عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲
مر او را در جهان بس عاشقانند
که بر وی هر زمان جانها فشانند
مر او را عاشقان بسیار باشند
سراسر واقف اسرار باشند
همه در عشق او باشند مجنون
بکلن رفتهاند از خویش بیرون
همه در عشق او باشند فرهاد
که دادند خرمن هستی خود باد
همه در عشق او اندر تک و دو
دو عالم نزد ایشانست یک جو
همیشه با خدا همراز باشند
ز هرچه غیر او بیزار باشند
نمیخواهند چیزی جز لقایش
ز خود فانی و باقی در بقایش
سراسر از شراب عشق سرمست
همه در عشق او جان داده از دست
همه را در دل و جان حب حیدر
روند در آتش سوزان چو بوذر
همه در عشق او باشند سلمان
همه را در دل و جان نور ایشان
تو گرخواهی که دانی عاشقان را
طریق رفتن آن سالکان را
به راه حیدر صفدر روان شو
توهم در راه آن چون عاشقان شو
ز عشقش مظهر الله یابی
بسوی او حقیقت راه یابی
ز عشق او شوی مانند منصور
ز عشق او شوی نور علی نور
ز عشق او شوی همچون سلیمان
دهی بر جن و انس و طیر فرمان
ز عشقش زنده جاوید باشی
بمعنی بهتر از خورشید باشی
ز عشق او شوی از خویش فانی
بمانی در بقای جاودانی
زعشقش راه یزدانی بدانی
طریق دین سلمانی بدانی
ز عشق او همه اسرار یابی
درون خویش پر انوار یابی
اگر تو عشق او درجان نداری
بمعنی دانش و ایمان نداری
نباشد عشق او گر در دل تو
زهی بیچارگی حاصل تو
تو در دل دار عشق او چو عطار
که تا باشی بمعنی واقف یار
تو در دل عشق چون منصور میدار
که تا گوئی اناالحق بر سر دار
ز عشق او همه اسرار دیدم
مر او را در دل عطار دیدم
تو در دل دار عشق او چو سلیمان
که تا یابی حقیقت اصل ایمان
رموز عشق او بر دستم از دست
ز عشق او شدم شیدا و سرمست
مرا عشقش ز بود خود برون کرد
به کوی وحدتم او رهنمون کرد
ز عشقش زنده جاوید گشتم
حقیقت بهتر از خورشید گشتم
بجز عشقش دگر چیزی ندارم
بگفتم با تو اسرار نهانم
دگر پرسی طریق فقر درویش
که دارم من دلی از درد او ریش
که بر وی هر زمان جانها فشانند
مر او را عاشقان بسیار باشند
سراسر واقف اسرار باشند
همه در عشق او باشند مجنون
بکلن رفتهاند از خویش بیرون
همه در عشق او باشند فرهاد
که دادند خرمن هستی خود باد
همه در عشق او اندر تک و دو
دو عالم نزد ایشانست یک جو
همیشه با خدا همراز باشند
ز هرچه غیر او بیزار باشند
نمیخواهند چیزی جز لقایش
ز خود فانی و باقی در بقایش
سراسر از شراب عشق سرمست
همه در عشق او جان داده از دست
همه را در دل و جان حب حیدر
روند در آتش سوزان چو بوذر
همه در عشق او باشند سلمان
همه را در دل و جان نور ایشان
تو گرخواهی که دانی عاشقان را
طریق رفتن آن سالکان را
به راه حیدر صفدر روان شو
توهم در راه آن چون عاشقان شو
ز عشقش مظهر الله یابی
بسوی او حقیقت راه یابی
ز عشق او شوی مانند منصور
ز عشق او شوی نور علی نور
ز عشق او شوی همچون سلیمان
دهی بر جن و انس و طیر فرمان
ز عشقش زنده جاوید باشی
بمعنی بهتر از خورشید باشی
ز عشق او شوی از خویش فانی
بمانی در بقای جاودانی
زعشقش راه یزدانی بدانی
طریق دین سلمانی بدانی
ز عشق او همه اسرار یابی
درون خویش پر انوار یابی
اگر تو عشق او درجان نداری
بمعنی دانش و ایمان نداری
نباشد عشق او گر در دل تو
زهی بیچارگی حاصل تو
تو در دل دار عشق او چو عطار
که تا باشی بمعنی واقف یار
تو در دل عشق چون منصور میدار
که تا گوئی اناالحق بر سر دار
ز عشق او همه اسرار دیدم
مر او را در دل عطار دیدم
تو در دل دار عشق او چو سلیمان
که تا یابی حقیقت اصل ایمان
رموز عشق او بر دستم از دست
ز عشق او شدم شیدا و سرمست
مرا عشقش ز بود خود برون کرد
به کوی وحدتم او رهنمون کرد
ز عشقش زنده جاوید گشتم
حقیقت بهتر از خورشید گشتم
بجز عشقش دگر چیزی ندارم
بگفتم با تو اسرار نهانم
دگر پرسی طریق فقر درویش
که دارم من دلی از درد او ریش
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۴
چه شد منصور مأمور شریعت
بمعنی دید اسرار حقیقت
مرید جعفر صادق به جان بود
ثنای حضرتش ورد زبان بود
سجود درگه آن شاه کردی
سر خود خاک آن درگاه کردی
ز جعفر دید انوار معانی
بر او شد کشف اسرار نهانی
ز سر وحدت حق گشت آگاه
وجود خویشتن برداشت از راه
به کلی گشت فانی در ره حق
زبانش گشت گویا در اناالحق
حقیقت گشت روئیده ز دریا
چرا افتاد از دریا بدنیا
شناسا شد بنور خویش آنگاه
بسوی بحر وحدت یافت او راه
بدریا باز رفت و همچو او شد
باول بود در آخر هم او شد
در این معنی اناالحق گفت منصور
و یا در جان عطار است مستور
اناالحق گفت او و من نه گفتم
ولی او آشکارا من نهفتم
اگر با جان نباشد یار ملحق
کرا قوت که گوید او اناالحق
چنان دارم ز دانایان روایت
بگویم با تو اکنون این حکایت
که میپرسید از منصور یاری
بیا با من بگو این قصه باری
تو ای مست می انوار یزدان
چرا اسرار حق گفتی به خلقان
همیشه از کسان این سر نهفتی
بآخر آشکارا بازگفتی
بیا با من بگو رمزی از این راز
ز روی این سخن ده پردهٔ باز
جوابش داد و گفت ای یار جانی
ز من بشنو بیان این معانی
از آن گفتم رموز این حقایق
که تا خود را بدانند این خلایق
باسرار معانی راه جویند
طریق راه یزدانی بپویند
بیا ای سالک این اسرار بشنو
پی اسرار کان خویش میرو
زمانی در گریبان سر فرو بر
ازین گلهای معنی هم تو بو بر
تفکر کن که آخر از کجائی
درین نیلی قفس بهر چرائی
تو از این عالم فانی بپرداز
بسوی آشیان خویش رو باز
نوای ارجعی را گر شنیدی
چرا در خانهٔ گل آرمیدی
ازین محنت سرای تن گذر کن
بسوی عالم وحدت سفر کن
یقین میدان که تو از بهر اوئی
بسان قطرهٔ اندر سبوئی
بمانده در سبوی قالب تن
بدست خود سبو را بر زمین زن
سبو بشکن که تا یابی تو بهره
روی در بحر وحدت همچو قطره
تو پنداری که این دشوار باشد
حجاب تو همین پندار باشد
خیال دزد تو فکر حجابست
ز فکر تو همه کارت خرابست
خیال و هم خود از راه برگیر
بگیر اندر طریقت دامن پیر
نه هر کس پیر خوانی پیر باشد
در این ره مر ترا دستگیر باشد
بامر حق بود پیر حقیقی
طلب میدار او را گر رفیقی
چو یابی دامنش محکم نگهدار
به سستی دامنش از دست مگذار
ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار بر رویت گشاید
بگوید با تو از دین پیمبر
بگوید با تو از اسرار حیدر
بگوید با تو اقوال شریعت
بگوید با تو اسرار حقیقت
بگوید با تو راه دین کدامست
که اندر راه دین حق تمامست
ترا او سوی مظهر ره نماید
در معنی برویت او گشاید
به تعلیمش به مظهر راه یابی
بهر چیزی دل آگاه یابی
چو مظهر یافتی یا بی تو بهره
روی در بحر وحدت همچو قطره
چو مظهر یافتی از خود برون شو
بکوی وحدت حق رهنمون شو
چو مظهر یافتی مرد خدائی
بیابی در حقیقت آشنائی
چو مظهر یافتی خاموش میباش
مکن با جاهلان اسرار حق فاش
چو مظهر یافتی اینک حقیقت
بدانی هم شریعت هم طریقت
چو مظهر یافتی منصور گردی
اناالحق گو تمامی نور گردی
امام مظهر حق مرتضی دان
تو او را مظهر نور خدا دان
امیرالمؤمنین است اسم آن شاه
امیرالمؤمنین از جمله آگاه
امیرالمؤمنین راه طریقت
امیرالمؤمنین شاه حقیقت
امیرالمؤمنین است آدم و نوح
امیرالمؤمنین اندر تنم روح
امیرالمؤمنین موسی عمران
امیرالمؤمنین یعقوب کنعان
امیرالمؤمنین دانم خلیل است
امیرالمؤمنین با جبرئیل است
امیرالمؤمنین عیسی و مریم
امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین با جان منصور
امیرالمؤمنین در پرده مستور
امیرالمؤمنین میگفت اناالحق
امیرالمؤمنین سلطان مطلق
مرا از هر دو عالم اوست مقصود
درون دیدهٔ دل اوست موجود
ز عشق او کنون در جوش باشم
چرا در عشق او خاموش باشم
مرا عشقش ز بود خود برون کرد
بکوی وحدت حق رهنمون کرد
نوای عشق او اکنون کنم ساز
برآرم در جنون فریاد و آواز
بگویم سر او را آشکارا
ندارم از هلاک خویش پروا
هزاران جان فدای شاه بادا
سر من خاک آن درگاه بادا
نشسته عشق او بر جان عطار
بگویم سر او را بر سر دار
تو گرخواهی که این اسرار دانی
رموز حیدر کرار دانی
بسوی کلبه عطار میرو
چو او انوار بین اسرار میرو
سخن اندر حقیقت گفت عطار
بمعنی این سخن را یاد میدار
دگر پرسی ز قاضی و زمفتی
جواب این سخن بشنو که گفتی
بمعنی دید اسرار حقیقت
مرید جعفر صادق به جان بود
ثنای حضرتش ورد زبان بود
سجود درگه آن شاه کردی
سر خود خاک آن درگاه کردی
ز جعفر دید انوار معانی
بر او شد کشف اسرار نهانی
ز سر وحدت حق گشت آگاه
وجود خویشتن برداشت از راه
به کلی گشت فانی در ره حق
زبانش گشت گویا در اناالحق
حقیقت گشت روئیده ز دریا
چرا افتاد از دریا بدنیا
شناسا شد بنور خویش آنگاه
بسوی بحر وحدت یافت او راه
بدریا باز رفت و همچو او شد
باول بود در آخر هم او شد
در این معنی اناالحق گفت منصور
و یا در جان عطار است مستور
اناالحق گفت او و من نه گفتم
ولی او آشکارا من نهفتم
اگر با جان نباشد یار ملحق
کرا قوت که گوید او اناالحق
چنان دارم ز دانایان روایت
بگویم با تو اکنون این حکایت
که میپرسید از منصور یاری
بیا با من بگو این قصه باری
تو ای مست می انوار یزدان
چرا اسرار حق گفتی به خلقان
همیشه از کسان این سر نهفتی
بآخر آشکارا بازگفتی
بیا با من بگو رمزی از این راز
ز روی این سخن ده پردهٔ باز
جوابش داد و گفت ای یار جانی
ز من بشنو بیان این معانی
از آن گفتم رموز این حقایق
که تا خود را بدانند این خلایق
باسرار معانی راه جویند
طریق راه یزدانی بپویند
بیا ای سالک این اسرار بشنو
پی اسرار کان خویش میرو
زمانی در گریبان سر فرو بر
ازین گلهای معنی هم تو بو بر
تفکر کن که آخر از کجائی
درین نیلی قفس بهر چرائی
تو از این عالم فانی بپرداز
بسوی آشیان خویش رو باز
نوای ارجعی را گر شنیدی
چرا در خانهٔ گل آرمیدی
ازین محنت سرای تن گذر کن
بسوی عالم وحدت سفر کن
یقین میدان که تو از بهر اوئی
بسان قطرهٔ اندر سبوئی
بمانده در سبوی قالب تن
بدست خود سبو را بر زمین زن
سبو بشکن که تا یابی تو بهره
روی در بحر وحدت همچو قطره
تو پنداری که این دشوار باشد
حجاب تو همین پندار باشد
خیال دزد تو فکر حجابست
ز فکر تو همه کارت خرابست
خیال و هم خود از راه برگیر
بگیر اندر طریقت دامن پیر
نه هر کس پیر خوانی پیر باشد
در این ره مر ترا دستگیر باشد
بامر حق بود پیر حقیقی
طلب میدار او را گر رفیقی
چو یابی دامنش محکم نگهدار
به سستی دامنش از دست مگذار
ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار بر رویت گشاید
بگوید با تو از دین پیمبر
بگوید با تو از اسرار حیدر
بگوید با تو اقوال شریعت
بگوید با تو اسرار حقیقت
بگوید با تو راه دین کدامست
که اندر راه دین حق تمامست
ترا او سوی مظهر ره نماید
در معنی برویت او گشاید
به تعلیمش به مظهر راه یابی
بهر چیزی دل آگاه یابی
چو مظهر یافتی یا بی تو بهره
روی در بحر وحدت همچو قطره
چو مظهر یافتی از خود برون شو
بکوی وحدت حق رهنمون شو
چو مظهر یافتی مرد خدائی
بیابی در حقیقت آشنائی
چو مظهر یافتی خاموش میباش
مکن با جاهلان اسرار حق فاش
چو مظهر یافتی اینک حقیقت
بدانی هم شریعت هم طریقت
چو مظهر یافتی منصور گردی
اناالحق گو تمامی نور گردی
امام مظهر حق مرتضی دان
تو او را مظهر نور خدا دان
امیرالمؤمنین است اسم آن شاه
امیرالمؤمنین از جمله آگاه
امیرالمؤمنین راه طریقت
امیرالمؤمنین شاه حقیقت
