عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح وزیر زاده ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی
برفت یار من و من نژند و شیفته‌وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که با من به می نشست همی
به روزگار خزان و به روزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه به هر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
به جام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
به یادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشمهای من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
به گوشم آمد بانگ و خروش و نالهٔ زار
مرا به درد دل آن سروها همی‌گفتند
که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم
بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
به وقت بوسه نباشد مرا ز سرو به کار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
به پیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیرزادهٔ سلطان و برکشیدهٔ او
بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار
جلیل عبد رزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او به جهان
چو بر سپهر هماره ستارهٔ سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چون گل
چو گل چدند ز گلبن، همی چه ماند؟ خار
به وقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده، هنر فزون ز شمار
ایا، سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا، بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو به هفت اقلیم
بگونهٔ قلم تو شده‌ست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دید سوار
چه مرکبیست به زیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد به گه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پاره‌ای ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ ازو به خروشست و دیو ازو به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینه‌وران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سده‌ست یکی آتش بلندافروز
حقست مر سده را بر تو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - صفت بهار و مدح وزیرزاده ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد
امسال تازه رویتر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار
پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب
بی‌فرش و بی‌تجمل و بی‌رنگ و بی‌نگار
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید
اندر کشید حله به دشت و به کوهسار
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار
از کوه تا به کوه بنفشه‌ست و شنبلید
از پشته تا به پشته سمنزار و لاله‌زار
گویی که رشته‌های عقیقست و لاژورد
از لاله و بنفشه همه روی مرغزار
از گل هزار گونه بت اندر پس بتست
وز لاله صد هزار سوار از پس سوار
گلبن پرند لعل همی‌برکشد به سر
دامان گل به دشت همی‌گسترد بهار
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار
رازیست این میان بهار و میان من
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار
هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی
جایی نیافتی که درو یافتی قرار
بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار
پنداشتی که خوار شدستی میان خلق
بیدل شود، عزیز که گردد ذلیل و خوار
امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت
مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار
باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت
در پیش او بسان سپهری یکی حصار
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع
کاخی چو رای خویش مهیا و استوار
باغی کزو بریده بود دست حادثات
کاخی کزو کشیده بود پای روزگار
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار
باغی که نیمه‌ای نتوان گشت زو تمام
گر یک مهی تمام کنی اندرو گذار
هر تخته‌ای ازو چو سپهرست بیکران
هر دسته‌ای ازو چو بهشتست بی‌کنار
سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای
هریک چنانکه خیره شود زو بت بهار
از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن
وز سرو نورسیده و گلهای کامگار
بر جویهای او به رده نونهالها
گویی وصیفتانند استاده بر قطار
تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی
بر خویشتن به کار برد در شاهوار
آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش
یاران مهربان و رفیقان غمگسار
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار
گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد
بر یاد کرد خواجهٔ سید عجب مدار
دستور زادهٔ ملک شرق بوالحسن
حجاج سرفراز همه دوده و تبار
بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل
وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار
کردار و بر او بگذشت از حد صفت
احسان و فضل او بگذشت از حد شمار
زو حقشناستر نبود هیچ حقشناس
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار
کردارهای خوبش بی‌هیچ خدمتی
بر من کند سلام به روزی هزار بار
بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان
از اینجهت به خدمت او کردم اقتصار
بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من
هر روز برکشیده و مسعود و بختیار
چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی
صدر و سریر و جام می‌و کار هر چهار
با دولتیست باقی و با نعمتی تمام
با همتی که وهم نیارد برو گذار
آنکس که مشت خویش ندیده‌ست پردرم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار
زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار
پندارد آن نواخت هم او یافته‌ست و بس
آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار
این مهترست بار خدایی که مال خویش
بر مردمان برد همی از مردمی به کار
هر کس که قصد کرد بدو بی‌نیاز گشت
آری بزرگواری داند بزرگوار
تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی
تا سرو نارون نشود، نارون چنار
تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید
تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار
شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر
همواره بر هوای دل خویش کامگار
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخوار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر فخرالدوله احمدبن‌محمدوالی‌چغانیان
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه‌های دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای
آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار
سبزه‌ها با بانگ رود مطربان چربدست
خیمه‌ها با بانگ نوش ساقیان میگسار
هر کجا خیمه‌ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه‌ست شادان یاری از دیدار یار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چون دریا ناپیدا کنار
اندر آن دریا سماری وان سماری جانور
وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی مدار
هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر
هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه‌دار
معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش
نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار
بر در پرده‌سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر
با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار
گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق
از کمند شهریار شهرگیر شهردار
هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامگار
روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک
نیم دیگر مطربان و بادهٔ نوشین گوار
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار
اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامهٔ شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار
مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا
چشمهٔ حیوان شود هر چشمه‌ای زان مرغزار
کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود
گر برافتد سایهٔ شمشیر تو بر کوکنار
گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار
تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند
روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار
روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد، شیر بنگارد همی جای سوار
گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو
ناپسندیده‌تر از خون قنینه است و قمار
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار
نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار
کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک
ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار
گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی
فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار
ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو
اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار
شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل
هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار
تا طرازندهٔ مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار
تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند
زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار
هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد
گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار
تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب
تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار
تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر
تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار
بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار
بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان
قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه عمید اسعد کدخدای امیر ابوالمظفر والی چغانیان
برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر
ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر
گه به روی بوستان اندر کشد پیروزه لوح
گه به روی آسمان اندر کشد سیمین سپر
هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا
هر زمانی آسمان را پرده‌ای سازد دگر
در بیابان بیش از آن حله‌ست کاندر سیستان
در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر
هر کجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت
هر کجا کوهیست بر شد بانگ کبکان از کمر
سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی
نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر
بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم
بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر
ارغوان از چشم بد ترسد از آن رو هر زمان
سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد زبر
هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین
چون نگارین خانهٔ دستور گردد سربسر
خواجه بو منصور، دستور عمید اسعد از اوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر
دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز
هیبتش دریاگذار و همتش گردون سپر
خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش
شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر
هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر
مهر و کین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند
دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر و شر
پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار
شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر
آتش خشمش دو دندان برکند از پیل مست
آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر
در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف
گردد چشم شیر شرزه مژه گردد نیشتر
گر چه باشد آبگینه با تبر ناپایدار
چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر
روشنایی یابد از دیدار او دو چشم کور
اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر
سایهٔ او بر همای افتاد روزی در شکار
زان سبب بر سایهٔ پر همای افتاد فر
مهر او روزی به طلق از روی رافت دیده دوخت
زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر
در چغانی رود اگر روزی فرو شوید دو دست
ماهیان را چون صدف در تن پدید آید درر
ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر
تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ
تا برآید بامدادان آفتاب از باختر
کامران باش و روان را از طرب با بهره دار
شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور
همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران
همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح شمس الکفاة خواجه احمد بن حسن میمندی
سرو ساقی و ماه رودنواز
پرده بر بسته در ره شهناز
ز خمهٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز
مجلس خوب خسروانیوار
از سخن چین تهی و از غماز
بوستانی ز لاله و سوسن
همچو روی تذرو و سینهٔ باز
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز
ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز
جعد او بر پرند کشتیگیر
زلف او بر حریر چوگانباز
بادهٔ چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز
از چنین باده و چنین مجلس
هیچ زاهد مرا ندارد باز
ساقیا! ساتگینی اندر ده
مطربا! رود نرم و خوش بنواز
غزلی خوان چو حله‌ای که بود
نام صاحب بر او به جای طراز
صاحب سید احمد آنک ملوک
نام او را همی‌برند نماز
در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز
کس نبیند فرو شده به نشیب
هر که را خواجه برکشد به فراز
مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنند باز و فراز
بر بداندیش او فراز کنند
باز دارند بر موافق باز
به در دولت اندرون نشود
هر که ز ایشان نیافته‌ست جواز
گر خلافش به کوه درفکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز
ماه را گر خلاف او طلبد
مطلب جز به چاه نخشب باز
خدمت او گزین که خدمت او
خویشتن را کند فزون انداز
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او به آسمان دریاز
آسمان برترست ز ابر بلند
آسمان یافتی بر ابر مناز
آز اگر بر تو غالبست مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز
آب آن خدمت شریف کشد
آتش آرزو و آتش آز
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکتدار و کار ملک طراز
در همه چیزها که بینی هست
خلق را عجز و خواجه را اعجاز
بر شه شرق فرخست به فال
فال او را سعادتست انباز
تا ولایت بدو سپرد ملک
گشت گیتی چو کلبهٔ بزاز
متواتر شده‌ست نامهٔ فتح
گشته ره پر مرتب و جماز
فتح مکران و در پیش کرمان
ری و قزوین و ساوه و اهواز
ور نکو بنگری به راه در است
نامهٔ فتح بصره و شیراز
از پس فتح بصره، فتح یمن
وز پس هر دو ، فتح شام و حجاز
شاد باش ای وزیر فرخ پی
دل به شادی و خرمی پرداز
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به جواز
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز
نوبهارست و مطرب از بر گل
برکشیده بر آسمان آواز
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و به گماز
خوش خور و خوش زی ای بهار کرم
در مراد و هوای دل بگراز
تو بر این بالش و فکنده خدای
از تو اندر همه جهان آواز
فرخی بندهٔ تو بر در تو
از بساط تو برکشیده دهاز
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین
چه فسون ساختند و باز چه رنگ
آسمان کبود و آب چو زنگ
که دگرگون شدند و دیگرسان
