عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۶
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸
مولوی : فیه ما فیه
بِسْمِ اللهِّ الَّرحْمنِ الرَّحِیمْ - رَبِّ تِّمِمْ بِالْخَیْرِ
قال النّبی علیه السلّام شَرُّ الْعُلَماءِ مَنْ زَارَ الْاُمَراءَ وَ خَیْرٌ الْاُمَراءِ مَنْ زَارَ اَلْعُلَمَاءَ نِعْمَ الْاَمِيرُ عَلی بَابِ الْفَقيرُ وَ بِٔسَ الْفَقِيرُ عَلَی بَابِ الْاَمیِرِ.
خلقان صورت این سخن را گرفته اند که نشاید که عالم بزیارت امير آید تا از شرور عالمان نباشد معنیش این نیست که پنداشته اند بلک معنیش اینست که شر عالمان آنکس باشد که او مدد از امرا گيرد و صلاح وسداد اوبواسطهٔ امرا باشد و از ترس ایشان اولّ خود تحصیل بنیتّ آن کرده باشد که مرا امرا صلت دهند و حرمت دارند ومنصب دهند پس از سبب امرا او اصلاح پذیرفت و از جهل بعلم مبدلّ گشت و چون عالم شد از ترس وسیاست ایشان مؤدب و بر وفق طریق میرود کام و ناکام بس او علی کل حال اگر امير بصورت بزیارت او آید واگر او بزیارت امير رود زایر باشد و امير مزور و چون عالم درصدد آن باشد که او بسبب امرا بعلم متّصف نشده باشد بل علم او اولا و آخراً برای خدا بوده باشد و طریق و ورزش او بر راه صواب طبع او آنست و جز آن نتواندکردن چنانک ماهی جز در آب زندگانی و باش نتواند کردن و آن آید این چنين عالم را عقل و زاجر باشد که ازهیبت او در زمان او همه عالم منزجر باشند و استمداد از پرتو و عکس او گيرند اگرچه آگاه باشند یا نباشنداین چنين عالم اگر بنزد امير رود بصورت مزور باشد و امير زایر زیرا در کل احوال امير ازو می ستاند و مددمی گيردو آن عالم ازو مستغنیست همچو آفتاب نوربخش است کار او عطا و بخشش است علی سبیل العموم سنگها را لعل و یاقوت کند و کوههای خاکی را کانهای مس و زر و نقره و آهن کند و خاکها را سبز و تازه و درختان رامیوههای گوناگون بخشد پیشهٔ او عطاست و بخشش بدهد و نپذیرد چنانک عرب مثل میگوید نَحْنُ تَعَلّمْنَا اَنُْعْطِیَ مَا تَعَلَّمْنَا اَنْ نَأخُذَ پس علی کل حال ایشان مزور باشند و امرا زایر.
در خاطرم میآید که این آیت را تفسير کنم اگر چه مناسب این مقال نیست گفتم امّا در خاطر چنين می آید پس بگوییم تا برود حق تعالی میفرماید یا ایُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِمَنْ اَیْدِیْکُمْ مِنَ الْاسْری اِنْ یَعْلَمِ اللهُّ فِي قُلوُبِکُمْ خَیْراً یُؤْتِکُم خَیْراً مِمَّا أخِذَمِنْکُمْ وَ یَغْفِرْلَکُمْ وَاللهُّ غَفُورٌ رَحِیمٌ سبب نزول این آیت آن بود که مصطفی صلیّ اللّه علیه و سلمّ کافران را شکسته بود و کُشش وغارت کرده اسيران بسیار گرفته بند در دست و پای کرده و در میان آن اسيران یکی عم او بود عباّس رضی اللهّ عنه ایشان همه شب دربند و عجز و مذلت میگریستند و میزاریدند و اومید از خود بریده بودند و منتظر تیغ و کشتن میبودند مصطفی علیه السّلام در ایشان نظر کرد و بخندید ایشان گفتند دیدی که درو بشریتّ هست وآنچه دعوی میکرد که در من بشریت نیست بخلاف راستی بود اینک در ما نظر میکند ما را درین بند و غلّ اسير خود میبیند شاد میشود همچنانک نفسانیان چون بر دشمن ظفر یابند و ایشان را مقهور خود بینند شادمان گردند و در طرب آیند مصطفی صلوات اللهّ علیه ضميرایشان را دریافت گفت نی حاشا که من ازین رو میخندم که دشمنان را مقهور خود میبینم یا شما را بر زیان میبینم من از آن شاد می شود بل خندهام از آن میگيرد که میبینم بچشم سِر که قومی را ازتون و دوزخ و دوددان سیاه بغل و زنجير کشکشان بزور سوی بهشت و رضوان و گلستان ابدی میبرم و ایشان در فغان و نفير که ما را ازین مهلکه در آن گلشن و مأمن چرا میبری خندهام میگيرد با این همه چون شما را آن نظر هنوز نشده است که این را که می گویم دریابید و عیان ببینید حق تعالی میفرماید که اسيران را بگو که شما اولّ لشکرها جمع کردید و شوکت بسیار وبرمردی و پهلوانی و شوکت خود اعتماد کلّی نمودید و با خود میگفتید که ما چنين کنیم مسلمانان را چنين بشکنیم و مقهور گردانیم و برخود قادری از شما قادرتر نمیدید و قاهری بالای قهر خود نمیدانستید
لاجرم هرچه تدبير کردید که چنين شود جمله بعکس آن شد بازاکنون که در خوف ماندهاید هم ازان علتّ توبه نکردهاید نومیدید و بالای خود قادری نمیبینید پس میباید که در حال شوکت وقدرت مرا بینید وخود را مقهور من دانید تا کارها میسر شود و در حال خوف از من اومید مبرّید که قادرم که شما را ازین خوف برهانم و ایمن کنم آنکس که از گاو سپید گاو سیاه بيرون آرد هم تواند که ازگاو سیاه سپید بيرون آورد که یُوْلِجُ اللَّیْلَ فِي النَّهَارِ وَ یُوْلِجُ النَّهَارَ فِي اللَّیْلِ وَ یُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ یُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیَّ اکنون در این حالت که اسيرید امید از حضرت من مبرّید تا شما را دست گيرم که اِنَّهُ لَایَبْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِّ اِلَّا الْقَوْمُ الْکافِروُنَ اکنون حق تعالی میفرماید که ای اسيران اگر از مذهب اول بازگردید و درخوف و رجا ما را بینید و در کل احوال خود را مقهور من بینید من شما را ازین خوف برهانم و هر مالی که از شما بتاراج رفته است و تلف گشته جمله را باز بشما دهم بلک اضعاف آن و به از آن و شما را آمرزیده گردانم و دولت آخرت نیز بدولت دنیا مقرون گردانم عباس گفت توبه کردم و از آنچ بودم بازآمدم مصطفی (صلوات اللهّ علیه)فرمود که این دعوی را که میکنی حق تعالی از تو نشان میطلبد: دعوی عشق کردن آسانست لیکن آن را دلیل و برهانست عباس گفت بسم اللهّ چه نشان میطلبی فرمود که ازان مالها که ترا مانده است ایثار لشکر اسلام کن تا لشکر اسلام قوتّ گيرد اگر مسلمان شدهٔ و نیکی اسلام و مسلمانی میخواهی گفت یا رسول اللّه مرا چه مانده است همه را بتاراج بردهاند حسيری کهنه رها نکردهاند فرمود صلوات اللهّ علیه که دیدی که راست نشدی و از آنچه بودی بازنگشتی بگویم که مال چه قدر داری و کجا پنهان کردهٔ و بکی سﭙﺮدهٔ و در چه موضع (پنهان و) دفن کردهٔ گفت حاشا فرمود که چندین مال معینّ بمادر نسﭙﺮدی و در فلان دیوار دفن نکردی و وی را وصیتّ نکردی بتفصیل که اگر بازآیم بمن بسپاری و اگر بسلامت بازنیایم چندینی در فلان مصلحت صرف کنی و چندینی بفلان دهی و چندینی ترا باشد چون عباس این را بشنید انگشت برآورد بصدق تمام ایمان آورد و گفت ای پیغامبر بحق من میپنداشتم که ترا اقبال هست از دور فلک چنانک متقدمّان را بوده است از ملوک مثل هامان و شداّد (و نمرود) و غير هم چون این را فرمودید معلومم شد و حقیقت گشت که این اقبال آن سریست و الهیست و رباّنیست مصطفی (صلوات اللهّ علیه) فرمود راست گفتی این بار شنیدم که آن زناّر شک که در باطن داشتی بگسست و آواز آن بگوش من رسید مرا گوشیست پنهان در عين جان که هر که زناّر شک و شرک و کفر را پاره کند من بگوش نهان بشنوم و آواز آن بریدن بگوش جان من برسد اکنون حقیقت است که راست شدی و ایمان آوردی.
خداوندگار فرمود در تفسير این که من این را بامير پروانه برای آن گفتم که تو اولّ سَرِ مسلمانی شدی که خود رافدی کنم و عقل و تدبير و رای خود را برای بقای اسلام و کثرت (اهل) اسلام فدا کنم تا اسلام بماند و چون اعتماد بر رای خود کردی و حق را ندیدی و همه را از حق ندانستی پس حق تعالی عين آن سبب را و سعی را سبب نقص اسلام کرد که تو با تاتار یکی شدهٔ و یاری میدهی تا شامیان و مصریان را فنا کنی و ولایت اسلام خراب کنی پس آن سبب را که بقای اسلام بود سبب نقص اسلام کرد پس درین حالت روی بخدای (عزوّجل) آور که محل خوفست و صدقها ده که تا ترا ازین حالت بد که خوفست برهاند و ازو اومید مبر اگرچه ترا از چنان طاعت در چنين معصیت انداخت آن طاعت را از خود دیدی برای آن درین معصیت افتادی اکنون درین معصیت نیز اومید مبر و تضرعّ کن که او قادر است که از آن طاعت معصیت پیدا کرد ازین معصیت طاعت پیدا کند و ترا ازین پشیمانی دهد و اسبابی پیش آرد که تو باز در کثرت مسلمانی کوشی و قوت مسلمانی باشی اومید مبر که اِنَّهُ لَایَبْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِّ اِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ غرضم این بود تا او این فهم کند ودرین حالت صدقها دهد و تضرع کند که از حالت عالی بغایت درحالت دون آمده است درین حالت اومیدوار باشد حق تعالی مکاّرست صورتهای خوب نماید در شکم آن صورتهای بد باشد تا آدمی مغرور نشود که مراخوب رای و خوب کاری مُصور شد و رو نمود.
اگرچه هرچ رو نمودی آنچنان بودی پیغامبر با آن چنان نظر نیز منورّ و منوِر فریاد نکردی که اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَاهِیَ خوب مینمایی و در حقیقت آن زشت است زشت مینمایی ودر حقیقت آن نغزست پس بما هر چیز را چنان نما که هست تا در دام نیفتیم و پیوسته گمراه نباشیم اکنون رای تو اگرچه خوبست و روشنست از رای اوبهتر نباشد او چنين میگفت اکنون تو نیز بهر تصوری و هر رایی اعتماد مکن تضرع میکن و ترسان میباش مرا غرض این بود و او این آیت را و این تفسير را بارادت و رای خود کرد که ما این ساعت که لشکرها میبریم نمیباید که بر آن اعتماد کنیم و اگر شکسته شویم در آن خوف و بیچارگی هم ازو امید نباید برید سخن را بوفق مراد خود برد و مرا غرض این بود که گفتیم.
خلقان صورت این سخن را گرفته اند که نشاید که عالم بزیارت امير آید تا از شرور عالمان نباشد معنیش این نیست که پنداشته اند بلک معنیش اینست که شر عالمان آنکس باشد که او مدد از امرا گيرد و صلاح وسداد اوبواسطهٔ امرا باشد و از ترس ایشان اولّ خود تحصیل بنیتّ آن کرده باشد که مرا امرا صلت دهند و حرمت دارند ومنصب دهند پس از سبب امرا او اصلاح پذیرفت و از جهل بعلم مبدلّ گشت و چون عالم شد از ترس وسیاست ایشان مؤدب و بر وفق طریق میرود کام و ناکام بس او علی کل حال اگر امير بصورت بزیارت او آید واگر او بزیارت امير رود زایر باشد و امير مزور و چون عالم درصدد آن باشد که او بسبب امرا بعلم متّصف نشده باشد بل علم او اولا و آخراً برای خدا بوده باشد و طریق و ورزش او بر راه صواب طبع او آنست و جز آن نتواندکردن چنانک ماهی جز در آب زندگانی و باش نتواند کردن و آن آید این چنين عالم را عقل و زاجر باشد که ازهیبت او در زمان او همه عالم منزجر باشند و استمداد از پرتو و عکس او گيرند اگرچه آگاه باشند یا نباشنداین چنين عالم اگر بنزد امير رود بصورت مزور باشد و امير زایر زیرا در کل احوال امير ازو می ستاند و مددمی گيردو آن عالم ازو مستغنیست همچو آفتاب نوربخش است کار او عطا و بخشش است علی سبیل العموم سنگها را لعل و یاقوت کند و کوههای خاکی را کانهای مس و زر و نقره و آهن کند و خاکها را سبز و تازه و درختان رامیوههای گوناگون بخشد پیشهٔ او عطاست و بخشش بدهد و نپذیرد چنانک عرب مثل میگوید نَحْنُ تَعَلّمْنَا اَنُْعْطِیَ مَا تَعَلَّمْنَا اَنْ نَأخُذَ پس علی کل حال ایشان مزور باشند و امرا زایر.
در خاطرم میآید که این آیت را تفسير کنم اگر چه مناسب این مقال نیست گفتم امّا در خاطر چنين می آید پس بگوییم تا برود حق تعالی میفرماید یا ایُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِمَنْ اَیْدِیْکُمْ مِنَ الْاسْری اِنْ یَعْلَمِ اللهُّ فِي قُلوُبِکُمْ خَیْراً یُؤْتِکُم خَیْراً مِمَّا أخِذَمِنْکُمْ وَ یَغْفِرْلَکُمْ وَاللهُّ غَفُورٌ رَحِیمٌ سبب نزول این آیت آن بود که مصطفی صلیّ اللّه علیه و سلمّ کافران را شکسته بود و کُشش وغارت کرده اسيران بسیار گرفته بند در دست و پای کرده و در میان آن اسيران یکی عم او بود عباّس رضی اللهّ عنه ایشان همه شب دربند و عجز و مذلت میگریستند و میزاریدند و اومید از خود بریده بودند و منتظر تیغ و کشتن میبودند مصطفی علیه السّلام در ایشان نظر کرد و بخندید ایشان گفتند دیدی که درو بشریتّ هست وآنچه دعوی میکرد که در من بشریت نیست بخلاف راستی بود اینک در ما نظر میکند ما را درین بند و غلّ اسير خود میبیند شاد میشود همچنانک نفسانیان چون بر دشمن ظفر یابند و ایشان را مقهور خود بینند شادمان گردند و در طرب آیند مصطفی صلوات اللهّ علیه ضميرایشان را دریافت گفت نی حاشا که من ازین رو میخندم که دشمنان را مقهور خود میبینم یا شما را بر زیان میبینم من از آن شاد می شود بل خندهام از آن میگيرد که میبینم بچشم سِر که قومی را ازتون و دوزخ و دوددان سیاه بغل و زنجير کشکشان بزور سوی بهشت و رضوان و گلستان ابدی میبرم و ایشان در فغان و نفير که ما را ازین مهلکه در آن گلشن و مأمن چرا میبری خندهام میگيرد با این همه چون شما را آن نظر هنوز نشده است که این را که می گویم دریابید و عیان ببینید حق تعالی میفرماید که اسيران را بگو که شما اولّ لشکرها جمع کردید و شوکت بسیار وبرمردی و پهلوانی و شوکت خود اعتماد کلّی نمودید و با خود میگفتید که ما چنين کنیم مسلمانان را چنين بشکنیم و مقهور گردانیم و برخود قادری از شما قادرتر نمیدید و قاهری بالای قهر خود نمیدانستید
لاجرم هرچه تدبير کردید که چنين شود جمله بعکس آن شد بازاکنون که در خوف ماندهاید هم ازان علتّ توبه نکردهاید نومیدید و بالای خود قادری نمیبینید پس میباید که در حال شوکت وقدرت مرا بینید وخود را مقهور من دانید تا کارها میسر شود و در حال خوف از من اومید مبرّید که قادرم که شما را ازین خوف برهانم و ایمن کنم آنکس که از گاو سپید گاو سیاه بيرون آرد هم تواند که ازگاو سیاه سپید بيرون آورد که یُوْلِجُ اللَّیْلَ فِي النَّهَارِ وَ یُوْلِجُ النَّهَارَ فِي اللَّیْلِ وَ یُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ یُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیَّ اکنون در این حالت که اسيرید امید از حضرت من مبرّید تا شما را دست گيرم که اِنَّهُ لَایَبْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِّ اِلَّا الْقَوْمُ الْکافِروُنَ اکنون حق تعالی میفرماید که ای اسيران اگر از مذهب اول بازگردید و درخوف و رجا ما را بینید و در کل احوال خود را مقهور من بینید من شما را ازین خوف برهانم و هر مالی که از شما بتاراج رفته است و تلف گشته جمله را باز بشما دهم بلک اضعاف آن و به از آن و شما را آمرزیده گردانم و دولت آخرت نیز بدولت دنیا مقرون گردانم عباس گفت توبه کردم و از آنچ بودم بازآمدم مصطفی (صلوات اللهّ علیه)فرمود که این دعوی را که میکنی حق تعالی از تو نشان میطلبد: دعوی عشق کردن آسانست لیکن آن را دلیل و برهانست عباس گفت بسم اللهّ چه نشان میطلبی فرمود که ازان مالها که ترا مانده است ایثار لشکر اسلام کن تا لشکر اسلام قوتّ گيرد اگر مسلمان شدهٔ و نیکی اسلام و مسلمانی میخواهی گفت یا رسول اللّه مرا چه مانده است همه را بتاراج بردهاند حسيری کهنه رها نکردهاند فرمود صلوات اللهّ علیه که دیدی که راست نشدی و از آنچه بودی بازنگشتی بگویم که مال چه قدر داری و کجا پنهان کردهٔ و بکی سﭙﺮدهٔ و در چه موضع (پنهان و) دفن کردهٔ گفت حاشا فرمود که چندین مال معینّ بمادر نسﭙﺮدی و در فلان دیوار دفن نکردی و وی را وصیتّ نکردی بتفصیل که اگر بازآیم بمن بسپاری و اگر بسلامت بازنیایم چندینی در فلان مصلحت صرف کنی و چندینی بفلان دهی و چندینی ترا باشد چون عباس این را بشنید انگشت برآورد بصدق تمام ایمان آورد و گفت ای پیغامبر بحق من میپنداشتم که ترا اقبال هست از دور فلک چنانک متقدمّان را بوده است از ملوک مثل هامان و شداّد (و نمرود) و غير هم چون این را فرمودید معلومم شد و حقیقت گشت که این اقبال آن سریست و الهیست و رباّنیست مصطفی (صلوات اللهّ علیه) فرمود راست گفتی این بار شنیدم که آن زناّر شک که در باطن داشتی بگسست و آواز آن بگوش من رسید مرا گوشیست پنهان در عين جان که هر که زناّر شک و شرک و کفر را پاره کند من بگوش نهان بشنوم و آواز آن بریدن بگوش جان من برسد اکنون حقیقت است که راست شدی و ایمان آوردی.
خداوندگار فرمود در تفسير این که من این را بامير پروانه برای آن گفتم که تو اولّ سَرِ مسلمانی شدی که خود رافدی کنم و عقل و تدبير و رای خود را برای بقای اسلام و کثرت (اهل) اسلام فدا کنم تا اسلام بماند و چون اعتماد بر رای خود کردی و حق را ندیدی و همه را از حق ندانستی پس حق تعالی عين آن سبب را و سعی را سبب نقص اسلام کرد که تو با تاتار یکی شدهٔ و یاری میدهی تا شامیان و مصریان را فنا کنی و ولایت اسلام خراب کنی پس آن سبب را که بقای اسلام بود سبب نقص اسلام کرد پس درین حالت روی بخدای (عزوّجل) آور که محل خوفست و صدقها ده که تا ترا ازین حالت بد که خوفست برهاند و ازو اومید مبر اگرچه ترا از چنان طاعت در چنين معصیت انداخت آن طاعت را از خود دیدی برای آن درین معصیت افتادی اکنون درین معصیت نیز اومید مبر و تضرعّ کن که او قادر است که از آن طاعت معصیت پیدا کرد ازین معصیت طاعت پیدا کند و ترا ازین پشیمانی دهد و اسبابی پیش آرد که تو باز در کثرت مسلمانی کوشی و قوت مسلمانی باشی اومید مبر که اِنَّهُ لَایَبْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِّ اِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ غرضم این بود تا او این فهم کند ودرین حالت صدقها دهد و تضرع کند که از حالت عالی بغایت درحالت دون آمده است درین حالت اومیدوار باشد حق تعالی مکاّرست صورتهای خوب نماید در شکم آن صورتهای بد باشد تا آدمی مغرور نشود که مراخوب رای و خوب کاری مُصور شد و رو نمود.
