عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در مدح سلطان اویس
منت خدای را که به تعید ذو المنن
رونق گرفت شرع به پیرایه ی سنن
خلقی است متفق همه بر سنت اویس
ملکی است مجتمع همه بر سیرت حسن
سوری است ملک را که موسون است تا ابد
از منجنیق ماتم واز رخنه ی محن
ماه چهارده شبه در غره ی شباب
همچون هلال گشت به خورشید مقترن
در سدر چار بالش بلقیس تکیه داد
جمشید روزگار علی رقم اهرمن
فرخنده باد تا ابد این سور واین زفاف
بر خسروی زمانه و شه زاده ی زمن
جمشید عهد شیخ حسن آفتاب جا
دارای ملک پرو رو نویین صف شکن
آ نکه از نهیب خنجرش اندام آفتاب
پیوسته می جهد چو دل برق در یمن
از تاب زلف پرچم او عارض ظفر
تا بنده چون جمال یقین از حجاب ظن
افکنده بحر را غضبش لرزه بر وجود
آورده آب را کرمش آب در دهن
آید زجام معد لتش بره شیر گیر
گردد به یمن تربیتش پشه پیلتن
ای خسروی که گر به مثل سایبان زند
نو شیروان عدل تو بر ساحت چمن
فراش باد زهره ندارد که بعد از این
گردد به گرد پرده سرای گل وسمن
شاخ در خت باز ستاند به عون تو
رهزنان باد خزان برگ خویشتن
شاید اگر بنات فلک چون بنین عهد
یابد در زمان تو جمعیت ترند
از چمبر مطابعتت هر که سر به تاف
حبل الورید گشت به گردن درش رسن
حکم قضا مثال قدر قدرت تو را
در کائنات حکم روان است بر بدن
جاه تو کشوری است که در باغ حشمتش
باشد بنفشه زار فلک سبزه ی دمن
لفظ تو گوهری است که در رشته یخرد
دارد هزار دانه در ثمین ثمن
هر که سرکه از نهیب خمار تو شد گران
دورش در اولین قدح آورد در ددن
هم بره را به عهد تو شیر است مستشار
هم قاز را به دور تو باز است موعتمن
تا بر سریر ملک نزد تکیه ی حکم عدل تو
هم خوابه نیام نشد خنجر فتن
ای رای روشن تو به روزی هزار بار
بر دختران غیب قبا کرد پیرهن
تو نور عین عدلی اگر عدل راست عین
تو جان جسم شرعی اگر شرع راست تن
همچون کشف حسود تو را پوست شد حصار
چون کرم پیله ی خصم تو را جامع شد کفن
گیرم که دشمنت به صلابت شود چو کوه
سهل است هست صرصر قهر تو کوه کن
ور چون ستاره از عدد خیل بی شمار
لافی زند به غیبت خورشید تیغ زن
چندان بود سیاهی احشام شام را
کز خاوران کند یزک صبح تاختن
با حمله یشمال چه تاب آورد چراغ
با دولت همای چه پهلو زند زغن
هست اعتبار او همه از عدت سپاه
هست اعتماد تو همه بر لطف ذو المنن
برهان دولتت همه شمشیر قاطع است
وان مخالفت همه تزویرو مکر وفن
چشم سعادت تو چو خورشید روشن است
دائم به نور طلعت این ماه انجمن
دارای عهد شیخ اویس آنکه ذات اوست
پیرایه ی بزرگی وسر مایه ی فطن
آن روز از لطافت او گشته منفعل
وان عقل بر شمایل آن گشته مفطنن
جز در هوای خلق خوشش نافع دم نزد
زان دم که نافع مشک بریدند در ختن
شاها من آن کسم که به مدح تو کرده ام
گوش جهانیان صدف لو لو عدن
من عن دلیب آن چمنم که از هوای او
دارند رنگ وبو گل نسرین ونسترن
اکنون که دور گل سپری شد ومن پناه
آورده ام به سایه ی شمشاد ونارون
ای نوبهار عدل مرا بی نوا ممان
وی دور روزگار مرا بال وپر مکن
ده سال رفت تا به هوای تو کرده ام
ترک دیارو مسکن وماوای خویشتن
ببریده ام چو نافع چینی زاهل خویش
بر کنده ام چو لعل بد اخشی دل از وطن
مگذار ضایع ام که بسی در به مدح تو
در گوش روزگار بخواهم گذاشتن
کامروز می کنند برای دعوام نام
شاهان روزگار توسل به شعر من
رخساره یعروس بزرگی نیافت زیب
الا به خردکاری مشاطه ی سخن
حسن کلام انوریست آنک می کند
تا این زمان حکایت احسان بو الحسن
باقی به قول شاعر طوسی است در جهان
نا موس وشیر مردی کاوس وتهمتن
افتاده بود بلبل تبع من از نوا
بازش بهار مدح تو آورد در سخن
تا در حدیقه یفلک سبز آبگون
روید به صبح وشام گل زرد ونسترن
گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد
باد تا ابد از صرصر محن
وین تازه میوه ی شجر عزو جاه را
از گردش زمان مرساد آفت شجن
دائم ثنای جاه شما ذکر شیخ وشاب
دائم دعای جان شما ورد مرد وزن
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح سلطان اویس
پیش از این ملکی که جمع را شد میسر بیش از این
شاه را اکنون به فیروزی است در زیر نگین
از غبار فتنه آب تیغ سلطانی بشست
روی عالم را به فیض فضل رب العالمین
سایه ی یزدان معظ الدین والدنیا اویس
پشت ملک ودین و ملت قهرمان ماء وتین
آفرین بر حضرتش آ نجا که بنشیند به تخت
آفرین باشد نثار از حضرت جان آفرین
در میان چار بالش بر سریر سلطنت
همچو خورشیدی است رخشان بر سپهر چارمین
از حوادث خلق را در گاه او سدی سدید
وز وقایع ملک را انصاف او حصنی حصین
از ره تعظیم ورفحت پادشاهانش رهی
وز پی احسان ومنت تا جدارانش رهین
دولتش با آسمان گر دست آرد در کمن
آورد صد بار پشت آسمان را بر زمین
در کف دریا یسارش ابر اگر غوصی کند
با قیاس عقل یم نیمی نماید از یمین
دامن آخر زمان را پر جواهر می کند
آن دو دریای کرم کو دارد اندر آستین
نسر طایر کرد از سهمش فراهم بال وپر
چون گشاید کرکس از زاغ کمان او کمین
گر ستم دندان نماید در زمان عدل او
خنجر آتش زبانش بر کند دندان سین
پشه یخاکی که پرد در هوای لطف او
در دمش سازد عظیم الشان چو منج انگبین
