عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : مثنویات
در ستایش کاخ میرمیران
ای مقیمان این خجسته مقام
دور باد از شما غم ایام
بر در این بهشت روحانی
عیش و عشرت کنند رضوانی
زین طربخانه نشاط انگیز
رفته غم تا در عدم به گریز
این حرم وین ریاض گرد حرم
قصر حور است و بوستان ارم
صحن و سقفش به چشم صنعت بین
زیور آسمان و زیب زمین
کلک نقاش او گه نیرنگ
ناسخ کارنامه ارژنگ
حبذا طرح این بنای شگرف
پیش دریاچه چو قلزم ژرف
قلزم ژرف و آبش از کوثر
اندر او عکس مهر زورق زر
غایت عمق اندر او نایاب
گاو ماهی ندیدش از ته آب
آب صافش زلال چشمهٔ مهر
غرق در وی چو عکس خویش سپهر
ای خوشا جوی سنگ مرمر او
کز بلور است اصل گوهر او
سنگ شفافش آب آینه رنگ
رنگ آیینهاش گل از پس سنگ
جوی آن آب سلسبیل سرشت
نایب جوی شیر باغ بهشت
حوضی از هر طرف چو یشم در او
خیره از بس اشعه چشم در او
گشته زان حوض آینه کردار
روز بر آب خضر تیره و تار
ماهی ار آلت بیان میداشت
وصف آن حوض بر زبان میداشت
دیده با ماهیش به جلوه در آب
حوت گردون ز رشگ گشته کباب
صور صفحهٔ جدار و درش
نسخهٔ لوح بینی و صورش
نقش بیجان خانهٔ نقاش
یافته جان ز لطف آب و هواش
مطبخش قوت بخش جان همه
بهره ور گشته زان روان همه
نعمتش چون نعیم جنت عام
آتشش نابدیده پخته طعام
آتش و دودش از درون رانده
همچو نامحرمان برون مانده
این بهشت است در سرای وجود
نبود در بهشت آتش و دود
آب فوارهاش به حوض بلور
کز صفا دم زند ز لمعهٔ نور
شمع کافورییست پنداری
در یکی تشت سیم بگذاری
طرفه شمعی که تا به صبح نشور
بزم امید از او بود پر نور
یا رب ای بزم باد فرخنده
شمع دولت در او فروزنده
اندرو تا ابد به وفق مراد
بانی این بنا به دولت باد
آنکه اقبال خادم در اوست
بخت و دولت غلام و چاکر اوست
آسمان طاق درگه جاهش
کهکشان آستان درگاهش
بزم پیرای عیش خانهٔ جود
مجلس آرای بزمگاه وجود
میر میران غیاث دین و دول
آفتاب سپهر و ملک و ملل
تا ابد مدت بقایش باد
وین سرای سرور جایش باد
چون نشیند به صدر جاه وجلال
باد وحشی مقیم صف نعال
دور باد از شما غم ایام
بر در این بهشت روحانی
عیش و عشرت کنند رضوانی
زین طربخانه نشاط انگیز
رفته غم تا در عدم به گریز
این حرم وین ریاض گرد حرم
قصر حور است و بوستان ارم
صحن و سقفش به چشم صنعت بین
زیور آسمان و زیب زمین
کلک نقاش او گه نیرنگ
ناسخ کارنامه ارژنگ
حبذا طرح این بنای شگرف
پیش دریاچه چو قلزم ژرف
قلزم ژرف و آبش از کوثر
اندر او عکس مهر زورق زر
غایت عمق اندر او نایاب
گاو ماهی ندیدش از ته آب
آب صافش زلال چشمهٔ مهر
غرق در وی چو عکس خویش سپهر
ای خوشا جوی سنگ مرمر او
کز بلور است اصل گوهر او
سنگ شفافش آب آینه رنگ
رنگ آیینهاش گل از پس سنگ
جوی آن آب سلسبیل سرشت
نایب جوی شیر باغ بهشت
حوضی از هر طرف چو یشم در او
خیره از بس اشعه چشم در او
گشته زان حوض آینه کردار
روز بر آب خضر تیره و تار
ماهی ار آلت بیان میداشت
وصف آن حوض بر زبان میداشت
دیده با ماهیش به جلوه در آب
حوت گردون ز رشگ گشته کباب
صور صفحهٔ جدار و درش
نسخهٔ لوح بینی و صورش
نقش بیجان خانهٔ نقاش
یافته جان ز لطف آب و هواش
مطبخش قوت بخش جان همه
بهره ور گشته زان روان همه
نعمتش چون نعیم جنت عام
آتشش نابدیده پخته طعام
آتش و دودش از درون رانده
همچو نامحرمان برون مانده
این بهشت است در سرای وجود
نبود در بهشت آتش و دود
آب فوارهاش به حوض بلور
کز صفا دم زند ز لمعهٔ نور
شمع کافورییست پنداری
در یکی تشت سیم بگذاری
طرفه شمعی که تا به صبح نشور
بزم امید از او بود پر نور
یا رب ای بزم باد فرخنده
شمع دولت در او فروزنده
اندرو تا ابد به وفق مراد
بانی این بنا به دولت باد
آنکه اقبال خادم در اوست
بخت و دولت غلام و چاکر اوست
آسمان طاق درگه جاهش
کهکشان آستان درگاهش
بزم پیرای عیش خانهٔ جود
مجلس آرای بزمگاه وجود
میر میران غیاث دین و دول
آفتاب سپهر و ملک و ملل
تا ابد مدت بقایش باد
وین سرای سرور جایش باد
چون نشیند به صدر جاه وجلال
باد وحشی مقیم صف نعال
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
وحشی بافقی : خلد برین
سر آغاز
وحشی بافقی : خلد برین
آغاز سخن
طرح نویی در سخن انداختم
طرح سخن نوع دگر ساختم
بر سر این کوی جز این خانه نیست
رهگذر مردم دیوانه نیست
ساختهام من به تمنای خویش
خانهای اندر خور کالای خویش
هیچ کسم نیست به همسایگی
تا زندم طعنه ز بیمایگی
بانی مخزن که نهاد آن اساس
مایه ی او بود برون از قیاس
خانه پر از گنج خداداد داشت
عالمی از گنج خود آباد داشت
از مدد طبع گهر سنج خویش
مخزنی آراست پی گنج خویش
بود در او گنج فراوان به کار
مخزن صد گنج چه، صد صد هزار
گوهر اسرار الاهی در او
آنقدر اسرار که خواهی در او
هر که به همسایگی او شتافت
غیرت شاهی جگرش را شکافت
شرط ادب نیست که پهلوی شاه
غیر شهان را بود آرامگاه
من که در گنج طلب میزنم
گام در این ره به ادب میزنم
هم ادبم راه به جایی دهد
در طلبم قوت پایی دهد
جهد کنم تا به مقامی رسم
گام نهم پیش و به کامی رسم
کام من اینست که فیاض جود
انجمن آرای بساط وجود
مرحمت خویش کند یار من
کم نکند مرحمت از کار من
آن که به ما قوت گفتار داد
گنج گهر داد و چه بسیار داد
کرد به ما لطف ز لطف عمیم
نادره گنجی و چه گنج عظیم
آن که از این گنج نشد بهرهمند
قیمت این گنج چه داند که چند
دخل جهان گشته مهیا از این
بلکه دو عالم شده پیدا از این
بود جهان بر سر کوی عدم
بیخبر از وضع جهان قدم
نه سخن کون و نه ذکر مکان
نه ز هیولا وز صورت نشان
نام سما و لقب ارض نه
عمق نه وطول نه و عرض نه
چون نه ز ابعاد نشان بود و نام
قابل ابعاد که بود و کدام
غیر برون بود ز ملک وجود
غیر یکی ذات مقدس نبود
بود یکی ذات و هزاران صفات
واحد مطلق صفتش عین ذات
زنده ی باقی احد لایزال
حی توانا صمد ذوالجلال
بیند و گوید نه به چشم و زبان
زو شده موجود هم این و هم آن
آن که از او دیده فروزد چراغ
وز مدد باصره دارد فراغ
وان که دهد کام و زبان را بیان
هست چه محتاج به کام و زبان
آنچه نه او بود نمودی نداشت
محض عدم بود و وجودی نداشت
خلوتیان جمله به خواب عدم
در تتق غیب فرو بسته دم
تیره شبی بود، درآن تیره شب
ما همه در خواب فرو بسته لب
شام سیاهی که دو عالم تمام
گم شده بودند در آن تیره شام
موج برآورد محیط قدم
ابر بقا خاست ز بحر کرم
گشت از آن ابر که شد درفشان
حامله در صدف کن فکان
شعشعهٔ آن گهر شب فروز
کرد شب تار جهان همچو روز
صبح دل افروز عنایت دمید
باد روان بخش هدایت وزید
کوکبهٔ مهر پدیدار شد
هر دو جهان مطلع انوار شد
از اثر گرمی آن آفتاب
دیده گشودند جهانی ز خواب
عقل جنیبت ز همه تاخت پیش
رایت خویش از همه افراخت پیش
فوج به فوج از پی هم میرسید
خیل و حشم بود که صف میکشید
جیش عدم سوی وجود آمدند
بر سر میدان شهود آمدند
تاخت برون لشکری از هر طرف
پیش جهاندند و کشیدند صف
لشکر حسن از طرفی در رسید
عشق و سپاهش ز برابر رسید
از طرف حسن برون تاخت ناز
وز طرف عشق در آمد نیاز
عشق و سپاهی ز کران تا کران
حسن و وفا بود جهان تا جهان
محنت و درد سپه بیشمار
آمد و صف زد ز یمین و یسار
سوز و گداز آمده در قلبگاه
زد علم خویش به قلب سپاه
از صف خود عشق جدا گشت فرد
تاخت به میدان و طلب کرد مرد
پر جگر آن مرد که شد مرد عشق
آمد و نگریخت ز ناورد عشق
طرح سخن نوع دگر ساختم
بر سر این کوی جز این خانه نیست
رهگذر مردم دیوانه نیست
ساختهام من به تمنای خویش
خانهای اندر خور کالای خویش
هیچ کسم نیست به همسایگی
تا زندم طعنه ز بیمایگی
بانی مخزن که نهاد آن اساس
مایه ی او بود برون از قیاس
خانه پر از گنج خداداد داشت
عالمی از گنج خود آباد داشت
از مدد طبع گهر سنج خویش
مخزنی آراست پی گنج خویش
بود در او گنج فراوان به کار
مخزن صد گنج چه، صد صد هزار
گوهر اسرار الاهی در او
آنقدر اسرار که خواهی در او
هر که به همسایگی او شتافت
غیرت شاهی جگرش را شکافت
شرط ادب نیست که پهلوی شاه
غیر شهان را بود آرامگاه
من که در گنج طلب میزنم
گام در این ره به ادب میزنم
هم ادبم راه به جایی دهد
در طلبم قوت پایی دهد
جهد کنم تا به مقامی رسم
گام نهم پیش و به کامی رسم
کام من اینست که فیاض جود
انجمن آرای بساط وجود
مرحمت خویش کند یار من
کم نکند مرحمت از کار من
آن که به ما قوت گفتار داد
گنج گهر داد و چه بسیار داد
کرد به ما لطف ز لطف عمیم
نادره گنجی و چه گنج عظیم
آن که از این گنج نشد بهرهمند
قیمت این گنج چه داند که چند
دخل جهان گشته مهیا از این
بلکه دو عالم شده پیدا از این
بود جهان بر سر کوی عدم
بیخبر از وضع جهان قدم
نه سخن کون و نه ذکر مکان
نه ز هیولا وز صورت نشان
نام سما و لقب ارض نه
عمق نه وطول نه و عرض نه
چون نه ز ابعاد نشان بود و نام
قابل ابعاد که بود و کدام
غیر برون بود ز ملک وجود
غیر یکی ذات مقدس نبود
بود یکی ذات و هزاران صفات
واحد مطلق صفتش عین ذات
زنده ی باقی احد لایزال
حی توانا صمد ذوالجلال
بیند و گوید نه به چشم و زبان
زو شده موجود هم این و هم آن
آن که از او دیده فروزد چراغ
وز مدد باصره دارد فراغ
وان که دهد کام و زبان را بیان
هست چه محتاج به کام و زبان
آنچه نه او بود نمودی نداشت
محض عدم بود و وجودی نداشت
خلوتیان جمله به خواب عدم
در تتق غیب فرو بسته دم
تیره شبی بود، درآن تیره شب
ما همه در خواب فرو بسته لب
شام سیاهی که دو عالم تمام
گم شده بودند در آن تیره شام
موج برآورد محیط قدم
ابر بقا خاست ز بحر کرم
گشت از آن ابر که شد درفشان
حامله در صدف کن فکان
شعشعهٔ آن گهر شب فروز
کرد شب تار جهان همچو روز
صبح دل افروز عنایت دمید
باد روان بخش هدایت وزید
کوکبهٔ مهر پدیدار شد
هر دو جهان مطلع انوار شد
از اثر گرمی آن آفتاب
دیده گشودند جهانی ز خواب
عقل جنیبت ز همه تاخت پیش
رایت خویش از همه افراخت پیش
فوج به فوج از پی هم میرسید
خیل و حشم بود که صف میکشید
جیش عدم سوی وجود آمدند
بر سر میدان شهود آمدند
تاخت برون لشکری از هر طرف
پیش جهاندند و کشیدند صف
لشکر حسن از طرفی در رسید
عشق و سپاهش ز برابر رسید
از طرف حسن برون تاخت ناز
وز طرف عشق در آمد نیاز
عشق و سپاهی ز کران تا کران
حسن و وفا بود جهان تا جهان
محنت و درد سپه بیشمار
آمد و صف زد ز یمین و یسار
سوز و گداز آمده در قلبگاه
زد علم خویش به قلب سپاه
از صف خود عشق جدا گشت فرد
تاخت به میدان و طلب کرد مرد
پر جگر آن مرد که شد مرد عشق
آمد و نگریخت ز ناورد عشق
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
اهل دلی ترک جهان کرده بود
ز اهل جهان روی نهان کرده بود
رفته و در زاویهای ساخته
وز همه آن زاویه پرداخته
آمده سیر از تک و پوی همه
بسته در خانه به روی همه
مجلسی او دل آگاه او
همدم او آه سحرگاه او
ساخته چون جغد به ویرانهای
دم به دمش خود به خود افسانهای
رفت فضولی به در خانهاش
زد به فضولی در کاشانهاش
داد جوابش ز درون سرا
کآهن سرد اینهمه کوبی چرا
بستم از آنرو در کاشانه سخت
تا تو نیاری به درخانه رخت
مرد ز بیرون در آواز داد
کای همه را گشته درون از توشاد
تا ندهد دست مرادی که هست
حلقهٔ این در نگذارم ز دست
حلقهٔ چشم است بر این در مرا
کز تو شود کام میسر مرا
گفت بگو تا چه هوا کردهای
بر در من بهر چه جا کردهای
گفت مرا آن هوس اینجا فکند
کز تو و پند تو شوم بهرهمند
گفت نداری اثر هوش حیف
عقل ترا کرد فراموش حیف
گر شوی از نقد خرد بهرهمند
قیمت این پند شناسی که چند
کاین همه آزار کشیدی ز من
صد سخن تلخ شنیدی ز من
ساختهام در به رخت استوار
میروی از درگه من شرمسار
وحشی از این دربدری سود چیست
چیست از این مقصد و مقصود چیست
به که در خانه برآری بهگل
تا نروی از در کس منفعل
ای رطب تازهرس باغ جود
ذات تو نوباوه باغ وجود
دانهٔ این نخل چو میکاشتند
بر ثمری چون تو نظر داشتند
مهر سحر گردی بسیار کرد
بر سر این کشته بسی کار کرد
ابر کرم قطره بسی ریخته
تا ز گل این نخل بر انگیخته
جز تو کسی میوهٔ این شاخ نیست
غیر تو زیبندهٔ این کاخ نیست
کاخ فلک را که برافراختند
خاصه پی چون تو کسی ساختند
کشور هستیست مسلم ترا
حکم رسد بر همه عالم ترا
هر که به غیر از تو سپاه تواند
گوش به در چشم به راه تواند
چرخ جنیبت کش فرمان تست
گوی فلک در خم چوگان تست
دور زده دست به فتراک تو
آمده محراب فلک خاک تو
حیف که باشی به چنین آبروی
بر سر این گوی چو طفلان کوی
آب کزو گشته هر آلوده پاک
میشود آلوده به یک مشت خاک
هر که در این خاک عداوت فن است
خاک شود آخر اگر آهن است
آینه هر چند بود صاف دل
زنگ برآرد چو بماند به گل
بگذر ازین خاک و گل عمر کاه
چند کنی آیینه دل سیاه
خیز و صفایی بده آیینه را
زو بزدا ظلمت دیرینه را
آینه کز زنگ شده تیره رنگ
مالش خاکستر از او برده رنگ
آتشی از فقر و غنا برفروز
هر چه بیایی ز علایق بسوز
زان کف خاکستری آور به کف
زنگ از آن آینه کن برطرف
تا چو نظر جانب او افکنی
دیده شود هر چه بود دیدنی
آه که آیینه به زنگ اندر است
هر نفسش تیرگی دیگر است
بر همه روشن بود آیینه وار
کز نفس آیینه رود در غبار
آینهٔ دل که پر از نور باد
از نفس تیره دلان دور باد
زنگ و غباری چو شود حایلش
رفع نماید دم صاحب دلش
چرخ نگر کز نفس جان فزا
ز آینه خور شده ظلمت زدا
هر نفسی را نبود این اثر
میوزد این باد ز باغ دگر
کی به همه عمر دم ما کند
آنچه به یک دم دم عیسا کند
روح فزاید دم روح الهی
با نفس روح کند همرهی
از دم ما طایفهٔ بلهوس
زنده شود مرده چو شمع از نفس
گر تو بر آنی که به جایی رسی
رسته ز ظلمت به صفایی رسی
صاف دلی را به مقابل گرای
تا شودت ز آینه ظلمت زدای
ماه چو با مهر مقابل شود
وارهد از ظلمت و کامل شود
لیک بسی راه کند طی هلال
تا گذر آرد به مقام و کمال
ره به در کعبه نیابد کسی
تا نکند قطع بیابان بسی
کعبهٔ وصل است هوای دگر
سیر ره اوست به پای دگر
فیض در او مرحله در مرحله
نور در او مشعله در مشعله
روح در این قافله محمل کش است
این چه فضا وین چه ره دلکش است
آب درین بادیه اشک نیاز
هادی ره مرحمت کار ساز
دیده ز بس پرتو خورشید تاب
شب پرهای در گذر آفتاب
مانده در این ره خرد دور رو
کند در این ره نظر تیزرو
خود به چنین جا که خرد مانده لال
هست زبان را چه مجال مقال
جسم در او راه به جایی نیافت
خواست رود قوت پایی نیافت
جان به حیل میکند اینجا مقام
جسم که باشد که بود تیزگام
چند توان بود به دوری صبور
دیده بر افروز به نور حضور
هر که در این ره به طلب گام زد
گشت بقای ابدش نامزد
خیز که این راه به پایان بریم
رخت به سرچشمه حیوان بریم
کسوت جسم از سر جان برکشیم
یک دو قدح آب بقا در کشیم
غسل بر آریم در آب بقا
چهره بشوئیم ز گرد فنا
خامهٔ رد برسر هر بد کشیم
لوح فنا را رقم رد کشیم
چند نشینیم در این کنج تنگ
چند توان کرد به یک جا درنگ
در بن این شیشه سیماب گون
بند چو دیوم به هزاران فسون
آه که دیوانه شدم تا به چند
در تن این شیشه توان بود بند
وای که هرچه کنم اهتمام
جز بن این شیشه نیابم مقام
مور چو در شیشه بود سرنگون
جانش از آنجا مگر آید برون
مور کی از شیشه نماید صعود
تا ندمد بال و پرش از وجود
کو پر همت که از اینجا پریم
رخت به سرمنزل عنقا بریم
شهپر همت چو بیابد مگس
کی کندش فرق ز سیمرغ کس
همت اگر پایه فزایی کند
پشه بیبال همایی کند
همت اگر پای به میدان نهد