امیرالمؤمنین است آدم و نوح
امیرالمؤمنین اندر تنم روح
امیرالمؤمنین موسی عمران
امیرالمؤمنین یعقوب کنعان
امیرالمؤمنین دانم خلیل است
امیرالمؤمنین با جبرئیل است
امیرالمؤمنین عیسی و مریم
امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین با جان منصور
امیرالمؤمنین در پرده مستور
امیرالمؤمنین میگفت اناالحق
امیرالمؤمنین سلطان مطلق
مرا از هر دو عالم اوست مقصود
درون دیدهٔ دل اوست موجود
ز عشق او کنون در جوش باشم
چرا در عشق او خاموش باشم
مرا عشقش ز بود خود برون کرد
بکوی وحدت حق رهنمون کرد
نوای عشق او اکنون کنم ساز
برآرم در جنون فریاد و آواز
بگویم سر او را آشکارا
ندارم از هلاک خویش پروا
هزاران جان فدای شاه بادا
سر من خاک آن درگاه بادا
نشسته عشق او بر جان عطار
بگویم سر او را بر سر دار
تو گرخواهی که این اسرار دانی
رموز حیدر کرار دانی
بسوی کلبه عطار میرو
چو او انوار بین اسرار میرو
سخن اندر حقیقت گفت عطار
بمعنی این سخن را یاد میدار
دگر پرسی ز قاضی و زمفتی
جواب این سخن بشنو که گفتی
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۸
بگویم با تو سری ای سخندان
ازین عالم کجا خواهد شدن آن
دگر گویم فنای او کدام است
چو فانی شد بقای او کدام است
چو انسان رفت پاک از ملک عالم
مر او را گشت سلطانی مسلم
بقای خود مقرر در فنا دید
صفای باطن خود در صفا دید
چه بینم هست انسان مرد کامل
که شد در بحر الاالله واصل
شناس انسان کامل مصطفی را
بدانی مظهر نور خدا را
برو ختم است اسرار معانی
بدو باشد بقای جاودانی
تو حیدر را شناس انوار یزدان
که باشد گاه پیدا گاه پنهان
تو او را مظهر انوار حق دان
تو او را گوهر آدم را صدف دان
در این دریا جواهر بیشمار است
ولی انسان ز جوهر های یار است
در این اسرار چون گشتی تومحرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بگویم میرود قطره به دریا
تو بشنو این سخن ای مرد دانا
برو بشناس خود را ای برادر
که تا باشی به نور حق منور
نگه میکن تو آخر از کجائی
در این نیلی قفس بهر چرائی
بدان گر داری از اسرار بهره
که از بحر وجود اوست قطره
چه دانستی تو ای انسان کامل
شوی در بحر الا الله و اصل
کسی کو خویش را این دم بدانست
خدای خویشتن را هم بدانست
باول چونکه ظاهر گشت انوار
برون آمد ز پرده سر انوار
همه خلق جهان در سایهٔ او
زمین و آسمان پیرایهٔ او
اگر ظاهر نمیشد او بعالم
نبودی سایهٔ او در جهان کم
اگر غایب شدی یک دم ز دنیا
نبودی سایهٔ پیرایه بر ما
حدیث لو خلق را معنی این است
طریق راستی در دین همین است
چه دانستی برو با خویش میناز
مگو با ناکسان زینهار این راز
ز بحرش خویش را گم کن چو قطره
که تا یابی ز اصل خویشتن بهره
به آخر وصل انسان با خدا شد
چو قطره سوی بحرش آشنا شد
زمن پرسی طریق اولیا را
طریق صدر دارانبیا را
ازین عالم کجا خواهد شدن آن
دگر گویم فنای او کدام است
چو فانی شد بقای او کدام است
چو انسان رفت پاک از ملک عالم
مر او را گشت سلطانی مسلم
بقای خود مقرر در فنا دید
صفای باطن خود در صفا دید
چه بینم هست انسان مرد کامل
که شد در بحر الاالله واصل
شناس انسان کامل مصطفی را
بدانی مظهر نور خدا را
برو ختم است اسرار معانی
بدو باشد بقای جاودانی
تو حیدر را شناس انوار یزدان
که باشد گاه پیدا گاه پنهان
تو او را مظهر انوار حق دان
تو او را گوهر آدم را صدف دان
در این دریا جواهر بیشمار است
ولی انسان ز جوهر های یار است
در این اسرار چون گشتی تومحرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بگویم میرود قطره به دریا
تو بشنو این سخن ای مرد دانا
برو بشناس خود را ای برادر
که تا باشی به نور حق منور
نگه میکن تو آخر از کجائی
در این نیلی قفس بهر چرائی
بدان گر داری از اسرار بهره
که از بحر وجود اوست قطره
چه دانستی تو ای انسان کامل
شوی در بحر الا الله و اصل
کسی کو خویش را این دم بدانست
خدای خویشتن را هم بدانست
باول چونکه ظاهر گشت انوار
برون آمد ز پرده سر انوار
همه خلق جهان در سایهٔ او
زمین و آسمان پیرایهٔ او
اگر ظاهر نمیشد او بعالم
نبودی سایهٔ او در جهان کم
اگر غایب شدی یک دم ز دنیا
نبودی سایهٔ پیرایه بر ما
حدیث لو خلق را معنی این است
طریق راستی در دین همین است
چه دانستی برو با خویش میناز
مگو با ناکسان زینهار این راز
ز بحرش خویش را گم کن چو قطره
که تا یابی ز اصل خویشتن بهره
به آخر وصل انسان با خدا شد
چو قطره سوی بحرش آشنا شد
زمن پرسی طریق اولیا را
طریق صدر دارانبیا را
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۳
علوم دین بگویم با تو ای یار
تو این اسرار از من گوش میدار
علوم باطنی را گوش میدار
علوم ظاهری فرموش میدار
ز علم باطنی ای یار انور
چنین گفتند دانایان رهبر
که علم دین بود دانستن راه
شود در راه دین از خویش آگاه
شناسی خویشتن را گر کجائی
درین محنت سرا بهر چرائی
باول از کجا داری تو آغاز
بآخر هم کجا خواهی شدن باز
امام خویشتن را هم بدانی
طلب داری حیات جاودانی
ولیکن کس بخود این ره نداند
که پیر رهبر این ره بداند
طلب کن پیر رهبر اندرین راه
که گرداند ترا از کار آگاه
ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار برویت گشاید
از آن در علم دین آگاه گردی
تو واقف از کلام الله گردی
تو او را گر شناسی علم دانی
علوم اول وآخر بخوانی
تو او را گر شناسی محو مانی
بغیر او دگر چیزی ندانی
تو او را گر شناسی جان بیابی
طریق بوذر و سلمان بیابی
همین است علم دین ای مرد دانا
که دانا در ره وحدت خدا را
بفر شاه مردان ره بری تو
شوی واقف ز سر حیدری تو
مقام علم دین در فر شاهی است
مرا در معنی این علم راهی است
بمعنایش نمایم من ترا راه
که تا گردی ز سر وحدت آگاه
مبین خود را اگر تو مرد دینی
خدا بینی اگر خود را نه بینی
تو خود را محو کن در شیر یزدان
خدا بین و خداخوان و خدا دان
درآئی در مقام خودپرستی
تو خود باشی بت و خود را پرستی
بجز حق هرچه مقصود تو باشد
همان مقصود و معبود تو باشد
تو خود را نیست میکن هست اوباش
زجام وحدت حق مست او باش
تو خود اول شناسی پس خدا را
ز بعد مصطفی خود مرتضی را
به اسرار علی گر راه یابی
ز علم مصطفی آگاه یابی
تو او را گر شناسی نور گردی
بپاکی خوبتر از هور گردی
تو او را گر شناسی مرد راهی
بیابی در دو عالم پادشاهی
باسرارش اگر باشی تو محرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بنور او ولی او را شناسی
مکن با نعمت او ناسپاسی
بهر عصری ظهوری کرد در دهر
گهی باشد به صحرا گاه در شهر
محمد نور و حیدر نور نور است
بهرجائی که خوانی در حضور است
ترا رهبر بود او ره نماید
نشان راه آن درگه نماید
ترا دانش بدان در کار آرد
ز بی راهی ترا در راه آرد
برو عطار این سر را نگهدار
میان عاشقان میگو تو اسرار
من اسراری که در دل مینهفتم
بتو ای مرد سالک بازگفتم
در معنی برویت برگشادم
کلید علم بر دست تو دادم
بگو با مرد دانا سر حق را
ز نادانان بگردان این ورق را
دگر پرسی ز من این چرخ فیروز
ز بهر چیست گردان در شب روز
تو این اسرار از من گوش میدار
علوم باطنی را گوش میدار
علوم ظاهری فرموش میدار
ز علم باطنی ای یار انور
چنین گفتند دانایان رهبر
که علم دین بود دانستن راه
شود در راه دین از خویش آگاه
شناسی خویشتن را گر کجائی
درین محنت سرا بهر چرائی
باول از کجا داری تو آغاز
بآخر هم کجا خواهی شدن باز
امام خویشتن را هم بدانی
طلب داری حیات جاودانی
ولیکن کس بخود این ره نداند
که پیر رهبر این ره بداند
طلب کن پیر رهبر اندرین راه
که گرداند ترا از کار آگاه
ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار برویت گشاید
از آن در علم دین آگاه گردی
تو واقف از کلام الله گردی
تو او را گر شناسی علم دانی
علوم اول وآخر بخوانی
تو او را گر شناسی محو مانی
بغیر او دگر چیزی ندانی
تو او را گر شناسی جان بیابی
طریق بوذر و سلمان بیابی
همین است علم دین ای مرد دانا
که دانا در ره وحدت خدا را
بفر شاه مردان ره بری تو
شوی واقف ز سر حیدری تو
مقام علم دین در فر شاهی است
مرا در معنی این علم راهی است
بمعنایش نمایم من ترا راه
که تا گردی ز سر وحدت آگاه
مبین خود را اگر تو مرد دینی
خدا بینی اگر خود را نه بینی
تو خود را محو کن در شیر یزدان
خدا بین و خداخوان و خدا دان
درآئی در مقام خودپرستی
تو خود باشی بت و خود را پرستی
بجز حق هرچه مقصود تو باشد
همان مقصود و معبود تو باشد
تو خود را نیست میکن هست اوباش
زجام وحدت حق مست او باش
تو خود اول شناسی پس خدا را
ز بعد مصطفی خود مرتضی را
به اسرار علی گر راه یابی
ز علم مصطفی آگاه یابی
تو او را گر شناسی نور گردی
بپاکی خوبتر از هور گردی
تو او را گر شناسی مرد راهی
بیابی در دو عالم پادشاهی
باسرارش اگر باشی تو محرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بنور او ولی او را شناسی
مکن با نعمت او ناسپاسی
بهر عصری ظهوری کرد در دهر
گهی باشد به صحرا گاه در شهر
محمد نور و حیدر نور نور است
بهرجائی که خوانی در حضور است
ترا رهبر بود او ره نماید
نشان راه آن درگه نماید
ترا دانش بدان در کار آرد
ز بی راهی ترا در راه آرد
برو عطار این سر را نگهدار
میان عاشقان میگو تو اسرار
من اسراری که در دل مینهفتم
بتو ای مرد سالک بازگفتم
در معنی برویت برگشادم
کلید علم بر دست تو دادم
بگو با مرد دانا سر حق را
ز نادانان بگردان این ورق را
دگر پرسی ز من این چرخ فیروز
ز بهر چیست گردان در شب روز
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۵
تو لذات جهان و حشمتش دار
حقیقت حشمت دنیا ست آزار
زر و زن هم بمعنی نیست لذت
بود اندر حقیقت رنج و محنت
تو لذات جهان لذات دین دان
ز لذات جهان مقصود این دان
حقیقت هست لذات جهان علم
سخاو رحمت و احسان و هم حلم
ترا قوت بود از علم دینی
ازو مقصود هر دو کون بینی
ز علم دین بیابی سر کونین
بیابی در دو عالم زینت و زین
ترا لذت ز علم و از عمل بوی
چه خوانی لذت علم از عمل جوی
مجو لذت ز ملک و جاه عالم
بیفشان دست همت از دو عالم
ز غیر حق شوی هم بر کرانه
نه بینی خویشتن را در میانه
ز خود یکبارگی آزاد گردی
مطیع حیدر کرار گردی
ترا لذت ز حب شاه باشد
بمعنی گر بسویش راه باشد
ز مهر مرتضی یابی تو قوت
ببارد بر تو بس باران رحمت
تو او را جو که در عالم چو جانست
رفیق اولیا در هر زمانست
شدن در راه او لذات میدان
ازو باشد طریق راه عرفان
ازو باشد همه لذات این کار
برو طالب ره مولا نگه دار
عبادت را توهم لذات میدان
ولی باید که او باشد بفرمان
عبادت را بامر مرتضی کن
بترک غفلت و روی و ریا کن
مگردان سر دمی از راه عرفان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
بغیر او اگر راهی گزینی
در آن ره خویش را درچاه بینی
ازو دنیا و عقبایت تمام است
حقیقت در دو عالم او امام است
ازو یابی بهشت و حوض کوثر
ازو گردی چه خورشید منور
که او باشد قسیم نار و جنت
رهاند مر ترا از رنج و محنت
حقیقت مرتضی را گر بدانی
کنی در هر دو عالم کامرانی
بهر چه مرتضی گوید چنان کن
عدوی وی بدوزخ جاودان کن
تو آن گفتار را لذات میدان
همیشه گفتهٔ عطار میخوان
دگر پرسی که عدل شاه چونست
که ظالم در دو عالم خود زبونست
حقیقت حشمت دنیا ست آزار
