عبارات مورد جستجو در ۱۰۵ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
زنفس او به لطافت همی رسند نفوس
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متانی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متانی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۴
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان هنگامی که بیلغار از گجرات به دارالسلطنه اگره آمده بودند و اول مداحی و ملازمت این چاکر بوده گفته شده
به عمر مژده که عیش ابد نثار آمد
شکفته رویی جاوید را مدار آمد
بتاخت در رگ جانها نشاط دیداری
که زود نشئه تر از باده در خمار آمد
نوید قاصد ازان زودتر به وصل کشید
که اشک شادیم از دیده در کنار آمد
خموش ای دل خون گشته چند بخروشی
نتیجه اثر ناله های زار آمد
دعا به عربده ره بر غم فراق گرفت
وصال دست و گریبان انتظار آمد
چو گل شکفته رخ و همچو غنچه خندان لب
به روزگاربشارت که نوبهار آمد
چو چاره سازی طاعت به جلوه گاه قبول
به صد مراد بهر گام کامگار آمد
به خوی ز چهره همی شست گرد غربت را
چو سیل تندر و آلوده غبار آمد
همان نشاط سفر کرده ای که می جستم
به پرسش دلم از گرد رهگذار آمد
بمانی ای دل پردرد کز تو آسودم
کمت مباد محبت که از تو کار آمد
دمید عشق به تخم سرشکم افسونی
که تا به خاک ره افشاندمش به بار آمد
غبار راه کسی بست سیل اشکم را
که عیب پوش تر از قدر و اعتبار آمد
کلیم مرتبه عبدالرحیم خان که کفش
مجسم از کرم آفریدگار آمد
زبان شکر شکن از نام خان خاناست
که با تصور او زهر خوشگوار آمد
جهان بگیرد و بخشد که نازشی نکند
ز کبریا کرمش را ز فخر عار آمد
به زنگ آینه خوبان کنند عرض جمال
به هر دیار که از مرکبش غبار آمد
ز شوق بخشش او بی دریغ لعل و گهر
ز بحر و کان به سر راه انتظار آمد
لباس عشرت نوروزی حسودش را
ز تیرگی شب غصه پود و تار آمد
برآمد از دهن شیر فتنه اقلیمی
ز بس که پنجه قهرش گلو فشار آمد
ایا سپهر رکابی که از عزیمت تو
زمین چو قطره سیماب بیقرار آمد
ز چار ماهه مساحت سمند سرکش تو
عجب مدان که به ده روز در کنار آمد
زمین ز صدمت سمش به یکدگر پیچید
به پیش دست و عنانت به زینهار آمد
در آن مصاف که از نخل تیغ خونخوارت
به جای میوه سر پردلان به بار آمد
شدند ضد هم اعضای خصم و بهر صلاح
میانه سر و تن تیغ آبدار آمد
زمین به شهپر روح القدس پناه برد
به فرق تیغ تو هرجا چو ذوالفقار آمد
به حمله تو ز جان بازماند صد فرسنگ
کسی که با تو به میدان کارزار آمد
چو نقش سکه ز سیمای زر نمودارست
که کیمیای رواج تواش عیار آمد
تو گر خراج ستانی ز ملک باکی نیست
چرا که دست تو چون ابر مایه دار آمد
چو کف به جود برآری کنار جوید مال
درم به دست تو چون موج در بحار آمد
به شاعران ز عطای تو بی وسیلت شعر
هزار گونه کرامت هزار بار آمد
به من ز نقد عطای تو آن نوال رسید
که دست رغبت من قاصر از شمار آمد
سپهر منزلتا کیمیای من هنرست
متاع غیر همان جنس اشتهار آمد
ز دهر قیمتم ار کم رسد ز قدر من است
که در شمار یکی بیش از هزار آمد
مرا بپرور کاول بهار تربیتست
که بوستان معانی من به بار آمد
سخن دراز «نظیری » و طبع آتش خو
دعا بگو که دگر وقت اختصار آمد
همیشه تا به ضیا فربهی دهد خورشید
به پهلوی مه نو کز سفر نزار آمد
تو ملک گیر و عدو سوز کز عزیمت تو
جهان امن در آغوش روزگار آمد
شکفته رویی جاوید را مدار آمد
بتاخت در رگ جانها نشاط دیداری
که زود نشئه تر از باده در خمار آمد
نوید قاصد ازان زودتر به وصل کشید
که اشک شادیم از دیده در کنار آمد
خموش ای دل خون گشته چند بخروشی
نتیجه اثر ناله های زار آمد
دعا به عربده ره بر غم فراق گرفت
وصال دست و گریبان انتظار آمد
چو گل شکفته رخ و همچو غنچه خندان لب
به روزگاربشارت که نوبهار آمد
چو چاره سازی طاعت به جلوه گاه قبول
به صد مراد بهر گام کامگار آمد
به خوی ز چهره همی شست گرد غربت را
چو سیل تندر و آلوده غبار آمد
همان نشاط سفر کرده ای که می جستم
به پرسش دلم از گرد رهگذار آمد
بمانی ای دل پردرد کز تو آسودم
کمت مباد محبت که از تو کار آمد
دمید عشق به تخم سرشکم افسونی
که تا به خاک ره افشاندمش به بار آمد
غبار راه کسی بست سیل اشکم را
که عیب پوش تر از قدر و اعتبار آمد
کلیم مرتبه عبدالرحیم خان که کفش
مجسم از کرم آفریدگار آمد
زبان شکر شکن از نام خان خاناست
که با تصور او زهر خوشگوار آمد
جهان بگیرد و بخشد که نازشی نکند
ز کبریا کرمش را ز فخر عار آمد
به زنگ آینه خوبان کنند عرض جمال
به هر دیار که از مرکبش غبار آمد
ز شوق بخشش او بی دریغ لعل و گهر
ز بحر و کان به سر راه انتظار آمد
لباس عشرت نوروزی حسودش را
ز تیرگی شب غصه پود و تار آمد
برآمد از دهن شیر فتنه اقلیمی
ز بس که پنجه قهرش گلو فشار آمد
ایا سپهر رکابی که از عزیمت تو
زمین چو قطره سیماب بیقرار آمد
ز چار ماهه مساحت سمند سرکش تو
عجب مدان که به ده روز در کنار آمد
زمین ز صدمت سمش به یکدگر پیچید
به پیش دست و عنانت به زینهار آمد
در آن مصاف که از نخل تیغ خونخوارت
به جای میوه سر پردلان به بار آمد
شدند ضد هم اعضای خصم و بهر صلاح
میانه سر و تن تیغ آبدار آمد
زمین به شهپر روح القدس پناه برد
به فرق تیغ تو هرجا چو ذوالفقار آمد
به حمله تو ز جان بازماند صد فرسنگ
کسی که با تو به میدان کارزار آمد
چو نقش سکه ز سیمای زر نمودارست
که کیمیای رواج تواش عیار آمد
تو گر خراج ستانی ز ملک باکی نیست
چرا که دست تو چون ابر مایه دار آمد
چو کف به جود برآری کنار جوید مال
درم به دست تو چون موج در بحار آمد
به شاعران ز عطای تو بی وسیلت شعر
هزار گونه کرامت هزار بار آمد
به من ز نقد عطای تو آن نوال رسید
که دست رغبت من قاصر از شمار آمد
سپهر منزلتا کیمیای من هنرست
متاع غیر همان جنس اشتهار آمد
ز دهر قیمتم ار کم رسد ز قدر من است
که در شمار یکی بیش از هزار آمد
مرا بپرور کاول بهار تربیتست
که بوستان معانی من به بار آمد
سخن دراز «نظیری » و طبع آتش خو
دعا بگو که دگر وقت اختصار آمد
همیشه تا به ضیا فربهی دهد خورشید
به پهلوی مه نو کز سفر نزار آمد
تو ملک گیر و عدو سوز کز عزیمت تو
جهان امن در آغوش روزگار آمد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۵۲ - اصل هفتم (حج است)
بدان که حج از ارکان اسلام است و عبادت عمر است و رسول (ص) گفت، «هرکه مرد و حج نکرد،گو خواه جهود میر و خواه ترسا»، و گفت، «هرکه حج کند بی آن که تن به فسق آلوده کند و زبان به بیهوده و ناشایست مشغول دارد، از همه گناهان بیرون آید، همچون آن روز که از مادرزاد»، و گفت، «بسیار گناه است که آن را هیچ کفارت نیست، مگر ایستادن به عرفات»، و گفت، (ص) «شیطان را نبینند در هیچ روز خوارتر و حقیرتر و زردروی تر از آن که در روز عرفه، از بس رحمت که خدای تعالی بر خلق نثار کند و از بس کبایر عظیم که درگذرد»، و گفت، «هرکه از خانه بیرون آید بر اندیشه حج و در راه بمیرد تا قیامت هر سالی وی را مزد حجی و عمره می نویسند و هر که در مکه بمیرد یا در مدینه، وی را نه عرض بود نه حساب» و گفت، «یک حج مبرور بهتر از دنیا و هرچه در وی است و وی را هیچ جزا نیست مگر بهشت» و گفت، «هیچ گناه عظیمتر از آن نیست که کسی به عرفه بایستد و گمان برد که آمرزیده نیست».
و علی بن موفق یکی از بزرگان بوده است، گفت، «یک سال حج کردم، شب عرفه دو فرشته به خواب دیدم که از آسمان فرود آمدند با جامه های سبز، یکی دیگر را گفت، دانی که امسال حاج چند بودند؟ گفت، ششصد هزار بودند گفت، دانی که حج چندتن پذیرفتند؟ گفت، نی، گفت، حج شش تن پذیرفتند و بس گفت، از خواب درآمدم از اهول این سخن و سخت اندوهگین گشتم و گفتم، « من به هیچ حال از این شش تن نباشم»، در این اندیشه و اندوه به مشعرالحرام رسیدم و به در خواب شدم همان همان دو فرشته را دیدم که همان حدیث با یکدیگر گفتند آنگاه آن یکی گفت، «دانی که حق تعالی امشب چه حکم کرده است میان خلق؟ گفت، نی، گفت، به هر یکی از آن شش تن صدهزار ببخشید و در کار ایشان کرد پس از خواب بیدار شدم شادان و شکر کردم خدای را تعالی»، و رسول گفت، (ص)، که حق تعالی وعده داده است که هر سالی ششصد هزار بنده این خانه را زیارت کنند به حج و اگر کمتر از این باشند، از ملایکه چندانی بفرستند که این عدد تمام شود و کعبه را حشر کنند چون عروسی که جلوه خواهد کرد و هرکه حج کرده باشد گرد وی گردد و دست در پرده های وی زند تا آنگاه که در بهشت شود و ایشان با وی در بهشت شوند.
