عبارات مورد جستجو در ۱۷۵ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ جاءَتْ سَیَّارَةٌ» تعبیه لطف الهى است در حقّ یوسف چاهى که اندر قعر آن چاه با جگرى سوخته و دلى پر درد و جانى پر حسرت از سربى نوایى و وحشت تنهایى بنالید و در حق زارید، گفت: خدایا دل گشایى، ره نمایى، مهر افزایى، کریم و لطیف و مهربان و نیک خدایى، چه بود که برین خسته دلم ببخشایى و از رحمت خود درى بر من گشایى؟ برین صفت همى زارید و سوز و نیاز خود بر درگاه بى نیازى عرضه مى‏کرد تا آخر شب شدّت و وحشت به پایان رسید و صبح وصال از مطلع شادى بدمید و کاروان در رسید.
عسى الکرب الّذى امسیت فیه
یکون ورائه فرج قریب‏
با دل گفتم که هیچ اندیشه مدار
بگشاید کار ما گشاینده کار
کاروان بشاه راه آهسته و نرم همى آمد که ناگاه راه بایشان ناپدید گشت و شاه راه گم کردند، همى رفتند تا بسر چاه، آن بى راه با صد هزار راه برابر آمد، دردى بود که بر صد هزار درمان افزون آمد.
جعلت طریقى على بابکم
و ما کان بابکم لى طریقا
این چنان است که عیسى (ع) را دیدند که از خانه فاجره‏اى بدر مى‏آمد! گفتند: یا روح اللَّه این نه جاى تو است کجا افتادى تو بدین خانه؟! گفت ما شب گیرى بدر آمدیم تا بصخره رویم و با خدا مناجات کنیم راه شاه راه بر ما بپوشیدند!افتادیم به خانه این زن! و آن زنى بود در بنى اسرائیل به ناپارسایى معروف، آن زن چون روى عیسى دید دانست که آنجا تعبیه ایست برخاست و در خاک افتاد، بسى تضرّع و زارى کرد و از آن راه بى وفایى برخاست و در کوى صلاح آمد، با عیسى گفتند ما میخواستیم که تو این زن را در رشته دوستان ما کشى ازین جهت آن راه بر تو بگردانیدیم.
قوله تعالى: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» عجب نه آنست که برادران، یوسف را به بهایى اندک بفروختند! عجب کار سیّاره است که چون یوسفى را به بیست درم بچنگ آوردند! عجب نه آنست که قومى بهشت باقى بدنیاى اندک بفروختند! عجب کار ایشان است که بهشتى بدان بزرگوارى و ملکى بدان عظیمى به قرصى که بر دست درویشى نهادند بدست آوردند! آرى دولت بهایى نیست و کرامت حق جز عطائى نیست، اگر آنچه در یوسف تعبیه بود از خصائص عصمت و حقایق قربت و لطایف علوم و حکمت بر برادران کشف شدى نه او را بآن بهاى بخس فروختندى و نه او را نام غلام نهادندى، یک ذرّه از آن خصائص و لطائف بر عزیز مصر و بر زلیخا کشف کردند، بنگر که ملک خود در کار وى چون در باختند! و قیمت وى چون نهادند! و زنان مصر که جمال وى دیدند گفتند: «ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ» آرى کار نمودن دارد نه دیدن.
مصطفى (ص) گفت: «اللّهم ارنا الاشیاء کما هى».
ابن عطا گفت: جمال دو ضرب است جمال ظاهر و جمال باطن، جمال ظاهر آرایش خلق است و صورت زیبا، جمال باطن کمال خلق است و سیرت نیکو، ربّ العالمین از یوسف به برادران جمال ظاهر نمود، بیش از آن ندیدند، و این ظاهر را بنزدیک اللَّه خطرى نیست لا جرم ببهاى اندک بفروختند، و شمّه‏اى از جمال باطن به عزیز مصر نمودند تا با اهل خویش میگفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ» و تا عالمیان بدانند که خطرى و قدرى که هست به نزدیک اللَّه جمال باطن را است نه ظاهر را، از اینجا است که مصطفى (ص) گفت: «ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا الى اموالکم و لکن ینظر الى قلوبکم و اعمالکم».
و گفته‏اند یوسف روزى در آئینه نگرست، نظرى بخود کرد، جمالى بر کمال دید، گفت اگر من غلامى بودمى بهاى من خود چند بودى و که طاقت آن داشتى؟ ربّ العالمین آن از وى در نگذاشت تا عقوبت آن نظر که واخود کرد بچشید، او را غلامى ساختند و بیست درم بهاى وى دادند.
پیر طریقت گفت: خود را مبینید که خود بینى را روى نیست، خود را منگارید که خود نگارى را راى نیست، خود را مپسندید که خود پسندى را شرط نیست.
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن‏
خود را منگار که حق ترا مى‏نگارد، «وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ» خود را مپسند که حق ترا مى‏پسندد، «رضى اللَّه عنهم» خود را مباش تا حق ترا بود «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ» شب معراج با مصطفى (ص) این گفت: کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل. و یقال اوقعوا البیع على نفس لا یجوز بیعها فکان ثمنه و ان جلّ بخس و ما هو با عجب ممّا تفعله تبیع نفسک بادنى شهوة بعد ان بعتها من ربّک باوفر الثّمن و ذلک قوله تعالى: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى‏ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ» الآیة...
«وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ» عزیز چون یوسف را بخرید زلیخا را گفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسى‏ أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً»، این غلام را بزرگ دار، و او را گرامى شناس که ما را بکار آید و فرزندى را بشاید، زلیخا شوهر خویش را گفت واجب کند که ما امروز اهل شهر را دعوتى سازیم و درویشان و یتیمان و بیوه زنان را بنوازیم و خاصّگیان را خلعت‏ها دهیم بشکر آنک چنین فرزند یافتیم، پس اینهمه که پذیرفتند بجاى آوردند و یوسف را خانه مفرد بیاراستند و فرشهاى گران مایه افکندند، یوسف در آن خانه بسان زاهدان و متعبّدان بروزه و نماز مشغول شد و گریستن پیشه کرد و غم خوردن عادت گرفت و خویشتن را با آن تشریف و تبجیل نداد و فریفته نگشت و در حرقت فرقت یعقوب غریب وار و سوگوار روز بسر مى‏آورد، تا روزى که بر در سراى نشسته بود اندوهگین و غمگین، مردى را دید بر شترى نشسته و صحف ابراهیم همى خواند، یوسف چون آواز عبرانى شنید از جاى بر جست و آن مرد را به خود خواند و از وى پرسید که از کجایى و کجا مى‏روى؟ مرد گفت من از کنعانم و اینجا به بازرگانى آمده‏ام، چون یوسف مرد کنعانى دید و آواز عبرانى شنید بسیار بگریست و اندوه فراق پدر بر وى تازه گشت.
بادى که ز کوى عشق تو بر خیزد
از خاک جفا صورت مهر انگیزد
آبى که ز چشم من فراقت ریزد
هر ساعتم آتشى بسر بر ریزد
گفت یا کنعانى از کنعان کى رفته‏اى و از آن پیغامبر شما چه خبر دارى؟
من منع بالنظر تسلّى بالخبر، خوش باشد داستان دوستان شنیدن، مهر افزاید از احوال دوستان پرسیدن.
در شهر، دلم بدان گراید صنما
کو، قصّه عشق تو سراید صنما
کنعانى گفت من تا از کنعان بیامده‏ام یک ماه گذشت و حدیث پیغامبر مپرس که هر که خبر وى پرسید و احوال وى شنود غمگین شود! او را پسرى بود که وى را دوست داشتى و میگویند گرگ بخورد و اکنون نه آن بر خود نهاده است از سوگوارى و غم خوارى که جبال راسیات طاقت کشش آن دارد تا به آدمى خود چه رسد!
تنها خورد این دل غم و تنها کشدا
گردون نکشد آنچ دل ما کشدا
یوسف گفت از بهر خدا بگوى که چه میکند آن پیر، حالش چون است و کجا نشیند؟ گفت از خلق نفرت گرفته و از خویش و پیوند باز بریده و صومعه‏اى ساخته و آن را بیت الاحزان نام کرده، پیوسته آنجا نماز کند و جز گریستن و زاریدن کارى ندارد، وانگه چندان بگریسته که همه مژگان وى‏ ریخته و اشفار چشم همه ریش کرده و بگاه سحر از صومعه بیرون آید و زار بنالد چنانک اهل کنعان همه گریان شوند، گوید آه کجا است آن جوهر صدف دریایى؟ کجا است آن نگین حلقه زیبایى؟
ماها، بکدام آسمانت جویم
سروا، بکدام بوستانت جویم‏
یوسف چون این سخن بشنید چندان بگریست که بى طاقت شد، بیفتاد و بى هوش شد، مرد کنعانى از آن حال بترسید بر شتر نشست و راه خود پیش گرفت، یوسف به هوش باز آمد، مرد رفته بود، دردش بر درد زیادت شد و اندوه فزود، گفت بارى من پیغامى دادمى بوى تا آن پیر پر درد را سلوتى بودى، سبحان اللَّه این درد بر درد چرا و حسرت بر حسرت از کجا و مست را دست زدن کى روا؟! آرى تا عاشق دل خسته بداند که آن بلا قضا است، هر چند نه بر وفق اختیار و رضا است، سوخته را باز سوختن کى روا است؟ آرى هم چنان که آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفروزد، درد فراق دل سوخته خواهد تا با وى در سازد.
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد
دردى دگرش بجاى در بر گیرد
زان با هر درد صحبت از سر گیرد
کاتش چو رسد بسوخته در گیرد
آن مرد بر آن شتر نشسته رفت تا به کنعان آمد، نیم شب بدر صومعه یعقوب رسیده بود گفت: السّلام علیک یا نبى اللَّه، خبرى دارم خواهم که بگویم، از درون صومعه آواز آمد که تا وقت سحرگه من بیرون آیم که اکنون در خدمت و طاعت اللَّه‏ام از سر آن نیارم بر خاستن و به غیرى مشغول بودن، مرد آنجا همى بود تا وقت سحر که یعقوب بیرون آمد، آن مرد قصّه آغاز کرد و هر چه در کار یوسف دیده بود باز گفت، از فروختن وى بر من یزید و خریدن به بهاى گران و تبجیل و تشریف که از عزیز مصر و زلیخا یافت و خبر یعقوب پرسیدن و گریستن و زارى وى بر در آن سراى و بعاقبت از هوش برفتن و مى‏گفت یا نبىّ اللَّه و آن غلام برقع داشت و نمى‏شناختم او را چون او را دیدم که بیفتاد و بى هوش شد من از بیم آن که از سراى زلیخا مرا ملامت آید بگریختم و بیامدم، یعقوب را آن ساعت غم و اندوه بیفزود و بگریست، گفت: گویى آن جوان که بود؟
فرزند من بود که او را به بندگى بفروختند؟ یا کسى دیگر بود که بر ما شفقت برد و خبر ما پرسید؟ آن گه در صومعه رفت و بسر ورد خویش باز شد. و پس از آن خبر یوسف از کس نشنید و ربّ العزّه خبر یوسف بگوش وى نرسانید تا آن گه که برادران به مصر رفتند و خبر وى آوردند. گفته‏اند این عقوبت آن بود که یعقوب را کنیزکى بود و آن کنیزک پسرى داشت، یعقوب آن پسر را بفروخت و مادر را باز گرفت، ربّ العزّه فراق یوسف پیش آورد تا پسر کنیزک آنجا که بود آزادى نیافت و بر مادر نیامد، یوسف به یعقوب نرسید! بزرگان دین گفته‏اند معصیتها همه بگذارید و خرد آن بزرگ شمرید، نه پیدا که غضب حق در کدام معصیت پنهان است، و به‏
قال النبى (ص) انّ اللَّه تعالى و تقدس اخفى رحمته فى الطّاعات و غضبه فى المعاصى، فأتوا بکلّ طاعة تنالوا رحمته و اجتنبوا کل معصیة تنجوا من غضبه.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» برادران را در کار یوسف ارادتى بود و حضرت عزّت را جل جلاله در کار وى ارادتى، ارادت ایشان آن بود که او را در خانه پدر تمکین نبود و ارادت حق جل جلاله آن بود که او را در زمین مصر تمکین بود و او را ملک مصر بود، ارادت حق بر ارادت ایشان غالب آمد، میگوید جلّ جلاله: «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى‏ أَمْرِهِ» برادران او را در چاه افکندند تا نام و نشانش نماند. ربّ العالمین او را بجاه و مملکت مصر افکند تا در آفاق معروف و مشهور گردد، برادران او را به بندگى بفروختند تا غلام کاروانیان بود، ربّ العالمین مصریان را بنده و رهى وى کرد تا بر ایشان پادشاه و ملک ران بود، ایشان در کار یوسف تدبیرى کردند و ربّ العزّه تقدیرى کرد و تقدیر اللَّه بر تدبیر ایشان غالب آمد که: و اللَّه غالب على امره، هم چنین زلیخا در تدبیر کار وى شد، در راه جست و جوى وى نشست چنان که اللَّه گفت: «وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوابَ»
به تدبیر بشرى درهاى خلوت خانه بوى فرو بست، ربّ العزّه بتقدیر ازلى در عصمت بر وى گشاد تا زلیخا همى گفت «هَیْتَ لَکَ» اى هلمّ فانا لک و انت لى و یوسف همى گفت فانت لزوجک و انا لربّى.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۴ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها» بدان که اقوال علما درین آیت مختلف است، قومى گفتند یوسف (ع) بآن زن همّت کرد چنان که آن زن بوى همّت کرد حتّى حلّ الهمیان و جلس منها مجلس الرّجل من المرأة، قومى گفتند همّت آن زن دیگر بود و همّت یوسف دیگر، زن همّت فاحشه داشت و در دل کرد که کام خود از وى بر دارد و یوسف همّت فرار داشت با مخاصمه، یعنى در دل کرد که از وى بگریزد یا با وى برآویزد و فرمان وى نبرد. قومى گفتند معنى همت آرزوى بود که در دل آید بطبع بشرى بى اختیار و بى کسب بنده و بنده باین مأخوذ نباشد که این در تحت تکلیف نیاید، پس این همّت نه از یوسف زلّت بود نه از آن زن، بلى زلّت زن بدان بود که عقد و نیّت بدان پیوست و عزم کرد بر تحقیق آن همّت و خطرت و این عزم کسب بود لا جرم بدان مأخوذ بود. قال ابن المبارک قلت لسفیان: ا یؤخذ العبد بالهمّة؟ قال اذا کان عزما أخذ بها. و فى الخبر: من هم بسیّئة و لم یعملها لم تکتب علیه.
این از آن خطرتهاست که بى کسب و بى اختیار در دل آدمى آید و وى را در آن ملامت نیاید، همچون گرسنه‏اى که طعام بیند در طبعوى تحرّکى و آرزویى پدید آید فرا آن طعام و اگر چه از آن ممتنع باشد که طبع بشرى و جبلّت اصلى بر آن آفریده‏اند. حسن بصرى رحمة اللَّه علیه از اینجا گفت: امّا همّ یوسف فما طبع علیه الرّجال من شهوة النّساء من غیر عزم على الفاحشة.
و قال الجنید: تحرّک طبع البشریّة من یوسف و لم یعاونه طبع العادة و العبد فى تحریک الخلقة فیه غیر مذموم و فى مقاربة المعصیة مذموم و ذکر اللَّه سبحانه عن یوسف همّة على طریق المحمدة لا على طریق المذمّة. جنید گفت: ذکر همّت یوسف در این آیت بر طریق محمدت است نه بر طریق مذمّت، یعنى که پسندیده و نیکو بنده‏اى باشد که طبع بشرى بى کسب وى فرا حرکت و خطرت آرند وانگه قصد و عزم که کسب و اختیار وى است فرا آن نه پیوندد و آن را مدد ندهد، آن گه گفت: «لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ» اگر نه برهان و حجّت اللَّه تعالى بودى از یوسف قصد و عزم بودى، چنانک از زلیخا.
قومى گفته‏اند و لقد همّت به اینجا سخن تمام شد. بر سبیل ابتدا: گویى «وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ». و در آیت تقدیم و تأخیر است، تقدیره لولا ان راى برهان ربّه لهمّ بها و لکنّه راى البرهان فلم یهمّ، و این قول اگر چه در اعراب ضعیف است از روى معنى نیکوست و پسندیده، از بهر آنک بتعظیم انبیا نزدیک‏تر است و بحال ایشان سزاتر و بر خلق خدا فرض است بایشان ظنّ نیکو بردن و محاسن ایشان باز گفتن و زلّات صغایر اگر چه بحکم بشریّت بر ایشان رواست بر وجه نیکوترین تأویل آن پدید کردن و بعبارتى که بحرمت عصمت نزدیک‏تر باشد ادا کردن.
و در خبرست که مردى گفت: یا رسول اللَّه انّ امرأتى لا تدع عنها ید لامس احتمال کند که لمس اینجا کنایتست از جماع چنانک در آن آیت گفت «أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ» بقول بعضى فقهاء، و محتمل بود که لمس بمعنى طلب است چنانک در این آیت گفت: «وَ أَنَّا لَمَسْنَا السَّماءَ» اى طلبنا السّماء. و معنى الحدیث انّ امرأتى لا تردّ ید طالب حاجة صفرا یشکو تضییع ماله، بیشترین علماء بر آنند که این تأویل درست‏تر است و نیکوتر و پسندیده، از بهر آنک در حقّ صحابه رسول ظن نیکو بردن و نفى عار و تهمت ازیشان کردن فریضه است، چون در حق صحابه چنین است در حقّ انبیاء اولى‏تر و سزاتر که ظن نیکو برند و بعصمت و پاکى ایشان گواهى دهند بعد ما که ربّ العزّه جلّ جلاله ایشان را از میان خلق برگزیده و صفوت خود گردانیده و رقم اصطفائیّت بر ایشان کشیده که «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى‏ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِینَ».
قوله «لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ» ابن عباس گفت: برهان حق آن بود که برنگرست ملکى بر صورت یعقوب دید که انگشت بر وى مى‏گزید و میگفت: یا یوسف یا یوسف! و گفته‏اند جبرئیل را دید که مى‏گفت: انت مکتوب فى الانبیاء و تعمل عمل السّفهاء و یوسف جبرئیل را بشناخت از آنک وى را در چاه دیده بود، و گویند جبرئیل پر خویش بر پشت یوسف زد تا همه شهوت از وى برفت، و گفته‏اند بر دیوار خانه نبشته دید که: «لا تَقْرَبُوا الزِّنى‏ إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِیلًا».
سدى گفت: از هوا ندا شنید که یا یوسف تواقعها فتکون مثل الطیر وقع ریشه فذهب یطیر و لا ریش له اى یوسف فعل سفها مى‏کنى! تا چون مرغى شوى بال کنده که هرگز پرواز نتواند کرد، بمجرّد این ندا از مقام برنخاست تا برهان حق بدید، آن گه برخاست و آهنگ بیرون کرد. اینست که ربّ العالمین گفت: «کَذلِکَ لِنَصْرِفَ» اى کذلک اریناه البرهان «لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ» فالسّوء خیانة صاحبه و الفحشاء رکوب الفاحشة، «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِینَ» قراءت مدنى و کوفى بفتح لام است، یعنى المصطفین المختارین الّذین اصطفاهم اللَّه لدینه و اخلصهم لعبادته، من قوله «إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ». باقى بکسر لام خوانند یعنى الذین اخلصوا التوحید و العبادة للَّه، من قوله «وَ أَخْلَصُوا دِینَهُمْ لِلَّهِ» یوسف چون برهان حقّ بدید برخاست و آهنگ در کرد تا بگریزد، زلیخا از پى او برفت تا بوى در آویزد، اینست که اللَّه تعالى گفت: «وَ اسْتَبَقَا الْبابَ» اى تسابقا الى باب البیت، فحذف الى چون بدر خانه رسید تا بیرون شود زلیخا بوى در رسیده بود دستش بدامن قفا رسید بگرفت و فرو درید، «وَ قَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ» القد القطع طولا و القدد القطع و منه سمّى القدید، «وَ أَلْفَیا سَیِّدَها لَدَى الْبابِ» اى وجدا زوجها واقفا عند الباب و کان معه ابن عمّها فحضرها فى ذلک الوقت کید لمّا فاجات سیّدها، «قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» چون بر در رسیدند: یوسف گریزان و زلیخا از پس وى دوان، آن یکى برهان حق دیده و از بیم خداى تعالى مغلوب گشته! و این یکى را غلبات عشق بسودا آورده! زلیخا چون شوى خود را دید بشورید خواست تا تهمت خود بر یوسف افکند، کید ساخت آن ساعت و گفت: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» گناه خود بر یوسف افکند تا خود را متبرّا گرداند، گفت: من در خانه خفته بودم که این غلام بسر من آمد تا دست بى ادبى بر من دراز کند و حرمت تو بخیانت تباه گرداند! من بیدار شدم، وى از من بگریخت، من خواستم که او را بگیرم تا ادب کنم، این آواز و شغب و دویدن من بر پى وى از آن بود.
گفته‏اند که اگر دوستى وى حقیقت بودى و عشق وى درست، چنین نکردى و خود را بیوسف برنگزیدى، لکن شهوتى بود غالب و اندیشه‏اى فاسد، زلیخا چون بر یوسف غمز کرد و گناه سوى وى نهاد بترسید از آنک یوسف را زیانى رسد، همى شوى خود را تلقین عقوبت کرد، گفت: جزاى وى آنست که او را بزندان کنند و بزنند.
قال «هِیَ راوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی» اى طالبتنى بالمواقعة، چون زلیخا آن سخن بگفت یوسف گفت بر من دروغ مى‏گوید که این فعل کرده اوست و شرمسارى من و دلتنگى تو ازوست. و یوسف بر آن نبود که کشف آن حال کند و فضیحت وى خواهد اگر نه بر وى دروغ نهادى و گناه بر وى بستى، عزیز چون ایشان را چنان دید بشک افتاد که از ایشان گناه کار کدامست، ابن عم زلیخا که با عزیز آن ساعت نشسته بود مردى حکیم بود گفت: «إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ»، و گفته‏اند نه که شاهد طفلى بود هفت روزه در گهواره، خواهر زاده زلیخا، نام‏ آن طفل: یملیخا، زبان بگشاد و گفت: یا عزیز راه دانستن این کار و بر رسیدن از سرّ این حال آنست که پیراهن یوسف را بنگرید تا کجا دریده است، اگر سوى پیش دریده است صدق قول زلیخاست و دروغ قول یوسف، زیرا که یوسف قصد کرده باشد و وى بامتناع دست در یوسف زده و اگر پیراهن یوسف از پس دریده است حجّت یوسف راجح است و روى وى روشن و گفت وى راست.
روى عن النبى (ص) قال تکلم اربعة فى المهد: ابن ماشطة بنت فرعون و شاهد یوسف و صاحب جریح و عیسى بن مریم.
و گفته‏اند شاهد قطعى دانست که زلیخا را گناه است نه یوسف را امّا نمى‏خواست صریح بگوید و بتعریض بگفت.
«فَلَمَّا رَأى‏ قَمِیصَهُ» اى راى الشاهد قمیصه، و قیل راى الزّوج. چون شوى زلیخا پیراهن یوسف دید از پس دریده و خیانت زن خویش بدانست و برائت یوسف، روى بزن خویش نهاد گفت: «إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ» آن سخن که با من گفتى: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» از کید شما است که زنان‏اید، «إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ» ساز بد شما و حیلت شما عظیم است، هم بصالح مى‏رسد هم بطالح، هم به بیگناه هم بگناه کار و کید شیطان ضعیف است لانه وسوسة و غیب و کید هنّ مواجهة و عین. یکى از بزرگان دین گفته: انا اخاف من النساء اکثر ممّا اخاف من الشیطان لانّ اللَّه یقول «إِنَّ کَیْدَ الشَّیْطانِ کانَ ضَعِیفاً» و قال فى النّساء انّ کید کنّ عظیم. و قال النّبی (ص): «ما ترکت بعدى فتنة اضرّ على الرجال من النساء».
آن گه روى با یوسف کرد گفت: «یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا» این اعراض اسکات است چنانک آنجا گفت: «وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِینَ» یعنى لا تشافههم و لا تجبهم، اى یوسف بگذار سخن گفتن درین باب و پنهان دار و با کس مگوى.
حسن بصرى رحمة اللَّه علیه هر گه که این آیت خواندى گفتى: هکذا غیرة من لا ایمان له. قیل کان عنینا و کان قلیل الغیرة و الحمیّة. عبد اللَّه عباس گفت: آسان فرا گرفتن عزیز این کار را نه از بى غیرتى بود بلکه امانت یوسف را معتقد بود و بر دیانت وى اعتماد داشت، دانست که هیچ سبب که موجب عار باشد از جهت یوسف حادث گشته نیست، آن گه زن خویش را گفت: «اسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ» اى توبى الى اللَّه وسیله ان یغفر لک، «إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئِینَ» المذنبین. و قیل هو من قول الشاهد لیوسف و لراعیل و عنى بقوله وَ اسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ یعنى سلى زوجک ان لا یعاقبک على ذنبک هذا. و در شواذ خوانده‏اند «یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا» بر فعل ماضى زن را مى‏گوید یوسف ازین کار روى گردانید و آزاد و بى گناه گشت، تو گناه خویش را آمرزش خواه که گناه از تو بود «إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئِینَ». این همچنانست که مریم را گفت: «وَ کانَتْ مِنَ الْقانِتِینَ» لانّها کانت من قوم کان فیهم قانتون فیهم رجال و نساء و کانت راعیل من قوم خاطئین فیهم رجال و نساء. کما قال لامرأة لوط «إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِینَ» یعنى من قوم فیهم رجال و نساء و الرّجال و النساء اذا اجتمعوا ذکّروا. و فى الایة دلیل على انّه لم یکن فى شرعهم على الزنا حدّ و ان کان محرّما حیث عدّه ذنبا.