زر و زن هم بمعنی نیست لذت
بود اندر حقیقت رنج و محنت
تو لذات جهان لذات دین دان
ز لذات جهان مقصود این دان
حقیقت هست لذات جهان علم
سخاو رحمت و احسان و هم حلم
ترا قوت بود از علم دینی
ازو مقصود هر دو کون بینی
ز علم دین بیابی سر کونین
بیابی در دو عالم زینت و زین
ترا لذت ز علم و از عمل بوی
چه خوانی لذت علم از عمل جوی
مجو لذت ز ملک و جاه عالم
بیفشان دست همت از دو عالم
ز غیر حق شوی هم بر کرانه
نه بینی خویشتن را در میانه
ز خود یکبارگی آزاد گردی
مطیع حیدر کرار گردی
ترا لذت ز حب شاه باشد
بمعنی گر بسویش راه باشد
ز مهر مرتضی یابی تو قوت
ببارد بر تو بس باران رحمت
تو او را جو که در عالم چو جانست
رفیق اولیا در هر زمانست
شدن در راه او لذات میدان
ازو باشد طریق راه عرفان
ازو باشد همه لذات این کار
برو طالب ره مولا نگه دار
عبادت را توهم لذات میدان
ولی باید که او باشد بفرمان
عبادت را بامر مرتضی کن
بترک غفلت و روی و ریا کن
مگردان سر دمی از راه عرفان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
بغیر او اگر راهی گزینی
در آن ره خویش را درچاه بینی
ازو دنیا و عقبایت تمام است
حقیقت در دو عالم او امام است
ازو یابی بهشت و حوض کوثر
ازو گردی چه خورشید منور
که او باشد قسیم نار و جنت
رهاند مر ترا از رنج و محنت
حقیقت مرتضی را گر بدانی
کنی در هر دو عالم کامرانی
بهر چه مرتضی گوید چنان کن
عدوی وی بدوزخ جاودان کن
تو آن گفتار را لذات میدان
همیشه گفتهٔ عطار میخوان
دگر پرسی که عدل شاه چونست
که ظالم در دو عالم خود زبونست
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۹
مسلّم گشت او را ملک و خاتم
بفرمانش درآمد هر دو عالم
بفرمانش همه دیو و پری بود
مر او را از بهشت انگشتری بود
علی را بود بنده همچو سلمان
از آن بر هر دو عالم داشت فرمان
بفرما آن که فرمانی دهندت
ترا ملک سلیمانی دهندت
اگر فرمان بری فرمان شه بر
بسوی درگه آن شاه ره بر
اگر فرمان بری یابی تو خاتم
بفرمانت شود ملک دو عالم
اگر فرمان بری گردی سلیمان
ترا دیو و پری باشد بفرمان
اگر فرمان بری گردی همه نور
حقیقت میشوی نور علی نور
اگر فرمان بری اسرار یابی
رموز حیدر کرار یابی
بفرمان علی میباش آباد
بفرمان علی میباش دلشاد
اگر فرمان بری او را چو سلمان
شوی اندر حقیقت چون سلیمان
ز فرمان علی گر سر بتابی
بهر دو کون بیشک ره نیابی
تو فرمان بر که تا مقصود یابی
رضای حضرت معبود یابی
علی را بنده بودن اصل دین است
بنزد من سلیمانی همین است
علی را بنده شو تا راه یابی
بمعنی مظهر الله یابی
علی را بنده شو مانند سلمان
که تا فرمان دهی همچو سلیمان
بخوان نزدیک دانا این سبق را
بگردان نزد جاهل این ورق را
ز یک فرمان که آدم کرد بد دید
بلا و محنت و اندوه و غم دید
مر او را خوردن گندم زبون کرد
ز صدر جنت المأوا برون کرد
مپیچ از راه فرمان سر چو ابلیس
بفرمان باش دایم همچو ادریس
ز امرش گشت پیدا این دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی ز حال احتسابم
چرا مانع شوند اندر حسابم
بفرمانش درآمد هر دو عالم
بفرمانش همه دیو و پری بود
مر او را از بهشت انگشتری بود
علی را بود بنده همچو سلمان
از آن بر هر دو عالم داشت فرمان
بفرما آن که فرمانی دهندت
ترا ملک سلیمانی دهندت
اگر فرمان بری فرمان شه بر
بسوی درگه آن شاه ره بر
اگر فرمان بری یابی تو خاتم
بفرمانت شود ملک دو عالم
اگر فرمان بری گردی سلیمان
ترا دیو و پری باشد بفرمان
اگر فرمان بری گردی همه نور
حقیقت میشوی نور علی نور
اگر فرمان بری اسرار یابی
رموز حیدر کرار یابی
بفرمان علی میباش آباد
بفرمان علی میباش دلشاد
اگر فرمان بری او را چو سلمان
شوی اندر حقیقت چون سلیمان
ز فرمان علی گر سر بتابی
بهر دو کون بیشک ره نیابی
تو فرمان بر که تا مقصود یابی
رضای حضرت معبود یابی
علی را بنده بودن اصل دین است
بنزد من سلیمانی همین است
علی را بنده شو تا راه یابی
بمعنی مظهر الله یابی
علی را بنده شو مانند سلمان
که تا فرمان دهی همچو سلیمان
بخوان نزدیک دانا این سبق را
بگردان نزد جاهل این ورق را
ز یک فرمان که آدم کرد بد دید
بلا و محنت و اندوه و غم دید
مر او را خوردن گندم زبون کرد
ز صدر جنت المأوا برون کرد
مپیچ از راه فرمان سر چو ابلیس
بفرمان باش دایم همچو ادریس
ز امرش گشت پیدا این دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی ز حال احتسابم
چرا مانع شوند اندر حسابم
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۲
حقیقت اولیا خورشید راهند
سراسر خلق عالم را پناهند
تمام اولیا اسرار بینند
بمعنی روشنی در راه دینند
حقیقت چون کلام الله دانند
بسوی معنی او راه یابند
بمعنی رهبران راه یزدان
خدابین و خداخوان و خدادان
خدا را اولیا باشند بمعنی
تو معنی را از ایشان جوی یعنی
بمعنی چون شناسی اولیا را
بدانی امر اسرار خدا را
تمام اولیا یک نور باشند
ز چشم جاهلان مستور باشند
جهان از اولیا خالی نباشد
جهان نبود اگر والی نباشد
جهان قائم بذات اولیا دان
نیامد ز اولیا یک مثل انسان
محمد گفت کاصحابم نجومند
گهی در مکه و گاهی به رومند
یکی گر زانکه ناپیدا نماید
تعاقب دیگری آن دم برآید
بدین معنی همیشه در جهانند
ز نسل و نسبت یک خاندانند
تو گر خواهی که بینی اولیا را
بظهر ساز میکن التجا را
بمظهر بس عجایبها که بینی
رموز آسمانها و زمینی
ترا آن دم ازو باشد حیاتی
درو بینی تو نور بی صفاتی
تمام اولیا در آن کتابند
ولی این سر اکنون نه نمایند
بدور آخرین پیدا شود این
طمع دارد زتو عطار تحسین
ترا از اولیا آگاه سازد
ز راه برّیان هم باز دارد
درو از اولیا اسرار باشد
رموز حیدر کرار باشد
ولی نادان کند انکار اسرار
نیارد طاقت اظهار اسرار
بود ظالم که اسرار ولایت
کند انکار از جهل و بطالت
برو ظالم که حق بیزار از تو
دل عطار بس افگار از تو
تو دین مصطفی تغییر دادی
بدریای ضلالت در فتادی
نداری در حقیقت دیدهٔ دید
گرفتی راه بی راهی به تقلید
مرا از اولیا اسرار و معنی
تولاّ از همه گفتار و معنی
بگویم با تولاّ رمز و اسرار
دگر رمزی برندت بر سر دار
ز جعفر میشنو اسرار منصور
بدو گفتا زجاهل دار مستور
بآخر آشکارا کرد اسرار
ببردند جاهلانش بر سر دار
نداند جاهل اسرار ولی را
به غفلت میرود راه نبی را
بگویم با تو راه حق کدامست
امام هادی مطلق کدامست؟
سراسر خلق عالم را پناهند
تمام اولیا اسرار بینند
بمعنی روشنی در راه دینند
حقیقت چون کلام الله دانند
بسوی معنی او راه یابند
بمعنی رهبران راه یزدان
خدابین و خداخوان و خدادان
خدا را اولیا باشند بمعنی
تو معنی را از ایشان جوی یعنی
بمعنی چون شناسی اولیا را
بدانی امر اسرار خدا را
تمام اولیا یک نور باشند
ز چشم جاهلان مستور باشند
جهان از اولیا خالی نباشد
جهان نبود اگر والی نباشد
جهان قائم بذات اولیا دان
نیامد ز اولیا یک مثل انسان
محمد گفت کاصحابم نجومند
گهی در مکه و گاهی به رومند
یکی گر زانکه ناپیدا نماید
تعاقب دیگری آن دم برآید
بدین معنی همیشه در جهانند
ز نسل و نسبت یک خاندانند
تو گر خواهی که بینی اولیا را
بظهر ساز میکن التجا را
بمظهر بس عجایبها که بینی
رموز آسمانها و زمینی
ترا آن دم ازو باشد حیاتی
درو بینی تو نور بی صفاتی
تمام اولیا در آن کتابند
ولی این سر اکنون نه نمایند
بدور آخرین پیدا شود این
طمع دارد زتو عطار تحسین
ترا از اولیا آگاه سازد
ز راه برّیان هم باز دارد
درو از اولیا اسرار باشد
رموز حیدر کرار باشد
ولی نادان کند انکار اسرار
نیارد طاقت اظهار اسرار
بود ظالم که اسرار ولایت
کند انکار از جهل و بطالت
برو ظالم که حق بیزار از تو
دل عطار بس افگار از تو
تو دین مصطفی تغییر دادی
بدریای ضلالت در فتادی
نداری در حقیقت دیدهٔ دید
گرفتی راه بی راهی به تقلید
مرا از اولیا اسرار و معنی
تولاّ از همه گفتار و معنی
بگویم با تولاّ رمز و اسرار
دگر رمزی برندت بر سر دار
ز جعفر میشنو اسرار منصور
بدو گفتا زجاهل دار مستور
بآخر آشکارا کرد اسرار
ببردند جاهلانش بر سر دار
نداند جاهل اسرار ولی را
به غفلت میرود راه نبی را
بگویم با تو راه حق کدامست
امام هادی مطلق کدامست؟
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۶
بگویم بهر تو ای مرد دانا
کنم با تو بیان این معما
بمعنی زندگی دنیا محال است
که این عالم همه خواب و خیال است
حقیقت زندگانی هست ایمان
تو ایمان را کمال زندگانی دان
برو ای سالک ره راه یزدان
تو همچون خضر مینوش آب حیوان
که تا یابی حیات زندگانی
بمانی تا ابد در جاودانی
حقیقت آب حیوان راه یزدان
مراد از راه یزدان تو علی دان
باو ایمان و دین تو تمام است
بمعنی هر دو عالم را امام است
به نور او بمعنی راه میجو
تو سرش از دل آگاه میجو
ز اسرارش شوی آنگاه آگاه
که برداری حجاب خویش از راه
چه ره بردی بنورش زنده مانی
وزو یابی بقای جاودانی
تو آن آب حیات اسرار میدان
همه مقصود خود آن یار میدان
بود تاریکی این آب ای یار
مثل پنهانیش از چشم اغیار
چه ره یابی بسویش در معانی
بیابی در حقیقت کامرانی
اگر او را نیابی مردهٔ تو
میان زندگان افسردهٔ تو
اگر او را بیابی زنده باشی
میان مؤمنان فرخنده باشی
چه ره یابی شوی مانند خورشید
بمانی در بقایش زنده جاوید
حجاب خویشتن از راه کن دور
که تا گردی بمعنی همچو منصور
ولی اسرار مستوری همین دان
ز جاهل این سخنها کن تو پنهان
شنیدی تو که با منصور حق گو
ز نادانی چها کردند با او
شده بود از دو عالم بر کرانه
نمیدانسته جز حق آن بیگانه
برآورد از وجود خویشتن گرد
سجود درگه حق را چنان کرد
سجود اهل دید از دل باشد
سجود دیگران تقلید باشد
تو سجده آنچنان کن آن دلی را
کهٔ سجده بود آخر دم علی را
بگویم با تو اسرار سجودش
که چون با حق تعالی راز بودش
کنم با تو بیان این معما
بمعنی زندگی دنیا محال است
که این عالم همه خواب و خیال است
حقیقت زندگانی هست ایمان
تو ایمان را کمال زندگانی دان
برو ای سالک ره راه یزدان
تو همچون خضر مینوش آب حیوان
که تا یابی حیات زندگانی
بمانی تا ابد در جاودانی
حقیقت آب حیوان راه یزدان
مراد از راه یزدان تو علی دان
باو ایمان و دین تو تمام است
بمعنی هر دو عالم را امام است
به نور او بمعنی راه میجو
تو سرش از دل آگاه میجو
ز اسرارش شوی آنگاه آگاه
که برداری حجاب خویش از راه
چه ره بردی بنورش زنده مانی
وزو یابی بقای جاودانی
تو آن آب حیات اسرار میدان
همه مقصود خود آن یار میدان
بود تاریکی این آب ای یار
مثل پنهانیش از چشم اغیار
چه ره یابی بسویش در معانی
بیابی در حقیقت کامرانی
اگر او را نیابی مردهٔ تو
میان زندگان افسردهٔ تو
اگر او را بیابی زنده باشی
میان مؤمنان فرخنده باشی
چه ره یابی شوی مانند خورشید
بمانی در بقایش زنده جاوید
حجاب خویشتن از راه کن دور
که تا گردی بمعنی همچو منصور
ولی اسرار مستوری همین دان
ز جاهل این سخنها کن تو پنهان
شنیدی تو که با منصور حق گو
ز نادانی چها کردند با او
شده بود از دو عالم بر کرانه
نمیدانسته جز حق آن بیگانه
برآورد از وجود خویشتن گرد
سجود درگه حق را چنان کرد
سجود اهل دید از دل باشد
سجود دیگران تقلید باشد
تو سجده آنچنان کن آن دلی را
کهٔ سجده بود آخر دم علی را
بگویم با تو اسرار سجودش