اگرچه هرچ رو نمودی آنچنان بودی پیغامبر با آن چنان نظر نیز منورّ و منوِر فریاد نکردی که اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَاهِیَ خوب مینمایی و در حقیقت آن زشت است زشت مینمایی ودر حقیقت آن نغزست پس بما هر چیز را چنان نما که هست تا در دام نیفتیم و پیوسته گمراه نباشیم اکنون رای تو اگرچه خوبست و روشنست از رای اوبهتر نباشد او چنين میگفت اکنون تو نیز بهر تصوری و هر رایی اعتماد مکن تضرع میکن و ترسان میباش مرا غرض این بود و او این آیت را و این تفسير را بارادت و رای خود کرد که ما این ساعت که لشکرها میبریم نمیباید که بر آن اعتماد کنیم و اگر شکسته شویم در آن خوف و بیچارگی هم ازو امید نباید برید سخن را بوفق مراد خود برد و مرا غرض این بود که گفتیم.
مولوی : فیه ما فیه
فصل اول - یکی میگفت که مولانا سخن نمی فرماید
یکی میگفت که مولانا سخن نمی فرماید گفتم آخر این شخص را نزد من خیال من آورد اینخیال من با وی سخن نگفت که چونی یا چگونهٔ بی سخن خیال او را اینجا جذب کرد اگر حقیقت من او را بی سخن جذب کند و جای دیگر برد چه عجب باشد.سخن سایهٔ حقیقت است و فرع حقیقت چون سایه جذب کرد حقیقت بطریق اولی سخن بهانه است آدمی رابا آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نه سخن بلک اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند چون درو از آن نبی و یا ولی جز وی نباشد مناسب سود ندارد آن جزوست که او را در جوش و بی قرار میدارد در کَهْ از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز سوی کهربا نرود آن جنسیت میان ایشان خفیست در نظر نمیآید آدمی را خیال هر چیز با آن چیز میبرد خیال باغ بباغ میبرد و خیال دکان بدکان اما درین خیالات تزویر پنهانست نمیبینی که فلان جایگاه ميروی پشیمان میشوی و میگویی پنداشتم که خير باشد آن خود نبود پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهانست هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادر خیال قیامت باشد آنجا که حال چنين شود پشیمانی نماند هر حقیقت که ترا جذب میکند چیز دیگر غير آن نباشد همان حقیقت باشد که ترا جذب کرد یَوْمَ تُبْلَي الْسَّرَائِرُ چه جای اینست که میگوییم در حقیقت کشنده یکیست اما متعدد می نماید نمیبینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون میگوید تُتماج میخواهم بورک خواهم حلو خواهم قلیه خواهم میوه خواهم خرما خواهم این اعدادمینماید و بگفت میآورد اما اصلش یکیست اصلش گرسنگیست و آن یکیست نمیبینی چون از یک چیز سير شد میگوید هیچ ازینهانمیباید پس معلوم شد که ده و صد نبود بلک یک بود.وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ اِلاّ فِتْنَةً کدام صد کدام پنجاه کدام شصت قومی بی دست و بی پا و بی هوش و بی جان چون طلسم و ژیوه و سیماب میجنبند اکنون ایشان را شصت و یا صد و یا هزار گوی و این را یکی بلک ایشان هیچند و این هزار و صد هزار و هزاران هزار قَلِیْلٌ اِذَا عُدُّوا کَثِیْرٌ اِذَا شَدُّوا.پادشاهی یکی را صد مرده نان پاره داده بود لشکر عتاب میکردند پادشاه بخود میگفت روزی بیاید که بشما بنمایم که بدانیدکه چرا میکردم چون روز مصاف شد همه گریخته بودند و او تنها میزد گفت اینک برای این مصلحت. آدمی میباید که آن ممیز خود را عاری از غرضها کند و یاری جوید در دین، دین یارشناسیست اما چون عمر را با بی تمییزان گذرانید ممیزهٔ او ضعیف شد نمیتواند آن یار دین را شناختن تو این وجود را پروردی که درو تمییز نیست تمیز آن یک صفت است نمیبینی که دیوانه را دست و پای هست اماّ تمییز نیست تمیز آن معنی لطیفست که در تست و شب و روز در پرورش آن بی تمییز مشغول بودهٔ بهانه میکنی که آن باین قایمست چونست که کلّی در تیمار داشت اینی و او را بکلیّ گذاشتهٔ بلک این بآن قایمست و آن باین قایم نیست آن نور ازین دریچهای
چشم و گوش و غيرذلک برون میزند اگر این دریچها نباشد از دریچهای دیگر سر برزند همچنان باشد که چراغی آوردهٔ در پیش آفتاب که آفتاب را با این چراغ میبینم حاشا اگر چراغ نیاوری آفتاب خود را بنماید چه حاجت چراغست.امید از حق نباید بریدن امید سر راه ایمنیست اگر در راه نميروی باری سر راه را نگاه دار مگو که کژیها کردم تو راستی را پیش گير هیچ کژی نماند، راستی همچون عصای موسیست، آن کژیها همچون سحرهاست، چون راستی بیاید همه را بخورد اگر بدی کردهٔ با خود کردهٔ جفای تو بوی کجا رسد.
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست
چون راست شوی آن همه نماند، امید را زنهار مبر با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود که سریست رفتنی چه امروز چه فردا، اما ازین رو خطر است که ایشان چون درآیند و نفسهای ایشان قوت گرفتهد است و اژدها شده این کس که بایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد لابد باشد که بروفق ایشان سخن گویدو رایهای بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن، ازین رو خطرست زیرا دین را زیان دارد چون طرف ایشان را معمور داری طرف دیگر که اصلست از تو بیگانه شود چندانک آن سومی روی این سو که معشوقست روی از تو میگرداند و چندانک تو با اهل دنیا بصلح درمیآیی او از تو خشم میگيرد مَنْ اَعَانَ ظَالِماً سَلَّطَهُ اللهُّ عَلَیْهِ آن نیز که تو سوی او ميروی در حکم اینست چون آن سو رفتی عاقبت او را بر تو مسلط کند، حیفست بدریا رسیدن و از دریا بآبی یا بسبویی قانع شدن، آخر از دریا
گوهرها و صدهزار چیزهای مقوم برند از دریا آب بردن چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند بلک عالم کفیست این دریای آب خود علمهای اولیاست گوهر خود کجاست این عالم کفی پرخاشاکست اما از گردش آن موجها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موجها آن کف خوبی میگيرد که زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِیْنَ وَ الْقَنَاطِیْرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرثِ ذلِکَ مَتَاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیَا پس چون زُین فرمود او خوب نباشد بلک خوبی درو عاریت باشد وز جای دگر باشد قلب زراندودست یعنی این دنیا که کفکست قلبست و بی قدرست و بی قیمت است ما زراندودش کردهایم که زُیِّنَ لِلنَّاسِ.آدمی اسطرلاب حقست اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند، تره فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما ازان چه فایده گيرد و بآن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران و برجها و تأثيرات و انقلاب را الی غيرذلک، پس اسطرلاب در حق منجم سودمندست که مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ همچنانک این اسطرلاب مسين آینهٔ افلاکست وجود آدمی که وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ اسطرلاب حقست چون او را حق تعالی بخود عالم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بیچون را دم بدم و لمحه بلمحه میبیند وهرگز آن جمال ازین آینه خالی نباشد، حق را عزوجل بندگانند که ایشان خود را بحکمت و معرفت و کرامت می پوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند اما از غایت غيرت خود را میپوشانند چنانک متنبی می گوید: لَبسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا
چشم و گوش و غيرذلک برون میزند اگر این دریچها نباشد از دریچهای دیگر سر برزند همچنان باشد که چراغی آوردهٔ در پیش آفتاب که آفتاب را با این چراغ میبینم حاشا اگر چراغ نیاوری آفتاب خود را بنماید چه حاجت چراغست.امید از حق نباید بریدن امید سر راه ایمنیست اگر در راه نميروی باری سر راه را نگاه دار مگو که کژیها کردم تو راستی را پیش گير هیچ کژی نماند، راستی همچون عصای موسیست، آن کژیها همچون سحرهاست، چون راستی بیاید همه را بخورد اگر بدی کردهٔ با خود کردهٔ جفای تو بوی کجا رسد.
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست
چون راست شوی آن همه نماند، امید را زنهار مبر با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود که سریست رفتنی چه امروز چه فردا، اما ازین رو خطر است که ایشان چون درآیند و نفسهای ایشان قوت گرفتهد است و اژدها شده این کس که بایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد لابد باشد که بروفق ایشان سخن گویدو رایهای بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن، ازین رو خطرست زیرا دین را زیان دارد چون طرف ایشان را معمور داری طرف دیگر که اصلست از تو بیگانه شود چندانک آن سومی روی این سو که معشوقست روی از تو میگرداند و چندانک تو با اهل دنیا بصلح درمیآیی او از تو خشم میگيرد مَنْ اَعَانَ ظَالِماً سَلَّطَهُ اللهُّ عَلَیْهِ آن نیز که تو سوی او ميروی در حکم اینست چون آن سو رفتی عاقبت او را بر تو مسلط کند، حیفست بدریا رسیدن و از دریا بآبی یا بسبویی قانع شدن، آخر از دریا
گوهرها و صدهزار چیزهای مقوم برند از دریا آب بردن چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند بلک عالم کفیست این دریای آب خود علمهای اولیاست گوهر خود کجاست این عالم کفی پرخاشاکست اما از گردش آن موجها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موجها آن کف خوبی میگيرد که زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِیْنَ وَ الْقَنَاطِیْرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرثِ ذلِکَ مَتَاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیَا پس چون زُین فرمود او خوب نباشد بلک خوبی درو عاریت باشد وز جای دگر باشد قلب زراندودست یعنی این دنیا که کفکست قلبست و بی قدرست و بی قیمت است ما زراندودش کردهایم که زُیِّنَ لِلنَّاسِ.آدمی اسطرلاب حقست اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند، تره فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما ازان چه فایده گيرد و بآن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران و برجها و تأثيرات و انقلاب را الی غيرذلک، پس اسطرلاب در حق منجم سودمندست که مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ همچنانک این اسطرلاب مسين آینهٔ افلاکست وجود آدمی که وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ اسطرلاب حقست چون او را حق تعالی بخود عالم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بیچون را دم بدم و لمحه بلمحه میبیند وهرگز آن جمال ازین آینه خالی نباشد، حق را عزوجل بندگانند که ایشان خود را بحکمت و معرفت و کرامت می پوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند اما از غایت غيرت خود را میپوشانند چنانک متنبی می گوید: لَبسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا
مولوی : فیه ما فیه
فصل دوم - گفت که شب و روز دل و جانم بخدمتست
گفت که شب و روز دل و جانم بخدمتست و ازمشغولیها و کارهای مغول بخدمت نمي توانم رسیدن، فرمود که این کارها هم کار حق است زیرا سبب امن و امان مسلمانیست خود را فدا کردهاید بمال و تن تا دل ایشان را
بجای آرید تا مسلمانی چند با من بطاعت مشغول باشند، پس این نیز کار خير باشد و چون شما را حق تعالی بچنين کار خير میل داده است و فرط رغبت دلیل عنایت است و چون فتوری باشد درین میل دلیل بی عنایتی
باشد که حق تعالی نخواهد که چنين خير خطير بسبب او برآید تا مستحق آن ثواب و درجات عالی نباشد همچون حماّم که گرمست آن گرمی او از آلت تونست همچون گیاه و هیمه و عَذرِه و غيره حق تعالی اسبابی پیدا کند که
اگرچه بصورت آن بد باشد و کره اما در حق او عنایت باشد چون حمام او گرم میشود و سود آن بخلق ميرسد درین میان یاران آمدند عذر فرمود که اگر من شما را قیام نکنم و سخن نگویم و نﭙﺮسم این احترام باشد زیرا احترام هر چیزی لایق آن وقت باشد در نماز نشاید پدر و برادر را پرسیدن و تعظیم کردن و بی التفاتی بدوستان و خویشان در حالت نماز عين التفاتست و عين نوازش زیرا چون بسبب ایشان خود را از طاعت و استغراق جدا
نکند و مشوش نشود پس ایشان مستحق عقاب و عتاب نگردند پس عين التفات ونوازش باشد چون حذر کرد از چیزی که عقوبت ایشان در آنست. سئوال کرد که ازنماز نزدیک تر بحقّ راهی هست فرمود هم نماز اما نماز این صورت تنها نیست این قالب نمازست زیرا که این نماز را اولیست و آخریست و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد زیرا تکبير اول نمازست و سلام آخر نمازست و همچنين شهادت آن نیست که بر زبان میگویند تنها زیرا که آن را نیز اولیست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد، جان آن بیچون باشد وبینهایت باشد و او را اول و آخر نبود آخر، این نماز را انبیا پیدا کردهاند اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنين میگوید که لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِيٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلک استغراقیست و بیهوشیست که این همه صورتها برون میماند و آنجانمیگنجد جبرییل نیزکه معنی محض است هم نمی گنجد.
حکایتست از (مولانا سلطان العلما قطب العالم بهاءالحق و الدین قدس اللهّ سره العظیم) که روزی اصحاب او را مستغرق یافتند وقت نماز رسید بعضی مریدان آواز دادند مولانا را که وقت نمازست مولانا بگفت ایشان التفات نکرد، ایشان برخاستند و بنماز مشغول شدند، دو مرید موافقت شیخ کردند و بنماز نه استادند یکی ازان مریدان که درنماز بود خواجگی نام بچشم سربوی عیان بنمودند که جمله اصحاب مریدان که در نماز بودند باامام پشتشان بقبله بود وآن دو مرید را که موافقت شیخ کرده بودند رویشان بقبله بود زیرا که شیخ چون از ما و من بگذشت و اویی اوفنا شد و نماند و در نور حق مستهلک شد که مُوْتُوْا قَبْلَ اَنْ تَمُوْتَوْا اکنون او نور حق شده است و هرک پشت بنور حق کند و روی بدیوار آورد قطعا پشت بقبله کرده باشد زیرا که او جان قبله بوده است، آخر این خلق که رو بکعبه میکنند (آخر آن کعبه را نبی ساخته است که) قبله گاه عالم شده است، پس اگر او قبله باشد بطریق اولی چون آن برای او قبله شده است مصطفی (صلوات اللهّ علیه) یاری را عتاب کرد که ترا خواندم چون نیامدی گفت بنماز مشغول بودم، گفت آخر نه منت خواندم گفت من بیچارهام، فرمود که نیکست اگر در همه وقت مدام بیچاره باشی در حالت قدرت هم خود را بیچاره بینی چنانک در حالت عجز میبینی زیرا که بالای قدرت تو قدرتیست و مقهور حقی در همه احوال تو دو نیمه نیستی گاهی با چاره و گاهی بیچاره نظر بقدرت او داروهمواره خود را بیچاره میدان و بی دست وپای و عاجز و مسکين چه جای آدمی ضعیف بلک شيران و پلنگان و نهنگان همه بیچاره و لرزان ویند، آسمانها و زمینها همه بیچاره و مسخرّ حکم ویند، او پادشاهی عظیمست نور او چون نور ماه و آفتاب نیست که بوجود ایشان چیزی برجای بماند چون نور او بی پرده روی نماید نه آسمان ماند و نه زمين نه آفتاب و نه ماه جز آن شاه کس نماند. حکایت پادشاهی بدرویشی گفت که آن لحظه که ترا بدرگاه حق تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن گفت چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید ازتو چون یاد کنم اما چون حق تعالی بندهٔ را گزید و مستغرق خود گردانید هرکه دامن او بگيرد و ازو حاجت طلبد بی آنک آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرد. حکایتی آوردهاند که پادشاهی بود و او را بندهٔ بود خاص و مقربّ عظیم چون آنبنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصها و نامها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار، او آنرا در چرمدان کردی چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی پیش پادشاه مدهوش افتادی پادشاه دست در کیسه و جیب و چرمدان او کردی بطریق عشق بازی که این بندهٔ مدهوش من مستغرق جمال من چه دارد، آن نامها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی کارهای جمله را بی آنک او عرض دارد برآوردی چنين که یکی از آنها رد نگشتی بلک مطلوب ایشان مضاعف و بیش از آنک طلبیدندی بحصول پیوستی بندگان دیگر که هوش داشتندی و توانستندی قصّهای اهل حاجت را بحضرت شاه عرضه کردن و نمودن از صد کار و صد حاجت یکی نادرا منقضی شدی.
بجای آرید تا مسلمانی چند با من بطاعت مشغول باشند، پس این نیز کار خير باشد و چون شما را حق تعالی بچنين کار خير میل داده است و فرط رغبت دلیل عنایت است و چون فتوری باشد درین میل دلیل بی عنایتی
باشد که حق تعالی نخواهد که چنين خير خطير بسبب او برآید تا مستحق آن ثواب و درجات عالی نباشد همچون حماّم که گرمست آن گرمی او از آلت تونست همچون گیاه و هیمه و عَذرِه و غيره حق تعالی اسبابی پیدا کند که
اگرچه بصورت آن بد باشد و کره اما در حق او عنایت باشد چون حمام او گرم میشود و سود آن بخلق ميرسد درین میان یاران آمدند عذر فرمود که اگر من شما را قیام نکنم و سخن نگویم و نﭙﺮسم این احترام باشد زیرا احترام هر چیزی لایق آن وقت باشد در نماز نشاید پدر و برادر را پرسیدن و تعظیم کردن و بی التفاتی بدوستان و خویشان در حالت نماز عين التفاتست و عين نوازش زیرا چون بسبب ایشان خود را از طاعت و استغراق جدا
نکند و مشوش نشود پس ایشان مستحق عقاب و عتاب نگردند پس عين التفات ونوازش باشد چون حذر کرد از چیزی که عقوبت ایشان در آنست. سئوال کرد که ازنماز نزدیک تر بحقّ راهی هست فرمود هم نماز اما نماز این صورت تنها نیست این قالب نمازست زیرا که این نماز را اولیست و آخریست و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد زیرا تکبير اول نمازست و سلام آخر نمازست و همچنين شهادت آن نیست که بر زبان میگویند تنها زیرا که آن را نیز اولیست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد، جان آن بیچون باشد وبینهایت باشد و او را اول و آخر نبود آخر، این نماز را انبیا پیدا کردهاند اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنين میگوید که لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِيٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلک استغراقیست و بیهوشیست که این همه صورتها برون میماند و آنجانمیگنجد جبرییل نیزکه معنی محض است هم نمی گنجد.
