشم خلق آنچه درو نبود بیفتد از ذکر حق.
و گفت: هرکه بسیار آمیخت با خلق از اندکی صدق است.
و گفت: حسن خلق آنست که خلق را نرنجانی و رنج خلق بکشی بی کینه و مکافات.
و گفت: از هیچ برادر بریده مشو در گمان و شک و دست از صحبت او باز مدار بی عتاب.
و گفت: قوی ترین خلق آنست که با خشم خویشتن برآید.
و گفت: ترک گناه گفتن سه وجه است؛ یکی از خوف دوزخ و یکی از رغبت بهشت و یکی از شرم خدای.
و گفت: بنده کامل نشود تا آنگاه که دین خود را بر شهوات اختیار نکند.
نقلست که یکی روز در صبر سخن می‌گفت کژدمی چند بار او را زخم زد. آخر گفتند چرا او را دفع نکردی؟ گفت شرم داشتم چون در صبر سخن می‌گفتم و در مناجات گفته است الهی عظمت تو مرا باز برید از مناجات تو و شناخت من بتو مرا انس داد با تو.
و گفت: اگر نه آنستی که تو فرموده ای که مرا یاد کن بزبان و اگر نه یاد نکردمی یعنی تو در زبان نگنجی و زبانی که به لهو آلوده است بذکر تو، چگونه گشاده گردانم؟ جنید گفت: که سری گفت نمی‌خواهم که در بغداد بمیرم از آنکه ترسم که مرا زمین نپذیرد و رسوا شوم و مردمان بمن گمان نیکو برده اند ایشانرا بد افتد چون بیمار شد بعیادت او درشدم بادبیزنی بود برگرفتم و بادش می‌کردم گفت ای جنید بنه که آتش تیز تر شود. جنید گفت: حال چیست؟
گفت: عبدا مملوکا لایقدر علی شیئی.
گفتم: وصیتی بکن.
گفت: مشغول مشو بسبب صحبت خلق از صحبت حق تعالی.
جنید گفت: اگر این سخن را پیش ازین گفتنی با تو نیز صحبت نداشتمی و نفس سری سپری شد رحمةالله علیه رحمةواسعة.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر فتح موصلی قدس الله روحه العزیز
آن عالم فرع و اصل، آن حاکم وصل و فصل، آن ستوده رجال، آن ربوده جلال، آن بحقیقت ولی شیخ وقت، فتح موصلی رحمةالله علیه، از بزرگان مشایخ بود و صاحب همت بود و عالی قدر و در ورع و مجاهده بغایت بود و حزنی و خوفی غالب داشت و انقطاع از خلق و خود را پنهان می‌داشت از خلق تا حدی که دسته کلید برهم بسته بود بر شکل بازرگانان هرکجا رفتی در پیش سجاده بنهادی تا کسی ندانستی که او کیست وقتی دوستی از دوستان حق تعالی بدو رسید، او را گفت بدین کلیدها چه می‌گشایی که بر خود بسته ای! از بزرگی سوال کردند که فتح را هیچ علم هست؟ گفت او را بسنده است علم که ترک دنیا کرده است بکلی. ابو عبدالله بن جلا گوید که در خانه سری بودم چون پاره ای از شب بگذشت جامه های پاکیزه در پوشید و ردا برافکند. گفتم: درین وقت بکجا می‌روی؟
گفت: به عیادت فتح موصلی.
چون بیرون آمد عسس بگرفتش و بزندان برد. چون روز شد فرمودند که محبوسانرا چوب زنید. چون جلاد دست برداشت تا او را بزند. دستش خشک شد. نتوانست جنبانیدن. جلاد را گفتند چرا نمی‌زنی؟
گفت: پیری برابر من ایستاده است و می‌گوید تا براو نزنی، دست من بی فرمان شد بنگریستند فتح موصلی بود، سری را نزد او بردند و رها کردند. نقلست که روزی فتح را سوال کردند از صدق، دست د رکوره آهنگری کرد پاره ای آهن تافته بیرون آورد و بر دست نهاد.
گفت: صدق اینست. فتح گفت: امیرالمومنین علی را بخواب دیدم. گفتم مرا وصیتی کن.
گفت: ندیدم چیزی نیکوتر از تواضع که توانگر کند مرد درویش را بر امید ثواب حق.
گفتم: بیفزای، گفت: نیکوتر ازین کبر درویش است بر توانگران از غایت اعتماد که او دارد بر حق، نقلست که فتح گفت وقتی در مسجد بودم با یاران، جوانی در آمد با پیراهنی خلق و سلام کرد.
و گفت: غریبانرا خدای باشد و پس، فردا به فلان محلت بیای و خانه من نشان خواه و من خفته باشم، مرا بشوی و این پیراهن را کفن کن و بخاک دفن کن. برفتم چنان بود او را بشستم و آن پیراهن را کفن کردم و دفن کردم می‌خواستم که بازگردم، دامنم بگرفت و گفت اگر مرا ای فتح برحضرت خدای منزلتی بود ترا مکافات کنم برین رنج که دیدی. پس گفت مرد بر آن بمیرد که بر آن زیسته باشد. این بگفت و خاموش شد.
نقلست که یک روز می‌گریست، اشکهای خون آلود از دیدگان می‌بارید، گفتند یا فتح چرا پیوسته گریانی؟ گفت: چون از گناه خود یاد می‌کنم خون روان می‌شود از دیدة من که نباید که گریستن من به ریا، بود نه باخلاص.
نقلست که کسی فتح را پنجاه درم آورد. گفت در خبر است که هرکه را بی سوال چیزی دهند و رد کند برحق تعالی رد کرده است. یک درم بگرفت و باقی باز داد و گفت با سی پیر صحبت داشتم که ایشان از جمله ابدال بودند همه گفتند که بپرهیز از صحبت خلق و همه به کم خوردن، فرمودند، و گفت: ای مردمان نه هرکه طعام و شراب از بیمار باز گیرد بمیرد. گفتند: بلی، گفت همچنین دل که از علم و حکمت و سخن مشایخ باز گیرد بمیرد و گفت وقتی سوال کردم از راهبی که راه بخدای چگونه است؟
گفت چون روی براه وی آوردی آنجاست و گفت اهل معرفت آن قومند که چون سخن گویند از خدای گویند و چون عمل کنند برای خدای کنند و چون طلب کنند از او طلب کنند و گفت هرکه مداومت کند بر ذکر دل، آنجا شادی محبوب پدید آید و هرکه خدایرا برگزیند بر هوای خویش از آنجا دوستی خدای تعالی پدید آید و هرکه را آرزومندی بود به خدای روی بگرداند از هرچه جز اوست.
نقلست که چون فتح وفات کرد او را بخواب دیدند، گفتند خدای با تو چه کرد؟
گفت: خداوند تعالی فرمود که چرا چندین گریستی؟ گفتم الهی از شرم گناهان. فرمود یا فتح فریشتة گناه ترا فرموده بودم که تا چهل سال هیچ گناه بر تو ننویسد از بهر گریستن تو. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر احمد حواری قدس الله روحه
آن شیخ کبیر، آن امام خطیر آن زین زمان، آن رکن جهان، آن ولی قبه تواری قطب وقت، احمد حواری، رحمةالله علیه یگانه وقت بود و در جمله فنون علوم عالم بود و در طریقت بیانی عالی داشت و در حقایق معتبر بود و در روایات و احادیث مقتدا بود و رجوع اهل عهد در واقعیات بدو بود و از اکابر مشایخ شام بود و بهمه زبانها محمود بود تا بحدی که جنید گفت: احمد حواری ریحان شام است و از مریدان ابوسلیمان دارائی بود و با سفیان عیینه صحبت داشته بود و سخن او را در دلها اثری عجب بود و در ابتدا بتحصیل علم مشغول بود تا در علم بدرجه کمال رسید، آنگاه کتب را برداشت و بدریا برد و گفت نیکو دلیل و راه بری بودی ما را، اما از پس رسیدن بمقصود، مشغول بودن بدلیل محال بود که دلیل، تا آنگاه باید که مرید در راه بود چون به پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت؟ پس کتب را بدریا رها کرد و بسبب آن رنجهای عظیم کشید و مشایخ گفتند آن د رحال سکر بود.
نقلست که میان سلیمان دارائی و احمد حواری عهد بود که به هیچ چیز ویرا مخالفت نکند روزی سخن می گفت ویرا گفت تنور تافته اند چه فرمائی که ابو سلیمان نداد سه بار بگفت. بوسلیمان بگفت برو و در آنجا بنشین، چون برین حال ساعتی بر آمد یاد آمدش، گفت احمد را طلب کنید طلب کردند نیافتند.