که چون با حق تعالی راز بودش
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح دل فرماید
بجدّ و سعی خود آن را طلب کن
اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل به جز نامی ندانی
که در قالب همیشه قلب خوانی
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک و سگ را آنچنان دل
از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهی
نماید از سپیدی تا سیاهی
بود منزلگهش آن گوشت بیشک
نگیرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطیف روشن پاک
بدین منزل فرود آمد بدین خاک
جمالش چونکه بنماید ز بالا
درین منزل شود نورش هویدا
بود چون قالبی آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نماید نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابی نماید
درو هر لحظه نوری میفزاید
به بینی آنگهی چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگیرد نور او نزدیک و هم دور
شود کار تو زان نور علی نور
فرو گیرد تمامی سینهٔ تو
شود شادی غم دیرینهٔ تو
بود آئینه وجه الهی
درو بینی هر آن چیزی که خواهی
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبی دل را دل اوست
چو وسعت یابد از نور الهی
بود منظور لطف پادشاهی
گهی ارضی بود گاهی سمائی
گهی صدقی بود گاهی صفایی
از آن خوانند قلب او راکه هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهی قلب انوار آمد آن نور
بدین اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد دیو را هرگز در او راه
بود آئینه کل ممالک
نماید اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح مییابد پیاپی
پس آنگه عقل راحت یابد از وی
هر آنکس را که بخشیدند آن دل
مراد او شود یکسر بحاصل
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگرنه از معانی جمله فردی
وجودی راکه ازخود آگهی نیست
سزای حضرت شاهنشهی نیست
بدل یابی خبر از سرّ هر کار
بدل گردی قرین جمله احرار
تو صاحب دل شو ای مرد معانی
که تا اسرار هر کاری بدانی
بگوش دل شنیدن جمله اسرار
بچشم عقل دیدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شیطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
تو غافل دان هر آنکس را که پیوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنیا هر که کو شد
چینن کس چشم عقل خویش پوشد
تو عاقل آن کسی را دان که عقبی
گزیند بر نعیم و ملک دنیا
بدنیا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آنکس را که او آساید از کبر
همیشه خویش را بزداید از کبر
بجان و دل شود جویای دنیا
زبانش دائماً گویای دنیا
چنین کس را نشاید خواند عاقل
بود دیوانه و مجنون و غافل
ازان عالی تر آمد جوهر عقل
که باشد هر سری اندر خور عقل
نخستین گوهر پاک گزیده
که هست ایزد تعالی آفریده
اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل به جز نامی ندانی
که در قالب همیشه قلب خوانی
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک و سگ را آنچنان دل
از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهی
نماید از سپیدی تا سیاهی
بود منزلگهش آن گوشت بیشک
نگیرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطیف روشن پاک
بدین منزل فرود آمد بدین خاک
جمالش چونکه بنماید ز بالا
درین منزل شود نورش هویدا
بود چون قالبی آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نماید نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابی نماید
درو هر لحظه نوری میفزاید
به بینی آنگهی چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگیرد نور او نزدیک و هم دور
شود کار تو زان نور علی نور
فرو گیرد تمامی سینهٔ تو
شود شادی غم دیرینهٔ تو
بود آئینه وجه الهی
درو بینی هر آن چیزی که خواهی
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبی دل را دل اوست
چو وسعت یابد از نور الهی
بود منظور لطف پادشاهی
گهی ارضی بود گاهی سمائی
گهی صدقی بود گاهی صفایی
از آن خوانند قلب او راکه هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهی قلب انوار آمد آن نور
بدین اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد دیو را هرگز در او راه
بود آئینه کل ممالک
نماید اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح مییابد پیاپی
پس آنگه عقل راحت یابد از وی
هر آنکس را که بخشیدند آن دل
مراد او شود یکسر بحاصل
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگرنه از معانی جمله فردی
وجودی راکه ازخود آگهی نیست
سزای حضرت شاهنشهی نیست
بدل یابی خبر از سرّ هر کار
بدل گردی قرین جمله احرار
تو صاحب دل شو ای مرد معانی
که تا اسرار هر کاری بدانی
بگوش دل شنیدن جمله اسرار
بچشم عقل دیدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شیطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
تو غافل دان هر آنکس را که پیوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنیا هر که کو شد
چینن کس چشم عقل خویش پوشد
تو عاقل آن کسی را دان که عقبی
گزیند بر نعیم و ملک دنیا
بدنیا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آنکس را که او آساید از کبر
همیشه خویش را بزداید از کبر
بجان و دل شود جویای دنیا
زبانش دائماً گویای دنیا
چنین کس را نشاید خواند عاقل
بود دیوانه و مجنون و غافل
ازان عالی تر آمد جوهر عقل
که باشد هر سری اندر خور عقل
نخستین گوهر پاک گزیده
که هست ایزد تعالی آفریده
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح عشق فرماید
عجب مرغیست مرغ عشق جانا
زبان او نداند هیچ دانا
همیشه او هوای جان نوردد
بجز اندر فضای دل نگردد
بهر جان و دلی گرکوشه گیرد
دو اسبه عقل از آنجا گوشه گیرد
کند عقل تو هر دم صد عمارت
بیک لحظه کند او جمله غارت
نجوید ز تو هرگز آب و گل را
ولی قوت از تو خواهد جان ودل را
فرو هرگز نیاید از عمارت
نگنجد شرح وصفش در عبارت
نگردد هرگز او گرد علایق
بجز نامی ندانند زو خلایق
بود او طالب مرد مجرد
پسندش نیست جز فرد مجرد
به نسبت بود از جائی که بوید
چو نسبت نیست ترک او بگوید
نصیب خویش را از خویش جوید
همیشه راز خود با خود بگوید
بگوش او توان رازش شنیدن
بدوش او توان بارش کشیدن
گهی درمان و گاهی درد باشد
گهی چون خار و گاهی درد باشد
گهی شادی و گاهی غم بود عشق
گهی ریش و گهی مرهم بود عشق
بخود هم دانه و دامست و هم صید
بخود صیاد و هم مساح و هم قید
ندیده هر کس او را نه شنیده
تمامت صورت او کس ندیده
ببویش جمله خود مدهوش گشتند
همه بی طاقت و بیهوش گشتند
بشر گردد ملک از بهر آن بوی
بعشق عشق باشد در تک و پوی
همه با طالب خود میستیزد
بتیغ شوق خون او بریزد
بود مفتون راه عشق زنده
حقیقت شاید او را خواند بنده
چو باز در عشق در پرواز آید
همه صیدی به پیشش باز آید
بجز خونین دلی و جان درویش
نه بیند هیچ صیدی لایق خویش
تو تا اوصاف نفس خود ندانی
بماند بر تو پوشیده معانی
در این ره رهزنت نفس است ای جان
قوی تر دشمنت نفس است ای جان
زبان او نداند هیچ دانا
همیشه او هوای جان نوردد
بجز اندر فضای دل نگردد
بهر جان و دلی گرکوشه گیرد
دو اسبه عقل از آنجا گوشه گیرد
کند عقل تو هر دم صد عمارت
بیک لحظه کند او جمله غارت
نجوید ز تو هرگز آب و گل را
ولی قوت از تو خواهد جان ودل را
فرو هرگز نیاید از عمارت
نگنجد شرح وصفش در عبارت
نگردد هرگز او گرد علایق
بجز نامی ندانند زو خلایق
بود او طالب مرد مجرد
پسندش نیست جز فرد مجرد
به نسبت بود از جائی که بوید
چو نسبت نیست ترک او بگوید
نصیب خویش را از خویش جوید
همیشه راز خود با خود بگوید
بگوش او توان رازش شنیدن
بدوش او توان بارش کشیدن
گهی درمان و گاهی درد باشد
گهی چون خار و گاهی درد باشد
گهی شادی و گاهی غم بود عشق
گهی ریش و گهی مرهم بود عشق
بخود هم دانه و دامست و هم صید
بخود صیاد و هم مساح و هم قید
ندیده هر کس او را نه شنیده
تمامت صورت او کس ندیده
ببویش جمله خود مدهوش گشتند
همه بی طاقت و بیهوش گشتند
بشر گردد ملک از بهر آن بوی
بعشق عشق باشد در تک و پوی
همه با طالب خود میستیزد
بتیغ شوق خون او بریزد
بود مفتون راه عشق زنده
حقیقت شاید او را خواند بنده
چو باز در عشق در پرواز آید
همه صیدی به پیشش باز آید
بجز خونین دلی و جان درویش
نه بیند هیچ صیدی لایق خویش
تو تا اوصاف نفس خود ندانی
بماند بر تو پوشیده معانی
در این ره رهزنت نفس است ای جان
قوی تر دشمنت نفس است ای جان
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان نمایش و روش و کشش
کسی کو صاحب این درد باشد
درونش از دو عالم فرد باشد
هر آنکو طالب این کار نبود
مقامش اندرین ره یار نبود
نمایش باشد از اول قدمگاه
پس آنگه گردشش باشد بناگاه
چو گردید او روش پیدا کند زود
چنان کاندر طریقت شرع فرمود
پس آنگاهی کشش در پیش آید
ز پیش مال و جاه خود برآید
چو صدیقان ره درویش گردد
عدو مال و جاه خویش گردد
شریعت را شعار خویش سازد
دوای درد و کار خویش سازد
بیک سنت مخالف چون نگردد
ز دست نفس خود در خون نگردد
روش از راه شرع آید فرا دید
کشش زان اصل و فرع آید فرادید
حقیقت راه حق میدان که شرعست
اساس بندگی زان اصل و فرع است
چو او در راه حق هشیار باشد
کشش خود دایماً در کار باشد
شریعت را چو شد منقاد و بنده
شود معلوم آن هر دو رونده
که یک جذبه ورا چندین کشش کرد
که در صد قرن نتوان آن روش کرد
چو او را در شریعت پرورش بود
یقین دان اوّل و آخر کشش بود
درونش از دو عالم فرد باشد
هر آنکو طالب این کار نبود
مقامش اندرین ره یار نبود
نمایش باشد از اول قدمگاه
پس آنگه گردشش باشد بناگاه
چو گردید او روش پیدا کند زود
چنان کاندر طریقت شرع فرمود
پس آنگاهی کشش در پیش آید
ز پیش مال و جاه خود برآید
چو صدیقان ره درویش گردد
عدو مال و جاه خویش گردد
شریعت را شعار خویش سازد
دوای درد و کار خویش سازد
بیک سنت مخالف چون نگردد
ز دست نفس خود در خون نگردد
روش از راه شرع آید فرا دید
کشش زان اصل و فرع آید فرادید
حقیقت راه حق میدان که شرعست
اساس بندگی زان اصل و فرع است
چو او در راه حق هشیار باشد
کشش خود دایماً در کار باشد
شریعت را چو شد منقاد و بنده
شود معلوم آن هر دو رونده
که یک جذبه ورا چندین کشش کرد
که در صد قرن نتوان آن روش کرد
چو او را در شریعت پرورش بود
یقین دان اوّل و آخر کشش بود
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
درونش از دو عالم فرد باشد
لباس زاهدان و رنگ پوشان
که باشد سینهشان از شوق جوشان
دوتائی باید اول در نمایش
که تا پیدا شود در ره گشایش
چو گردش در نهادش گشت پیدا
بود هر لحظهٔ حیران و شیدا
مرقع بایدش پوشید فی الحال
بگوید ترک نفس و جاه با مال
روش چون بر طریق شرع باشد
دل و جانش درین معنی گذارد
مرقع بایدش پوشید ناچار
که صاحب شرع خواهد دادنش بار
کشش چون درکشد او را بهیبت
حضوری باید او از جمله غیبت
شود بر همرهان خود مقدم
چو آن پوشیدنش گردد مسلم
چو بر دوزی بسوزی توی بر توی
تو خواهی دلق و میخواهی کفن گوی
خشن جانا لباس آخرین است
اصول پوشش ایشان همین است
بود این اصلها را فرع بسیار
بلی گویم چو بی ترتیب شد کار
