عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۰
ای امر تو ملک را عنان بگرفته
فتراک تو دست آسمان بگرفته
روزی بینی سپاه تازندهٔ تو
پیروز شد و ملک جهان بگرفته
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۱
ای لشکر تو روی زمین بگرفته
نام تو دیار کفر و دین بگرفته
روزی به بهانهٔ شکاری بینی
از روم کمین کرده و چین بگرفته
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷۸
بر شاه حبش زنیم و بر قیصر روم
پیشانی شیر برنویسیم رقوم
ما آهن لشکر سلیمان خودیم
جز در کف داود نگردیم چو موم
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۱۴
امروز بهر حالی بغداد بخاراست
کجا میر خراسانست پیروزی آنجاست
سعدی : مفردات
بیت ۱۲
این بار نه بانگ چنگ و نای و دهلست
کاین بار شکار شیر و جنگ مغولست
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۲۸۸
دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید
کرد در ایّام بخت ما، قضای خوابها
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۲۹۲
بر کلاه خود حباب‌آسا چه می‌لرزی، که شد
تاج شاهان، مهرهٔ بازیچهٔ تقدیرها
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۴۴۶
امروز کرده‌اند جدا، خانه کفر و دین
زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۸۲
درین دو هفته که ما بر قرار خود بودیم
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۷۳۰
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
منصور را ببین که چه از دار می‌کشد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۱۶
شیوهٔ عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست
بی تکلّف، حیلهٔ پرویز نامردانه بود
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۷۱
حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است
من عزیز مصر را در وقت خواری دیده‌ام
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۳۴
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن
همچو یوسف، بی‌گنه در چاه و زندان بوده‌ایم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۹۸
ز حرف حق درین ایّام باطل بوی خون آید
عروج دار دارد نشاهٔ صهبای منصوری
عبدالواسع جبلی : قصاید
تهنیت فتح عراق و مدح سلطان سنجر
این اشارتها که ظاهر شد ز لطف کردگار
وین بشارتها که صادر شد به فتح شهریار
یافت خواهد ملت از اندازهٔ آن دستگاه
گشت خواهد دولت از آوازهٔ آن پایدار
گر چه سلطان را فراوان فتحها حاصل شده‌ست
کز حصول آن خلایق را فزوده‌ست اعتبار
نامهٔ فتحت که خواهد ماند زآن اندر جهان
صدهزاران قصه از شهنامه خوش‌تر یادگار
چون به باطل سر برآوردند قومی در عراق
شد فریضه دفعشان بر پادشاه حق‌گزار
ور برای قمع ایشان رایت منصور او
در زمستان از خراسان کرد تحویل اختیار
لشکری بودند چون عفریت و خوک و غول و خرس
تیره‌رای و خیره‌روی و عمرکاه و غمزکار
سر به سر غافل ز تقدیر خدای مستعان
یک به یک غره به اقبال جهان مستعار
از شجاعت بوده با شیر ژیان اندر قران
وز ضلالت بوده با دیو سپید اندر قطار
مدت سالی همی‌کردند در عالم طواف
تا به یک ره مجتمع گشتند مردی صدهزار
بود شور انگیختن پیوسته ایشان را عمل
بود رنگ آمیختن همواره ایشان مستعار
هر که را دریافتندی از وضیع و از شریف
سر بریدندی به تیغ و تن کشیدندی به دار