«وَ قالَ نِسْوَةٌ» یقال نساء و نسوة و نسوان لا واحد لها من لفظها و المدینة ها هنا مدینة مصر، چون حدیث زلیخا در شهر مصر پراکنده شد، جماعتى زنان مصر زلیخا را ملامت کردند گفته‏اند دوازده زن بودند از اکابر مملکت و گفته‏اند پنج بودند: امرأة السّاقى و امرأة الخبّاز و امرأة صاحب الدّواب و امرأة صاحب السّجن و امرأة الحاجب. این زنان گفتند: «امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها» اى عبدها الکنعانى، «عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا» اى احبّها حتّى دخل حبّه شغاف قلبها و هو حجابه و غلافه. زن عزیز فتنه غلام عبرانى گشته و دوستى و مهر غلام بشغاف وى رسیده! گفته‏اند که شغاف پوست دلست و گفته‏اند که خون بسته است در میان دل و گفته‏اند دردى که در استخوان سینه پدید آید آن را شغاف خوانند، و حبّا نصب على التمییز، «إِنَّا لَنَراها فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» من وقع فى امر اعیاه المخرج منه فهو ضال فیه. و در شواذ خوانده‏اند قد شعفها بالعین غیر المنقوطه، مشتق من شعاف الجبال اى رؤس الجبال معنى آنست که عشق در تن وى بهر راهى فرو رفت و ولایت تن همه فرو گرفت و کسى که بر چیزى عاشق بود گویند مشعوف است بر وى.
«فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ» یعنى بسوء مقالهنّ، آن گه که زن عزیز مکر ایشان بشنید و بد گفت ایشان، سمّى مقالهنّ مکرا لانّه کان علیها و شیئا و تشنیعا و گفته‏اند که سخن ایشان مکر خواند از بهر آنک ایشان صفت جمال و حسن یوسف شنیده بودند این ملامت در گرفتند تا مگر زلیخا، یوسف را بایشان نماید و این ماننده مکرى بود که بر ساخته بودند. و گفته‏اند زلیخا سرّ خود با جماعتى زنان گفته بود و ازیشان در خواسته که پنهان دارند، ایشان آشکارا کردند، مکر ایشان این بود، «أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ» تدعوهنّ الى مادبة اتّخذتها، «وَ أَعْتَدَتْ» افعلت من العتاد و کل ما اتّخذته عدة لشى‏ء فهو عتاد و المعنى هیّأت لهنّ مجلسا فیه ما یتّکین علیه من الوساید و النّمارق و فیه الطعام و الشراب، و یقال لجلسة الناعم اتّکاء لانّ الاتّکاء جلسة المطمئن و من هذا الباب کلّ ما جاء فى القرآن من کلمة متّکئین. و روى عن النبى (ص) انّه قال نهیت ان آکل متّکئا، لما اختار اللَّه له من التواضع.
قوله «وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً» قال المبرد کانوا لا یأکلون فى ذلک الزمان الا بالسّکاکین و الملاعق کفعل الاعاجم، قال و العرب تنهس نهسا لا تبتغی سکینا.
چون ملامت زنان مصر بزلیخا رسید، زلیخا گفت من ایشان را حاضر کنم و این دوست خود را بر ایشان جلوه کنم تا بدانند که ما در عشق معذوریم و باین دل دادن از طریق عیب و ملامت دوریم! دعوتى ساخت و چهل زن را اختیار کرد از زنان مصر و ایشان را بر خواند و بمهمان خانه فرو آورد و یوسف را پیش خود خواند و گفت: فرمان من بر و حاجت من روا کن. گفت هر چه نه معصیت فرمایى فرمان بردارم و امر ترا منقادم، یوسف را پیش خود بنشاند و گیسوى وى بتافت بمروارید و قباى سبز پوشانید و خزّى سیاه بر سرش نهاد و پیراهن رویش از غالیه خطى کشید و طشت و ابریق بدست وى داد و مندیل شراب و او را گفت چون من اشارت کنم از پس پرده بیرون آى، آن گه زنان بنشستند و پیش هر یکى طبقى ترنج و کاردى بر آن نهاده، زمانى بر آمد و حدیث مى‏کردند و آن گه دست بکارد و ترنج بردند و زلیخا بر تخت نشسته و کنیزکان بر پاى ایستاده، روى بزنان کرد و گفت شما مرا عیب کردید و مستوجب ملامت و طعن دیدید در کار یوسف؟! ایشان گفتند بلى چنین است، زلیخا گفت: یا یوسف بدر آى، یوسف پرده بر گرفت و بیرون آمد، چون نظر زنان بر یوسف افتاد دهشت بر ایشان پیدا شد، از خود غافل شدند کارد بر دست نهادند و دستها را بجاى ترنج بریدند، اینست که ربّ العالمین گفت: «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» و در شواذ خوانده‏اند متکا باسکان تا. و هو الطعام الذى یقطع بالسکّین مثل الأترج و البطّیخ و الموز. و قیل الزّماورد و هو الرّقاق الملفوف باللحم و غیره، یقال بتکت الشی‏ء و متکته اذا قطعته «وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً» قال ابن زید فکنّ یقطعن الأترج و یأکله بالعسل، «وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ» گفته‏اند آن بلاء دست بریدن از آن پدید آمد که علیهنّ گفت، اگر بجاى علیهن لهنّ گفتى آن بلا پدید نیامدى و هیچ فتنه نبودى. و قال ابن عباس: «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ» اى حضن. و منه قول الشّاعر:
تأتى النساء على اطهارهنّ و لا
تأتى النّساء اذا اکبرن اکبارا
و الهاء فى قوله اکبرنه على هذا القول تعود الى المصدر، اى اکبرن اکبارا.
و قیل اکبرن له فحذف اللام. و قیل انّ المرأة اذا اشتدّت غلمتها حاضت، و منه قول الشّاعر:
خف اللَّه و استر ذا الجمال ببرقع
فان لحت حاضت فى الخدور العواتق‏
و قال مجاهد اکبرنه اى اعظمنه و اجللنه. و قیل الاکبار: التعجّب، «وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» خدشنها بالسّکاکین حتى سالت دماؤهنّ. قال وهب: بلغنى انّ سبعا من الاربعین متن فى ذلک المجلس و جدا بیوسف، «و قلن حاشا للَّه» قرائت ابو عمرو بالف است و باقى بى الف خوانند و «حاشَ لِلَّهِ» یعنى معاذ اللَّه ما هذا بشرا. و قیل حاش للَّه اى تنزّها للَّه عن ان یجعل مثل هذا آدمیّا.
قال الزّجاج: حاشا مشتق من قولک انا فى حاشا فلان اى فى ناحیته، فاذا قلت حاشا لزید فمعناه قد تنحّى زید من هذا و تباعد منه و هذه لفظة تستعمل فى التبعیدو النّفى، و التّحاشى هو التّجنب و التّوقى و یسمى فیه اللَّه کما یسمّى فى قولهم للَّه درّه، للَّه انت، فیدخل فیه اسم اللَّه عزّ و جل للتّعظیم و تحقیق التبعید کما ادخلوا فى خلال التعجّب و التبعید و التعظیم کلمة التسبیح و التّهلیل، فقالوا سبحان اللَّه ما احسن هذا، لا اله الا اللَّه ما اعظم هذا. و یقال حاش اللَّه و حاش اللَّه بحذف اللّام و اثباته، «ما هذا بَشَراً» اى مثل هذا الجمال لیس بمعهود فى البشر، انّما هو ملک نزل من السماء کریم على ربّه.
«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ» این ملامت همان مکرست که در اوّل آیت گفت، چون زنان را بدیدار یوسف دهشت افتاد، زلیخا گفت این آن غلام است که شما مرا بعشق وى ملامت کردید! ایشان همه بیکبار گفتند: لا لوم علیک، ترا بر عشق وى ملامت نیست و ملامت تو کردن جز ظلم نیست، آن گه زلیخا اعتراف آورد بفعل خود و آشکار کرد بر ایشان عشق خود، دانست که ایشان او را معذور دارند، گفت من تن او خود را خواستم، «فَاسْتَعْصَمَ» وى از خداى نگه داشت خواست از من، و قیل معناه فامتنع و استعصى. پس زنان همه روى بوى نهادند گفتند: اطع مولاتک. و زلیخا او را بحبس تهدید کرد گفت: «لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ» اى لیسجننّ و هو جواب القسم، تقدیره و اللَّه لیسجننّ «وَ لَیَکُوناً مِنَ الصَّاغِرِینَ» الأذلاء و الصّاغر فى اللّغة الذلیل و الفعل منه صغر بالکسر یصغر صغرا و صغارا فهو صاغر و فى الدّقة و السنّ صغر صغرا فهو صغیر.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ» چون اللَّه را با بنده عنایت بود، پیروزى بنده را چه نهایت بود، چون اللَّه رهى را در حفظ و حمایت خود دارد، دشمن برو کى ظفر یابد، پیروز بنده‏اى که اللَّه تعالى نظر بدل وى پیوسته دارد که او را بهیچ وقت فرا مخالفت نگذارد.
قال النّبی (ص) فیما یرویه عن ربّه عزّ و جلّ: «اذا علمت ان الغالب على قلب عبدى الاشتغال بى جعلت شهوته فى مسئلتى و مناجاتى فاذا اراد ان یسهو عنى حلت بینه و بین السهو عنى».
بنگر بحال یوسف صدّیق که شیطان دام خود چون نهاد فرا راه وى که: النّساء حبائل الشیطان. و ربّ العالمین برهان خود چون نمود فرا وى.
جعفر صادق (ع) گفت: برهان حق جمال نبوّت بود و نور علم و حکمت که در دل وى نهاد، چنانک گفت: «آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً» تا بنور و ضیاء آن راه صواب بدید، از ناپسند برگشت و بپسند حق رسید، نه خود رسید که رسانیدند! نه خود دید که نمودند! یقول اللَّه تعالى: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ». و روایت کرده‏اند از على بن حسین بن على صلاة اللَّه علیهم که در آن خلوت خانه بتى نهاده بود، آن ساعت زلیخا برخاست و چادرى بسر آن بت در کشید تا بپوشید، یوسف گفت چیست این که تو کردى؟ گفت از آن بت شرم میدارم که بما مى‏نگرد، گفت یوسف: ا تستحین ممّن لا یسمع و لا یبصر و لا استحیى ممّن خلق الاشیاء و علّمها یسمع و یبصر و ینفع و یضرّ؟
از بتى که نشنود و نبیند و نه در ضرّ و نفع بکار آید تو شرم میدارى، من چرا شرم ندارم از آفریدگار جهان و جهانیان و دانا باحوال همگان چه آشکارا و چه نهان، شنونده آوازها، نیوشنده رازها، بیننده دورها أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى‏؟ یوسف این بگفت آن گه برخاست و آهنگ در کرد. و روایت کرده‏اند از ابن عباس و جماعتى مفسّران که از آن مناظرات و محاورات که آن ساعت میان ایشان رفت آن بود که زلیخا گفت: یا یوسف ما احسن شعرک اى یوسف نیکو مویى دارى، گفت اوّل چیزى که در خاک بریزد این موى باشد. گفت: اى یوسف نیکو رویى دارى، گفت نگاریده حقّ است در رحم مادر. گفت: اى یوسف صورت زیباى تو تنم را بگداخت، گفت شیطانت مدد میدهد و مى‏فریبد. گفت: اى یوسف آتشى بجانم‏ برافروختى شرر آن بنشان، گفت اگر بنشانم خود در آن سوخته گردم. گفت: اى یوسف کشته را آب ده که از تشنگى خشک گشته، گفت کلید بدست باغبان و باغبان سزاوار تر بدان. گفت: اى یوسف خانه آراسته‏ام و خلوت ساخته‏ام خیز تماشایى کن، گفت پس، از تماشاى جاودانى و سراى پیروزى باز مانم. گفت: اى یوسف دستى برین دل غمناک نه و این خسته عشق را مرهمى بر نه، گفت با سیّد خود خیانت نکنم و حرمت بر ندارم.
ابن عباس گفت میان ایشان سخن دراز شد و شیطان سوم ایشان در کار ایستاده، دستى بیوسف برد و دیگر دست بزلیخا، هر دو را فراهم کشید، پنداشت که ایشان را بهم جمع کرد و بمقصود رسید! برهان حق پدید آمد ناگاه و تلبیس ابلیس همه نیست گشت و تباه:
ابلیس گشاده بود در وسوسه دست
فضل ازلى در آمد ابلیس بجست‏
چون یوسف آهنگ در کرد گریزان و زلیخا از پس وى دوان، شوى زن را دیدند بر گذرگاه ایشان ایستاده! زلیخا چون او را دید آتش خجلت و تشویر در جان وى افتاد. تنبیهى است این کلمه عاصیان امّت را فردا که بر گذرگاه قیامت حق را بینند جلّ جلاله و ذلک فى قوله عزّ و جل: «إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ». زلیخا چون وى را دید گفت: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» گناه سوى یوسف نهاد از آنک در عشق وى صدق نبود، لا جرم بر زبان وى نیز صدق نرفت و یوسف را بخود برنگزید و حظّ نفس خود فرو نگذاشت، باز چون عشق یوسفى ولایت سینه وى بتمامى فرو گرفت و بشغاف دل وى رسید حظّ خود بگذاشت و زبان صدق بگشاد گفت: الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ.
قوله: «وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا» شغاف پرده درونى است از پرده‏هاى دل و دل را پنج پرده است: اوّل صدر است‏ مستقرّ عهد اسلام. دوم قلب است محل نور ایمان. سوم فؤاد است موضع نظر حق. چهارم سرّ است مستودع گنج اخلاص. پنجم شغاف است محطّ رحل عشق.
زلیخا را عشق یوسف بشغاف رسیده بود، سمنون محبّ گفت: شغاف آن گه گویند که پرده‏هاى دل از عشق پر شود و نیز چیزى را در آن جاى نماند تا هر چه گوید از عشق گوید و آنچه شنود در عشق شنود، چنانک مجنون را پرسیدند که ابو بکر فاضلتر یا عمر؟ گفت: لیلى نیکوتر! و منه‏ قول جعفر: الشغاف مثل العین اظلم قلبه عن التفکّر فى غیره و الاشتغال بسواه.
چون آن بیچاره در کار یوسف برفت و عشق ولایت خویش بتمامى فرو گرفت، زبان طاعنان بر وى دراز شد و زنان مصر تیرهاى ملامت در وى مى‏انداختند که: تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ، و او خود را تسلّى میداد باین که معشوق خوب روى ملامت ارزد:
پیوند کنى با صنمى مشکین خال
آن گه جویى تو عافیت اینت محال
اجد الملامة فى هواک لذیذة
حبّا لذکرک فلیلمنى اللوم‏
سرمایه عاشقان خود ملامت است، عاشق کى بود او که بار ملامت نکشد! گفت آرى من دوست خود را بایشان نمایم تا بدانند که:
عشق چنان روى، تاج باشد بر سر
ور چه ازو صد هزار درد سر آید
پس چون جمال یوسف بدیدند و شعاع آن جمال بر هیکلهاى ایشان اشراق زد، همه در وهده دهشت افتادند و دستها بجاى ترنج بریدند، از خود بى خبر گشته، لختى بى هوش افتاده، لختى جان داده، لختى سراسیمه و متحیّر مانده و همى گویند: ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ این نه آدمى است که این فریشته روحانى است.!
«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ» این نه دفع ملامت است و نه کشف مضرّت که این تفاخر است و نازیدن بمعشوق خویش. مى‏گوید این آنست که شما مرا ملامت کردید در عشق او، «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» و راستست آن‏ سخن که شما گفتید که منم عاشق و دل داده بدو.
من دل بکسى دهم که او جان ارزد
ور جان ببرد هزار چندان ارزد
چون یوسف جمال خود بنمود همه زنان دست بریدند و زلیخا نبرید، همه متحیّر و متغیّر گشتند و زلیخا متغیّر نگشت، و ذلک لانّها قوى حالها بطول اللّقاء فصارت رؤیة یوسف لها غذاء و عادة فلم یؤثر فیها و التغیّر صفة اهل الابتداء فى الامر فاذا دام المعنى زال التغیّر.
قال ابو بکر الصدّیق رضى اللَّه عنه لمن رآه یبکى و هو قریب العهد بالا سلام: هکذا کنّا حتّى قست القلوب اى قویت و صلبت، و کذا الخزف اوّل ما یطرح فیه الماء یسمع له نشیش فاذا تعوّد تشرّب الماء سکن فلا یسمع له صوت.
و گفته‏اند که در میان زنان مصر دخترى ناهده بود بر ملّت کفر و آن ساعت که جمال یوسف دید حیض وى بگشاد و آن جامه تجمل که داشت آلوده گشت و از خجلى و شرمسارى اندر سرّ خویش ایمان آورد، گفت: اى خداى یوسف مرا دریاب و شرمسار مکن، ایمان آوردم بیکتایى و بیهمتایى تو، ربّ العزّه همان ساعت دهشت و حیرت بر همه زنان افکند تا دستها بریدند و جامها بخون بیالودند تا در میانه آن دختر خجل نشود.
و مثله ما حکى عن عمر بن الخطاب رضى اللَّه عنه انّه کان جالسا فى بعض اصحابه فسمع صوتا، فقال الا من احدث فلیعد الوضوء، فلم یقم احد، فعلم عمر انّه لا یقوم حیاء و خجلا، فقام بنفسه و قال قوموا لنتوضّأ حتى صار المحدث مستورا فیهم، کذلک فى القیامة یدعى کلّ واحد باسم والدته سترا لاولاد الزنّا و شرفا لعیسى علیه السّلام.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۵ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «قالَ رَبِّ» گفت خداوند من، «السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ» زندان دوسترست بمن، «مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ» از آنچ ایشان مى‏خوانند مرا با آن، «وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ» و اگر بنگر دانى از من این کوشیدن ایشان ببدى. «أَصْبُ إِلَیْهِنَّ» بایشان گرایم، «وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلِینَ» (۳۳) و آن گه کار نادانان را کننده باشم.
«فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ» پاسخ کرد او را خداوند او، «فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ» بگردانید ازو آن کوشش بد ایشان، «إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» (۳۴) که اوست آن شنواى دانا.
«ثُمَّ بَدا لَهُمْ» پس آن گه ایشان را در دل افتاد، «مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآیاتِ» پس آن نشانها که دیده بودند، «لَیَسْجُنُنَّهُ» که او را در زندان کنند ناچاره، «حَتَّى حِینٍ» (۳۵) تا یک چندى.
«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ» و با یوسف در زندان شد، «فَتَیانِ» دو غلام، «قالَ أَحَدُهُما» یکى گفت از ایشان یوسف را، «إِنِّی أَرانِی» من خویشتن را در خواب دیدم «أَعْصِرُ خَمْراً» که شیره انگور مى‏گرفتم، «وَ قالَ الْآخَرُ» و غلام دیگر گفت، «إِنِّی أَرانِی» من بخواب دیدم خویشتن را، «أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزاً» که برداشته بودمى زبر سر خویش نان، «تَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْهُ» میخورد مرغ از آن، «نَبِّئْنا بِتَأْوِیلِهِ» ما را خبر کن بسر انجام آن و تعبیر کن خواب ما را، «إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (۳۶)» که ما ترا از دانایان مى‏بینیم.
«قالَ لا یَأْتِیکُما طَعامٌ» یوسف گفت ناید بشما هیچ خوردنى، «تُرْزَقانِهِ» که شما را روزى دهند آن را «إِلَّا نَبَّأْتُکُما بِتَأْوِیلِهِ» مگر که من خبر کنم شما را که سرانجام آن در تعبیر چیست، «قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَکُما» پیش از آنک سرانجام شما را آشکار شود و بشما آید، «ذلِکُما مِمَّا عَلَّمَنِی رَبِّی» این که شما را مى‏گویم از آنست که به من آموخت خداوند من، «إِنِّی تَرَکْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ» من دست بداشته‏ام کیش گروهى، «لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ» که بنه مى گروند بخداى، «وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ کافِرُونَ (۳۷)» و بروز پسین کافرند.
«وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِی» و پى برنده‏ام بکیش پدران خویش، «إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ ما کانَ لَنا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَیْ‏ءٍ» هرگز نبود ما را که انباز گیریم با خداى تعالى هیچیز، «ذلِکَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَیْنا وَ عَلَى النَّاسِ» آن از فضل و نیکو کارى خداى تعالى است بر ما و بر مردمان، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ (۳۸)» لکن بیشتر مردم آنند که سپاس دار نه‏اند.
«یا صاحِبَیِ السِّجْنِ» اى دو غلام زندانى، «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ» چه گوئید خداوندان پراکنده پراکنده راى مختلف فرمان به، «أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» (۳۹) یا اللَّه آن خداى یگانه و همه را فرو شکننده و کم آرنده.
«ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ» نمى‏پرستید شما فرود از اللَّه، «إِلَّا أَسْماءً سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ» مگر نامهایى که شما کردید و پدران شما، «ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ» فرو نفرستاد اللَّه تعالى آن پرستیدگان را هیچ حق، «إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا لِلَّهِ» نیست کار راندن و فرمان گزاردن مگر اللَّه را، «أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ» فرمود که مپرستید مگر او را، «ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ» آنست دین راست و بر جاى، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» (۴۰) لکن بیشتر مردمان نمیدانند.
«یا صاحِبَیِ السِّجْنِ» اى دو غلام زندانى، «أَمَّا أَحَدُکُما» امّا یکى از شما دو، «فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْراً» تا خواجه خویش را ساقى بود، «وَ أَمَّا الْآخَرُ فَیُصْلَبُ» و اما آن دیگر را بردار کنند، «فَتَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْ رَأْسِهِ» تا مرغ از سر او بخورد، «قُضِیَ الْأَمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیانِ (۴۱)» حکم راندند کار آن خواب که در آن از من تأویل خواستید
«وَ قالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا» یوسف گفت آن غلام را که چنان دانست که او رستنى است از ایشان دو، «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ» چون نواخت یابى از خداوند خویش یاد کن مرا بنزدیک او، «فَأَنْساهُ الشَّیْطانُ» فراموش کردبر آن غلام دیو، «ذِکْرَ رَبِّهِ» یاد کردن بنزدیک خداوند خویش، «فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ» پس بماند یوسف در زندان، «بِضْعَ سِنِینَ» (۴۲) چند سالى.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۵ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ» قراءت یعقوب بفتح سین است بر معنى مصدر، اى الحبس احبّ الىّ، باقى بکسر سین خوانند و هو اسم المکان، یعنى نزول السّجن احب الىّ. و این آن گه گفت که آن زنان مصر که در دعوت زلیخا بودند روى به یوسف نهادند که چرا سیّده خویش را و خداوند خویش را فرمان نبرى و بصحبت وى تبجّح ننمایى و شادى نیفزایى؟ گهى بلطف مى‏گفتند، گهى بعنف، او را بحبس و زندان تهدید مى‏کردند تا یوسف از آن ضجر گشت و دلتنگ شد و در دفع کید ایشان استعانت باللَّه کرد گفت: ربّ اى یا ربّ لان احبس احبّ الىّ من ان اکون مطلقا اسمعهنّ یدعوننى الى معصیتک «وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ» اى کید امرأة العزیز و کید النّساء اللاتى رأین یوسف، «أَصْبُ إِلَیْهِنَّ» اى الّا تعصمنى اصب الیهنّ، امل بطبعى الى اجابتهنّ فى المساعدة على امرها و قیل کلّ واحدة منهنّ دعته الى نفسها فلذلک قال اصب الیهنّ. یقال صبا الرّجل الى المرأة مال الیها یصبو صبوا و صبى و صباء اذا کسرت قصرت و اذا فتحت مددت و الصّبى رقة الهوى، «وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلِینَ» اى ممّن جهل حقّک و خالف امرک «فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ» اى اجاب اللَّه له مى‏گوید اللَّه تعالى دعاء یوسف اجابت کرد و معنى دعا در ضمن این کلمه است که: و الّا تصرف عنى کیدهنّ، یعنى استجاب له، «فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ» و کفّ عنه احتیالهنّ، «إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» بحاله و حالهنّ. و قیل السّمیع لدعاء الدّاعى، العلیم باخلاصه. یقال هذه الآیة ردّ على المعتزلة الجهمیّة فیما یزعمون انّ الانسان مالک نفسه لا یحتاج الى عصمة ربّه على المعاصى و هذا نبى اللَّه یوسف یدعو بصرف کیدهنّ عنه علما منه بانّ العصمة هى الّتى تنجیه و تحول بینه و بین المعصیة فاخبر اللَّه عن اجابة دعوته و صرف عنه کیدهنّ کما ترى.
قوله: «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» کنایتست از آن زن و شوى وى و کسان ایشان و اهل مشورت ایشان، «مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآیاتِ» این آیات علامت برائت یوسف است از آنچ زلیخا بر وى دعوى کرد، و هى قدّ القمیص من دبر و شهادة الطّفل و قطع الایدى. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» اى وقع فى عزمهم و نجم فى رأیهم و بدر لهم، یقال فلان ذو بدوات اذا کان متفنّن الآراء و اکثر ما یقال ذلک فى الشر. آن زن چون از یوسف نومید شد، کس فرستاد بشوى خویش که گفت و گوى ما و قصّه ما با این غلام عبرانى در شهر پراکنده شده و ترسم که اگر چنان فرو گذارم زیادت شود این شنعت و این فضیحت، راى آنست که روزگارى او را بزندان برند تا این لائمه منقطع شود و گفت و گوى بیفتد، و مقصود وى آن بود که فرا مردم نماید که گناه از سوى یوسف بود که او را بزندان بردند بعقوبت خیانت خویش، و نیز رنج یوسف میخواست بسبب امتناع که نمود در کار وى. عزیز او را جواب داد که راى آنست که تو بینى و صواب آنست که تو کنى، زلیخا نماز شام زندانبان را بخواند و یوسف را بوى سپرد تا بزندان برد. زندان‏بان گفت یا ملکه زندان دو است: یکى زندان قتل و دیگر زندان عقوبت، بکدام یکى مى فرمایى که برم؟ گفت بزندان عقوبت. و آن زندان عقوبت بجنب سراى زلیخا بود، زندان‏بان دست وى گرفت و بزندان برد، اینست که ربّ العالمین گفت «لَیَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِینٍ» قیل سبع سنین و قیل خمس سنین.