از این مشت خران دین فروشان
ز غصه دایماً هستم خروشان
ازین مشت شغال باغ ویران
شدستم اندرین عالم هراسان
شب و روزم از این حالت پریشان
همی ترسم بگیرم حال ایشان
بغفلت از ره شهوت بکوشند
هر آن چیزی که میخواهند پوشند
حروف نام و پوششهای یک یک
اشاراتست ناپوشیده بیشک
اگر شرحش بگویم بس دراز است
بزیر هر یکی صد سر و درازاست
چو پیر راهرو بیند که درویش
ترقی کرد اندر عالم خویش
بدان منزل چو حاصل شد اساسش
به نسبت پوشد اینجا یک لباسش
بترتیب است منزلهای این راه
بدل باید شدن از منزل آگاه
یکایک را مرتب در نوشتن
بهمت از همه اندر گذشتن
بدادن داد هر یک از دل و جان
که تا این راه گردد بر تو آسان
چو بی ترتیب مانی برتوشین است
که ترتیب اندرین ره فرض عین است
هر آنکس کو شراب فقر نوشد
یقین میدان که بیشک خرقه پوشد
دو قسم آمد درین ره خرقه جانا
ز من بشنو که تا گردی تو دانا
که باشد سینهشان از شوق جوشان
دوتائی باید اول در نمایش
که تا پیدا شود در ره گشایش
چو گردش در نهادش گشت پیدا
بود هر لحظهٔ حیران و شیدا
مرقع بایدش پوشید فی الحال
بگوید ترک نفس و جاه با مال
روش چون بر طریق شرع باشد
دل و جانش درین معنی گذارد
مرقع بایدش پوشید ناچار
که صاحب شرع خواهد دادنش بار
کشش چون درکشد او را بهیبت
حضوری باید او از جمله غیبت
شود بر همرهان خود مقدم
چو آن پوشیدنش گردد مسلم
چو بر دوزی بسوزی توی بر توی
تو خواهی دلق و میخواهی کفن گوی
خشن جانا لباس آخرین است
اصول پوشش ایشان همین است
بود این اصلها را فرع بسیار
بلی گویم چو بی ترتیب شد کار
از این مشت خران دین فروشان
ز غصه دایماً هستم خروشان
ازین مشت شغال باغ ویران
شدستم اندرین عالم هراسان
شب و روزم از این حالت پریشان
همی ترسم بگیرم حال ایشان
بغفلت از ره شهوت بکوشند
هر آن چیزی که میخواهند پوشند
حروف نام و پوششهای یک یک
اشاراتست ناپوشیده بیشک
اگر شرحش بگویم بس دراز است
بزیر هر یکی صد سر و درازاست
چو پیر راهرو بیند که درویش
ترقی کرد اندر عالم خویش
بدان منزل چو حاصل شد اساسش
به نسبت پوشد اینجا یک لباسش
بترتیب است منزلهای این راه
بدل باید شدن از منزل آگاه
یکایک را مرتب در نوشتن
بهمت از همه اندر گذشتن
بدادن داد هر یک از دل و جان
که تا این راه گردد بر تو آسان
چو بی ترتیب مانی برتوشین است
که ترتیب اندرین ره فرض عین است
هر آنکس کو شراب فقر نوشد
یقین میدان که بیشک خرقه پوشد
دو قسم آمد درین ره خرقه جانا
ز من بشنو که تا گردی تو دانا
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان خرقه ارادت فرماید
نخستین قسم را گویند ارادت
که بستانند از اهل سعادت
چنین خرقه ز دست شیخ پوشند
بجان در راه تعظیمش بکوشند
ز دست هیچکس پوشید نتوان
چنین خرقه یقین در راه اخوان
بترک اسم دارد قسم ثانی
چو درویشی همی باید که دانی
ز دست هر که نیکو حال باشد
عدوی نفس و جاه و مال باشد
توان پوشیدن و شاید نگهداشت
فتوح روزگار خویش انگاشت
که بستانند از اهل سعادت
چنین خرقه ز دست شیخ پوشند
بجان در راه تعظیمش بکوشند
ز دست هیچکس پوشید نتوان
چنین خرقه یقین در راه اخوان
بترک اسم دارد قسم ثانی
چو درویشی همی باید که دانی
ز دست هر که نیکو حال باشد
عدوی نفس و جاه و مال باشد
توان پوشیدن و شاید نگهداشت
فتوح روزگار خویش انگاشت
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان نصیحت و نگاهداشت صحبت
ز عهد خویش داد خویش بستان
اگر غافل شوی باشی چو مستان
نفسهای تو معدود است یکسر
کند بر هر یکی حکمی بمحشر
موزع کن بخود اوقات و ساعت
بروز و شب بانواع عبادت
بشرط آنکه چون کوشیده باشی
بجد و جهد خود پوشیده باشی
مکن بعد از فریضه هیچ کاری
مگر باری که برداری ز یاری
چو خدمت هست ترک نافله گوی
بخدمت بردهاند از هر کسی گوی
بخدمت کوش تا یابی تو حرمت
بخدمت مرد گردد اهل صحبت
بهین جمله خدمتهاست خدمت
سر جمله سعادتهاست خدمت
یقین میدان شهی یابی ز خدمت
نجات از گمرهی یابی زخدمت
سلوک راه و معراج معانی
شود پیدا ز خدمت تا که دانی
منه منت به پیش راه درویش
مقامی نیست نک این باب اندیش
چنان خدمت کن ای یار یگانه
که منّت بر تو باشد جاودانه
چو خدمت کردی و منت نهادی
یقین آن رنج را بر باد دادی
چو برگ منتی دیدی تو برخیز
از آن صحبت بپای جهد بگریز
کزان صحبت نیابی هیچ کاری
بجز ضایع گذشتن روزگاری
بدان در راه صحبت بس خطرهاست
نفسها را بصحبت بس اثرهاست
بد افتد مر ترا از بد قرینت
اگر یک دم بود او هم نشینت
در آن یک دم خرابیها نماید
که شرح آن بگفتن در نیاید
اگر هم صحبت نیکست در راه
فزاید مر ترا در صحبتش جاه
چو قدر صحبت او را بدانی
چشی زان صحبت آب زندگانی
گر آن صحبت دمی معدود باشد
از آن هم صحبتش مسعود باشد
مثال کیمیا دان صحبت چند
که بر افعال و اعمال تو افکند
تمامت را برنگ خود برآرد
بتوبه روز بدبختی سرآرد
بجان و جاه و مال ای مرد درویش
که تا تو داده باشی داد صحبت
تقرب کن تو با همصحبت خویش
بود بر جا همان بنیاد صحبت
منه تفضیل خود را بر یکی مور
کز آن معنی شود چشم دلت کور
اگر فضلی شناسی خویشتن را
بود بر تو فضیلت اهر من را
بخود گر زانکه داری نیک ظن را
همان قدری شناسی خویشتن را
ز تو بیقدر تر اندر دو عالم
نباشد هیچکس ز اولاد آدم
ز رحمت باشی الحق بیکرانه
چو کردی خویش بینی در میانه
نظر بر فضل او میدار دائم
بلطف حق درین ره باش قائم
که کردارت بکاری باز ناید
تمامی کارت از فضلش گشاید
همی کن کار و بفکن از نظر دور
که تا باشی از آن پیوسته مسرور
بدست و کسب خود میکن تو کاری
که راحت میرسد از تو بیاری
سئوال و خواستن رادر فرو بند
که بگشاید از این معنی دو صد بند
مگر گردی تو حاجتمند مطلق
سئوالی کرد شاید از در حق
که باشی اندر و دور از ذخیره
شود مرد از ذخیره سخت خیره
مخور جز بر ضرورت لقمه وقف
صفا هرگز نیارد لقمه وقف
بود مردار مال وقف پیشم
بود این مرتبه آئین و کیشم
مدار از کس دریغی لقمهٔ خویش
اگر باشد شه و ورهست درویش
که وقت احتیاج آب و نانی
بود یکسان شهی و پاسبانی
ولیکن صحبت از هر کس نگهدار
ز بد صحبت فرو بندد ترا کار
بدستت گرفتد وقتی دو تا نان
بنه نانی از آن برخوان اخوان
چو مردی هر دو را ایثار کن زود
اگر در دست داری خرج کن زود
در آن وجهی که صاحب شرع فرمود
خدا گردد از این ایثار خوشنود
تو برگ مرگ از قرآن همی ساز
که تا کارت بود پیوسته با ساز
حدیث و نص را نیکو نگهدار
بشرط آنکه آری هر دو در کار
اگر بیکار مانی این و آن را
یقین دان خصم کردی هر دو آن را
شفیعت خصم گردد در قیامت
ندارد سود آنگاهی ندامت
اگر غافل شوی باشی چو مستان
نفسهای تو معدود است یکسر
کند بر هر یکی حکمی بمحشر
موزع کن بخود اوقات و ساعت
بروز و شب بانواع عبادت
بشرط آنکه چون کوشیده باشی
بجد و جهد خود پوشیده باشی
مکن بعد از فریضه هیچ کاری
مگر باری که برداری ز یاری
چو خدمت هست ترک نافله گوی
بخدمت بردهاند از هر کسی گوی
بخدمت کوش تا یابی تو حرمت
بخدمت مرد گردد اهل صحبت
بهین جمله خدمتهاست خدمت
سر جمله سعادتهاست خدمت
یقین میدان شهی یابی ز خدمت
نجات از گمرهی یابی زخدمت
سلوک راه و معراج معانی
شود پیدا ز خدمت تا که دانی
منه منت به پیش راه درویش
مقامی نیست نک این باب اندیش
چنان خدمت کن ای یار یگانه
که منّت بر تو باشد جاودانه
چو خدمت کردی و منت نهادی
یقین آن رنج را بر باد دادی
چو برگ منتی دیدی تو برخیز
از آن صحبت بپای جهد بگریز
کزان صحبت نیابی هیچ کاری
بجز ضایع گذشتن روزگاری
بدان در راه صحبت بس خطرهاست
نفسها را بصحبت بس اثرهاست
بد افتد مر ترا از بد قرینت
اگر یک دم بود او هم نشینت
در آن یک دم خرابیها نماید
که شرح آن بگفتن در نیاید
اگر هم صحبت نیکست در راه
فزاید مر ترا در صحبتش جاه
چو قدر صحبت او را بدانی
چشی زان صحبت آب زندگانی
گر آن صحبت دمی معدود باشد
از آن هم صحبتش مسعود باشد
مثال کیمیا دان صحبت چند
که بر افعال و اعمال تو افکند
تمامت را برنگ خود برآرد
بتوبه روز بدبختی سرآرد
بجان و جاه و مال ای مرد درویش
که تا تو داده باشی داد صحبت
تقرب کن تو با همصحبت خویش
بود بر جا همان بنیاد صحبت
منه تفضیل خود را بر یکی مور
کز آن معنی شود چشم دلت کور
اگر فضلی شناسی خویشتن را
بود بر تو فضیلت اهر من را
بخود گر زانکه داری نیک ظن را
همان قدری شناسی خویشتن را
ز تو بیقدر تر اندر دو عالم
نباشد هیچکس ز اولاد آدم
ز رحمت باشی الحق بیکرانه
چو کردی خویش بینی در میانه
نظر بر فضل او میدار دائم
بلطف حق درین ره باش قائم
که کردارت بکاری باز ناید
تمامی کارت از فضلش گشاید
همی کن کار و بفکن از نظر دور
که تا باشی از آن پیوسته مسرور
بدست و کسب خود میکن تو کاری
که راحت میرسد از تو بیاری
سئوال و خواستن رادر فرو بند
که بگشاید از این معنی دو صد بند
مگر گردی تو حاجتمند مطلق
سئوالی کرد شاید از در حق
که باشی اندر و دور از ذخیره
شود مرد از ذخیره سخت خیره
مخور جز بر ضرورت لقمه وقف
صفا هرگز نیارد لقمه وقف
بود مردار مال وقف پیشم
بود این مرتبه آئین و کیشم
مدار از کس دریغی لقمهٔ خویش
اگر باشد شه و ورهست درویش
که وقت احتیاج آب و نانی
بود یکسان شهی و پاسبانی
ولیکن صحبت از هر کس نگهدار
ز بد صحبت فرو بندد ترا کار
بدستت گرفتد وقتی دو تا نان
بنه نانی از آن برخوان اخوان
چو مردی هر دو را ایثار کن زود
اگر در دست داری خرج کن زود
در آن وجهی که صاحب شرع فرمود
خدا گردد از این ایثار خوشنود
تو برگ مرگ از قرآن همی ساز
که تا کارت بود پیوسته با ساز
حدیث و نص را نیکو نگهدار
بشرط آنکه آری هر دو در کار
اگر بیکار مانی این و آن را
یقین دان خصم کردی هر دو آن را
شفیعت خصم گردد در قیامت
ندارد سود آنگاهی ندامت
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در تحقیق صحبت فرماید
بپای عشق باید رفتن این راه
بنور علم شاید رفتن این راه
بمقصد چون رسی هر دو رمیدند
ترا بی هر دو اندر خود کشیدند
چو علم کسبیت کردند غارت
ترا بخشند علمی از اشارت
عبارت زان لدنی کرد دانا
اگر مکشوف گردد جمله اشیاء
حیات جملهٔ اهل معانی
از آن علمست میباید که دانی
شوی زنده بدو از خویش مرده
نگیرد بر تو زان سر هیچ خورده
نباشد مرد را نزدیک تو بار
همیشه زنده مانی اندران کار
ترا رخصت بود اندر خرابی
بسا گنج معانی را که یابی
تو عالی همتی شو بشنو ای یار
بود عالی همم پیوسته ز ابرار
چوداری همتی ره بیشتر رو
قدم از خود کن و بیخویش درشو
که تا ملک خرابی را به بینی
جگرهای کبابی را به بینی
چو گردی کافر ای یار موافق
شوی آنگاه در اسلام صادق
خراباتی شوی میخوارگردی
ز علم و عقل خود بیزار گردی
چه دانی تا خرابی خود چه جایست
که علم و عقل بر آنجا بپایست
اگر ملک خرابی باز یابی
مقام فخر و عز و ناز یابی
نشان جمله معلوم ای برادر
چو صاحب دل شوی دانی تو یکسر
ببخشد عالمی گر زانکه خواهی
ولی خواهش کند اینجا تباهی
شناسای معانی بس نهان است
که آن معنی ورای جان جانست
اگر رمزش ازین معنی بدانی
ترا بهتر ز گنج شایگانی
بخواهم گفت رمزی زین خرابی
که تا ذوقی ازین معنی بیابی
مرادم زین خرابی بیخودی دان
نه عصیان کردن و کار بدی دان
همان کافر شدن در بینش خویش
اگرمردی درین معنی بیندیش
شراب نیستی رانوش کردن
