عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۸ - در شهادت عابس بن شبیب شاکری
ای چو زنها کرده تکمیل جمال
کن چو مردان عزم تحصیل کمال
چند از این مال و منالت افتخار
کاین منال و مال را نی اعتبار
کس بمال ارمرد کارآگه بدی
بی سخن قارون کلیم الله بدی
گر به اسبت نازی این نازش در اوست
که اصیل و چابک و نغز و نکوست
خلق ز اسب و استر ارآدم شدند
اهل اصطبل افسر عالم شدند
گر ترا نازش بجامه اطلس است
همچو تو این جامه با صد ناکس است
مرد اطلس پوش اگر ز اطیاب بود
کرم ابریشم یک از اقطاب بود
بگذر از اینها که رطب و یابس است
فخر زیبا بر جناب عابس است
چونکه شه را در وغا بی یار دید
زندگانی برتن خود عار دید
با غلام خود که شوذب داشت نام
گفت رایت چیست درکار امام
شوذب او را داد پاسخ کای دلیر
هرچه زودش جان سپارم هست دیر
گفت طوبی لک چنین خوش دیدمت
زآن سبب بر مشورت بگزیدمت
پس به نزد شه شد و بوسید خاک
گفت ای گردون زعشقت سینه چاک
نیست کس پیشم زتو محبوب تر
دادمت گر بودم از جان خوب تر
دارم اینک عزم رزم این سپاه
نزد پیغمبر تو باش از من گواه
وانکه اسب انگیخت سوی آن گروه
همچو سیلی کو نشیب آید ز کوه
گفت چون دیدش ربیع بن تمیم
کای سپه حقت لنا نارالجحیم
الحذر که شیر شیران است این
گاه کین مرگ دلیرانست این
پور پرشور شبیب شاکریست
بر دم تیغش اجل را چاکریست
کس بتنها سوی او ننهد قدم
که رود ز اول قدم سوی عدم
لشکر از بیم آنچنان پیچان شدند
که ندیده رزم از او بیجان شدند
لیک عابس تاخت هر سو جنگ جو
لفظ چون قندش مکرر مرد کو
چون عمر یک تن هماوردش نیافت
گفت باید جمله بر حربش شتافت
لشکر از جا کرد جنبش یکسره
ماند او چون نقطه اندر دایره
تیغ جز نزدیک چون ناید بکار
بیم جیش از دور کردش سنگسار
در شکستن سنگ هر پولاد مشت
گاه سینه گاه پهلو گاه پشت
شد چو زان بیشرم نامردم نژند
جوشن از بر کند و خود ازسرفکند
گفت من کز سرگذشتم سر ز هوش
خود بار سر بود سربار دوش
چون نمودم ترک جان تن گو مباش
تن چو بیجان گشت جوشن گو مباش
بر تن استم بارش سنگ وکلوخ
همچو گل از دست یاری شنگ و شوخ
مرد کش تاب کلوخ و سنگ نیست
جز زنی رعنا و شوخ و شنگ نیست
الغرض میکشت ده ده بیست بیست
تا بخاک افکند افزون از دویست
لیک از هر جانبش سنگی گران
پوست را با گوشت کند از استخوان
خاک ره با خون او بسرشته گشت
گوشتش با خاک ره آغشته گشت
بسکه خونش ریخته ازسنگ شد
سنگ دشت کینه مرجان رنگ شد
چون ز ضعف از زین نگون شد پیکرش
جیش ببریدند از پیکر سرش
پس ز فخر کشتن آن نامور
شد خصومت جیش را نزد عمر
این همی گفت اوفتاد ازسنگ من
وان دگر گفتا نرست ازچنگ من
گفت ابن سعد از تدبیر شوم
کو نشد مقتول الا از هجوم
جمله را باید بناوردش ستود
زآنکه یک یک کس هماوردش نبود
یاد عابس کز دل جیحون گذشت
موج اشکش از سر گردون گذشت
کن چو مردان عزم تحصیل کمال
چند از این مال و منالت افتخار
کاین منال و مال را نی اعتبار
کس بمال ارمرد کارآگه بدی
بی سخن قارون کلیم الله بدی
گر به اسبت نازی این نازش در اوست
که اصیل و چابک و نغز و نکوست
خلق ز اسب و استر ارآدم شدند
اهل اصطبل افسر عالم شدند
گر ترا نازش بجامه اطلس است
همچو تو این جامه با صد ناکس است
مرد اطلس پوش اگر ز اطیاب بود
کرم ابریشم یک از اقطاب بود
بگذر از اینها که رطب و یابس است
فخر زیبا بر جناب عابس است
چونکه شه را در وغا بی یار دید
زندگانی برتن خود عار دید
با غلام خود که شوذب داشت نام
گفت رایت چیست درکار امام
شوذب او را داد پاسخ کای دلیر
هرچه زودش جان سپارم هست دیر
گفت طوبی لک چنین خوش دیدمت
زآن سبب بر مشورت بگزیدمت
پس به نزد شه شد و بوسید خاک
گفت ای گردون زعشقت سینه چاک
نیست کس پیشم زتو محبوب تر
دادمت گر بودم از جان خوب تر
دارم اینک عزم رزم این سپاه
نزد پیغمبر تو باش از من گواه
وانکه اسب انگیخت سوی آن گروه
همچو سیلی کو نشیب آید ز کوه
گفت چون دیدش ربیع بن تمیم
کای سپه حقت لنا نارالجحیم
الحذر که شیر شیران است این
گاه کین مرگ دلیرانست این
پور پرشور شبیب شاکریست
بر دم تیغش اجل را چاکریست
کس بتنها سوی او ننهد قدم
که رود ز اول قدم سوی عدم
لشکر از بیم آنچنان پیچان شدند
که ندیده رزم از او بیجان شدند
لیک عابس تاخت هر سو جنگ جو
لفظ چون قندش مکرر مرد کو
چون عمر یک تن هماوردش نیافت
گفت باید جمله بر حربش شتافت
لشکر از جا کرد جنبش یکسره
ماند او چون نقطه اندر دایره
تیغ جز نزدیک چون ناید بکار
بیم جیش از دور کردش سنگسار
در شکستن سنگ هر پولاد مشت
گاه سینه گاه پهلو گاه پشت
شد چو زان بیشرم نامردم نژند
جوشن از بر کند و خود ازسرفکند
گفت من کز سرگذشتم سر ز هوش
خود بار سر بود سربار دوش
چون نمودم ترک جان تن گو مباش
تن چو بیجان گشت جوشن گو مباش
بر تن استم بارش سنگ وکلوخ
همچو گل از دست یاری شنگ و شوخ
مرد کش تاب کلوخ و سنگ نیست
جز زنی رعنا و شوخ و شنگ نیست
الغرض میکشت ده ده بیست بیست
تا بخاک افکند افزون از دویست
لیک از هر جانبش سنگی گران
پوست را با گوشت کند از استخوان
خاک ره با خون او بسرشته گشت
گوشتش با خاک ره آغشته گشت
بسکه خونش ریخته ازسنگ شد
سنگ دشت کینه مرجان رنگ شد
چون ز ضعف از زین نگون شد پیکرش
جیش ببریدند از پیکر سرش
پس ز فخر کشتن آن نامور
شد خصومت جیش را نزد عمر
این همی گفت اوفتاد ازسنگ من
وان دگر گفتا نرست ازچنگ من
گفت ابن سعد از تدبیر شوم
کو نشد مقتول الا از هجوم
جمله را باید بناوردش ستود
زآنکه یک یک کس هماوردش نبود
یاد عابس کز دل جیحون گذشت
موج اشکش از سر گردون گذشت
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۹ - شهادت وهب بن عبدالله
چند نازی ای حکیم از فرط عقل
که حق از عقل تو در ناید بنقل
تو محاط و حق محیط است ای عمو
از علی خوان کلما میزتمو
کی بصا نع میبرد مصنوع پی
کی کند ادراک نائی فکرنی
هرچه را خوانی خدا آن خود توئی
که بموصوف از صفت افتد دوئی
شرکرا توحید پنداری که چه
جهل را تو علم انگاری که چه
کی ابوذر بوی صرف اشنیده بود
یا که سلمان نحو و منطق دیده بود
جذب حق مخصوص توفیق است و بس
نی دوام ذکر یا حبس نفس
گر تو مشتاق حقی بگذر ز غیر
که خدا جوئی چه درکعبه چه دیر
آن شنیدم کز نصارا بد وهب
وز صلیب و دیر نامد محتجب
سالها ثالث ثلاثه گفته بود
خاک راه راهب از جان رفته بود
لیک چون توفیق زد طبل وفاق
شد حسینش هادی راه عراق
زد دم از تکبیر و از ناقوس راست
برمیان زنار یا قدوس بست
رسته شد از قید قسیس وکنشت
بسته شد برقید غلمان و بهشت
با زن و با مادر ازصدق و صفا
شاه را تا کربلا کرد اقتفا
چون صباح روز عاشورا دمید
وز فلک سری غریب آمد پدید
دید کز جور سپاهی کینه کش
یاوران مقتول و طفلان درعطش
یکطرف جوش و خروش اندر حرم
یکطرف شه مانده بی خیل و حشم
مادرش گفت ای وهب چندین درنگ
خیز و برنه زین باسب و شو بجنگ
از سکونت در دلم آن واهمه
که خجل گردم ز روی فاطمه
از جوانمردی شنو زین پیر زن
برصف این روبهان چون شیر زن
چون وهب گفتار مادر گوش کرد
جست و تن بر رزم جوشن پوش کرد
نو عروسش چون بعزم رزم دید
چنگ زد در دامن و اشکش چکید
گفت کای شور سر سودائیم
رحم کن بر غربت و تنهائیم
من هنوز از وصل تو ناسوده ام
عقده از طره ات نگشوده ام
اندر این کشور که نشناسند کیش
چون پسندی طاق مانده جفت خویش
گفت با او کای عروس نامراد
زین جدائی سلب ناید اتحاد
وصل ما و تو فتاد اندر جنان
که وصال اندر جنان به کز جهان
جامه دامادی من شد کفن
شد بگور از حجله عیشم وطن
تیغ ابروی توام کی ره زند
که سرم بر تیغ آهن می تند
تیر مژگان تو اندرکیش به
که مرا از تیر کین دل ریش به
از سرم شد شوق بالینت رمان
که فتاده در سرم عشق سنان
دوری از گلگون رخت محبوب تر
که مرا گل گونه از خون خوبتر
پس سوی شه رفت و جست اذن جهاد
شاه گفت ای سرو بستان رشاد
تو مسلمانی و مهمان منی
در پناه عهد و پیمان منی
میهمان و نو مسلمان ای دریغ
هیچکس نسپاردش برتیر و تیغ
گفت ای اسلام را تو مبتدع
بل ضیافت را وجودت مخترع
تو که هم مهمانی وهم اصل دین
ازچه برقتلت زده صف مشرکین
وانگهی خاک ره شه بوس کرد
شد برزم و بانگ همچون کوس کرد
کای سپه گر می ندانیدم نسب
پورعبداللهم و نامم وهب
گرز من البرز را هامون کند
برق تیغم چرخ را کانون کند
تاب کوپال من اندر قاف نیست
با سم رخشم زمین را ناف نیست
زان گره می کشت و می افکند هی
وزعروسش ناله ارجع الی
مادرش می گفت بگذرین عروس
ترسمت کآخر فریبد از فسوس
ناگهان گشتش دو دست از تن جدا
مادراندر نصرتش شد در وغا
با عمود خیمه کاندر دست داشت
چندتن را خیمه در دوزخ فراشت
گفت شاهش بازگرد ای شیر زن
که جهاد از زن نخواهد ذوالمنن
بازگشت اما وهب چون کشته شد
جانب شوهر زن سرگشته شد
خون ز رخسارش همی میکرد پاک
کز اشاره شمر ناگه شد هلاک
وین نخستین زن بد ازجیش امام
کز شهادت شد سوی دارالسلام
دیگری ز اهل خبر گوید چنین
گه وهب چون خورد و زد در دشت کین
زنده بگرفتند و بردندش چو شیر
نزد ابن سعد گفتش کای دلیر
سخت ما را سست عنصر دیده
خصم را کم خویش را پر دیده
پس سرش ببرید وزی مادر فکند
مادرش هم باز زی لشکر فکند
آنچنان پراند سر را سویشان
که تنی شد کشته از اردویشان
گفت آنسر کو نثار یار گشت
برتن خود بار و بر ما عار گشت
این وهب بر شاهدین موهوب شد
گر به تو بد رفت بر وی خوب شد
طبع را جیحون چو نظم اندیش کرد
عرش را کرسی بزم خویش کرد
که حق از عقل تو در ناید بنقل
تو محاط و حق محیط است ای عمو
از علی خوان کلما میزتمو
کی بصا نع میبرد مصنوع پی
کی کند ادراک نائی فکرنی
هرچه را خوانی خدا آن خود توئی
که بموصوف از صفت افتد دوئی
شرکرا توحید پنداری که چه
جهل را تو علم انگاری که چه
کی ابوذر بوی صرف اشنیده بود
یا که سلمان نحو و منطق دیده بود
جذب حق مخصوص توفیق است و بس
نی دوام ذکر یا حبس نفس
گر تو مشتاق حقی بگذر ز غیر
که خدا جوئی چه درکعبه چه دیر
آن شنیدم کز نصارا بد وهب
وز صلیب و دیر نامد محتجب
سالها ثالث ثلاثه گفته بود
خاک راه راهب از جان رفته بود
لیک چون توفیق زد طبل وفاق
شد حسینش هادی راه عراق
زد دم از تکبیر و از ناقوس راست
برمیان زنار یا قدوس بست
رسته شد از قید قسیس وکنشت
بسته شد برقید غلمان و بهشت
با زن و با مادر ازصدق و صفا
شاه را تا کربلا کرد اقتفا
چون صباح روز عاشورا دمید
وز فلک سری غریب آمد پدید
دید کز جور سپاهی کینه کش
یاوران مقتول و طفلان درعطش
یکطرف جوش و خروش اندر حرم
یکطرف شه مانده بی خیل و حشم
مادرش گفت ای وهب چندین درنگ
خیز و برنه زین باسب و شو بجنگ
از سکونت در دلم آن واهمه
که خجل گردم ز روی فاطمه
از جوانمردی شنو زین پیر زن
برصف این روبهان چون شیر زن
چون وهب گفتار مادر گوش کرد
جست و تن بر رزم جوشن پوش کرد
نو عروسش چون بعزم رزم دید
چنگ زد در دامن و اشکش چکید
گفت کای شور سر سودائیم
رحم کن بر غربت و تنهائیم
من هنوز از وصل تو ناسوده ام
عقده از طره ات نگشوده ام
اندر این کشور که نشناسند کیش
چون پسندی طاق مانده جفت خویش
گفت با او کای عروس نامراد
زین جدائی سلب ناید اتحاد
وصل ما و تو فتاد اندر جنان
که وصال اندر جنان به کز جهان
جامه دامادی من شد کفن
شد بگور از حجله عیشم وطن
تیغ ابروی توام کی ره زند
که سرم بر تیغ آهن می تند
تیر مژگان تو اندرکیش به
که مرا از تیر کین دل ریش به
از سرم شد شوق بالینت رمان
که فتاده در سرم عشق سنان
دوری از گلگون رخت محبوب تر
که مرا گل گونه از خون خوبتر
پس سوی شه رفت و جست اذن جهاد
شاه گفت ای سرو بستان رشاد
تو مسلمانی و مهمان منی
در پناه عهد و پیمان منی
میهمان و نو مسلمان ای دریغ
هیچکس نسپاردش برتیر و تیغ
گفت ای اسلام را تو مبتدع
بل ضیافت را وجودت مخترع
تو که هم مهمانی وهم اصل دین
ازچه برقتلت زده صف مشرکین
وانگهی خاک ره شه بوس کرد
شد برزم و بانگ همچون کوس کرد
کای سپه گر می ندانیدم نسب
پورعبداللهم و نامم وهب
گرز من البرز را هامون کند
برق تیغم چرخ را کانون کند
تاب کوپال من اندر قاف نیست
با سم رخشم زمین را ناف نیست
زان گره می کشت و می افکند هی
وزعروسش ناله ارجع الی
مادرش می گفت بگذرین عروس
ترسمت کآخر فریبد از فسوس
ناگهان گشتش دو دست از تن جدا
مادراندر نصرتش شد در وغا
با عمود خیمه کاندر دست داشت
چندتن را خیمه در دوزخ فراشت
گفت شاهش بازگرد ای شیر زن
که جهاد از زن نخواهد ذوالمنن
بازگشت اما وهب چون کشته شد
جانب شوهر زن سرگشته شد
خون ز رخسارش همی میکرد پاک
کز اشاره شمر ناگه شد هلاک
وین نخستین زن بد ازجیش امام
کز شهادت شد سوی دارالسلام
دیگری ز اهل خبر گوید چنین
گه وهب چون خورد و زد در دشت کین
زنده بگرفتند و بردندش چو شیر
نزد ابن سعد گفتش کای دلیر
سخت ما را سست عنصر دیده
خصم را کم خویش را پر دیده
پس سرش ببرید وزی مادر فکند
مادرش هم باز زی لشکر فکند
آنچنان پراند سر را سویشان
که تنی شد کشته از اردویشان
گفت آنسر کو نثار یار گشت
برتن خود بار و بر ما عار گشت
این وهب بر شاهدین موهوب شد
گر به تو بد رفت بر وی خوب شد
طبع را جیحون چو نظم اندیش کرد
عرش را کرسی بزم خویش کرد
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۰ - در منقبت شیر خدا و مرثیه سیدالشهدا علیهما السلام
ارواح و ابدانش فدا آن ممکن واجب سلب
کز هر سر مویش بپا صدرایت از اسرار رب
صافی دلش مرآت حق گفتش همه آیات حق
در هرصفت چون ذات حق فردیست نغز و منتخب
نار صنم نور صمد ساز صفا سوز حسد
بدر ازل صدر ابد دفع بلا رفع کرب
هم او قضا هم او قدر او فلک هم او قمر
هم او مصور هم صور هم او مسبب هم سبب
زو عرش و زو غبرا بود زو علم و زو اسما بود
این خود همان دریا بود کز حد فزونستش شعب
فرعش همه از اصل حق بالش همه از فصل حق
از هر چه غیر از وصل حق اندر دو عالم مجتنب
نبود عجب رفت ار گهی یکشب چهل جا از مهی
جائی کزو باشد تهی زان بیشتر دارد عجب
ای زیب جانها نام تو به از روش اقدام تو
در مذهب خدام تو یکسان بود سنگ و ذهب
کاخت فلک کویت حرم بغضت سقر عفوت ارم
دستت بقا تیغت عدم مهرت شفا قهرت تعب
موسی که اندر خیل تو بد معتصم برذیل تو
بی اقتضای میل تو نشناخت آتش از رطب
فر ترا با هر ولی فرق از ثریا تا ثری
تو شمس و آنان چون سهی تو برق و آنان چون خشب
دنیا تو و عقبی توئی پنهان تو و پیدا توئی
ز ایجاد بی همتا توئی هم در حسب هم در نسب
روزیکه بفروزد چنان از تاب شمشیرت جهان
ازلطف ار ناید امان موید همی عیسی ز تب
خیبرکجا و بدر چه مرحب کدام و عمر وکه
با تیغت ازکه تا بمه چون در بر آتش حطب
چهر خدا سیمای تو گنج حق استغنای تو
گردد بیک ایمای تو گردون زمین و روز شب
تو ماه و عالم میغ تو تو شاه و جان یرلیغ تو
ادیان قویم از تیغ تو چونانکه ابدان از عصب
شاها بدین جاه وشرف کت مستغاث از هر طرف
در کربلا چون بر نجف ماندی حسینت محتجب
خاصه دمی کو برستم تن داد و جانرا نیز هم
و اطفال او مانده زغم تر دیدگانی خشک لب
شد کشته ز اشراری غبی ابراری از شیخ و صبی
گیرم نبودند از نبی چون شد تقاضای عرب
خیلی که جبریل از جنان آورد شان رفرف بجان
زاشتر سواری آسمان فرسودشان ران از قتب
قومی که دلهاشان ز دین به رحمه للعالمین
وز قتلشان از مشرکین افروخت نیران غضب
جمعی که بود از ما خلق اندوهشان اندوه حق
در حزنشان ننگ فرق کردند اظهار طرب
آن زینبی کز جاه و فردیباش فرش رهگذر
کردی سیه معجر بسر برجای زربفت و قصب
آن دختری کز منزلت براخترش بد سلطنت
گشتی معاقب عاقبت ازشارب بنت العنب
مستوره کز باریش بدهر زمانی یاریش
شومی بخدمتگاریش کرد از یزید او را طلب
شد زینت افزای سنان ازقسوه قلب سنان
آنسر که بوسید آسمان نزدش زمین را از ادب
افتاد برخاک از جفا اندر زمین کربلا
دستی که با دست خدا بود از اصالت منتسب
شاها بیزد اندرکنون بنگر پس از صد آزمون
باز از سپهر آبگون شد جان جیحون ملتهب
هم لطفت ای فیض قدم شاید که بفشارد قدم
تا از نمی ابر کرم بنشاند از جانم لهب
کز هر سر مویش بپا صدرایت از اسرار رب
صافی دلش مرآت حق گفتش همه آیات حق
در هرصفت چون ذات حق فردیست نغز و منتخب
نار صنم نور صمد ساز صفا سوز حسد
بدر ازل صدر ابد دفع بلا رفع کرب
هم او قضا هم او قدر او فلک هم او قمر
هم او مصور هم صور هم او مسبب هم سبب
زو عرش و زو غبرا بود زو علم و زو اسما بود
این خود همان دریا بود کز حد فزونستش شعب
فرعش همه از اصل حق بالش همه از فصل حق
از هر چه غیر از وصل حق اندر دو عالم مجتنب
نبود عجب رفت ار گهی یکشب چهل جا از مهی
جائی کزو باشد تهی زان بیشتر دارد عجب
ای زیب جانها نام تو به از روش اقدام تو
در مذهب خدام تو یکسان بود سنگ و ذهب
کاخت فلک کویت حرم بغضت سقر عفوت ارم
دستت بقا تیغت عدم مهرت شفا قهرت تعب
موسی که اندر خیل تو بد معتصم برذیل تو
بی اقتضای میل تو نشناخت آتش از رطب
فر ترا با هر ولی فرق از ثریا تا ثری
تو شمس و آنان چون سهی تو برق و آنان چون خشب
دنیا تو و عقبی توئی پنهان تو و پیدا توئی
ز ایجاد بی همتا توئی هم در حسب هم در نسب
روزیکه بفروزد چنان از تاب شمشیرت جهان
ازلطف ار ناید امان موید همی عیسی ز تب
خیبرکجا و بدر چه مرحب کدام و عمر وکه
با تیغت ازکه تا بمه چون در بر آتش حطب
چهر خدا سیمای تو گنج حق استغنای تو
گردد بیک ایمای تو گردون زمین و روز شب
تو ماه و عالم میغ تو تو شاه و جان یرلیغ تو
ادیان قویم از تیغ تو چونانکه ابدان از عصب
شاها بدین جاه وشرف کت مستغاث از هر طرف
در کربلا چون بر نجف ماندی حسینت محتجب
خاصه دمی کو برستم تن داد و جانرا نیز هم
و اطفال او مانده زغم تر دیدگانی خشک لب
شد کشته ز اشراری غبی ابراری از شیخ و صبی
گیرم نبودند از نبی چون شد تقاضای عرب
خیلی که جبریل از جنان آورد شان رفرف بجان
زاشتر سواری آسمان فرسودشان ران از قتب
قومی که دلهاشان ز دین به رحمه للعالمین
وز قتلشان از مشرکین افروخت نیران غضب
جمعی که بود از ما خلق اندوهشان اندوه حق
در حزنشان ننگ فرق کردند اظهار طرب
آن زینبی کز جاه و فردیباش فرش رهگذر
کردی سیه معجر بسر برجای زربفت و قصب
آن دختری کز منزلت براخترش بد سلطنت
گشتی معاقب عاقبت ازشارب بنت العنب
مستوره کز باریش بدهر زمانی یاریش
شومی بخدمتگاریش کرد از یزید او را طلب
شد زینت افزای سنان ازقسوه قلب سنان
آنسر که بوسید آسمان نزدش زمین را از ادب
افتاد برخاک از جفا اندر زمین کربلا
دستی که با دست خدا بود از اصالت منتسب
شاها بیزد اندرکنون بنگر پس از صد آزمون
باز از سپهر آبگون شد جان جیحون ملتهب
هم لطفت ای فیض قدم شاید که بفشارد قدم
تا از نمی ابر کرم بنشاند از جانم لهب
