عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۲
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۰
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۹
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۱ - مشرق النوار
بسم الله الرحمن الرحیم
فاتحه مصحف امید وبیم
نامه که آراسته چون جان بود
حمد خدا زینت عنوان بود
نسخه که دست خرد آرایدش
فاتحه از نام خدا بایدش
مشعله افروز نجوم یقین
کوکبه سوز خرد تیزبین
سرمه ده چشم عدم از وجود
نورده جبهه چرخ از سجود
رنگرز جامه نور از شعاع
آب ده گلشن جسم از طباع
رشته کش گوهر کان قدم
پرده در پردگیان عدم
چاره گر کار فروماندگان
باز پس آرنده ده راندگان
هستی سازنده افلاک کن
لوح دل از نقش غلط پاک کن
طرح کن دفتر شش مملکت
پایه نه غرفه نه منزلت
موجد هر ذره که گیرد وجود
بر در او نه فلک اندر سجود
عرصه هستی چمن باغ او
ناصیه دل رهی داغ او
داغ وی از ناصیه بیعت ستان
یاد وی از سینه جنایت ستان
حلقه او زینت گوش عقول
رحمت او بر دو جهانش شمول
کوکب ازو یافت هبوط و صعود
کامل ازو گشت عیار نقود
قالب جان را به هنر زنده کرد
حقه دانش ز در آکنده کرد
در شرف در صدف دل نهاد
دور افق بر کمر گل نهاد
سلطنت چرخ به خورشید داد
مملکت عیش به ناهید داد
کلک هنر نامزد تیر کرد
منزل کوکب دل تدویر کرد
عالم سفلی به هیولی سپرد
گنج محبت به دل ما سپرد
آب بلا داد رخ هجر را
نور ضیا داد دل فجر را
باغ قوی را رهی از گوش داد
مرغ دل و زمزمه هوش داد
جرم زمین مرکز افلاک کرد
مسکن ما در کره خاک کرد
مملکت جسم چو تقسیم کرد
صورت نوعی شه اقلیم کرد
ملک طبیعت به بدن چون گذاشت
روح بخاری ولی ملک داشت
کرد می جام غم از تاک دل
سرو شرف ساخت ز خاشاک دل
طفل چمن در بر بستان فکند
نطفه در در رحم کان فکند
دایه باغ ابر بهاری گرفت
آب دل از روح بخاری گرفت
ملک بدن کرد و رعیت قوا
نفس مجرد شه و دل پیشوا
گلشن جان را چمن فکر داد
بزم خیال و سخن بکر داد
داد خداوندی جان علم را
کرد ولیعهد خرد حلم را
عاقله راکش به امانت ستود
قافله سالار مدارک نمود
مرتبه عقل ازو شد چهار
آینه بینش او بی غبار
رسته دانائی او بی کساد
عقل هیولانی ازو مستفاد
هرکه جز او کوی فنا مسکنش
سخره سیلی عدم گردنش
جمله حدوثند وهمی او قدیم
جمله حقیرند و همی او عظیم
سوره ایجاد به قران او
مصحف رحمت به دبستان او
جوهر ازو گشته بری از تضاد
عنصر ازو قابل کون و فساد
ساخته طوقی زفلک منتش
گردن اکوان شده در بیعتش
دل وطن شاهد توحید کرد
مزرعه دانه تأیید کرد
آب ادب روی حیارا سپرد
شاخ شرف باغ وفا را سپرد
گنج خرد راست همی او طلسم
آدم ازو صاحب روح و جسم
کنه وی آئینه عرفان ندید
روئیت او دیده امکان ندید
چشم خرد گفت که من دیدمش
گوش ادب نیک بتابید مش
جان مرا مزرع توحید ساخت
ذهن مرا چشمه تأیید ساخت
جام مرا پر می توفیق کرد
چشم مرا سرمه تحقیق کرد
گر خرد است آیه توحید اوست
ور شرف از سده تأیید اوست
اطلس چرخ از کرمش خرقه ئیست
نه فلک از درگه او حلقه ئیست
دیده اشراق چو شد کم ضیا
خاک در او کنمش توتیا
فاتحه مصحف امید وبیم
نامه که آراسته چون جان بود
حمد خدا زینت عنوان بود
نسخه که دست خرد آرایدش