گه غریبان را ز بی‌رحمی همی‌کردند بند
گه اسیران را ز نامردی همی کشتند زار
گه مسلمان را همی‌خواندند کافر بر ملا
گه موحد را همی‌گفتند ملحد آشکار
گر چه از بیداد و غارتشان به شرق و غرب بود
در ممالک اضطراب و در مسالک اضطرار
شاه عالم زآن قبل تا خون نباید ریختن
کرد ایشان را ز هر نوعی نصحیت چند بار
چون نصیحت رد شد و یزدان چنان تقدیر کرد
کاعتقاد بد برآرد عاقبت زیشان دمار
لشکر منصور ناگاهی بر آنان کوفتند
چون شهاب دیوسوز و چون سحاب تندبار
چون شدند آمیخته بر یکدگر هر دو سپاه
جنگ را چنگ آخته چون شیر شرزه در شکار
شد هوا از پارهای گرد تاری چون دخان
شد زمین از قطره‌های خون جاری چون شرار
خیل سلطان را کرامت با سلامت متصل
اهل عصیان را عزیمت بر هزیمت استوار
از هزاهز چون رخ معلول قرص آفتاب
وز زلازل چون تن مفلوج جرم کوهسار
بر زمین زرنیخ‌رنگ از روی بدخواهان نبات
بر هوا شنگرف‌گون از خون گمراهان بخار
اسب تازان باد شکل و گرد گردان ابر وصف
تیغ رخشان برق سان و کوس نالان رعدوار
گاه پیچش هر کمند و وقت کوشش هر سمند
اژدهای بی‌قرار و آسمان بامدار
لعلگون پشت زمین و نیلگون روی هوا
این ز الماس حسام و آن ز انقاس غبار
چون دل عشاق و جان عاشقان از مرد و گرز
مرکز اشباح تنگ و مقصد ارواح تار
موضعی با زینت ذات‌البروج از تیغ و درع
موقفی با هیبت یوم‌الخروج از گیر و دار
گاوپیچان در زمین از نعل اسب شیر روز
شیر بی‌جان بر سپهر از بیم گرز گاوسار
پشت مرد از درع میناگون چو روی آسمان
روی تیغ از قطره‌های خون چو پشت سوسمار
گه چو گردون از تغیر گشته هامون با شتاب
گه چو هامون از تغیر گشته گردون باوقار
وز فراوان خون غداران و مکاران که رفت
در طرفهای جبال و در کنفهای بحار
تا ابد بیجاده‌رنگ و لعلگون خواهند زاد
زین یکی در یتیم و زان یکی زر عیار
ایستاده پیش صف سلطان و زیر ران او
بارهٔ گردون‌تن هامون‌کن جیحون‌گذار
ماه سیری ماهی‌اندامی که کردی هر زمان
پشت ماهی را نعال نو به ماه نونگار
غار گشتی گر در او رفتی ز شخص وی چو کوه
کوه گشتی گر بر او جستی ز نعل وی چو غار
چون فلک در دور و از گردش فلک را رخ سیاه
چون سمک در آب و از گامش سمک را تن فکار
مرکبی چون دلدل آورده بر این سان زیر زین
وز نیام آهخته شمشیری به سان ذوالفقار
تا بدان گاهی که زخم تیغ او تسلیم کرد
جان اعدا را به دست مالک دارالبوار
گر چه آن لشکر ز غداری و بسیاری بدند
همچو ماران بی‌وفا و همچو موران بی‌شمار
در هزیمت گر توانستی از ایشان هر یکی
پر بر آوردی چو مور و پوست بفگندی چو مار
گر چه اعدا را همه انواع شوکت جمع بود
از ستور و از ستام و از سلاح و از سوار
چون قضا از چار جانبشان گرفت اندر میان
گاه حاجتشان نیامد سودمند آن هر چهار
ور چه سلطان داشت هر آلت که باید ساخته
از سپاه بی‌نهایت وز مصاف بی‌کنار
شر ایشان را کفایت کرد بی هیچ آلتی
بر او با بندگان و سر او با کردگار
گر اجازت یافتندی زو ز بهر تهنیت
چون میسر کرد فتح او خدای بردبار
آمدی شمس‌الضحی پش وی از ذات‌الحنک
وآمدی روح‌الامین نزد وی از دارالقرار
ای هوای رزمگاهت چون زمین هاویه
وی زمین بزمگاهت چون هوای نوبهار
خصم را زنهار دادن در جهان آیین توست
زین قبل دارد همی یزدان تو را در زینهار
کردی از آزردن خصمان مجهول احتراز
گر چه بود آزار تو مقصودشان از کارزار
گر چه گه گه پشه دل مشغول دار پیل را
پیل دارد گاه جنگ از انتقام پشه عار
