عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۱
سبکروی به صف دشمنان شبیخون زد
که نعل سیر به گلگون عزم وارون زد
کنار خویش ز خون شفق لبالب دید
چو صبح هر که دم خوش به زیر گردون زد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۵
غبار خط چو به عزم نبرد می خیزد
ز آب چشمه خورشید گرد می خیزد
ستاره در قدم او سپند می سوزد
سبکروی که چو خورشید فرد می خیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
شهسوارانی که فتح قلعه دین کرده اند
التماس همت از دلهای مسکین کرده اند
پاکبازان سر کوی خرابات فنا
در مقام سرفرازی خشت بالین کرده اند
سنگسار لعنت جاوید مر ابلیس را
از برای کوری چشمان خودبین کرده اند
آهوی چین را جگر در نافه سودا بسوخت
تا حدیث سنبل زلف تو در چین کرده اند
جلوه فرهاد بین کز غیرت آن خسروان
نام خود نقش نگین لعل شیرین کرده اند
حلقه زلف تو دارد هر شبی در گوش دل
گر چه او را حلقه ای از ماه و پروین کرده اند
زاهدان تسبیح می خوانند و خسرو نام دوست
ذکر هر کس آنچنان باشد که تلقین کرده اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۳
فتح می آید در دهلیز دولت باز کن
بارگاه فخر خود با آسمان همراز کن
کوس نصرت کوب و چرم طبل اگر سوده شود
تیغ برکش پوست از سرهای دشمن ساز کن
بندبند فاجران گر فی المثل از آهن است
این چنین بندان به پای پیل گرگ انداز کن
تیغ تو چون در بر لشکر کلید فتح شد
دست بگشا قلعه دربند را در باز کن
تیغ خود را گو که جان خصم و دشت کربلاست
گر توانی در بیابانی چنین پرواز کن
زنده شد ز افسانه های خشت تو بهرام گور
زین فسانه هفت گنبد را پر از آواز کن
ز ابر نیسان خود و آوازه باران خود
غلغلی افگن به دریا گوش ماهی باز کن
زآهن شمشیر درهای همه عالم بگیر
وانگه انعام ندیمان سخن پرداز کن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگین غزنوی
بر آمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا
ببارید و زهم بگسست و گردان گشت بر گردون
چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا
تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه ی چینی
تو گفتی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبا
بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش
به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا
تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش
به پرواز اندر آورده ست ناگه بچگان عنقا
همی رفت از بر گردون گهی تاری گهی روشن
و زو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا
بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه
به کردار عبیر بیخته بر صفحه ی مینا
چو دودین آتشی کآبش بروی اندرزنی ناگه
چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا
هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره
چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا
یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی
امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا
قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرور
ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما
شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید
ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا
دل ترسا همی داند کزو کیشش تبه گردد
لباس سوگواران زان قبل پوشد همی ترسا
خلافش بدسگالان را بدانگونه همی بکشد
که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما
دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری
که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا
امید خلق غواصست و دست را داودریا
به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا
گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت
تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا
گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو
نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا
جهان را برترین جایست زیر پایه ی تختش
چنان چون برترین برجست مرخورشید را جوزا
صفات قصراو بشنید حورا یک ره و زان پس
خیال قصر او بیند بخلد اندر همی حورا
زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز
دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا
چو مدحش خواند نتوانی چه گویا و چه ناگویا
چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا
بیابد هر که اندیشد ز گنجش برترین قسمت
خلایق را همه قسمت شد اندر گنج اومانا
ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد
ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا
نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت
نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا
ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشکفت اگر الوا شود حلوا
دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهن کش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا
ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر
ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا
به هر می خوردنی چندان به ما برزر تو در پاشی
که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود برما
امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده ستی
که گنجی را برافشانی چو برکف برنهی صهبا
تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها
که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا
طواف ز ایران بینم بگرد قصر تو دایم
همانا قصر تو کعبه ست و گرد قصر تو بطحا
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی
که پیش تو جبین بر خاک ننهادست چون مولا
هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند
برآن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا
ز شاهان همه گیتی ثنا گفتن ترا شاید
که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا
همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون
چو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالا
گهی چون آینه چینی نماید ماه دو هفته
گهی چو مهره سیمین نماید زهره ی زهرا
عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی
قرین کامگاری باشد و یار دولت برنا
میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم
گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر محمدبن محمود بن سبکتگین
دوست دارم کودک سیمین بربیجاده لب
هر کجا زیشان یکی بینی مرا آنجا طلب
خاصه باروی سپید و پاک چون تابنده روز
خاصه باموی سیاه و تیره چون تاریک شب
هر که را زینگونه باشد ماهرویی مشکموی
نیست معذور از بیاساید زمانی از طرب
تا ستاده ست از دو چشمش بر نباید داشت چشم
تانشسته ست از دو لعلش بر نشاید داشت لب
گر مرا زین کودک بت روی دادستی خدای
بر لب او بوسه ها میدادمی دادن عجب
ای خوشا زین پیشتر کاندر سرایم زین صفت
کودکان بودند سیمین سینه و زرین سلب
با سرینهای سپید و گرد چون تل سمن
با میانهای نزار و زار چون تار قصب
از دلارامی و نغزی چون غزلهای شهید
وز دلاویزی و خوبی چون ترانه بوطلب
گر تهی شد زین بتان اکنون سرایم باک نیست
دل پرست از آفرین خسرو خسرونسب
پادشه زاده محمد خسرو پیروز بخت
سر فراز تاجداران عجم و آن عرب
خسروان را گر نسب نیکوترین چیزی بود
هم نسب دارد ملک زاده بملک و هم حسب
ای قرین آورده اندر فضل بر خوی ملک
ای هزینه کرده ملک و مال برنام و نسب
پیش از این هر شاهی و هر خسروی فرزند را
از پی فرهنگ شاگرد فلان کردی لقب
بهمن آنگه روستم را چند گه شاگرد شد
تا خصالش بیخلل گشت و فعالش منتخب
همچنان کیخسرو واسفندیار گرد را
رستم دستان همی آموخت فرهنگ و ادب
تو هم از خردی بدانستی همه فرهنگها
ناکشیده ذل شاگردی ونادیده تعب
تو دلی داری چو دریا و کفی داری چو ابر
زان همی پاشی جواهر، زین همی باری ذهب
در هنر شاگرد خویشی چون نکوتر بنگری
فضلهای خویشتن را هم تو بودستی سبب
هم خداوند سخایی هم خداوند سخن
هم خداوند حسامی هم خداوند حسب
جز ملک محمود را، هر خسروی را خسروی
هیچ خسرو رانیاید زین که من گفتم غضب
پادشاهی چون تونی از پادشاهان جهان
پادشاهی را به تست ای پادشه زاده نسب
فر شاهی چون تو داری لاجرم شاهی تر است
من چه دانم کردن ار پیداستی خار از رطب
عامل بصره بنام تو همی خواهد خراج
خاطب بغداد بر نامت همی خواند خطب
گرت فرمان آید از سلطان که خالی کن عراق
گردن گردنکشانرا نرم گردان چون عصب
نامه فتح تو از شام آید و دیگر ز مصر
منزلی زان تو حلوان باشد و دیگر حلب
خانه بی طاعتان از تیغ تو گردد خراب
گنجهای مغربی از دست تو گردد خرب
ور بر این سوی دگر فرمان دهد شمشیر تو
فرد گرداند ز خانان تا که چین از فرب
همچنان چون طبع تو بر راد مردی شیفته است
تیغ تو بر کشتن و خون ریختن دارد سغب
اندر آن صحرا که شیران دو لشکر صف کشند
و آسمان از بر همی خواند برایشان «اقترب »
چشمه روشن نبیند دیده از گرد سپاه
بانگ تندر نشنود گوش از غو کوس و چلپ
گشته از تیر خدنگ اندر کف مردان بجنگ
درقها چون کاغذ آماج سلطان پر ثقب
سیل خون اندر میانشان رفته و برخاسته
بر سر خون همچنان بیجاده گنبدهاحبب
تیغها چون ارغوان و رویها چون شنبلید
آن ز خون خلق و این از بیم تاراج و نهب
چون همای رایت تو روی بنماید ز دور
زان دو لشکر در زمان بنشیند آشوب و شغب
نامجویانشان بجای نام بپسندند ننگ
پیشدستانشان همی پیشی کنند اندر هرب
رزمگه زیشان چنان گردد که پنداری بود
هیبت تو بادو ایشان کاه و آن صحرا خشب
جامه نادوخته پوشد هم از روز نخست
هر کسی کو را گرفت از هیبت تیغ توتب
ای محمد سیرت و نامت محمد هر که او
از محمد بازگردد بازگشت از دین رب
دشمنان تو شریک دشمنان ایزدند
بر تو یک یک راز گیتی بر گرفتن «قدوجب »
از قیاس نام تو مر بد سکالان ترا
گاه بوجهل لعین خوانیم و گاهی بولهب
گرد بوجهل آنکسی گردد که نندیشد ز جهل
بولهب را بر خود آن خواند که بپسندد لهب
گر کسی گوید: من و تو، آسمان گوید بدو
تو چو او باشی، اگر باشد روا که همچو حب
من یقین دانم همی گر چه رجب را فضلهاست
یکشب ازماه مبارک به که سی روز از رجب
ای تمامی طالع سعد تو ناکرده پدید
دشمنانت چون ستاره بر فلک زیر ذنب