گوی فلک در خم چوگان نهد
گر نبود همت ازین نه صدف
گوهر مقصود که آرد به کف
ز اهل جهان روی نهان کرده بود
رفته و در زاویهای ساخته
وز همه آن زاویه پرداخته
آمده سیر از تک و پوی همه
بسته در خانه به روی همه
مجلسی او دل آگاه او
همدم او آه سحرگاه او
ساخته چون جغد به ویرانهای
دم به دمش خود به خود افسانهای
رفت فضولی به در خانهاش
زد به فضولی در کاشانهاش
داد جوابش ز درون سرا
کآهن سرد اینهمه کوبی چرا
بستم از آنرو در کاشانه سخت
تا تو نیاری به درخانه رخت
مرد ز بیرون در آواز داد
کای همه را گشته درون از توشاد
تا ندهد دست مرادی که هست
حلقهٔ این در نگذارم ز دست
حلقهٔ چشم است بر این در مرا
کز تو شود کام میسر مرا
گفت بگو تا چه هوا کردهای
بر در من بهر چه جا کردهای
گفت مرا آن هوس اینجا فکند
کز تو و پند تو شوم بهرهمند
گفت نداری اثر هوش حیف
عقل ترا کرد فراموش حیف
گر شوی از نقد خرد بهرهمند
قیمت این پند شناسی که چند
کاین همه آزار کشیدی ز من
صد سخن تلخ شنیدی ز من
ساختهام در به رخت استوار
میروی از درگه من شرمسار
وحشی از این دربدری سود چیست
چیست از این مقصد و مقصود چیست
به که در خانه برآری بهگل
تا نروی از در کس منفعل
ای رطب تازهرس باغ جود
ذات تو نوباوه باغ وجود
دانهٔ این نخل چو میکاشتند
بر ثمری چون تو نظر داشتند
مهر سحر گردی بسیار کرد
بر سر این کشته بسی کار کرد
ابر کرم قطره بسی ریخته
تا ز گل این نخل بر انگیخته
جز تو کسی میوهٔ این شاخ نیست
غیر تو زیبندهٔ این کاخ نیست
کاخ فلک را که برافراختند
خاصه پی چون تو کسی ساختند
کشور هستیست مسلم ترا
حکم رسد بر همه عالم ترا
هر که به غیر از تو سپاه تواند
گوش به در چشم به راه تواند
چرخ جنیبت کش فرمان تست
گوی فلک در خم چوگان تست
دور زده دست به فتراک تو
آمده محراب فلک خاک تو
حیف که باشی به چنین آبروی
بر سر این گوی چو طفلان کوی
آب کزو گشته هر آلوده پاک
میشود آلوده به یک مشت خاک
هر که در این خاک عداوت فن است
خاک شود آخر اگر آهن است
آینه هر چند بود صاف دل
زنگ برآرد چو بماند به گل
بگذر ازین خاک و گل عمر کاه
چند کنی آیینه دل سیاه
خیز و صفایی بده آیینه را
زو بزدا ظلمت دیرینه را
آینه کز زنگ شده تیره رنگ
مالش خاکستر از او برده رنگ
آتشی از فقر و غنا برفروز
هر چه بیایی ز علایق بسوز
زان کف خاکستری آور به کف
زنگ از آن آینه کن برطرف
تا چو نظر جانب او افکنی
دیده شود هر چه بود دیدنی
آه که آیینه به زنگ اندر است
هر نفسش تیرگی دیگر است
بر همه روشن بود آیینه وار
کز نفس آیینه رود در غبار
آینهٔ دل که پر از نور باد
از نفس تیره دلان دور باد
زنگ و غباری چو شود حایلش
رفع نماید دم صاحب دلش
چرخ نگر کز نفس جان فزا
ز آینه خور شده ظلمت زدا
هر نفسی را نبود این اثر
میوزد این باد ز باغ دگر
کی به همه عمر دم ما کند
آنچه به یک دم دم عیسا کند
روح فزاید دم روح الهی
با نفس روح کند همرهی
از دم ما طایفهٔ بلهوس
زنده شود مرده چو شمع از نفس
گر تو بر آنی که به جایی رسی
رسته ز ظلمت به صفایی رسی
صاف دلی را به مقابل گرای
تا شودت ز آینه ظلمت زدای
ماه چو با مهر مقابل شود
وارهد از ظلمت و کامل شود
لیک بسی راه کند طی هلال
تا گذر آرد به مقام و کمال
ره به در کعبه نیابد کسی
تا نکند قطع بیابان بسی
کعبهٔ وصل است هوای دگر
سیر ره اوست به پای دگر
فیض در او مرحله در مرحله
نور در او مشعله در مشعله
روح در این قافله محمل کش است
این چه فضا وین چه ره دلکش است
آب درین بادیه اشک نیاز
هادی ره مرحمت کار ساز
دیده ز بس پرتو خورشید تاب
شب پرهای در گذر آفتاب
مانده در این ره خرد دور رو
کند در این ره نظر تیزرو
خود به چنین جا که خرد مانده لال
هست زبان را چه مجال مقال
جسم در او راه به جایی نیافت
خواست رود قوت پایی نیافت
جان به حیل میکند اینجا مقام
جسم که باشد که بود تیزگام
چند توان بود به دوری صبور
دیده بر افروز به نور حضور
هر که در این ره به طلب گام زد
گشت بقای ابدش نامزد
خیز که این راه به پایان بریم
رخت به سرچشمه حیوان بریم
کسوت جسم از سر جان برکشیم
یک دو قدح آب بقا در کشیم
غسل بر آریم در آب بقا
چهره بشوئیم ز گرد فنا
خامهٔ رد برسر هر بد کشیم
لوح فنا را رقم رد کشیم
چند نشینیم در این کنج تنگ
چند توان کرد به یک جا درنگ
در بن این شیشه سیماب گون
بند چو دیوم به هزاران فسون
آه که دیوانه شدم تا به چند
در تن این شیشه توان بود بند
وای که هرچه کنم اهتمام
جز بن این شیشه نیابم مقام
مور چو در شیشه بود سرنگون
جانش از آنجا مگر آید برون
مور کی از شیشه نماید صعود
تا ندمد بال و پرش از وجود
کو پر همت که از اینجا پریم
رخت به سرمنزل عنقا بریم
شهپر همت چو بیابد مگس
کی کندش فرق ز سیمرغ کس
همت اگر پایه فزایی کند
پشه بیبال همایی کند
همت اگر پای به میدان نهد
گوی فلک در خم چوگان نهد
گر نبود همت ازین نه صدف
گوهر مقصود که آرد به کف
وحشی بافقی : ناظر و منظور
بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از بیصبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت مفارقت و شکایت مهاجرت
چنین گفت آن ادیب نکته پرداز
که درس عاشقی میکرد آغاز
که منظور از وفا چون گل شکفتی
حکایتهای مهر آمیز گفتی
به نوشین لعل آن شوخ شکر خند
دل مسکین ناظر ماند در بند
حدیث خوشادا گلزار یاریست
نهال بوستان دوستاریست
حدیث ناخوش از اهل مودت
به پای دل نشاند خار نفرت
بسا یاران که بودی این گمانشان
که بی هم صبر نبود یک زمانشان
به حرف ناخوشی کز هم شنیدند
چنان پا از ره یاری کشیدند
که مدتها برآمد زان فسانه
نشد پیدا صفایی در میانه
خوش آن صحبت که در آغاز یاریست
در او سد گونه لطف و دوستداریست
کمال لطف جانان آن مجال است
که روز اول بزم وصال است
بسا لطفی که من از یار دیدم
به ذوق بزم اول کم رسیدم
به عیش بزم اول حالتی هست
که حالی آن چنان کم میدهد دست
تو گویی عیش عالم وام کردند
نخستین بزم وصلش نام کردند
به عاشق لطف معشوق است بسیار
ولی چندان که شد عاشق گرفتار
بلی صیاد چندان دانه ریزد
که مرغ از صیدگاهی برنخیزد
چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار
بود در سلک مرغان گرفتار
چه خوش میگفت در کنج خرابات
به دختر شاهدی شیرین حکایات
اگر خواهی که با جور تو سازند
حیات خویش در جور تو بازند
به آغاز محبت در وفا کوش
وفا کن تا بری زاهل وفا هوش
بنای مهر چون شد سخت بنیاد
تو خواهی لطف میکن خواه بیداد
تو شمعی را که میداری به آتش
نگه دارش که گردد شعله سرکش
چراغی را که از آتش شراریست
کجا بر پرتو او اعتباریست
چنین القصه لطف آن وفا کیش
شدی هر روز از روز دگر بیش
دمی بی یکدگر آرامشان نه
به غیر ازدیدن هم کارشان نه
اگر یک لحظه میبودند بی هم
برون میرفت افغانشان ز عالم
شدی هر روز افزون شوق ناظر
به مکتب بیشتر میگشت حاضر
چو بیمنظور یک دم جا گرفتی
به همدرسان ره غوغا گرفتی
که قرآن کردم از دست شما بس
نمیخواهم که همدرسم شود کس
مرا دیوانه کرد این درس خواندن
نمیدانم چه میخواهید از من
به یکدیگر دریدی دفتر خویش
که این مکتب نمیخواهم از این بیش
نظر از راه مکتب بر نمیداشت
بدین اندوه و این رنج عالمی داشت
دمی سد ره برون رفتی ز مکتب
که شاه من کجا رفتست یا رب
گذشته آفتاب از جای هر روز
کجا رفتست آن مهر جهانسوز
ازین مکتب گرفتندش مگر باز
و گر نه کو که با من نیست دمساز
گهی کردی به جای خویش مسکن
کشیدی سر به جیب و پا به دامن
شدی منظور چون از دور پیدا
ز روی خرمی میجست از جا
که ای جای تو چشم خون فشانم
بیا کز داغ دوری سوخت جانم
خوشا عشق و بلای عشقبازی
دل ما و جفای عشقبازی
خوش آن راحت که دارد زحمت عشق
مبادا هیچ دل بیزحمت عشق
در او غم را خواص شادمانی
ازو مردن حیات جاودانی
نهان در هر بلایش سد تنعم
به هر اندوه او سد خرمی گم
به جام او مساوی شهد با زهر
در او یکسان خواص زهر و پازهر
فراغت بخشد از سودای غیرت
رهاند خاطر از غوغای غیرت
نشاند در مقام انتظارت
که کی آید برون از خانه یارت
دمی گر دیرتر آید برون یار
ز دل بیرون رود طاقت به یکبار
شود وسواس عشقت رهزن صبر
کنی سد چاک در پیراهن صبر
لباس صبر تا دامن دریدن
گریبان چاک هر جانب دویدن
در آن راهش که روزی دیده باشی
ز مهرش گرد سر گردیده باشی
روی آنجا به تقریبی نشینی
سراغش گیری از هر کس که بینی
که گردد ناگهان از دور پیدا
نگاهش جانب دیگر به عمدا
به شوخی دیده را نادیده کردن
به تندی از بر عاشق گذردن
به هر دیدن هزاران خنده پنهان
تغافل کردنی سد لطف با آن
بدینسان مدتی بودند دمساز
دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز
شبی چون طرهٔ منظور ناظر
به کنجی داشت جا آشفته خاطر
درآن آشفتگی خواب غمش برد
غم عالم به دیگر عالمش برد
میان بوستانی جای خود دید
چه بستان، جنتی مأوای خود دید
چنار و سرو را در دست بازی
لباس سبزه از شبنم نمازی
به زیر سایهٔ سرو و صنوبر
به یک پهلو فتاده سبزه تر
صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش
درخت بید گشته پوستین پوش
در آن گلشن نظر هر سو گشادی
که ناگه ز آن میان برخاست بادی
بسان خس ربود از جای خویشش
بیابانی عجب آورده پیشش
بیابان غمی ، دشت بلایی
کشنده وادیی ، خونخوار جایی
عیان از گردباد آن بیابان
ز هر سو اژدری بر خویش پیچان
ز موج پشتههای ریگ آن بر
نمایان گشته نقش پشت اژدر
زبان اژدها برگ گیاهش
خم و پیچ افاعی کوره راهش
عیان از کاسههای چشم اژدر
ز هر سو لالهٔ سیراب از آن بر
شده زهر مصیبت سبزه زارش
ز خون بیدلان گل کرده خارش
کدوی می شده خر زهره در وی
به زهر او داده از جام فنا می
پی گمگشتهٔ آن دشت اندوه
شد آتش چشم اژدر بر سر کوه
به غایت کرد هولی در دلش کار
ز روی هول شد از خواب بیدار
به خود میگفت این خوابی که دیدم
وزان در جیب محنت سر کشیدم
به بیداری نصیبم گر شود وای
چه خواهم کرد با جان غم افزای
از آن خواب گران کوه غمی داشت
چه کوه غم که بار عالمی داشت
که درس عاشقی میکرد آغاز
که منظور از وفا چون گل شکفتی
حکایتهای مهر آمیز گفتی
به نوشین لعل آن شوخ شکر خند
دل مسکین ناظر ماند در بند
حدیث خوشادا گلزار یاریست
نهال بوستان دوستاریست
حدیث ناخوش از اهل مودت
به پای دل نشاند خار نفرت
بسا یاران که بودی این گمانشان
که بی هم صبر نبود یک زمانشان
به حرف ناخوشی کز هم شنیدند
چنان پا از ره یاری کشیدند
که مدتها برآمد زان فسانه
نشد پیدا صفایی در میانه
خوش آن صحبت که در آغاز یاریست
در او سد گونه لطف و دوستداریست
کمال لطف جانان آن مجال است
که روز اول بزم وصال است
بسا لطفی که من از یار دیدم
به ذوق بزم اول کم رسیدم
به عیش بزم اول حالتی هست
که حالی آن چنان کم میدهد دست
تو گویی عیش عالم وام کردند
نخستین بزم وصلش نام کردند
به عاشق لطف معشوق است بسیار
ولی چندان که شد عاشق گرفتار
بلی صیاد چندان دانه ریزد
که مرغ از صیدگاهی برنخیزد
چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار
بود در سلک مرغان گرفتار
چه خوش میگفت در کنج خرابات
به دختر شاهدی شیرین حکایات
اگر خواهی که با جور تو سازند
حیات خویش در جور تو بازند
به آغاز محبت در وفا کوش
وفا کن تا بری زاهل وفا هوش
بنای مهر چون شد سخت بنیاد
تو خواهی لطف میکن خواه بیداد
تو شمعی را که میداری به آتش
نگه دارش که گردد شعله سرکش
چراغی را که از آتش شراریست
کجا بر پرتو او اعتباریست
چنین القصه لطف آن وفا کیش
شدی هر روز از روز دگر بیش
دمی بی یکدگر آرامشان نه
به غیر ازدیدن هم کارشان نه
اگر یک لحظه میبودند بی هم
برون میرفت افغانشان ز عالم
شدی هر روز افزون شوق ناظر
به مکتب بیشتر میگشت حاضر
چو بیمنظور یک دم جا گرفتی
به همدرسان ره غوغا گرفتی
که قرآن کردم از دست شما بس
نمیخواهم که همدرسم شود کس
مرا دیوانه کرد این درس خواندن
نمیدانم چه میخواهید از من
به یکدیگر دریدی دفتر خویش
که این مکتب نمیخواهم از این بیش
نظر از راه مکتب بر نمیداشت
بدین اندوه و این رنج عالمی داشت
دمی سد ره برون رفتی ز مکتب
که شاه من کجا رفتست یا رب
گذشته آفتاب از جای هر روز
کجا رفتست آن مهر جهانسوز
ازین مکتب گرفتندش مگر باز
و گر نه کو که با من نیست دمساز
گهی کردی به جای خویش مسکن
کشیدی سر به جیب و پا به دامن
شدی منظور چون از دور پیدا
ز روی خرمی میجست از جا
که ای جای تو چشم خون فشانم
بیا کز داغ دوری سوخت جانم
خوشا عشق و بلای عشقبازی
دل ما و جفای عشقبازی
خوش آن راحت که دارد زحمت عشق
مبادا هیچ دل بیزحمت عشق
در او غم را خواص شادمانی
ازو مردن حیات جاودانی
نهان در هر بلایش سد تنعم
به هر اندوه او سد خرمی گم
به جام او مساوی شهد با زهر
در او یکسان خواص زهر و پازهر
فراغت بخشد از سودای غیرت
رهاند خاطر از غوغای غیرت
نشاند در مقام انتظارت
که کی آید برون از خانه یارت
دمی گر دیرتر آید برون یار
ز دل بیرون رود طاقت به یکبار
شود وسواس عشقت رهزن صبر
کنی سد چاک در پیراهن صبر
لباس صبر تا دامن دریدن
گریبان چاک هر جانب دویدن
در آن راهش که روزی دیده باشی
ز مهرش گرد سر گردیده باشی
روی آنجا به تقریبی نشینی
سراغش گیری از هر کس که بینی
که گردد ناگهان از دور پیدا
نگاهش جانب دیگر به عمدا
به شوخی دیده را نادیده کردن
به تندی از بر عاشق گذردن
به هر دیدن هزاران خنده پنهان
تغافل کردنی سد لطف با آن
بدینسان مدتی بودند دمساز
دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز
شبی چون طرهٔ منظور ناظر
به کنجی داشت جا آشفته خاطر
درآن آشفتگی خواب غمش برد
غم عالم به دیگر عالمش برد
میان بوستانی جای خود دید
چه بستان، جنتی مأوای خود دید
چنار و سرو را در دست بازی
لباس سبزه از شبنم نمازی
به زیر سایهٔ سرو و صنوبر
به یک پهلو فتاده سبزه تر
صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش
درخت بید گشته پوستین پوش
در آن گلشن نظر هر سو گشادی
که ناگه ز آن میان برخاست بادی
بسان خس ربود از جای خویشش
بیابانی عجب آورده پیشش
بیابان غمی ، دشت بلایی
کشنده وادیی ، خونخوار جایی
عیان از گردباد آن بیابان
ز هر سو اژدری بر خویش پیچان
ز موج پشتههای ریگ آن بر
نمایان گشته نقش پشت اژدر
زبان اژدها برگ گیاهش
خم و پیچ افاعی کوره راهش
عیان از کاسههای چشم اژدر
ز هر سو لالهٔ سیراب از آن بر
شده زهر مصیبت سبزه زارش
ز خون بیدلان گل کرده خارش
کدوی می شده خر زهره در وی
به زهر او داده از جام فنا می
پی گمگشتهٔ آن دشت اندوه
شد آتش چشم اژدر بر سر کوه
به غایت کرد هولی در دلش کار
ز روی هول شد از خواب بیدار
به خود میگفت این خوابی که دیدم
وزان در جیب محنت سر کشیدم
به بیداری نصیبم گر شود وای
چه خواهم کرد با جان غم افزای
از آن خواب گران کوه غمی داشت
چه کوه غم که بار عالمی داشت
وحشی بافقی : ناظر و منظور
دایرهٔ پرگار سخن را از پرگار خانهٔ دو زبان ساختن و در میدانگاه خاتمهٔ بیان علم فراغت افراختن و خاتمه سخن را به مناجات مثنی کردن و نامهٔ کن و خامهٔ قدرت تمام نمودن رسالهٔ رسالت به نعمت مهر محمدی ختم نمودن
بحمدالله که گر دیدیم رنجی
در آخر یافتیم این طور گنجی
در او ناسفته گوهرها نهاده
طلسمش تا به اکنون ناگشاده
به نام ایزد چه گنج شایگانی
کز او گردید پر جوهر جهانی
نگو آسان طلسمش را گشادم
که پر جانی در این اندیشه دادم
به دشواری چنین گنجی توان یافت
