عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
دگر باره جوابش داد رامین
سر از چنین مکش ای ماه چندین
تو این گفتار را حاصل نداری
به بیل صبر ترسم گل نداری
زبان با دلت همراهی ندارد
دلت زین گفته آگاه ندارد
دلت را در شکیبایی هنر نیست
مرو را زین که می گویی خبر نیست
تو چون طبلی که بانگت سهمناکست
و لیکن در میانت باد پاکست
زبانت می نماید زود سیری
و لیکن نیست دل را این دلیری
زبانت دیگرست و دلت دیگر
که این از حنظلست و آن ز شکر
خدای من بتا بر آسمان نیست
اگر بر من دل تو مهربان نیست
و لیکن بخت من امشب چنینست
که چون بدخواه من با من به کینست
مرا در برف چون گمراه ماندست
زمن تا مرگ یک بیراه ماندست
نیارم بیش ازین بر جای بودن
نهیب برف و سرما آزمودن
تو نادانی و نشنودی مگر آن
که از بدخواه بدتر دوست نادان
اگر نادان بود بایسته فرزند
ازو ببرید باید مهر و پیوند
من ایدر در میان برف و سرما
تو در خانه میان خز و دیبا
همی بینی مرا در حال چونین
همی گویی سخنهای نگارین
چه جای این سخنهای درازست
چه وقت این همه گشّی و نازست
تو از گشّی سخن نا کرده کوتاه
گلوی من بگیرد مرگ ناگاه
مرا مردن بود در رزمگاهی
که گرد من بود کشته سپاهی
چرا به فسوس در سرما بمیرم
چرا راه سلانت بر نگیرم
نخواهی مرمرا بر تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست
ترا موبد همیدون باد در بر
مرا چون تو یکی دلدار دیگر
چو من بر گردم از پیشت بدانی
کزین تندی کرا دارد زیانی
کنون رفتم تو از من باش پدرود
همی زن این نوا گر نگسلد رود
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا
تو موبد را و موبد مر ترا باد
به کام نیک خواهان هر دوان شاد
سر از چنین مکش ای ماه چندین
تو این گفتار را حاصل نداری
به بیل صبر ترسم گل نداری
زبان با دلت همراهی ندارد
دلت زین گفته آگاه ندارد
دلت را در شکیبایی هنر نیست
مرو را زین که می گویی خبر نیست
تو چون طبلی که بانگت سهمناکست
و لیکن در میانت باد پاکست
زبانت می نماید زود سیری
و لیکن نیست دل را این دلیری
زبانت دیگرست و دلت دیگر
که این از حنظلست و آن ز شکر
خدای من بتا بر آسمان نیست
اگر بر من دل تو مهربان نیست
و لیکن بخت من امشب چنینست
که چون بدخواه من با من به کینست
مرا در برف چون گمراه ماندست
زمن تا مرگ یک بیراه ماندست
نیارم بیش ازین بر جای بودن
نهیب برف و سرما آزمودن
تو نادانی و نشنودی مگر آن
که از بدخواه بدتر دوست نادان
اگر نادان بود بایسته فرزند
ازو ببرید باید مهر و پیوند
من ایدر در میان برف و سرما
تو در خانه میان خز و دیبا
همی بینی مرا در حال چونین
همی گویی سخنهای نگارین
چه جای این سخنهای درازست
چه وقت این همه گشّی و نازست
تو از گشّی سخن نا کرده کوتاه
گلوی من بگیرد مرگ ناگاه
مرا مردن بود در رزمگاهی
که گرد من بود کشته سپاهی
چرا به فسوس در سرما بمیرم
چرا راه سلانت بر نگیرم
نخواهی مرمرا بر تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست
ترا موبد همیدون باد در بر
مرا چون تو یکی دلدار دیگر
چو من بر گردم از پیشت بدانی
کزین تندی کرا دارد زیانی
کنون رفتم تو از من باش پدرود
همی زن این نوا گر نگسلد رود
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا
تو موبد را و موبد مر ترا باد
به کام نیک خواهان هر دوان شاد
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که جایی بی دلی بود
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه میگویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست
یقین میدان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند
جوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمییابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه میگردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت میبباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمیتافت
نمیخورد و نه یک دم خواب میکرد
نگه بانی آن اصحاب میکرد
تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه میگویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست
یقین میدان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند
جوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمییابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه میگردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت میبباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمیتافت
نمیخورد و نه یک دم خواب میکرد
نگه بانی آن اصحاب میکرد
تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۰
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۲۶
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۲۲
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۲۲
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۲۶
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۱۴
عطار نیشابوری : باب سیام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۸
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۲
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۱۰
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۱۴
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۳۶
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۲۵
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۵۱
عطار نیشابوری : باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق
شمارهٔ ۹
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۱۱
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۹
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۱۳