آن چنان که از کائنات ایزد محمد را گزید
از پی رحمت به خلق و از پی اعلای دین
از پی ضبط امور مملکت امروز کرد
سایه ی حق خواجه شمس الدین زکریا گزین
آصف فرخنده پی را بر سر دیوان گماشت
خود سلیمانی چنان را آصفی باید چنین
مسندش را دست فطرت بگذرانید از فلک
بعدی کی وزارت را به دست آرد چنین مسند نشین
رونق ملک ملک شاه و نظام الملک رفت
کو ملکشه گو بیا اکنون نظام ملک بین
زهره اندر پرده گردون فکند آوازها
کافتاب سلطنت را مشتری آمدقرین
این کرامتها گزو دیدی ز بسیار اند کیست
زود باشد کو به فکر سائب ورای رزین
داغ فرمانت نهد بر جبهه چی بال هند
طوق احسانت کند در گردن خاقان چین
ملک احسان تو را صد چون سحاب ادرار خار
خرمن فضل تو را صد چون عطارد خوشه چین
عقل اول اول از رایت زند دم در امور
چون ز خورشید جهان افروز صبح آخرین
هم به طوق منتت مرغان مطوق در هوا
هم به داغ طاعتت شیران مشرف در عرین
در ازل قسم جبین آمد سجود درگهت
زین سعادت بر سر آمد بر همه عضوی جبین
گر نشانی شجنه ای بر چارسوی بوستان
باد بی حکمت نیارد برد بوی از یاسمین
دست زد در عروة الوثقی فتراکت ظفر
گفت من به زین نخواهم یافتن حبل متین
کسی نمی بیند بهعهدت در میان ناز کان
لاغری را کو به مویی می کشد بار سمین
کرد زر مغربی در آستین بهر نثار
آید از مشرق برت هر روز صبح راستین
آفتاب بابی مبارک شد هلال طالعت
کاخ تیار از طالع او می کند چرخ برین
سالها غواص شد در بحر فکرت تا بیافت
آسمان از بهر زیب افسر این در سمین
مقدمش بر عالم و بر شاه عالم جاودان
فرخ و فرخنده با آمین (رب العالمین)
در همه وقتی جهانت طابع و گردون مطیع
در همه حالی خدایت حافظ و نصرت معین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - در مدح امیر شیخ حسن
طالع عالم مبارک شد به میمون اختری
منتظم شد سلک ملک دین به والا گوهری
تاج شاهی سرفرازی می‌کند امروز از آنک
گردنان مملکت را دوش پیدا شد سری
اول ماه جمادی سال ذال و میم و حا
ز آفتابی در وجود آمد به شب نیک اختری
تا حساب طالعش بیند در اصطرلاب ماه
شب همه شب بود کیوان منتظر بر منظری
قاضی صدر ششم، در عین طالع می‌نوشت
بر سعادتمندی هر دو جهانش منظری
بهر قربان شحنه پنجم که ترک انجم است
بر گلوی بره می‌مالید هر دم خنجری
خسرو کشور گشای قلعه چارم ز زر
حضرت عالیش را ترتیب می‌داد افسری
زهره زان شادی صاحب طالع است آمد به رقص
بر سیوم گلشن به دستی می به دستی مزمری
از پی تحریر حکم طالعش تیر دبیر
پیش بنهاده دواتی باز کرده دفتری
تا سپند شب بسوزاند به دفع چشم زخم
صبحدم زین مجمر فیروزه پر کرد آذری
با دلی پر مهر می‌گردید چرخ گوژ پشت
برسر گهواره‌اش چون مهر گستر مادری
عنبر شب تا کند او را به لالایی قبول
عرض کردی خویشتن را هر زمان در زیوری
از قدوم فرخ او آتش اعدا بمرد
مقدم او داشت گویی معجز پیغمبری
دفع یاجوج بلا و فتنه را آمد پدید
در جهان از پشت دارای جهان اسکندری
شاه غازی ظل یزدان شیخ حسن نویان که هست
گردن گردون ز بار منتش چون چنبری
آنکه نامش می‌زداید چهره هر سکه‌ای
وانکه ذکرش می‌فزاید پایه هر منبری
موکب اقبال او را صبح صادق سنجقی
ساقی احسان او را بحر زاخر ساغری
بر تیغش گرفتند بر کوه خارا کوه را
باز نشناسد کسی از کومه خاکستری
در چنان روزی که گفتی گردگردون گرد کرد
چهره خورشید را پنهان به کحلی معجری
ز آتش پولاد رمح و تابش دم هر نفس
سینه گردون شدی چون کوره آهنگری
هر سواری بود گاه حمله بردن در نبرد
آهنین کوهی روان در عرض گاه محشری
هر درفشی اژدهایی هر کمندی افیعی
هر حسامی آفتابی هر نیامی خاوری
چون بر اطراف می یاقوت گون سیمین سحاب
بر سر سیلاب خون افتاده هر جا مغفری
قلب دشمن کز صلابت با شکوه کوه بود
بود گاه حمله‌اش کاهی به پیش صرصری
از سلیمان خاتمی بس و از شیاطین عالمی
از کلیم اله عصایی و از فراعین لشگری
بر سر رمحش چو چشم دشمنان دیدی خرد
در دماغ خویشتن بستی خیال عمری
هم بمیرند آخر آن اشرار کز شمشیر میر
می‌جهند امروز یک یک چون شرار از اخگری
ابتدای این سعادت هیچ دانی از چه بود
از خلوص اعتقاد داوری دین پروری
سایه حق شاه دلشاد آنک آمد حضرتش
ملجا هر پادشاهی مرجع هر داوری
بی هوای او نپوید هیچ دم در سینه‌ای
بی رضای او نیاید هیچ جان در پیکری
در سرابستان قدرش شکل انجم بر فلک
قطره‌های شبنم‌ند افتاده بر نیلوفری
سالها شد تا نمی‌یارد زدن راه عراق
هیچکس در روزگار او مگر خنیاگری
در شب تاریک حرمان رهرو امید را
جز فروغ اختر رایش نباشد اختری
سرو را قرب سه سال است این زمان تا هر زمان
خاک پایت را جبینم می‌دهد دردسری
داشتم امید آن کز خدمت درگاه تو
همچو دیگر همسران خویش گردم سروری
صورت احوال من یکباره دیگر گون شدست
وز من باور نداری هم بپرس از دیگری
قرض خواهانم یکایک بستدند از من به وجه
گر ز انعام تو اسبی داشتم یا استری
نیست روی آنکه راه خانه گیرم زین بساط
این چنین فارد که من افتاده‌ام در ششدری
نا امید از لطف یزدان نیستم با این همه
همتی در بسته‌ام باشد که بگشاید دری
تا بیان ثابت نگردد جز به قول حجتی
تا عرض قائم نباشد جز به ذات جوهری
باد ز آفات عوارض در پناه لطف حق