حکایتست از (مولانا سلطان العلما قطب العالم بهاءالحق و الدین قدس اللهّ سره العظیم) که روزی اصحاب او را مستغرق یافتند وقت نماز رسید بعضی مریدان آواز دادند مولانا را که وقت نمازست مولانا بگفت ایشان التفات نکرد، ایشان برخاستند و بنماز مشغول شدند، دو مرید موافقت شیخ کردند و بنماز نه استادند یکی ازان مریدان که درنماز بود خواجگی نام بچشم سربوی عیان بنمودند که جمله اصحاب مریدان که در نماز بودند باامام پشتشان بقبله بود وآن دو مرید را که موافقت شیخ کرده بودند رویشان بقبله بود زیرا که شیخ چون از ما و من بگذشت و اویی اوفنا شد و نماند و در نور حق مستهلک شد که مُوْتُوْا قَبْلَ اَنْ تَمُوْتَوْا اکنون او نور حق شده است و هرک پشت بنور حق کند و روی بدیوار آورد قطعا پشت بقبله کرده باشد زیرا که او جان قبله بوده است، آخر این خلق که رو بکعبه میکنند (آخر آن کعبه را نبی ساخته است که) قبله گاه عالم شده است، پس اگر او قبله باشد بطریق اولی چون آن برای او قبله شده است مصطفی (صلوات اللهّ علیه) یاری را عتاب کرد که ترا خواندم چون نیامدی گفت بنماز مشغول بودم، گفت آخر نه منت خواندم گفت من بیچارهام، فرمود که نیکست اگر در همه وقت مدام بیچاره باشی در حالت قدرت هم خود را بیچاره بینی چنانک در حالت عجز میبینی زیرا که بالای قدرت تو قدرتیست و مقهور حقی در همه احوال تو دو نیمه نیستی گاهی با چاره و گاهی بیچاره نظر بقدرت او داروهمواره خود را بیچاره میدان و بی دست وپای و عاجز و مسکين چه جای آدمی ضعیف بلک شيران و پلنگان و نهنگان همه بیچاره و لرزان ویند، آسمانها و زمینها همه بیچاره و مسخرّ حکم ویند، او پادشاهی عظیمست نور او چون نور ماه و آفتاب نیست که بوجود ایشان چیزی برجای بماند چون نور او بی پرده روی نماید نه آسمان ماند و نه زمين نه آفتاب و نه ماه جز آن شاه کس نماند. حکایت پادشاهی بدرویشی گفت که آن لحظه که ترا بدرگاه حق تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن گفت چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید ازتو چون یاد کنم اما چون حق تعالی بندهٔ را گزید و مستغرق خود گردانید هرکه دامن او بگيرد و ازو حاجت طلبد بی آنک آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرد. حکایتی آوردهاند که پادشاهی بود و او را بندهٔ بود خاص و مقربّ عظیم چون آنبنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصها و نامها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار، او آنرا در چرمدان کردی چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی پیش پادشاه مدهوش افتادی پادشاه دست در کیسه و جیب و چرمدان او کردی بطریق عشق بازی که این بندهٔ مدهوش من مستغرق جمال من چه دارد، آن نامها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی کارهای جمله را بی آنک او عرض دارد برآوردی چنين که یکی از آنها رد نگشتی بلک مطلوب ایشان مضاعف و بیش از آنک طلبیدندی بحصول پیوستی بندگان دیگر که هوش داشتندی و توانستندی قصّهای اهل حاجت را بحضرت شاه عرضه کردن و نمودن از صد کار و صد حاجت یکی نادرا منقضی شدی.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سوم - یکی گفت که اینجا چیزی فراموش
یکی گفت که اینجا چیزی فراموش کردهام (خداوندگار)فرمود که در عالم یک چیزست که آن فراموش کردنی نیست اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست و اگر جمله را بجای آری و یادداری
و فراموش نکنی و آنرا فراموش کنی هیچ نکرده باشی همچنانک پادشاهی ترا بده فرستاد برای کاری معين، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنانست که هیچ نگزاردی پس
آدمی درین عالم برای کاری آمده است و مقصود آنست چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد: آیة اِنَّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ عَلَی الْسَّمَواتِ وَالْاَرضِ وَالْجِبَالِ فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَهَا وَاَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً آن امانت را بر آسمانها عرض داشتیم نتوانست پذرفتن بنگر که ازو چند کارها میآید که عقل درو حيران میشود سنگها را لعل و یاقوت میکند، کوهها را کان زر و نقره میکند، نبات زمين را در جوش میآرد و زنده میگرداند وبهشت عدن میکند، زمين نیز دانها را م یپذیرد و پیدا میکند وجبال نیز همچنين معدنهای گوناگون میدهد، این همه میکنند اماّ ازیشان آن یکی کار نمیآید آن یک (کار) از آدمی میآید (آیة) وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ نگفت و وَلَقَدْ کَرَّمْنَا الْسَّمَاءَ وَ الْاَرْضَ پس از آدمی آن کار میآید که نه از آسمانها میآید و نه از زمینها میآید ونه از کوهها چون آن کار بکند ظلومی و جهولی ازو نفی شود اگر تو گویی که اگر آن کار نمیکنم چندین کار از من میآید آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریدهاند همچنان باشد که تو شمشير پولاد هندی بیقیمتی که آن درخزاین ملوک یابند آورده باشی و ساطور گوشت گندیده کرده که من این تیغ را معطّل نمیدارم بوی چندین مصلحت بجای میآرم یادیک زرّین را آوردهٔ و دروی شغلم میپزی که بذرهّٔ از آن صد دیک بدست آید یا کارد مجوهر را میخ کدوی شکسته کردهٔ که من مصلحت میکنم و کدو را بروی میآویزم و این کارد را معطّل نمیدارم جای افسوس و خنده نباشد چون کار آن کدو بمیخ چوبين یا آهنين که قیمت آن بپولیست برمیآید چه عقل باشد کارد صد دیناری را مشغول آن کردن حق تعالی ترا قیمت عظیم کرده است میفرماید که آیة اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنیِنَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ
تو بقیمت ورای دو جهانی
چکنم قدر خود نمیدانی
مفروش، خویش را ارزان که تو بس گران بهایی.
حق تعالی میفرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر بمن صرف رود و بمن دهید بهای آن بهشت جاودانیست قیمت تو پیش من اینست اگر تو خود را بدوزخ فروشی ظلم برخود کرده باشی همچنانک آن مرد کارد صددیناری را بر دیوارزد و برو کوزهٔ یا کدویی آویخت آمدیم بهانه میآوری که من خود را بکارهای عالی صرف میکنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طبّ و غيره تحصیل میکنم، آخر این همه برای تست اگر فقه است برای آنست تا کسی از دست تو نان نرباید و جامهات را نکند و ترا نکشد تا تو بسلامت باشی و اگر نجومست احوال فلک و تأثير آن در زمين از ارزانی و گرانی امن وخوف همه تعلق باحوال تو دارد هم برای تست و اگر ستاره است از سعد و نحس بطالع تو تعلق داردهم برای تست چون تأمل کنی اصل تو باشی و اینها همه فرع تو چون فرع ترا چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهاء بوالعجب بی نهایت باشد بنگر که ترا که اصلی چه احوال باشد چون فرعهاء ترا عروج و هبوط و سعد و نحس باشد ترا که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و سعد و نحس و نفع و ضر باشد که فلان روح آن خاصیت دارد و ازو این آید فلان کا ررا میشاید ترا غير این غذای خواب و خور غذای دیگرست که اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ درین عالم آن غذا را فراموش کردهٔ و باین مشغول شدهٔ و شب و روز تن را میپروری آخر این تن اسب تست و این عالم آخر اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد او را بسر خود خواب وخوریست و تنعمّیست اما سبب آنک حیوانی و بهیمی برتو غالب شده است تو بر سراسب در آخر اسبان ماندهٔ و در صف شاهان و اميران عالم بقامقام نداری دلت آنجاست اماّ چون تن غالبست حکم تن گرفتهٔ و اسير او ماندهٔ. همچنانک مجنون قصد دیار لیلی کرد اشتر را آن طرف ميراند تا هوش با اوبود چون لحظهٔ مستغرق لیلی میگشت و خود را و اشتر را فراموش میکرد اشتر را در ده بچهٔ بود فرصت مییافت بازمیگشت و بده میرسید چون مجنون بخود میآمد دو روزه راه بازگشته بود همچنين سه ماه در راه بماند عاقبت افغان کرد که این اشتر
بلای منست از اشتر فروجست و روان شد.
هَوی نَاقَتِیْ خَلْفِیْ وَقُدِّامِیِ الْهَوی
فَانِّیِ وَاِیَّاهَا لَمُخْتَلِفَانِ
فرمود که سید برهان الدین محقق قدس اللهّ سره العزیز سخن میفرمود یکی آمد که مدح تو از فلانی شنیدم گفت تا ببینم که آن فلان چه کس است او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند اگر او مرا بسخن شناخته است پس مرا نشناخه است زیرا که این سخن نماند و این حرف وصوت نماند و این لب و دهان نماند این همه عرض است و اگر بفعل شناخت همچنين و اگر ذات من شناخته است آنگه دانم که او مدح مراتواند کردن وآن مدح ازان من باشد.
حکایت او همچنان باشد که میگویند پادشاهی پسر خود را بجماعتی اهل هنر سﭙﺮده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غيره آموخته بودندو استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم، گفت آنچه داری گِرْدست و زرداست و مجوفست، گفت چون نشانهای راست دادی پس حکم کن که آن چه چیز باشد گفت میباید که غربیل باشد، گفت آخر این چندین
نشانهای دقیق را که عقول دران حيران شوند دادی از قوت تحصیل ودانش این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد.
اکنون همچنين علماء اهل زمان در علوم موی میشکافند و چیزهای دیگر را که بایشان تعلقّ ندارد بغایت دانسته اند و ایشان را بران احاطت کلّی گشته و آنچ مهم است و باو نزدیکتر از همه آنست خودی اوست وخودی خود را نمیداند همه چیزها را بحلّ و حرمتحکم میکند که این جایزست و آن جایز نیست و این حلالست یا حرامست خود را نمیداند که حلالست یا حرامست جایزست یا ناجایز پاکست یا ناپاکست پس این تجویف وزردی و نقش و تدویر عارضیست که چون در آتش اندازی این همه نماند ذاتی شود صافی ازین همه نشان هر چیز که می دهند از علوم و فعل و قول همچنين باشد و بجوهر او تعلّق ندارد که بعد ازین همه باقی آنست نشان ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخر حکم کنند که در مشت غربیلست چون از آنچ اصلست خبر ندارند من مرغم بلبلم طوطیم اگر مرا گویند که بانگ دیگرگون کن نتوانم چون زبان من همين است غير آن نتوانم گفتن بخلاف آنک او آواز مرغ آموخته است او مرغ نیست دشمن و صیّاد مرغانست بانگ و صفير میکند تا او را مرغ دانند اگر او را حکم کنند که جز این آواز آواز دیگر گون کن تواند کردن چون آن آواز برو عاریتست و ازان او نیست تواند که آواز دیگر کند چون آموخته است که کالای مردمان دزد از هر خانه قماشی نماید.
و فراموش نکنی و آنرا فراموش کنی هیچ نکرده باشی همچنانک پادشاهی ترا بده فرستاد برای کاری معين، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنانست که هیچ نگزاردی پس
آدمی درین عالم برای کاری آمده است و مقصود آنست چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد: آیة اِنَّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ عَلَی الْسَّمَواتِ وَالْاَرضِ وَالْجِبَالِ فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَهَا وَاَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً آن امانت را بر آسمانها عرض داشتیم نتوانست پذرفتن بنگر که ازو چند کارها میآید که عقل درو حيران میشود سنگها را لعل و یاقوت میکند، کوهها را کان زر و نقره میکند، نبات زمين را در جوش میآرد و زنده میگرداند وبهشت عدن میکند، زمين نیز دانها را م یپذیرد و پیدا میکند وجبال نیز همچنين معدنهای گوناگون میدهد، این همه میکنند اماّ ازیشان آن یکی کار نمیآید آن یک (کار) از آدمی میآید (آیة) وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ نگفت و وَلَقَدْ کَرَّمْنَا الْسَّمَاءَ وَ الْاَرْضَ پس از آدمی آن کار میآید که نه از آسمانها میآید و نه از زمینها میآید ونه از کوهها چون آن کار بکند ظلومی و جهولی ازو نفی شود اگر تو گویی که اگر آن کار نمیکنم چندین کار از من میآید آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریدهاند همچنان باشد که تو شمشير پولاد هندی بیقیمتی که آن درخزاین ملوک یابند آورده باشی و ساطور گوشت گندیده کرده که من این تیغ را معطّل نمیدارم بوی چندین مصلحت بجای میآرم یادیک زرّین را آوردهٔ و دروی شغلم میپزی که بذرهّٔ از آن صد دیک بدست آید یا کارد مجوهر را میخ کدوی شکسته کردهٔ که من مصلحت میکنم و کدو را بروی میآویزم و این کارد را معطّل نمیدارم جای افسوس و خنده نباشد چون کار آن کدو بمیخ چوبين یا آهنين که قیمت آن بپولیست برمیآید چه عقل باشد کارد صد دیناری را مشغول آن کردن حق تعالی ترا قیمت عظیم کرده است میفرماید که آیة اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنیِنَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ
تو بقیمت ورای دو جهانی
چکنم قدر خود نمیدانی
مفروش، خویش را ارزان که تو بس گران بهایی.
حق تعالی میفرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر بمن صرف رود و بمن دهید بهای آن بهشت جاودانیست قیمت تو پیش من اینست اگر تو خود را بدوزخ فروشی ظلم برخود کرده باشی همچنانک آن مرد کارد صددیناری را بر دیوارزد و برو کوزهٔ یا کدویی آویخت آمدیم بهانه میآوری که من خود را بکارهای عالی صرف میکنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طبّ و غيره تحصیل میکنم، آخر این همه برای تست اگر فقه است برای آنست تا کسی از دست تو نان نرباید و جامهات را نکند و ترا نکشد تا تو بسلامت باشی و اگر نجومست احوال فلک و تأثير آن در زمين از ارزانی و گرانی امن وخوف همه تعلق باحوال تو دارد هم برای تست و اگر ستاره است از سعد و نحس بطالع تو تعلق داردهم برای تست چون تأمل کنی اصل تو باشی و اینها همه فرع تو چون فرع ترا چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهاء بوالعجب بی نهایت باشد بنگر که ترا که اصلی چه احوال باشد چون فرعهاء ترا عروج و هبوط و سعد و نحس باشد ترا که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و سعد و نحس و نفع و ضر باشد که فلان روح آن خاصیت دارد و ازو این آید فلان کا ررا میشاید ترا غير این غذای خواب و خور غذای دیگرست که اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ درین عالم آن غذا را فراموش کردهٔ و باین مشغول شدهٔ و شب و روز تن را میپروری آخر این تن اسب تست و این عالم آخر اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد او را بسر خود خواب وخوریست و تنعمّیست اما سبب آنک حیوانی و بهیمی برتو غالب شده است تو بر سراسب در آخر اسبان ماندهٔ و در صف شاهان و اميران عالم بقامقام نداری دلت آنجاست اماّ چون تن غالبست حکم تن گرفتهٔ و اسير او ماندهٔ. همچنانک مجنون قصد دیار لیلی کرد اشتر را آن طرف ميراند تا هوش با اوبود چون لحظهٔ مستغرق لیلی میگشت و خود را و اشتر را فراموش میکرد اشتر را در ده بچهٔ بود فرصت مییافت بازمیگشت و بده میرسید چون مجنون بخود میآمد دو روزه راه بازگشته بود همچنين سه ماه در راه بماند عاقبت افغان کرد که این اشتر
بلای منست از اشتر فروجست و روان شد.
هَوی نَاقَتِیْ خَلْفِیْ وَقُدِّامِیِ الْهَوی
فَانِّیِ وَاِیَّاهَا لَمُخْتَلِفَانِ
فرمود که سید برهان الدین محقق قدس اللهّ سره العزیز سخن میفرمود یکی آمد که مدح تو از فلانی شنیدم گفت تا ببینم که آن فلان چه کس است او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند اگر او مرا بسخن شناخته است پس مرا نشناخه است زیرا که این سخن نماند و این حرف وصوت نماند و این لب و دهان نماند این همه عرض است و اگر بفعل شناخت همچنين و اگر ذات من شناخته است آنگه دانم که او مدح مراتواند کردن وآن مدح ازان من باشد.
حکایت او همچنان باشد که میگویند پادشاهی پسر خود را بجماعتی اهل هنر سﭙﺮده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غيره آموخته بودندو استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم، گفت آنچه داری گِرْدست و زرداست و مجوفست، گفت چون نشانهای راست دادی پس حکم کن که آن چه چیز باشد گفت میباید که غربیل باشد، گفت آخر این چندین
نشانهای دقیق را که عقول دران حيران شوند دادی از قوت تحصیل ودانش این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد.
اکنون همچنين علماء اهل زمان در علوم موی میشکافند و چیزهای دیگر را که بایشان تعلقّ ندارد بغایت دانسته اند و ایشان را بران احاطت کلّی گشته و آنچ مهم است و باو نزدیکتر از همه آنست خودی اوست وخودی خود را نمیداند همه چیزها را بحلّ و حرمتحکم میکند که این جایزست و آن جایز نیست و این حلالست یا حرامست خود را نمیداند که حلالست یا حرامست جایزست یا ناجایز پاکست یا ناپاکست پس این تجویف وزردی و نقش و تدویر عارضیست که چون در آتش اندازی این همه نماند ذاتی شود صافی ازین همه نشان هر چیز که می دهند از علوم و فعل و قول همچنين باشد و بجوهر او تعلّق ندارد که بعد ازین همه باقی آنست نشان ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخر حکم کنند که در مشت غربیلست چون از آنچ اصلست خبر ندارند من مرغم بلبلم طوطیم اگر مرا گویند که بانگ دیگرگون کن نتوانم چون زبان من همين است غير آن نتوانم گفتن بخلاف آنک او آواز مرغ آموخته است او مرغ نیست دشمن و صیّاد مرغانست بانگ و صفير میکند تا او را مرغ دانند اگر او را حکم کنند که جز این آواز آواز دیگر گون کن تواند کردن چون آن آواز برو عاریتست و ازان او نیست تواند که آواز دیگر کند چون آموخته است که کالای مردمان دزد از هر خانه قماشی نماید.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهارم - گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود
گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود توقعّ نداشتم و در دلم نگذشت چه لایق اینم مرا میبایست شب و روز دست گرفته در زمره وصف چاکران و ملازمان بودمی هنوز لایق آن نیستم این چه لطف بود فرمود
که این از جملهٔ آنست که شما را همّتی عالیست هر چند که شما را مرتبهٔ عزیزست و بزرگ و بکارهای خطير و بلند مشغولید از علو همّت خود را قاصر میبینید وبدان راضی نیستید و برخود چیزهای بسیار لازم میدانید اگرچه ما را دل هماره بخدمت بود، اماّ میخواستیم که بصورت هم مشرف شویم زیرا که نیز صورت اعتباری عظیم دارد چه جای اعتبار خود مشارکست با مغز همچنانک کار بی مغز برنمیاید بی پوست نیز برنمیآید چناک دانه را اگر بی پوست در زمين کاری بر نیاید چون بپوست در زمين دفع کنی برآید و درختی شود عظیم پس ازین روی تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست شود و بی او خود کار برنیاید ومقصود حاصل نشود ای واللهّ، اصل معنیست پیش آنک معنی را داند و معنی شده باشد اینک میگویند رَکْعَتَیْنِ مِنَ الصَلوةِ خَیْرٌ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیْهَا پیش هرکس نباشد پیش آن کس باشد که اگر رکعتين ازو فوت شود بالای دنیا و آنچه دروست باشد و از فوت ملک دنیا که جمله آن او باشد فوت دو رکعتش دشوارتر آید.
درویشی بنزد پادشاهی رفت، پادشاه باو گفت که ای زاهد، گفت زاهد توی، گفت من چون زاهد باشم که همهٔ دنیا از آنِ منست، گفت نی عکس میبینی دنیا و آخرت و ملکت جمله ازان منست و عالم را من گرفتهام توی که
بلقمهٔ و خرقهٔ قانع شدهٔ اَیْنَمَا تُوَّلوُّا فَثَّمَ وَجْهُ اللهِّ آن وجهیست مجرا و رایج که لاینقطعست و باقیست عاشقان خود را فدای این وجه کردهاند و عوض نمیطلبند باقی همچوانعامند، فرمود اگرچه اَنعامند اماّ مستحق اِنعامند واگرچه در آخُرند مقبول ميرآخرند که اگر خواهد ازین آخُرش نقل کند و بطویلّه خاصّ برد همچنانک از آغاز که او عدم بود بوجودش آورد و از طویلهٔ وجود بجمادیش آورد و ازطویلهٔ جمادی بنباتی و از نباتی بحیوانی و از حیوانی بانسانی و از انسان بملکی الی مالا نهایة، پس این همه برای آن نمود تا مقر شوی که او را ازین جنس طویلهای بسیارست عالیتر از هم دیگر که طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ فَمَا لَهُمْ لَایُؤْمِنُوْنَ این برای آن نمود که تا مقر شوی طبقات دیگر را که در پیش است برای آن ننمود که انکار کنی و گویی که همين است استادی صنعت و فرهنگ برای آن نماید که او رامعتقد شوند و فرهنگهای دیگر را که نموده است مقر شوندو بآن ایمان آورند و همچنان پادشاهی خلعت وصله دهدو بنوازد برای آن نوازد که ازو متوقّع دیگر چیزها شوند و از امید کیسها بردوزند برای آن ندهد که بگویند همين است پادشاه دیگر انعام نخواهد کردن برین قدر اقتصار کنند هرگز پادشاه اگر این داند که چنين خواهد گفتن و چنين خواهد دانستن بوی انعام نکند، زاهد آنست که آخر بیند و اهل دنیا آخُر بینند، اما آنها که اخصاند و عارفند نه آخر بینند و نه آخُر، ایشان را نظر بر اول افتاده است و آغاز هر کار را میدانند همچنانک دانایی گندم بکارد داند که گندم خواهد رُستن، آخر از اول آخر را دید و همچنان جو و برنج و غيره چون اول را دید او را نظر در آخر نیست آخر در اول (براو) معلوم شده است ایشان نادرند و اینها متوسط که
آخر را میبینند و اینها که در آخرند اینها انعامند.