فاتحه از نام خدا بایدش
مشعله افروز نجوم یقین
کوکبه سوز خرد تیزبین
سرمه ده چشم عدم از وجود
نورده جبهه چرخ از سجود
رنگرز جامه نور از شعاع
آب ده گلشن جسم از طباع
رشته کش گوهر کان قدم
پرده در پردگیان عدم
چاره گر کار فروماندگان
باز پس آرنده ده راندگان
هستی سازنده افلاک کن
لوح دل از نقش غلط پاک کن
طرح کن دفتر شش مملکت
پایه نه غرفه نه منزلت
موجد هر ذره که گیرد وجود
بر در او نه فلک اندر سجود
عرصه هستی چمن باغ او
ناصیه دل رهی داغ او
داغ وی از ناصیه بیعت ستان
یاد وی از سینه جنایت ستان
حلقه او زینت گوش عقول
رحمت او بر دو جهانش شمول
کوکب ازو یافت هبوط و صعود
کامل ازو گشت عیار نقود
قالب جان را به هنر زنده کرد
حقه دانش ز در آکنده کرد
در شرف در صدف دل نهاد
دور افق بر کمر گل نهاد
سلطنت چرخ به خورشید داد
مملکت عیش به ناهید داد
کلک هنر نامزد تیر کرد
منزل کوکب دل تدویر کرد
عالم سفلی به هیولی سپرد
گنج محبت به دل ما سپرد
آب بلا داد رخ هجر را
نور ضیا داد دل فجر را
باغ قوی را رهی از گوش داد
مرغ دل و زمزمه هوش داد
جرم زمین مرکز افلاک کرد
مسکن ما در کره خاک کرد
مملکت جسم چو تقسیم کرد
صورت نوعی شه اقلیم کرد
ملک طبیعت به بدن چون گذاشت
روح بخاری ولی ملک داشت
کرد می جام غم از تاک دل
سرو شرف ساخت ز خاشاک دل
طفل چمن در بر بستان فکند
نطفه در در رحم کان فکند
دایه باغ ابر بهاری گرفت
آب دل از روح بخاری گرفت
ملک بدن کرد و رعیت قوا
نفس مجرد شه و دل پیشوا
گلشن جان را چمن فکر داد
بزم خیال و سخن بکر داد
داد خداوندی جان علم را
کرد ولیعهد خرد حلم را
عاقله راکش به امانت ستود
قافله سالار مدارک نمود
مرتبه عقل ازو شد چهار
آینه بینش او بی غبار
رسته دانائی او بی کساد
عقل هیولانی ازو مستفاد
هرکه جز او کوی فنا مسکنش
سخره سیلی عدم گردنش
جمله حدوثند وهمی او قدیم
جمله حقیرند و همی او عظیم
سوره ایجاد به قران او
مصحف رحمت به دبستان او
جوهر ازو گشته بری از تضاد
عنصر ازو قابل کون و فساد
ساخته طوقی زفلک منتش
گردن اکوان شده در بیعتش
دل وطن شاهد توحید کرد
مزرعه دانه تأیید کرد
آب ادب روی حیارا سپرد
شاخ شرف باغ وفا را سپرد
گنج خرد راست همی او طلسم
آدم ازو صاحب روح و جسم
کنه وی آئینه عرفان ندید
روئیت او دیده امکان ندید
چشم خرد گفت که من دیدمش
گوش ادب نیک بتابید مش
جان مرا مزرع توحید ساخت
ذهن مرا چشمه تأیید ساخت
جام مرا پر می توفیق کرد
چشم مرا سرمه تحقیق کرد
گر خرد است آیه توحید اوست
ور شرف از سده تأیید اوست
اطلس چرخ از کرمش خرقه ئیست
نه فلک از درگه او حلقه ئیست
دیده اشراق چو شد کم ضیا
خاک در او کنمش توتیا
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۷ - منقبت علی (ع)
نفس نبی باب مدینه ی علوم
در کف او آهن مریخ موم
سید ابرار و شه اتقیا
سرور و سرخیل همه اصفیا
خازن سبحانی تنزیل وحی
عالم ربانی تأویل وحی
داغ کش نافه او مشگ ناب
جزیه ده سایه او آفتاب
فذلکه عالم و باب وجود
سوره توحید و کتاب وجود
حامل دین غیبته علم خدا
عقل دهم کرده بر او اقتدا
خاک درش تاج سر سروران
آب کفش کوثر دین پروران
راست به بازوش همی پشت دین
لاغر ازو پهلوی کفر اینچنین
