عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - توصیف چشمهسار عقل و مدح ممدوح
چشمهساری کرده جاری در قهستان دماغ
فیض ابداع خرد کردش لقب سحر آفرین
چشمهساری لای آن گلگونه رخسار مهر
صاف آن آب حیات و درد آن در ثمین
چشمهساری کرده از موج هنر مشاطهوار
زلف هستی را پریشان بر عذار ماء[و] طین
چشمهساری کز شکوه دست دهقانان آن
صبح دزدد پنجه خورشید را در آستین
چشمهساری کز گل او دست فیض افشانده است
گلعذاران سخن را رنگ عصمت بر جبین
چشمه ساری کز صفای فطرتش شد منکشف
سر هر نه دفتر افلاک بر طبع زمین
چشمهساری منشعب از وی قوای مدرکه
لای آن انهار شک آمد زلال آن یقین
آیت جنات تجری تحتهاالانهار راست
سر این سرچشمه انهار و تفسیر مبین
سلسلبیل نطق را هم منبع این سرچشمه است
سرنوشت موج فیضش لذه للشاربین
صاحبان سلسبیل نطق کز اعجاز دم
بر عذار وحی میبستند زیور پیش ازین
بیختندی جوهر الفاظ و معنی را نخست
پس به آب لجههای فیض کردندی عجین
با وجود این علو فطرت و این اهتمام
شاهد تحقیقشان را بود چینی بر جبین
من کزین نهرم کف لایی کرامت کردهاند
گر خطا کردم نزیبد بر عذار عفو چین
در حریمی کآفتاب از بیم گردد لمعهریز
دیده خفاش چون گردد در اینجا لمعه چین
من کیم نا بالغان عقل در طعنم کنند
کوثر انفاس را تیره ز لای پارگین
دستپرورد عقولم خواند روحالقدس لیک
مادر جهل از رحم افکنده از ننگم چنین
من کیم کز بهر قطع رشته جمعیتم
در پریشانی نشیند زلفهای عنبرین
ناله دردک اگر گستاخ طبعم دور نیست
ز آنکه هستم نازپرورد دل اندوهگین
اشک حرماتم که بر مژگان خرامم بیادب
کاین چنینم آفریدستند دلها حزین
من کیم تا غنچه لفظ وفاکیشان شود
همچو داغ لالهای اندر قدح پر دود کین
من که همچون داغ زاییدم ز مادر تیره روز
سعی بختم چون کند خال عذار از حور عین
من کیم کز جرم من آشفته گردد آنکه هست
ترجمان ابر لطفش رحمه للعالمین
ای چریده در زمان حزم کارآگاه تو
کفرودین در یک زمین آن یکنزار این یک ثمین
ز انتظام راست کاریهای دور خاتمت
راستکردارست گر کج هست چون نقش نگین
خرمیهای نسیم نوبهار خلق تو
بر جبین شاهد اندوه هم نگذاشت چین
ور هم اندک مایه چین هست در زلف نگار
هست آن از بهر جهانداروی دلهای حزین
نی خطا کردم به عهدت در دیار ما نماند
یک دل ویران که گردد گنج عشق آنجا دفین
جرم بر عفو تو از بس واله خود بیندش
ناز افشان بگذرد چون شاهدان نارنین
بس بود این تنگ چشمیهای ما مشت فضول
کز گناه خود درین حضرت شویم اندوهگین
هان فصیحی عذر گستاخی سرودی هوشدار
تا قلم بازش ز گستاخی نسازد خشمگین
مدح سنجیهای او دردسر اقبال اوست
دردسر اقبال را کفرست دادن بیش ازین
تا که گردد لب گنه کاران بیسرمایه را
در زمین عذر بر درگاه یزداهن بوسهچین
باد بر لب بوسهچینان حریمت را دعا
آن چنان زیبا که وحی اندر لب روح الامین
ابر عفوت مهربان کشتهای جرم باد
تا برویاند گیاه مغفرت ز آن سرزمین
فیض ابداع خرد کردش لقب سحر آفرین
چشمهساری لای آن گلگونه رخسار مهر