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۱ - درمنقبت شیر خدا و مرثیه خامس آل عبا
چو حق را درمشیت اقتضای جود سرمد شد
زایجاد یدالله خلقت فیض موبد شد
علی کز فطرت حق جو زده زآیات الاهو
شب معراج نور او سراج راه احمد شد
امیر خایف و آمن خدیو موجد و کاین
که اندر واجب و ممکن خرد دروی مردد شد
دلش مرآت روحانی رخش معبود جسمانی
ز رسمش اسم یزدانی کهن بود و مجدد شد
زفرش جان بجسم دین زرسمش نیک اسم دین
ز تیغ او طلسم دین جهانگیر و مشید شد
چو اندر صورت و معنی تقلد جست در تقوی
رقاب سفلی و علوی در احکامش مقلد شد
بود گرطنیت پاکش نصیب ازخاک و افلاکش
چرا پس راه ادراکش بعقل دور بین سد شد
عجب نی کز زبر دستی بهر هنگامه ای جستی
چه ترسد آنکه از هستی نخستین دم مجرد شد
الا ای بحر دل گوهر خدا را مظهر اکبر
که هرکس تافت از تو سر بحکم عقل مرتد شد
زتاکید تو جست امکان ز صمصام تو گشت آسان
نبی را هرکس از کیهان بمیثاق موکد شد
بهر ذاتیست حد او مبرهن گاه گفت وگو
ترا نشناخت کس زانرو که ذاتت برتر از حد شد
نهاد احمد بهرجا پا تو پیش از وی بدی آنجا
پس ازعمری که از غبر ابرین طاق ز برجد شد
زهر قیدی بچالاکی جهانده خنگ بی باکی
وجودت بسکه از پاکی بمهرحق مقید شد
ترا مسند ز والائی برد نه چرخ مینائی
سلیمان ار بدارائی ز بادش نقل مسند شد
بد این رمزی که هر ابتر نهد هم چشمیت از سر
اگر در غزوه خیبر نکو چشم تو مرمد شد
شها ای کز خداوندت نگشته خلق مانندت
کجا بودی که فرزندت قتیل ازخصم بیحد شد
شهی کز میل بر آبش طپان بد دل چو سیمابش
بخون آغشته اصحابش ز ابیض تا باسود شد
نخستین کوفی از حیلت نوشتند ای فلک رفعت
درآ درکوفه کز نزهت به ازخلد مخلد شد
چو شد بی یاور و واحد برآن دوزخ دلان وارد
زخونش گل بگل زاید زجنات مورد شد
نکرده شرم از حیدر زدند آتش ز بن تا سر
خیامی راکه از داور به بیت الله معبد شد
بریدش دیو خاتم جو سر انگشت قضا نیرو
سلیمانی کزو مشکو بر از صرح ممرد شد
تنی کز بس چو جان بیغش بنزدش بود گل در غش
مشبک چرخ انجم وش زتیر هر مجند شد
خدیوی را کز استعلا گذشت اکلیل از جوزا
فراز نیزه اعدا ز فرقش رشک فرقد شد
همان زینب که در منظر چو حیدر بود و پیغمبر
خضاب او را زخون سر دو گیسوی مجعد شد
بچوب خیزران هردم یزیدش کوفتی محکم
لب لعلی کزو عالم پر از در منضد شد
شها ای آنکه چون سازم مدیحت زو همی نازم
چه باک ار قافیه بازم درین کشور بمن بد شد
زمام یزد تا اکنون نشد یک پور چون جیحون
ولی جیحون هم از گردون جدا از نیل مقصد شد
زایجاد یدالله خلقت فیض موبد شد
علی کز فطرت حق جو زده زآیات الاهو
شب معراج نور او سراج راه احمد شد
امیر خایف و آمن خدیو موجد و کاین
که اندر واجب و ممکن خرد دروی مردد شد
دلش مرآت روحانی رخش معبود جسمانی
ز رسمش اسم یزدانی کهن بود و مجدد شد
زفرش جان بجسم دین زرسمش نیک اسم دین
ز تیغ او طلسم دین جهانگیر و مشید شد
چو اندر صورت و معنی تقلد جست در تقوی
رقاب سفلی و علوی در احکامش مقلد شد
بود گرطنیت پاکش نصیب ازخاک و افلاکش
چرا پس راه ادراکش بعقل دور بین سد شد
عجب نی کز زبر دستی بهر هنگامه ای جستی
چه ترسد آنکه از هستی نخستین دم مجرد شد
الا ای بحر دل گوهر خدا را مظهر اکبر
که هرکس تافت از تو سر بحکم عقل مرتد شد
زتاکید تو جست امکان ز صمصام تو گشت آسان
نبی را هرکس از کیهان بمیثاق موکد شد
بهر ذاتیست حد او مبرهن گاه گفت وگو
ترا نشناخت کس زانرو که ذاتت برتر از حد شد
نهاد احمد بهرجا پا تو پیش از وی بدی آنجا
پس ازعمری که از غبر ابرین طاق ز برجد شد
زهر قیدی بچالاکی جهانده خنگ بی باکی
وجودت بسکه از پاکی بمهرحق مقید شد
ترا مسند ز والائی برد نه چرخ مینائی
سلیمان ار بدارائی ز بادش نقل مسند شد
بد این رمزی که هر ابتر نهد هم چشمیت از سر
اگر در غزوه خیبر نکو چشم تو مرمد شد
شها ای کز خداوندت نگشته خلق مانندت
کجا بودی که فرزندت قتیل ازخصم بیحد شد
شهی کز میل بر آبش طپان بد دل چو سیمابش
بخون آغشته اصحابش ز ابیض تا باسود شد
نخستین کوفی از حیلت نوشتند ای فلک رفعت
درآ درکوفه کز نزهت به ازخلد مخلد شد
چو شد بی یاور و واحد برآن دوزخ دلان وارد
زخونش گل بگل زاید زجنات مورد شد
نکرده شرم از حیدر زدند آتش ز بن تا سر
خیامی راکه از داور به بیت الله معبد شد
بریدش دیو خاتم جو سر انگشت قضا نیرو
سلیمانی کزو مشکو بر از صرح ممرد شد
تنی کز بس چو جان بیغش بنزدش بود گل در غش
مشبک چرخ انجم وش زتیر هر مجند شد
خدیوی را کز استعلا گذشت اکلیل از جوزا
فراز نیزه اعدا ز فرقش رشک فرقد شد
همان زینب که در منظر چو حیدر بود و پیغمبر
خضاب او را زخون سر دو گیسوی مجعد شد
بچوب خیزران هردم یزیدش کوفتی محکم
لب لعلی کزو عالم پر از در منضد شد
شها ای آنکه چون سازم مدیحت زو همی نازم
چه باک ار قافیه بازم درین کشور بمن بد شد
زمام یزد تا اکنون نشد یک پور چون جیحون
ولی جیحون هم از گردون جدا از نیل مقصد شد
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۲ - در نعت خاتم انیبا و رثاء بر قاسم بن حسن مجتبی (ع)
چو از نهان بعیان زد علم رسول مصدق
زخاک جانب افلاک شد خروش انا الحق
مهی زبرج تجرد نهاد رخ به تعین
که ارتباط پذیرفت ازو مقید و مطلق
خوری زمشرق بطحا طلوع کرد که آمد
نجوم چرخ معلق بطوف ارض مطبق
زملک غیب خدیوی سوی شهود قدم زد
که شد مکان همه از لامکان سپاه مضیق
به ایمن اندر جبریلش از حواری مشفق
بایسر اندر میکالش از موالی اشفق
نمود چهره خلیلی که فیض مطبخ جودش
زمغز کله نمرود داده مائده بق
رسید رحمتی از حق که ز اشتمال عمومش
اگر چه شیطان برد امید از او بود احمق
گشاد بال همائی ز اوج سدره قدرت
که زد فلک چو کبوتر برش ز شوق معلق
شه ملایک حاجب محمد آنکه ز واجب
فراتر از حد امکان فرش فراشته منجق
شکافت گرمه روشن همی بکوری دشمن
مدان زمصدر اعجاز او همین یک مشتق
کسی که مهر و مه و عرش و فرش ازوست هویدا
نه درخور است که گوئی از او قمرشده منشق
کدام معجز از این بیش کایزدی جبروتش
زلامکان بمکان زد پی نبوت بیرق
ببارگاه نبوت بد آنزمان متمکن
که در بآب وگل آدم فتاده بود معوق
ز شوق دامن وصلش بطور سیر معانی
دوصد کلیم ارنی گو زده است چاک بطرطق
چو لطف و قهر وی اندردوکون خواست تجسم
شدند آدم و ابلیس و نور و نار مخلق
اگر نه حشمت او تافتی به وادی ایمن
فکیف خر موسی علی الثری و تصعق
ای آن ستوده لولاک کآفرینش ذاتت
شد از بسیط و مرکب برتبه اقدم و اسبق
هنوز رونق هستی نداشت عالم کثرت
که داشت خلوت وحدت ز شمع روی تو رونق
نمود ختم رسل برتو کردگار و عیان شد
که نی بدرج الوهیت از تو گوهر الیق
چنان بحق تو ز توفیق راه وصل گشادی
که قاسم بن حسن ز التجای شاه موفق
چو شد گشاده جهان تنگ برحسین زکوفی
گرفت دامن عم و آستین شکست به مرفق
که ای پناه یتیمان من آن یتیم غریبم
که نیست واسطه ام غیر سیل اشک مروق
فدائی تو شد امروز چه بزرگ و چه کوچک
مراچه شد که نباید شدن برایشان ملحق
زخون کشته چو شنگرف گشته دشت و زغیرت
دلم بسینه طپد همچنانکه توده زیبق
من یتیم که مقهور روزگار شدستم
سرم بتیغ ملمع کشد نه تاج مغرق
وزین گذشته ز تعویذ من ز باب نوشته
که سرنمایمت امروز هدیه برسم ابلق
گرم مقام پسندی برزم خصم زهی فر
ورم مقیم نمائی ببزم دوست خهی دق
شه از شنیدن تعویذ و خون فشاندن قاسم
ورا بطوق کفن سرفراز کرد و مطوق
زعزم رزم وی اندر خیام ساز شد افغان
چنانکه لرزه فتاد از زمین بچرخ معلق
یکیش گفت بمان ای رخت بهشت مصور
یکیش گفت مرو ای غمت جحیم محقق
وی از نشاط روان باختن بشاه شهیدان
باسب پیلتن آورد رخ براندن بیدق
برزمگه شد و از دل کشید نعره و گفتا
که ای گروه زحق بسته چشم از پی ناحق
کجا رواست که پوشد کفن ز قلت ناصر
کسی که دامنش ازخیل انبیاست موثق
میانه دو شط آرام جان ساقی کوثر
زتشنگی بودش جوش همچو بحر معمق
زداغ اکبر و عباس و آتش عطش اینک
تنش بتاب و قدش خم دلش دو نیم و لبش شق
چو دیدزاده سعدش بخواند از رزق وگفتا
که ای بنام تو پیکار وی زگنبد ازرق
یکی بران و بیاور سرش که تا ز یزیدت
خلاع فاخره آید زطوق و یاره و یلمق
جواب داد مرا کز هزار مرد دل افزون
کنم چگونه بطفلی اساس رزم منسق
زخردیش نرسد پای بر رکاب و نشاید
که چون منی شودش همعنان به رمح مدنق
پس آنگه از پسرانش سه تن بکین شد و قاسم
روان بمالک دوزخ نمودشان متعلق
چو سرخ دید بخون زرد چهره پسرانرا
سپید روز سیه شد به سبز دیده ازرق
یکی چو پیل خروشید و شد چو نیل بمیدان
چنانکه تیره ببهرام گورساخت خورنق
ولی زیمن دعای حسین سبط حسن را
نگشت جامه منصوری از هراس ملفق
باوج ابر و بفریاد رعد تاخت و از تن
سرش فکند به تیغی ز برق المع و احرق
عمر ز مردی داماد شه خجل شد وگفتا
که ای زنان سپاهی چنین بخانه مطلق
وی اربهر مو شیریست نی زکودکی افزون
برو شوید یک از چار سوی معرکه ملصق
سپه نمود بتیر و بتیغ جنبش و آمد
ور از چشمه سوزن زمین ماریه اضیق
ز زین نگون شد و پس استغاثه کرد وی از عم
که ای سرشت تو ز اخلاق ذوالمنن متخلق
ببین بقلزم خون چون نهنگ گشته شناور
تنی که هست بفردوس از او بشرم ستبرق
شهنشش بسرآمد ولی چه سود پس انگه
که بود سینه او از سم ستور مسحق
شها ثنای تو ناید یک از هزار ز جیحون
نگارد ار بمدیحت دو صد کتاب منمق
زخاک جانب افلاک شد خروش انا الحق
مهی زبرج تجرد نهاد رخ به تعین
که ارتباط پذیرفت ازو مقید و مطلق
خوری زمشرق بطحا طلوع کرد که آمد
نجوم چرخ معلق بطوف ارض مطبق
زملک غیب خدیوی سوی شهود قدم زد
که شد مکان همه از لامکان سپاه مضیق
به ایمن اندر جبریلش از حواری مشفق
بایسر اندر میکالش از موالی اشفق
نمود چهره خلیلی که فیض مطبخ جودش
زمغز کله نمرود داده مائده بق
رسید رحمتی از حق که ز اشتمال عمومش
اگر چه شیطان برد امید از او بود احمق
گشاد بال همائی ز اوج سدره قدرت
که زد فلک چو کبوتر برش ز شوق معلق
شه ملایک حاجب محمد آنکه ز واجب
فراتر از حد امکان فرش فراشته منجق
شکافت گرمه روشن همی بکوری دشمن
مدان زمصدر اعجاز او همین یک مشتق
کسی که مهر و مه و عرش و فرش ازوست هویدا
نه درخور است که گوئی از او قمرشده منشق
کدام معجز از این بیش کایزدی جبروتش
زلامکان بمکان زد پی نبوت بیرق
ببارگاه نبوت بد آنزمان متمکن
که در بآب وگل آدم فتاده بود معوق
ز شوق دامن وصلش بطور سیر معانی
دوصد کلیم ارنی گو زده است چاک بطرطق
چو لطف و قهر وی اندردوکون خواست تجسم
شدند آدم و ابلیس و نور و نار مخلق
اگر نه حشمت او تافتی به وادی ایمن
فکیف خر موسی علی الثری و تصعق
ای آن ستوده لولاک کآفرینش ذاتت
شد از بسیط و مرکب برتبه اقدم و اسبق
هنوز رونق هستی نداشت عالم کثرت
که داشت خلوت وحدت ز شمع روی تو رونق
نمود ختم رسل برتو کردگار و عیان شد
که نی بدرج الوهیت از تو گوهر الیق
چنان بحق تو ز توفیق راه وصل گشادی
که قاسم بن حسن ز التجای شاه موفق
چو شد گشاده جهان تنگ برحسین زکوفی
گرفت دامن عم و آستین شکست به مرفق
که ای پناه یتیمان من آن یتیم غریبم
که نیست واسطه ام غیر سیل اشک مروق
فدائی تو شد امروز چه بزرگ و چه کوچک
مراچه شد که نباید شدن برایشان ملحق
زخون کشته چو شنگرف گشته دشت و زغیرت
دلم بسینه طپد همچنانکه توده زیبق
من یتیم که مقهور روزگار شدستم
سرم بتیغ ملمع کشد نه تاج مغرق
وزین گذشته ز تعویذ من ز باب نوشته
که سرنمایمت امروز هدیه برسم ابلق
گرم مقام پسندی برزم خصم زهی فر
ورم مقیم نمائی ببزم دوست خهی دق
شه از شنیدن تعویذ و خون فشاندن قاسم
ورا بطوق کفن سرفراز کرد و مطوق
زعزم رزم وی اندر خیام ساز شد افغان
چنانکه لرزه فتاد از زمین بچرخ معلق
یکیش گفت بمان ای رخت بهشت مصور
یکیش گفت مرو ای غمت جحیم محقق
وی از نشاط روان باختن بشاه شهیدان
باسب پیلتن آورد رخ براندن بیدق
برزمگه شد و از دل کشید نعره و گفتا
که ای گروه زحق بسته چشم از پی ناحق
کجا رواست که پوشد کفن ز قلت ناصر
کسی که دامنش ازخیل انبیاست موثق
میانه دو شط آرام جان ساقی کوثر
زتشنگی بودش جوش همچو بحر معمق
زداغ اکبر و عباس و آتش عطش اینک
تنش بتاب و قدش خم دلش دو نیم و لبش شق
چو دیدزاده سعدش بخواند از رزق وگفتا
که ای بنام تو پیکار وی زگنبد ازرق
یکی بران و بیاور سرش که تا ز یزیدت
خلاع فاخره آید زطوق و یاره و یلمق
جواب داد مرا کز هزار مرد دل افزون
کنم چگونه بطفلی اساس رزم منسق
زخردیش نرسد پای بر رکاب و نشاید
که چون منی شودش همعنان به رمح مدنق
پس آنگه از پسرانش سه تن بکین شد و قاسم
روان بمالک دوزخ نمودشان متعلق
چو سرخ دید بخون زرد چهره پسرانرا
سپید روز سیه شد به سبز دیده ازرق
یکی چو پیل خروشید و شد چو نیل بمیدان
چنانکه تیره ببهرام گورساخت خورنق
ولی زیمن دعای حسین سبط حسن را
نگشت جامه منصوری از هراس ملفق
باوج ابر و بفریاد رعد تاخت و از تن
سرش فکند به تیغی ز برق المع و احرق
عمر ز مردی داماد شه خجل شد وگفتا
که ای زنان سپاهی چنین بخانه مطلق
وی اربهر مو شیریست نی زکودکی افزون
برو شوید یک از چار سوی معرکه ملصق
سپه نمود بتیر و بتیغ جنبش و آمد
ور از چشمه سوزن زمین ماریه اضیق
ز زین نگون شد و پس استغاثه کرد وی از عم
که ای سرشت تو ز اخلاق ذوالمنن متخلق
ببین بقلزم خون چون نهنگ گشته شناور
تنی که هست بفردوس از او بشرم ستبرق
شهنشش بسرآمد ولی چه سود پس انگه
که بود سینه او از سم ستور مسحق
شها ثنای تو ناید یک از هزار ز جیحون
نگارد ار بمدیحت دو صد کتاب منمق
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۳ - رثاء برخامس آل عبا علیه التحیه والثناء
بجای پست از آن بدخیام اطهر او
که ننگرند عیالش بریدن سر او
زجای پست چه حاصل که چون بخاک افتاد
بلند شد ز بر نی سر مطهر او
چو بود حنجر او بوسه گاه ختم رسل
نمود آهن خنجر حیا زخنجر او
ولی چو بود دل شمر سخت تر زآهن
برید سر زقفا از ستوده پیکر او
چسان گذشت بلیلی پس از پسر چوندید
بخون طپیدن سالار او برابر او
فراق اکبر و هجر حسین وجور عدو
که داندش غم دل جز خدای اکبر او
دریغ و درد که چون شد سواد کوفه پدید
سرحسین گذشت از حضور خواهر او
چنان بچوبه محمل زد از اسف سر خویش
که خون چکید برون از درون معجر او
فسوس و آه از آن دم که همره اسرا
گذر بر آن تن بی سر نمود دختر او
فغان که تکیه به نی زد چو بهر آسایش
زدند سنگ به پیشانی منور او
فراخت دامن پیراهن از فرود زره
کز آن بود که بخشکد رخ بخون تر او
چو بر سپیدی نافش سیه دلی نگریست
بتیر دوخت دل و ناف ناز پرور او
به ناف زد ولی از پشت نه کشید برون
چنانکه شرم زجیحون نمود دفتر او
که ننگرند عیالش بریدن سر او
زجای پست چه حاصل که چون بخاک افتاد
بلند شد ز بر نی سر مطهر او
چو بود حنجر او بوسه گاه ختم رسل
نمود آهن خنجر حیا زخنجر او
ولی چو بود دل شمر سخت تر زآهن
برید سر زقفا از ستوده پیکر او
چسان گذشت بلیلی پس از پسر چوندید
بخون طپیدن سالار او برابر او
فراق اکبر و هجر حسین وجور عدو
که داندش غم دل جز خدای اکبر او
دریغ و درد که چون شد سواد کوفه پدید
سرحسین گذشت از حضور خواهر او
چنان بچوبه محمل زد از اسف سر خویش
که خون چکید برون از درون معجر او
فسوس و آه از آن دم که همره اسرا
گذر بر آن تن بی سر نمود دختر او
فغان که تکیه به نی زد چو بهر آسایش
زدند سنگ به پیشانی منور او
فراخت دامن پیراهن از فرود زره
کز آن بود که بخشکد رخ بخون تر او
چو بر سپیدی نافش سیه دلی نگریست
بتیر دوخت دل و ناف ناز پرور او
به ناف زد ولی از پشت نه کشید برون
چنانکه شرم زجیحون نمود دفتر او
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۴ - در رثاء بر اهل بیت اطهر سلام الله علیهم
ای فلک تو با نیکان دایم ازچه ای بدخواه
عترت نبی و آنگه مجلس عبیدالله
مجلسی که اطرافش بسته ره ز نامحرم
اهل بیت پیغمبر چون در او گشاید راه
کودکان بی یاور مادران بی فرزند
بسته کس به غل ای داد خسته کس به نی ای آه
زخم قوم پر نیرنگ برلب حسین از سنگ
غرق خون شوی ای مهر سرنگون شوی ای ماه
از تو حضرت سجاد آنقدر برنج افتاد
کز نشست او میداشت زاده زیاد اکراه
بلکه چون سخن فرمود لب بکشتنش بگشود
وز زنان بیکس خاست الحدزو واغوثاه
زینبی که در یکروز داغ شش برادر دید
میبری اسیرش باز نزد دشمنی جانکاه
از اسیریش بگذر بر غریبیش منگر
حکم قتلش از وی چیست لا اله الا الله
از مراثیت جیحون شد دل ملایک خون
طبع تو بلند اما زین فسانه کن کوتاه
عترت نبی و آنگه مجلس عبیدالله
مجلسی که اطرافش بسته ره ز نامحرم
اهل بیت پیغمبر چون در او گشاید راه
کودکان بی یاور مادران بی فرزند
بسته کس به غل ای داد خسته کس به نی ای آه
زخم قوم پر نیرنگ برلب حسین از سنگ
غرق خون شوی ای مهر سرنگون شوی ای ماه
از تو حضرت سجاد آنقدر برنج افتاد
کز نشست او میداشت زاده زیاد اکراه
بلکه چون سخن فرمود لب بکشتنش بگشود
وز زنان بیکس خاست الحدزو واغوثاه
زینبی که در یکروز داغ شش برادر دید
میبری اسیرش باز نزد دشمنی جانکاه
از اسیریش بگذر بر غریبیش منگر
حکم قتلش از وی چیست لا اله الا الله
از مراثیت جیحون شد دل ملایک خون
طبع تو بلند اما زین فسانه کن کوتاه
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۵ - در خطاب بحلقه زن باب ماتم هلال محرم
باز ای مه محرم پر شور سرزدی
و اندر دلم شراره زعاشور برزدی
سختا که روی تو مگر ازسنگ کرده اند
کاینک دوباره حلقه ماتم بدرزدی
بازآمدی و بردل مجروح من چو پار
ازغصه نیشتر زدی و بیشتر زدی
تو آن نه ای مگر که بشر تاختی زخیر
و آنگاه ره بزاده خیر البشر زدی
تو آن نه ای مگر که بجای کفی زآب
پیکان بحلق اصغر خونین جگر زدی
آن سر که چرخ روی بپایش همی نهاد
بر نوک نی نموده بهر رهگذر زدی
دستی که آستین ورا بوسه داد چرخ
در قطع آن تو دامن کین برکمر زدی
با منقذبن مره شدی یار بس ز مکر
نزد پدر عمود بفرق پسر زدی
تو خود همان مهی که به پیشانی حسین
باسنگ جور نقشه شق القمر زدی
تو خود همان مهی که بمیل تنی شریر
در خمیه گاه آل پیمبر شرر زدی
بر پیکر امام امم با زبان تیغ
زخمی دهان نبسته که زخمی دگر زدی
شاهیکه خاک مقدم او روح کیمیاست
بر نیزه سنان سرش از بهر زر زدی
ازکام خشک و چشم تر عترت رسول
تا حشر شعله در دل هر خشک و تر زدی
از روبهان چند برانگیختی سپه
و آنگه بحیله پنجه با شیر نر زدی
از دادگر نگشته بشرم و سکینه را
سیلی برخ ز مردم بیدادگر زدی
زینب که در سیر زعلی بود یادگار
او را بتازیانه هر بد سیر زدی
هردم زتست دیده جیحون گهر نثار
تا با چه زهره بر شه والا گهر زدی
و اندر دلم شراره زعاشور برزدی