بلی کی گنج بیرنجی توان یافت
دماغم تیره شد چون خامه بسیار
که تا کردم رقم این نقش پرگار
ز مو اندیشه را کردم قلم ساز
شدم این لعبتان را چهره پرداز
بسی همچون بخورم سوخت ایام
که تا گشتند این روحانیان رام
سحر خیزی بسی کردم چو خورشید
که زر گردید خاک راه امید
چو بوته پر فرو رفتم به آتش
که آخر این طلا گردید بیغش
که مشتی خاک ره گر برگرفتم
روانش در لباس زر گرفتم
مگر شد خاطر من مهر جان تاب
کزو گردید خاک ره زر ناب
برون آوردهام از کان امید
زر لایق به زیب تاج خورشید
چنین بیغش زری از کان برآید
چه کان کز مادر امکان بزاید
در این معدن که زر سیماب گردید
بسان کیمیا نایاب گردید
پریشانی بسی دیدم چو سیماب
که تا شد جمع این مشتی زر ناب
زر نابم ز کان دیگری نیست
بدین در هم نشان دیگری نیست
ز هر آلایشی دل پاک کردم
گذر بر حجلهٔ افلاک کردم
که این بکران معنی رو نمودند
نقاب غیب از طلعت گشودند
سخن کاو بکر خلوتگاه غیب است
نهان گردیده در خرگاه عیب است
به هر آلودهای کی رو نماید
نقاب غیب کی از رو گشاید
کسی کاین نظم دور اندیشه خواند
اگر تاریخ تصنیفش نداند
شمارد پنج نوبت سی به تضعیف
که با شش باشدش تاریخ تصنیف
نداند گر به این قانون که شد فکر
بجوید از همه ابیات پر فکر
گزیدم گر طریق خود ستایی
بیان کردم سخنهای هوایی
بنا بر سنت اهل سخن بود
و گر نه این سخن کی حد من بود
کسی کاین نظم بیمقدار خواند
ز سد بیت ار یکی پرکار داند
ز عیب آن دگرها دیده دوزد
چراغ وصف این را برفروزد
نه رسم عیب جویی پیشه سازد
حیات خود در این اندیشه بازد
همان به کاین حکایتها نگویم
که باشم من که باشد عیب جویم
خدایا پردهای بر عیب من کش
زبان حرف گیران در دهن کش
کلامم را بده آن حالت خاص
کزو گردند اهل حال رقاص
بنه مهری بر این قلب زر اندود
که در ملک جهان رایج شود زود
به این زیبا عروس نورسیده
که از نو پرده از طلعت کشیده
بده بختی که عالمگیر گردد
نه از بیطالعیها پیر گردد
در ناسفتهٔ این گنج معنی
که در معنی ندارد رنج دعوی
ز دست خائنانش در امان دار
به ملک حفظ خویشش جاودان دار
قبول خاص و عامش ساز یارب
به خاطرها مقامش ساز یارب
در آخر یافتیم این طور گنجی
در او ناسفته گوهرها نهاده
طلسمش تا به اکنون ناگشاده
به نام ایزد چه گنج شایگانی
کز او گردید پر جوهر جهانی
نگو آسان طلسمش را گشادم
که پر جانی در این اندیشه دادم
به دشواری چنین گنجی توان یافت
بلی کی گنج بیرنجی توان یافت
دماغم تیره شد چون خامه بسیار
که تا کردم رقم این نقش پرگار
ز مو اندیشه را کردم قلم ساز
شدم این لعبتان را چهره پرداز
بسی همچون بخورم سوخت ایام
که تا گشتند این روحانیان رام
سحر خیزی بسی کردم چو خورشید
که زر گردید خاک راه امید
چو بوته پر فرو رفتم به آتش
که آخر این طلا گردید بیغش
که مشتی خاک ره گر برگرفتم
روانش در لباس زر گرفتم
مگر شد خاطر من مهر جان تاب
کزو گردید خاک ره زر ناب
برون آوردهام از کان امید
زر لایق به زیب تاج خورشید
چنین بیغش زری از کان برآید
چه کان کز مادر امکان بزاید
در این معدن که زر سیماب گردید
بسان کیمیا نایاب گردید
پریشانی بسی دیدم چو سیماب
که تا شد جمع این مشتی زر ناب
زر نابم ز کان دیگری نیست
بدین در هم نشان دیگری نیست
ز هر آلایشی دل پاک کردم
گذر بر حجلهٔ افلاک کردم
که این بکران معنی رو نمودند
نقاب غیب از طلعت گشودند
سخن کاو بکر خلوتگاه غیب است
نهان گردیده در خرگاه عیب است
به هر آلودهای کی رو نماید
نقاب غیب کی از رو گشاید
کسی کاین نظم دور اندیشه خواند
اگر تاریخ تصنیفش نداند
شمارد پنج نوبت سی به تضعیف
که با شش باشدش تاریخ تصنیف
نداند گر به این قانون که شد فکر
بجوید از همه ابیات پر فکر
گزیدم گر طریق خود ستایی
بیان کردم سخنهای هوایی
بنا بر سنت اهل سخن بود
و گر نه این سخن کی حد من بود
کسی کاین نظم بیمقدار خواند
ز سد بیت ار یکی پرکار داند
ز عیب آن دگرها دیده دوزد
چراغ وصف این را برفروزد
نه رسم عیب جویی پیشه سازد
حیات خود در این اندیشه بازد
همان به کاین حکایتها نگویم
که باشم من که باشد عیب جویم
خدایا پردهای بر عیب من کش
زبان حرف گیران در دهن کش
کلامم را بده آن حالت خاص
کزو گردند اهل حال رقاص
بنه مهری بر این قلب زر اندود
که در ملک جهان رایج شود زود
به این زیبا عروس نورسیده
که از نو پرده از طلعت کشیده
بده بختی که عالمگیر گردد
نه از بیطالعیها پیر گردد
در ناسفتهٔ این گنج معنی
که در معنی ندارد رنج دعوی
ز دست خائنانش در امان دار
به ملک حفظ خویشش جاودان دار
قبول خاص و عامش ساز یارب
به خاطرها مقامش ساز یارب
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در ستایش عشق
زبان دان رموز کیمیا کیست
که گویم حل و عقد کیمیا چیست
نه بحث ما در آن امر محال است
که در اثبات و نفیش قیل و قال است
سخن در کیمیای جسم و جانست
که گر خود کیمیایی هست آنست
بیا زین کیمیا زر کن مست را
غنی گردان وجود مفلست را
مراد از کیمیا تأثیر عشق است
که اکسیر وجود اکسیر عشق است
بر این اکسیر اگر خود را زند خاک
طلایی گردد از هر تیرگی پاک
اگر زین کیمیا بویی برد سنگ
عیار سنگ را باشد ز زر ننگ
صفات عشق را اندازهای نیست
کجا کز عشق حرف تازهای نیست
خواص عشق بسیار است، بسیار
جهان را عشق در کار است، در کار
ز جام عشق اگر مدخل خورد می
کند منسوخ جود حاتم طی
نهیب عشق اگر باشد ز دنبال
زند زالی به سد چون رستم زال
گدا را سر فرو ناید به شاهی
اگر عشقش دهد صاحب کلاهی
ز بحر عشق اگر بارد بخاری
شود هر شوره زاری مرغزاری
ز کوی عشق اگر آید نسیمی
شود هر گلخنی باغ نعیمی
همه دشوارها آسان کند عشق
غم وشادی همه یکسان کند عشق
گرت سد قلزم آید در گذرگاه
به هر گامی نهنگی بر سر راه
توجه کن به عشق و پیش نه گام
ببین اعجاز عشق قلزم آشام
ورت سد بند بر هر دست و پاییست
که هر بندی از آن دام بلاییست
مدد از عشق جو و ز عشق یاری
ببین وارستگی و رستگاری
منادی میکند عشق از چپ و راست
که حد هر کمال اینجاست اینجاست
کمال اینجاست، دیگر جا، چه پویی
زهی ناقص ز دیگر جا چه جویی
اگر اینجا زن آید مرد گردد
رسد بیدرد صاحب درد گردد
به یاقوتی برآید سنگ را نام
بر او یک جرعهگر ریزی ازین جام
مگو نتوان دوباره زندگانی
که گر عشقت مدد بخشد توانی
که گویم حل و عقد کیمیا چیست
نه بحث ما در آن امر محال است
که در اثبات و نفیش قیل و قال است
سخن در کیمیای جسم و جانست
که گر خود کیمیایی هست آنست
بیا زین کیمیا زر کن مست را
غنی گردان وجود مفلست را
مراد از کیمیا تأثیر عشق است
که اکسیر وجود اکسیر عشق است
بر این اکسیر اگر خود را زند خاک
طلایی گردد از هر تیرگی پاک
اگر زین کیمیا بویی برد سنگ
عیار سنگ را باشد ز زر ننگ
صفات عشق را اندازهای نیست
کجا کز عشق حرف تازهای نیست
خواص عشق بسیار است، بسیار
جهان را عشق در کار است، در کار
ز جام عشق اگر مدخل خورد می
کند منسوخ جود حاتم طی
نهیب عشق اگر باشد ز دنبال
زند زالی به سد چون رستم زال
گدا را سر فرو ناید به شاهی
اگر عشقش دهد صاحب کلاهی
ز بحر عشق اگر بارد بخاری
شود هر شوره زاری مرغزاری
ز کوی عشق اگر آید نسیمی
شود هر گلخنی باغ نعیمی
همه دشوارها آسان کند عشق
غم وشادی همه یکسان کند عشق
گرت سد قلزم آید در گذرگاه
به هر گامی نهنگی بر سر راه
توجه کن به عشق و پیش نه گام
ببین اعجاز عشق قلزم آشام
ورت سد بند بر هر دست و پاییست
که هر بندی از آن دام بلاییست
مدد از عشق جو و ز عشق یاری
ببین وارستگی و رستگاری
منادی میکند عشق از چپ و راست
که حد هر کمال اینجاست اینجاست
کمال اینجاست، دیگر جا، چه پویی
زهی ناقص ز دیگر جا چه جویی
اگر اینجا زن آید مرد گردد
رسد بیدرد صاحب درد گردد
به یاقوتی برآید سنگ را نام
بر او یک جرعهگر ریزی ازین جام
مگو نتوان دوباره زندگانی
که گر عشقت مدد بخشد توانی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را
خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی
ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را
بگویشان که جهان سر و من چو چنبر کرد
به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را
فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد
جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را
ازین همه بستاند به جمله هر چهش داد
چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را
از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند به قهر پستان را
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
به چند گونه بدیدید مر خراسان را
به ملک ترک چرا غرهاید؟ یاد کنید
جلال و عزت محمود زاولستان را
کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟
چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد
به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را
کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را
چو سیستان ز خلف، ری زرازیان، بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را
فریفته شده میگشت در جهان و، بلی
چنو فریفته بود این جهان فراوان را
شما فریفتگان پیش او همی گفتید
«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»
به فر دولت او هر که قصد سندان کرد
به زیر دندان چون موم یافت سندان را
پریر قبلهٔ احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را
کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را
بسی که خندان کردهاست چرخ گریان را
بسی که گریان کردهاست نیز خندان را
قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست
قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را
کناره گیر ازو کاین سوار تازان است
کسی کنار نگیرد سوار تازان را
بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد
که چرخ زود کند سخت کار آسان را
برون کند چو درآید به خشم گشت زمان
ز قصر قیصر را و زخان و مان خان را
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درفشان و ماه تابان را
میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را
ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن
به در و مرجان مفروش خیره مر جان را
نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند
ز بهر پر نکو طاوسان پران را
اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد
توشان رها کن چون هشیار مستان را
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را
به قول بندهٔ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد همه امتند شیطان را
بگویشان که شما به اعتقاد دیوانید
که دیو خواند خوشآید همیشه دیوان را
چو مست خفت به بالینش بر تو، ای هشیار،
مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را
زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود
زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را
تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان
مقر خویش مپندار بند و زندان را
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریان است
به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را
به فعل بندهٔ یزدان نهای به نامی تو
خدای را تو چنانی که لاله نعمان را
به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟
به پیش او دار این آشکار و پنهان را
خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را
چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که تا یکی به کف آری مگر ز مستان را
من این سخن که بگفتم تو را نکومثل است
مثل بسنده بود هوشیار مردان را
دل تو نامهٔ عقل و سخنت عنوان است
بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را
تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد
تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را
نگاه کن که بقا را چگونه میکوشد
به خردگی منگر دانهٔ سپندان را
بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است
سرای علم و، کلید و درست فرقان را
اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا
سوی درش بشتاب و بجوی دربان را
در سرای نه چوب است بلکه دانایی است
که بنده نیست ازو به خدای سبحان را
به جد او و بدو جمله باز یابد گشت
به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را
مرا رسول رسول خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را
کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد
ازو چگونه ستانم زمین ویران را
چو خلق جمله به بازار جهل رفتهستند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را
مرا به دل ز خراسان زمین یمگان است
کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را
ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر
به رشته میکنم این زر و در و مرجان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را
خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی
ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را
بگویشان که جهان سر و من چو چنبر کرد
به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را
فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد
جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را
ازین همه بستاند به جمله هر چهش داد
چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را
از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند به قهر پستان را
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
به چند گونه بدیدید مر خراسان را
به ملک ترک چرا غرهاید؟ یاد کنید
جلال و عزت محمود زاولستان را
کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟
چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد
به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را
کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را
چو سیستان ز خلف، ری زرازیان، بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را
فریفته شده میگشت در جهان و، بلی
چنو فریفته بود این جهان فراوان را
شما فریفتگان پیش او همی گفتید
«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»
به فر دولت او هر که قصد سندان کرد
به زیر دندان چون موم یافت سندان را
پریر قبلهٔ احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را
کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را
بسی که خندان کردهاست چرخ گریان را
بسی که گریان کردهاست نیز خندان را
قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست
قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را
کناره گیر ازو کاین سوار تازان است
کسی کنار نگیرد سوار تازان را
بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد
که چرخ زود کند سخت کار آسان را
برون کند چو درآید به خشم گشت زمان
ز قصر قیصر را و زخان و مان خان را
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درفشان و ماه تابان را
میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را
ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن
به در و مرجان مفروش خیره مر جان را
نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند
ز بهر پر نکو طاوسان پران را
اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد
توشان رها کن چون هشیار مستان را
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را
به قول بندهٔ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد همه امتند شیطان را
بگویشان که شما به اعتقاد دیوانید
که دیو خواند خوشآید همیشه دیوان را
چو مست خفت به بالینش بر تو، ای هشیار،
مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را
زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود
زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را
تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان
مقر خویش مپندار بند و زندان را
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریان است
به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را
به فعل بندهٔ یزدان نهای به نامی تو
خدای را تو چنانی که لاله نعمان را
به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟
به پیش او دار این آشکار و پنهان را
خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را
چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که تا یکی به کف آری مگر ز مستان را
من این سخن که بگفتم تو را نکومثل است
مثل بسنده بود هوشیار مردان را
دل تو نامهٔ عقل و سخنت عنوان است
بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را
تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد
تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را
نگاه کن که بقا را چگونه میکوشد
به خردگی منگر دانهٔ سپندان را
بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است
سرای علم و، کلید و درست فرقان را
اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا
سوی درش بشتاب و بجوی دربان را
در سرای نه چوب است بلکه دانایی است
که بنده نیست ازو به خدای سبحان را
به جد او و بدو جمله باز یابد گشت
به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را
مرا رسول رسول خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را
کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد
ازو چگونه ستانم زمین ویران را
چو خلق جمله به بازار جهل رفتهستند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را
مرا به دل ز خراسان زمین یمگان است
کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را
ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر
به رشته میکنم این زر و در و مرجان را
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا
دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا
چون خورم اندوه او چو میبخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟
چون نکنم بیش ازینش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟
هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا
هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگسار مرا
یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا
مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا
نیز نخواهد گزید اگر بهشم
زین سپس از آستینت مار مرا
من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا
سر تو دیگر بد، آشکار دگر
سر یکی بود و آشکار مرا
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا
بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیربار مرا
شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا
چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا
ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کاید از این زشت کار عار مرا
زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا
خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا
گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا
چشم همی گوید از حرام و حرم
بسته همی دار زینهار مرا
دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا
سخت نگه دار مردوار مرا
عقل همی گویدم «موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا
نیست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل خرد داد بر حمار مرا
دیو همی بست بر قطار سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا
گرنه خرد بسندی مهارم ازو
دیو کشان کرده بد مهار مرا
غار جهان گرچه تنگ و تار شدهاست
عقل بسنده است یار غار مرا
هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
زانکه ز وی شکر هست هزار مرا
هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پیشکار مرا
دهر همی گویدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»
دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد
کرد به جز عمر نامدار مرا؟
عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین
ماند ازو سود یادگار مرا
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا
این عدوی عمر بود رهبر تا
سوی خرد داد رهگذار مرا
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا
خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بیخمار مرا
پیشروم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا
بر سر من تاج دین نهاد خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا
دین چو دلم پاک دید گفت «هلا
هین به دل پاک بر نگار مرا
پیش دل اندر بکن نشست گهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»
کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی دارد او شکار مرا
گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیارد جهان فگار مرا
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا
دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا
چون خورم اندوه او چو میبخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟
چون نکنم بیش ازینش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟
هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا
هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگسار مرا
یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا
مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا
نیز نخواهد گزید اگر بهشم
زین سپس از آستینت مار مرا
من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا
سر تو دیگر بد، آشکار دگر
سر یکی بود و آشکار مرا
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا
بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیربار مرا
شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا
چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا
ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کاید از این زشت کار عار مرا
زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا
خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا
گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا
چشم همی گوید از حرام و حرم
بسته همی دار زینهار مرا
دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا
سخت نگه دار مردوار مرا
عقل همی گویدم «موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا
نیست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل خرد داد بر حمار مرا
دیو همی بست بر قطار سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا
گرنه خرد بسندی مهارم ازو
دیو کشان کرده بد مهار مرا
غار جهان گرچه تنگ و تار شدهاست
عقل بسنده است یار غار مرا
هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
زانکه ز وی شکر هست هزار مرا
هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پیشکار مرا
دهر همی گویدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»
دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد
کرد به جز عمر نامدار مرا؟
عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین
ماند ازو سود یادگار مرا
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا
این عدوی عمر بود رهبر تا
سوی خرد داد رهگذار مرا
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا
خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بیخمار مرا
پیشروم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا
بر سر من تاج دین نهاد خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا
دین چو دلم پاک دید گفت «هلا
هین به دل پاک بر نگار مرا
پیش دل اندر بکن نشست گهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»
کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی دارد او شکار مرا
گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیارد جهان فگار مرا
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را
قدت چو سرو و رویت چون دیبا
واراسته به دیبا دنیا را
شادی بدین بهار چو میبینی
چون بوستان خسرو صحرا را
برنا کند صبا به فسون اکنون
این پیر گشته صورت دنیا را
تا تو بدین فسونش به بر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را
وز تو به مکر و افسون برباید
این فر و زیب و زینت و سیما را
چون کودکان به خیره همی خری
زین گنده پیر لابه و شفرا را
لیکن وفا نیابی ازو فردا
امروز دید باید فردا را
دنیا به جملگی همه امروز است
فردا شمرد باید عقبا را
فردات را ببین به دل و امروز
بگشای تیز دیدهٔ بینا را
عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو محال دهری شیدا را
چندین هزار بوی و مزه و صورت
بردهریان بس است گوا ما را
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را؟
خرماگری ز خاک که آمخته است
این نغز پیشه دانهٔ خرما را؟
خط خط که کرد جزع یمانی را؟
بوی از کجاست عنبر سارا را؟
بنگر به چشم خاطر و چشم سر
ترکیب خویش و گنبد گردا را
گر گشتهای دبیر فرو خوانی
این خطهای خوب معما را
بررس که کردگار چرا کردهاست
این گنبد مدور خضرا را
ویران همی ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را؟
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کار جوی نه پیدا را؟
وین جان کجا شود چو مجرد شد
وین جا گذاشت این تن رسوا را؟
چون است کار از پس چندان حرب
امروز مر سکندرو دارا را؟
بهمن کجا شدهاست و کجا قارن
زان پس که قهر کردند اعدا را؟
رستم چرا نخواند به روز مرگ
آن تیز پر و چنگل عنقا را؟
آنها کجا شدند و کجا اینها؟
زین بازپرس یکسره دانا را
غره مشو به زور و توانائی
کاخر ضعیفی است توانا را
برنا رسیدن از چه و چند و چون
عار است نورسیده و برنا را
نشنودهای که چند بپرسیدهاست
پیغمبر خدای بحیرا را؟
والا نگشت هیچ کس و عالم
نادیده مر معلم والا را
شیرین و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختی گرمارا
بررس به کارها به شکیبائی
زیرا که نصرت است شکیبا را
صبر است کیمیای بزرگیها
نستود هیچ دانا صفرا را
باران به صبر پست کند، گرچه
نرم است، روزی آن که خارا را
از صبر نردبانت باید کرد
گر زیر خویش خواهی جوزا را
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را
«صبر از مراد نفس و هوا باید»
این بود قول عیسی شعیا را
بندهٔ مراد دل نبود مردی
مردی مگوی مرد همانا را
در کار صبر بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را
تا زین جهان به صبر برون نائی
چون یابی آن جهان مصفا را؟
آنجات سلسبیل دهند آنگه
کاینجا پلید دانی صهبا را
صبر است عقل را به جهان همتا
بر جان نه این بزرگ دو همتا را
فضل تو چیست، بنگر، برترسا؟
از سر هوس برون کن و سودا را
تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر است گرفته مسیحا را
ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟
بشناس امام و مسخره را آنگه
قسیس را نکوه و چلیپا را
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را
در عقل واجب است یکی کلی
این نفسهای خردهٔ اجزا را
او را بحق بندهٔ باری دان
مرجع بدوست جمله مر اینها را
او را اگر شناختهای بیشک
دانستهای ز مولی مولا را
توحید تو تمام بدو گردد
مر کردگار واحد یکتا را
رازی است این که راه ندانستهاند
اینجا در این بهایم غوغا را
آن را بدو بهل که همی گوید
«من دیدهام فقیه بخارا را»
کان کوردل نیارد پذرفتن
پند سوار دلدل شهبا را
حجت ز بهر شیعت حیدر گفت
این خوب و خوش قصیده غرا را
شادان و برفراشته آوا را
قدت چو سرو و رویت چون دیبا
واراسته به دیبا دنیا را
شادی بدین بهار چو میبینی
چون بوستان خسرو صحرا را
برنا کند صبا به فسون اکنون
این پیر گشته صورت دنیا را
تا تو بدین فسونش به بر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را
وز تو به مکر و افسون برباید
این فر و زیب و زینت و سیما را
چون کودکان به خیره همی خری
زین گنده پیر لابه و شفرا را
لیکن وفا نیابی ازو فردا
امروز دید باید فردا را
دنیا به جملگی همه امروز است
فردا شمرد باید عقبا را
فردات را ببین به دل و امروز
بگشای تیز دیدهٔ بینا را
عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو محال دهری شیدا را
چندین هزار بوی و مزه و صورت
بردهریان بس است گوا ما را
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را؟
خرماگری ز خاک که آمخته است
این نغز پیشه دانهٔ خرما را؟
خط خط که کرد جزع یمانی را؟
بوی از کجاست عنبر سارا را؟
بنگر به چشم خاطر و چشم سر
ترکیب خویش و گنبد گردا را
گر گشتهای دبیر فرو خوانی
این خطهای خوب معما را
بررس که کردگار چرا کردهاست
این گنبد مدور خضرا را
ویران همی ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را؟
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کار جوی نه پیدا را؟
وین جان کجا شود چو مجرد شد
وین جا گذاشت این تن رسوا را؟
چون است کار از پس چندان حرب
امروز مر سکندرو دارا را؟
بهمن کجا شدهاست و کجا قارن
زان پس که قهر کردند اعدا را؟
رستم چرا نخواند به روز مرگ
آن تیز پر و چنگل عنقا را؟
آنها کجا شدند و کجا اینها؟
زین بازپرس یکسره دانا را
غره مشو به زور و توانائی
کاخر ضعیفی است توانا را
برنا رسیدن از چه و چند و چون
عار است نورسیده و برنا را
نشنودهای که چند بپرسیدهاست
پیغمبر خدای بحیرا را؟
والا نگشت هیچ کس و عالم
نادیده مر معلم والا را
شیرین و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختی گرمارا
بررس به کارها به شکیبائی
زیرا که نصرت است شکیبا را
صبر است کیمیای بزرگیها
نستود هیچ دانا صفرا را
باران به صبر پست کند، گرچه
نرم است، روزی آن که خارا را
از صبر نردبانت باید کرد
گر زیر خویش خواهی جوزا را
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را
«صبر از مراد نفس و هوا باید»
این بود قول عیسی شعیا را
بندهٔ مراد دل نبود مردی
مردی مگوی مرد همانا را