ای به خاک پای تو شاهان عالم را یمین
وی ز جود دست تو اعقاب آدم را یسار
دین و دنیا را ز فر رای و فتح رایتت
یمن حاضر بر یمین و یسر حاصل بر یسار
باز با تیهو ز عدلت خفته در یک آشیان
شیر با آهو ز امنت رفته در یک مرغزار
بس که بگرفتی بلاد و بس که بشکستی مصاف
بس که بربستی عدو و بس که بگشادی حصار
ای به فضل ذوالجلال و آن به جسن اعتقاد
این به سعد آسمان و آن به سعی روزگار
شکر کن یزدان عالم را که یک نعمت نماند
کاو نکرد آن گاه قسمت در ازل بر تو نثار
وز جهان نگذشت هرگز بر همایون خاطرت
هیچ کامی کآن تو را حاصل نشد بی‌انتظار
لاجرم حال کسی باشد چنین کاو را بود
سیرت محمود جفت و دولت مسعود یار
تا به ترکیب مزاج و جوهر و خلقت بود
تند باد و رام خاک و پاک آب و تیز نار
باد اعدای تو را چون نار و آب و باد و خاک
روی زرد و قدر پست و عزم سست و نقش خار
عبدالواسع جبلی : قصاید
قصیدهٔ در مدح معزالدین و الدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه و میرمیران قطب‌الدین
به فر دولت میمون به فضل ایزد داور
به فال فرخ اختر به سعی گنبد اخضر
همه عالم ز مشرق تا به مغرب کرد مستخلص
معزالدین و الدنیا خداوند جهان سنجر
جهانداری که چون گویند گاه خطبه نام او
نباید جز ملک خاطب نشاید جز فلک منبر
به زخم تیغ بگرفت آن خداوند فلک قدرت
به عون بخت بگشاد آن عدوبند ملک مخبر
دیار و شهر و بوم و خاک روم و هند و ترک و چین
بلاد و ملک و حد و مرز شرق و غرب و بحر و بر
همی‌گفتند یک چندی منجم پیشگان کاو را
نماید آفتی گردون رساند نکبتی اختر
ولیکن شد علی رغم بداندیشان این دولت
ز یمن رایت اعلی ز صنع خالق اکبر
همه احکامشان باطل همه اقوالشان بهتان
همه تخمینشان ناقص همه تقویمشان ابتر
چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن
که مأموریست این منقاد و مخلوقیست آن مضطر
به خاصه با خداوندی که گر خواهد به یک ساعت
ز اختر بگسلد نیرو ز گردون برکند چنبر
چگونه ملک را سلطان بود تبدیل تا باشد
به حل و عقد و قبض و بسط و صلح و جنگ و خیر و شر
نصیرش ایزد باری ظهیرش دولت عالی
بشیرش بخت فرخنده مشیرش میر دین پرور
پناه ملک و دولت پهلوان مشرق و مغرب
که میر جمع میران است و قطب دین پیغمبر
خداوندی که بی اهوال یوم الحشر در دنیا
خلایق را به رأی العین بنمود ایزد داور
ز بزمش روضهٔ رضوان ز قصرش غرفهٔ جنت
ز خلقش سایهٔ طوبی ز دستش جشمهٔ کوثر
بود جاوید ابر از غیرت دست درافشانش
دژم رخسار و نالان، زار و دل پر تاب و دیده تر
خلاف مهر او سرمایه و بنیان کفر و دین
وفاق و کین او پیرایه و قانون نفع ضر
از او آراسته هموار دین احمد مرسل
وز او افروخته پیوسته ملک خسرو صفدر
چو چرخ از مهر و زر از مُهر و فرق از تاج و باغ از گل
چو جسم از روح و چشم از نور و مغز از عقل و شخص از سر
اگر نگرفتی از حلم و ضمیر و خلق و رای او
رزانت خاک و صفوت آب و رقت باد و نور آذر
نبودی جسم این ساکن نبودی ذات آن صافی
نبودی نفع این شامل نبودی نفس آن انور
ز تیر و نیزهٔ او روز و شب در کوه و در بیشه
خروشان است مار صل و جوشان است شیر نر
ز بیمش کرده این مهره به دنبال اندرون مدغم
ز سهمش کرده آن زهره به چنگال اندرون مضمر
حضور اوست در دولت مکان اوست در حضرت
بقای اوست در عالم وجود اوست در کشور
چو فعل شمس در گردون چو صنع ابر در بستان
چو لطف نور در دیده چو گون روح در پیکر