گفت: در تنور بنگرید که با من عهد دارد که به هیچ چیز مرا مخالفت نکند. چون بنگریستند در تنور بود موئی بر وی نسوخته بود. نقلست که گفت حوری را به خواب دیدم، نوری داشت که می‌درخشید. گفتم ای حور، روئی نیکو داری.
گفت: آری یا احمد، آن شب که بگریستی من آن آب دیده تو در روی خود مالیدم روی من چنین شد و گفت بنده تایب نبود تا پشیمان نبود بدل و استغفار نکند بزبان و از عهده مظالم بیرون نیاید تا جهد نکند در عبادت.
چون چنین بود که گفتم از توبه و اجتهاد زهد و صدق برخیزدو از صدق توکل برخیزد و از توکل استقامت برخیزد و از استقامت معرفت برخیزدو بعد از آن لذت انس بود بعد از انس حیا بود بعد از حیا خوف بود از مکر و استدراج و در جمله این احوال ا زدل او مفارقت نکند از خوف آنکه نباید که این احوال برو زوال آید و از لقای حق بازماند و گفت هرکه بشناسد آنچه ازو باید ترسید آسان شود بر وی دور بودن ا زهرچه او را نهی کرده اند از آن، و گفت هرکه عاقل تر بود به خدای عارف تر بود و هرکه به خدای عارف تر بود زود بمنزل رسد و گفت رجا، قوت خایفان است و گفت فاضلترین گریستن، گریستن بنده بود در فوت شدن اوقاتی که نه بر وجه بوده باشد و گفت هرکه بدنیا نظر کند بنظر ارادت دوستی حق تعالی او را نور فقر و زهد از دل او بیرون برد و گفت دنیا چون مزبله ای است و چایگاه جمع آمدن سگان است و کمتر از سگ باشد آنکه بر سر معلوم دنیا نشیند از آنکه سگ از مزبله، چون حاجت خود روا کند سیر شود بازگردد.
و گفت: هرکه نفس خویش را نشناسد او در دین خویش در غرور بود.
و گفت: مبتلا نگرداند حق تعالی هیچ بنده ای را به چیزی سخت تر از غفلت و سخت دلی.
و گفت: انبیا مرگ را کراهیت داشته اند که از ذکر حق بازمانده اند.
و گفت: دوستی خدای دوستی طاعت خدای بود.
و گفت: دوستی خدای را نشانی هست و آن دوستی طاعت اوست.
و گفت: هیچ دلیل نیست بر شناختن خدی جز خدای اما دلیل طلب کردن برای آداب خدمتست.
و گفت: هرکه دوست دارد که او را بخیر بشناسند یا نیکویی او را یاد کنند او مشرکست در عبادت خدای تعالی بنزدیک این طایفه از بهر آنکه هر که خدای را بدوستی پرستد دوست ندارد که خدمت او را هیچ کس بیند جز مخدوم او. والسلام.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر احمد خضرویه قدس الله روحه العزیز
آن جوانمرد راه، آن پاکباز درگاه آن متصرف طریقت، آن متوکل بحقیقت، آن صاحب فتوت شیخی احمد خضرویه بلخی، رحمةالله علیه، از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوت بود و از سلطانان ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود و در ریاضت مشهور بود و در کلمات عالی مذکور بود و صاحب تصنیف بود وهزار مرید داشت که هر هزار بر آب می‌رفتند و بر هوا می‌پریدند و در ابتدا مرید حاتم اصم بود و با ابو تراب صحبت داشته بود و برحفص را دیده بود.
بو حفص را پرسیدند که ازین طایفه که را دیدی؟
گفت: هیچ کس را ندیدم، بلند همت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه وهم ابو حفص گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی و احمد جامه برسم لشکریان پوشیدی و فاطمه که عیال او بود اندر طریقت آیتی بود و از دختران امیر بلخ بود توبت کرد و بر احمد کس فرستاد که مرا از پرد بخواه، احمد اجابت نکرد دیگر بار کس فرستاد که ای احمد من ترا مردانه تر ازین دانستم راه بر باش نه راه بر، احمد کس فرستاد و از پدر بخواست. پدر بحکم تبرک او را باحمد داد. فاطمه ترک شغل دنیا بگفت و بحکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد. فاطمه باوی برفت چون پیش بایزید اندر آمدند، فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابو یزید سخن می‌گفت احمد از آن متغیر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد. گفت ای فاطمه این چه گستاخی بود که با بایزید کردی؟
فاطمه گفت: از آنکه تو محرم طبیعت منی بایزید محرم طریقت من. از تو بهوا برسم و از وی بخدای رسم و دلیل سخن این است که او از صحبت من بی نیاز است و تو بمن محتاجی و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخ می‌بودی تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حنا بسته بود.
گفت: یا فاطمه از برای چه حنا بسته ای.
گفت: یا بایزید تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود.
اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد و اگر کسی را اینجا خیالی رود پیش ازین گفته ام. بایزید گفت از خداوند درخواست کرده ام تا زنانرا بر چشم من چو دیوار گرداند و بر چشم من یکسان گردانیده است چون کسی چنین بود او کجا زن بیند. پس احمد و فاطمه از آنجا بنشابور آمدند و اهل نیشابور را با احمد خوش بود و چون یحیی معاذ رازی رحمةالله علیه به نشابور آمد و قصد بلخ داشت احمد خواست که او را دعوتی کند. با فاطمه مشورت کرد که دعوت یحیی را چه باید! فاطمه گفت چندین گاو و گوسفند و حوائج و چندین شمع و عطر و با این همه چند خر نیز بباید. احمد گفت باری کشتن خر چرا؟ گفت چون کریمی بمهمان آید باید که سگان محلت را از آن نصیبی بود این فاطمه در فتوت چنان بود لاجرم بایزید گفت هرکه خواهد که تا مردی بیند پنهان در لباس زنان گو در فاظطمه نگر.
نقلست که احمد گفت مدتی مدید نفس خویش را قهر کردم، روزی جماعتی بغزا می‌رفتند. رغبتی عظیم در من پدید آمد و نفس احادیثی که در بیان ثواب غزا بودی به پیش میآورد عجب داشتم گفتم از نفس نشاط طاعت نیاید این مگر آنست که او را پیوسته در روزه می‌دارم از گرسنگی طاقتش نمانده است می‌خواهد تا روزه گشاید.
گفتم به سفر روزه نگشایم.
گفت: روا دارم.
عجب داشتم.
گفتم: مگر از بهر آن می‌گوید که من او را بنماز شب فرمایم. خواهد که بسفر رود تا بشب بخسبد وبیاساید گفتم تا روز بیدار دارمت. گفت: روا دارم عجب داشتم و تفکر کردم که مگر از آن می‌گوید تا با خلق بیامیزد که ملول گشته است در تنهایی تا بخلق انسی یابد. گفتم هرکجا ترا برم ترا بکرانه فرود آرم و با خلق ننشینم.
گفت: روا دارم.
عاجز آمدم و بتضرع بحق بازگشتم. تا از مگر وی مرا آگاه کند یا او را مقر آورد تا چنین گفت که تو مرا بخلافهای مراد هر روزی صد بار همی کشی و خلق آگاه نی آنجا، باری د رغزو بیکبار کشته شوم و باز رهم و همه جهان آوازه شود که زهی احمد خضرویه که او را بکشتند و شهادت یافت گفت سبحان آن خدائی که نفس آفرید بزندگانی منافق و از پس مرگ هم منافق نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه بدان جهان، پنداشتم که طاعت می‌جوئی ندانستم که زنار می‌بندی و خلاف او که می‌کردم زیادت کردم.
نقلست که گفت یکبار ببادیه بر توکل براه حج درآمدم. پاره ای برفتم، خار مغیلان در پایم شکست. بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگان لنگان بمکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جمله راه از وی چیزی بیرون می‌آمد و من برنجی تمام می‌رفتم. مردمان بدیدندو آن خار از پایم بیرون کردند. پایم مجروح شد.
روی ببسطام نهادم بنزدیک بایزید در آمدم بایزید را چشم برمن افتاد. تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی؟ گفتم اختیار خویش باختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک اختیار من می‌گویی یعنی ترا نیز وجودی و اختیاری هست این شرک نبود! نقلست که گفت عز درویشی خویش را پنهان دار. پس گفت درویشی در ماه رمضان یکی توانگری بخانه برد و در خانه وی به جز نانی خشک نبود.
توانگر بازگشت صره زر بدو فرستاد. درویش آن زر را باز فرستاد و گفت این سزای آنکس است که سر خویش با چون تویی آشکارا کند ما این درویشی بهر دوجهان نفروشیم. نقلست که دزدی در خانه او آمد بسیار بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و بنماز مشغول شو تا چون چیزی برسد بتو دهم تا تهی دست از خانه ما بازنگردی.