زانکه زین پس تو بزخم هندی و تاب کمند
کرد خواهی گردن هر بدسکالی را ادب
بدسکال تو زه پیراهن از بیم مسد
باز نشناسد همی در گردن خویش از کنب
تا چو بنویسی بصورت هر یکی چون هم بوند
شیر و شیر و دیر و دیر و زیر و زیر و حب و حب
تا نسازد کامل اندر دایره با منسرح
تا نباشد وافر اندر دایره با مقتضب
شادمان باش ای کریم و در کریمی بی ریا
پادشا باش ای جواد و در جوادی بی ریب
دشمنان و حاسدان و بدسکالان ترا
مرگ اندر بیکسی و زندگانی در تعب
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در تهنیت ولادت پسری از امیر ابویعقوب یوسف برادرسلطان محمود
سپیده دم که هوا بر درید پرده شب
بر آمد از سرکه روز با ردای قصب
سپید روز سپه روی داده بود به چین
شب سیاه سپه روی داده سوی حلب
چنان سیاه وشی اندکی سپید بروی
چو زنگیی که بخنده گشاده باشد لب
همی فروشد شمامه ای ز مشک سیاه
همی بر آمد شمعی ز عنبر اشهب
ز بهر بدرقه باشب همی شدند بهم
ستارگان که هوای شبستشان مذهب
همی شد از پس شب با ستارگان پروین
چو هفت کوکب سیمین بر آهنین زبزب
ستاره در شب تاری بدیع تر باشد
اگر ستاره هوادار شب بود چه عجب
سپیده جامه برد جامه کز نمایش بود ؟
سپید صورت او همچو صورت مشوب ؟
چو غوطه خورد در آب کبود مرغ سپید
ز چشم دیده نهان شد در آسمان کوکب
یکی ستاره برآمد میان کاخ امیر
کزو جمال فزود اندر آفرینش رب
ستاره نی که یکی شاخ ملک و میوه دل
ستاره نی که یکی پشت نسل و روی نسب
یکی پسر که بزرگی و پادشاهی را
لقای اوست دلیل و بقای اوست سبب
بوقتی آمد کز باختر سپیده بام
همی بر آمد و شب بود در جناح هرب
چو برشکسته سواری همی گریخت سحر
سپیده در دم او چون مبارزی معجب
ز روی نیکو بر حکم حال فال زدم
که او امیر هنر باشد و امام ادب
چو خسرو ملکان عم خویشتن محمود
بتیغ در فکند در هزار شهر شغب
چو نامور پدر خویش میر ابو یعقوب
جواد باشد و بخشنده ثیاب و ذهب
ز دشمنان بستاند به تیغ خویش جهان
چو روز، درگه مولود او، ولایت شب
خدای در خور هر کس دهد هر آنچه دهد
در این حدیث یقینند مردمان اغلب
خجسته باد برین خسرو، این خجسته پسر
سپید باد برو جاودانه روی حسب
امیر در خور خود یافت این پسر ز خدای
چو میر باد شرف یافته بتیغ و قصب
امیر سید یوسف بدین دو چیز نمود
هزارگونه هنر هر یک از دگر اصوب
بخامه بر جگر دوستان چکانیدآب
بتیغ بر جگر دشمنان فکند لهب
بخامه بر سر زائر نهاد تاج عطا
بتیغ بر دل دشمن نهاد قفل کرب
بخامه کرد ولی را امید زیر مراد
بتیغ کرد عدو را ستاره زیر ذنب
بخامه زیر ولی گسترید مفرش ناز
بتیغ پیش عدو باز کرد گنج کرب
زهی بملک و مروت سر ملوک عجم
زهی بجود و سخا سید ملوک عرب
هر آن زمین که رد و تیغ برکشی ز نیام
چنان بسوزد کز خاک او نروید حب
ترا بمردی و آزادگی میان سپاه
هزار نام بدیعست و صد هزار لقب
بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند
به تیر بیله ز سیمرغ بفکنی مخلب
عدو برزم تو بر مرکبی سوار شود
که چار مرد بود دست و پای آن مرکب
از آنکه تب سوی مردم رسول مرگ بود
مخالفان ترا تهنیت کنند به تب
ادب همه ملکان خصم را بحرب کنند
بزر سرخ کنی خصم خویش را تو ادب
نه زانکه ترسی از ولیک از کریمی خویش
به خشندی چه کنی چون چنین کنی بغضب
کسی که قصد تو کرد از جهان سخاوت تو
ز نام کنیت و از نام ملک و نام خطب
سخا نمایی و مردی کنی و داد دهی
جز این سه چیز نداری درین جهان مکسب
همیشه تا بمیان دو مه بود شعبان
میان ماه صیام و میاه ماه رجب
نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد
نصیب دشمن توزین جهان عنا و تعب
تهی مباد سه چیز تو جاودان ز سه چیز
کف از شراب و کنار از نگار و دل ز طرب
چو باغ پر شکفه مجلس تو خرم باد
بروی غالیه زلفان یاسمین غبغب
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین سبکتگین
باغ دیبا رخ پرند سلب
لعبگر گشت و لعبهایش عجب
گه دهد آب را زگل خلعت
گاهی از آب لاله را مرکب
گه بهشتی شود پر از حورا
گه سپهری شود پر از کوکب
بیرم سبز بر فکنده بلند
شاخ او کرده بسدین مشجب
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب
حسد آید همی ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
حسد آید همی ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
آب همرنگ صندل سوده ست
خاک همبوی عنبر اشهب
سبزه گشت از در سماع و شراب
روز گشت از در نشاط و طرب
هر گلی را بشاخ گلبن بر
زند بافیست با هزار شغب
بلبلان گوییا خطیبانند
بر درختان همی کنند خطب
باز بر ما وزید باد شمال
آن شمال خجسته پی مرکب
بوستان شکفته پنداری
دارد از خلعت امیر سلب
میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب
جود را عنصرست وقت نشاط
عفو راگوهرست گاه غضب
خشم او برنتابدی دریا
گر برو حلم نیستی اغلب
وقت فخر و شرف سخاوت و جود
به دل و دست او کنند نسب
از کف او چنان هراسد بخل
که تن آسان تندرست از تب
زانکه همرنگ روی دشمن اوست
ننهد در خزانه هیچ ذهب
خواسته بدهد و نخواهد شکر
این صوابست و آن دگر اصوب
ای ترا مردمی شریعت و کیش
ای ترا جود ملت و مذهب
زر چو کاهست و دست راد تو باد
پیشگاه خزانه تو مهب
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب
هر که را دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب
با همه مهتران یکیست بکسب
هر که را خدمتت بود مکسب
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتری کنند طلب
مر ترا معجزاتهای قویست
زیر شمشیر تیز و زیر قصب
روز هیجا که برکشی ز نیام
خنجری چون زبانه یی ز لهب
نشناسد ز بس طپد مریخ
که حمل برج اوست یا عقرب
هر کجا جنگ ساختی بر خون
بتوان راند زورق و زبزب
هر که با تو بجنگ گشت دچار
با ظفر نزد او یکیست هرب
دشمنت هر کجا نگاه کند
یا نهان جای اوست یا مهرب
مسکن دشمن تو بود و بود
هر زمینی کز او نروید حب
ای بآزادگی و نیکخویی
نه عجم چون تو دیده و نه عرب
آنچه تو کرده ای به اندک سال
اندر اخبار خوانده نیست وهب
بازگیری بتیغ روز شکار
کرگ را شاخ و شیر را مخلب
باز کردی بتیغ وقت شکار
پیل را ناب و استخوان و عصب
جز تو نگرفت کر گرا بکمند
ای ترا میر کرگ گیر لقب
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب
کشتن شیر شرزه تبت
چشم زخم تو شاه بود سبب
تا بود سیستان برابر بست
تابود کش برابر نخشب
تا ببحر اندرست وال و نهنگ
تا بگردون برست رأس و ذنب
شادمانه زی و تن آسان باش
بعدو باز دار رنج و تعب
سال امسال تو ز پار اجود
روز امروز تو ز دی اطیب
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب
آنکه زلفش چو خوشه عنبست
لبش از رنگ همچو آب عنب
دایم از مطربان خویش ببزم
غزل شاعران خویش طلب
شاعرانت چو رودکی و شهید
مطربانت چو سرکش و سرکب
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح یمین الدولة سلطان محمود بن سبکتگین گوید
ای ملک گیتی گیتی تر است
حکم تو بر هرچه تو خواهی رواست
در خور تو وزدر کردارتست
هرچه درین گیتی مدح و ثناست
نام تو محمود بحق کرده اند
نام چنین باید با فعل راست
طاعت تو دینست آنرا که او
معتقد و پاکدل و پارساست
هر که ترا عصیان آرد پدید
کافر گردد اگر از اولیاست
از پی کم کردن بد مذهبان
در دل تو روز و شب اندیشه هاست
سال و مه اندر سفری خضر وار
خوابگه و جا یتو مهد صباست
ایزد کام تو بحاصل کناد
ما رهیانرا شب و روز این دعاست
تا سر آنان چو گیا بدروی
کایشان گویند جهان چون گیاست
ای ملکی کز تو بهر کشوری
بهره بیدینان گرم و عناست
گرد سپاه تو کجا بگذرد
چشم مسلمانانرا توتیاست
هرکه وفادار تو باشد بطبع
هر چه امیدست مر او را رواست
وانکه دو تاباشد با تو به دل
تا دل فرزندان با او دوتاست
گر چه حریصی تو بجنگ ملوک
ورچه ترا پیشه همیشه وغاست
تیغ تو روی ملکان دیده نیست
طاقت پیکار تو ای شه کراست
هر که بنگریزد و شوخی کند
مستحق هر بدی و هر بلاست
میرری از بهر تو گم کرده راه
ور چه بهر گوشه ری رهنماست
جز در تو راه گریزش نیست
آمدن او نه بکام و هواست
جز در تو راه گریزیش نیست
آمدن او نه بکام و هواست
نعمت ایزد را شاکر نبود
گفت چنین نعمت زیبا مراست
کافر نعمت شد و نسپاس گشت
کافر نعمت را شدت جزاست
ایزد بگماشت ترا تا بتو
نعمت او کم شد و دولت بکاست
هیچکسی راز تو بد نامده ست
کونه بدان و به بتر زان سزاست
حصن خداییست شها حصن تو
حصن تو دور از در قدر و از قضاست
بسته ایزد بوداز فعل خویش
هرکه ببند تو ملک مبتلاست
ملک ری از قرمطیان بستدی
میل تو اکنون به مناو صفاست
آنچه به ری کردی وهرگز که کرد
یا بتمنا که توانست خواست
لاف زنانی را کردی بدست
کایشان گفتند جهان زان ماست
شیر ندارد دل و بازوی ما
کوشش ما بر دل و بازو گواست
روز مصاف و گه ناموس و ننگ
هر یکی از ما چو یکی اژدهاست
هر که بما قصد کند پیش ما
زود جهدگر که عمدیا خطاست
از بن دندان بکند هر که هست
آنچه بدان اندر مارا رضاست
اینهمه گفتند ولیکن کنون
گفته و ناگفته ایشان هباست
حاجب تو چون بدر ری رسید
هیچکس از جای نیارست خاست
همچو زنانشان بگرفتی همه
اشتلم ایشان اکنون کجاست
آنکه سقط گفت همی بر ملا
اکنون از خون جگر اوملاست
دار فرو بردی باری دویست
گفتی کاین در خور خوی شماست
هر که از ایشان بهوی کار کرد
بر سر چوبی خشک اندر هواست
بسکه ببینند و بگویند کاین
دار فلان مهتر و بهمان کیاست
اینرا خانه بفلان معدنست
وانرا اقطاع فلان روستاست
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که با لشکر بی منتهاست
تهنیت آوردن نزدیک تو
از قبل مملکت ری خطاست
تهنیت گیتی گویم ترا
زانکه همه گیتی چون ری تراست
گر چه نخواهد دل تو آن تست
هر چه بر از خاک و فرود از سماست
دانم و از رای تو آگه شدم
کاین ز توانگر دلی و از سخاست
هیچ ملک نیست در ایام تو
کان ملکی نزتو مر او را عطاست
خانه بیدینان گیری همه
راست خوی تو چو خوی انبیاست
تو چو سلیمانی و روی چون سبا
حاجب تو آصف بن بر خیاست
نی نی این لفظ نیاید درست
معنی این لفظ نه بر مقتضاست
آصف تختی ز سبا بر گرفت
تو ملکی کاو را صد چون سباست
معجزه دولت تست او و باز
دولت تو معجزه مصطفاست
دولت و اقبال و بقای تو باد
چندان این چرخ فلکرا بقاست
گم باد از روی زمین آنکسی
کاورا مهر تو ز روی ریاست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید
همی تا خسرو غازی خداوند جهان باشد
جهان چون ملکش آبادان و چون بختش جوان باشد
چنان باشد جهان همواره تا شاه اندران باشد
ازیرا کو فرشته ست و فرشته در جنان باشد