جوهر ذاتت که هست الطاف حق را مظهری
تا ابد باشد در ظل شما شه زادگان
این یکی طغرل تکینی وان دگر شه سنجری
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۳ - در ستایش پیامبر
رسولی که پا بر عرش سود
ز پایش سر عرش را تاج بود
بلند آفتاب مبارک نظر
که او راست هر دو عالم اثر
رسول کریم و متاع امین
امام الوری، قدوه العالمین
گهی جبرئیلش بود میر بار
گهی عنکبوتش بود پرده‌دار
امام شش و هفت و سی بار ده
سپهر و دو مه و چارده
شد از نافه مشگ عبد مناف
معطر حرم کان زمین راست ناف
از اینجا براقش توجه نبود
به جائی که آنجایگه جای نبود
به یک پی بساط فلک در نوشت
چو تیر از کمان فلک در گذشت
چنین رفت تا سدره المنتها
به ملکی گذر کرد بی منتها
کجا دایه رحمتش داد شیر
مسیحا شد آنجاش طفلی به شیر
اگر معجز یوسف از ماهی است
تو خورشیدی و معجزت ماهی است
نهاده قدم بر سر آسمان
نینداخته سایه بر خاکدان
ز یونس به احمد همان است راه
که از قعر ماهی است تا اوج ماه
همه عقل و روح است و روحی لدیه
ایا معشر الناس، صلوا علیه
پس از شکر دادار، نعمت نبی است
وز آن پس عائی که فرض است چیست؟
دعای شهنشاه دیهیم و گاه
پدر بر پدر خسرو و پادشاه
فشاننده گنج دریا به بزم
دراننده قلب خارا به رزم
فرازنده پایه سروری
فروزنده ماه نیک اختری
سپهر از کمر بستگان درش
ظفر یک سپاهی است از لشکرش
کجا لشکر عزم او سیر کرد
رود چرخ گردنده آنجا به گرد
بر آفاق گسترده ظل همای
در آن سایه آسوده خلق خدای
ز یک سوی ظلم است و یکسو امان
چه سدی است شمشیر او در میان
ز شیر درفشش درفشان ظفر
چو از خانه شیر تابنده خور
نیبند شبیهش بصر جز به خواب
نیابد نظیرش نظر جز در آب
گر از کوه پرسی که در بحر و بر
که زیبد که بندند پیشش کمر؟
به لفظ صدا پاسخ آید ز کوه
که سلطان اویس آسمان شکوه
الا ای جهاندار پیروز بخت
سزاوار شاهی و زیبای تخت
سر فرقدان پایه تخت تست
بلند آسمان سایه بخت توست
نگینی است خورشید بر افسرت
حبابی است ناهید در ساغرت
زمین و زمانه به کام تواند
همه پادشاهان غلام تواند
شب مملکت را مه و اختری
تن سلطنت را سر و افسری
زهی در تن مملکت جاودان
وجود تو چون جان و حکمت روان
کسی را که کین تواش داد تاب
ندادش جز از چشمه تیغ آب
اگر حمله بر کوه خارا کنی
چو خاشاکش از جای خود بر کنی
به عهد تو خونریز شد بی دریغ
چنین واجب الحد از آنست تیغ
قلم کرد تزویر در عهد شاه
بریدش زبان، کرد درویش سیاه
خدایت همه هر چه بایست داد
جوانمردی و دانش و دین و داد
ترا داد رسم است و بخشش طریق
همین کن که توفیق بادت رفیق
مراد از جهان نام نیک است و بس
بجز نام نیکو نماند به کس
جهان راست حاصل همه چیز لیک
چه با خود توان برد جز نام نیک؟
بخوان قصه خسروان جوان
ز هوشنگ و جم تا به چنگیز خان
که گر عکس شمشیرشان آفتاب
بدیدی، اسد را شدی زهره آب
ز چندین زر و افسر و تخت و گنج
که کردند حاصل به سختی و رنج
بجز نام نیکو ازین انجمن
ببین تا چه بردند با خویشتن؟
شنیدم که می‌گفت بهرام گور
پدر را کز او شد جهان پر ز شور
که:« آه ضعیفان به گردون رسید
سرشک یتیمان به جیحون رسید
از آن ترسم ای شهریار جوان
که اشک ستمدیدگان ناگهان
فراهم شود، ملک گردد خراب
برد جاه ما را به یکباره آب‌»
چو بشنید، در دیده آورد آب
بپیچید مردانه دادش جواب
که ایزد تو را بخشش و داد داد
به من در ازل جور و بیداد داد
تو را آن، نصیب من این آمدست
چه تدبیر؟ قسمت چنین آمدست
مرا جز که بی معدلت نیست رای
ولی غیر از این است حکم خدای
درختی است عدل ملک بارور
که بیخش دوام است و دولت ثمر
اساس بقا عدل ثابت کند
درخت سعدات ستم برکند
نبی ملک را گفت دین تواُم است
حقیقت بدان کان بدین قائم است
قیامت که آنجاست قاضی خدای
برابر نشینند شاه و گدای
اگر عدل باشد گوای ملک
شود عرش ثابت برای ملک
بود ساعتی عدل دارای دین
ز هفتاد ساله عبادت گزین
صبوح سعدات صباح تو باد
جنود ملائک جناح تو باد
کسی را که با تست سر در غرور
کلاه از سر و سر ز تن باد دور
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - رایت سلطان اویس
گر در خبیر به زور بازوی حیدر گشاد
بس که ازین قلعه را سایه حی در گشاد
هان که علی رغم بوم باز همایون ظفر
از طرف چتر شاه بال زد و پر گشاد
آنکه به یک زخم داو بازی نراد برد
مهره پشت عدو می‌فکند در گشاد
معدلتش تا فکند ظل همای امان
دیده نیارست باز پیش کبوتر گشاد
تا در رافت گشاد راه حوادث ببست
چون کمر کین ببست برج دو پیکر گشاد
گاه به دندان تیغ گاه به انگشت کلک
عقده احوال ملک شاه سراسر گشاد
مفردی از خیل اوست آنکه به تنها شبی
از طرف باختر تا در خاور گشاد
منتهی از رای اوست عقل که از یک نظر
مشکل اسرار نه پرده اخضر گشاد
یک ورق از ذهن اوست آنکه افلاطون نوشت
یک طرف از ملک اوست آنکه سکندر گشاد
بخل و ستم دست و پای چون زند اکنون که شاه
پای مخالف ببست دست سخا برگشاد
آیت نصرالله است رایت سلطان اویس
گشت به برهان مبین آیت سلطان اویس
در سر من مهر او سوزش و سود فکند
شوق رخش آتشی در من شیدا فکند
قامت رعنای خویش کرد نگه زیر زلف
فتنه و آشوب در عالم بالا فکند
مصلحت من نهاد دل همه در دامنش