برنا همچنین کرد. چون روز شد خواجه صر دینار بیاورد و به شیخ داد.
شیخ گفت: بگیر این جزاء یک شبه نماز تست دزد را حالتی پدید آمد لرزه بر اندام او افتاد. گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدای کار کردم مرا چنین اکرام کرد. توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد. نقلست که یکی از بزرگان گفت:
احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته به زنجیرهای زرین، آن گردون را فرشتگان می‌کشیدند در هوا. گفتم شیخا بدین منزلت بکجا می‌پری؟ گفت بزیارت دوستی، گفتم ترا با چنین مقامی بزیارت کسی می‌باید رفت؟ گفت اگر من نروم او بیاید درجه زایران او را بود نه مرا. نقلست که یکبار در خانقاهی می‌آمد با جامه خلق و از رسم صوفیان فارغ. بوظایف حقیقت مشغول شد اصحاب آن خانقاه بباطن با او انکار کردند و با شیخ خود می‌گفتند که او اهل خانقاه نیست. تا روزی احمد به سرچاه آمد دلوش در چاه افتاد. او را برنجانیدند. احمد بر شیخ آمد و گفت: فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه برآید.
شیخ متوقف شد که این چه التماس است؟
احمد گفت: اگر تو برنمی خوانی اجازت ده تا من برخوانم.
شیخ اجازت داد. احمد فاتحه برخواند. دلو به سرچاه آمد. شیخ چون آن بدید، کلاه بنهاد و گفت: ای جوان! تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانه تو کاه شد؟
گفت: یاران را بگوی تا به چشم کمی در مسافران نگاه نکنند که من خود رفتم.
نقل است که مردی به نزدیک او آمد. گفت: رنجورم و درویش. مرا طریقی بیاموز تااز این محنت برهم.
شیخ گفت: نام هر پیشه ای که هست بر کاغذ بنویس و در توبره ای کن و نزدیک من آر.
آن مرد جمله پیشه ها بنوشت و بیاورد. شیخ دست بر توبره کرد. یکی کاغذ بیرون کشید. نام دزدی برآنجا نوشته بود. گفت: تو را دزدی باید کرد.
مرد در تعجب بماند. پس برخاست. به نزدیک جماعتی رفت که بر سر راهی دزدی می‌کردند. گفت: مرا بدین کار رغبت است، چون کنم؟
ایشان گفتند: این کار را یک شرط است، که هر چه ما به تو فرماییم بکنی. گفت: چنین کنم که شما می‌گویید.
چند روز با ایشان می‌بود تا روزی کاروانی برسیدند. آن کاروان را بزدند. یکی را از این کاروانیان که مال بسیار بود او را بیاوردند. این نوپیشه را گفتند:
این را گردن بزن.
این مرد توقفی کرد. با خود گفت: این میر دزدان چندین خلق کشته باشد. من او را بکشم بهتر که این مرد بازرگان را.
آن مرد را گفت: اگر به کاری آمده ای آن باید کرد که مافرماییم؛ و اگر نه پس کاری دیگر رو.
گفت: چون فرمان می‌باید برد فرمان حق برم، نه فرمان دزد.
شمشیر بگرفت و آن بازرگان را بگذاشت و آن میر دزدان را سر از تن جدا کرد. دزدان چون آن بدیدند بگریختند و آن بارها به سلامت بماند و آن بازرگان خلاص یافت و او را زر و سیم بسیار داد چنانکه مستغنی شد.
نقل است که وقتی درویشی به مهمانی احمد آمد. شیخ هفتاد شمع برافروخت.درویش گفت: مرا این هیچ خوش نمی‌آید که تکلف با تصوف نسبت ندارد.
احمد گفت: برو و هرچه نه از بهر خدای برافروخته ام تو آن را بازنشان.
آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک می‌ریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست کشت. دیگر روز آن درویش را گفت: این همه تعجب چیست؟ برخیز تا عجایب بینی.
می رفتند تا به درکلیسایی موکلان ترسایان نشسته بودند. چون احمد را بدیدند - و اصحاب او را - مهتر گفت: درآیید.
ایشان دررفتند. خوانی بنهاد. پس احمد را گفت: بخور!
گفت: دوستان با دشمنان نخورند.
گفت: اسلام عرضه کن.
پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آوردند. آن شب بخفت. به خواب دید که حق تعالی گفت: ای احمد!از برای ما هفتاد شمع برافروختی، ما از برای تو هفتاد دل به نور شعاع ایمان برافروختیم.
نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف می‌خوردند.
یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟
گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان می‌خوردند و می‌خندیدند و بر هم می‌جستند و می‌ندانستند و من می‌خورم و می‌گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می‌دانستم.
و گفت: هر که خدمت درویشان کند به سه چیز مکرم شود؛ تواضع، و حسن وادب، و سخاوت.
و گفت: هرکه خواهد که خدای تعالی با او بود گو صدق را ملازم باش که می‌فرماید ان الله مع الصادقین.
و گفت: هر که صبر کند بر صبر خویش، او صابر بود نه آنکه صبر کند و شکایت کند.
و گفت: صبر زاد مضطران است و رضا درجه عارفان است.
و گفت: حقیقت معرفت آن است که دوست داری او را به دل، و یاد کنی او را، به زبان و همت بریده گردانی از هرچه غیر اوست.
و گفت: نزدیکترین کسی به خدای آن است که خلق او بیشتر است.
و گفت: نیست کسی که حق او را مطالبت کند به آلای خویش جز کسی که او را مطالبت کند به نعمای خویش.
و ازو پرسیدند: علامت محبت چیست؟
گفت: آنکه عظیم نبود هیچ چیز از دو کون در دل او از بهر آنکه دل او پر بود از ذکر خدای؛ و آنکه هیچ آرزویی نبود او را مگر خدمت او از جهت آنکه نبیند عز دنیا و آخرت، مگر در خدمت او؛ و آنکه نفس خویش را غریب بیند و اگر چه در میان اهل خویش بود از جهت آنکه هیچ کس به آنچه او در آن است موافق او نبود در خدمت دوست او.
و گفت: دلها رونده است تا گرد عرش گردد یا گرد پاکی.
و گفت: دلها جایگاههاست. هرگاه از حق پر شود پدید آورد زیادتی انوار آن بر جوارح؛ و هرگاه که از باطل پر شود پدید آورد زیادتی کلمات آن بر جوارح.
و گفت: هیچ خواب نیست گرانتر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست به قوت تر از شهوت و اگر گرانی غفلت از نبود هرگز شهوت ظفر نیابد.
و گفت: تمامی بندگی در آزادی است و در تحقیق بندگی آزادی تمام شود.
و گفت: شما را در دنیا و دین در میان دو متضاد زندگانی می باید کرد.
و گفت: طریق هویدا است و حق روشن است و داعی شنونده است، پس بعد از این تحیری نیست الا از کوری.
پرسیدند که : کدام عمل فاضلتر ؟
گفت: نگاه داشتن سر است از التفات کردن به چیزی غیر الله.
و یک روز در پیش او بر خواند ففروا الی الله.
گفت: تعلیم می‌دهد بدانکه بهترین مفری، درگاه خدای است.
و کسی گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: بمیران نفس را تا زنده گردانندش.
چون او را وفات نزدیک آمد، هفتصد دینار وام داشت. همه به مساکین و به مسافران داده بودو در نزع افتاد. غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند. احمد در آن حال در مناجات آمد. گفت: الهی مرا می‌بری و گرو ایشان جای من است، و من در بگروم به نزدیک ایشان. چون وثیقت ایشان می‌ستانی کسی را برگمار تا به حق ایشان قیام نماید، آنگاه جان من بستان.
در این سخن بود که کسی در بکوفت و گفت: غریمان شیخ بیرون آیند.
همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند. چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد، رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوتراب نخشبی قدس الله روحه
آن مبارز صف بلا، آن عارف صدق و صفا، آن مرد میدان معنی، آن فرد ایوان تقوی، آن محقق حق و نبی، قطب وقت ابوتراب نخشبی رحمةالله علیه، از عیار پیشگان طریقت بود، و از مجردان راه بلا بود و از سیاحان بادیه فقر بود، و از سیدان این طایفه بود، و از اکابر مشایخ خراسان بود، و درمجاهده و تقوی قدمی راسخ داشت، و در اشارات و کلمات نفسی عالی داشت. چهل موقف ایستاده بود و در چندین سال هرگز سر بر بالین ننهاده بود، مگر در حرم.
یکبار در سحرگاه به خواب شد. قومی از حوران خواستند که خویشتن بر او عرضه کنند. شیخ گفت: ما را چندان پروایی هست به غفور که پروای حور ندارم. حوران گفتند: ای بزرگ! هرچند چنین است اما یاران ما را شماتت کنند که بشنوند که ما را پیش تو قبولی نبود.