و علی بن موفق یکی از بزرگان بوده است، گفت، «یک سال حج کردم، شب عرفه دو فرشته به خواب دیدم که از آسمان فرود آمدند با جامه های سبز، یکی دیگر را گفت، دانی که امسال حاج چند بودند؟ گفت، ششصد هزار بودند گفت، دانی که حج چندتن پذیرفتند؟ گفت، نی، گفت، حج شش تن پذیرفتند و بس گفت، از خواب درآمدم از اهول این سخن و سخت اندوهگین گشتم و گفتم، « من به هیچ حال از این شش تن نباشم»، در این اندیشه و اندوه به مشعرالحرام رسیدم و به در خواب شدم همان همان دو فرشته را دیدم که همان حدیث با یکدیگر گفتند آنگاه آن یکی گفت، «دانی که حق تعالی امشب چه حکم کرده است میان خلق؟ گفت، نی، گفت، به هر یکی از آن شش تن صدهزار ببخشید و در کار ایشان کرد پس از خواب بیدار شدم شادان و شکر کردم خدای را تعالی»، و رسول گفت، (ص)، که حق تعالی وعده داده است که هر سالی ششصد هزار بنده این خانه را زیارت کنند به حج و اگر کمتر از این باشند، از ملایکه چندانی بفرستند که این عدد تمام شود و کعبه را حشر کنند چون عروسی که جلوه خواهد کرد و هرکه حج کرده باشد گرد وی گردد و دست در پرده های وی زند تا آنگاه که در بهشت شود و ایشان با وی در بهشت شوند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷ - فضیلت طعام خوردن با دوستان و برادران دینی
بدان که میزبانی کردن دوستی را به طعامی از بسیار صدقه فاضلتر است که در خبر است که بر سه چیز حساب نکنند: بنده را آنچه به سحور خورد و آنچه بدان افطار کند و آنچه با دوستان خورد. و جعفر بن محمد گوید، «چون با برادران خود بر خوان نشینی، شتاب مگیر تا مدتی دراز بکشد که آن مقدار از جمله عمر حساب نباشد» و حسن بصری گوید که هرچه بنده بر خویشتن و مادر و پدر نفقه کند، آن را حساب بود، مگر طعامی که پیش دوستان برد. و بعضی از بزرگان عادت داشتی که چون برادران را خوان نهادی، طعام بسیار بر خوان نهادی و گفتی، «درخبر است که هرکه از طعام خورد که از دوستان مانده بود، در آن حساب نکنند و ما می خواهیم که از آن خوریم، پس از این که از شما پیش شما برگرفته باشند.»
و امیر المومنین علی رضی الله عنه می گوید که یک صاع طعام پیش برادران نهم دوست تر دارم از آن که بنده ای آزاد بکنم. و در خبر است که حق تعالی گوید در قیامت، «یا بنی آدم! در دنیا گرسنه شدم مرا طعامی ندادی»، گوید، «الهی چگونه گرسنه شدی و تو خداوند همه عالمی؟» و گوید، «برادر تو گرسنه بود، اگر ورا طعام دادی مرا داده بودی». و رسول (ص) گفت، هرکه برادر مسلمان را طعام و شراب دهد تا سیر شود، ایزد تعالی ورا از آتش دور گرداند به هفت خندق، میان هر خندقی پانصد ساله راه»، و گفت، «خیرکم من اطعم الطعام بهترین شما آن است که طعام بیشتر دهد.»
و امیر المومنین علی رضی الله عنه می گوید که یک صاع طعام پیش برادران نهم دوست تر دارم از آن که بنده ای آزاد بکنم. و در خبر است که حق تعالی گوید در قیامت، «یا بنی آدم! در دنیا گرسنه شدم مرا طعامی ندادی»، گوید، «الهی چگونه گرسنه شدی و تو خداوند همه عالمی؟» و گوید، «برادر تو گرسنه بود، اگر ورا طعام دادی مرا داده بودی». و رسول (ص) گفت، هرکه برادر مسلمان را طعام و شراب دهد تا سیر شود، ایزد تعالی ورا از آتش دور گرداند به هفت خندق، میان هر خندقی پانصد ساله راه»، و گفت، «خیرکم من اطعم الطعام بهترین شما آن است که طعام بیشتر دهد.»
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح تاج الدین محمودبن عبدالکریم
تاج دین محمودبن عبدالکریم است آنکه هست
از می احسان او گیتی پر از هشیار روست
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحب قرانی بود و هست
از دوات کله گیسوی منیر افسر بکلک
بر سر اهل هنر افسر نهاد و کله بست
چون برآرد ماهی زرین نقش انگیز او
قطره از قلزم قطران بقدر نیم شست
بر بساط سیمگون از دست دریا جود او
نقش مشک آثار خیزد دام دام و شست شست
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند بخل
سائلان و زائران را پشت خست و دل شکست
تاج دین در عمر خود روزی چو عمرو و زید عصر
زائری را در نبست و سائلی را دل نخست
رسم و آئین بخیلی جود او منسوخ کرد
شد یقین کان رسم و آئین تباه است و تبست
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دونست و نیست
گر بچشم همت خود بنگرد بر دست خویش
آید اندر چشم او چون بر سخا بگشاد دست
اطلس رومی عبا زر نشابوری سرب
در عمانی شبه یاقوت رمانی جمست
هست فتوی فتوت را قلم در دست او
پاسخ فتوی نعم راند بجای لاولست
لفظ و او شیرینتری دعوی کند بر انگبین
این کسی داند که داند انگبین را از کبست
هر که اندر سایه اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه ادبار و محنت جست و رست
زانکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست
بدسگال دولتش را دل درید و دیده خست
خلق ایزد را ازو شکر است و آزادی مدام
همچنین باشد همی آزاده و ایزد پرست
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر ببغداد اسپ و ری یا در تخارستان و بست
سوزنی در مدح وی با قافیت کشتی گرفت
قاضیت شد نرم گردن گر چه توسن بود گست
از می احسان او گیتی پر از هشیار روست
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحب قرانی بود و هست
از دوات کله گیسوی منیر افسر بکلک
بر سر اهل هنر افسر نهاد و کله بست
چون برآرد ماهی زرین نقش انگیز او
قطره از قلزم قطران بقدر نیم شست
بر بساط سیمگون از دست دریا جود او
نقش مشک آثار خیزد دام دام و شست شست
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند بخل
سائلان و زائران را پشت خست و دل شکست
تاج دین در عمر خود روزی چو عمرو و زید عصر
زائری را در نبست و سائلی را دل نخست
رسم و آئین بخیلی جود او منسوخ کرد
شد یقین کان رسم و آئین تباه است و تبست
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دونست و نیست
گر بچشم همت خود بنگرد بر دست خویش
آید اندر چشم او چون بر سخا بگشاد دست
اطلس رومی عبا زر نشابوری سرب
در عمانی شبه یاقوت رمانی جمست
هست فتوی فتوت را قلم در دست او
پاسخ فتوی نعم راند بجای لاولست
لفظ و او شیرینتری دعوی کند بر انگبین
این کسی داند که داند انگبین را از کبست
هر که اندر سایه اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه ادبار و محنت جست و رست
زانکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست
بدسگال دولتش را دل درید و دیده خست
خلق ایزد را ازو شکر است و آزادی مدام
همچنین باشد همی آزاده و ایزد پرست
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر ببغداد اسپ و ری یا در تخارستان و بست
سوزنی در مدح وی با قافیت کشتی گرفت
قاضیت شد نرم گردن گر چه توسن بود گست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح میرعمید سعدالدین
هلال روزه نمود از سپهر پر اختر
بشکل مشرب زرین ز چشمه کوثر
کنار چشمه کوثر رسد بروزه گشای
رحیق محترم از حق بجای شام و سحر
بر اهل دین سحر و شام این همایون ماه
ز یکدگر متبرک ترند و میمون تر
مهی است فرخ یعقوب سال را یوسف
عزیز گشته بر یازده برادر و سر
بقدر یکشب این مه به از هزار مه است
چنانکه میرعمید از هزار مرد هنر
مقرب ملک شرق و غرب سعدالدین
که ناظرند بوی سعد اصغر و اکبر
چه سعد اصغر و اکبر که مهر و مه خجلند
ازو یکی بحمل دیگری بدو پیکر
زمین تواضع صدریست آسمان همت
چون این بحلم و وقار و چو آن بجاه و خطر
شود نکوخوه او بر شده بجاه خطیر
فرو فتاده بداندیش او بچاه خطر
بزرگوارا گوهر شناس اهل سخن
توئی و بر تو سخن عرضه دادن گوهر
بآب و آینه ماند ضمیر روشن تو
در آب و آینه پیدا شود خیال و صور
نسیم خلق تو گر در ضمیر وی چو خضر
بخاره بر گرد بر دمد ز خاره خضر
گر افتد از کف تو سایه بر سر درویش
چو آفتاب توانگر شود بسیم و بزر
بسایه سپر روزه در مهی بخرام
بحرب نفس که بهتر ز روزه نیست سیر
ز چشم بدتن و جانرا بکردگار سپار
بجد و جهد ره گذر کردگار سپر
بخنجر و سپر ماه دیو را برمان
که هست ماه بیک ره سپر دو ره خنجر
ثواب روزه و مزد نماز دار طمع
بفرض و سنت شرع خدای و پیغمبر
زکوة جاه بده بندگان ایزد را
که در ادای زکوتست سود در محشر
همیشه تا بسه قسمت بود مه روزه
بهر سه قسمت از ایزد کرامتی دیگر
غریق رحمت بادی بقسمت اول
دوم ز مغفرت جرم بر سرت مغفر
چو از عذاب سفر بنده خواهد آزادی
بقسمت سیم ازاد باد یا ز سقر
بمدح مجلس میمون تو مظفر باد
جریده سخن آرای پیر سوزنگر
بشکل مشرب زرین ز چشمه کوثر
کنار چشمه کوثر رسد بروزه گشای
رحیق محترم از حق بجای شام و سحر
بر اهل دین سحر و شام این همایون ماه
ز یکدگر متبرک ترند و میمون تر
مهی است فرخ یعقوب سال را یوسف
عزیز گشته بر یازده برادر و سر
بقدر یکشب این مه به از هزار مه است
چنانکه میرعمید از هزار مرد هنر
مقرب ملک شرق و غرب سعدالدین
که ناظرند بوی سعد اصغر و اکبر
چه سعد اصغر و اکبر که مهر و مه خجلند
ازو یکی بحمل دیگری بدو پیکر
زمین تواضع صدریست آسمان همت
چون این بحلم و وقار و چو آن بجاه و خطر
شود نکوخوه او بر شده بجاه خطیر
فرو فتاده بداندیش او بچاه خطر
بزرگوارا گوهر شناس اهل سخن
توئی و بر تو سخن عرضه دادن گوهر
بآب و آینه ماند ضمیر روشن تو
در آب و آینه پیدا شود خیال و صور
نسیم خلق تو گر در ضمیر وی چو خضر
بخاره بر گرد بر دمد ز خاره خضر
گر افتد از کف تو سایه بر سر درویش
چو آفتاب توانگر شود بسیم و بزر
بسایه سپر روزه در مهی بخرام
بحرب نفس که بهتر ز روزه نیست سیر
ز چشم بدتن و جانرا بکردگار سپار
بجد و جهد ره گذر کردگار سپر
بخنجر و سپر ماه دیو را برمان
که هست ماه بیک ره سپر دو ره خنجر
ثواب روزه و مزد نماز دار طمع
بفرض و سنت شرع خدای و پیغمبر
زکوة جاه بده بندگان ایزد را
که در ادای زکوتست سود در محشر
همیشه تا بسه قسمت بود مه روزه
بهر سه قسمت از ایزد کرامتی دیگر
غریق رحمت بادی بقسمت اول
دوم ز مغفرت جرم بر سرت مغفر
چو از عذاب سفر بنده خواهد آزادی
بقسمت سیم ازاد باد یا ز سقر
بمدح مجلس میمون تو مظفر باد
جریده سخن آرای پیر سوزنگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در مدح نظام الدین
ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیمرنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ
اندر شتاب اوست درنگ ترا مدد
وندر درنگ تست شتاب ورا درنگ
پیدا دو رنگ او دو زبان کلک تو کند
چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ
آیینه ضمیر تو اندر مقابله
بزداید از دو آینه چرخ ریم زنگ
از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت
از سیر کلک تو شده با ناله و غرنگ
تیر خدنگ شاه بکلک تو داد شغل
تا راستی و راست روی گیرد از خدنگ
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلکرا مسیر تنگ
تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند
کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال و هنر بسته تنگ تنگ
زرین سخن سواری از شعر عسجدیست
بر دست چون سوار عنان سخن بچنگ
از مدحت تو سوزنی پیر شد جوان
چون تیر کرد قد خمیده چو پشت چنگ
لیکن بگرد عسجدی اندر کجا رسد
چون هست ترکتازی او با خران لنگ
از تربیت نمودن تو مهتر کریم
روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ
هر شهسوار فضل که شد همعنان تو
یابد بگرد گردن از الزام پالهنگ
در ذات تو نهاده ملک عز اسمه
ذهن و ذکاو و فطنت و فرهنگ و هوش و هنگ
جستن نظیر تو بهتر پر مکابره است
نایافته نمودن بر عقل شالهنگ
امن تو است احسان نیکیت مکرمت
نبود در آل میران آیین جز این دبنگ
منت نهنگ دم زن دریا مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ
احسان تو بسان دبنگ است و سله است
در خوشاب خوشه انگور بر دبنگ
در خدمت تو بودن فخر است و نیست عار
وز مدحت تو گفتن نام است و نیست ننگ
اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست درین باب ریو و رنگ
بی حشمت نشان تو از هیأت فلک
نکند نظر پلنگ بتربیع سوی رنگ
با اهل صلح صلح بتوقیع کلک تست
برداشتن برأی تو از اهل جنگ جنگ
از لطف و سازگاری تو با سران عصر
در دانه زلال همی داده چنگ چنگ
خشم تو آذرست و حسود تو نان خشک
هر نان خشک را رسد از آذر آذرنگ
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ
در موسم بهار که دریا شود جهان
بستان و باغ گردد همچون بهشت کنگ
در مجلس تو زورق باده رونده باد
هر چند نیست عادت زورق روان بکنگ
تا برکند حسود تو سبلت بدست خویش
در سبلت حسود تو افتاده باد کنگ
تو سیم و زر بآتش و سنگ امتحان کنند
مردان کار دیده چه مصلح چه رند و شنگ
منت پذیر باشی منت نهنده نی
کز تو غنی شوند بروزی هزار دنگ
در راه عشق آتش رویان سنگدل
سیم و زر امتحان کن و درباز هوش و هنگ
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ
تا بنگ و کوکنار بدیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو چون کوکنار و بنگ
تا باد ساریش بسر آید ادب نمای
آن سرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ
اندر شتاب اوست درنگ ترا مدد
وندر درنگ تست شتاب ورا درنگ
پیدا دو رنگ او دو زبان کلک تو کند
چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ
آیینه ضمیر تو اندر مقابله
بزداید از دو آینه چرخ ریم زنگ
از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت
از سیر کلک تو شده با ناله و غرنگ
تیر خدنگ شاه بکلک تو داد شغل
تا راستی و راست روی گیرد از خدنگ
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلکرا مسیر تنگ
تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند
کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال و هنر بسته تنگ تنگ
زرین سخن سواری از شعر عسجدیست
بر دست چون سوار عنان سخن بچنگ
از مدحت تو سوزنی پیر شد جوان
چون تیر کرد قد خمیده چو پشت چنگ
لیکن بگرد عسجدی اندر کجا رسد
چون هست ترکتازی او با خران لنگ
از تربیت نمودن تو مهتر کریم
روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ
هر شهسوار فضل که شد همعنان تو
یابد بگرد گردن از الزام پالهنگ
در ذات تو نهاده ملک عز اسمه
ذهن و ذکاو و فطنت و فرهنگ و هوش و هنگ
جستن نظیر تو بهتر پر مکابره است
نایافته نمودن بر عقل شالهنگ
امن تو است احسان نیکیت مکرمت
نبود در آل میران آیین جز این دبنگ
منت نهنگ دم زن دریا مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ
احسان تو بسان دبنگ است و سله است
در خوشاب خوشه انگور بر دبنگ
در خدمت تو بودن فخر است و نیست عار
وز مدحت تو گفتن نام است و نیست ننگ
اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست درین باب ریو و رنگ
بی حشمت نشان تو از هیأت فلک
نکند نظر پلنگ بتربیع سوی رنگ
با اهل صلح صلح بتوقیع کلک تست
برداشتن برأی تو از اهل جنگ جنگ
از لطف و سازگاری تو با سران عصر
در دانه زلال همی داده چنگ چنگ
خشم تو آذرست و حسود تو نان خشک
هر نان خشک را رسد از آذر آذرنگ
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ
در موسم بهار که دریا شود جهان
بستان و باغ گردد همچون بهشت کنگ
در مجلس تو زورق باده رونده باد
هر چند نیست عادت زورق روان بکنگ
تا برکند حسود تو سبلت بدست خویش
در سبلت حسود تو افتاده باد کنگ
تو سیم و زر بآتش و سنگ امتحان کنند
مردان کار دیده چه مصلح چه رند و شنگ
منت پذیر باشی منت نهنده نی
کز تو غنی شوند بروزی هزار دنگ
در راه عشق آتش رویان سنگدل
سیم و زر امتحان کن و درباز هوش و هنگ
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ
تا بنگ و کوکنار بدیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو چون کوکنار و بنگ
تا باد ساریش بسر آید ادب نمای
آن سرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح محمد بن علی
مقدم آمد سال عرب ز سال عجم
به کام روز به مقدار هفده هجده قدم
مه محرم عالم فروز با زینت
فلک ظل همای بهار در عالم
رسیدن سر سال عرب بدین موسم
فزود زینت روی زمین ز سبزه و نم
زمین ز سبزه و نم چون زمردین لوحی است
نثار کرده بران روی لوح در و درم
چو نوبت سر سال عجم رسد برسد
ز شاخسار سر اندر سر و هم اندر هم
سپاه برگ و گل و رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشگین بر همزنان علم بعلم
شود به بستان دستانزن و سرود سرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم
چه شد زنم زدن ابرهای فاخته گون
درخت باغ چو طاوس جلوه گر خرم
ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله وجوه عجم
سپهر مجد و معالی محمد بن علی
جهان جود و مکارم عزیز مصر کرم
جمال و مفخر احرار ماوراء النهر
پناه عام دل و پشت پهلوان و حشم
بزرگواری آزاده ای که خرد و بزرگ
کشیده اند بخود بر ز بندگیش رقم
بامر تیغ زبان و اشارت قلمش
شده مسخر او اهل تیغ و اهل قلم
چو دست را بقلم برد و عدل نامه نوشت
قلم شود بسر تیغ داد دست ستم
ز رأی روشن و تدبیر ملک پرور اوست
که راد کیشان بیشند و ظلم کوشان کم
کفش با بر درم ماند و سخا بمطر
وزان مطر شده بستان مکرمت خرم
کف جواد ورا چون کنم با بر صفت
که ابر نم ندهد تا با بر ندهد یم
کف جوادش تا آمد از عدم بوجود
ز جود او شده بخل از وجود خود بعدم
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستسحن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم
ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو
بخدمت تو کمر بسته آسمان محکم
بلی سزد که کند خدمت آسمان بلند
ترا که هستی چون آسمان بلند همم
گر آسمانرا پرسد زمین که هست چنین
زمین صدا شنود ز آسمان بلی و نعم
بلی که نیست عدو را ز تو خلاص بلا
نعم که هست ولی را چو تو ولی نعم
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم
تو شاد بادی و پیوسته دشمنت غمگین
ترا نشاط رفیق و ورا ندیم ندم
بقات بادا چندانکه عاجز آید ازان
مهندسی که بداند شمار جذر اصم
به کام روز به مقدار هفده هجده قدم
مه محرم عالم فروز با زینت
فلک ظل همای بهار در عالم
رسیدن سر سال عرب بدین موسم
فزود زینت روی زمین ز سبزه و نم
زمین ز سبزه و نم چون زمردین لوحی است
نثار کرده بران روی لوح در و درم
چو نوبت سر سال عجم رسد برسد
ز شاخسار سر اندر سر و هم اندر هم
سپاه برگ و گل و رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشگین بر همزنان علم بعلم
شود به بستان دستانزن و سرود سرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم
چه شد زنم زدن ابرهای فاخته گون
درخت باغ چو طاوس جلوه گر خرم
ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله وجوه عجم
سپهر مجد و معالی محمد بن علی
جهان جود و مکارم عزیز مصر کرم
جمال و مفخر احرار ماوراء النهر
پناه عام دل و پشت پهلوان و حشم
بزرگواری آزاده ای که خرد و بزرگ
کشیده اند بخود بر ز بندگیش رقم
بامر تیغ زبان و اشارت قلمش
شده مسخر او اهل تیغ و اهل قلم
چو دست را بقلم برد و عدل نامه نوشت
قلم شود بسر تیغ داد دست ستم
ز رأی روشن و تدبیر ملک پرور اوست
که راد کیشان بیشند و ظلم کوشان کم
کفش با بر درم ماند و سخا بمطر
وزان مطر شده بستان مکرمت خرم
کف جواد ورا چون کنم با بر صفت
که ابر نم ندهد تا با بر ندهد یم
کف جوادش تا آمد از عدم بوجود
ز جود او شده بخل از وجود خود بعدم
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستسحن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم
ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو
بخدمت تو کمر بسته آسمان محکم
بلی سزد که کند خدمت آسمان بلند
ترا که هستی چون آسمان بلند همم
گر آسمانرا پرسد زمین که هست چنین
زمین صدا شنود ز آسمان بلی و نعم
بلی که نیست عدو را ز تو خلاص بلا
نعم که هست ولی را چو تو ولی نعم
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم
تو شاد بادی و پیوسته دشمنت غمگین
ترا نشاط رفیق و ورا ندیم ندم
بقات بادا چندانکه عاجز آید ازان
مهندسی که بداند شمار جذر اصم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح وزیر صدر جهان
ای صاحبی که صاحب صاحبقران توئی
وندر جهان کسی بهست از جهان توئی
صدری کز او نبازد خلق جهان توئی
بدری که او بنازد بر آسمان توئی
اندر بر سعادت و اقبال دل توئی