در کار صبر بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را
تا زین جهان به صبر برون نائی
چون یابی آن جهان مصفا را؟
آنجات سلسبیل دهند آنگه
کاینجا پلید دانی صهبا را
صبر است عقل را به جهان همتا
بر جان نه این بزرگ دو همتا را
فضل تو چیست، بنگر، برترسا؟
از سر هوس برون کن و سودا را
تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر است گرفته مسیحا را
ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟
بشناس امام و مسخره را آنگه
قسیس را نکوه و چلیپا را
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را
در عقل واجب است یکی کلی
این نفسهای خردهٔ اجزا را
او را بحق بندهٔ باری دان
مرجع بدوست جمله مر اینها را
او را اگر شناختهای بیشک
دانستهای ز مولی مولا را
توحید تو تمام بدو گردد
مر کردگار واحد یکتا را
رازی است این که راه ندانستهاند
اینجا در این بهایم غوغا را
آن را بدو بهل که همی گوید
«من دیدهام فقیه بخارا را»
کان کوردل نیارد پذرفتن
پند سوار دلدل شهبا را
حجت ز بهر شیعت حیدر گفت
این خوب و خوش قصیده غرا را
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸
نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟
دیباست تو را نکو و خوش حلوا
بنگر که مر این دو را چه میداند
آن است نکو و خوش سوی دانا
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
دیبا نبود به گاو بر زیبا
جز مردم با خرد نمییابد
هنگام خورو بطر خوشی زینها
حلوا به خرد همی دهد لذت
قیمت به خرد همی گرد دیبا
جان را به خرد نکو چو دیبا کن
تا مرد خرد نگویدت «رعنا»
شرم است نکو بحق و، خوش دانش
هر دو خوش و خوب و در خور و همتا
دیبای دل است شرم زی عاقل
حلوای دل است علم زی والا
حورا توی ار نکو و با شرمی
گر شرمگن و نکو بود حورا
گر شرم نیایدت ز نادانی
بیشرمتر از تو کیست در دنیا
کوری تو کنون به وقت نادانی
آموختنت کند بحق بینا
تو عورت جهل را نمیبینی
آنگاه شود به چشم تو پیدا
این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا
ای آدمی ار تو علم ناموزی
چون مادر و چون پدر شوی رسوا
چون پست بودت قامت دانش
چون سرو چه سود مر تو را بالا؟
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
بالات سخن نگوید، ای برنا
شاید که ز بیم شرم و رسوائی
در جستن علم دل کنی یکتا
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور برهنه گشت جز کاسما
بنگر که چه بود نیک آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا
تا نام کسی نخست ناموزی
در مجمع خلق چون کنیش آوا
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل و تیزهش بود جویا
خرسند مشو به نام بی معنی
نامی تهی است زی خرد عنقا
این عالم مرده سوی من نام است
آن عالم زنده ذات او والا
سوی همه خیر راه بنماید
این نام رونده بر زبان ما
دو نام دگر نهاد روم و هند
این را که تو خوانیش همی خرما
بوی است نه عین و نون و با و را
نام معروف عنبر سارا
چندین عجبی ز چه پدید آمد
از خاک به زیر گنبد خضرا؟
این رستنی است و ناروان هرسو
وان بیسخن است و این سیم گویا
این زشت سپید و آن سیه نیکو
آن گنده و تلخ وین خوش و بویا
از چشمهٔ چشم و از یکی صانع
یاقوت چراست آن و این مینا؟
این جزو کهاست چونش بشناسی
بر کل دلیل گرددت اجزا
از علت بودش جهان بررس
بفگن به زبان دهریان سودا
انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامدهاست فردا
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز، ببایدش یکی مبدا
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندر این دریا
گر با خردی چرا نپرهیزی
ای خواجه از این خورنده اژدرها؟
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا
پرهیز به طاعت و به دانش کن
بر خیره مده به جاهلان لالا
تا بسته نگیردت یکی جاهل
هر روز به سان گاوک دوشا
از طاعت و علم نردبانی کن
وانگه برشو به کوکب جوزا
زین چرخ برون، خرد همی گوید،
صحراست یکی و بیکران صحرا
زانجا همی آید اندر این گنبد
از بهر من و تو این همه نعما
هرگز نشده است خلق از این زندان
جز کز ره نردبان علم آنجا
چون جانت به علم شد بر آن معدن
سرما ز تو دور ماند و هم گرما
بپرست خدای را و تو بشناس
از با صفت و ز بیصفت تنها
وان را که فلک به امر او گردد
ایزدش مگوی خیره، ای شیدا
کان بندهٔ ایزد است و فرمان بر
مولای خدای را مدان مولا
وز راز خدای اگر نهای آگه
بر حجت دین چرا کنی صفرا؟
دیباست تو را نکو و خوش حلوا
بنگر که مر این دو را چه میداند
آن است نکو و خوش سوی دانا
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
دیبا نبود به گاو بر زیبا
جز مردم با خرد نمییابد
هنگام خورو بطر خوشی زینها
حلوا به خرد همی دهد لذت
قیمت به خرد همی گرد دیبا
جان را به خرد نکو چو دیبا کن
تا مرد خرد نگویدت «رعنا»
شرم است نکو بحق و، خوش دانش
هر دو خوش و خوب و در خور و همتا
دیبای دل است شرم زی عاقل
حلوای دل است علم زی والا
حورا توی ار نکو و با شرمی
گر شرمگن و نکو بود حورا
گر شرم نیایدت ز نادانی
بیشرمتر از تو کیست در دنیا
کوری تو کنون به وقت نادانی
آموختنت کند بحق بینا
تو عورت جهل را نمیبینی
آنگاه شود به چشم تو پیدا
این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا
ای آدمی ار تو علم ناموزی
چون مادر و چون پدر شوی رسوا
چون پست بودت قامت دانش
چون سرو چه سود مر تو را بالا؟
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
بالات سخن نگوید، ای برنا
شاید که ز بیم شرم و رسوائی
در جستن علم دل کنی یکتا
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور برهنه گشت جز کاسما
بنگر که چه بود نیک آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا
تا نام کسی نخست ناموزی
در مجمع خلق چون کنیش آوا
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل و تیزهش بود جویا
خرسند مشو به نام بی معنی
نامی تهی است زی خرد عنقا
این عالم مرده سوی من نام است
آن عالم زنده ذات او والا
سوی همه خیر راه بنماید
این نام رونده بر زبان ما
دو نام دگر نهاد روم و هند
این را که تو خوانیش همی خرما
بوی است نه عین و نون و با و را
نام معروف عنبر سارا
چندین عجبی ز چه پدید آمد
از خاک به زیر گنبد خضرا؟
این رستنی است و ناروان هرسو
وان بیسخن است و این سیم گویا
این زشت سپید و آن سیه نیکو
آن گنده و تلخ وین خوش و بویا
از چشمهٔ چشم و از یکی صانع
یاقوت چراست آن و این مینا؟
این جزو کهاست چونش بشناسی
بر کل دلیل گرددت اجزا
از علت بودش جهان بررس
بفگن به زبان دهریان سودا
انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامدهاست فردا
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز، ببایدش یکی مبدا
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندر این دریا
گر با خردی چرا نپرهیزی
ای خواجه از این خورنده اژدرها؟
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا
پرهیز به طاعت و به دانش کن
بر خیره مده به جاهلان لالا
تا بسته نگیردت یکی جاهل
هر روز به سان گاوک دوشا
از طاعت و علم نردبانی کن
وانگه برشو به کوکب جوزا
زین چرخ برون، خرد همی گوید،
صحراست یکی و بیکران صحرا
زانجا همی آید اندر این گنبد
از بهر من و تو این همه نعما
هرگز نشده است خلق از این زندان
جز کز ره نردبان علم آنجا
چون جانت به علم شد بر آن معدن
سرما ز تو دور ماند و هم گرما
بپرست خدای را و تو بشناس
از با صفت و ز بیصفت تنها
وان را که فلک به امر او گردد
ایزدش مگوی خیره، ای شیدا
کان بندهٔ ایزد است و فرمان بر
مولای خدای را مدان مولا
وز راز خدای اگر نهای آگه
بر حجت دین چرا کنی صفرا؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
حکیمان را چه میگویند چرخ پیر و دورانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها
خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن
که گویدشان همی بیشک به گرماها حزیرانها
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز در پوشند بستان و بیابانها
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
در آویزند فرزندان بسیارش ز پستانها
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها
به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزهٔ آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها؟
نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی
به قول او کند ایدون همی آباد ویرانها
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقانها
نگونسار ایستاده مر درختان را یکی بینی
دهانهاشان روان در خاک بر کردار ثعبانها
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها
به قول ماه دی آبی که یازان باشد و لاغر
بیاساید شب و روز و بر آماسد چو سندانها
که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان
همی جستن که زادنتان نباشد جز به نیسانها؟
در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش را گوئی به چنگ خویش و دندانها
چرا واقف شدند اینها بر این اسرار و، ای غافل،
نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها؟
بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره؟
ندانستی که بسیار است او را مکر و دستانها؟
نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها
همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم
که «من همچون تو، ای بیهوش، دیده ستم فراوانها
اگر با تو نمیدانی چه خواهم کرد، نندیشی
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟
همی بینی که روز و شب همی گردی به ناکامت
به پیش حادثات من چو گوئی پیش چوگانها
ز میدانهای عمر خویش بگذشتی و میدانی
که هرگز باز نائی تو سوی این شهره میدانها
که آراید، چه گوئی، هر شبی این سبز گنبد را
بدین نو رسته نرگسها و زراندود پیکانها؟
اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری
بیاموزم تو را یک یک زبان چرخ و دورانها
همی گویند کاین کهسارهای محکم و عالی
نرسته ستند در عالم مگر کز نرم بارانها
زمین کو مایهٔتنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جانها را که سوی او شود جانها
به تاریکی دهد مژده همیشه روشنائی مان
که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسانها
به مال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی
که روزی آهوان بودند آن پرآرد انبانها
وگر دشواریی بینی مشو نومید از آسانی
که از سرگین همی روید چنین خوش بوی ریحانها
چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان
چرا ترسی اگر از بند بجهانند و زندانها؟
در این صندوق ساعت عمرها را دهر بیرحمت
همی برما بپیماید بدین گردنده پنگانها
ز عمر این جهانی هر که حق خویش بستاند
برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوانها
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها
در این الفنج گه جویند زاد خویش بیداران
که هم زادست بر خوانها و هم مال است در کانها
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها
که را ناید گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آید مر آن کس را به روز حشر میزانها
به نعمتها رسند آنها که ورزیدند نیکیها
به شدتها رسند آنها که بشکستند پیمانها
خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را
برین قایم شدهاست اندر جهان بسیار برهانها
ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما
سزای سوختن گشتند بد گوهر مغیلانها
بدی با جهل یارانند، هر کو بد کنش باشد
نپرهیزد زبد گرچه مقر آید به فرقانها
نبینی حرص این جهال بر کردار بد زان پس
که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها
به زیر قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان
به سان نامههای زشت زیر خوب عنوانها
ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه به طمع خود
بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتانها
اگر یک دم به خوان خوانی مرورا، مژدهور گردد
به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریانها
به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو
فرود افتد چو بریان شکم آگنده بر خوانها
چنین باغی نشاید جز که مر خوارزمیانی را
که بردارند بر پشت و به گردن بار کپانها
چنین چو گفتی ای حجت که بر جهال این امت
فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفانها؟
بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را
همی هر روز پرگردد به نفرین تو دیوانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها
خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن
که گویدشان همی بیشک به گرماها حزیرانها
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز در پوشند بستان و بیابانها
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
در آویزند فرزندان بسیارش ز پستانها
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها
به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزهٔ آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها؟
نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی
به قول او کند ایدون همی آباد ویرانها
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقانها
نگونسار ایستاده مر درختان را یکی بینی
دهانهاشان روان در خاک بر کردار ثعبانها
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها
به قول ماه دی آبی که یازان باشد و لاغر
بیاساید شب و روز و بر آماسد چو سندانها
که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان
همی جستن که زادنتان نباشد جز به نیسانها؟
در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش را گوئی به چنگ خویش و دندانها
چرا واقف شدند اینها بر این اسرار و، ای غافل،
نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها؟
بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره؟
ندانستی که بسیار است او را مکر و دستانها؟
نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها
همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم
که «من همچون تو، ای بیهوش، دیده ستم فراوانها
اگر با تو نمیدانی چه خواهم کرد، نندیشی
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟
همی بینی که روز و شب همی گردی به ناکامت
به پیش حادثات من چو گوئی پیش چوگانها
ز میدانهای عمر خویش بگذشتی و میدانی
که هرگز باز نائی تو سوی این شهره میدانها
که آراید، چه گوئی، هر شبی این سبز گنبد را
بدین نو رسته نرگسها و زراندود پیکانها؟
اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری
بیاموزم تو را یک یک زبان چرخ و دورانها
همی گویند کاین کهسارهای محکم و عالی
نرسته ستند در عالم مگر کز نرم بارانها
زمین کو مایهٔتنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جانها را که سوی او شود جانها
به تاریکی دهد مژده همیشه روشنائی مان
که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسانها
به مال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی
که روزی آهوان بودند آن پرآرد انبانها
وگر دشواریی بینی مشو نومید از آسانی
که از سرگین همی روید چنین خوش بوی ریحانها
چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان
چرا ترسی اگر از بند بجهانند و زندانها؟
در این صندوق ساعت عمرها را دهر بیرحمت
همی برما بپیماید بدین گردنده پنگانها
ز عمر این جهانی هر که حق خویش بستاند
برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوانها
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها
در این الفنج گه جویند زاد خویش بیداران
که هم زادست بر خوانها و هم مال است در کانها
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها
که را ناید گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آید مر آن کس را به روز حشر میزانها
به نعمتها رسند آنها که ورزیدند نیکیها
به شدتها رسند آنها که بشکستند پیمانها
خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را
برین قایم شدهاست اندر جهان بسیار برهانها
ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما
سزای سوختن گشتند بد گوهر مغیلانها
بدی با جهل یارانند، هر کو بد کنش باشد
نپرهیزد زبد گرچه مقر آید به فرقانها
نبینی حرص این جهال بر کردار بد زان پس
که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها
به زیر قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان
به سان نامههای زشت زیر خوب عنوانها
ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه به طمع خود
بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتانها
اگر یک دم به خوان خوانی مرورا، مژدهور گردد
به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریانها
به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو
فرود افتد چو بریان شکم آگنده بر خوانها
چنین باغی نشاید جز که مر خوارزمیانی را
که بردارند بر پشت و به گردن بار کپانها
چنین چو گفتی ای حجت که بر جهال این امت
فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفانها؟
بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را
همی هر روز پرگردد به نفرین تو دیوانها
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰
ای گشته جهان و دیده ی دامش را
صد بار خریده مر دلامش را
بر لفظ زمانه هر شبان روزی
بسیار شنودهای کلامش را
گفتهاست تو را که «بی مقامم من»
تا چند کنی طلب مقامش را؟
بارنده به دوستان و یاران بر
نم نیست غم است مر غمامش را
چون داد نوید رنج و دشواری
آراسته باش مر خرامش را
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را
جز کشتن یار خویش و فرزندان
کاری مشناس مر حسامش را
چون چاشت کند ز خویش و پیوندت
تو ساخته باش کار شامش را
گر بر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مر سلامش را
کس را به نظام دیدهای حالی
کو رخنه نکرد مر نظامش را؟
وز باب و ز مام خویش نربودش
یا زو نر بود باب و مامش را
پرهیز کن از جهان بیحاصل
ای خورده جهان و دیده دامش را
و آگاه کن ای برادر از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را
آن را که همی ازو طمع دارد
گو «ساخته باش انتقامش را»
گر بر فلک است بام کاشانهش
چون دشت شمار پست بامش را
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را؟
وین دل که حلال او نمیجوید
چون خواهد جست مر حرامش را؟
آن را طلب ای جهان که جویایست
این بیمزه ناز و عز و رامش را
واشفته بدو سپاری و برکه
شاهنشه ری کنی غلامش را
وز مشتری و قمر بیارائی
مرقبقب زین و اوستامش را
آخر بدهی به ننگ و رسوائی
بی شک یک روز لاف و لامش را
هرچند که شاه نامور باشد
نابوده کنی نشان و نامش را
واشفته کنی به دست بیدادی
احوال به نظم و نغز و رامش را
بشنو پدرانه، ای پسر، پندی
آن پند که داد نوح سامش را
پرهیز کن از کسی که نشناسد
دنیی و نعیم بیقوامش را
وز دل به چراغ دین و علم حق
نتواند برد مر ظلامش را
زو دست بشوی و جز به خاموشی
پاسخ مده، ای پسر، پیامش را
بگذارش تا به دین همی خرد
دنیای مزور و حطامش را
منگر به مثل جز از ره عبرت
رخسارهٔ خشک چون رخامش را
بل تا بکشد به مکر زی دوزخ
دیو از پس خویشتن لگامش را
بر راه امام خود همی نازد
او را مپذیر و مه امامش را
دیوی است حریص و کام او حرصش
بشناس به هوش دیو و کامش را
چون صورت و راه دیو او دیدی
بگذار طریقت نغامش را
وانکه بگزار شکر ایزد را
وین منت و نعمت تمامش را
وامی است بزرگ شکر او بر تو
بگزار به جهد و جد وامش را
شکری بگزار علم و دینش را
زان به که شراب یا طعامش را
صد بار خریده مر دلامش را
بر لفظ زمانه هر شبان روزی
بسیار شنودهای کلامش را
گفتهاست تو را که «بی مقامم من»
تا چند کنی طلب مقامش را؟
بارنده به دوستان و یاران بر
نم نیست غم است مر غمامش را
چون داد نوید رنج و دشواری
آراسته باش مر خرامش را
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را
جز کشتن یار خویش و فرزندان
کاری مشناس مر حسامش را
چون چاشت کند ز خویش و پیوندت
تو ساخته باش کار شامش را
گر بر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مر سلامش را
کس را به نظام دیدهای حالی
کو رخنه نکرد مر نظامش را؟
وز باب و ز مام خویش نربودش
یا زو نر بود باب و مامش را
پرهیز کن از جهان بیحاصل
ای خورده جهان و دیده دامش را
و آگاه کن ای برادر از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را
آن را که همی ازو طمع دارد
گو «ساخته باش انتقامش را»
گر بر فلک است بام کاشانهش
چون دشت شمار پست بامش را
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را؟
وین دل که حلال او نمیجوید
چون خواهد جست مر حرامش را؟
آن را طلب ای جهان که جویایست
این بیمزه ناز و عز و رامش را
واشفته بدو سپاری و برکه
شاهنشه ری کنی غلامش را
وز مشتری و قمر بیارائی
مرقبقب زین و اوستامش را
آخر بدهی به ننگ و رسوائی
بی شک یک روز لاف و لامش را
هرچند که شاه نامور باشد
نابوده کنی نشان و نامش را
واشفته کنی به دست بیدادی
احوال به نظم و نغز و رامش را
بشنو پدرانه، ای پسر، پندی
آن پند که داد نوح سامش را
پرهیز کن از کسی که نشناسد
دنیی و نعیم بیقوامش را
وز دل به چراغ دین و علم حق
نتواند برد مر ظلامش را
زو دست بشوی و جز به خاموشی
پاسخ مده، ای پسر، پیامش را
بگذارش تا به دین همی خرد
دنیای مزور و حطامش را
منگر به مثل جز از ره عبرت
رخسارهٔ خشک چون رخامش را
بل تا بکشد به مکر زی دوزخ
دیو از پس خویشتن لگامش را
بر راه امام خود همی نازد
او را مپذیر و مه امامش را
دیوی است حریص و کام او حرصش
بشناس به هوش دیو و کامش را
چون صورت و راه دیو او دیدی
بگذار طریقت نغامش را
وانکه بگزار شکر ایزد را
وین منت و نعمت تمامش را
وامی است بزرگ شکر او بر تو
بگزار به جهد و جد وامش را
شکری بگزار علم و دینش را
زان به که شراب یا طعامش را
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵
ای پیر، نگه کن که چرخ برنا
پیمود بسی روزگار برما
پیمانهٔ این چرخ را سه نام است
معروف به امروز و دی و فردا
فردات نیامد، و دی کجا شد؟
زین هر سه جز امروز نیست پیدا
دریاست یکی روزگار کان را
بالا نشناسد کسی ز پهنا
انجام زمان تو، ای برادر،
آغاز زمان تو نیست و مبدا
امروز یکی نیست صد هزار است
بیهوده چه گوئی سخن به صفرا؟
امروز دو تن گر نه هم دو بودی
من پیر چرا بودمی تو برنا؟
ما مانده شده ستیم و گشته سوده
ناسوده و نامانده چرخ گردا
برسایش ما را ز جنبش آمد،
ای پور، در این زیر ژرف دریا
جنبنده فلک نیز هم بساید
هر چند که کمترش بود اجزا
از سایش سرمه بسود هاون
گرچه تو ندیدیش دید دانا
سایندهٔ چیزی همان بساید
زین سان که به جنبش بسود ما را
یکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها
یکتا و نهان جان توست و، ایزد
یکتا و نهان است سوی غوغا
یکتاست تو را جان ازان نهان است
یکتا نشود هرگز آشکارا
با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر، چه روی است جز مدارا؟
پیدا ز ره فعل گشت جانت
افعال نیاید ز جان تنها
تنها نهای امروز چون نکوشی
کز علم و عمل برشوی به جوزا؟
آنگه که مجرد شوی نیاید
از تو نه تولا و نه تبرا
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی به دین و دنیا
که کرد بهین کار جز بهین کس؟
حلاج نبافد هگرز دیبا
بیکار نه جان است جان، ازیرا
بی بوی نه مشک است مشک سارا
تخم همه نیک و بد است جانت
این را به جهان در بسی است همتا
کردار بد از جان تو چنان است
چون خار که روید ز تخم خرما
تو خار توانی که بر نیاری،
ای شهره و دانا درخت گویا
گفتار تو بار است و کاربرگ است
که شنود چنین بار و برگ زیبا
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو برآرد سر از ثریا
برات خبر آرد از آب حیوان
برگت خبر آرد ز روی حورا
در زیر برو برگ تو گریزد
گمراه ز سرمای جهل و گرما
چون خار تو خرما شد، ای برادر
یکرویه رفیقان شوندت اعدا
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بیهنری ماند بید رسوا
با آهو و نخچیر کوه مردم
از بیهنریشان کند معادا
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا
پیغمبر میر است بور او را
بر مرکب میر است طور سینا
اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا
گرچه تو ز پیغمبری و چون تو
با عقل سخن بی هشی و شیدا
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون به سوی خاص و عام والا
میر تو خدای است طاعتش دار
تا سرت برآید به چرخ خضرا
از طاعت بر شد به قاب قوسین
پیغمبر ما از زمین بطحا
آنجاش نخواندند تا به دانش
آن شهره مکان را نشد مهیا
بر پایه علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا
آن را که ندانی چه طاعت آری؟
طاعت نبود بر گزاف و عمدا
نشناخته مر خلق را چه جوئی
آن را که ندارد وزیر و همتا؟
گوئی که خدای است فرد و رحمان
مولاست همه خلق و اوست مولا
این کیست که تو نامهاش گفتی،
گر ویژه نهای تو مگر به اسما؟
جز نام ندانی ازو تو زیرا
کهت مغز پر است از بخار صهبا
بر صورتت از دست خط یزدان
فصلی است نوشته همه معما
آن خط بیاموز تا برآئی
از چاه سقر زی بهشت ماوا
تا راه دبستان خط ندانی
خط را نشود پاک جانت جویا
برجستن علم و قران و طاعت
آنگاه شود دلت ناشکیبا
هرگز نرسد فهم تو در این خط
هرچند درو بنگری به سودا
امی نتواند خط ورا خواند
امروز بنمایش مفاجا
اینجاست به یمگان تو را دبستان
در بلخ مجویش نه در بخارا
گنجی است خداوند را به یمگان
صدبار فزونتر ز گنج دارا
بر گنج نشسته است گرد حجت
جان کرده منقا و دل مصفا
در جیست ضمیرش نه بل که گنج است
بر گوهر گویا و زر بویا
پیمود بسی روزگار برما
پیمانهٔ این چرخ را سه نام است
معروف به امروز و دی و فردا
فردات نیامد، و دی کجا شد؟
زین هر سه جز امروز نیست پیدا
دریاست یکی روزگار کان را
بالا نشناسد کسی ز پهنا
انجام زمان تو، ای برادر،
آغاز زمان تو نیست و مبدا
امروز یکی نیست صد هزار است
بیهوده چه گوئی سخن به صفرا؟
امروز دو تن گر نه هم دو بودی
من پیر چرا بودمی تو برنا؟
ما مانده شده ستیم و گشته سوده
ناسوده و نامانده چرخ گردا
برسایش ما را ز جنبش آمد،
ای پور، در این زیر ژرف دریا
جنبنده فلک نیز هم بساید
هر چند که کمترش بود اجزا
از سایش سرمه بسود هاون
گرچه تو ندیدیش دید دانا
سایندهٔ چیزی همان بساید
زین سان که به جنبش بسود ما را
یکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها
یکتا و نهان جان توست و، ایزد
یکتا و نهان است سوی غوغا
یکتاست تو را جان ازان نهان است
یکتا نشود هرگز آشکارا
با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر، چه روی است جز مدارا؟
پیدا ز ره فعل گشت جانت
افعال نیاید ز جان تنها
تنها نهای امروز چون نکوشی
کز علم و عمل برشوی به جوزا؟
آنگه که مجرد شوی نیاید
از تو نه تولا و نه تبرا
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی به دین و دنیا
که کرد بهین کار جز بهین کس؟
حلاج نبافد هگرز دیبا
بیکار نه جان است جان، ازیرا
بی بوی نه مشک است مشک سارا
تخم همه نیک و بد است جانت
این را به جهان در بسی است همتا
کردار بد از جان تو چنان است
چون خار که روید ز تخم خرما
تو خار توانی که بر نیاری،
ای شهره و دانا درخت گویا
گفتار تو بار است و کاربرگ است
که شنود چنین بار و برگ زیبا
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو برآرد سر از ثریا
برات خبر آرد از آب حیوان
برگت خبر آرد ز روی حورا
در زیر برو برگ تو گریزد
گمراه ز سرمای جهل و گرما
چون خار تو خرما شد، ای برادر
یکرویه رفیقان شوندت اعدا
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بیهنری ماند بید رسوا
با آهو و نخچیر کوه مردم
از بیهنریشان کند معادا
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا
پیغمبر میر است بور او را
بر مرکب میر است طور سینا
اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا
گرچه تو ز پیغمبری و چون تو
با عقل سخن بی هشی و شیدا
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون به سوی خاص و عام والا
میر تو خدای است طاعتش دار
تا سرت برآید به چرخ خضرا
از طاعت بر شد به قاب قوسین
پیغمبر ما از زمین بطحا
آنجاش نخواندند تا به دانش
آن شهره مکان را نشد مهیا
بر پایه علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا
آن را که ندانی چه طاعت آری؟
طاعت نبود بر گزاف و عمدا
نشناخته مر خلق را چه جوئی
آن را که ندارد وزیر و همتا؟
گوئی که خدای است فرد و رحمان
مولاست همه خلق و اوست مولا
این کیست که تو نامهاش گفتی،
گر ویژه نهای تو مگر به اسما؟
جز نام ندانی ازو تو زیرا
کهت مغز پر است از بخار صهبا
بر صورتت از دست خط یزدان
فصلی است نوشته همه معما
آن خط بیاموز تا برآئی
از چاه سقر زی بهشت ماوا
تا راه دبستان خط ندانی
خط را نشود پاک جانت جویا
برجستن علم و قران و طاعت
آنگاه شود دلت ناشکیبا
هرگز نرسد فهم تو در این خط
هرچند درو بنگری به سودا
امی نتواند خط ورا خواند
امروز بنمایش مفاجا
اینجاست به یمگان تو را دبستان
در بلخ مجویش نه در بخارا
گنجی است خداوند را به یمگان
صدبار فزونتر ز گنج دارا
بر گنج نشسته است گرد حجت
جان کرده منقا و دل مصفا
در جیست ضمیرش نه بل که گنج است
بر گوهر گویا و زر بویا
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹
ای شب تازان چو ز هجران طناب
علت خوابی و تو را نیست خواب
مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام تو خود در شتاب
هرگز ناراست جز از بهر تو
چرخ سر خویش به در خوشاب
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوب و شاب
زادن ایشان ز تو، ای گندهپیر،
هست شگفتی چو ثواب از عقاب
تا تو نیائی ننمایند هیچ
دخترکان رویکها از حجاب
روی زمین را تو نقابی ولیک
ایشان را نیست نقابت نقاب
چند گریزی ز حواصل در این
قبهٔ بیروزن و باب، ای غراب؟
در تو همی پیری ناید پدید
زانکه ز مردم تو ربائی شباب
آب نهای، چونکه بشوید همی
شرمگن از روی تو به شرم و آب؟
چند به سوزن بشکستی تبر!