تا رضوان جواب داد که: ممکن نیست این عزیزان پروای شما بود. بروید تا فردا که در بهشت قرار گیرد و بر سریر مملکت نشیند آنگاه بیایید و تقصیری که در خدمت رفته است به جای آرید.
بوتراب گفت که : ای رضوان! اگر خود به بهشت فرو آیم گو خدمت کنید.
ابن جلا گوید: بوتراب در مکه آمد. تازه روی بود. گفتم: طعام کجا خورده ای؟
گفت: به بصره، و دیگر به بغداد، و دیگر اینجا.
و ابن جلا گوید: سیصد پیر را دیدم. در میان ایشان هیچ کس بزرگتر از چهارتن نبود. اول ایشان بوتراب بود.
نقل است که چون از اصحاب خویش چیزی دیدی که کراهیت داشتی خود توبه کردی و در مجاهده بیفزودی و گفتی: این بیچاره به شومی من در این بلا افتاده است.
و اصحاب را گفتی: هرکه از شما مرقعی پوشید سوال کرد، وهرکه اندر خانقاه نشست سوال کرد، و هرکه از مصحف قرآن خواند سوال کرد.
یک روز یکی از اصحاب وی دست به پوست خربزه ای دراز کرد و سه روز بود تا چیزی نخورده بود. گفت: تو برو که تصوف را نشایی. تو را به بازار باید شد.
و گفت: میان من و خدای عهدی است که چون دست به حرام دراز کنم مرا از آن بازدارد.
و گفت: هیچ آرزو بر دل من دست نبوده است، مگر وقتی در بادیه می‌آمدم. آرزوی نان گرم و خایه مرغ بر دلم گذر کرد. اتفاق افتاد که راه گم کردم. به قبیله ای افتادم. جمعی ایستاده بودند و مشغله می‌کردند. چون مرا بدیدند در من آویختند و گفتند: کالای ما برده ای.
و کسی آمده بود و کالای ایشان برده بود. شیخ را بگرفتند و دویست چوب بزدند. در میان چوب زدن پیری از آن موضع بگذشت. دید یکی را می‌زدند. به نزدیک او شد. بدانست که او کیست. مرقع بدرید و فریاد برداشت و گفت: شیخ الشیوخ طریقت است. این چه بی حرمتی است؟ این چه بی ادبی است که با سید همه صدیقان طریقت کردید؟
آن مردمان فریاد کردند و پشیمانی خوردند و عذر خواستند. شیخ گفت: ای برادران! به حق وفای اسلام که هرگز وقتی بر من گذر نکرد خوشتر از این وقت، سالها بود تا می‌خواستم که این نفس به کام خویش ببینم. بدان آرزو اکنون رسیدم.
پس پیر صوفی دست او بگرفت و او را به خانقاه بردو دستوری خواست تا طعامی بیاورد. برفت و نان گرم و خایه مرغ بیاورد.شیخ گفت: ای نفس! هر آرزویی که بر دل تو خواهد گذشت بی دویست تازیانه نخواهد بود.
نقل است که بوتراب را چند پسر بود؛ و در عهد او گرگ مردم خوار پدید آمده بود. چند پسرش را بدرید. یک روز به سجاده نشسته بود. گرگ قصد او کرد. او را خبر کردند. همچنان می بود. گرگ چون او را بدید بازگشت.
نقل است که یکبار با مریدان در بادیه می‌رفت. اصحاب تشنه شدند. خواستند که وضو سازند. به شیخ مراجعه کردند. شیخ خطی بکشید، آب برجوشید و وضو ساختند.
ابوالعباس سیرمی گوید: با بوتراب در بادیه بودم. یکی از یاران گفت مرا تشنه است.
پای بر زمین زد. چشمه ای آب پدید آمد. مرد گفت: مرا چنان آرزوست که به قدح بخورم.
دست بر زمین زد قدحی برآمد از آبگینه سپید که از آن نیکوتر نباشد. وی از آن آب بخورد و یاران را آب داد و آن قدح تا به مکه با ما بود.
بوتراب ابوالعباس را گفت: اصحاب تو چه می‌گویند در این کارها که حق تعالی با اولیای خویش می‌کند از کرامات؟
گفت: هیچکس ندیدم که به دین ایمان آورد الا اندکی.
گفت: هرکه ایمان نیاورد به دین کافر بود.
و یک بار مریدان گفتند: گزیر نیست از قوت شیخ.
گفت: گزیر نیست از آنکه از او گزیر نیست.
بوتراب گفت: شبی در بادیه می‌رفتم - تنها - شبی تاریک بود. ناگاه سیاهی پیش من آمد. چندانکه مناره ای ترسیدم. چون او را بدیدم گفتم: تو پری یا آدمی؟
گفت: تو مسلمان یا کافری؟
گفتم: مسلمان.
گفت: مسلمان جز خدای از چیزدیگر مترسد.
شیخ گفت: دل من به من بازآمد. دانستم که فرستاده غیب است. تسلیم کردم و خوف از من برفت.
و گفت: غلامی دیدم در بادیه بی زاد و راحله. گفتم: اگر یقین نیستی با او هلاک شود. پس گفتم: یا غلام به چنین جای می‌روی بی زاد؟
گفت: ای پیر! سربردار تا جز خدای هیچ کس را بینی.
گفتم: اکنون هرکجا خواهی برو.
و گفت: مدت بیست سال نه از کسی چیزی گرفتم و نه کسی را چیزی دادم. گفتند: چگونه؟ گفت: اگر می‌گرفتم از وی گرفتم و اگر می‌دادم بدو می‌دادم.
و گفت: روزی طعامی برمن عرضه کردند، منع کردم. چهارده روز گرسنه ماندم، از شومی آنکه منع کردم.
و گفت: هیچ نمی‌دانم مرید را مضرتر از سفرکردن بر متابعت نفس و هیچ فساد به مرید راه نیافت الا به سبب سفرهای باطل.
و گفت: حق تعالی فرموده است که دور باشید از کبایر، و کبایر نیست الا دعوی فاسد و اشارت باطل و اطلاق کردن عبارات و الفاظ میان تهی بی حقیقت. ثم قال قال الله تعالی و ان الشیاطین لیوحون الی اولیاءهم لیجادلوکم.
و گفت: هرگز هیچکس به رضای خدای نرسد اگر یک ذره دنیا را در دل او مقدار بود.
و گفت: چون بنده صادق بود در عمل حلاوت یابد، پیش از آنکه عمل کند و اگر اخلاص به جای آورد در آن حلاوت یابد، در آن وقت که آن عمل کند.
و گفت: شما سه چیز دوست می‌دارید و از آن شما نیست نفس را دوست می‌دارید و نفس از آن خدای است، و روح را دوست می‌دارید و روح از آن خدای است، و مال را دوست می‌دارید و مال از آن خدای است. و دو چیز طلب می‌کنید و نمی‌یابید: شادی و راحت. و این هردو در بهشت خواهد بود.
و گفت: سبب وصول به حق هفده درجه است. ادنای آن اجابت است و اعلای آن توکل کردن به خدای تعالی به حقیقت.
و گفت: توکل آن است که خویشتن را در دریای عبودیت افگنی، دل در خدای بسته داری. اگر دهد شکر گویی و اگر بازگیرد صبر کنی.
وگفت: هیچ چیز عارف را تیره نکند و همه تیرگیها با او روشن بود.
و گفت: از دلها دلی است که زنده به نور فهم از خدای .
و گفت: قناعت گرفتن قوت از خدای .
و گفت: هیچ چیز نیست از عبادات نافعتر از اصلاح خواطر.
و گفت: اندیشه خویش را نگاه دار زیرا که مقدمه همه چیزها است که هرکه را اندیشه درست شد بعد از آن هرچه بر وی برود از افعال و احوال همه درست بود.
و گفت: حق تعالی گویا گرداند علما را در هر روزگاری مناسب اعمال اهل روزگار.
و گفت: حقیقت غناآن است که مستغنی باشی از هرکه مثل توست، و حقیقت فقر آن است که محتاج باشی به هرکه مثل توست.
نقل است که کسی گفتش: تو را هیچ حاجت هست به من؟ بردار.
شیخ گفت: مرا چون به تو و مثل تو حاجت بود که مرا به خدای حاجت نیست. یعنی در مقام رضایم؛ راضی را با حاجت چه کار.
و گفت: فقیر آن است که قوت او آن بود که بیابد و لباس او آن بود که عورتی بپوشد و مسکن او آن بود که در آنجا باشد.