وندر تن مروت و انصاف جان توئی
مر در و گوهر شرف و احترام را
امروز در حقیقت دریا و کان توئی
همنام خویش را ز ره داد بی شکی
هم راز وهم طریقت و هم رسم و سان توئی
از دین پاک و سیرت نیکو و خلق خوب
بنیاد خیر . . . صلاح و امان توئی
در محفل سران و بزرگان روزگار
صدری که نام صدری زیبد بدان توئی
ملک دو پادشا چو دو بستان بفر تست
یک سر و سایه دار بدو بوستان توئی
دارد خلایق از رمه بی شبان نشان
تیمار دار این رمه بی شبان توئی
نام و نشان داد ندادند بی تو کس
امروز داد ورز ز نام و نشان توئی
بر هیچ خلق فتنه نینگخته است دهر
باشد بر او دست که فتنه نشان توئی
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
رشک روان حاتم و نوشین روان توئی
از فتنه آسمان بزمین برزدی اگر
معلومشان نبودی کاندر میان توئی
محبوب هر دلی توئی اندر میان خاک
مذکور این سبب را بر هر زبان توئی
فرزندوار خلق جهانرا بپروری
گوئی که خلق را پدر مهربان توئی
اقبال و بخت و دولت باشند همنشین
آنرا که همنشین بشراب و بخوان توئی
وآنرا که تو شدی بنمک میهمان همی
هم مرو بجاه و شرف میزبان توئی
والا جلال دین شرف اهل بیت را
هم میزبان فرخ و هم میهمان توئی
دل شادمانه دار و نشاط و طرب گزین
کاندر خور نشاط و دل شادمان توئی
بادا بنیک بختی جاوید زندگیت
کز نام نیک زنده تا جاودان توئی
وندر جهان کسی بهست از جهان توئی
صدری کز او نبازد خلق جهان توئی
بدری که او بنازد بر آسمان توئی
اندر بر سعادت و اقبال دل توئی
وندر تن مروت و انصاف جان توئی
مر در و گوهر شرف و احترام را
امروز در حقیقت دریا و کان توئی
همنام خویش را ز ره داد بی شکی
هم راز وهم طریقت و هم رسم و سان توئی
از دین پاک و سیرت نیکو و خلق خوب
بنیاد خیر . . . صلاح و امان توئی
در محفل سران و بزرگان روزگار
صدری که نام صدری زیبد بدان توئی
ملک دو پادشا چو دو بستان بفر تست
یک سر و سایه دار بدو بوستان توئی
دارد خلایق از رمه بی شبان نشان
تیمار دار این رمه بی شبان توئی
نام و نشان داد ندادند بی تو کس
امروز داد ورز ز نام و نشان توئی
بر هیچ خلق فتنه نینگخته است دهر
باشد بر او دست که فتنه نشان توئی
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
رشک روان حاتم و نوشین روان توئی
از فتنه آسمان بزمین برزدی اگر
معلومشان نبودی کاندر میان توئی
محبوب هر دلی توئی اندر میان خاک
مذکور این سبب را بر هر زبان توئی
فرزندوار خلق جهانرا بپروری
گوئی که خلق را پدر مهربان توئی
اقبال و بخت و دولت باشند همنشین
آنرا که همنشین بشراب و بخوان توئی
وآنرا که تو شدی بنمک میهمان همی
هم مرو بجاه و شرف میزبان توئی
والا جلال دین شرف اهل بیت را
هم میزبان فرخ و هم میهمان توئی
دل شادمانه دار و نشاط و طرب گزین
کاندر خور نشاط و دل شادمان توئی
بادا بنیک بختی جاوید زندگیت
کز نام نیک زنده تا جاودان توئی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - در مدح سعدالملک
هم بجمال و کمال و هم بجوابی
کس بپدر ماند اینچنین که تو مانی
هر که ترا دید سعد دولت پنداشت
گرچه نماندست وی تو دیر بمانی
آینه سعد دولت است جمالت
آمده در تو ازو پدید نشانی
بروی مانی بهر کجا بنشینی
گوئی آنجا مثال وی بنشانی
هر که نظر در تو کردمی بنماید
در تو خیال پدر چو واحد و ثانی
بهر جمال پدر مثال تو بر تو
هر نظری خواند نیست سبع مثانی
نامد از تو امان بدی بجهان کس
جز تو نبودی حقیقتی و گمانی
آب گهر برد گوهر سخن تو
و آبروی در کلام تو ز روانی
هست پدیدار تو امان فلک را
از جهت خدمت تو بسته میانی
از ره تشبیه تو امانی گوئی
با پدر خویش مانی و تو امانی
صورت و معنی توئی بصورت و معنی
نام ورا زنده دار تا بتوانی
از تو جهان ای جهان بصورت و معنی
هست مزین تر از صور بمعانی
چون پدر و جد بخلق و بخلقت
پاک سرشت و ستوده خصلت و شانی
سیرت و سان و سرشت و خلقت و خلقت
هست پسندیده تر از آنکه تو دانی
چشم خرد را ز بس شریفی نوری
جسم هنر را ز بس لطیفی جانی
حشمت توقیع تست ملک سلیمان
امر ترا رام گشته انسی و جانی
دولت تمغاج خان عالم عادل
داده ترا بر سر وزیران خانی
حاسد جاه ترا ز حیرت و غیرت
سینه چو آتشکده است و دیده خانی
تیرگی کلک مصری دو زبانت
به ز فروغ دو رویه تیغ یمانی
شاه بتیغ دو رویه ملک ستاند است
داده بکلک تو تا کند دو زبانی
از دو زبان کلک خود چو تیغ دو رویه
داد دهی خلق را و دادستانی
صدر رفیع تو برترین مکانست
تو متمکن ببرترین مکانی
کف ترا کان و بحر خوانم چون هست
در کف راد تو وصف بحری و کانی
از کف راد تو در و گوهر گیرند
این بثناگوئی آن بمدحت خوانی
خوان مدیح تو سوزنی خوهد آراست
چاشنی است این قصید و سرخوانی
از تو دعا و ثنای تو ابدالدهر
بادا نامنقطع چو سیر سوانی
بخت جوان تو سوزنی را داده
از پس پیری جمال و فر جوانی
کس بپدر ماند اینچنین که تو مانی
هر که ترا دید سعد دولت پنداشت
گرچه نماندست وی تو دیر بمانی
آینه سعد دولت است جمالت
آمده در تو ازو پدید نشانی
بروی مانی بهر کجا بنشینی
گوئی آنجا مثال وی بنشانی
هر که نظر در تو کردمی بنماید
در تو خیال پدر چو واحد و ثانی
بهر جمال پدر مثال تو بر تو
هر نظری خواند نیست سبع مثانی
نامد از تو امان بدی بجهان کس
جز تو نبودی حقیقتی و گمانی
آب گهر برد گوهر سخن تو
و آبروی در کلام تو ز روانی
هست پدیدار تو امان فلک را
از جهت خدمت تو بسته میانی
از ره تشبیه تو امانی گوئی
با پدر خویش مانی و تو امانی
صورت و معنی توئی بصورت و معنی
نام ورا زنده دار تا بتوانی
از تو جهان ای جهان بصورت و معنی
هست مزین تر از صور بمعانی
چون پدر و جد بخلق و بخلقت
پاک سرشت و ستوده خصلت و شانی
سیرت و سان و سرشت و خلقت و خلقت
هست پسندیده تر از آنکه تو دانی
چشم خرد را ز بس شریفی نوری
جسم هنر را ز بس لطیفی جانی
حشمت توقیع تست ملک سلیمان
امر ترا رام گشته انسی و جانی
دولت تمغاج خان عالم عادل
داده ترا بر سر وزیران خانی
حاسد جاه ترا ز حیرت و غیرت
سینه چو آتشکده است و دیده خانی
تیرگی کلک مصری دو زبانت
به ز فروغ دو رویه تیغ یمانی
شاه بتیغ دو رویه ملک ستاند است
داده بکلک تو تا کند دو زبانی
از دو زبان کلک خود چو تیغ دو رویه
داد دهی خلق را و دادستانی
صدر رفیع تو برترین مکانست
تو متمکن ببرترین مکانی
کف ترا کان و بحر خوانم چون هست
در کف راد تو وصف بحری و کانی
از کف راد تو در و گوهر گیرند
این بثناگوئی آن بمدحت خوانی
خوان مدیح تو سوزنی خوهد آراست
چاشنی است این قصید و سرخوانی
از تو دعا و ثنای تو ابدالدهر
بادا نامنقطع چو سیر سوانی
بخت جوان تو سوزنی را داده
از پس پیری جمال و فر جوانی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح سری بن السری
ای سرافرازی که هستی تو سری بن السری
جز سری بن السری نبود سزاوار سری
سرور برااصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیاید سروری
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر او چو باشد گوهری
تا ترا از آسمان آمد حمید الدین لقب
این لقب بر هیچکس نامد بدین اندر خوری
آسمان زیر نگین تست بر اعدای تو
تنگ پهنای زمنی چو حلقه انگشتری
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری
صرالدین را جهان خوانم پس آنگه گویمت
ای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
از محمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری
در کفایت بی نظیری در مروت بی عدیل
در سخاوت بی همالی در سخن بی یاوری
عالم و عامل بدرگاه تو رو آورده اند
این بشاگردی کند اقرار و آن بر چاکری
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
تا سخا و از سخن پیش تو گشتندی بری
نام هر دوزنده داری و توانائیت هست
تا سخن را پرورانی و سخا را گستری
بر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد
تا بهر در میخرامی کش تر از کبک دری
همچو من شاعر بباید تا چو تو ممدوح را
از ره درهای دانش خوانده یار و هر دری
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه بدره کفی و زهره زفتی دری
ساحری باید نمود مرمرا در مدح تو
کاندرین باره تو از هر ساحری ساحرتری
آنچه اندر یک دو بیت از صنعت شعری مراست
نیست اندر جمله دیوان شعر عنصری
در ثنای تو سخن پروربوند اهل سخن
تا تو از دست سخا اهل سخن را پروری
وه من مدح و آب زندگانی اندر او
زنده نامی حاصل آید چون بدو در بنگری
عنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره رای تو چرخ چنبری
تا بود گردان بگرد خاک آسایش پذیر
چنبری گردو بی آسایش نیلوفری
همچو چنبر باد چفته همچو نیلوفر کبود
حد و خد حاسدت از رنج و از بد اختری
خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدای
تا تو از اقبال و از بخت و جوانی برخوری
جز سری بن السری نبود سزاوار سری
سرور برااصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیاید سروری
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر او چو باشد گوهری
تا ترا از آسمان آمد حمید الدین لقب
این لقب بر هیچکس نامد بدین اندر خوری
آسمان زیر نگین تست بر اعدای تو
تنگ پهنای زمنی چو حلقه انگشتری
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری
صرالدین را جهان خوانم پس آنگه گویمت
ای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
از محمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری
در کفایت بی نظیری در مروت بی عدیل
در سخاوت بی همالی در سخن بی یاوری
عالم و عامل بدرگاه تو رو آورده اند
این بشاگردی کند اقرار و آن بر چاکری
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
تا سخا و از سخن پیش تو گشتندی بری
نام هر دوزنده داری و توانائیت هست
تا سخن را پرورانی و سخا را گستری
بر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد
تا بهر در میخرامی کش تر از کبک دری
همچو من شاعر بباید تا چو تو ممدوح را
از ره درهای دانش خوانده یار و هر دری
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه بدره کفی و زهره زفتی دری
ساحری باید نمود مرمرا در مدح تو
کاندرین باره تو از هر ساحری ساحرتری