وجود خود زخود بیهوش کردن
کند اعمال و ناکرده شمارد
نظر بر گفت و کرد خود ندارد
شراب نیستی را چون کند نوش
شود از شوق حق حیران و مدهوش
وجود اودل و دنیا ندارد
سر همت به عقبی در نیارد
ز بیخوشی نداند پیش و پس را
بجز موئی ندارد هیچ کس را
چو بیخود شد دگر کس را نه بیند
مقام نیستی را بر گزیند
بساط هستی خود در نوردد
که تا زنده بود گردش نگردد
بدنیا در ندارد کار و باری
نه از اعمال دارد اختیاری
مجرد گردد از جمله علایق
نیامیزد زمانی با خلایق
گر او را خود دو صد فرزند باشد
بدل زان جمله بی پیوند باشد
بود ثابت قدم در شرع دائم
بامر و نهی در پیوسته قائم
خرابات اهل دین این کار گویند
که ترک نفس و کار و بار گویند
بهر جائی خرابی را که گویم
بگرد این معانی دان که پویم
اگر زینسان خراب و بینوائی
نظر با تو کند در تنگنائی
همان آن یک نظر از روی بینش
ترا بهتر ز جمله آفرینش
همیشه آن نظر را باش طالب
که تا گردد محبت بر تو غالب
بحالت گر یکی ز ایشان نظر کرد
تمامت هستی از ذاتت بدر کرد
رساند تا بعلیین کلاهت
جهان را آرد اندر زیر جاهت
مشو تو منکر احوال ایشان
که تا یابی نصیب از حال ایشان
اگر منکر شوی حالت تباهست
از آن روی دلت یکسر سیاه است
بود انکار ایشان عین خذلان
مبادا هیچکس در شین خذلان
نباشد یاد ایشان هرگز از خود
نخواهد هیچکس را ذرهٔ بد
مرید و منکر و احرار و اغیار
همه از روی شفقت جمله را یار
بجز حضرت کس ایشان را نداند
خرد از وصف ایشان خیره ماند
تو این نکته بعقل اندر نیابی
که عقل تو کند آنجا خرابی
تو مشنو نکتهٔ پیران یونان
نه قول این خدا دوران دو نان
که بنهد ماورای عقل طوری
کند بر حال خو زین گفته جوری
ولایت برتر از طور عقول است
ازین معنی که عقلت بوالفضول است
ولایت عالم عشق است میدان
که عقل آنجا بود مدهوش و حیران
چه نسبت عقل را با عشق جانا
نداند این سخن جز مرد دانا
بود پوشیده راز عشق بر عقل
نیاید راست ساز عشق بر عقل
بدرویشی فرو آید سر عقل
که ذل و مسکنت شد درخور عقل
مذلت جوید و بیچارگی فقر
ز خان و مال خود آوارگی فقر
نه در اصل سخن باشد خطائی
نیاید رفتن ازجائی بجائی
اگر بحثی رود اندر معانی
حقیقت شرع باشد تا که دانی
اگر در شیوهٔ فقر و فقیری
سخن گویم بسی بر من نگیری
هر آن چیزی که باشد خارج از شرع
بکاری باز ناید اصل تافرع
بلی باید که معنی بین بود مرد
درون او بود مستغرق درد
کسی کو اهل این اسرار باشد
درونش را بمعنی کار باشد
چو چشم معنیش کج بین شد ای یار
معانی جمله کج پندارد اغیار
چو من تازی سخن باشم تو رازی
میان ما نباشد کارسازی
ازین معنی نهم بر هم دهن را
ز نوعی دیگر آغازم سخن را
بنور علم شاید رفتن این راه
بمقصد چون رسی هر دو رمیدند
ترا بی هر دو اندر خود کشیدند
چو علم کسبیت کردند غارت
ترا بخشند علمی از اشارت
عبارت زان لدنی کرد دانا
اگر مکشوف گردد جمله اشیاء
حیات جملهٔ اهل معانی
از آن علمست میباید که دانی
شوی زنده بدو از خویش مرده
نگیرد بر تو زان سر هیچ خورده
نباشد مرد را نزدیک تو بار
همیشه زنده مانی اندران کار
ترا رخصت بود اندر خرابی
بسا گنج معانی را که یابی
تو عالی همتی شو بشنو ای یار
بود عالی همم پیوسته ز ابرار
چوداری همتی ره بیشتر رو
قدم از خود کن و بیخویش درشو
که تا ملک خرابی را به بینی
جگرهای کبابی را به بینی
چو گردی کافر ای یار موافق
شوی آنگاه در اسلام صادق
خراباتی شوی میخوارگردی
ز علم و عقل خود بیزار گردی
چه دانی تا خرابی خود چه جایست
که علم و عقل بر آنجا بپایست
اگر ملک خرابی باز یابی
مقام فخر و عز و ناز یابی
نشان جمله معلوم ای برادر
چو صاحب دل شوی دانی تو یکسر
ببخشد عالمی گر زانکه خواهی
ولی خواهش کند اینجا تباهی
شناسای معانی بس نهان است
که آن معنی ورای جان جانست
اگر رمزش ازین معنی بدانی
ترا بهتر ز گنج شایگانی
بخواهم گفت رمزی زین خرابی
که تا ذوقی ازین معنی بیابی
مرادم زین خرابی بیخودی دان
نه عصیان کردن و کار بدی دان
همان کافر شدن در بینش خویش
اگرمردی درین معنی بیندیش
شراب نیستی رانوش کردن
وجود خود زخود بیهوش کردن
کند اعمال و ناکرده شمارد
نظر بر گفت و کرد خود ندارد
شراب نیستی را چون کند نوش
شود از شوق حق حیران و مدهوش
وجود اودل و دنیا ندارد
سر همت به عقبی در نیارد
ز بیخوشی نداند پیش و پس را
بجز موئی ندارد هیچ کس را
چو بیخود شد دگر کس را نه بیند
مقام نیستی را بر گزیند
بساط هستی خود در نوردد
که تا زنده بود گردش نگردد
بدنیا در ندارد کار و باری
نه از اعمال دارد اختیاری
مجرد گردد از جمله علایق
نیامیزد زمانی با خلایق
گر او را خود دو صد فرزند باشد
بدل زان جمله بی پیوند باشد
بود ثابت قدم در شرع دائم
بامر و نهی در پیوسته قائم
خرابات اهل دین این کار گویند
که ترک نفس و کار و بار گویند
بهر جائی خرابی را که گویم
بگرد این معانی دان که پویم
اگر زینسان خراب و بینوائی
نظر با تو کند در تنگنائی
همان آن یک نظر از روی بینش
ترا بهتر ز جمله آفرینش
همیشه آن نظر را باش طالب
که تا گردد محبت بر تو غالب
بحالت گر یکی ز ایشان نظر کرد
تمامت هستی از ذاتت بدر کرد
رساند تا بعلیین کلاهت
جهان را آرد اندر زیر جاهت
مشو تو منکر احوال ایشان
که تا یابی نصیب از حال ایشان
اگر منکر شوی حالت تباهست
از آن روی دلت یکسر سیاه است
بود انکار ایشان عین خذلان
مبادا هیچکس در شین خذلان
نباشد یاد ایشان هرگز از خود
نخواهد هیچکس را ذرهٔ بد
مرید و منکر و احرار و اغیار
همه از روی شفقت جمله را یار
بجز حضرت کس ایشان را نداند
خرد از وصف ایشان خیره ماند
تو این نکته بعقل اندر نیابی
که عقل تو کند آنجا خرابی
تو مشنو نکتهٔ پیران یونان
نه قول این خدا دوران دو نان
که بنهد ماورای عقل طوری
کند بر حال خو زین گفته جوری
ولایت برتر از طور عقول است
ازین معنی که عقلت بوالفضول است
ولایت عالم عشق است میدان
که عقل آنجا بود مدهوش و حیران
چه نسبت عقل را با عشق جانا
نداند این سخن جز مرد دانا
بود پوشیده راز عشق بر عقل
نیاید راست ساز عشق بر عقل
بدرویشی فرو آید سر عقل
که ذل و مسکنت شد درخور عقل
مذلت جوید و بیچارگی فقر
ز خان و مال خود آوارگی فقر
نه در اصل سخن باشد خطائی
نیاید رفتن ازجائی بجائی
اگر بحثی رود اندر معانی
حقیقت شرع باشد تا که دانی
اگر در شیوهٔ فقر و فقیری
سخن گویم بسی بر من نگیری
هر آن چیزی که باشد خارج از شرع
بکاری باز ناید اصل تافرع
بلی باید که معنی بین بود مرد
درون او بود مستغرق درد
کسی کو اهل این اسرار باشد
درونش را بمعنی کار باشد
چو چشم معنیش کج بین شد ای یار
معانی جمله کج پندارد اغیار
چو من تازی سخن باشم تو رازی
میان ما نباشد کارسازی
ازین معنی نهم بر هم دهن را
ز نوعی دیگر آغازم سخن را
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در تحقیق مقامات اهل سلوک
مراد رهروان در فعل و طاعات
مقاماتست و اوقاتست و حالات
مقامات اختصاص خاص باشد
که صاحب وقت خاص الخاص باشد
چو صاحب حال گشت و مرتبت یافت
ورای فقر ذوق و مسکنت یافت
چو مسکین گشت و شد یکباره آزاد
بیارد از زمان و از مکان یاد
تصوف رو بحال او نهد رود
شود حضرت ازو راضی و خوشنود
شود صاحب سخن اندر معانی
بود قوتش چو آب زندگانی
ز خورد و گفت و خفت و کردو کارش
شود یکباره بیرون اختیارش
عدوی خسروان زو دفع گردد
تمامت فتنهها زو رفع گردد
برند ارواح قوت خود ز جودش
بود آسایش خلق از وجودش
همه احوال او از اصل تا فرع
بود مستحسن اندر ظاهر شرع
بود نادر چنین مرد یگانه
بدو ناجی شوند اهل زمانه
نداند هیچکس از حیرت او را
که پوشد حق قبای غیرت او را
تمامت رهروان هفتادگانه
ببوسند خاکپایش عاشقانه
نباید پیش او چون و چرا گفت
که هر چیزی که او گوید خدا گفت
مقاماتش همه درجات گوید
همه اوقات از حالات گوید
خلافی نیست ای جان در مناجات
میان رهروان اندر مقامات
مفصل نام هر یک گر بخوانی
یکایک را بحال خود بدانی
ولی در وقت و در حالت خبرهاست
که هر یک را درین معنی نظرهاست
بسی گفتند در اوقات و حالات
ز سر خویشتن هر یک مقالات
بر من آن بود کان شاه گوید
من آن گویم که آن دلخواه گوید
بر او صاحب وقت آن زمان است
که بر وقت خودش حکمی روانست
چو همت بر زمان خود گمارد
همان ساعت برنگ خود گذارد
نباشد هرگز او را انتظاری
ز بهر وقتی وز بهر کاری
هر آن کو انتظار وقت دارد
که تا وقتش برنگ خود برارد
چو وقت اندر درون او اثر کرد
چو برقی زود از تیری گذر کرد
بیابد او ز وقت خویش ذوقی
زیادت گرددش زان ذوق شوقی
دگر ره منتظر باشد همان را
که تا کی باز یابد آن زمان را
درین گفتن بسی سرها عیانست
همی گویم ته این معنی نهانست
همی دان هست صاحب حال آنکس
که بیند حالها از پیش و از پس
تمامت حال ز اول تا آخر
بود بر وی همه مکشوف و ظاهر
در آن حالت که او بودست در حال
وقوفی باشدش بر جمله احوال
برون زین او نه صاحب حال باشد
بود کز جملهٔ ابدال باشد
چو شرط اختصار آمد ز اول
نمیگویم سخنهای مطول
هر آن چیزی که او اصلست گفتم
فروع هر یک اندر وی نهفتم
اگر اهلی تو و جویای آنی
شود مکشوف بر تو این معانی
اگر ذوقی ازین معنی نداری
حدیثم را همه بازی شماری
شناس این معانی هست مشکل
کسی داند که باشد صاحب دل
سخن بنگر که ما را میکشد زور
که تا پیدا شود این راز مستور
چو اهل این معانی را ندیدم
عنان این سخن با خود کشیدم
بجان و دل شنو هر دم ندا را
سه فرقت دان تو اصحاب هدی را
مقاماتست و اوقاتست و حالات
مقامات اختصاص خاص باشد
که صاحب وقت خاص الخاص باشد
چو صاحب حال گشت و مرتبت یافت
ورای فقر ذوق و مسکنت یافت
چو مسکین گشت و شد یکباره آزاد
بیارد از زمان و از مکان یاد
تصوف رو بحال او نهد رود
شود حضرت ازو راضی و خوشنود
شود صاحب سخن اندر معانی
بود قوتش چو آب زندگانی
ز خورد و گفت و خفت و کردو کارش
شود یکباره بیرون اختیارش
عدوی خسروان زو دفع گردد
تمامت فتنهها زو رفع گردد
برند ارواح قوت خود ز جودش
بود آسایش خلق از وجودش
همه احوال او از اصل تا فرع
بود مستحسن اندر ظاهر شرع
بود نادر چنین مرد یگانه
بدو ناجی شوند اهل زمانه
نداند هیچکس از حیرت او را
که پوشد حق قبای غیرت او را
تمامت رهروان هفتادگانه
ببوسند خاکپایش عاشقانه
نباید پیش او چون و چرا گفت
که هر چیزی که او گوید خدا گفت
مقاماتش همه درجات گوید
همه اوقات از حالات گوید
خلافی نیست ای جان در مناجات
میان رهروان اندر مقامات
مفصل نام هر یک گر بخوانی
یکایک را بحال خود بدانی
ولی در وقت و در حالت خبرهاست
که هر یک را درین معنی نظرهاست
بسی گفتند در اوقات و حالات
ز سر خویشتن هر یک مقالات
بر من آن بود کان شاه گوید
من آن گویم که آن دلخواه گوید
بر او صاحب وقت آن زمان است
که بر وقت خودش حکمی روانست
چو همت بر زمان خود گمارد
همان ساعت برنگ خود گذارد
نباشد هرگز او را انتظاری
ز بهر وقتی وز بهر کاری
هر آن کو انتظار وقت دارد
که تا وقتش برنگ خود برارد
چو وقت اندر درون او اثر کرد
چو برقی زود از تیری گذر کرد
بیابد او ز وقت خویش ذوقی
زیادت گرددش زان ذوق شوقی
دگر ره منتظر باشد همان را
که تا کی باز یابد آن زمان را
درین گفتن بسی سرها عیانست
همی گویم ته این معنی نهانست
همی دان هست صاحب حال آنکس
که بیند حالها از پیش و از پس
تمامت حال ز اول تا آخر