سختا که روی تو مگر ازسنگ کرده اند
کاینک دوباره حلقه ماتم بدرزدی
بازآمدی و بردل مجروح من چو پار
ازغصه نیشتر زدی و بیشتر زدی
تو آن نه ای مگر که بشر تاختی زخیر
و آنگاه ره بزاده خیر البشر زدی
تو آن نه ای مگر که بجای کفی زآب
پیکان بحلق اصغر خونین جگر زدی
آن سر که چرخ روی بپایش همی نهاد
بر نوک نی نموده بهر رهگذر زدی
دستی که آستین ورا بوسه داد چرخ
در قطع آن تو دامن کین برکمر زدی
با منقذبن مره شدی یار بس ز مکر
نزد پدر عمود بفرق پسر زدی
تو خود همان مهی که به پیشانی حسین
باسنگ جور نقشه شق القمر زدی
تو خود همان مهی که بمیل تنی شریر
در خمیه گاه آل پیمبر شرر زدی
بر پیکر امام امم با زبان تیغ
زخمی دهان نبسته که زخمی دگر زدی
شاهیکه خاک مقدم او روح کیمیاست
بر نیزه سنان سرش از بهر زر زدی
ازکام خشک و چشم تر عترت رسول
تا حشر شعله در دل هر خشک و تر زدی
از روبهان چند برانگیختی سپه
و آنگه بحیله پنجه با شیر نر زدی
از دادگر نگشته بشرم و سکینه را
سیلی برخ ز مردم بیدادگر زدی
زینب که در سیر زعلی بود یادگار
او را بتازیانه هر بد سیر زدی
هردم زتست دیده جیحون گهر نثار
تا با چه زهره بر شه والا گهر زدی
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت شاه ولایت اساس و رثاء برحضرت عباس علیه السلام
در دهر دلا تا کی گه هالک وگه ناجی
از صولت آن مایوس بر دولت این راجی
جز قلزم وحدت نیست کافتاده بمواجی
هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی
شو بنده شاه دین چند این همه محتاجی
تا عرش بجان گردد برفرش رهت محتاج
مصباح سبل حیدر مصداق کلام الله
آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه
هم در زمنش خرگه هم برفلکش خرگاه
ادراک حضورش را ارواح بواشوقاه
شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه
درخانه یزدان ساخت از دوش نبی معراج
شیریکه حدوثش راست صحرای قدم بیشه
چون ذات خدا افزون از حیز اندیشه
ایزد زغدیری خم پرکرده ورا شیشه
بر ریشه تاک شرک زد عصمت او تیشه
باقی بر امرا و ممدوح ترین پیشه
فانی بر نهی او مرجوح ترین منهاج
چون او بکمند و تیغ دربست وگشود آید
از جسم روان خصم نزدش بدرود آید
جیریل ورا ساجد بر شمسة خود آید
رخساره عزرائیل از بیم کبود آید
تیرش زهوا صدصد چون نیزه فرود آید
خواهد چو نخستین را بهر دومین آماج
ای سرکنوز غیب از ناصیه ات مشهود
وی حکم تو برمعدوم بخشد شرف موجود
برخالق و در مخلوق هم عابد و هم معبود
بر واجب و در امکان هم ساجد و هم مسجود
بی عاطفتت برتخت مقهور بود نمرود
با دوستیت بردار منصور بود حلاج
آنجا که ولای تست تشریف ده آمال
نشگفت که با عیسی هم چشم بود دجال
تو معنی وجه الله ازچهر بدایع فال
هالک همه غیر از تو کت هست فری لازال
با عزم تو همچون سیل پوینده شود اجبال
باحزم تو همچون کوه پاینده شود امواج
از چون تو پسر در فخر ازصبح ازل اجداد
وز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد
جز حق نتواند کس اوصاف ترا تعداد
در بزم تو مات اقطاب بر رزم تو محو اوتاد
از نیزه تو ازواج اندر شمر افراد
وز صارم تو افراد در مرتبه ازواج
شاها تو بدین قدرت برصبر که گفتت پاس
چون نزد برادر رفت بر رخصت کین عباس
گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس
از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس
وقتست که خواهم آب زین فرقه حق نشناس
من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج
ده گوش براین فریاد کاندر حرم افتاده است
گوئی شرر نیران اندر ارم افتاده است
یک طفل زسوز دل برخاک نم افتاده است
یکزن ز غم فرزند اشکش بیم افتاده است
نه دست من از پیکر نزکف علم افتاده است
پس ازچه نرانم اسب اندر پی استعلاج
سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست
آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست
خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست
این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست
راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست
وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج
زده نعره که ایمردم ما نیز مسلمانیم
گر منکر اسلامید ما بنده یزدانیم
ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم
گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم
ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم
ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج
ما را که بخاک درکوثر پی آب روست
افتاد عطش در دل چون شعله که در مینوست
نه روشنی اندر چشم نه قوت در زا نوست
تفتیده بسرها مغز خشکیده به تن ها پوست
آن خیمه که بیت الله در طوف حریم اوست
دارید چرا محصور خواهید چرا تاراج
آنگه بفرات افکند چون توسن قهاری
میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری
گفتا بخودای عباس کو رسم وفاداری
تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری
پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری
انگیخت سوی شه اسب ازخصم گرفته باج
ناگاه کج آئینیش زد تیغ بدست راست
بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست
جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست
دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست
برخیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست
بگرفت بدندان مشک وز خون بدنش امواج (؟)
بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند
آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند
با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند
ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند
پس خواند برادر را وز یاس همانجا ماند
نی نی که به وی آنجا بود از جهتی معراج
شه شیفته دل برخواست بر مرکب کین بنشست
صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست
دیدش که سهی بالا افتاده بجائی پست
نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست
گفتا که کنون ای چرخ پشتم ز الم بشکست
هان برکه گذارم دل یا با که کنم کنکاج
ایشاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد
بس زهر به شهد آمیخت بس نیست به هست افتاد
بدرالشهدا عباس تا آنکه زدست افتاد
تاج الشعرا جیحون از اوج به پست افتاد
این مهر توام در دل ازعهد الست افتاد
پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض ازعاج
از صولت آن مایوس بر دولت این راجی
جز قلزم وحدت نیست کافتاده بمواجی
هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی
شو بنده شاه دین چند این همه محتاجی
تا عرش بجان گردد برفرش رهت محتاج
مصباح سبل حیدر مصداق کلام الله
آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه
هم در زمنش خرگه هم برفلکش خرگاه
ادراک حضورش را ارواح بواشوقاه
شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه
درخانه یزدان ساخت از دوش نبی معراج
شیریکه حدوثش راست صحرای قدم بیشه
چون ذات خدا افزون از حیز اندیشه
ایزد زغدیری خم پرکرده ورا شیشه
بر ریشه تاک شرک زد عصمت او تیشه
باقی بر امرا و ممدوح ترین پیشه
فانی بر نهی او مرجوح ترین منهاج
چون او بکمند و تیغ دربست وگشود آید
از جسم روان خصم نزدش بدرود آید
جیریل ورا ساجد بر شمسة خود آید
رخساره عزرائیل از بیم کبود آید
تیرش زهوا صدصد چون نیزه فرود آید
خواهد چو نخستین را بهر دومین آماج
ای سرکنوز غیب از ناصیه ات مشهود
وی حکم تو برمعدوم بخشد شرف موجود
برخالق و در مخلوق هم عابد و هم معبود
بر واجب و در امکان هم ساجد و هم مسجود
بی عاطفتت برتخت مقهور بود نمرود
با دوستیت بردار منصور بود حلاج
آنجا که ولای تست تشریف ده آمال
نشگفت که با عیسی هم چشم بود دجال
تو معنی وجه الله ازچهر بدایع فال
هالک همه غیر از تو کت هست فری لازال
با عزم تو همچون سیل پوینده شود اجبال
باحزم تو همچون کوه پاینده شود امواج
از چون تو پسر در فخر ازصبح ازل اجداد
وز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد
جز حق نتواند کس اوصاف ترا تعداد
در بزم تو مات اقطاب بر رزم تو محو اوتاد
از نیزه تو ازواج اندر شمر افراد
وز صارم تو افراد در مرتبه ازواج
شاها تو بدین قدرت برصبر که گفتت پاس
چون نزد برادر رفت بر رخصت کین عباس
گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس
از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس
وقتست که خواهم آب زین فرقه حق نشناس
من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج
ده گوش براین فریاد کاندر حرم افتاده است
گوئی شرر نیران اندر ارم افتاده است
یک طفل زسوز دل برخاک نم افتاده است
یکزن ز غم فرزند اشکش بیم افتاده است
نه دست من از پیکر نزکف علم افتاده است
پس ازچه نرانم اسب اندر پی استعلاج
سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست
آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست
خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست
این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست
راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست
وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج
زده نعره که ایمردم ما نیز مسلمانیم
گر منکر اسلامید ما بنده یزدانیم
ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم
گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم
ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم
ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج
ما را که بخاک درکوثر پی آب روست
افتاد عطش در دل چون شعله که در مینوست
نه روشنی اندر چشم نه قوت در زا نوست
تفتیده بسرها مغز خشکیده به تن ها پوست
آن خیمه که بیت الله در طوف حریم اوست
دارید چرا محصور خواهید چرا تاراج
آنگه بفرات افکند چون توسن قهاری
میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری
گفتا بخودای عباس کو رسم وفاداری
تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری
پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری
انگیخت سوی شه اسب ازخصم گرفته باج
ناگاه کج آئینیش زد تیغ بدست راست
بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست
جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست
دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست
برخیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست
بگرفت بدندان مشک وز خون بدنش امواج (؟)
بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند
آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند
با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند
ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند
پس خواند برادر را وز یاس همانجا ماند
نی نی که به وی آنجا بود از جهتی معراج
شه شیفته دل برخواست بر مرکب کین بنشست
صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست
دیدش که سهی بالا افتاده بجائی پست
نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست
گفتا که کنون ای چرخ پشتم ز الم بشکست
هان برکه گذارم دل یا با که کنم کنکاج
ایشاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد
بس زهر به شهد آمیخت بس نیست به هست افتاد
بدرالشهدا عباس تا آنکه زدست افتاد
تاج الشعرا جیحون از اوج به پست افتاد
این مهر توام در دل ازعهد الست افتاد
پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض ازعاج
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۷ - در منقبت شاه اولیا علی مرتضی و شهادت حضرت علی اصغر
ای که فرو رفته ببحر تمنی
گاه بصورت چمی وگاه بمعنی
بشکن و بفکن هرآنچه اسفل و اعلی
خواهی اگر رستگی به نشئه اخری
جوی بجان بستگی بصادر اول
احمد و حیدر که یک وجود و دو اسمند
کشور ایجاد را قویم طلسمند
گرچه ز صلب و رحم عیان بدو قسمند
لیک یکی روح رفته در بدو جسمند
دو ننماید مگر بدیده احول
شیر خدا آفتاب برج میامن
باب حکم پرده دار واجب و ممکن
مخزن اسرار هر چه ساری و ساکن
عرصه لاهوت راست ماه مهیمن
ساحت ناسوت راست شاه مجلل
عقل بر ذاتش ازکبر به تصبی
عرش بر قدرش از عظم بتابی
نوح بنزد مقام او متنبی
جان نبی را تنش بهینه مربی
چهر خدا را رخش مهینه سجنجل
فرش در لامکان فراشته اورنگ
باسش قاروره قضا زده برسنگ
ملک ورا جبرئیل مرغ شباهنگ
پای تصور بکوی شوکت او لنگ
دست تفکر بذیل حشمت او شل
بود و نبود اسمی از تکون آدم
آدم تنها نه بلکه خلقت عالم
هستی او سکه زد بنقد پر وکم
چرخ بر کاخ او بنائی مبهم
مهر برچهر او وجودی مهمل
ای که ز گردون چو شد مقام بخاکت
خلق نشاندند جنب ابن صهاکت
کیست که بیند رسل گریبان چاکت
ایزد ننموده جز به پیکر پاکت
مختصری تا بدین نهایه مطول
عقبی بیروی تو بذلت دنیا
دنیا بارای تو بعزت عقبی
حکم تو صورت جدا کند زهیولی
با تو زمین نجف زگردون اعلی
بی تو سپهر برین ز غبرا اسفل
هم ازل ازمهر تو باخذ مطالع
هم ابد از قهر تو بکسب مقاطع
از تو قلم زد بلوح نقش وقایع
امر شریعت بدون سعی تو ضایع
کار نبوت جدا زتیغ تو مختل
کشور توحید شد زقلب تو محدود
باره دین گشت ز اهتمام تو مشدود
بزم توصد پرده به ز جنت موعود
قوت ایزد ز بازوان تو مشهود
لطف الهی زعارض تو ممثل
ای حرم کعبه ات ز حلقه بگوشان
وی دل دانای تو زبان خموشان
با تو که گفت ازحسین چشم بپوشان
خاصه در آندم که اهل بیت خروشان
نزدش با اصغر آمدند معجل
گفتند این طفل کو چو بحر بجوشد
نیست چو ماکز عطش بصبر بکوشد
اشک بپاشد چنانکه خاک بپوشد
رخ بخراشد چنانکه جان بخروشد
جز بکفی آب عقده اش نشود حل
هی بفغان خود زگاهواره پراند
مادر او هم زبان طفل نداند
نه بودش شیر تا بلب برساند
نه بودش آب تا برخ بفشاند
مانده بتسکین قلب اوست معطل
گاهی ناخن زند بسینه مادر
گاهی بیجان شود بدامن خواهر
باری ازما گذشته چاره اصغر
با بنشانش شرار آه چو آذر
یا ببرش همرهت بجانب مقتل
شه ز حرم خانه اش ربود و روانشد
پیر خرد همعنان بخت جوان شد
زین پدر وزن پسر بلرزه جهان شد
آمد و آورد هر طرف نگران شد
تا بکه سازد حقوق خویش مدلل
گفت که ایقوم روح پیکرم اینست
ثانی حیدر علی اصغرم اینست
آن همه اصغر بدند اکبرم اینست
حجه کبرای روز محشرم اینست
رحمی کش حال برفناست محول
او که بدین کودکی گناه ندارد
یا که سر رزم این سپاه ندارد
بلکه بس افسرده است آه ندارد
جای دهید آنکه را پناه ندارد
پیش کز ایزد بریدکیفر اکمل
ناکه از آنقوم از سعادت محروم
حرمله اش تیرکینه راند بحلقوم
حلق وراخست و جست برشه مظلوم
وز شه مظلوم آن سه شعبه مسموم
رد شد و سرزد زقلب احمد مرسل
طفلی کز تشنگی بغم شده مدغم
جست و برآورد دست و خست رخ از غم
گردن و سرگاه راست کرد وگهی خم
شه زگلویش کشید تیر و هماندم
ملک جهان بر جنان نمود مبدل
شاها جیحون کهینه چامه نگارم
کز فر تو مهر گشته حاجب بارم
ده به امم اجر هرچه مدح تو آرم
من بجنان و جحیم کار ندارم
باتوام از نور و نار رسته مخیل
گاه بصورت چمی وگاه بمعنی
بشکن و بفکن هرآنچه اسفل و اعلی
خواهی اگر رستگی به نشئه اخری
جوی بجان بستگی بصادر اول
احمد و حیدر که یک وجود و دو اسمند
کشور ایجاد را قویم طلسمند
گرچه ز صلب و رحم عیان بدو قسمند
لیک یکی روح رفته در بدو جسمند
دو ننماید مگر بدیده احول
شیر خدا آفتاب برج میامن
باب حکم پرده دار واجب و ممکن
مخزن اسرار هر چه ساری و ساکن
عرصه لاهوت راست ماه مهیمن
ساحت ناسوت راست شاه مجلل
عقل بر ذاتش ازکبر به تصبی
عرش بر قدرش از عظم بتابی
نوح بنزد مقام او متنبی
جان نبی را تنش بهینه مربی
چهر خدا را رخش مهینه سجنجل
فرش در لامکان فراشته اورنگ
باسش قاروره قضا زده برسنگ
ملک ورا جبرئیل مرغ شباهنگ
پای تصور بکوی شوکت او لنگ
دست تفکر بذیل حشمت او شل
بود و نبود اسمی از تکون آدم
آدم تنها نه بلکه خلقت عالم
هستی او سکه زد بنقد پر وکم
چرخ بر کاخ او بنائی مبهم
مهر برچهر او وجودی مهمل
ای که ز گردون چو شد مقام بخاکت
خلق نشاندند جنب ابن صهاکت
کیست که بیند رسل گریبان چاکت
ایزد ننموده جز به پیکر پاکت
مختصری تا بدین نهایه مطول
عقبی بیروی تو بذلت دنیا
دنیا بارای تو بعزت عقبی
حکم تو صورت جدا کند زهیولی
با تو زمین نجف زگردون اعلی
بی تو سپهر برین ز غبرا اسفل
هم ازل ازمهر تو باخذ مطالع
هم ابد از قهر تو بکسب مقاطع
از تو قلم زد بلوح نقش وقایع
امر شریعت بدون سعی تو ضایع
کار نبوت جدا زتیغ تو مختل
کشور توحید شد زقلب تو محدود
باره دین گشت ز اهتمام تو مشدود
بزم توصد پرده به ز جنت موعود
قوت ایزد ز بازوان تو مشهود
لطف الهی زعارض تو ممثل
ای حرم کعبه ات ز حلقه بگوشان
وی دل دانای تو زبان خموشان
با تو که گفت ازحسین چشم بپوشان
خاصه در آندم که اهل بیت خروشان
نزدش با اصغر آمدند معجل
گفتند این طفل کو چو بحر بجوشد
نیست چو ماکز عطش بصبر بکوشد
اشک بپاشد چنانکه خاک بپوشد
رخ بخراشد چنانکه جان بخروشد
جز بکفی آب عقده اش نشود حل
هی بفغان خود زگاهواره پراند
مادر او هم زبان طفل نداند
نه بودش شیر تا بلب برساند
نه بودش آب تا برخ بفشاند
مانده بتسکین قلب اوست معطل
گاهی ناخن زند بسینه مادر
گاهی بیجان شود بدامن خواهر
باری ازما گذشته چاره اصغر
با بنشانش شرار آه چو آذر
یا ببرش همرهت بجانب مقتل
شه ز حرم خانه اش ربود و روانشد
پیر خرد همعنان بخت جوان شد
زین پدر وزن پسر بلرزه جهان شد
آمد و آورد هر طرف نگران شد
تا بکه سازد حقوق خویش مدلل
گفت که ایقوم روح پیکرم اینست
ثانی حیدر علی اصغرم اینست
آن همه اصغر بدند اکبرم اینست
حجه کبرای روز محشرم اینست
رحمی کش حال برفناست محول
او که بدین کودکی گناه ندارد
یا که سر رزم این سپاه ندارد
بلکه بس افسرده است آه ندارد
جای دهید آنکه را پناه ندارد
پیش کز ایزد بریدکیفر اکمل
ناکه از آنقوم از سعادت محروم
حرمله اش تیرکینه راند بحلقوم
حلق وراخست و جست برشه مظلوم
وز شه مظلوم آن سه شعبه مسموم
رد شد و سرزد زقلب احمد مرسل
طفلی کز تشنگی بغم شده مدغم
جست و برآورد دست و خست رخ از غم
گردن و سرگاه راست کرد وگهی خم
شه زگلویش کشید تیر و هماندم
ملک جهان بر جنان نمود مبدل
شاها جیحون کهینه چامه نگارم
کز فر تو مهر گشته حاجب بارم
ده به امم اجر هرچه مدح تو آرم
من بجنان و جحیم کار ندارم
باتوام از نور و نار رسته مخیل