در دست که آدمی را رهبرست در هر کاری که هست تا او رادرد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسّر نشود خواه دنیاخواه آخرت خواه بازرگانی خواه پادشاهی خواه علم خواه نجوم و غيره تا مریم را درد زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که: آیة فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ او را آن درد بدرخت آورد و درخت خشک میوه دارشد تن همچون مریمست و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز باصل خود پیوندد الامامحروم مانیم و ازو بی بهره
جان از درون بفاقه وطبع از برون ببرگ
دیو از خورش بهیضه و جمشید ناشتا
اکنون بکن دوا که مسیح تو برزمیست
چون شد مسیح سوی فلک فوت شد دوا
که این از جملهٔ آنست که شما را همّتی عالیست هر چند که شما را مرتبهٔ عزیزست و بزرگ و بکارهای خطير و بلند مشغولید از علو همّت خود را قاصر میبینید وبدان راضی نیستید و برخود چیزهای بسیار لازم میدانید اگرچه ما را دل هماره بخدمت بود، اماّ میخواستیم که بصورت هم مشرف شویم زیرا که نیز صورت اعتباری عظیم دارد چه جای اعتبار خود مشارکست با مغز همچنانک کار بی مغز برنمیاید بی پوست نیز برنمیآید چناک دانه را اگر بی پوست در زمين کاری بر نیاید چون بپوست در زمين دفع کنی برآید و درختی شود عظیم پس ازین روی تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست شود و بی او خود کار برنیاید ومقصود حاصل نشود ای واللهّ، اصل معنیست پیش آنک معنی را داند و معنی شده باشد اینک میگویند رَکْعَتَیْنِ مِنَ الصَلوةِ خَیْرٌ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیْهَا پیش هرکس نباشد پیش آن کس باشد که اگر رکعتين ازو فوت شود بالای دنیا و آنچه دروست باشد و از فوت ملک دنیا که جمله آن او باشد فوت دو رکعتش دشوارتر آید.
درویشی بنزد پادشاهی رفت، پادشاه باو گفت که ای زاهد، گفت زاهد توی، گفت من چون زاهد باشم که همهٔ دنیا از آنِ منست، گفت نی عکس میبینی دنیا و آخرت و ملکت جمله ازان منست و عالم را من گرفتهام توی که
بلقمهٔ و خرقهٔ قانع شدهٔ اَیْنَمَا تُوَّلوُّا فَثَّمَ وَجْهُ اللهِّ آن وجهیست مجرا و رایج که لاینقطعست و باقیست عاشقان خود را فدای این وجه کردهاند و عوض نمیطلبند باقی همچوانعامند، فرمود اگرچه اَنعامند اماّ مستحق اِنعامند واگرچه در آخُرند مقبول ميرآخرند که اگر خواهد ازین آخُرش نقل کند و بطویلّه خاصّ برد همچنانک از آغاز که او عدم بود بوجودش آورد و از طویلهٔ وجود بجمادیش آورد و ازطویلهٔ جمادی بنباتی و از نباتی بحیوانی و از حیوانی بانسانی و از انسان بملکی الی مالا نهایة، پس این همه برای آن نمود تا مقر شوی که او را ازین جنس طویلهای بسیارست عالیتر از هم دیگر که طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ فَمَا لَهُمْ لَایُؤْمِنُوْنَ این برای آن نمود که تا مقر شوی طبقات دیگر را که در پیش است برای آن ننمود که انکار کنی و گویی که همين است استادی صنعت و فرهنگ برای آن نماید که او رامعتقد شوند و فرهنگهای دیگر را که نموده است مقر شوندو بآن ایمان آورند و همچنان پادشاهی خلعت وصله دهدو بنوازد برای آن نوازد که ازو متوقّع دیگر چیزها شوند و از امید کیسها بردوزند برای آن ندهد که بگویند همين است پادشاه دیگر انعام نخواهد کردن برین قدر اقتصار کنند هرگز پادشاه اگر این داند که چنين خواهد گفتن و چنين خواهد دانستن بوی انعام نکند، زاهد آنست که آخر بیند و اهل دنیا آخُر بینند، اما آنها که اخصاند و عارفند نه آخر بینند و نه آخُر، ایشان را نظر بر اول افتاده است و آغاز هر کار را میدانند همچنانک دانایی گندم بکارد داند که گندم خواهد رُستن، آخر از اول آخر را دید و همچنان جو و برنج و غيره چون اول را دید او را نظر در آخر نیست آخر در اول (براو) معلوم شده است ایشان نادرند و اینها متوسط که
آخر را میبینند و اینها که در آخرند اینها انعامند.
در دست که آدمی را رهبرست در هر کاری که هست تا او رادرد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسّر نشود خواه دنیاخواه آخرت خواه بازرگانی خواه پادشاهی خواه علم خواه نجوم و غيره تا مریم را درد زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که: آیة فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ او را آن درد بدرخت آورد و درخت خشک میوه دارشد تن همچون مریمست و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز باصل خود پیوندد الامامحروم مانیم و ازو بی بهره
جان از درون بفاقه وطبع از برون ببرگ
دیو از خورش بهیضه و جمشید ناشتا
اکنون بکن دوا که مسیح تو برزمیست
چون شد مسیح سوی فلک فوت شد دوا
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجم - این سخن برای آنکس است که او بسخن محتاجست
این سخن برای آنکس است که او بسخن محتاجست که ادراک کند، اما آنک بی سخن ادراک کند باوی چه حاجت سخنست آخر آسمانها و زمینها همه سخنست پیش آنکس که ادراک میکند و زاییده از سخنست که کُنْ فَیکُوْنُ پس پیش آنک آواز پست را میشنود مشغله و بانک چه حاجت باشد.
حکایت شاعری تازی گوی پیش پادشاهی آمد و آن پادشاه ترک بود پارسی نیز نمیدانست، شاعر برای او شعر عظیم غراّ بتازی گفت و آورد چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان جمله حاضر امرا و وزرا آن چنانک ترتیب است شاعر بپای اِستاد و شعر را آغاز کرد، پادشاه در آن مقام که محل تحسين بود سر میجنبانید و در آن مقام که محل تعجب بود خيره میشد و در آن مقام که محل تواضع بود التفات میکرد، اهل دیوان حيران شدند که پادشاه ما کلمهٔ بتازی نمیدانست این چنين سرجنبانیدن مناسب در مجلس ازو چون صادر شد مگر که تازی میدانست چندین سال از ما پنهان داشت و اگر ما بزبان تازی بی ادبیها گفته باشیم وای برما، او را غلامی بود خاص اهل دیوان جمع شدند و او را اسب و استر و مال دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که ما را ازین حال آگاه کن که پادشاه تازی میداند یا نمیداند و اگر نمیداند در محلّ سرجنبانید چون بود کرامات بود الهام بود تا روزی غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دلخوش دید بعد از آن که شکار بسیار گرفته بود ازوی پرسید پادشاه بخندید گفت واللهّ من تازی نمیدانم اماّ آنچ سرمیجنبانیدم و تحسين میکردم که معلومست (که مقصود او ازآن شعر چیست سر میجنبانیدم و تحسين میکردم که معلومست) پس معلوم شد که اصل مقصودست آن شعر فرع مقصودست که اگر آن مقصود نبودی آن شعر نگفتی پس اگر بمقصود نظر کنند دُوی نماند دُوی در فروعست اصل یکیست همچنانک مشایخ اگرچه بصورت گوناگونند و بحال وافعال و احوال (واقوال) مباینت است اماّ از روی مقصود یک چیزست و آن طلب حقسّت چنانک بادی که در سرای بوزد گوشهٔ قالی برگيرد اضطرابی و جنبشی در گلیم ها پدید آرد، خس و خاشاک را بر هوا برد، آب حوض را زِره زِره گرداند، درختان و شاخها و برگها را در رقص آرد آن همه احوال متفاوت و گوناگون مینماید، اما زِروی مقصود واصل و حقیقت یک چیزست زیرا جنبیدن همه از یک بادست گفت که ما مقصریم فرمود کسی را این اندیشه آید و این عتاب باو فرو آید که اَه در چیستم و چرا چنين میکنم این دلی و دوستی و عنایت است که وَیَبْقَی الْحُبُّ مَا بَقِیَ الْعِتَابُ زیرا عتاب با دوستان کنند با بیگانه عتاب نکنند، اکنون این عتاب نیز متفاوت است بر آنک او رادرد میکند و از آن خبردارد دلیل محبّت و عنایت در حق او باشد، اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبت نکند چنانک قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنندعتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنين محل پدید آید پس مادام که در خود دردی و پشیمانیی میبینی دلیل عنایت و دوستی حقسّت اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست که درو میبینی عالم همچنين آیینه است نقش خود رادرو میبینی که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچ ازو میرنجی از خود میرنجی.
گفت پیلی را آوردند بر سرچشمهٔ که آب خورد خود را در آب میدید و میرمید او میپنداشت که از دیگری می رمد نمیدانست که از خود میرمد همه اخلاق بد از ظلم و کين و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در تست نمیرنجی چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی آدمی را از گر و دنبل خود فِرخجی نیاید دست مجروح در آش میکند و بانگشت خود میلیسد و هیچ از آن دلش برهم نمیرود چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیم ریشی ببیند آن آش او را نفارد و نگوارد همچنين اخلاق چون گرهاست و دنبلهاست چون دروست از آن نمیرنجد وبر دیگری چون اندکی ازان ببیند برنجد و نفرت گيرد همچنانک توازو میرمی او را نیز معذور می دار اگراز تو برمد و برنجد رنجش تو عذر اوست زیرا رنج تو از دیدن آنست و او نیز همان میبنید که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ نگفت اَلْکَافِرِ زیرا که کافر را نه آنست که مرآة نیست اِلاّ از مرآة خود خبر ندارد. پادشاهی دل تنگ بر لب جوی نشسته بود امرا ازو هراسان و ترسان و بهیچ گونه روی او گشاده نمیشد مسخرهٔ داشت عظیم مقربّ امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی ترا چنين دهیم، مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد میکرد پادشاه بروی او نظر نمیکرد (و سربر نمیداشت) که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند در جوی نظر میکرد و سربرنمیداشت، مسخره گفت پادشاه را که در آب (جوی) چه میبینی، گفت قلتبانی را میبینم مسخره جواب داد که ای شاه عالم بنده نیز کور نیست اکنون همچنين است اگر تو درو چیزی میبینی و می رنجی آخراو نیز کور نیست همان بیند که تو میبینی. پیش او دو اَنَا نمیگنجد، تو اَنَا میگویی و او اَنَا یا تو بمير پیش او یا او پیش تو بميرد تادوی نماند اما آنک او بیمرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن که وَهُوَالْحَیُّ الَّذِيْ لایَمُوْتُ او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی اکنون چون مردن او ممکن نیست تو بمير تا او بر تو تجلّی کند و دوی برخیزد. دو مرغ را برهم بندی باوجود جنسیت و آنچ دو پرداشتند بچهار مبدلّ شد نمیپردّ زیرا که دوی قایمست اماّ اگر مرغ مرده را بروبندی بﭙﺮدّ زیرا که دوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پیش خفاش بميرد، اماّ چون امکان ندارد میگوید که ای خفاش لطف من بهمه رسیده است خواهم که در حقّ تونیز احسان کنم تو بمير که چون مردن تو ممکنست تا از نور جلال من بهرهمند گردی و از خفاشی بيرون آیی و عنقای قاف قربت گردی، بندهای از بندگان حق را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد، از خدا آن دوست را می خواست خدای (عزوّجل)ّ قبول نمیکرد، ندا آمد که من او را نمیخواهم (که بینی) آن بندهٔ حق الحاح میکرد و از استدعا دست باز نمیداشت که خداوندا درمن خواست او نهادهٔ از من نمیرود، در آخر ندا آمد خواهی که آن برآید سر را فدا کن و تونیست شو و ممان و ازعالم برو، گفت یارب راضی شدم. چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد چون بندهٔ را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزهٔ آن عمر بعمر جملهٔ عالم اولّا و آخراً ارزد فدا کرد آن لطف آفرین را این لطف نباشد، اینت محال امّا فنای او ممکن نیست باری تو فنا شو.
ثقیلی آمد بالای دست بزرگی نشست، فرمود که ایشان را چه تفاوت کند بالا یازیرچراغند، چراغ اگر بالاییی طلبد برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظ یابند و اگر نه هرجا که چراغ باشد خواه زیر خواه بالا او چراغست که آفتاب ابدیست، ایشان اگر جاه و بلندی دنیا طلبند غرضشان آن باشد که خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند، ایشان میخواهند که بدام دنیا اهل دنیا را صید کنند تا بآن بلندی دگر ره یابند و در دام آخرت افتند چنانک مصطفی (صلوات اللهّ) علیه مکهّ و بلاد را برای آن نمیگرفت که او محتاج آن بود برای آن میگرفت که تا همه را زندگی بخشد و روشنایی کرامت کند، هَذَا کَفُّ مُعَوَّدٌ بِانْ یُعْطِیَ مَا هُوَ مُعَوَّدٌ بِاَنْ یَأخُذَ ایشان خلق را میفریبند تا عطا بخشند نه برای آنک ازیشان چیزی برند، شخصی که دام نهد و مرغکان را بمکر در دام اندازد تا ایشان را بخورد و بفروشد آنرا مکر گویند، اما اگر پادشاهی دام نهد تا باز اعجمی بی قیمت را که ازگوهر خود خبر ندارد بگيرد و دست آموز ساعد خود گرداند تا مشرف ومعلم ومؤدب گردد این را مکر نگویند اگرچه صورت مکرست این را عين راستی و عطا و بخشش و مرده زنده کردن و سنگ را لعل گردانید ومنیّ مرده را آدمی ساختن دانند و افزون ازین، اگر باز را آن علم بودی که او را چرا میگيرند محتاج دانه نبودی بجان ودل جویان دام بودی و بدست شاه پراّن شدی خلق بظاهر سخن ایشان نظر میکنند ومیگویند که ما ازین بسیار شنیدهایم توی برتوی اندرون ما ازین جنس سخنها پرست وَقَالُوْا قُلُوْبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللهُّ بِکُفْرِهِمْ کافرون میگفتند که دلهای ما غلاف این جنس سخنهاست و ازین پریّم حق تعالی جواب ایشان می فرماید که حاشا که ازین پرباشند پر از وسواسند و خیالند و پر شرک و شکنّد بلک پر از لعنتند که بَلْ لَعَنَهُمُ اللّهِ بِکُفْرِهِمْ کاشکی تهی بودندی از آن هذیانات، باری قابل بودندی که ازین پذیرفتندی قابل نیز نیستند حق تعالی مهرکرده است بر گوش ایشان وبرچشم و دل ایشان تا چشم لون دیگر بیند یوسف را گرگ بیند و گوش لون دیگر شنود، حکمت را ژاژ و هذیان شمرد و دل را لونی دگر که محل وسواس و خیال گشته است همچون زمستان ازتشکل و خیال تو بر تو افتاده است از یخ و سردی جمع گشته است خَتَمَ اللهُّ عَلَی قُلُوْبِهِمْ وَعَلَی سَمْعِهِم وَعَلَی اَبْصَارِهِمْ غِشَاوَة چه جای اینست که ازین پر باشند بوی نیز نیافتهاند و نشنیدهاند در همه عمر نه ایشان و نه آنهاکه بایشان تفاخر میآورند ونه تَبارکِ ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پُر آب مینماید و از آنجا سيراب میشوند و میخورند و بر لب بعضی تهی مینماید، چون در حق او چنين است ازین کوزه چه شکر گویدشكر آنکس گوید که بوی پُر مینماید این کوزه. چون حق تعالی آدم را گل و آب بساخت که خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً قالب او راتمام بساخت و چندین مدت بر زمين مانده بود، ابلیس علیه اللعنة فرود امد و در قالب او رفت ودر رگهاء او جمله گردید و تماشا کرد وآن رگ و پی پرخون و اخلاط را بدید، گفت اوه عجب نیست که ابلیس که من در ساق عرش دیده بودم خواهد پیدا شدن اگر این نباشد (عجب نیست) آن ابلیس اگر هست این باشد والسلّام علیکم.
حکایت شاعری تازی گوی پیش پادشاهی آمد و آن پادشاه ترک بود پارسی نیز نمیدانست، شاعر برای او شعر عظیم غراّ بتازی گفت و آورد چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان جمله حاضر امرا و وزرا آن چنانک ترتیب است شاعر بپای اِستاد و شعر را آغاز کرد، پادشاه در آن مقام که محل تحسين بود سر میجنبانید و در آن مقام که محل تعجب بود خيره میشد و در آن مقام که محل تواضع بود التفات میکرد، اهل دیوان حيران شدند که پادشاه ما کلمهٔ بتازی نمیدانست این چنين سرجنبانیدن مناسب در مجلس ازو چون صادر شد مگر که تازی میدانست چندین سال از ما پنهان داشت و اگر ما بزبان تازی بی ادبیها گفته باشیم وای برما، او را غلامی بود خاص اهل دیوان جمع شدند و او را اسب و استر و مال دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که ما را ازین حال آگاه کن که پادشاه تازی میداند یا نمیداند و اگر نمیداند در محلّ سرجنبانید چون بود کرامات بود الهام بود تا روزی غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دلخوش دید بعد از آن که شکار بسیار گرفته بود ازوی پرسید پادشاه بخندید گفت واللهّ من تازی نمیدانم اماّ آنچ سرمیجنبانیدم و تحسين میکردم که معلومست (که مقصود او ازآن شعر چیست سر میجنبانیدم و تحسين میکردم که معلومست) پس معلوم شد که اصل مقصودست آن شعر فرع مقصودست که اگر آن مقصود نبودی آن شعر نگفتی پس اگر بمقصود نظر کنند دُوی نماند دُوی در فروعست اصل یکیست همچنانک مشایخ اگرچه بصورت گوناگونند و بحال وافعال و احوال (واقوال) مباینت است اماّ از روی مقصود یک چیزست و آن طلب حقسّت چنانک بادی که در سرای بوزد گوشهٔ قالی برگيرد اضطرابی و جنبشی در گلیم ها پدید آرد، خس و خاشاک را بر هوا برد، آب حوض را زِره زِره گرداند، درختان و شاخها و برگها را در رقص آرد آن همه احوال متفاوت و گوناگون مینماید، اما زِروی مقصود واصل و حقیقت یک چیزست زیرا جنبیدن همه از یک بادست گفت که ما مقصریم فرمود کسی را این اندیشه آید و این عتاب باو فرو آید که اَه در چیستم و چرا چنين میکنم این دلی و دوستی و عنایت است که وَیَبْقَی الْحُبُّ مَا بَقِیَ الْعِتَابُ زیرا عتاب با دوستان کنند با بیگانه عتاب نکنند، اکنون این عتاب نیز متفاوت است بر آنک او رادرد میکند و از آن خبردارد دلیل محبّت و عنایت در حق او باشد، اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبت نکند چنانک قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنندعتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنين محل پدید آید پس مادام که در خود دردی و پشیمانیی میبینی دلیل عنایت و دوستی حقسّت اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست که درو میبینی عالم همچنين آیینه است نقش خود رادرو میبینی که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچ ازو میرنجی از خود میرنجی.