به نهاد و به خوی و گونه و رنگ
آن شد از ابر همچو سینهٔ غرم
وین شد از برگ همچو پشت پلنگ
زیر ابر اندر آسمان خورشید
خیره همچون در آب تیره نهنگ
زیر برگ اندر آب پنداری
همچو در زیر روی زرد زرنگ
آب گویی که آینهٔ رومیست
برسرش برگ چون بر آینه زنگ
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خلنگ
آب روشن به جوشن اندر شد
چون سواران خسرو اندر جنگ
خسرو پر دل ستوده هنر
پادشه زادهٔ بزرگ اورنگ
آنکه نام پیمبری دارد
که بسی جایگاه کرده به چنگ
آنکه دو دست راد او بزدود
ز آینهٔ رادی و بزرگی زنگ
نیست فرهنگی اندر این گیتی
که نیاموخت آن شه، آن فرهنگ
ماه با فر او ندارد فر
کوه با سنگ او ندارد سنگ
سایهٔ تیغش ار به سنگ افتد
گوهر از بیم خون شود در سنگ
تلخی خشمش ار به شهد رسد
باز نتوان شناخت شهد از فنگ
هر کجا بوی خوی او باشد
بر توانی گرفت مشک به تنگ
هر کجا دست راد او باشد
نبود هیچ کس ز خواسته تنگ
هر کجا او بود نیارد گشت
زفتی و نیستی به صد فرسنگ
هر کجا نام او بری نبود
بد و بیغاره و نکوهش و ننگ
هر که پردلتر و دلاورتر
نکند پیش او به جنگ درنگ
ای جهان داوری که نام نکو
سوی تو کرد زان جهان آهنگ
آفرینندهٔ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ
نشود بر تو زایچ روی به کار
هیچ دستان و تنبل و نیرنگ
خسروا خوبتر ز صورت تو
صورتی نیست در همه ارتنگ
دشمن تو ز تو چنان ترسد
که ز باز شکار دوست کلنگ
زهرهٔ دشمنان به روز نبرد
بر درانی چو شیر سینهٔ رنگ
تا به روم اندرون نیاید چین
تا به چین اندرون نیاید زنگ
شاد باش و دو چشم دشمن تو
سال و مه از گریستن چو وننگ
دست و گوش تو جاودان پر باد
از می روشن و ترانهٔ چنگ
مهرگانت خجسته باد و دلت
برکشیده بر اسب شادی تنگ
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح امیر فخرالدوله ابو المظفر احمد بن محمدوالی‌چغانیان
تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال
همچو سرمازده با زلزله گشت آب زلال
باد بر باغ همی عرضه کند زر عیار
ابر بر کوه همی توده کند سیم حلال
هر زمان باغ به زر آب فرو شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال
معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو
مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال
شیرخواران رزان را ببریدند گلو
تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال
خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد
ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال
هر حصاری که از آن خونها پرگشت همی
مهر کردند و سپردند به دست مه و سال
چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست
خونشان گشت به نزدیک خردمند حلال
گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر
ور حرامست حرامیست کزو نیست وبال
گر حرامست از آنست که خونیست نه حق
حق آن خون به مغنی برسانیم از مال
ما به شادی همه گوییم که‌ای رود به موی
ما به پدرام همی‌گوییم ای زیر بنال
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
ما نوازندهٔ مدح ملک خوب خصال
فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال
خسرو شیردل پیلتن دریا دست
شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال
آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال
ای نه جمشید و به صدر اندر جمشید سیر
ای نه خورشید و به بزم اندر خورشید فعال
هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال
گر به نالی بر، تیغت بنگارند به موی
سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال
زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد
همچنان خیش ز مه ریزه شود ماهی وال
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا
از ادیمست به پای اندر بر بسته دوال
رشک آن را که به بازان تو مانند شود
بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال
وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند
زان مر او را نتوان دید که بسته‌ستش بال
ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین
ای سواری که ترا دیده ندیده‌ست همال
من ثناگوی و تو زیبای ثنایی و به فخر
هر زمان سر بفرازم به میان امثال
ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد
جز به تو مملکت و عزت و اقبال و جلال
مدح تو هر که چو من گفت زتو یافت نوا
ای که از جود تو باشند جهانی به نوال
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم
خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال
ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو
بنده را نزد اخلا بفزوده‌ست جلال
آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی
جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال
از بر سنگ ورا راند نیارم که همی
سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال
گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو
گویی او رخش بزرگست و منم رستم زال
تا چو جعد صنمان دایره‌گون باشد جیم
تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال
تا چو آدینه به سر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال
شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر
کام ران ای ملک نیکخوی نیکخصال
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال
دولت و ملک تو پاینده و تا هست جهان
به جهان دولت و ملک تو مبیناد زوال
اختر بخت تو مسعود ونیاید هرگز
اختر بخت بداندیش تو بیرون ز وبال
به جهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهرهٔ تو طرب و بهر بداندیش ملال
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن سلطان محمود
مجلس بساز ای بهار پدرام
و اندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم برآید ستارهٔ بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوهپاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده‌ست نوبت
می را کنون آمده‌ست هنگام
کز صید باز آمده‌ست خسرو
با شادکامی، وز صید با کام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چون پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانهٔ عام
نخجیروالان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته‌ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با او به صید بودم
هر روز از بامداد تا شام
یک ساعت از بس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده برآورد
از گور و نخجیر و از دد و دام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تختهٔ عمر او نوشته
چندانکه او را هوا بود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند بر زمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت تو برگشته اندوه
پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف سپاهسالار
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام
چون بنا گوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام
همچو لوح زمردین گشته ست
دشت همچون صحیفه‌ای ز رخام
باغ پر خیمه‌های دیبا گشت
زندوافان درون شده به خیام
گل سوری به دست باد بهار
سوی باده همی‌دهد پیغام
که ترا با من ار مناظره ایست
من به باغ آمدم به باغ خرام
تا کی از راه مطربان شنوم
که ترا می همی‌دهد دشنام
گاه گوید که رنگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام
خام گفتی سخن، ولیکن تو
نیستی پخته، چون بگویی خام
تو مرا رنگ و بوی وام مده
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام
خوشی و رنگ و بوی هیچ مگیر
نه من ای می حلالم و تو حرام
تو چه گویی، کنون چه گوید می
گوید: ای سرخ گل! فرو آرام
با کسی خویشتن قیاس مکن
که ترا سوی او بود فرجام
خویشتن را مده به باد که باد
ندهد مر ترا ز دور مقام
من بمانم مدام و آنکه نهاد
نام من زین قبل نهاد مدام
دست رامش به من شده ست قوی
کار شادی به من گرفته قوام
من به بیجاده مانم اندر خم
من به یاقوت مانم اندر جام