صاف آن آب حیات و درد آن در ثمین
چشمهساری کرده از موج هنر مشاطهوار
زلف هستی را پریشان بر عذار ماء[و] طین
چشمهساری کز شکوه دست دهقانان آن
صبح دزدد پنجه خورشید را در آستین
چشمهساری کز گل او دست فیض افشانده است
گلعذاران سخن را رنگ عصمت بر جبین
چشمه ساری کز صفای فطرتش شد منکشف
سر هر نه دفتر افلاک بر طبع زمین
چشمهساری منشعب از وی قوای مدرکه
لای آن انهار شک آمد زلال آن یقین
آیت جنات تجری تحتهاالانهار راست
سر این سرچشمه انهار و تفسیر مبین
سلسلبیل نطق را هم منبع این سرچشمه است
سرنوشت موج فیضش لذه للشاربین
صاحبان سلسبیل نطق کز اعجاز دم
بر عذار وحی میبستند زیور پیش ازین
بیختندی جوهر الفاظ و معنی را نخست
پس به آب لجههای فیض کردندی عجین
با وجود این علو فطرت و این اهتمام
شاهد تحقیقشان را بود چینی بر جبین
من کزین نهرم کف لایی کرامت کردهاند
گر خطا کردم نزیبد بر عذار عفو چین
در حریمی کآفتاب از بیم گردد لمعهریز
دیده خفاش چون گردد در اینجا لمعه چین
من کیم نا بالغان عقل در طعنم کنند
کوثر انفاس را تیره ز لای پارگین
دستپرورد عقولم خواند روحالقدس لیک
مادر جهل از رحم افکنده از ننگم چنین
من کیم کز بهر قطع رشته جمعیتم
در پریشانی نشیند زلفهای عنبرین
ناله دردک اگر گستاخ طبعم دور نیست
ز آنکه هستم نازپرورد دل اندوهگین
اشک حرماتم که بر مژگان خرامم بیادب
کاین چنینم آفریدستند دلها حزین
من کیم تا غنچه لفظ وفاکیشان شود
همچو داغ لالهای اندر قدح پر دود کین
من که همچون داغ زاییدم ز مادر تیره روز
سعی بختم چون کند خال عذار از حور عین
من کیم کز جرم من آشفته گردد آنکه هست
ترجمان ابر لطفش رحمه للعالمین
ای چریده در زمان حزم کارآگاه تو
کفرودین در یک زمین آن یکنزار این یک ثمین
ز انتظام راست کاریهای دور خاتمت
راستکردارست گر کج هست چون نقش نگین
خرمیهای نسیم نوبهار خلق تو
بر جبین شاهد اندوه هم نگذاشت چین
ور هم اندک مایه چین هست در زلف نگار
هست آن از بهر جهانداروی دلهای حزین
نی خطا کردم به عهدت در دیار ما نماند
یک دل ویران که گردد گنج عشق آنجا دفین
جرم بر عفو تو از بس واله خود بیندش
ناز افشان بگذرد چون شاهدان نارنین
بس بود این تنگ چشمیهای ما مشت فضول
کز گناه خود درین حضرت شویم اندوهگین
هان فصیحی عذر گستاخی سرودی هوشدار
تا قلم بازش ز گستاخی نسازد خشمگین
مدح سنجیهای او دردسر اقبال اوست
دردسر اقبال را کفرست دادن بیش ازین
تا که گردد لب گنه کاران بیسرمایه را
در زمین عذر بر درگاه یزداهن بوسهچین
باد بر لب بوسهچینان حریمت را دعا
آن چنان زیبا که وحی اندر لب روح الامین
ابر عفوت مهربان کشتهای جرم باد
تا برویاند گیاه مغفرت ز آن سرزمین
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - ماده تاریخ بنایی که حاجی جلالالدین نهاده
فصیحی هروی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مدح محمد امین
بدر شرف مهر صفاهان سپهر
نسخه نقش قدمش ماه و مهر
بوسه بهای کف پایش جهان
غشیه بر دوش درش آسمان