یوسف قدم در زندان نهاد گفت: بسم اللَّه و الحمد للَّه على کلّ حال و اندر صحن زندان درختى خشک بود یوسف گفت مرا دستورى ده تا زیر آن درخت نشینم و آن جا وطن گیرم، زندان‏بان او را بزیر آن درخت خشک فرو آورد، یک شب آنجا عبادت کرد، بامداد آن درخت خشک سبز گشته بود و زیر وى چشمه آب پدید آمده و در آن زندان قومى محبوس بودند چون آن حال دیدند همه پیش وى بتواضع در آمدند و تبرّک را دست بوى فرو آوردند و دیدار وى مبارک داشتند. و یوسف هر روز بامداد برخاستى و بهمه بیغوله‏هاى زندان بگشتى و همه را بدیدى، بیماران را بپرسیدى و دیگران را امیدوار کردى و بصبر فرمودى و وعده ثواب دادى، زندانیان گفتند: یا فتى بارک اللَّه فیک ما احسن وجهک و احسن خلقک و احسن حدیثک. ما در چنین جایگه هرگز چنین سخن نشنیده‏ایم، تو که باشى؟ گفت: انا یوسف بن صفى اللَّه یعقوب بن ذبیح اللَّه اسحاق بن خلیل اللَّه ابراهیم. زندان‏بان گفت و اللَّه لو استطعت لخلّیت سبیلک و لکن ساحسن جوارک فکن کما شئت فى السّجن.
«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیانِ» فى الکلام حذف، تقدیره ادخل یوسف السّجن فدخل و دخل معه فتیان، جائز أن یکونا حدثین او شیخین لانّهم سمّون المملوک فتى.
مى‏گوید دو بنده از آن ملک مصر (الولید بن الریّان) با وى در زندان شدند، و گفته‏اند دو غلام بودند از آن عزیز شوى زلیخا: یکى شراب دار وى نام او نبو، دیگر طبّاخ وى نام او مجلث و گناه ایشان آن بود که بر ساخته بودند تا ملک را زهر دهند اندر طعامى که پیش وى نهند، و جماعتى مصریان ایشان را بر آن داشته بودند و رشوت از ایشان پذیرفته. پس شراب دار پشیمان شد و زهر در شراب نکرد، امّا طبّاخ زهر در طعام کرد و پیش ملک نهاد، شراب دار گفت ایّها الملک لا تأکله فانّه مسموم، طبّاخ گفت: و لا تشرب ایّها الملک فانّ الشراب مسموم، پس ملک گفت بساقى که شراب خود بیاشام، بیاشامید و گزندى نکرد که در آن زهر نبود. و طبّاخ را گفت تو طعام که خود آورده‏اى بخور، نه خورد که در آن زهر بود، دانست که هلاک وى در آنست اگر بخورد. پس ملک‏ خشم گرفت و هر دو بزندان فرستاد، پس ایشان یوسف را دیدند که تعبیر خواب مى‏کرد، گفتند تا بیازمائیم این غلام عبرانى را باین دعوى که مى‏کند! هر یکى خوابى که ندیده بودند بر ساختند. قومى گفتند آن خواب بحقیقت دیده بودند.
و قد روى عن النبى صلى اللَّه علیه و سلّم انّه قال: من ارى عینیه فى المنام ما لم تریا کلّف ان یعقد بین شعیرتین یوم القیامة و من استمع لحدیث قوم و هم له کارهون صبّ فى اذنه الآنک و خواب که بر ساخته بودند آن بود که شراب دار گفت: إِنِّی أَرانِی أَعْصِرُ خَمْراً لم یقل انّى ارى فى النّوم اعصر خمرا لانّ الحال تدل على انّه لیس یرى نفسه فى الیقظة، یعصر خمرا و العصر استخراج المایع، اعصر خمرا اى استخرج العصیر من العنب و سمّى العصیر خمرا بما یؤل الیه، کما تقول انسج لى هذا الثّوب و انّما هو غزل، و اصنع لى هى هذا الخاتم و هو فضّة. و قیل الخمر: العنب، بلغة عمّان ساقى گفت من بخواب دیدم که در بستانى بودم و از درخت انگور سه خوشه گرفتم و شیره از آن بیرون کردم و در دست من جام شراب بود، در آن جام میکردم و بملک میدادم تا میخورد. و طبّاخ گفت من چنان دیدم که سه سله بر سر داشتم و در آن خوردنیهاى رنگارنگ بود و سباع مرغان مى‏آمدند و از آن مى‏خوردند، اکنون ما را تعبیر این خواب بگوى.
«إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ» کان احسان یوسف ان یعین المظلوم و ینصر الضّعیف و یعود العلیل فى السّجن و یقوم علیه فان ضاق وسع له و ان احتاج جمع له و سأل له. و قیل من المحسنین انّه ممّن یحسن التّأویل اى یعلمه. کقولهم‏
قیمة کلّ امرئ ما یحسنه اى یعلمه هر کس چندان ارزد که داند و هذا دلیل على انّ امر الرّؤیا صحیح و انّها لم تزل فى الامم الخالیة و من دفع امر الرّؤیا و انّها لا تصحّ فلیس بمسلم لانّه یدفع القرآن و الاثر.
روى عن رسول اللَّه (ص) انّه قال: الرّؤیا جزء من ستة و اربعین جزء من النبوّة و لا تقصّها الا على ذى رأى، و تأویله انّ الانبیاء یخبرون بما سیکون و الرّؤیا تدلّ على ما سیکون.
و قال النّبی (ص): الرّؤیا لاوّل عابر. و روى انّه قال: الرّؤیا على رجل طائر ما لم تعبر فاذا عبرت وقعت.
و قوله: «قالَ لا یَأْتِیکُما» این نه جواب سؤال ایشان است که ایشان تعبیر خواب از وى طلب کردند، وى عدول کرد از آن، که در تعبیر یکى از آن مکروه مى‏دید، آن سخن بگذاشت و ایشان را به اسلام و ایمان دعوت کرد و ایشان را خبر کرد که من پیغامبرم و تعبیر خواب دانم، اگر یکى از شما در خواب طعامى بیند که مى‏خورد من از عاقبت آن خبر دهم و بیان کنم که سرانجام آن بچه باز آید.
و گفته‏اند معنى آنست که: لا یأتیکما طعام فى الیقظة فیکون المعنى کلام عیسى (ع) فى قوله: «وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ» چون ایشان را به ایمان دعوت کرد معجزتى بر نبوّت خویش فرا ایشان نمود که من شما را خبر دهم از آنچه در خانه خود مى‏خورید و مى‏نهید همچنانک عیسى (ع) گفت قوم خویش را.
چون یوسف چنین گفت ایشان گفتند این فعل کاهنان است و عرّافان، یوسف گفت: ما انا بکاهن و انّما ذلکما ممّا علّمنى ربّى اخبرکم عن علم و وحى لا على طریق الکهانة و العرافة و التنجیم، «إِنِّی تَرَکْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ» اى انّما اعطانى اللَّه ذلک لترکى ملّة الکفّار و اتّباعى دین الآباء و هم بالآخرة هم کافرون، اى هم مع کفرهم باللَّه منکرون للبعث. و گفته‏اند که این خطبه ایست که در پیش تعبیر نهاد.
«وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِی إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ ما کانَ لَنا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَیْ‏ءٍ» ذلک اى التوحید و العلم و الاتّباع من فضل اللَّه علینا بالاسلام و النّبوة و على النّاس الّذین عصمهم اللَّه من الکفر و وفّقهم للاسلام و اتّباع الانبیاء و لکنّ اکثر النّاس لا یشکرون نعمة اللَّه فیشرکون به پس روى روا اهل زندان کرد و با آن دو مرد که خواب گفته بودند و ایشان را با سلام دعوت کرد، بعد از آن که بتان را دید در پیش ایشان نهاده و آن را مى‏پرستیدند.
گفت یا صاحبى السّجن اى یا ساکنیه، «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ» اى اصنام: شى‏ء مختلفة الذوات و الحقایق و الافعال. و قیل متفرّقون اى اصنام و اوثان و جنّ و ملائکة خیر اى اعظم فى صفة المدح و اولى بالاتّباع، «أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» المتفرّد بالالهیّة، القهّار الّذى یغلب و لا یغلب. این همچنانست که جایى دیگر گفت: «آللَّهُ خَیْرٌ أَمَّا یُشْرِکُونَ». پس عجز بتان را بیان کرد.
گفت: «ما تَعْبُدُونَ» انتما و من على دینکما من دون اللَّه، «إِلَّا أَسْماءً» لا طائل تحتها و لا معانى فیها، «سَمَّیْتُمُوها» آلهة، «أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها» اى بعبادتها، «مِنْ سُلْطانٍ» من حجّة و برهان لا فى کتاب و لا على لسان رسول. و قیل ما انزل لمعبود غیره حقّا و لا جعل لعابد غیره عذرا. این آیت دلیل است که اسم و مسمّى یکى است، نام و نامور. فانّهم کانوا یعبدون الشّخوص المسمّاة و قال فى موضع آخر «أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ» آن گه گفت: «إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا لِلَّهِ» اى ما القضاء و القدر و الامر و النّهى فى الخلق الّا للَّه و قد امر خلقه ان یعبدوه وحده و لا یعبدوا معه غیره، «ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ» اى المستقیم القیّم فعیل من قام الشی‏ء اذا استقام، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» ما للمطیعین من الثّواب و العاصین من العقاب. و فى الحدیث انّ رسول اللَّه (ص) قال: لا یزال الدین واصبا ما بقى من النّاس اثنان.
و فى حدیث آخر لا تقوم السّاعة و فى الارض احد یقول اللَّه.
آن گه با تعبیر خواب آمد گفت: «یا صاحِبَیِ السِّجْنِ» فى رؤیا هما ثلاثة اقوال: احدها انّهما تحالما و ارادا تجربة علمه. و قیل بل کانت رؤیا حقیقة. و قیل رؤیا الساقى حقیقه و رؤیا صاحب الطعام تحالم، «أَمَّا أَحَدُکُما» اى السّاقى، «فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْراً» اى یصیر صاحب شراب مولاه فیعود الى منزلته کما کان، «وَ أَمَّا الْآخَرُ» اى الطبّاخ، «فَیُصْلَبُ فَتَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْ رَأْسِهِ» اذا مات مصلوبا. ایشان چون تعبیر خواب شنیدند از گفتن آن خواب پشیمان شدند، یوسف (ع) جواب داد که: «قُضِیَ الْأَمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیانِ» اى قضى اللَّه لکل واحد منکما ما عبّرت رؤیاه صدق فیها ام کذب لانّ هذا من اللَّه لا من تلقاء نفسى «وَ قالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ» تأویل الرّؤیا یشوبه الظنون و یتعاوره الحلل و لذلک خاف یعقوب على یوسف و على دینه زمان فقده بعد ما کان قال له فى تأویل رؤیاه: یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ.
و رأى رسول اللَّه (ص) فى منامه انّ ابا جهل اسلم فجاء ابنه عکرمة فاسلم، فقال رسول اللَّه: وقعت.
یوسف آن غلام ساقى را گفت که چنان دانست که او رستنى است، «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ» اى اخبر سیدک یعنى الملک بحالى و قل له انّ فى السجن غلاما حبس ظلما، «فَأَنْساهُ الشَّیْطانُ ذِکْرَ رَبِّهِ» این هر دو ضمیر بیک قول با غلام شود یعنى شیطان از یاد آن غلام ببرد و فراموش کرد یاد کردن یوسف بنزدیک سید خویش. و بقول دیگر هر دو ضمیر با یوسف شود: اى انسى الشیطان یوسف ذکر اللَّه حتى استعان بغیر اللَّه.
و روى عن النبى (ص) انّه قال رحم اللَّه اخى یوسف لو لم یقل اذکرنى عند ربّک لما لبث فى السّجن سبعا بعد الخمس، این خبر حسن روایت کرد، آن گه بگریست گفت: نحن ینزل بنا الامر فنشکو الى النّاس: «فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ» اى سبع سنین.
و قیل‏ سبع سنین بعد الرّؤیا و کان فیه خمس سنین قبل ذلک و هو ما جاء فى الخبر.
و قیل البضع ما بین الثلث الى التسع و اشتقاقه من بضعت الشی‏ء و معناه القطعة من العدد فجعل لما دون العشرة من الثلاث الى التّسع.
قال ابن عباس عثر یوسف ثلث عثرات حین هم بها فسجن و حین قال اذکرنى عند ربّک فلبث فى السجن بضع سنین و انساه الشیطان ذکر ربّه و حین قال لهم انّکم لسارقون فقالوا ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ» الآیة... الاختیار مقرون بالاختبار، یوسف خود را اختیار کرد لا جرم در ورطه امتحان و اختبار افتاد و اگر طلب عافیت کردى یا بى اختیار طریق اضطرار سپردى، بودى که بى بلا و بى وحشت زندان از آنچ مى‏ترسید آمن گشتى و از آنچ آن را با آن میخواندند با عافیت عصمت یافتى که در خبر است:لو سأل العافیة و لم یسأل السّجن لاعطى.
لکن اختیار بلا کرد تا در آن بلا صدق از وى درخواستند و در محنت وى بیفزودند.
در تورات موسى است که یا موسى خواهى که در جنّات مأوى درجات على بینى و بمقام مقرّبان فرود آیى از خود باز رسته و بدوست لم یزل پیوسته مراد خود فداء مراد ازلى ما کن، اختیار خود در باقى کن، بنده را با اختیار چه کار! اختیار اختیار ما است و ارادت ازلى ما است: و ربّک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة.
یوسف اختیار زندان کرد، لا جرم او را با اختیار خود فرو گذاشتند تا روزگار دراز در زندان بماند و نتیجه آن زندان که خود خواست این بود که گفت: «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ»، تا ربّ العالمین او را عتاب کرد گفت: انت الّذى طلبت منّا السّجن ثمّ تستشفع بغیرى بالخلاص منه، فقلت اذکرنى عند ربّک فو عزّتى لاطیلنّ حبسک یا یوسف تو از ما زندان خود خواهى آن گه خلاص از دیگرى جویى و جز از من وکیلى دیگر خواهى؟ بعزّت من که خداوندم که ترا درین زندان روزگار دراز بدارم. آن گه زمین شکافته شد تا به هفتم زمین و ربّ العزّه او را قوّت بینایى داد گفت: فرو نگر اى یوسف در زیر این زمینها تا چه بینى، یوسف مورچه‏اى را دید که چیزى در دهن داشت و مى‏خورد، گفت: یا یوسف انا لا اغفل عن رزق هذه الذّرّة خشیت ان اغفل عنک، یا یوسف الست الّذى حبّبتک الى ابیک و قیّضت لک السیّارة فاخرجوک من الجبّ؟ قال بلى، قال فکیف نسیتنى و استعنت بغیرى؟
اى یوسف نه من آنم که با تو کرامتها کردم؟ در دل پدر مهر تو افکندم و بر او شیرین کردم و در چاه عریان بودى ترا بپوشیدم و کاروان را بر انگیختم تا ترا بیرون آوردند و آن کس که ترا خرید در دل وى دوستى تو افکندم تا مى‏گفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ» اى یوسف کرامت همه از من بود چرا دست بدیگرى زدى و استعانت بغیر من کردى؟ یوسف گفت: الهى اخلق وجهى عندک الّذى جرى علىّ فبفضلک الّا عفوت عنّى هذه العثرة.
و روى انّ جبریل (ع) دخل على یوسف فى السّجن فلمّا رآه یوسف عرفه فقال یا اخا المنذرین مالى اراک بین الخاطئین، فقال له جبریل یا طاهر الطّاهرین یقرأ علیک السّلام ربّ العالمین و هو یقول لک اما استحییت منّى اذا استشفعت بالآدمیّین فو عزّتى لالبّثنک فى السّجن بضع سنین، قال یوسف و هو فى ذلک عنّى راض؟ قال نعم، قال اذا لا ابالى.
و گفته‏اند که زلیخا چون او را بزندان فرستاد بر کرده خود پشیمان شد، خسته دل و بیمار تن گشت، ساعة فساعة نفس سرد مى‏زد و اشک گرم مى‏بارید، با دلى پر درد و جانى پر حسرت پیوسته بر فراق آن بهار شکفته و ماه دو هفته همى زارید و نوحه همى کرد:
گفتا که مرو بغربت و مى‏بارید
از نرگس تر بلاله بر مروارید
طاقتش برسید و صبرش برمید، زندان بجنب سراى وى بود، برخاست ببام زندان بر آمد با دلى آشفته و جگرى سوخته، زندان بان را گفت: سوزم بغایت رسید، چکنم؟ خواهم که آواز یوسف بشنوم و این دل خسته را مرهمى برنهم، آرى شغل دوستى شغلى صعب است و زخمى بى محابا، آتشى بى دود و زیانى بى سود! مستوران را مشهور کند! مقبولان را مهجور کند! عزیزان را خوار کند! پادشاهان را اسیر کند! سلامتیان را ملامتى کند!
از هجر تو چیست جز ملامت ما را
کردست درین شهر علامت ما را
با هجر تو کى بود سلامت ما را
بنمود فراق تو قیامت ما را
اى زندان بان تدبیر چیست که آواز یوسف بشنوم؟ زندان بان گفت: آسانست اى ملکه، تو بفرماى که من او را زخم کنم و من این کار بسازم چنانک رنجى بدو نرسد و تو آواز و ناله وى بشنوى، زندان بان رفت و یوسف را گفت: مرا فرموده‏اند که ترا زخم کنم و مرا دل ندهد که ترا زخم کنم من تازیانه بر زمین مى‏زنم تو ناله مى‏کن، زندان بان چنان کرد و یوسف ناله همى کرد، زلیخا با دو چشم گریان و دل بریان بر بام زندان آه همى کرد:
آن شب که من از فراق تو خون گریم
بارى بنظاره آى تا چون گریم‏
هر لحظه هزار قطره افزون گریم
هر قطره بنوحه‏اى دگرگون گریم
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۶ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ قالَ الْمَلِکُ» گفت ملک، «إِنِّی أَرى‏ سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» من بخواب دیدم هفت گاو فربه، «یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ» و هفت گاو لاغر ایشان را بخورد، «وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ» و هفت خوشه سبز، «وَ أُخَرَ یابِساتٍ» و هفت خوشه خشک، «یا أَیُّهَا الْمَلَأُ» اى گروه خاصّه من «أَفْتُونِی فِی رُءْیایَ» فتوى کنید و پاسخ مرا در خواب من، «إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّءْیا تَعْبُرُونَ (۴۳)» اگر چنانست که خواب را سرانجام شناسان‏اید و تعبیر کنندگان.
«قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ» گفتند این خواب نادرست است، «وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِینَ (۴۴)» و ما بتفسیر چنین خوابها دانا نیستیم.
«وَ قالَ الَّذِی نَجا مِنْهُما» و آن غلام گفت که از آن دو غلام زندانى وى برست، «وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ» و یاد آمد پس فراموشى روزگارى، «أَنَا أُنَبِّئُکُمْ بِتَأْوِیلِهِ» من خبر آرم شما را بتعبیر این کار «فَأَرْسِلُونِ (۴۵)» مرا فرستید.
«یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ» یوسف اى راست گوى‏ راست آهنگ، «أَفْتِنا فِی سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ» فتوى کن ما را در هفت گاو فربه، «یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ» که هفت گاو لاغر آن را مى‏خورند، «وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ» و هفت خوشه سبز، «وَ أُخَرَ یابِساتٍ» و هفت خوشه دیگر خشک، «لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ» تا مگر من با آن مردمان گردم، «لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ (۴۶)» تا مگر بدانند.
«قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً» گفت بکارید هفت سال پیاپى، «فَما حَصَدْتُمْ» هر چه از آن بدروید، «فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ» دانه او را در خوشه او بگذارید، «إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تَأْکُلُونَ (۴۷)» مگر آن اندکى که میخورید.
«ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ سَبْعٌ شِدادٌ» پس آن هفت سال برومند هفت سال خشک سخت آید، «یَأْکُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ» آنچه نهاده باشید بیش نفقات را در آن خورده آید، «إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ (۴۸)» مگر چیزى که باز گذارید و بسر آرید تخم را و کشت را.
«ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ عامٌ» پس از آن سالى آید، «فِیهِ یُغاثُ النَّاسُ» که در آن مردمان را باران دهند، «وَ فِیهِ یَعْصِرُونَ (۴۹)» و در آن از تنگى برهند.
«وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ» ملک گفت بمن آرید یوسف را «فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ» چون غلام برسولى آمد باو، «قالَ ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّکَ» گفت باز گرد با خداوند خویش شو، «فَسْئَلْهُ» پرس ازو که، «ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» تا حال آن زنان که دستهاى خویش بریدند چیست، «إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ (۵۰)» که خداوند من اللَّه تعالى بآن سازها که ایشان ساختند داناست.
«قالَ ما خَطْبُکُنَّ» گفت کار و بار شما و قصّه شما چه بود، «إِذْ راوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ» آن گه که یوسف را از خود با خویشتن خواندید و جستید، «قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ» گفتند پرغست باد خداى را عزّ و جلّ، «ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ» ما بر یوسف هیچ بدى ندانیم، «قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ» زن عزیز گفت، «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» اکنون پیدا شد راستى، «أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» من او را با خویشتن خواستم، «وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ (۵۱)» و یوسف از راست گویانست.
«ذلِکَ لِیَعْلَمَ» این آن راست تا عزیز بداند، «أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ» که من باز پس او با او کژى نکردم، «وَ أَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخائِنِینَ (۵۲)» و اللَّه تعالى نبرد ساز کژان.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۶ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ قالَ الْمَلِکُ» قیل لما انقضت مدّة یوسف التی وقتها اللَّه لحبسه اتاه جبرئیل علیه السلام فبشره بملک مصر و الجمع بینه و بین ابویه و ان تکون سبب خروجه رؤیا الملک پس از آنک روزگار دراز یوسف در زندان بماند، سبب خلاص وى آن بود که ملک مصر خوابى دید، گفته‏اند که این ملک ایدر اظفیر است عزیز مصر. و قومى گفتند که ملک مصر است الریّان بن الولید که عزیز گماشته و کارگزار و خازن وى بود، «إِنِّی أَرى‏» اى رأیت فى المنام کانّى ارى، «سَبْعَ بَقَراتٍ» البقرة مؤنّثة و قیل بل البقرة کالحمامة تقع على المذکر و المؤنّث، «سِمانٍ» جمع سمینة کصبیحة و صباح و ظریفة و ظراف، «یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ» ضعاف مهازیل و العجف اشدّ الهزال و الفاعل اعجف و عجفاء و الجمع عجاف شذ عن الأقیسة. ملک گفت بخواب دیدم که از جوى خشک تهى بى آب بیرون آمدى هفت‏ گاو سیاه فربه نیکو چنانک گویى بروغن چرب کرده بودند و بوى مشک از ایشان مى‏دمید پیش تخت من آمدند و بایستادند و من در ایشان متعجب بماندم و در آن مى‏نگرم که هفت گاو دیگر سرخ رنگ لاغر ضعیف هم از آن جوى تهى بر آمدندى و این هفت گاو فربه را فرو بردندى و در ایشان از خوردن و فرو بردن آن هیچ زیادتى و افزونى پدید نیامدى و من در دیدن آن خیره فرو مانده، که ناگاه از گوشه تخت من هفت قضیب سبز بر آمدى و بر سر هر یکى خوشه‏اى سبز دانه آن رسیده و از جانب دیگر هفت قضیب زرد برآمدى بر سر هر یکى خوشه‏اى زرد خشک دانهاى آن نا، این خوشهاى زرد خشک ملتوى شدى بر آن خوشهاى سبز تا آن خوشهاى سبز همه زرد گشتى و خشک گشتى، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ یابِساتٍ» اى و سبع سنبلات اخر یابسات. اخر جمع اخرى و اخرى تأنیث آخر.
ملک از این خواب بترسید، متفکر و غمگین گشت، اشراف قوم خود را گفت: «یا أَیُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِی فِی رُءْیایَ إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّءْیا تَعْبُرُونَ» اى ان کان لکم بها علم فسروها، عبر الطّریق قطعه و عبر الرّؤیا قطع الحکم بها و بتأویلها اخذ ذلک من عبر النّهر و هو مقطعه و شطّه.
«قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ» اى تخالیط احلام کاذبة لا حقیقة لها. یقال لکلّ مختلط من بقل او حشیش او غیرهما ضغث، «وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِینَ» اى لیس تعبیر الرّؤیا من شأننا و علمنا. الاحلام جمع حلم و هو ما یرى فى النّوم و الفعل منه حلمت احلم بفتح اللام فى الماضى و ضمّها فى الغابر حلما و حلما فانا حالم.