بر اوج چرخ شیر و عقرب و تنین و کرکس را
چو او گیرد به کف رمح و خدنگ و ناچخ و خنجر
ز نوک این بدرد دل ز زخم آن بتفسد دم
ز عکس آن بسوزد تن ز بیم آن بریزد پر
ز چرخ و ابر و خاک و برج و خار کرم و بحر کان
همیشه جز به سعی آن جوان‌بخت بلند اختر
نتابد خور نبارد نم نخندد گل نرخشد مه
نروید من نیاید قز نزاید در نخیزد زر
ایا میری که از گرز و سنان و تیغ پیکانت
بود پیوسته اندر بیشه و دریا و کوه و در
هزبران را شکسته تن نهنگان را کفیده دل
پلنگان را گسسته دم گوزنان را دریده بر
ز بهر جود و بذل و گنج و خرج تو بود دایم
ز دور چرخ و فعل دهر و اشک ابر و عکس خور
گریبان زمین پر زر کنار سنگ پر نقره
ضمیر بحر پر لؤلؤ دهان کوه پر گوهر
به سان باطن لاله به شکل جامهٔ سوسن
به رنگ چهرهٔ خیری به لون دیدهٔ عبهر
بداندیش تو از رنج و بلا و درد و غم دارد
سیه روز و تبه حال و دو دیده لعل و روی اصفر
نگرید گاه مدحت جز به نامت خامه بر کاغذ
نخندد گاه عشرت جز به یادت باده در ساغر
نه چون تو بود هرگز هیچ میری از بنی آدم
نه چون تو دید هرگز هیچ چشمی تا گه محشر
از آن هر روز سلطانت گرامی‌تر همیدارد
که بر وی هست دیدار تو هر ساعت مبارک‌تر
ز مهر و دوستی با تو چنان است او به حمدالله
که موسی بود با هارون و احمد بود با حیدر
نه بر تو هست مشفق‌تر کس از وی در همه عالم
نه وی را هست مخلص‌تر کس از تو در همه لشکر
گر او پرده‌سرای و نوبت و کوس و علم دادت
چرا باید کز آن باشند بدخواهان تو غمخور
مگرشان نیست آگاهی که تو امروز اگر خواهی
به اقبال شهنشاهی دهی صد شاه را افسر
خداوندا از آن وقتی که تو رای هری کردی
ستم را شد بریده پی کرم را شد گشاده در
ز آثار قدومت شد زمین چون جنت اعلی
ز اعلام سپاهت شد هوا چون لعبت آزر
همه اهل هری هستند خاص و عام و مرد و زن
ز تو مسرور و خرم دل تو را مأمور و خدمتگر
همی‌گویند همواره دعای ملک تو جمله
همی‌خواهند پیوسته بقای عمر تو یکسر
در این عزمی که کردی نیست جز نصرت تو را همره
در این قصدی که داری نیست جز دولت تو را رهبر
چو عون کردگار و همت سلطان بود با تو
به بهروزی شوی آنجا به پیروزی رسی ایدر
اگر چه حصن تولک در بلندی هست از آن گونه
که ساید برجهای آن سر اندر برج دو پیکر
کنی بنیاد آن هامون به یک ساعت بر آن سیرت
کامیرالمؤمنی حیدر بنای قلعهٔ خیبر
ایا گشته ز مدح و آفرینت خاطر و طبعم
چو درج لؤلؤ لالا چو برج زهرهٔ ازهر
از آن گاهی که بر لفظ عزیزت رفت نام من
کشیدم رخت بر ایوان نهادم پای بر محور
ز تحسین تو مشهور است شعر من به هر موضع
ز تمکین تو مذکور است نام من به هر محضر
گه از مدحت دهان من شود چون حقهٔ لؤلؤ
گه از شکرت زبان من شود چون بیضهٔ عنبر
گر استحقاق من پوشیده ماند اندر هری شاید
ز بهر آن که آگاهی ندارند این عجب مشمر
نه کان از عزت گوهر نه کرم از نیت دیبا
نه نخل از لذت خرما نه نال از قیمت شکر
نخواهم بود هرگز جز تو را تا زنده باشم من
دعاگوی هواخواه و وفاجوی ثناگستر
همی‌خواهم هوا از دل همی‌گویم دعا در سر
همی‌جویم وفا از جان همی‌خوانم ثنا از بر
ز مدح تو مرا خاطر ز مهر تو مرا باطن
ز صف تو مرا دیوان ز شکر تو مرا دفتر
چو گرونیست پر انجم چو بستانیست پر ریحان
چو دیباییست پر صورت چو دریاییست پر گوهر
ز قولم خدمتی خواندند پیشت در مه روزه
عبارتهای آن زیبا اشارتهای آن دلبر
کنون نوخدمتی پیش تو آوردم در ابیاتش
صنایع ساخته بی حد بدایع بافته بی مر