اوست که در ظلمت سمت جهات
کعبه نور است و سفینه ی نجات
کفر بر آویخته دینش ز دار
بر در او شرک همی سنگسار
گردن او گوش نه در بیعت است
عروه کفر وعلم شقوت است
جبهه او گوش نه خاک ره است
تیه ضلالیست که در لهله است
نسل نبی زایچه صلب اوست
خیل سعادت همه در طلب اوست
تا که شده کنیت او بوتراب
نه فلک از جوی زمین خورده آب
صورت اشراق چو از خاک اوست
در ره معنی سگ چالاک اوست
در کف او آهن مریخ موم
سید ابرار و شه اتقیا
سرور و سرخیل همه اصفیا
خازن سبحانی تنزیل وحی
عالم ربانی تأویل وحی
داغ کش نافه او مشگ ناب
جزیه ده سایه او آفتاب
فذلکه عالم و باب وجود
سوره توحید و کتاب وجود
حامل دین غیبته علم خدا
عقل دهم کرده بر او اقتدا
خاک درش تاج سر سروران
آب کفش کوثر دین پروران
راست به بازوش همی پشت دین
لاغر ازو پهلوی کفر اینچنین
اوست که در ظلمت سمت جهات
کعبه نور است و سفینه ی نجات
کفر بر آویخته دینش ز دار
بر در او شرک همی سنگسار
گردن او گوش نه در بیعت است
عروه کفر وعلم شقوت است
جبهه او گوش نه خاک ره است
تیه ضلالیست که در لهله است
نسل نبی زایچه صلب اوست
خیل سعادت همه در طلب اوست
تا که شده کنیت او بوتراب
نه فلک از جوی زمین خورده آب
صورت اشراق چو از خاک اوست
در ره معنی سگ چالاک اوست
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۸ - ایضاً در منقبت
ای پدر عترت و زوج بتول
حلقه کش علم تو گوش عقول
ای ید و بیضای کفت ابرجود
ذات تو سرمایه نظم وجود
ای تو در خطه اقلیم دین
مسجد اقصای جهان یقین
ای بتو مرجوع حساب وجود
وی بتو مختوم کتاب وجود
عقل تو مفطوم زهر شک و ریب
ذات تو معصوم زهر شین و عیب
صورت عقل آیت تنویر تو
عالم معنی همه تفسیر تو
باطل از اعجاز تو افسون کفر
ریخته با خنجر تو خون کفر
آدم از اقبال تو موجود شد
چون تو خلف داشت که مسجود شد
با نبی از مرتبه توأم توئی
میر لوا صاحب توسم توئی
راه حق و هادی هر گمرهی
ما ظلماتیم تو نور اللهی
صورت میزان الهی توئی
معنی قران الهی توئی
مصحف هستی زتو تفسیر یافت
دعوی ملت ز تو تحریر یافت
نایب حقی تو و سلطان دین
نباء عظیمی و امام مبین
بحر و سحاب امت دست تواند
خاک در ملت دست تواند
داده به درگاه تو افلاک باج
دست تو از ابر گرفته خراج
نعت جلال تو برون از حساب
اسم تو من عنده علم الکتاب
خاتم دین نقش نگینش توئی
پیر خرد نور جبینش توئی
رای تو بانور ز یک دودمان
دست تو و بحر همی توامان
جهل ز تو شخص روانش مریض
نقطه ز فیض تو طویل و عریض
خواب سخا دست تو تعبیر کرد
آیت دین علم تو تفسیر کرد
طاق خلافت ز تو پر نور شد
بیت هدایت زتو معمور شد
شاخ یقین میوه تر از تو یافت
کوکب دین پر تو خور از تو یافت
آنکه گذشت از تو و غیری گزید
نور بداد ابله و ظلمت خرید
و آنکه به شب بردگری دیده دوخت
خاک سیه بستد و گوهر فروخت
از تو منور حرم اهل بیت
یافته مصباح نبی از تو زیت
هر که به کعبه هدی اندر رسید
از تو و سبطین پیمبر رسید
هرکه ره سر مع الله یافت
نور شما بدرقه راه یافت
مر صد اشراق رصد بند تو
دین تو و یازده فرزند تو
حلقه کش علم تو گوش عقول
ای ید و بیضای کفت ابرجود
ذات تو سرمایه نظم وجود
ای تو در خطه اقلیم دین
مسجد اقصای جهان یقین
ای بتو مرجوع حساب وجود