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۸ - در تشکیل مجلس عزا و رثای بر جناب شهادت مآب حضرت سیدالشهدا
یارب زکیست برپا این بزم دردناکی
کز قدسیان رود هوش زین خاکیان باکی
آلودگان برغم هر یک بعین پاکی
گوئی حلال دانند هم گریه هم تباکی
مانا حرام دانند هم بذله هم تبسم
هم از سیاه پوشی مرکعبه راست معشوق
هم از سپید کاری مرخلد راست موثوق
برآن شده است اکلیل دراین زده است منجوق
سینا و نور حقش از برق آه مخلوق
ظلمات و آب خضرش از اشک چشم مردم
یکجا بتی چو خورشید پر ازستاره اش رخ
یکسو بچین ز محنت روئی چو ماه خلخ
غم را نهاده ترجیح بر روزگار فرخ
لب خشک و دیدگان تر هر شوخ نغز پاسخ
دم سرد و اندرون گرم هر شیخ خوش تکلم
هرگز ندیده ام من بزمی چنین بعالم
کش انبساط عشرت در انعقاد ماتم
مدهوش پیر و برنا در جوش ترک و دیلم
گیسوی مهر چهران ازغم چو دم ارقم
مژگان مه جبینان زانده چو نیش کژدم
گوئی قتیل گشته است زین فرقه مهذب
شاهیکه بی سریرش جانها بود معذب
زینسان کزو جهانیست گریان ز صبح تا شب
تا برچه پایه افسرد زو کشت خاطراب
تا بر چه مایه پژمرد زو غنچه دل ام
تا از کدام خیلست این کشته مطهر
کاندر مصیب اوست هر فرقه ای بر آذر
این بی تجملش تن آن بی عمامه اش سر
هم مشرب قلندر آزادگان افسر
هم مسند خشن پوش پروردگان قاقم
نی نی یگانه بزمی است برتر زقبه ماه
کز اوج سدره بگذشت آن را حضیض درگاه
دروی بسبط احمد شش سو بناله و آه
آن تاج هفت اختر آن شبل سیمین شاه
محبوب عقل اول یعنی فروغ پنجم
شاهیکه چون جلالش زد نوبت انا الحق
ذرات ما سوا را شد رتبتش مصدق
عم عرش از او برفعت هم خلد از او برونق
بر انبیا مرسل بر او صیا مطلق
در ظاهرش تأخر در باطنش تقدم
لیکن بدین شرافت چون زد بکربلا تخت
جسم چو جان او گشت از تیر و نیزه صد لخت
هرکس به نصرتش خاست در باخت از جهان رخت
این یک دلیل هرسست آن یک دخیل هرسخت
این یک بوقعه پیدا آن یک به ناحیه گم
یعقوب وارگشته اندر حزن شکیبا
یوسف وش اوفتاده در چنگ گرگ اعدا
یحیی صفت نهاده سر را بطشت یغما
اندام روح بخشش درخون بزیر و بالا
مانندکشتی نوح کز موج درتلاطم
هم پیکر بدیعش پامال نعل ابرش
هم خیمه رفیعش محروق تف آتش
درغارتش اعادی با هم پی کشاکش
صبیان او پریشان نسوان او مشوش
این را بجان توحش آن را بتن تالم
برخی ز دخترانش چون مرغ نیم بسمل
دستی ز غصه برسر پائی ز اشک درگل
این خسته از معاند آن بسته از موکل
پیدا عذار ایشان از حلقه سلاسل
چون بر مجره تابان نور جمال انجم
قومی زخواهرانش بابخت خود ستیزان
درسایه کنیزان ازچشم بدگریزان
این از نتیجه افتان آن از شکنجه خیزان
در بارگاه دشمن از دیده اشک ریزان
چون در میان شعله جوشنده بحر قلزم
شاها مصایبت را دیدم چو غیر محدود
از دیده و دهانم انگیخت درمنضود
ارجو که برگزینی از شاعرانم از جود
آری چو هست جیحون خود چیست شعر مسعود
جائیکه آب باشد باطل بود تیمم
کز قدسیان رود هوش زین خاکیان باکی
آلودگان برغم هر یک بعین پاکی
گوئی حلال دانند هم گریه هم تباکی
مانا حرام دانند هم بذله هم تبسم
هم از سیاه پوشی مرکعبه راست معشوق
هم از سپید کاری مرخلد راست موثوق
برآن شده است اکلیل دراین زده است منجوق
سینا و نور حقش از برق آه مخلوق
ظلمات و آب خضرش از اشک چشم مردم
یکجا بتی چو خورشید پر ازستاره اش رخ
یکسو بچین ز محنت روئی چو ماه خلخ
غم را نهاده ترجیح بر روزگار فرخ
لب خشک و دیدگان تر هر شوخ نغز پاسخ
دم سرد و اندرون گرم هر شیخ خوش تکلم
هرگز ندیده ام من بزمی چنین بعالم
کش انبساط عشرت در انعقاد ماتم
مدهوش پیر و برنا در جوش ترک و دیلم
گیسوی مهر چهران ازغم چو دم ارقم
مژگان مه جبینان زانده چو نیش کژدم
گوئی قتیل گشته است زین فرقه مهذب
شاهیکه بی سریرش جانها بود معذب
زینسان کزو جهانیست گریان ز صبح تا شب
تا برچه پایه افسرد زو کشت خاطراب
تا بر چه مایه پژمرد زو غنچه دل ام
تا از کدام خیلست این کشته مطهر
کاندر مصیب اوست هر فرقه ای بر آذر
این بی تجملش تن آن بی عمامه اش سر
هم مشرب قلندر آزادگان افسر
هم مسند خشن پوش پروردگان قاقم
نی نی یگانه بزمی است برتر زقبه ماه
کز اوج سدره بگذشت آن را حضیض درگاه
دروی بسبط احمد شش سو بناله و آه
آن تاج هفت اختر آن شبل سیمین شاه
محبوب عقل اول یعنی فروغ پنجم
شاهیکه چون جلالش زد نوبت انا الحق
ذرات ما سوا را شد رتبتش مصدق
عم عرش از او برفعت هم خلد از او برونق
بر انبیا مرسل بر او صیا مطلق
در ظاهرش تأخر در باطنش تقدم
لیکن بدین شرافت چون زد بکربلا تخت
جسم چو جان او گشت از تیر و نیزه صد لخت
هرکس به نصرتش خاست در باخت از جهان رخت
این یک دلیل هرسست آن یک دخیل هرسخت
این یک بوقعه پیدا آن یک به ناحیه گم
یعقوب وارگشته اندر حزن شکیبا
یوسف وش اوفتاده در چنگ گرگ اعدا
یحیی صفت نهاده سر را بطشت یغما
اندام روح بخشش درخون بزیر و بالا
مانندکشتی نوح کز موج درتلاطم
هم پیکر بدیعش پامال نعل ابرش
هم خیمه رفیعش محروق تف آتش
درغارتش اعادی با هم پی کشاکش
صبیان او پریشان نسوان او مشوش
این را بجان توحش آن را بتن تالم
برخی ز دخترانش چون مرغ نیم بسمل
دستی ز غصه برسر پائی ز اشک درگل
این خسته از معاند آن بسته از موکل
پیدا عذار ایشان از حلقه سلاسل
چون بر مجره تابان نور جمال انجم
قومی زخواهرانش بابخت خود ستیزان
درسایه کنیزان ازچشم بدگریزان
این از نتیجه افتان آن از شکنجه خیزان
در بارگاه دشمن از دیده اشک ریزان
چون در میان شعله جوشنده بحر قلزم
شاها مصایبت را دیدم چو غیر محدود
از دیده و دهانم انگیخت درمنضود
ارجو که برگزینی از شاعرانم از جود
آری چو هست جیحون خود چیست شعر مسعود
جائیکه آب باشد باطل بود تیمم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱ - از قصیدهایست که در نصیحت و موعظت گفته و موجود از آن این است
ساکن شو و تو طاعت ایزد کن اختیار
کز مرد بختیار جزین اختیار نیست
پرهیزگار باش و چه سودست پند من
که امروز روز مردم پرهیزگار نیست
مرد خدای شو که خدای است دستگیر
دل بر کن از جهان که جهان پایدار نیست
زان زلزله که بود گه یحیی بن معاذ
ری شد خراب اگر چه تو را اعتبار نیست
بی جان شدند سیصدو پنجه هزار خلق
معلوم کن چو قول منت استوار نیست
دارنده زمانه تواناست همچنان
در کارهاش هیچ کس آموزگار نیست
گرو العیاذ بالله با ما همان کند
این روزگار بهتر از آن روزگار نیست
این قوم زان گروه بسی باز پس ترند
ری را اگر چه آن درج و کارو بار نیست
ناقد چنانکه بود بصیر است همچنان
زر سرای ضرب عمل را عیار نیست
تا زلزله ست چیره تری بر گناهها
گوئی تو را هدایت پروردگار نیست
از هیبت خدای نترسی ز ابلهی
دیوانگی و ابلهی از افتخار نیست
آگه نه که از طرف بیشه قضا
شیر عذاب را ز تو بهتر شکار نیست
تا تو بدی کنی به دل آید ز پیش تو
زیرا که باده شهوت خمر و خمار نیست
ای قوم از ین عذاب بترسید زینهار
که این کار جز علامت اصحاب نار نیست
بنگر که ما چه لشکر ظلمیم کز خدای
بر فرق ما جز آتش دوزخ نثار نیست
زین تندبادها که به هم بر زند جهان
در دیده ها به جای بصر جز غبار نیست
از کردگار باد عذابست خاک پاش
وز بحر رحمت ابر کرم قطر«ه» بار نیست
گر بنده خاکسار شد از باد، شکرهاست
کز خشم پادشاه جهان سنگسار نیست
نزدیک خاطر و دلت ای مرد خاکسار
روز شمار و هیبت او در شمار نیست
در زیر خاک زلزله خواهد تو را شکست
جز خاک تیره مالش تو خاکسار نیست
در ملک پادشا چه که عالم شود خراب
از مرگ زنگئی خلل زنگبار نیست
تو خواه باش و خواه نه در عالم خدای
بر هردو گام چون تو کم از صدهزار نیست
زنهار خواستی چو در افتاد زلزله
ای ظالمی که از تو به جهان زینهار نیست
ایزد تو را به فضل و کرم زینهار داد
از بهر آن که او چو تو زنهار خوار نیست
مردی مبر به درگه ایزد نیاز بر
کان صدر عزتست و صف کارزار نیست
آنجاست سجده گاه ضعیفان و عاجزان
ناوردگاه رستم و اسفندیار نیست
بر درگه خدای جهان عاجزی نمای
کان جایگاه جز به در عجز بار نیست
امروز تو زدی به خصومت قویتری
و امسال قوت تو چو پیرار و پار نیست
داننده که گردش لیل و نهار ساخت
داند که خیری از تو به لیل و نهار نیست
لیل و نهار بر تو به غفلت بسی گذشت
و اندر تو جز جحود نهارا جهار نیست
اسب مراد تو به ره دین نمی رود
ره را چه عیب مرکب تو راهوار نیست
گرچه پیاده ای به ره عقل و عافیت
میدان فتنه را چو تو چابک سوار نیست
اینجا مکن قرار که جائی ست بی قرار
جای تو جز به منزل دارالقرار نیست
از بهر لفظ فحش ندارد لب تو مهر
وز راه مهر دین شترت را مهار نیست
بی شک تن هیزم دوزخ کند خدای
زیرا که شاخ خیر تو را برگ و بار نیست
کس دیده نیست چون تو نکوروی زشت خوی
چون خلقت تو صورت طاوس و مار نیست
زهر کشنده مار ندارد چو خوی تو
طاوس را چو روی تو رنگ و نگار نیست
نتوان از ین همه کرم و فضل کردگار
گفتن که پادشاه جهان بردبار نیست
در بندگیش بسته میان باش کز نهیب
دریای آتش غضبش را کنار نیست
از آتش جهنم و «ا»ز خشم او بترس
ای بی خبر ترا مگر از نار عار نیست
با نفس خویش به شو و خیرات پیش گیر
عذری بخواه اگر چه دلت خواستار نیست
آن را که با تو این همه نعمت همی کند
در طاعتش چرا دلت اومیدوار نیست
ما ناکسیم اگر نه کریمست پادشا
تقصیر بنده جرم خداوندگار نیست
بشنو قوامیا ز خرد پند و کار بند
هرکو نه اهل پند بود هوشیار نیست
«تو» پادشاه گنج قناعت شدی رواست
گر تخت زر وافسر گوهر نگار نیست
«بر تخت» عافیت شو و«ا»ز شرم پرده دار
گربر در تو قاعده پرده دار نیست
ترک جهانیان کن و بر تخت عقل گوی
ای پرده دار پرده فروهل که بار نیست
با همگنان بگوی که دیوان شعر من
باغی است که اندر و همه گل هست و خار نیست
آن نانبامنم که چو دوکان خاطرم
ایوان ملک و بارگه شهریار نیست
چون دانه های گندم پاکم به روشنی
اندر خزینه ها گهر شاهوار نیست
آن را که نیست گندم انبار دل چنین
از آسیای فضل الاهیش بار نیست
در حلق زیرکان جهان همچو نان من
حلوای تر شهد و شکر خوشگوار نیست
نام نکوست حاصل نان سپید من
وز مرد به ز نام نکو یادگار نیست
هرکس که نیست درکف او قرص نان من
از چرخش آفتاب و مه اندر کنارنیست
کز مرد بختیار جزین اختیار نیست
پرهیزگار باش و چه سودست پند من
که امروز روز مردم پرهیزگار نیست
مرد خدای شو که خدای است دستگیر
دل بر کن از جهان که جهان پایدار نیست
زان زلزله که بود گه یحیی بن معاذ
ری شد خراب اگر چه تو را اعتبار نیست
بی جان شدند سیصدو پنجه هزار خلق
معلوم کن چو قول منت استوار نیست
دارنده زمانه تواناست همچنان
در کارهاش هیچ کس آموزگار نیست
گرو العیاذ بالله با ما همان کند
این روزگار بهتر از آن روزگار نیست
این قوم زان گروه بسی باز پس ترند
ری را اگر چه آن درج و کارو بار نیست
ناقد چنانکه بود بصیر است همچنان
زر سرای ضرب عمل را عیار نیست
تا زلزله ست چیره تری بر گناهها
گوئی تو را هدایت پروردگار نیست
از هیبت خدای نترسی ز ابلهی
دیوانگی و ابلهی از افتخار نیست
آگه نه که از طرف بیشه قضا
شیر عذاب را ز تو بهتر شکار نیست
تا تو بدی کنی به دل آید ز پیش تو
زیرا که باده شهوت خمر و خمار نیست
ای قوم از ین عذاب بترسید زینهار
که این کار جز علامت اصحاب نار نیست
بنگر که ما چه لشکر ظلمیم کز خدای
بر فرق ما جز آتش دوزخ نثار نیست
زین تندبادها که به هم بر زند جهان
در دیده ها به جای بصر جز غبار نیست
از کردگار باد عذابست خاک پاش
وز بحر رحمت ابر کرم قطر«ه» بار نیست
گر بنده خاکسار شد از باد، شکرهاست
کز خشم پادشاه جهان سنگسار نیست
نزدیک خاطر و دلت ای مرد خاکسار
روز شمار و هیبت او در شمار نیست
در زیر خاک زلزله خواهد تو را شکست
جز خاک تیره مالش تو خاکسار نیست
در ملک پادشا چه که عالم شود خراب
از مرگ زنگئی خلل زنگبار نیست
تو خواه باش و خواه نه در عالم خدای
بر هردو گام چون تو کم از صدهزار نیست
زنهار خواستی چو در افتاد زلزله
ای ظالمی که از تو به جهان زینهار نیست
ایزد تو را به فضل و کرم زینهار داد
از بهر آن که او چو تو زنهار خوار نیست
مردی مبر به درگه ایزد نیاز بر
کان صدر عزتست و صف کارزار نیست
آنجاست سجده گاه ضعیفان و عاجزان
ناوردگاه رستم و اسفندیار نیست
بر درگه خدای جهان عاجزی نمای
کان جایگاه جز به در عجز بار نیست
امروز تو زدی به خصومت قویتری
و امسال قوت تو چو پیرار و پار نیست
داننده که گردش لیل و نهار ساخت
داند که خیری از تو به لیل و نهار نیست
لیل و نهار بر تو به غفلت بسی گذشت
و اندر تو جز جحود نهارا جهار نیست
اسب مراد تو به ره دین نمی رود
ره را چه عیب مرکب تو راهوار نیست
گرچه پیاده ای به ره عقل و عافیت
میدان فتنه را چو تو چابک سوار نیست
اینجا مکن قرار که جائی ست بی قرار
جای تو جز به منزل دارالقرار نیست
از بهر لفظ فحش ندارد لب تو مهر
وز راه مهر دین شترت را مهار نیست
بی شک تن هیزم دوزخ کند خدای
زیرا که شاخ خیر تو را برگ و بار نیست
کس دیده نیست چون تو نکوروی زشت خوی
چون خلقت تو صورت طاوس و مار نیست
زهر کشنده مار ندارد چو خوی تو
طاوس را چو روی تو رنگ و نگار نیست
نتوان از ین همه کرم و فضل کردگار
گفتن که پادشاه جهان بردبار نیست
در بندگیش بسته میان باش کز نهیب
دریای آتش غضبش را کنار نیست
از آتش جهنم و «ا»ز خشم او بترس
ای بی خبر ترا مگر از نار عار نیست
با نفس خویش به شو و خیرات پیش گیر
عذری بخواه اگر چه دلت خواستار نیست
آن را که با تو این همه نعمت همی کند
در طاعتش چرا دلت اومیدوار نیست
ما ناکسیم اگر نه کریمست پادشا
تقصیر بنده جرم خداوندگار نیست
بشنو قوامیا ز خرد پند و کار بند
هرکو نه اهل پند بود هوشیار نیست
«تو» پادشاه گنج قناعت شدی رواست
گر تخت زر وافسر گوهر نگار نیست
«بر تخت» عافیت شو و«ا»ز شرم پرده دار
گربر در تو قاعده پرده دار نیست
ترک جهانیان کن و بر تخت عقل گوی
ای پرده دار پرده فروهل که بار نیست
با همگنان بگوی که دیوان شعر من
باغی است که اندر و همه گل هست و خار نیست
آن نانبامنم که چو دوکان خاطرم
ایوان ملک و بارگه شهریار نیست
چون دانه های گندم پاکم به روشنی
اندر خزینه ها گهر شاهوار نیست
آن را که نیست گندم انبار دل چنین
از آسیای فضل الاهیش بار نیست
در حلق زیرکان جهان همچو نان من
حلوای تر شهد و شکر خوشگوار نیست
نام نکوست حاصل نان سپید من
وز مرد به ز نام نکو یادگار نیست
هرکس که نیست درکف او قرص نان من
از چرخش آفتاب و مه اندر کنارنیست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۸ - غزلی است که در عید فطری گفته است
روزه چو بربست رخت؛ عید بیفکند بار
رسم رهی نقد کن؛ بوسه عیدی بیار
ماه شب عید هست ؛ چون سر چوگان تو
زان «ز» طرب همچو گوی؛ خلق بود بی قرار
روزه گیا می درود ؛ گوئی بر آسمان
عید بیامد بماند؛ داسش در مرغزار
هست به سالی دو بار؛ عید باسلام در
عید من از روی تو؛ هست به روزی سه بار
عید وصالت به یار؛ روزه هجران ببر
زانکه نباشد به عید؛ هیچ کسی روزه دار
ای رخ زیبای تو؛ بدر شب قدر من
نیست هلال آنکه هست؛ از بر چرخ آشکار
حور چو دست تو دید؛ داشته بر آسمان
کرد ز خلد برین؛ یاره زرین نثار
چون به مصلی شدی؛ توبه ز طاعت بکن
طاعت از این پس تو را؛ هیچ نیاید به کار
روزه شد و در ببست؛ ار نکند باورت
ای بت زنجیر زلف؛ ماه ببین حلقه وار
روی دل افروز توست؛ مایه نوروز و عید
عید نبیند کسی، کش تو نه ای در کنار
هست قوامیت «را»؛ از رخ خورشید فش
هم به مه روزه عید؛ هم به زمستان بهار
رسم رهی نقد کن؛ بوسه عیدی بیار
ماه شب عید هست ؛ چون سر چوگان تو
زان «ز» طرب همچو گوی؛ خلق بود بی قرار
روزه گیا می درود ؛ گوئی بر آسمان
عید بیامد بماند؛ داسش در مرغزار
هست به سالی دو بار؛ عید باسلام در
عید من از روی تو؛ هست به روزی سه بار
عید وصالت به یار؛ روزه هجران ببر
زانکه نباشد به عید؛ هیچ کسی روزه دار
ای رخ زیبای تو؛ بدر شب قدر من
نیست هلال آنکه هست؛ از بر چرخ آشکار
حور چو دست تو دید؛ داشته بر آسمان
کرد ز خلد برین؛ یاره زرین نثار
چون به مصلی شدی؛ توبه ز طاعت بکن
طاعت از این پس تو را؛ هیچ نیاید به کار
روزه شد و در ببست؛ ار نکند باورت
ای بت زنجیر زلف؛ ماه ببین حلقه وار
روی دل افروز توست؛ مایه نوروز و عید
عید نبیند کسی، کش تو نه ای در کنار
هست قوامیت «را»؛ از رخ خورشید فش
هم به مه روزه عید؛ هم به زمستان بهار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۴ - در توحید و منقبت و تخلص به مدح سید اجل شرف الدین محمد نقیب گوید
دارای آسمان و زمین کردگار ماست
آن حی لایموت که جاوید پادشاست
رزاق انس و خالق جن مالک ملک
آن باقئی که هر دو جهان را بدو بقاست
ذاتی منزه و ملکی عادل حکیم
عدلش به علم و حکمت و حکمش درست و راست
ذاتش غنی است از بد و نیک و زیان و سود
ملکش بری است از کم و بیش و فزون و کاست
در زیر بار هیبت او پست شد زمین
تا آسمان به خدمت درگاه او دو تاست
عرش مجید اگر چه محل جلالت است
نزد کمال رفعت او زهره ش از کجاست
کز پیش درگه جبروت از سیاستش
در گوش ابر زلزله کوس کبریاست
فراش ملک اوست شمالی که برزمی است
نقاش صنع او است سحابی که در هواست
تسبیح او وظیفه مردان متقی است
تهلیل او ترانه مرغان خوش نواست
یک جای نیست بی او او هیچ جای نه
جای تحیر است کسی را که دل بجاست
هژده هزار عالم از او خیمه ها زده
خرگاه خاص او ز دل مرد پارساست
از گل گیا مسبح تسبیح اوشدست
در گل به آنکه گوید آفاق چون گیاست
بر بندگان خویش همه لطف و رحمت است
گر چه ز بنده در ره او زرق و کیمیاست
بر خاک اگر نهیم بهر نعمتیش روی
چون برکنیم سرکه یکی را دو از قفاست
چون دست و پای و دیده و گوشت دو آفرید
هر نعمتیش برتو به حجت چو دو گوا است
بردار دست و دل به دعا روز و شب بدو
کو ناظرالقلوب و هم او سامع الدعاست
خواهی که از تو راضی باشد بدی مکن
پس گر کنی مگو که به بدکردنش رضاست
بد در تو آفرید و نهیش غلط بود
حاشا که بر خدای تعالی غلط روا است
ما زشت فعل و بسته برو فعل خویشتن
با ما اگر عتاب کند دون حق ماست
گر فعل فعل ماست سزای عقوبتیم
اکنون که نیست از شرف و جاه مصطفاست
بدر هدی و صدر شریعت که ظل او
بر آسمان دین صفت الشمس و الضحاست
بدری که در زمین و زمانه چنو نبود
صدری کز انبیاء و ملایک چنو نخواست
گفتار او نمود رهی را که در هدی است
انگشت او شکافت مهی را که بر سماست
او در مدینه خفته و بیدار در بهشت
کز نام عرش کنگره سدر منتهاست
از امئی چو خواست شدن مصطفی خجل
پروردگار کارش از آنجا کز اصطفاست
از دست قدرت و قلم امر و لوح کن
قرآن نگار کرد و همه عذر او بخواست