چند به گنجشک گرفتی عقاب!
چند چو رعد از تو بنالید دعد
تاش بخوردی به فراق رباب؟
چند که از بیم تو بگریختند
از رمهٔ گرسنه میشان ذئاب؟
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب
چند گذشتهستی بر جاهلان
بر کفشان قحف و میان شان قحاب
حرمت تو سخت بزرگ است ازانک
در تو دعا را بگشایند باب
ای که ندانی تو همی قدر شب
سورهٔ واللیل بخوان از کتاب
قدر شب اندر شب قدر است و بس
برخوان آن سوره و معنی بیاب
همچو شب دنیا دین را شب است
ظلمت از جهل و ز عصیان سحاب
خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب
اینکه تو بینی نه همه مردمند
بلکه ذئابند به زیر ثیاب
کرده ز بهر ستم و جور و جنگ
چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب
خانهٔ خمار چو قصر مشید
منبر ویران و مساجد خراب
مطرب قارون شده بر راه تو
مقری بیمایه و الحانش غاب
حاکم در خلوت خوبان به روز
نیم شبان محتسب اندر شراب
خون حسین آن بچشد در صبوح
وین بخورد ز اشتر صالح کباب
غره مشو گر چه به آواز نرم
عرضه کند بر تو عقاب و ثواب
چون بخورد ساتگنی هفت هشت
با گلوش تاب ندارد رباب
این شب دین است، نباشد شگفت
نیمشبان بانگ و فغان کلاب
گاه سحر بود، کنون سخت زود
برزند از مشرق تیغ آفتاب
تازه شود صورت دین را، جبین
سهل شود شیعت حق را صعاب
زیر رکاب و علم فاطمی
نرم شود بیخردان را رقاب
خاک خراسان شود از خون دل
زیر بر دشمن جاهل خضاب
بر سر جهال به امر خدای
محتسب او بکند احتساب
کر شود باطل از آواز حق
کور کند چشم خطا را صواب
چونکه نخواهی سپس شست سال
ای متغافل ز تن خود حساب؟
صید زمانه شدی و دام توست
مرکب رهوار به سیمین رکاب
چند در این بادیهٔ خشک و زشت
تشنه بتازی به امید سراب؟
دنیا خود جست و نجستی تو دین
چیست به دست تو جز از باد ناب؟
گر نبود پرسش رستی، ولیک
گرت بپرسند چه داری جواب؟
گرت خوش آید سخن من کنون
ره ز بیابان به سوی شهر تاب
شهر علوم آنکه در او علی است
مسکن مسکین و مب مثاب
هر چه جز از شهر، بیابان شمر
بیبر و بیآب و خراب و یباب
روی به شهر آر که این است روی
تا نفریبدت ز غولان خطاب
هر که نتابد ز علی روی خویش
بیشک ازو روی بتابد عذاب
جان و تن حجت تو مر تورا
باد تراب قدم، ای بوتراب
از شرف مدح تو در کام من
گرد عبیر است و لعابم گلاب
علت خوابی و تو را نیست خواب
مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام تو خود در شتاب
هرگز ناراست جز از بهر تو
چرخ سر خویش به در خوشاب
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوب و شاب
زادن ایشان ز تو، ای گندهپیر،
هست شگفتی چو ثواب از عقاب
تا تو نیائی ننمایند هیچ
دخترکان رویکها از حجاب
روی زمین را تو نقابی ولیک
ایشان را نیست نقابت نقاب
چند گریزی ز حواصل در این
قبهٔ بیروزن و باب، ای غراب؟
در تو همی پیری ناید پدید
زانکه ز مردم تو ربائی شباب
آب نهای، چونکه بشوید همی
شرمگن از روی تو به شرم و آب؟
چند به سوزن بشکستی تبر!
چند به گنجشک گرفتی عقاب!
چند چو رعد از تو بنالید دعد
تاش بخوردی به فراق رباب؟
چند که از بیم تو بگریختند
از رمهٔ گرسنه میشان ذئاب؟
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب
چند گذشتهستی بر جاهلان
بر کفشان قحف و میان شان قحاب
حرمت تو سخت بزرگ است ازانک
در تو دعا را بگشایند باب
ای که ندانی تو همی قدر شب
سورهٔ واللیل بخوان از کتاب
قدر شب اندر شب قدر است و بس
برخوان آن سوره و معنی بیاب
همچو شب دنیا دین را شب است
ظلمت از جهل و ز عصیان سحاب
خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب
اینکه تو بینی نه همه مردمند
بلکه ذئابند به زیر ثیاب
کرده ز بهر ستم و جور و جنگ
چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب
خانهٔ خمار چو قصر مشید
منبر ویران و مساجد خراب
مطرب قارون شده بر راه تو
مقری بیمایه و الحانش غاب
حاکم در خلوت خوبان به روز
نیم شبان محتسب اندر شراب
خون حسین آن بچشد در صبوح
وین بخورد ز اشتر صالح کباب
غره مشو گر چه به آواز نرم
عرضه کند بر تو عقاب و ثواب
چون بخورد ساتگنی هفت هشت
با گلوش تاب ندارد رباب
این شب دین است، نباشد شگفت
نیمشبان بانگ و فغان کلاب
گاه سحر بود، کنون سخت زود
برزند از مشرق تیغ آفتاب
تازه شود صورت دین را، جبین
سهل شود شیعت حق را صعاب
زیر رکاب و علم فاطمی
نرم شود بیخردان را رقاب
خاک خراسان شود از خون دل
زیر بر دشمن جاهل خضاب
بر سر جهال به امر خدای
محتسب او بکند احتساب
کر شود باطل از آواز حق
کور کند چشم خطا را صواب
چونکه نخواهی سپس شست سال
ای متغافل ز تن خود حساب؟
صید زمانه شدی و دام توست
مرکب رهوار به سیمین رکاب
چند در این بادیهٔ خشک و زشت
تشنه بتازی به امید سراب؟
دنیا خود جست و نجستی تو دین
چیست به دست تو جز از باد ناب؟
گر نبود پرسش رستی، ولیک
گرت بپرسند چه داری جواب؟
گرت خوش آید سخن من کنون
ره ز بیابان به سوی شهر تاب
شهر علوم آنکه در او علی است
مسکن مسکین و مب مثاب
هر چه جز از شهر، بیابان شمر
بیبر و بیآب و خراب و یباب
روی به شهر آر که این است روی
تا نفریبدت ز غولان خطاب
هر که نتابد ز علی روی خویش
بیشک ازو روی بتابد عذاب
جان و تن حجت تو مر تورا
باد تراب قدم، ای بوتراب
از شرف مدح تو در کام من
گرد عبیر است و لعابم گلاب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱
ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب
گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب
بر لذت بهیمی چون فتنه گشتهای
بس کردهای بدانکه حکیمت بود لقب
چون ننگری که چه مینویسد بر این زمین
یزدان به خط خویش و به انفاس تیرهشب؟
بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدین کتابت پر نادر عجب
اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی
در نطفها و خایهٔ مرغان و بیخ و حب
خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم
خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب
خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم
خطیت بارو دیگر برگ و سوم خشب
چون نشنوی که دهر چه گوید همی تورا
از رازهای رب نهانک به زیر لب؟
گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای توست»
بر خویشتن مپوش و نگهدار راز رب
کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند
بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب
ای امتی که ملعون دجال کر کرد
گوش شما ز بس جلب و گونهگون شغب
دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست
وین روز چشم روشن اوی است بیریب
چون زو حذرت باید کردن همی نخست
دجال را ببین به حق، ای گاو بیذنب
ایزد یکی درخت برآورد بس شریف
از بهر خیر و منفعت خلق در عرب
خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب
آتش دراو زدید و مر او را بسوختید
تو بیوفا ستور و امامانت چون حطب
تبت یدا امامک روزی هزار بار
کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب
عهد غدیر خم زن بولهب نداشت
در گردن شماست شده سخت چون کنب
و امروز نیستید پشیمان زفعل بد
فعل بد از پدر ماندهاست منتسب
چون بشنوی که مکه گرفتهاست فاطمی
بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب
ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش
کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب
وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب
وز خون خلق خاک زمین حله گون کند
از بهر دین حق ز بغداد تا حلب
آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش
نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب
واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل
واندر برش درشت چو سوهان شود قصب
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق، این شگفت حدیثی است بوالعجب
زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست
کس ملک کس نبرد در اسلام بینسب
بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟
نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه
کز جهل مینسب نشناسند از سبب
زان روز باز دیو بدیشان علم زدهاست
وز دیو اهل دین به فغاناند و در هرب
زیشان جز از محال و خرافات کی شنود
آدینهها و عید نه شعبان و نه رجب؟
گر رود زن رواست امام و نبیدخوار
اسپی است نیز آنکه کند کودک از قصب
ای حجت خراسان از ننگ این گروه
دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب
وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب
گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب
بر لذت بهیمی چون فتنه گشتهای
بس کردهای بدانکه حکیمت بود لقب
چون ننگری که چه مینویسد بر این زمین
یزدان به خط خویش و به انفاس تیرهشب؟
بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدین کتابت پر نادر عجب
اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی
در نطفها و خایهٔ مرغان و بیخ و حب
خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم
خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب
خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم
خطیت بارو دیگر برگ و سوم خشب
چون نشنوی که دهر چه گوید همی تورا
از رازهای رب نهانک به زیر لب؟
گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای توست»
بر خویشتن مپوش و نگهدار راز رب
کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند
بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب
ای امتی که ملعون دجال کر کرد
گوش شما ز بس جلب و گونهگون شغب
دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست
وین روز چشم روشن اوی است بیریب
چون زو حذرت باید کردن همی نخست
دجال را ببین به حق، ای گاو بیذنب
ایزد یکی درخت برآورد بس شریف
از بهر خیر و منفعت خلق در عرب
خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب
آتش دراو زدید و مر او را بسوختید
تو بیوفا ستور و امامانت چون حطب
تبت یدا امامک روزی هزار بار
کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب
عهد غدیر خم زن بولهب نداشت
در گردن شماست شده سخت چون کنب
و امروز نیستید پشیمان زفعل بد
فعل بد از پدر ماندهاست منتسب
چون بشنوی که مکه گرفتهاست فاطمی
بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب
ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش
کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب
وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب
وز خون خلق خاک زمین حله گون کند
از بهر دین حق ز بغداد تا حلب
آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش
نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب
واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل
واندر برش درشت چو سوهان شود قصب
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق، این شگفت حدیثی است بوالعجب
زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست
کس ملک کس نبرد در اسلام بینسب
بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟
نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه
کز جهل مینسب نشناسند از سبب
زان روز باز دیو بدیشان علم زدهاست
وز دیو اهل دین به فغاناند و در هرب
زیشان جز از محال و خرافات کی شنود
آدینهها و عید نه شعبان و نه رجب؟
گر رود زن رواست امام و نبیدخوار
اسپی است نیز آنکه کند کودک از قصب
ای حجت خراسان از ننگ این گروه
دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب
وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷
باز جهان تیز پر و خلق شکار است
باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان ره زن است و قافلهخوار است
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار
صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است
کار جهان همچو کار بیهش مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است
سوی جهان بار مر تو راست ازیراک
معده ات پر خمر و مغز پر ز خمار است
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است
شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است
غره چرا گشتهای به مکر زمانه
گر نه دماغت پر از فساد و بخار است
دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانک
دستهٔ گل نیست آن، که پشتهٔ خار است
میوهٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامهٔ او را نه هیچ پود و نه تار است
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است
گرت گمان است کاین سرای قرار است
روی نیارم سوی جهان که بیارم
کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیار است
رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوهٔ خوش زو طمع مکن که چنار است
بهرهٔ تو زین زمانه روز گذاری است
بس کن ازو این قدر که با تو شمار است
جان عزیز تو بر تو وام خدای است
وام خدای است بر تو، کار تو زار است
جز به همان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گزار است
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گر چه تو را شیر مرغزار شکار است
گر تو از این گرگ دردمند و فگاری
جز تو بسی نیز دردمند و فگار است
ای شده غره به مال و ملک و جوانی
هیچ بدینها تو را نه جای فخار است
فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست
فخر من و تو به علم و رای و وقار است
چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟
من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست
آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است
شهره درختی است شعر من که خرد را
نکته و معنی برو شکوفه و بار است
علم عروض از قیاس بسته حصاری است
نفس سخن گوی من کلید حصار است
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است
خیل سخن را رهی و بندهٔ من کرد
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است
مشتری اندر نمازگاه مر او را
پیش رو و، جبرئیل غاشیهدار است
طلعت «مستنصر از خدای» جهان را
ماه منیر است و، این جهان شب تار است
روح قدس را ز فخر روزی صد راه
گرد درو مجلسش مجال و مدار است
قیصر رومی به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هر چه شمار است جمله زیر هزار است
رایت او روز جنگ شهره درختی است
کش ظفر و فتح برگها و ثمار است
مرکب او را چو روی سوی عدو کرد
نصرت و فتح از خدای عرش نثار است
خون عدو را چو خویش بدو داد
دیگ در قصر او بزرگ طغار است
پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیر و دار خیار است
تا ننهد سر به خط طاعت او بر
ناصبی شوم را سر از در دار است
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است
نیست سر پر فساد ناصبی شوم
از در این شعر، بل سزای فسار است
باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان ره زن است و قافلهخوار است