گفت پیلی را آوردند بر سرچشمهٔ که آب خورد خود را در آب میدید و میرمید او میپنداشت که از دیگری می رمد نمیدانست که از خود میرمد همه اخلاق بد از ظلم و کين و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در تست نمیرنجی چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی آدمی را از گر و دنبل خود فِرخجی نیاید دست مجروح در آش میکند و بانگشت خود میلیسد و هیچ از آن دلش برهم نمیرود چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیم ریشی ببیند آن آش او را نفارد و نگوارد همچنين اخلاق چون گرهاست و دنبلهاست چون دروست از آن نمیرنجد وبر دیگری چون اندکی ازان ببیند برنجد و نفرت گيرد همچنانک توازو میرمی او را نیز معذور می دار اگراز تو برمد و برنجد رنجش تو عذر اوست زیرا رنج تو از دیدن آنست و او نیز همان میبنید که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ نگفت اَلْکَافِرِ زیرا که کافر را نه آنست که مرآة نیست اِلاّ از مرآة خود خبر ندارد. پادشاهی دل تنگ بر لب جوی نشسته بود امرا ازو هراسان و ترسان و بهیچ گونه روی او گشاده نمیشد مسخرهٔ داشت عظیم مقربّ امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی ترا چنين دهیم، مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد میکرد پادشاه بروی او نظر نمیکرد (و سربر نمیداشت) که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند در جوی نظر میکرد و سربرنمیداشت، مسخره گفت پادشاه را که در آب (جوی) چه میبینی، گفت قلتبانی را میبینم مسخره جواب داد که ای شاه عالم بنده نیز کور نیست اکنون همچنين است اگر تو درو چیزی میبینی و می رنجی آخراو نیز کور نیست همان بیند که تو میبینی. پیش او دو اَنَا نمیگنجد، تو اَنَا میگویی و او اَنَا یا تو بمير پیش او یا او پیش تو بميرد تادوی نماند اما آنک او بیمرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن که وَهُوَالْحَیُّ الَّذِيْ لایَمُوْتُ او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی اکنون چون مردن او ممکن نیست تو بمير تا او بر تو تجلّی کند و دوی برخیزد. دو مرغ را برهم بندی باوجود جنسیت و آنچ دو پرداشتند بچهار مبدلّ شد نمیپردّ زیرا که دوی قایمست اماّ اگر مرغ مرده را بروبندی بﭙﺮدّ زیرا که دوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پیش خفاش بميرد، اماّ چون امکان ندارد میگوید که ای خفاش لطف من بهمه رسیده است خواهم که در حقّ تونیز احسان کنم تو بمير که چون مردن تو ممکنست تا از نور جلال من بهرهمند گردی و از خفاشی بيرون آیی و عنقای قاف قربت گردی، بندهای از بندگان حق را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد، از خدا آن دوست را می خواست خدای (عزوّجل)ّ قبول نمیکرد، ندا آمد که من او را نمیخواهم (که بینی) آن بندهٔ حق الحاح میکرد و از استدعا دست باز نمیداشت که خداوندا درمن خواست او نهادهٔ از من نمیرود، در آخر ندا آمد خواهی که آن برآید سر را فدا کن و تونیست شو و ممان و ازعالم برو، گفت یارب راضی شدم. چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد چون بندهٔ را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزهٔ آن عمر بعمر جملهٔ عالم اولّا و آخراً ارزد فدا کرد آن لطف آفرین را این لطف نباشد، اینت محال امّا فنای او ممکن نیست باری تو فنا شو.
ثقیلی آمد بالای دست بزرگی نشست، فرمود که ایشان را چه تفاوت کند بالا یازیرچراغند، چراغ اگر بالاییی طلبد برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظ یابند و اگر نه هرجا که چراغ باشد خواه زیر خواه بالا او چراغست که آفتاب ابدیست، ایشان اگر جاه و بلندی دنیا طلبند غرضشان آن باشد که خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند، ایشان میخواهند که بدام دنیا اهل دنیا را صید کنند تا بآن بلندی دگر ره یابند و در دام آخرت افتند چنانک مصطفی (صلوات اللهّ) علیه مکهّ و بلاد را برای آن نمیگرفت که او محتاج آن بود برای آن میگرفت که تا همه را زندگی بخشد و روشنایی کرامت کند، هَذَا کَفُّ مُعَوَّدٌ بِانْ یُعْطِیَ مَا هُوَ مُعَوَّدٌ بِاَنْ یَأخُذَ ایشان خلق را میفریبند تا عطا بخشند نه برای آنک ازیشان چیزی برند، شخصی که دام نهد و مرغکان را بمکر در دام اندازد تا ایشان را بخورد و بفروشد آنرا مکر گویند، اما اگر پادشاهی دام نهد تا باز اعجمی بی قیمت را که ازگوهر خود خبر ندارد بگيرد و دست آموز ساعد خود گرداند تا مشرف ومعلم ومؤدب گردد این را مکر نگویند اگرچه صورت مکرست این را عين راستی و عطا و بخشش و مرده زنده کردن و سنگ را لعل گردانید ومنیّ مرده را آدمی ساختن دانند و افزون ازین، اگر باز را آن علم بودی که او را چرا میگيرند محتاج دانه نبودی بجان ودل جویان دام بودی و بدست شاه پراّن شدی خلق بظاهر سخن ایشان نظر میکنند ومیگویند که ما ازین بسیار شنیدهایم توی برتوی اندرون ما ازین جنس سخنها پرست وَقَالُوْا قُلُوْبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللهُّ بِکُفْرِهِمْ کافرون میگفتند که دلهای ما غلاف این جنس سخنهاست و ازین پریّم حق تعالی جواب ایشان می فرماید که حاشا که ازین پرباشند پر از وسواسند و خیالند و پر شرک و شکنّد بلک پر از لعنتند که بَلْ لَعَنَهُمُ اللّهِ بِکُفْرِهِمْ کاشکی تهی بودندی از آن هذیانات، باری قابل بودندی که ازین پذیرفتندی قابل نیز نیستند حق تعالی مهرکرده است بر گوش ایشان وبرچشم و دل ایشان تا چشم لون دیگر بیند یوسف را گرگ بیند و گوش لون دیگر شنود، حکمت را ژاژ و هذیان شمرد و دل را لونی دگر که محل وسواس و خیال گشته است همچون زمستان ازتشکل و خیال تو بر تو افتاده است از یخ و سردی جمع گشته است خَتَمَ اللهُّ عَلَی قُلُوْبِهِمْ وَعَلَی سَمْعِهِم وَعَلَی اَبْصَارِهِمْ غِشَاوَة چه جای اینست که ازین پر باشند بوی نیز نیافتهاند و نشنیدهاند در همه عمر نه ایشان و نه آنهاکه بایشان تفاخر میآورند ونه تَبارکِ ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پُر آب مینماید و از آنجا سيراب میشوند و میخورند و بر لب بعضی تهی مینماید، چون در حق او چنين است ازین کوزه چه شکر گویدشكر آنکس گوید که بوی پُر مینماید این کوزه. چون حق تعالی آدم را گل و آب بساخت که خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً قالب او راتمام بساخت و چندین مدت بر زمين مانده بود، ابلیس علیه اللعنة فرود امد و در قالب او رفت ودر رگهاء او جمله گردید و تماشا کرد وآن رگ و پی پرخون و اخلاط را بدید، گفت اوه عجب نیست که ابلیس که من در ساق عرش دیده بودم خواهد پیدا شدن اگر این نباشد (عجب نیست) آن ابلیس اگر هست این باشد والسلّام علیکم.
مولوی : فیه ما فیه
فصل ششم - پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود
پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود که پدر تو دایماً بحقّ مشغول است و اعتقادش غالبست و در سخنش پیداستروزی اتابک گفت که کافران رومی گفتند که دختر را تابتاتار دهیم که دین یک گردد واین دین نو که مسلمانیست برخیزد، گفتم آخر این دین کی یک بوده است همواره دو و سه بوده است و جنگ و قتال قایم میان ایشان شما دین را یک چون خواهید کردن یک آنجا شوددر قیامت اما اینجا که دنیاست ممکن نیست زیرا اینجا هر یکی را مرادیست و هواییست مختلف یکی اینجا ممکن نگردد مگر در قیامت که همه یک شوند و بیکجا نظر کنند و یک گوش و یک زبان شوند. در آدمی بسیار چیزهاست، موش است و مرغست باری مرغ قفس را بالا میبرد و باز موش بزیر میکشد و صدهزار وحوش مختلف در آدمی مگر آنجا روند که موش موشی بگذارد و مرغ مرغی را بگذارد و همه یک شوند زیرا که مطلوب نه بالاست و نه زیر چون مطلوب ظاهر شود نه بالا بود و نه زیر یکی چیزی گم کرده است چپ و راست میجوید و پیش و پس میجوید چون آن چیز را یافت نه بالا جوید و نه زیر و نه چپ جوید و نه راست نه پیش جوید و نه پس جمع شود پس در روز قیامت همه یک نظر شوند و یک زبان و یک گوش و یک هوش چنانک ده کس را باغی یادکانی بشرکت باشد، سخنشان یک باشد و غمشان یک و مشغولی ایشان بیک چیز باشد، چون مطلوب یک گشت پس در روز قیامت چون همه را کار بحق افتاد همه یک شوند باین معنی هر کسی در دنیا بکاری مشغولست یکی در محبّت زن، یکی در مال، یکی در کسب، یکی در علم همه را معتقد آنست که درمان من و ذوق من و خوشی من و راحت من در آنست و آن رحمت حقسّت چون درآنجا میرود و میجوید نمییابد باز میگردد و چون ساعتی مکث میکند میگوید آن ذوق و رحمت جستنیست مگر نیک نجستم بازبجویم و چون باز میجوید نمییابد همچنين تا گاهی که رحمت روی نماید بی حجاب بعد ازان داند که راه آن نبود اماّ حقّ تعالی بندگان دارد که پیش از قیامت چنانند و میبینند آخر علی رضی اللهّ عنه میفرماید لَوْ کُشِفَ الْغِطاءِ مَا اْزْدَدْتُ یَقِیْناً یعنی چون قالب را برگيرند و قیامت ظاهر شود یقين من زیادت نگردد نظيرش چنان باشد که قومی در شب تاریک در خانه روی بهر جانبی کردهاند و نماز میکنند چون روز شود همه ازان باز گردند اماّ آنراکه رو بقبله بوده است در شب چه باز گردد چون همه سوی او میگردند، پس آن بندگان هم در شب روی بوی دارند و از غير روی گردانیدهاند پس در حق ایشان قیامت ظاهرست و حاضر.
سخن بیپایانست اماّ بقدر طالب فرو میاید که وَ اِنْ مِنْ شَیْیءِ اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلْهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ حکمت همچون بارانست در معدن خویش بیپایانست اماّ بقدر مصلحت فرود آید، در زمستان و در بهار ودر تابستان و در پاییز بقدر او و (در بهار همچنين) بیشتر و کمتر اما ازانجا که میآید آنجا بی حدسّت شکر را در کاغذ کنند یا داروها را عطاّران اما شکر آن قدر نباشد که در کاغذست کانهای شکر و کانهای دارو بیحدست و بی نهایت در کاغذکی گنجد، تشنیع میزدند که قرآن بر محمد (صلی اللهّ علیه و سلمّ) چرا کلمه کلمه فرود میآید و سوره سوره فرو نمیآید، مصطفی (صلوات اللهّ علیه) فرمود که این ابلهان چه میگویند اگر بر من تمام فرود آید من بگدازم ونمانم زیرا که واقفست از اندکی بسیار فهم کند و از چیزی چیزها و از سطری دفترها نظيرش همچنانک جماعتی نشستهاند حکایتی میشنوند اماّ یکی آن احوال را تمام میداند ودر میان واقعه بوده است از رمزی آن همه را فهم میکند و زرد و سرخ میشود و از حال بحال میگردد و دگران آن قدر که شنیدند فهم کردند چون واقف نبودند بر کلّ احوال اماّ آنک واقف بود از آن قدر بسیار فهم کرد، آمدیم چون در خدمت عطّار آمدی شکر بسیارست اماّ میبیند که سیم چند آوردی بقدر آن دهد، سیم اینجا همّت و اعتقادست بقدر همّت و اعتقاد سخن فرود آید، چون آمدی بطلب شکر در جوالت بنگرند چه قدرست بقدر آن پیمایند کیلّ یاد و اما اگر قطارهای اشتر و جوالها بسیار آورده باشد فرمایند که کیالان بیاورند همچنين آدمی بیاید که او را دریاها بس نکند وآدمی باشد که او را قطرهٔ چند بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد و این تنها درعالم معنی و علوم و حکمت نیست در همهچیز چنين است در مالها و زرها و کانها جمله بیحدّ و پایانست اماّ بر قدر شخص فرود آید زیرا که افزون از آن برنتابد و دیوانه شود نمیبینی در مجنون و در فرهاد و غيره از عاشقان که کوه و دشت گرفتند از عشق زنی چن شهوت از آنچ قوتّ او بود برو افزون ریختند و نمیبینی که در فرعون چون ملک و مال افزون ریختند دعوی خدایی کرد وَ اِنْ مِنْ شَیْیءٌ اَلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ هیچ چیز نیست از نیک و بد که آن را پیش ما و در خزینه ما گنجهای بیپایان نیست اماّ بقدر حوصله میفرستیم که مصلحت در آنست.
آری این شخص معتقدست اماّ اعتقاد را نمیداند همچنانک کودکی معتقد نانست اماّ نمیداند که چه چیز رامعتقدست و همچنين از نامیات درخت زرد و خشک میشود ازتشنگی و نمیداند که تشنگی چیست وجود آدمی همچون عَلمیست عَلم را اولّ در هوا میکند و بعد از آن لشکرها را از هر طرفی که حق داند از عقل و فهم و خشم و غضب وحلم و کرم و خوف و رجا و احوال بی پایان و صفات بی حدّ بپای آن عَلم میفرستد و هر که از دور نظر کند عَلم تنها بیند اماّ آنک از نزدیک نظر کند بداند که درو چه گوهرهاست و چه معنیهاست. شخصی آمد گفت کجا بوید مشتاق بودیم چرا دورماندی گفت اتفّاق چنين افتاد، گفت ما نیز دعا میکردیم تا این اتفاق بگردد و زایل شود، اتفاقی که فراق آورد آن اتفاق نابایست است ای واللّه هم از حقسّت امّا نسبت بحقّ نیک است راست میگوید همه نسبت بحق نیک است و بکمال است اما نسبت بمانی، زنا وپاکی و بی نمازی و نماز و کفر و اسلام و شرک و توحید جمله بحق نیکست اما نسبت بمازنِی و دزدی و کفر و شرک بدست و توحید ونماز و خيرات نسبت بما نیک است اما نسبت بحق جمله نیک است چنانک پادشاهی در ملک اوزندان و دار و خلعت و مال و املاک و حشم و سور و شادی و طبل و علم باشد اما نسبت بپادشاه جمله نیک است چنانک خلعت کمال ملک اوست داروکشتن و زندان همه کمال ملک اوست و نسبت بوی همه کمال است اما نسبت بخلق خلعت و دارکی یک باشد.
سخن بیپایانست اماّ بقدر طالب فرو میاید که وَ اِنْ مِنْ شَیْیءِ اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلْهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ حکمت همچون بارانست در معدن خویش بیپایانست اماّ بقدر مصلحت فرود آید، در زمستان و در بهار ودر تابستان و در پاییز بقدر او و (در بهار همچنين) بیشتر و کمتر اما ازانجا که میآید آنجا بی حدسّت شکر را در کاغذ کنند یا داروها را عطاّران اما شکر آن قدر نباشد که در کاغذست کانهای شکر و کانهای دارو بیحدست و بی نهایت در کاغذکی گنجد، تشنیع میزدند که قرآن بر محمد (صلی اللهّ علیه و سلمّ) چرا کلمه کلمه فرود میآید و سوره سوره فرو نمیآید، مصطفی (صلوات اللهّ علیه) فرمود که این ابلهان چه میگویند اگر بر من تمام فرود آید من بگدازم ونمانم زیرا که واقفست از اندکی بسیار فهم کند و از چیزی چیزها و از سطری دفترها نظيرش همچنانک جماعتی نشستهاند حکایتی میشنوند اماّ یکی آن احوال را تمام میداند ودر میان واقعه بوده است از رمزی آن همه را فهم میکند و زرد و سرخ میشود و از حال بحال میگردد و دگران آن قدر که شنیدند فهم کردند چون واقف نبودند بر کلّ احوال اماّ آنک واقف بود از آن قدر بسیار فهم کرد، آمدیم چون در خدمت عطّار آمدی شکر بسیارست اماّ میبیند که سیم چند آوردی بقدر آن دهد، سیم اینجا همّت و اعتقادست بقدر همّت و اعتقاد سخن فرود آید، چون آمدی بطلب شکر در جوالت بنگرند چه قدرست بقدر آن پیمایند کیلّ یاد و اما اگر قطارهای اشتر و جوالها بسیار آورده باشد فرمایند که کیالان بیاورند همچنين آدمی بیاید که او را دریاها بس نکند وآدمی باشد که او را قطرهٔ چند بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد و این تنها درعالم معنی و علوم و حکمت نیست در همهچیز چنين است در مالها و زرها و کانها جمله بیحدّ و پایانست اماّ بر قدر شخص فرود آید زیرا که افزون از آن برنتابد و دیوانه شود نمیبینی در مجنون و در فرهاد و غيره از عاشقان که کوه و دشت گرفتند از عشق زنی چن شهوت از آنچ قوتّ او بود برو افزون ریختند و نمیبینی که در فرعون چون ملک و مال افزون ریختند دعوی خدایی کرد وَ اِنْ مِنْ شَیْیءٌ اَلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ هیچ چیز نیست از نیک و بد که آن را پیش ما و در خزینه ما گنجهای بیپایان نیست اماّ بقدر حوصله میفرستیم که مصلحت در آنست.
آری این شخص معتقدست اماّ اعتقاد را نمیداند همچنانک کودکی معتقد نانست اماّ نمیداند که چه چیز رامعتقدست و همچنين از نامیات درخت زرد و خشک میشود ازتشنگی و نمیداند که تشنگی چیست وجود آدمی همچون عَلمیست عَلم را اولّ در هوا میکند و بعد از آن لشکرها را از هر طرفی که حق داند از عقل و فهم و خشم و غضب وحلم و کرم و خوف و رجا و احوال بی پایان و صفات بی حدّ بپای آن عَلم میفرستد و هر که از دور نظر کند عَلم تنها بیند اماّ آنک از نزدیک نظر کند بداند که درو چه گوهرهاست و چه معنیهاست. شخصی آمد گفت کجا بوید مشتاق بودیم چرا دورماندی گفت اتفّاق چنين افتاد، گفت ما نیز دعا میکردیم تا این اتفاق بگردد و زایل شود، اتفاقی که فراق آورد آن اتفاق نابایست است ای واللّه هم از حقسّت امّا نسبت بحقّ نیک است راست میگوید همه نسبت بحق نیک است و بکمال است اما نسبت بمانی، زنا وپاکی و بی نمازی و نماز و کفر و اسلام و شرک و توحید جمله بحق نیکست اما نسبت بمازنِی و دزدی و کفر و شرک بدست و توحید ونماز و خيرات نسبت بما نیک است اما نسبت بحق جمله نیک است چنانک پادشاهی در ملک اوزندان و دار و خلعت و مال و املاک و حشم و سور و شادی و طبل و علم باشد اما نسبت بپادشاه جمله نیک است چنانک خلعت کمال ملک اوست داروکشتن و زندان همه کمال ملک اوست و نسبت بوی همه کمال است اما نسبت بخلق خلعت و دارکی یک باشد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل هفتم - سئوال کرد که از نماز فاضلتر چه باشد یک جواب آنک گفتیم
سئوال کرد که از نماز فاضلتر چه باشد یک جواب آنک گفتیم جان نماز به از نماز مع تقریره، جواب دومّ که ایمان به ازنمازست زیرا نماز پنج وقت فریضه است و ایمان پیوسته و نماز بعذری ساقط شود و رخصت تأخير باشد و تفضیلی دیگر هست ایمان را بر نماز که ایمان بهیچ عذری ساقط نشود و رخصت تأخير نباشد و ایمان بی نماز منفعت کند و نماز بی ایمان منفعت نکند همچون نماز منافقان و نماز در هر دینی نوع دیگرست و ایمان بهیچ دینی تبدلّ نگيرد احوال او و قبله او و غيره متبدلّ نگردد و فرقهای دیگر هست بقدر جذب مستمع ظاهر شود مستمع همچون آردست پیش خمير کننده کلام همچون آبست در آرد آن قدر آب ریزد که صلاح اوست.