آمد ندا ز غیب بروز ولادتش
که این بنده گزیده ما دوست و آشناست
پنجش زنید نوبت و ابرش کنید چتر
کاین تاج و تخت ملت سلطان انبیاست
در راه غیب قاصد او جبرئیل و بس
در شهر شرع شحنه او تیغ مرتضاست
گفت ایزد ای محمد قائم مقام تو
هست از پس تو آنکه کنون با تو در عباست
از علم او و علم تو در شرع زینت است
وز نام او و نام تو بر عرش استواست
در روزگار تو چو دگر قوم مقتدیست
برامت تو از پس تو چون تو مقتدا است
داماد و ابن عم و وصی و برادرت
کت هم سرست و هم دم و هم درد و هم دواست
میر عرب سپهبد دین پهلوان شرع
کاندر مصاف کفر چو سوزنده اژدهاست
سرمایه شجاعت و پیرایه نبرد
داننده علوم و نماینده سخاست
شمشیر بخش و شیردل و شهریار فش
خصم جفا و مرد وفا و در صفا است
در فتویش قلم به دیانت درش قدم
با دشمنش سخا به نماز اندرش عطاست
او با تو در حجاز و ز بیم سنان او
در روم زلزله است و به هندوستان وباست
از رعد نعره ش آب جگر همچو آتش است
وز برق تیغش آهن جوشن چو بوریا است
علمش نگار و صورت ایوان ملت است
جودش گل و بنفشه بستان «هل اتی » است
اصل شهادت است سر ذوالفقار او
از بهر آن دو شاخ شده چون دهان لاست
بسته کمر رضای مرا در وفای او
کز روی صدق با تو به جان مونس وفاست
در راه ماش ظاهر و باطن یکی شدست
نه با منش خیانت و نه با توش ریاست
مایار و خصم او که بود یار و خصمتان
زیرا که تو به جمله مرائی و او تو راست
ما هر دو را ز نوری محض آفریده ایم
چندین خلاف خلق میان شما چراست
هرگز حسد شما را از هم جدا کند
در آتش عذاب ز ما جاودان خداست
با این همه ز بعد نبی کارها بگشت
کوته کن این سخن که نه هنگام ماجراست
چون آید آن امام که امروز غایب است
بنمایدت که قبله به عکس کلیسیا است
چون کوس دولتش بنوازند بر فلک
بیرون جهد دلی که در اشکنجه عناست
او ز آن نمی رسد که جهان بس مشوش است
گل ز آن نمی دمد که چمن سخت بینواست
تاصاحب الزمان به رسیدن به کار دین
اولی ترین کسی شرف الدین مرتضی است
صدر جهان نقیب نقیبان شرق و غرب
کو سیدی نبی صفت و پادشه لقاست
دین پروری که از بر کرسی بر آسمان
در خطبه ملائکه بر جان او ثناست
در دور او ز دولت او دوری ابلهی است
در خط او و خطه او ناشدن خطاست
کردند قیمت هنرش صد هزار گنج
نخاس عقل گفت که این برده کم بهاست
بدخواه راز دولت او روز محنت است
یأجوج راز سد سکندر به صد بلاست
ای سیدی که از درجات رفیع تو
خاک درت تفاخر اعدا و اولیاست
همچون محمد و علی و فاطمه شدست
زیرا حلیم طبع و سخی کف و پرحیاست
کرد است همت تو دو عالم به لقمه ای
وین طرفه تر که از دهنش بوی ناشتاست
هر چیز را که هست؛ بود حد و انتها
دریای فضل توست که بی حد و انتهاست
خورشید عقل را شرف از برج فضل توست
خاتون باغ را تتق از دولت صباست
از گرد نعل اسب تو در چشم مملکت
معلوم شد که قیمت دیده ز توتیاست
گردون تو را رهی و زمانه تو را غلام
شه را به تو مراد و سپه را به تو هواست
کی چون تو و کسان تو باشند حاسدان
جفت گل و بنفشه نه گشنیز و گندناست
ادبیر سوی خویش کشد حاسدت همی
ادبیر همچو کاه و حسودت چو کهرباست
هرکس که خواست بد به تو آن بد بدو رسید
شک نیست اندرین که بدان را بدی جزاست
هرکس که جست نیکی تو یافت نیکوئی
گویند درمثل که «سزا درخور سزاست »
تاتو بقم شدی شده بود آبروی ری
از چنگ غم ز آمدنت جانها رها است
از هر دلی ز رفتن تو آه هجر بود
از هرلبی ز آمدنت بانگ مرحباست
الا قوامی از شعرا نانبا که بود
نان چنین که من پزم اندر جهان کراست
بر دشت دل به کاشتن گندم سخن
وهمم ز گرد سینه چو دهقان به روستاست
انبان نان به دوش خرد برنهاده ام
که اندیشه ام ز مغز چو هندو به آسیاست
سوزنده استخوان من از آتش ضمیر
چون در تنور هیزم دوکان نانباست
هرکس که برگذشت به بازار خاطرم
داند که نان مدح شما خون جان ماست
تاآفتاب و ماه و سهیل و سها بود
بادی تو کز تو در دو جهان زینت و بهاست
تو آفتاب بادی و فرزند ماه تو
کز طلعتش هزار سهیل از یکی سهاست
آن حی لایموت که جاوید پادشاست
رزاق انس و خالق جن مالک ملک
آن باقئی که هر دو جهان را بدو بقاست
ذاتی منزه و ملکی عادل حکیم
عدلش به علم و حکمت و حکمش درست و راست
ذاتش غنی است از بد و نیک و زیان و سود
ملکش بری است از کم و بیش و فزون و کاست
در زیر بار هیبت او پست شد زمین
تا آسمان به خدمت درگاه او دو تاست
عرش مجید اگر چه محل جلالت است
نزد کمال رفعت او زهره ش از کجاست
کز پیش درگه جبروت از سیاستش
در گوش ابر زلزله کوس کبریاست
فراش ملک اوست شمالی که برزمی است
نقاش صنع او است سحابی که در هواست
تسبیح او وظیفه مردان متقی است
تهلیل او ترانه مرغان خوش نواست
یک جای نیست بی او او هیچ جای نه
جای تحیر است کسی را که دل بجاست
هژده هزار عالم از او خیمه ها زده
خرگاه خاص او ز دل مرد پارساست
از گل گیا مسبح تسبیح اوشدست
در گل به آنکه گوید آفاق چون گیاست
بر بندگان خویش همه لطف و رحمت است
گر چه ز بنده در ره او زرق و کیمیاست
بر خاک اگر نهیم بهر نعمتیش روی
چون برکنیم سرکه یکی را دو از قفاست
چون دست و پای و دیده و گوشت دو آفرید
هر نعمتیش برتو به حجت چو دو گوا است
بردار دست و دل به دعا روز و شب بدو
کو ناظرالقلوب و هم او سامع الدعاست
خواهی که از تو راضی باشد بدی مکن
پس گر کنی مگو که به بدکردنش رضاست
بد در تو آفرید و نهیش غلط بود
حاشا که بر خدای تعالی غلط روا است
ما زشت فعل و بسته برو فعل خویشتن
با ما اگر عتاب کند دون حق ماست
گر فعل فعل ماست سزای عقوبتیم
اکنون که نیست از شرف و جاه مصطفاست
بدر هدی و صدر شریعت که ظل او
بر آسمان دین صفت الشمس و الضحاست
بدری که در زمین و زمانه چنو نبود
صدری کز انبیاء و ملایک چنو نخواست
گفتار او نمود رهی را که در هدی است
انگشت او شکافت مهی را که بر سماست
او در مدینه خفته و بیدار در بهشت
کز نام عرش کنگره سدر منتهاست
از امئی چو خواست شدن مصطفی خجل
پروردگار کارش از آنجا کز اصطفاست
از دست قدرت و قلم امر و لوح کن
قرآن نگار کرد و همه عذر او بخواست
آمد ندا ز غیب بروز ولادتش
که این بنده گزیده ما دوست و آشناست
پنجش زنید نوبت و ابرش کنید چتر
کاین تاج و تخت ملت سلطان انبیاست
در راه غیب قاصد او جبرئیل و بس
در شهر شرع شحنه او تیغ مرتضاست
گفت ایزد ای محمد قائم مقام تو
هست از پس تو آنکه کنون با تو در عباست
از علم او و علم تو در شرع زینت است
وز نام او و نام تو بر عرش استواست
در روزگار تو چو دگر قوم مقتدیست
برامت تو از پس تو چون تو مقتدا است
داماد و ابن عم و وصی و برادرت
کت هم سرست و هم دم و هم درد و هم دواست
میر عرب سپهبد دین پهلوان شرع
کاندر مصاف کفر چو سوزنده اژدهاست
سرمایه شجاعت و پیرایه نبرد
داننده علوم و نماینده سخاست
شمشیر بخش و شیردل و شهریار فش
خصم جفا و مرد وفا و در صفا است
در فتویش قلم به دیانت درش قدم
با دشمنش سخا به نماز اندرش عطاست
او با تو در حجاز و ز بیم سنان او
در روم زلزله است و به هندوستان وباست
از رعد نعره ش آب جگر همچو آتش است
وز برق تیغش آهن جوشن چو بوریا است
علمش نگار و صورت ایوان ملت است
جودش گل و بنفشه بستان «هل اتی » است
اصل شهادت است سر ذوالفقار او
از بهر آن دو شاخ شده چون دهان لاست
بسته کمر رضای مرا در وفای او
کز روی صدق با تو به جان مونس وفاست
در راه ماش ظاهر و باطن یکی شدست
نه با منش خیانت و نه با توش ریاست
مایار و خصم او که بود یار و خصمتان
زیرا که تو به جمله مرائی و او تو راست
ما هر دو را ز نوری محض آفریده ایم
چندین خلاف خلق میان شما چراست
هرگز حسد شما را از هم جدا کند
در آتش عذاب ز ما جاودان خداست
با این همه ز بعد نبی کارها بگشت
کوته کن این سخن که نه هنگام ماجراست
چون آید آن امام که امروز غایب است
بنمایدت که قبله به عکس کلیسیا است
چون کوس دولتش بنوازند بر فلک
بیرون جهد دلی که در اشکنجه عناست
او ز آن نمی رسد که جهان بس مشوش است
گل ز آن نمی دمد که چمن سخت بینواست
تاصاحب الزمان به رسیدن به کار دین
اولی ترین کسی شرف الدین مرتضی است
صدر جهان نقیب نقیبان شرق و غرب
کو سیدی نبی صفت و پادشه لقاست
دین پروری که از بر کرسی بر آسمان
در خطبه ملائکه بر جان او ثناست
در دور او ز دولت او دوری ابلهی است
در خط او و خطه او ناشدن خطاست
کردند قیمت هنرش صد هزار گنج
نخاس عقل گفت که این برده کم بهاست
بدخواه راز دولت او روز محنت است
یأجوج راز سد سکندر به صد بلاست
ای سیدی که از درجات رفیع تو
خاک درت تفاخر اعدا و اولیاست
همچون محمد و علی و فاطمه شدست
زیرا حلیم طبع و سخی کف و پرحیاست
کرد است همت تو دو عالم به لقمه ای
وین طرفه تر که از دهنش بوی ناشتاست
هر چیز را که هست؛ بود حد و انتها
دریای فضل توست که بی حد و انتهاست
خورشید عقل را شرف از برج فضل توست
خاتون باغ را تتق از دولت صباست
از گرد نعل اسب تو در چشم مملکت
معلوم شد که قیمت دیده ز توتیاست
گردون تو را رهی و زمانه تو را غلام
شه را به تو مراد و سپه را به تو هواست
کی چون تو و کسان تو باشند حاسدان
جفت گل و بنفشه نه گشنیز و گندناست
ادبیر سوی خویش کشد حاسدت همی
ادبیر همچو کاه و حسودت چو کهرباست
هرکس که خواست بد به تو آن بد بدو رسید
شک نیست اندرین که بدان را بدی جزاست
هرکس که جست نیکی تو یافت نیکوئی
گویند درمثل که «سزا درخور سزاست »
تاتو بقم شدی شده بود آبروی ری
از چنگ غم ز آمدنت جانها رها است
از هر دلی ز رفتن تو آه هجر بود
از هرلبی ز آمدنت بانگ مرحباست
الا قوامی از شعرا نانبا که بود
نان چنین که من پزم اندر جهان کراست
بر دشت دل به کاشتن گندم سخن
وهمم ز گرد سینه چو دهقان به روستاست
انبان نان به دوش خرد برنهاده ام
که اندیشه ام ز مغز چو هندو به آسیاست
سوزنده استخوان من از آتش ضمیر
چون در تنور هیزم دوکان نانباست
هرکس که برگذشت به بازار خاطرم
داند که نان مدح شما خون جان ماست
تاآفتاب و ماه و سهیل و سها بود
بادی تو کز تو در دو جهان زینت و بهاست
تو آفتاب بادی و فرزند ماه تو
کز طلعتش هزار سهیل از یکی سهاست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۵ - در موعظت و نصیحت و دعوت به خداپرستی و زهد در دنیا و رغبت به آخرتست
از بد این مردمان، وز غم این روزگار
هست همه اعتماد، بر کرم کردگار
ایزد فریادرس، داور داد آفرین
رازق روزی رسان، خالق پروردگار
اول بی ابتدا، آخربی انتها
ظاهر بی اضطراب، باطن بی اضطرار
آنکه بداند نگاشت، قامت ما خامه فش
وآنکه تواند نوشت، صحن فلک نامه وار
از بر بام جهان، ماه کند پاسبان
بر در و درگاه چرخ، ابر کند پرده دار
برننهد بی رضاش، سرو قدم بر زمین
برنکند بی قضاش، ماه سر از کوهسار
برق ز تقدیر اوست، تیغ صف بوستان
رعد ز تهدید اوست، کوس در نوبهار
بر در تسبیح او، دمدمه شکرهاست
زمزمه عندلیب، بر ز بر شاخسار
بر چمن بوستان، اوست که می پرورد
از مدد در ابر، دانه یاقوت نار
شمس و قمر بر فلک، سخت بدیع آفرید
راست چو دو منجنیق، بر طرف یک حصار
صیقل صنعش به شرق، چون بزداید شود
ز آینه آفتاب، روی جهان آشکار
حجت و برهان اوست، کز در خرگاه صبح
گیرد رومی روز، زنگی شب را کنار
از جهت مصلحت؛ حکمت او آفرید
نوش ز لبهای نحل؛ زهر ز دندان مار
کژی دنبال مار؛ قدرت او دان چنانک
راست به الهام اوست، مورچگان را قطار
طبع و ستاره که اند؛اصل خدای است و بس
به ز هزاران سپاه، فر یکی شهریار
آن که جهان را چهار؛ طبع نهاده است اصل
تانزنندش دو نیم ؛باز نگردد ز چار
مرد که نه مرد اوست؛ هیچ نخیزد ز مرد
کار که نه کار اوست ؛باز نیاید بکار
ای ز همه سرها،علم تو آگاه تر
هرچه ز ما می رود، تو به کرم در گذار
آنکه طلب کرد حق؛ و آنکه پرستید بت
هم گه بیچارگی؛ بر در تو خواست بار
مؤمن و کافر ز تو؛یافته روزی و جان
حضرت بی منع توست؛ این همه را خواستار
خدمت جای دگر؛ جامگی از تو روان
بارخدایا کجاست؛ چون تو خداوندگار
گرنبود فضل تو؛ وای بر اهل خرد
زافت این بی شمار؛ آدمی دیوسار
شهوتشان پای بند؛ کرده شیاطین نفس
بسته به زنجیر حرص؛ دست همه استوار
از ره بی دانشی ؛ در تک و پوی هوس
ناشده ازمردمی؛ هیچ طلبکار کار
طاعتشان بی فروغ؛ خدمتشان بی نسق
خیمه شان بی طناب ؛ اشترشان بی مهار
شیفته سیم و زر ؛ واله آز و نیاز
عاشق دارالفنا؛ غافل دارالقرار
بدنیت و بی حفاظ، خیره کش و تیره دل
نیست عجب گر کند؛ ایزدشان سنگ سار
خلد طمع می کند؛ با خطر معصیت
ترک طلب چون کنند؛ در سفر زنگبار؟!
منزل نیکان کنند؛روضه خلد برین
بر سر شاهان نهند؛افسر گوهرنگار
گرد جهان گشت عقل؛نیک طلب کرد و گفت
نیست درین روزگار ؛مردم پرهیزگار
وه که ز نیکی نماند؛ در همه عالم اثر
ماند ز نیکان به ما؛ درد دلی یادگار
با سلب آهن است؛ مردم پیکارجوی
با علم آتش است :عالم زنهارخوار
ای شده در شهر جهل؛ طبع تو در گفتگوی
مانده به بازار عقل؛ نفس تو بی کار و بار
صورت زیبات هست؛ هم ره ارباب نور
سیرت زشتت چراست، پسر و اصحاب نار
گرت نباید که حال بر تو بگردد ز دهر
تات بگردد زبان،تو بمگردان عیار
گر بدهی گوشمال، در تن خود خشم را
چون سگ اصحاب کهف، باتو بماند به غار
پای منه چونت نیست، طاقت راه خدای
تیغ مکش چون نه ای، مرد صف کارزار
از ره رحمن شدی، بر در شیطان چرا
هر که بود بختیار، این نکند اختیار
آنکه جهان آفرید، داد جهان را به تو
پندش بر کار گیر، کار به بازی مدار
از جهت آرزو، در سر دنیا مشو
تو بهی از آرزو، گوش به از گوشوار
نوحه کنان بر تو زار، دهر و تو آگاه نه
مرده چه داند که چیست ؛درد دل سوگوار
هست جهان همچو باغ، تو چو درخت اندرو
از پی آنی ز حرص،تن یکی و سر هزار
زهد «و» ورع پیشه گیر؛ زور و شجاعت مبر
گر تو کنی کارزار؛ بر تو شود کار زار
عمر تو ای پیرمرد؛رفت به یک بارگی
کرد به غارت همه، لشکر لیل و نهار
درد دل و آب چشم، به بود آنجا یگاه
مردی رستم چه سود ؛ قوت اسفندیار
بر سر بازار جهل؛ بی خبر از خویشتن
کیسه امسال عمر؛ داد به طرار پار
واقعه و حادثه؛ بر تو فراوان گذشت
کان دل سنگیت هیچ، برنگرفت اعتبار
وعده ایزد ز پس؛ راه قیامت ز پیش
پای ز دامن بکش؛ سر ز گریبان برآر
دل ز جهان برگسل؛ مرگ فرا پیش گیر
هیچ کسی را ز مرگ ؛ نیست به جان زینهار
خانه و بستان تو ؛ خرم و زیباستی
گر ز پسش نیستی؛ گور و لحد تنگ و تار
منزل دارالقرار؛ بی غمیت آرزوست
خواجه نگوئی مرا؛ باتو که داد این قرار
گرچه نماندست عمر؛ هست هنوزت ز جهل
دست به جام نبیذ؛ چشم به زلفین یار
با بت سیمین عذار؛باده مخور کانگهی
باده دنیا کند ؛روز قیامت خمار
هر که خورد با بتان ؛ باده بود بی خلاف
در بر بت سرخروی ؛در بر حق شرمسار
تا کی خواب و خمار؛لختی بیدار شو
چند نفاق و دروغ ؛ آخر شرمی بدار
صورت تو کردگار؛کرد طراز جهان
تانبود سرو بن؛خوش نبود جویبار
مرغ فش است آفتاب ؛ در قفص آسمان
سروبن است آدمی ؛بر چمن روزگار
ای ز جهان خسته دل؛ خیز نجاتی طلب
مرهم گلها نهند؛ دست فگاران خار
مردم دلخسته را؛نیست چو آسایشی
مرغ قفص جسته را؛ چیست به از مرغزار
صبر کن ار آرزوست؛ دولت باقی تو را
زانکه به تأیید صبر؛ مرد شود بردبار
هست ز تعجیل و صبر؛ کز چمن بوستان
زود بریزد کدو؛ دیر بماند چنار
هرچه به دنیا کنی ؛ بینی در آخرت
پنبه تواند چدن ؛ برزگر پنبه کار
اسب سلامت نشین ؛تا به ره رستخیز
چرخ پیاده شود؛ چون تو برآئی سوار
نامه انصاف خوان ؛ جامه اسلام پوش
تا ز تو نیکان کنند ؛ در دو جهان افتخار
نامه انصاف را؛ هر که کند ریزریز
جامه اقبال او، زود شود پاره پار
مالت اگر عاقلی ؛پاک به ایام ده
کالی اگر زیرکی ؛ جمله به دزدان سپار
هرکه کند راستی ؛ رست ز خشم خدای
در ره ناراستی ؛کس نشود رستگار
زشتی و ناراستی ؛ مردم ابله کند
نیکوئی و راستیست ؛ قاعده هوشیار
هست بهین تر حیل؛ آنکه نسازی حیل
هست قویتر قمار؛ آنکه نبازی قمار
نان قناعت شکن ؛ تا ز بلاها رهی
کز پی ناقانعیست ؛ دزد سزاوار دار
نان قناعت تو را؛ گر بگزاید سزد
از جهت آنکه هست ؛ عاقبتت ناگوار
گفتن توحید و زهد ؛ کار قوامی بود
در همه آفاق اوست ؛ نان پز شاعر شعار
مزرعه خاص او است ؛ اوج ره کهکشان
برزگر گندمش ؛ وهم کواکب شمار
از ره آن آسیا ؛ کش مه و مهرست سنگ
گاو سپهر افکند ؛ بر در دوکانش بار
زیر دکان خرد؛کرد تنور دلش
فکرت تاریک دود ؛ خاطر روشن شرار
آرد خرش مشتری ؛ گرده پزش آفتاب
کارکنش آسمان ؛ مشتریش روزگار
هست همه اعتماد، بر کرم کردگار
ایزد فریادرس، داور داد آفرین
رازق روزی رسان، خالق پروردگار
اول بی ابتدا، آخربی انتها
ظاهر بی اضطراب، باطن بی اضطرار
آنکه بداند نگاشت، قامت ما خامه فش
وآنکه تواند نوشت، صحن فلک نامه وار
از بر بام جهان، ماه کند پاسبان
بر در و درگاه چرخ، ابر کند پرده دار
برننهد بی رضاش، سرو قدم بر زمین
برنکند بی قضاش، ماه سر از کوهسار
برق ز تقدیر اوست، تیغ صف بوستان
رعد ز تهدید اوست، کوس در نوبهار
بر در تسبیح او، دمدمه شکرهاست
زمزمه عندلیب، بر ز بر شاخسار
بر چمن بوستان، اوست که می پرورد
از مدد در ابر، دانه یاقوت نار
شمس و قمر بر فلک، سخت بدیع آفرید
راست چو دو منجنیق، بر طرف یک حصار
صیقل صنعش به شرق، چون بزداید شود
ز آینه آفتاب، روی جهان آشکار
حجت و برهان اوست، کز در خرگاه صبح
گیرد رومی روز، زنگی شب را کنار
از جهت مصلحت؛ حکمت او آفرید
نوش ز لبهای نحل؛ زهر ز دندان مار
کژی دنبال مار؛ قدرت او دان چنانک
راست به الهام اوست، مورچگان را قطار
طبع و ستاره که اند؛اصل خدای است و بس
به ز هزاران سپاه، فر یکی شهریار
آن که جهان را چهار؛ طبع نهاده است اصل
تانزنندش دو نیم ؛باز نگردد ز چار
مرد که نه مرد اوست؛ هیچ نخیزد ز مرد
کار که نه کار اوست ؛باز نیاید بکار
ای ز همه سرها،علم تو آگاه تر
هرچه ز ما می رود، تو به کرم در گذار
آنکه طلب کرد حق؛ و آنکه پرستید بت
هم گه بیچارگی؛ بر در تو خواست بار
مؤمن و کافر ز تو؛یافته روزی و جان
حضرت بی منع توست؛ این همه را خواستار
خدمت جای دگر؛ جامگی از تو روان
بارخدایا کجاست؛ چون تو خداوندگار
گرنبود فضل تو؛ وای بر اهل خرد
زافت این بی شمار؛ آدمی دیوسار
شهوتشان پای بند؛ کرده شیاطین نفس
بسته به زنجیر حرص؛ دست همه استوار
از ره بی دانشی ؛ در تک و پوی هوس
ناشده ازمردمی؛ هیچ طلبکار کار
طاعتشان بی فروغ؛ خدمتشان بی نسق
خیمه شان بی طناب ؛ اشترشان بی مهار
شیفته سیم و زر ؛ واله آز و نیاز
عاشق دارالفنا؛ غافل دارالقرار
بدنیت و بی حفاظ، خیره کش و تیره دل
نیست عجب گر کند؛ ایزدشان سنگ سار
خلد طمع می کند؛ با خطر معصیت
ترک طلب چون کنند؛ در سفر زنگبار؟!