یکه نشین صف دین مبین
قبله اسلام محمد امین
نخل نسب از نسبش بارور
تاج حسب از حسبش با ثمر
هم ز سیادت نسبش باجگیر
هم ز نقابت حسبش تاجگیر
دوخته از نور سیادت خدای
بر قد اقبال مثالش قبای
یا چو ز نورست تنش را اساس
نور تراوش کندش از لباس
داغ طلب در جگرش موج زد
شهد سفر در ثمرش موج زد
شوق شدش قبلهنمای مراد
رو به در قبله هشتم نهاد
قاید توفیق شدش رهنمای
تا حرم عزت نور خدای
دید دری قفل از آن بینصیب
قفل از آن دور چو از دین صلیب
یافت بهشتی ز سپهرش زمین
خلد در آن گم چو گمان در یقین
یافت بهشتی ز سپهرش زمین
خلد در آن گم چو گمان در یقین
نکهت گلها ز غرور حیا
آستیافشان گذرد بر صبا
بی کرم شاخ و تقاضای باد
ریخته در سایه گلها مراد
دست چو برداست برای دعا
گشت چو گلدسته ز فیض هوا
چون کف خواهش به رخ اندر کشید
بوی اجابت به مشامش رسید
بهر زمینبوس امام زمن
ناصیه شد دیده صفت بالزن
چون ز ادب رخصت پرواز یافت
حوصله چنگل شهباز یافت
کرد به یک بال زدن چون نگاه
صید مرادات در آن صیدگاه
معتکف روضه تکمیل شد
سایهنشین پر جبریل شد
شد چو ز کام دو جهان کامگار
حب وطن برد ز دستش قرار
ذوق وطن در تب و تابش گرفت
شوق سفر باز رکابش گرفت
خون وداع از نفسش میچکید
نیش فراقش رگ جان میمکید
چون دلش آیینه اخلاص بود
محرم قرب هوس خاص بود
گرچه بسی در زه خواهش شتافت
رخصت رفتن ز حریمش نیافت
سکه اقبال به نامش زدند
حلقه خود بر در[و] بامش زدند
امر چنان شد که بود چندگاه
معتکف درگه این پادشاه
حامل این وحی مرا ساختند
وز مگس مرده هما ساختند
آیت این مژده چو خواندم برش
سجدهفشان گشت ز پا تا سرش
گشت در آن عرش مقدس مقیم
غوطه زد از فیض به نور قدیم
نکهت این غنچه چو شد گلفروش
خون حسود آمد از انده به جوش
خفت بر آن دست که بوجهل خفت
گفت هر افسانه که بوجهل گفت
دیده خفاش بلی کامیاب
کی شود از رنگ گل آفتاب
بهر زبانبند این ژاژخای
فال گشودم ز کلام خدای
آمد از اعجاز کلام آیتی
در حق این بولهبان تبتی
داد ز تنزیل ملایک خبر
بر دل بیشر شفیع بشر
تا شود از صیقل امید و بیم
صیقلی قلب صحیح و سقیم
جلوه این شاهد قدسی طراز
بود چراغی ز شبستان راز
لیک به دلتیره چه سازد چراغ
خور نبرد تیرگی از پر زاغ
معجز قرآن ز بلنداختری
گوش سفه را نشود مشتری
خیز فصیحی ره دیگر زنیم
بر سر شاخ طلبی پر زنیم
کی دهد الزام حریف دغا
محنت طوفان [و] دلیل عصا
جامه جان بر تنشان گور باد
چشم یقینشان چو گمان کورباد
نسخه نقش قدمش ماه و مهر
بوسه بهای کف پایش جهان
غشیه بر دوش درش آسمان
یکه نشین صف دین مبین
قبله اسلام محمد امین
نخل نسب از نسبش بارور
تاج حسب از حسبش با ثمر
هم ز سیادت نسبش باجگیر
هم ز نقابت حسبش تاجگیر
دوخته از نور سیادت خدای
بر قد اقبال مثالش قبای
یا چو ز نورست تنش را اساس
نور تراوش کندش از لباس
داغ طلب در جگرش موج زد
شهد سفر در ثمرش موج زد
شوق شدش قبلهنمای مراد
رو به در قبله هشتم نهاد
قاید توفیق شدش رهنمای
تا حرم عزت نور خدای
دید دری قفل از آن بینصیب