وی بتو مختوم کتاب وجود
عقل تو مفطوم زهر شک و ریب
ذات تو معصوم زهر شین و عیب
صورت عقل آیت تنویر تو
عالم معنی همه تفسیر تو
باطل از اعجاز تو افسون کفر
ریخته با خنجر تو خون کفر
آدم از اقبال تو موجود شد
چون تو خلف داشت که مسجود شد
با نبی از مرتبه توأم توئی
میر لوا صاحب توسم توئی
راه حق و هادی هر گمرهی
ما ظلماتیم تو نور اللهی
صورت میزان الهی توئی
معنی قران الهی توئی
مصحف هستی زتو تفسیر یافت
دعوی ملت ز تو تحریر یافت
نایب حقی تو و سلطان دین
نباء عظیمی و امام مبین
بحر و سحاب امت دست تواند
خاک در ملت دست تواند
داده به درگاه تو افلاک باج
دست تو از ابر گرفته خراج
نعت جلال تو برون از حساب
اسم تو من عنده علم الکتاب
خاتم دین نقش نگینش توئی
پیر خرد نور جبینش توئی
رای تو بانور ز یک دودمان
دست تو و بحر همی توامان
جهل ز تو شخص روانش مریض
نقطه ز فیض تو طویل و عریض
خواب سخا دست تو تعبیر کرد
آیت دین علم تو تفسیر کرد
طاق خلافت ز تو پر نور شد
بیت هدایت زتو معمور شد
شاخ یقین میوه تر از تو یافت
کوکب دین پر تو خور از تو یافت
آنکه گذشت از تو و غیری گزید
نور بداد ابله و ظلمت خرید
و آنکه به شب بردگری دیده دوخت
خاک سیه بستد و گوهر فروخت
از تو منور حرم اهل بیت
یافته مصباح نبی از تو زیت
هر که به کعبه هدی اندر رسید
از تو و سبطین پیمبر رسید
هرکه ره سر مع الله یافت
نور شما بدرقه راه یافت
مر صد اشراق رصد بند تو
دین تو و یازده فرزند تو
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۹ - منقبت ائمه اطهار
ای گهر غیب ز کان شما
وی حرم قدس مکان شما
قدس جهان وادی طور شماست
مصحف کل سوره نور شماست
ای ز ازل نور شما مقتدا
وین دو جهان را بشما اقتدا
حلقه کش علم شما گوش عقل
واله و شیدای شما هوش عقل
شمس و قمر نور یقین شما
سطح فلک روی زمین شما
آب شما روغن قندیل عقل
باز شما شهپر جبریل عقل
خاک شما خاک سر طور شرع
مقتبس از نار شما نور شرع
دور فلک حلقه بگوش شماست
پیر خرد نکته نیوش شماست
دولتتان منطقه چرخ دین
رایتتان اختر برج یقین
طینتتان گوهر شرع رسول
اصل همه عالم و فرع رسول
مهر شما داروی جان همه
یاد شما حرز زبان همه
قائمتان خسرو هر دو جهان
حجت حق مهدی آخر زمان
سرمه کش اشراق از آن خاک پای
تا کنمش جان و دل وتن فدای
وی حرم قدس مکان شما
قدس جهان وادی طور شماست
مصحف کل سوره نور شماست
ای ز ازل نور شما مقتدا
وین دو جهان را بشما اقتدا
حلقه کش علم شما گوش عقل
واله و شیدای شما هوش عقل
شمس و قمر نور یقین شما
سطح فلک روی زمین شما
آب شما روغن قندیل عقل
باز شما شهپر جبریل عقل
خاک شما خاک سر طور شرع
مقتبس از نار شما نور شرع
دور فلک حلقه بگوش شماست
پیر خرد نکته نیوش شماست
دولتتان منطقه چرخ دین
رایتتان اختر برج یقین
طینتتان گوهر شرع رسول
اصل همه عالم و فرع رسول
مهر شما داروی جان همه
یاد شما حرز زبان همه
قائمتان خسرو هر دو جهان
حجت حق مهدی آخر زمان
سرمه کش اشراق از آن خاک پای
تا کنمش جان و دل وتن فدای
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۱۰ - منقبت امام زمان
ای علمت کنیت نام نبی
خورده لبت آب زجام نبی
مهدی دین هادی عالم توئی
روشنی دیده آدم توئی
حافظ شرعی وامام امم
طاعت تو فرض همی بر ذمم
جان توئی و هردو جهانت تن است
مهر و مه از نور رخت روشن است
آهن مریخ شده موم تو
عیسی عقل آمده ماموم تو
چرخ که این اوج فروشی کند
بر در تو حلقه بگوشی کند
عقل که لافش ز سروشی بود
پیش تو در نکته نیوشی بود
ای ملک و ملتت از خون دین
خاک جهان کرده زمانه عجین
فتنه بر اقطار جهان تاخته ست
تیغ حوادث ز نیام آخته ست
بهر چه یک لحظه بخون ستم
گل نکنی خاک وجود و عدم
ای پدرت رهبر افلاکیان
سایه فکن بر سر این خاکیان
شخص تو چون روح و جهان چون بدن
در بدنش طرح تصرف فکن
ما همه مقهور و توئی قهرمان
خون دل ودین ز جهان واستان
ظلم ز عدل تو سقیم المزاج
خود ز چه عدل تو ندارد رواج
عالم دین را بجهان شگفت
ظلمت طوفان حوادث گرفت
شرع تو کشتی ست بیا نوح باش
ما همگی تن تو بیا روح باش
اسب تو بر آخور عطلت چراست
خود و رکاب مه و مهرت کجاست
زین فلک چونت ابر باره نیست
اشهب روز ادهم شب بهر کیست
یار نشد دل تو بیا یار شو
گردن غم بشکن و دلدار شو
درد تو جان داروی جانهای ماست
خاک درت آب روان های ماست
دیده به دیدار بیا باز کن
پرده آهنگ دگر ساز کن
کن فکن خلوت اسرار باش
ما همه مستیم تو هشیار باش
تا که در افلاک بود نحس و سعد
یا دی و امروز بود قبل و بعد
سعد فلک باد به فرمان تو
عیش جهان باد به دوران تو
عیش گر آبستن کامت شود
یاچومی فتح به جامت شود
باد میسر ز تو تا صور عشق
کار سقنفور ز کافور عشق
روغن اشراق از آب تو باد
در قدمت همچو رکاب تو باد
خورده لبت آب زجام نبی
مهدی دین هادی عالم توئی
روشنی دیده آدم توئی
حافظ شرعی وامام امم
طاعت تو فرض همی بر ذمم
جان توئی و هردو جهانت تن است
مهر و مه از نور رخت روشن است
آهن مریخ شده موم تو
عیسی عقل آمده ماموم تو
چرخ که این اوج فروشی کند
بر در تو حلقه بگوشی کند
عقل که لافش ز سروشی بود
پیش تو در نکته نیوشی بود
ای ملک و ملتت از خون دین
خاک جهان کرده زمانه عجین
فتنه بر اقطار جهان تاخته ست
تیغ حوادث ز نیام آخته ست
بهر چه یک لحظه بخون ستم
گل نکنی خاک وجود و عدم
ای پدرت رهبر افلاکیان
سایه فکن بر سر این خاکیان
شخص تو چون روح و جهان چون بدن
در بدنش طرح تصرف فکن
ما همه مقهور و توئی قهرمان
خون دل ودین ز جهان واستان
ظلم ز عدل تو سقیم المزاج
خود ز چه عدل تو ندارد رواج
عالم دین را بجهان شگفت
ظلمت طوفان حوادث گرفت
شرع تو کشتی ست بیا نوح باش
ما همگی تن تو بیا روح باش
اسب تو بر آخور عطلت چراست
خود و رکاب مه و مهرت کجاست
زین فلک چونت ابر باره نیست
اشهب روز ادهم شب بهر کیست
یار نشد دل تو بیا یار شو
گردن غم بشکن و دلدار شو
درد تو جان داروی جانهای ماست
خاک درت آب روان های ماست
دیده به دیدار بیا باز کن
پرده آهنگ دگر ساز کن
کن فکن خلوت اسرار باش
ما همه مستیم تو هشیار باش
تا که در افلاک بود نحس و سعد
یا دی و امروز بود قبل و بعد
سعد فلک باد به فرمان تو
عیش جهان باد به دوران تو
عیش گر آبستن کامت شود
یاچومی فتح به جامت شود
باد میسر ز تو تا صور عشق
کار سقنفور ز کافور عشق
روغن اشراق از آب تو باد
در قدمت همچو رکاب تو باد
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۱ - در نعت خاتم النبیین(ص)