رفت و علی رغم من آن همه دریا فکند
آمد و اول دلم بستد و پیمان شکست
رفت و در آخر گنه در طرف ما فکند
آهوی چینی ز باد بوی دو زلفش شنید
شد متفرد ز مشک نافه به صحرا فکند
دوش به امروز داد وعده که کامت دهم
آه که امروز باز وعده به فردا فکند
لعل تو در گوش من لولو لالا نهاد
لفظ تو از چشم من نظم ثریا فکند
قصد سرم می‌کنی وین نه به جای خود است
خاصه که ظل خدا سایه بدانجا فکند
مرکز دور جلال نقطه خط کمال
وز نظرش آفتاب یافته جاه و جمال
ای مژه و ابروینت تیر و کمان ساخته
جان و دل عاشقان هر دو نشان ساخته
صنع جهان آفرین بر فلک حسن تو
پیکر خورشید را ذره زبان ساخته
آنکه ز هیچ آفرید صورت جسم و روان
سرو روان تو را هیچ میان ساخته
از سر کویت صبا مجمره گردان شده
و زخم زلفت شمال غالیه دان ساخته
از رخ تو حسن را آمده وجهی به دست
صورت اسباب خود جمله بر آن ساخته
ما به تو مشغول و تو فارغ از احوال ما
ما نگرانیم و تو باد گران ساخته
در غم هجرم جهان سوخت و راضی شدم
گر به غمم می‌شود کار جهان ساخته
ز آتش رویت چو شمع چند بود ساخته
آنکه بود مدح شاه وورد زبان ساخته
پیش وقارش مقیم کوه کمر بسته است
وز طرف همتش طرف کمر بسته است
می‌دهدم هر سحر بوی تو باد شمال
زنده همی داردم جان به امید وصال
چون ز تن من نماند هیچ ندانم که چون
پی به سر آرد مرا در شب تاری خیال
خاک سر کوی توست همدم باد بهشت
آتش رخسار توست بر رخ آب زلال
با گل رخسار تو گل نگشاید نقاب
با مه دیدار تو مه ننماید جمال
قصه ما شد دراز در غم آن قد و موی
خانه دل شد سیاه در غم آن زلف و خال
تاب فروغ رخت دیده کی آرد کزان
طایر اندیشه را سوخت چو پروانه بال
بی مه دیدار تو دیده ز خود در حجاب
بی لب شیرین تو تن ز روان در ملال
می‌شود از روی تو ماه فلک منفعل
می‌برد از رای تو شاه سپهر انفعال
روز شهنشه ز روز فرخ و میمون‌تر است
منصب او چون هلال دم به دم افزون‌تر است
آنکه رقیب زمان دولت بیدار اوست
وانکه طبیب جهان خامه بیمار اوست
چشم و چراغ ظفر تیغ جهانگیر او
پشت و پناه جهان عدل جهاندار اوست
جست قضا داوری از پی کار جهان
عقل بدو اقتدا کرده که این کار اوست
تا ز در طالعش کسب سعادت کند
کرده گرو مشتری خامه به بازار اوست
نام شهنشه کند سکه زر بر جبین
زان زده کارش به زر دولت دینار اوست
ای که غلام تو گشت خسرو سیارگان
صبح گواهی به صدق داده که اقرار اوست
صفه قدر تو راست منزلتی از شرف
دایره آفتاب شمسه دیوار اوست
مرکز جاه تو راست مرتبتی کز جلال
این کره لاجورد نقطه پرگار اوست
روی زمین آن توست ملک فلک نیز هم
عالم انسان تو راست ملک و ملک نیز هم
ای ظفر و نصرتت پیشروان حشم
کوکبه انجمت پسر و ماه علم
کاتب امر تو راست زیر قلم روز و شب
خاتم ملک تو راست زیر نگین ملک جم
گشته ز گرد رهت چشم کواکب قریر
خورده به خاک درت روح ملایک قسم
نسبت اصلی یم با دل و با طبع توست
از دل و طبع تو یافت این گهر پاک یم
حکمت اگر پای در پشت سپهر آورد
خنگ فلک بر زمین بس که بمالد شکم
رای تو چون تیغ زد صبح بر آمد ز کار
عزم تو چون سیر کرد ماه فرو شد به غم
با علمت آسمان کسر عدو نصب کرد
با سپهت روزگار فتح جهان کرد ضم
فتح دژی چون کنم ذکر که پیش خرد
با شرف دولتت فتح جهان است کم
عالمیان شکر این عالم تمکین کنید
بنده دعایی به صدق می‌کند آمین کنید
مطرب گردون شها پرده سرای تو باد
خشت زر آفتاب فرش سرای تو باد
فضل خدای است عام لیک هر آن دولتی
کز فلک آید فرود خاص برای تو باد
یار و نگهدار خلق لطف خداوند توست
یار و نگهدار تو لطف خدای تو باد
هر چه تصور کند قیصر و خاقان و رای
رای رزین همه تابع رای تو باد
با کف راد تو ابر، کیست که نامش برند
بحر عیال تو گشت ابر گدای تو باد
تا ز افق طالعند باز سپید و غراب
بر سرشان روز و شب ظل همای تو باد
تا که بقای بقازیب تن آدمی است
دامن آخر زمان وصل قبای تو باد
کار خلایق کنون مدح و ثنای تو گشت
ورد ملایک همه حرز دعای تو باد
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - داغ نیستی
کوس رحیل می‌زند ای خفته ساربان
برخیز و زود رو که روان است و کاروان
هستی طمع مدار که با داغ نیستی
کس درنیامدست به دروازه جهان
صاف فلک مجوی که درد است در عقب
نوش جهان منوش که نیش است در میان
امن از جهان مخواه که میر اجل دراو
هرگز نداده است کسی را به جان امان
دادی اگر چنانک تو دیدی زمان کس
اول زمان پادشه آخر الزمان
دارای عهد شیخ حسن آفتاب ملک
کو بود خسروان جهان را خدایگان
شاه جهان ملول شد و از جهان برفت
عالم به همه برآمد و او از میان برفت
افلاک را خیام و سراپرده بر کنید
زین پس خیام و پرده‌سرا را چه می‌کنید
خورشید بارگاه شرف رفت ازین سرا
آتش به بارگاه و سراپرده در زنید
خورشید ملک رفت به خاک سیه فرو
خاک سیاه بر سر گردون پرا کنید
این طاق اطلس از سر افلاک برکشید
خورشید را پلاس سیه در بر کنید
زین پس عطارد ار بنهد دست بر قلم
دست عطارد و قلمش خرد کنید
دندان صبح اگر بنماید به خنده روی
دندان‌هاش یک به یک از کام بر کنید
ای دل نه سنگ خاره‌ای آخر فغان کجاست؟
وی شوخ دیده چشم سرشک روان کجاست؟
شهذی است پر ز حسرت و غم، شهریار کو