بهار از عارض خوبش همانا نسبتی دارد
که ایدون دلگشا و دلپذیر و دلستان باشد
بهار امسال پنداری که از بزمش برون آید
که خوب آید چنان چون مهر یکدل دوستان باشد
گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی
لباس کودکان شیر خواره بهرمان باشد
کنون کوه و بیابانرا نبات از عودتر باشد
کنون شاخ درختانرا لباس از پرنیان باشد
کنون بلبل بشاخ سرو برتو راه خوان گردد
چرای آهوان هر ساعتی در گلستان باشد
سحر گاهان هزار آوار ز گلبن ناله برگیرد
چو بیدل عاشقی کز عشق یار اندر فغان باشد
درخت گل سپیده دم بهر بیننده بنماید
هر آنچ اندر دل پر خون او راز نهان باشد
خجسته باد بر شاه، این بهار و خرم و دایم
همه آن باد کو را جان و دل زان شادمان باشد
شه لشکر شکن محمود کشور گیر کز بیمش
رخ اعدای دین دایم برنگ زعفران باشد
برنگ زعفران باشد رخ اعدای دین زانکس
کجا تیغش ز خون حلقشان چون ارغوان باشد
تنی کز طاعت اوسر بپیچد خیره سر باشد
سری کز خدمتش بی بهره باشد بر سنان باشد
همه شاهان بزرگی زوهمی جویند و او زایزد
ازین باشدکه دایم بر هواها کامران باشد
بجز دریا نخواندی کس کف گوهر فشانشرا
اگر نز بهر آن بوید که دریا را کران باشد
همانا دست گوهر بار او جانست ورادی تن
بلی رادی باو زنده ست و تن زنده بجان باشد
اگر بر چیز بخشیده ز بخشنده نشان بودی
نبینی هیچ دیناری کزو بی صد نشان باشد
چهارم آسمان گویی ز رایش نسبتی دارد
که خورشید درخشان برچهارم آسمان باشد
گران کوه از گران حلمش پدید آمد و گر نامد
چرا ماننده حلم گران سنگش گران باشد
بنازد گوهر پولاد برهر گوهر و زیبد
بدان مفخر که از پولاد رمحش را سنان باشد
ولی چون روی او بیند فزون سازد خدا عمرش
و گر چه زین جهان تا آن جهانش یکزمان باشد
عدو چون تیغ او بیند بجان او را زیان آید
اگر چه چشمه حیوان عدو را در دهان باشد
خدنگش تیز رو پیکی که از رفتن نیاساید
ولیکن منزلش تاباشد اندر استخوان باشد
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد
دل اعدای او سنگست از آنست اندرو آتش
نبینی کآتش سوزان بسنگ اندر نهان باشد
دل اعداش از آن آتش که دارد سوخته گردد
ولیکن سنگ از آن آتش که دارد بی زیان باشد
نباید جست جز مهرش کسی را کش خرد باشد
نباید خواند جز مدحش کسی را کش زبان باشد
اگر چه شاعر بسیار دان آسان سخن گوید
جز اندر مدحت او آن سخنها ناروان باشد
سخن آن خوبتر باشد که اندر مدح او باشد
گل آن بوینده تر باشد که اندر بوستان باشد
مدیحش گوهرست و طبع مداحان مر آنرا کان
گرامی گوهر آن باشد که آنرا طبع کان باشد
ندیده ست اندر اخبار ملوک او را قرین هرگز
کسی کو را حدیث از خسروان باستان باشد
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد
ملک باید که اندر رزمگه لشکر شکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهر فشان باشد
ملک با راستی باید ملک با داد و دین باید
ملک باید که اندر هر طریقی نکته دان باشد
ملک دین ورز باید چون نظام الدین که همواره
ز بهر دین، بجنگ، اندر دل هندوستان باشد
ملک باید که چون محمود باشد تا گه دعوی
همه کردار او برهان و معنی و بیان باشد
شکار گرگ کس کردست جز محمود لاوالله
جز اورا با چنان کوهی کرا زور و توان باشد
چگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان پیلی
کجا پیلی ژیان زو تا جهان باشد جهان باشد
نه با دست و برفتن همسر باد سبک باشد
نه پیلست و ببالا همبر پیل دمان باشد
بکردار درخت سوخته شاخی به بینی بر
سیاه و سخت چونانچون دل نامهربان باشد
به سیلی ماند ار مرسیل را یشک و سرو باشد
به کوهی ماند ار مرکوه را جان و روان باشد
ز دشمن کین کشد گر دشمنش چرخ برین باشد
بخصم اندر رسد گر خصم او باد وزان باشد
بتن بر پوست چون بینی ورا بر گستوان باشد
که دید آن جانور کورا بتن برگستوان باشد
چه دانم گفت آن شه را که اندر صید گه اورا
کمینه صید کرگ وحشی و شیر ژیان باشد
بیکروز اندرون سی کرگ بگرفت ویکایک را
بزیر زین کشید، این در کدامین داستان باشد
غلامانرا به کرگان بر نشاند و کس جز او دارد
غلامانی کشان کرگان وحشی زیر ران باشد
شه نندا و رام و رای و گور از بیم شمشیرش
بر آن رایند کاندر گورشان خوشتر مکان باشد
شهان هند را از تیغ او آن رستخیز آید
که فردا بر خدیو مصر و بر قومش همان باشد
ز جنگ رام و جنگ رای و نندا نام کی جوید
کسی کز جنگها او را کمینه جنگ خان باشد
چنانچون میزبان باشد همیشه خلق را جودش
همیشه فتح را شمشیر تیزش میزبان باشد
حصاری کاندر آن مر خصم او را مسکنی دیدی
بویرانی و پستی چون حصار سیستان باشد
عجب دارم از آنکس کونه محمودی بودزیرا
که محمود آن کسی باشد که از محمودیان باشد
هر آنکس کو نه محمودیست مذمومی بود بیشک
که باشد آنکه زین جمله تواند بود آن باشد
همی تا جاودان را نام در تازی ابد باشد
ملک محمود را شاهی و شادی جاودان باشد
همی تا خلق را از ملت تازی خبر باشد
امین ملت تازی ز هر بد در امان باشد
همی تا در جهان از دولت عالی اثر باشد
یمین دولت عالی خداوند جهان باشد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در ذکر مراجعت سلطان محمود از فتح سومنات گوید
یمین دولت شاه زمانه با دل شاد
بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد
بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای
حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد
هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان
دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد
گذارده کرده بیابانهای بی فرجام
سپه گذاشته از آبهای بی فرناد
گذشته بابنه ز آنجا که مایه گیرد ابر
رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد
ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر
ز گنج بتکده سومنات یافته داد
کنون دو چشم نهاده ست روز وشب گویی
به فتح نامه خسرو خلیفه بغداد
خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی
گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد
خبر نداردکامسال شهریار جهان
بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد
بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست
بنای کفر خراب و بنای دین آباد
ز بهر قوت دین با ولایت پرویز
هزار بار بتن رنجکش تر از فرهاد
ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهاد
همی ندانم کان تن تنست یا پولاد
برابر یکی از معجزات موسی بود
در آب دریا لشکر کشیدن شه راد
شه عجم را چون معجزه کرامتهاست
پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد
به سومنات شد امسال و سومنات بکند
در این مراد بپیمود منزلی هشتاد
بره ز دریا بگذشت و آب دریا را
چو آب جیحون بیقدر کرد و جسر گشاد
در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت
بسی میان بیابان بیکرانه فتاد
نه منزلی بود آنجا بمنزلی معروف
نه رهبری بود آنجا برهبری استاد
بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت
کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد
چنان نمود ملکرا که ره زدست چپست
برفت سوی چپ و گفت هر چه بادا باد
در این تفکر مقدار یک دو میل براند
ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد
ز دست راست یکی روشنی پدید آمد
چنانکه هر کس از آن روشنی نشانی داد
همه بیابان زان روشنایی آگه شد
چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد
برفت بردم آن روشنی و از پی آن
بجستجوی سواران جلد بفرستاد
بجهد و حیله در آن روشنی همی برسید
سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد
ملک همی شدو آن روشنائی اندر پیش
که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد
سرای پرده و جای سپه پدید آمد
دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد
کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را
چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد
همه کرامت از ایزد همی رسید بوی
بدان زمانکه کم از بیست ساله بود بزاد
مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم است
حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد
چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن
خطا بود که تخلص کنی همای به خاد
همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر
چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد
همیشه تا که گل آبگون ز لاله لعل
پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد
یمین دولت محمود شهریار جهان
بشهر یاری و رادی و خسروی بزیاد
سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع
چنانکه مادر دختر پرست با داماد
بهار تازه برو فر خجسته باد و بی او
زمانه را و جهانرا بهار تازه مباد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در ذکر مراجعت سلطان محمود از هندوستان و فتح ثانی
قوی کننده دین محمد مختار
یمین دولت محمود قاهر کفار
چو بازگشت به پیروزی از در قنوج
مظفر وظفر و فتح بر یمین و یسار
هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار
هنوز ماه ز آوای کوس او مدهوش
ز عکس تیغش خیره ستاره سیار
ز بهر ریختن خون دشمنان خدای
ز بهر قوت دین محمد مختار
رهی بپیش خود اندر گرفت و گرم براند
بزیر رایت منصور لشکر جرار
رهی چگونه رهی، چون شب فراق دراز
چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار
نشیبهاش چو چنگالهای شیر درشت
فرازهاش چو پشت نهنگ ناهموار
بشب سرشته و آغشته خاک او از نم
بروز تیره و تاری هوای او ز بخار
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ رنگ درختان او تهی از بار
میان بیشه او گم شدی علامت پیل
گیاه منزل او بستدی سلیح سوار
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار
چو من بجنگ سوی آن سپه سپاه کشم
تو آن سپه را همچون سپاه شاه انگار
ببرد پنج یک از لشکر و بلشکر گفت
که نیست آن سپه بیکرانه را مقدار
نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت
محمد عربی با جماعت احرار
هنوز میر خراسان براه بودکه بود
طلایه دار بر آورده زان سپاه دمار
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج نهار کرد نهار
درین کرانه فرود آمد و کرانه نکرد
ز مکر کردن نندای ریمن مکار
شب اندر آمدونند اسپاهرا برداشت
برفت و پیش چنین شه، شدن نباشد عار
همی شدند وهمی ریخت آن سپاه سلیح