«وَ قالَ الَّذِی نَجا مِنْهُما» و هو السّاقى، «وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ» اى تذکر بعد زمان، یقال ادّکر و ازدجر و ازدان هى دالات الامعان و المبالغة. چون ملک آن‏ خواب بگفت و اشراف قوم وى از تعبیر آن عاجز آمدند، آن غلام ساقى را حدیث یوسف یاد آمد، بر پاى خاست و آن ملک را آفرین کرد آن گه گفت غلامى کنعانى از آن زلیخا زن عزیز بزندان دیر سالست تا محبوس است و تعبیر خواب نیک داند و در ابتدا که من با وى بزندان بودم خوابى دیدم پیش وى شدم و با او گفتم و او تعبیر کرد چنانک بود و غلامى زیبا و دانا و خردمند است و بر ملّت ابراهیم است و چون من او را دیدم پیوسته بشب نماز کردى و بروز روزه داشتى و بیماران را عیادت کردى و از بهر ایشان دارو خریدى و غمگینان را دلخوشى و مظلومان را تسلّى دادى و نومیدان را بفرج اومیدوار کردى و طعامى که داشتى در زندان بحاجتمندان دادى و با این همه هنر جوانى است بلند بالا، سیاه چشم، پیوسته ابرو، نیکو اندام، تنگ دهان، روشن دیدار، در خاموشى با مهابت، در گفتار با ملاحت، از دور با صولت، از نزدیک با حلاوت، بردبار، نیکوکار، شیرین دیدار، با این همه مى‏گوید که از فرزندان ابراهیم خلیل‏ام، پسر آن پیغامبر که بوادى کنعان است: یعقوب بن اسحاق.
ملک گفت به آن غلام ساقى که رو این خواب از وى بپرس تا تعبیر کند، ساقى رفت و در زندان شد گفت: «یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ أَفْتِنا فِی سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ یابِساتٍ لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ» اى الى الملک، فانّ الملک رآها فى منامه. و قیل الى النّاس جمیعا، «لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ» تأویل رؤیا الملک، و قیل لعلّهم یعلمون حالک و منزلتک و مقالک فیکون ذلک سبب خروجک من الحبس.
«قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً» و قرأ حفص دابا بفتح الهمزه و هما لغتان کشعر و شعر و نهر و نهر، دابا اى متتابعة. و قیل دابا یعنى على عادتکم المستمرّة الدّائبة و الدّأب العادة و الدّوب المبالغة فى السّیر. و الزّرع من الخلق حرث و من اللَّه‏ انبات. معبران گفتند گاو فربه دلیل کند بر سال فراخ و نعمت فراوان و گاو نزار ضعیف دلیل کند بر خشک سال و قحط و نیاز. و همچنین خوشهاى سبز دلیل کند بر زرع نیکو رسیده تمام ریع در سال فراخى و خوشهاى خشک دلیل کند بر فساد کشت زار و نابودن قوت و تنگى معیشت. یوسف صدیق تعبیر آن خواب ملک همین کرد و ایشان را فرمود تا در سالهاى فراخى ذخیره نهند خشک سال را که در پیش بود و در آن ذخیره نهادن راه صواب بایشان نمود از روى نصیحت و شفقت. و ذلک لکونه نبیّا، اینست که رب العزه گفت: «قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً» اگر چه بلفظ خبر گفت، بمعنى امر است اى ازرعوا، گفت بکارید هفت سال بکوشش و جهد تمام، «فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ» هر چه از آن بدروید هم چنان در خوشه بگذارید، فانّه ابقى له که دانه در خوشه به بماند «إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تَأْکُلُونَ» مگر آن اندک که میخورید، یعنى کم خورید.
«ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ سَبْعٌ شِدادٌ» اى مجدبات صعاب، و هذا تأویل البقرات العجاف و السنابل الیابسات، «یَأْکُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ» یرید تأکلون فیها، فاسند الفعل الى الظّرف کقولهم لیله قائم و نهاره صائم. و منه قول الشاعر:
نهارک یا مغرور سهو و غفلة
و لیک نوم و الرّدى لک لازم
فالنّهار لا یسهو و اللّیل لا ینام و انّما یسهى فى النّهار و ینام فى اللّیل.
ما قدّمتم لهنّ اى ادّخرتم لهنّ من الحبّ فى السّنین المخصبة، «إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ» تدّخرون استظهارا و عدّة لبذور الزّراعة.
«ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ عامٌ» هذا من خبر یوسف (ع) عمّا لم یکن فى رؤیا الملک و لکنّه من الغیب الذى اتاه اللَّه عزّ و جلّ، کما قال قتادة زاده اللَّه علم سنة لم یسئلوه عنها. فقال ثمّ یأتى من بعد ذلک عام اى السّنة الثّامنة، «فِیهِ یُغاثُ النَّاسُ» یغاث از غیث گرفته‏اید یعنى که مردمان را باران دهند و نبات و نعمت فراوان بود و روا باشد که از غوث بود، یقال استغاث فاغاثه اى یغیثهم اللَّه من القحط و الجوع، «وَ فِیهِ یَعْصِرُونَ» اى یکثر الثمار و الاعناب و السّمسم و الزّیتون فیعصرونها و یتّخذون الادهان و الاشربة. قال ابن عباس یعصرون اى یحلبون المواشى من کثرة المراعى. ابو عبیده گفت: یعصرون از عصرة گرفته‏اند و عصرة نجاتست یعنى که در آن سال از تنگى و قحط و نیاز برهند. حمزه و کسایى تعصرون بتا مخاطبه خوانند اسنادا للفعل الى المستفتین الذّین: «قالوا افتنا» ساقى چون تعبیر خواب از یوسف بشنید باز گشت و ملک را خبر کرد از تعبیر وى و نصیحت که کرد، ملک گفت «ائتونى به» اى بالّذی عبّر رؤیاى آن کس که این خواب را تعبیر کرد بنزد من آرید، همین ساقى باز گشت برسولى و گفت اجب الملک، اى یوسف ترا بشارت باد که خلاصى آمد، ملک ترا میخواند اجابت کن، یوسف باین بشارت که بوى رسید شادى ننمود و از حلیمى که بود اهتزازى و حرکتى چنان که از زندانیان پدید آمد بوقت خلاص از وى پدید نیامد و آن رسول را گفت: «ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّکَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» باز گرد و با خداوند خویش شو و از وى بپرس که پیش از آنک من بیرون آیم، بپرس تا حال آن زنان که دستهاى خویش بریدند چیست؟ تا بداند که ایشان را چه افتاد و از کجا افتاد و آن کید ایشان را که ساخت و بان چه خواست! و مراد یوسف آن بود تا کید زلیخا و برائت یوسف بر ملک ظاهر شود و او را هیچ تهمت نماند. قال ابن عباس لو خرج یوسف یومئذ قبل ان یعلم الملک بشأنه ما زالت فى نفس العزیز منه حاجة یقول هذا الّذی راود امرأتى. و قوله: «فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ» اى فاسئله ان یسئل النّسوة ما بالهنّ و شأنهنّ و عمّهنّ بالذّکر دون امرأة العزیز صیانة لها و انّها معهنّ تعریضا لا تصریحا، و یحتمل انّ المعنى ما بالهنّ لم یشهدن ببراءتى و قد عرفن ذلک باقرار امرأة العزیز عندهنّ و هو قولها «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ»، «إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ» حین قلن لى اطع مولاتک. و قیل اراد بقوله انّ ربّى العزیز اى انّ سیدى اظفیر العزیز عالم ببراءتى ممّا قرّفتنى به المرأة. دو حدیث درین قصّه درستست از رسول خداى (ص) احدهما دعاه حین قنت على قریش فقال فى قنوته‏
«اللهم اشدد وطأتک على مضر و اجعلها علیهم سبعا کسبع یوسف قحطتهم سبع حتى اکلوا القد و العظام فلما استکانوا».
قال (ص) «اللهم اذقت اول قریش نکالا فاذق آخرهم نوالا فرفه عنهم».
و قال (ص): «رحم اللَّه اخى یوسف ان کان لحلیما ذا اناة لما اتاه الرسول».
قال «ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّکَ» الآیة... و لو کنت انا لا سرعت الاجابة. و فى بعض الرّوایات عنه (ص): «لو کنت مکانه ما اخبرتهم حتى اشترط ان یخرجونى»، کانّه (ص) استحسن حزم یوسف علیه السلام و صبره حین دعاه الملک فلم یبادر حتّى یعلم انّه قد استقرّ عند الملک صحّة برائته.
قوله: «قالَ ما خَطْبُکُنَّ» چون آن رسول از نزدیک یوسف بازگشت و پیغام یوسف به ملک گزارد، ملک کس فرستاد و زلیخا را و آن زنان را جمله حاضر کرد و با ایشان گفت: «ما خَطْبُکُنَّ» اى ما شأنکنّ، کار شما و قصه شما چه بود آن روز که بدعوت زلیخا بودید، میان زلیخا و یوسف چه مخاطبه رفت و سخن زلیخا اشارت بچه داشت و یوسف جواب چگونه داد و با زنان بگفت آنچ یوسف گفته بود، یعنى که میخواهم تا بدانم که یوسف در آن حال متّهم بود یا نه؟ ایشان گفتند «حاشَ لِلَّهِ»، بعد یوسف عمّا یتّهم به، «ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ» اى لا نعلم انّه اتى مکروها معاذ اللَّه که ما از یوسف بدى دیدیم یا بر وى تهمتى بردیم، دورست یوسف از آنچ بر وى تهمت مى‏برند، ندانیم ما بر وى هیچ بدیى و مکروهى. و قیل معناه ما دعوناه الى انفسنا و انّما دعوناه الى امرأة العزیز و ما علمنا سوء ان ندعو الملوک الى طاعة صاحبته. چون آن زنان یوسف را مبرّا کردند، زن عزیز گفت: «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ»، الحصحصة و الحصحاص و التّحصّص و التّحصحص حرکة الشی‏ء للظهور و اخذه فیه. زلیخا گفت اکنون راستى پیدا شد و حق از باطل جدا شد، یا ملک دل من اگر سنگ بودى آب گشته بودى و اگر آهن بودى نرم شده بودى تا کى ازین صبورى و تا کى ازین درد نهانى، «أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» من او را خواستم، من او را جستم و یوسف در آنچ گفت: «هِیَ راوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی» راست گوى است: «إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ».
آن رسول بازگشت و یوسف را خبر کرد از آنچ زنان گفتند و از آنچ زلیخا گفت، یوسف چون آن سخن بشنید گفت: «ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ» این ستیهیدن من در زندان و بیرون نیامدن، از آنست تا ملک بداند که من در خانه عزیز خیانت نکردم و حرمت وى در غیبت وى نگه داشتم، «وَ أَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخائِنِینَ» اى لا یهدى الخائنین بکیدهم، خیانت اینجا زنا است یعنى لا یصلح عمل الزناة و احوالهم.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۷ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» لمّا قال یوسف (ع) ذلک لیعلم انّى لم اخنه بالغیب. قال له جبرئیل و لا حین هممت بها یا یوسف: و ما ابرّئ نفسى اى ما أزکّی نفسى عن الهمّ، «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» اى انّ نفوس بنى آدم تأمرهم بما تهوى و ان لم یکن فیه رضى اللَّه. فانّى لا ابرّئ نفسى من ذلک و ان کنت لا اطاوعها، «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» اى الّا رحمة ربّى: یعنى کلّ نفس تأمر صاحبها هواها الّا ما ادرکته رحمة اللَّه فدفعته. و قیل المعنى لکن من رحمة اللَّه عصمه ممّا تأمره به نفسه.
معنى این کلمات آنست که نفس آدمى ببدى فرماید و آنچ در آن رضاء اللَّه نبود خواهد و من نفس خود را از آن منزّه نمى‏دارم که آن در طبع بشرى سرشته اگر چه من آن را مطاوع نبودم و بر تحقیق آن همّت و حرکت طبعى عزم نکردم.
آن گه گفت: «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» اشارتست که این برحمت خداوند منست که هر که اللَّه تعالى بر وى رحمت کند او را از آن معصوم دارد. جماعتى مفسّران گفتند که این همه سخن زلیخاست متّصل بآنچ گفت: «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» آن گه گفت ذلک اى الاقرار على نفسى لیعلم یوسف انّى لم اخنه بظهر الغیب و انّ اللَّه لا یهدى کید الخائنین. این اقرار که دادم بر خویشتن بآن دادم که تا یوسف بداند که من بظهر الغیب با وى خیانت نکردم و اقرار باز نگرفتم. «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» عن ذنب هممت به، «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» اذا غلبت الشهوة، «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» بنزع الشهوة عن یوسف و هذا قول لطیف و هو الاظهر و لا یبعد من قولها: «إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ» مع کفرها فانّ الکفّار مقرّون باللّه عزّ و جلّ، یقول اللَّه تعالى: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ».
«وَ قالَ الْمَلِکُ» لمّا تبیّن للملک عذر یوسف و عرف امانته و علمه قال: «ائْتُونِی بِهِ» چون عقل و علم یوسف بدانست و امانت و کفایت وى او را معلوم شد و عذر وى ظاهر گشت گفت: «ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی» اجعله خالصا لنفسى من غیر شرکة. پس خاصگیان خود فرستاد بزندان تا یوسف بیرون آید، یوسف چون خواست که بیرون آید زندانیان را دل خوشى داد و بفرج اومیدوار کرد و از بهر ایشان این دعا کرد: «اللهم اعطف علیهم بقلوب الاخیار و لا تغم علیهم الاخبار» بار خدایا دلهاى نیکان و نیک مردان بر ایشان مشفق گردان و خبرها بر ایشان مپوشان، از اینست که در هر شهرى زندانیان خبرهاى اطراف بیشتر دانند و در میان ایشان اراجیف بسیار رود. چون از زندان بدر آمد بر در زندان بنشست و گفت هذا قبور الاحیاء و بیت الاحزان و تجربة الاصدقاء و شماتة الاعداء، پس غسل کرد و اسباب نظافت بکار داشت و جامه نیکو در پوشید و قصد سراى ملک کرد، چون بدر سراى ملک رسید بایستاد و گفت: حسبى ربّى من دنیاى، حسبى ربّى من خلقه عزّ جاره و جلّ ثناؤه و لا اله غیره، پس در سراى ملک شد گفت: اللّهم انّى اسئلک بخیرک من خیره و اعوذ بک من شرّه و شرّ غیره. چون بر ملک رسید بر ملک سلام کرد بزبان عربى، ملک گفت ما هذا اللسان؟ قال لسان عمّى اسماعیل، آن گه او را بعبرانى دعا گفت، ملک گفت این چه زبانست؟ گفت زبان پدران من یعقوب و اسحاق و ابراهیم.
و گفته‏اند که ملک زبانها و لغتهاى بسیار دانست، به هفتاد زبان با یوسف سخن گفت و یوسف بهر زبان که ملک با وى سخن گفت هم بآن زبان جواب وى میداد، ملک را آن خوش آمد و از وى بپسندید و یوسف را آن وقت سى سال از عمر گذشته بود، ملک با ندیمان و نزدیکان خود مى‏نگرد و مى‏گوید: جوانى بدین سن که اوست با این علم و عقل و زیرکى و دانایى عجبست و طرفه‏تر آنست که ساحران و کاهنان روزگار از تعبیر آن خواب که من دیدم درماندند و او بیان کرد و از عاقبت آن ما را خبر کرد! آن گه ملک گفت خواهم که آن خواب و تعبیر آن بمشافهت از تو بشنوم، یوسف آن چنان که ملک دیده بود بخواب از اوّل تا آخر بگفت و تعبیر آن بر وى روشن کرد، ملک گفت اکنون رأى تو اى صدّیق درین کار چیست و رشد ما و صلاح ما در چیست؟ یوسف گفت باین هفت سال که در پیش است بفرماى تا نهمار زرع کنند و چندانک توانند جمع کنند در انبارها و دانهاى قوت همه در خوشه‏ها بگذارند تا هم مردمان را قوت بود و هم چهار پایان را علف. و نیز چون جمع طعام کرده باشند بروزگار قحط که از اطراف خلق روى بتو نهند، چنانک خود خواهى توانى فروختن و از آن گنجهاى عظیم توان نهادن، ملک گفت: و من لى بهذا و من بجمعه؟
فقال یوسف: «اجْعَلْنِی عَلى‏ خَزائِنِ الْأَرْضِ» اى ولّنى امر خزائن مصر یعنى خزائن الطّعام المدّخرة للقحط، «إِنِّی حَفِیظٌ» احفظ ما یجب حفظه، «عَلِیمٌ» اعلم المواضع الّتى یجب ان توضع الاموال فیها. قال الزجاج انّما سأل ذلک لانّ الانبیاء علیهم السلام بعثوا لاقامة الحق و وضع الاشیاء مواضعها فعلم انّه لا یقوم احد بذلک مثله و لا احد اقوم منه بمصلحة النّاس فاراد الصّلاح و الثّواب. یوسف دانست که در روزگار قحط مصالح مردمان چنانک وى نگه دارد هیچ کس نگه ندارد، از بهر آن گفت: «اجْعَلْنِی عَلى‏ خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ». و قیل هذه الایة حجّة فى نظریّة النفس بالحق عند الحاجة الیها و لا یکون من التزکیة المنهىّ عنها، بقوله «فَلا تُزَکُّوا أَنْفُسَکُمْ». درین آیت تقدیم و تأخیر است، تقدیره اجعلنى على خزائن الارض انّى حفیظ علیم، فقال الملک «إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنا مَکِینٌ أَمِینٌ» اى اجابه الى ملتمسه، مکین اى ذو مکانة و منزلة، امین مأمون قد عرفنا امانتک و براءتک، و قیل امین آمن لا تخاف العواقب فمر لی بما هدیت الیه و اشرت به.
عن ابن عباس قال قال رسول اللَّه (ص): «رحم اللَّه اخى یوسف لو لم یقل اجعلنى على خزائن الارض لاستعمله من ساعته و لکنّه اخّر ذلک سنة فاقام فى بیته عنده سنة مع الملک».
پس از آنک این سخن میان ایشان برفت یوسف یک سال در خانه ملک مى‏بود، عزیز و مکرّم و محترم و ملک مى‏گفت تو از خاصگیان و مقرّبان منى، در مملکت من هیچیز از تو دریغ نیست و هر چه انواع اکرام و احسانست ترا مبذولست مگر آنک با تو طعام نخورم. یوسف گفت چرا نخورى با من طعام؟ گفت از بهر آنک بنده بوده‏اى، یوسف گفت من سزاوارترم که از تو ننگ دارم که من پسر یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم‏ام، و مقصود ملک آن بود تا بحقیقت بداند که وى کیست. چون بدانست با وى طعام خورد و اکرامهاى عظیم کرد.
ابن عباس گفت چون آن یک سال بسر آمد ملک بفرمود تا شهر را آیین بستند و سراى ملک بیاراستند و تخت زرّین بجواهر مرصّع کرده بنهادند و یوسف را بر تخت نشاند بعد از آنک وى را خلعت گرانمایه پوشانید و تاج بر سر نهاد و مملکت مصر بوى تسلیم کرد و امیران و سرهنگان و سروران لشکر همه را بخدمت وى بداشت و اظفیر را معزول کرد و یوسف را بجاى وى بنشاند و بر آنچ او داشت بسیار بیفزود. چون روزى چند برآمد اظفیر بمرد و ملک زلیخا را بزنى بیوسف داد، آن گه ملک مصر بوى راست شد، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ».
بروایتى دیگر گفته‏اند که پس از مرگ اظفیر، زلیخا عاجز گشت و مالى که داشت از دست وى بشد و در یمن برادران داشت که ملوک یمن ایشان بودند، دشمن بر ایشان دست یافت و همه را بکشتند و مملکت بدست فرو گرفتند، زلیخا تنها و بیچاره بماند مال از دست شده و مرگ گرامیان دیده و روزگار دراز اندوه عشق «۳» یوسف کشیده پیر و نابینا و عاجز گشته و ذل و انکسار درویشى بر وى پیدا شده و با این همه هنوز بت مى‏پرستید، آخر روزى در کار خویش و بت پرستیدن خویش اندیشه کرد، از کمین گاه غیب کمند توفیق درو انداختند، روى با آن بت خویش کرد گفت اى بتى که نه سود کنى نه زیان و عابد تو هر روز که برآید نگونسارتر و زیانکارتر! از تو بیزار گشتم و از عبادت تو پشیمان شدم و بخداى یوسف ایمان آوردم.
آن گه بت را بر زمین زد و روى بآسمان کرد، گفت: اى خداى یوسف اگر عاصى‏ مى‏پذیرى اینک آمدم بپذیر، و اگر معیوبان را مینوازى منم معیوب بنواز، ور بیچارگان را چاره میکنى منم درمانده و بیچاره چاره من بساز، اى خداى یوسف دانى که بجمال بسى کوشیدم و بمال جهد کردم و در چاره و حیلت بسى آویختم و سیاست و صولت نمودم و بمقصود نرسیدم وز آن پس مرگ گرامیان دیدم و فراق خویشان چشیدم و رنج درویشى و عشق یوسف بر دلم هر روز تازه تر و جوان تر، بار خدایا بر من ببخشاى و یوسف را بمن نماى که از همه حیلتها و چارها عاجز گشتم و خیره فرو ماندم. زلیخا این تضرع و زارى بر درگاه عزّت همى‏کرد و یوسف آنجا که بود تقاضاى دیدار زلیخا از دلش سر برمى‏زد. اندیشه و تفکر زلیخا بر دل یوسف غالب گشت، با خود همى‏گفت کاشکى بدانستمى که زلیخا را حال بچه رسید و کجا افتاد تا اگر در حال وى خللى است من با وى احسان کردمى و فساد معیشت وى بصلاح باز آوردمى که او را بر من حقهاست. و آن روز که یوسف این سخن گفت و زلیخا آن دعا کرد پانزده سال گذشته بود که یوسف، زلیخا را ندیده بود. یوسف آن روز از سر آن اندیشه برخاست با خیل و حشم که من امروز سر آن دارم که تماشا را گرد مصر برآیم و تنزّه کنم، بظاهر تنزّه مینمود و بباطن احوال زلیخا را تعرّف همیکرد، بهر کویى که همى‏رسید از احوال درویشان همى‏پرسید تا مگر زلیخا بمیان برآید، آخر بسر کوى زلیخا رسید و زلیخا شنیده بود که یوسف همى‏گذرد بسر کوى آمده و انتظار رسیدن وى مى‏کرد، چون در رسید او را گفتند اینک زلیخا درویش و نابینا و عاجز گشته، یوسف آنجا توقف کرد، زلیخا را دست گرفتند و فرا پیش وى بردند، حوادث روزگار در وى اثر کرده از اشک دیده مژگانش همه بریخته و نابینا گشته، شماتت اعداش گداخته و فراق گرامیانش مالیده. یوسف که وى را دید آب در چشم آورد و اندوهگن گشت و با وى ساعتى بایستاد و زلیخا آواز رکاب داران و صهیل اسبان و بردابرد چاووشان همى‏شنید و میگریست و دست بر اسب یوسف همى‏مالید و مى‏گفت سبحان الّذى اعزّ العبید بعزّ الطّاعة و اذلّ الملوک بذلّ المعصیة.
آن گه گفت اى یوسف مرا بسراى خود خوان که با تو حدیثى دارم، یوسف فرمود تا او را بسراى بردند و خود برآمد و بسراى آمد، زلیخا بیامد و پیش یوسف بنشست گفت اى یوسف از خاندان نبوّت حرمت داشتن و حق شناختن بدیع نبود و ممتحن را نواختن عجب نبود، اى یوسف اوّل بدانک من ایمان آورده‏ام بیگانگى خداى آسمان و کردگار جهانیان، او را یکتا و یگانه دانم بى شریک و بى انباز و بى نظیر و بى نیاز، از آن دین که داشتم برگشتم و دین حق پذیرفتم و ملّت اسلام گزیدم و پسندیدم، اکنون بتو سه حاجت دارم: یکى آنست که من دانم تو بر خداوند خود کریمى و بنزدیک وى پایگاه بلند دارى از من بوى شفیع باشد تا چشم روشن بمن باز دهد، یوسف زبان تضرّع بگشاد و دعا کرد گفت: الهى بحقّ محمّد و آله ان تردّ على هذه الضّعیفة بصرها و لا تخجلنی عندها و عند النّاس. زلیخا گفت یا یوسف الحمد للَّه که حاجت روا شد و چشم من بدیدار تو روشن کرد و دل من به معرفت ایمان نورانى کرد. یوسف گفت دیگر حاجت چیست؟ زلیخا گفت دعا کن تا جمال بمن باز دهد، یوسف رداء خود بر وى افکند و دعا کرد، زلیخا چنان شد که از نخست روز که یوسف را دید. حاجت سوم آن بود که گفت مرا بزنى بخواه، سر در پیش افکند باین اندیشه تا جبرئیل آمد و گفت ملک جلّ جلاله مى گوید: زلیخا تا اکنون بحیلت و چاره خود ترا میطلبید لا جرم بتو نمى‏رسید، اکنون ترا از ما طلب کرد و بسبب تو با ما صلح کرد، حاجت وى روا کن، یوسف بفرمان اللَّه تعالى او را بزنى بخواست، چون بهم رسیدند یوسف گفت: أ لیس هذا خیرا ممّا کنت تریدین؟ فقالت ایّها الصدّیق لا تلمنى فانّى کنت امرأة حسناء ناعمة کما ترى فى ملک و دنیا و کان صاحبى لا یأتى النّساء و کنت کما جعلک اللَّه فى حسنک و هیئتک فغلبتنى نفسى فوجدها یوسف عذراء فاصابها و ولد له منها ابنان: افرائیم و میشا.
پس زلیخا بر عبادت اللَّه تعالى چنان حریص شد که یک ساعت فارغ نبودى و یوسف بخلوت وى رغبت همى‏کرد و زلیخا احتراز همى‏کرد! یوسف گفت اى زلیخا باین مدت کوتاه چنین از من ملول گشتى که در صحبت من رغبت همى‏نکنى! زلیخا دست وى ببوسید و گفت حاشا که من از تو ملول شوم یا سر در چنبر تو نیارم که ترا بسه سبب دوست دارم: یکى آنک معشوق دیرینه منى، دیگر شوى محتشم منى، سوم پیغامبر خداى منى جلّ جلاله، لکن آن گه که در طلب تو بودم از خدمت حق غافل بودم، اکنون که او را بشناختم تا از عبادت وى فارغ نباشم با خدمت تو نپردازم.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا» اى کذلک التّمکین الاوّل بالانعام علیه بالخلاص من السّجن، «مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» جعلناه ممکّنا فى تدبیر ارض مصر، «یَتَبَوَّأُ مِنْها حَیْثُ یَشاءُ» اى یختار اطیبها و ینزل منها حیث اراد. البواء المنزل یقال بوّأته فتبوّء. و قرأ ابن کثیر حیث نشاء بالنّون على معنى حیث یشاء اللَّه و یرضاه ثناء على یوسف و من قرأ بالیاء فانّه اسند الفعل الى یوسف تفضیلا له على غیره بذلک و دلالة على تمکینه له ما لم یکن لغیره. قوله «نُصِیبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ» اخبار من اللَّه انّه ینعم على من یشاء من عباده کما انعم على یوسف، «وَ لا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ» ثواب الموحّدین.