کاری است بس خراب، خداوندگار کو
هفت اختر و چهار گوهر در مصیبت‌اند
وا حسرتا خلاصه هفت و چهار کو
شاهی که از لطافت و پاکی همی نشست
ز آب حیات بر دل پاکش غبار کو
امروز کار دولت و روز امید بود
آن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو
آن تخت و تاج و سلطنت و ملک را چه شد
وان قدر و جاه و مرتبه و اعتبار کو
امروز میر بار ندادست حال چیست؟
از میر بپرس ولی میر بارکو
واحسرتا که رشته دولت گسسته شد
پشت امل زبار مصیبت شکسته شد
رسم امارت از همه عالم بر او فتاد
تاج سعادت از سر گردون در او فتاد
هر بار افسری ز سر افتاد ملک را
دردا و حسرتا که ازین پی سر او فتاد
سر می‌کشید بر فلک از قدر و اعتبار
بگذشت سر ز چرخ و در چنبر او فتاد
تا شاه سر به بالش رحمت نهاد باز
بیمار گشت دولت و بر بستر او فتاد
در خطبه دی خطیب مگر نام او نیافت
دستار بر زمن زد و از منبر او فتاد
دیر است که او ستاد اجل دام می‌نهاد
در دام او شکار چنین کمتر او فتاد
نیک اخترا چه واقعه بودت که ناگهان
از گردش ستاره شوم اختر او فتاد
تدبیر و چاره چیست درین درد غیر صبر
چون بود بودنی چه توان کرد غیر صبر
برخاست میر و حضرت سلطان نشسته است
داوود اگر برفت سلیمان نشسته است
گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت
نوشیروان عهد در ایوان نشسته است
جمشید روزگار علی رغم اهرمن
در بارگاه ملک به دیوان نشسته است
خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اویس
بر جایگاه خسرو ایران نشسته است
او سایه عنایت حق است و ملکت
در سایه عنایت یزدان نشسته است
امروز در بسیط زمین نیست داوری
ور هست داور دوران نشسته است
ای یوسف زمان بنشان این غبار غم
کان بر درون سینه اخوان نشسته است
جاوید مان و دل مکن از کار رفته تنگ
کو در جوار رحمت رحمان نشسته است
دست فنا ز دامن ملکت بعید باد
بادا روان روشن شاه سعید شاد
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - زوال آفتاب
ای سپهر آهسته رو کاری نه آسان کرده‌ای
ملک ایران را به مرگ شاه ویران کرده‌ای
آسمانی را فرود آورده‌ای از اوج خویش
بر زمین افکنده‌ای با خاک یکسان کرده‌ای
آفتابی را که خلق عالمش در سایه بود
زیر مشتی گل به صد زاریش پنهان کرده‌ای
بر زوال آفتابی کو فرو شد نیم شب
ماه را بار دگر شق گریبان کرده‌ای
زین مصیبت در زمین واقع نشد در دور تو
آسمانا زان زمان کاغاز دوران کرده‌ای
این سهی سروی که بر کندی ز باغ سلطنت
چشم‌های سنگ را چون ابر گریان کرده‌ای
نیست کاری مختصر گر با حقیقت می‌روی
قصد خون و خلق و مال و قصد ایمان کرده‌ای
خاک را می‌جست گردون تا کند بر سر نیافت
زان که گیتی را ز آب دیده‌ها جز تر نیافت
روزگارا روزگار دولت سلطان اویس
یاد کن آن بر خلایق رحمت سلطان اویس
در نعیم امن بود از دولتش خلق جهان
چشم گیرادت جهانا نعمت سلطان اویس
زان حسد کز جاه می‌افراخت رایت بر سپهر
سرنگون کردی جهانا رایت سلطان اویس
آه و واویلاه که تاریکی گرفت آفاق را
کو فروغی ز آفتاب دولت سلطان اویس
آب اگر در دیده بودی چرخ بی آرام را
تا ابد بگریستی بر دولت سلطان اویس
مشنو این معنی که خود یابی لطف و صورتش
یا ملک باشد به حسن و سیرت سلطان اویس
کاشکی کان دولتم بودی که پیشش مردمی
تا ندیدی دیده من نکبت سلطان اویس
خطبه را گو نام او محروم خواهد ماندن
بر بساط جمع دیگر کس نخواهد خواندن
آنکه می‌گردید رای آسمان بر رای او
خون گری ای آسمان بر رای ملک آرای او
آن سرافرازی که تا او بود در عالم نبود
هیچ مردی را به مردی دست برد رای او
ای دریغا سرو بالایی که چشم کس ندید
راستی سروی به زیر چرخ چون بالای او
سلطنت دیدی و هایاهوی او در عهد شاه
بشنو اکنون گریه‌ها در گریه هویاهای او
ثانی پرویز زین بر مرکب چوبین نهاد
چون ز کار افتاد شبدیز جهان پیمای او
خون لعل آید برون از چشمه‌های کوه اگر
بشنود این قصه گوش صخره صمای او
من بدین شادم که بعد از تو نخواهم زیستن
ور پس از وی زنده ماند سخت جانی وای او
در چنین ماتم در شعر از کجا بر من گشاد
کین فلک داغی چنین بر چهره طبعم نهاد
اول از حسن و وفا و زندگانی گویمش
یا ز حسن و طلعت و فر کیانی گویمش
شرح اوصاف و را از بزم رانم یا ز رزم
وصف سلطانی کنم یا پهلوانی گویمش
در لباس پادشاهی ذکر درویشی کنم
عقل پیرش در دل آرم یا جوانی گویمش
در کمال زهد ز ابراهیم ادهم پیش بود
ابن ادهم من به ترک ملک فانی گویمش
نه نه ابراهیم ترک ملک گفت اما نداشت
ترک ترک جان که ابراهیم ثانی گویمش
ذکر تسبیح و صلات و صومش آرم در میان
یا حدیث بزم و رزم و کامرانی گویمش
پیش ازینش پادشاه این جهانی گفته‌اند
بعد ازینش پادشاه آن جهانی گویمش
باد جان من فدای خاک او کز خاک او
شرم دارم من که آب زندگانی گویمش
باد چشم آفتابت خیره‌ای چرخ برین
تا نبینی سرو بالایی چنین زیر زمین
تخت می‌سوزد که بر سر ملک را افسر نماند
خود چه در خور بود افسر ملک را چون سر نماند
بود عمری سکه روی زر از نامش درست
این زمانه آن سکه بر رخستر سرخ زر نماند
مردم چشم جهان او بود و چون از چشم رفت
روشنایی بعد ازین در چشم ماه و خور نماند
فتنه آمد در جهان دست تطاول بر گشود