منزل نیکان کنند؛روضه خلد برین
بر سر شاهان نهند؛افسر گوهرنگار
گرد جهان گشت عقل؛نیک طلب کرد و گفت
نیست درین روزگار ؛مردم پرهیزگار
وه که ز نیکی نماند؛ در همه عالم اثر
ماند ز نیکان به ما؛ درد دلی یادگار
با سلب آهن است؛ مردم پیکارجوی
با علم آتش است :عالم زنهارخوار
ای شده در شهر جهل؛ طبع تو در گفتگوی
مانده به بازار عقل؛ نفس تو بی کار و بار
صورت زیبات هست؛ هم ره ارباب نور
سیرت زشتت چراست، پسر و اصحاب نار
گرت نباید که حال بر تو بگردد ز دهر
تات بگردد زبان،تو بمگردان عیار
گر بدهی گوشمال، در تن خود خشم را
چون سگ اصحاب کهف، باتو بماند به غار
پای منه چونت نیست، طاقت راه خدای
تیغ مکش چون نه ای، مرد صف کارزار
از ره رحمن شدی، بر در شیطان چرا
هر که بود بختیار، این نکند اختیار
آنکه جهان آفرید، داد جهان را به تو
پندش بر کار گیر، کار به بازی مدار
از جهت آرزو، در سر دنیا مشو
تو بهی از آرزو، گوش به از گوشوار
نوحه کنان بر تو زار، دهر و تو آگاه نه
مرده چه داند که چیست ؛درد دل سوگوار
هست جهان همچو باغ، تو چو درخت اندرو
از پی آنی ز حرص،تن یکی و سر هزار
زهد «و» ورع پیشه گیر؛ زور و شجاعت مبر
گر تو کنی کارزار؛ بر تو شود کار زار
عمر تو ای پیرمرد؛رفت به یک بارگی
کرد به غارت همه، لشکر لیل و نهار
درد دل و آب چشم، به بود آنجا یگاه
مردی رستم چه سود ؛ قوت اسفندیار
بر سر بازار جهل؛ بی خبر از خویشتن
کیسه امسال عمر؛ داد به طرار پار
واقعه و حادثه؛ بر تو فراوان گذشت
کان دل سنگیت هیچ، برنگرفت اعتبار
وعده ایزد ز پس؛ راه قیامت ز پیش
پای ز دامن بکش؛ سر ز گریبان برآر
دل ز جهان برگسل؛ مرگ فرا پیش گیر
هیچ کسی را ز مرگ ؛ نیست به جان زینهار
خانه و بستان تو ؛ خرم و زیباستی
گر ز پسش نیستی؛ گور و لحد تنگ و تار
منزل دارالقرار؛ بی غمیت آرزوست
خواجه نگوئی مرا؛ باتو که داد این قرار
گرچه نماندست عمر؛ هست هنوزت ز جهل
دست به جام نبیذ؛ چشم به زلفین یار
با بت سیمین عذار؛باده مخور کانگهی
باده دنیا کند ؛روز قیامت خمار
هر که خورد با بتان ؛ باده بود بی خلاف
در بر بت سرخروی ؛در بر حق شرمسار
تا کی خواب و خمار؛لختی بیدار شو
چند نفاق و دروغ ؛ آخر شرمی بدار
صورت تو کردگار؛کرد طراز جهان
تانبود سرو بن؛خوش نبود جویبار
مرغ فش است آفتاب ؛ در قفص آسمان
سروبن است آدمی ؛بر چمن روزگار
ای ز جهان خسته دل؛ خیز نجاتی طلب
مرهم گلها نهند؛ دست فگاران خار
مردم دلخسته را؛نیست چو آسایشی
مرغ قفص جسته را؛ چیست به از مرغزار
صبر کن ار آرزوست؛ دولت باقی تو را
زانکه به تأیید صبر؛ مرد شود بردبار
هست ز تعجیل و صبر؛ کز چمن بوستان
زود بریزد کدو؛ دیر بماند چنار
هرچه به دنیا کنی ؛ بینی در آخرت
پنبه تواند چدن ؛ برزگر پنبه کار
اسب سلامت نشین ؛تا به ره رستخیز
چرخ پیاده شود؛ چون تو برآئی سوار
نامه انصاف خوان ؛ جامه اسلام پوش
تا ز تو نیکان کنند ؛ در دو جهان افتخار
نامه انصاف را؛ هر که کند ریزریز
جامه اقبال او، زود شود پاره پار
مالت اگر عاقلی ؛پاک به ایام ده
کالی اگر زیرکی ؛ جمله به دزدان سپار
هرکه کند راستی ؛ رست ز خشم خدای
در ره ناراستی ؛کس نشود رستگار
زشتی و ناراستی ؛ مردم ابله کند
نیکوئی و راستیست ؛ قاعده هوشیار
هست بهین تر حیل؛ آنکه نسازی حیل
هست قویتر قمار؛ آنکه نبازی قمار
نان قناعت شکن ؛ تا ز بلاها رهی
کز پی ناقانعیست ؛ دزد سزاوار دار
نان قناعت تو را؛ گر بگزاید سزد
از جهت آنکه هست ؛ عاقبتت ناگوار
گفتن توحید و زهد ؛ کار قوامی بود
در همه آفاق اوست ؛ نان پز شاعر شعار
مزرعه خاص او است ؛ اوج ره کهکشان
برزگر گندمش ؛ وهم کواکب شمار
از ره آن آسیا ؛ کش مه و مهرست سنگ
گاو سپهر افکند ؛ بر در دوکانش بار
زیر دکان خرد؛کرد تنور دلش
فکرت تاریک دود ؛ خاطر روشن شرار
آرد خرش مشتری ؛ گرده پزش آفتاب
کارکنش آسمان ؛ مشتریش روزگار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۸ - در موعظت و نصیحت و زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید
جهان سرای و بال است و بارگاه عذاب
رباط تیره و تنگ و پل خراب و یباب
خلائقی زده بر دشت حشر لشکرگاه
نهاده رخت دل اندر در سرای ثواب
یکی گروه درین خیمه دوازده طاق
که استوار شد از هفت میخ و چارطناب
ولی چه نفع در آن لشکر و در آن خیمه
که خفته اند همه خلق پای کرده در آب
آیا شکار تو مال حرام و در دوزخ
به صید جان تو پران شده عقاب عقاب
مده ربا منه بدعت و مگوی دروغ
نجات جوی و نکو زی و خویشتن دریاب
شتاب دار به طاعت که مرگ کرد درنگ
درنگ کن ز معاصی که عمر کرد شتاب
چو بود موی تو شب رنگ خفته دل بودی
بگویمت که به شب در نبود خواب صواب
ز کوهسار سرت صبح روز نومیدی
برآمد است و تو خود در نیامدی از خواب
چرا ز آفت پیری خزان صفت شده ای
بهار شکل مگر بوده ای به وقت شباب
به چهره زرد چو برگی به شخص گوژ چو شاخ
به سرسفید چو برف و به دل سیه چو غراب
مکن خضاب که پیری نهان نشاید کرد
درون پرده چنان باش کز برون حجاب
چو نور روز به از ظلمت شب است چرا
تو صبح شیبت خود شام کرده ای به خضاب
مکن چو دیو جوانی شهاب پیری را
که دانی آخر کز دیو بهتر است شهاب
چه داری از پس پیری امید برنائی
ورای قصران ای دوست کی بود دولاب
چو چنگ گوژ شدستی ز روزگار و هنوز
چو زی ناله عشرت کنی ز عشق رباب
مکن خراب جنان را ز حرص دنیی دون
مده به باد خرد را ز عشق باده ناب
بهوش باش که دمساز ناز تو است خرد
قدم مگیر که غماز راز تو است شراب
اگر بدیت نصیحت کند به جان بشنو
چو نیک گوید ازو برمگرد و روی متاب
ز پند مفسد اگر مصلحی شوی چه عجب
که سیب سرخی گیرد به زردی مهتاب
گرسنه ای نشده است از تو سیر تا شده ای
ز عشق تشنه چشم چو نرگس سیراب
ز درد عشق نگاران سیمگون سیما
به چهره چون زر و لرزان به شخص چون سیماب
نماز و عشق بتان راست کی بود با هم
مکن چنین که نکو نیست سرکه در جلاب
به مسجد آئی با عشق دلبر بت روی
ندید جز تو کسی بت پرست در محراب
گناهها کنی و چشم داری آنگاهی
که روز حشر به رحمت کنند با تو خطاب
حساب خویش هم اینجا بکن گزاف مگوی
که آن نه روز گزاف است هست روز حساب
چه حاصل آید از این مهتران بی حاصل
که جمله عاشق سیمند و سغبه القاب
همی درند چو سگ پوستین یکدیگر
ز پوست آدمیند از درون پوست گلاب
به پوست در چو سگ و پوست برده از دد و دام
که پوستین همه هست قاقم و سنجاب
به صد هزار درج کمتر از خرند ولیک
نهاده خود را در معرض اولوالالباب
ایا برق هوای تو را سوار جفا
ز جور داده عنان و ز جهل کرده رکاب
مسبب از تو به چوب و شکنجه بستاند
هر آنچه جمع کنی سالها به رنج و عذاب
از آن مسبب اسباب تو همی ببرد
که راست می نروی با مسبب الاسباب
منجمان را کذاب خواند پیغمبر
که حکمتشان به خطا مایل است در هرباب
اگر منجم کذاب شد به علم نجوم
تو پس چرا که منجم نه شدی کذاب
دروغ و غیبت و بهتان همی توانی گفت
اگر چه نیست تو را تخت و مبل اصطرلاب
هزار حجت قاطع گرفت بر تو خدای
چه بر زبان رسول و چه در بیان کتاب
که بر صراط زپای تو بر کنم چون تیر
اگرتبه بکنی پای نمل و پر ذباب
فساد و ظلم و خیانت کنی بر آن اومید
که کردگار غفور است و راحم وتواب
نماز و روزه و خیرات چون همی نکنی
که ذوالجلال غیور است و قاهر و وهاب
نعوذبالله اگر کردگار در محشر
به کرده تو کند با تو در خور تو عتاب
مشو به مطبخ دوزخ ز آتش شهوت
جگر پر از نمک و دل ز درد گشته کباب
دلت ز هیبت مرگ اعتبار برنگرفت
چه در مصیبت مام و چه در فجیعت باب
تو را نصیحت اصحاب سود کی دارد
که هیچ سود نکردت مصیبت احباب
گمان مبر که اجل تیربردلت نزند
و گر به تیغ بری موج خون بر اوج سحاب
عقاب مرگ شکارت کند و گر چه به تیغ
شکار باز توانی ستد ز چنگ عقاب
چو آتش اجلت باد دم گسسته کند
چو آب درشدن جان فروشوی بتراب
زمانه زاد تو را هم زمانه خواهد کشت
درست کوئی کو رستم است و تو سهراب
گر اعتقاد نداری هلاک گردی از آنک
بنای سست کند بادهای سخت خراب
ور اعتقاد قوی داری از عذاب مترس
که کوه رانرسد هیچ آفت ازسیلاب
قوامیا چو قیامت کنی به وعظ اندر
فصیح وار دهی درسؤال گور جواب
ببند راه هوس برخرد که بردل تو
هزار در بگشاید مفتح الابواب
معانی ازشکم خاطر صدف وارت
شد است روشن و خوش همچو لؤلؤ خوشاب
ضمیر و طبع تو بی بارنامه نی و خار
قمطرهای شکر داد و قطرهای گلاب
چوزهره وار برون آوری حدیث لطیف
برآسمان دل از زیرفکرت چو سحاب
زبیخ گیسوی شب گوئی آسمان برداشت
به دست صبح زروی عروس روز نقاب
به طبع و خاطر گویند شاعران چو تو شعر
ولیک نیست کسی همسر تو در هر باب
اگر چه هر دو به سندان و پتک سیم کنند
حقیقت است که قلاب نیست چون ضراب
به پای دار ثنای خدای و پیغمبر
که سرفراز شوی ز اهل بیت و ز اصحاب
رباط تیره و تنگ و پل خراب و یباب
خلائقی زده بر دشت حشر لشکرگاه
نهاده رخت دل اندر در سرای ثواب
یکی گروه درین خیمه دوازده طاق
که استوار شد از هفت میخ و چارطناب
ولی چه نفع در آن لشکر و در آن خیمه
که خفته اند همه خلق پای کرده در آب
آیا شکار تو مال حرام و در دوزخ
به صید جان تو پران شده عقاب عقاب
مده ربا منه بدعت و مگوی دروغ
نجات جوی و نکو زی و خویشتن دریاب
شتاب دار به طاعت که مرگ کرد درنگ
درنگ کن ز معاصی که عمر کرد شتاب
چو بود موی تو شب رنگ خفته دل بودی
بگویمت که به شب در نبود خواب صواب
ز کوهسار سرت صبح روز نومیدی
برآمد است و تو خود در نیامدی از خواب
چرا ز آفت پیری خزان صفت شده ای
بهار شکل مگر بوده ای به وقت شباب
به چهره زرد چو برگی به شخص گوژ چو شاخ
به سرسفید چو برف و به دل سیه چو غراب
مکن خضاب که پیری نهان نشاید کرد
درون پرده چنان باش کز برون حجاب
چو نور روز به از ظلمت شب است چرا
تو صبح شیبت خود شام کرده ای به خضاب
مکن چو دیو جوانی شهاب پیری را
که دانی آخر کز دیو بهتر است شهاب
چه داری از پس پیری امید برنائی
ورای قصران ای دوست کی بود دولاب
چو چنگ گوژ شدستی ز روزگار و هنوز
چو زی ناله عشرت کنی ز عشق رباب
مکن خراب جنان را ز حرص دنیی دون
مده به باد خرد را ز عشق باده ناب
بهوش باش که دمساز ناز تو است خرد
قدم مگیر که غماز راز تو است شراب
اگر بدیت نصیحت کند به جان بشنو
چو نیک گوید ازو برمگرد و روی متاب
ز پند مفسد اگر مصلحی شوی چه عجب
که سیب سرخی گیرد به زردی مهتاب
گرسنه ای نشده است از تو سیر تا شده ای
ز عشق تشنه چشم چو نرگس سیراب
ز درد عشق نگاران سیمگون سیما
به چهره چون زر و لرزان به شخص چون سیماب
نماز و عشق بتان راست کی بود با هم
مکن چنین که نکو نیست سرکه در جلاب
به مسجد آئی با عشق دلبر بت روی
ندید جز تو کسی بت پرست در محراب
گناهها کنی و چشم داری آنگاهی
که روز حشر به رحمت کنند با تو خطاب
حساب خویش هم اینجا بکن گزاف مگوی
که آن نه روز گزاف است هست روز حساب
چه حاصل آید از این مهتران بی حاصل
که جمله عاشق سیمند و سغبه القاب
همی درند چو سگ پوستین یکدیگر
ز پوست آدمیند از درون پوست گلاب
به پوست در چو سگ و پوست برده از دد و دام
که پوستین همه هست قاقم و سنجاب
به صد هزار درج کمتر از خرند ولیک
نهاده خود را در معرض اولوالالباب
ایا برق هوای تو را سوار جفا
ز جور داده عنان و ز جهل کرده رکاب
مسبب از تو به چوب و شکنجه بستاند
هر آنچه جمع کنی سالها به رنج و عذاب
از آن مسبب اسباب تو همی ببرد
که راست می نروی با مسبب الاسباب
منجمان را کذاب خواند پیغمبر
که حکمتشان به خطا مایل است در هرباب
اگر منجم کذاب شد به علم نجوم
تو پس چرا که منجم نه شدی کذاب
دروغ و غیبت و بهتان همی توانی گفت
اگر چه نیست تو را تخت و مبل اصطرلاب
هزار حجت قاطع گرفت بر تو خدای
چه بر زبان رسول و چه در بیان کتاب
که بر صراط زپای تو بر کنم چون تیر
اگرتبه بکنی پای نمل و پر ذباب
فساد و ظلم و خیانت کنی بر آن اومید
که کردگار غفور است و راحم وتواب
نماز و روزه و خیرات چون همی نکنی
که ذوالجلال غیور است و قاهر و وهاب
نعوذبالله اگر کردگار در محشر
به کرده تو کند با تو در خور تو عتاب
مشو به مطبخ دوزخ ز آتش شهوت
جگر پر از نمک و دل ز درد گشته کباب
دلت ز هیبت مرگ اعتبار برنگرفت
چه در مصیبت مام و چه در فجیعت باب
تو را نصیحت اصحاب سود کی دارد
که هیچ سود نکردت مصیبت احباب
گمان مبر که اجل تیربردلت نزند
و گر به تیغ بری موج خون بر اوج سحاب
عقاب مرگ شکارت کند و گر چه به تیغ
شکار باز توانی ستد ز چنگ عقاب
چو آتش اجلت باد دم گسسته کند
چو آب درشدن جان فروشوی بتراب
زمانه زاد تو را هم زمانه خواهد کشت
درست کوئی کو رستم است و تو سهراب
گر اعتقاد نداری هلاک گردی از آنک
بنای سست کند بادهای سخت خراب
ور اعتقاد قوی داری از عذاب مترس
که کوه رانرسد هیچ آفت ازسیلاب
قوامیا چو قیامت کنی به وعظ اندر
فصیح وار دهی درسؤال گور جواب
ببند راه هوس برخرد که بردل تو
هزار در بگشاید مفتح الابواب
معانی ازشکم خاطر صدف وارت
شد است روشن و خوش همچو لؤلؤ خوشاب
ضمیر و طبع تو بی بارنامه نی و خار
قمطرهای شکر داد و قطرهای گلاب
چوزهره وار برون آوری حدیث لطیف
برآسمان دل از زیرفکرت چو سحاب
زبیخ گیسوی شب گوئی آسمان برداشت
به دست صبح زروی عروس روز نقاب
به طبع و خاطر گویند شاعران چو تو شعر
ولیک نیست کسی همسر تو در هر باب
اگر چه هر دو به سندان و پتک سیم کنند
حقیقت است که قلاب نیست چون ضراب
به پای دار ثنای خدای و پیغمبر
که سرفراز شوی ز اهل بیت و ز اصحاب
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۰ - در تأسف بر ایام جوانی و شکایت از عوارض پیری و درنصیحت و مناجات
نماند است در چشم من روشنائی
که افتاد با پیریم آشنائی
ز پیری چرا گشت تاریک چشمم
اگر آشنائی بود روشنائی
بهار جوانی فرو ریزد از هم
چو سرمای پیری کند بی نوائی
جوانی و زیبائیم رفت و آمد
ضعیفی و پیری و بی دست و پائی
ز ملک جوانی به پیری رسیدم
بود پاسبانی پس از پادشائی
چنان گوژ گشتم که گویند هرکس
مگر آدمی نیست چارپائی؟
به روز جوانی نکردیم طاعت
که می داشت بازار قوت روائی
به پیرانه سر توبه و طاعت ما
ز بیچارگی دان نه از پارسائی
نخواهد مرا آن نگارین که کردی
بر آئینه دل ز من غم زدائی
خزان کس نخواهد که طعنه کنندش
ز شوخی و بدعهدی و بینوائی
به کردار زشتی به گفتار سردی
به صورت نژندی به قامت دوتائی
به برنائی اندر جمال و بها بد
ربود آب و قدرت سیح و بهائی
به پیری چنانم که هم کمتر آیم
گرم هیچ با خاروخس برگرائی
به بازیگری هست گیتی چو کودک
ازآن کرد با من سه باره دغائی
مرا گفت پیری که ای بازمانده
که آنگاه گل بودی اکنون گیائی
نه ای آلت مطرب و عیش و عشرت
سزاوار زهد و نماز و دعائی
چو گفتم که از چنگ ما را رها کن
برین کشته چون شیر دندان چه خائی
مرا گفت دانی که ممکن نباشد
چگونه بود «عید بی روستائی »
چوبرپای تو بند من گشت محکم
کی از مرگ یابی ز دستم رهائی
من آن کدخدایم که در خانه تن
چو آیم به هم برزنم کدخدائی
برین ناامیدی همی ناله کردم
مراگفت به سرا که خوش می سرائی
خیال جوانی بعذر من آمد
چو شاه فلک بر سریر سمائی
چو طاوس در کله جلوه سازی
چو معشوق در هودج دلربائی
به مهر دل و جان درآویختم زو
چو عاشق به معشوق روز جدائی
زبان عتاب اندرو برگشادم
که آخر بگو تاکی این بی وفائی
یکی دوست از مهر هو پوست بوده
که گفتی مرا جاودان جانفزائی
برفتی و تا رفته ای هیچ روزی
نگفتی که چونی چه کردی کجائی
چنین کی کند دوست با دوست هرگز
نه اهل وفائی که مرد جفائی
ندانستمت قدر و قیمت به وقتی
که بوداز توم خوبی و خوش لقائی
عزیزا برم زان سبب خوار بودی
که پنداشتم تا قیامت مرائی
چنان رفتی از پیش چشمم که گفتی
ز برق بصر عکس شمس الضحائی
تو را کی توان داشت در خانه جان
که از روزن عمر باد هوائی
که رنگ بر موی چون پر زاغی
که سایه برسر چو فر همائی
اگرچه مفرج نه ای جان فروزی
و گرچه مفرح نه ای دلگشائی
همایون بنائی مبارک درختی
نکو گوهری بوالعجب کیمیائی
نماندی فزاید فراق تو انده
چه خلقی که در مردگی می برائی
به گوش تو چون ره نشینان به ره بر
همی چشم دارم که ناگه درآئی
جوانی مرا گفت:ای پیر نالان
ز بانگ شتر درد دل را درائی
به من دار گوش ار دل و هوش داری
که دانم که در بند این ماجرائی
نبشتم به تو نامه ای چند اگر چه
مراگفته ای دوستی را نشائی
سلام و دعا گفته و شرک کرده
که کاری و شغلی که باشد نمائی
تو را درد پیری همی رنجه دارد
تو از طیره او مرا جان گزائی
حدیث تو با من بدان کیک ماند
که گفتند او را که ناگه برآئی
آیا رنج پیری چه می خواهی از من
که بر سر مرا سرنبشست قضائی
گران گوش و تاریک چشمم ز دستت
که بر پای من تخته بند بلائی
اگر بر سر و فرق من نور صبحی
به چشم اندرم ظلمت شب چرائی
ربودی مرا از میان جوانان
اگر من چو کاهم تو چون کهربائی
دل من دگر روی شادی نبیند
که تو با سپاه غمم در قفائی
همه عیشها از تو گردد منغص
که تن را وبالی و جان را وبائی