گر این خدمت چنان کآمد تو را آید پسندیده
به نظم آرم از این به صدهزاران خدمت دیگر
الا تا بندد از عرعر چمن زنگارگون کله
الا تا پوشد از لاله جبل شنگرف‌گون چادر
ز شادی باد پیوسته رخ تو سرخ چون لاله
ز دولت باد همواره سر تو سبز چون عرعر
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در فضیلت صدیق رضی الله عنه
سر مردان دین صدیق اکبر
امام صادق و سالار سرور
مهین رحمت مهدات او بود
که در دین سابق خیرات او بود
شب خلوت قرین ویار غارست
نثار راهش اوّل چل هزارست
بدین بوبکر چون کردست آغاز
بدو گردد همه اجر جهان باز
ازان ایمان او در اصل خلقت
همی چربد بر ایمانها ز سبقت
مگر او درد دندان داشت ده سال
پیمبر را نکرد آگه ازان حال
چو حق گفت آن پیمبر را بتحقیق
بدو گفت ای جهان حلم صدیق
چرا با من نکردی این حکایت
ز حق گفتا نکو نبود شکایت
کسی کو دین حق زین سان نگه داشت
بسرّ جان او جز حق که ره داشت
همیشه بود سنگی در دهانش
که تاگوهر نیفشاند زبانش
میان سنگ در گوهر شنیدم
ولی سنگی بگوهر در ندیدم
چنان مستغرق حق بود جانش
که کم رفتی حدیثی بر زبانش
چو جانش بود مشغول اندر آیة
ازو هجده حدیث آمد روایة
سزد عالم اگر هجده هزارست
که آن هجده حدیثش یادگارست
حدیث او چو اصل عالم افتاد
براهین حدوثش محکم افتاد
ببین تا او چه عقل و چه بصر داشت
که از آبستن و طفلی خبر داشت
چو نابینای عاجز را دعا کرد
به بینائیش حق حاجت روا کرد
نفس هرگز در افزونی نمی‌زد
که دم جز در اقیلونی نمی‌زد
چو هنگام وفات آمد فرازش
به پیش مصطفی بردند بازش
ز صدیق آن کلید عالم راز
درش بگشاد و قفل از پرده شد باز
ز شوقش قفل چون زنجیر بگسست
باستقبال او پرده برون جست
کسی کاهن بصدقش مومن آید
دل خصمش چرا چون آهن آید
چو شد قفل از سر صدقش سرانداز
چرا قفل دل خصمش نشد باز
چو اصحاب اندر آن مشهد رسیدند
فرو برده یکی خاکش بدیدند
کسی کو در گزید مار یارست
توان گفتن که این کس یار غارست
چو پیغامبر ابوبکر و عمر را
بصر خواند این یک و سمع آن دگر را
نبی چون هر دو را سمع و بصر خواند
کسی کین دو ندارد کور و کر ماند
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در فضیلت فاروق رضی الله عنه
امام مطلق و شمع دو عالم
امیرالمؤمنین فاروق اعظم
چو حق را وفق نام او کلامست
ز فرقانست فاروق این تمامست
دلش چون دید حق را درحرمگاه
بدل پیوست عین عدل آنگاه
چو عین عدل ودل افتاد با هم
ز عدلش موج زن شد هر دو عالم
چو در دربست جاویدان ستم را
گشاد از عدل خود ملک عجم را
عرب از وی قوی شد اول کار
همه خلق عجم زو گشت دین دار
چو آهن گشت از صلبی او موم
گشاده کرد قفل رومی روم
دو پیراهن چنان خصم تنش بود
که در اسلام یک پیراهنش بود
چو در دین آمد او یک پیرهن داشت
چو آن یک برکشید این یک کفن داشت
ز بس کو پاره بر آن پیرهن دوخت
رسید آنجا که دلق هفده من دوخت
ز بار هفده او را آشکاره
رسد هجده هزارش پاره پاره
چو شد هجده هزارش گرد بر پاس
چرا از هفده من پوشید کرباس
چو آن یک پیرهن سامان اوداشت
حلاوة لاجرم ایمان او داشت
نکیر و منکر از مردی و زورش
نیارستند گشتن گرد گورش
چو باشد محتسب فاروق عالی
نگردد هیچ منکر در حوالی
چو باشد محتسب در امر معروف
به نهی منکر آید نیز موصوف
پیمبر چشم خود خواندش زهی قدر
چراغ خلد هم گفتش زهی صدر
چراغش کرده شرق و غرب روشن
که نه شرقیست ونه غربیش روغن
چو او چشم و چراغ آمد ز درگاه