آنچه اندر یک دو بیت از صنعت شعری مراست
نیست اندر جمله دیوان شعر عنصری
در ثنای تو سخن پروربوند اهل سخن
تا تو از دست سخا اهل سخن را پروری
وه من مدح و آب زندگانی اندر او
زنده نامی حاصل آید چون بدو در بنگری
عنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره رای تو چرخ چنبری
تا بود گردان بگرد خاک آسایش پذیر
چنبری گردو بی آسایش نیلوفری
همچو چنبر باد چفته همچو نیلوفر کبود
حد و خد حاسدت از رنج و از بد اختری
خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدای
تا تو از اقبال و از بخت و جوانی برخوری
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح مرتضی قلیخان
زبان اهل سخن تا به حرف گردانست
به شکر معدلت مرتضی قلیخانست
بلندمرتبه خانی که حکم نافذ او
به ملک قالب عالم روانتر از جانست
سپهر شوکت و دریای حلم و کان کرم
که شوکت و کرم و حلم را نگهبانست
رفیع رتبه که انوار عدل او تا حشر
به عرصة دل و جان همچو مهر تابانست
سپهر مرتبه کاثار خُلق جان بخشش
به طبع اهل هنر به ز راح و ریحانست
به میزبانی جودش ز چرخ مستغنیست
هر آنکه بر سر خوان وجود مهمانست
ز دست اوست اگر بحر مضطرب حالست
ز جود اوست اگر خاک بر سر کانست
چنان ز عدل وی اضداد متّفق شدهاند
که گرگ را قسم اکنون به جان چوپانست
چه الفت است که کس را ز کس هراسی نیست
به جز ملال که از طبعها گریزانست
ز بس چو آینه صافند سینهها با هم
درون پردة دل رازها نمایانست
ز عدل نوشروان گوش بر فسانه منه
که این متاع به دیوان او فراوانست
بدین بزرگی و حشمت بدین جلالت و جاه
تمام عمر به کوچک دلیش پیمانست
ندیده است چو او کس بزرگ کوچک دل
که کوچکی و بزرگی بر او ثناخوانست
همیشه فیض زافتادگان رسد ز درش
که خاک مطرح انوار مهر تابانست
بزرگی فلکش در نظر نمیآید
که سر بزرگی پیشش به خاک یکسانست
یکی است نسبت فقر و غنا به مجلس او
که سنگ قالی بزم ویست اگر کانست
بزرگ کوچک دل را زوال ممکن نیست
بزرگیش را کوچک دلی نگهبانست
فتادگیست که معراج سربلندیهاست
بزرگ نیست کز افتادگی هراسانست
رهین منّت خلق ویست در عالم
هر آن دلی که پذیرای معنی جانست
تمام عمر به لب ورد شکر او دارند
نه آدمی که سخن در نبات و حیوانست
زبان سوسن آزاده را نمیفهمی
که در مکارم او چون به شکر گردانست؟
ز فیض او سرخاری چنان نصیب گرفت
که دستهدسته گلش وقف بر گریبانست
چه گل شکفته ندانم بهار خلقش را؟
که خامه در صفت او هزاردستانست
به چشم اهل نظر مجلسش گلستانیست
که غنچة گل او بلبل خوش الحانست
چه حالتست ندانم بهار بزمش را؟
که در چمن چمنش برگ گل غزل خوانست
نصیب داشته از التفات او ز ازل
بلندرتبگی شعر تا ابد زانست
به ملک مصر خیال بدیهه پردازش
که بندر سفر کاروان کنعانست
روا بود که زلیخای لفظ ناز کند
چنین که یوسف مضمون بکر ارزانست
به نور بینش او میتوان مشاهده کرد
علاقهای که به هم رابط تن و جانست
شکفته از سخن او بود دماغ سخن
صبا کلید سبکروحی گلستانست
به نسبت قلم نقطهریز او باشد
که سرو تا به ابد سرفراز بستانست
به پاکدامنیش میتوان قسم خوردن
که جز ز خون ستمگر کشیده دامانست
به پیش دشمن اگر تیغ از غلاف کشد
چنان به چشم درآید که مرگ عریانست
چنان به سینة خصم است الفت تیرش
که تا گذر کند از پشت او پشیمانست
ز بیم او چون زبان عدو به بند افتد
سنان اوست که در مدّعا زبان دانست
به روی زین چو مسلّح نشیند و تازد
ز عکس برق یراقش جهان گلستانست
بود چو موج گهر در یراق گوهر غرق
به بحر معرکه هر گه که گرم جولانست
سپاه را چه غم از کلفت پریشانی
کنون که خانه زین اینچنین بسامانست
سمند نرم عنانش چو گرم پویه شود
فلک ز بیم سم سخت او هراسانست
زمین بهزخمة چوگان دست او گویی است
که دشت گیتی میدان گوی و چوگانست
ز پویه بازی چوگان او تماشایی است
هزار حیف که این عرصه تنگ میدانست
رسید وقت دعا ختم کن کنون فیّاض
کز انتظار اجابت دلش پریشانست
همیشه تا گره مشکلات عالم کون
زبون عقدهگشایی شاه ایرانست
بود کلید گشایش به دست دولت او
که با گشایش او مشکلات آسانست
به شکر معدلت مرتضی قلیخانست
بلندمرتبه خانی که حکم نافذ او
به ملک قالب عالم روانتر از جانست
سپهر شوکت و دریای حلم و کان کرم
که شوکت و کرم و حلم را نگهبانست
رفیع رتبه که انوار عدل او تا حشر
به عرصة دل و جان همچو مهر تابانست
سپهر مرتبه کاثار خُلق جان بخشش
به طبع اهل هنر به ز راح و ریحانست
به میزبانی جودش ز چرخ مستغنیست
هر آنکه بر سر خوان وجود مهمانست
ز دست اوست اگر بحر مضطرب حالست
ز جود اوست اگر خاک بر سر کانست
چنان ز عدل وی اضداد متّفق شدهاند
که گرگ را قسم اکنون به جان چوپانست
چه الفت است که کس را ز کس هراسی نیست
به جز ملال که از طبعها گریزانست
ز بس چو آینه صافند سینهها با هم
درون پردة دل رازها نمایانست
ز عدل نوشروان گوش بر فسانه منه
که این متاع به دیوان او فراوانست
بدین بزرگی و حشمت بدین جلالت و جاه
تمام عمر به کوچک دلیش پیمانست
ندیده است چو او کس بزرگ کوچک دل
که کوچکی و بزرگی بر او ثناخوانست
همیشه فیض زافتادگان رسد ز درش
که خاک مطرح انوار مهر تابانست
بزرگی فلکش در نظر نمیآید
که سر بزرگی پیشش به خاک یکسانست
یکی است نسبت فقر و غنا به مجلس او
که سنگ قالی بزم ویست اگر کانست
بزرگ کوچک دل را زوال ممکن نیست
بزرگیش را کوچک دلی نگهبانست
فتادگیست که معراج سربلندیهاست
بزرگ نیست کز افتادگی هراسانست
رهین منّت خلق ویست در عالم
هر آن دلی که پذیرای معنی جانست
تمام عمر به لب ورد شکر او دارند
نه آدمی که سخن در نبات و حیوانست
زبان سوسن آزاده را نمیفهمی
که در مکارم او چون به شکر گردانست؟
ز فیض او سرخاری چنان نصیب گرفت
که دستهدسته گلش وقف بر گریبانست
چه گل شکفته ندانم بهار خلقش را؟
که خامه در صفت او هزاردستانست
به چشم اهل نظر مجلسش گلستانیست
که غنچة گل او بلبل خوش الحانست
چه حالتست ندانم بهار بزمش را؟
که در چمن چمنش برگ گل غزل خوانست
نصیب داشته از التفات او ز ازل
بلندرتبگی شعر تا ابد زانست
به ملک مصر خیال بدیهه پردازش
که بندر سفر کاروان کنعانست
روا بود که زلیخای لفظ ناز کند
چنین که یوسف مضمون بکر ارزانست
به نور بینش او میتوان مشاهده کرد
علاقهای که به هم رابط تن و جانست
شکفته از سخن او بود دماغ سخن
صبا کلید سبکروحی گلستانست
به نسبت قلم نقطهریز او باشد
که سرو تا به ابد سرفراز بستانست
به پاکدامنیش میتوان قسم خوردن
که جز ز خون ستمگر کشیده دامانست
به پیش دشمن اگر تیغ از غلاف کشد
چنان به چشم درآید که مرگ عریانست
چنان به سینة خصم است الفت تیرش
که تا گذر کند از پشت او پشیمانست
ز بیم او چون زبان عدو به بند افتد
سنان اوست که در مدّعا زبان دانست
به روی زین چو مسلّح نشیند و تازد
ز عکس برق یراقش جهان گلستانست
بود چو موج گهر در یراق گوهر غرق
به بحر معرکه هر گه که گرم جولانست
سپاه را چه غم از کلفت پریشانی
کنون که خانه زین اینچنین بسامانست
سمند نرم عنانش چو گرم پویه شود
فلک ز بیم سم سخت او هراسانست
زمین بهزخمة چوگان دست او گویی است
که دشت گیتی میدان گوی و چوگانست
ز پویه بازی چوگان او تماشایی است
هزار حیف که این عرصه تنگ میدانست
رسید وقت دعا ختم کن کنون فیّاض
کز انتظار اجابت دلش پریشانست
همیشه تا گره مشکلات عالم کون
زبون عقدهگشایی شاه ایرانست
بود کلید گشایش به دست دولت او
که با گشایش او مشکلات آسانست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۲ - در مدح و تبریک عید و تقاضای صلت
نوروز مبارک باد ای آیت فیروزی
هر روز تو را فتحی بادا ز فلک روزی
آراسته شد عالم آراسته کن مجلس
مرکب چه همی تازی کینه چه همی توزی
زآن چشمه خور کردند از پرده شب پیدا
تاپرده غم دری تا چشم عدو دوزی
در بند در دشمن، بگشای سر کیسه
تاسیم نیندازی تو نام نیندوزی
با جان نکورویان و اندرتن بدخواهان
چون آب همی سازی چون نار همی سوزی
آنی که گه و بیگه در سختی و در راحت
روز عدوت را شب شبهای مرا روزی
در هر سخنی با ما ده نادره بفزائی
در هر نفسی ما را ده نکته درآموزی
هم حرمت ضرائی هم حشمت سرائی
هم سید فردائی هم خواجه امروزی
ممدوح چو تو باید مداح چو من زیرا
من سر بتو افرازم تو رخ به من افروزی
هر روز که نو گردد بادی تو به شادی در
بنشانده ز دل انده بنشسته به نوروزی
هر روز تو را فتحی بادا ز فلک روزی
آراسته شد عالم آراسته کن مجلس
مرکب چه همی تازی کینه چه همی توزی
زآن چشمه خور کردند از پرده شب پیدا
تاپرده غم دری تا چشم عدو دوزی
در بند در دشمن، بگشای سر کیسه
تاسیم نیندازی تو نام نیندوزی
با جان نکورویان و اندرتن بدخواهان
چون آب همی سازی چون نار همی سوزی
آنی که گه و بیگه در سختی و در راحت
روز عدوت را شب شبهای مرا روزی
در هر سخنی با ما ده نادره بفزائی
در هر نفسی ما را ده نکته درآموزی
هم حرمت ضرائی هم حشمت سرائی
هم سید فردائی هم خواجه امروزی
ممدوح چو تو باید مداح چو من زیرا
من سر بتو افرازم تو رخ به من افروزی
هر روز که نو گردد بادی تو به شادی در
بنشانده ز دل انده بنشسته به نوروزی
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - در عذر خواهی
نتیجه خلف دهر میرزا قاسم
زهی به ذات تو زیبنده نغز کرداری
در آن دیار که خلقت صلای مرهم زد
به خون طپد دل رنجش ز زخم پیکاری
شراب ناب وفا جوشد از دلت به مثل
به دست قهرش اگر ز امتحان بیفشاری
همان شراب کز آن آسمان کینهفروش
به مهربانی سازد بدل ستمگاری
مهین برادر خلق خوشست خوی تو لیک
مراست خویی فرزند خاطرآزاری
شنیدم آینهات را به دست زنگ سپرد
زبان هرزهدارایم به هرزه گفتاری
محبت من و تو خانهزاد یک صدفند
نه هر صدف صدف لجه وفاداری
روا مدار که این آبدار گوهرها
شکسته گردد ز آسیب سنگ قهاری
قسم به قاسم ارزاق و رازق دادار
که ختم گشته بر او رازقی و داداری
به عزت تو که در بارگاه رد و قبول
عزیز مصر وفا گشته از نکوکاری
به عقل لاشه مزاجم که در عروج ونزول
بالی جهل فتد با همه سبکباری
که هر چه رفت مرا بر زبان ز جوش درون
تو آش چو حرف طلب ناشنیده انگاری
میانه من وتو خود برادری ازلیست
خلاف حکم ازل گر کنی تو مختاری
به غایتیست میان و من و تو یکرنگی
که هم تو خود گنه آمرز وهم گنهکاری