چنانکه وقت خزان برگ ریزداز اشجار
شب سیاه مر او را تمام یاری داد
خنک کسی که مر او را تمام باشد یار
چو راست روی شب تیره برگفت وبرفت
ز دست روز درخشنده رایت شب تار
بجای لشکر ایشان نگاه کرد ملک
ندید زیشان جز خیمه بر زمین آثار
برفت بردمشان یک دو منزل و همه را
بکشت و دشمن دینرا بکشت باید زار
خیارگان صفت پیل آن سپه بگرفت
نفایگانرا پی کرد و خسته کرد و نزار
فرو گرفت ز بالای بار پیلانشان
به درج گوهر سرخ و به تنگ زر عیار
تبارک الله از آن خسروی که در هنرش
زبان خلق همی بازماند از گفتار
بغزو کوشد و شاهان همه بجستن کام
بجنگ یاز دو شاهان همه بجام عقار
چو روز روی بدو کرد، روی کرد بغزو
چه کینه دارد با عالم همه اشرار
ایا شجاعت را نوک نیزه تو پناه
ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار
بسا بتا که تو برداشتی ز بتکده ها
چنان بتان که ز لاهور برگرفتی پار
ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند
مخالفان هدی اندر آن بلاد و دیار
بتان زرین بشکستی و بپالودی
بنام ایزد از آن زرها زدی دینار
کلیدهای شهادت نهادی اندر گنج
زهی ذخایر گنج تو طاعت جبار
بهر کلیدی از آن جبرئیل باز کند
در بهشت برین پیش تو بروز شمار
خدایگانا مدح تو چون توانم گفت
که برترست ز گفتار من ترا کردار
شنیده ام که فرامرز رستم اندر سند
بکشت مارو بدان فخر کرد پیش تبار
از آن سپس که گه کشتن از کمان بلند
هزار تیر برو بیش برده بود بکار
تو پادشاه یکی کرگ کشتی اندر هند
چنین دلیری نیکو ترست از آن صدبار
همیشه تا چو درمهای خسروانی گرد
ستاره تا بد هر شب ز گنبد دوار
نماز شام پدید آید آفتاب از دور
چو زرگون سپری گشته گرد از پرگار
عزیز باش و بزرگی بدانکه خواهی ده
امیر باش و جهانرا چنانکه خواهی دار
کشیده فخر وشرف پیش رایت تو سپاه
گرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مدار
دو چیز دار برای دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد دار
بفال نیک تراماه روزه روی نمود
تو دیر باش و چنین روزه صد هزار بدار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در صفت باغ نو و کاخ ومجلس و دریاچه کاخ سلطان محمود گوید
بفرخنده فال و بفرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر
بروز مبارک، ببخت همایون
به عزم موافق، به رای منور
بباغی خرامید خسرو که او را
بهار و بهشتست مولا و چاکر
بباغی کزو ملک رازیب و زینت
بباغی کزو بلخ را عز و مفخر
بباغی درختان او عود و صندل
بباغی ریاحین او بسدتر
بباغی چو پیوستن مهر خرم
بباغی چو رخساره ودست دلبر
بباغی که دل گوید: ای تن درین چم
بباغی که تن گوید: ای دل درین چر
بباغی درو سایه شاخ طوبی
بباغی درو چشمه آب کوثر
بباغی کز آب و گلش بازیابی
نسیم گلاب و دم مشک اذفر
بهشت اندر و بازیابی به آبان
بهار اندرو باز بینی به آذر
ز سرو بریده چو زلف بریده
ز شکل مدور چو چرخ مدور
بهشتست این باغ سلطان اعظم
دلیل آنکه رضوانش بنشسته بر در
دری را ازو مهر خوانده ست مشرق
دری را از و ماه خوانده ست خاور
درو مسکن ماهرویان مجلس
درو خانه شیرگیران لشکر
درو صید را چند جای ستوده
درو بزم را چند جای مشهر
کجا جای بزمست گلهای بیحد
کجا جای صیدست مرغان بیمر
روان گرد بر گرد اسپر غمی را
تذروان آموخته ماده و نر
ز خر گاه چون بر گشاده جنانی
دری باز کرده بپایانش اندر
همه باغ پرسندس و پر صناعت
چو لفظ مطابق چو شعر مکرر
یکی کاخ شاهانه اندر میانش
سر کنگره بر کران دو پیکر
بکاخ اندرون صفه های مزین
در صفه ها ساخته سوی منظر
یکی همچو دیبای چینی منقش
یکی همچو ارتنگ مانی مصور
نگاریده بر چند جابر، مصور
شه شرق را اندر آن کاخ، پیکر
بیکجای در رزم و در دست زوبین
بیکجای در بزم در دست ساغر
وزان کاخ فرخ چواندر گذشتی
یکی رود و آب اندر و همچو شکر
برفتن ز تیزی چو فرمان سلطان
بخوردن ز خوشی چو عیش توانگر
نه چرخست و اجزای او چون ستاره
نه ابرست و آوای او همچو تندر
اگر بگذرد بر سرش مرغ، موجش
بیالاید اندر هوا مرغ را پر
بدینسان بباغ اندرون باز بینی
یکی ژرف دریا مر او را برابر
روان اندرو کشتی وخیره مانده
ز پهنای او دیده آشناور
زمینش بکردار بیشینه (؟) کرده
کران تا کرانش بکردار مرمر
بدو اندرون ماهیان چون عروسان
بگوش اندرون پر گهر حلقه زر
دکانی برآورده پهلوی دریا
بدان تا در آن می خورد شاه صفدر
یمین دول شاه محمود غازی
امین ملل خسرو بنده پرور
شه خوب صورت، شه خوش سیرت
شه خوب منظر، شه خوب مخبر
بمردی فزاینده عز مؤمن
بشمشیر کاهنده کفر کافر
ز بهر قوی کردن دین ایزد
همی گردد اندر جهان چون سکندر
زهی بزم را ابر دینار قطره
زهی رزم را خسرو و رزم گستر
تو آنی که هرچ از تو گویم بمردی
نیوشنده از من کند جمله باور
نشان تو نایافته شهریارا
نه ماهیست در بحر و نه مرغ دربر
مزور بود جز ترا نام شاهی
چو جز مر ترا نام مردی مزور
بهندوستان آنچه تو پار کردی
براهل سلاسل نکرده ست حیدر
تهی کردی از پیل هندوستان را
ز بس تاختن بردی آنجا زایدر
ز دو پادشا بستدی بر دو منزل
بیک تاختن هفتصد پیل منکر
همی تا ببزم اندرون نیک یابی
گل تازه را، باز ناکرده از بر
خدایت معین با دو دولت مساعد
جهان زیر فرمان تو تا بمحشر
خوشا کاخ و باغا که داری بشادی
در آن کاخ می خور، وزان باغ بر خور
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در صفت لشکر سلطان محمود و خلعت دادن بدانان
هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار
یمن باشد بر یمین ویسر باشد بریسار
تیغشان باشد چو آتش روز و شب بد خواه سوز
اسبشان باشد چوکشتی سال و مه دریا گذار
از عجایب خیمه شان با شد چو دریا وقت موج
وز غنایم خانه شان چون کشتی آکنده ز بار
شاخ کرگانشان بود میخ طویله در سفر
چنگ شیرانشان بود تعویذ اسبان در شکار
بگذرند از رودهای ژرف چون موسی ز نیل
بر شوند از کنده چون شاهین بدیوار حصار
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بردست «بت رویان » سوار
از سر بت بند مصحف ها همی زرین کنند
وز دو چشم بت دو گوش نیکوانرا گوشوار
تیغ ایشان دست یابد با اجل در یک بدن
اسبشان بازی کند با شیر دریک مرغزار
هر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ
چون سر لشکر مقدم باشد اندر کار زار
لشکر او پیش دشمن ناکشیده صف هنوز
او بتیغ از لشکر دشمن بر آورده دمار
من ملک محمود را دیدستم اندر چند جنگ
پیش لشکر خویشتن کرده سپر هنگام کار
مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی
پشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگار
پیش ایزد روز محشر خسته بر خیزد ز خاک
هر که از شمشیر او شد در صف دشمن فکار
نیست از شاهان گیتی اندرین گیتی چو او
وقت خدمت حق شناس و وقت زلت بردبار
هر زمان افزون ز خدمت شاه پاداشی دهد
خادمان خویشرا، وینرا عجب کاری مدار
آنچه کرده ست از کرم با بندگان امروز او
با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمار
هر یکی را در خور خدمت ثیابی دادخوب
خلعتی کو را بزرگی پود بود و فخر تار
زنده گردانید یکسر نام خویش و نام فخر
نیست گردانید یک یک نام ننگ و نام عار
جان شیرین را فدای آن خداوندی کنند
کز پس ایزد بودشان بهترین پروردگار
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار
وقت فتح از بخشش نیکو بودشان ملک ومال
وقت بزم از خلعت نیکو بودشان یادگار
بخششی کان دخل شاهان بودی اندر باستان
خلعتی کان خسروان را بودی اندر روزگار
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شود
باز گردند از فراوان ساز نیکو چون بهار
از نوازشهای سلطان دل پر از لهو و طرب
وز کرامتهای سلطان تن پر از رنگ و نگار
بر میانشان حلقه بند کمرها شمس زر
زیر ران با ساز زرین مرکبان راهوار
از تفاخر وز بزرگی و زکرامت بر زمین
زیر نعل مرکبانشان مشک برخیزد غبار
زینهمه بهتر مر ایشان راهمی حاصل شود
چیست آن، خوشنودی شاه و رضای کردگار
با چنین نیکو کرامت ها که می بینند باز
بیش ازین باشد کرامتشان امید از شهریار
وانگهی زیشان نباشد نعمت سلطان دریغ
نعمتی کو را بر آن کرده ست یزدان کامگار
نعمتش پاینده بادو دولتش پیوسته باد
دولت او بیکران و نعمت او بی کنار
بندگان وکهتران را حق چنین باید شناخت
شاد باش ای پادشاه حقشناس حقگزار
راست پنداری خزینه خسروان امروز شاه
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار
کز در میدان او تا گوشه ایوان او
مرکب سیمین ستامست و بت سیمین عذار
هر نو آیین مرکبی زان کشوری کرده پریش
هر بتی زان صد بت زرین شکسته در بهار
آن بکشی زینت میدان خسرو روز جنگ
وین بخوبی شمسه ایوان خسرو روز بار
آن برزم اندر نبشته پیش او دشت نبرد
وین ببزم اندر گرفته پیش او جام عقار
از فراوان دیدن هرای زر امروز گشت
دیده اندر چشم هر بیننده ای زر عیار
کی بود کردار ایشان همبر کردار او
کی تواند بود تاری لیل چون روشن نهار
ای یمین دولت عالی و ملت را امین
دولت از تو با سکون و ملت از تو با قرار
عزم تو کشور گشا و خشم تو بدخواه سوز
رمح تو پولاد سنب و تیغ تو جوشن گذار
موی بر اندام بدخواهت زبان گردد همی
از پی آن تا زشمشیر تو خواهد زینهار
یک سوار از خیل تو، وز دشمنان پنجاه خیل
یک پیاده از تو وز گردنکشان پانصد سوار
هم سخاوت را کمالی هم بزرگی را جمال
هم شجاعت راجلالی هم شریعت را شعار
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار
تا ز دیبا بفکند نوروز بر صحرا بساط
تا ز دریا بر کشد خورشید بر گردون بخار
دیر باش و دیر زی وکام جوی وکام یاب
شاه باش و شاد زی و مملکت گیر و بدار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - درمدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر غزوات و فتوحات او در گنگ
بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار
بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار
همی بروی تو ماند بهار دیبا روی
همه سلامت روی تو و بقای بهار
بهار اگر نه ز یک مادرست باتو، چرا
چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار
بهار تازه اگر داردی بنفشه و گل
ترا دو زلف بنفشه ست و هر دو رخ گلزار
رخ تو باغ منست و تو باغبان منی
مده بهیچکس از باغ من گلی زنهار
غریب موی که مشک اندر و گرفته وطن
غریب روی که ماه اندر و گرفته قرار
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار
مگر که غالیه میمالی اندرو گه گاه
وگر نه از چه چنان تافته ست و غالیه بار
نداد هرگز کس مشک را به غالیه بوی
مده تو نیز، ترا مشک و غالیه بچه کار
ترا ببوی و بپیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار
یمین دولت ابوالقاسم بن ناصر دین
امین ملت محمود شاه شیر شکار
فراشته بهنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار
بروز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
بوقت حمله فراوان دریده صف سوار
هزار شهر تهی کرده از هزار ملک
هزار شاه پراکنده از هزار حصار
همیشه عادت او بر کشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار
ز خوی خوبش هر روز شادمانه شوی
هزار بار روان محمد مختار
بزرگواری را رسمهای اوست جمال
چو مر شجاعت را تیغ تیز اوست شعار
ایا به رزمگه اندر چو ببر شور انگیز
ایا به بزمگه اندر چو ابر گوهر بار
عطای تو بهمه جایگه رسید و رسد
بلند همت تو بر سپهر دایره وار
شجاعت تو همی بسترد ز دفترها
حدیث رستم دستان و نام سام سوار
بسا کسا که مر او را نبود جیب درست
ز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنار
حدیث جنگ تو با دشمنان و قصه تو
محدثان را بفروخت ای ملک بازار
کجا تواند گفتن کس آنچه تو کردی
کجا رسد بر کردارهای تو گفتار
تو آن شهی که ترا هر کجا روی شب و روز
همی رود ظفر و فتح بر یمین و یسار
همیشه کار تو غزوست و پیشه تو جهاد
ازین دو چیز کنی یاد، خفته گر بیدار
گواه این که سوی گنگ روی آوری
پی غزای بدانیدش فرقه کفار
طریقهاش چو برم آبهای سیل از گل
نباتهاش چو دندانهای اره ز خار
چه خارهایی کاندر سرینهای ستور
فرو شدی چو ببرگ اندر آهنین مسمار
بگونه شل افغانیان دو پره و تیز
چو دسته بسته بهم تیرهای بی سو فار
چو کاسموی و چو سوزن خلنده و سر تیز
که دیده خار بدین صورت و بدین کردار
اگر بدست کسی ناگهان فرو رفتی
ز سوی دیگر ازو بهره یافتی دیدار
گذاره کرد سپه را ز ده دوازده رود
بمرکبان بیابان نورد کوه گذار
چه رود هایی هر یک چنان کجا افتد
گه گذشتن ازو هر دو بازوی طیار
بدان ره اندر، معروف شهرهایی بود
تهی ز مردم و انباشته زمال تجار
زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم
که خیره گشتی ازو چشم مردم هشیار
چنانکه مرد بهر در که برنهادی دست
گشاده گشتی و تیری گشادی آرش وار
همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید
نه آب گنگ، که دریای ناپدید کنار
نه بر کناره مر اورا پدید بود گذر
نه در میانه مر اورا پدید بود سنار
چو چرخ بر سر گردابهاش گشته زمین
چو پشته بر سر مردابهاش زاده بخار
ز تیغ کوه درختان فرو فکنده بموج
ازو کهینه درختی مه از مهینه چنار
بد از کناره او لوره ای و زیر گلی
که تا بپالان پیل اندرو شدی ستوار
هزار بار ز دریا گذشته باشد خضر
ز آب گنگ همانا گذشته نیست دو بار
خدایگان جهان خسرو ملوک زمان
که روشنست بدو چشم عز و چشم فخار
ز آب گنگ سپه رابیک زمان بگذاشت
بیمن دولت و توفیق ایزد دادار
گذشتنی که نیالوده بود ز آب درو
ستور زینی زین وستور باری بار
خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ
گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار
بچاشتگاه ملک با کمر کشان سرای
برفت بردم آن جنگجوی کینه گزار
میان بیشه براه اندرون حصاری بود
گرفته هر شهی از جنگ آن حصار فرار
دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد
سلیح داد سپه را و شد بپای حصار
بیکزمان در و دیوار آن حصار قوی
چو حله کرد و مر آن حله را ز خون آهار
وز آن حصار سوی شار روی کردو برفت
سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار
بیک شبانروز از پای قلعه سربل
برود راهت شد تازیان بیک هنجار
بپیش راه وی اندر پدیدشد رودی
هلال زورق وخور لنگرو ستاره سنار
چه صعب رودی، دریا نهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی، پیل افکن و سوار اوبار
چو کوه کوه درو موجهای تند روش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار
کشیده صف ز لب رود تا بدامن کوه
سپاه شار بمانند آهنین دیوار
چوکوه روی ،مصافی کشیده بر لب رود
دراز و پیش مصاف ایستاده در پیکار
تروچپال سپه را بشب گذاشته بود
به پیل از آب و از آنسوگرفته راه گذار
نموده هیبت پیلان آهنین دندان
گشاده بازوی مرغان آهنین منقار
سر ملوک عجم چون بنزد کوه رسید
صف سپاه عدو دید باسکون وقرار
زریدکان سرایی چو ژاله بر سر آب
بدان کناره فرستاد کودکی سه چهار
بنیزه هر یک ازیشان ستوده غزنین
بتیغ هر یک ازیشان بسنده بلغار
دلاورانی ز اشکال رستم دستان
مبارزانی ز اقران بیژن جرار
وزین کرانه کمان برگرفت و اندر شد
میان آب روان با سلیح وزین افزار
بسر کشان سپه گفت هر که روز شمار
ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار
بجنگ کافر ازین رود بگذرید بهم
که هم بدست شما قهرشان کند قهار
همه سپاه بیکبار با سلیح و سپر
فرو شدند بدان رود نا دهنده گذار
چو قوم موسی عمران زرودنیل، از آب
بر آمدند همه بی گزند وبی آزار
ز جامه بر تن کافر همی جدا کردند
بتیر تار زپود و بنیزه پود از تار
چو زین کرانه شه شرق دست برد بتیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار
شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک
میان بیشه گشن اندرون خزید چو مار
بفر دولت او پشت آن سپاه قوی
شکسته گشت و ازین دولت این شگفت مدار
درشت بود و چنان نرم شد که روز دگر
بصد شفیع همی خواست از ملک زنهار
ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود
دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار
دو دختر و دو زنش را فرو کشید از پیل
بخون لشکر او کرد خاکرا غنجار
چو شار را بزد و مال و پیل ازو بستد
کز آنچه زو بستد شاد باد و برخوردار
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای را بیدار
بدان ره اندر بگذشت ز آبهای بزرگ
چه آبهایی تا گنگ رفته از کهسار
چو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مرد
چو آب جویی گر پیل برگرفتی بار
خبر دهنده خبرداد رای را که ملک
سوی تو آمده راه گریختن بر دار
هنوز رای تمام این خبر شنیده نبود
که شد ز مملکت خویش یکسره بیزار
هزار پیل ژیان پیش کرد و از پس کرد
ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار
چگونه جایی، جایی چو بوستان ارم
چگونه شهری، شهری چو بتکده فرخار
چو شهر شهر بدی اندرو سرای سرای
چو کاخ کاخ بدی اندر و بهار بهار
سرایهای چو ار تنگ مانوی پر نقش
بهارهای چو دیبای خسروی بنگار
چو شهریار زمانه به باری اندر شد
خبر شنید که رفت او ز راه دریا بار
بخواست آتش و آن شهر پر بدایع را
به آتش و به تبر کرد با زمین هموار
سرایهاش چو کوزه شکسته کرد از خاک
بهار هاش چو نار کفیده کرد از نار
بسوخت شهر و سوی خیمه بازگشت از خشم
چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار
خبر دهی ببر خسرو آمدو گفتا
که تیز گشت یکی جنگ صعب را بازار
بر این کرانه ما خیل رای پیدا شد
همی کشید صفی همچو آهنین دیوار
چهل امیر ز هندوستان در آن سپه است
بزیر رایتشان سی و ششهزار سوار
علامتست در آن لشکر اندر و بر او
پیادگان گزیده صد و سی وسه هزار
قویست قلبگه لشکرش به نهصد پیل
چگونه پیلان، پیلان نامدار خیار
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه بدندانها کنند شیار
خدایگان زمانه چو این خبر بشنید
چه گفت، گفت همیخواستم من این پیکار
همه حدیث ز محمود نامه خواند و بس
همانکه قصه شهنامه خواندی هموار
خدایگانا! غزوی بزرگت آمد پیش
ترا فریضه ترست این ز غزو کردن پار
همی روی که جهان را تهی کنی ز بدان
ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار
برو بفرخی وفال نیک و طالع سعد
بتیغ تیز ز دشمن بر آر زود دمار
مده اما نشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
خزاین ملکان جمله در خزاین تست
سلیح شاهان در قلعه های تست انبار
سپاه دین، سپه ایزدست و بر سپهش
پس از محمد مرسل تویی سپهسالار
عدوی تو، عدوی ایزدست و دشمن دین
سپاه ایزد را بر عدوی دین بگمار
فریضه باشد بر هر موحدی که کند
بطاقت و بتوان با عدوی تو پیکار
اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک
مراد خویش بر آری ز دشمن غدار
چه کار بودکه تو سوی او نهادی روی
که کام خویش بحاصل نکردی آخر کار
چه وقت بودو کی آنگه که لشکر تو نبود
چنین که هست کنون، همچو آهنین دیوار
بعرضگاه تو لشکر چنانکه یار نبود
هزار و هفتصدو اند پیل بد شمار
بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد
که کس ندانست آنرا همی شمار و کنار
ز دست آن ملکان درهمی ربودی ملک
که داشت هر یک همچون علی تکین دو هزار
علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر
گرفت گیرش و درمرغزار کرده بدار
خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار
ز تو چو یاد کنم وز ملوک یاد کنم
چنان بودکه کنم یاد با نبی اشعار
همیشه تا که بود در جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پر بها دینار
خدایگان جهان باش و ز جهان برخور
بکام زی و جهان را بکام خویش گذار
بدولت و سپه و ملک خویش کام روا
ز نعمت و ز تن و جان خویش بر خوردار
بزی تودر طرب و عیش و شادکامی و لهو
عدو زید بغم و درد و انده وتیمار
خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز
تو شاد خوار و بداندیش خوار و انده خوار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در ذکر سفر سومنات و فتح آنجا و شکستن منات و رجعت سلطان گوید
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نوآر که نو را حلاوتیست دگر
فسانه کهن و کارنامه بدروغ
بکار ناید رو در دروغ رنج مبر
حدیث آنکه سکندرکجا رسید و چه کرد
ز بس شنیدن گشته ست خلق را ازبر
شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود
چوصبرگردد تلخ ،ار چه خوش بودچو شکر
اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد
حدیث شاه جهان پیش گیرو زین مگذر
یمین دولت محمود شهریار جهان
خدایگان نکو منظر و نکو مخبر
شهی که روز و شب او را جز این تمنانیست
که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر
گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون
گهی سپه برد از باختر سوی خاور
ز کارنامه او گر دو داستان خوانی
بخنده یاد کنی کارهای اسکندر
بلی سکندر سرتاسر جهان را گشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر
ولیکن اوزسفر آب زندگانی جست
ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر
و گر تو گویی در شأنش آیتست رواست
نیم من این را منکر که باشد آن منکر
بوقت آنکه سکندر همی امارت کرد
نبد نبوت را بر نهاده قفل بدر
بوقت شاه جهان گر پیمبری بودی
دویست آیت بودی بشأن شاه اندر
همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده ست
که دل بشغل سفر بست و دوست داشت سفر
اگر سکندر با شاه یک سفر کردی
ز اسب تازی زود آمدی فرودبه خر
درازتر سفر او بدان رهی بوده ست
که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر
ملک سپاه براهی برد که دیو درو
شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر
چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر
خدای داند کو را نیامده ست بسر
گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز
بسومنات بود لشکر و چنین لشکر
نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد
نه لشکری که مر آنراکسی بداند مر
شمار لختی از آن بر تر از شمار حصی
عداد برخی از آن برتر از عداد مطر
بلشکر گشن و بیکران نظر چه کنی
تودوری ره صعب و کمی آب نگر
رهی که دیو درو گم شدی بوقت زوال
چومرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر
بصد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه
بده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر
چوچشم شوخ همه چشمه های او بی آب
چو قول سفله همی کشتهای او بی بر
هوای او دژم وباد او چو دود جحیم
زمین او سیه و خاک او چوخاکستر
همه درخت و میان درخت خار کشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر
نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی
نه مرغ رادل آن کاندر آن گشادی پر
همی ز جوشن برکند غیبه جوشن
همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر
سوار با سر اندر شدی بدو و ازو
برون شدی همه تن چون هزار پای بسر
هزار خار شکسته درو و خسته ازو
بچند جای سرو روی و پشت و پهلو و بر
کمر کشان سپه را جدا جدا هر روز
کمر برهنه بمنزل شدی ز حلیه زر
چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود
ستاکهای درخت از پشیزهای کمر
گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ
گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر
در آن بیابان منزلگهی عجایب بود
که گر بگویم کس را نیاید آن باور
بگونه شب، روزی برآمد ازسر کوه
که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر
نماز پیشین انگشت خویش رابردست
همی ندیدم من این عجایبست و عبر
عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند
که اندرین ره مار دو سر بود بیمر
ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست
همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر
بشب چو خفته بود مرد سر برآرد مار
همی کشد بنفس خفته تا برآید خور
چوخور برآید و گرمی بمرد خفته رسد
سبک نگردد زان خواب تا گه محشر
خدایگان جهان زان سخن نیندیشید
سپه براند بیاری ایزد داور
بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد
گذاره کرد بتوفیق خالق اکبر
پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد
بتوشه کرد سفر بر مسافران چو حضر
جمازه ها را در بادیه دمادم کرد
بآب کرد همه ریگ آن بیابان تر
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
میان بادیه ها حوضهای چون کوثر
همه سپه را زان بادیه برون آورد
شکفته چون گل سیراب وهمچو نیلوفر
بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ
خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر
نخست لدروه کز روی برج وباره آن
چو کوه کوه فروریخت آهن و مرمر
حصار او قوی و باره حصار قوی
حصاریان همه برسان شیر شرزه نر
مبارزانی همدست و لشکری همپشت
درنگ پیشه به فر و شتاب کار به کر
نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست
دلیر گشته و اندر دلیری استمگر
چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت
بکوه پایه او شهریار شیر شکر
چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ
گرفت مسکن و بازال شد سخن گستر
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
ستارگان را گویی فرود اوست مقر
مبارزانی بر تیغ او بتیغ گذاشت
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر
چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم
به نهر واله همی کرد بر شهان مفخر
بزرگ شهری ودرشهر کاخهای بزرگ
رسیده کنگره کاخها به دو پیکر
بدخل نیک و بتربت خوش و بآب تمام
به کشتمند وبباغ و ببوستان برور
دویست پیل دمان پیش وده هزار سوار
نود هزار پیاده مبارز و صفدر
همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی
نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر
چومندهیر که در مندهیر حوضی بود
چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر
چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم
همی ندانم گفتن صفاتش اندر خور
ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان
زمال های فراوان برو پدید اثر
فرات پهنا حوضی بصد هزار عمل
هزار بتکده خرد گرد حوض اندر
بزرگ بتکده ای پیش و درمیانش بتی
بحسن ماه ولیکن بقامت عرعر
دگر چو دیو لواره که همچو دیو سپید
پدید بود سر افراشته میان گذر
درو درختان چون گوز هندی و پوپل
که هر درخت بسالی دهد مکرر بر
یکی حصار قوی بر کران شهر و درو
ز بت پرستان گرد آمده یکی معشر
بکشت مردم و بتخانه ها بکندو بسوخت
چنانکه بتکده دارنی و تانیسر
نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر
نهفتگانرا ناجسته زان قبل بگذاشت
که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر
کسیکه بتکده سومنات خواهد کند
به جستگان نکند روزگار خویش هدر
ملک همی بتبه کردن منات شتافت
شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند
ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر
همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند
جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر
دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آنروز
فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر
منات را ز میان کافران بدزدیدند
بکشوری دگر انداختند از آن کشور
بجایگاهی کز روزگار آدم باز
بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر
ز بهر آن بت، بتخانه ای بنا کردند
بصد هزار تماثیل و صد هزار صور
بکار بردند از هر سویی تقرب را
چو تخته سنگ بر آن خانه ، تخته تخته زر
به بتکده در، بت را خزینه ای کردند
در آن خزینه بصندوقهای پیل، گهر
گهر خریدند او رابشهرها چندان
که سیر گشت ز گوهر فروش، گوهر خر
برابر سر بت کله ای فرو هشتند
نگار کار به یاقوت و بافته به درر
ز زر پخته یکی جود ساختند او را
چو کوه آتش و گوهر برو بجای شرر
خراج مملکتی تاج و افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر
پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب
لقب که دید که نام اندرو بود مضمر
خبر فکندند اندر جهان که از دریا
بتی برآمد زینگونه و بدین پیکر
مدبر همه خلقست و کردگار جهان
ضیا دهنده شمسست و نور بخش قمر
بعلم این بود اندر جهان صلاح و فساد
بحکم این رود اندر جهان قضا و قدر
گروه دیگر گفتند، نی که این بت را
برآسمان برین بود جایگاه و مقر
کسی نیاورد این را بدین مقام که این
ز آسمان بخودی خودآمده ست ایدر
بدین بگوید روز و بدان بگوید شب
بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر
چو این ز دریا سر برزد و بخشک آمد
سجود کردنداین راهمه نبات و شجر
به شیر خویش مر اورا بشست گاو و کنون
بدین تقرب خوانند گاو را مادر
ز بهر سنگی چندین هزارخلق خدای
بقول دیو فرو هشته بر خطر لنگر
فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی
به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر
ز بهر شستن آب بت ز گنگ هر روزی
دو جام آب رسیدی فزون زده ساغر
از آب گنگ چه گویم که چندفرسنگست
به سومنات بدانجایگاه زلت و شر
گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد
بدو شدندی فریاد خواه و پوزش گر
ز کافران که شدندی به سومنات به حج
همی گسسته نگشتی بره نفر ز نفر
خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان
چه بیهده ست سخنست این که خاکشان بر سر
خدای حکم چنان کرده بودکان بت را
زجای برکندآن شهریار دین پرور
بدان نیت که مر او را بمکه باز برد
بکند واینک با ماهمی برد همبر
چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت
بدست خویش به بتخانه در فکند آذر
برهمنان را چندانکه دید سر برید
بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر
ز خون کشته کز آن بتکده بدریا راند
چو سرخ لاله شد، آبی چوسبز سیسنبر
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر
خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در
میان بتکده استاده سلیح بچنگ
چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر
بجنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار
بتیر سلطان بردند عمر خویش بسر
خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود
همیشه این دو همی خواست زایزد داور
یکی که جایگه حج هندوان بکند
دگر که حج کند و بوسه بر دهد بحجر
یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد
دگر بعون خدای بزرگ کرده شمر
خراب کردن بتخانه خرد کار نبود
بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر
چودل ز سوختن سومنات فارغ کرد
گرفت راه بدر باز رفتگان دگر
خمی ز گردش دریا براه پیش آمد
گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر
نبود رهبر کان خلق را بجستی راه
نبود ممکن کان آب را کنند عبر
سوی درازا یکماه راه ویران بود
رهی بصعبی و زشتی در آن دیار سمر
ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز
همی رود چو رود مرغ گرسنه سوی خور
درون دریا مد آمدی بروز دو بار
چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر
چو مد باز شدی برکرانش صیادان
فرو شدندی وکردندی از میانه حذر
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
براند و گفت که این مایه آبرا چه خطر
امید خویش بایزد فکند و پیش سپاه
فکند باره فرخنده پی بآب اندر
بفال نیک، شه پر دل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر
بر آمدند بر آن پی ز آب آن دریا
چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر
نه آنکه هیچکسی را بتن رسید آسیب
نه آنکه هیچ کسی را بجان رسید ضرر
دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت
که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر
جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا
بر از دویست هزار اسب و اشتر واستر
بدین طریق زیزدان چنین کرامت یافت
تو این کرامت زاجناس معجزات شمر
جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد
بباز گشتن سوی مقام عز و مقر
حصار کند هه را از بهیم خالی کرد
بهیم را بجهان آن حصار بود مفر
قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی
میان دشتی سیراب نا شده ز مطر
میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار
نه زان عمل که بود کار کرد های بشر
نه راه یافته خصم اندر آن حصار بجهد
نه زان حصار فرود آمدی یکی بخبر
وز آن حصار به منصوره روی کردو براند
بر آن شماره کجا راند حیدر از خیبر
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید
دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر
بآب شور و بیابان پر گزند افتاد
بماندش خانه ویران ز طارم وز طزر
خفیف را سپه و پیل ومال چندان بود
که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر
نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت
چنان که زو بگریزند صد هزار دگر
نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد
خدایگان جهان شهریار شیر شکر
جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت
بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر
زهی مظفر فیروز بخت دولت یار
که گوی برده ای از خسروان بفضل و هنر
از این هنر که نمودی و ره که پیمودی
شهان غافل سرمست راهمی چه خبر
تو برکناره دریای شور خیمه زدی
شهان شراب زده بر کناره های شمر
تو سومنات همی سوختی به بهمن ماه
شهان دیگر عود مثلث و عنبر
بوقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند
تو در شتاب سفر بوده ای و رنج سهر
تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو
به سومنات رود گاه وگه به کالنجر
خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی
ببر سپاه کشن سوی روم و سوی خزر
به سند و هند کسی نیست مانده کان ارزد
کز آن تو شود آنجا بجنگ یک چاکر
خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم
مگر کنی پس از این قصد خانه قیصر
سپه کشیدی زین روی تالب دریا
بجایگاهی کز آدمی نبود اثر
بما نمودی آن چیزها که یاد کنیم
گمان بریم که این در فسانه بود مگر
زمین بماند برین روی و آب پیش آمد
بهیچ روی ازین آب نیست روی گذر
اگر نه دریا پیش آمدی براه ترا
کنون گذشته بدی از قمار و از بربر
ایا بمردی و پیروزی از ملوک پدید
چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر
شنیده ام که همیشه چنین بود دریا
که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر
همی نماید هیبت، همی فزاید شور
همی بر آید موجش برابر محور
سه بار با تو بدریای بیکرانه شدم
نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور ونه شر
نخست روز که دریا ترا بدید، بدید
که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر
بمال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت
بقدر باتو و نیارد زد، ار بخواهد، بر
چو گرد خویش نگه کرد، مارو ماهی دید
بگرد تو مه تابان و زهره ازهر
ز تو خلایق راخرمی وشادی بود
وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر
چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید
چو آبگینه شد آب اندرو زشرم و حجر
ز آب دریا گفتی همی بگوش آمد
که شهریارا دریا تویی و من فرغر
همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا
نداشت هیچکس این قدر و منزلت زبشر
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت
بدولت پدر تو نبود هیچ پدر
بملک داری تابود بود و وقت شدن
بماند از و بجهان چون تو یادگار پسر
همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل
همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر
همیشه تا علوی را نسب بودبه علی
همیشه تا عمری را شرف بود به عمر
خدایگانی جز مر ترا همی نسزد
خدایگان جهان باش و از جهان برخور
جهان و مال جهان سر بسر خنیده تست
بشهریاری و فیروزی از خنیده بچر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سلطان محمود و ذکر شکار او گوید
ای مبارک پی جهاندار و همایون شهریار
ای ز بهر نام نیکو دین و دولت را بکار
ای یمین دولت و ملک و ولایت را شکوه
ای امین ملت و دین وشریعت را نگار
نیکنامی را چنانی چون زمین را گلستان
پادشاهی را چنانی چون گلستان را بهار
جهد تو از بهر خلقست و تو از بهر خدای
مهربان بر مردمان زاهد و پرهیزگار
عابدان رااز غلامان تو رشک آید همی
از جهاد واز عبادت کردن لیل و نهار
از پی آن تا بر تو قدرشان افزون شود
کارشان تسبیح و روزه ست و حدیث کردگار
گر گرامی تر کسی زان تو اندر راه دین
چشم را لختی بخوابد برکشی او را بدار
گیتی از بد مذهبان خالی شد و آسوده گشت
تا تو رسم سنگ ودار آوردی اندر مرغزار
در همه کاری ترا صبر و قرارست ای ملک
چون بکار دین رسیدی بیقراری بیقرار
چون به اقصای جهان از ملحدان یا بی خبر
حیله سازی تا کنی بر چوب خشک او را سوار
شهریارا روزگار تو بتو تاریخ گشت
همچوما از دولت تو بهره ور شد روزگار
عاشقی بر غزو کردن، فتنه ای بر نام و ننگ
این دو کردستی بگیتی خویشتن را اختیار
تو بشب بیدار و از تو خلق اندر خواب خوش
تو بجنگ خصم و از تو عالمی در زینهار
جز ترا از خسروان پیوسته هر روزی که دید
مصحفی اندر میان و مصحفی اندر کنار
از شتاب ورد خواندن زود برخیزی ز خواب
وز پی انصاف دادن، دیر بنشینی ببار
با که کرد از شهریاران و بزرگان جهان
آن کرامتها که ایزد با تو کرد، ای شهریار!
لاجرم چندان کرامت یافتی ز ایزد کز آن
صد یکی را هیچ حاسب کرد نتواند شمار
هر که خواهد کز کرامتهای تو آگه شود
گو ز «دولت نامه » بر خواند همی بیتی هزار
آنکه او با خاتم پیغمبران بود از نسب
خواستی حقا که بودی با تو ای شاه از تبار
آنکه اندر خدمت تو تا بشب روزی گذاشت
مژده باد او را که تا حشر ایمنست از ننگ وعار
بس کسا کز دولت تو گشت با ملک و سپاه
بس کسا کز خدمت تو گشت با یمن و یسار
آنچه تو بخشی بکس، بخشید نتواند فلک
زین قدر خان آگه است ای خسرو دینار بار
بردباری بردباری، مهربانی مهربان
حق شناسی حق شناسی، حقگزاری حقگزار
خشم و پیکار تو باشد با اعادی بیکران
بر و کردار تو باشد با موالی بیشمار
هرکه را تو خصم خواندی، روز خواندش روز کور
هر که را تو دوست خواندی بخت خواندش بختیار
دوستان راچون قدر خان را، کنی شاد و عزیز
دشمنان راهمچو ایلک را کنی، غمگین وخوار
کس مبادا کو کند با تو خداوندا خلاف
کز خلافت ریگ خاکستر شود در جویبار
بیم تو بیدار دارد بد سکالانرا بشب
همچو کاندر خواب دارد کودکان راکو کنار
بر فروزی و بتابی و بتازی از نشاط
چون ترا با شهریاری کرد باید کارزار
خوشتر آید مغفر پر خون بچشمت روز جنگ
زانکه جام باده گلگون بچشم باده خوار
رزمگاه تو چنان باشد ز خون آلوده سر
چون بوقت به شدن بالین بیماران ز نار
گه سپاهی را بدیوار حصاری برکنی
گه فرود آری شهی رابسته از برج حصار
از همه شاهان تو دانی بستن اندر روز جنگ
جنگجویان و بد اندیشان قطار اندر قطار
هر که را از جنگجویان در قطار آری کنی
ز آهن پیچیده و از خام گاو او را مهار
بس جهانبانرا که تو بر او تبه کردی جهان
بس دلیران را که از سرشان بر آوردی دمار
چونکه لختی جنگراماند شکار، از حرص جنگ
چون بیاسایی ز جنگ، آید ترا رای شکار
تا شکار شیر بینی کم گرایی سوی رنگ
آن شکار اختیارست این شکار اضطرار
سر فرود آری بتیغ از کرگ چون بار از درخت
پنجه بربایی بتیر از شیر، چون برگ از چنار
شیر تا بر کنگره کاخت سر نخجیر دید
از غم و از رشک خون گرید بروزی چند بار
چشم شیر از خون گرستن سرخ باشد روز وشب
هر که چشم شیر دید، این آید او را استوار
تا بدانستند نخجیران که از سرشان همی
کنگره کاخ تو گردد همچو شاهان تاجدار
چون گه صید تو باشد سر سوی غزنین نهند
تا مگر سرشان بری بر کنگره کاخت بکار
گر چه جان خوش باشد و شیرین، ز تن برند جان
پیش تیر آیند شادان گشته و گستاخ وار
هر که را در سر نباشد در خور کاخ تو شاخ
روز صید از شرم چون شاخی بود خشک و نزار
ای بهر بابی دو دست تو سخی تر ز آسمان
ای نهان تو بهر کاری نکوتر ز آشکار
آفتابی تو ولیکن طبع تو دور از طمع
آفتاب از طامعی برگیرد از دریا بخار
تا وحوش اندر بیابان زیر فرمان تو اند
روز صید آرند پیش کاخ تو سرها نثار
طاعت تو چون نمازست و هر آنکس کز نماز
سر بیکسو تافت، او ار کرد باید سنگسار
تا بجنگ و آشتی شیرین بود گفتار دوست
تا به اندوه و بشادی خوش بود دیدار یار
تا تن شیران شود در عشق بت رویان اسیر
تادل شاهان بود بر ناز خوبان بردبار
بر جهان فرمان تو ران و بر زمین خسرو تو باش
از مهان طاعت تو خواه و از شهان گیتی تو دار
کشور دشمن تو گیر و خانه دشمن تو سوز
مرگ دشمن تو شو و هم نعمت دشمن تو خوار
برهوای دل تو باش از شهریاران کامران
بر مراد دل تو باش از تاجداران کامگار
بر خور از بخت جوان و برخور از ملک جهان
بر خور از عمر دراز و برخور از روی نگار
باده خور بر روی آن کز بهر او خواهی جهان
می ستان از دست آن کز عشق او داری خمار
دست او در دست گیر و روی او بر روی نه
بوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذار
گنگ باد آن کس که اندر طعن تو گوید سخن
کور باد آن کس که اندر عرض تو جوید عوار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در ذکر شکار جرگه سلطان محمود پس از بازگشت از جنگ
ای ز کار آمده و روی نهاده بشکار
تیغ و تیر تو همی سیر نگردند ز کار
گاه تیغ تو بر آرد ز سر دشمن گرد
گاه تیر تو بر آرد ز بر شیر دمار
هیبت تیغ تو و تیر تو دارد شب و روز
ملک بر خصم تبه بیشه بر شیر حصار
وای آن خصم که در رزم بدو گویی گیر
وای آن شیر که در صید بدو گویی دار
روز صید تو بچشم تو چه روباه و چه شیر
روز رزم تو بر تو چه پیاده چه سوار
من درین صید گه آن دیدم از تو ملکا
که صفت کردن آن گشت بمن بردشوار
هر چه در صحرا درنده و دام و دد بود
همه را گرد بهم کردی در یک دیوار
گرد ایشان پره ای بستی تا تند عقاب
زان برون رفت ندانست هم از هیچ کنار
وز سر بالا چون ژاله روان کردی تیر
هر که را گفتی بر دیده برم تیر بکار
در دویدند بسوی تو قطار از سر کوه
باز گستردی در دامن کهشان بقطار
چون درختان کشن بودند از دور و بتیر
بفتادند بدانسان که فتد میوه ز دار
بامدادان همه کهسار پر از وحشی بود
شامگاه از همه پرداخته بودی کهسار
در زمانی همه دشت ز خون دد ودام
لعل کردی چو گلستانی هنگام بهار
نه کرانست مر آن را که تو کردی بقیاس
نه کنارست مر آنرا که تو کردی بشمار
ظن برم من که چنین بود همانا دشمن
کشته و پیش تو افکنده سرو جانی خوار
خواهمی من که بجایستی بهرام امروز
تا بدیدی و بیاموختی از شاه شکار
شاد باش ای ملک بار خدایان که گرفت
دولت و همت و شادی و شهی بر تو قرار
تو بکردار چنین قادر و ما در همه وقت
پیش کردار تو درمانده بعجز از گفتار
نام تو نام همه شاهان بسترد و ببرد
شاهنامه پس از این هیچ ندارد مقدار
مر ترا بار خدایا به لقب نیست نیاز
نام تو برتر و بهتر ز لقب سیصد بار
هر کجا گویی محمود، بدانند که کیست
از فراوانی کردار و بلندی آثار
به ز محمود یقینم که لقب نتوان کرد
وین سخن نزد همه خلق عیانست و جهار
نام تو در خور تو، خوی تو اندر خور نام
اینت نامی و خوی ساخته معنی دار
هر جهانداری کو را بلقب باشد فخر
هیچ شک نیست کز آن فخرترا باشد عار
مرد باید که مسلمان بود و پاک بود
چه بکار آید چندین سخنان بیکار
ای بهر جای ترا سروری و پیشروی
وی بهر کار ترا دسترس و دست گذار
شهریارانرا فخری چه ببزم و چه برزم
پادشاهان را نازی چه بتاج و چه ببار
فرخت باد برون آمدن از خانه به صید
شاد بادی به دل از صید و ز تن برخوردار
شادمانه بتو آنکس که ترا دارد دوست
شادمانه بتو آنکس که ترا باشد یار
سال و ماهش برخ از شادی رویت گل سرخ
روز و شب بر رخش از رامش عشقت گلنار
عهد بسته دل او با تو به مهر و به وفا
شرط کرده تن او با تو به بوس و به کنار
گاه در موکب شاهانه تو جوشن پوش
گاه در مجلس فرخنده تو باده گسار
هر که از شادی تو شاد نباشد به جهان
یک زمان دور مباد از غم و از ناله زار
مجلس افروز بتو باغ تو امروز شها
مجلس نو کن و نو گیر و می نوش گوار
تا بزرگان سپاه تو بهر باغ کنند
پیش تو از قبل تهنیت باغ نثار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان محمود بن ناصر الدین گوید
بخندد همی باغ چون روی دلبر
ببوید همی خاک چون مشک اذفر
بسبزه درون لاله نو شکفته
عقیقست گویی به پیروزه اندر
همه باغ کله ست و اندر کشیده
بهر کله ای پرنیانی معصفر
همه کوه لاله ست و آن لاله زیبا
همه دشت سبزه ست و آن سبزه درخور
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیان و بمگذر
بصورتگری دست بردی زمانی
چو در بتگری گوی بردی آزر
چه صحرا و چه بزمگاه فریدون
چه بستان و چه رزمگاه سکندر
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر
ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ
زگلبن در آویختی عقد گوهر
بهر مجلسی از تو رنگی دگر گون
بهر باغی از تو نگاریست دیگر
عجب خرم و دلگشایی و لیکن
نه چون مجلس شهریار مظفر
جهاندار محمود بن ناصر الدین
خداوند و سلطان هر هفت کشور
بآزادگی پیشرو چون بمردی
بمخبر پسندیده همچون بمنظر
خداوند فضل و خداوند دانش
خداوند تخت و خداوند افسر
همه سرکشان امر او را متابع
همه خسروان رای اورا مسخر
ایا از همه شهریاران مقدم
چو از اختران آفتاب منور
جهان را بشمشیر چون تیر کردی
سپه بردی از باختر تا بخاور
خلافت که جست از همه شهریاران
که نه شهر او پست کردی سراسر
خلاف تو رانده ست مأمونیانرا
به ارگ و به طاق سپهبد مجاور
خلافت تو رانده ست یعقوبیانرا
ز ایوان سام یل و رستم زر
خلاف تو مالید گرگانجیانرا
به جوی هزار اسب و دشت سدیور
خلاف تو برکنده سامانیانرا
ز بستانها سرو و از کاخها در
خلاف تو کرد اندر ایام ایلک
بدشت کتر خیل خان را مبتر
خلافت جدا کرد چیپالیانرا
ز کتهای زرین و شاهانه زیور
خلاف تو کرده ست نندائیانرا
بی آرام بی هال و بیخواب و بیخور
زهی ملک را پادشاهی موفق
زهی خلق را شهریاری مشهر
تو کردی تهی حد هندوستانرا
ز مردان جنگی و پیلان منکر :
چو بالا پسند تناور که چون او
نتابد ز بالای گردون سه خواهر
چو هروان و جیله شبیه الوهه
چو مولوش وسوله و چون سور کیسر
چو کلنی کردکالپی نمرد حنانک
چو جود هپولی و چون لولو پیکر
چو سرپنج دیر و چو سرها سنیمر
چو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگر
چو حیکوب و چون سد مل و رنده مالک
چو در چنبل و سیمگنین سور بابر
امرتین دارم و کبته بهتن
زبد هول سجاره و چون سنیبر
بدین ژنده پیلان کشی گنج کسری
بدین ژنده پیلان کنی قصر قیصر
زمین را فرو شستی از شرک مشرک
جهان را تهی کردی از کفر کافر
سکون یافت از جنبش تو زمانه
قوی شد ز تو پشت دین پیمبر
به روم و به چین از نهیب تو یکشب
همی خوش نخسبند فغفور و قیصر
ز شاهان و گردنکشان و دلیران
که یارد شدن با تو زین پس برابر
بسا جنگجویا که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر
بسا گنج هایی که تو بر گرفتی
پر از گنج دینار و صندوق گوهر
بسا بیشه هایی که اندر گذشتن
تهی کردی از کرگ و ببر و غضنفر
بسا سرکشا نامدارا سوارا
که سر در کشد از نهیبت بچادر
بسا تاجدارا که تو از سر او
بشمشیر برداشتی تاج وافسر
بسا دشتهایی که چون پشته کردی
ز پشت و بر کافر کوفته سر
بسا پشته هایی که تو دشت کردی
زنعل سم شولک و خنگ اشقر ،
بسا رودهایی که تو عبره کردی
که آنرا نبوده ست پایاب و معبر
بسا خانه هایی که بی مرد کردی
بشمشیر شیر افکن ملک پرور
بسا صعب کوها و تیغ بلندا
که راهش بده بر نبردی کبوتر
نه بر تیغ او سایه افکنده شاهین
نه بر گرد او راه پیموده رهبر
که تو زو بیکساعت اندر گذشتی
بتوفیق و نیروی یزدان گرگر
بسا قلعه هایی که از برج هر یک
سر پاسبانان رسیدی به محور
بسا شهرهایی که بر گرد هر یک
ربض که بدو پارگین بحراخضر
همین و همانجای گردان صف کش
همان وهمین جای شیران صفدر
که چون از پس یکدگر ناوک تو
روان شد همه برزد آن یک بدیگر
کنون هر که آن جایگه دیده باشد
به عبرت همی گویدالله اکبر
همی تاببالای معشوق ماند
بباغ اندرون برکشیده صنوبر
همی تا برخسار معشوق ماند
گل تازه باز ناکرده از بر
طربرا قرین باش و با خرمی زی
جهانرا ملک باش و از عمر برخور
بطبع و بروی و به دل هر سه تازه
بگنج و بمال و بلشکر توانگر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - درمدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر فتوحات او گوید
سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار
خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان
میر محمود آن شه دریا دل دریا گذار
آنکه بر درگاه او خدمتگرانند از ملوک
هر یکی اندر دیار خویش روی صد تبار
پادشاهی کو بداند نام نیک از نام بد
خدمت سلطان کند بر پادشاهی اختیار
خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشترست
وین کسی داند که خواهد بر خورد از روزگار
هر کسی کو خدمت محمود را شایسته گشت
عاقبت محمود خواهد کردن اورا کردگار
هر که را توفیق یارست او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس بادکان کس را بود توفیق یار
ای شه پاکیزه دین! ای پادشاه راستین !
ای مبارک خدمت تو خلق را امیدوار
در جهان خذلان ندانم برتر از عصیان تو
یارب این خذلان ز شهر ما و از ما دور دار
باغهایی دیده ام من چون بهشت اندر بهشت
کاخهایی دیده من چون بهار اندر بهار
چون درو خذلان و عصیان توای شه راه یافت
کاخها شد جای جغد و باغها شد جای مار
هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند
تو رسیدستی ولشکر بردی آنجا چند بار
از بیابانهای بی ره با سپه بیرون شدی
چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار
جنگ دریا کردی و از خون دریا باریان
روی دریا لعل کردی چو شکفته لاله زار
من شکار آب مرغابی و ماهی دیده ام
تو در آب امسال شیران سیه کردی شکار
هر کجا گردنکشی اندر جهان سر بر کشید
تو بر آوری بشمشیر از تن و جانش دمار
طاغیان و عاصیان را سر بسر کردی مطیع
ملحدان و گمرهانرا جمله بر کردی بدار
عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست
روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار
خانمان دوستان را خوب کردی چون بهشت
روزگار نیکخواهان تازه کردی چون بهار
هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بود
پیش کردی و در آوردی بدشت شا بهار
زین به کرگان بر نهادی در میان بیشه شان
اندر آوردی بلشکر گه چو اشتر بر قطار
بر سر آوردی نهنگان را بخشت از قعر آب
سر نگون کردی پلنگان را بتیر از کوهسار
بیشه ها بی شیر کردی، دشتها بی اژدها
قلعه ها بی مرد کردی ،شهرها بی شهریار
خسروی از خسروانی بستدی پیروز بخت
تخت و ملک ازخانه هایی برگرفتی نامدار
خانه یعقوبیان وخانه مأمونیان
خانه چیپالیان و این چنین صد برشمار
لشکر ایشان شکستی کشور ایشان گرفت
با کدامین شاه خواهی کرد زین پس کار زار
کارهای شیر مردان کردی و از رشک تو
حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژ خوار
گر کسی خواهد که در گیتی چو تو کاری کند
چون کند، چون در همه گیتی نیابد هیچ کار
عمرهای نوح باید تا شهی خیزد دگر
هم از آن شاهان که تو بر کنده ای از بیخ و بار
یاد کن تا برچه لشکرها شدستی کامران
یاد کن تا برچه کشورها شدستی کامگار
این جهان از دست شاهانی برون کردی که بود
هر یکی را چون فریدون ملک، صد پیشکار
مرغزاری هست گیتی وتو شیری از قیاس
بس هزبران را که تو کردی برون از مرغزار
مردمان اندر حصار امید امنی را شوند
کس نیارد شد همی از بیم تو اندر حصار
تا تو ای خسرو حصار سیستان بگشاده ای
استواری نیست کس را بر حصار استوار
همچنان خواهم که باشی خسرو و شادان دلت
تن درست و شادمان و شاد کام و شادخوار
خسرو پیروز بختی شهریار چیره دست
فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار
روز تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
دولت تو بیکران و ملت تو بیکنار
گاه می خوردن می تو بر کف معشوق تو
وقت آسایش بتت را پای تو اندر کنار
مر مرا در خدمت تو زندگانی باد دیر
تا ببینم مر ترا در مکه با اهل و تبار