عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۴
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۴
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۵
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۴
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۶
ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
بنمود جلوهای و ز دانش فروخت نور
بگشود چهرهای و ز بینش گشود باب
شمس رسل محمد مرسل که در ازل
از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب
تابنده بد ز روز ازل نور ذات او
با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب
لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب
تا دید بیحجاب رخی را که کردگار
بر او بخواند آیت والشمس در کتاب
رویی که آفتاب فلک پیش نور او
باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری
بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران، طناب
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
با مهر او بود به گناه اندرون، نوید
با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب
شیطان به صلب آدم گر نور او بدید
چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟
ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور
کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او
سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
امروز جلوهای به نخستین نمود و گشت
زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب
یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای
کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب
پس برد مرکبیش خرامانتر از تذرو
جبریل، در شبیش سیهگونتر از غراب
چندان برفت کش رهیان و ملازمان
گشتند بیتوان و بماندند بیشتاب
و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت
وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت
سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب
اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم
هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب
از فر پاک مقدمش امروز گشتهاند
احباب در تنعم و اعدا در اضطراب
جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان
جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
بنمود جلوهای و ز دانش فروخت نور
بگشود چهرهای و ز بینش گشود باب
شمس رسل محمد مرسل که در ازل
از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب
تابنده بد ز روز ازل نور ذات او
با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب
لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب
تا دید بیحجاب رخی را که کردگار
بر او بخواند آیت والشمس در کتاب
رویی که آفتاب فلک پیش نور او
باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری
بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران، طناب
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
با مهر او بود به گناه اندرون، نوید
با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب
شیطان به صلب آدم گر نور او بدید
چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟
ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور
کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او
سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
امروز جلوهای به نخستین نمود و گشت
زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب
یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای
کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب
پس برد مرکبیش خرامانتر از تذرو
جبریل، در شبیش سیهگونتر از غراب
چندان برفت کش رهیان و ملازمان
گشتند بیتوان و بماندند بیشتاب
و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت
وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت
سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب
اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم
هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب
از فر پاک مقدمش امروز گشتهاند
احباب در تنعم و اعدا در اضطراب
جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان
جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۷
ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار!
جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟
زلف نگونسار کردهای و ندانی
کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار
روی تو تابنده ماه بر زبر سرو
موی تو تابیده مشک از بر گلنار
چشم تو ترکی و کشوریش مسخر
زلف تو دامی و عالمیش گرفتار
ریحان داری، دمیده بر گل نسرین
مرجان داری، نهاده بر در شهوار
آفت جانی از آن دو غمزهٔ دلدوز
فتنهٔ شهری از آن دو طرهٔ طرار
فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک
چهر تو باغی است لالهزار و سمنزار
ز آن لب شیرین تو بدیع نماید
این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار
ختم بود بر تو دلربایی، چونانک
نیکی و پاکی به دخت احمد مختار
زهرا، آن اختر سپهر رسالت
کو را فرمانبرند ثابت و سیار
فاطمه، فرخنده مام یازده سرور
آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار
پردهنشین حریم احمد مرسل
صدر گزین بساط ایزد دادار
عرفان، عقد است و اوست واسطهٔ عقد
ایمان، پرگار و اوست نقطهٔ پرگار
از پی تعظیم نام نامی زهراست
اینکه خمیده است پشت گنبد دوار
بر فلک ایزدی است نجمی روشن
در چمن احمدی است نخلی پربار
بار ولایش به دوش گیر و میندیش
ای شده دوش تو از گناه گرانبار!
عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن
عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار
کوس کمالش گذشته از همه گیتی
صیت جلالش رسیده در همه اقطار
فر و شکوه و جلال و حشمت او را
گر بندانی، ببین به نامه و اخبار
جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟
زلف نگونسار کردهای و ندانی
کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار
روی تو تابنده ماه بر زبر سرو
موی تو تابیده مشک از بر گلنار
چشم تو ترکی و کشوریش مسخر
زلف تو دامی و عالمیش گرفتار
ریحان داری، دمیده بر گل نسرین
مرجان داری، نهاده بر در شهوار
آفت جانی از آن دو غمزهٔ دلدوز
فتنهٔ شهری از آن دو طرهٔ طرار
فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک
چهر تو باغی است لالهزار و سمنزار
ز آن لب شیرین تو بدیع نماید
این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار
ختم بود بر تو دلربایی، چونانک
نیکی و پاکی به دخت احمد مختار
زهرا، آن اختر سپهر رسالت
کو را فرمانبرند ثابت و سیار
فاطمه، فرخنده مام یازده سرور
آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار
پردهنشین حریم احمد مرسل
صدر گزین بساط ایزد دادار
عرفان، عقد است و اوست واسطهٔ عقد
ایمان، پرگار و اوست نقطهٔ پرگار
از پی تعظیم نام نامی زهراست
اینکه خمیده است پشت گنبد دوار
بر فلک ایزدی است نجمی روشن
در چمن احمدی است نخلی پربار
بار ولایش به دوش گیر و میندیش
ای شده دوش تو از گناه گرانبار!
عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن
عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار
کوس کمالش گذشته از همه گیتی
صیت جلالش رسیده در همه اقطار
فر و شکوه و جلال و حشمت او را
گر بندانی، ببین به نامه و اخبار