من از خجالت موج سراب عذر شدم
تو ابر لطفی وقت است اگر همیباری
هزار جرم به یک عفوت ار کرم سنجد
هنوز کفه عفوت کند گرانباری
تراست دوست به حدی که از هزار فزونست
که از هزار یکی را تو دوست بشماری
ولی به کعبه انصاف میدهم قسمت
که در خلوص عقیدت یکی چو من داری؟
همیشه تا که بود رسم عذر بعد گناه
به کام خلق تو بادا جهان غفاری
زهی به ذات تو زیبنده نغز کرداری
در آن دیار که خلقت صلای مرهم زد
به خون طپد دل رنجش ز زخم پیکاری
شراب ناب وفا جوشد از دلت به مثل
به دست قهرش اگر ز امتحان بیفشاری
همان شراب کز آن آسمان کینهفروش
به مهربانی سازد بدل ستمگاری
مهین برادر خلق خوشست خوی تو لیک
مراست خویی فرزند خاطرآزاری
شنیدم آینهات را به دست زنگ سپرد
زبان هرزهدارایم به هرزه گفتاری
محبت من و تو خانهزاد یک صدفند
نه هر صدف صدف لجه وفاداری
روا مدار که این آبدار گوهرها
شکسته گردد ز آسیب سنگ قهاری
قسم به قاسم ارزاق و رازق دادار
که ختم گشته بر او رازقی و داداری
به عزت تو که در بارگاه رد و قبول
عزیز مصر وفا گشته از نکوکاری
به عقل لاشه مزاجم که در عروج ونزول
بالی جهل فتد با همه سبکباری
که هر چه رفت مرا بر زبان ز جوش درون
تو آش چو حرف طلب ناشنیده انگاری
میانه من وتو خود برادری ازلیست
خلاف حکم ازل گر کنی تو مختاری
به غایتیست میان و من و تو یکرنگی
که هم تو خود گنه آمرز وهم گنهکاری
من از خجالت موج سراب عذر شدم
تو ابر لطفی وقت است اگر همیباری
هزار جرم به یک عفوت ار کرم سنجد
هنوز کفه عفوت کند گرانباری
تراست دوست به حدی که از هزار فزونست
که از هزار یکی را تو دوست بشماری
ولی به کعبه انصاف میدهم قسمت
که در خلوص عقیدت یکی چو من داری؟
همیشه تا که بود رسم عذر بعد گناه
به کام خلق تو بادا جهان غفاری
امیر پازواری : سهبیتیها
شمارهٔ ۱۶
نهج البلاغه : خطبه ها
در تفسیر آیه يسبح له فيها بالغدو و الأصال
و من كلام له عليهالسلام قاله عند تلاوته يُسَبِّحُ لَهُ فِيهٰا بِالْغُدُوِّ وَ اَلْآصٰالِ رِجٰالٌ لاٰ تُلْهِيهِمْ تِجٰارَةٌ وَ لاٰ بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اَللّٰهِ
إِنَّ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى جَعَلَ اَلذِّكْرَ جِلاءً لِلْقُلُوبِ تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ اَلْوَقْرَةِ وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ اَلْعَشْوَةِ وَ تَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ اَلْمُعَانَدَةِ
وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ آلاَؤُهُ فِي اَلْبُرْهَةِ بَعْدَ اَلْبُرْهَةِ وَ فِي أَزْمَانِ اَلْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِي اَلْأَبْصَارِ وَ اَلْأَسْمَاعِ وَ اَلْأَفْئِدَةِ
يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اَللَّهِ وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ بِمَنْزِلَةِ اَلْأَدِلَّةِ فِي اَلْفَلَوَاتِ مَنْ أَخَذَ اَلْقَصْدَ حَمِدُوا إِلَيْهِ طَرِيقَهُ وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ وَ مَنْ أَخَذَ يَمِيناً وَ شِمَالاً ذَمُّوا إِلَيْهِ اَلطَّرِيقَ وَ حَذَّرُوهُ مِنَ اَلْهَلَكَةِ
وَ كَانُوا كَذَلِكَ مَصَابِيحَ تِلْكَ اَلظُّلُمَاتِ وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ اَلشُّبُهَاتِ
وَ إِنَّ لِلذِّكْرِ لَأَهْلاً أَخَذُوهُ مِنَ اَلدُّنْيَا بَدَلاً فَلَمْ تَشْغَلْهُمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَنْهُ يَقْطَعُونَ بِهِ أَيَّامَ اَلْحَيَاةِ
وَ يَهْتِفُونَ بِالزَّوَاجِرِ عَنْ مَحَارِمِ اَللَّهِ فِي أَسْمَاعِ اَلْغَافِلِينَ وَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ وَ يَأْتَمِرُونَ بِهِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْهُ
فَكَأَنَّمَا قَطَعُوا اَلدُّنْيَا إِلَى اَلْآخِرَةِ وَ هُمْ فِيهَا فَشَاهَدُوا مَا وَرَاءَ ذَلِكَ فَكَأَنَّمَا اِطَّلَعُوا غُيُوبَ أَهْلِ اَلْبَرْزَخِ فِي طُولِ اَلْإِقَامَةِ فِيهِ وَ حَقَّقَتِ اَلْقِيَامَةُ عَلَيْهِمْ عِدَاتِهَا
فَكَشَفُوا غِطَاءَ ذَلِكَ لِأَهْلِ اَلدُّنْيَا حَتَّى كَأَنَّهُمْ يَرَوْنَ مَا لاَ يَرَى اَلنَّاسُ وَ يَسْمَعُونَ مَا لاَ يَسْمَعُونَ
فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ لِعَقْلِكَ فِي مَقَاوِمِهِمُ اَلْمَحْمُودَةِ وَ مَجَالِسِهِمُ اَلْمَشْهُودَةِ وَ قَدْ نَشَرُوا دَوَاوِينَ أَعْمَالِهِمْ وَ فَرَغُوا لِمُحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَلَى كُلِّ صَغِيرَةٍ وَ كَبِيرَةٍ أُمِرُوا بِهَا فَقَصَّرُوا عَنْهَا أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا فيهَا
وَ حَمَّلُوا ثِقَلَ أَوْزَاِرِهمْ ظُهُورَهُمْ فَضَعُفُوا عَنِ اَلاِسْتِقْلاَلِ بِهَا فَنَشَجُوا نَشِيجاً وَ تَجَاوَبُوا نَحِيباً يَعِجُّونَ إِلَى رَبِّهِمْ مِنْ مَقَامِ نَدَمٍ وَ اِعْتِرَافٍ
لَرَأَيْتَ أَعْلاَمَ هُدًى وَ مَصَابِيحَ دُجًى قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ تَنَزَّلَتْ عَلَيْهِمُ اَلسَّكِينَةُ وَ فُتِحَتْ لَهُمْ أَبْوَابُ اَلسَّمَاءِ وَ أُعِدَّتْ لَهُمْ مَقَاعِدُ اَلْكَرَامَاتِ فِي مَقْعَدٍ اِطَّلَعَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ فِيهِ فَرَضِيَ سَعْيَهُمْ وَ حَمِدَ مَقَامَهُمْ
يَتَنَسَّمُونَ بِدُعَائِهِ رَوْحَ اَلتَّجَاوُزِ رَهَائِنُ فَاقَةٍ إِلَى فَضْلِهِ وَ أُسَارَى ذِلَّةٍ لِعَظَمَتِهِ جَرَحَ طُولُ اَلْأَسَى قُلُوبَهُمْ وَ طُولُ اَلْبُكَاءِ عُيُونَهُمْ
لِكُلِّ بَابِ رَغْبَةٍ إِلَى اَللَّهِ مِنْهُمْ يَدٌ قَارِعَةٌ يَسْأَلُونَ مَنْ لاَ تَضِيقُ لَدَيْهِ اَلْمَنَادِحُ وَ لاَ يَخِيبُ عَلَيْهِ اَلرَّاغِبُونَ
فَحَاسِبْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ فَإِنَّ غَيْرَهَا مِنَ اَلْأَنْفُسِ لَهَا حَسِيبٌ غَيْرُكَ
إِنَّ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى جَعَلَ اَلذِّكْرَ جِلاءً لِلْقُلُوبِ تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ اَلْوَقْرَةِ وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ اَلْعَشْوَةِ وَ تَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ اَلْمُعَانَدَةِ
وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ آلاَؤُهُ فِي اَلْبُرْهَةِ بَعْدَ اَلْبُرْهَةِ وَ فِي أَزْمَانِ اَلْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِي اَلْأَبْصَارِ وَ اَلْأَسْمَاعِ وَ اَلْأَفْئِدَةِ
يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اَللَّهِ وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ بِمَنْزِلَةِ اَلْأَدِلَّةِ فِي اَلْفَلَوَاتِ مَنْ أَخَذَ اَلْقَصْدَ حَمِدُوا إِلَيْهِ طَرِيقَهُ وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ وَ مَنْ أَخَذَ يَمِيناً وَ شِمَالاً ذَمُّوا إِلَيْهِ اَلطَّرِيقَ وَ حَذَّرُوهُ مِنَ اَلْهَلَكَةِ
وَ كَانُوا كَذَلِكَ مَصَابِيحَ تِلْكَ اَلظُّلُمَاتِ وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ اَلشُّبُهَاتِ
وَ إِنَّ لِلذِّكْرِ لَأَهْلاً أَخَذُوهُ مِنَ اَلدُّنْيَا بَدَلاً فَلَمْ تَشْغَلْهُمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَنْهُ يَقْطَعُونَ بِهِ أَيَّامَ اَلْحَيَاةِ
وَ يَهْتِفُونَ بِالزَّوَاجِرِ عَنْ مَحَارِمِ اَللَّهِ فِي أَسْمَاعِ اَلْغَافِلِينَ وَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ وَ يَأْتَمِرُونَ بِهِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْهُ
فَكَأَنَّمَا قَطَعُوا اَلدُّنْيَا إِلَى اَلْآخِرَةِ وَ هُمْ فِيهَا فَشَاهَدُوا مَا وَرَاءَ ذَلِكَ فَكَأَنَّمَا اِطَّلَعُوا غُيُوبَ أَهْلِ اَلْبَرْزَخِ فِي طُولِ اَلْإِقَامَةِ فِيهِ وَ حَقَّقَتِ اَلْقِيَامَةُ عَلَيْهِمْ عِدَاتِهَا
فَكَشَفُوا غِطَاءَ ذَلِكَ لِأَهْلِ اَلدُّنْيَا حَتَّى كَأَنَّهُمْ يَرَوْنَ مَا لاَ يَرَى اَلنَّاسُ وَ يَسْمَعُونَ مَا لاَ يَسْمَعُونَ
فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ لِعَقْلِكَ فِي مَقَاوِمِهِمُ اَلْمَحْمُودَةِ وَ مَجَالِسِهِمُ اَلْمَشْهُودَةِ وَ قَدْ نَشَرُوا دَوَاوِينَ أَعْمَالِهِمْ وَ فَرَغُوا لِمُحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَلَى كُلِّ صَغِيرَةٍ وَ كَبِيرَةٍ أُمِرُوا بِهَا فَقَصَّرُوا عَنْهَا أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا فيهَا
وَ حَمَّلُوا ثِقَلَ أَوْزَاِرِهمْ ظُهُورَهُمْ فَضَعُفُوا عَنِ اَلاِسْتِقْلاَلِ بِهَا فَنَشَجُوا نَشِيجاً وَ تَجَاوَبُوا نَحِيباً يَعِجُّونَ إِلَى رَبِّهِمْ مِنْ مَقَامِ نَدَمٍ وَ اِعْتِرَافٍ
لَرَأَيْتَ أَعْلاَمَ هُدًى وَ مَصَابِيحَ دُجًى قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ تَنَزَّلَتْ عَلَيْهِمُ اَلسَّكِينَةُ وَ فُتِحَتْ لَهُمْ أَبْوَابُ اَلسَّمَاءِ وَ أُعِدَّتْ لَهُمْ مَقَاعِدُ اَلْكَرَامَاتِ فِي مَقْعَدٍ اِطَّلَعَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ فِيهِ فَرَضِيَ سَعْيَهُمْ وَ حَمِدَ مَقَامَهُمْ
يَتَنَسَّمُونَ بِدُعَائِهِ رَوْحَ اَلتَّجَاوُزِ رَهَائِنُ فَاقَةٍ إِلَى فَضْلِهِ وَ أُسَارَى ذِلَّةٍ لِعَظَمَتِهِ جَرَحَ طُولُ اَلْأَسَى قُلُوبَهُمْ وَ طُولُ اَلْبُكَاءِ عُيُونَهُمْ
لِكُلِّ بَابِ رَغْبَةٍ إِلَى اَللَّهِ مِنْهُمْ يَدٌ قَارِعَةٌ يَسْأَلُونَ مَنْ لاَ تَضِيقُ لَدَيْهِ اَلْمَنَادِحُ وَ لاَ يَخِيبُ عَلَيْهِ اَلرَّاغِبُونَ
فَحَاسِبْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ فَإِنَّ غَيْرَهَا مِنَ اَلْأَنْفُسِ لَهَا حَسِيبٌ غَيْرُكَ
مفاتیح الجنان : تعقیبات مختصه
تعقیب نماز صبح
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاهْدِنِی لِمَا اخْتُلِفَ فِیهِ مِنَ الْحَقِّ بِإذْنِک، إِنَّک تَهْدِی مَنْ تَشَاءُ إِلی صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ.