با که گویم این سخن چون در جهان داور نماند
رود و ساغر را همیشه عیش بود از بزم او
رفت آب رود و خون اندر دل ساغر نماند
آتشی در زد چنان مرگش که مردم را بسوخت
جز لبان و دیده‌هاشان هیچ خشک و تر نماند
خاک بر سر کن، ای آب حیات تیره جان
زانکه بود اسکندرت خواهان و اسکندر نماند
بحر و بر بر رو و بر سر می‌زنند و هر زمان
می‌کنند افغان که شاهنشاه بحر و بر نماند
پادشاهان کحل چشم حور و غلمان خاک تو
صدهزاران رحمت حق بر روان پاک تو
می‌کنم در حال دین و حالت دنیا نگاه
دین و دنیا را به غایت حال می‌بینم تباه
این چه آتش بود و دود دل که از تاثیر آن
چون سواد دیدگان شد خانه مردم سیاه
من نمی‌دانم چه بازی باخت استاد اجل
تا حریف دهر کز بازی او شد مات شاه
در زمین پیراهن خاک است شماعی از آن
بر فلک آیینه مهرست ز نگاری آه
روز دیوان قیامت کز پی دفع حساب
پادشاهان را به دیوان آورد حکم اله
حجت ار خواهند ازو انصاف باشد حجتش
ور به شاهد حجت افتد عدل او باشد گواه
یارب آن دارای دین تا هست در دارالسلام
دار ارزانی برین سلطان عادل تاج و گاه
ذات نیکو خصلتش کو نور چشم عالم است
در امان خویش می‌دارش ز چشم بد نگاه
تا به مال و ملک باشد قدر و جاه سلطنت
تا به تاج و تخت باشد زیب و فر پادشاه
باد باقی بر سریر سلطنت سلطان حسین
آنکه او آمد سواد مملکت را نور عین
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴ - در نعت پیامبر (ص)
ز رحمت انبیا را آفریده
وز ایشان مصطفی را برگزیده
امام سیصد و شصت و شش اخبار
سپهر هر دو شش ماه ده و چار
شهشنشاه سریر ملک لولاک
سوار عرصه میدان افلاک
محمد عالم علم یقین است
محمد رحمه للعالمین است
به معنی قره العین دو عالم
به صورت پشت و روی نسل آدم
ز فتح مقدمش در طاق کسری
بسی کسر آمده وانگه چو کسری
همان دم آتش کفر از جهان جست
زمین از موج سیلاب بلا رست
به دارالملک سلمان آن فرو مرد
زمین شهر ما این را فرو برد
گهی جبریل باشد میر بارش
زمانی عنکبوتی پرده دارش
شد از شوق بنانش لاغر و زرد
قلم کو چون قمر شق قصب کرد
بنانش تیف بر گردون کشیده
به ایمانی صف مه بر دریده
کسی کو داشت در تن گوهر بد
چو تیغ انصاف او بر گردنش زد
کس او کی تواند کرد تقبیح؟
که آرد سنگ خارا را به تسبیح
کجا برد براق او منازل
خر عیسی فتد با بار در گل
اگر گوید کسی کاندر رهی خر
رود با مرکب تازی زهی خر!
کلیم آنجا که معجز را بیان کرد
دو و دو چشمه از سنگی روان کرد
کجا احمد زند بر آب رنگی
کلیم آنجا بود بی‌آب و سنگی
کجا ساییده چترش سر بر افلاک
به جای سایه مهر افتاده بر خاک
گهی سر در گلیم فقر برده
گهی این اطلس خضرا سپرده
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸ - دعای دولت امیر شیخ اویس
درودی بی‌شمار از رب ارباب
بر احمد باد و بر آل و بر اصحاب
پناه خسروان و شهریاران
سر و تاج سران و تاجداران
اساس خطه دین باد دایم
به عون و عدل شاهنشاه قایم
سکندر رایت جمشید شوکت
فریدون زینت و پرویز طلعت
بسیط عالم شاهی گرفته
ز اوج ماه تا ماهی گرفته
جبینش مظهر آیات شاهی
ضمیرش مهبط نور الهی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰ - قطعه
شاهی که در بسیط زمین حکم نافذش
جذر اصم ز صخره صما شنیده‌اند
صد نوبت از سیاهی گرد سپاه او
این اشهبان توسن گردون رمیده‌اند
تن جامه‌ایست خرقه جسم مخالفش
کان جامه را به قد حسامش بریده‌اند
آنجم ندیده‌اند در آفاق ثانیش
ور ز آنکه دیده‌اند، یکی را دو دیده‌اند
آن سایه عنایت یزدان که وحش وطیر
در سایه عنایت او آرمیده‌اند
در آفتاب گردش ازین سایه کی فتاد
تا سایبان سبز فلک گستریده‌اند
در کار زر به دور کفش خیره مانده‌ام
تا آن دو روی را به چه رو بر کشیده‌اند
سرویست سر فراز به بستان سلطنت
کان سرو را ز عقل و روان آفریده‌اند
ماران رمح سینه اعدا ز دست او
سوراخ کرده‌اند و بدو در خزیده‌اند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۵ - آغاز داستان جمشید و خورشید
خبر دادند دانایان پیشین
که وقتی پادشاهی بود در چین
زمانه تابع حکم روانش
سلاطین خاک بوس آستانش
رسوم داد و دین بنیاد کرده
به داد و دین جهان آباد کرده
به عهدش کس نبودی در همه چین
جگر خونین به جز آهوی مشکین
چنان کبک از عقاب آسوده خفتی
که باز انگشت بر دندان گرفتی
سپاهش کوه و هامون بر نمی‌تافت
عطایش گاو گردون بر نمی‌تافت
به چین خواندندی او را شاه غفغور
ولی در اصل نامش بود شاپور
ز فرزند، آن شهنشه یک پسر داشت
که از جان عزیزش دوست‌تر داشت
همایون کوکبی خورشید جامش
فریدون موکبی جمشید نامش
جهان را تازه و نو شهریاری
ز جمشید و فریدون یادگاری
چو با تیغ و سنان بودی خطابش
که تابش داشتی غیر از رکابش؟
به روز رزم ره بر چرخ می‌بست
چو تیر از دست او مریخ می‌جست
اگر با وی شدی گردون به میدان
ربودی گوی گردون را به چوگان
چو کلکش بر حریر آغاز تحریر
نهادی، پای دل کردی به زنجیر
به دانه مرغ دلها صید می‌کرد
به دام عنبرینش قید می‌کرد
ز صبح و شام پود و تار می‌بافت
به چالاکی شب اندر روز می‌تافت
چو کان و ابر کار او سخا بود
ز سر تا پا همه حلم و حیا بود
عذار او خطی بر گل کشیده