این شرف بس بود مرا که مرا
بار باشد بر امیر مدام
میر یوسف که با دل و کف او
تنگ و زفتست نام بحر و غمام
از نکویی که عرف و عادت اوست
نرسد در صفات او اوهام
مدح او نوش زاید اندر گوش
طعن او زهر پاشد اندر کام
خدمت او به روح باید کرد
زین سبب روح برتر از اجسام
هر که ده پی رود به خدمت او
بخت رو سوی او رود ده گام
بخت احرار زیر خدمت اوست
همچو زیر رضای او انعام
هر که با او مخالفت ورزد
خستهٔ غم بود غریق غرام
دهر گوید همی که من نکنم
جز به کار موافقانش قیام
وقت آن کو گهر پدید کند
تا به میدان جنگ جوید نام
نفت افروخته شود ز نهیب
مغز بدخواه او میان عظام
آفتاب اندرون شود به حجاب
هر گه او تیغ برکشد ز نیام
پادشه زادگی و خصم کشی
کاین دو را خود مقدمست و امام
کیست اندر همه سپاه ملک
با دل و دست او ز خاص و ز عام
او اگر دست بر نهد به هزبر
بشکند بر هزبر هفت اندام
ای سوار تمام و گرد دلیر
مهتر بی‌نظیر و راد همام
روز میدان ترا به رنج کشد
اسب و بر اسب نیست جای ملام
مرکبی کو چو بیستون نبود
چون تواند کشید کوه سیام
گر بدیدی تن چو کوه ترا
به نبرد اندرون نبیرهٔ سام
در زمان سوی تو فرستادی
رخش با زین خسروی و ستام
گر ترا بامداد گوید شاه
که توانی گشاد کشور شام
شام و شامات و مصر بگشایی
روز را وقت نارسیده به شام
پادشاه جهان برادر تو
آنکه شاهی بدو گرفت نظام
بیهده برکشیده نیست ترا
تا به ماه از جلالت و اکرام
از بزرگی و از نواخت چه ماند
که نکرد آن ملک در این ایام
وقت رفتن دو پیل داد ترا
وقت باز آمدن دویست غلام
آنچه کرده‌ست، ز آنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سو تام
روز آن را که شام خواهد کرد
آنکه اکنون همی‌برآید بام
آن دهد مر ترا ملک در ملک
که نداد ایچ پادشه به منام
نهمت و کام تو به خدمت اوست
برسی لاجرم به نهمت و کام
تا چنان چون میان شادی و غم
فرق باشد میان نور و ظلام
تا چو اندر میان مذهبها
اختلافست در میان کلام
شادمان باش و کامران و عزیز
پادشا باش و خسرو و قمقام
رسم تو رهنمای رسم ملوک
خوی تو دلگشای خوی کرام
روز نوروز و روزگار بهار
فرخت باد و خرم و پدرام
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در مدح یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن ناصرالدین
بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان
همی بنفشه پدید آرد از دو لاله‌ستان
مرا بنفشه و لاله به کار نیست که او
بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان
ز رنگ لالهٔ او وز دم بنفشهٔ او
جهان نگارنمایست و باد مشک افشان
همی‌ندانم کاین را که رنگ داد چنین
همی‌ندانم کان را که بوی داد چنان
مرا روا بود ار سربسر بنفشه دمد
به گرد لالهٔ آن سرو قد موی میان
کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود
اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان
بهشتوار شود بوستان عارض او
چنان کجا شود اکنون بهشتوار جهان
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده
به بوستان شود از باد زاد سرو نوان
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان
نه باغ را بشناسی ز کلبهٔ عطار
نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود پادشاه زمان
خدایگان خردپرور مروت ارز
بلند همت و زایر نواز و حرمتدان
ازو شود همه امیدهای خلق روا
بدو شود همه دشوارهای دهر آسان
کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت
نسوزد ار به کف آتش در افکند به دهان
اگرچه قرآن فاضل بود بیابد مرد
ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن
به وصف کردن او در ببارد و عنبر
ز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحتخوان
بزرگ نام کند نزد خلق دیوان را
سخنوری که کند مدح او سر دیوان
جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد
سخن طلب را نزدیک او دهند نشان
سخنشناسان بر جود او شدند یقین
کجا یقین بود آنجا به کار نیست گمان
عطای وافر، برهان جود او بنمود
عطا بود به همه حال جود را برهان
همی‌نگردد چندانکه دم زنی فارغ
ز برکشیدن زر عطای او وزان
عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش
به دستش اندر زرین شدی دوال عنان
به حیله پایگه همتش همی‌طلبد
ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان
چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند
کسی که دیده بود فر سایهٔ یزدان
همای چون به کسی سایه برفکند، آن کس
جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن
امیر اگر ز بر کشته سایه برفکند
ز فر سایهٔ او کشته باز یابد جان
همه دلایل فرهنگ را به اوست مب
همه مسائل سربسته را ازوست بیان
به روز معرکه اندر مصاف دشمن او
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان
هر آن سوار که نزدیک او به جنگ آید
اجل فرو شود اندر تنش به جای روان
مبارزان عدو پیش او چنان آیند
چو مورچه که بود برگرفته دانه گران
به سوی باز شد از پیش او چنان تازند
چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان
سر عدو به تن اندر فرو برد به دبوس
چنانکه پتکزن اندر زمین برد سندان
کمان فرو فتد از دست دشمن اندر جنگ
بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان
ز سهم نامش دست دبیر سست شود
چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان
همیشه باشد از مهر او و کینهٔ او
ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان
ز کین او دل دشمن چنان شود که شود
ز نور ماه درخشنده جامهٔ کتان
ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل
ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان
همیشه تا چو گل نسترن بود لؤلؤ
چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان
همیشه تابود آز و امید در دل خلق
چنان چو آتش در سنگ و گوهر اندر کان
خدایگان جهان باد و پادشاه زمین
به عون ایزد کشور گشا و شهرستان
ازو هر آنکه بود بدسکال او، غمگین
بدو هر آنکه بود نیکخواه او، شادان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین
هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان
که دل نبستم بر گلستان و لاله‌ستان
کسی که لاله پرستد به روزگار بهار
ز شغل خویش بماند به روزگار خزان
گلی که باد بر او برجهد فرو ریزد
چرا دهم دل نیکو پسند خویش بر آن
مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا
عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
به حسن پیشرو نیکوان ترکستان
به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان
به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان
به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید
به رخ بهار و بهارش چو روضهٔ رضوان
دهن چو غالیه دانی و سی ستارهٔ خرد
به جای غالیه، اندر میان غالیه‌دان
به من نموده، نشان دل مرا، به دهن
به من نموده، خیال تن مرا، به میان
چو وقت باده بود باده گیر و باده‌گسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران
اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم
ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان
امیر عالم عادل محمد محمود
که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان
به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا
خلیفهٔ عمر و یادگار نوشروان
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان
کجا ز فضل ملکزادگان سخن گویند
امیر عالم عادل بود سر دیوان
در سرای سعادت سرای خدمت اوست
تو خادمان ملک را به جز سعید مدان
دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن
که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان
مرا به خدمت او دستگاه داد سخن
مرا به مدحت او پایگاه داد زبان
سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من
مرا به مدح محمد همی‌برد فرمان
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان
چه ظن بری که تولا به دولت که کنم
که خانمان من از بر اوست آبادان