و «ده مرتبه» بگو:
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الْأَوْصِیاءِ الرَّاضِینَ الْمَرْضِیینَ بِأَفْضَلِ صَلَواتِک، وَبارِک عَلَیهِمْ بِأَفْضَلِ بَرَکاتِک، وَالسَّلامُ عَلَیهِمْ وَعَلی أَرْواحِهِمْ وَأَجْسَادِهِمْ وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَکاتُهُ.
خواندن این صلوات همچنین در عصرهای جمعه بافضیلت بسیار وارد شده:
اللّهُمَّ أَحْینِی عَلی مَا أَحْییتَ عَلَیهِ عَلِی بْنَ أَبِی طَالِبٍ، وَأَمِتْنِی عَلَی مَا ماتَ عَلَیهِ عَلِی بْنُ أَبِی طالِبٍ عَلَیهِ السَّلامُ.
و «صد مرتبه» بگو:
أَسْتَغْفِرُ اللّهَ وَ أَتُوبُ إِلَیهِ.
و «صد مرتبه»:
أَسْأَلُ اللّهَ الْعَافِیةَ.
و «صد مرتبه»:
أَسْتَجِیرُ بِاللّهِ مِنَ الْنَّارِ.
و «صد مرتبه»:
وَ أَسْأَلُهُ الْجَنَّةَ.
و «صد مرتبه»:
أَسْأَلُ اللّهَ الْحُورَ الْعِینَ.
و «صد مرتبه»:
لا إِلهَ إِلّا اللّهُ الْمَلِک الْحَقُّ الْمُبِینُ.
و «صد مرتبه» سوره «توحید» و «صد مرتبه»:
صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.
و «صد مرتبه»:
سُبْحَانَ اللّهِ، وَالْحَمْدُ للّهِ، وَلَا إِلهَ إِلّا اللّهُ، وَاللّهُ أَکبَرُ، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّهِ الْعَلِی الْعَظِیمِ.
و «صد مرتبه»:
مَا شَاءَ اللّهُ کانَ، وَ لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّهِ الْعَلِی الْعَظِیمِ.
آنگاه بگو:
أَصْبَحْتُ اللّهُمَّ مُعْتَصِماً بِذِمَامِک الْمَنِیعِ الَّذِی لَایطاوَلُ وَلَا یحاوَلُ، مِنْ شَرِّ کلِّ غاشِمٍ وَ طَارِقٍ مِنْ سَائِرِ مَنْ خَلَقْتَ وَ مَا خَلَقْتَ مِنْ خَلْقِک الصَّامِتِ وَالنَّاطِقِ، فِی جُنَّةٍ مِنْ کلِّ مَخُوفٍ، بِلِبَاسٍ سَابِغَةٍ وَِلَاءِ أَهْلِ بَیتِ نَبِیک، مُحْتَجِباً مِنْ کلِّ قاصِدٍ لِی إِلی أَذِیةٍ، بِجِدَارٍ حَصِینِ الإِخْلَاصِ فی الاعْتِرافِ بِحَقِّهِمْ، وَالتَّمَسُّک بِحَبْلِهِمْ، مُوقِناً أَنَّ الْحَقَّ لَهُمْ وَ مَعَهُمْ وَ فِیهِمْ وَ بِهِمْ، أُوالِی مَنْ وَالَوْا، وَ أُجانِبُ مَنْ جَانَبُوا، فَأَعِذْنِی اللّهُمَّ بِهِمْ مِنْ شَرِّ کلِّ مَا أَتَّقِیهِ یا عَظِیمُ، حَجَزْتُ الْأَعادِی عَنِّی بِبَدِیعِ السَّمواتِ وَالْأَرْضِ، إِنَّا«جَعَلْنا مِنْ بَینِ أَیدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیناهُمْ فَهُمْ لَایبْصِرُوُنَ».
و این دعایی است که هر صبح و شام خوانده می شود و نیز دعایی است که امیرالمؤمنین(علیه السلام) درشب هجرت پیامبر(صلی الله علیه وآله) وقتی در جای آن حضرت خوابید خواند؛
و در کتاب «تهذیب» روایت شده: هرکس بعد از نماز صبح «ده مرتبه» بگوید:
سُبْحَانَ اللّهِ الْعَظِیمِ وَبِحَمْدِهِ وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا باللّهِ الْعَلِی الْعَظِیمِ.
خداوند او را از کوری و دیوانگی و جذام و تهیدستی و ماندن زیر آوار و تباهی عقل به هنگام پیری در امان قرار می دهد.
و شیخ کلینی از امام صادق(علیه السلام) روایت نموده است: که هرکس پس از نماز صبح و نماز مغرب «هفت مرتبه» بگوید:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، لَاحَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّهِ الْعَلِی الْعَظِیمِ.
خداوند (تبارک وتعالی) هفتاد نوع از انواع بلاها را که آسان ترین آن ها ریح (بیماری ورم معده) و پیسی (نوعی بیماری پوستی) و دیوانگی است از او برطرف سازد و اگر تیره بخت باشد نامش از دفتر تیره بختان زدوده و در دیوان سعادتمندان ثبت می شود؛
و نیز از آن حضرت نقل کرده که برای امور دنیا و آخرت و رفع درد چشم، پس از نماز صبح و مغرب این دعا را بخوانند:
اللّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُک بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ عَلَیک، صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، واجْعَلِ النُّورَ فِی بَصَرِی، وَالْبَصِیرَةَ فِی دِینِی، وَالْیقِینَ فِی قَلْبِی، وَالْإِخْلاصَ فِی عَمَلِی، وَالسَّلامَةَ فِی نَفْسِی، وَالسَّعَةَ فِی رِزْقِی، وَالشُّکرَ لَک أَبَداً مَا أَبْقَیتَنِی.
شیخ ابن فَهد در کتاب «عدّة الدّاعی» از امام رضا(علیه السلام) روایت کرده: هرکس پس از نماز صبح این کلمات را بر زبان جاری کند، حاجتی نخواهد مگر آنکه برایش فراهم شود و خداوند آنچه برای او اهمیت دارد برایش آماده سازد و آن کلمات این است:
بِسْمِ اللّهِ وَصَلَّی اللّهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، «وَأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اللّهِ إِنَّ اللّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ، فَوَقَاهُ اللّهُ سَیئاتِ مَا مَکرُوا»، «لَاإِلهَ إِلّا أَنْتَ سُبْحانَک إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ، فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّیناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکذَلِک نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ». «حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَکیلُ، فَانْقَلَبُوا بِنِعْمةٍ مِنَ اللّهِ وَفَضْلٍ لَمْ یمْسَسْهُمْ سُوءٌ»، مَا شَاءَ اللّهُ لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّهِ، مَا شَاءَ اللّهُ لَامَا شَاءَ النَّاسُ؛
مَا شَاءَ اللّهُ وَإِنْ کرِهَ النَّاسُ، حَسْبِی الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبِینَ، حَسْبِی الْخالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقِینَ، حَسْبِی الرَّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقِینَ، حَسْبِی اللّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ، حَسْبِی مَنْ هُوَ حَسْبِی، حَسْبِی مَنْ لَمْ یزَلْ حَسْبِی، حَسْبِی مَنْ کانَ مُذْ کنْتُ لَمْ یزَلْ حَسْبِی، حَسْبِی اللّهُ، لَاإِلهَ إِلّا هُوَ، عَلَیهِ تَوَکلْتُ، وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.
مؤلف گوید: شیخ ما ثقة الاسلام نوری(نُوَّرَاللهُ مرقَدَهُ) در کتاب «دارالسلام» از شیخ خود مرحوم خلد مقام، عالم ربانی، جناب حاج ملاّ فتحعلی سلطان آبادی نقل فرموده است: که فاضل مقدس آخوند ملاّ محمّد صادق عراقی درنهایت سختی و پریشانی و بدحالی بود و از هیچ راهی در کارش گشایشی فراهم نمی آمد تا آنکه شبی در خواب دید که در یک وادی خیمه بزرگی با گنبدی برپاست، پرسید این خیمه از کیست؟
گفتند: از کهف حصین [دژ محکم] و غیاث مضطر مستکین [یاریگر بیچاره درمانده] امام قائم حضرت مهدی و امام منتظر مرضی (عجلّ الله فَرَجَهُ) می باشد. پس با شتاب خدمت آن حضرت شرفیاب شد و سختی حال خود را به آن جناب عرضه داشت و از آن بزرگوار دعایی برای گشایش کار و رفع غم خویش خواست.
امام عصر او را به سیدی از اولاد خود ارجاع داد و به او و خیمه اش اشاره فرمود. آخوند از خدمت حضرت بیرون آمده و به خیمه ای که حضرت به آن اشاره فرموده بود رفت. دید که سید سند و حبر معتمد [دانشمند مورد اطمینان] عالم امجد مؤید، جناب آقا سید محمّد سلطان آبادی است که در آن خیمه روی سجّاده نشسته، مشغول دعا و قرائت است.
آخوند به محضر سید سلام کرد و حکایت حال خود را برای او بازگفت. سید او را برای گشایش کار و فراخی روزی دعایی تعلیم کرد. پس از بیدار شدن از خواب درحالی که آن دعا در خاطر او بود آهنگ خانه سید کرد با آنکه آخوند پیش ازاین خواب با سید به دلیلی که بیان نمی کرد رابطه خوبی نداشت و او را ترک گفته بود.
چون به خدمت سید رسید او را به همان صورت که در خواب دیده بود مشاهده کرد که در مصلّایش نشسته، مشغول ذکر و استغفار است، به سید سلام کرد، سید جواب سلامش را داد و لبخندی زد، چنان که گویا از داستان آگاه باشد!
پس آخوند از سید برای گشایش کار خود دعایی خواست. سید همان دعایی را که در خواب به او آموخته بود تعلیم کرد، آخوند مشغول به آن دعا شد و در اندک مدتی دنیا از هرسو به او روی آورد و از سختی و تنگدستی نجات یافت.
مرحوم حاج ملاّ فتحعلی سید را به تعریف و تمجید شایسته ای می ستود و چندی به زیارتش نائل شده و زمانی چند هم افتخار شاگردی او را داشت. سید در خواب و بیداری به آخوند سه چیز را آموخته:
اوّل: آنکه پس از سپیده دم دست بر سینه گذارد و هفتاد مرتبه «یا فَتّاح» [ای گشاینده مشکلات] گوید.
دوّم: آنکه به خواندن این دعا که در کتاب کافی است پشتکار و استمرار به خرج دهد. دعایی که حضرت رسول(صلی الله علیه وآله) به فردی از صحابه خویش که به ناخوشی و پریشانی مبتلا بود آموخت و از برکت خواندن این دعا ناخوشی و پریشانی در اندک زمانی از او برطرف شد:
لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّهِ، تَوَکلْتُ عَلَی الْحَی الَّذِی لَایمُوتُ، وَالْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی لَمْ یتَّخِذْ وَلَداً، ولَمْ یکنْ لَهُ شَرِیک فِی الْمُلْک، وَلَمْ یکنْ لَهُ وَلِی مِنَ الذُّلِّ وَکبِّرْهُ تَکبِیراً.