نقل است که وفات او در بادیه بصره بود و از پس او به چندین سال جماعتی بدو رسیدند او را دیدند بر پای ایستاده و روی به قبله کرده و خشک شده و رکوه ای پیش نهاده و عصا در دست گرفته و هیچ سباعی گرد او نگشتی؛ رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر یحیی معاذ رازی قدس الله روحه العزیز
آن چشمه روضه رضا، آن نقطه کعبه رجا، آن ناطق حقایق، آن واعظ خلایق، آن مرد مراد؛یحیی معاذ رحمة الله علیه، لطیف روزگار بود و خلقی عجب داشت و بسطی با قبض آمیخته و رجائی غالب. کار خایفان پیش گرفته و زبان طریقت و محبت بود، و همتی عالی داشت و گستاخ درگاه بود، و وعظی شافی داشت - چنانکه او را یحیی واعظ گفتندی - و در علم و عمل قدمی راسخ او را بود، و به لطایف و حقایق مخصوص بود و به مجاهده و مشاهده موصوف و صاحب تصنیف بود، و سخنی موزون و نفسی گیرا داشت تا به حدی که مشایخ گفته اند: خداوند را دو یحیی بود، یکی از انبیا و یکی از اولیا. یحیی زکریا صلوات الله علیهما طریق خوف را چنان سپرد که همه صدیقان به خوف او از فلاح خود نومید شدند؛ و یحیی معاذ طریق رجا را چنان سلوک کرد که دست همه مدعیان رجا را در خاک مالید.
گفتند: حال یحیی زکریا معلوم است حال این یحیی چگونه بود؟
گفت: چنین رسیده است که هرگز او را در طاعت ملالت نبوده، و بر وی کبیره ای نرفت، و در معاملت و ورزش از خدای خطری عظیم داشت که کس طاقت آن نداشتی.
از اصحاب او گفتند: ای شیخ! معاملت رجا و معاملت خایفان چیست؟
گفت: بدانکه ترک عبودیت ضلالت بود و خوف و رجا دو قایمه ایمانند. محال باشد که کسی به ورزش رکنی از ارکان ایمان به ضلالت افتد. خایف عبادت کند - ترس قطیعت را -وراجی امید دارد وصلت را تا عبادت حاصل نباشد نه خوف درست آید و نه رجا، و چون عبادت حاصل بود بی خوف و رجا نبود.
و نخست کس از مشایخ این طایفه از پس خلفای راشدین که بر منبر شد او بود.
نقل است که یکی روز بر منبر آمد. چهارهزار مرد حاضر بودند. بنگریست نیکو، و از منبر فرود آمد. گفت: از برای آنکس که بر منبر آمدیم حاضر نیست.
نقل است که برادری داشت. به مکه رفت و به مجاوری بنشست و به یحیی نامه ای نوشت که مرا سه چیز آرزو بود. دو یافتم، یکی مانده است. دعا کن تا خداوند آن یکی نیز کرامت کند. مرا آرزو بود که آخر عمر خویش به بقعه فاضلتر بگذارم، به حرم آمدم، که فاضلتر بقاع است؛ و دوم آرزو بود که مرا خادمی باشد تا مرا خدمت کند و آب وضوی من آماده دارد، کنیزکی شایسته خدای مرا عطا داد، سوم آرزوی من آن است که پیش از مرگ تو را ببینم. بود که خداوند این روزی کند.
یحیی جواب نوشت که: آنکه گفتی آرزوی بهترین بقعه بود تو، بهترین خلق باش و به هر بقعه که خواهی باش، که بقعه به مردان عزیز است نه مردان به بقعه - و اما آنکه گفتی: مرا خادمی آرزو بود یافتم، اگر تو را مروت بودی و جوانمردی بودی، خادم حق را خادم خویش نگردانیدی و از خدمت حق بازنداشتی و به خدمت خویش مشغول نکردی. تو را خادم می‌باید بود، مخدومی آرزو می‌کنی؟ مخدومی از صفات حق است و خادمی از صفات بنده. بنده را بنده باید بودن. چون بنده را مقام حق آرزو کرد فرعونی بود. و اما آنکه گفتی مرا آرزوی دیدار توست، اگر تو را از خدای خبر بودی از من تو را یاد نیامدی. با حق صحبت چنان کن که تو را هیچ جا از برادر یاد نیاید - که آنجا فرزند قربان باید کرد - تا به برادر چه رسد. اگر او رایافتی من تو را به چه کار آیم؟ و اگر نیافتی از من تو را چه شود؟
نقل است که یکبار دوستی را نامه ای نوشت که دنیا چون خواب است و آخرت چون بیداری. هرکه به خواب بیند که می‌گرید، تعبیرش آن بود که در بیداری بخندد و شاد گردد، و تو در خواب دنیا بگری تا در بیداری آخرت بخندی و شاد باشی.
نقل است که یحیی دختری داشت. روزی مادر راگفت: مرا فلان چیز می‌باید. مادر گفت: از خدای خواه.
گفت: ای مادر! شرم می‌دارم که بایست نفسانی خواهم از خدای. بیا تو بده که آنچه بدهی از آن او بود.
نقل است که یحیی با برادری به در دهی بگذشت. برادرش گفت: خوش دهی است.
یحیی گفت: خوشتر از این ده، دل آنکس است که ازین ده فارغ است. استغنی بالملک عن الملک.
نقل است که یحیی را به دعوتی بردند - او مردی بود که کم خوردی - چیزی نمی‌خورد. الحاح کردندش. گفت: یک درم تازیانه ریاضت از دست ننهیم که این هوای نفس ما در کمینگاه مکر خود نشسته است که اگر یک لحظه عنان به وی رها کنیم ما را در ورطه هلاک اندازد.
شبی شمعی پیش او نهاده بودند. بادی درآمد و شمع را بنشاند. یحیی در گریستن آمد. گفتند: چرا می‌گریی؟ هم این ساعت بازگیریم.
گفت: از این نمی‌گریم. از آن می‌گریم که شمعهای ایمان و چراغهای توحید در سینه های ما افروخته اند. می‌ترسم که نباید که از مهب بی نیازی بادی درآید - همچنین و آن همه را فرونشاند.
روزی به پیش او می‌گفتند که : دنیا با ملک الموت به حبه ای نیرزد.
گفت: غلط کرده اید! اگر ملک الموت نیست نیرزدی. گفتند: چرا؟
الموت جسر یوصل الحبیب الی الحبیب. گفت مرگ جسری است که دوست را به دوست می‌رساند.
و یک روز بدین آیت برسید که: آمنا برب العالمین. گفت: ایمان یک ساعته از محو کردن کفر دویست ساله عاجز نیامد. ایمان هفتاد ساله از محو کردن گناه هفتاد ساله کی عاجز آید؟
و گفت: اگر خدای تعالی روز قیامت گوید: چه چیز خواهی؟ گویم: خداوندا! آن خواهم که مرا به قعر دوزخ فرستی وبفرمایی تا از بهر من سراپرده های آتشین بزنند و در آن سراپرده تختی آتشین بنهند تا چون ما در قعر دوزخ بر سریر مملکت نشینیم دستوری فرمایی تا یک نفس بزنیم از آن آتش که در سر من ودیعت نهاده ای، تا مالک را و خزنه دوزخ را با دوزخ جمله را به یکبار به کتم عدم برم و اگر این حکایت را از نص مسندی خواهی خبر یا مومن فان نورک اطفا لهبی تمام است.
و گفت: اگر دوزخ مرا بخشند هرگز هیچ عاشق را نسوزم از بهر آنکه عشق خود او را صدبار سوخته است.
سایلی گفت: اگر آن عاشق را جرم بسیار بود او را نسوزی؟
گفت: نی، که آن جرم به اختیار نبوده است، که کار عاشقان اضطراری بود نه اختیاری.
و گفت: هرکه شاد شود به خدمت خدای عزوجل جمله اشیا، به خدمت او شاد شود و هرکه چشم روشن بود به خدای جمله اشیا به نظر کردن در او روشن شود.
و گفت: نیست کسی که در خدای متحیر شود همچون کسی که متحیر شود در عجایبی که بر او می‌گذرد.
و گفت: خدای تعالی از آن کریمتر است که عارفان را دعوت کند به طعام بهشت، که ایشان راهمتی است که جز به دیدار خدای سر فرو نیارد.
و گفت: بر قدر آنکه خدای را دوست داری خلق تو را دوست دارند؛ و بر قدر آنکه از خدای ترس داری خلق از تو ترس دارند؛ و بر قدر آنکه به خدای مشغول باشی خلق به کار تو مشغول باشند و هرکه شرم داشته باشد از خدای در حال طاعت خدای عزوجل، شرم کرم دارد که او را عذاب کند از بهر گناه.
و گفت: حیای بنده حیای ندم بود و حیای خدای حیای کرم بود.