چشمم بدگر کس نگرد من چه کنم
از خود گله کن که روشناییش توی
چشمم بدگر کس نگرد یعنی مستمع دیگر جوید جز تو من چه کنم روشناییش توی بدین سبب که تو با توی از خود نرهیدهٔ تا روشناییت صدهزار توبودی.حکایت شخصی بود سخت لاغر وضعیف و حقير همچون عصفوری سخت حقير در نظرها چنانک صورتهای حقير اورا حقير نظر کردندی و خدا را شکر کردندی اگرچه پیش ازدیدن اومتشکیّ بودندی از حقارت صورت خویش و با این همه درشت گفتی ولافهای زفت زدی ودر دیوان ملک بودی و وزیر را آن درد کردی و فرو خوردی تا روزی وزیر گرم شد و بانگ برآورد که اهل دیوان این فلان را ازخاک برگرفتیم و بﭙﺮوردیم و بنان و خوان و نان پاره و نعمت ما وابای ما کسی شد باینجا رسید که تامرا، چُنینها گوید. درروی او برجست وگفت ای اهل دیوان و اکابر دولت و ارکان راست میگویدبنعمت و نان ریزهٔ او و ابای او پرورده شدم وبزرگ شدم لاجرم بدین حقيری و رسواییام اگر بنان و نعمت کسی دیگر پرورده شدمی بودی که صورتم و قامتم و قیمتم به ازین بودی او مرا از خاک برداشت لاجرم همی گویم که یَا لَیْتَنِیْ کُنْتُ تُرَابَاً و اگر کسیم از خاک برداشتی چنين اضحو که نبودمی، اکنون مریدی که پرورش از مرد حق یابد روح او را پاک و پاکی باشد و کسی که از مزورّی و سالوسی پرورده شود و علم ازو آموزد همچون آن شخص حقير و ضعیف و عاجز و غمگين و بی بيرون شو ازترددهّا باشد وحواس او کوته بود وَالَّذِیْنَ کَفَرُوْا اَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّوْرِ اِلَی الظُّلُمَاتِ. در سرشت آدمی همه علمها در اصل سرشتهاند که روح او مُغیّبات را بنماید چنانک آب صافی آنچ در تحت اوست از سنگ و سفال و غيره و آنچ و آنچ بالای آنست همه بنماید عکس آن درگوهر آب این نهاد است بی علاجی و تعلیمی لیک چون آن آمیخته شد با خاک یا رنگهای دیگر آن خاصیتّ و آن دانش ازو جدا شد و او را فراموش شد حقّ تعالی انبیا و اولیا را فرستاد همچون آب صافی بزرگ که هر آب حقير را و تيره را که درودرآید از تيرگی و از رنگ عارضی خود برهد پس او را یاد آید چو خود را صاف بیندبداند که اولّ من چنين صاف بودهام بیقين و بداند که آن تيرگیها و رنگها عارضی بود یادش آید حالتی که پیش ازین عوارض بود و بگوید که هذَا الَّذِي رُزِقْنَا مُنْ قَبْلُ پس انبیا و اولیا مذکرّان باشند او را ازحالت پیشين نه آنک در جوهر او چیزی نونهند اکنون هرآب تيره که آن آب بزرگ را شناخت که من ازویم و از آن ویم درآمیخت و این آب تيره که آن آب را نشناخت و او را غير خود دید و غير جنس دید پناه برنگها و تيرگیها گرفت تا با بحر نیامیزد و از آمیزش بحر دورتر شود چنانک فرمود فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا اِیْتَلَفَ وَمَاتَنَاکَرَ مِنْهَا اِخْتَلَفَ و ازین فرمود لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُوْلٌ مِنْ اَنْفُسِکُمْ یعنی که آب بزرگ جنس آب خرد است و از نفس اوست و ازگوهر اوست و آنچ او را از نفس خود نمیبیند آن تناکر از نفس آب نیست قرین بدیست با آب که عکس آن قرین برین آب میزند واو نمیداند که رمیدن من ازین آب بزرگ و بحر ازنفس منست یا از عکس این قرین بد از غایت آمیزش چناک گل خوار نداند که میل من بگل از طبیعت منست یا از علتّی که با طبع من در آمیخته است بدانک هر بیتی و حدیثی و آیتی که باستشهاد آرند همچون دو شاهد و دو گواهست واقف بر گواهیهای مختلف بهرمقامی گواهی دهند مناسب آن مقام چنانک دو گواه باشند بر وقف خانهٔ وهمين دو گواه گواهند بر بیع دکّانی و همين دو گواه گواهند برنکاحی در هر قضیّه که حاضر شوند بر وفق آن گواهی دهند صورت گواه همان باشد و معنی دیگرنَفَعَنَا اللهُّ وَاِیاّکُمْ اَللُوْنُ لَوْنُ لَوْنُ الدَّمِ وَالرِّیْحُ رِیْحُ الْمِسْکِ.
چشمم بدگر کس نگرد من چه کنم
از خود گله کن که روشناییش توی
چشمم بدگر کس نگرد یعنی مستمع دیگر جوید جز تو من چه کنم روشناییش توی بدین سبب که تو با توی از خود نرهیدهٔ تا روشناییت صدهزار توبودی.حکایت شخصی بود سخت لاغر وضعیف و حقير همچون عصفوری سخت حقير در نظرها چنانک صورتهای حقير اورا حقير نظر کردندی و خدا را شکر کردندی اگرچه پیش ازدیدن اومتشکیّ بودندی از حقارت صورت خویش و با این همه درشت گفتی ولافهای زفت زدی ودر دیوان ملک بودی و وزیر را آن درد کردی و فرو خوردی تا روزی وزیر گرم شد و بانگ برآورد که اهل دیوان این فلان را ازخاک برگرفتیم و بﭙﺮوردیم و بنان و خوان و نان پاره و نعمت ما وابای ما کسی شد باینجا رسید که تامرا، چُنینها گوید. درروی او برجست وگفت ای اهل دیوان و اکابر دولت و ارکان راست میگویدبنعمت و نان ریزهٔ او و ابای او پرورده شدم وبزرگ شدم لاجرم بدین حقيری و رسواییام اگر بنان و نعمت کسی دیگر پرورده شدمی بودی که صورتم و قامتم و قیمتم به ازین بودی او مرا از خاک برداشت لاجرم همی گویم که یَا لَیْتَنِیْ کُنْتُ تُرَابَاً و اگر کسیم از خاک برداشتی چنين اضحو که نبودمی، اکنون مریدی که پرورش از مرد حق یابد روح او را پاک و پاکی باشد و کسی که از مزورّی و سالوسی پرورده شود و علم ازو آموزد همچون آن شخص حقير و ضعیف و عاجز و غمگين و بی بيرون شو ازترددهّا باشد وحواس او کوته بود وَالَّذِیْنَ کَفَرُوْا اَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّوْرِ اِلَی الظُّلُمَاتِ. در سرشت آدمی همه علمها در اصل سرشتهاند که روح او مُغیّبات را بنماید چنانک آب صافی آنچ در تحت اوست از سنگ و سفال و غيره و آنچ و آنچ بالای آنست همه بنماید عکس آن درگوهر آب این نهاد است بی علاجی و تعلیمی لیک چون آن آمیخته شد با خاک یا رنگهای دیگر آن خاصیتّ و آن دانش ازو جدا شد و او را فراموش شد حقّ تعالی انبیا و اولیا را فرستاد همچون آب صافی بزرگ که هر آب حقير را و تيره را که درودرآید از تيرگی و از رنگ عارضی خود برهد پس او را یاد آید چو خود را صاف بیندبداند که اولّ من چنين صاف بودهام بیقين و بداند که آن تيرگیها و رنگها عارضی بود یادش آید حالتی که پیش ازین عوارض بود و بگوید که هذَا الَّذِي رُزِقْنَا مُنْ قَبْلُ پس انبیا و اولیا مذکرّان باشند او را ازحالت پیشين نه آنک در جوهر او چیزی نونهند اکنون هرآب تيره که آن آب بزرگ را شناخت که من ازویم و از آن ویم درآمیخت و این آب تيره که آن آب را نشناخت و او را غير خود دید و غير جنس دید پناه برنگها و تيرگیها گرفت تا با بحر نیامیزد و از آمیزش بحر دورتر شود چنانک فرمود فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا اِیْتَلَفَ وَمَاتَنَاکَرَ مِنْهَا اِخْتَلَفَ و ازین فرمود لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُوْلٌ مِنْ اَنْفُسِکُمْ یعنی که آب بزرگ جنس آب خرد است و از نفس اوست و ازگوهر اوست و آنچ او را از نفس خود نمیبیند آن تناکر از نفس آب نیست قرین بدیست با آب که عکس آن قرین برین آب میزند واو نمیداند که رمیدن من ازین آب بزرگ و بحر ازنفس منست یا از عکس این قرین بد از غایت آمیزش چناک گل خوار نداند که میل من بگل از طبیعت منست یا از علتّی که با طبع من در آمیخته است بدانک هر بیتی و حدیثی و آیتی که باستشهاد آرند همچون دو شاهد و دو گواهست واقف بر گواهیهای مختلف بهرمقامی گواهی دهند مناسب آن مقام چنانک دو گواه باشند بر وقف خانهٔ وهمين دو گواه گواهند بر بیع دکّانی و همين دو گواه گواهند برنکاحی در هر قضیّه که حاضر شوند بر وفق آن گواهی دهند صورت گواه همان باشد و معنی دیگرنَفَعَنَا اللهُّ وَاِیاّکُمْ اَللُوْنُ لَوْنُ لَوْنُ الدَّمِ وَالرِّیْحُ رِیْحُ الْمِسْکِ.
مولوی : فیه ما فیه
فصل نهم - پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید
پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید عذر بنده میخواست که مولانا جهت این حکم کرده است که امير بزیارت من نیاید و رنجه نشود که ما را حالتهاست حالتی سخن گوییم حالتی نگوییم حالتی پروای خلقان باشد حالتی عزلت و خلوت حالتی استغراق و حيرت مبادا که امير در حالتی آید که نتوانم دلجویی او کردن و فراغت آن نباشد که باوی بموعظه و مکالمت پردازیم، پس آن بهتر که چون ما را فراغت باشد که توانیم بدوستان پرداختن و بایشان منفعت رسانیدن ما برویم و دوستان را زیارت کنیم، امير گفت که مولانا بهاءالدین را جواب دادم که من بجهت آن نمیآیم که مولانا بمن پردازد و (بامن) مکالمت کند (بل که) برای آن میایم که مشرفّ شوم و از زمرهٔ بندگان باشم، ازینها که این ساعت واقع شده است یکی آنست که مولانا مشغول بود و روی ننمود تا دیری مرا در انتظار رها کرد تا من بدانم که اگر مسلمانان را و نیکان را چون بر در من بیایند منتظرشان بگذارم و زود راه ندهم چنين صعب است و دشوار مولانا تلخی آن را بمن چشانید و مرا تأدیب کرد تا بادیگران چنين نکنم، مولانا فرمود نی بلک آنک شما را منتظر رها کردیم از عين عنایت بود.
حکایت میآورند که حق تعالی میفرماید که ای بندهٔ من حاجت ترا درحالت دعا و ناله زود برآوردمی امّا آوازهٔ ناله تو مرا خوش میآید در اجابت جهت آن تأخير میافتد تا بسیار بنالی که آواز و نالهٔ تو مرا خوش میآید مثلاً دو گدا بر در شخصی آمدند یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض (است) خداوند خانه گوید بغلام که زود بیتأخير بآن مبغوض نان پارهٔ بده تا از درِ ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپختهاند صبر کن تا نان برسد و بیزد دوستان را بیشتر خاطرم میخواهد که ببینم و دریشان سير سير نظر کنم و ایشان نیز درمن تا چون اینجا بسیار دوستان گوهر خود را نیک نیک دیده باشند چون در آن عالم حشر شوند آشنایی قوتّ گرفته باشد زود همدگر را بازشناسند و بدانند که ما در دار دنیا بهم بودهایم و بهم خوش بپیوندند زیرا که آدمی یار خود را زود گم میکند نمیبینی که درین عالم که با شخصی دوست شدهٔ و جانانه و در نظر تو یوسفیست بیک فعل قبیح از نظر تو پوشیده میشود و او را گم میکنی و صورت یوسفی بگرگی مبدلّ میشود همان را که یوسف میدیدی اکنون بصورت گرگش میبینی هرچند که صورت مبدلّ نشده است و همانست که میدیدی باین یک حرکت عارضی گمش کردی فردا که حشر دیگر ظاهر شود و این ذات بذات دیگر مبدلّ گردد چون او را نیک نشناخته باشی و در ذات وی نیک نیک فرو نرفته باشی چونش خواهی شناختن حاصل همدگر را نیک نیک میباید دیدن و از اوصاف بد و نیک که در هر آدمی مستعارست ازان گذشتن و در عين ذات او رفتن و نیک نیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را برمیدهند اوصاف اصلی ایشان نیست.
حکایتی گفته اند که شخصی گفت که من فلان مرد را نیک میشناسم و نشان او بدهم گفتند فرما گفت مکاری من بود دو گاو سیاه داشت اکنون همچنين برین مثالست خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و میشناسیم و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت دو گاو سیاه داده باشد آن نشان او نباشد و آن نشان بهیچ کاری نیاید اکنون از نیک و بد آدمی میباید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آنست عجبم میآید از مردمان که گویند که اولیا و عاشقان بعالم بیچون که او را جای نیست و صورت نیست و بیچون و چگونه است چگونه عشق بازی میکنند و مدد و قوتّ میگيرند و متأثر میشوند، آخر شب و روز در آنند این شخصی که شخصی را دوست میدارد و ازو مدد میگيرد آخر این مدد و لطف و احسان و علم و ذکر و فکر وشادی و غم او میگيرد و این جمله در عالم لامکانست و او دم بدم ازین معانی مدد میگيرد و متأثّر میشود، عجبش نمیآید و عجبش میآید که بر عالم لامکان چون عاشق شوند و ازوی چون مدد گيرند، حکیمی منکر میبود این معنی را روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج او دراز کشید، حکیمی الهی بزیارت او رفت گفت آخرچه میطلبی گفت صحّت، گفت صورت این صحّت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم گفت صحّت صورتی ندارد (و بیچونست) گفت اکنون صحت چون بیچونست چونش میطلبی، گفت آخر بگو که صحّت چیست، گفت این میدانم که چون صحّت بیاید قوتّم حاصل میشود و فربه میشوم و سرخ و سپید میگردم و تازه و شکفته میشود گفت من ازتو نفس صحّت میپرسم ذات صحّت چه چیزست، گفت نمیدانم بیچونست گفت اگر مسلمان شوی و از مذهب اولّ بازگردی ترا معالجه کنم و تندرست کنم و صحّت را بتو رسانم.
بمصطفی صلوات اللهّ علیه سؤال کردند که هر چند که این معانی بیچونند اماّ بواسطهٔ صورت آدمی ازان معانی میتوان منفعت گرفتن، فرمود اینک صورت آسمان و زمين بواسطهٔ این صورت منفعت میگير ازان معنی کلّ چون میبینی تصرفّ چرخ فلک را و باریدن ابرها را بوقت و تابستان و زمستان و تبدیلهای روزگار را میبینی همه بر صواب و حکمت آخر این ابرجماد چه داند که بوقت میباید باریدن و این زمين را میبینی چون نبات را می پذیرد و یک را ده میدهد آخر این راکسی میکند او را میبين بواسطهٔ این عالم و مدد میگير همچنانک از قالب مددی میگيری از معنی آدمي از معنی عالم مدد میگير بواسطهٔ صورت عالم چون پیغامبر (صلی اللّه علیه و سلمّ) مست شدی و بیخود سخن گفتی گفتی قال اللهّ آخر از روی صورت زبان او میگفت اما او در میان نبود گوینده در حقیقت حق بود چون او اولّ خود رادیده بود که ازچنين سخن جاهل ونادان بود و بی خبر اکنون از وی چنين سخن میزاید داند که او نیست که اولّ بود این تصرّف حقسّت چنانک مصطفی (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) خبر میداد پیش از وجود خود چندین هزار سال از آدمیان و انبیای گذشته و تا آخر قرن عالم چه خواهد شدن و از عرش و کرسی و از خلاو ملا وجود او دینه (بود) قطعا این چیزها را وجود دینه حادث وی نمیگوید حادث از قدیم چون خبر دهد پس معلوم شد که او نمیگوید حقّ میگوید که وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی اِنْ هُوَ اِلَّا وَحْیٌ یُوْحی حق از صورت و حرف منزهّست سخن او بيرون حرف و صوت است اما سخن خود را از هر حرفی و صوتی و از هر زبانی که خواهد روان کند در راههادر کاروانسراها ساختهاند بر سر حوض مرد سنگين یا مرغ سنگين از دهان ایشان آب میآید و در حوض میریزد، همه عاقلان دانند که آن آب از دهان مرغ سنگين نمیآید از جای دگر میآید آدمی را خواهی که بشناسی او رادر سخن آر از سخن او او را بدانی و اگر طراّر باشد و کسی بوی گفته باشد که از سخن مرد را بشناسند و او سخن را نگاه دارد قاصدتا او را در نیابند همچنانک آن حکایت که بچه در صحرا بمادر گفت که مرا در شب تاریک سیاهی هولی مانند دیو روی مینماید و عظیم میترسم، مادر گفت که مترس چون آن صورت را ببینی دلير بروی حمله کن پیدا شود که خیال است، گفت ای مادر و اگر آن سیاه را مادرش چنين وصیتّ کرده باشد من چه کنم اکنون اگر او را وصیتّ کرده باشد که سخن مگو تا پیدا نگردی منش چون شناسم گفت در حضرت او خاموش کن و خود را بوی ده و صبر کن باشد که کلمهٔ از دهان او بجهد و اگر نجهد باشد که از زبان تو کلمهٔ بجهد بناخواست تو یا در خاطر تو سخن و اندیشهٔ سر برزند ازان اندیشه و سخن حال او را بدانی زیرا که ازو متأثر شدی آن عکس اوست و احوال اوست که در اندرون تو سر بر زده است.
شیخ سررزی (رحمةاللهّ علیه) میان مریدان نشسته بود، مریدی را سر بریان اشتها کرده بود شیخ اشارت کرد که او را سر بریان میباید بیارید گفتند شیخ بچه دانستی که او را سر بریان میباید، گفت زیرا که سی سالست که مرا بایست نمانده است و خود را از همه بایستها پاک کردهام و منزهّم همچو آیینه بینقش ساده گشتهام چون سر بریان در خاطر من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد دانستم که آن از آنِ فلانست زیرا آیینه بینقش است اگر در آیینه نقش نماید نقش غير باشد.
عزیزی در چلهّ نشسته بود برای طلب مقصودی بوی ندا آمد که این چنين مقصود بلند بچلهّ حاصل نشود از چلّه برون آی تا نظر بزرگی برتو افتد آن مقصود ترا حاصل شود، گفت آن بزرگ را کجا یابم گفت در جامع، گفت میان چندین خلق او را چون شناسم که کدامست، گفتند برو او ترا بشناسد و بر تو نظر کند نشان آنک نظر او بر تو افتد آن باشد که ابریق از دست تو بیفتد و بیهوش گردی بدانی که او بر تو نظر کرده است چنان کرد ابریق پر آب کرد و جماعت مسجد را سقاّیی میکرد و میان صفوف میگردید ناگهانی حالتی در وی پدید آمد شهقهٔ بزد و ابریق از دست او افتاد، بیهوش در گوشه ماند خلق جمله رفتند چون با خود آمد خود را تنها دید آنشاه که بروی نظر انداخته بود آنجا ندید اماّ بمقصود خود برسید.
خدای را مردانند که از غایت عظمت و غيرت حق روی ننمایند، امّا طالبان را به مقصودهای خطير برسانند و موهبت کنند این چنين شاهان عظیم نادرند و نازنين. گفتیم پیش شما بزرگان میآیند گفت ما را پیش نمانده است دیرست که ما را پیش نیست اگر میآیند پیش آن مصوّر میایند که اعتقاد کردهاند عیسی را علیه السّلام گفتند بخانه تو میآییم گفت ما را در عالم خانه کجاست وکی بود.