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان
همه گمان من آن بود کانچه طمع منست
عزیز کرد مرا از توافر احسان
به هفته‌ای به من آن داد ناشنیده مدیح
که نابغه به همه عمر یافت از نعمان
همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر
همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
به روزگار خزان روی برگهای رزان
به کام خویش زیاد و به آرزو برساد
به شکر باد ز عمر دراز و بخت جوان
جهانیان را بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان
خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهان را بر او به هیچ زمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین
ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین
زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین
تو سروی و بر پای نکوتر که بود سرو
نی‌نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین
امروز مرا رای چنانست که تا شب
پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین
چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل
دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین
زان رخ چنم امروز گل و لالهٔ سیراب
زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین
تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد
چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین
من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن
چندین به چه کارست حدیثان نگارین
امروز به شادی بخورم با تو که فردا
ناچار مرا میر برد باز به غزنین
یوسف پسر ناصر دین آن سر و مهتر
سالار و سر لشکر سلطان سلاطین
ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت
ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین
پر پارهٔ زر گردد جایی که خوری می
پرچشمهٔ خون گردد جایی که کشی کین
چون جام به کف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین
شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین
پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز
شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین
ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد
زانسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین
گر موی بر آماج نهی موی شکافی
وین از گهر آموخته‌ای تو نه ز تلقین
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین
از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی
ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین
چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی
فرهاد مگر که بفکنده‌ست به میتین
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
وز دوستی جنگ سپر داری بالین
بیننده که در جنگ ترا بیند با خصم
پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین
آیین خرد داری جایی که ندارند
مردان جهاندیدهٔ آموخته آیین
گر در خرد و رای چو تو بودی بیژن
در چاه مر او را بنیفکندی گرگین
رادی بر تو پوید چون یار بر یار
بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین
از زر تو گویند کجا یاد شود «زی»
وز سیم تو گویند کجا یاد شود «سین»
زر تو و سیم تو همه خلق جهان راست
وین حال بدانند همه گیتی همگین
از خلعت تو مدحسرایان تو ای شاه
در خانه همه روزه همه بندند آذین
کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راست‌ترین لفظ شد این شعر نو آیین
تا چون مه آبان بنباشد مه آذار
تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین
تا چون ز در باغ درآید مه نیسان
از دیدن او تازه شود روی بساتین
شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی
جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین
می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند
گر صورت او را بفرستی به سوی چین
زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو
تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح خواجه ابو سهل دبیر وزیر امیر یوسف
اندر آمد به باغ باد خزان
گرد برگشت گرد شاخ رزان
رز دژمروی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان
رز چرا ترسد ای شگفت ز باد
چون نترسد همی رز از رزبان
باز رزبان به کارد برد رز
بچهٔ نازنین کند قربان
گرچه سر دست باد را زنهار
نرسد زو مگر به جامه زیان
جامه خوشتر بر تو یا فرزند
نی که فرزند خوشترست از آن
رز مسکین به مهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان
رفت رزبان سنگدل که دهد
مادران را ز بچگان هجران
ما غم رز چرا خوریم همی
خیز تا باده‌ها خوریم گران
ساقیا! بار کن ز باده قدح
بادهٔ چون گداخته مرجان
مطربا! تو بساز رود نخست
مدحت خواجهٔ عمید بخوان
خواجه بوسهل دادپرور و دین
کدخدای برادر سلطان
آن بزرگ آمده ز خانهٔ خویش
وز بزرگی بدو دهند نشان
دیده پیوسته در سرای پدر
زایران را و شاعران بر خوان
چشم او پر زمال و نعمت خویش
زو رسیده عطا بدین و بدان
همه تا کوشد، اندر آن کوشد
که دل غمگنی کند شادان
خدمت او همی‌کند همه کس
او کند باز خدمت مهمان
مجمع شاعران بود شب و روز
خانهٔ آن بزرگوار جهان
راست گویی جدا جدا هر روز
همه را هست نزد او دیوان
نامجویست و زود یابد نام
هر که را فضل باشد و احسان
هر که نیکو کند نکو شنود
گر ندانسته‌ای درست بدان
خواجه را بیهده گرفته نشد
راه مردان و مهتران و ردان
همچنان کز ستارگان خورشید
خواجه پیداست از همه اقران
نزد او عرض او عزیزترست
از گرامی تن و عزیز روان
در جوانی بزرگنامی یافت
وین عجایب بود ز مرد جوان
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران
تا بخار از زمین شود به هوا
تا فرود آید از هوا باران
دولتش یار باد و بخت رفیق
رای او کارکرد زین دو میان
قسمش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح خواجه ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن
نازنده چون بالای آن زاد سرو
تابنده چون رخسار آن سیمتن
شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن
چون زلف خوبان بیخ او پر گره
چون جعد خوبان شاخ او پر شکن
چون آفتاب و جزوی از آفتاب
چون گوهر و با گوهر از یک وطن
چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن
گویی گنهکاریست کو را همی
در پیش خواجه گفت باید سخن
دستور زادهٔ شاه ایران زمین
حجاج، تاج خواجگان، بوالحسن
پرورده اندر دامن مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن
او برگرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن
بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مردم ممتحن
اندر کفایت صاحب دیگرست
و اندر سیاست سیف بن ذوالیزن
او ایدر است و رای و تدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن
گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب
شمشیر، کاغذ گردد و مرد، زن
هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیرزن
از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن
چندان بیان دارد به فضل از مهان
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
او آتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر باد خن
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن
سختم شگفت آید که تا چون شده ست
چندان فضایل جمع در یک بدن
گر مایهٔ فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن
زایر کز آنجا باز گردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر، به من
بس کس که او چون قصد وی کرد باز
با نهمت و با کام دل شد چو من
بر ظن نیکو قصد کردم بدو
آزادگی کرد و وفا کرد ظن
روز نخستم خلعتی داد زرد
از جامه‌ای کن را ندانم ثمن
با جامه زری زرد چون شنبلید
با زر، سیمی پاک چون نسترن
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
بر پای کرده کودکی چون وثن
مهتر چنین باید موالی نواز
مهتر چنین باید معادی شکن
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن
جشن سده‌ست از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن
می خور ز دست لعبتی حور زاد
چون زاد سروی پر گل و یاسمن
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
جامی به کف بر نه چو زرین لگن
تا می پرستی پیشهٔ موبدست
تا بت پرستی پیشهٔ برهمن
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش تو گرم و حزن
از تیرهای حادثات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن
باغ امیدت پر گل و لاله باد
چون باغ فضلت پر گل و نسترن
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم
من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همی‌برد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر دگر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کرده‌ست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حلهٔ منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همی‌سراید
تا روز همهٔ شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دل، بر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بارخدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر نگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چو پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوست‌تر اندر جهان ملک را
بنمای وگرنه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همی‌یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیمروز تا شب
در خدمت او مهتران ایران
واو نیز به خدمت همی‌شتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعاگوی
گوینده همه ساله آفرینخوان
این عز ترا خواسته ز ایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شادکامی
شادیت برافزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو به دو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح فخر الدوله ابو المظفر احمد بن محمد والی چغانیان و توصیف شعر
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله تنیده ز دل بافته ز جان
با حله‌ای بریشم ترکیب او سخن
با حله‌ای نگارگر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
نه حله‌ای که آب رساند بدو گزند
نه حله‌ای که آتش آرد بر او زیان
نه رنگ او تباه کند تربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میان دل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان
این حله نیست بافته از جنس حله‌ها
این را تو از قیاس دگر حله‌ها مدان
این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشورگیر جهان ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدایگان سیر و هم خدایگان
گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
سوی سرای اوست همه چشم آسمان
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان
وای آنکه سر زطاعت او بازپس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر او کمان
شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان
بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان
بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان
ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان
جایی که برکشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان
چون برکشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شود سوی گردون روان روان
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
ز انده بر او به سر نشود روز تا کران
آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
دریای خون لقب شود و کوه استخوان
آن کس که روز جنگ هزیمت شود ز تو
تا هست جامه گیرد ازو رنگ زعفران
شیری که پیل بشکند، از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رودستان
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
و اکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان
گویی درخت باغ عدوی تو بوده‌است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران
آبی که در ولایت تو همی‌خیزد ای شگفت
گویی زهیبت تو طلسمی بود بر آن
کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان
تا تو به صدر ملک نشستی قبادوار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان
بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان
این ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آرزوی تاج تو سر برزند ز کان
ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران
سود همه جهانی و از تو به هیچ وقت
هرگز نکرد کس به جز از گنج تو زیان
ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
آب حیات خورد و بود زنده جاودان
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می‌گفتمی به جان
و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان
بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان
وقتی نمود بخت به من این در نشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان
عید خجسته دست وفا داده با بهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان
هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظه‌ای نسیم گل آید ز بوستان
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان
صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان
فرخنده باد بر ملک این روزگار عید
وین فصل فر خجسته و نوروز دلستان
تا این هوا بسیط بود وین زمین به جای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران
ای طبع تو هوای دگر، با هوا بباش
وی حلم تو زمین دگر، با زمین بمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در ذکر مسافرت ازسیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی
چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همی‌نادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همی‌لشکر کشید اندر زمان
جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پردهٔ راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبه‌های آبگون برگستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزهٔ سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش تودهٔ ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کآفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان
من بدین راه طلسم آگین همی‌کردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بی‌روان
باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافله‌ست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته‌ست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لالهٔ خودروی زاید باغ، بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بوده‌ست گویی شهر بست
خانهٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشهٔ زرین برآید خیزران
تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفهٔ بستان ستان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در مدح امیر یوسف بن ناصرالدین
از پی تهنیت روز نو آمد بر شاه
سدهٔ فرخ روز دهم بهمن ماه
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصد و شصت شبانروز همی‌تاخت به راه
چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز
روی بنماید نوروز و کند عرض سپاه
در کف لالهٔ خود روی نهد سرخ قدح
راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه
آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه
آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر
آنکه هر خسرو از خدمت او جوید جاه
ای که با همت تو چرخ برافراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه
آسمان خواهد کایوان سرای تو بود
زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دو تاه
هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ
جز تو ای شه که بزرگ از تو همی‌گردد گاه
گر بزرگان جهان را به سخا یاد کنند
از سخای تو همه خلق شدستند آگاه
ور هنر باید و دل باید و بازوی قوی
بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه
در زمان حاتم طایی را استاد شود
هر بخیلی که به دست و دل تو کرد نگاه
کهتران را همه پاداش ز خدمت بدهی
در عقوبت، کم از اندازه کنی، وقت گناه
مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی
گر تو اندرخور هر جرم دهی بادافراه
عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت
مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه
هر چه تو راست کنی گوشهٔ عمران گردد
که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه
تو همه سال همی‌بخشی ز اندازه فزون
آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح
ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه
اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه
تا به هر حال که گردد نبود فخر چو عار
تا به هر حال که باشد نبود کوه چو کاه
به همه کار ترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله
حلقهٔ بند تو بر پشت دو تای دشمن
پایهٔ تخت تو بر روی دو چشم بدخواه
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در تحریض به حرکت هند و تسخیر کشمیر
هنگامی گلست ای به دو رخ چون گل خودروی
همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی
همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن
همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی
مجلس به لب جوی بر ای شمسهٔ خوبان
کز گل چو بنا گوش تو گشته‌ست لب جوی
از مجلس ما مردم دو روی برون کن
پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی
باغیست بدین زینت آراسته از گل
یکسو گل دو روی و دگر سو گل یکروی
تا این گل دو روی همی‌روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی
بونصر تو در پردهٔ عشاق رهی زن
بوعمرو تو اندر صفت گل غزلی گوی
تا روز به شادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی
ما را ره کشمیر همی‌آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی
گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی
شاهیست به کشمیر، اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی
غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد
تا من بوم از بدعت و از کفر جهان شوی
کوه و درهٔ هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی
خاری که به من در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دستهٔ شبوی
غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه
به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی
مردی که سلاحی بکشد چهرهٔ آن مرد
بر دیدهٔ من خوبتر از صد بت مشکوی
بر دشمن دین تا نزنم بازنگردم
ور قلعهٔ او ز آهن چینی بود و روی
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند در او جز زن بی‌شوی
تا کافر یابم، نکنم قصد مسلمان
تا گنگ بود، نگذرم از وادی آموی
از دولت ما دوست همی‌نازد، گو ناز
بر ذلت خود خصم همی‌موید، گو موی
فرخی سیستانی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین
زباغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید
کلیدباغ ما را ده که فردامان به کار آید
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید
چواندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید
ترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آید
کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانی که هر کس را همی رو بوی بارآید
بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید
ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید
نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید
زهر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید
به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید
به گوش آواز هر مرغی لطیف و طبعساز آید
به دست می زشادی هر زمان ما را جواز آید
هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید
علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید
کنون ما را بدان معشوق سیمین بر نیاز آید
به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی
گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی
به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی
درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی
به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی
ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی
درخت سیب ار گویی زدیبا طیلسانستی
جهان گویی همه پروشی وپر پر نیانستی
مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی
به دو دستم بشادی بر، می چون ارغوانستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
دلا باز آی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم
دلا گرمن به آسانی ترا روزی به چنگ آرم
چو جان دارم ترا زیرا که بی تو خوارم وزارم
دلا تا تو زمن دوری نه درخوابم نه بیدارم
نشان بیدلی پیداست از گفتار و کردارم
دلا تا تو زمن دوری ندانم بر چه کردارم
مرا بینی چنان بینی که من یکساله بیمارم
دلا با تو وفا کردم کزین بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی باتو بگذارم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
چه کرد آن سنگدل باتو به سختی صبر چون کردی
چرا یکبارگی خود را چنین خوارو زبون کردی
چنین خو داشتی همواره یا این خو کنون کردی
دوبهر از خویشتن بگداختی یک بهره خون کردی
نمودی خوار خود را و مرا چون خود زبون کردی
ترا هر چند گفتم کم کن این سودا فزون کردی
نخستم برگراییدی و لختی آزمون کردی
چو گفتم هر چه خواهی کن فسار از سر برون کردی
برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی
چو گل خندنده گشت ای بت مرا گرینده چون کردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
ترا گرهمچنین شاید بگوی آن سرو سیمین را
بگوی آن سرو سیمین رابگوی آن ماه و پروین را
بگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرین را
بگو آن فخر خوبان را نگار چین و ماچین را
که دل بردی و دعوی کرده ای مرجان شیرین را
کم از رویی که بنمایی من مهجور مسکین را
بیا تاشاد بگذاریم ما بستان غزنین را
مکن بر من تباه این جشن نوروز خوش آیین را
همی بر تو شفیع آرم ثنای گوهر آگین را
ثنای میر عالم یوسف بن ناصرالدین را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد
زمین از نقش گوناگون چون دیبای ششتر شد
هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد
تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد
جهان چون خانه پر بت شد و نوروز بتگرشد
درخت روداز دیبا و از گوهر توانگر شد
گوزن از لاله اندر دشت بابالین و بستر شد
زهر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شد
دگر باید شدن ما را کنون کآفاق دیگر شد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی با دو نوروزی
می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم
مرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتم
نیم زان سان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم
زخوشرنگی چوگل گشتم ز خوشبویی چو نان گشتم
ز بیم بادو برف دی به خم اندر نهان گشتم
بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم
روانهارا طرب گشتم طربها را روان گشتم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
می اندرگفتگو آمد پس از گفتار جنگ آمد
خم و خمخانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمد
به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آمد
مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد
زمرد را روان خواهم چواز روی پرنگ آمد
به خاصه کزهوا شبگیر آواز کلنگ آمد