حدیثش پرده شکر دریده
چو ابری ابروانش بر گلستان
کشیده سایبان‌ها بهر مستان
نبودی روز و شب جز با هنرمند
نجوید پر هنر الا هنرمند
همه کس را هنر در کار باشد
نخست آنکس که او سردار باشد
نبودی جز نشاط و عیش کارش
بجز می خوردن و میل شکارش
ملک فرمود تا یک شب به باغی
که بر هر خار بود از گل چراغی
هزاران بلبل اندر باغ و هر یک
گرفته راه عنقا و چکاوک
به صد دستان نواها بر کشیده
گل و سوسن گریبانها دریده
به پای سرو سنبل در فتاده
بنفشه پیش سوسن سر نهاده
ز مستی چشم نرگس رفته در خواب
گرفته عارض گل‌ها ز می تاب
هر آن سازی که دل می‌خواست کردند
ز می شاهانه بزمی راست کردند
یکایک را بجای خود نشاندند
ندیمان و حریفان را بخواندند
نواهای نی و دف برکشیدند
ز هر سو مطربان صف بر کشیدند
مغنی چون نوای عود دادی
نوای زهره از قانون فتادی
ظریفان در لطافتهای شیرین
ندیمان در حکایتهای رنگین
ز مستی سرو قدان در شمایل
به دعوی ماهرویان در مقابل
دماغ حاضران از بوی آن خوش
لب شکر لبان را جان بر آتش
عقاب خوش عنان در عین جولان
کمیت گرم رو گردان به میدان
نسیم از بوی می افتان و خیزان
قدح بر لعل و مروارید ریزان
به جای جرعه جان می‌ریخت ساقی
می و جان هر دو می آمیخت ساقی
خروش الصبوح از خاکیان خاست
ز رنگین جرعه هر جا بوی جان خاست
وز آن سو ازغنون بلبل آواز
ز یک سو در عمل شاهد فتن باز
پرستاران خاص شاه بودند
به خوبی هر یکی چون ماه بودند
ز پرها راست کرده قرصه شید
عنادل در هوای صوت ناهید
چو در برج چهارم منزل ماه
میان چار بالش مسکن شاه
نبود از کامرانی هیچ باقی
همه شب بود نوشانوش ساقی
ز خواب خوش گران شد افسر شاه
چو خم شد بر کف شب ساغر ماه
همی کردند خود را یک به یک گم
حریفان چون به وقت صبح انجم
ز پیش شاه باقی را براندند
ز نزدیکان غلامی چند ماندند
ملک در خواب شد چون چشم خود بست
ز جا برخاست ساقی، شمع بنشست
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۱ - جمشید در درگاه قیصر
ملک با تاج زر کرد عزم درگاه
چو صبح صادق آمد در سحرگاه
روان بر کوه خنگ کوه پیکر
بر اطرافش غلامان کمر زر
تتاری ترک بر یک سوی تارک
حمایل در برش چینی بلارک
چو گل در بر قبای لعل زرکش
دو مشکین سنبلش بر گل مشوش
به زیر قصر افسر داشت جمشید
گذر چون ماه زیر قصر خورشید
از آن بالای قصر افسر بدیدش
ز راه دید مرغ دل پریدش
ز بالا سرو بالایی فرستاد
که داند باز راز سرو آزاد
ز بالا سرو بالا راز پرسید
بدان بالا خرامان باز گردید
بدو گفت: «این جوان بازارگانست
شهنشه را ز جمع چاکرانست
ملک جمشید چون آمد به درگاه
به نزد حاجب بار آمد از راه
امیر بار را گفت: «ای خداوند
مرا از چین هوای شاه بر کند
به عزم آن ز چین برخاست چاکر
که چون میرم بود خاکم درین در
بدان نیت سفر کردم من از چین
که سازم آستان شاه بالین
کنون خواهم که پیش شاه باشم
مقیم خاک این درگاه باشم
به دولت باز بر بسته است این کار
قبول افتم گرم دولت شود یار
همانگونه حاجبش در بارگه برد
گرفته دست جم را پیش شه برد
ملک جمشید را قیصر بپرسید
بدان در منصب عالیش بخشید
بدو گفت: « ای غریب کشور ما
چرا دوری گزینی از بر ما؟
زمین بوسید و بر شاه آفرین کرد
دعای شاه را باجان قرین کرد
که: «گر دوری گزیدم دار معذور
که بودم دور ازین درگاه رنجور
ملک زآن روز چون اقبال دایم
بدی در حضرت قیصر ملازم
به شب چندان ستادی شاه بر پای
که بنشستی چراغ عالم آرای
وز آن پس آمدی بر درگه شاه
که بودی در شبستان شمع را راه
دمی خوش بی حضور جم نمی زد
چه جم هم بی حضورش دم نمی زد
چو بادش در گلستان بود همدم
چو شمعش در شبستان بود محرم
چو یکچندی ندیم خلوتش گشت
پس از سالی وزیر حضرتش گشت
جهان زیر نگین شاه جم بود
روان حکمش چو قرطاس و قلم بود
پدر قیصر بدش مادر بد افسر
ولیکن بود ازو مادر در آذر
خیالش هرزمان در سر همی تاخت
نهان در پرده با جم عشوه می باخت
شبی نالید خسرو پیش مهراب
که: «کار از دست رفت ای دوست دریاب
ز یار خویش تا کی دور باشم؟
چنین دلخسته و رنجور باشم؟
ملک را گفت مهراب ای جهاندار
بسی اندیشه کردم من درین کار
کنون این کار ما گر می گشاید
ز شهناز و ز شکر می گشاید
شکر را عود باید برگرفتن
سحرگاهی پی شهناز رفتن
بر آهنگ حصار برج خورشید
شدن با چنگ و بر بط همچو ناهید
بر آن در پرده ای خوش ساز کردن
نوایی در حصار آغاز کردن
صواب آمد ملک را رای مهراب
ره بیرون شدن می دید از آن باب
شکر را گفت: «وقت یاری آمد
ترا هنگام شیرین کاری آمد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۱ - بازگشتن شادیشاه به شام
حکایت را بدین پیدا شد انجام
سحرگه کرد شادی روی در شام
ملک جمشید را افسر طلب کرد
حکایتهای شادی شه در آورد
ملک را گفت: «شادی رفت در شام
نمی دانم که چون باشد سرانجام
ندانم کو کشد لشکر برین بوم
ز شادی عکس گردد کشور روم؟
ملک برخواست گفت: «ای بر سران شاه
ز ماهی یاد محکوم تو تا ماه
اگر فرمان دهد فرمانده روم
روم سازم بر ایشان شام را شوم
همی تا بر تو شام آرد عدو بام
روم از روم و صبحش را کنم شام»
بدین معنی ملک فصلی بپرداخت
که از شادی سر افسر برافراخت
بدو گفت: » آفرین بر گوهر نیک!