ز تقصیر تو بازماندم ز طاعت
بلای تو باز آورد مبتلائی
در ستم چو بیمار و زنده چو مرده
ز پژمرده روئی و گردنده رائی
نه در طبع لذت نه در شخص قوت
خدایا بدین پیر عاجز گوائی
توئی چاره کار بیچارگان را
که هم دست گیری و هم درگشائی
همه رنج بیچارگان را علاجی
همه درد درماندگان را دوائی
ز توفیق در راه جان هم حدیثی
ز توحید در کوی دل همسرائی
به خلوت سرای شب از خرگه دل
حدیث تو سری بود نه ملائی
به درگاه تو عرضه کردیم حاجت
که گاه کرم خوفها را رجائی
فراوان گناه است ما بندگان را
ز تلبیس ابلیس و نفس هوائی
نمانیم در چاه تاریک عصیان
اگرمان تو پیش آوری روشنائی
ببخشای و تقصیر هامان عفو کن
که در مملکت بس غنی پادشائی
به درگاه تو ما که باشیم که آنجا
امیران اسیرند و شاهان گدائی
دلا بر تو مهربان شد زمانه
که اسباب دنیا نباشد بقائی
هرآنچت دهد عاقبت واستاند
که تو عاریت دار دارالفنائی
به ظاهر جهان چون جوانی است رعنا
ولیکن به باطن چو پیری مرائی
جهان را چو دانی چه بندی درو دل
چرا آزموده همی آزمائی
خداوند را بنده باش مخلص
نه از جمله بندگان بهائی
تو را این شرف بس بود در دو عالم
که گوید جهان آفرین آن مائی
مخور غم که شاهی شوی روز محشر
چو در سایه چتر فضل خدائی
دل مؤمنان را که چون موم باشد
هم از میم رحمت بود مومیائی
قوامی که برد از تنور تفکر
به نان سخن آب شعر سنائی
ز گشت بهشت آورید است گندم
از آن نان بر سدرة المنتهائی
به فرمان یزدان به شهر ملایک
از این میده راتب ده انبیائی
طبیب دلی زآنکه از داوری نان
خرد را دوائی و جان را شفائی
ز مهره نمایان گوهر فروشی
نه از جوفروشان گندم نمائی
که افتاد با پیریم آشنائی
ز پیری چرا گشت تاریک چشمم
اگر آشنائی بود روشنائی
بهار جوانی فرو ریزد از هم
چو سرمای پیری کند بی نوائی
جوانی و زیبائیم رفت و آمد
ضعیفی و پیری و بی دست و پائی
ز ملک جوانی به پیری رسیدم
بود پاسبانی پس از پادشائی
چنان گوژ گشتم که گویند هرکس
مگر آدمی نیست چارپائی؟
به روز جوانی نکردیم طاعت
که می داشت بازار قوت روائی
به پیرانه سر توبه و طاعت ما
ز بیچارگی دان نه از پارسائی
نخواهد مرا آن نگارین که کردی
بر آئینه دل ز من غم زدائی
خزان کس نخواهد که طعنه کنندش
ز شوخی و بدعهدی و بینوائی
به کردار زشتی به گفتار سردی
به صورت نژندی به قامت دوتائی
به برنائی اندر جمال و بها بد
ربود آب و قدرت سیح و بهائی
به پیری چنانم که هم کمتر آیم
گرم هیچ با خاروخس برگرائی
به بازیگری هست گیتی چو کودک
ازآن کرد با من سه باره دغائی
مرا گفت پیری که ای بازمانده
که آنگاه گل بودی اکنون گیائی
نه ای آلت مطرب و عیش و عشرت
سزاوار زهد و نماز و دعائی
چو گفتم که از چنگ ما را رها کن
برین کشته چون شیر دندان چه خائی
مرا گفت دانی که ممکن نباشد
چگونه بود «عید بی روستائی »
چوبرپای تو بند من گشت محکم
کی از مرگ یابی ز دستم رهائی
من آن کدخدایم که در خانه تن
چو آیم به هم برزنم کدخدائی
برین ناامیدی همی ناله کردم
مراگفت به سرا که خوش می سرائی
خیال جوانی بعذر من آمد
چو شاه فلک بر سریر سمائی
چو طاوس در کله جلوه سازی
چو معشوق در هودج دلربائی
به مهر دل و جان درآویختم زو
چو عاشق به معشوق روز جدائی
زبان عتاب اندرو برگشادم
که آخر بگو تاکی این بی وفائی
یکی دوست از مهر هو پوست بوده
که گفتی مرا جاودان جانفزائی
برفتی و تا رفته ای هیچ روزی
نگفتی که چونی چه کردی کجائی
چنین کی کند دوست با دوست هرگز
نه اهل وفائی که مرد جفائی
ندانستمت قدر و قیمت به وقتی
که بوداز توم خوبی و خوش لقائی
عزیزا برم زان سبب خوار بودی
که پنداشتم تا قیامت مرائی
چنان رفتی از پیش چشمم که گفتی
ز برق بصر عکس شمس الضحائی
تو را کی توان داشت در خانه جان
که از روزن عمر باد هوائی
که رنگ بر موی چون پر زاغی
که سایه برسر چو فر همائی
اگرچه مفرج نه ای جان فروزی
و گرچه مفرح نه ای دلگشائی
همایون بنائی مبارک درختی
نکو گوهری بوالعجب کیمیائی
نماندی فزاید فراق تو انده
چه خلقی که در مردگی می برائی
به گوش تو چون ره نشینان به ره بر
همی چشم دارم که ناگه درآئی
جوانی مرا گفت:ای پیر نالان
ز بانگ شتر درد دل را درائی
به من دار گوش ار دل و هوش داری
که دانم که در بند این ماجرائی
نبشتم به تو نامه ای چند اگر چه
مراگفته ای دوستی را نشائی
سلام و دعا گفته و شرک کرده
که کاری و شغلی که باشد نمائی
تو را درد پیری همی رنجه دارد
تو از طیره او مرا جان گزائی
حدیث تو با من بدان کیک ماند
که گفتند او را که ناگه برآئی
آیا رنج پیری چه می خواهی از من
که بر سر مرا سرنبشست قضائی
گران گوش و تاریک چشمم ز دستت
که بر پای من تخته بند بلائی
اگر بر سر و فرق من نور صبحی
به چشم اندرم ظلمت شب چرائی
ربودی مرا از میان جوانان
اگر من چو کاهم تو چون کهربائی
دل من دگر روی شادی نبیند
که تو با سپاه غمم در قفائی
همه عیشها از تو گردد منغص
که تن را وبالی و جان را وبائی
ز تقصیر تو بازماندم ز طاعت
بلای تو باز آورد مبتلائی
در ستم چو بیمار و زنده چو مرده
ز پژمرده روئی و گردنده رائی
نه در طبع لذت نه در شخص قوت
خدایا بدین پیر عاجز گوائی
توئی چاره کار بیچارگان را
که هم دست گیری و هم درگشائی
همه رنج بیچارگان را علاجی
همه درد درماندگان را دوائی
ز توفیق در راه جان هم حدیثی
ز توحید در کوی دل همسرائی
به خلوت سرای شب از خرگه دل
حدیث تو سری بود نه ملائی
به درگاه تو عرضه کردیم حاجت
که گاه کرم خوفها را رجائی
فراوان گناه است ما بندگان را
ز تلبیس ابلیس و نفس هوائی
نمانیم در چاه تاریک عصیان
اگرمان تو پیش آوری روشنائی
ببخشای و تقصیر هامان عفو کن
که در مملکت بس غنی پادشائی
به درگاه تو ما که باشیم که آنجا
امیران اسیرند و شاهان گدائی
دلا بر تو مهربان شد زمانه
که اسباب دنیا نباشد بقائی
هرآنچت دهد عاقبت واستاند
که تو عاریت دار دارالفنائی
به ظاهر جهان چون جوانی است رعنا
ولیکن به باطن چو پیری مرائی
جهان را چو دانی چه بندی درو دل
چرا آزموده همی آزمائی
خداوند را بنده باش مخلص
نه از جمله بندگان بهائی
تو را این شرف بس بود در دو عالم
که گوید جهان آفرین آن مائی
مخور غم که شاهی شوی روز محشر
چو در سایه چتر فضل خدائی
دل مؤمنان را که چون موم باشد
هم از میم رحمت بود مومیائی
قوامی که برد از تنور تفکر
به نان سخن آب شعر سنائی
ز گشت بهشت آورید است گندم
از آن نان بر سدرة المنتهائی
به فرمان یزدان به شهر ملایک
از این میده راتب ده انبیائی
طبیب دلی زآنکه از داوری نان
خرد را دوائی و جان را شفائی
ز مهره نمایان گوهر فروشی
نه از جوفروشان گندم نمائی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۳ - در موعظت و نصیحت گوید
مکن دین در سر دنیا ز خودرائی و نادانی
که این اقطاع شیطانی است و آن املاک یزدانی
درین ویرانه دیوان بی فرمان فرو منشین
که تا خود را در آن ایوان سلیمان وار بنشانی
کمین سازان شهوانی ترا در راه و توزیشان
به عقل از جان نه آگاهی به شخص از جامه عریانی
چراغ عقل روشن کن که اندر جستن مقصد
رهی تاریک داری پیش و درتاریک ویرانی
از این خون خوار محبس سالخورده رخت بیرون بر
که برنامد به گیتی در به نیکی نام زندانی
برین زندانی چو زندانی منه امروز باری دل
که تا فردا از آن خوش بوستانی دادبستانی
ز عشق خان و مان کردن شدستی واله ای مسکین
تو را تا خان و مان این است بی خانی و بی مانی
چلیپا کرده شهوت را و زنار هوی بسته
چو رهبانان درین دیرینه دیر تیز دورانی
ز هول مرگ نندیشی که من خود مرد سلطانم
شود سلطان جانت مرگ اگر خود حال سلطانی
اجل چون کوس بنوازد کجا فریادرس باشد
سپهبد را سپهداری جهانبان را جهانبانی
چو ناوکهای ربانی روان گردد چه برخیزد
ز جوشنهای سلطانی و خفتانهای خاقانی
هزیمت رفتگان لشکر مرگند از این عالم
جهانداران و جباران تورانی و ایرانی
به رسم و فعل فرعونان چرا گشتستی ای نادان
اگر در لشکر ایمان کنی موسی عمرانی
کنی موسی عمرانی به لشکرگاه ایمان در
ولی همراه موسی نیستی همکار ثعبانی
به ظاهر آیت خیری به باطن آلت شری
به رخ موسی و هارونی به دل فرعون و هامانی
تو را تا سرسپید آمد سیه دل گشتی از غفلت
بسان دیو ظلمانی شدی ای پیر نورانی
نماند مرد شادان دل به روز آفت پیری
نباشد باغ آبادان به وقت باد ابانی
نفیر از دست ما پیران که مردم را بریم از ره
رفیق جمع گمراهان دلیل راه نادانی
به ره گم کردن مردم همی چون نیک بندیشم
چه این پیران نورانی چه غولان بیابانی
ز بهر تیرگی دادند ما را خلعت پیری
به دست زاغ بفرستند منشور زمستانی
ز راه ریشخند و روی استهزا سخن گوئی
اگر بینی یکی زین سهل جانب مرد سلمانی
مسلمانی مسلم نیستت زیرا که در دنیا
که با پرهیز سلمانی که با ملک سلیمانی
به امر دیو آز اندر مجو ملک سلیمان را
اگر مرد سلیمانی چرا پس دیو فرمانی
مسلمانی ز تو رنجور کی گشتی به گیتی در
ولیکن خواجه را رنجه نمی دارد مسلمانی
ز هر مردم فزون دارد هنرها مردم دینی
ز هر یاقوت به گیرد بها یاقوت رمانی
قناعت چون جهانبانیست او را حرص چون درمان
مده گر نیستی نادان جهانبانی به دربانی
نیفشانند بر تو جان به عقبی در نکورویان
اگر تو دست چون مردان به دنیا برنیفشانی
ز نادانی خورد اندوه دنیا مرد دنیائی
ز بدبختی کشد پالان محنت اسب پالانی
به بدسختن ترازووار داری خاطر و دل را
چرا میزان طاعت نیستی معیار عصیانی
سرای حرص و شهوت کردی آبادان عجب خلقی
که هم معیار عصیانی و هم معمار شیطانی
نکردی شرع را فرمان و دیوان را سیه کردی
از آن کار گزاف توست نه شرعی نه دیوانی
به حشر اندر سر از تاج سرافرازی برافرازد
کرا تابان بود داغ پشیمانی ز پیشانی
اگر خواهی که کم بینی خمار درد جاویدان
مخور در خوردن سیکی به نقل الا پشیمانی
به طاعت کردن یزدان ز دوزخ بازخر خود را
درین معنی تأمل کن حقیقت دان که ارزانی
اگر تو قیمت طاعت ندانی بس عجب ناید
چه دانی قیمت طاعت که قدر خود نمی دانی
به طاعت رنج بر خود نه گرت ناز ابد باید
میسر کی شود هرگز تن آسانی به آسانی
شدستی بر گنه چیره که جبارم بیامرزد
بکن درمان از این بهتر که فردا صعب درمانی
مکن با ایزد بی چون چنین یکباره گستاخی
که آنگاهی عتابش را تحمل کرد نتوانی
گرت جنت همی باید زکوة از مال بیرون کن
توانی خواستن مهمان ندانی کرد مهمانی
ربا دادن زنا کردن چه معنی دارد ای ویحک
به سامانتر بزی باری نه تو مردی به سامانی؟
ربا دادن چرا باید ندانی در جهان کاری
که ایزد را بیازاری و خلقان را برنجانی
به آزار خدای و خلق و رنج نفس و درد دل
بسی گرد آری از هر سو فذلک رایگان مانی
نه پیغمبر نه اهل البیت نه اصحاب کردند این
عجب کاری است کار تو ندانم تا کرا مانی
به هنگام گنه کردن چو خورشید به پیدائی
به وقت توبه آوردن چو سیمرغی به پنهانی
نداند مفسد بدبخت چون مصلح نکو گوئی
ندانی باشه بدخوی چون بلبل خوش الحانی
ندانی علمها خواندن توانی عیبها جستن
نه از مردان برهانی ز نامردان بهتانی
به سال و ماه در هرگز نخوانی سبعی از قرآن
ولیکن هر شب و هر روز نقش مردمان خوانی
به سیرت غدر و تلبیسی به خصلت فسق و تزویری
به فکرت حیلت و زرقی به خاطر مکر و دستانی
ریاورز و نفاق اندوز و پرتزویر و بی حاصل
رباخوار و خدای آزار ومؤمن سوز و کسلانی
اگر ایمان قوی داری میندیش از گنه کاری
چه گر نااهل کرداری هم آخر ز اهل ایمانی
همی ترس از گنه لیکن امید از فضل او مگسل
که بس باشد تو را شحنه درین ره فضل یزدانی
دلی گرترسد ازدوزخ به دوزخ کی شود خسته
کسی گر بد نیندیشد به بد کی باشد ارزانی
قوامی قوت دین را به زهد اندر قیامت کن
که تا روز قیامت جان ز قوم نار برهانی
تو را آراست است امروز مهمانخانه خاطر
که بر خوان عبارتها به طبع خوش نمکدانی
در اصل از نانبا زادی ولیکن زاد نام از تو
به حکمت پایه نامی به نسبت مایه نانی
شگفتا نانبائی را که هست اندر ضمیر تو
ز استادان گردونی و مزدوران ارکانی
ز طبع آبی فرو ریزی خمیر از دل برانگیزی
به فکرت آرد دربیزی به خاطر گنده گردانی
چو آرد اجرام گردون را ببیز اندر ضمیر دل
که با پرویزن پروین برین پیروزه دوکانی
ز بیاعان اندیشه همی خر گندم معنی
درین دوکان جسمانی همی پز نان روحانی
مگردان چون سنائی رخ ز گفتار بداندیشان
که ایشان جمله ناجنس اند و تو نز جنس ایشانی
خراسان و عراق امروز اقطاع دو شاعر شد
قوامی را عراقی دان سنائی را خراسانی
که این اقطاع شیطانی است و آن املاک یزدانی
درین ویرانه دیوان بی فرمان فرو منشین
که تا خود را در آن ایوان سلیمان وار بنشانی
کمین سازان شهوانی ترا در راه و توزیشان
به عقل از جان نه آگاهی به شخص از جامه عریانی
چراغ عقل روشن کن که اندر جستن مقصد
رهی تاریک داری پیش و درتاریک ویرانی
از این خون خوار محبس سالخورده رخت بیرون بر
که برنامد به گیتی در به نیکی نام زندانی
برین زندانی چو زندانی منه امروز باری دل
که تا فردا از آن خوش بوستانی دادبستانی
ز عشق خان و مان کردن شدستی واله ای مسکین
تو را تا خان و مان این است بی خانی و بی مانی
چلیپا کرده شهوت را و زنار هوی بسته
چو رهبانان درین دیرینه دیر تیز دورانی
ز هول مرگ نندیشی که من خود مرد سلطانم
شود سلطان جانت مرگ اگر خود حال سلطانی
اجل چون کوس بنوازد کجا فریادرس باشد
سپهبد را سپهداری جهانبان را جهانبانی
چو ناوکهای ربانی روان گردد چه برخیزد
ز جوشنهای سلطانی و خفتانهای خاقانی
هزیمت رفتگان لشکر مرگند از این عالم
جهانداران و جباران تورانی و ایرانی
به رسم و فعل فرعونان چرا گشتستی ای نادان
اگر در لشکر ایمان کنی موسی عمرانی
کنی موسی عمرانی به لشکرگاه ایمان در
ولی همراه موسی نیستی همکار ثعبانی
به ظاهر آیت خیری به باطن آلت شری
به رخ موسی و هارونی به دل فرعون و هامانی
تو را تا سرسپید آمد سیه دل گشتی از غفلت
بسان دیو ظلمانی شدی ای پیر نورانی
نماند مرد شادان دل به روز آفت پیری
نباشد باغ آبادان به وقت باد ابانی
نفیر از دست ما پیران که مردم را بریم از ره
رفیق جمع گمراهان دلیل راه نادانی
به ره گم کردن مردم همی چون نیک بندیشم
چه این پیران نورانی چه غولان بیابانی
ز بهر تیرگی دادند ما را خلعت پیری
به دست زاغ بفرستند منشور زمستانی
ز راه ریشخند و روی استهزا سخن گوئی
اگر بینی یکی زین سهل جانب مرد سلمانی
مسلمانی مسلم نیستت زیرا که در دنیا
که با پرهیز سلمانی که با ملک سلیمانی
به امر دیو آز اندر مجو ملک سلیمان را
اگر مرد سلیمانی چرا پس دیو فرمانی
مسلمانی ز تو رنجور کی گشتی به گیتی در
ولیکن خواجه را رنجه نمی دارد مسلمانی
ز هر مردم فزون دارد هنرها مردم دینی
ز هر یاقوت به گیرد بها یاقوت رمانی
قناعت چون جهانبانیست او را حرص چون درمان
مده گر نیستی نادان جهانبانی به دربانی
نیفشانند بر تو جان به عقبی در نکورویان
اگر تو دست چون مردان به دنیا برنیفشانی
ز نادانی خورد اندوه دنیا مرد دنیائی
ز بدبختی کشد پالان محنت اسب پالانی
به بدسختن ترازووار داری خاطر و دل را
چرا میزان طاعت نیستی معیار عصیانی
سرای حرص و شهوت کردی آبادان عجب خلقی
که هم معیار عصیانی و هم معمار شیطانی
نکردی شرع را فرمان و دیوان را سیه کردی
از آن کار گزاف توست نه شرعی نه دیوانی
به حشر اندر سر از تاج سرافرازی برافرازد
کرا تابان بود داغ پشیمانی ز پیشانی
اگر خواهی که کم بینی خمار درد جاویدان
مخور در خوردن سیکی به نقل الا پشیمانی
به طاعت کردن یزدان ز دوزخ بازخر خود را
درین معنی تأمل کن حقیقت دان که ارزانی
اگر تو قیمت طاعت ندانی بس عجب ناید
چه دانی قیمت طاعت که قدر خود نمی دانی
به طاعت رنج بر خود نه گرت ناز ابد باید
میسر کی شود هرگز تن آسانی به آسانی
شدستی بر گنه چیره که جبارم بیامرزد
بکن درمان از این بهتر که فردا صعب درمانی
مکن با ایزد بی چون چنین یکباره گستاخی
که آنگاهی عتابش را تحمل کرد نتوانی
گرت جنت همی باید زکوة از مال بیرون کن
توانی خواستن مهمان ندانی کرد مهمانی
ربا دادن زنا کردن چه معنی دارد ای ویحک
به سامانتر بزی باری نه تو مردی به سامانی؟
ربا دادن چرا باید ندانی در جهان کاری
که ایزد را بیازاری و خلقان را برنجانی
به آزار خدای و خلق و رنج نفس و درد دل
بسی گرد آری از هر سو فذلک رایگان مانی
نه پیغمبر نه اهل البیت نه اصحاب کردند این
عجب کاری است کار تو ندانم تا کرا مانی
به هنگام گنه کردن چو خورشید به پیدائی
به وقت توبه آوردن چو سیمرغی به پنهانی
نداند مفسد بدبخت چون مصلح نکو گوئی
ندانی باشه بدخوی چون بلبل خوش الحانی
ندانی علمها خواندن توانی عیبها جستن
نه از مردان برهانی ز نامردان بهتانی
به سال و ماه در هرگز نخوانی سبعی از قرآن
ولیکن هر شب و هر روز نقش مردمان خوانی
به سیرت غدر و تلبیسی به خصلت فسق و تزویری
به فکرت حیلت و زرقی به خاطر مکر و دستانی
ریاورز و نفاق اندوز و پرتزویر و بی حاصل
رباخوار و خدای آزار ومؤمن سوز و کسلانی
اگر ایمان قوی داری میندیش از گنه کاری