یا عارج المعارج یا سید الرسل
یا هادی الخلایق یا موضح السبل
لولا سراج دینک فی عیهب الظلم
ظلت عقول قاطبه الخلق فی الضلل
من ضوئک استضاء سقراط فی الغیوب
من نورک استنار فلاطون فی المثل
یا زائر الجنان علی سده الرسول
اذانت من شفاهک قبلتها فقل
رمنا نری المدینه مشیا علی العیون
شوقا الی جنابک من ابعد السبل
یا حبیبا عنه قلبی فی الشتغال
لاتسل قد ضاق للصبر المجال
کیف تدری انت رقدان الدلال
ان اشفاری بعینی کالنصال
یا ریاض الوصل یا حی الحبیب
یا رعیدالعیش منکن القریب
من بسجن الهجر مع قلب کئیب
ماله والرکض فی قدس الوصال
هجر کم هامنه لی قلب مریض
وصلکم من این لی هذاالرمیض
ان عندالخلق حالی مستفیض
لا تلومونی فانی فی نکال
ان نارالهجر خلان الوداد
اخرقتنی حیث لم یبق الرماد
هجر کم یا ماله من امتداد
مهجتی یا مالهامن احتمال
للهوی عین بقلبی طافیه
نار عشق کالریاح السافیه
یا رقودا فوق مهد العافیه
هل یری دو محنه منکم ینال
تنبت النیران بعد تربتی
فی الهوی هذا حبیبی دربتی
ما یطیق السمع منکم کربتی
اصدقائی اترکوا اعنی المقال
یا هادی الخلایق یا موضح السبل
لولا سراج دینک فی عیهب الظلم
ظلت عقول قاطبه الخلق فی الضلل
من ضوئک استضاء سقراط فی الغیوب
من نورک استنار فلاطون فی المثل
یا زائر الجنان علی سده الرسول
اذانت من شفاهک قبلتها فقل
رمنا نری المدینه مشیا علی العیون
شوقا الی جنابک من ابعد السبل
یا حبیبا عنه قلبی فی الشتغال
لاتسل قد ضاق للصبر المجال
کیف تدری انت رقدان الدلال
ان اشفاری بعینی کالنصال
یا ریاض الوصل یا حی الحبیب
یا رعیدالعیش منکن القریب
من بسجن الهجر مع قلب کئیب
ماله والرکض فی قدس الوصال
هجر کم هامنه لی قلب مریض
وصلکم من این لی هذاالرمیض
ان عندالخلق حالی مستفیض
لا تلومونی فانی فی نکال
ان نارالهجر خلان الوداد
اخرقتنی حیث لم یبق الرماد
هجر کم یا ماله من امتداد
مهجتی یا مالهامن احتمال
للهوی عین بقلبی طافیه
نار عشق کالریاح السافیه
یا رقودا فوق مهد العافیه
هل یری دو محنه منکم ینال
تنبت النیران بعد تربتی
فی الهوی هذا حبیبی دربتی
ما یطیق السمع منکم کربتی
اصدقائی اترکوا اعنی المقال
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۳ - وله ایضا
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۴ - : یا ازلی الدوام یا ابدی البقاء
یا ازلی الدوام یا ابدی البقاء
یا احدی الوجود یا صمدی البهاء
حبس عنی السرور احصر عنی البحور
طال علی المضیق ضاق علی الفضاء
اَنتَ طَبیبُ القُلوب انتَ حَبیبُ العُقول
اَنتَ مُغیث اللهیف انت سَمیعُ الدعاء
انت فلقت العدم انت برئت النسم
انت وضعت الصعید انت رفعت السماء
ان فناء الجواد مزدلف العافیه
وان طوارالکریم مشعروفدالرجاء
یا احدی الوجود یا صمدی البهاء
حبس عنی السرور احصر عنی البحور
طال علی المضیق ضاق علی الفضاء
اَنتَ طَبیبُ القُلوب انتَ حَبیبُ العُقول
اَنتَ مُغیث اللهیف انت سَمیعُ الدعاء
انت فلقت العدم انت برئت النسم
انت وضعت الصعید انت رفعت السماء
ان فناء الجواد مزدلف العافیه
وان طوارالکریم مشعروفدالرجاء
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۵ - در منقبت علی(ع)