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار
صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است
کار جهان همچو کار بیهش مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است
سوی جهان بار مر تو راست ازیراک
معده ات پر خمر و مغز پر ز خمار است
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است
شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است
غره چرا گشتهای به مکر زمانه
گر نه دماغت پر از فساد و بخار است
دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانک
دستهٔ گل نیست آن، که پشتهٔ خار است
میوهٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامهٔ او را نه هیچ پود و نه تار است
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است
گرت گمان است کاین سرای قرار است
روی نیارم سوی جهان که بیارم
کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیار است
رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوهٔ خوش زو طمع مکن که چنار است
بهرهٔ تو زین زمانه روز گذاری است
بس کن ازو این قدر که با تو شمار است
جان عزیز تو بر تو وام خدای است
وام خدای است بر تو، کار تو زار است
جز به همان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گزار است
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گر چه تو را شیر مرغزار شکار است
گر تو از این گرگ دردمند و فگاری
جز تو بسی نیز دردمند و فگار است
ای شده غره به مال و ملک و جوانی
هیچ بدینها تو را نه جای فخار است
فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست
فخر من و تو به علم و رای و وقار است
چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟
من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست
آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است
شهره درختی است شعر من که خرد را
نکته و معنی برو شکوفه و بار است
علم عروض از قیاس بسته حصاری است
نفس سخن گوی من کلید حصار است
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است
خیل سخن را رهی و بندهٔ من کرد
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است
مشتری اندر نمازگاه مر او را
پیش رو و، جبرئیل غاشیهدار است
طلعت «مستنصر از خدای» جهان را
ماه منیر است و، این جهان شب تار است
روح قدس را ز فخر روزی صد راه
گرد درو مجلسش مجال و مدار است
قیصر رومی به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هر چه شمار است جمله زیر هزار است
رایت او روز جنگ شهره درختی است
کش ظفر و فتح برگها و ثمار است
مرکب او را چو روی سوی عدو کرد
نصرت و فتح از خدای عرش نثار است
خون عدو را چو خویش بدو داد
دیگ در قصر او بزرگ طغار است
پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیر و دار خیار است
تا ننهد سر به خط طاعت او بر
ناصبی شوم را سر از در دار است
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است
نیست سر پر فساد ناصبی شوم
از در این شعر، بل سزای فسار است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰
خرد چون به جان و تنم بنگریست
از این هر دو بیچاره بر جان گریست
مرا گفت کاینجا غریب است جانت
بدو کن عنایت که تنت ایدری است
عنایت نمودن به کار غریب
سر فضل و اصل نکو محضری است
گر آرایش بت ز بتگر بود
تنت را میارای کاین بتگری است
نکوتر نگر تا کجا میروی
که گمره شد آنک او نکو ننگریست
اگر دیو را با پری دیدهای،
و گر نی، تنت دیو و جانت پری است
پریت ای برادر برهنه چراست
اگر دیوت اندر خز و ششتری است؟
چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مر جانت را جامهٔ جوهری است
به صابون دین شوی مر جانت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بیدانشی مایهٔ کافری است
سر علمها علم دین است کان
مثل میوهٔ باغ پیغمبری است
به دین از خری دور باش و بدان
که بیدینی، ای پور، بی شک خری است
مگر جهل درداست و دانش دواست
که دانا چنین از جهالت بری است
به داروی علمی درون علم دین
ز بس منفعت شکر عسکری است
سخن به ز شکر کزو مرد را
ز درد فرومایگی بهتری است
سخن در ره دین خردمند را
سوی سعد رهبرتر از مشتری است
گلی جز سخن دید هرگز کسی
که بیآب و بی نم همیشه طری است؟
بیاموز گفتار و کردار خوب
کهت این هر دو بنیاد نیکاختری است
مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه بر سری است
نبینی که بر آسمان و زمین
مر او را خداوندی و مهتری است
خداوند تمییز و عقل شریف
خداوند تدبیر و قول آوری است
متاب، ای پسر، سر ز فرمان آنک
ازوت این بزرگی و این سروری است
به طاعت بکن شکر و احسان او
که این داد نزد خرد عمری است
بجز شکر نعمت نگیرد که شکر
عقاب است و نعمت چو کبگ دری است
مکن شکر جز فضل آن را که او
به فردوس شکر تو را مشتری است
جهان جای الفنج ملک بقاست
بقائی و ملکی که نااسپری است
گر از بهر ملک آفریدت خدای
چرا مر تو را میل زی چاکری است
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبری است
جهان را چو نادان نکوهش مکن
که بر تو مر او را حق مادری است
به فعل اندرو بنگر و شکر کن
مر آن را که صنعش بدین مکبری است
چه چیز است از این چرخ گردان برون؟
درین عاقلان را بسی داوری است
جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
درو کمتر از حلقهٔ انگشتری است
مر آن راست فردا نعیم اندرو
که امروز بر طاعتش صابری است
نباشد کسی تشنه و گرسنه
درو، کاین سخن در خور ظاهری است
چو تشنه نباشد کس آنجا پس آن
چه جای شراب هنی و مری است؟
حذر کن ز عام و ز گفتار خام
گرت میل زی مذهب حیدری است
تو را جان در این گنبد آبگون
یکی کار کن رفتنی لشکری است
بیلفنج ملک سکندر کنون
که جانت در این سد اسکندری است
سخنهای حجت به حجت شنو
که قولش نه بیهوده و سرسری است
از این هر دو بیچاره بر جان گریست
مرا گفت کاینجا غریب است جانت
بدو کن عنایت که تنت ایدری است
عنایت نمودن به کار غریب
سر فضل و اصل نکو محضری است
گر آرایش بت ز بتگر بود
تنت را میارای کاین بتگری است
نکوتر نگر تا کجا میروی
که گمره شد آنک او نکو ننگریست
اگر دیو را با پری دیدهای،
و گر نی، تنت دیو و جانت پری است
پریت ای برادر برهنه چراست
اگر دیوت اندر خز و ششتری است؟
چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مر جانت را جامهٔ جوهری است
به صابون دین شوی مر جانت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بیدانشی مایهٔ کافری است
سر علمها علم دین است کان
مثل میوهٔ باغ پیغمبری است
به دین از خری دور باش و بدان
که بیدینی، ای پور، بی شک خری است
مگر جهل درداست و دانش دواست
که دانا چنین از جهالت بری است
به داروی علمی درون علم دین
ز بس منفعت شکر عسکری است
سخن به ز شکر کزو مرد را
ز درد فرومایگی بهتری است
سخن در ره دین خردمند را
سوی سعد رهبرتر از مشتری است
گلی جز سخن دید هرگز کسی
که بیآب و بی نم همیشه طری است؟
بیاموز گفتار و کردار خوب
کهت این هر دو بنیاد نیکاختری است
مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه بر سری است
نبینی که بر آسمان و زمین
مر او را خداوندی و مهتری است
خداوند تمییز و عقل شریف
خداوند تدبیر و قول آوری است
متاب، ای پسر، سر ز فرمان آنک
ازوت این بزرگی و این سروری است
به طاعت بکن شکر و احسان او
که این داد نزد خرد عمری است
بجز شکر نعمت نگیرد که شکر
عقاب است و نعمت چو کبگ دری است
مکن شکر جز فضل آن را که او
به فردوس شکر تو را مشتری است
جهان جای الفنج ملک بقاست
بقائی و ملکی که نااسپری است
گر از بهر ملک آفریدت خدای
چرا مر تو را میل زی چاکری است
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبری است
جهان را چو نادان نکوهش مکن
که بر تو مر او را حق مادری است
به فعل اندرو بنگر و شکر کن
مر آن را که صنعش بدین مکبری است
چه چیز است از این چرخ گردان برون؟
درین عاقلان را بسی داوری است
جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
درو کمتر از حلقهٔ انگشتری است
مر آن راست فردا نعیم اندرو
که امروز بر طاعتش صابری است
نباشد کسی تشنه و گرسنه
درو، کاین سخن در خور ظاهری است
چو تشنه نباشد کس آنجا پس آن
چه جای شراب هنی و مری است؟
حذر کن ز عام و ز گفتار خام
گرت میل زی مذهب حیدری است
تو را جان در این گنبد آبگون
یکی کار کن رفتنی لشکری است
بیلفنج ملک سکندر کنون
که جانت در این سد اسکندری است
سخنهای حجت به حجت شنو
که قولش نه بیهوده و سرسری است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱
از گردش گیتی گله روا نیست
هر چند که نیکیش را بقا نیست
خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا
ما را ز جهان جز بقا هوا نیست
چون تو ز جهان یافتی بقا را
چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟
گیتی به مثل مادر است، مادر
از مرد سزاوار ناسزا نیست
جانت اثر است از خدای باقی
ناچیز شدن مر تورا روا نیست
فانی نشود هر چه کان بقا یافت
زیرا که بقا علت فنا نیست
ترسیدن مردم ز مرگ دردی است
کان را به جز از علم دین دوا نیست
نزدیک خرد گوهر بقا را
از دانش به هیچ کیمیا نیست
الفنجگه دانش این سرای است
اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست
زین بند چو گشتی رها ازان پس
مر کوشش والفنج را رجا نیست
گویند قدیم است چرخ و او را
آغاز نبودهاست و انتها نیست
ای مرد خرد بر فنای عالم
از گشتن او راستتر گوا نیست
چون نیست بقا اندرو تو را چه
گر هست مر او را فنا و یا نیست؟
این گردش هموار چرخ ما را
گوید همی «این خانهٔ شما نیست»
این پیر چو این هست، پس چه گوئی
زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟
این جای فنا همچو آسیایی است
آن دیگر بیشک چو آسیا نیست
بپسیچ مر آن معدن بقا را
کاین جای فنا را بسی وفا نیست
داروی بدی و خطاست توبه
آن کیست که او را بد و خطا نیست؟
روزی است مر این خلق را که آن روز
روز حسد و حیلت و دها نیست
آن روز یکی عادل است قاضی
کو را به جز از راستی قضا نیست
نیکی بدهدمان جزای نیکی
بد را سوی او جز بدی جزا نیست
آن روز دو راه است مردمان را
هرچند کهشان حد و منتها نیست
یک راه همه نعمت است و راحت
یک راه به جز شدت و عنا نیست
من روز قضا مر تو را هم امروز
بنمایم اگر در دلت عما نیست
بنگر که مر آن را خز است بستر
وین را بمثل زیر بوریا نیست
وان را که بر آخر ده اسپ تازی است
در پای برادرش لالکا نیست
مسعود همه بر حریر غلطد
بر پشت سعید از نمد قبا نیست
آن روز هم اینجا تو را نمودم
هر چند مر آن را برین بنا نیست
مر چشم خرد را، ز علم بهتر،
این پور پدر، هیچ توتیا نیست
گر بر دل تو عقل پادشاه است
مهتر ز تو در خلق پادشا نیست
ایزد بفزایاد عقل و هوشت
زین طیره مشو کاین سخن جفانیست
دنیا بفریبد به مکر و دستان
آن را که به دستش خرد عصا نیست
چون دین و خرد هستمان چه باک است
گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟
شرم از اثر عقل و اصل دین است
دین نیست تو را گر تو را حیا نیست
بفروش جهان را به دین که او را
از دین و ز پرهیز به بها نیست
ای گشته رهی شاه را، سوی من
گردنت هنوز از هوا رها نیست
ای کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست
نعلین و ردای تو دام دیو است
نزدیک من آن نعل یا ردا نیست
گر نیست به تقدیر جانت خرسند
با هوش و خرد جانت آشنا نیست
ما را به قضا چون کنی تو خرسند
چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟
این آرزو، ای خواجه، اژدهائی است
بدخو که ازین بتر اژدها نیست
ایزد برهانادت از بلاهاش
به زین سوی من مر تو را دعا نیست
من مانده به یمگان درون ازانم
کاندر دل من شبهت و ریا نیست
آهوی محالات و آرزو را
اندر دل من معدن چرا نیست
ای خواجه ریا ضد پارسائی است
آن را که ریا هست پارسا نیست
هر چند که نیکیش را بقا نیست
خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا
ما را ز جهان جز بقا هوا نیست
چون تو ز جهان یافتی بقا را
چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟
گیتی به مثل مادر است، مادر
از مرد سزاوار ناسزا نیست
جانت اثر است از خدای باقی
ناچیز شدن مر تورا روا نیست
فانی نشود هر چه کان بقا یافت
زیرا که بقا علت فنا نیست
ترسیدن مردم ز مرگ دردی است
کان را به جز از علم دین دوا نیست
نزدیک خرد گوهر بقا را
از دانش به هیچ کیمیا نیست
الفنجگه دانش این سرای است
اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست
زین بند چو گشتی رها ازان پس
مر کوشش والفنج را رجا نیست
گویند قدیم است چرخ و او را
آغاز نبودهاست و انتها نیست
ای مرد خرد بر فنای عالم
از گشتن او راستتر گوا نیست
چون نیست بقا اندرو تو را چه
گر هست مر او را فنا و یا نیست؟
این گردش هموار چرخ ما را
گوید همی «این خانهٔ شما نیست»
این پیر چو این هست، پس چه گوئی
زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟
این جای فنا همچو آسیایی است
آن دیگر بیشک چو آسیا نیست
بپسیچ مر آن معدن بقا را
کاین جای فنا را بسی وفا نیست
داروی بدی و خطاست توبه
آن کیست که او را بد و خطا نیست؟
روزی است مر این خلق را که آن روز
روز حسد و حیلت و دها نیست
آن روز یکی عادل است قاضی
کو را به جز از راستی قضا نیست
نیکی بدهدمان جزای نیکی
بد را سوی او جز بدی جزا نیست
آن روز دو راه است مردمان را
هرچند کهشان حد و منتها نیست
یک راه همه نعمت است و راحت
یک راه به جز شدت و عنا نیست
من روز قضا مر تو را هم امروز
بنمایم اگر در دلت عما نیست
بنگر که مر آن را خز است بستر
وین را بمثل زیر بوریا نیست
وان را که بر آخر ده اسپ تازی است
در پای برادرش لالکا نیست
مسعود همه بر حریر غلطد
بر پشت سعید از نمد قبا نیست
آن روز هم اینجا تو را نمودم
هر چند مر آن را برین بنا نیست
مر چشم خرد را، ز علم بهتر،
این پور پدر، هیچ توتیا نیست
گر بر دل تو عقل پادشاه است
مهتر ز تو در خلق پادشا نیست
ایزد بفزایاد عقل و هوشت
زین طیره مشو کاین سخن جفانیست
دنیا بفریبد به مکر و دستان
آن را که به دستش خرد عصا نیست
چون دین و خرد هستمان چه باک است
گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟
شرم از اثر عقل و اصل دین است
دین نیست تو را گر تو را حیا نیست
بفروش جهان را به دین که او را
از دین و ز پرهیز به بها نیست
ای گشته رهی شاه را، سوی من
گردنت هنوز از هوا رها نیست
ای کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست
نعلین و ردای تو دام دیو است
نزدیک من آن نعل یا ردا نیست
گر نیست به تقدیر جانت خرسند
با هوش و خرد جانت آشنا نیست
ما را به قضا چون کنی تو خرسند
چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟
این آرزو، ای خواجه، اژدهائی است
بدخو که ازین بتر اژدها نیست
ایزد برهانادت از بلاهاش
به زین سوی من مر تو را دعا نیست
من مانده به یمگان درون ازانم
کاندر دل من شبهت و ریا نیست
آهوی محالات و آرزو را
اندر دل من معدن چرا نیست
ای خواجه ریا ضد پارسائی است
آن را که ریا هست پارسا نیست