قال ابن عباس: اجر المحسنین اى الصّابرین بصبره فى البئر و صبره فى السّجن و صبره فى الرّق و صبره عمّا دعته الیه المرأة. قال مجاهد: فلم یزل یدعو الملک الى الاسلام و یتلطّف له حتّى اسلم الملک و کثیر من النّاس فهذا فى الدّنیا، «وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَ کانُوا یَتَّقُونَ» اى ما یعطى اللَّه من ثواب الآخرة خیر للمؤمنین، یعنى انّ ما یعطى اللَّه یوسف فى الآخرة خیر ممّا اعطاه فى الدّنیا.
و لقد انشد البحترى:
کتب بعضهم الى صدیق له:
اما فى رسول اللَّه یوسف اسوة
وراء مضیق الخوف متّسع الامن
اقام جمیل الصّبر فى الحبس برهة
فلا تأیسن فاللَّه ملّک یوسفا
لمثلک محبوسا على الظّلم و الافک
و اوّل مفروج به آخر الحزن‏
فآل به الصّبر الجمیل الى الملک
خزائنه بعد الخلاص من السّجن‏
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۸ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ جاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ» آمدند برادران یوسف، «فَدَخَلُوا عَلَیْهِ» بر او در شدند، «فَعَرَفَهُمْ» یوسف ایشان را بشناخت، «وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ (۵۸)» و ایشان او را نشناختند.
«وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» چون ایشان را بساخت گسیل کردن را، «قالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ» گفت آن برادر هم پدر خویش بر من آرید، «أَ لا تَرَوْنَ» نمى‏بینید، «أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ» که من بهره حاضر کیل او تمام مى‏سپارم، «وَ أَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ (۵۹)» و نیک میزبانى من نمى‏بینید.
«فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ» اگر آن برادر را با خود نیارید به من، «فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی» شما را بنزدیک من بردن را بار نیست، «وَ لا تَقْرَبُونِ (۶۰)» و نزدیک من میائید.
«قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ» گفتند آرى بکوشیم با پدر و بخواهیم ازو، «وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ (۶۱)» و چنین کنیم.
«وَ قالَ لِفِتْیانِهِ» یوسف گفت غلامان خویش را، «اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِی رِحالِهِمْ» آن چیز که ایشان آورده‏اند ببهاى گندم، آن در میان گندم پنهان کنید، «لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَها» تا مگر آن را بشناسند، «إِذَا انْقَلَبُوا إِلى‏ أَهْلِهِمْ» چون با خانه و کسان خود شوند، «لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ (۶۲)» مگر باز آیند.
«فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى‏ أَبِیهِمْ» چون با پدر شدند، «قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ» بار از ما باز گرفتند، «فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا» بفرست با ما برادر ما، «نَکْتَلْ» تا بار او بستانیم، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (۶۳)» و ما او را نگه بآنانیم.
«قالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ» یعقوب گفت استوار دارم شما را برو، «إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلى‏ أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ» مگر هم چنان که شما را استوار داشتم بر برادر او پیش ازین، «فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً» اللَّه خود به است بنگهبانى، «وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (۶۴)» و او مهربان تر مهربانانست.
«وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ» چون بار خویشتن بگشادند، «وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ» آنچ برده بودند یافتند، «رُدَّتْ إِلَیْهِمْ» که با ایشان داده بودند، «قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «ما نَبْغِی» ما دروغ نمى‏گوئیم، «هذِهِ بِضاعَتُنا» اینک بضاعت ما، «رُدَّتْ إِلَیْنا» بما باز دادند، «وَ نَمِیرُ أَهْلَنا» و کسان خویش را طعام آریم، «وَ نَحْفَظُ أَخانا» و برادر خویش را نگه داریم، «وَ نَزْدادُ کَیْلَ بَعِیرٍ» و شتر وار او بیفزائیم، «ذلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ (۶۵)» آن شتر وار فزودن ما را آسان، «قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ» گفت بنفرستم با شما، «حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» تا مرا پیمان دهید از زبان خویش از اللَّه تعالى، «لَتَأْتُنَّنِی بِهِ» که او را با من آرید، «إِلَّا أَنْ یُحاطَ بِکُمْ» مگر که همه هلاک شوید و ناتوان مانید، «فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ» چون او را از خویشتن پیمان دادند و ببستند، «قالَ اللَّهُ عَلى‏ ما نَقُولُ وَکِیلٌ (۶۶)» گفت اللَّه تعالى بر اینچ گفتیم یار است و گواه.
«وَ قالَ یا بَنِیَّ» یعقوب گفت اى پسران من، «لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ» چون آنجا شوید از یک در در مروید، «وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ» از درهاى پراکنده در شوید، «وَ ما أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْ‏ءٍ» و من شما را در آن بکار نیایم و با خواست او چیز نتوانم، «إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا لِلَّهِ» هیچ نیست خواست و کار مگر خداى را، «عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ» کار باو سپردم و پشت باو باز کردم، «وَ عَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ (۶۷)» و کار سپاران کار باو سپارند.
«وَ لَمَّا دَخَلُوا» و آن گه که در شدند، «مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ» از آن درهاى پراکنده که پدر فرموده بود ایشان را، «ما کانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْ‏ءٍ» سود نداشت آن حذر ایشان را هیچیز از خواست خدا و بکار نیامد، «إِلَّا حاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضاها» مگر آنک چیزى در دل یعقوب افتاد خواست تا از دل وى بیرون شود، «وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ» و یعقوب با دانش بود، «لِما عَلَّمْناهُ» که ما آموخته بودیم او را «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (۶۸)» لکن بیشتر مردمان نمیدانند.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۸ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ جاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ» مفسران و اصحاب اخبار پیشین گفتند که چون ملک مصر بر یوسف راست شد و مملکت را ترتیب داد همان سال آثار برکت وى پیدا گشت، رود نیل وفا کرد و نعمت فراخ گشت، جبرئیل آمد و گفت امسال اوّل آن سال هفت گانه است که خصب و فراخى نعمت بود، یوسف بفرمود تا همه صحرا و بوادى تخم ریختند، آنجا که چشمه آب و رود بود بآب آن را بپروردند و آنجا که آب نبود یوسف دعا کرد تا ربّ العزّه باران فرستاد و آن را بباران بپروردند، آن گه کندوها و انبارها از آن خوشهاى غلّه پر کردند و همچنین هفت سال پیاپى جمع همى کردند. پس ابتداء سال قحط آن بود که ملک ریّان در خانه خفته بود در میانه شب آواز داد که یا یوسف الجوع الجوع. فقال یوسف هذا اوان القحط پس هفت سال برآمد که درخت برنیاورد و کشته خوشه نپرورد، اهل مصر سال اوّل طعام از یوسف خریدند بنقد تا در مصر یک درم و یک دینار بدست هیچ کس نماند مگر که همه با خزینه ملک شد. دوم سال هر چه چهارپایان و بار گیران بودند همه دربهاى طعام شد. سوم سال هر چه پیرایه و جواهر بود، چهارم سال هر چه بردگان بودند از غلامان و کنیزکان، پنجم سال هر چه ضیاع و عقار و مسکن بود، ششم سال فرزندان خود را ببندگى بفروختند. هفتم سال مردان و زنان همه تنهاى خویش ببندگى به یوسف فروختند تا در مصر یک مرد و یک زن آزاد نماند، پس ملک با یوسف مشورت کرد در کار مصریان و یوسف را وکیل خود کرد بهر چه صواب بیند در حقّ ایشان، گفت اى یوسف راى آنست که تو گویى و صواب آنست که تو بینى و هر چه تو کنى در حقّ ایشان پسندیده منست.
یوسف گفت: «انى اشهد اللَّه و اشهدک انى اعتقت اهل مصر عن آخرهم و رددت علیهم املاکهم». و روى انّ یوسف کان لا یشبع من الطّعام فى تلک الایّام، فقیل له تجوع و بیدک خزائن الارض، فقال اخاف ان شبعت ان انسى الجائع و امر طبّاخ الملک ان یجعل غذاه نصف النّهار و اراد بذلک ان یذوق الملک طعم الجوع فلا ینسى الجائعین و یحسن الى المحتاجین فمن ثمّ جعل الملوک غذا هم نصف النّهار.
پس غربا و قحط رسیدگان از هر جانب قصد مصر کردند و هر که رسیدى یوسف شتروارى بار بوى دادى، این خبر بکنعان رسید و اهل کنعان از نایافت طعام و گرسنگى بغایت شدّت رسیده بودند و بى طاقت گشته. فقال یعقوب لبنیه یا بنىّ انّ بمصر رجلا صالحا فیما زعموا یمیر النّاس، قالوا و من این یکون بمصر رجل صالح و هم یعبدون الاوثان، قال تذهبون فتعطون دراهمکم و تأخذون طعامکم فخرجوا و هم عشرة حتّى اتوه: فذلک قوله «وَ جاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ» یعنى من ارض ابیهم و هى الحسمى و القریّات من ناحیة کنعان و هى بدو و ارض ماشیة مى‏گوید آمدند برادران یوسف بمصر تا طعام برند مردمان خویش را، «فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ» یوسف، «وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ» نکر و انکر لغتان بمعنى واحد. یوسف ایشان را بشناخت و ایشان یوسف را نشناختند، ابن عباس گفت از آن نشناختند که از آن روز باز که او را در چاه افکندند تا این روز که او را دیدند چهل سال گذشته بود و در دل ایشان هلاک وى مقرر بود. و گفته‏اند که یوسف خود را بزىّ ملوک بایشان نمود، تاج بر سر و طوق زر در گردن و جامه حریر بر تن بر تخت ملک نشسته، از آن جهت او را نشناختند.
و قیل کان بینه و بینهم حجاب، چون برادران در پیش وى شدند بعبرانى سخن گفتند، یوسف چنان فرا نمود که سخن ایشان نمى‏داند، ترجمان در میان کرد تا کار بر ایشان مشتبه شود، آن گه گفت: من انتم و ما امرکم و لعلّکم عیون جئتم تنظرون عورة بلادنا شما که باشید و بچه کار آمدید؟ چنان دانم که جاسوسانید تا احوال بلاد ما تعرّف کنید و پوشیدههاى ما را بغور برسید و انگه لشکر آرید، ایشان گفتند: و اللَّه ما نحن بجواسیس و انّما نحن اخوة بنواب واحد و هو شیخ کبیر یقال له یعقوب نبى من الانبیاء. قال فکم انتم؟ قالوا کنّا اثنى عشر رجلا فذهب اخ لنا الى البریّة فهلک فیها و کان احبّنا الى ابینا. قال انتم ها هنا؟ قالوا عشرة. قال فاین الآخر؟ قالوا عند ابینا و هو اخو الّذی هلک من امّه و ابونا یتسلّى به. قال فمن یعلم انّ الّذی تقولون حقّ؟
قالوا یا ایّها الملک انّا ببلاد لا یعرفنا احد، فقال یوسف فائتونى باخیکم الّذی من ابیکم ان کنتم صادقین، فانا ارضى بذلک.
یوسف بتدریج سخن با ایشان بآنجا رسانید که گفت اگر آنچ مى‏گوئید که ما نه جاسوسانیم که پسران پیغامبریم آن برادر هم پدر بیارید تا صدق گفت شما پدید آید. و گفته‏اند یوسف ایشان را هر یکى شتروارى بار بفرمود، ایشان گفتند آن برادر هم پدر ما را نیز شتروارى بفرماى، یوسف بفرمود، آن گه گفت آن برادر را با خود بیارید تا دانم که راست مى‏گوئید، پس اگر نیارید دروغ شما مرا معلوم گردد و شما را هیچ بار پس از آن ندهم.
اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» الباء زائدة اى جهّزهم جهازهم یعنى کال لهم طعامهم و اوقر جمالهم و انّما سمّى جهاز المرأة لانه عتاد تزفّ العروس فیه. یقال تجهز فلان اذا استعد للذّهاب و الاجهاز قتل الجریح، «قالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ» نکرّ قوله باخ لکم و حقّه التعریف، لانّ التقدیر باخ لکم قد سمعت به و الوصف ینوب عن التّعریف، «أَ لا تَرَوْنَ أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ» اى اتمّه و الکیل ها هنا اسم لنصیب الرّجل من الطعام، «وَ أَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ» اى المضیفین، و ذلک انّه احسن ضیافتهم.
«فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی» اى لا تباع المیرة منکم فتکال لکم، «وَ لا تَقْرَبُونِ» جزم لانّ معناه النّهى اى لا تقربوا دارى و لا بلادى.
قال الزجاج: القراءة بالکسر و هو الوجه و یجوز و لا تقربون بفتح النّون لأنّها نون جماعة کما قال فبم تبشّرون بفتح النّون و یکون و لا تقربون لفظه لفظ الخبر و معناه معنى الامر.
«قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ» اى نجتهد فى طلبه من ابیه، اصله من راد یرود اذا جاء و ذهب، «وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ» ما امرتنا به، این لفاعلون آنست که عرب گویند نزلت بفلان فاحسن قرءانا و فعل و فعل یکنون بهذه اللّفظة عن افاعیل الکرم، و یقولون غضب فلان فضرب و شتم و فعل و فعل یکنون عن افاعیل الاذى. قیل اراد یوسف بذلک تنبیه یعقوب على حال یوسف. و قیل امره اللَّه بذلک.
و گفته‏اند که یوسف چون برادران را دید و احوال یعقوب شنید گریستن بر وى افتاد برخاست و در سراى زلیخا شد، گفت برادران من آمده‏اند و مرا نمى‏شناسند و من ایشان را مى‏شناسم، زلیخا گفت مرا دستورى ده تا براى ایشان دعوتى سازم و از پس پرده ایشان را ببینم، یوسف او را دستورى داد و زلیخا ایشان را از پس پرده مى‏دید و یوسف خبر پدر از ایشان همى پرسید تا روبیل بخندید و گفت سبحان اللَّه پندارم این عزیز یکى است از ما که از دیرگاه باز غایب بوده اکنون خبر خانه خود همى پرسید، یوسف گفت مرا این عادتست که دوست دارم با غربا حدیث کردن و استعلام اخبار از ایشان کردن. پس آن شب ایشان را بمهمانى باز گرفت، بامداد بار ایشان بفرمود و غلامان خود را گفت، آن بضاعت که ایشان آورده‏اند ببهاى گندم در میان گندم نهید پنهان ایشان.
اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ قالَ لِفِتْیانِهِ» قرأ حمزه و الکسائى و حفص: «لفتیانه» بالالف، الفتیة و الفتیان جمع فتى و اراد بالفتیة ها هنا العبید و الممالیک. بضاعت ایشان بود که ببهاى گندم داده بودند، قتاده گفت لختى درم‏ بود، و قیل کانت نعالا و ادما، و این از بهر آن بایشان داد که ایشان را دیگر درم نبود که بگندم خریدن آیند. و گفته‏اند از بهر آن کرد که از دیانت و امانت ایشان شناخت که ایشان بى بها طعام نخورند، چون آن بضاعت بینند باز گردند و باز آرند و نیز عار آمد او را بهاى طعام از پدر و برادران گرفتن.
الرّحال جمع رحل و الرّحل هاهنا المتاع و لذلک سمّى الرّحل الّذى یأوى الیه الانسان رحلا لانّه موضع متاعه. چون خواست که ایشان را باز گرداند، یوسف گفت: دعوا بعضکم عندى رهینة حتّى تأتونى باخیکم الّذى من ابیکم، فاقترعوا بینهم فاصابت القرعة شمعون و کان احسنهم رأیا فى یوسف و ابرّهم به فجعلوه عنده.
پس ایشان باز گشتند بکنعان، دل شاد پیش یعقوب در آمدند و باز گفتند آن اکرام و احسان که عزیز با ایشان کرد، گفتند اى پدر مردى دیدیم بصورت پادشاهان، بخلق پیغامبران، مهمان دارى غریب نواز، خوش سخن، متواضع، مهربان، یتیم پرور، مهر افزاى، لطف نماى، خوب دیدار، همایون طلعت، سعد اختر، مبارک سیما، با سیاست پادشاهان، با تواضع درویشان، با خلق پیغامبران، با لطافت فریشتگان.
اى پدر و ازین عجب تر که ما را دید گویى غریبى بود گرامیان خود را باز دیده، از بس که شفقت همى نمود و پرسش همى کرد. یعقوب گفت دیگر باره که آنجا روید، سلام و شکر من بعزیز رسانید و گوئید: انّ ابانا یصلى علیک و یدعو لک بما اولیتنا. پس گفت شمعون چرا با شما نیست گفتند عزیز او را باز گرفت از بهر آنک ما را گفتند شما جاسوسانید و ما احوال و قصّه خود بگفتیم، آن گه از ما بنیامین را طلب کردند و شمعون را بنشاندند تا ما بنیامین را ببریم.
فذلک قوله: «یا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ» اى حکم بمنعه بعد هذا ان لم نذهب باخینا بنیامین. و قیل منع منّا اتمام الکیل الّذى اردنا، «فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَکْتَلْ» بیا قراءت حمزه و کسایى است یعنى که بفرست با ما برادر ما تا او بار خویش بستاند، باقى بنون خوانند یعنى نکتال لنا و له و الاکتیال الکیل للنّفس، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» عن ان یناله مکروه.
«قالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ» على بنیامین، «إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلى‏ أَخِیهِ» یوسف، «مِنْ قَبْلُ» و قد قلتم أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ. ثمّ لم تفوا به ثمّ قال «فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً» جوابا لقولهم «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» اى الحافظ اللَّه و هو خیر الحافظین فانّى استحفظه اللَّه لا ایّاکم. و قرأ حمزة و الکسائى و حفص: خیر حفظا منصوب على التمییز، و من قرأ حافظا فمنصوب على الحال اى حفظ اللَّه خیر من حفظکم. قال کعب لمّا قال فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً قال اللَّه و عزّتى و جلالى لاردنّ علیک کلیهما بعد ما فوّضت الىّ.
قوله: «وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ» الّذى حملوه من مصر، «وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ» ثمن الطعام، «رُدَّتْ إِلَیْهِمْ» اى وجدوها فى خلال متاعهم، «قالُوا یا أَبانا ما نَبْغِی» این ما درین موضع دو معنى دارد: یکى معنى استفهام اى ما ذا نطلب و ما نرید و هل فوق هذا من مزید، چون بضاعت خویش دیدند در میان متاع گفتند اى پدر ما چه خواهیم و بر این احسان و اکرام که با ما کرد چه مزید جوییم، ما را گرامى کرد و طعام بما فروخت و آن گه بهاى طعام بما باز داد، معنى دیگر ما نفى است: اى لا نطلب منک شیئا لثمن الغلّة بل نشترى بما ردّ علینا. و قیل ما نبغى اى ما نکذّب فیما نخبرک به عن صاحب مصر، «هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَیْنا وَ نَمِیرُ أَهْلَنا» نجلب لهم المیرة و المیرة الطعام یحمل من بلد الى بلد، یقال مار اهله یمیرهم اذا جاء باقواتهم من بلد الى بلد، «وَ نَحْفَظُ أَخانا» فى ذهابنا و مجیئنا، «وَ نَزْدادُ کَیْلَ بَعِیرٍ» اى حمل جمل بسبب اخینا فانّه یعطى کلّ رجل کیل بعیر «ذلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ» اى ذلک رخیص عندهم على غلائه عندنا «قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» اى عقدا مؤکّدا بذکر اللَّه.
یعقوب گفت نفرستم بنیامین را با شما تا آن گه که پیمان دهید و عقدى استوار بندید، خداى را بر خویشتن گواه گیرید و بحقّ محمد خاتم پیغامبران و سیّد مرسلان سوگند یاد کنید که با این برادر غدر نکنید و او را با من آرید، «إِلَّا أَنْ یُحاطَ بِکُمْ»اى الّا ان تهلکوا جمیعا، یقال احیط بفلان اذا هلک من ذلک، قوله وَ أُحِیطَ بِثَمَرِهِ اى اهلک و افسد، «فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ» اعطوه عهدهم و حلفوا له بمنزلة محمد، «قالَ» یعقوب، «اللَّهُ عَلى‏ ما نَقُولُ وَکِیلٌ» شاهد کفیل حفیظ.
چون این عهد و پیمان برفت یعقوب، بنیامین را حاضر کرد، پیراهنى پشمین از آن خود بوى داد، عمامه‏اى کتان از آن اسماعیل و میزرى از آن ابراهیم علیهم السّلام، گفت آن روز که پیش عزیز شوى این پیراهن بپوش و عمامه بر سر نه و میزر بر دوش افکن و من این از بهر کفن نهاده بودم که یادگار گرامیان است مرا، بنیامین عصائى بدست گرفت و با برادران روى سوى مصر نهاد، پدر بتشییع ایشان بیرون شد تا بزیر آن درخت که با یوسف تا آنجا رفته بود، یعقوب چون بدان جاى رسید دست بگردن بنیامین در آورد و زار بگریست، گفت اى پسر با یوسف تا اینجا بیامدم وز آن پس او را باز ندیدم. آن گه پسران را وداع کرد و ایشان را این وصیّت کرد که ربّ العزّه گفت: «وَ قالَ یا بَنِیَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ» اى پسران همه بهم از یک دروازه در مروید بلکه هر دو تن از یک در در شوید تا از چشم بد شما را گزندى نرسد. و کانوا اصحاب جمال و هیئة و صور حسان و قامات ممتدّة.
قال النبى (ص) العین حقّ اى کائن موجود.
و قال (ص): العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر، و کان النبى (ص) یعوذ الحسن و الحسین فیقول اعیذ کما بکلمات اللَّه التّامّة من کلّ عین لامة و نزل فى العین: «وَ إِنْ یَکادُ الَّذِینَ کَفَرُوا» الآیة...
و قیل خاف علیهم حسد النّاس و ان یبلغ الملک قوّتهم و شدّة بطشهم فیهلکهم خوفا على مملکته. قال ابراهیم النخعى انّما قال ذلک رجاء ان یلقوا یوسف و قیل خاف علیهم العین ثمّ رجع الى علم اللَّه، فقال: «وَ ما أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْ‏ءٍ» احذره علیکم یرید انّ المقدور کائن و انّ الحذر لا ینفع من القدر، «إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا لِلَّهِ» یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید، «عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ عَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ».
«وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ» کانت لمصر اربعة ابواب فدخلوها متفرّقین، «ما کانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْ‏ءٍ» ربّ العالمین یعقوب را تصدیق کرد بآنچ گفت و ما اغنى عنکم من اللَّه من شى‏ء لانّه قد لحقه ما حذروه لانّهم خرجوا من عنده احد عشر و عادوا تسعة. مى‏گوید تفرّق ایشان بر آن دروازهاى مصر سود نداشت و بکار نیامد قضایى را که اللَّه تعالى بر سر ایشان رانده بود و حکم کرده که یعقوب آنچ از آن مى‏ترسید بدید، «إِلَّا حاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضاها» یعنى الاخالجة فى قلب یعقوب القاها على لسانه فادّیها، «وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ» فى قوله «وَ ما أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْ‏ءٍ» معنى آنست که یعقوب آنچ گفت نه از گزاف میگفت که آن از یقین و معرفت مى‏گفت که ما او را آموخته بودیم، دانست که حذر از قدر نرهاند، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» انّ یعقوب بهذه الصّفة و لا یعلمون ما یعلم یعقوب.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ جاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ» برادران یوسف بسبب نیاز و درویشى بمصر آمدند، یوسف بایشان نگاه کرد از راه فراست بدانست که برادران وى‏اند بسته بند آز، خسته تیغ نیاز، بر سبیل امتحان عقیق شکر بیز را بگشاد، گفت: جوانان از کدام جانب مى‏آیند؟ هر چند که یوسف مى‏دانست که ایشان که اندو از کجا مى‏آیند، لکن همى خواست که ذکر کنعان و وصف الحال یعقوب از ایشان بشنود، و آن عهد بر وى تازه شود که حدیث دوست شنیدن و دیار و وطن دوست یاد کردن غذاء جان عاشق بود و خستگى وى را مرهم.
و سنا برق نفى عنّى الکرى
لم یزل یلمع لى من ذى طوى‏
منزل سلمى به نازلة
طیّب السّاحة معمور الفنا
برادران گفتند اى آفتاب خوبان ما از حدود کنعان مى‏آئیم، گفت: بچه کار آمده‏اید؟ گفتند بتظلّم ازین گردش زمانه تلخ بى وفا، همانست که گفت: «یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» اى عزیز ما مردمانى باشیم بذل غربت خونا کرده، باضطرار بولایت تو آمده‏ایم و روزگار نامساعد پرده تجمّل از روى ما فرو کشیده و بارى که آورده‏ایم نه سزاى حضرت تو است، بکرم خود ما را بنواز و ببضاعت ما منگر، ما را خشنود باز گردان که پدرى پیر داریم، تا بنزدیک وى باز شویم. یوسف چون نام پدر شنید بسیار بگریست امّا نقاب بر بسته بود و ایشان ندانستند که وى مى گرید. آن گه غلامان خویش را بفرمود که بارهاى ایشان جز بحضرت ما مگشائید و پیش از آنک ما در آن نگریم در آن منگرید، ایشان همه تعجب کردند که این چه حالست و چه شاید بودن، چندان بارهاى قیمتى از اطراف عالم بیارند، جواهر پر قیمت و زر و سیم نهمار و جامهاى الوان هرگز نگوید که پیش من گشائید و این بار محقّر، بضاعتى مزجاة، خروارکى چند ازین پشم میش و موى گوسفند و کفشهاى کهنه مى‏گوید پیش تخت ما گشائید لا بدّ اینجا سرّى است. سرّش آن بود که هر تاى موى حمّال عشقى بود، حامل دردى از دردهاى یعقوبى، اگر نه درد و عشق یعقوبى بودى یوسف را با آن موى گوسفند چه کار بودى و چرا دلّالى آن خود کردى؟!