چه گر نااهل کرداری هم آخر ز اهل ایمانی
همی ترس از گنه لیکن امید از فضل او مگسل
که بس باشد تو را شحنه درین ره فضل یزدانی
دلی گرترسد ازدوزخ به دوزخ کی شود خسته
کسی گر بد نیندیشد به بد کی باشد ارزانی
قوامی قوت دین را به زهد اندر قیامت کن
که تا روز قیامت جان ز قوم نار برهانی
تو را آراست است امروز مهمانخانه خاطر
که بر خوان عبارتها به طبع خوش نمکدانی
در اصل از نانبا زادی ولیکن زاد نام از تو
به حکمت پایه نامی به نسبت مایه نانی
شگفتا نانبائی را که هست اندر ضمیر تو
ز استادان گردونی و مزدوران ارکانی
ز طبع آبی فرو ریزی خمیر از دل برانگیزی
به فکرت آرد دربیزی به خاطر گنده گردانی
چو آرد اجرام گردون را ببیز اندر ضمیر دل
که با پرویزن پروین برین پیروزه دوکانی
ز بیاعان اندیشه همی خر گندم معنی
درین دوکان جسمانی همی پز نان روحانی
مگردان چون سنائی رخ ز گفتار بداندیشان
که ایشان جمله ناجنس اند و تو نز جنس ایشانی
خراسان و عراق امروز اقطاع دو شاعر شد
قوامی را عراقی دان سنائی را خراسانی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۴ - در توحید و زهد و موعظت گوید
پس از توحید جان افزای تا جانم به جا باشد
به زهد و موعظت گفتن خدا بر من گواباشد
همی بر خویشتن گیرم گوا آن پادشاهی را
که در ملکش نوای مرغ تسبیح و دعا باشد
خداوندی جهانداری ز روی آسمان او را
مه نو ناچخ سرهنگ درگاه قضا باشد
ز بیمش چرخ سرگردان و عرش از هیبتش لرزان
که یارد گفتن «الرحمن علی العرش استوی »باشد
ز تقدیرش بود جان را که مرگ اندر کمین آید
به فرمانش بود شب را که روز اندر قفا باشد
نه در امرش خلل خیزد نه در صنعش زلل گنجد
نه در ملکش زوال آید نه در حکمش خطا باشد
گهی بستان ز تقدیرش چو مفلس بینوا گردد
گهی بلبل ز تسبیحش چو مطرب خوش نوا باشد
بدارالملک بستان در وشاقان ریاحین را
قبا از لعل و پیروزه کلاه از کهربا باشد
زبان حال شرق و غرب اگر بهتر براندیشی
به معنی در «توکلنا علی رب السما» باشد
به درگاهی چه کبر آری که اسب کمترین بنده
اگر نعلی نهد بر خاک تاج کبریا باشد
ز صنعش ماه و خورشید است نیکو روی و نورانی
چنین شمع و چنان شاهد کرا بود و کجا باشد
از این چندین صناعتهای رنگارنگ و گوناگون
ندانم تابه صانع در کسی را شک چرا باشد
یکی بر طبع می بندد یکی از چرخ می گوید
در آن دریا که ایشانند جای آشنا باشد
تماشاگاه ایشان نیست در بازار ربانی
که گلها را کله سازند و بلبل را قبا باشد
کسی کز جهل و گمراهی به دل منکر بود حق را
سزای آتش و شمشیر و نفت و بوریا باشد
نظر گاه الهی را ز دیوار سرای دین
دریچه بر دل پر درد مرد پارسا باشد
خداوندا در رحمت گشادستی به خلقان بر
خنک آن بنده کز رحمت برین درآشنا باشد
همه عالم همی خواهند از این پس از تو بخشایش
ندانم که بخشائی و این دولت کرا باشد
برین طاعت که ما داریم فردا وای بر ما پس
اگر با ما خطاب اندر خور کردار ما باشد
سزای ما مکن با ما که ما را نیست این طاقت
توآن کن کز خداوندی ازآن حضرت سزا باشد
گنهکاریم جبارا از این کردارها ما را
اگر سوزی سزا باشد اگر بخشی روا باشد
بیا بر خویشتن بخشای و عذری خواه و شکری گو
چوبتوانی همه آن کن که ایزد را رضا باشد
به کنج عافیت بنشین که جائی عاریت داری
هرآنکه ازعافیت بگریخت در دام بلا باشد
بدار از کار دنیا دست و پای اندر ره دین نه
که آن تحقیق و تصدیق است و این روی و ریا باشد
کمال مرد دین پرور نه از دنیا درج گیرد
چراغ آسمانی را نه از روغن ضیا باشد
چه جوئی محنت کلی درین منزلگه فانی
طلب کن نعمت باقی که دردارالبقا باشد
تمنا بر بهشتت چیست زین دست سخاباری
دلت بسیار چون جوید که دست اندک عطاباشد
به خرواران عطا باشد تو را با کمترین خلقی
چو در راه خدا آئی دو تا نانت سخا باشد
به دست چون تو بی عقلی نباشد قیمتی دین را
چو نابینا بود نخاس؛ برده کم بها باشد
تنعم را غلام ترک در دنبال می داری
از آن کس کی صواب آید که با ترک خطا باشد
سگی ناحق شناسی را به خدمتها کمر بندی
کزو درصد مکافات عنایت؛ صد عناباشد
کریمی پادشاهی را چرا طاعت نمی داری
که گر خیری کنی آنجا یکی را ده جزا باشد
به آزو آرزو کردن دل و طبع و زبان داری
وگرنه خوردن و پوشیدن مردان گیا باشد
جهان چون دیو زشت آمد به نزد عاقلان لیکن
به چشم شهوت غافل سروش خوش لقا باشد
حقیقت عالم آراسته چون نیک بندیشی
عروس خوش لقا باشد ولیکن بی وفا باشد
جهانی چون نگارستان دلاویز و فریبنده
که دانا را و نادان را برو میل و هوا باشد
درو آویخته هرکس به مهر جان و عشق دل
که پندارند جاویدان بر و برگ و نوا باشد
چو طاوسی بود اول شود بر عاقبت ماری
همان نوش لقا بوده ترا زهر فنا باشد
زمین با هفت گردون اژدهای جان مردم دان
تنی با هفت سر داند همه کس کاژدها باشد
همی تا زنده ای روزی ز بد کردن پشیمان شو
پشیمانی چه سود آنگه که جان را تن جدا باشد
نکردی پشت در طاعت دو تا هنگام برنائی
کنون گر خواهی و گر نه خود از پیری دوتا باشد
به پیران سر مکن عصیان که آن بهتر بود کاخر
نباشد در دلت عصیان چو در دستت عصا باشد
بود پیر از در رحمت که آن بیچاره مسکین
اسیر و عاجز و سست و ضعیف و مبتلا باشد
شده اقبال برنائی رسیده محنت پیری
نصیب از روزگار او همه جور و جفا باشد
نه شخصش را بود قوت نه عمرش را بود لذت
نه چشمش را ضیا باشد نه رویش را بها باشد
ز رنج محنت و پیری نماند فر برنائی
بهار تازه را با برف و سرما کی بقا باشد
هلا ای پیر طاعت کن که عمرت رفت و مرگ آمد
نیندیشی که سهم حشر و خوف بی رجا باشد
بگردانیدت از پیری زمانه آسیا بر سر
چنین کردست تا بودست و خواهد کرد تا باشد
ز پیری برف نومیدی بباریدست بر فرقت
تو دل خوش دار کان باشد که گرد آسیا باشد
به پیری نوشداروها همی چون زهر بگزاید
به برنائی اگر حنظل بود جان را شفا باشد
جوانی خوب و زیبنده است و پیری زشت و نازیبا
برین نفرین و دشنام و بر آن مدح و ثنا باشد
طراز جامه عمر است گوئی روز برنائی
که چشم روح را گردش به جای توتیا باشد
به باغ زندگانی در درختی دان جوانی را
که بیخش چشمه حیوان و شاخش کیمیا باشد
خوشا ایام برنائی و عشق و شوقش اندر دل
که دیدار طربناکش بهر دردی دوا باشد
تو گوئی در همه عمرم بود یک روز و یک ساعت
که دیگر باره آن زوبین به دست این کیا باشد
محالست این سخن گفتن دلا تا کی ز درد دل
از این بگذر که این سودای مالیخولیا باشد
هرآنچه امروز در دنیا همی گوئی نکو بنگر
که فردا این سخنها را به محشر ماجرا باشد
چو عمرت رفت بر غفلت بدین باقی تلافی کن
کسی را نیست این انده غم تو هم تو را باشد
اگر توبه کنی بی شک بیامرزد تو را ایزد
به خاصه پیشوا چون مصطفی و مرتضی باشد
قوامی تا جهان باشد نباشد نان پزی چون تو
که نان شکر تو برخوان شرع مصطفی باشد
ز آتش گندم خاطر به زور آب اندیشه
تو را در آسیای معرفت سنگ صفا باشد
تنور نور دو کانت ز بالای فلک زیبد
که نانهای تو را سفره ز سدرالمنتها باشد
گراز هر عیبها دورست این دو مهره بر گردون
خرد کز علمها سیر است از این نان ناشتا باشد
حلاوتها بود جان را که نانت کمترس سازند
تفاخرها بود ری را که چون تو نانبا باشد
به زهد و موعظت گفتن خدا بر من گواباشد
همی بر خویشتن گیرم گوا آن پادشاهی را
که در ملکش نوای مرغ تسبیح و دعا باشد
خداوندی جهانداری ز روی آسمان او را
مه نو ناچخ سرهنگ درگاه قضا باشد
ز بیمش چرخ سرگردان و عرش از هیبتش لرزان
که یارد گفتن «الرحمن علی العرش استوی »باشد
ز تقدیرش بود جان را که مرگ اندر کمین آید
به فرمانش بود شب را که روز اندر قفا باشد
نه در امرش خلل خیزد نه در صنعش زلل گنجد
نه در ملکش زوال آید نه در حکمش خطا باشد
گهی بستان ز تقدیرش چو مفلس بینوا گردد
گهی بلبل ز تسبیحش چو مطرب خوش نوا باشد
بدارالملک بستان در وشاقان ریاحین را
قبا از لعل و پیروزه کلاه از کهربا باشد
زبان حال شرق و غرب اگر بهتر براندیشی
به معنی در «توکلنا علی رب السما» باشد
به درگاهی چه کبر آری که اسب کمترین بنده
اگر نعلی نهد بر خاک تاج کبریا باشد
ز صنعش ماه و خورشید است نیکو روی و نورانی
چنین شمع و چنان شاهد کرا بود و کجا باشد
از این چندین صناعتهای رنگارنگ و گوناگون
ندانم تابه صانع در کسی را شک چرا باشد
یکی بر طبع می بندد یکی از چرخ می گوید
در آن دریا که ایشانند جای آشنا باشد
تماشاگاه ایشان نیست در بازار ربانی
که گلها را کله سازند و بلبل را قبا باشد
کسی کز جهل و گمراهی به دل منکر بود حق را
سزای آتش و شمشیر و نفت و بوریا باشد
نظر گاه الهی را ز دیوار سرای دین
دریچه بر دل پر درد مرد پارسا باشد
خداوندا در رحمت گشادستی به خلقان بر
خنک آن بنده کز رحمت برین درآشنا باشد
همه عالم همی خواهند از این پس از تو بخشایش
ندانم که بخشائی و این دولت کرا باشد
برین طاعت که ما داریم فردا وای بر ما پس
اگر با ما خطاب اندر خور کردار ما باشد
سزای ما مکن با ما که ما را نیست این طاقت
توآن کن کز خداوندی ازآن حضرت سزا باشد
گنهکاریم جبارا از این کردارها ما را
اگر سوزی سزا باشد اگر بخشی روا باشد
بیا بر خویشتن بخشای و عذری خواه و شکری گو
چوبتوانی همه آن کن که ایزد را رضا باشد
به کنج عافیت بنشین که جائی عاریت داری
هرآنکه ازعافیت بگریخت در دام بلا باشد
بدار از کار دنیا دست و پای اندر ره دین نه
که آن تحقیق و تصدیق است و این روی و ریا باشد
کمال مرد دین پرور نه از دنیا درج گیرد
چراغ آسمانی را نه از روغن ضیا باشد
چه جوئی محنت کلی درین منزلگه فانی
طلب کن نعمت باقی که دردارالبقا باشد
تمنا بر بهشتت چیست زین دست سخاباری
دلت بسیار چون جوید که دست اندک عطاباشد
به خرواران عطا باشد تو را با کمترین خلقی
چو در راه خدا آئی دو تا نانت سخا باشد
به دست چون تو بی عقلی نباشد قیمتی دین را
چو نابینا بود نخاس؛ برده کم بها باشد
تنعم را غلام ترک در دنبال می داری
از آن کس کی صواب آید که با ترک خطا باشد
سگی ناحق شناسی را به خدمتها کمر بندی
کزو درصد مکافات عنایت؛ صد عناباشد
کریمی پادشاهی را چرا طاعت نمی داری
که گر خیری کنی آنجا یکی را ده جزا باشد
به آزو آرزو کردن دل و طبع و زبان داری
وگرنه خوردن و پوشیدن مردان گیا باشد
جهان چون دیو زشت آمد به نزد عاقلان لیکن
به چشم شهوت غافل سروش خوش لقا باشد
حقیقت عالم آراسته چون نیک بندیشی
عروس خوش لقا باشد ولیکن بی وفا باشد
جهانی چون نگارستان دلاویز و فریبنده
که دانا را و نادان را برو میل و هوا باشد
درو آویخته هرکس به مهر جان و عشق دل
که پندارند جاویدان بر و برگ و نوا باشد
چو طاوسی بود اول شود بر عاقبت ماری
همان نوش لقا بوده ترا زهر فنا باشد
زمین با هفت گردون اژدهای جان مردم دان
تنی با هفت سر داند همه کس کاژدها باشد
همی تا زنده ای روزی ز بد کردن پشیمان شو
پشیمانی چه سود آنگه که جان را تن جدا باشد
نکردی پشت در طاعت دو تا هنگام برنائی
کنون گر خواهی و گر نه خود از پیری دوتا باشد
به پیران سر مکن عصیان که آن بهتر بود کاخر
نباشد در دلت عصیان چو در دستت عصا باشد
بود پیر از در رحمت که آن بیچاره مسکین
اسیر و عاجز و سست و ضعیف و مبتلا باشد
شده اقبال برنائی رسیده محنت پیری
نصیب از روزگار او همه جور و جفا باشد
نه شخصش را بود قوت نه عمرش را بود لذت
نه چشمش را ضیا باشد نه رویش را بها باشد
ز رنج محنت و پیری نماند فر برنائی
بهار تازه را با برف و سرما کی بقا باشد
هلا ای پیر طاعت کن که عمرت رفت و مرگ آمد
نیندیشی که سهم حشر و خوف بی رجا باشد
بگردانیدت از پیری زمانه آسیا بر سر
چنین کردست تا بودست و خواهد کرد تا باشد
ز پیری برف نومیدی بباریدست بر فرقت
تو دل خوش دار کان باشد که گرد آسیا باشد
به پیری نوشداروها همی چون زهر بگزاید
به برنائی اگر حنظل بود جان را شفا باشد
جوانی خوب و زیبنده است و پیری زشت و نازیبا
برین نفرین و دشنام و بر آن مدح و ثنا باشد
طراز جامه عمر است گوئی روز برنائی
که چشم روح را گردش به جای توتیا باشد
به باغ زندگانی در درختی دان جوانی را
که بیخش چشمه حیوان و شاخش کیمیا باشد
خوشا ایام برنائی و عشق و شوقش اندر دل
که دیدار طربناکش بهر دردی دوا باشد
تو گوئی در همه عمرم بود یک روز و یک ساعت
که دیگر باره آن زوبین به دست این کیا باشد
محالست این سخن گفتن دلا تا کی ز درد دل
از این بگذر که این سودای مالیخولیا باشد
هرآنچه امروز در دنیا همی گوئی نکو بنگر
که فردا این سخنها را به محشر ماجرا باشد
چو عمرت رفت بر غفلت بدین باقی تلافی کن
کسی را نیست این انده غم تو هم تو را باشد
اگر توبه کنی بی شک بیامرزد تو را ایزد
به خاصه پیشوا چون مصطفی و مرتضی باشد
قوامی تا جهان باشد نباشد نان پزی چون تو
که نان شکر تو برخوان شرع مصطفی باشد
ز آتش گندم خاطر به زور آب اندیشه
تو را در آسیای معرفت سنگ صفا باشد
تنور نور دو کانت ز بالای فلک زیبد
که نانهای تو را سفره ز سدرالمنتها باشد
گراز هر عیبها دورست این دو مهره بر گردون
خرد کز علمها سیر است از این نان ناشتا باشد
حلاوتها بود جان را که نانت کمترس سازند
تفاخرها بود ری را که چون تو نانبا باشد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۵ - قسمت اولی است از قصیده ای ؛ و موجود از آن در بیان توحید است
پروردگار عالمیان است کردگار
هژده هزار عالم را آفریدگار
روزی ده خلایق و دارنده جهان
داننده نهان و خداوند آشکار
پاکی منزهی که تصرف همی کند
در روزهای روشن و اندر شبان تار
او می برآورد سرشب رابه دست روز
از دامن خزان به گریبان نوبهار
بر هستی و یگانگیش برگوا شده
ار خاک مور و مار و ز خورشید و نور و نار
بر شاخ صنع او چو دو مرغند روز و شب
این باز پرده در شده وان باز پرده دار
مه را کمال قدرت او جلوه می کند
بر تخت شب ز کله گردون عروس وار
خورشید را به روی فلک برهم او کند
چون آتشین سپر ز بر آبگون حصار
جز آفریدگار که داند فروختن
بر چرخ شمع و مشعله صدبار و صدهزار
از مرکبان باد بهم برزند جهان
از بحرشان زمین کند از ابرشان سوار
از پاره های ابر هوا پر شترکند
از رعدشان درا دهد از برقشان مهار
چون باغ در بهار بیاراسته جهان
وز قد خلق کرده درختان میوه دار
طاوس آفتاب خرامان ز صنع اوست
در باغ صنع بر چمن «تولج النهار»
صحرای بی کرانه ز آثار رحمتش
پرموج نعمت است چو دریای بی کنار
گلها ازو چو جعد گشایان کاشغر
گلها ازو چو قند لبانان قندهار
از میوه و نبات و ریاحین و جانور
کرده نگارخانه قدرت پر از نگار
اندر بهار پیرهن شعر گل که دوخت
آن آفریدگار که سوزن کند ز خار
اندر خزان به نرگس تاج آن همی دهد
کاراستست گوش سمن را به گوشوار
از برف و زاغ در مه دی باغها ازاوست
پرلعبتان چین و سیاهان زنگبار
اندر تموز باغ کند همچو آسمان
همچون ستاره میوه برآرد ز شاخسار
آنگاه زهره وار کند شکلهای سیب
پروین شاخها کند از دانه های نار
سبحان آن خدای که او را مسبح اند
شیران بیشه ها در و مرغان به مرغزار
بر عاجزان کشتی هنگام موج خیز
ساکن شود به نامش دریای بی قرار
در دعوت مسیح ز گل پرورید مرغ
در معجز کلیم ز چوب آورید مار
هژده هزار عالم را آفریدگار
روزی ده خلایق و دارنده جهان
داننده نهان و خداوند آشکار
پاکی منزهی که تصرف همی کند
در روزهای روشن و اندر شبان تار
او می برآورد سرشب رابه دست روز
از دامن خزان به گریبان نوبهار
بر هستی و یگانگیش برگوا شده
ار خاک مور و مار و ز خورشید و نور و نار
بر شاخ صنع او چو دو مرغند روز و شب
این باز پرده در شده وان باز پرده دار
مه را کمال قدرت او جلوه می کند
بر تخت شب ز کله گردون عروس وار
خورشید را به روی فلک برهم او کند
چون آتشین سپر ز بر آبگون حصار
جز آفریدگار که داند فروختن
بر چرخ شمع و مشعله صدبار و صدهزار
از مرکبان باد بهم برزند جهان
از بحرشان زمین کند از ابرشان سوار
از پاره های ابر هوا پر شترکند
از رعدشان درا دهد از برقشان مهار
چون باغ در بهار بیاراسته جهان
وز قد خلق کرده درختان میوه دار
طاوس آفتاب خرامان ز صنع اوست
در باغ صنع بر چمن «تولج النهار»
صحرای بی کرانه ز آثار رحمتش
پرموج نعمت است چو دریای بی کنار
گلها ازو چو جعد گشایان کاشغر
گلها ازو چو قند لبانان قندهار
از میوه و نبات و ریاحین و جانور
کرده نگارخانه قدرت پر از نگار
اندر بهار پیرهن شعر گل که دوخت
آن آفریدگار که سوزن کند ز خار
اندر خزان به نرگس تاج آن همی دهد
کاراستست گوش سمن را به گوشوار
از برف و زاغ در مه دی باغها ازاوست
پرلعبتان چین و سیاهان زنگبار
اندر تموز باغ کند همچو آسمان
همچون ستاره میوه برآرد ز شاخسار
آنگاه زهره وار کند شکلهای سیب
پروین شاخها کند از دانه های نار
سبحان آن خدای که او را مسبح اند
شیران بیشه ها در و مرغان به مرغزار
بر عاجزان کشتی هنگام موج خیز
ساکن شود به نامش دریای بی قرار
در دعوت مسیح ز گل پرورید مرغ
در معجز کلیم ز چوب آورید مار