زکاخ میر بانگ رود بو نصر پلنگ آمد
کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد
به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند
ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند
من بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواند
بتی خواند که اورا شاخ باغ نسترن خواند
گروهی ماهرویان را به خدمت بر چمن خواند
نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند
ز خوب آیت الکرسی سه ره بر تن به تن خواند
مرا گر آرزوش آید میان انجمن خواند
گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند
وگر شیرین سخن گویم مرا شیرین سخن خواند
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد
به نزد خویشتن هرکهتری را پایگه دارد
چه باشد گرچو من مداح در هر شهرو ده دارد
ز مدح اندر نماندهر که از رادی سپه دارد
به نزد میر ابو یعقوب نیک ایمن نگه دارد
زبهر زایر آوردن به ره برمرد ره دارد
عدو را بند و چه دارد ولی را تاج و گه دارد
همیشه روز بدخواهان دولت را سیه دارد
نه چاهی را به گه دارد نه گاهی را به چه دارد
زعفوش بهره ورتر هر که افزون ترگنه دارد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
امیرا! باهنر میرا خداوندت معین بادا
ز ایزد بر تن و جانت هزاران آفرین بادا
به دست تو همیشه جام و شمشیرو نگین بادا
کمینه چاکری زان تو بیش از مستعین بادا
کسی کو بر زمین عیب تو جوید در زمین بادا
همه شغل تو با نیکان و سالاران دین بادا
ره آموز تو اندر کارها روح الامین بادا
همه ساله چنین بادی همه روزه چنین بادا
زمانه دشمنت را وقت کین اندر کمین بادا
زعدل توجهان همواره چون خلد برین بادا
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادونوروزی
گرازده فضل تو شاها یکی در آفتابستی
همانادر پرستیدنش هر کس را شتابستی
ور آن رادی که اندر دست تست اندر سحابستی
ز بارانش زمین پر گوهر و پر زرنابستی
وراین پاکی که اندرمذهب تست اندرآبستی
به آب اندر نگه کردن همه مزد و ثوابستی
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترابستی
حدیث زلزله کردن به چشم خلق خوابستی
ور این خوشی که اندر خلق تست اندر شرابستی
علاج دردها را چون دعای مستجابستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزی
امیرا ! گرجوانمردی به کار آید، جوانمردی
وگر مردی همی باید، به مردی در جهان فردی
همی پاید ز تو رادی همی پوید ز تو مردی
خزانه درخروش آمد چو آگه شد که می خوردی
ز غم بفزاید اندر گونه دینارها زردی
به هر هفته جهانی را بپیمایی وبنوردی
چو گفتی صید خواهم کرد ،کردی و عجب کردی
به صحرا شیر افکندی ز بیشه کرگ آوردی
بلی شاگرد سلطانی و لیکن نیک شاگردی
نباید روزگاری دیر کاستاد جهان گردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
امیرا ! تابه زین کردی به غزنین اسب تازی را
دو پای اندر تکاپو یست گرگانی و رازی را
اگر زان سو فروتازی تماشا را و بازی را
نه شامی رادل اندرتن بماندنه حجازی را
به تک بردی نشیبی را برآوردی فرازی را
بر آوردی حقیقی را فروبردی مجازی را
امیرا ! کارسازی تو و زینی کارسازی را
نیندیشی بلندی را نیندیشی فرازی را
به مردی شادمان کردی روان میر غازی را
بدنی خوشنود کردستی نظام دین تازی را
بدان شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
طراز جامه شاهان همی بینم به نام تو
بر اسبان برفکنده خلعتی زین و ستام تو
همی ترسند جباران عالم از حسام تو
ستاره از فلک رشوت فرستد زی سهام تو
مه و خورشید را رشک آید ای خسرو ز جام تو
خطایی کس نیابد هیچگه اندر کلام تو
نظام عالمی بنهاد یزدان در نظام تو
به شکر اندر جهان مانده ست هر کس زیر وام تو
سزد بر مهتران فخر آورد کهتر غلام تو
منظم کشور و لشکر بوداز انتظام تو
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کجا اندر جهان میری و سالاری همی بینم
ز شکر منتت بر گردنش باری همی بینم
نه اندرمردمی کردن ترا یاری همی بینم
نه جز آزادگی کردن ترا کاری همی بینم
زتو خوبی به جای خلق بسیاری همی بینم
کریمی را بر تو تیز بازاری همی بینم
ز کردار تو هر کس را به گفتاری همی بینم
ز نیکویی به هر دم از تو کرداری همی بینم
بر دیگر کسان با هر گلی خاری همی بینم
ترابر جایگه بیخار گلزاری همی بینم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیرا! بر نتابد پیل خفتان گرانت را
زگردان کس به زه کردن نداند مرکمانت را
نگه کن تا کمر بینی که چون زیبد میانت را
یقین بخردان بنگر که چون ماند گمانت را
همی رشوت پذیردجان جباران سنانت را
همی دعوی کند پایندگی بخت جوانت را
چنان خوداده ای بر چیز بخشیدن بیانت را
که در بخشیدن گنجی نرنجاند زبانت را
زمانه آشکارا کرد نتواندنهانت را
همه آسایش و شادی تنت را باد وجانت را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
ترا عار آیدار جز گرد مردی پر جگر گردی
کنون معروفی و فردا ازین معروفتر گردی
تو آن شاهی که اندر صید گرد شیر نر گردی
به میدان گر سالاران بازور و هنر گردی
به نام نیکو ودولت فریدون دگرگردی
به مردی چون پدر گشتی به شاهی چون پدر گردی
شه فرخنده پی هستی شه پیروز گر گردی
بزرگی را و شاهی را درخت بارور گردی
چو اسکندر به پیروزی جهان را گرد بر گردی
به داد و عدل در گیتی چو نوشیروان سمر گردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیرا باش تا سلطان ترا طبل و علم سازد
ز بهر جنگ بدخواهان ترا خیل و حشم سازد
سپاهی از عرب خواهد سپاهی از عجم سازد
ترا اندر سپهداری مکان روستم سازد
در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چوایوان مداین مر ترا ایوان جم سازد
ز بهر خدمتت مردان مرد محتشم سازد
زمال خویشتن یک یک ز بهر تو نعم سازد
به مدح تو عطا بخشد بنام تو درم سازد
نه آن خسرو ز فرزندان همی یک خوب کم زد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزی
بسازد کار تو زیرا که شاه کارسازست او
امیر حق شناسست او، شه کهتر نوازست او
جهان او را ست و ز شاهان گیتی بی نیازست او
خداوند نشیبست اوخداوند فراز ست او
گهی کهتر نوازست او گهی دشمن گدازست
به رادی چون سحابست اوبه پاکی چون نماز ست او
حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجازست او
وگر گویی طرازم ده خداوند طراز ست او
به طاعت خلق را ز ایزد سوی جنت جو از ست او
ترا از آشکارا یکدل و پاکیزه رازست او
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
دگر نوروز را خیل از در مشکوی بگذاری
به هنجاری که کاری تو گل خودروی بگذاری
وز آن سوخان وزین سورای را یکسوی بگذاری
نه آنجا رنگ بگذاری نه اینجا بوی بگذاری
قضای تیغها را بر سر بدگوی بگذاری
به نیرو زورمندان را بر و بازوی بگذاری
نه تاب اندر تن شیر نر از نیروی بگذاری
نه طاقت در روان دشمن بدخوی بگذاری
کجا چوگان به کف گیری ز کیوان گوی بگذاری
به نیزه موی بشکافی به ناوک روی بگذاری
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک رادر جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
همی تا بر جهان فضلست فرزندان آدم را
چو بر هر چشمه ای، حیوان وبر هر چاه، زمزم را
همی تابرخزان باشد بهی نوروز خرم را
چو بر خلدی وبر کرباس دیبار او ملحم را
همیشه تابه گیتی شادیی از پی بود غم را
چنان چون کز پی هر سور دارد دهر ماتم را
همی تا بر هنرهر جای بستایند رستم را
چنان کاندر جهانداری و اندر مرتبت جم را
مقدم بادی اندر پادشاهی هر مقدم را
مطیع خویش گردانیده جباران عالم را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روزجشنی بادو نوروزی
سپه را پشتبان بادی جهان را پادشا بادی
جهان را پادشا بادی طرب را آشنا بادی
امیر کاردان بادی شه فرمانروا بادی
عجم را روستم بادی عرب را مرتضا بادی
مخالف را شقا بادی موافق را بقا بادی
معین مؤمنان بادی امید اولیا بادی
خداوند سخن بادی خداوند سخا بادی
خداوند نعم بادی خداوند عطا بادی
شفای هر غمی بادی و دفع هر بلا بادی
بزرگی را بقا بادی بقا را منتها بادی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی