عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۶۷
عدالت عمر جاویدان دهد فرمانروایان را
سبیل خضر کن همچون سکندر آب حیوان را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۷۵
بخیل دوربین زان می کند وحشت ز صحبت ها
که چون اعداد، رجعت در کمین دارد ضیافت ها
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۷۸
به چشم عاقبت بین هر که خود را دید در دنیا
به میزان قیامت خویش را سنجید در دنیا
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۸۳
زاهد خشک بود دشمن جان میکش را
چون سفالی که خورد خون می بی غش را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۹۸
عقل شرع باطن است و شرع عقل ظاهرست
هر که سرمی پیچد از فرمان ایشان کافرست
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۰۱
عیب مردم بر هنر تا چند بگزینی، بس است
چون مگس بر عضو فاسد چند بنشینی، بس است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۰۵
عمر را بر باد دادن تن به صحبت دادن است
نقد اوقات گرامی را به غارت دادن است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۰۹
یوسف از بی مهری اخوان به چاه افتاده است
بی حسد نبود برادر گر پیمبرزاده است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۱۴
هر که با بی نسبتان گردد طرف، دیوانه است
روی گردانیدن اینجا حمله مردانه است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۱۵
بی حیا گر غوطه در گوهر زند بی مایه است
شرم روی نیکوان را بهترین پیرایه است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۲۳
از دعا در صبح کام دل توان آسان گرفت
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۲۵
مرا در چاه چون یوسف وطن از مکر اخوان است
برادر گر پیمبرزاده باشد دشمن جان است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۲۶
غرض از خوردن می مستی بالادست است
باده را هر که به اندازه خورد بدمست است!
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۴۵
چنان که مهر خموشی سپند آفتهاست
نفس درازی بیجا کمند آفتهاست
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۴۷
چه سود ازین که کتبخانه جهان از توست؟
ز علم هر چه عمل می کنی به آن از توست
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۴۸
دلیل راه توکل امید کوتاه است
عصا ز دست فکندن عصای این راه است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۴۹
خموش هر که شد از قیل و قال وارسته است
نمی زنند دری را که از برون بسته است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۵۱
هزار رنگ بلا در خمار میخواری است
گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۵۲
گل سر سبد روزگار، خوش خویی است
کلید گنج سعادت گشاده ابرویی است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۵۴
به زور خرده جان را نگاه نتوان داشت
به مشت ریگ روان را نگاه نتوان داشت