بود بر وی همه مکشوف و ظاهر
در آن حالت که او بودست در حال
وقوفی باشدش بر جمله احوال
برون زین او نه صاحب حال باشد
بود کز جملهٔ ابدال باشد
چو شرط اختصار آمد ز اول
نمیگویم سخنهای مطول
هر آن چیزی که او اصلست گفتم
فروع هر یک اندر وی نهفتم
اگر اهلی تو و جویای آنی
شود مکشوف بر تو این معانی
اگر ذوقی ازین معنی نداری
حدیثم را همه بازی شماری
شناس این معانی هست مشکل
کسی داند که باشد صاحب دل
سخن بنگر که ما را میکشد زور
که تا پیدا شود این راز مستور
چو اهل این معانی را ندیدم
عنان این سخن با خود کشیدم
بجان و دل شنو هر دم ندا را
سه فرقت دان تو اصحاب هدی را
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان اقسام اهل ایمان
نخستین عام وانگه خاص باشد
مهین جمله خاص الخاص باشد
بلوغ عام چون او گشت رهرو
باول حالت خاص است بشنو
بلوغ خاص خاص اندر فتوت
بود با اول طور نبوت
مکن خود را تو اندر دین پریشان
کزین بر تو نباشد سیر ایشان
اگر گیرد نبی دست گدائی
که تا با خود برد او را بجائی
نماندش قوتی در آخر کار
بباید بست بر فتراک ناچار
چو او بگذشت اورا بگذراند
کسی باید که این معنی بداند
قدم چون منقطع گردد ولی را
درین رتبت بود رتبت نبی را
بود سیر نبی چون سیر درویش
برفت او بلکه او را برد با خویش
یقین داند هر آنکو هست عاقل
شرف اینجا نبی را گشت حاصل
مرا و شاهست و اینها لشگر او
بباید بودشان بیشک بر او
بلوغ خاص و خاص الخاش از دین
بتلوین باشد و وقتی بتمکین
چو در تلوین بود آن دولتی مرد
بافعالش نشاید اقتدا کرد
که دارد حالتش هر لحظه رنگی
نسازد یک نفس جائی درنگی
گهی دعوی کند چون من کسی نیست
به از من اندرین عالم بسی نیست
گهی سبحان و گه گاهی اناالحق
از او بی او شود زاینده مطلق
در این حالت مکن تو اقتدایش
ولیکن سرمه کن از خاکپایش
نباید دستش از دامن جدا کرد
در این سر وقت نتوان اقتدا کرد
چو تمکین در نهادش گشت پیدا
نباشد واله و حیران و شیدا
بغیر از ظاهر قول شریعت
نگوید نکتهٔ اندر حقیقت
بقول و فعل او کن کارها را
که بردارد ز جانت بارها را
بجان و دل شنو زو هر نفس بند
که بردارد ز تو هر لحظه صد بند
بسی فرق است در تلوین و تمکین
میان خاص و خاص الخاص مسکین
اگر مشروح گویم بس دراز است
که راهش در نیازو راز نازاست
نیابد سر هر کس هم بدو راه
ازین معنی سخن کردیم کوتاه
چو کردی اقتدا اندر ره دین
بشیخی کو بود قایم بتمکین
متابع بایدت بود از دل و جان
بقدر جهد و جهد و سعی و امکان
یقین باید بدن هم مذهب پیر
هر آن مذهب که او دارد همان گیر
ملایم باش پیش او تو دائم
بخدمت روز و شب میباش قائم
بکلی اختیار خویش بگذار
تمامت کرد و کار خویش بگذار
فدای خاکپایش را تو جان کن
هر آن چیزی که او فرماید آن کن
مکن کاری که او را او نگوید
که جز گرد صلاح تو نپوید
ز ظاهر تا بباطن هیچ انکار
مکن برگفت و کرد پیر زنهار
تو بیماری طبیبت مرد ره رو
بجان و دل ز من این راز بشنو
ز گفت و کرد او یابی تو بهبود
علاجی که کند دارد ترا سود
نباید دستش از دامن جدا کرد
بعهد او بجان باید وفا کرد
بنادر گر ترا دادند این خیر
که گشتی همقدم با شیخ درسیر
چو بینا باشد آن شیخ یگانه
ترا در حال گرداند روانه
بود دانا و فرق از تست تا او
کند درد ترا درمان و دارو
اگر شیخ تو زین عالم برون شد
ترا ناگفته احوالت که چون شد
بباید پیش دیگر شیخ رفتن
همه حالات او با خود بگفتن
که تا او مر ترا با خود نوازد
تمامت کارهای تو بسازد
ازین صورت اگر خواهی جدائی
بیابی از خودی خود رهائی
مهین جمله خاص الخاص باشد
بلوغ عام چون او گشت رهرو
باول حالت خاص است بشنو
بلوغ خاص خاص اندر فتوت
بود با اول طور نبوت
مکن خود را تو اندر دین پریشان
کزین بر تو نباشد سیر ایشان
اگر گیرد نبی دست گدائی
که تا با خود برد او را بجائی
نماندش قوتی در آخر کار
بباید بست بر فتراک ناچار
چو او بگذشت اورا بگذراند
کسی باید که این معنی بداند
قدم چون منقطع گردد ولی را
درین رتبت بود رتبت نبی را
بود سیر نبی چون سیر درویش
برفت او بلکه او را برد با خویش
یقین داند هر آنکو هست عاقل
شرف اینجا نبی را گشت حاصل
مرا و شاهست و اینها لشگر او
بباید بودشان بیشک بر او
بلوغ خاص و خاص الخاش از دین
بتلوین باشد و وقتی بتمکین
چو در تلوین بود آن دولتی مرد
بافعالش نشاید اقتدا کرد
که دارد حالتش هر لحظه رنگی
نسازد یک نفس جائی درنگی
گهی دعوی کند چون من کسی نیست
به از من اندرین عالم بسی نیست
گهی سبحان و گه گاهی اناالحق
از او بی او شود زاینده مطلق
در این حالت مکن تو اقتدایش
ولیکن سرمه کن از خاکپایش
نباید دستش از دامن جدا کرد
در این سر وقت نتوان اقتدا کرد
چو تمکین در نهادش گشت پیدا
نباشد واله و حیران و شیدا
بغیر از ظاهر قول شریعت
نگوید نکتهٔ اندر حقیقت
بقول و فعل او کن کارها را
که بردارد ز جانت بارها را
بجان و دل شنو زو هر نفس بند
که بردارد ز تو هر لحظه صد بند
بسی فرق است در تلوین و تمکین
میان خاص و خاص الخاص مسکین
اگر مشروح گویم بس دراز است
که راهش در نیازو راز نازاست
نیابد سر هر کس هم بدو راه
ازین معنی سخن کردیم کوتاه
چو کردی اقتدا اندر ره دین
بشیخی کو بود قایم بتمکین
متابع بایدت بود از دل و جان
بقدر جهد و جهد و سعی و امکان
یقین باید بدن هم مذهب پیر
هر آن مذهب که او دارد همان گیر
ملایم باش پیش او تو دائم
بخدمت روز و شب میباش قائم
بکلی اختیار خویش بگذار
تمامت کرد و کار خویش بگذار
فدای خاکپایش را تو جان کن
هر آن چیزی که او فرماید آن کن
مکن کاری که او را او نگوید
که جز گرد صلاح تو نپوید
ز ظاهر تا بباطن هیچ انکار
مکن برگفت و کرد پیر زنهار
تو بیماری طبیبت مرد ره رو
بجان و دل ز من این راز بشنو
ز گفت و کرد او یابی تو بهبود
علاجی که کند دارد ترا سود
نباید دستش از دامن جدا کرد
بعهد او بجان باید وفا کرد
بنادر گر ترا دادند این خیر
که گشتی همقدم با شیخ درسیر
چو بینا باشد آن شیخ یگانه
ترا در حال گرداند روانه
بود دانا و فرق از تست تا او
کند درد ترا درمان و دارو
اگر شیخ تو زین عالم برون شد
ترا ناگفته احوالت که چون شد
بباید پیش دیگر شیخ رفتن
همه حالات او با خود بگفتن
که تا او مر ترا با خود نوازد
تمامت کارهای تو بسازد
ازین صورت اگر خواهی جدائی
بیابی از خودی خود رهائی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان نیستی و «موتواقبل ان تموتوا»
چو در بند خودی افتاد بنده
شود گوش مرادش نشنونده
مقید گردد اندر راه خسته
شود باب فتوحش جمله بسته
بود در خاطرش که گشت واصل
ولی زین ره ندارد هیچ حاصل
اگر در خاطر آرد کو کسی هست
تمامت راهها را او فرو بست
مبادا هیچکس بر خویش مغرور
به پندار غرور از ره فتد دور
بسا عاما که گوید خاص گشتم
چو خاص الخاص و خاص الخاص گشتم
نه از ایزد خبر دارد نه از خویش
ز دین باشد بروز حشر درویش
ز دعوی هیچ ناید اندرین باب
که باشد مدعی پیوسته کذّاب
تمامت معنی اندر نیستی جوی
کزین میدان بمسکینی بری گوی
توقف برنتابد راه درویش
نباید بود هر جائی دمی بیش
بدان مقدار کانجا را بدانی
حقیقت گردد اندر وی معانی
چو دانستی از آنجا زود بگذر
که تا باغت نگردد جمله بی بر
در این ره هر که او جائی بماند
بدان کو خاک بر سر میفشاند
هر آن کو یک دم اندر خود بماند
یقین کز وی عبودیت نیاید
بغیر حق هر آنچه آید فراپیش
تلی دان ای برادر در ره خویش
بهر چیزی که از حق باز مانی
حقیقت دان که تو در بند آنی
طبیعت را ز خود دوری ده ای یار
همان خود را ز عادتها نگهدار
چو کردی ترک طبع و ترک عادت
نماند در تو خود خواه و ارادت
خلاف حق اگر خواهی تو ضدّی
چو خواهی بر مراد او تو ندّی
یقین دانند مردان رونده
که از ضد نیست سود هیچ بنده
گهی کز بندخواه خویش برخاست
قبای بندگی آمد برو راست
تو هرجائی که یابی احتیاجی
یقین باید که میخواهد خراجی
چه داند که بحضرت هست محتاج
نهد از بندگی بر فرق او تاج
چه جای اختیار و احتیاج است
چه جای ملک و تخت و طوق و تاج است
نگر تا گرد این معنی نپویم
قضیه منعکس گردد بگویم
بگویم ناید اندر دین فسادی
مریدی را ز اول شد مرادی
محبی بود پس محبوب گردید
بدان که طالب و مطلوب گردید
محبت اندرو چندان اثر کرد
که آن محبوب را بیخویش تر کرد
چنان مستغرق محبوب خود شد
که از یادش تمامت نیک و بد شد
ندارد آگهی ز اقوال و افعال
بود چون مردهٔ در دست غسال
در آن حالت بود که باشد او خوش
مراعاتش کند محبوب دلکش
بهر چه از حضرت آید دیر یا زود
بود از جان و دل راضی و خوشنود
نیاز وناز باشد گاه و بیگاه
عبارت را نباشد اندرو راه
پس آنگه با خبر گردد ز هر کار
شود مکشوف بر وی جمله اسرار
ممّکن گردد اندر حالت خویش
که صاحب حال گردد مرد درویش
هم از حضرت خبر دارد هم از خود
شناسد بد ز نیک و نیک از بد
بود این مرد مجموع المعانی
حقیقت خورده آب زندگانی
بدو کن اقتدا در جمله کاری
که تا ضایع نگردد روزگارت
شناسد هر که او بیخویش نبود
کمال بندگی زین بیش نبود
شود گوش مرادش نشنونده
مقید گردد اندر راه خسته
شود باب فتوحش جمله بسته
بود در خاطرش که گشت واصل
ولی زین ره ندارد هیچ حاصل
اگر در خاطر آرد کو کسی هست
تمامت راهها را او فرو بست
مبادا هیچکس بر خویش مغرور
به پندار غرور از ره فتد دور
بسا عاما که گوید خاص گشتم
چو خاص الخاص و خاص الخاص گشتم
نه از ایزد خبر دارد نه از خویش
ز دین باشد بروز حشر درویش
ز دعوی هیچ ناید اندرین باب
که باشد مدعی پیوسته کذّاب
تمامت معنی اندر نیستی جوی
کزین میدان بمسکینی بری گوی
توقف برنتابد راه درویش
نباید بود هر جائی دمی بیش
بدان مقدار کانجا را بدانی
حقیقت گردد اندر وی معانی
چو دانستی از آنجا زود بگذر
که تا باغت نگردد جمله بی بر
در این ره هر که او جائی بماند
بدان کو خاک بر سر میفشاند
هر آن کو یک دم اندر خود بماند
یقین کز وی عبودیت نیاید
بغیر حق هر آنچه آید فراپیش
تلی دان ای برادر در ره خویش
بهر چیزی که از حق باز مانی
حقیقت دان که تو در بند آنی
طبیعت را ز خود دوری ده ای یار
همان خود را ز عادتها نگهدار
چو کردی ترک طبع و ترک عادت
نماند در تو خود خواه و ارادت
خلاف حق اگر خواهی تو ضدّی
چو خواهی بر مراد او تو ندّی
یقین دانند مردان رونده
که از ضد نیست سود هیچ بنده
گهی کز بندخواه خویش برخاست
قبای بندگی آمد برو راست
تو هرجائی که یابی احتیاجی
یقین باید که میخواهد خراجی
چه داند که بحضرت هست محتاج
نهد از بندگی بر فرق او تاج
چه جای اختیار و احتیاج است
چه جای ملک و تخت و طوق و تاج است
نگر تا گرد این معنی نپویم
قضیه منعکس گردد بگویم
بگویم ناید اندر دین فسادی
مریدی را ز اول شد مرادی
محبی بود پس محبوب گردید
بدان که طالب و مطلوب گردید
محبت اندرو چندان اثر کرد
که آن محبوب را بیخویش تر کرد
چنان مستغرق محبوب خود شد
که از یادش تمامت نیک و بد شد
ندارد آگهی ز اقوال و افعال
بود چون مردهٔ در دست غسال
در آن حالت بود که باشد او خوش
مراعاتش کند محبوب دلکش
بهر چه از حضرت آید دیر یا زود
بود از جان و دل راضی و خوشنود
نیاز وناز باشد گاه و بیگاه
عبارت را نباشد اندرو راه
پس آنگه با خبر گردد ز هر کار
شود مکشوف بر وی جمله اسرار
ممّکن گردد اندر حالت خویش
که صاحب حال گردد مرد درویش
هم از حضرت خبر دارد هم از خود