و گفت: گمان نیکوی بنده به خدای بر قدر معرفت بود به کرم خدای، و نبود هرگز کسی که ترک گناه کند برای نفس خویش که بر نفس خویش ترسد. چون کسی که ترک گناه کند از شرم خدای که می‌داند که خدای او را می‌بیند در چیزی که نهی کرده است. پس او از آن جهت اعراض کند نه از جهت خود.
و گفت: گمان نیکو به خدای نیکوترین گمانهاست چون به اعمال شایسته و مراقبت به هم بود، و اما اگر با غفلت و معاصی بود آن آرزو بود که او را در خطر اندازد.
و گفت: از عمل نیکو گمان نیکو خیزد و از عمل بد گمان بد.
و گفت: مغبون آن کسی است که مهمل گذارد روزگار خویش به بطالت، و مسلط گرداند جوارح خود را بر هلاکت؛ و بمیرد پیش از آنکه به هوش آید از جنایت.
و گفت: عبرت به خروار است و کسی که به عبرت نگرد به مثقال. . .
و گفت: هرکه اعتبار نگیرد به معاینه پند نپذیرد به نصیحت، و هرکه اعتبار گیرد به معاینه مستغنی گردد از نصیحت.
و گفت: دورباش از صحبت سه قوم. یکی علمای غافل؛ دوم قرای مداهن، سوم متصوف جاهل.
و گفت: تنهایی آرزوی صدیقان است. و انس گرفتن به خلق وحشت ایشان است.
و گفت: سه خصلت از صفت اولیا است. اعتماد کردن بر خدای در همه چیزها؛ و بی نیاز بودن بدو از همه چیزها؛ و رجوع کردن بدو در همه چیزها.
و گفت: اگر مرگ را در بازار فروختندی و بر طبق نهادندی سزاوار بودی اهل آخرت را که هیچشان آرزو نیامدی و نخریدندی جز مرگ.
و گفت: اصحاب دنیا را خدمت پرستاران و بندگان کند و اصحاب آخرت را خدمت احرار و ابرار و زهاد و بزرگواران کنند.
و گفت: مرد حکیم نبود چون تا جمع نبود در او سه خصلت. یکی آنکه به چشم نصیحت در توانگر نگرد، نه به چشم حسد؛ دوم آنکه به چشم شفقت در زنان نگرد، نه به چشم شهوت، سوم آنکه به چشم تواضع در درویشان نگرد، نه به چشم تکبر.
و گفت: هر که خیانت کند خدای را در سر، خدای پرده او را بدراند به آشکارا.
و گفت: چون بنده انصاف خدا بدهد از نفس خویش خدای او را بیامرزد.
و گفت: با مردمان سخن اندک گویید و با خدای سخن بسیار گویید.
و گفت: چون عارف با خدای دست از ادب بدارد هلاک شود با هلاک شدگان.
و گفت: هرکه را توانایی به خدای بود همیشه توانگر است و هرکه را توانگری به کسب خویش بود همیشه فقیر بود. به اول مجذوبان را می‌خواهد و به آخر مجاهدان را، چنانکه گفت خدای را در سرا نعمت فضل است و در ضرا نعمت تطهیر. تو اگر بنده باشی در سرا باش.
و گفت: عجب دارم از آن موحدان در دوزخ زبانه زن که چگونه می‌سوزد آتش از صدق توحید او.
و گفت: سبحان آن خدایی که بنده گناه می‌کند و حق شرم از او دارد.
و گفت: گناهی که تو را محتاج گرداند بدو، دوست تر دارم از عملی که بدو نازند.
و گفت: هرکه خدای را دوست دارد نفس را دشمن دارد.
و گفت: ولی مرائی و منافقی نکند و چنین کس را دوست کم بود.
و گفت: بد دوستی باشد که تو را حاجت آید چیزی از او پرسیدن، یا او را گفتن مرا به دعا یاد دار یا در زندگانی که با او کنی حاجت آید مدارا کردن، یا حاجت آید به عذر خواستن از وی در زلتی که از تو ظاهر شود.
و گفت: نصیب مومن از تو سه چیز باید که بود. یکی آنکه اگر منفعتی نتوانی رسانید مضرتی نرسانی؛ و اگر شادش نتوانی گردانید باری اندوهگن نکنی؛ و اگر مدحش نگویی باری نکوهش نکنی.
و گفت: هیچ حماقت بیش از آن نیست که تخم آتش می‌اندازد و بهشت طمع می‌دارد.
و گفت: یکی گناه بعد از توبه زشت تر بود از هفتاد گناه پیش از توبه.
و گفت: گناه مومن که میان بیم و امید بود چون روباهی بود میان دو شیر.
و گفت: بسنده است شما را از داروها ترک گناه.
و گفت: عجب دارم از کسی که پرهیز کند از طعام از بیم بیماری. پس چرا پرهیز نکند از گناه از بیم عقوبت.
و گفت: کرم خدای در آفریدن دوزخ ظاهرتر است از آنکه در آفریدن بهشت. از بهر آنکه هرچند بهشت وعده کرده است اگر بیم دوزخ نبودی یک تن به طاعت نباشدی.
و گفت: دنیا جایگاه اشغال است و پیوسته بنده میان مشغولی و بیم است تا برچه قرار گیرد؟ اماء بهشت و اما دوزخ.
و گفت: : جمله دنیا از اول تا آخر در برابر یک ساعت غم نیرزد. پس چگونه بود جمله عمر در غم بودن از او با نصیب اندک از او دنیا دکان شیطان است. زنهار که از دکان او چیزی ندزدی که از پس درآید و از تو بازستاند. .
و گفت: دنیا خمر شیطان است. هرکه از آن مست شد هرگز به هوش بازنیاید مگر -در میان لشگر خدای- روز قیامت، در ندامت و خسران.
و گفت: دنیا چون عروسی است و جوینده او چون مشاطه او و زاهد در او کسی بود که روی وی سیاه کند و موی او بکند و جامه او بدرد.
و گفت: در دنیا اندیشه است و غم؛ و در آخرت عذاب و عقاب. پس از او راحت کی خواهد بود.
و گفت: خداوند می‌گوید از من شکایت مکنید. از غم دنیا شما را این پوشیده نیست که هردو جهان مراست و من شما را.
و گفت: در کسب کردن دنیا ذل نفوس است و در کسب کردن بهشت عز نفوس است ای عجب از کسی که اختیار کند خواری و مذلت در طلب چیزی که جاوید و باقی نخواهد ماند.
و گفت: شومی دنیا تو را بدان درجه است که آرزوی آن تو رااز خدای مشغول کند تا به یافت چه رسد؟
و گفت: عاقل سه تن است. یکی آنکه ترک دنیا کند بیش از آنکه دنیا ترک وی کند؛ و آنکه گور را عمارت کند پیش از آنکه در گور رود؛ و آنکه خدای را راضی گرداند پیش از آنکه بدو برسد.
و گفت: دو مصیبت است بنده را، که اولین و آخرین سخت تر از آن نشنوده اند، و آن وقت مرگ بود. گفتند: آن کدام بود؟ گفت: یکی آنکه مالی جمع کرده است از او بستانند؛ دوم آنکه از یک یک چیز - از مال او –سوال کنند.
و گفت: دینار و درم کژدم است. دست بدان مکن تا افسون آن نیاموزی و اگر نه زهر آن تو را هلاک کند. گفتند: افسون او چیست؟ گفت: آنکه دخل او از حلال بود و خرج او به حق بود.
و گفت: طلب دنیا عاقل را نیکوتر از ترک آوردن دنیا جاهل را.
و گفت: ای خداوندان علم و اعتقاد!قصرهاتان قیصری است و خانه هاتان کسروی است و عمارتهاتان شدادی است و کبرتان عادی است. این همه تان هیچ احدی نیست.
و گفت: جوینده این جهان همیشه در ذل معصیت است، و جوینده آن جهان همیشه در عزو طاعت است، و جوینده حق همیشه در روح و راحت است.
و گفت: صوف پوشیدن دکانی است و سخن گفتن در زهد پیشة او است، و خداوند نافله عرضه کننده است. این همه نشانه ها است.
و گفت: هرکه در توکل طعن کند در ایمان طعن کرده است.
و گفت: تکبر کردن بر آنکس که بر تو به مال تکبر کند تواضع بود.
و گفت: از پایگاه افتادن مردان آن باشد که در خویشتن به غلط افتند.
و گفت: مرید را از سه چیز گریز نیست. خانه ای که در آنجا متواری بود؛ و کفایتی که بدان توان زیستن؛ و عملی که بدان حرفتی تواند کرد. و خانه او خلوت است، و کفایت او توکل است، و حرفت او عبادت است.
و گفت: چون مرید مبتلا گردد به بسیار خوردن، ملایکه بر او بگریند. و هرکه را به حرص برخوردن مبتلا کردند زود بود که به آتش شهوت سوخته گردد.