قوی مردانه می گویی سخن ، لیک
زگفتار تهی کاری نیاید
بگفتار اندرون کردار باید
اگر زین عهد و پیمان بر نگردی
به جای آورده باشی شرط مردی
ترا قیصر ز گردون بگذراند
دهد دختر به خورشیدت رساند»
به دارای جهان جم خورد سوگند
که : «تا جان و تنم را هست پیوند
من از فرمان قیصر بر نگردم
اگر زین قول برگردم ، نه مردم
بباشم در رهش تا زنده باشم
بدین در کمترینش بنده باشم»
چو بشنید آن سخن برخاست آن سرو
به پیش قیصر آمد راست آن سرو
بدادش مژده از گفتار جمشید
شهنشه شاد شد از کار جمشید
اشارت کرد از آن پس رومیان را
که: « در بندید بهر کین میان را»
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۰ - بازگشت جمشید به روم و دامادی او
به پیروزی و بهروزی از آن بوم
ملک جمشید روی آورد در روم
پس آگاهی به سوی قیصر آمد
که از شام آفتاب چین بر آمد
به ملک روم با جانی پر امید
مظفر بازگشت از شام جمشید
برآورده به بخت نیک کامش
به مردی رفته بر خورشید نامش
ز شهر آمد برون با سرکشان شاه
دو منزل شد به استقبال آن ماه
سران هر یک چو هوشنگ و فریدون
به استقبال او رفتند بیرون
چو آمد رایت جمشید نزدیک
شد از گرد سپه خورشید تاریک
جهانی پر غنیمت دید قیصر
ز گنج و بادپای و تخت و افسر
به دل می گفت هر دم خرم و شاد
که بر فرخنده داماد آفرین باد
نمی شاید شمردن این غنیمت
همی باید سپردن این غنیمت
ملک چون دید چتر قیصر از دور
فتاد اندر زمین چون سایه از نور
به نازش در کنار آورد قیصر
هزارش بوسه زد بر روی و بر سر
ملک سر زد، رکاب شاه بوسید
ز رنج راه شامش باز پرسید
کزین رنج شدن چون بودی ای ماه؟
به صبح و شام چون سپردی این را؟
ز چین بر روم پیچیدی عنان را
چو خور تا شام بگرفتی جهان را
تو کار جنگ بیش از پیش کردی
برو کاکنون تو کار خویش کردی
ملک گفت ای جهان چون من غلامت
همه کار جهان بادا به کامت
مرا این دولت و پیروزی از تست
همه سرسبزی و بهروزی از تست»
نهاده دست بر هم قیصر و جم
حکایت باز می گفتند با هم
همه ره تا به درگه شاه قیصر
به پیروزی ز ساقی خواست ساغر
دو هفته هر دو باهم باده خوردند
سیم برگ عروسی ساز کردند
به روز اختیار فرخ اختر
به فال سعد جشنی ساخت قیصر
چو انجم روشنان دین نشستند
مه و خورشید را عقدی ببستند
چنان در روم سوری کرد بنیاد
که شد زان سور عالی عالم آباد
به هر شهری و کویی بود جشنی
نگارین کرده کف هر سرو گشنی
به نقشی رو نمودی هر بهاری
به دستی جلوه کردی هر نگاری
همان در جلوه طاووسان آن باغ
به حنا پای رنگین کرده چون زاغ
زمرد با گهر ترکیب کردند
چو گردون حجله ای ترتیب کردند
نشست آن آفتاب شام رقع
به پیروزی در آن برج مرصع
نگار از شرم دستش می شد از دست
به پایان گشت حنا نیز پا بست
مه مشاطه با آیینه برخاست
رخ خورشید چون گل خواست آراست
چو رویش دید رو در حاضران کرد
کزین خوشتر چه آرایش توان کرد؟
رخش در آینه این نظم شیرین
شکر را همچو طوطی کرد تلقین
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۳ - نامه جمشید به پدر
ملک جمشید بنوشت از ره دور
بشارت نامه ای نزدیک فغفور
چو از حد خدا پرداخت خامه
برین ابیات کرد آغاز نامه:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۱۲ - تاریخ نظم داستان
به رسم حضرت سلطان عهد شیخ اویس
که عهد سلطنتش باد متصل به دوام
شد این ربیع معانی جمادی الثانی
سنه ثلاث و ستین و سبعمانه تمام
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مدح امیرالمومنین ابوبکر
دین حق را زابتدا زرسول
جز ابوبکر کس نکرد قول
هر چه پیغمبرش زحق گفته
کرده باور زصدق و پذرفته
جسم او همچو روح صافی بود
با همه کس به طبع وافی بود
مشرق آفتاب صدق‌، دلش
اثر لطف ایزد آب و گلش
محرم راز حضرت نبوی
عاشق نور روی مصطفوی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مدح امیرالمومنین عمر
قوت دین حق زعمّر بود
خانه ی دین بدو معمر بود
جگر مشرکان پر از خون کرد
کبرشان از دماغ بیرون کرد
از پی معدلت میان‌، اوبست
کمر عدل در جهان‌، اوبست
عادت بدعت از جهان برداشت
که کژی جز که در کمان نداشت
برتر از چرخ بود پایهٔ او
دیو بگریختی زسایهٔ او
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مدح امیرالمومنین علی‌(‌ع‌)
بود حیدر در مدینه ی علم
حافظ و خازن خزینهٔ علم
جان جود و جهان علم او بود
بحر فضل و مکان حلم او بود
زو ظفر یافته مسلمانی
ملت کفر ازو به نقصانی
«‌اقتلوالمشرکین‌» فرو خوانده
به سر تیغ حکم آن رانده
شور و شر در دیار کفرافکند
شاخ بدعت زبیخ و بن برکند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کل نفس ذائقة الموت ثم الیناترجعون
هر که آمد در این سرای غرور
همدمش محنتست و منزل‌گور
کو زپیغمبران مسیح و کلیم‌؟
آدم و شیث و نوح و ابراهیم‌؟
یونس ولوط و یوسف و یعقوب
صالح و هود و یوشع و ایوب
یا کجا خواجهٔ سراچهٔ کل
خاتم انبیا چراغ رسل
کو ابوبکر و عمّر و عثمان
کو علی شیر کردگار جهان
بشر حافی و بوسعید کجاست‌؟
شبلی و شیخ بایزید کجاست‌؟
از حکیمان عهد ارستون کو
ارسطاطالس و فلاطون کو
ازشهان کیان جم و هوشنگ
یا فریدون با فر و فرهنگ
کو منوچهر و ایرج و نوذر
بهمن و کیقباد و اسکندر
یا زگردنکشان تهمتن کو
گیو وگودرز و طوس و بیژن‌کو
این همه صفدران قلب شکن
سام و دستان و نیرم و قارن
همگان خفته‌اند در دل خاک
آن یکی خرم آلا دگر غمناک