تو بی چشم و چراغش چون روی راه
اگر نبود ترا چشم و چراغی
ز گلخن فرق نتوان کرد باغی
ترا پیوسته چشم خویش باید
چراغی نیز دایم پیش باید
که گر نبود چراغ و چشم در راه
ندانی چاه از ره راه از چاه
تو بی این هر دو گر در راه افتی
ز کوری عقابت درچاه افتی
چو او از مصطفی چشمی چنان یافت
زبانش نطق جبّار جهان یافت
گر از کوران نه‌ای تو هوش می‌دار
چنین چشم و زبان را گوش می‌دار
کسی کان نور نبود در دماغش
بهشتی گر بود نبود چراغش
چراغ چرخ خورشید منیرست
چراغ خلد فاروق کبیرست
ز نفخ صور فردا جاودانی
فرو میرد چراغ آسمانی
ولیکن این چراغ جنّت افروز
بود رخشنده‌تر از نور هر روز
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در فضیلت ذی النورین رضی الله عنه
اساسی کز حیا ایمان نهادست
امیرالمؤمنین عثمان نهادست
فلک از بحر علم او بخاری
زمین از کوه حلم او غباری
جهان معرفت جان مصوّر
دو مغز آنگه ز دو نور پیمبر
چه می‌گویم سه مغز آمد ز انوار
ازان دو نور و از قرآن زهی کار
کسی کو در حریم این سه نورست
گرش روشن نه بیند خصم کورست
که گر خورشید نقد عین دارد
مدد از نور ذوالنورین دارد
جز او کس را بنودست این تمامی
ز پیغامبر در فرزند گرامی
چو بر اندوه نازل گشت قرآن
کسی را کاهل آنست اینست برهان
که بر اندوه از دنیا شود دور
چنین بودست آن خورشید ذوالنور
کسی کو این کرامت از خدا یافت
که دو چشم و چراغ مصطفی یافت
چو ذوالنورین هم از خانه دان بود
چگونه منکر صدقش توان بود
کسی کز آسمانش این دو نورست
مه و خورشید با او در حضورست
دم از بغضش گر از دل می بر آری
مه و خورشید را گل می برآری
عصای او بزانو آنکه بشکست
خوره در زانویش افتاد پیوست
عصائی را که در معنی چنان شد
که ثعبان وار خصم دشمنان شد
گر او را دشمنی در کون باشد
که باشد، نایب فرعون باشد
چنین گفت او که در بیعت مرا دست
چو با دست نبی الله پیوست
ز بهر حرمت دستش از آنگاه
به مکروهی نبود آن دست را راه
دلش دریای اعظم بود از علم
تن او کوه راسخ بود از حلم
حقیقت جامع قرآن دلش بود
همه اسرار عالم حاصلش بود
ز جامع بود جمعیت مدامش
ز فرقان فرق کردن خاص و عامش
چو در قرآن امام خاص و عامست
چرا در حکم خویشان ناتمامت
همه عمر او نخفتی و نخوردی
که تا در هر شبی ختمی نکردی
دران غوغا غلامانش بیکبار
سلاح آور شدند از بهر پیگار
بدیشان گفت هر بنده که امروز
سلاح انداخت آزادست و پیروز
چو شاهد بود قرآنش همیشه
مدامش جمع جامع بود پیشه
شهید قرب شاهد گشت آخر
ز قرآن یافت خونش طشت آخر
چو قرآن بود معشوقش ز آفاق
شد آخر محو قرآن شمع عشاق
اگرچه شمع جنّت بود فاروق
چو شمع او باخت سر در راه معشوق
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱۳) حکایت سلطان محمود و عرض سپاه
مگر سلطان دین محمود پیروز
سپه را خواست دادن عرض یک روز
نبود آنجایگه حاضر ایاسش
طلب می‌کرد شاه حق شناسش
کسی شاه از برای او فرستاد
که شاه اینجا برای تو باستاد
بیا کاینجایگه عرض سپاهست
غرض زین عرض آن روی چو ماهست
رسول شاه رفت و گفت این راز
جوابش داد ایاز سیمبر باز
روان شد مرد تا نزدیکِ محمود
شهش گفتا ندیدی روی مقصود
چنین گفت او که دیدم می‌نیاید
جوابی زو شنیدم می‌نیاید
بدو گفتم بیا چون شاهِ پیروز
سپه را عرض خواهد داد امروز
مرا گفتا بگو با شاهِ گُربز
که کس معشوق ندهد عرض هرگز
مرا گر عرض خواهی داد و گرنه
مده جز عرضهٔ خویش و دگر نه