و گفت: در تن فرزند آدم هزار عضو است. جمله از شر و آن همه در دست شیطان است. چون مرید را گرسنه بود، نفس را ریاضت دهد، آن جمله اعضا خشک شود و به آتش گرسنگی جمله سوخته گردد.
و گفت: گرسنگی نوری است و سیر خوردگی ناری است و شهوت هیزم آن، که از او آتش زاید. آن آتش فروننشیند تا خداوند آن را نسوزد.
و گفت: هیچ بنده سیر نخورد که خداوند از او نبرد چیزی که هرگز بعد از آن، آن را نتواند یافت.
و گفت: گرسنگی طعام خدای است در زمین، که تنهای صادقان بان قوت یابد.
و گفت: گرسنگی مریدان را ریاضت است، تایبان را تجربت است، و زاهدان را سیاست است، و عارفان را مکرمت است.
و گفت: پناه می‌گیرم به خدای تعالی از زاهدی که فاسد گرداند معده خود را از بسیار خوردن طعامهای لون به لون توانگران.
و گفت: ایشان سه قوم اند. زاهد؛ و مشتاق، و واصل. زاهد معالجه به صبر کند؛ و مشتاق معالجه به شکر، و واصل معالجه به ولایت کند.
و گفت: چون بینی که مرد اشارت به عمل کند بدانکه طریقت او ورع است، و چون بینی که اشارت به آیات ‌کند بدانکه طریق او طریق ابد الست و چون بینی که اشارت به آلامی کند بدانکه طریق او طریق محبان است، و چون بینی که تعلق به ذکر کند بدانکه طریق او طریق عارفان است.
و گفت: مادام که تو شکر می‌کنی شاکر نه ئی و غایت شکر تحیر است.
و گفت: مرید آخرت را در دل ساکن نشود، مگر در چهار موضع. یا گوشه خانه ای، یا مسجدی، یا گورستانی، یا موضعی که هیچ کس او را نتواند دید. پس با کی نشستن او؟ مگر با کسی که سیر نگردد از ذکر خدای تعالی.
گفتند: بر مرید چه سخت تر؟ گفت: هم نشینی اضداد.
و گفت: بنگر انس خویش به خلوت و انس به حق در خلوت. اگر انس تو به خلوت بود چون از خلوت بیرون آیی انس تو برود و اگر انس تو به خداوند بود همه جهان تو را یکی بود - دشت و کوه و بیابان.
و گفت: تنهایی، هم نشین صدیقان است.
و گفت: در وقت نزول بلا حقایق صبر آشکارا گردد و در وقت مکاشفه مقدور حقایق رضا روی نماید.
و گفت: هرکه امروز دوست دارد آنچه دشمن دارد فردا از پس در آیدش، و هرکه امروز دشمن دارد آنچه دوست دارد فردا آن چیز بدو رسد.
و گفت: ضایع شدن دین از طمع است وباقی ماندن دین در ورع.
و گفت: با خوی نیک معصیت زیان ندارد.
و گفت: مقدار یک سپندان دانه از دوستی نزدیک من دوست تر از آن است که هفتاد ساله عبادت بی دوستی.
و گفت: اعمال محتاج است به سه خصلت: علم؛و نیت، و اخلاص.
و گفت: به صدق توکل آزادی توان یافت از بندگی، و به اخلاص استخراج جزا توان کرد، و به رضا دادن به قضا عیش را خوش توان گردانید.
و گفت: ایمان سه چیز است: خوف و رجا و محبت. و در ضمن خوف ترک گناه تا از آتش نجات یابی، و در ضمن رجا در طاعت خوض کردن است تا بهشت یابی، و در ضمن محبت احتمال مکروهات کردن است تا رضای حق به حاصل آید.
و گفت: عارف آن بود که هیچ چیز دوست تر از ذکر خدای ندارد.
و گفت: معرفت به دل تو راه نیابد تا معرفت را به نزدیک تو حقی مانده است تا گزارده نگردد.
و گفت: خوف درختی است در دل و ثمره آن دعا و تضرع است. چون دل خایف گردد جمله جوارح به طاعت اجابت کند و از معاصی اجتناب نماید.
و گفت: بلندترین منزل طالبان خوف است، و بلندترین منزل واصلان حیاست.
و گفت: هرچیزی را زینتی است، و زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امل است.
و گفت: علامت فقر خوف فقر است. و گفت بلندترین پرهیز گاری تواضع است.
و گفت: اخلاص خدای را پاک کردن عمل است از عیوب.
و گفت: علامت شوق آن است که جوارح از شهوات نگاه داری و علامت شوق به خدای دوستی حیوه است با راحت به هم. یعنی چون حیات بود و رنج نبود که بسوزاند شوقش زیادت شود.
و گفت: طاعت خزانه خدای است و کلید آن دعا.
و گفت: توحید نور است و شرک نار است. نور توحید جمله سیئات موحدان را بسوزاند و نار شرک جمله حسنات مشرکان را خاکستر گرداند.
و گفت: چون توحید عاجز نیست از هرچه در پیش رفته است، از کفر و طغیان همچنین نیز عاجز نبود که محو گرداند هرچه بعد از آن رفته است از گناه و عصیان و گفت ورع ایستادن بود بر حد علم بی تأویل
و گفت: ورع دو گونه باشد. ورعی بود در ظاهر که نجنبد، مگر به خدای، و ورعی بود در باطن، و آن آن بود که در دلت به جز خدای درنیاید.
و گفت: زهد سه حرف است «زا» و «ها» و «دال». اما «زا» ترک زینت است و «ها» ترک هوا و «دال »ترک دنیا.
و گفت: از زهد سخاوت خیزد به ملک و از حب سخاوت به نفس و روح.
و گفت: زهد آن است که به ترک دنیا حریصتر بود از حرص بر طلب دنیا.
و گفت: زاهد به ظاهر صافی است و به باطن آمیخته و عارف به باطن صافی است و به ظاهر آمیخته .
و گفت: فوت سخت تر است از موت زیرا که موت انقطاع است از خلق و فوت انقطاع است از حق تعالی.
و گفت: هرکه سخن گوید پیش از آنکه بیندیشد پشیمانیش بار آرد و هرکه بیندیشد پیش از آنکه سخن گوید سلامت یابد.
و گفت: علامت توبه نصوح سه چیز است. کم خوردن از بهر روزه؛ و کم خفتن از بهر نماز؛ و کم گفتن از بهر ذکر خدای تعالی.
و گفت: ذکر او جمله گناه را غرقه گرداند. خود رضای او چگونه بود؟ و رضای او غرقه گرداند آمال را. خود حب او چگونه بود؟ و حب او در دهشت اندازد عقول را. خود ود او چگونه بود؟ و ود او فراموش گرداند هرچه دون اوست. خود لطف چگونه بود؟
پرسیدند که به چه توان شناخت که خدای تعالی از ما راضی است یا نی؟ گفت : اگر تو راضی باشی از او نشان است که از تو راضیست
گفتند: آنگاه کسی بودکه از او راضی نبود و دعوی معرفت او کند؟
گفت: آری! هرکه غافل ماند از انعام او و در خشم به سبب مقدوری چه از نعمت و چه از محنت و چه از مصیبت.
و کسی گفت: کی بود که به مقام توکل رسم و ردای آز برافگنم و با زاهدان بنشینم؟
گفت: آنگاه که نفس را در سر ریاضت دهی تا آنگاه که اگر سه روز تو را حق روزی ندهد ضعیف نگردی - در نفس خود - و اگر بدین درجه نرسیده باشی نشست توبر بساط زاهدان جهل بود و از فضیحت شدن تو ایمن نباشم.
گفتند: فردا که ایمنتر بود؟
گفت: آنکه امروز بیشتر ترسد.
گفتند: مرد به توکل کی رسد؟ گفت: آنگاه که خدای تعالی را به وکیلی رضا دهد.
گفتند: توانگری چه باشد؟ گفت: ایمن بودن به خدای.
گفتند: عارف کی باشد؟ گفت: هست نیست بود.
گفتند: درویشی چیست؟ گفت: آنکه به خداوند خویش از جمله کاینات توانگری شوی مگر که یک روز در پیش او سخن توانگری و درویشی می‌رفت. گفت فردا نه توانگری وزنی خواهد داشت و نه درویشی صبر و شکر وزن خواهد داشت. باید که شکر آری و صبر کنی.
گفتند: ا زخلق در زهد که ثابت قدمتر؟ گفت: آنکه یقین او بیشتر بود.
گفتند: محبت را نشان چیست؟ گفت: آنکه به نکویی زیادت نشد و به جفا نقصان نگیرد.