حکایت آوردهاند که عیسی علیه السلّام در صحرایی میگردد باران عظیم فروگرفت (رفت) در خانه سیه گوش در کنج غاری پناه گرفت لحظهٔ تا باران منقطع گردد، وحی آمد که از خانه سیه گوش بيرون رو که بچگان او بسبب تو نمیآسایند، ندا کرد که یَا رَبِّ لِابْنِ آوي مَاویً وَلَیْسَ لِابْنِ مَرْیَمَ مَاويٌ گفت فرزند سیه گوش را پناهست و جایست و فرزند مریم را نه پناهست و نه جای ونه خانه است و نه مقامست خداوندگار فرمود اگر فرزند سیه گوش را خانه است اما چنين معشوقی او را از خانه نمیراند ترا چنين رانندهٔ هست اگر ترا خانه نباشد چه باک که لطف چنين رانندهٔ و لطف چنين خلعت که تو مخصوص شدی که ترا میراند صدهزار هزار آسمان و زمين و دنیا و آخرت و عرش و کرسی میارزد و افزونست در گذشته است، فرمود که آنچ امير آمد و مازود روی ننمودیم نمیباید که خاطرش بشکند زیرا که مقصود او را ازین آمدن اعزاز نفس ما بود یا اعزاز خود اگر برای اعزاز ما بود چون بیشتر نشست و ما را انتظار کرد اعزاز ما بیشتر حاصل شد و اگر غرضش اعزاز خودست و طلب ثواب چون انتظار کرد و رنج انتظار کشید ثوابش بیش باشد پس علی کلا التقدیرین بآن مقصود که آمد آن مقصود مضاعف شد و افزون گشت پس باید که دلخوش و شادمان گردد.
حکایت میآورند که حق تعالی میفرماید که ای بندهٔ من حاجت ترا درحالت دعا و ناله زود برآوردمی امّا آوازهٔ ناله تو مرا خوش میآید در اجابت جهت آن تأخير میافتد تا بسیار بنالی که آواز و نالهٔ تو مرا خوش میآید مثلاً دو گدا بر در شخصی آمدند یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض (است) خداوند خانه گوید بغلام که زود بیتأخير بآن مبغوض نان پارهٔ بده تا از درِ ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپختهاند صبر کن تا نان برسد و بیزد دوستان را بیشتر خاطرم میخواهد که ببینم و دریشان سير سير نظر کنم و ایشان نیز درمن تا چون اینجا بسیار دوستان گوهر خود را نیک نیک دیده باشند چون در آن عالم حشر شوند آشنایی قوتّ گرفته باشد زود همدگر را بازشناسند و بدانند که ما در دار دنیا بهم بودهایم و بهم خوش بپیوندند زیرا که آدمی یار خود را زود گم میکند نمیبینی که درین عالم که با شخصی دوست شدهٔ و جانانه و در نظر تو یوسفیست بیک فعل قبیح از نظر تو پوشیده میشود و او را گم میکنی و صورت یوسفی بگرگی مبدلّ میشود همان را که یوسف میدیدی اکنون بصورت گرگش میبینی هرچند که صورت مبدلّ نشده است و همانست که میدیدی باین یک حرکت عارضی گمش کردی فردا که حشر دیگر ظاهر شود و این ذات بذات دیگر مبدلّ گردد چون او را نیک نشناخته باشی و در ذات وی نیک نیک فرو نرفته باشی چونش خواهی شناختن حاصل همدگر را نیک نیک میباید دیدن و از اوصاف بد و نیک که در هر آدمی مستعارست ازان گذشتن و در عين ذات او رفتن و نیک نیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را برمیدهند اوصاف اصلی ایشان نیست.
حکایتی گفته اند که شخصی گفت که من فلان مرد را نیک میشناسم و نشان او بدهم گفتند فرما گفت مکاری من بود دو گاو سیاه داشت اکنون همچنين برین مثالست خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و میشناسیم و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت دو گاو سیاه داده باشد آن نشان او نباشد و آن نشان بهیچ کاری نیاید اکنون از نیک و بد آدمی میباید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آنست عجبم میآید از مردمان که گویند که اولیا و عاشقان بعالم بیچون که او را جای نیست و صورت نیست و بیچون و چگونه است چگونه عشق بازی میکنند و مدد و قوتّ میگيرند و متأثر میشوند، آخر شب و روز در آنند این شخصی که شخصی را دوست میدارد و ازو مدد میگيرد آخر این مدد و لطف و احسان و علم و ذکر و فکر وشادی و غم او میگيرد و این جمله در عالم لامکانست و او دم بدم ازین معانی مدد میگيرد و متأثّر میشود، عجبش نمیآید و عجبش میآید که بر عالم لامکان چون عاشق شوند و ازوی چون مدد گيرند، حکیمی منکر میبود این معنی را روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج او دراز کشید، حکیمی الهی بزیارت او رفت گفت آخرچه میطلبی گفت صحّت، گفت صورت این صحّت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم گفت صحّت صورتی ندارد (و بیچونست) گفت اکنون صحت چون بیچونست چونش میطلبی، گفت آخر بگو که صحّت چیست، گفت این میدانم که چون صحّت بیاید قوتّم حاصل میشود و فربه میشوم و سرخ و سپید میگردم و تازه و شکفته میشود گفت من ازتو نفس صحّت میپرسم ذات صحّت چه چیزست، گفت نمیدانم بیچونست گفت اگر مسلمان شوی و از مذهب اولّ بازگردی ترا معالجه کنم و تندرست کنم و صحّت را بتو رسانم.
بمصطفی صلوات اللهّ علیه سؤال کردند که هر چند که این معانی بیچونند اماّ بواسطهٔ صورت آدمی ازان معانی میتوان منفعت گرفتن، فرمود اینک صورت آسمان و زمين بواسطهٔ این صورت منفعت میگير ازان معنی کلّ چون میبینی تصرفّ چرخ فلک را و باریدن ابرها را بوقت و تابستان و زمستان و تبدیلهای روزگار را میبینی همه بر صواب و حکمت آخر این ابرجماد چه داند که بوقت میباید باریدن و این زمين را میبینی چون نبات را می پذیرد و یک را ده میدهد آخر این راکسی میکند او را میبين بواسطهٔ این عالم و مدد میگير همچنانک از قالب مددی میگيری از معنی آدمي از معنی عالم مدد میگير بواسطهٔ صورت عالم چون پیغامبر (صلی اللّه علیه و سلمّ) مست شدی و بیخود سخن گفتی گفتی قال اللهّ آخر از روی صورت زبان او میگفت اما او در میان نبود گوینده در حقیقت حق بود چون او اولّ خود رادیده بود که ازچنين سخن جاهل ونادان بود و بی خبر اکنون از وی چنين سخن میزاید داند که او نیست که اولّ بود این تصرّف حقسّت چنانک مصطفی (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) خبر میداد پیش از وجود خود چندین هزار سال از آدمیان و انبیای گذشته و تا آخر قرن عالم چه خواهد شدن و از عرش و کرسی و از خلاو ملا وجود او دینه (بود) قطعا این چیزها را وجود دینه حادث وی نمیگوید حادث از قدیم چون خبر دهد پس معلوم شد که او نمیگوید حقّ میگوید که وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی اِنْ هُوَ اِلَّا وَحْیٌ یُوْحی حق از صورت و حرف منزهّست سخن او بيرون حرف و صوت است اما سخن خود را از هر حرفی و صوتی و از هر زبانی که خواهد روان کند در راههادر کاروانسراها ساختهاند بر سر حوض مرد سنگين یا مرغ سنگين از دهان ایشان آب میآید و در حوض میریزد، همه عاقلان دانند که آن آب از دهان مرغ سنگين نمیآید از جای دگر میآید آدمی را خواهی که بشناسی او رادر سخن آر از سخن او او را بدانی و اگر طراّر باشد و کسی بوی گفته باشد که از سخن مرد را بشناسند و او سخن را نگاه دارد قاصدتا او را در نیابند همچنانک آن حکایت که بچه در صحرا بمادر گفت که مرا در شب تاریک سیاهی هولی مانند دیو روی مینماید و عظیم میترسم، مادر گفت که مترس چون آن صورت را ببینی دلير بروی حمله کن پیدا شود که خیال است، گفت ای مادر و اگر آن سیاه را مادرش چنين وصیتّ کرده باشد من چه کنم اکنون اگر او را وصیتّ کرده باشد که سخن مگو تا پیدا نگردی منش چون شناسم گفت در حضرت او خاموش کن و خود را بوی ده و صبر کن باشد که کلمهٔ از دهان او بجهد و اگر نجهد باشد که از زبان تو کلمهٔ بجهد بناخواست تو یا در خاطر تو سخن و اندیشهٔ سر برزند ازان اندیشه و سخن حال او را بدانی زیرا که ازو متأثر شدی آن عکس اوست و احوال اوست که در اندرون تو سر بر زده است.
شیخ سررزی (رحمةاللهّ علیه) میان مریدان نشسته بود، مریدی را سر بریان اشتها کرده بود شیخ اشارت کرد که او را سر بریان میباید بیارید گفتند شیخ بچه دانستی که او را سر بریان میباید، گفت زیرا که سی سالست که مرا بایست نمانده است و خود را از همه بایستها پاک کردهام و منزهّم همچو آیینه بینقش ساده گشتهام چون سر بریان در خاطر من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد دانستم که آن از آنِ فلانست زیرا آیینه بینقش است اگر در آیینه نقش نماید نقش غير باشد.
عزیزی در چلهّ نشسته بود برای طلب مقصودی بوی ندا آمد که این چنين مقصود بلند بچلهّ حاصل نشود از چلّه برون آی تا نظر بزرگی برتو افتد آن مقصود ترا حاصل شود، گفت آن بزرگ را کجا یابم گفت در جامع، گفت میان چندین خلق او را چون شناسم که کدامست، گفتند برو او ترا بشناسد و بر تو نظر کند نشان آنک نظر او بر تو افتد آن باشد که ابریق از دست تو بیفتد و بیهوش گردی بدانی که او بر تو نظر کرده است چنان کرد ابریق پر آب کرد و جماعت مسجد را سقاّیی میکرد و میان صفوف میگردید ناگهانی حالتی در وی پدید آمد شهقهٔ بزد و ابریق از دست او افتاد، بیهوش در گوشه ماند خلق جمله رفتند چون با خود آمد خود را تنها دید آنشاه که بروی نظر انداخته بود آنجا ندید اماّ بمقصود خود برسید.
خدای را مردانند که از غایت عظمت و غيرت حق روی ننمایند، امّا طالبان را به مقصودهای خطير برسانند و موهبت کنند این چنين شاهان عظیم نادرند و نازنين. گفتیم پیش شما بزرگان میآیند گفت ما را پیش نمانده است دیرست که ما را پیش نیست اگر میآیند پیش آن مصوّر میایند که اعتقاد کردهاند عیسی را علیه السّلام گفتند بخانه تو میآییم گفت ما را در عالم خانه کجاست وکی بود.
حکایت آوردهاند که عیسی علیه السلّام در صحرایی میگردد باران عظیم فروگرفت (رفت) در خانه سیه گوش در کنج غاری پناه گرفت لحظهٔ تا باران منقطع گردد، وحی آمد که از خانه سیه گوش بيرون رو که بچگان او بسبب تو نمیآسایند، ندا کرد که یَا رَبِّ لِابْنِ آوي مَاویً وَلَیْسَ لِابْنِ مَرْیَمَ مَاويٌ گفت فرزند سیه گوش را پناهست و جایست و فرزند مریم را نه پناهست و نه جای ونه خانه است و نه مقامست خداوندگار فرمود اگر فرزند سیه گوش را خانه است اما چنين معشوقی او را از خانه نمیراند ترا چنين رانندهٔ هست اگر ترا خانه نباشد چه باک که لطف چنين رانندهٔ و لطف چنين خلعت که تو مخصوص شدی که ترا میراند صدهزار هزار آسمان و زمين و دنیا و آخرت و عرش و کرسی میارزد و افزونست در گذشته است، فرمود که آنچ امير آمد و مازود روی ننمودیم نمیباید که خاطرش بشکند زیرا که مقصود او را ازین آمدن اعزاز نفس ما بود یا اعزاز خود اگر برای اعزاز ما بود چون بیشتر نشست و ما را انتظار کرد اعزاز ما بیشتر حاصل شد و اگر غرضش اعزاز خودست و طلب ثواب چون انتظار کرد و رنج انتظار کشید ثوابش بیش باشد پس علی کلا التقدیرین بآن مقصود که آمد آن مقصود مضاعف شد و افزون گشت پس باید که دلخوش و شادمان گردد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل یازدهم - مشتاقیم الا چون میدانیم که شما
مشتاقیم الا چون میدانیم که شما بمصالح خلق مشغولید زحمت دور میداریم گفت برما این واجب بود دهشت برخاست بعد ازین بخدمت آییم فرمود که فرقی نیست همه یکیست شما را آن لطف هست که همه یکی باشد از زحمتها چونید لیکن چون میدانیم که امروز شمایید که بخيرات و حسنات مشغولید لاجرم رجوع بشما میکنیم این ساعت بحث درین میکردیم اگر مردی را عیالست و دیگری را نیست ازو میبرنّد و باین میدهند اهل ظاهر گویند که از معیل میبری بغير معیل میدهی، چون بنگری خود معیل اوست در تحقیق همچنانک اهل دلی که او را گوهری باشد شخصی را بزند و سر و بینی و دهان بشکند، همه گویند که این مظلومست اماّ بتحقیق مظلوم آن زننده است ظالم آن باشد که مصلحت نکند آن لس خورده و سرشکسته ظالمست و این زننده یقين مظلومست چون این صاحب گوهرست و مستهلک حق است کردهٔ او کردهٔ حق باشد، خدا را ظالم نگویند همچنانک مصطفی (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) میکشت و خون ميریخت و غارت میکرد ظالم ایشان بودند و او مظلوم مثلاً مغربیی در مغرب مقیمست مشرقیی بمغرب آمد غریب آن مغربیست اماّ این چه غریب است که از مشرق آمد چون همه عالم خانه بیش نیست ازین خانه در آن خانه رفت یا ازین گوشه بدان گوشه آخر نه هم درین خانه است اما آن مغربی که آن گوهر دارد از بيرون خانه آمده است آخر میگوید که اَلْاِسْلَامُ بَدَ أَغَرِیْبَاً نگفت که اَلْمَشرِقیُّ بَدَأَ غَرِیْباً همچنانک مصطفی صلی اللهّ علیه و سلم چون شکسته شد مظلوم بود و چون شکست هم مظلوم بود زیرا در هر دو حالت حق بدست اوست و مظلوم آنست که حق بدست او باشد مصطفی را (صلی اللهّ علیه و سلمّ) دل بسوخت بر اسيران حق تعالی برای خاطر رسول وحی فرستاد که بگو ایشان را درین حالت که شما در بند و زنجيرید اگر شما نیتّ خير کنید حق تعالی شما را ازین برهاند وآنچ رفته است بشما باز دهد و اضعاف آن و غفران و رضوان در آخرت دو گنج یکی آنک از شما رفت و یکی گنج آخرت سوال کرد که بنده چون عمل کند
آن توفیق و خير از عمل میخیزد یا عطای حقسّت فرمود که عطای حقسّت و توفیق حقسّت اما حق تعالی از غایت لطف ببنده اضافت میکند هردو را میفرماید که هر دو از تست جَزَاءً بِمَا کَانُوْا یَعْمَلُوْنَ گفت چون خدای را این لطفست پس هرک طلب حقیقی کند بیابد فرمود لیکن بی سالار نشود چنانک موسی را علیه السلام چون مطیع بودند در دریا راهها پیدا شد وگرد از دریا برمیآوردند و میگذشتند اما چون مخالفت آغاز کردند در فلان بیابان چندین سال بماندند و سالار آن زمان دربند اصلاح ایشان باشد که سالار ببیند که دربند اویند و مطیع و فرمان بردارند مثلا چندین سپاهی در خدمت اميری چون مطیع و فرمان بردار باشند او نیز عقل در کار ایشان صرف کند و دربند صلاح ایشان باشد اما چون مطیع نباشند کی در تدارک احوال ایشان عقل خود را صرف کند عقل در تن آدمی همچون اميریست مادام که رعایای تن مطیع او باشند همه کارها باصلاح باشد اما چون مطیع نباشند همه بفساد آیند نمیبینی که چون مستی میآید خمر خورده ازین دست و پای و زبان و رعایای وجود چه فسادها میآید روزی دیگر بعد از هشیاری میگویدو آه چه کردم و چرا زدم و چرا دشنام دادم پس وقتی کارها باصلاح باشند که دران ده سالاری باشد و ایشان مطیع باشند اکنون عقل وقتی اندیشه اصلاح این رعایا کند که بفرمان او باشند مثلا فکر کرد که بروم وقتی برود که پای بفرمان او باشد و اگر نه این فکر را نکند اکنون همچنانک عقل در میان تن اميرست این وجودهای دیگر که خلقند ایشان سرجمله بعقل و دانش خود و نظر و علم خود بنسبت آن ولی جمله تن صرفند و عقل اوست در میان ایشان اکنون چون خلق که تناند مطیع ایشان نباشند احوال ایشان همه در پریشانی و پشیمانی گذرد اکنون چون مطیع شوند چنان باید شدن که هرچ او کند مطیع باشند و بعقل خود رجوع نکنند زیرا که شاید بعقل خود آنرا فهم نکنند باید که او را مطیع باشند چنانک کودکی را بدکان درزیی نشاندند او رامطیع استاد باید بودن اگر تَکل دهد که بدوزد تکل دوزد و اگر شلال شلال دوزد و اگر خواهد که بیاموزد تصرف خود رها کند کلی محکوم امر استاد باشد.
امید داریم از حق تعالی که حالتی پدیدآورد که آن عنایت او است که بالای صدهزار جهد و کوشش است که لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ این سخن و آن سخن یکیست که جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ اللّه تَعالي خَیْرٌ مِنْ عِبادَةِ الثَقَلَينِ یعنی چون عنایت او در رسد کار صدهزار کوشش کند و افزون کوشش خوبست و نیکو و مفیدست عظیم اما پیش عنایت چه باشد پرسید که عنایت کوشش دهد گفت چرا ندهد چون عنایت بیاید کوشش هم بیاید، عیسی علیه السلام چه کوشش کرد که در مهد گفت اِنِّیْ عَبْدُاللّه آتانِیْ الْکِتابَ یحیی هنوز در شکم مادر بود وصف او میکرد، گفت محمد رسول اللهّ را بی کوشش شد گفت اَفَمَنْ شَرَحَ اللهُّ صَدْرَهُ.
اول فضل است چون از ضلالت بیداری درو آید آن فضل حقسّت و عطای محض و الا چرا آن یاران دیگر را نشد که قرین او بودند، بعد از آن فضل و جزا همچون استارهٔ آتش جست اولّش عطاست اماّ چون پنبه نهادی و آن ستاره را میپروری وافزون میکنی و بعد ازین فضل و جزاست آدمی اولّ وهلت خرد و ضعیف است که وَخُلِقَ الْاِنْسَانُ ضَعِیْفاً اما چون آتش ضعیف را پرورید عالمی شود و جهانی را بسوزد و آن آتش خرد بزرگ و عظیم شود که اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیْمٍ گفتم مولانا شما را قوی دوست میدارد فرمود که نی آمدن من بقدر دوستیست ونی گفتن آنچ میآید میگویم اگر خدا خواهد این اندک سخن را نافع گرداند و آن را در اندرون سینه شما قایم دارد و نفعهای عظیم کند و اگر نخواهد صدهزار سخن گفته گير هیچ در دل قرار نگيرد هم بگذرد و فراموش شود همچنانک استارهٔ آتش بر جامهٔ سوخته افتاد اگر حق خواهد همان یک ستاره بگيرد و بزرگ شود و اگر نخواهد صد ستاره بدان سوخته رسد ونماند و هیچ اثر نکند وَ لِلهِّ جُنُوْدُ السمَّواتِ.
این سخنها سپاه حقّند قلعها را بدستوری حق باز کنند و بگيرند اگر بفرماید چندین هزار سوار را که بروید بفلان قلعه روی بنمایید اما مگيرید چنين کنند و اگر یک سوار را بفرماید که بگير آن قلعه را همان یک سوار در را باز کند و بگيرد پشهٔ را بر نمرود گمارد و هلاکش کند چنانک میگوید اِسْتَوی عِنْدَ الْعَارِفِ الداّنِقُ وَالدِّیْنَارُ وَالْاَسَدُ وَالْهِرَّةُ که اگر حق تعالی برکت دهد دانقی کار هزار دینار کند و افزون و اگر از هزار دینار برکت برگيرد کاردانگی نکند و همچنين اگر گربه برگمارد او را هلاک کند چون پشهٔ نمرود را و اگر شير را بگمارد از وی شيران لرزان شوند یا خود دراز گوش اوشود چنانک بعضی از درویشان بر شير سوار میشوند و چنانک آتش بر ابراهیم (علیه السلام) برد وسلام شد و سبزه و گل و گلزار چون دستوری حق نبود که او را بسوزد فی الجمله چون ایشان دانستند که همه از حقست پیش ایشان همه یکسان شد از حق امید داریم که شما این سخنها را هم از اندرون خود بشنوید که مفید آنست اگر هزار دزد بيرونی بیایند در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند هزار سخن از بيرون بگوی تا از اندرون مصدقی نباشد سود ندارد همچنانک درختی را تا در بیخ او تری نباشد اگر هزار سیل آب برو ریزی سود ندارد اول آنجا در بیخ او تری بباید تا آب مدد او شود.