مرا تا باشد این درد نهانى
ترا جویم که درمانم تو دانى‏
اى جوانمرد ربّ العزّه هفتصد هزار ساله تسبیح ابلیس در صحراء لا ابالى بباد برداد تا آن یک نفس دردناک درویش بحضرت عزّت خود برد که: انین المذنبین احبّ الىّ من زجل المسبّحین، پس بفرمود یوسف که ایشان را هر یکى شتروارى بار بدهید و بضاعتى که دارند هیچ از ایشان مستانید و ایشان را گفت: «ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ» شما را باز باید گشت و بنیامین را بیاوردن. و یعقوب، بنیامین را ببوى یوسف مى‏داشت، یوسف او را بخواند تا غمگسارى باشد او را و هواى یعقوب مى‏دارد.
تسلّى باخرى غیرها فاذا التی
تسلّى بها تغرى بلیلى و لا تسلى‏
و گفته‏اند بنیامین را بدان خواند که بگوش وى رسید که همه انس دل یعقوب بمشاهده بنیامین است، او را دوست مى‏دارد و بجاى یوسف مى‏دارد، یوسف را رگ غیرت برخاست گفت دعوى دوستى ما کند و آن گه دیگرى را بجاى ما دارد و با وى آرام گیرد! او را از پیش وى بربائید و نزدیک من آرید تا غبار اغیار بر صفحه دوستى ننشیند که در دوستى شرکت نیست و در دلى جاى دو دوست نیست، ما جعل اللَّه لرجل من قلبین فى جوفه.
آمد بر من کارد کشیده بر من
گفتا که درین شهر تو باشى یا من؟
«وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ» چون سر بار باز کردند و بضاعت خویش در میان بار دیدند، یعقوب گفت من در آن عزیز مصر جوانمردى تمام و کرمى عظیم مى‏بینم، بضاعتى از شما بستد شفقت را، باز پنهان رد کرد نفى مذلت را که اگر در ظاهر رد کردى، طعام که دادى بر سبیل صدقه بودى و صغار صدقه ستدن شما را نه پسندید. اینت کرم لایح و فضل لامح، نفى مذلّت از بخشنده و رفع خجالت از پذیرنده و باین معنى حکایت بسیار است: مورّق عجلى بخانه درویشان شدى و ایشان را زر و درم بردى، گفتى این نزدیک شما ودیعت مى‏نهم تا آن گه که من طلبم، بعد از سه روز کس فرستادى بر ایشان و خواهش نمودى که از من سوگندى بیامده که آن ودیعت باز نخواهم و بکار من نیاید، اکنون شما اندر خلل معیشت خویش بکار برید تا سوگند من راست شود و من سپاس دارم و منّت پذیرم و صدقه‏ها بدرویشان ازین وجه دادى. و گفته‏اند حسین بن على (ع) چون درویشى را دیدى گفتى ترا که خوانند و پسر که اى؟ درویش گفتى من فلانم پسر فلان، حسین گفتى نیک آمدى که از دیر باز من در طلب توام که در دفتر پدر خویش دیده‏ام که پدر ترا چندین درم بر وى است، اکنون میخواهم تا ذمّت پدر خود از حقّ تو فارغ گردانم و بدین بهانه عطا بدرویش دادى و منّت بر خود نهادى.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۹ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ» چون پیش یوسف در شدند، «آوى‏ إِلَیْهِ أَخاهُ» برادر خویش را بنیامین با خود آورد و خود او را خالى کرد، «قالَ إِنِّی أَنَا أَخُوکَ» گفت من یوسفم هم مادر تو، «فَلا تَبْتَئِسْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ (۶۹)» نگر تیمار ندارى و باک از آنچ ایشان کردند با من و از آنچ کنند پس ازین.
«فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» چون ایشان را گسیل کرد ساخته، «جَعَلَ السِّقایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ» یوسف فرمود تا آن صواع در جوال بنیامین پنهان کردند، «ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ» آن گه آواز دهنده‏اى بر در شهر آواز داد، «أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ (۷۰)» اى کاروانیان بدارید که در میان شما دزدست.
«قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ» کاروانیان جواب دادند و روى فرا منادى کردند، «ما ذا تَفْقِدُونَ (۷۱)» گفتند آن چیست که باز نمى‏یابید؟
«قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِکِ» گفتند که صواع ملک باز نمى‏یابیم، «وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ» و هر کس را که آن صواع باز آرد، «حِمْلُ بَعِیرٍ» او راست شتروارى گندم، «وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ (۷۲)» و من او را میانجى‏ام.
«قالُوا تَاللَّهِ» گفتند بخداى، «لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِی الْأَرْضِ» که شما دانسته‏اید که ما نیامدیم که راه مصر ناایمن کنیم، «وَ ما کُنَّا سارِقِینَ (۷۳)» و ما دزدان نه‏ایم.
«قالُوا فَما جَزاؤُهُ» گفتند پاداش این دزد اکنون چیست؟
«إِنْ کُنْتُمْ کاذِبِینَ (۷۴)» اگر شما دروغ مى‏گویید.
«قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ» گفتند پاداش این دزد آنست که صواع در جوال او باز یابند «فَهُوَ جَزاؤُهُ» که این دزد بعقوبت دزدى بنده ملک است پس ازین، «کَذلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ (۷۵)» چنین پاداش کنیم ما دزدان را.
«فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ» پیشى کرد بجوالهاى دیگر برادران جستن، «قَبْلَ وِعاءِ أَخِیهِ»
پیش از جوال بنیامین، «ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِیهِ» آن گه از جوال بنیامین بیرون آوردند، «کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ» آن چنان کید ما ساختیم یوسف را، «ما کانَ لِیَأْخُذَ أَخاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ» یوسف را برده گرفتن دزد حکم دین وى نبود، «إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ» مگر آنچ خواهد میکند اللَّه، «نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ» بر میداریم درجهاى هر کس که خواهیم، «وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ (۷۶)» و زبر هر خداوند دانشى دانایى است.
«قالُوا إِنْ یَسْرِقْ» گفتند اگر دزدى کرد او، «فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ» برادرى بود او را ازین پیش او هم دزدى کرده بود، «فَأَسَرَّها یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ» یوسف خشم خویش و جواب آن سخن ایشان در دل خویش پنهان داشت، «وَ لَمْ یُبْدِها لَهُمْ» و پیدا نکرد ایشان را، «قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً» یوسف در خویشتن گفت شما بتر از دزداید، «وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ (۷۷)» و خداى تعالى به داند که آن چیست که شما مى‏گوئید.
«قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» گفتند اى عزیز «إِنَّ لَهُ أَباً شَیْخاً کَبِیراً» این برادر را پدرى است پیرى سخت بزرگ، «فَخُذْ أَحَدَنا مَکانَهُ» یکى را از ما برده گیر بجایگاه او، «إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (۷۸)» ما ترا از نیکوکاران مى بینیم.
«قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ» گفت معاذ اللَّه که ما برده گیریم، «إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ» مگر آن کس را که کالاى خویش بنزدیک او یافتیم، «إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ (۷۹)» ما پس آن گه ستمکارانیم.
«فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ» چون نومید شدند ازو، «خَلَصُوا نَجِیًّا» با یک سو شدند خود بخود بى بیگانه راز در گرفتند، «قالَ کَبِیرُهُمْ» برادر ایشان شمعون فرا ایشان گفت، «أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباکُمْ» دانسته نه‏اید که پدر شما، «قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» بر شما پیمانى گرفت از خداى تعالى، «وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِی یُوسُفَ» و پیش ازین خود هیچیز فرو نگذاشتید در کار یوسف، «فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ» من بارى از زمین مصر بنجنبم، «حَتَّى یَأْذَنَ لِی أَبِی» تا آن گه که پدر دستورى دهد مرا، «أَوْ یَحْکُمَ اللَّهُ لِی» یا خداى مرا حکم نماید، «وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ (۸۰)» و او خداى بهتر کار گزارى و بهتر کاررانى است.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۹ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ آوى‏ إِلَیْهِ أَخاهُ» اى ضمّ الیه اخاه، یقال آویت فلانا بالمدّ اذا ضممته الیک، و اویت الیه بقصر الالف لجأت الیه. و چون برادران یوسف از کنعان بیرون آمدند و بنیامین با ایشان همراه او را گرامى داشتند و خدمت وى کردند و بهر منزل که رسیدند جاى وى میساختند و طعام و شراب بر وى عرضه میکردند تا رسیدند بیک فرسنگى مصر و یوسف آنجا مرد نشانده بود تا از آمدن ایشان او را خبر کند، کس فرستاد و یوسف را خبر کرد که آن ده مرد کنعانى باز آمده‏اند و جوانى دیگر با ایشانست که او را مکرّم و محترم مى‏دارند، یوسف بدانست که بنیامین با ایشانست، بفرمود تا سراى وى بیاراستند و آئین بستند و تخت بنهادند و امرا و وزرا و حجّاب و سروران و سرهنگان هر کسى را بجاى خویش بخدمت بداشتند و یوسف خود را بیاراست، تاج بر سر نهاد و بر تخت ملک بنشست، چون برادران در آمدند بر پاى خاست و همه را ببر اندر گرفت و پرسش کرد و پیش خود بنشاند، روى با بنیامین کرد و گفت اى جوان تو چه نامى؟ گفت بنیامین و بر پاى خاست و بر یوسف ثنا گفت و آفرین کرد هم بزبان عبرى و هم بتازى، آن گه گفت پدرم این نام نهاد که گفتم، امّا چون عزیز را دیدم نام من آن بود که وى فرماید، یوسف گفت فرزند دارى؟ گفت دارم. گفت چه نام نهادى فرزند را؟ گفت یوسف. گفت چرا نام وى یوسف کردى؟ گفت از بهر آنک مرا برادرى بود نام وى یوسف و غایب گشت اکنون این پسر را یوسف خواندم تا یادگار او باشد. یوسف زیر برقع اندر بگریست و زمانى خاموش گشت. آن گه گفت طعام بیارید ایشان را، شش خوان بیاوردند آراسته و ساخته با طعامهاى الوان، یوسف گفت هر دو برادر که از یک مادرید بر یک خوان نشینید، دو دو همى نشستند و بنیامین تنها بماند. یوسف گفت تو چرا نمى‏نشینى، بنیامین بگریست گفت شرط هم خوانى هم مادرى کردى و مرا برادر هم مادر نیست و آن کس که هم مادر من بوده حاضر نیست، نه زندگى وى مرا معلوم تا بجویمش، نه از مردگى وى مرا خبر تا بمویمش، نه طاقت دل بر فراق نهادن، نه امید وصال داشتن و نه آن پدر پیر را در محنت و سوگوارى دیدن و نه بچاره وى رسیدن. یوسف روى سوى برادران کرد، گفت چون تنهاست او را فرمان دهید تا با من بر خوان نشیند، برادران همه بر پاى خاستند و عزیز را آفرین کردند و گفتند اگر تو او را با خود بر خوان نشانى ذخیره‏اى عظیم باشد او را و شرفى بزرگ موجب افتخار و سبب استبشار و نیز شادى باشد که بدل آن پیر محنت زده اندوه مالیده رسانى، پس یوسف او را با خود بر خوان نشاند. یوسف دست از آستین بیرون کرد تا طعام بخورد، بنیامین دست یوسف بدید دمى سرد برآورد و آب از چشم فرو ریخت و طعام نمى‏خورد، یوسف گفت چرا طعام نمى‏خورى؟ گفت مرا طبع شهوت طعام خوردن نماند، بعد از آنک دست و انگشتان تو دیدم که سخت ماننده است بدست و انگشتان برادرم، یوسف کانّه و العزیز تفّاحة شقّت بنصفین.
یوسف چون آن سخن از وى بشنید گریستن بوى در افتاد و بر خود بپیچید، اما صبر کرد و خویشتن را ننمود تا از طعام فارغ شدند و بدست هر یکى خلالى سیمین دادند و بدست بنیامین خلالى زرّین دادند بر سر وى مرغى مجوّف بمشک سوده آکنده، بنیامین خلال همى کرد و مشک بر وى همى ریخت، برادران را عجب آمد آن اعزاز و اکرام، تا روبیل گفت: ما رأینا مثل هذا، پس ایشان را بمهمان خانه فرو آوردند و یوسف بخلوت خانه خود باز رفت و کس فرستاد و بنیامین را بخواند و با وى گفت در آن خلوت خانه که: أ تحبّ ان اکون اخاک بدل اخیک الهالک؟ فقال بنیامین ایّها الملک و من یجد اخا مثلک لکنّ لم یلدک یعقوب و لا راحیل یوسف گفت خواهى که من ترا برادر باشم بجاى آن برادر گم شده؟
بنیامین گفت اى ملک چون تو برادر کرا بود و کرا سزد و کجا بخاطر در توان آورد لکن نه چون یوسف که یعقوب و راحیل او را زادند. یوسف چون این سخن شنید بگریست، برخاست و او را در بر گرفت و گفت: «إِنِّی أَنَا أَخُوکَ»، اندوه مدار و غم مخور که من برادر توام یوسف، «فَلا تَبْتَئِسْ» اى لا تحزن، و الابتئاس افتعال من البؤس و هو سوء العیش، «بِما کانُوا یَعْمَلُونَ» فى حقّنا.
«فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» اى هیّأ اسبابهم و او فى الکیل لهم و حمل لهم بعیرا و حمل باسم بنیامین بعیرا ثمّ امر بسقایة الملک فجعلت «فِی رَحْلِ أَخِیهِ» بنیامین بغیر علمه. و قیل کان ذلک بتقریر منه و توطین نفس على ما نسب الیه من السّرقة، و السّقایة و الصّواع فى السّورة واحد و هو الملوک الفارسى و کانت من فضّة منقوشة بالذّهب اعلاه اضیق من اسفله کانت العجم تشرب به. و قیل کان کأسا من ذهب مرصّع بالجواهر کان یوسف یشرب منه فجعله مکیالا لعزّة الطعام حتّى لا یکال بغیره. قال النقّاش: السّقایة و الصّواع شى‏ء واحد اناء له رأسان فى وسطه مقبض کان الملک یشرب من رأس فیسمى سقایة و یکال الطعام بالرأس الآخر فیسمّى صواعا. قال و کان الصّواع ینطق بمقدار ما کیل به باحسن صوت یسمع النّاس به، ثمّ ارتحلوا و امهلهم یوسف حتّى انطلقوا.
چون فرا راه بودند بدر شهر رسیده و بنیامین با ایشان، مرد یوسف از پى در رسید و ایشان را بداشت و منادى ندا کرد، فذلک قوله: «ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ» اى اعلم معلم و نادى مناد، «أَیَّتُهَا الْعِیرُ» یعنى یا اصحاب العیر و العیر الإبل الّتی تحمل المیرة، منادى آواز داد که «إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ» در تأویل این کلمه اقوال مفسّران مختلف است: قال بعضهم انّ المنادى ناداهم من غیر اذن یوسف، و قیل معناه انّکم لسارقون لیوسف من ابیه حین اخذوه و باعوه، و قیل فیه استفهام اى ائنّکم لسارقون، و قیل اراد ان ظهر منکم السّرق فانّکم سارقون، و قیل انّکم فى قوم من یسرق کما یقال قتل بنو فلان رجلا و القاتل واحد او اثنان.
«قالُوا» اى قال اخوة یوسف، «وَ أَقْبَلُوا» على المنادى و من معه، «ما ذا تَفْقِدُونَ» ما الّذى ضلّ منکم.
«قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِکِ وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ» من الطّعام، «وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ» کفیل ضمین، یقوله المنادى و حدّ المؤذن ثمّ جمع الضّمیر العائد ثمّ وحّد الزّعیم لانّ المؤذن او النّاشد لا یکون الّا واحدا و الزّعیم هو المؤذن و لسان القوم.
برادران چون حدیث دزدى شنیدند گفتند: «تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِی الْأَرْضِ» تاللّه، این تا بدل واو است در قسم و واو بدل با است و درین سخن معنى تعجبست چنانک پارسیان گویند چیزى را که عجب دارند بخدا که این بس طرفه است، ایشان همین گفتند: بخدا که این بس عجبست که شما همى دانید که ما در زمین مصر نه بدان آمدیم تا تباهکارى کنیم، و این از بهر آن گفتند که ایشان هر گاه که بمصر آمدندى دهنهاى چهار پایان بر بستندى تا از کشت زار مردم هیچیز نخوردندى و مردم از ایشان این دیده بودند. و قیل لانّهم ردّوا ما وجدوا فى رحالهم و هذا لا یلیق بالسّراق.
«قالُوا فَما جَزاؤُهُ» اى ما عقوبة السّارق و ما جزاء السرق، «إِنْ کُنْتُمْ کاذِبِینَ» فى قولکم و ما کنّا سارقین.
«قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِی رَحْلِهِ» اى اخذ من وجد فى رحله رقا، «فَهُوَ جَزاؤُهُ» عندنا و کان عند آل یعقوب من یسرق یسترق و عند اهل مصر ان یضرب و یغرّم ضعفى ما سرق. منادیان گفتند جزاء دزدى چیست اگر شما دروغ گوئید؟ جواب دادند که جزاء دزدى آنست که آن دزد را برده گیرند بعقوبت آن دزدى، اینست جزاء دزدى بنزدیک ما که آل یعقوبیم «کَذلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ» این ظلم اینجا بمعنى دزدى است، اى کذلک نجزى السّارقین عندنا فى ارضنا، و یوسف این تقریر بآن مى‏کرد تا بنیامین را بحکم ایشان باز گیرد.
«فَبَدَأَ» یعنى بدأ المؤذن الزّعیم. و قیل ردّوهم الى مصر. فبدأ واحدا بعد واحد، «قَبْلَ وِعاءِ أَخِیهِ» لتزول الریبة و لو بدأ بوعاء اخیه لعلموا انّهم جعلوا فیه ثمّ استخرجها یعنى السّقایة من وعاء اخیه، «کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ» الکید ها هنا ردّ الحکم الى بنى یعقوب مى‏گوید این تدبیر ما بدست یوسف دادیم و این کید ما ساختیم که او را الهام دادیم تا حکم با برادران افکند، این بآن کردیم تا برادر با وى بداشتیم، «ما کانَ لِیَأْخُذَ أَخاهُ» و یستوجب ضمّه الیه، «فِی دِینِ الْمَلِکِ» اى فى حکم الملک و سیرته و عادته لانّ دینه فى السرقة الضرب و التغریم مى‏گوید یوسف را برده گرفتن دزد حکم دین وى نبود و موافقت نبود او را در دیانت بدین ملک، «إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ» اى الا بمشیّة اللَّه، یرید انّه لم یتمکّن یوسف من حبس اخیه فى حکم الملک لو لا ما کان اللَّه له تلطفا حتّى وجد السّبیل الى ذلک و هو ما جرى على السنة اخوته انّ جزاء السّارق الاسترقاق، «نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ» بضروب الکرامات و ابواب العلم کما رفعنا درجة یوسف على اخوته فى کلّ شى‏ء و قیل معناه نبیح لمن نشاء ما نشاء و نخصّه بالتّوسعة، «وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ» یکون هذا اعلم من هذا و هذا من هذا حتى ینتهى العلم الى اللَّه عزّ و جل.
قال الحسن: و اللَّه ما امسى على ظهر الارض من عالم الّا و فوقه من هو اعلم منه حتّى ینتهى العلم الى اللَّه عزّ و جلّ الّذی علّمه منه بدأ و الیه یعود. و عن محمد بن کعب القرظى: انّ علىّ بن ابى طالب (ع) قضى بقضیّة، فقال رجل من ناحیة المسجد یا امیر المؤمنین لیس القضاء کما قضیت، قال فکیف هو؟ قال هو کذا و کذا، قال صدقت و اخطأت.
«وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ» معنى آیت آنست که برداریم درجات آن کس که خواهیم بعلم زبر هر عالمى عالمى تا آن گاه که نهایت علم با خداى تعالى ماند عزّ ذکره که علم همه خلق آسمان و زمین در علم وى کم از قطره ایست در دریا.
«قالُوا إِنْ یَسْرِقْ» بنیامین، «فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ» یعنى یوسف، اى له عرق فى السّرقة من اخیه نزع فى الشّبه الیه. عکرمه گفت، ربّ العزّه یوسف را عقوبت کرد باین کلمات که بر زبان برادران وى براند در مقابله آنچ یوسف گفت بایشان که: انّکم لسارقون.
یقول اللَّه تعالى: «مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً یُجْزَ بِهِ» و مفسّران را اختلاف اقوال است در سرقت یوسف که چه بود: قومى گفتند طعام از مائده یعقوب پنهان بر مى‏گرفت و بدرویشان مى‏داد. و گفته‏اند که روزى درویشى از وى مرغى آرزو کرد، یوسف بخانه شد و مادرش زنده بود از وى مرغ طلب کرد، نداد و یوسف را دل بآرزوى درویش متعلّق بود، مرغ بدزدید و بدرویش برد، برادران آن حال دانسته بودند پس از چندین سال بعیب باز گفتند. سعید بن جبیر گفت: بتى از پدر مادر بدزدید و بشکست و بر راه بیفکند. مجاهد گفت: انّ عمّته بنت اسحاق ورثت من ابیها منطقة له و کانت هى تکفل یوسف و تحبّه و لا تصبر عنه، فاراد یعقوب اخذ یوسف منها فسائها ذلک فشدّت المنطقة على وسطه ثمّ اظهرت ضیاع المنطقة فوجدت عند یوسف فصارت فى حکمهم احقّ به، «فَأَسَرَّها یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ» هذا اضمار قبل الذّکر على شریطة التفسیر لانّ قوله: «أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً» بدل من الهاء فى قوله فاسرّها و المعنى اسرّ یوسف هذه الکلمة فى نفسه و هى قوله «أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً» اى انتم شرّ صنیعا منه و منّى لما اقدمتم علیه من ظلم اخیکم و عقوق ابیکم، و قیل اسرّ الغضبة و رجعة کلمتهم فى قلبه. مى‏گوید یوسف از آن سخن ایشان خشم گرفت و جواب آن سخن داشت در دل اما بر ایشان پیدا نکرد نه آن خشم و نه آن جواب که داشت، و جواب آن بود که در دل خود با خویشتن گفت انتم شرّ مکانا فى السّرق لانّکم سرقتم اخاکم یوسف من ابیه على الحقیقة، «وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ» اى قد علم انّ الّذى تذکرونه کذب.
«قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَیْخاً کَبِیراً» کلفا بحبّه کبیرا فى السّن کبیرا فى القدر و المنزلة. گفتند اى عزیز او را پدرى است پیر بزرگ قدر، محنت روزگار در وى اثر کرده و سوگوار در بیت الاحزان نشسته، بر فراق پسرى که از وى غائب گشته و بنیامین را دوست دارد و غمگسار وى باشد که هم مادر آن پسر غائب است، بر عجز و پیرى وى ببخشاى و دردش بر درد میفزاى، «فَخُذْ أَحَدَنا مَکانَهُ» یکى را از ما برادران بجاى وى برده گیر، «إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ» الینا بردّ بضاعتنا و ایفاء الکیل لنا و اذا فعلت ذلک فقد زدت فى احساننا.
«قالَ مَعاذَ اللَّهِ» اى اعوذ باللَّه و اعتصم به و هو نصب على المصدر، اى اعوذ باللَّه معاذا و کذلک یقال اعوذ باللَّه و العیاذ باللَّه اى اعوذ باللَّه، معنى آنست که باز داشت خواهم بخداى، «أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ» و لم یقل من سرق تحرّزا من الکذب، «إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ» جائرون ان اخذنا بریئا بسقیم.
آورده‏اند که پسران یعقوب را قوّت بآن حد بود که اگر یکى از ایشان بانگ زدى چهار فرسنگ بانگ وى بشنیدندى و هر که شنیدى اندر دل وى خلل پدید آمدى و اعضاهایش سست گشتى و هر زن بارور که شنیدى بار بنهادى و چون خشم گرفتندى کس طاقت ایشان نیاوردى مگر که بوقت خشم هم از نژاد ایشان کسى دست بوى فرو آوردى که آن گه آن خشم از وى باز شدى، روبیل برادر مهین در آن حال که این مناظره مى‏رفت در باز گرفت، بنیامین خشم گرفت چنانک مویهاى اندام وى از جاى برخاست و سر از جامه بیرون کرد و گفت ایّها الملک و اللَّه لتترکنا او لاصیحنّ صیحة لا تبقى بمصر امرأة حامل الا القت ما فى بطنها، یوسف چون او را دید که در خشم شد پسر خود را گفت: افرائیم خیز و دست بوى فرود آر تا خشم وى باز نشیند و ساکن گردد، افرائیم دست بوى فرو آورد و آن غضب وى ساکن گشت، روبیل گفت: من هذا انّ فى هذا البلد لینذرا من بذر یعقوب، درین شهر که باشد که نهاد وى از تخم یعقوب است، یوسف گفت یعقوب کیست؟ روبیل دیگر باره خشم گرفت، گفت: اسرائیل اللَّه بن ذبیح اللَّه بن خلیل اللَّه، یوسف گفت راست مى‏گویى.
«فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ» یئسوا من اجابة یوسف الى ما سألوه، یئس و استیأس‏ بمعنى واحد مثل سخر و استسخر و عجب و استعجب و ایس مقلوب یئس و بمعناه.
و منه قراءة ابن کثیر: «فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیًّا» اى انفردوا لیس معهم غیرهم یتناجون بینهم و النّجى اسم للواحد و الجمیع، قال اللَّه تعالى لموسى «وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا» جمعه انجیاء و انجیة و هو مصدر فى موضع الحال ها هنا و مثله النّجوى یکون اسما و مصدرا. قال اللَّه تعالى «وَ إِذْ هُمْ نَجْوى‏»، اى متناجون و قال فى المصدر انّما النّجوى من الشیطان، «قالَ کَبِیرُهُمْ» اى اکبرهم فى السن و هو روبیل و قیل یهودا و قیل کبیرهم فى العقل و العلم لا فى السن و هو شمعون و کان رئیسهم، «أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباکُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» اى عهدا وثیقا و هو قوله: فلمّا آتوه موثقهم، «وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِی یُوسُفَ» این ماء صلت است، تقدیره و من قبل فرّطتم فى یوسف، و روا باشد که ما فرّطتم ابتدا نهند و من قبل خبر یعنى و تفریطکم فى یوسف ثابت من قبل، و روا باشد که موضع آن نصب بود اى و تعلمون تفریطکم اى تقصیر کم، «فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ» لا افارق ارض مصر و الارض منصوبة بواسطة الجار اى عن الارض و لیست ظرفا و لا مفعولا به، «حَتَّى یَأْذَنَ لِی أَبِی» یبعث الى ان آتاه، «أَوْ یَحْکُمَ اللَّهُ لِی» گفته‏اند این مرگ است که خواست در تنگى دل هم چنان که در کلمه ابراهیم گفتند: «رَبِّ هَبْ لِی حُکْماً». و قیل معناه او یحکم اللَّه لى بالسّیف فاحارب من حبس اخى بنیامین، «وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ» اعدلهم لعباده.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ آوى‏ إِلَیْهِ أَخاهُ» زیر تقدیر الیه تعبیه‏هاست و در قصّه دوستى در باب دوستان قضیّه‏هاست، یعقوب و بنیامین هر دو مشتاق دیدار یوسف بودند و خسته تیر فراق او، آن گه یعقوب در بیت الاحزان با درد فراق سالها بمانده و بنیامین بمشاهده یوسف رسیده و شادى بشارت انّى انا اخوک یافته، فمنهم مرفوق به و منهم صاحب بلاء، نه از آن که بنیامین را بر یعقوب شرف است لکن با ضعیفان رفق بیشتر کنند که حوصله ایشان بار بلا کم بر تابد و بلا که روى نماید بقدر ایمان روى نماید، هر کرا ایمان قوى‏تر، بلاء وى بیشتر موسى کلیم را گفت: «وَ فَتَنَّاکَ فُتُوناً» اى طبخناک بالبلاء طبخا حتّى صرت صافیا نقیّا و قال النّبی (ص): «ان اللَّه عز و جل ادخر البلاء لاولیائه کما ادخر الشهادة لاحبائه».
بنیامین از پیش پدر بیامد پدر را درد بر درد بیفزود امّا یوسف بدیدار وى بیاسود، آرى چنین است تقدیر الهى و حکم ربّانى، آفتاب رخشان هر چند فرو مى شود از قومى تا بر ایشان ظلمت آرد، بقومى باز برآید و نور بارد: مصائب قوم عند قوم فوائد. بنیامین را اگر شب فراق پدر پیش آمد آخر صبح وصال یوسفش بر آمد و ماه روى دولت ناگاه از در درآمد. یکى را پرسیدند که در جهان چه خوشتر؟
گفت: ایاب من غیر ارتیاب و قفلة على غفلة و وصول من غیر رسول، دوستى که ناگاه از در درآید و غایب شده‏اى که باز آید.
بنیامین را بار نسبت دزدى بر نهادند! گفت باکى نیست هزار چندان بردارم، در مشاهده جمال یوسف اکنون که بقرب یوسف روح خود یافتم آن شربت زهر آلوده نوشاگین انگاشتم و اگر روزى بحسرت اشک باریدم امروز آن حسرت همه دولت انگاریدم:
گر روز وصال باز بینم روزى
با او گله‏هاى روز هجران نکنم‏
«کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ» قال ابن عطاء: ابلیناه بانواع البلاء حتّى اوصلناه الى محلّ العزّ و الشّرف، از روى اشارت میگوید: یوسف را بانواع بلا بگردانیدیم و بر مقام حیرت بر بساط حسرت بسى بداشتیم تا او را بمحل کرامت و رفعت رسانیدیم و شراب زلفت و الفت چشانیدیم، آن محنت در مقابل این نعمت نه گرانست، و آن حسرت بجنب این زلفت نه تاوانست، سنّت خداوند جهان اینست که مایه شادى همه رنج است و زیر یک ناکامى هزار گنج است، و اگر حکمت ازین روشن تر خواهى و بیان ازین شافى‏تر، ما در ازل حکم کرده‏ایم و قضا رانده که یوسف پادشاه مصر خواهد بود، نخست او را ذلّ بندگى نمودیم تا از حسرت دل اسیران و بردگان خبر دارد، پس او را ببلاء زندان مبتلا کردیم تا از سوز و اندوه زندانیان آگاه بود، بوحشت غربت افکندیم تا از درماندگى غریبان غافل نبود:
مادرى کن مر یتیمان را بپرورشان بلطف
خواجگى کن سائلان را طمعشان گردان وفا
با تو در فقر و غریبى ما چه کردیم از کرم
تو همان کن اى کریم از خلق خود بر خلق ما
«نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ» بالاستقامة، ثمّ بالمکاشفة، ثمّ بالمشاهدة، ما آن را که خواهیم پایگاه بلند دهیم و درجات وى برداریم، اوّل توفیق طاعت پس تحقیق مثوبت، اوّل اخلاص اعمال پس تصفیه احوال، اوّل دوام خدمت بر مقام شریعت پس یافت مشاهدت در عین حقیقت، آن استقامت اشارت بشریعت است و آن مکاشفت نشان طریقت است و آن مشاهده عین حقیقتست، شریعت بندگى است، طریقت بى خودى است، حقیقت از میان هر دو آزادیست:
آزاد شو از هر چه بکون اندر
تا باشى یار غار آن دلبر
قوله «یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَیْخاً کَبِیراً» الآیة... چون یوسف، بنیامین را بعلّت دزدى باز گرفت هر چند برادران کوشیدند و وسائل برانگیختند و حرمت پیرى پدر شفیع آوردند تا یکى را از ایشان بجاى وى بدارد و بدل پذیرد، نپذیرفت و سود نداشت، اشارت است که فرداى قیامت هر کس بفعل خود مطالب است و بگناه خود معاقب: «لا یَجْزِی والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جازٍ عَنْ والِدِهِ شَیْئاً وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى‏» کذلک قال یوسف: «مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ».
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۰ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «ارْجِعُوا إِلى‏ أَبِیکُمْ» باز گردید با پدر خویش، «فَقُولُوا یا أَبانا» بگوئید اى پدر ما، «إِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ» پسر تو دزدى کرد، «وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا» و ما گواهى نمیدهیم مگر بآنچ میدانیم، «وَ ما کُنَّا لِلْغَیْبِ حافِظِینَ (۸۱)» و ما غیب را نگهبان نبودیم.
«وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ الَّتِی کُنَّا فِیها» و از آن شهر پرس که ما در آن بودیم، «وَ الْعِیرَ الَّتِی أَقْبَلْنا فِیها» و ازین کاروان پرس که ما در آن آمدیم، «وَ إِنَّا لَصادِقُونَ (۸۲)» و ما راست مى‏گوییم.
«قالَ» گفت یعقوب، «بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» بلکه تنهاى شما شما را کارى بر آراست و بکردید، «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اکنون کار من شکیبایى است نیکو، «عَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعاً» مگر که اللَّه تعالى با من آرد ایشان را هر سه، «إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (۸۳)» که اللَّه تعالى دانایى است راست دان، راست کار.
«وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ» و برگشت یعقوب از فرزندان خویش، «وَ قالَ یا أَسَفى‏ عَلى‏ یُوسُفَ» گفت اى دردا و اندوها بر یوسف، «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ» و چشمهاى وى سپید گشت از گریستن باندوه، «فَهُوَ کَظِیمٌ (۸۴)» و او در آن اندوه خوار و بى طاقت.
«قالُوا تَاللَّهِ» فرزندان گفتند بخداى، «تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ» که هیچ بنخواهى آسود از یاد کرد یوسف، «حَتَّى تَکُونَ حَرَضاً» تا نیست شوى در غم وى بگداخته، «أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکِینَ (۸۵)» یا تباه شوى از تباه شدگان.
«لَ» گفت یعقوب، «َّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ» من گله با او میگویم و اندوه خود باو بر مى‏دارم، «أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (۸۶)» و از خدا آن دانم که شما ندانید.
«یا بَنِیَّ اذْهَبُوا» اى پسران من روید، «فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ أَخِیهِ» و جست و جوى کنید از یوسف و برادر او، «وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» و از فرج اللَّه تعالى و کار گشادن و آسایش رسانیدن او نومید مباشید، «إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» که نومید نبود از راحت فرستادن اللَّه تعالى، «إِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ (۸۷)» مگر گروه کافران.
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ» چون بر یوسف در شدند، «قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» گفتند اى عزیز، «مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» رسید بما و کسان ما بیچارگى و تنگ دستى «وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» و بضاعتى آوردیم سخت اندک، «فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ» فرماى تا پیمان تمام کیل طعام بما گزارند، «وَ تَصَدَّقْ عَلَیْنا» و بر ما صدقه کن، «إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ (۸۸)» که اللَّه تعالى صدقه‏دهان را پاداش دهد.
«قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ» یوسف گفت مى‏دانید که چه کرده‏اید با یوسف و برادر او، «إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ (۸۹)» آن گه که جوانان بودید و ندانستید.
«قالُوا أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ» ایشان گفتند تو یوسفى، «قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی» گفت من یوسفم و بنیامین برادر من، «قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا» اللَّه تعالى بر ما منّت نهاد و سپاس، «إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ» هر که بپرهیزد و بشکیبد، «فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (۹۰)» اللَّه تعالى تباه نکند مزد نیکوکاران.
«قالُوا تَاللَّهِ» برادران گفتند بخداى، «لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا» که خداى ترا بر ما بگزید، «وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئِینَ (۹۱)» و نیستیم ما مگر گناه کاران.
«قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» یوسف گفت بر شما سرزنش نیست امروز، «یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ» بیامرزاد خداى شما را، «وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (۹۲)» و او مهربان‏تر مهربانان است.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۰ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «ارْجِعُوا إِلى‏ أَبِیکُمْ» این سخن برادر مهین مى‏گوید آن گه که نومید شده بودند و با یکدیگر مى‏گفتند که تا پیش پدر رویم و قصّه چنانک رفت بگوئیم، وى گفت من بارى نمى‏آیم که مرا روى آن نیست که دیگر باره داغى بر دل پدر نهم و این خبر تلخ پیش وى برم، شما باز گردید و بگوئید، «یا أَبانا إِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ». و در شواذ خوانده‏اند «ان ابنک سُرّق» و این را دو وجه است: یکى آنک پسر ترا دزد خواندند و دیگر پسر ترا بدزدى بگرفتند، «وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا» اى و هذا القول منّا شهادة بما رأینا و ظهر و الغیب عند اللَّه، و ما این که مى‏گوییم و گواهى مى‏دهیم از آن مى‏گوییم که بظاهر دیدیم که آن صواع از رحل بنیامین بیرون آوردند و حقیقت آن و کیفیّت آن نزدیک خداى تعالى است، ما ندانیم که چون بوده است. قال بعضهم هذه وثیقة من اللَّه عزّ و جلّ عند شهود المسلمین و شریطته علیهم ان لا یشهدوا الّا بما علموا.
ابن زید گفت یعقوب ایشان را گفت: من این علم الملک انّ السّارق یسترق لو لا انّکم اخبرتموه، ملک مصر چه دانست که دزد را برده گرفتن عقوبتست اگر نه شما گفته‏اید؟ ایشان گفتند ما شهدنا انّ السارق یسترق، الّا بما علمنا من کتبنا، «وَ ما کُنَّا لِلْغَیْبِ حافِظِینَ» ما کنّا نشعر انّ ابنک سیسرق. قال ابن عباس: الغیب اللیل بلغة حمیر، اى ما کنّا للغیب حافظین فلعلّها دست فى رحله باللّیل. و قیل و ما کنّا للغیب من امره حافظین انّما علینا ان نحفظه ممّا نجد الى حفظه منه سبیلا فامّا منعه من مغیّب عنّا فلا سبیل لنا الى حفظه منه.
«وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ» این قریه مصر است و کلّ ما جاء فى القرآن من ذکر الدّار و القرى فانّه تعنى بها الامصار و ما یأتى فى القرآن من ذکر الدّیار تعنى بها المساکن.
و اسئل القریة یعنى اهل القریة فحذف المضاف و قیل لیس فى هذا حذف یعنى سل القریة فلیس بمستنکر ان یکلّمک جدران القریة فانّک نبىّ، «وَ الْعِیرَ» اى اهل العیر، «الَّتِی أَقْبَلْنا فِیها» این کاروان جماعتى بودند از کنعان از همسایگان یعقوب که با ایشان هم راه بودند و آن حال دیده بودند، مى‏گوید از ایشان پرس که ایشان بصدق ما گواهى دهند بآنچ گفتیم که: «إِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ» شمعون فرمود ایشان را که این سخن با پدر بگوئید، از آنک دانست که پدر ایشان را متّهم دارد بهر چه گویند بسبب آن حال که بر یوسف رفته بود از جهت ایشان.
«قالَ بَلْ سَوَّلَتْ» فیه اختصار یعنى فرجعوا الى ابیهم و قالوا له ذلک. فقال یعقوب لیس الامر کما تقولون لکن سوّلت، «لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ» التّسویل حدیث النفس بما یطمع فیه و منه السّول غیر مهموز و هو المنى و المعنى زیّنت و حسّنت لکم انفسکم، «أَمْراً» اردتموه، «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اى فامرى صبر جمیل لا جزع فیه و لا شکوى. و قیل «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اولى و امثل بى، «عَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعاً» و هم یوسف و بنیامین و اخوهما الذى بمصر فهم ثلثه، «إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ» بحالى، «الْحَکِیمُ» بتدبیره.
«وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ» یعقوب چون خبر بنیامین بوى رسید صبرش برسید و طاقت برمید و اندوه یوسف بر وى تازه گشت، با دلى پر درد و جانى پر حسرت و چشم گریان از ایشان برگشت و در بیت الاحزان شد و گفت: «یا أَسَفى‏ عَلى‏ یُوسُفَ» و الآن بارض یعقوب بیت یزار یقال له بیت الاحزان.
روى سعید بن جبیر عن ابن عباس: قال قال رسول اللَّه (ص) «لم یعط احد من الامم إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ عند المصیبة الّا امّة محمد، الا ترى ان یعقوب حین اصابه ما اصابه لم یسترجع، انّما قال یا اسفى على یوسف هذا الالف بدل من یاء الاضافة و المعنى: یا اسفى تعال فهذا اوانک، «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ» انقلبت الى حال البیاض اى عمیتا فغطى البیاض سواد الحدقة، «مِنَ الْحُزْنِ» اى لکثرة بکائه من الحزن. قال مقاتل لم یبصر بهما ستّ سنین، «فَهُوَ کَظِیمٌ» فعیل بمعنى مفعول، کقوله «إِذْ نادى‏ وَ هُوَ مَکْظُومٌ» اى مملوّ حزنا، و قیل فعیل بمعنى فاعل کقوله «وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ» اى ممسک للحزن فى قلبه فیتردد فى جوفه فلم یقل الّا خیرا. و قیل الکظیم الّذی یستر الغیظ و الحزن و یغالبه. قال الحسن کان بین خروج یوسف من حجر ابیه الى یوم التقى معه ثمانون سنة لم تجف عینا یعقوب، و ما على وجه الارض اکرم على اللَّه من یعقوب. و روى انّ یوسف رأى جبرئیل و هو فى السّجن، فقال یا جبرئیل ما فعل یعقوب؟ قال حىّ، قال فکیف حاله؟ قال قد ابیضّت عیناه من الحزن علیک، قال فلمّا بلغ من حزنه؟
قال حزن سبعین مثکل، قال فما له من الاجر؟ قال اجر مائة شهید. فلمّا خرج من السّجن و ملک الامر لم یحبّ ان یعلمه مکانه لیتوفر اجره و یبلغ الکتاب اجله.
«قالُوا» یعنى ولد یعقوب لمّا تذکر یوسف و تأسّف علیه، «تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ» اى لا تزال تذکر یوسف و تتوجع و تبکى علیه و لا تفتر من حبّه، و التقدیر تاللّه لا تفتوء تذکر یوسف، فحذف لا کقول امرئ القیس: فقلت یمین اللَّه ابرح قاعدا اى لا ابرح، «حَتَّى تَکُونَ حَرَضاً» اى دنفا مریضا قریبا من الموت. قال ابو عبیده: الحرض الّذی اذا به الهمّ. قال ابن عیسى: الحرض فساد الجسم و العقل للحزن و الحبّ، یقال هو حرض اى ذو حرض مصدر وضع بموضع الاسم کالبعث و الصّوم، «أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکِینَ» اى المیّتین. قال ابن بحر: حتّى تکون حرضا او تکون من الهالکین، اى حتّى تمرض او تموت، قالوا ذلک لابیهم شفقا علیه.
«لَ إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ»
البثّ اشدّ الحزن، سمّى بذلک لان صاحبه لا یصبر على کتمانه حتّى یبثّه اى یظهره، و البثّ و الابثاث واحد و هو الاظهار و قیل بثّى اى همّى و حاجتى، یقول أشکو إلى من یملک الفرج من البلوى لا الیکم.
مفسران گویند همسایه‏اى پیش یعقوب شد، گفت اى یعقوب ترا بس شکسته و کوفته و ضعیف همى بینم و سن تو هنوز بدان نرسید که چنین ضعیف باشى، گفت: افنانى و هشمنى ما ابتلانى اللَّه به من هم یوسف، اندوه یوسف و غم فراق وى مرا پیر کرد و شکسته، فاوحى اللَّه الیه: یا یعقوب أ تشکو الى خلقى؟ فقال یا ربّ خطیئة اخطأتها فاغفرها لى، فقال فانى قد غفرتها لک فکان بعد ذلک اذا سئل قال: «َّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ» و روى انّه قال عزّ و جلّ و عزّتى لا اکشف ما بک حتّى تدعونى‏ فقال عند ذلک انّما اشکوا بثّى و حزنى الى اللَّه، فاوحى اللَّه الیه و عزّتى لو کانا میّتین لأخرجتهما لک حتّى تنظر الیهما و انّما وجدت علیکم انّکم ذبحتم شاة فقام ببابکم مسکین فلم تطعموه منها شیئا و انّ احبّ عبادى الى الانبیاء، ثمّ المساکین، فاصنع طعاما و ادع علیه المساکین، فصنع طعاما. ثمّ قال من کان صائما فلیفطر اللّیلة عند آل یعقوب.
«أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» اعلم انّ رؤیا یوسف صادقة و انّى ساجد له و روى انّه راى ملک الموت فى منامه، فسأله هل قبضت روح یوسف قال لا و اللَّه و هو حى‏ و قیل معناه و اعلم من رحمة اللَّه لى و لطفه بى ما لا تعلمون.
«یا بَنِیَّ اذْهَبُوا» مفسران گفتند پسران یعقوب احوال ملک با بنیامین با پدر بگفتند که او را اوّل چون طلب کرد، و پس بخلوت با وى چون نشست، و با وى طعام چون خورد، و چه گفت، و انگه قصّه دزدیدن صواع و آن ماجرا همه با یعقوب بگفتند، یعقوب آن گه گفت: «یا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ أَخِیهِ» فانّى ارجو و اظنّ انّه یوسف. قال ابن عباس: التجسس فى الخیر و التحسّس فى الشرّ و هو طلب الاحساس مرّة بعد اخرى، و الاحساس الادراک و الحسّ الاسم کالطاعة من اطاع، «وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» اى لا تقنطوا من رحمة اللَّه و فرجه، و الروح الاستراحة، «إِنَّهُ لا یَیْأَسُ» اى انّ الامر و الشأن لا ییأس، «مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ» اى الایمان باللّه و بصفاته و یوجب للمؤمن رجاء ثوابه من غیر قنوط من رحمته. قال عبد اللَّه بن مسعود: اکبر الکبائر ثلاثة: الایاس من روح اللَّه و قرأ «إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ» و القنوط من رحمة اللَّه و قرأ «وَ مَنْ یَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ» و الامن من مکر اللَّه و قرأ «فَلا یَأْمَنُ مَکْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ». و قال الجنید: تحقّق رجاء الرّاجین عند تواتر المحن.
پسران بفرمان پدر عزم راه کردند و ساز سفر بساختند، خروارى چند بار ازین متاع اعراب فراهم کردند ازین کسودان و حبّ الصنوبر و مقل و صوف و موى‏ گوسفند و روغن گاو و کشک و امثال این و نیز گفته‏اند که در آن کفشهاى کهنه بود و غرارها و رسنها و جوالها داشته. و قال ابن عباس: کانت دراهم ردیّة زیوفا لا تجوز الّا بوضیعة این بارها برداشتند و روى به مصر نهادند، و این سوم بارست که برادران یوسف به مصر شدند.
و ذلک قوله عزّ و جلّ: «فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ» اى على یوسف، «قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» و کانت ولاة مصر یسمّون بهذا الاسم على ایة ملّة کانوا، و قیل العزیز هو الملک بلغة حمیر، «مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» اى الجدب و انقطاع الامطار، «وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» اصل هذه الکلمة من التّزجیة و هى الدّفع و السّوق، تقول زجیت العیش اذا سقته على اقتار، یعنى انّها بضاعة تدفع و لا یقبلها کلّ احد. و گفته‏اند آن بارها بمصر بفروختند بدرمى چند ردى نبهره و گندم بآن نقد نمى‏فروختند، پس ایشان گفتند این بضاعت ما نارواست و ناچیز و بهاى طعام را ناشایسته، «فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ» اى ساهلنا فى النّقد و اعطنا بالدّراهم الردیة مثل ما تعطى بغیرها من الجیاد، گفتند با ما باین نقد مساهلت کن و گر چه نارواست و نه نقد طعام است، تو با ما در آن مسامحت کن و بفرماى تا همان بتمامى بما دهند، «وَ تَصَدَّقْ عَلَیْنا» مفسران را درین دو قول است: یکى آنست که این صدقه زکاة اموالست که هیچ پیغامبر را بهیچ وقت حلال نبوده، باین قول معنى «تَصَدَّقْ عَلَیْنا» آنست که تصدّق علینا بما بین السّعرین و الثّمنین فاعطنا بالرّدىّ ما تعطى بالجید. و قیل تصدّق علینا باخذ متاعنا و ان لم یکن من حاجتک. و قیل تصدّق علینا باخینا. و قیل تفضل علینا و تجاوز عنا. قول دوم آنست که این صدقات و زکوات بر پیغامبران پیش از مصطفى (ص) حلال بوده و انّما حرّمت على نبیّنا محمد (ص)، «إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ» یکافیهم، و الصّدقة العطیّة للفقراء ابتغاء الاجر، و سمع الحسن رجلا یقول اللّهم تصدّق علىّ، فقال یا هذا؟ انّ اللَّه لا یتصدق و انّما یتصدّق من یبغى الثّواب، قل اللّهم اعطنى و تفضّل علىّ. قال الضحاک: لم یقولوا انّ اللَّه یجزیک ان تصدّقت علینا لانّهم ما کانوا یعرفون العزیز من هو و على اىّ دین هو.
«قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ». ابن اسحاق گفت: موجب این سخن آن بود که برادران عجز و بیچارگى نمودند، گفتند: «مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» و درویشى خود اظهار کردند و صدقه خواستند، یوسف بگریست و رقتى عظیم در دل وى آمد بر عجز و ذلّ ایشان و بر بى کامى و بى نوایى ایشان صبر کردن بیش از آن طاقت نداشت، برخاست و در خانه شد و بسیار بگریست و زارى کرد، آن گه بیرون آمد گفت آن صواع که بنیامین دزدیده بود بیارید، بیاوردند و قضیب بر آن زد طنینى از آن بیامد، گفت دانید که این صواع چه خبر مى‏دهد؟ مى‏گوید شما این غلام یعنى بنیامین که از پیش پدر بیاوردید پدر را فراق وى سخت بود و شما را وصیّت کرد که او را گوش دارید و ضایع مکنید، چنانک آن برادر هم مادر وى را ضایع کردید ازین پیش. بنیامین گفت صدق و اللَّه صاعک، آن گه روى با برادران کرد گفت: «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ؟». و انّما قال و اخیه لانّهم خلّوا اخاه فى یدیه و رجعوا الى ارضهم گفت میدانید که با یوسف چه کردید؟ نخست قصد قتل وى کردید، پس او را بخوارى در چاه افکندید، پس او را به بندگى بمالک ذعر فروختید، و گفته‏اند مالک ذعر آن وقت از ایشان خطّى ستده بود بحجّت تا بیع با قالت و استقالت تبه نکنند و آن خطّ بدست یوسف بود، آن ساعت بیرون آورد و بایشان نمود، یوسف از یک روى ایشان را تعبیر مى‏کرد و از یک روى عذر مى‏ساخت که: «إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ» آن گه نادانان بودید آن کردید، یعنى جوانان بودید و ندانستید، و قیل جاهلون بالوحى قبل النّبوة.