یکی گفتش: مرا وصیتی کن. گفت: سبحان الله! چون نفس من از من قبول نمی کند دیگری از من قبول چگونه کند؟
گفتند: جماعتی را می‌بینیم که تو را غیبت می‌کنند. گفت: اگر خدای مرا بخواهد آمرزید هیچ زیان ندارد مرا آنچه ایشان گویند، و اگر نخواهد آمرزید پس من سزای آنم که ایشان می‌گویند.
گفتند: تو چرا همه از رجا سخن می‌گویی و همه از کرم و لطف او شرح می‌دهی؟
گفت: لابد سخن چو منی با جوانمردی به جز از کرم و لطف نبود.
و او را مناجات است. و گفت: خداوندا! امید من به توبه سیئات بیش از آن است که امید من به توبه حسنات. از بهر آنکه من خویشتن چنان می‌یابم که اعتماد کنم بر طاعت به اخلاص، ومن چگونه طاعت به اخلاص توانم کرد، و من به آفات معروف. ولکن خود را در گناه چنان می‌یابم که اعتماد دارم بر عفو تو و تو چگونه گناه من عفو نکنی و توبه جود موصوف.
و گفت: الهی! مر موسی کلیم را و هارون عزیز را به نزدیک فرعون طاغی باغی فرستادی و گفتی سخن با او آهسته بگویید. الهی! این لطف تو است با کسی که دعوی خدایی می کند. خود لطف تو چگونه بود با کسی که بندگی تو را از میان جان می‌کند.
و گفت: الهی! لطف و حلم تو با کسی که انا ربکم الاعلی گوید این است. لطف و کرم تو با کسی که سبحان ربی الاعلی گوید که داند که چه خواهد بود؟
وگفت: الهی!در جمله مال و ملک من جز گلیمی کهنه نیست. با این همه اگر کسی از من بخواهد - اگر چه محتاجم - از او باز ندارم. تو را چندین هزار رحمت است و به ذره ای محتاج نیی و چندین درمانده رحمت از ایشان دریغ داشتن چون بود؟
و گفت: الهی! تو فرموده ای که من جاء بالحسنة فله خیر منها. هرکه نیکویی به ما آرد بهتر از آن بدو باز دهم. هیچ نیکوتر از ایمان نیست که به ما داده ای چه بهتر از آن به ما دهی جز لقای تو خداوندا!
و گفت: الهی! چنانکه تو به کس نمانی کارهای توبه کار کس نماند. هرکسی که هر کسی را دوست دارد همه راحت آنکس جوید. تو چون مر کسی را دوست داری بلا بر سر او بارانی.
و گفت: خداوندا! هرچه از دنیا مراخواهی داد به کافران ده و هرچه از عقبی مرا خواهی داد به مومنان ده، که مرا بسنده است در دنیا یاد کرد تو و در عقبی دیدار تو.
و گفت: الهی!چگونه امتناع نمایم به سبب گناه از دعا که نمی‌بینم تو را که امتناع نمایی به سبب گناه از من عطا. اگر چه گناه می‌کنم تو همچنان عطا می‌دهی. پس من نیز اگر چه گناه می‌کنم از دعا باز نتوانم ایستاد.
و گفت: الهی!اگر من نتوانم که از گناه باز ایستم تو می‌توانی که گناهم بیامرزی.
و گفت: الهی! هرگناه که از من در وجود می‌آید دو روی دارد. یکی روی به لطف تو دارد؛ و یکی روی به ضعف من. یا بدان روی گناهم عفو کن که به لطف تو دارد، یا بدان روی بیامرز که به ضعف من دارد.
و گفت: الهی! به بدکرداری که مراست از تو می‌ترسم، و به فضلی که توراست به تو امید می‌دارم. پس از من باز مدار فضلی که توراست به سبب بدکرداری که مراست.
و گفت: الهی! بر من بخشای زیرا منا ز آن توام.
و گفت: الهی! چگونه ترسم از تو؟ و تو کریمی. و چگونه نترسم از تو؟ و تو عزیزی.
و گفت: الهی! چگونه خوانم تو را؟ و من بنده عاصی. و چگونه نخواهم تو را؟ و تو خداوند کریم.
و گفت: الهی! زهی خداوند پاک که بنده گناه کند و تو را شرم کرم بود.
و گفت: الهی! ترسم از تو زیرا که بنده ام و امید می‌دارم به تو. زیرا که تو خداوندی.
و گفت: الهی! تو دوست می‌داری که من تو را دوست دارم، با آنکه بی نیازی از من. پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری بااین همه احتیاج که به تو دارم؟
و گفت: الهی! من غریبم و ذکر تو غریب و من با ذکر تو الفت گرفته ام زیرا که غریب با غریب الفت گیرد.
و گفت: الهی! شیرینترین عطاها در دل من رجای توست و خوشترین سخنان بر زبان من ثنای توست و دوست ترین وقتها بر من وقت لقای توست.
و گفت: الهی! مرا عمل بهشت نیست و طاقت دوزخ ندارم. اکنون کار با فضل تو افتاد.
و گفت: اگر فردا مرا گوید چه آوردی؟ گویم: خداوند ا! از زندان موی بالیده و جامه شوخگن و عالمی اندوه و خجلت برهم بسته چه توان آورد؟ مرا بشوی و خلعتی فرست و مپرس.
نقل است که یحیی صدهزار درم وام داشت - بر غازیان و حاجیان و فقرا و علما و صوفیان صرف کرده بود - و عرفا تقاضا می‌کردند و دل او بدان مشغول بود. شب آدینه پیغمبر را صلی الله علیه و علی آله و سلم به خواب دید که گفت: ای یحیی! دلتنگ مشو که از دلتنگی تو من رنجورم. برخیز و به خراسان رو که آن صدهزار درم که تو وام داری، آن جایگه زنی از بهر تو سیصد هزار درم که تو وام داری نهاده است. گفت: یا رسول الله آن شهر کدام و آن شخص کیست؟ گفت: شهر به شهر می‌رو، و سخن می‌گوی، که سخن تو شفای دلهاست، که من خود چنانکه به خواب تو آمده ام به خواب آنکس روم.
پس یحیی به نشابور آمد و او را در پیش طاق منبر نهادند. گفت: ای مردمان نشابور!من اینجا به اشارت پیغامبر علیه السلام آمده ام که فرموده استکه : وام تو یک کس بگزارد. و من صد هزار درم نقره وام دارم و بدانید که سخن ما را به هروقت جمالی بود اکنون این وام حجاب آمد.
یکی گفت: من پنجاه هزار درم بدهم. دیگری گفت: چهل هزار درم بدهم. یحیی نگرفت و گفت: سید علیه السلام به یک کس اشارت کرده است.
پس در سخن آمد. روز اول هفت جنازه از مجلس او برداشتند. پس چون در نشابور وام گزارده نشد عزم بلخ کرد. چون آنجا رسید مدتی بازداشتند تا سخن گفت؛ و توانگری را فضل نهاد بر درویشی. صدهزار درمش بدادند. شیخی در آن ناحیت بود. مگر این سخن خوش نیامد توانگری را فضل نهادن. گفت: خدای برکت مکناد بر وی.
چون از بلخ بیرون آمد راهش بزدند و مالش ببردند. گفتند: اثر دعای آن پیر بود. پس عزم هرا کرد و گویند که به مرو رفت. پس به هرا آمد و خواب بازگفت. دختر امیر هرا در مجلس بود. کس فرستاد که: ای امام! دل از وام فارغ دار که آن شب که سید عالم علیه السلام در خواب به تو گفت، با من نیز گفت. گفتم: یا رسول الله من پیش او روم؟ فرمود که او خود آید و من انتظار تو می‌کردم. چون پدر مرا به شوهر داد آنچه دیگران را روی و مس باشد مرا از نقره و زر ساخت. آنچه نقره است سیصد هزار درم است. جمله به تو ایثار کردم، ولکن یک حاجت دارم و آن آن است که چهار روز دیگر مجلس بگویی.
یحیی چهار روز مجلس بگفت. روز اول ده جنازه برگرفتند، و روز دوم بیست و پنج جنازه برگرفتند، و روز سیم چهل جنازه، و روز چهارم هفتاد جنازه و پس روز پنجم از هری برفت با هفت شتروار نقره. چون به بلهم رسید پسربا او بود و آن مال می‌آورد. گفت: نباید که چون به شهر رسد حالی به غرما و فقرا دهد و مرا بی نصیب بگذارد. هنگام سحر مناجات می‌کرد. سر به سجده نهاد، ناگهان سنگی بر سر او آمد. یحیی گفت: مال را به غریمان دهید.
و جان بداد. اهل طریقت او را بر گردن نهادند و به نیشابور آوردند و به گورستان معمر دفن کردند. رحمةالله علیه.