عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
باز روشن می شود ایام شرق
در ضمیرش انقلاب آمد پدید
شب گذشت و آفتاب آمد پدید
یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد
زیر گردون رسم لادینی نهاد
گرگی اندر پوستین بره ئی
هر زمان اندر کمین بره ئی
مشکلات حضرت انسان ازوست
آدمیت را غم پنهان ازوست
در نگاهش آدمی آب و گل است
کاروان زندگی بی منزل است
هر چه می بینی ز انوار حق است
حکمت اشیا ز اسرار حق است
هر که آیات خدا بیند ، حر است
اصل این حکمت ز حکم «انظر» است
بندهٔ مومن ازو بهروز تر
هم بحال دیگران دلسوز تر
علم چون روشن کند آب و گلش
از خدا ترسنده تر گردد دلش
علم اشیا خاک ما را کیمیاست
آه در افرنگ تأثیرش جداست
عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت
چشم او بی نم ، دل او سنگ و خشت
علم ازو رسواست اندر شهر و دشت
جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت
دانش افرنگیان تیغی بدوش
در هلاک نوع انسان سخت کوش
با خسان اندر جهان خیر و شر
در نسازد مستی علم و هنر
آه از افرنگ و از آئین او
آه از اندیشهٔ لا دین او
علم حق را ساحری آموختند
ساحری نی کافری آموختند
هر طرف صد فتنه می آرد نفیر
تیغ را از پنجهٔ رهزن بگیر
ایکه جان را باز میدانی ز تن
سحر این تهذیب لا دینی شکن
روح شرق اندر تنش باید دمید
تا بگردد قفل معنی را کلید
عقل اندر حکم دل یزدانی است
چون ز دل آزاد شد شیطانی است
زندگانی هر زمان در کشمکش
عبرت آموز است احوال حبش
شرع یورپ بی نزاع قیل و قال
بره را کرد است بر گرگان حلال
نقش نو اندر جهان باید نهاد
از کفن دزدان چه امید گشاد
در جنیوا چیست غیر از مکر و فن؟
صید تو این میش و آن نخچیر من
نکته ها کو می نگنجد در سخن
یک جهان آشوب و یک گیتی فتن
ای اسیر رنگ ، پاک از رنگ شو
مؤمن خود ، کافر افرنگ شو
رشتهٔ سود و زیان در دست تست
آبروی خاوران در دست تست
این کهن اقوام را شیرازه بند
رایت صدق و صفا را کن بلند
اهل حق را زندگی از قوت است
قوت هر ملت از جمعیت است
رای بی قوت همه مکر و فسون
قوت بی رای جهل است و جنون
سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست
هم شراب و هم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم
شیوهٔ آدم گری آموختیم
هم هنر ، هم دین ز خاک خاور است
رشک گردون خاک پاک خاور است
وانمودیم آنچه بود اندر حجاب
آفتاب از ما و ما از آفتاب
هر صدف را گوهر از نیسان ماست
شوکت هر بحر از طوفان ماست
روح خود در سوز بلبل دیده ایم
خون آدم در رگ گل دیده ایم
فکر ما جویای اسرار وجود
زد نخستین زخمه بر تار وجود
داشتیم اندر میان سینه داغ
بر سر راهی نهادیم این چراغ
ای امین دولت تهذیب و دین
آن ید بیضا برآر از آستین
خیز و از کار امم بگشا گره
نشهٔ افرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن
واستان خود را ز دست اهرمن
دانی از افرنگ و از کار فرنگ
تا کجا در قید زنار فرنگ
زخم ازو ، نشتر ازو ، سوزن ازو
ما و جوی خون و امید رفو
خود بدانی پادشاهی ، قاهری است
قاهری در عصر ما سوداگری است
تختهٔ دکان شریک تخت و تاج
از تجارت نفع و از شاهی خراج
آن جهانبانی که هم سوداگر است
بر زبانش خیر و اندر دل شر است
گر تو میدانی حسابش را درست
از حریرش نرم تر کرپاس تست
بی نیاز از کارگاه او گذر
در زمستان پوستین او مخر
کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست
مرگها در گردش ماشین اوست
بوریای خود به قالینش مده
بیذق خود را به فرزینش مده
گوهرش تف دار و در لعلش رگ است
مشک این سوداگر از ناف سگ است
رهزن چشم تو خواب مخملش
رهزن تو رنگ و آب مخملش
صد گره افکنده ئی در کار خویش
از قماش او مکن دستار خویش
هوشمندی از خم او می نخورد
هر که خورد اندر همین میخانه مرد
وقت سودا خندخند و کم خروش
ما چو طفلانیم و او شکر فروش
محرم از قلب و نگاه مشتری است
یارب این سحر است یا سوداگری است
تاجران رنگ و بو بردند سود
ما خریداران همه کور و کبود
آنچه از خاک تو رست ای مرد حر
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نکوبینان که خود را دیده اند
خود گلیم خویش را بافیده اند
ای ز کار عصر حاضر بی خبر
چرب دستیهای یورپ را نگر
قالی از ابریشم تو ساختند
باز او را پیش تو انداختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد
رنگ و آب او ترا از جا برد