قفل از آن دور چو از دین صلیب
یافت بهشتی ز سپهرش زمین
خلد در آن گم چو گمان در یقین
یافت بهشتی ز سپهرش زمین
خلد در آن گم چو گمان در یقین
نکهت گلها ز غرور حیا
آستیافشان گذرد بر صبا
بی کرم شاخ و تقاضای باد
ریخته در سایه گلها مراد
دست چو برداست برای دعا
گشت چو گلدسته ز فیض هوا
چون کف خواهش به رخ اندر کشید
بوی اجابت به مشامش رسید
بهر زمینبوس امام زمن
ناصیه شد دیده صفت بالزن
چون ز ادب رخصت پرواز یافت
حوصله چنگل شهباز یافت
کرد به یک بال زدن چون نگاه
صید مرادات در آن صیدگاه
معتکف روضه تکمیل شد
سایهنشین پر جبریل شد
شد چو ز کام دو جهان کامگار
حب وطن برد ز دستش قرار
ذوق وطن در تب و تابش گرفت
شوق سفر باز رکابش گرفت
خون وداع از نفسش میچکید
نیش فراقش رگ جان میمکید
چون دلش آیینه اخلاص بود
محرم قرب هوس خاص بود
گرچه بسی در زه خواهش شتافت
رخصت رفتن ز حریمش نیافت
سکه اقبال به نامش زدند
حلقه خود بر در[و] بامش زدند
امر چنان شد که بود چندگاه
معتکف درگه این پادشاه
حامل این وحی مرا ساختند
وز مگس مرده هما ساختند
آیت این مژده چو خواندم برش
سجدهفشان گشت ز پا تا سرش
گشت در آن عرش مقدس مقیم
غوطه زد از فیض به نور قدیم
نکهت این غنچه چو شد گلفروش
خون حسود آمد از انده به جوش
خفت بر آن دست که بوجهل خفت
گفت هر افسانه که بوجهل گفت
دیده خفاش بلی کامیاب
کی شود از رنگ گل آفتاب
بهر زبانبند این ژاژخای
فال گشودم ز کلام خدای
آمد از اعجاز کلام آیتی
در حق این بولهبان تبتی
داد ز تنزیل ملایک خبر
بر دل بیشر شفیع بشر
تا شود از صیقل امید و بیم
صیقلی قلب صحیح و سقیم
جلوه این شاهد قدسی طراز
بود چراغی ز شبستان راز
لیک به دلتیره چه سازد چراغ
خور نبرد تیرگی از پر زاغ
معجز قرآن ز بلنداختری
گوش سفه را نشود مشتری
خیز فصیحی ره دیگر زنیم
بر سر شاخ طلبی پر زنیم
کی دهد الزام حریف دغا
محنت طوفان [و] دلیل عصا
جامه جان بر تنشان گور باد
چشم یقینشان چو گمان کورباد
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۷
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۲
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ما را به آل خیر نبیین توسل است
بر ذات پاک خالق عالم توکل است
باما هر آنکه خصمی بیهوده میکند
از پا در آید آخر و ما را تحمل است
کم عمر باشد آنکه به ما دشمنی کند
دور بقای دشمن ما بی تسلسل است
آنکو بدید نیکی و آنگه بدی نمود
پرسش ز نطفه اش نمای که جای تامل است
اشراق غم مخور که نماند جهان چنین
عالم پر از صداست که وقت تبدل است
بر ذات پاک خالق عالم توکل است
باما هر آنکه خصمی بیهوده میکند
از پا در آید آخر و ما را تحمل است
کم عمر باشد آنکه به ما دشمنی کند
دور بقای دشمن ما بی تسلسل است
آنکو بدید نیکی و آنگه بدی نمود
پرسش ز نطفه اش نمای که جای تامل است
اشراق غم مخور که نماند جهان چنین
عالم پر از صداست که وقت تبدل است
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۶۷