نور اگر صدهزار میبیند
جز که بر اصل نور ننشیند
تا در چشم نوری نباشد هرگز آن نور را نبینند اکنون اصل آن قابلیت است که در نفس است نفس دیگرست و روح دیگر نمیبینی که نفس در خواب کجاها میرود و روح در تنست اما آن نفس میگردد چیزی دیگر می شود گفت پس آنچ علی گفت مَنْ عَرَفَ نَفَسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ این نفس را گفت گفت و اگر بگوییم که این نفس را گفت هم خردکاری نیست و اگر آن نفس را شرح دهیم اوهمين نفس را فهم خواهد کردن چون او آن نفس را نمیداند مثلاً آینهٔ کوچک در دست گرفتهٔ اگر در آینه نیک نماید بزرگ نماید خرد نماید آن باشد بگفتن محالست که فهم شود بگفتن همين قدر باشد که درو خارخاری پدید آید بيرون آنک ما میگوییم عالمی هست تا بطلبیم این دنیا و خوشیها نصیب حیوانیت آدمی است این همه قوت حیوانیت او میکند و آنچ که اصل است که انسانست در کاهش است آخر میگویند که اَلْآدَمِیُّ حَیْوَانٌ نَاطِقٌ پس آدمی دو چیزست آنچ درین عالم قوت حیوانیت اوست این شهوات است و آرزوها اما آنچ خلاصهٔ اوست غذای او علم وحکمت ودیدار حق است.
آدمی را آنچ حیوانیت اوست از حق گریزانست و انسانیتّش از دنیاگریزان فَمِنْکُمْ کَافِرٌ وَمِنْکُمْ مُؤْمِنٌ دو شخص درین وجود در جنگند- تا بخت کرا بود کرا دارد دوست. درین شک نیست که این عالم دیست جمادات را جماد چرا میگویند زیرا که همه منجمدند، این سنگ و کوه و جامه که پوشیدهٔ وجود همه منجمدست اگرنه دییی هست عالم چرا منجمدست معنی عالم بسیط است در نظر نیاید اما بتأثير توان دانستن که باد و سرمایی هست این عالم چون فصل دیست که همه منجمدند چگونه دی دِی عقلی نه حسی چون آن هوای الهی بیاید کوهها گداختن گيرد، عالم آب شود همچنانک چون گرمای تموز بیاید همه منجمدات در گداز آیند، روز قیامت چون آن هوا بیاید همه بگدازند حق تعالی این کلمات را لشکر ما کند گرد شما تا از اعدا شما را سدّ شوند تا سبب قهر اعدا باشد اعدایی باشند اعدای اندرون آخر اعدای برونی چیزی نیستند چه چیز باشند نمیبینی چندین هزار کافر اسير یک کافرند که پادشاه ایشانست و آن کافر اسير اندیشه پس دانستیم که کاراندیشه دارد چون بیک اندیشهٔ ضعیف مکدرّ چندین هزار خلق و عالم اسيرند آنجا که اندیشهای بی پایان باشد بنگر که آن را چه عظمت و شکوه باشد و چگونه قهر اعدا کنند و چه عالم ها را مسخرّ کنند چون میبینم معين که صدهزار صورت بی حد و سپاهی بی پایان صحرا در صحرا اسير شخصیاند و آن شخص اسيراندیشهٔ حقير پس این همه اسير یک اندیشه باشند تا اندیشهای عظیم بی پایان خطير قدسی علوی چون باشند پس دانستیم که کار اندیشها دارند صور همه تابعند و آلتاند و بی اندیشه معطلّند و جمادند، پس آنک صورت بیند اونیز جماد باشد و در معنی راه ندارد و طفلست و نابالغ اگرچه بصورت پيرست و صدساله رَجَعْنَا مِنَ الْجِهَادِ الْاَصْغَرِ اِلَي الْجِهَادِ الْاَکْبَرِ یعنی در جنگ صورتها بودیم و بخصمان صورتی مصاف میزدیم این ساعت بلشکرهای اندیشها مصاف می زنیم تا اندیشهای نیک اندیشهای بد را بشکند و از ولایت تن بيرون کند پس اکبر این جهاد باشد و این مصاف پس کار فکرتها دارند که بیواسطهٔ تن درکارند همچنانک عقل فعاّل بیآلت چرخ را میگرداند آخر می گوید که بآلت محتاج نیست.
تو جوهری و هر دو جهان مر ترا عرض
جوهر که از عرض طلبند هست ناپسند
آن کس که علم جوید از دل بروگری
وان کس که عقل جوید از جان بروبخند
چون عرض است بر عرض نباید ماندن زیرا این جوهر چون نافهٔ مشکست و این عالم و خوشیها همچون بوی مشک، این بوی مشک نماند زیرا عرض است هرک ازین بوی مشک را طلبید نه بوی را و بربوی قانع نشد نیکست اما هرک بربوی مشک قرار گرفت آن بدست زیرا دست بچیزی زده است که آن در دست او نماند زیرا بوی صفت مشکست چندانک مشک را روی درین عالم است بوی میرسد چون در حجاب رود و روی در عالم دیگر آرد آنها که ببوی زنده بودند بميرند زیرا بوی ملامز مشک بود آن جارفت که مشک جلوه میکند پسنیک بخت آنست که از بوی بروی زند و عين او شود بعدازان او را فنا نماند و در عين ذات مشک باقی شد و حکم مشک گيرد بعد ازان وی بعالم بوی رساند و عالم ازوی زنده باشد بر او از آنچ بود جزنامی نیست همچنانک اسبی یا حیوانی در نمکسار نمک شده باشد بروی از اسبی جز نام نمانده باشد همان دریای نمک باشد در فعل و تأثير آن اسم او را چه زیان دارد از نمکیش بيرون نخواهد کردن و اگر این کان نمک را نامی دیگر نهی از نمکی بيرون نیاید پس آدمی را ازین خوشیها و لطفها که پرتو و عکس حقسّت ببایدش گذشتن و برین قدر نباید قانع گشتن هرچند که این قدر از لطف حقست و پرتو جمال اوست امّا باقی نیست بنسبت بحق باقیست بنسبت بخلق باقی نیست، چون شعاع آفتاب که در خانها میتابد هر چند که شعاع آفتابست و نورست اماّ ملازم آفتاب است، چون آفتاب غروب کند روشنایی نماند پس آفتاب باید شدن تا خوف جدایی نماند باختست و شناخت است بعضی را داد و عطا هست اما شناخت نیست وبعضی را شناخت هست اما باخت نیست اما چون این هر دو باشد عظیم موافق کسی باشد این چنين کس بی نظير باشد نظيراین مثلا مردی راه ميرود اما نمیداند که این راهست یابی راهی ميرود علی العمیا بوک آواز خروسی یا نشان آبادانیی پدید آید کواین و کوآن که راه میداند و ميرود و محتاج نشان و علامت نیست کار او دارد پس شناخت ورای همه است.
آن توفیق و خير از عمل میخیزد یا عطای حقسّت فرمود که عطای حقسّت و توفیق حقسّت اما حق تعالی از غایت لطف ببنده اضافت میکند هردو را میفرماید که هر دو از تست جَزَاءً بِمَا کَانُوْا یَعْمَلُوْنَ گفت چون خدای را این لطفست پس هرک طلب حقیقی کند بیابد فرمود لیکن بی سالار نشود چنانک موسی را علیه السلام چون مطیع بودند در دریا راهها پیدا شد وگرد از دریا برمیآوردند و میگذشتند اما چون مخالفت آغاز کردند در فلان بیابان چندین سال بماندند و سالار آن زمان دربند اصلاح ایشان باشد که سالار ببیند که دربند اویند و مطیع و فرمان بردارند مثلا چندین سپاهی در خدمت اميری چون مطیع و فرمان بردار باشند او نیز عقل در کار ایشان صرف کند و دربند صلاح ایشان باشد اما چون مطیع نباشند کی در تدارک احوال ایشان عقل خود را صرف کند عقل در تن آدمی همچون اميریست مادام که رعایای تن مطیع او باشند همه کارها باصلاح باشد اما چون مطیع نباشند همه بفساد آیند نمیبینی که چون مستی میآید خمر خورده ازین دست و پای و زبان و رعایای وجود چه فسادها میآید روزی دیگر بعد از هشیاری میگویدو آه چه کردم و چرا زدم و چرا دشنام دادم پس وقتی کارها باصلاح باشند که دران ده سالاری باشد و ایشان مطیع باشند اکنون عقل وقتی اندیشه اصلاح این رعایا کند که بفرمان او باشند مثلا فکر کرد که بروم وقتی برود که پای بفرمان او باشد و اگر نه این فکر را نکند اکنون همچنانک عقل در میان تن اميرست این وجودهای دیگر که خلقند ایشان سرجمله بعقل و دانش خود و نظر و علم خود بنسبت آن ولی جمله تن صرفند و عقل اوست در میان ایشان اکنون چون خلق که تناند مطیع ایشان نباشند احوال ایشان همه در پریشانی و پشیمانی گذرد اکنون چون مطیع شوند چنان باید شدن که هرچ او کند مطیع باشند و بعقل خود رجوع نکنند زیرا که شاید بعقل خود آنرا فهم نکنند باید که او را مطیع باشند چنانک کودکی را بدکان درزیی نشاندند او رامطیع استاد باید بودن اگر تَکل دهد که بدوزد تکل دوزد و اگر شلال شلال دوزد و اگر خواهد که بیاموزد تصرف خود رها کند کلی محکوم امر استاد باشد.
امید داریم از حق تعالی که حالتی پدیدآورد که آن عنایت او است که بالای صدهزار جهد و کوشش است که لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ این سخن و آن سخن یکیست که جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ اللّه تَعالي خَیْرٌ مِنْ عِبادَةِ الثَقَلَينِ یعنی چون عنایت او در رسد کار صدهزار کوشش کند و افزون کوشش خوبست و نیکو و مفیدست عظیم اما پیش عنایت چه باشد پرسید که عنایت کوشش دهد گفت چرا ندهد چون عنایت بیاید کوشش هم بیاید، عیسی علیه السلام چه کوشش کرد که در مهد گفت اِنِّیْ عَبْدُاللّه آتانِیْ الْکِتابَ یحیی هنوز در شکم مادر بود وصف او میکرد، گفت محمد رسول اللهّ را بی کوشش شد گفت اَفَمَنْ شَرَحَ اللهُّ صَدْرَهُ.
اول فضل است چون از ضلالت بیداری درو آید آن فضل حقسّت و عطای محض و الا چرا آن یاران دیگر را نشد که قرین او بودند، بعد از آن فضل و جزا همچون استارهٔ آتش جست اولّش عطاست اماّ چون پنبه نهادی و آن ستاره را میپروری وافزون میکنی و بعد ازین فضل و جزاست آدمی اولّ وهلت خرد و ضعیف است که وَخُلِقَ الْاِنْسَانُ ضَعِیْفاً اما چون آتش ضعیف را پرورید عالمی شود و جهانی را بسوزد و آن آتش خرد بزرگ و عظیم شود که اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیْمٍ گفتم مولانا شما را قوی دوست میدارد فرمود که نی آمدن من بقدر دوستیست ونی گفتن آنچ میآید میگویم اگر خدا خواهد این اندک سخن را نافع گرداند و آن را در اندرون سینه شما قایم دارد و نفعهای عظیم کند و اگر نخواهد صدهزار سخن گفته گير هیچ در دل قرار نگيرد هم بگذرد و فراموش شود همچنانک استارهٔ آتش بر جامهٔ سوخته افتاد اگر حق خواهد همان یک ستاره بگيرد و بزرگ شود و اگر نخواهد صد ستاره بدان سوخته رسد ونماند و هیچ اثر نکند وَ لِلهِّ جُنُوْدُ السمَّواتِ.
این سخنها سپاه حقّند قلعها را بدستوری حق باز کنند و بگيرند اگر بفرماید چندین هزار سوار را که بروید بفلان قلعه روی بنمایید اما مگيرید چنين کنند و اگر یک سوار را بفرماید که بگير آن قلعه را همان یک سوار در را باز کند و بگيرد پشهٔ را بر نمرود گمارد و هلاکش کند چنانک میگوید اِسْتَوی عِنْدَ الْعَارِفِ الداّنِقُ وَالدِّیْنَارُ وَالْاَسَدُ وَالْهِرَّةُ که اگر حق تعالی برکت دهد دانقی کار هزار دینار کند و افزون و اگر از هزار دینار برکت برگيرد کاردانگی نکند و همچنين اگر گربه برگمارد او را هلاک کند چون پشهٔ نمرود را و اگر شير را بگمارد از وی شيران لرزان شوند یا خود دراز گوش اوشود چنانک بعضی از درویشان بر شير سوار میشوند و چنانک آتش بر ابراهیم (علیه السلام) برد وسلام شد و سبزه و گل و گلزار چون دستوری حق نبود که او را بسوزد فی الجمله چون ایشان دانستند که همه از حقست پیش ایشان همه یکسان شد از حق امید داریم که شما این سخنها را هم از اندرون خود بشنوید که مفید آنست اگر هزار دزد بيرونی بیایند در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند هزار سخن از بيرون بگوی تا از اندرون مصدقی نباشد سود ندارد همچنانک درختی را تا در بیخ او تری نباشد اگر هزار سیل آب برو ریزی سود ندارد اول آنجا در بیخ او تری بباید تا آب مدد او شود.
نور اگر صدهزار میبیند
جز که بر اصل نور ننشیند
تا در چشم نوری نباشد هرگز آن نور را نبینند اکنون اصل آن قابلیت است که در نفس است نفس دیگرست و روح دیگر نمیبینی که نفس در خواب کجاها میرود و روح در تنست اما آن نفس میگردد چیزی دیگر می شود گفت پس آنچ علی گفت مَنْ عَرَفَ نَفَسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ این نفس را گفت گفت و اگر بگوییم که این نفس را گفت هم خردکاری نیست و اگر آن نفس را شرح دهیم اوهمين نفس را فهم خواهد کردن چون او آن نفس را نمیداند مثلاً آینهٔ کوچک در دست گرفتهٔ اگر در آینه نیک نماید بزرگ نماید خرد نماید آن باشد بگفتن محالست که فهم شود بگفتن همين قدر باشد که درو خارخاری پدید آید بيرون آنک ما میگوییم عالمی هست تا بطلبیم این دنیا و خوشیها نصیب حیوانیت آدمی است این همه قوت حیوانیت او میکند و آنچ که اصل است که انسانست در کاهش است آخر میگویند که اَلْآدَمِیُّ حَیْوَانٌ نَاطِقٌ پس آدمی دو چیزست آنچ درین عالم قوت حیوانیت اوست این شهوات است و آرزوها اما آنچ خلاصهٔ اوست غذای او علم وحکمت ودیدار حق است.
آدمی را آنچ حیوانیت اوست از حق گریزانست و انسانیتّش از دنیاگریزان فَمِنْکُمْ کَافِرٌ وَمِنْکُمْ مُؤْمِنٌ دو شخص درین وجود در جنگند- تا بخت کرا بود کرا دارد دوست. درین شک نیست که این عالم دیست جمادات را جماد چرا میگویند زیرا که همه منجمدند، این سنگ و کوه و جامه که پوشیدهٔ وجود همه منجمدست اگرنه دییی هست عالم چرا منجمدست معنی عالم بسیط است در نظر نیاید اما بتأثير توان دانستن که باد و سرمایی هست این عالم چون فصل دیست که همه منجمدند چگونه دی دِی عقلی نه حسی چون آن هوای الهی بیاید کوهها گداختن گيرد، عالم آب شود همچنانک چون گرمای تموز بیاید همه منجمدات در گداز آیند، روز قیامت چون آن هوا بیاید همه بگدازند حق تعالی این کلمات را لشکر ما کند گرد شما تا از اعدا شما را سدّ شوند تا سبب قهر اعدا باشد اعدایی باشند اعدای اندرون آخر اعدای برونی چیزی نیستند چه چیز باشند نمیبینی چندین هزار کافر اسير یک کافرند که پادشاه ایشانست و آن کافر اسير اندیشه پس دانستیم که کاراندیشه دارد چون بیک اندیشهٔ ضعیف مکدرّ چندین هزار خلق و عالم اسيرند آنجا که اندیشهای بی پایان باشد بنگر که آن را چه عظمت و شکوه باشد و چگونه قهر اعدا کنند و چه عالم ها را مسخرّ کنند چون میبینم معين که صدهزار صورت بی حد و سپاهی بی پایان صحرا در صحرا اسير شخصیاند و آن شخص اسيراندیشهٔ حقير پس این همه اسير یک اندیشه باشند تا اندیشهای عظیم بی پایان خطير قدسی علوی چون باشند پس دانستیم که کار اندیشها دارند صور همه تابعند و آلتاند و بی اندیشه معطلّند و جمادند، پس آنک صورت بیند اونیز جماد باشد و در معنی راه ندارد و طفلست و نابالغ اگرچه بصورت پيرست و صدساله رَجَعْنَا مِنَ الْجِهَادِ الْاَصْغَرِ اِلَي الْجِهَادِ الْاَکْبَرِ یعنی در جنگ صورتها بودیم و بخصمان صورتی مصاف میزدیم این ساعت بلشکرهای اندیشها مصاف می زنیم تا اندیشهای نیک اندیشهای بد را بشکند و از ولایت تن بيرون کند پس اکبر این جهاد باشد و این مصاف پس کار فکرتها دارند که بیواسطهٔ تن درکارند همچنانک عقل فعاّل بیآلت چرخ را میگرداند آخر می گوید که بآلت محتاج نیست.
تو جوهری و هر دو جهان مر ترا عرض
جوهر که از عرض طلبند هست ناپسند
آن کس که علم جوید از دل بروگری
وان کس که عقل جوید از جان بروبخند
چون عرض است بر عرض نباید ماندن زیرا این جوهر چون نافهٔ مشکست و این عالم و خوشیها همچون بوی مشک، این بوی مشک نماند زیرا عرض است هرک ازین بوی مشک را طلبید نه بوی را و بربوی قانع نشد نیکست اما هرک بربوی مشک قرار گرفت آن بدست زیرا دست بچیزی زده است که آن در دست او نماند زیرا بوی صفت مشکست چندانک مشک را روی درین عالم است بوی میرسد چون در حجاب رود و روی در عالم دیگر آرد آنها که ببوی زنده بودند بميرند زیرا بوی ملامز مشک بود آن جارفت که مشک جلوه میکند پسنیک بخت آنست که از بوی بروی زند و عين او شود بعدازان او را فنا نماند و در عين ذات مشک باقی شد و حکم مشک گيرد بعد ازان وی بعالم بوی رساند و عالم ازوی زنده باشد بر او از آنچ بود جزنامی نیست همچنانک اسبی یا حیوانی در نمکسار نمک شده باشد بروی از اسبی جز نام نمانده باشد همان دریای نمک باشد در فعل و تأثير آن اسم او را چه زیان دارد از نمکیش بيرون نخواهد کردن و اگر این کان نمک را نامی دیگر نهی از نمکی بيرون نیاید پس آدمی را ازین خوشیها و لطفها که پرتو و عکس حقسّت ببایدش گذشتن و برین قدر نباید قانع گشتن هرچند که این قدر از لطف حقست و پرتو جمال اوست امّا باقی نیست بنسبت بحق باقیست بنسبت بخلق باقی نیست، چون شعاع آفتاب که در خانها میتابد هر چند که شعاع آفتابست و نورست اماّ ملازم آفتاب است، چون آفتاب غروب کند روشنایی نماند پس آفتاب باید شدن تا خوف جدایی نماند باختست و شناخت است بعضی را داد و عطا هست اما شناخت نیست وبعضی را شناخت هست اما باخت نیست اما چون این هر دو باشد عظیم موافق کسی باشد این چنين کس بی نظير باشد نظيراین مثلا مردی راه ميرود اما نمیداند که این راهست یابی راهی ميرود علی العمیا بوک آواز خروسی یا نشان آبادانیی پدید آید کواین و کوآن که راه میداند و ميرود و محتاج نشان و علامت نیست کار او دارد پس شناخت ورای همه است.