وای آن دریا که موجش کم تپید
گوهر خود را ز غواصان خرید
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان فاقه مست و ژنده پوش است
مسلمان فاقه مست و ژنده پوش است
ز کارش جبرئیل اندر خروش است
بیا نقش دگر ملت بریزیم
که این ملت جهان را بار دوش است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز محکومی مسلمان خود فروش است
ز محکومی مسلمان خود فروش است
گرفتار طلسم چشم و گوش است
ز محکومی رگان در تن چنان سست
که ما را شرع و آئین بار دوش است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بپایان چون رسد این عالم پیر
بپایان چون رسد این عالم پیر
شود بی پرده هر پوشیده تقدیر
مکن رسوا حضور خواجه مارا
حساب من ز چشم او نهان گیر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گریبان چاک و بی فکر رفو زیست
گریبان چاک و بی فکر رفو زیست
نمی دانم چسان بی آرزو زیست
نصیب اوست مرگ ناتمامی
مسلمانی که بی «الله هو» زیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
متاع شیخ اساطیر کهن بود
متاع شیخ اساطیر کهن بود
حدیث او همه تخمین و ظن بود
هنوز اسلام او زنار دار است
حرم چون دیر بود او برهمن بود
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانان به خویشان در ستیزند
مسلمانان به خویشان در ستیزند
بجز نقش دوئی بر دل نریزند
بنالند از کسی خشتی بگیرد
از آن مسجد که خود از وی گریزند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز رازی حکمت قرآن بیاموز
ز رازی حکمت قرآن بیاموز
چراغی از چراغ او بر افروز
ولی این نکته را از من فرا گیر
که نتوان زیستن بی مستی و سوز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو ای نادان دل آگاه دریاب
تو ای نادان دل آگاه دریاب
بخود مثل نیاکان راه دریاب
چسان مؤمن کند پوشیده را فاش
ز «لا» موجود «الا الله» دریاب
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گرفتم حضرت ملا ترش روست
گرفتم حضرت ملا ترش روست
نگاهش مغز را نشناسد از پوست
اگر با این مسلمانی که دارم
مرا از کعبه میراند حق او ست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز من بر صوفی و ملا سلامی
ز من بر صوفی و ملا سلامی
که پیغام خدا گفتند ما را
ولی تأویل شان در حیرت انداخت
خدا و جبرئیل و مصطفی را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز دوزخ واعظ کافر گری گفت
ز دوزخ واعظ کافر گری گفت
حدیثی خوشتر از وی کافری گفت
«نداندن غلام احوال خود را
که دوزخ را مقام دیگری گفت»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان فقر و سلطانی بهم کرد
مسلمان فقر و سلطانی بهم کرد
ضمیرش باقی و فانی بهم کرد
ولیکن الامان از عصر حاضر
که سلطانی به شیطانی بهم کرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز من گیر این که مردی کور چشمی
ز من گیر این که مردی کور چشمی
ز بینای غلط بینی نکو تر
ز من گیر این که نادانی نکو کیش
ز دانشمند بی دینی نکو تر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ادب پیرایه نادان و داناست
ادب پیرایه نادان و داناست
خوشنکو از ادب خود را بیاراست
ندارمن مسلمان زاده را دوست
که در دانش فزو دود رادب کاست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه قومی در گذشت از گفتگوها
چه قومی در گذشت از گفتگوها
ز خاک او برویدرزوها
خودی ازرزو شمشیر گردد
دم او رنگ ها برد ز بوها
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بدست من همان دیرینه چنگ است
بدست من همان دیرینه چنگ است
درونش ناله های رنگ رنگ است
ولی بنوازمش با ناخن شیر
که او را تار از رگهای سنگ است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فرنگی را دلی زیر نگین نیست
فرنگی را دلی زیر نگین نیست
متاع او همه ملک است دین نیست
خداوندی که در طوف حریمش
صد ابلیس است و یک روح الامین نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان را همین عرفان و ادراک
مسلمان را همین عرفان و ادراک
که در خود فاش بیند رمز لولاک
خدا اندر قیاس ما نگنجد
شناسنرا که گوید ما عرفناک
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بسوزد مومن از سوز و جودش
بسوزد مومن از سوز و جودش
گشود هرچه بستند از گٹودش
جلال کبریائی در قیاش
جمال بندگی اندر سجودش