سوّم: آنکه به دنبال نمازهای صبح «دعایی» که از شیخ بزرگوار ابن فهد روایت شده را بخواند.
این اوراد و اذکار را باید غنیمت شمرد و به خواندن آن ها اهتمام داشت و از فوائدش غفلت نکرد.
و «ده مرتبه» بگو:
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الْأَوْصِیاءِ الرَّاضِینَ الْمَرْضِیینَ بِأَفْضَلِ صَلَواتِک، وَبارِک عَلَیهِمْ بِأَفْضَلِ بَرَکاتِک، وَالسَّلامُ عَلَیهِمْ وَعَلی أَرْواحِهِمْ وَأَجْسَادِهِمْ وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَکاتُهُ.
خواندن این صلوات همچنین در عصرهای جمعه بافضیلت بسیار وارد شده:
اللّهُمَّ أَحْینِی عَلی مَا أَحْییتَ عَلَیهِ عَلِی بْنَ أَبِی طَالِبٍ، وَأَمِتْنِی عَلَی مَا ماتَ عَلَیهِ عَلِی بْنُ أَبِی طالِبٍ عَلَیهِ السَّلامُ.
و «صد مرتبه» بگو:
أَسْتَغْفِرُ اللّهَ وَ أَتُوبُ إِلَیهِ.
و «صد مرتبه»:
أَسْأَلُ اللّهَ الْعَافِیةَ.
و «صد مرتبه»:
أَسْتَجِیرُ بِاللّهِ مِنَ الْنَّارِ.
و «صد مرتبه»:
وَ أَسْأَلُهُ الْجَنَّةَ.
و «صد مرتبه»:
أَسْأَلُ اللّهَ الْحُورَ الْعِینَ.
و «صد مرتبه»:
لا إِلهَ إِلّا اللّهُ الْمَلِک الْحَقُّ الْمُبِینُ.
و «صد مرتبه» سوره «توحید» و «صد مرتبه»:
صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.
و «صد مرتبه»:
سُبْحَانَ اللّهِ، وَالْحَمْدُ للّهِ، وَلَا إِلهَ إِلّا اللّهُ، وَاللّهُ أَکبَرُ، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّهِ الْعَلِی الْعَظِیمِ.
و «صد مرتبه»:
مَا شَاءَ اللّهُ کانَ، وَ لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّهِ الْعَلِی الْعَظِیمِ.
آنگاه بگو:
أَصْبَحْتُ اللّهُمَّ مُعْتَصِماً بِذِمَامِک الْمَنِیعِ الَّذِی لَایطاوَلُ وَلَا یحاوَلُ، مِنْ شَرِّ کلِّ غاشِمٍ وَ طَارِقٍ مِنْ سَائِرِ مَنْ خَلَقْتَ وَ مَا خَلَقْتَ مِنْ خَلْقِک الصَّامِتِ وَالنَّاطِقِ، فِی جُنَّةٍ مِنْ کلِّ مَخُوفٍ، بِلِبَاسٍ سَابِغَةٍ وَِلَاءِ أَهْلِ بَیتِ نَبِیک، مُحْتَجِباً مِنْ کلِّ قاصِدٍ لِی إِلی أَذِیةٍ، بِجِدَارٍ حَصِینِ الإِخْلَاصِ فی الاعْتِرافِ بِحَقِّهِمْ، وَالتَّمَسُّک بِحَبْلِهِمْ، مُوقِناً أَنَّ الْحَقَّ لَهُمْ وَ مَعَهُمْ وَ فِیهِمْ وَ بِهِمْ، أُوالِی مَنْ وَالَوْا، وَ أُجانِبُ مَنْ جَانَبُوا، فَأَعِذْنِی اللّهُمَّ بِهِمْ مِنْ شَرِّ کلِّ مَا أَتَّقِیهِ یا عَظِیمُ، حَجَزْتُ الْأَعادِی عَنِّی بِبَدِیعِ السَّمواتِ وَالْأَرْضِ، إِنَّا«جَعَلْنا مِنْ بَینِ أَیدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیناهُمْ فَهُمْ لَایبْصِرُوُنَ».
و این دعایی است که هر صبح و شام خوانده می شود و نیز دعایی است که امیرالمؤمنین(علیه السلام) درشب هجرت پیامبر(صلی الله علیه وآله) وقتی در جای آن حضرت خوابید خواند؛
و در کتاب «تهذیب» روایت شده: هرکس بعد از نماز صبح «ده مرتبه» بگوید:
سُبْحَانَ اللّهِ الْعَظِیمِ وَبِحَمْدِهِ وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا باللّهِ الْعَلِی الْعَظِیمِ.
خداوند او را از کوری و دیوانگی و جذام و تهیدستی و ماندن زیر آوار و تباهی عقل به هنگام پیری در امان قرار می دهد.
و شیخ کلینی از امام صادق(علیه السلام) روایت نموده است: که هرکس پس از نماز صبح و نماز مغرب «هفت مرتبه» بگوید:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، لَاحَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّهِ الْعَلِی الْعَظِیمِ.
خداوند (تبارک وتعالی) هفتاد نوع از انواع بلاها را که آسان ترین آن ها ریح (بیماری ورم معده) و پیسی (نوعی بیماری پوستی) و دیوانگی است از او برطرف سازد و اگر تیره بخت باشد نامش از دفتر تیره بختان زدوده و در دیوان سعادتمندان ثبت می شود؛
و نیز از آن حضرت نقل کرده که برای امور دنیا و آخرت و رفع درد چشم، پس از نماز صبح و مغرب این دعا را بخوانند:
اللّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُک بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ عَلَیک، صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، واجْعَلِ النُّورَ فِی بَصَرِی، وَالْبَصِیرَةَ فِی دِینِی، وَالْیقِینَ فِی قَلْبِی، وَالْإِخْلاصَ فِی عَمَلِی، وَالسَّلامَةَ فِی نَفْسِی، وَالسَّعَةَ فِی رِزْقِی، وَالشُّکرَ لَک أَبَداً مَا أَبْقَیتَنِی.
شیخ ابن فَهد در کتاب «عدّة الدّاعی» از امام رضا(علیه السلام) روایت کرده: هرکس پس از نماز صبح این کلمات را بر زبان جاری کند، حاجتی نخواهد مگر آنکه برایش فراهم شود و خداوند آنچه برای او اهمیت دارد برایش آماده سازد و آن کلمات این است:
بِسْمِ اللّهِ وَصَلَّی اللّهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، «وَأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اللّهِ إِنَّ اللّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ، فَوَقَاهُ اللّهُ سَیئاتِ مَا مَکرُوا»، «لَاإِلهَ إِلّا أَنْتَ سُبْحانَک إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ، فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّیناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکذَلِک نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ». «حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَکیلُ، فَانْقَلَبُوا بِنِعْمةٍ مِنَ اللّهِ وَفَضْلٍ لَمْ یمْسَسْهُمْ سُوءٌ»، مَا شَاءَ اللّهُ لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّهِ، مَا شَاءَ اللّهُ لَامَا شَاءَ النَّاسُ؛
مَا شَاءَ اللّهُ وَإِنْ کرِهَ النَّاسُ، حَسْبِی الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبِینَ، حَسْبِی الْخالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقِینَ، حَسْبِی الرَّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقِینَ، حَسْبِی اللّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ، حَسْبِی مَنْ هُوَ حَسْبِی، حَسْبِی مَنْ لَمْ یزَلْ حَسْبِی، حَسْبِی مَنْ کانَ مُذْ کنْتُ لَمْ یزَلْ حَسْبِی، حَسْبِی اللّهُ، لَاإِلهَ إِلّا هُوَ، عَلَیهِ تَوَکلْتُ، وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.
مؤلف گوید: شیخ ما ثقة الاسلام نوری(نُوَّرَاللهُ مرقَدَهُ) در کتاب «دارالسلام» از شیخ خود مرحوم خلد مقام، عالم ربانی، جناب حاج ملاّ فتحعلی سلطان آبادی نقل فرموده است: که فاضل مقدس آخوند ملاّ محمّد صادق عراقی درنهایت سختی و پریشانی و بدحالی بود و از هیچ راهی در کارش گشایشی فراهم نمی آمد تا آنکه شبی در خواب دید که در یک وادی خیمه بزرگی با گنبدی برپاست، پرسید این خیمه از کیست؟
گفتند: از کهف حصین [دژ محکم] و غیاث مضطر مستکین [یاریگر بیچاره درمانده] امام قائم حضرت مهدی و امام منتظر مرضی (عجلّ الله فَرَجَهُ) می باشد. پس با شتاب خدمت آن حضرت شرفیاب شد و سختی حال خود را به آن جناب عرضه داشت و از آن بزرگوار دعایی برای گشایش کار و رفع غم خویش خواست.
امام عصر او را به سیدی از اولاد خود ارجاع داد و به او و خیمه اش اشاره فرمود. آخوند از خدمت حضرت بیرون آمده و به خیمه ای که حضرت به آن اشاره فرموده بود رفت. دید که سید سند و حبر معتمد [دانشمند مورد اطمینان] عالم امجد مؤید، جناب آقا سید محمّد سلطان آبادی است که در آن خیمه روی سجّاده نشسته، مشغول دعا و قرائت است.
آخوند به محضر سید سلام کرد و حکایت حال خود را برای او بازگفت. سید او را برای گشایش کار و فراخی روزی دعایی تعلیم کرد. پس از بیدار شدن از خواب درحالی که آن دعا در خاطر او بود آهنگ خانه سید کرد با آنکه آخوند پیش ازاین خواب با سید به دلیلی که بیان نمی کرد رابطه خوبی نداشت و او را ترک گفته بود.
چون به خدمت سید رسید او را به همان صورت که در خواب دیده بود مشاهده کرد که در مصلّایش نشسته، مشغول ذکر و استغفار است، به سید سلام کرد، سید جواب سلامش را داد و لبخندی زد، چنان که گویا از داستان آگاه باشد!
پس آخوند از سید برای گشایش کار خود دعایی خواست. سید همان دعایی را که در خواب به او آموخته بود تعلیم کرد، آخوند مشغول به آن دعا شد و در اندک مدتی دنیا از هرسو به او روی آورد و از سختی و تنگدستی نجات یافت.
مرحوم حاج ملاّ فتحعلی سید را به تعریف و تمجید شایسته ای می ستود و چندی به زیارتش نائل شده و زمانی چند هم افتخار شاگردی او را داشت. سید در خواب و بیداری به آخوند سه چیز را آموخته:
اوّل: آنکه پس از سپیده دم دست بر سینه گذارد و هفتاد مرتبه «یا فَتّاح» [ای گشاینده مشکلات] گوید.
دوّم: آنکه به خواندن این دعا که در کتاب کافی است پشتکار و استمرار به خرج دهد. دعایی که حضرت رسول(صلی الله علیه وآله) به فردی از صحابه خویش که به ناخوشی و پریشانی مبتلا بود آموخت و از برکت خواندن این دعا ناخوشی و پریشانی در اندک زمانی از او برطرف شد:
لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّهِ، تَوَکلْتُ عَلَی الْحَی الَّذِی لَایمُوتُ، وَالْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی لَمْ یتَّخِذْ وَلَداً، ولَمْ یکنْ لَهُ شَرِیک فِی الْمُلْک، وَلَمْ یکنْ لَهُ وَلِی مِنَ الذُّلِّ وَکبِّرْهُ تَکبِیراً.
سوّم: آنکه به دنبال نمازهای صبح «دعایی» که از شیخ بزرگوار ابن فهد روایت شده را بخواند.
این اوراد و اذکار را باید غنیمت شمرد و به خواندن آن ها اهتمام داشت و از فوائدش غفلت نکرد.