شناسد بد ز نیک و نیک از بد
بود این مرد مجموع المعانی
حقیقت خورده آب زندگانی
بدو کن اقتدا در جمله کاری
که تا ضایع نگردد روزگارت
شناسد هر که او بیخویش نبود
کمال بندگی زین بیش نبود
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در تحقیق و بیان ارواح خاص الخاص
در آن شب خواجهٔ ما شد بمعراج
نهاد او بر سرش از بندگی تاج
درون پرده دید ارواح جمعی
شده ازنور تابان همچو شمعی
جمال معنیش منظور ایشان
شده از نیستی در خاک راهش
همه گشته ز جمعیت چو یک جان
بفقر و مسکنت درگشته اخوان
همه از روی معنی گشته یک رنگ
همه فارغ شده از نام و از ننگ
همه حیران وقت لی مع الله
درون پردهٔ اسرارشان راه
همه در عشق صاحب درد گشته
محبت را بجان در خورد گشته
همه محبوب درگاه الهی
همه مقصود صنع پادشاهی
همه اندر کشیده میل ما زاغ
محبت برکشیده جمله را داغ
همه در نیستی فقر مسکین
شده آزاد از تلوین و تمکین
بداده جمله را پوشیده ز آغاز
بخلوتخانه اسرار خود باز
شده فانی ز خود باقی بمحبوب
همه هم طالب و هم گشته مطلوب
ز غیرت یافته هر یک نصیبی
بقرب اندر شده هر یک قریبی
ز دل تابع شده او را هم ازجان
نه معجز خواسته هرگز نه برهان
ندا آمد ز درگاه الهی
که ای مقصود صنع پادشاهی
همین جمعند خاص صحبت تو
عطاها یافته از حرمت تو
همه از نور خود موجود گشته
از آن نورند خود مسعود گشته
بصورت جمله مسکینندو درویش
بمعنی جمله بی پیوند و بی خویش
خوش آمد خواجه را زان جمع پرنور
شده اندر محبت مست و مخمور
بفقر و مسکنت چون دیدشان جمع
همه گشته بمعنی چون یکی شمع
چو دید آن عهد و آن میثاق ایشان
بصورت نیز شد مشتاق ایشان
در آن مجمع نمود از ذوق شوقی
که شد در جان هر یک همچو طوقی
بکرد از لطف خود سردار اکرم
با خوانیت ایشان رامکرم
تشرف یافتند ایشان بدین نام
از آن نسبت برآمد جمله را کام
شراب فقر بی ایشان نخورد او
بایشان و همه کس بخش کرد او
بمسکینی چو ایشان را لقب دید
همه افعالشان عین ادب دید
بحاجت صحبت ایشان زحق خواست
که تا گردد تمامت کارشان راست
بصورت چونکه باز آمد ز معراج
بجودش هر دو عالم گشته محتاج
ز ذوق صحبت ارواح ایشان
نمیشد نزد نزدیکان و خویشان
ندا آمد که ای شهباز حضرت
بگوش سرشنیده راز حضرت
وجود تو ز بهر خاص و عام است
ز جودت کار جمله با نظام است
بصورت اهل صورت را نگهدار
که ما تا خود ترا آریم در کار
بمعنی یار غار اهل دل باش
بهمت پاسدار اهل دل باش
چو خواهی صحبت ارواح ایشان
که گردی مستفیض ز اشباح ایشان
همان صحبت حوالت با نماز است
در آن حالت که ما را با تو راز است
چو معراج نماز آغاز کردی
در آن ساعت هزاران ناز کردی
ز جان چون راز حضرت میشنیدی
همه ارواح ایشان جمع دیدی
شدی چشم دلش روشن بدان جمع
که بودندی ز نورش گشته چون شمع
بدی معلومش از نور نبوت
که هستند جملگی اهل فتوت
ز جاهش جمله صاحب جاه گشته
تمامت خاص آن درگاه گشته
پناه امت بیچاره باشند
تمامت را بجان غمخواره باشند
شود از جاه ایشان فتنهها دفع
بیابد امتان از جودشان جمع
چو معراج نماز او ضرورت
بدی عالیتر از معراج صورت
ز حد و حصر بیرون بد معارج
ندانی تو که تا چون بد معارج
تو جز معراج ظاهر را ندانی
بباطن چون رسی بیچاره مانی
شبانروزی بدش هفتاد معراج
بهر معراج قومی گشته محتاج
بهر معراج قومی را زحق خواست
تمامت کار امت زو شده راست
تو قدر امت احمد ندانی
که پوشیدند از تو این معانی
چه دانی قدر این امت که چونست
که آن از حد وهم تو برون است
بجهد خویش میکن روز و شب شکر
ترا برهاند ای جان از تعب شکر
تو آن شکرانه کردن کی توانی
مگر در عجز خود را باز دانی
بدین شکرانه جان را در میان نه
بدین نعمت بود جان در میان نه
که تو زین امتی پاک و گزیده
همی از بهر رحمت آفریده
نهاد او بر سرش از بندگی تاج
درون پرده دید ارواح جمعی
شده ازنور تابان همچو شمعی
جمال معنیش منظور ایشان
شده از نیستی در خاک راهش
همه گشته ز جمعیت چو یک جان
بفقر و مسکنت درگشته اخوان
همه از روی معنی گشته یک رنگ
همه فارغ شده از نام و از ننگ
همه حیران وقت لی مع الله
درون پردهٔ اسرارشان راه
همه در عشق صاحب درد گشته
محبت را بجان در خورد گشته
همه محبوب درگاه الهی
همه مقصود صنع پادشاهی
همه اندر کشیده میل ما زاغ
محبت برکشیده جمله را داغ
همه در نیستی فقر مسکین
شده آزاد از تلوین و تمکین
بداده جمله را پوشیده ز آغاز
بخلوتخانه اسرار خود باز
شده فانی ز خود باقی بمحبوب
همه هم طالب و هم گشته مطلوب
ز غیرت یافته هر یک نصیبی
بقرب اندر شده هر یک قریبی
ز دل تابع شده او را هم ازجان
نه معجز خواسته هرگز نه برهان
ندا آمد ز درگاه الهی
که ای مقصود صنع پادشاهی
همین جمعند خاص صحبت تو
عطاها یافته از حرمت تو
همه از نور خود موجود گشته
از آن نورند خود مسعود گشته
بصورت جمله مسکینندو درویش
بمعنی جمله بی پیوند و بی خویش
خوش آمد خواجه را زان جمع پرنور
شده اندر محبت مست و مخمور
بفقر و مسکنت چون دیدشان جمع
همه گشته بمعنی چون یکی شمع
چو دید آن عهد و آن میثاق ایشان
بصورت نیز شد مشتاق ایشان
در آن مجمع نمود از ذوق شوقی
که شد در جان هر یک همچو طوقی
بکرد از لطف خود سردار اکرم
با خوانیت ایشان رامکرم
تشرف یافتند ایشان بدین نام
از آن نسبت برآمد جمله را کام
شراب فقر بی ایشان نخورد او
بایشان و همه کس بخش کرد او
بمسکینی چو ایشان را لقب دید
همه افعالشان عین ادب دید
بحاجت صحبت ایشان زحق خواست
که تا گردد تمامت کارشان راست
بصورت چونکه باز آمد ز معراج
بجودش هر دو عالم گشته محتاج
ز ذوق صحبت ارواح ایشان
نمیشد نزد نزدیکان و خویشان
ندا آمد که ای شهباز حضرت
بگوش سرشنیده راز حضرت
وجود تو ز بهر خاص و عام است
ز جودت کار جمله با نظام است
بصورت اهل صورت را نگهدار
که ما تا خود ترا آریم در کار
بمعنی یار غار اهل دل باش
بهمت پاسدار اهل دل باش
چو خواهی صحبت ارواح ایشان
که گردی مستفیض ز اشباح ایشان
همان صحبت حوالت با نماز است
در آن حالت که ما را با تو راز است
چو معراج نماز آغاز کردی
در آن ساعت هزاران ناز کردی
ز جان چون راز حضرت میشنیدی
همه ارواح ایشان جمع دیدی
شدی چشم دلش روشن بدان جمع
که بودندی ز نورش گشته چون شمع
بدی معلومش از نور نبوت
که هستند جملگی اهل فتوت
ز جاهش جمله صاحب جاه گشته
تمامت خاص آن درگاه گشته
پناه امت بیچاره باشند
تمامت را بجان غمخواره باشند
شود از جاه ایشان فتنهها دفع
بیابد امتان از جودشان جمع
چو معراج نماز او ضرورت
بدی عالیتر از معراج صورت
ز حد و حصر بیرون بد معارج
ندانی تو که تا چون بد معارج
تو جز معراج ظاهر را ندانی
بباطن چون رسی بیچاره مانی
شبانروزی بدش هفتاد معراج
بهر معراج قومی گشته محتاج
بهر معراج قومی را زحق خواست
تمامت کار امت زو شده راست
تو قدر امت احمد ندانی
که پوشیدند از تو این معانی
چه دانی قدر این امت که چونست
که آن از حد وهم تو برون است
بجهد خویش میکن روز و شب شکر
ترا برهاند ای جان از تعب شکر
تو آن شکرانه کردن کی توانی
مگر در عجز خود را باز دانی
بدین شکرانه جان را در میان نه
بدین نعمت بود جان در میان نه
که تو زین امتی پاک و گزیده
همی از بهر رحمت آفریده
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان قوتهای معنی
کند تقریر اهل این معانی
بجز این قوّت و این زندگانی
دگرگون قوّت و دیگر حیاتی
که دارد هر وجودی زان ثباتی
حیات قوتی از روی معنی
مدد باشد ورا از روی معنی
گر آن قوت دمی پژمرده گردد
حیات آن وجود افسرده گردد
درین عالم که خواهد گشت فانی
سه قوت آمد اصل زندگانی
بدان قوت قوام هر گروهی
بود پاینده زان قوت شکوهی
یکی نفسانی ای جان تا که دانی
دوم روحانی اصل زندگانی
سیم ربانی آن کو شد حیقت
بدان زنده شوند اهل طریقت
حیات بیشتر اهل زمانه
بدنیا باشد ای یار یگانه
بجان و دل شوند جویندهٔ او
تو پنداری که هستند بندهٔ او
هر آن یک را که شد دنیا ز دستش
تو گوئی پا و سر درهم شکستش
بود از معنی و صورت چو مرده
تمامت خون او گردد فسرده
بود این قوّت نفسانی ای جان
که میدارد ترا پیوسته حیران
حیات و قوت بعضی از اصحاب
بود ازذکر و طاعت نیک دریاب
اگر یک ورد از ایشان فوت گردد
همان صورت برایشان موت گردد
ز خوف دوزخ و ترس جهنم
جگر پرتاب دارد دیده پرنم
همیشه با غم و اندوه باشد
یکایک خالی از اندوه باشد
نعیم خویش را جوینده دایم
درین اندیشه میباشند نایم
شود ظاهر ازیشان در مقامات
سخنها در فراسات و کرامات
اگرچه از دل و جان بنده باشند
ببوی عیش عقل زنده باشند
بود روحانی این قوت در ایشان
نباشند هرگز از چیزی پریشان
حیات و قوت اهل طریقت
که آگاهند یک سر از حقیقت
بود دایم همیشه از محبت
نه دوزخ یادشان آید نه جنت
ز امید بهشت و خوف آتش
شوند یکباره از اندیشهها خوش
بترک جمله نسبتها بگویند
کرامات وفراست را بجویند
نخواهند از کسی ملکی و مالی
ندارند انتظار کشف حالی
زیارت آنکه ایشان گوش دارند
مراد خویش در آغوش دارند
ببوی وصل جانان زنده باشند
محبت را بجان جوینده باشند
بود ربانی این قوت یکی دان
تو آن قوت حیاتی را متین خوان
بدان قوّت هر آنکو زندگی یافت
فنا یکباره از وی روی برتافت
ببازی برنیاید این چنین کار
ریاضتها کشیدن باید ای یار
بسی تکلیفها بر وی نهادن
عنان خود بدست پیر دادن
بجز این قوّت و این زندگانی
دگرگون قوّت و دیگر حیاتی
که دارد هر وجودی زان ثباتی
حیات قوتی از روی معنی
مدد باشد ورا از روی معنی
گر آن قوت دمی پژمرده گردد
حیات آن وجود افسرده گردد
درین عالم که خواهد گشت فانی
سه قوت آمد اصل زندگانی
بدان قوت قوام هر گروهی
بود پاینده زان قوت شکوهی
یکی نفسانی ای جان تا که دانی
دوم روحانی اصل زندگانی
سیم ربانی آن کو شد حیقت
بدان زنده شوند اهل طریقت
حیات بیشتر اهل زمانه
بدنیا باشد ای یار یگانه
بجان و دل شوند جویندهٔ او
تو پنداری که هستند بندهٔ او
هر آن یک را که شد دنیا ز دستش
تو گوئی پا و سر درهم شکستش
بود از معنی و صورت چو مرده
تمامت خون او گردد فسرده
بود این قوّت نفسانی ای جان
که میدارد ترا پیوسته حیران
حیات و قوت بعضی از اصحاب
بود ازذکر و طاعت نیک دریاب
اگر یک ورد از ایشان فوت گردد
همان صورت برایشان موت گردد
ز خوف دوزخ و ترس جهنم
جگر پرتاب دارد دیده پرنم
همیشه با غم و اندوه باشد
یکایک خالی از اندوه باشد
نعیم خویش را جوینده دایم
درین اندیشه میباشند نایم
شود ظاهر ازیشان در مقامات
سخنها در فراسات و کرامات
اگرچه از دل و جان بنده باشند
ببوی عیش عقل زنده باشند
بود روحانی این قوت در ایشان
نباشند هرگز از چیزی پریشان
حیات و قوت اهل طریقت
که آگاهند یک سر از حقیقت
بود دایم همیشه از محبت
نه دوزخ یادشان آید نه جنت
ز امید بهشت و خوف آتش
شوند یکباره از اندیشهها خوش
بترک جمله نسبتها بگویند
کرامات وفراست را بجویند
نخواهند از کسی ملکی و مالی
ندارند انتظار کشف حالی
زیارت آنکه ایشان گوش دارند
مراد خویش در آغوش دارند
ببوی وصل جانان زنده باشند
محبت را بجان جوینده باشند
بود ربانی این قوت یکی دان
تو آن قوت حیاتی را متین خوان
بدان قوّت هر آنکو زندگی یافت
فنا یکباره از وی روی برتافت
ببازی برنیاید این چنین کار
ریاضتها کشیدن باید ای یار
بسی تکلیفها بر وی نهادن
عنان خود بدست پیر دادن