ایشان در آن خجالت و تشویر گفتند: «أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ». قراءت عامّه بر لفظ استفهام است مگر ابن کثیر که بر لفظ خبر خواند: «انک لانت یوسف» و معنى آنست که یوسف چون ایشان را توبیخ کرده بود و ایشان را عذر ساخته برقع فرو گشاد و تاج از سر فرو نهاد و بر گوشه سر وى خالى بود که یعقوب را همان خال بود و اسحاق را و ساره را همان بود، ایشان آن خال وى بدیدند و نیز یوسف تبسم کرد و از آن تبسّم ثنایاى وى همچون در منظوم پیدا شد، برادران را یقین شد که یوسف است گفتند «إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ» تویى بحقیقت یوسف، یوسف گفت: «أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی» الذى فرّقتم بینى و بینه، «قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا» بالجمع بیننا، «إِنَّهُ» اى انّ الامر، «مَنْ یَتَّقِ» الفاحشة، «وَ یَصْبِرْ» على بلواه. و قیل یتّق الزّنا و یصبر على العزوبة. «فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ» لا یبطل اجر من کان هذا حاله فى الدّنیا و الآخرة.
«قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا» اختارک و فضّلک علینا بالعقل و الحلم و الحسن، «وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئِینَ» مذنبین، یقال خطأ یخطأ خطا و خطا و اخطأ یخطئ اخطاء. قیل لابن عباس کیف قالوا ان کنّا لخاطئین و قد تعمّدوا لذلک فقال اخطأوا الحقّ و ان تعمّدوا فمن ذهب الى انّهم کانوا بالغین احتجّ بهذا و من ذهب الى انّهم لم یکونوا بالغین و ان ذلک کان منهم لصباهم، قال اقامتهم على کتمان الامر عن ابیهم موهمین له انّ الامر على ما اخبروه اوّلا خطاء و معصیة.
«قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» اى لا تعبیر علیکم بعد هذا الیوم و لا مجازاة لکم عندى على ما فعلتم و لکم عندى الصفح و الحرمة و حقّ الاخوّة. یوسف ایشان را بر مقام خجل و تشویر دید دانست که ایشان را آن خجل در آن مقام عقوبتى صعب است، و قد قیل فى المثل: کفى للمقصر حیاء یوم اللّقاء، نخواست که ایشان را عقوبت بیفزاید، بلکه ایشان را دعا گفت و مغفرت خواست، گفت «یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ» هذا بمعنى الدّعاء کقول العرب: یفعل اللَّه بفلان یریدون به الدّعاء، و فى الخبر یرحمک اللَّه و یهدیکم و یصلح بالکم، «وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»
روى ابن عباس: قال اخذ النبىّ (ص) بعضادتى الباب یوم فتح مکّة و قد لاذ النّاس بالبیت، فقال الحمد للَّه الذى صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده، ثمّ قال ما تظنّون؟ قالوا نظنّ خیرا اخ کریم و ابن اخ کریم و قد قدرت قال و انا اقول کما قال اخى یوسف «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ».
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا» ببرید این پیراهن من، «فَأَلْقُوهُ عَلى‏ وَجْهِ أَبِی» آن را بر روى پدر من افکنید، «یَأْتِ بَصِیراً» تا با بینایى آید، «وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ (۹۳)» و کسان خویش همه بمن آرید.«وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ» چون کاروان گسسته گشت از مصر، «قالَ أَبُوهُمْ» پدر ایشان یعقوب گفت، «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» من بوى یوسف مى‏یابم، «لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ (۹۴)» اگر شما مرا نادان و نابکار گوى نخوانید.
«قالُوا تَاللَّهِ» گفتند بخداى، «إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ (۹۵)» که توهم بر آن محنت دیرینه‏اى.
«فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ» چون بشارت دهنده آمد، «أَلْقاهُ عَلى‏ وَجْهِهِ» پیراهن را بر روى پدر افکند، «فَارْتَدَّ بَصِیراً» و پدر به بوى پیراهن بینا گشت، «قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ» گفت نه من شما را مى‏گفتم، «إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (۹۶)» که من از خداى آن دانم که شما ندانید.
«قالُوا یا أَبانَا» گفتند اى پدر ما، «اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا» آمرزش خواه گناهان ما را، «إِنَّا کُنَّا خاطِئِینَ (۹۷)» که ما بد کردیم.
«قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی» گفت آرى آمرزش خواهم شما را از خداوند خویش، «إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ (۹۸)» که اللَّه تعالى عیب پوش است مهربان.
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ» چون بر یوسف در شدند، «آوى‏ إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ» پدر را و خاله را با خود آورد، «وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ (۹۹)» و گفت در آئید در مصر ایمن ان شاء اللَّه.
«وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ» و پدر را و خاله را بر تخت ملک خود برد، «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» و همگان وى را بسجود افتادند، «وَ قالَ یا أَبَتِ» و گفت اى پدر، «هذا تَأْوِیلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ» این سرانجام آن خواب منست که دیده بودم ازین پیش، «قَدْ جَعَلَها رَبِّی حَقًّا» خداوند من آن را راست کرد، «وَ قَدْ أَحْسَنَ بِی» و نیکویى کرد با من، «إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ» که مرا از زندان بیرون آورد، «وَ جاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ» و شما را از بادیه بمن آورد، «مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّیْطانُ» پس آن تباهى و آغالش که دیو افکند، «بَیْنِی وَ بَیْنَ إِخْوَتِی» میان من و میان برادران من، «إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِما یَشاءُ» خداوند من باریک دانست و دوربین کارى را که خواهد، «إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (۱۰۰)» و داناى است راست دان راست کار.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۱ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا» چون برادران، یوسف را بشناختند و بهم بنشستند، یوسف گفت: ما حال ابى بعدى حال پدرم چیست؟ پس از فرقت من کارش بچه رسید؟ گفتند غمگین است و رنجور، در بیت الاحزان نشسته و از بس که بگریسته بینایى وى برفته، یوسف زارى کرد و جزع نمود، وحى آمد از حق جلّ جلاله: «لا تجزع و انفذ الیه القمیص فانه اذا شمه عاد بصیرا»، اى یوسف زارى مکن پیراهن بوى فرست که چون بوى پیراهن بمشام وى رسد بینایى باز آید. قال الحسن: لو لا انّ اللَّه اعلم یوسف ذلک لم یعلم انّه یرجع بصره الیه.
یوسف بفرمان حق پیراهن از سر بر کشید و بایشان داد، گفت: «اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا».
ضحّاک و سدّى و مجاهد و جماعتى مفسران گفتند آن پیراهن از حریر بهشت بود و هو الذى البس اللَّه ابراهیم یوم طرح فى النّار فکساه اسحاق ثمّ کساه یعقوب ثمّ جعله یعقوب فى تعویذ و علّقه من جید یوسف و لم یعلم اخوته بذلک و کان قمیصا لا یمسه ذو عاهة الّا صحّ، یهودا گفت پیراهن بمن دهید تا من برم که آن پیراهن بخون آلوده ازین پیش من بردم و اندوه بر دل وى من نهادم، تا امروز ببشارت من روم و سبب شادى من باشم، «فَأَلْقُوهُ عَلى‏ وَجْهِ أَبِی» اى على‏ عین ابى، «یَأْتِ بَصِیراً» یرجع الى حال الصّحة و البصر. و قیل معناه یأتنى بصیرا لأنه کان دعاه، «وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ» نسائکم و اولادکم و عبیدکم و امائکم.
«وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ» اى خرجت الرّفقة من مصر نحو کنعان، «قالَ أَبُوهُمْ» لمن حضر من اسباطه فانّ اولاده بعد فى الطریق، «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» ادرکه شمّا، هنوز کاروان بر در مصر بود که یعقوب با بنازادگان خویش مى‏گوید که من بوى یوسف مى‏یابم، از آنجا که کاروان بود تا به کنعان هشتاد فرسنگ بود، ابن عباس گفت هشت روزه راه بود و باد بوى پیراهن بمشام یعقوب رسانید بفرمان اللَّه، و یعقوب این از آن گفت که بوى بهشت بوى رسید و دانست که در دنیا بوى بهشت جز از آن ندمد. و من ذهب الى انّه قمیصه الّذى کان یلبسه، قال بلغت ریح یوسف، یعقوب على بعد المسافة معجزة حیث کانوا انبیاء، «لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ» اى تکذّبونى و تنسبونى الى الخرف و فساد العقل. و التّفنید فى اللغة تضعیف الرّأى، و الفند ضعف الرّأى، و جواب لو لا محذوف، تقدیره لو لا ان تنسبونى الى ضعف الرّأى لقلت انّه قریب.
«قالُوا تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ» قال ابن عباس فى خطاک القدیم من حبّ یوسف لا تنساه غلظوا له القول بهذه الکلمة اشفاقا علیه و کان عندهم انّه مات، و قیل فى محبّتک القدیمة ما تنساها. و قال صاحب کتاب المجمل الضّلال ها هنا الغفلة، کقوله: «وَ وَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدى‏» اى غافلا عمّا یراد بک من امر النبوّة، و القدیم هو الموجود الّذى لم یزل ثمّ یستعمل للعتیق مبالغة، کقوله: «کَالْعُرْجُونِ الْقَدِیمِ».
«فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ» اى المبشّر و هو یهودا و هو سبط الملک من بنى اسرائیل جاء مع برید لیوسف الى یعقوب، و قیل انّ البشیر مالک بن ذعر و الاوّل اصحّ.
روى انّ یهودا خرج حاسرا حافیا و جعل یعدو حتّى اتاه و کان معه سبعة ارغفة لم یستوف اکلها و کانت المسافة ثمانین فرسخا، «أَلْقاهُ» اى القى البشیر القمیص، «عَلى‏ وَجْهِ» یعقوب، «فَارْتَدَّ بَصِیراً» بعد ما کان ضریرا.
یهودا به کنعان رسید و پیراهن بر روى پدر افکند و گفت: البشارة انّ الملک العزیز هو ابنک یوسف اى پدر ترا بشارت باد که یوسف به مصر ملک است و عزیز و این پیراهن وى است، یعقوب پیراهن وى ببوسید و بر چشم نهاد، چشمش روشن گشت، و گفت اى پسر یوسف را بر چه دین یافتى، گفت بر دین اسلام، یعقوب گفت: الحمد للَّه الآن تمّت النّعمة. مى‏گویند آن پیراهن بعد از یوسف نزد افرائیم بن یوسف بود و تا بروزگار هارون مانده بود و بعد از آن کس نداند که کجا شد.
«قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» من حیاة یوسف لاخبار ملک الموت ایّاى و انّ اللَّه یجمع بیننا و قیل انّى اعلم من صحة رؤیا یوسف. و قیل اعلم من بلوى الانبیاء و نزول الفرج ما لا تعلمون، پس برادران یوسف از پدر عذر خواستند و بگناه خویش معترف شدند گفتند: «یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا» سل اللَّه لنا مغفرة ما ارتکبنا فى حقّک و حقّ ابنک انّا تبنا و اعترفنا بخطایانا.
«قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی» اخّره الى سحر لیلة الجمعة لانّه افضل اوقات الدّعاء. و قیل معناه حتّى استأذن ربّى فى الاستغفار لکم خشى ان یقال له ما قال لنوح حین دعا لابنه الغریق، و قیل قال لهم تحلّلوا اوّل الامر من یوسف ثمّ استغفر لکم ربّى، «إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ». چون یهودا به کنعان آمد و پیراهن آورد بعد از آن بسه روز برادران دیگر رسیدند و جهاز آوردند، ساز سفر و برگ راه که یوسف فرستاده بود با دویست راحله، و در خواسته که کسان شما، خرد و بزرگ شما، همه باید که بیائید. ایشان همه کارسازى راه کردند و هر چه در خاندان یعقوب مرد و زن، خرد و بزرگ بیرون شدند، هفتاد و دو کس بودند.
و آن روز که اسرائیلیان و نژاد ایشان با موسى از مصر بیرون آمدند هزار هزار و ششصد هزار بودند «فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ آوى‏ إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ» فى الآیة تقدیم و تأخیر، التأویل: فلمّا دخلوا قال ادخلوا مصر و آوى الیه ابویه و رفعهما على العرش، چون یعقوب و کسان‏ وى نزدیک مصر رسیدند یوسف با ملک مصر مشورت کرد که یعقوب و قوم نزدیک رسیدند و استقبال ایشان لا بدّ است، یوسف بیرون آمد و ملک موافقت کرد با جمله خیل و حشم خویش، و هم اربعة آلاف، و از مصریان نفرى بسیار بیرون آمدند، یعقوب چون آن خیل و حشم فراوان دید، آواز اسبان و ازدحام پیادگان و رامش مصریان و خروش لشکر همه در هم پیوسته، بایستاد تکیه بر یهودا کرده، آن گه گفت بیهودا مگر ملک مصر است این که مى‏آید؟! یهودا گفت لا، بل اینک یوسف پسر تو است که مى‏آید، چون نزدیک رسید یوسف از اسب فرود آمد، پیاده فرا پیش پدر رفت، پدر ابتدا کرد بسلام، گفت: السّلام علیک یا مذهب الاحزان عنّى، یوسف جواب داد و پیشانى پدر ببوسید و دست بگردن وى در آورد، یعقوب بگریست و یوسف هم چنان بگریست، غریوى و سوزى در لشکر افتاد از گریستن ایشان، پس یعقوب گفت: الحمد للَّه الّذى اقرّ عینى بعد طول الاحزان، آن گه یوسف گفت: «ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ» من کلّ سوء. در آئید ایمن در مصر، و این از بهر آن گفت که مردمان در مصر بجواز مى‏توانستند رفتن و ایشان بى جواز در رفتند ایمن، آن گه سخن باستثنا پیوست از همّها و بلاها که دیده بود، یعنى که پس ازین همّها و بلاها نبود ان شاء اللَّه.
«وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ» این تفسیر ایواء است، اى ضمّهما الیه و رفعهما على العرش یعنى على السریر الّذی کان یقعد علیه کعادة الملوک و ابواه والده و خالته لیّا و کانت امّه راحیل قد ماتت فى نفاسها بابن یامین فتزوّج یعقوب بعدها لیّا و سمّى الخالة امّا کما سمّى العم ابا فى قوله «نَعْبُدُ إِلهَکَ وَ إِلهَ آبائِکَ إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ». و روى عن الحسن انّه قال انشر اللَّه راحیل امّ یوسف من قبرها حتّى سجدت له تحقیقا للرؤیا، «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» این واو اقتضاء ترتیب نکند، و درین تقدیم و تأخیر است، و معنى آنست که خرّوا له سجدا و رفع ابویه على العرش همه او را بسجود افتادند آن گه پدر را و خاله را بر تخت ملک خود برد. مفسران گفتند به این سجود نه آن خواهد که پیشانى بر زمین نهادند بر طریق عبادت که آن جز خداى را جلّ جلاله روا نیست، بلکه آن پشت خم دادن بود و تواضع کردن بر طریق تحیّت و تعظیم و تکریم. حسن گفت سجود بود سر بر زمین نهادن از روى تعظیم نه از روى عبادت و اللَّه تعالى فرمود ایشان را تحقیق و تصدیق خواب یوسف را. قال ابن عباس وقعوا ساجدین للَّه نحوه. فقال یوسف عند ذلک و اقشعرّ جلده، «یا أَبَتِ هذا تَأْوِیلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ» اى هذا الذى فعلتم بى من التّعظیم هو ما اقتضته رؤیاى و انا طفل، «قَدْ جَعَلَها رَبِّی حَقًّا» اى جعل اللَّه رؤیاى صادقة، و کان بین الرّؤیا و بین التّأویل اربعون سنة. و قیل ثمانون سنة، و قیل ستّ و ثلاثون سنة، و قیل اثنتان و عشرون سنة، و قیل ثمانى عشرة سنة.
حسن گفت: یوسف هفده ساله بود که او را در چاه افکندند و هشتاد سال از پدر غایب بود و بعد از آنک با پدر رسید بیست و سه سال بزیست و صد و بیست سال از عمر وى گذشته از دنیا بیرون شد، و یعقوب پس از آنک یوسف را باز دید هفده سال بزیست و بیک قول بیست و چهار سال. و یوسف را سه فرزند آمد از زلیخا دو پسر بودند افرائیم و میشا و یک دختر بود رحمة و هى امرأة ایوب (ع) و میان یوسف و میان موسى کلیم چهار صد سال بود. قال الثورى: لمّا التقى یعقوب و یوسف، قال یوسف یا ابت بکیت علىّ حتّى ذهب بصرک، الم تعلم انّ القیامة تجمعنا، قال بلى یا بنى و لکن خشیت ان یسلب دینک فیحال بینى و بینک، «وَ قَدْ أَحْسَنَ بِی» یقال احسن فلان بى و احسن الىّ، «إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ» و لم یقل اخرجنى من الجبّ لانّه قال: «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» و المعنى احسن اللَّه الىّ فى اخراجى من السّجن بعد ما استعنت فیه علیه و قلت للغلام اذکرنى عند ربّک، «وَ جاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ» لانّهم کانوا اهل بادیة و اصحاب مواش، «مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّیْطانُ» استخفّ بنا و افسد ما بیننا و اغرى بعضنا ببعض، النّزع ادنى ما یقع من الفساد بین النّاس، «إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِما یَشاءُ» عالم بدقایق الامور و حقایقها، «إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ» بخلقه، «الْحَکِیمُ» فى جمیع افعاله. قیل لمّا التقى یعقوب و یوسف، قال یعقوب لیوسف قل لى ما فعل اخوتک بک، فقال لا تسألنی یا ابى عمّا فعل بى اخوتى و سلنى عمّا فعل بى ربّى.
قال اهل التّاریخ اقام یعقوب بمصر بعد موافاته باهله و ولده اربعا و عشرین سنة فى اغبط حال و اهناء عیش ثمّ مات بمصر، فلمّا حضرته الوفاة جمع بنیه، فقال لهم ما تعبدون من بعدى؟ «قالُوا نَعْبُدُ إِلهَکَ وَ إِلهَ آبائِکَ» الآیة... ثمّ قال لهم یا بنى انّ اللَّه اصطفى لکم الدّین فلا تموتنّ الّا و انتم مسلمون، و اوصى الى یوسف ان یحمل جسده الى الارض المقدّسة حتّى یدفنه عند قبر ابیه اسحاق، ففعل یوسف ذلک و نقله فى تابوت من ساج الى بیت المقدس، و خرج معه یوسف فى عسکره و اخوته و عظماء اهل مصر، و وافق ذلک الیوم، الیوم الّذی مات عیص، فدفنا فى یوم واحد فى قبر واحد لانّهما ولدا فى بطن واحد فدفنا فى قبر واحد و کان عمرهما جمیعا مائة و سبعا و اربعین سنة.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا» الآیة... یوسف گفت ببرید پیراهن من بر یعقوب که درد یعقوب از دیدن پیرهن خون آلوده گرگ ندریده بود، تا مرهم هم از پیرهن من بود، چون آن پیراهن از مصر بیرون آوردند باد صبا را فرمان دادند که بوى پیرهن بمشام یعقوب رسان تا پیش از آنک پیک یوسف بشارت برد از پیک حق تعالى بشارت پذیرد و کمال لطف و منّت حق بر خود بشناسد، این بر ذوق عارفان همان نفحه الهى است که متوارى وار گرد عالم مى‏گردد بدر سینه‏هاى مؤمنان و موحدان تا کجا سینه‏اى صافى بیند و سرى خالى و آنجا منزل کند.
اتانى هواها قبل ان اعرف الهوى
فصادف قلبا فارغا فتمکنا
و الیه‏ اشار النبى صلى اللَّه علیه و سلّم: «ان لربکم فى ایام دهرکم نفحات»
الخبر... اما یعقوب را این کرامت بواسطه عشق یوسف نمودند و در تحت این سرّى عظیم است و بیان وى آنست که مشاهده یوسف، یعقوب را بواسطه مشاهده حق بود جلّ جلاله، هر گه که یعقوب، یوسف را بچشم سر بدیدى بچشم سرّ در مشاهده حق نگرستى، پس چون مشاهده یوسف از وى در حجاب شد، مشاهده حق نیز از دل وى در حجاب شد، آن همه جزع نمودن یعقوب و اندوه کشیدن وى بر فوت مشاهده حق بودند بر فوت مصاحبت یوسف، و آن تحسر و تلهّف وى بر فراق یوسف از آن بود که آئینه خود گم کرده بود نه ذات آئینه را مى‏گریست، لکن مونس دل خویش را که پس از آن نمى‏دید و بر فوت آن مى‏سوخت، لا جرم آن روز که وى را باز دید بسجود در افتاد که دلش مشاهده حق دید، آن سجود فرا مشاهده حق مى‏برد که سزاى سجود جز اللَّه تعالى نیست.
قوله تعالى: «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» عجب آنست که دارنده آن پیراهن از آن هیچ بویى نیافت و یعقوب از مسافت هشتاد فرسنگ بیافت، زیرا که بوى عشق بود و بوى عشق جز بر عاشق ندمد و نیز نه هر وقتى دمد که تا مرد پخته عشق نگردد و زیر بلاى عشق کوفته نشود این بودى مرو را ندمد، نبینى که یعقوب در بدایت کار و در آغاز قصّه که یوسف را از بر وى ببردند هنوز یک مرحله نارسیده که او را در چاه افکندند، نه از وى خبر داشت نه هیچ بوى برد و بعاقبت در کنعان از بوى یوسف خبر مى‏داد که «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» و گفته‏اند یعقوب در بیت الاحزان هر وقت سحر بسیار بگریستى، گهى بزارى نوحه کردى، گهى از خوارى بنالیدى، گهى روزنامه عشق باز کردى و سوره عشق آغاز کردى، گهى سر بر زانو نهادى، گهى روى بر خاک نهادى دو دست بدعا برداشتى، گهى بوى یوسف از باد سحر تعرّف کردى و بزبان حال گفتى:
بوى تو باد سحر گه بمن آرد صنما
بنده باد سحر گه ز پى بوى توام‏
از اینجا بود که باد صبا روز فرج بوى یوسف بمشام وى رسانید و یعقوب تقرّب کرد و هذا سنّة الاحباب مسائلة الدّیار و مجاوبة الاطلال و تنسم الاخبار من الرّیاح، و فى معناه انشدوا:
و انّى لاستهدى الرّیاح نسیمکم
اذا اقبلت من نحو کم بهبوب
و اسألها حمل السّلام الیکم
فان هى یوما بلّغت فاجیبى
«فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ أَلْقاهُ عَلى‏ وَجْهِهِ» الآیة... لو القى قمیص یوسف على وجه من فى الارض من العمیان لم یرتدّ بصرهم و انما رجع بصر یعقوب بقمیص یوسف على الخصوص لانّ بصر یعقوب ذهب بفراق یوسف و انما یرجع بقمیص یوسف بصر من ذهب بصره بفراق یوسف، یعقوب را مهر یوسف با روح آمیخته بود و دار الملک روح دماغست و قوّت وى در چشم و صفاء ناظر ازو، و چون یوسف برفت با وى جمال نظر و صفاء بصر برفت، که آن قوّت و آن صفا ذات یوسف و بوى یوسف مى‏داشت، چون برفت با خود ببرد، لا جرم چون پیراهن به یعقوب رسید بوى یوسف باز آمد، آن صفاء بصر باز آمد، تا بدانى از روى حقیقت که محبوب بجاى چشم و روح است، فراق وى نقصان چشم و روح است و وصال وى مدد چشم و روح است.
گفتم صنما مگر که جانان منى
اکنون که همى نگه کنم جان منى‏
مرتد گردم گر تو زمن برگردى
اى جان جهان تو کفر و ایمان منى‏
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ آوى‏ إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ» در رفتن به مصر همه یکسان بودند اما بوقت تقرّب و نواخت مختلف بودند که پدر را و خاله را بر عرش کرامت نشاند و بصحبت و قربت و ایواء ایشان را مخصوص کرد، چنانک ربّ العزّه گفت: «وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ» و برادران در محل خدمت فرو آورد، «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» اشارت است که فرداى قیامت مؤمنانرا بر عموم ببهشت اندر آرند، عاصى آمرزیده و مطیع پسندیده، پس ایشان که اهل معصیت بوده و مغفرت حق ایشان را دریافته با بهشت گذراند و اهل معرفت را بتخصیص قربت و زلفت مخصوص گردانند و بحضرت عندیّت فرود آرند «عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ».
پیر طریقت ازینجا گفت: اهل خدمت دیگرند و اهل صحبت دیگر، اهل خدمت اسیران بهشت‏اند و اهل صحبت امیران بهشت، اسیران در ناز و نعیم‏اند و امیران بار از ولّى نعمت مقیم‏اند. «وَ قَدْ أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ» محسن نه اوست که بابتدا احسان کند، محسن اوست که پس از جفا احسان کند، یوسف اوّل جفاء نفس خود دید که در زندان التجا بساقى کرده بود و گفته که «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ» پس خلاص خود از زندان بفضل و کرم حق دید و آن را احسان شمرد گفت: «أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ» و هر چند که بلاء چاه دیده بود آن را باز نگفت که آن بلا در حق خود نعمت مى‏دید که در چاه وحى حق یافت و پیغام ملک شنید و جبرئیل پیک حضرت دید. یقول اللَّه تعالى «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ» پس آن محنت نعمت شمرد و آن بلا عین عطا دید ازین جهت بلاء چاه یاد نکرد و حدیث زندان کرد گفت: اللَّه تعالى با من نیکویى کرد که سزاى ملامت بودم و با من کرامت کرد، بدى دید از من و بفضل خود رحمت کرد از زندان خلاص داد، و پس از فرقت در از میان گرامیان جمع کرد، آن همه از لطیفى و بنده نوازى و مهربانى خویش کرد، «إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِما یَشاءُ» خداوندى است بلطف خود باز آمده بوفاء امید داران، بکرم خود در گذارنده نهانیهاى بندگان و راست دارنده کار ایشان در دو جهان.